439 عضو
کسی که احساس شرم و ندامت می کنم...همین پودی مظلوم و بی گناه است...! برایش آب خنک می گذارم و غذای تازه...با ولع مشغول می شود...دستی به قفسش می کشم و می گویم:
-الهی بمیرم که اینجوری گشنه و تشنه می مونی...کاش دلش رو داشتم و می دادمت به یکی که بتونه ازت نگهداری کنه...ولی به خدا اگه تو هم بری و نباشی من دق می کنم...!
دست از غذا خوردن می کشد و خرخر کنان نگاهم می کند...می دانم که حرفم را فهمیده...چون چشمانش دیگر دلخور نیست...انگار او هم این شرایط را به قیمت بودن با من پذیرفته...!
از مینی بار کوچک توی پذیرایی شیشه خوشرنگ ممنوعه را برمی دارم...! درصد الکلش را میدانم.60%...یعنی خیلی...! گیلاس بلوری مخصوصم را می آورم و پیک اول را می خورم...پیک دوم...پیک سوم...چهارم....پنجم...الکل 60%....!!!کم کم حرارت تنم بالا می رود...بلوزم را از تنم بیرون می کشم...پیک ششم سرم را به دوران می اندازد...گوشی ام را در می آورم و سکسه کنان شماره هایم را زیر و رو می کنم...دلم حرف زدن می خواهد...هرچه می گردم کسی را نمی یابم...دستم روی اسم احتشام می لغزد...بوق می خورد...صدای مرد جوانی توی گوشی می پیچد...بله ای می گوید...هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که کیست...دوباره بله می گوید...مست و خراب می گویم:
-می خواستم با قبرستون تماس بگیرم...تو کی هستی؟
مکث می کند...
-شما کی هستین؟؟؟
روی مبل دراز می کشم و کشدار می گویم:
-من....؟من سایه موتمنی...تو منو می شناسی؟
صدا هوشیار و تیز می شود:
-خانوم موتمنی حالتون خوبه؟؟؟
زمزمه می کنم...
-اونجا قبرستونه؟
به تندی می گوید:
-کجایین شما؟تنهایین؟؟؟چی شده؟
با انگشت ضربه ای به پیشانیم می زنم...
-اوهوووم....اینجا خونمه...تو می دونی چطور میشه رفت قبرستون؟
سکوت می کند....
-مشروب خوردین؟
می خندم...
-آره...جات خالی...!
آرام اما محکم می گوید:
-می تونی آدرس خونت رو به من بدی؟
خوابم می آید...خیلی...
-می تونی منو ببری قبرستون؟؟؟
سریع پاسخ می دهد...
-آره...می برمت...ولی اول باید پیدات کنم...!
سکسکه ام بند می آید...به مغزم فشار می آورم...اما آدرس توی ذهنم نیست...دور و برم را نگاه می کنم و قبض آبی که روی میز است را بر می دارم...با هزار بدبختی و تپق زدن برایش می خوانم...با همان تحکم می گوید:
-دارم میام...همون جایی که هستی بمون...من هر جا که بخوای می برمت...ولی به شرط اینکه از اونجایی که نشستی تکون نخوری...باشه؟
الکل فعالیت مغزم را به صفر رسانده...بین خواب و بیداری می گویم:
-سنگ قبر باید سیاه بشه...
آخرین چیزی که می شنوم نفس عمیق مرد پشت خط است و دیگر هیچ...
نمی دانم ساعت چند است...حتی نمی دانم شب است یا روز...صدای ضربه های وحشتناکی که به در می
خورد مجبورم می کند چشم باز کنم...ضربه ها قطع نمی شوند...داد می زنم...
- تو اون روحت با این در زدنت...!
بر می خیزم...بی توجه به ظاهر آشفته و بی خبر از نیمه برهنه بودنم...در را می گشایم...مرد جوان بسیار آشنایی پشت در ایستاده...با دیدن سر و وضع من سریع به کسی که نمی بینمش و نمی دانم کیست می گوید:
-ممنون...شما می تونین برین...
و خودش را داخل می اندازد و زود در را می بندد...متعجب و بی حرکت نگاهش می کنم...در حالیکه سعی می کند چشم از تن من بگیرد...مجبورم می کند روی مبل بنشینم...سکسکه بر می گردد...
-تو کی هستی؟؟؟چی می خوای اینجا...
نمی دانم توی یخچال دنبال چه می گردد...اما با لیوانی به سمتم می آید و با تحکم می گوید:
-اینو بخور...
می خندم...بلند و قهقهه وار...
-خیر ببینی جوون...پس خدا تو رو فرستاده...از کجا فهمیدی تشنمه...؟
یک نفس محتویات لیوان را سر می کشم...ناگهان هرچه در معده و شاید هم روده دارم به دهانم هجوم می آورد...سریع از جا بر می خیزم...اما به دستشویی نمی رسم و هر چه خورده ام روی سرامیک کف هال بالا می آورم...سرم را بلند می کنم که فحشش بدهم...اما دستم را می گیرد و کشان کشان به حمام می برد...آب سرد را روی سرم باز می کند...به مدت چند ثانیه نفسم بند می رود...مشت به سینه اش می کوبم...دست و پا می زنم...اما محکم نگهم می دارد....هر دو خیس می شویم...دندانهایم روی هم می خورند...خودم را به تنش می چسبانم...او نمی لرزد...با استقامت ایستاده و صورتم را با آب سرد شستشو می دهد...التماس می کنم:
-ولم کن...دارم یخ می زنم...
توی چشمانم نگاه می کند....مردمکش روی صورتم می چرخد...خودم را بیشتر به او می چسبانم....سرم روی سینه اش می افتد....!آب را می بندد و از حمام بیرون می رویم...از کل هیکلم آب می چکد...لرزان پای تخت کز می کنم...پتو را بر میدارد و دورم می پیچد...از توی کمد بلوز شلواری در می آورد و به دستم می دهد و آرام می گوید:
-خودت می تونی لباسات رو عوض کنی؟؟؟
سرم را تکان می دهم...از اتاق خارج می شود...اما در را باز می گذارد...تمام زورم را می زنم که شلوار جین خیسیده را از تن بیرون بکشم...اما به پایم چسبده...دستانم به خاطر الکل توی خونم می لرزند...کمی بعد به اتاق بر می گردد...کم کم تصویرش برایم واضح می شود...می شناسمش...! کنارم می نشیند و با تاسف سری تکان می دهد...کمکم می کند تا لباسهایم را دانه به دانه عوض کنم...او هم خیس خیس است...موهای خوشحالتش توی صورتش ریخته اند....دستم را به سمت صورتش می برم...چشمان سرخش را متوجه من می کند و عقب می رود...پیراهنش را میان انگشتان بی حسم می گیرم و می گویم:
-لباسات خیسه...!
زیر بازویم را می گیرد و روی تخت درازم می کند...!
یقه اش را ول نمی کنم...به سمت خودم می کشمش....مقاومت می کند...من به سمتش می روم...آهسته می گوید:
-بهتره بخوابین خانوم...حالتون خوش نیست...من کنارتون می مونم....!
اولین دکمه پیراهنش را باز می کنم و دوباره می گویم:
-لباسات خیسه...!
خشمگین دستم را کنار می زند و می گوید:
-به درک که خیسه...بگیر بخواب...معلوم نیست با خودت چیکار کردی...!
صدای فریاد مردانه اش احساسات بیدار شده ام را بیشتر به جوش می آورد...!
-تو هم بیا بخواب...!
انقباض ماهیچه به ماهیچه اش را حس می کنم...اینبار صدایش رگی از التماس دارد...!
-تو الان حالت خوب نیست...نمی فهمی داری چکار می کنی...بخواب...خواهش می کنم...!
بی حال به چشمانش خیره می شوم و ناگهانی به سمتش هجوم می برم و لبم را روی لبش می گذارم...کوتاه و ولی شدید می بوسم و می گویم:
-اتفاقاً خوب می دونم دارم چیکار می کنم امیرحسین احتشام...!
جا می خورد...برق از چشمانش رفته...دستم را دور گردنش می اندازم و به چشمان سرگردانش خیره می شوم...مقابل دومین بوسه من کم می آورد و تسلیم می شود...!
خرد و خمیر چشم باز می کنم...جای سالم در تنم ندارم..حتی یک نقطه وجود ندارد که بی درد باشد...نگاهی به جای خالی امیرحسین می اندازم و به هر بدبختی ای که هست خودم را به حمام می رسانم...آب داغ تن کوفته ام را تسلی می بخشد...حوله پیچ بیرون می آیم و با همان موهای خیس به هال می روم....تصاویری از گندی که دیشب زدم جلوی چشمم می آیند...انتظار دارم با صحنه وحشتناک و بوی تعفن رو به رو شوم ولی خوشبختانه همه جا تمیز است...گردن خشکم را می چرخانم و امیر حسین را گرفته و سر در گریبان روی مبل گوشه پذیرایی می بینم...بی توجه به او به آشپزخانه می روم و مسکنی می خورم...از صدای به هم خوردن کابینت ها سرش را بالا می گیرد...زیرچشمی نگاهش می کنم...به آشپزخانه می آید...نگاه بی تفاوتی به صورت اخمو و عصبی اش می کنم و کره و عسل را از یخچال بیرون می کشم...حرکاتم را زیر نظر دارد...پشت میز می نشینم و لقمه ای برای خودم می گیرم...دستش را توی موهایش فرو می کند و با آشفتگی می گوید:
-سایه باید حرف بزنیم...!
لقمه را توی دهانم می چرخانم و به سردی می گویم:
-حرف بزنیم...!
