439 عضو
مبل می نشاندم...نگاهش دوباره مهربان شده...اما اخمهایش همچنان درهم است...
-حرف زدن بمونه واسه وقتی که حالت خوب شه...بدنت داره می لرزه...حداقل دو درجه تب داری...صدات در نمیاد...من واقعا از این سخت جونیت در عجبم...!نمی تونم این لجبازی با سلامتیت رو درک کنم...!
بی اجازه من کیفم را باز می کند و نایلون داروها را بیرون می آورد... دو عدد کدئین به دستم می دهد و می گوید:
-بخور تا تشنج نکردی...!
به زور قرصها را فرو می دهم...می خواهد بلند شود...مچش را می گیرم...
-امیر...بشین...باید حرف بزنیم...
کنارم می نشیند...انگشتش را روی نبضم می گذارد و می گوید:
-سایه خانوم...در حال حاضر وظیفه انسانی من حکم می کنه که به جای کار و رقابت نگران زندگی تو باشم...تو هنوز شدت خطر رو نفهمیدی...من موندم با چه قدرتی سرپایی...ها؟با چه قدرتی؟
بازویش را چنگ می زنم و می گویم:
-هیچی نگو...فقط گوش بده...!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و بدن منقبضش را روی مبل رها می کند...کج می نشینم و به نیمرخ بی حوصله اش خیره می شوم...از گوشه چشم نگاهم می کند و می گوید:
-بگو دیگه...منتظرم...!
کلمات و جملات را پشت سر هم توی ذهنم ردیف می کنم...اگر این درد گلو اجازه حرف زدن بدهد...اگر این سر درد اجازه تمرکز بدهد...اگر این بی حالی توان لب باز کردن بدهد...!
-می خوام بگم...حق با توئه...من کثیف بازی کردم...!
پوزخند می زند و نگاهش را از من می گیرد...!
می لرزم...اما گرما کلافه ام کرده...شالم را روی شانه ام می اندازم...
-حق با توئه...من با نیت نابودی شما جلو اومدم...!
هر دو دستش را پشت سرش قلاب می کند...
-و هنوزم اگه بتونم از هیچ کاری واسه ضربه زدن به شما و شرکتتون دریغ نمی کنم...!
ابرویش را بالا می دهد و با تمسخر نگاهم می کند...!
-ولی با تو بازی نکردم...!
به زور خنده اش را کنترل می کند...
-اگه بار اولم نبود...می تونستی همچین فکری بکنی...ولی همه دخترا...حتی بدترینشون...دوست دارن بار اول رو با کسی که دوستش دارن سر کنن...من اگه می خواستم از جسمم واسه رسیدن به اهدافم استفاده کنم خیلی وقت پیش این کار رو کرده بودم...!
نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد...
-آره...درسته که روز بعدش از این قضیه علیه تو استفاده کردم...اما تا قبل از اون هیچ درکی از موقعیتمون نداشتم...و در ضمن...نمی خواستم از اون گواهی استفاده کنم...واسه نجات پریسا مجبور شدم...!
دستم را روی بازویش می گذارم...
-می تونی باور نکنی...می تونی فکر کنی اینا همش بازیه...ولی اینو بدون طرف حساب من تو نبودی...هنوزم نیستی...من نمی خواستم تو رو درگیر کنم...خصوصاً با اون همه لطفی که در حقم کردی...نمی خواستم بازیت بدم...نمی خواستم ازت استفاده
کنم...من اصلاً تا قبل از اینکه ببینمت نمی شناختمت...از وجودت خبر داشتم...اما فکر می کردم هنوز از انگلستان برنگشتی...باور کن که توی برنامه ریزی های من جایی نداشتی...باور کن امیر...
چشم می گشاید...پوزخندش تمام صورتش را گرفته...کمرش را از مبل جدا می کند و چشم در چشم من می نشیند...مردمکش را روی تک تک اجزای صورت من می چرخاند...
-باشه...باور کردم...!
سرم را پایین می اندازم...آه می کشم و می گویم...
-باور نکردی...! مهم نیست...دلم می خواست اینا رو بگم...نه به خاطر تو...به خاطر خودم...!
شالم را روی سرم می کشم و قصد رفتن می کنم...دستش را روی پایم می گذارد...گره ابروانش هر لحظه بیشتر می شود...!
-چرا می خوای ما رو نابود کنی؟؟؟
نابود را کشدار و غلیظ می گوید...
-چرا با پدرم دشمنی؟؟؟
اینبار من خودم را رها می کنم و چشمانم را می بندم...دندانهایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:
-چون پدر تو...قاتل برادر منه...!
چشمانش از شدت تعجب گرد می شوند...چند ثانیه فقط نگاهم می کند و بعد می خندد...بلند و عصبی...
-چی؟؟؟
دردِ سرم تشدید شده...دستم را روی پیشانی ام می گذارم...دلم تختم را می خواهد و...خوابی که پایان نداشته باشد...اما فرصت ندارم...جا ندارم...وقت ندارم...سعی می کنم قیافه سامان را به یاد بیاورم...! اما تنها بدن یخ کرده پدرم را می بینم...لرزش بدنم بیشتر می شود...!
-سامان وابستگی عاطفی خیلی شدیدی به مادرم داشت...و من وابستگی عجیبی به پدرم...وقتی مادرم تو سن جوونی رفت...سامان از پا در اومد...من که دختر بودم و کم سن و سال تر از اون خیلی محکم تر با این قضیه برخورد کردم...خدا می دونه چه عذابی کشیدیم تا سامان دوباره سر پا شه...بعد از یکسال خونه نشینی مجبوریش کردیم بره دانشگاه...کمکش کردیم درسش رو تموم کنه...اوضاع روحی مساعدی نداشت...اما به هر جون کندنی که بود مدرکش رو گرفت...هوشش خوب بود...استعدادش فوق العاده بود...پدرم واسش یه شرکت کوچولو زد...خیلی کوچولو...اومد تو کار دارو...خدا می دونه با چه ذوق و شوقی کار می کرد...تازه حالش داشت بهتر می شد...یه کم روحیه ش عوض شده بود...با یه دختر خوشگل و امروزی هم آشنا شده بود...می خواست بره خواستگاری...می خواست زندگی تشکیل بده...ولی پدرت یه شبه دودمانش رو به باد داد...تمام سرمایه ش از دستش رفت...ورشکست شد...نابود شد...یه شب رفت تو اتاقش و دیگه بیرون نیومد...! با صد تا دیازپام کلک خودش رو کند...بعد از اون اتفاق پدرمم زیاد دووم نیاورد...اونم یه شب رفت تو اتاقش و دیگه بیرون نیومد...دق کرد...از داغ پسرش سکته کرد و مرد...!
قطره ای اشک از گوشه چشمم فرو می چکد...با نفرت پاکش می کنم...
-زیاده خواهی پدر تو...خونواده من رو ازم
گرفت...پدرت احتمالا حتی اسم سامان رو هم نمی دونست...فقط می دونست یکی پیدا شده که نمایندگی چهار قلم..می فهمی؟؟ فقط چهار قلم داروی کیمیا رو گرفته...!!! همین رو هم به برادر تازه کار و بحران دیده من روا نداشت...! از هستی ساقطش کرد...! درست مثل کاری که می خواست با من بکنه...!
قطره دیگری فرو می ریزد...
-پدر تو...نه تنها سامان...بلکه پدرم رو...تنها عشق زندگیم رو ازم گرفت...من با رفتن سامان و مادرم کنار اومدم...ولی داغ پدرم کهنه نمیشه...نمی تونم نبودنش رو باور کنم...دارم از دوریش می میرم...