می نشیند...نگاهی به صبحانه نه چندان مفصلم می کند...سرش را پایین می اندازد و می گوید:
-من واقعاً متاسفم...
لقمه را قورت می دهم:
-بابت چی؟؟؟
برای چند ثانیه حرکات تنفسی اش قطع می شود...با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آید می گوید:
-نمی دونستم بار اولته...!
پوزخندی می زنم و لقمه دوم را می گیرم:
-مثلاً اگه می دونستی چیکار می کردی؟
سرش را بین دستانش می گیرد و زمزمه می کند:
-من پای کاری که کردم می
ایستم...مسئولیتش رو هم می پذیرم...
خنده ام می گیرد...اما خودم را کنترل می کنم...گاز کوچکی به کره و عسلم می زنم و می گویم:
-احتیاجی نیست...اتفاقیه که افتاده...قرار نیست به خاطر یه اشتباه وبال گردن همدیگه بشیم...!
از خونسردی ام شوک شده...با حیرت نگاهم می کند...لقمه سوم را به سمتش می گیرم و با خنده می گویم:
-پس نیفتی یه وقت...! نکنه اونی که باکرگیش رو از دست داده تویی و من خبر ندارم؟؟؟
دستم را تکان می دهم یعنی زود باش بگیر...نگاهش را به دستم می دوزد... مردد لقمه را می گیرد و روی میز می گذارد...دستانش را در هم گره می زند و دوباره سر به زیر می اندازد...!
صبحانه ام را تمام می کنم و با پودی مشغول می شوم...حضورش در نزدیک ترین فاصله ممکن دست پاچه ام می کند...صدایش را درست کنار گوشم می شنوم:
-خوبی؟؟؟
کلافه می شوم...از این نگرانی و اضطراب مسخره اش...می چرخم و رو در رویش می ایستم...قدم تا سینه اش می رسد...نگاه منحرف شده ام را از سرشانه هایش می گیرم و به صورتش می دوزم...
-ببین..بابت دیشب خیلی متاسفم...زیاده روی کرده بودم...اصلاً نمی دونم چطور شد که با تو تماس گرفتم...ولی واقعا ممنونم که اومدی...چون با اون همه الکل خالصی که خورده بودم ممکن بود تا صبح دووم نیارم...الانم من حالم خوبه...تو رو هم بابت اتفاقی که افتاده سرزنش نمی کنم...هیچ انتظاری هم ازت ندارم...دیشب رو فراموش کن و با وجدان راحت برو دنبال زندگیت...
چشمانش روی صورتم می چرخد و به گردن و سپس سینه ام می رسد و همان جا متوقف می شود...می دانم که کبودی پر رنگ و وسیع توجهش را جلب کرده...پوفی می کنم که به خودش بیاید...آهسته می گوید:
-حداقل بذار یه دکتر ببرمت...!
تند می شوم...و...تلخ...مثل زهر...!
-گفتم که حالم خوبه...مشکلی هم باشه خودم از پسش بر میام...
نگاهش خالی و بی روح می شود...دستی به صورتش می کشد و به هال می رود...کاپشنش را برمی دارد و می گوید:
-اگه کاری داشتی تماس بگیر...!
و از خانه بیرون می رود...
در که بسته می شود...لبخند روی لبم می نشیند...
-حالا اگه می تونی منو فراموش کن وزیر اعظم...!
لخ لخ کنان...در حالیکه هر دو پایم را روی زمین می کشم به اتاق خواب می روم...مقابل آینه می ایستم و به سایه موتمنی...به شاه سیاه....خیره می شوم...تمام زوایای تنش را می نگرم...صورت زیبا و اندام متناسبش را...دستی به تیرگی چندش آور روی سینه ام می کشم و زیر لب می گویم:
-وحشی...
و دادمی زنم...
-وحشی...
خم می شوم و توی چشمان خودم زل می زنم...به عسلی آشنای چشمانم....زمزمه می کنم:
-مامان....
به صورتم سیلی می کوبم و داد می زنم...
-مامان...!
چیزی توی گلویم بالا و پایین می شود...لبه میز توالت را می گیرم که
نیفتم...آب دهانم را تند تند قورت می دهم...نمی خواهم گریه کنم...نمی خواهم...سیلی می کوبم و داد می زنم...
-بابا...
سیلی می زنم و جیغ می کشم...
-سامان...
اشک مجالم نمی دهد...خارج از کنترل است...باز مشت می کوبم و فریاد می زنم...
-خدااااااااااااا.....
همانطور که دستم به لبه میز است زانو می زنم...سرم را روی دستان کشیده ام می گذارم و زار می زنم...! مگر می توان گریه نکرد...مگر می توان اینگونه در لجن دست و پا زد و گریه نکرد...مگر این اشک بند می آید؟
صدایم گرفته...صورتم زق زق می کند...دلم تیر می کشد...قلبم تیر می کشد...روح آزرده ام تیر می کشد...دستانم را رها می کنم و سجده وار سرم را روی زمین می گذارم...هر دو دستم را روی شکمم می گذارم نجوا می کنم:
-منو ببخشین...!
به پهلو می افتم...مچاله و جنین وار...با لجبازی چهره امیرحسین را مقابل چشمم زنده نگه می دارم و با مرور کردن تمام لحظه های شب گذشته...خودم را شکنجه می کنم...از یادآوری کاری که کردم...دلم پیچ می خورد...نفرت غلغل می زند...در مغزم...در روحم...در جانم....! پلک می زنم و اشک می ریزم...تمام دختری ام...تمام باکرگی ام...جسم پاک و دست نخورده ام را تسلیم نفرت کردم...چطور با این درد کنار بیایم...؟؟ چطور فراموش کنم؟ مثل دختری که تجاوز دیده...تا ابد با این کابوس دست و پنجه نرم خواهم کرد...مثل جنگل آفت زده و آتش دیده...تمام سبزی و طراوتم را از دست دادم....دیگر به معنای واقعی چیزی برای از دست دادن ندارم....
آخرین نقطه سفید روحم...سیاه شد...!
صدای گوشخراش زنگ تلفن اعصابم را از چیزی که هست له تر می کند...به سختی از بلند می شوم و گوشی را بر می دارم...صدای عصبی و نگران فدایی می پیچد...
-سایه...کجایی؟
نای حرف زدن ندارم...
-چی شده؟
-نمی خوای بیای شرکت؟
نگاهی به ساعت می کنم...11:30 دقیقه....هر دختری جای من باشد...تا یک هفته از تخت بیرون نمی آید...هر دختری...هر دختری که نازکش داشته باشد...نه من...نه سایه...!
-جایی کار دارم...ولی میام...!
خون تمام چشمم را گرفته...چند مشت آب به صورتم می زنم..با آرایش، سرخی ناشی از سیلی ها را می پوشانم...دوباره در قالب سرد و جدی ام فرو می روم و از خانه بیرون می زنم...!
فضای شرکت غیرعادی ست...همه زیرچشمی و با اضطراب نگاهم می کنند...حوصله دقیق شدن در احوالات کارمندانم را ندارم...به اتاق می روم و در را به هم می کوبم...سر درد امانم را بریده...پشت میز می نشینم و کامپیوتر را روشن می کنم...ضربه ای به در می خورد و امین و فدایی داخل می شوند...بدون اینکه نگاهشان کنم با دست اشاره می دهم که بنشینند...منتظر می مانم که حرفشان را بشنوم...اما به جز سکوت چیزی نصیبم نمی شود...صندلی گردانم را می چرخانم
و مستقیم رو به آنها می نشینم....نگاههای مشکوکی که بینشان رد و بدل می شود دلم را می لرزاند...
-نکنه ماجرا رو فهمیدن...!
رو به فدایی می کنم و می گویم:
-نمی خواین بگین چی شده؟
فدایی باز هم به امین نگاه می کند و من من کنان می گوید:
-راستش خبرای خوبی واست نداریم...!
قلبم می ریزد...تند می شوم...
-خیله خب...اینو که فهمیدم...ادامه ش؟؟؟
امین بلند می شود و چند تا کاغذ جلوی دستم می گذارد...در حالیکه نگاهش را از چشمان من می دزدد می گوید:
-کیمیا پیشنهادش رو پس گرفته...!
وا می روم...
صدای فدایی را می شنوم...
-و همین طور کارخونه های دیگه...
با هر دو دستم شقیقه هایم را فشار می دهم...امین تیر خلاص را می زند:
-شرکت های پخش هم قرارهای ملاقاتمون رو کنسل کردن...
سرم را بین هر دو دستم می گیرم...احتشام بازی را شوع کرده...بد هم شروع کرده...امین لیوان آبی به دستم می دهد...نمی خورم...آهسته می گویم:
-شما می تونین برین...!
تردیدشان را حس می کنم...سرم را بالا می گیرم و می گویم:
-من حالم خوبه...نگران نباشین...
امین کمی این پا و آن پا می کند...می خواهد حرف بزند...کف دستم را نشانش می دهم:
-گفتم نگران نباشین...حل می شه...
سرشان را پایین می اندازند و از اتاق بیرون می روند...پشت میز شطرنجی می نشینم و دوباره مهره ها را از نوع می چینم...اینبار جای وزیر سفید را خالی می گذارم و زمزمه می کنم...!
-وزیرت...تنها فرد قابل اعتمادت...مهره اصلی و باهوش بازیت...سوخته...! هنوزم اونی که کیشه تویی جناب احتشام...!
با خشم همه مهره ها را به هم می ریزم و از شرکت بیرون می زنم...تمام وجودم بیزاری ست...از عالم و آدم...از خودم...بیشتر از همه...! توی لابی با متین رخ به رخ می شوم...چینی بر بینی ام می اندازم و از کنارش می گذرم...صدایش را از پشت سرم می شنوم...
-شنیدم قراره تابلوتون رو بکشین پایین...کمک خواستی خبرم کن...!
بدون اینکه برگردم جوابش را می دهم...!
-تو وردست عموت وایسا...تابلوی شما بزرگتره...باربر هیکلی تری می خواد...!
می چرخم و در حالیکه عقب عقب راه می روم...ادامه می دهم...
-یادت نره پالونت رو بپوشی...وسایل سنگینن...کمرت درد می گیره...!
فریادش بلند می شود...
-اینم نگی چی بگی؟؟؟قسم می خورم خودم اولین نفری باشم که با اردنگی از اینجا بندازمت بیرون...
می خندم...بلند...
-شتر در خواب بیند پنبه دانه...لازمه بازم قد و قواره ت رو یادآوری کنم...بچههه؟؟؟؟
محکم با جسمی برخورد می کنم...سریع بر می گردم و خودم را در آغوش امیرحسین می بینم...دستانش را دور کمرم گذاشت تا تعادلم را حفظ کند...بی توجه به من...با اخمهای در هم به متین می گوید:
-چه خبرته؟کل ساختمون رو گذاشتی رو سرت...!
از گرمی
دستانش چندشم می شود...عقب می کشم...دستش روی شکمم می لغزد و از تنم جدا می شود...
-از این خانوم بپرس که عینهو یه حیوون وفادار پاچه می گیره...!
پوزخند می زنم و می گویم:
-جواب لگداییه که تو مثل یه حیوون بارکش و دراز گوش می پرونی...!
اخمهایش غلیظ تر می شوند...اما باز بی توجه به من و رو به متین می گوید:
-زشته متین...این چه طرز حرف زدنه...اونم تو ساختمون با این صدای بلند...
می خواهد حرف بزند اما امیرحسین نمی گذارد...
-بسه دیگه...تمومش کن...برو بالا...!
متین تمام خشمش را توی چشمانش می ریزد و نثار من می کند...در جوابش چشمکی می زنم که بدتر آتشش می زند...پا بر زمین می کوبد و می رود...
از نزدیک شدن امیرحسین...پیشانیم نبض می گیرد...نگاه کردن به صورتش برایم سخت است...مقابلم می ایستد...سعی می کنم تصاویر رابطه سرد و نفرت انگیز دیشب را از پیش چشمم کنار بزنم...رابطه ای که لحظه به لحظه اش توی ذهن نیمه هوشیارم ثبت شده...رابطه بی کلام و بی احساس...رابطه ای که تنها گرمی بخشش الکل 60 درجه خون من و غریزه مردانه امیرحسین بود...! بوی عطرش اذیتم می کند...بویی که به تمام تاژک ها و مژک های بینی ام چسبده و قصد ترک کردنم را ندارد...دوست دارم با هر قدم نزدیک شدنش...من صد قدم عقب بروم و دور شوم...اما پاهایم را به استقامت و ایستادگی مجبور می کنم...قیافه اش جدی و خشک است...بدون ذره ای انعطاف...کیفم را روی شانه جا به جا می کنم...می خواهم به هر بهانه ای شده از او فاصله بگیرم...اما بند کیفم را می گیرد و متوقفم می کند...نگاهی به دستش و نگاهی به چشمانش می کنم...دلم می خواهد قطع کنم این دستانی را که جای سالم توی تنم نگذاشته اند...!
ادامه دارد....????
1400/02/17 21:30♖#پارت_#دوم♖
♖رمان_#شاه_شطرنج♖
آرام ولی قاطع می گوید:
-امشب میام دنبالت...کارت دارم...!
دلم می خواهد بکوبم توی دهانی که آنطور وحشیانه و بی ملاحظه مرا می بوسید و اکنون اینطور خونسرد و آرام حرف می زند...!
دستم را روی دستش می گذارم و بند کیفم را آزاد می کنم...از سردی کلامم خودم هم یخ می زنم...!
-چه کاری مثلاً...!
دستش را توی موهایش فرو می کند و می گوید:
-باید در مورد دیشب حرف بزنیم...من باید بدونم چرا بین این همه آدم قرعه به نام من افتاد!!!!
صدای سیاه در سرم داد می زند... شک کرده سایه...مشکوک شده...! نگاهی به ساعتم می اندازم و می گویم:
-قضیه رو جناییش نکن لطفاً...دیشب قبل از اینکه برم خونه...آخرین کاری که با گوشیم کردم سیو کردن شماره شما بود...از رو کارتتون برش داشتم...همون صفحه مربوط به شما باز مونده بود...
دوباره جای کیفم را روی شانه محکم می کنم و در حالیکه پوزخند پر رنگی می زنم زیر گوشش می گویم:
-ببخشید اگه خیلی بد گذشت...سخت گذشت...تلخ گذشت...
بیشتر سرم را جلو می برم...
-ببخشید اگه از مستیت سوء استفاده کردم....ببخشید اگه تو بی خبری بهت تجاوز کردم...! ببخشید اگه با بی رحمی دختریتو...باکرگیت رو ازت گرفتم...!
با خشم مچم را می گیرد و فشار می دهد...نگاهی به نگهبان می اندازم که روی ما فوکوس کرده...صدای خفه اش را از بین دندانهای کلید شده اش می شنوم...!
-مزخرف نگو...خودتم می دونی که این حرفا چرنده...اینقدر حرفه ای عمل کردی که اصلاً نفهمیدم بار اولته...! مقاومتم رو اصرار تو شکست وگرنه هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد...! هنوزم می گم مسئولیت کارم رو به گردن می گیرم...ولی اجازه نمی دم اینجوری در موردم فکر کنی...!
با نفرت مچم را از دستش بیرون می کشم و می گویم:
-من اصلاً در مورد شما فکر نمی کنم...چه خوب...چه بد...! خودت گیر دادی ول نمی کنی...من که گفتم فراموشش کن و برو رد کارت...! الانم می گم...من قصد ندارم آویزون کسی بشم که نمی خوامش و دوسش ندارم...نمی خوام به خاطر یه اشتباه...مرتکب یه حماقت بشم...پس دست از سرم بردار...!
ابرویش را بالا می دهد...دستانش را توی جیبش فرو می کند و گردنش را به طرف من می کشد...
-فکر کردی من دوست دارم و می خوامت...؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم...یا با یه شب بغل کردنت دین و ایمونم رو باختم؟
راست می ایستد...
-نه عزیزم...از این خبرا نیست...فقط اونقدر مردونگی دارم که نمی خوام به خاطر من آبرو و زندگی کسی به خطر بیفته...همین و بس...!
نیشخند صدا داری می زنم و می گویم:
-آقای مرد...قبلاً گفتم...بازم می گم...تو این دنیا هیچی وجود نداره که من بابتش نگران باشم و بترسم....بنابراین بهتره بری و این همه حمیت و مردانگی رو خرج یکی دیگه بکنی...من به اندازه
کافی طعم مردونگیت رو چشیدم...اونقدر که دیگه دلم رو زده...!
چند ثانیه با طلبکاری تو چشمان ریز شده اش خیره می شوم و بعد می روم...در حالیکه در دلم دعا می کنم زیاده روی نکرده باشم و امیرحسین همانی باشد که فکر می کنم...!
دست در جیب...روی نیمکت...توی پارک ساعی...درست مقابل دفتر مرکزی کیمیا می نشینم...دانه های برف روی صورتم می نشینند و من با بی خیالی...در مقابل سرمای زیر صفر مقاومت می کنم...نیمکت سرد دردهای جسمیم را شدت می دهد...اما با سماجت تاب می آورم...تمام ساختمان را زیر نظر می گیرم...با دقت...درست همانجور که پودی طعمه اش را می پاید...! هوا که رو به تاریکی می رود بارش برف شدید تر می شود...بی تفاوت به شرایط جوی نامناسب برگه هایم را از کیفم بیرون می کشم و صدبار می خوانمش...می خوانم و فکر می کنم...می خوانم و رفت و آمدها را چک می کنم...! پشیمان از اینکه بیشتر از اینها روی این کارخانه وقت نگذاشته ام از جا بر می خیزم و در حالیکه تقریباً حسی توی دست و پایم نمانده پیاده به سمت خانه می روم...درست دو ساعت بعد به آپارتمانم می رسم...پوشیده از برف...نزدیک به انجماد...با پوست خشکیده و ترک خورده! انگشتان یخ زده ام...توانایی چرخاندن کلید را در قفل ندارند...دسته کلید کم وزن...از دستم می افتد...خم می شوم...سر می خورم...دستم را به لوله گاز کنار در می گیرم و از زمین خوردنم جلوگیری می کنم...چشمانم اشک کرده...به سختی کلید را بر می دارم و توی قفل فرو می برم...نمی چرخد لعنتی...کمی دستم را ها می کنم...شاید گرم شود...اما بی فایده است...می خواهم زنگ واحد همسایه را بزنم که دستی جلو می آید و کلید را می چرخاند...نیازی به سر بلند کردن نیست...صاحب این دستها را خوب می شناسم..لرزش دندانهایم قطع می شود...بدون اینکه نگاهش کنم کلید را از دستش می گیرم و داخل می شوم...پشت سرم می آید...توی آسانسور هم می آید...توی خانه هم می آید...خودم را به شوفاژ می رسانم و دستهایم را روی پره های داغش می گذارم...کنارم می ایستد و دستهایم را از رادیاتور جدا می کند و میان دستهایش می گیرد و آهسته می گوید:
-با حرارت مستقیم استخونات سریع منبسط می شن و درد می گیرن...!