به صورتش خیره می شوم...
-هر بار که پدرت رو می بینم...صورت کبود شده پدرم جلوی چشمم میاد...هر بار می بینمش...روزای سرد قبرستون واسم تداعی می شه...پدر تو...کمر پدر من رو شکست...پدر تو...کمر منو شکست...!
صدا در گلوی زخمیم می شکند...تصویر پدرم لحظه ای از پیش چشمم پاک نمی شود...دستم را روی قفسه سینه ام می گذارم و با زجر نفس می کشم...دستانش را دور بازویم حلقه می کند و مرا به سمت خودش می کشد...سرم...نرم روی سینه اش می افتد...حرکت نوازش گونه دستانش مو بر تنم سیخ می کند...چانه اش را روی موهایم می گذارد و آهسته می گوید:
-باشه...آروم باش...نفس بکش...نفس بکش...
حرکات دورانی و ضربه ای دستش...نفس کشیدن را برایم راحت تر می کند...دستش را روی صورتم می کشد...
-تبت شدیده سایه...نگرانتم...
عذاب آور تر از تب...سنگینی قفسه سینه ام است...انگار یک وزنه هزار کیلویی روی ریه هایم گذاشته اند...حتی توان تکان خوردن در آغوشش را هم ندارم...سرم را به مبل تکیه می دهد و از جا بلند می شود...
-باید بریم بیمارستان...تو باید بستری شی...
رفتنش به اتاق خواب را می بینم...موبایلم را در می آورم و به زحمت شماره ای که می خواهم پیدا می کنم...دستانم می لرزند...اما تایپ می کنم...
-پسرت از خودت بدقلق تره...
پیام سند شده را پاک می کنم...پسوورد گوشی ام را می زنم و در آرامش خودم را به دست بیهوشی و بی خبری می سپارم...!
می خوابم...دقیقاً 48 ساعت...! فقط هنگام تزریق های دردناک آنتی بیوتیک بیدار می شوم...ناله می کنم و دوباره می خوابم...حضور و رفت و آمد آدم های مختلف را حس می کنم...و گاهی پچ پچ های در گوشی شان را...اما انگار پلک هایم فلج شده اند...دست و پاهایم هم...!
بعد از 48 ساعت آرام و با احتیاط چشم باز می کنم...ماسک بزرگ اکسیژن اولین چیزی ست که می بینم و در همان حالت فکر می کنم...
-یعنی اینقدر حالم بده؟
سرم را می چرخانم و از دیدن قامت مشکی پوش مقابلم شوکه می شوم...ترجیح می دهم چشمانم را ببندم...اما گرمای آشنای دستانش...آهنگ خوش صدایش مانع می شود...
-بسه دیگه...چقدر می خوابی؟
دستش را از روی پیشانیم بر می
دارد...تمام تنم برای داشتن دوباره این گرما...التماس می کند...! قبل از گشودن چشمم...ماسک را برمیدارم...ماسکی که اکنون خود دلیلی برای نفس تنگی ام شده...روی بدنم خم شده و چشمان سیاه و نافذش را به صورتم دوخته...بی اختیار دستم را روی سینه ام می گذارم...سوزشش کمتر شده..اما داغیش نه...! کم نمی شود این درد...خوب نمی شود این زخم...! نگاهم را از صورتش می گیرم و به سینه اش می دوزم...نگریستن به این چشمها...طاقتی ورای توان من می خواهد...زمزمه می کند:
-حالت بهتره؟
می خندم...به پوچی سوالش...
-خوبم...
دستش را روی دستم می گذارد و می گوید:
-با خودت چیکار کردی دختر؟امیدی به زنده موندنت نداشتم...!
چند تا سرفه خشک می زنم و با پوزخند می گویم:
-پس هنوز منو نشناختی...!
از تخت فاصله می گیرد و زیرلب می گوید:
-نه...نشناختمت...!
سرفه ام شدت می گیرد...سریع ماسک را روی دهانم می گذارد و می گوید:
-الان می گم بیان معاینت کنن...ماسک رو بر ندار...!
می رود...برای معاینه ام می آیند...چشمم به در خشک می شود...اما به جای پویا...امیرحسین می آید...!
چشمانم را می بندم...در دل به خودم نهیب می زنم..."بچه نباش...وقت عشق و عاشقیت گذشته سایه..."و دوباره چشم باز می کنم و به چشمک پر از شیطنت مرد همیشگی این روزهایم... لبخند می زنم...!
شال پشمی اطلسی رنگ دور گردنم را کمی شل می کنم و روی صندلی هواپیما می نشینم...امیرحسین هم کیفش را در باکس می گذارد و کنارم می نشیند...دستی به موهایش می کشد و می گوید:
-مطمئنی که خوبی؟کاش مسئول فنیت رو فرستاده بودی...اونجا الان خیلی سرده...
تک سرفه ای می زنم و می گویم:
-آره بابا...یه هفته ست که نذاشتین جم بخورم...خوب شدم دیگه...
موبایلش را خاموش می کند و می گوید:
-مریضی خیلی سختی بود...سهل انگاریت بدترشم کرد...باید خیلی مراقب باشی...
دستم را روی گلویم می گذارم و می گویم:
-از بچگی ریه هام حساس و ضعیف بود...یادمه هر بار سرما می خوردم دقیقاً ده روز مدرسه نمی رفتم...یکی دو بارم عفونت شدید باعث شد بستری بشم...
لبخندی به رویم می زند...لبخندی از جنس محبت...
-خب دختر خوب...تو که از شرایط خودت خبر داری باید بیشتر از بقیه حواست رو جمع سلامتیت کنی...هر چند که...
سرش را کمی به طرفم متمایل می کند و صدایش را پایین می آورد...
-این مریضی زیادم بد نبود...باعث شد که با پویا جونم اینا آشتی کنی...!
از لفظ "پویا جونم اینا" خنده ام می گیرد...اما اخمهایم را در هم فرو می برم و به صورت خندانش چپ چپ نگاه می کنم...شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
-مگه دروغ می گم؟؟؟
دروغ نمی گوید...اگر این حال و روز خرابم نبود پویا هرگز به سراغم نمی آمد...فکرش را از سرم بیرون می
کنم و در سکوت به محوطه فرودگاه که از پنجره کوچک هواپیما قابل رویت است خیره می شوم...با تذکر مهماندار کمربندم را می بندم و چشمانم را روی هم می گذارم...از Take Off و Landing متنفرم...متوجه می شود...دستش را روی پایم می گذارد و آهسته می گوید:
-اذیتی؟
آب دهانم را فرو می دهم...گوشه چشمم را باز می کنم و می گویم:
-اختلاف فشار اذیتم می کنه...استیبل که بشه خوب می شم...
شکلاتی به طرفم می گیرد و می گوید:
-اینو بخور..خوبه واست...
سرم را از صندلی جدا می کنم و شکلات را توی دهانم می گذارم...فشار دستش را روی پایم بیشتر می کند...
-هنوزم معتقدم که بهتر بود مسئول فنیت رو می فرستادی...
سرم را نزدیک می برم...خیلی نزدیک...آنقدر که تقریباً نوک بینی ام با صورتش مماس می شود...
-آخه یه بنده خدایی...که اتفاقاً خیلی هم کار بلده...بهم توصیه کرد که به هیچ وجه این کنفرانس رو از دست ندم...!
از شیطنت نگاهم سرخوش می شود...
-خدا به داد اونی برسه که با تو در بیفته...
می خندم و سرم را عقب می کشم...دستانم را روی شکمم قفل می کنم و می گویم:
-از پدرت چه خبر؟کم پیدا شده..!
لبخندش محو می شود...
-تو نبودی...اون هست...!
برای پرسیدن سوالم مرددم...
-در مورد سامان باهاش حرف زدی؟؟
سرش را تکان می دهد...
-نه...!
با تعجب به چهره خونسرش نگاه می کنم...سرش را همانطور که به پشتی صندلی تکیه داده به سمتم می چرخاند...
-ببین سایه...نمی دونی چقدر بابت اتفاقی که واسه خونوادت افتاده متاثرم...در زیاده خواهی و حرص و طمع پدر من هیچ شکی نیست...اگه الان تو همچین موقعیته به خاطر اینه که هیچ وقت به اون چیزی که داشته راضی نبوده و واسه بیشترش شب و روزش رو به هم دوخته...همونطور که خودت گفتی مطمئنم هیچ آدمی به اسم سامان موتمنی رو نمی شناسه...چون فقط شنیده که یه نفر اومده نمایندگی داروهاش رو قاپیده و اونم با روشهای خودش داروهاش رو به انبارش برگردونده...این قانون تجارته سایه...قانون رقابته...هرکسی فقط به فکر کلاه خودشه که باد نبرش..خود ما هم ممکنه در طول روز بدون اینکه خبر داشته باشیم به دهها نفر آسیب بزنیم...شاید من و تو هم باعث سکته قلبی خیلی از آدمای فعال در صنعت دارو شده باشیم و خودمونم ندونیم...بازار همینه...بالا و پایین داره...نمی گم پدر من آدم خوبیه...من که پسرشم سالهاست که ازش دوری می کنم و تا اونجایی که می تونم از زندگیش فاصله می گیرم...خیلی از کاراش..تصمیماش و اخلاقاش رو قبول ندارم...نمی پسندم...قبلنا خیلی با هم درگیر می شدیم...اما الان اون زندگی خودش رو داره و منم زندگی خودم...فقط دو تا شریک کاری هستیم نه چیزی بیشتر...اینا رو می گم که فکر نکنی می خوام ازش طرفداری کنم...فقط
می خوام بدونی این کینه و دشمنی اشتباهه...پدر من هر چی باشه آدم کش و قاتل نیست...مطمئنم اگه بفهمه باعث چه اتفاق وحشتناکی شده واقعاً عذاب می کشه...ولی این راهی که تو می ری به ترکستانه...نفرت و خشم اولین آسیب رو به خودت می زنه...ببین تو حتی تا پای مرگ رفتی ولی به خاطر ترسی که داشتی حاضر نبودی دو روز تو خونه بخوابی و استراحت کنی...خود خوری می کنی...فکر و خیال می کنی...تا خرخره مشروب می خوری و تو بی خبری دست به هر کاری می زنی...اینا همه از عوارض کینه ورزیه...داری خودت رو هم نابود می کنی...!
نگاهم را از چشمان جدی اش می گیرم و می گویم:
-می تونستی حداقل در مورد سامان بهش بگی...بلکه یه کم وجدان خفتش بیدار بشه...
پوفی می کند و می گوید:
-باز که حرف خودت رو می زنی...اینکه پدرم بفهمه تو باهاش دشمنی به جز زیان و خطر..هیچی واست نداره...تو تا همین جا هم ضررهای عمده ای به شرکت ما زدی...به نظرم بهتره به جای دست و پا زدن تو گذشته...به آینده ای فکر کنی که با این هوش و تواناییت می تونی به بهترین شکل بسازیش...زندگیت رو به خاطر گذشته ای که گذشته حروم نکن...درسته که خونوادت مردن...ولی تو هنوز زنده ای...حق زندگی کردن رو از خودت نگیر...
سرم را تکان می دهم و آه می کشم...به ظاهر غم در چهره دارم...اما در دل می خندم...زیرچشم نگاهی به امیرحسین می کنم و با خود می گویم:
-کاش بدونی با این سکوتت چه کمک بزرگی به من کردی...!
با صدای زیر و تیز مهماندار بیدار می شوم...سرم روی شانه امیرحسین است...کمی گردنم را تکان می دهم...دست به سینه نشسته...ساکت و بی حرکت...سرم را بلند می کنم و دستی به موهای ریخته در پیشانی ام می کشم...بدون اینکه تغییری در وضعیت نشستنش بدهد می پرسد:
-خوب خوابیدی؟
شرمزده نگاهش می کنم و می گویم:
-آره...ولی نذاشتم تو بخوابی...ببخشید...
جند بار با انگشتانش موهایش را شانه می زند و می گوید:
-اون کله کوچولوی تو که وزنی نداره...منم یه چرتی زدم...کمربندت رو ببند داره می شینه...
کمربند را می بندم و دستم را زیر بازویش می اندازم و دوباره سرم را روی شانه اش می گذارم.
-پس تا موقع نشستن هم تو این پوزیشن می مونم...یکی رو محکم بچسبم سر گیجم کمتر میشه...
با صدایی که خنده کاملا در آن مشهود است می گوید:
-یعنی الان این افتخار رو به سرگیجت مدیونم؟
دندانهایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:
-آره...بده؟؟؟
بلند می خندد و می گوید:
-نه عزیزم...اتفاقا کاش می شد پیشنهاد بدیم سمینار رو توی هواپیما برگزار کنند...!
با سر ضربه ای به بازویش می زنم و چشمانم را می بندم...
جلب اعتماد دوباره این بشر عمر نوح و صبر ایوب می طلبد...!
استانبول و بافت سنتی و مدرن
آمیخته به همش...تداعی گر تک تک لحظات بی نظیری ست که با پدرم گذراندم...!
لعنتی...اینهمه شهر...اینهمه کشور...چرا استانبول؟؟؟چرا ترکیه؟؟؟
جمع می شوم...در خودم...نه از سرمای استخوان سوز ترکیه...بلکه از داغ جگر سوز پدر...! اشک تا پشت پلک می آید و برمی گردد...بغض تا ابتدای گلویم می آید و برمی گردد...درد در تمام بدن می دود و برنمی گردد...! از تماس دست امیرحسین می لرزم...نه از سرما...از خشم...از نفرت...از کینه...!
-سردته خانوم؟
تمام تلاشم را می کنم که سردی و تلخی را از نگاهم بگیرم...
-نه...اونقدری هم که فکر می کردم سرد نیست...!
سرش را به علامت تایید تکان می دهد و می گوید:
-قبلا هم اینجا اومدی...درسته؟؟؟
اینبار من سرم را تکان می دهم...
-اوهوم...خیلی سال پیش...با پدرم اومدیم...دوتایی...
لبخند می زند...یا شاید نیشخند...نمی دانم...
-چقدر خوبه که اینهمه خاطره قشنگ از پدرت داری...!
لپم را از داخل گاز می گیرم...
-آره...خوبه...
ادامه دارد....???
1400/02/18 22:24♙#پارت_#چهارم♙
♙رمان_#شاه_شطرنج ♙
حرف زدن در مورد پدر...آخرین چیزیست که می خواهم...او هم می فهمد و می گوید:
-من اینجا رو از تهرانم بهتر می شناسم...می تونم جاهایی رو نشونت بدم که خود ترکا هم بلد نیستن...
جوابش را با یک لبخند می دهم...تنها چیزی که اکنون در چنته دارم...!