هر دودستم را توی یک دستش می گیرد و شال خیسم را از سرم بر می دارد...دانه های برف حتی روی مژه هایم هم نشسته اند...دکمه های پالتویم را هم باز می کند و از تنم بیرون می کشد...تازه لرزش فکم شروع می شود...دستانم را بین دستان گرمش می گیرد و ماساژ می دهد...اندک قدرت باقیمانده در تنم با این کارش از بین می رود...روی مبل می نشینم...به اتاق می رود و با پتو بر می گردد...پتو را روی پاهایم می اندازد و می گوید:
-می خوای حموم رو واست
گرم کنم؟؟؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم...برایم شیر می جوشاند و به دستم می دهد...انگشتانم را دور لیوان حلقه می کنم...گرما آهسته آهسته توی پوستم نفوذ می کند...می نشیند...روی دورترین مبل...چند قلپ از شیر می خورم و از لذت گرم شدن تنم چشمانم را می بندم و سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم...زیرلب می گویم:
-از کی منتظری؟؟؟
صدایش آرام است...
-خیلی وقته...!
پلکهایم را روی هم فشار می دهم...
-چرا دیشب نیومدی؟
صدایش نزدیک می شود:
-حالا که اینجام...این چه حال و روزیه؟با خودت چیکار کردی دختر؟
از لفظ دختر عقم می گیرد...می غرم...
-به من نگو دختر...!
سکوت می کند...اشک دوباره می جوشد...محکم لبم را گاز می گیرم...آنقدر که شوری خون را حس می کنم...از گریه کردن بیزارم...نباید اشکم سرازیر شود...نباید...!
لیوان شیر را از بین انگشتانم بیرون می آورد و جلوی پایم می نشیند...
-چرا نگم دختر...؟
سر بلند می کنم و توی چشمانش براق می شوم.
-چون دیگه نیستم...!
رنگ از صورتش می پرد...خون از لبهایش می رود و به چشمانش هجوم می برد...! دستش روی پای من مشت می شود...صدایش رو به نابودی می رود...
-تو چیکار کردی سایه؟
بغضم را پشت فریادم پنهان می کنم...
-گفتم بیا...گفتم حالم خرابه...گفتی من از تو بدترم...نیومدی...خودمو با الکل خفه کردم و زنگ زدم به اونی که مسبب این همه تنهاییه...
حس از نگاهش می رود...
-دیشب رو با احتشام گذروندم...تا خود صبح....تو بغلش بودم...نفسم با نفسش یکی شد...می فهمی نفس من با نفس احتشام یکی شد...!
دستش را روی برآمدگی گلویش می گذارد...
-امیرعلی؟؟؟
پوزخند می زنم...!
-نه...یه اشتباه کوچیک اتفاق افتاد...امیرحسین...!
بلند می شود و باقدمهای سنگین به سمت پنجره می رود...دستانش را به سینه می زند و با طعنه می گوید:
-من نیومدم عصبی شدی...الکل خوردی نفهمیدی داری چیکار می کنی...اشتباهی با امیرحسین تماس گرفتی...الانم ناراحتی و عذاب وجدان داری...
با خشم روی پاشنه پا می چرخد و فریاد زنان می گوید:
-به من نگاه کن سایه...
نگاهش می کنم...
-من گوشام درازه؟؟؟فکر کردی می تونی منو گول بزنی؟فکر کردی من تو رو نمی شناسم؟فکر کردی نمی دونم چی تو اون سرت می گذره؟
سرم را پایین می اندازم...صدایش ضعیف می شود...
-کاش قبول نمی کردم کمکت کنم...کاش تو فرو رفتن تو این لجنزار کمکت نمی کردم...تو کی اینقدر بد شدی سایه؟یه نگاه به خودت بنداز...چطور اینقدر ذاتت خراب شد؟به چه قیمتی داری رو همه چیت قمار می کنی؟؟؟؟چطور اون دختر ساکت و خوشرو اینجوری لات و بی همه چیز شده؟؟؟؟می خوای به کجا برسی؟؟دنبال چی هستی؟؟؟
پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و پتو را محکمتر دورم می پیچم...سرم را
روی زانوهایم می گذارم و زمزمه می کنم:
-فعلا هدفم اینه که امیرحسین شک نکنه...دارم سعی می کنم ذهنش رو از عمدی بودن این رابطه دور کنم....نباید بفهمه رابطمون یه دام بوده...!
داد می زند:
-سایه...!!!
از فریادش خشمگین می شوم...پتو را به شدت کنار می زنم و سینه به سینه اش می ایستم:
-من وقت ندارم...چرا نمی فهمی؟همین الان هم احتشام دست به کار شده و داره زیر و روم می کنه...مجبور بودم امیرحسین رو... هرچه سریعتر...یه جوری بکشم طرف خودم...من توانایی جنگیدن با هر دوشون رو ندارم...چون دستم خالیه...چون آدم قوی و قدرتمندی رو دور و برم ندارم...نمی بینی چقدر تنهام؟نمی بینی چطور از همه طرف فشار رومه؟دست تنها از پسش برنمیام...!چاره ای نداشتم جز اینکه امیرحسین رو از بازی حذف کنم....می تونی بفهمی؟درک می کنی؟یه لحظه خودت رو بذار جای من...! فکر می کنی دیشب واسم راحت گذشته؟؟؟؟فکر می کنی خیلی از این رابطه لذت بردم؟؟؟ فکر می کنی از اینکه اولین تجربه ام با همچین فرد نفرت انگیزی بوده خوشحالم؟؟؟تا مرز سنکوپ کردن مشروب خوردم که بتونم تحملش کنم...! یادت نره که منم یه دختر بودم مثل همه دخترای دیگه...دختری که یه روزی کلی برنامه واسه عروسیش داشت...منم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم یه شب ازدواج رویایی با مردی که عاشقشم داشته باشم....! ولی امروز...در حالیکه درست رو لبه پرتگاهم و هر لحظه بیشتر دارم به سقوط نزدیک می شم...هیچ چاره ای ندارم جز اینکه به هر چی که سر راهمه چنگ بزنم...من سقوط می کنم...تو این هیچ شکی نیست...ولی عاملان این سقوط رو هم با خودم پایین می کشم...چه تو باشی...چه نباشی...چه کمکم بکنی...چه نکنی...!
بی رمق...نیمه جان...روی مبل می نشیند...با کف دست به شقیقه هایش ضربه می زند و زمزمه می کند:
-امیرحسین بی گناهه سایه...از وجدان بیدار و مسئولیت پذیری این پسر استفاده نکن...اون با پدرش زمین تا آسمون تفاوت داره...این حقش نیست....امیرحسین رو از این بازی بکش بیرون...
شیرم را تا آخرین قطره می خورم...نگاه بی روحم را به صورت رنگ پریده اش می دوزم و می گویم:
-می دونم و از این بابت خیلی متاسفم...ولی قانون آتیش بازی همینه...تر و خشک با هم می سوزن...!
قفس پودی را بر می دارم و به اتاقم می برم....از صدای کوبیده شدن در می فهمم که عمق چاه تنهایی ام...مقیاسی برای اندازه گیری ندارد...!
برای بار هزارم به منشی سراپا قرمزپوش کیمیا معترض می شوم...برای این همه معطل نگه داشتنم...!دوباره گوشی را برمی دارد و با مدیر پیر و سرتقش تماس می گیرد و اینبار اجازه دخول صادر می کند...! دستی به پالتوی جمع شده ام می کشم و با سر برافراشته در را باز می کنم و داخل می
شوم....چهره جدی و بی احساس مرد...تنم را می لرزاند و اعتماد به نفسم را ضعیف می کند...سلام محکمی می کنم و منتظر تعارفش می مانم...بدون اینکه سرش را از روی پرونده هایش بلند کند جوابم را می دهد.می نشینم و در سکوت تماشایش می کنم...پوشه سیاه رنگ را می بندد و به صورتم خیره می شود...برای لحظه ای گلویم می گیرد...به هر زحمتی هست نفسم را عبور می دهم و نمی گذارم به وخامت حالم پی ببرد...دستانش را به سینه می زند و می گوید:
-خب...من در خدمتم...
دهان باز می کنم اما فرصت نمی دهد:
-البته اولش بگم اگه در مورد اون فرمول تشریف آوردین...پرونده ش بسته شده و جای بحث نداره...!
دندانهایم را روی هم می سابم..."لعنت به آن قیافه کریهت احتشام"! قفل کیفم را باز می کنم و کاغذهایم را بیرون می کشم و با خونسردی می گویم:
-خیر...همونطور که تو جلسه ای که با هم داشتیم گفتم...اون فرمول اهمیت زیادی واسه من نداره و درست راس ساعت دوازده امروز...مسئل فنی ما با طرف دانمارکی پای میز معامله می شینه...در واقع اونی که فرصت رو از دست داد شمایین...نه ما...!
نگاه سرسری به مطالب جلوی دستم می اندازم و ادامه می دهم:
-من فقط ده دقیقه فرصت حرف زدن می خوام...اونم نه به خاطر خودم...به خاطر روشن شدن یه سری قضایا که دونستنش به نفع خودتونه...
با بی حوصلگی سرش را تکان می دهد و می گوید:
-اگه در حد ده دقیقه باشه مشکلی نیست...چون من خیلی گرفتارم...!