دوش آب گرم تنها راه نجات از این انجماد است...و یک فنجان قهوه تلخ تنها راه آرامش بخشیدن به این ذهن آشفته و خسته..."سایه" که می شوم...مقابل آینه می ایستم و آرایش می کنم...امشب دلم می خواهد رنگ چشمانم برجسته ترین خاصیت صورتم باشد...با کشیدن خط چشم مشکی روی پلک بالا و پایین به هدفم می رسم...تونیک بافت یشمی و شلوار جین تنگ...ظرافت اندامم را آنگونه که هست نمایش می دهد...کلاه همرنگ بلوزم را...کج روی سرم می گذارم و شال را دور گردنم می بندم...بوت تخت جیر را به پا می کنم...پالتویم را روی دستم می اندازم...با رضایت جذابیت های دخترانه ام را از نظر می گذرانم و از اتاق بیرون می زنم...
امشب اگر اراده کنم...عرش را هم به زانو در می آورم...
چند ضربه نرم به در اتاق همسایه رو به رو می زنم و صبورانه منتظر می مانم...با موهای خیس و حوله دور گردنش مقابلم ظاهر می شود...هم من با لبخند سر تا پای او را موشکافی می کنم و هم او...در را کامل باز می کند و می گوید:
-مفتخر کردین مادام...!
پشت چشمی نازک می کنم و در حالیکه وارد اتاق می شوم می گویم:
-مادام نه...مادموازل...!
دستش را دور شانه ام می اندازد و می گوید:
-دوران مادموازل بودنت گذشته خانوم...یادت رفته؟؟؟
حرفش خار می شود و در چشمم فرو می رود...سنگ می شود و قلبم را می شکند...زخم می شود و در جانم می نشیند...
سرم را بالا می گیرم و با دلخوری نگاهش می کنم...
-مهم روحمه که دختره و اونو تقدیم کسی می کنم که دوستش دارم...!
قهقهه بلندی می زند و می گوید:
-مثلاً کی؟پویا؟فکر می کنی این نظریه ی فیلسوفانه تو واسش قابل قبوله؟
شبم زهر می شود...از تنش فاصله می گیرم و به سردی می گویم:
-از کجا به این نتیجه رسیدی که من عاشق پویام و افکارش واسم مهمه؟؟؟
دستم را می گیرد و دوباره مرا به طرف خود می کشد...
-باشه...بداخلاق نشو...یه شوخی بود...بشین الان حاضر می شم...!
پالتویم را روی دستم مرتب می کنم و می گویم:
-نیومدم اینجا که بخوام با من بیای...فقط خواستم خبر داشته باشی که دارم می رم بیرون...!
پالتو را از دستم می گیرد و کلاه را از سرم بر می دارد...دستش را روی کمرم می گذارد و فاصله بینمان را از بین می برد...چشمانش پر است از خنده های شیطنت بار...! حلقه ای از موهای سیاهم را بین انگشتانش می گیرد و می گوید:
-نگو که به خاطر تفاوت مادام و مادموازل اینقدر تلخ شدی...هر چند که هنوزم معتقدم بازیم
دادی و به اون چیزی که می خواستی رسیدی...اما بازم می گم من پای کاری که کردم می ایستم...بنابراین نیازی نیست اینقدر به خاطر این قضیه خودت رو ناراحت کنی...
روی پنجه ام بلند می شوم...هنوز با چشمانش فاصله دارم...اما چرخش مشتاقانه مردمکش را روی لبهای سرخ براقم می بینم...من هم چند تار از موهایش را به بازی می گیرم و می گویم:
-پس می خوای جبران کنی؟
چشمکی می زند و با خنده می گوید:
-مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
می خندم و می گویم:
-خوبه...پس حرفت یادت باشه...تا به وقتش جبران کنی...!
دستم را زیر بازویش می اندازم و در حالیکه در ساحل زیبای بوغاز قدم می زنیم می گویم:
-غذاش فوق العاده بود...
دست راستش را روی دست من می گذارد و می گوید:
-تازه کجاشو دیدی؟پایه دیسکو هستی؟
تا موقعی که پدرم بود و خدا بود...نبودم...اما الان که هر دو رفته اند...هستم...!
-آره...یه کم قدم بزنیم...بعد بریم...
به سمت دیگر هدایتم می کند و می گوید:
-قدم زدن بمونه واسه وقتایی که هوا گرمتره...هنوز کامل خوب نشدی...
سرم را روی بازویش می گذارم و می گویم:
-مرسی که به فکرمی...آخرش نفهمیدم ما دوستیم یا دشمن...!
حرکت نوازشگر دستش متوقف می شود و در سکوت محض فرو می رود...
دیسکوی بشیکتاش را می شناسم...تعریفش را از امین شنیده بودم....بر خلاف انتظارم موسیقی آرام و ملایمی در فضای نیمه تاریکش پخش می شود...جَوٌش بیشتر عاشقانه و رمانتیک است تا شلوغ و شاد...!میزی در گوشه سالن پیدا می کنیم و می نشینیم...به پسر و دخترهای حل شده در آغوش یکدیگر نگاه می کنم و به حال خوششان غبطه می خورم...
صدای امیرحسین را کمی بلندتر از حد معمول می شنوم:
-چی می خوری؟
بدون اینکه نگاهش کنم می گویم:
-آرماگدون..!
با نارضایتی می گوید:
-منظورم مشروب نبود...اونم اینی که تو انتخاب کردی...یه چیز سبک بگو...
اینبار نگاهش می کنم...
-زیاده روی نمی کنم...
سرش را تکان می دهد...
-واسه گلوت بده دختر...
گردنم را کج می کنم...
-اذیت نکن دیگه...بذار خوش باشیم...!
نفسش را پر صدا بیرون می دهد و گارسون را صدا می زند...قلپ اول گلویم را می سوزاند...قلپ دوم معده ام را...قلپ سوم چشمانم را...
گیلاس را از دستم می قاپد و با اخم می گوید:
-یواش...این چه طرز خوردنه؟
با لبخند گیلاس را برمی گردانم و می گویم:
-نترس عزیزم...حواسم هست...
اخمهایش همچنان در هم است...او هم لبی به لیوانش می زند و می گوید:
-دوست دارم بیشتر ازت بدونم...می گی؟
انگشتم را روی خیسی دور بطری سیاهرنگ می کشم و می گویم:
-چی می خوای بدونی؟
با ناخن کوتاهش پشت دستم خط می اندازد و می گوید...
-از خونوادت...از پویا...
عمیق نفس می کشم و می گویم:
-پدرم تو کار فرش بود...از
اون قدیمیهای بازار...فرشهای عتیقه...دست بافت...ابریشمی...یه جورایی عاشق نقش و نگار روی فرشها بود...ساعتها توی تار و پودشون فرو می رفت و با لذت هر قسمتش رو تفسیر می کرد...گاهی احساس می کردم به جز مادرم هیچی رو بیشتر از فرشهاش دوست نداره...آخه...بابا...عاشق مادرم بود...دیوونش بود...اگه از اعتقاد شدیدش به خدا خبر نداشتم با جرات می گفتم مادرم رو می پرستید...یه جورایی بت زمینیش بود...اختلاف سنی زیادی با هم داشتن...درست مثل ماها نازش رو می کشید...و چقدر هم که ناز مادرم خریدنی بود...!
تاریکی که می آید ضعیف می شوم...شب می شکندم...مشروب هم بی فایده ست...لبم را گاز می گیرم...
-توی کل زندگیم زنی به به زیبایی مادرم ندیده بودم...هنوزم ندیدم...خدا تو خلقتش حسابی وسواس به خرج داده بود..از هر عضوی...بهترینش رو داشت...
نگاهش می کنم که با دقت به صورتم زل زده...
-من به مادرم نرفتم...هیچ شباهتی بهش نداشتم...برعکس سامان...سامان کپی مادرم بود...اما از نوع مردونش...مگه می شد کشته مرده هاشو جمع کرد؟
لبخند تلخی می زنم...