پوزخندی می زنم و می گویم:
-درست قبل از اینکه شما این قرداد رو لغو کنین آقای امیرعلی احتشام منو با همین موضوع تهدید کرده بود و این نشون دهنده اوج نفوذ و اقتدار ایشونه...همه جای دنیا کارخونه های داروسازین که تعیین می کنن کدوم شرکت پخش قدرت بگیره و کدوم ضعیف بشه...اما انگار اینجا برعکسه و یه شرکت توزیع ناچیز داره واسه کارخونه ای به بزرگی کیمیا تعیین تکلیف می کنه...کارخونه ای که فقط کافیه نمایندگی چند تا داروی خاصش رو از یه شرکت بگیره و اونو با سر به زمین بکوبه...!
چهره اش همچنان بی تفاوت است...
-چیپ بودن و خنده دار بودن این قضیه به کنار...کاش این همه سرسپردگی بی قید و شرط شما واستون سودآور بود...! ولی انگار یه سری مسائل از شمایی که به اصطلاح مدیر اینجا هستین و اینقدر همه جا حرف از کفایت و درایتتونه...پنهون مونده...حالا یا عمداً یا سهواً..!
ابروهایش در هم فرو می روند...صحبت کردن در مورد بی عرضگی اش...آنهم اینقدر واضح...به مزاقش خوش نیامده...!
-اریترومایسین...آنتی بیوتیک وسیع الطیف...یکی از مهمترین داروهایی که توی عفونت های پوستی و گوارشی استفاده می شه...کدوم پزشکیه که این آنتی بیوتیک رو تجویز نکنه؟؟؟ولی خیلی جالبه که
پنجاه و هفت کارتن از این دارو...بدون اینکه به داروخونه برسه به کارخونه شما عودت داده شده...!
زیرچشمی نگاهش می کنم...دستانش از روی سینه شل شده اند...!
-دگزامتازون...شناخته شده ترین نوع کورتون...! یکی از موثرترین ضد التهاب های موجود در بازار که تقریباً برای همه بیماریها تجویز می شه...خدای من...! صد و سی کارتن از این دارو فروش نرفته... صدو سی کارتن پونصد تایی...!!!چطور همچین چیزی ممکنه؟
دستانش را روی میز گذاشته...!
-این یکی واقعاً خنده داره...! مت فورمین...یکی از قوی ترین داروهای کاهنده قند خون و داروی مورد علاقه اکثریت جوونا واسه کاهش وزن...! داروی حیاتی واسه بیشتر دیابتی ها...نمی گم چقدرش فروش نرفته...فروخته شده ش جالب تره..فقط بیست و دو کارتن...!
برگه های جدول بندی شده را مقابل چشمان متحیرش می گیرم و می گویم:
-بازم بگم؟این لیستی از اقلامیه که نمایندگیشون رو دادین به امیر...یه نگاه بهشون بندازین...یه خبری از انبارتون بگیرین...شاید اون موقع متوجه بشین که دنیا دست کیه...!
متوجه تلاشی که برای حفظ ظاهرش می کند...هستم...! دوباره تکیه می دهد و به آرامی می گوید:
-این اطلاعات رو از کجا آوردین؟
کم کم وسایلم را جمع می کنم و توی کیفم می گذارم...کاغذها را روی میز سر می دهم تا به دستش برسد و در همان حال می گویم:
-اینش مهم نیست...مهم وفاداری بی دلیل و غیر موجه شما به شرکتیه که تمام فعالیتاش رو متمرکز کرده روی صادرات یه سری داروهای خاص...! این وسط سر شما کلاه رفته که تولید کننده هستین و سودتون توی فروش محصولاتتون از طریق همین شرکتاست...شرکت ها دارو رو از شما می گیرن و پولش رو به شما می دن...حالا این وسط چند درصد از این داروها صادر می شن و شما بی خبر و بی نصیب می مونین...خدا داند...!
به هم ریخته...اما همچنان مقاومت می کند:
-البته الان خیلی از داروها بازار خوبی ندارن و طبیعیه که فروش پایین بیاد...!
از جا بر می خیزم و همچنان پوزخند بر لب می گویم:
-مشکل بازار نیست جناب...مشکل بازاریابه...وقتی دارویی خوب فروش نمی ره باید تحمیلش کرد...چطوری؟مثال می زنم...دارویی مثل آزیترومایسین خیلی پر فروشه و معمولاً کارخونه ها توی فروشش محدودیت اعمال می کنن...داروخونه ها علاقه زیادی به این دارو دارن...ولی آسپرین زیاد باب میلشون نیست...حالا چه کار میشه کرد؟؟؟میشه به ازای هر کارتن آزیترو...دارخونه رو مکلف کرد که یه کارتن هم آسپرین برداره...داروخونه قبول می کنه...چون سود آزیترو فوق العاده ست و می صرفه که در ازای چند کارتن بیشتر از این دارو...آسپرین هم بخره و به جای پول خرد به مردم بده...! اینجوری دارو رو دست کارخونه باد نمی کنه و
اهداف شما هم تامین میشه...!
برقی که از چشمش ساطع می شود...قلبم را آرام می کند...کیفم را از روی میز بر می دارم و ادامه می دهم:
-البته این فقط یکی از روشهای بازاریابیه...این کار هنره و از عهده هرکسی بر نمیاد...خصوصاً کسی که اینقدر جا پاش محکم شده که اخم و ناراحتی کارخونه ها زیاد اذیتش نمی کنه...!
نگاهی به ساعت می اندازم و با لبخند می گویم:
-عذر می خوام...دو دقیقه بیشتر از میزان توافقی وقتتون رو گرفتم...با اجازه...!
سریع از جا بلند می شود و می گوید:
-صبر کن دختر...تازه حرفات داره واسم جالب میشه...!
کمی نزدیکش می شوم و در حالیکه صدایم را پایین می آورم می گویم:
-حرفهای جالب تری هم واسه گفتن دارم...
ابرویش را بالا می اندازد...دستم را به لبه میزش تکیه می دهم...
- تو مجموعه تون یه موش دارین...که گوش داره...که هوش داره...که داره خیانت می کنه و اجازه نمی ده اطلاعات اونجوری که درست و واقعیه به دستتون برسه...!
دستم را بر می دارم و راست می ایستم...ضربه آخر...کاری بود...!
درست وقتی از ساختمان کیمیا خارج می شوم و پارک ساعی را می بینم حال وخیم جسمیم نمود پیدا می کند...تب احتمالاً بالای 38 درجه...گلو درد وحشتناک به حدی که نمی توانم آب دهانم را قورت دهم...و ضعف شدید بدنی...با این شرایط باز هم پیروز میدان منم...نه تنها فرمول را فروختم بلکه نمایندگی هفت قلم از مهمترین داروهای کیمیا را از چنگ امیر در آوردم و منحصر به امین دارو گستر کردم...و این یعنی امیرعلی احتشام...همچنان کیش...!
دلم رختخوابم را می خواهد...با قویترین مسکنها و یک کیسه آب گرم...پلکهایم از زور تب روی هم می افتند و من با سماجت همچنان سرپا ایستاده ام...! اگر می توانستم از لذت دیدن عکس العمل احتشام چشم بپوشم حتما به خانه باز می گشتم...اما مدتهاست که اتفاقات دور و برم...از خودم...خواسته هایم و حتی سلامتیم مهمتر شده اند...دربست می گیرم و به شرکت باز می گردم...می دانم این خبر مثل بمب صدا خواهد کرد...نمی توانم بی خیال از این انفجار بزرگ بگذرم...! دل توی دلم نیست...آینه آسانسور وخامت حالم را به نمایش می گذارد...چشمهای سرخ و صورت ملتهب...! اما آرامش و رضایتی که در چهره ام موج می زند عوارض بیماری را تحت شعاع قرار داده است...! در حالیکه سعی می کنم لبخندم خیلی بزرگ و پررنگ نباشد وارد دفتر می شوم...بچه ها هورا می کشند...روی سرم نقل می ریزنند...گل به دستم می دهند...نمی توانم بیش از این خود دار باشم..از ته دل می خندم و می گویم:
-چه خبره بابا؟مگه عروس دیدین؟
دخترها در آغوشم می کشند...پسرها دستم را می فشارند و من تمام مدت دعا می کنم که کاش این فریادهای شادی به گوش واحد رو به رو
برسد...!
سرم را روی میز گذاشته ام...مریض و خسته از روز پرکار و پر تماسی که داشته ام...افسوس می خورم به حال سیستم بیمار و فلجی که به تایید و رد یک نفر وابسته است...کیمیا گفت نه...همه بایکوتم کردند...کیمیا روی خوش نشان داد...گل سر سبد شرکتهای دارویی شدم...! خوشحالم...نمی توانم این را انکار کنم...اما دلم می سوزد از این همه باند بازی توی صنعت های پایه و حیاتی کشور...!
اس ام اس می آید...چشمانم می سوزند...سرم درد می کند...پاهایم نا ندارند...دوازده ساعت است که چرت می زنم و نمی توانم بخوابم...دوازده ساعت است که تمام تنم مسکن می طلبد و ندارم که بخورم...دوازده ساعت است که ضعف و سرگیجه دارم اما از شدت درد گلویم حتی نمی توانم یک لیوان آب بنوشم...اس ام اس وادارم می کند که سر بلند کنم و متن را بخوانم...با سرعت از جا می پرم و به سمت در خروجی می روم...از چشمی....واحد رو به رو را می پایم...همین که امیرحسین خارج می شود من هم در را باز می کنم و بیرون می روم...!
با موبایلش حرف می زند...دیدن من توی صحبتش وقفه می اندازد...به اندازه چند ثانیه چشمانمان در هم قفل می شود..اما من پشتم را می کنم و کلید را در قفل می اندازم...از گوشه چشم نگاهش می کنم...به سمت آسانسور می رود و دکمه اش را می زند...در را قفل می کنم...چند قدم بر می دارم...نمی توانم تعادلم را حفظ کنم و دستم را به دیوار می گیرم...تماسش را قطع می کند و به سمتم خیز بر می دارد...دستش را دراز می کند که بازویم را بگیرد...اما وسط راه پشیمان می شود و دستش را به دیوار...درست کنار سرم...تکیه می دهد...جسم نحیفم در سایه هیکل تنومندش قرار می گیرد...نفسش به صورتم می خورد...