-نمی دونم این دخترا شماره خونه ما رو از کجا پیدا می کردن...یه منشی نیاز داشتیم واسه جواب دادن به عشاق سینه چاک آقا سامان...!
دستم را مشت می کنم...
-گاهی بهشون حق می دادم...سامان واقعاً خواستنی بود...شاید اگه برادرم نبود منم مجنونش می شدم...
توی چشمش خیره می شوم...
-اما الان اون قد بلند...اون شانه های پهن...اون صورت جذاب و مردانه...اون سینه ستبر و ایمن...زیر خروارها خاک سرد... پوسیده...
سرش را پایین می اندازد...بغضم را قورت می دهم...
-طبق یه قانون نانوشته اما همیشگی...که پسر مامانیه و دختر بابایی...سامان همیشه سامانِ مامان بود و من کلوچه بابا...نه اینکه مامانم به من محبت نمی کرد...نه...ولی از سامانِ مامان گفتنش بدم می اومد...دلم می خواست منم یه اسمی داشتم بر وزن مامان که اونجوری شیرین صدام بزنه...دلم می خواست منم به اندازه سامان بهش شباهت داشتم...خصوصا وقتی بزرگتر شدم و تو کوچه و خیابون مهمونی همه توجهات رو به جای خودم...به مادرم می دیدم...حس حسادتم بیشتر شد...اما الان که فکر می کنم می بینم مردم حق داشتن...مامان فقط 17 سال از سامان بزرگتر بود...هیچ *** باورش نمی شد بچه هایی به این سن و سال داشته باشه...همه فکر می کردن خواهرمونه...کسی باورش نمی شد این زن با اون اندام ظریف و دخترونه...دو بار زایمان کرده باشه...اون پوست سفید بی لک هیچ اثری از گذر زمان نشون نمی داد..می دونی چرا؟؟؟
چشمانم را روی هم فشار می دهم و یک قلپ بزرگ دیگر آرماگدون می خورم...
-چون شوهرش عاشقش بود...تنها عامل شاداب نگه داشتن یه زن...شوهرشه...عشق
مرد...صورت زن رو مثل یه شکوفه بهاری...زیبا و خندان می کنه...و مادرم از سن 16 سالگی از این نعمت برخوردار بود...
نوازش دستانش مرا به خود می آورد...
-ولی چی شد...یه شب...یه ماشین و راننده بی وجدانش...اون همه زیبایی و روشنایی رو ازمون گرفت...من و سامان بی مادر شدیم...اما پدرم...پدرم بی *** شد...مامان همه زندگیش بود...همه زندگیش در یه چشم به هم زدن از دست رفت...
لبم را محکمتر گاز می گیرم...امشب وقت اشک ریختن نیست...لعنت به شب...!
-طفلی سامان...وقتی صداش می زدم...سامان...به عادت همیشگیش جواب می داد...بله مامان...و خودش از این درد بغض می کرد و ذره ذره نابود می شد...سامان بعد از مامان مرد...نمی خواستیم باور کنیم...ولی با رفتن مادرم..سامان یه جسم تکیده بیشتر نبود...
از جایش بلند می شود و کنار من می نشیند...سرم را در آغوش می گیرد...دستم را روی سینه اش می گذارم و می گویم:
-سعی کردم قوی باشم...چون هم پدرم...هم سامان خیلی ضعیف بودن...همه فشارا رو دوش من بود...واسه سامان مادری می کردم...واسه پدرم همسری...سنگ صبور جفتشون من بودم...سنگینی این سنگ داشت لهم می کرد...اما دووم آوردم...دووم آوردم و ضربه مرگ سامان رو هم تحمل کردم...باورم نمی شد این شونه های کوچیک و کم طاقت بتونن اینهمه بار رو تحمل کنن...اما عشق...عشق پدر...نگهم داشت...نذاشت زانو بزنم...جنگیدم...واسه برگردوندن پدر به زندگیم خیلی جنگیدم...ولی باختم...پدر...دیگه انگیزه ای واسه زنده موندن نداشت...من نتونستم انگیزش بشم...نتونستم دلخوشیش بشم...نخواست بمونه...می گفت راضیم به رضای خدا...اما ای کاش این رضایت به مرگ من باشه...! خدا هم راضی شد به رضایت پدر و انگار نه انگار که منم هستم و منم آدمم و منم بندشم...پدرم رو هم ازم گرفت...!
اشک می آید...بی اجازه من...قطره قطره روی سینه امیرحسین فرو می چکد...از شدت گرما در مرز انفجارم...اما از آغوشش بیرون نمی آیم...!
-بهش التماس کرده بودم...گفته بودم خدا...خدا جون...نکنه منی که اینقدر تنهام رو تنها تر کنی...گفتم نکنی خدا...نکنه پدرم رو هم ازم بگیری...نکنی خدا...هیچی ازت نمی خوام...فقط بابا رو خوب کن...منی که تا حالا هر چی گفتی...مو به مو گوش دادم...هر فرمانی دادی...گفتم چشم...منی که تو اوج جوونی...به خواست تو و به دلخواه تو زندگی کردم...فقط همین رو ازت می خوام...بابام رو خوب کن...بابام رو نبر...شبا قرآنش رو بغل می کردم و میخوابیدم...می ترسیدم اگه یه کم ازش فاصله بگیرم...همینی رو هم که دارم از دست بدم...اما چی شد؟؟؟راضی شد به رضای بابا...چون من رو اصلا نمی دید...صدام رو نمی شنید...
سرم را بالا می گیرم...توی چشمانش نگاه می کنم...
-می دونی امیر...یه عمر ما رو گول
زدن...کو خدا؟؟؟میشه یه خدا...اینقدر ظالم باشه...؟؟؟نمیشه...!! پس حتما نیست...الکی یه چیزی به ما گفتن...بابامم گول خورد...خداش کمکش نکرد...خداش بهش قدرت استقامت نداد...خداش خونواده و آرامشش رو حفظ نکرد...همیشه می گفت خدا...حافظ همه بنده هاشه...کدوم حفاظت؟؟؟ نیست که بخواد حفاظت کنه...
دوباره سرم را توی سینه اش پنهان می کنم...
-اگرم هست...اینقدر سرش شلوغه که وقتی واسه ما نداره...!
دستم را روی پیشانی داغم می گذارم...
-اگرم هست...حواسش به من نیست...منو نمی بینه...
بغضم می شکند...
-اگرم هست...من دیگه مزاحمش نمی شم...بذار به کارای مهمترش برسه...
هق می زنم...
-اگرم هست...من دیگه دوسش ندارم...دیگه کاری باهاش ندارم...!
دستانش را دورم حلقه می کند و من زار می زنم...نه از بی کسی...از بی خدایی...!
نمی دانم چقدر گذشته...اما گردنم از بی تحرکی خشک شده...کمی بدنم را تکان می دهم...حلقه دستانش را شل می کند...بدون اینکه از آغوشش بیرون بیام اندکی خم می شوم و گیلاسم را برمی دارم...با ملایمت دستم را می گیرد و می گوید:
-بسه دیگه...قول دادی زیاده روی نکنی...همین الانم تنت یه تیکه آتیشه...
پا بر زمین می کوبم...واسطه های شیمیایی مغزم الکل بیشتری می طلبند...
-بِدِش به من امیر...تو که بیشتر از من خوردی...
گیلاس و بطری و را از دسترسم دور می کند...چانه اش را روی سرم می گذارد و می گوید:
-من عادت دارم...حد خودم رو هم می دونم...
عصبی می شوم...
-منم عادت دارم...
محکم فشارم می دهد و می گوید:
-نه...تو فقط تظاهر می کنی که عادت داری...
سرم را بالا می آورد...
-دیگه بعد از سی و چند سال تجربه همه چی و همه کس...می فهمم کی مشروب خور قهاره و کی نیست...کدوم دختر همه کارست و کدوم نیست...
چهار انگشتش را روی گونه ام می گذارد و با انگشت شستش زیر چشمم را نوازش می کند...
-انقدر سعی نکن بد به نظر بیای...چون هر چقدر که توی روز اینو ثابت کنی...شب که میشه چهره واقعیت رو نشون می دی...تو دو تا شخصیت کاملاً جدا داری...وقتی که روشنه اونقدر خطرناک به نظر می آی که هیچ *** جرات نمی کنه نزدیکت بشه...حتی خود منم احساس خطر می کنم...اما به محض تاریکی هوا...عوض می شی...خودت می شی...نمی دونم تا حالا چند نفر خودِ تو رو دیدن...ولی دیگه واسه من نمی تونی فیلم بازی کنی...چون من روح عریانت رو دیدم...معصومیتی رو که سعی می کنی قایمش کنی...دیدم...می دونم هرچقدرم که تو طول روز اذیت کنی و حرصم بدی...شب که بشه عین یه بچه گربه خونگی...مظلوم و آروم می شی...همینه که نمی ذاره بی خیالت بشم...نمی ذاره با وجود شیطنت هات اونجوری که دلم می خواد حالت رو بگیرم...
سرش را نزدیک می آورد...نفس داغش...بوی عطرش...و بوی الکل...حرارت
تنم را بیشتر می کند...
-هر وقت تصمیم می گیرم اذیتت کنم...این چشمای خوشگل اشکیت...یادم میاد و دست و پام رو شل می کنه...
دستش را روی رد اشک های خشک شده می کشد و می گوید:
-چشمات خیلی خوشگله...خصوصاً وقتی تر میشن...گاهی دلم می خواد مخصوصاً گریه ت بندازم...که اینجوری ملوس و با بغض نگام کنی...
سرش را به پیشانیم می چسباند...
-دلم می خواد..شبی رو که با هم بودیم...فراموش کنم...دلم می خواد حماقت و بازی خوردنم رو فراموش کنم...اما توی لعنتی...با این چشمات...نمی ذاری...نمی تونم در برابر بغل کردنت مقاومت کنم...نمی تونم طعمت رو فراموش کنم...نمی تونم خاص بودنت رو...پاک بودنت رو فراموش کنم...می دونم...هیچ عشقی در کار نیست...اما تو یه رقیب کوچولوی دوست داشتنی هستی که نمیشه ساده ازت گذشت...اینو نمی تونم انکار کنم...!
عقب می کشم و به دیوار تکیه می دهم...نگاه هوشیار و شفافش همچنان با من است...تلاش می کنم...منهم هوشیار و سرحال به نظر بیایم...اگر این چرخش مداوم سرم اجازه بدهد...پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و می گویم:
-تو دوست دختر داری؟
چشمان تیره شده اش برق می زنند...بلند می خندد...
گیج و منگ نگاهش می کنم...
-یه سوال پرسیدم...چیش انقدر خنده داشت؟؟؟
بازویم را می گیرد و مجبورم می کند بایستم...
-بلند شو بریم...فضای اینجا داره کلافم می کنه...
باد سرد...آرامش مطبوعی به تن آتش گرفته ام می دهد...دستانم را باز می کنم و بی توجه به سوزش گلویم...با لذت نفس می کشم...کنارم ایستاده و بی حرف نگاهم می کند...رد خنده همچنان در صورتش پیداست...دستم را می گیرد و می گوید:
-علی رغم سردی هوا...بهتره یه کم قدم بزنیم...
سرم را روی سینه اش می گذارم و می گویم:
-ولی من خوابم میاد...خستمه...سردمه...بریم هتل...
کمرم را در بر می گیرد و می گوید:
-تا وقتی کلمون داغه...هتل نمی ریم...نمی خوام دوباره اشتباه کنم...
منظورش را می فهمم...اما با اخم و اعتراض نگاهش می کنم...
سرش را جلو می آورد و می گوید:
-اگه می خوای بدونی من دوست دختر دارم یا نه...باید تنبلی رو کنار بذاری و یه کم راه بیای...!
با نارضایتی سرم را تکان می دهم و بازو به بازویش قدم بر می دارم...هر دو دستش را توی جیبش فرو می کند و می گوید:
-می دونی واقعیتش اینه که توی ایران تعریف درستی از رابطه پسر و دختر وجود نداره...خب من توی تمام مدتی که انگلستان بودم...یه دوست دختر داشتم و با تعداد زیادی دختر دوست بودم...دوست دخترم...همخونم بود...مثل یه همسر و تا مدتی که زیر یه سقف بودیم به هم موفادار موندیم... و دخترهای دیگه...دوستم بودند...درست مثل پسر باهاشون رفتار می کردم...ازدواج توی اروپا و امریکا فقط واسه کسانیه که می خوان
خانواده تشکیل بدن...بچه دار شن و از حق و حقوق همدیگه سهم داشته باشن...اما رابطه دوستی واسه تنها نبودن و تامین نیازهای جسمی و روحیه...ولی اکثریت به همین رابطه بی قانون...پایبندن و این وضعیتی که توی ایران الان می بینی اونجا کمتر به چشم میاد...اگه مردی تنوع طلب باشه...معمولا دوست دختر و همخونه انتخاب نمی کنه...آدم واسه رابطه های یه شبه زیاده...پول می ده و به چیزی که می خواد می رسه...بدون کلک...بدون دروغ...بدون پنهان کاری...اما اینجا چی...دختره با صدتا پسر دوسته و همه رو هم می پیچونه...یا پسر با هزارتا دختر ارتباط داره و به بهانه ازدواج...از همشون سوءاستفاده می کنه...نمی خوام وارد مشکلات فرهنگی و اعتقادی جامعه بشم...به هر حال ایران همیشه یک فضای سنتی و خاص خودش رو داشته...مشکل سنت نیست...مشکل این حالت تعلیق مردم بین فضای غرب و شرقه...فرهنگمون یه چیز می گه...اما جامعه چیز دیگه ای رو می طلبه...دخترا و زنامون رو مجبور می کنیم حجاب داشته باشن....چون علاوه بر حکومت...تعصبات خودمون هم اجازه نمی ده که زن رو آزاد بذاریم که پوشش رو خودش اتخاب کنه...نتیجه چی میشه؟شرایطی که توی خیابونا می بینی...!!!!واقعاً خانومهای بی حجاب اروپایی و امریکایی بیشتر جلب توجه می کنن...یا زنای ما با این حجاب عجیب و غریبشون؟؟؟دختری که من باهاش تو انگلستان بودم...پدر داشت...مادر داشت...تحصیلکرده بود...مستقل بود...خودش تصمیم گرفت وسایلش رو جمع کنه...بیاد پیش من...کسی هم مانعش نشد...چون از نظر حقوقی یه فرد بالغ محسوب می شد که می تونه به تنهایی واسه زندگی خودش تصمیم بگیره...نمی گم کار اون درسته...ولی حداقل همه چیش روئه...مشخصه...اینجا دخترا از صبح تا شب پیش دوست پسراشونن...ولی قبل از تاریکی هوا باید خونه باشن...نمی دونم خونواده ها چی فکر کردن...بغل خوابی فقط مال شبه؟؟تو روز هیچ خطری دخترشون رو تهدید نمی کنه؟؟؟این طرز تفکرهای غلط..این تعصبات بیجا...این بین زمین و آسمون موندن...ایران رو به این روز انداخته...! بچه هامون حریص شدن...گستاخ شدن...ارزشهای جامعه ضد ارزش شدن...!ضد ارزشها...با ارزش شدن...!تعدد دوست دختر...اوج مردی یه پسر رو نشون می ده...دم دستی بودن دخترا...خواستنی بودنشون رو ثابت می کنه...! نمی گم غرب خوبه...یا اونجا همه چی تکمیله...همه چی درسته...اما شرایط ایران امروز رو هیچ جای دنیا نداره...خودت ببین...توهین کردن به قومیتهای مختلف...جوک ساختن واسشون...خندیدن به لهجه و رفتارای هم وطنامون...بزرگترین تفریحمون شده...طرز رفتار آدما رو با هم ببین...با فحش دادن به همدیگه ابراز محبت می کنن...با فحش دادن...همدیگه رو صدا می زنن...و غش غش به این