-چی شده؟حالت بده؟؟؟
آب دهانم را با مشقت قورت می دهم و به تکان دادن سر اکتفا می کنم...زمزمه می کند:
-می تونی تا آسانسور بیای؟
از دیوار فاصله می گیرم...چشمانم را می بندم و آهسته می گویم:
-من خوبم...
و با احتیاط به سمت آسانسور می روم...با کمترین فاصله ممکن همراهم می آید...به دیواره آسانسور تکیه می دهم...اما تمام حواسم پی حرکات اوست...دستش را روی پیشانی ام حس می کنم...دستی که در برابر کوره تن من مثل یک تکه یخ است...با حیرت می گوید:
-تو چطور با این تب سرپایی؟؟؟
خدا را شکر که هنوز توانایی پوزخند زدن دارم...در دلم می گویم...به مدد خدمات بیکران پدر تو..!
توی پارکینگ دستش را زیر بازویم می اندازد...نگاه معترضم را به صورتش می دوزم...اما حرکت اعتراض آمیز انجام نمی دهم...در ماشینش را برایم باز می کند...با چشم دنبال ماشین خودم می گردم...در حالیکه تقریباً از جا بلندم می کند و توی ماشین می گذارد می گوید:
-فکر می کنی می ذارم با این حالت
رانندگی کنی؟؟
صورتم را به شیشه خنک می چسبانم و به محض سوار شدنش...آرام می گویم:
- ممنون می شم منو برسونی خونم...
استارت می زند...
-خونه؟با این حال؟هر لحظه ممکنه تشنج کنی...!
بی حال می گویم:
-خوابم میاد...می خوام بخوابم...
بی توجه به التماس صدایم می گوید:
-اول دکتر..بعد خواب...
سرم را از شیشه جدا می کنم و دست داغم را روی دستش می گذارم...
-خواهش می کنم...دکتر نمی خوام...می خوام برم خونه...!
سرش را به علامت تاسف تکان می دهد و دور می زند...دستانم را بغل می کنم و جمع می شوم...بخاری را روشن می کند و با اخم می گوید:
-تو دیگه چطور آدمی هستی...!
مقابل خانه می ایستد...کمکم می کند که پیاده شوم...بعد از کمی این پا و آن پا کردن در حالیکه سفت بازویم را چسبیده می گوید:
-کسی رو داری بهش زنگ بزنی که بیاد پیشت؟
نگاهش می کنم...حرفم را می خواند...موهایش را مشت می کند و با کلافگی می گوید:
-نمیشه تنها باشی...من باهات میام...
اخم می کنم...دستم را می کشد و با خودش به طرف ساختمان می برد...کلید را از کیفم بیرون می آورد و بی توجه به مقاوتهای بی حاصل من...برای بار دوم پا به خانه ام می گذارد...!
بی هدف و سردرگم وسط هال می ایستم...دوباره لرزش دندانهایم شروع شده...با دستم چانه ام را می گیرم بلکه این لرز خفت بار را متوقف کنم...رادیاتورها را زیاد می کند...سعی می کنم به یاد بیاورم که به چه نیتی او را تا اینجا کشانده ام...اما ذهنم خالی شده...از هر نقشه ای...از هر کینه ای...تمام فعالیت مغزم محدود شده به کنترل اعمال حیاتی بدنم...! رو به رویم می ایستد....دستش به سمت دکمه های پالتویم می رود...سایه قدیمی دستش را پس می زند...چون او یک مرد غریبه ست...مچم را می گیرد...در مقابل قدرتش خیلی ضعیفم...حرکت نوازش گونه انگشتانش را روی گونه ام حس می کنم...سرم را عقب می کشم...درست پشت سرش سامان ایستاده...برادر غیرتی و متعصبم..ازدیدنش بیشتر می لرزم...می ترسم...از واکنشش نسبت به حضور این مرد غریبه در خانه...! غریبه حرف می زند...از حرکت لبهایش می فهمم...بابا را می بینم که با اخم به دستان مرد خیره شده...دستانی که کمر مرا محکم در بر گرفته اند...دستانم را روی دستانش می گذارم بلکه کمی این حلقه محکم شل شود...اما او دستم را پس می زند و جسم نیمه جان را در آغوش می کشد و به اتاق می برد...در حالیکه چشمان من هنوز دنبال نگاههای تلخ و پر از حرف خانواده ام کشیده می شود...
روی تخت فرود می آیم...بزاقم به شکل وحشتناکی...ترشح می شود و مجبورم می کند مرتب آب دهانم را قورت بدهم...کاری که تبدیل به رنج آورترین فعالیت طبیعی بدنم شده....جورابم را از پاهایم در می آورد...از تشنگی هلاکم...لبهای خشکم را
از هم باز می کنم و می گویم:
-آب...
اما انگار فقط خودم صدایم را شنیده ام...چون از تخت من دور می شود و با موبایلش با کسی که نمی شناسم تماس می گیرد...! دستم را روی سرم می گذارم...بوی عطر "دی وان دولچه" توی بینی ام زبانه می کشد...چشمانم تبدارم توی یک جفت چشم روشن نگران می چرخد...سعی می کنم به یاد بیاورم...اما بی فایده ست...کیسه پر از یخی روی پیشانیم می گذارد...تمام تنم رعشه می گیرد...دست پاچه کاپشنش را در می آورد و دورم می پیچد...ناله می کنم....بیهوش می شوم...
توی برزخ دست و پا می زنم...مکالمه ها کاملا مفهومند اما نمی توانم چشمهای سنگینم را باز کنم...از جملاتی که می شنوم وحشت می کنم...
-آنفولانزای شدید...عفونت ریه...تب 40 درجه...اسپاسم عضلانی...خطر تشنج...دکتر...بیمارستان....بست ری...!!!
سوزش ناشی از سوزن را هم حس می کنم...احساس می کنم می خواهند تکانم بدهند...به بازویش چنگ می زنم و به هر مصیبتی که هست چشم باز می کنم...تمام توانم را به کار می گیرم و می گویم:
-بیمارستان نه...خواهش می کنم...
چشمان روشنِ مهربان و نگران روی لبهایم زوم شده...انگار نفهمیده چه گفتم...با عجز تکرار می کنم:
-منو از اینجا نبر...
با دستش موهای نمدارم را از پیشانیم کنار می زند و می گوید:
-دکتر اینجاست...نترس...جایی نمی برمت...فقط می خوام زیر سرت رو بلندتر کنم که راحت تر نفس بکشی...
آرام می شوم...دوباره چشمانم را می بندم...می ترسم...از مردن می ترسم...از این بی موقع مردن می ترسم...از مردن در شرایطی که اینهمه کار انجام نشده دارم می ترسم...
خدایا اجازه نده بمیرم...الان وقتش نیست خدا...نذار بمیرم خدا...
شب پر از درد و بی خوابی جایش را به سپیده بی رنگ و روی زمستانی می دهد...پلکهایم به هم چسبیده انگار...سینه ام خس خس می کند و تنم همچنان می سوزد...اما فعالیت مغزم برگشته...از توهم خبری نیست...کم کم همه چیز یادم می آید...به زحمت چشم باز می کنم و چهره خسته اما هوشیار امیرحسین را نزدیک صورتم می بینم...برای یک لحظه...فقط یک لحظه...وجدانم نهیب می زند..."از این مرد بگذر"...اما فقط برای همان یک لحظه...طوری خفه اش می کنم که انگار هرگز نبوده و وجود نداشته...! لبخند آهسته آهسته روی لبش جان می گیرد...پشت دستش را روی گونه ام می گذارد و زمزمه می کند:
-خدا رو شکر...
موهای چسبیده به گلویم را کنار می زنم...هیچ وقت تا به این حد نفس کشیدن برایم سخت نبوده...با چشم دنبال موبایلم می گردم...کنارم روی تخت می نشیند و می گوید:
-چیزی می خوای؟
سرم را کمی به پایین خم می کنم و می گویم:
-ساعت چنده؟دیرم نشه...!
می خندد...
-نترس...هنوز 5 نشده...دیرت نمیشه...!
می خواهم نیم خیز شوم...درد گردنم وحشتناک
است...کمکم می کند...از شدت درد اشک توی چشمم جمع می شود...با هر دو دستش عضلات گرفته و خشک گردنم را ماساژ می دهد و در همان حال می گوید:
-آنفولانزا گرفتی...این دردا به خاطر اونه...ریه هاتم عفونت کردن...دیشب امید نداشتم جون سالم به در ببری...تبت خیلی بالا بود...حامد تا همین یه ساعت پیش بالا سرت بود...تبت که پایین اومد خیالش راحت شد و رفت...!
میان اشک و درد می گویم:
-حامد؟؟؟
بالش را پشتم می گذارد و گردنم را به آن تکیه می دهد...
-آره....دوستمه...پزشکه...اگه اون نبود بدون شک تشنج می کردی...!
از اتاق بیرون می رود و بعد از چند دقیقه با ظرفی در دستش باز می گردد...قاشق را در تخم مرغ عیلی شده می زند و به طرف دهانم می آورد...تصور قورت دادن هیچ نوع ماده ای را ندارم...سرم را می چرخانم...چانه ام را می گیرد و قاطع می گوید:
-باید آنتی بیوتیک بخوری...با معده خالی که نمیشه...از پا در میای...