1400/02/19 12:14شرایط می خندن...! تو زندگی اطرافیانمون سرک می کشیم...دنبال یه نقطه سیاه می گردیم که دست مایه مسخره کردنشون کنیم...به حریم شخصی و اعتقادات همدیگه احترام نمی ذاریم...خودمون رو تو هر رابطه ای محق می دونیم..محق به قضاوت کردن...به رای صادر کردن...به محکوم کردن...! اینا به کنار...لباس پوشیدن پسرامون رو ببین...به زودی شاهد آرایش کردنشونم هستیم...مرد ایرانی...همیشه به جبروت و مردانگی معروف بوده...تو واقعا می تونی به این پسرا بگی مرد؟یا می تونی به عنوان یه دختر...به پسری که زیر ابرو بر می داره و بینی عمل می کنه و سه ساعت جلو آینه مو درست می کنه...تکیه کنی...؟ یا من به عنوان یه پسر...می تونم دخترایی رو که هیچی از قیافه واقعیشون پیدا نیست رو به عنوان همسر بپذیرم؟توی غرب آرایش واسه دخترای هفده هیجده ساله خنده داره...چون یه دختر به این سن...اونقدر پوستش شاداب و قشنگه که نیازی به این همه رنگ و روغن نداره...بلایی به سر خودشون میارن که تو سی سالگی نمیشه نگاشون کنی...از بس مواد شیمیایی به پوستشون می زنن و ژل و لیپید و هزارتا کوفت و زهرمار به خودشون تزریق می کنن که آدم می ترسه نگاشون کنه...یکی نیست به اینا بگه بابا این کار مال سن پنجاه به بعده...نه الان...که تو اوج جوونی و زیبایی طبیعیت هستی...!هر روز رنگ موهاشون رو عوض می کنن و اسمش رو می ذارن کلاس...اما نمی دونن دارن با دست خودشون تار به تار موها رو می سوزونن و نابود می کنن...! نمی گم آرایش بده...نمیگم رنگ کردن مو بده...این چیزا واسه زنه...زیباتر شدن مال زنه...اما هر چیزی اگه از حدش بگذره...فاجعه به بار میاره...! هیچ جای دنیا...به اندازه ایران عملای زیبایی انجام نمیشه...! هیچ *** تو بهترین و مدرن ترین کشور هم حاضر نیست به خاطر خوشگل تر شدن ریسک عمل رو بپذیره...مگر افراد خاص وهنرپیشه ها...آدمهای اونجا اونقدر واسه خودشون و سلامتیشون ارزش قائلند که تا زمانی که جداً بیمار نباشن زیر تیغ عمل نمی رن...اما اینجا...هه..ببین اعتماد به نفس جوونای ما با چه روشهایی بالا می ره...!!
صورتش برافروخته شده...آه می کشد...
ازدواج کردن سخت شده...چون اینقدر همه هفت خطن و تا آخر همه چی رفتن...که نمی تونن به طرفشون اعتماد کنن...یا اینکه اینقدر توی روابط باز و آزاد غرق شدن که نمی تونن به یه نفر وفادار بمونن...!من نگرانم...نگران ایران...ایرانی که داره به قهقهرا می ره و هیچ *** هم نیست که یه فکری به حالش کنه...!
روی نیمکتی می نشینیم...مستی از سرم پریده...تفکرات پسر فرنگ رفته احتشام...مستی را از سرم پرانده...دستش را دور شانه ام می اندازد و می گوید:
-سالها ایران نبودم...اما هیچ وقت نتونستم نسبت به
شرایط مملکتم بی تفاوت باشم...سعی می کنم حرص نخورم...اما نمی تونم...دلم می سوزه...! دلم می سوزه وقتی می بینم دختر چهارده ساله...به جای اینکه پولاش رو جمع کنه و کتاب بخره...دزدکی می ره سراغ لوازم آرایش...یا به جای درس خوندن...با پسری که نهایتا دو سال از خودش بزرگتره اس ام اس بازی می کنه...و این میشه جزو افتخاراتش...آینده ایران رو کی قراره بسازه؟؟؟ایران داره به کجا می ره؟؟؟
سرم را به بازویش تکیه می دهم و می گویم:
-چقدر دلت پره...
دوباره آه می کشد...
-آره...خیلی...می خواستم جواب سوالت رو بدم...به اینجا کشید...من دوست دختر ندارم...وقتی اومدم ایران...داشتم...یکی دو نفر رو امتحان کردم...ولی نتونستم ادامه بدم...چون به من به چشم یه کیسه پول نگاه می کردن...واسه هر حرکتشون انتظار جبران مالی داشتن...من واسه زن ارزش قائلم...نمی خوام واسه رابطه داشتن یا رسیدگی به خونه و زندگیم به کسی پول بدم...احساس بدی بهم می ده...نمی خوام به چشم یه وسیله به زنای دور و برم نگاه کنم...دوست دارم اگه رابطه ای هست...دو طرفه باشه...اون زن...به خاطر من...اون رابطه رو بخواد...نه به خاطر پول...! من مرد هرزه ای نیستم که دنبال زن هرجایی باشم...دوست دارم گاهی به جای رختخواب تو پذیرایی خونم بشینم و با طرف مقابلم مثل یه انسان حرف بزنم...نیازهای من به اتاق خوابم خلاصه نمیشه...یه دوستی دو طرفه...و همه جانبه...خواسته زیادی نیست...من اگه دنبال یکی واسه جسمم باشم...تو خونم راهش نمی دم...خونه حرمت داره...رابطه بدون عشق...تو خونم انجام نمیشه...! جالب اینجاست که درک حرفام واسه دخترا خیلی سخت شده...باورش نمی کنن و به خساست و هزار تا چیز دیگه متهمم می کنن...! در چنین شرایطی...تنهایی رو به بودن به آدمایی که حتی به خودشون و شخصیتشون احترام نمی ذارن...ترجیح می دم...!
سرم تیر می کشد...قلبم تیر می کشد...تمام تنم تیر می کشد...
امیرحسین...ماتم کرد...از جسمم برای اسیر کردن چه کسی استفاده کردم؟؟؟
شاهم...شاه سیاه شطرنج...اما با یک حرکت...هم کیش شدم...هم مات...!
باختم..بد باختم...!
سرم را از روی شانه اش بر می دارم و عقب می روم...او هم دستش را از پشت من برمی دارد و روی سینه اش قلاب می کند...هوای سرد آزارم می دهد...شالم را تا چانه بالا می آورم....
-تفکراتت واسم جالبه...!
سرش را به سمتم می چرخاند و به نیمرخ یخ زده ام نگاه می کند...
-من دو سوم عمرم رو بین انگلیسیا گذروندم...با اونا درس خوندم...زندگی کردم و با سیاستهای خاصشون بزرگ شدم و شکل گرفتم...نمی دونم چقدر مردم انگلیس رو می شناسی و با اخلاقشون آشنایی داری...فوق العاده سیاستمدار...باهوش...دیرجوش و سردن...اصولاً اعتماد نمی کنن...یعنی
اعتماد رو حماقت می دونن...باهات دست می دن...به ظاهر می گن و می خندن...دوستن...رفیقن...اما همیشه دور خودشون یه حصار فلزی الکتریکی و خطرناک دارن و اجازه نمی دن تا یه حدی بیشتر از زندگی خصوصیشون سر در بیاری...تا بوده مردم بریتانیا با همین سبک و سیاق زندگی کردن....منم بین همین مردم و با همین روش بالا اومدم...اعتماد کردن صد در صد رو حماقت می دونم...دست می دم...به ظاهر می گم و می خندم....دوستم...رفیقم...اما به هر کسی اجازه ورود به حریم شخصیم رو نمی دم...یاد گرفتم که به آدما تا حدی که نتونن بهم آسیب بزنن نزدیک بشم...نه بیشتر از اون...! تعداد آدمای مورد اعتماد زندگیم از انگشتای یه دست هم کمترن...اما همیشه سعی کردم معتمد دیگران باشم...اجازه نمی دم تفکرات سخت و منقبضم...دور و وری هام رو آزرده کنه...سعی می کنم یه دوست صادق و رو راست...یه همکار خوب و قابل اعتماد و یه شهروند قانون مدار باشم...اینا تموم چیزایی که می تونم در مورد خودم بگم...
پوزخند می زنم...به حال و روز خودم...
-پس با این حساب باید بدجوری نسبت به من بدبین و مشکوک باشی...
لبخندی گرمی به رویم می پاشد...
-راستش شاید این همه رک بودن خوب نباشه...اما نمی خوام دروغ بگم...دلم می خواست می تونستم یه بار دیگه بهت اعتماد کنم...اما متاسفانه منو تو موقعیت بدی قرار دادی...ضربه سختی به خودمو غرورم زدی...نمی تونم بفهمم کی راست می گی...کی دروغ...دوست ندارم اینجوری باشه...اما درسته...بهت اعتماد ندارم...!
دستهایم را بغل می کنم...سرما شدیدتر شده...انگار...! آهسته می گویم:
-میشه برگردیم؟من خیلی سردمه...
سریع از جا بلند می شود...دستش را به سمتم دراز می کند و می گوید:
-آره...بریم...زیاد بیرون موندیم...
لرزش خفیفی در چانه ام حس می کنم...بلند می شوم و انگشتهای بی حسم را تکانم می دهم...کاپشنش را در می آورد و روی دوشم می اندازد...نگاهی به بافت ظریف تنش می کنم و می گویم:
-خودت بپوش...سرما می خوری...
دستش را برای تاکسی تکان می دهد و می گوید:
-من خوبم..ولی اگه تو دوباره مریض شی خودمو نمی بخشم...
با اخم نگاهش می کنم...
-تاوان مشروب خوردن و داغ شدن کله شما رو من باید بدم دیگه...
می خندد...در ماشین را برایم باز می کند و زیر گوشم می گوید:
-اگه مرد بودی و یه افعی خوش خط و خال...اینجوری به دهنت مزه کرده بود...حال منو می فهمیدی...!
با آرنج ضربه آهسته ای به شکمش می زنم و سوار می شوم و سرم را به شیشه بخار گرفته ماشین می چسبانم...
مقابل اتاق من می ایستیم...دستم را به سمتش دراز می کنم و می گویم:
-ممنونم....شب خوبی بود...
دستم را می فشارد...محکم و دوستانه...چشمانش خیره به صورتم مانده...نگاهم را می
دزدم و دستم را می کشم...اما نگهم می دارد...فاصله بینمان را کم می کند و دست دیگرش را روی بازویم می گذارد...چشمان خسته و نیمه خوابم را به لبهایش می دوزم...فشاری به بازویم می دهد و می گوید:
-از حرفام دلخور شدی؟
با لاقیدی شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم:
-نه...هرکسی یه جوره دیگه...
چانه ام را می گیرد و وادارم می کند که در چشمانش نگاه کنم...
-تو اگه امیرحسین بودی...به سایه اعتماد می کردی؟؟؟
پلک می زنم...فکر می کنم...
-من امیرحسین نیستم و نمی دونم که چه حسی به سایه داره...اما تو جایگاه خودم به هر آدمی فرصت جبران می دم...چون اگه کسی اشتباه نکنه...انسان نیست...خداست...!
کمی روی پا...بلند میشوم...
-ایران مثل انگلستان نیست...ما چیزی از سیاست بازیهای انگلیسی نمی دونیم...هر چقدر هم که آب زیر کاه و موذی باشیم بازم بدون اعتماد اطرافیانمون دووم نمیاریم...تو یه محیطی مثل انگلیس دیوونه می شیم...دق می کنیم...
پاشنه ام را روی زمین می گذارم...
-اولین شرط هر رابطه ای اعتماده...اگه همین حداقل رو هم نداری...بهتره که همین رفاقت نصفه و نیمه هم تموم شه...
چشمانش می خندند....لپم را می کشد و در حالیکه سرش را جلو می آورد و با دقت نگاهم می کند می گوید:
-تو همین حداقل رو نسبت به من داری؟
از سوالش جا می خورم...جواب دادن به این پرسش عین شمیر دو لبه عمل می کند...جواب مثبت را کلک و دروغ می خواند...جواب منفی...همه چیز را خراب می کند...با نامیدی و حسرت به در بسته اتاقم نگاه می کنم و می گویم:
-تو اگه سایه بودی به امیرحسین اعتماد می کردی؟
خنده اش را کنترل می کند...
-من سایه نیستم و نمی دونم که چه حسی به امیرحسین داره...
از ذکاوت و حاضر جوابی اش خوشم می آید...با لبخند به سمت اتاقم می روم و می گویم:
-اگه فکر کردی با این چرخه شیطانی...می تونی از من حرف بکشی...کور خوندی...!
کارت امنیتی را توی شیار در فرو می برم و با سبز شدن چراغ در را هل می دهم...صدایش پایم را شل می کند...
-باشه...پس اول من اعتراف می کنم...
نزدیک می آید و دستش را روی دیوار اتاقم می گذارد...اندامش روی تنم سایه می اندازد...چشمانش پر از سرخوشی ست...!
-من...امیرحسین احتشام...از همین سایه جسور...با وجود همه خباثت ها...شیطنت ها و کارشکنی هاش...خوشم اومده...!
نگاهم از صورتش پایین می آید و روی سر شانه هایش توقف می کند...الکل ذهنم را کند کرده...هرچند که مثل همیشه هوشیارم...!کمی پلکم را بالا می کشم...تا حدی که نگاهم به گودی توی گردنش برسد...زمزمه می کنم...
-خدا کنه تو مثل پدرت نباشی...!
کمی خم می شود...آنقدر که چشمانش در راستای چشمان من قرار بگیرد...خنده و تفریح از نگاهش
رفته...صورتش جدی و تا حدی...درهم است...!دست داغش را روی گونه ام می گذارد و می گوید:
-امیدوارم...تو هم اونی که نشون می دی...نباشی...!
پوزخند می زنم و سرم را عقب می کشم...جملات را مزه مزه می کنم و بر زبان می رانم...
-در این مورد...نمی تونم هیچ تضمینی بدم...!
خنده به صورتش برمیگردد و با یک حرکت در آغوشم می کشد...
آغوشش سکون دارد...سکوت دارد