به هر ضرب و زوری که هست تخم مرغ را تا آخرین لقمه به خوردم می دهد...داروهایم هم می خورم و دوباره دراز می کشم...با دستمال نمداری صورتم را خنک می کند و می گوید:
-یه کم دیگه بخواب...باز تبت بالا رفته...اگه پایین نیاد دیگه مجبوریم بریم بیمارستان...
می خواهم چشمانم را باز نگه دارم...اما نمی شود...در حالیکه خنکی دستمال را روی پوست گردن و سینه ام حس می کنم می گویم:
-می ترسم خواب بمونم...
پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشد و می گوید:
-نگران نباش...من اینجام...خواب نمی مونی...!
نزدیک ظهر بیدار می شوم...بدون دیدن ساعت هم می توانم بفهمم چقدر دیر شده...خبری از امیرحسین نیست...با استرس پتو را کنار می زنم و روی تخت می نشینم...پاهایم انگار فلجند...جز یک لرزش خفیف هیچ حرکتی ندارند...این چه دردیست...؟؟
دستم را به لبه میز می گیرم و سرپا می ایستم...مثل نوزاد تازه به راه افتاده...هر قدم را با هزار احتیاط و ترس بر می دارم...حس می کنم وزنم صد برابر شده...پاهایم تحملش را ندارند...هنوز به میانه اتاق هم نرسیده ام که در را باز می کند و داخل می شود...حیرت زده و خشمگین فریاد می زند:
-چرا بلند شدی دختره دیوونه؟؟؟
می خواهد دستم را بگیرد اما پسش می زنم...در شرایطی که می دانم احتشام مثل گرگ تیر خورده برایم کمین گرفته...محال است در خانه بمانم...در شرایطی که چشمان افعی وارش یک لحظه از پیش چشمم نمی رود..هیچ قدرتی نمی تواند مرا به تخت برگرداند...
روی صندلی میز توالتم می نشینم و به آینه نگاه می کنم...در یک کلام...افتضاحم...!چشمان ورم کرده...صورت سرخ و ملتهب...موهای آشفته...لبهای ترک خورده..تا حالا کسی سایه موتمنی را اینقدر خوار و بدبخت ندیده...!
کنار پایم زانو می زند...صورتم را به
طرف خودش بر می گرداند و با مهربانی می گوید:
-نه تنها امروز...بلکه حداقل تا سه روز دیگه نمی تونی از خونه خارج شی...تموم بدنت رو عفونت گرفته...با این ضعف شدید...با این تب بالا...نمی تونی عزیزم...
نتوانستن از نظر من بی معنی ست...من حتما می توانم...!
توی چشمانش نگاه می کنم...دلم...می گیرد...! دستم را بالا می آورم و روی صورتش می گذارم...با انگش شستم گودی و کبودی زیرچشمش را لمس می کنم...نگاهش رنگ می بازد...چرا؟ نمی دانم...! آرام می گویم:
- باید برم شرکت...وگرنه پدرت هر چی رو که ساختم خراب می کنه...!
دوباره مهربان می شود...دستش را روی زانویم می گذارد و می گوید:
-خراب نمی کنه...نمی ذارم که خراب کنه...!
برق چشمانم را خودم می بینم...کاش او ندیده باشد...!
-تو پدرت رو نمی شناسی؟ تا همین الانش در شرکتم رو تخته نکرده باشه شانس آوردم...!
می خندد...درست عین پدرش...در اوج جذابیت...! بازوهایم را می گیرد و از جا بلندم می کند...تمام وزنم را روی دستان او می اندازم...
-اگه من بهت قول بدم که هیچ اتفاقی نمی افته آروم می شی؟
پیشانیم را به تخت سینه اش تکیه می دهم..سینه ای که...بیخبر از همه جا...یک شب تا صبح پذیرای اشک های بی امانم بوده...رد دی وان لوچه باز هم توی بینی کیپ و گرفته ام جریان می یابد...زمزمه می کنم:
-نمی دونم..!
مجبورم می کند توی چشمانش نگاه کنم...! نگاهش هزار رنگ دارد...رنگ دلخوری..رنگ شک...رنگ آرامش...! مردمکش مستقیم و بی حرکت صورتم را زیر نظر گرفته...! آهسته می گوید:
-به من اعتماد کن...بهت قول شرف می دم تا وقتی که با سلامت برگردی سر کارت...هیچ اقدامی علیه ت صورت نمی گیره...حالا مثل دخترای خوب برگردد تو تختت...!
اطاعت می کنم اما...این جمله ی " تا وقتی که بر گردی سر کارت" بدجوری کلافه ام می کند...
با باز و بسته شدن مجدد در اتاق چشم باز میکنم و از سوییچی که در دستش گرفته می فهمم که قصد رفتن دارد...چشمم را روی این صحنه می بندم...دلم در سینه فرو می ریزد...نکند برود و من از این بیماری وحشتناک بمیرم...! دندانهایم را روی هم فشار می دهم تا مبادا نگرانی ام بر زبان جاری شود...نزدیک تختم می ایستد...صدایم می زند...
-سایه جان...
با پلکهای نیمه باز نگاهش می کنم...موبایلم را به سمتم گرفته...
-من باید یه سر برم شرکت...بیا زنگ بزن بگو یکی بیاد پیشت...نمیشه تنها بمونی...
از حرفش خنده ام می گیرد...موبایل را روی میز می گذارم...کمی تنم را زیر پتو تکان می دهم و می گویم:
-خوبم...جای نگرانی نیست...!
نگاه تیز و خیره اش اذیتم می کند...
-من بر می گردم...بهت سر می زنم...ولی ای کاش یه خانوم...
توی حرفش می پرم...
-گفتم که...خوبم...از عهده کارام برمیام...شما هم دیگه زحمت
نکشین...تا همین جاش هم کلی مدیون شدم...!
نگفتم همین چند جمله چه فشاری به گلویم آورده...نگفتم درد سینه از نفس کشیدن بیزارم کرده...نگفتم اگر بروی ممکن است بمیرم...
سوییچش را مشت می کند...معلوم است که دلش به رفتن رضا نیست...
-اگه کاری داشتی..تماس بگیر...!
سرم را تکان می دهم و چشمم را می بندم تا رفتنش را نبینم...صدای قدمهایش دور و دورتر می شود...زمزمه می کنم...
-امیرحسین...
نمی خواهم سنگینی تشکر نکردن از او بر گردنم بماند...
-ممنونم...!
از همان دورِ دور می گوید:
-تشکر نیاز نیست...هرکی جای من بود همین کارو می کرد...!
پوزخندم را زیر پتو مخفی می کنم...خیلی وقت است که از برودت آدمها...سردم نمی شود...!
صدای اذان توی گوشم می پیچد...موذنش همان است که پدرم دوست داشت...همیشه به مادرم می گفت...اذان یک طرف...این اردبیلی هم یک طرف...
صدای اذان می آید...اذان مغرب...چشم باز نمی کنم...تاریکی از پشت همین پلکهای بسته هم قابل لمس است...بیماری ذهنم حساس تر کرده...او می گوید الله اکبر و من می گویم:
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ
او شهادت می دهد که خدایی جز خدای یگانه نیست....و من شهادت می دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست...اما خدای هر *** که هست...خدای من نیست...!
اشک می جوشد...لعنت به این آنفولانزا که همه چیز را از کار انداخته و به جایش این غدد اشکی لعنتی را فعال کرده....
اذان گو اذان می دهد و من قامتِ "قامت بسته" پدرم را تجسم می کنم...و تسبیح سبز دانه درشتش و عطر یاس جانمازش...آن وقتها چقدر خدا مهربان بود...چقدر نزدیک بود..
گونه ام را به بالش می چسبانم...
خدا دقیقاً از کی رفت؟؟ از وقتی که مادر رفت؟؟؟یا شاید بعد از رفتن پدر...یا پس از کوچ سامان...!.وقتی که جانماز پدر دیگر پهن نشد...وقتی آن تسبیح سبز نچرخید و وقتی صدایی نبود که زمزمه کند...
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...
و ترانه ای که روزی هزار بار در خانه تکرار شود...
دلواپسی وقتی میاد که اعتقاد بمیره...
همان روزها بود که خدا چمدانش را بست و نه تنها از خانه...بلکه از قلب من هم رفت...
خیسی بالش حالم را بدتر می کند...نه اینکه دلم برای خدا تنگ شده باشد...نه...تنگ نشده...فقط نمی دانم چرا نمی توانم فراموشش کنم...نمی دانم....
بلند می شوم...پرده ضخیم را کنار می زنم و پنجره را باز می کنم...باد سرد صورت تبدارم را تازیانه می زند...مناجات خاضعانه بعد از اذان بیشتر از موذن زاده اردبیلی اشک به چشمم می آورد...با آخرین توانی که دارم...با فریادی که بعد از خارج شدن از حنجره بیمارم...ناله ای بیش نیست...رو به آسمان می گویم:
-تو
که منو فراموش کردی...پس چرا نمی ذاری من فراموشت کنم؟؟؟این کارو هم نمی تونی واسم بکنی؟؟؟
با خشم پنجره را به هم می کوبم...افتان و خیزان خودم را به حمام می رسانم...باید جایی خانه بخرم که تا چند فرسخی اش هیچ مسجد و امامزاده ای نباشد...!
هر دو شیر آب گرم و سرد را تا انتها باز می کنم...پاهایم می لرزند...روی زمین می نشینم و مشت مشت شامپو روی موهایم می ریزم...بی توجه به اینکه حتی قدرت چنگ زدن به موهایم را هم ندارم...مگر از دیروز صبح تا حالا چه خورده ام....؟تنها یک تخم مرغ عسلی...! با ضعف مبارزه می کنم....با اشک هم...
کارم که تمام می شود دستم را به لبه وان می گیرم و بلند می شوم...بند حوله را دور کمرم می پیچم و به اتاق تاریکم بر می گردم...از بیرون صدای پچ پچ می آید...گوشهایم را تیز می کنم...برق امیدی از دلم میگذرد...امیرحسین برگشته...ظاهرم نامناسب است..اما خوشی بودن یک نفر در این تنهایی اسفناک انرژی بخش تنم می شود...به هال می روم...می بینمش که با خنده...سر به سر پودی می گذارد...آنقدر قدمهایم کم جان و بی صداست که تا لحظه ای که درست کنارش نمی ایستم متوجه آمدنم نمی شود...با همان مهربانی عذاب آورش نگاهم می کند...نمی توانم لبخند نزنم...واقعاً از بودنش خوشحالم...او هم به رویم می خندد و در حالیکه دستش را روی پیشانیم می گذارد می گوید:
-بهتری؟
سرم را تکان می دهم...حرکت دستش به سمت گونه ام...تن تبدارم را خنکی می بخشد...
-رنگت که خیلی پریده...ولی تبت کمتر شده...
پلاستیک روی کانتر را باز می کند...
-دادم واست سفارشی سوپ درست کردن...اینو بخوری زود خوب می شی...
از لحن حرف زدنش خنده ام می گیرد...خم می شوم و توی قابلمه را نگاه می کنم...به آشپزخانه می رود و تمام کابینت ها را یکی یکی می گردد...دستم را بلند می کنم وبه زور می گویم:
-تو اون یکیه...
با نگاهش رد دستم را می گیرد و کاسه ها را بیرون می آورد...از پشت بررسی اش می کنم...چقدر این بشر به رنگ مشکی علاقه دارد...پیراهن مشکی...شلوار جین مشکی...جوراب مشکی...دنبال کاپشنش می گردم...روی مبل انداخته...آنهم مشکی...!
موهای خرمایی تیره اش را بالا زده...ساده و بدون ژل...آستین کتانی پیراهن جذبش را هم تا زیر آرنجش جمع کرده...عرض شانه اش تقریبا یک و نیم برابر عرض من است...بازوهای چند تکه اش ورزشکار بودنش را به رخ می کشد...دوباره آن شب کذایی برایم تداعی می شود...شبی که توی حلقه دستانش...نفس هم نمی توانستم بکشم...دوباره خشم زبانه می کشد...دوباره درد تازیانه می زند...!
کاسه سوپ را روی میز می گذارد...بخار گرمی که از آن بلند می شود مشتاقم می کند...دانه های له شده برنج و گوشت های ریش ریش شده معده ام را به
فعالیت وا می دارد...علی رغم اسپاسم های دردناک گلویم می خورم...نه به خاطر اشتهای زیاد...به خاطر نیرو گرفتن...! نه به خاطر رها شدن از این رنج...به خاطر برگشتن به کار...! تنها گزینه مهم زندگی ام...! پتو به دست رو به رویم می ایستد...میز را کمی جا به جا می کند و پتو را روی پاهای لختم می کشد و با ابرهای گره خورده می گوید:
-تا وقتی این وضع رعایت کردنت باشه...خوب شدنت محاله...!
دلم از این توجه می لرزد...از این تنها نبودن می لرزد...! از این ساکت نبودن خانه...می لرزد...!
کاپشنش را هم روی دوشم می اندازد...برای منحرف کردن ذهنم...لب باز می کنم:
-از شرکت چه خبر؟؟؟
نزدیکم می نشیند...خیلی نزدیک...عجیب است که این بینی اوراقی فقط بوی دی وان لوچه را می فهمد...تیزی نگاهش پوستم را می شکافد و به اعصاب می رسد...برق نگاهش روی اعصابم است..!
-هیچی...امن و امان...خیالت راحت...!
توی چشمانش خیره می شوم...این چشمها دروغ نمی گویند...می دانم...اما نیشخندی می زنم و می گویم:
-واقعاً؟؟؟
او هم پوزخند کم رنگی می زند...فاصله اش را کمتر می کند...از این شباهت بی اندازه به امیرعلی احتشام لجم می گیرد...اما سمج و مصمم چشم از صورتش بر نمی دارم...! برخلاف صدایش...چشمانش گرم است...
-تو در مورد من چی فکر می کنی؟یه آدم فرصت طلب و سوءاستفاده گر؟؟؟
در دلم می گویم:
-اوهوم...یکی عین پدرت...!
اما نمی توانم قدرنشناسی ام را بر زبان جاری کنم...
-منظوری نداشتم...!
عقب می کشد و دستانش را به سینه اش قلاب می کند...با سر به ظرف غذا اشاره می دهد..
-سوپت رو بخور....
فقط برای اینکه چیزی گفته باشم...
-تو هم بخور...
اینبار صدایش هم گرم و مهربان است...
-من شام خوردم...راحت باش...!
بعد از غذا...وادارم می کند لباس گرم بپوشم...از فضای تاریک و تنگ اتاق بیزارم...با وجود تمایل زیاد به دراز کشیدن و خوابیدن...به هال بر می گردم و روی کاناپه می نشینم...! شیر داغ را به دستم می دهد و می گوید:
-چرا دراز نمی کشی؟
لبم را به لبه لیوان می چسبانم و آهسته می گویم:
-اون اتاق رو دوست ندارم...!
تلخ می شود...
-اگه به خاطر منه...داروهات رو که بخوری می رم...نگران نباش...
نمی دانم چطور همچین برداشتی کرده...آب بینی ام را بالا می کشم و می گویم:
-منظورم این نبود...زیادی تاریک و دلگیره...افسرده م می کنه...!
دست به جیب روی سرم می ایستد...سرم را بالا می گیرم و مظلومانه می گویم:
-باور کن...!
کنارم می نشیند و می گوید:
-باشه...بعدا در موردش حرف می زنیم...فعلا شیر و داروهات رو بخور و همین جا دراز بکش...
کوسن مبل را به دسته کاناپه تکیه می دهد...سرم را روی آن می گذارم و نرمی پتو را روی بدنم حس می کنم...چشمانم بی اختیار بسته می
شوند...با دست جستجویش می کنم و مطمئن از بودنش به خواب می روم...
سومین روز بیماری را با گردن درد عجیب و غریب و بی سابقه شروع می کنم...حرکت چرخشی سرم تقریباً صفر است...درست عین رباط...روی مبل می نشینم...از سکوت خانه می فهمم که امیرحسین رفته...عضلات خشک و منقبضم را تکان می دهم و از جا بلند می شوم...مثل هر بیمار دیگری دوست دارم توی این گرما بمانم و باز هم استراحت کنم...اما می دانم که دیگر بیشتر از این وقت برای هدر دادن ندارم...با هر قدمی که برمی دارم به احتشام و جد و آبادش لعنت می فرستم...پسرش برایم یادداشت گذاشته...روی کانتر سیاه...
-خوابت اونقدر عمیقه که مطمئنم تا صبح بیدار نمی شی...داروهات رو فراموش نکن...بازم بهت سر می زنم...
می خواهم نفس عمیق بکشم....اما ریه سنگین و عفونی ام جایی برای هوای اضافی ندارد...دست و صورتم را می شویم و خودم را مجبور به خوردن صبحانه می کنم...بعد از سه روز شانه ای به موهایم می زنم و با دستان لرزان آرایش نصف و نیمه ای می کنم و از خانه بیرون می زنم...
ای کاش.... فقط... همین لرزش پاها متوقف می شد...ای کاش...
هوای سرد سوزش گلویم را بیشتر می کند...دستم را برای ماشینی تکان می دهم و سوار می شوم...در دل دعا می کنم که با هیچ عضوی از خانواده احتشام مواجه نشوم اما درست مقابل دم در ورودی با احتشام بزرگ رخ به رخ می شوم...باز در دل التماس می کنم...
-الان نه...امروز نه...!
با همان لبخند معروف...دستش را دراز می کند و می گوید:
-خدا بد نده...شنیدم کسالت دارین...
هول می شوم...از کی شنیده؟؟
دستش را سرد می فشارم و زمزمه می کنم:
-ممنونم...
قدمهایش را با من همسو می کند و می گوید:
-دوست داشتم واسه عیادت خدمت برسم...اما از قرار کسی آدرستون رو نداره....
نفسی از سر آسودگی می کشم...امیرحسین چیزی نگفته...!
می چرخد و راهم را سد می کند...توی چشمان شیطانش خیره می شوم...انگار حرف زدن با من...برایش یک تفریح بزرگ است...ناخوآگاه اخم هایم را توی هم می کشم...!
لبخند روی لبش می نشیند...
-باید با هم صحبت کنیم خانوم موتمنی....
چشمک غلیظی می زند...درست به شیوه پسرش...
-لازم باشه از منشیتون هم وقت قبلی می گیرم...
بی توجه به نگاه های مشتاق و خیره اش...دورش می زنم و به آرامی می گویم:
-امروز نمی تونم جناب...بعد از دو روز غیبت ترجیح می دم به کارای شرکت برسم...
دنبالم نمی آید...اما صدایش بر جا خشکم می کند...
-اگه موضوع بحث سهام امیر داروگستر باشه چی؟؟؟
به خودم...برای این همه تسلط بر احساساتم افتخار می کنم...هر که جای من بود...بی شک از خوشحالی جیغ می کشید....!
روی پاشنه هفت سانتی و فلزی ام می چرخم...دستانش را پشتش گذاشته و با هوشیاری نگاهم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد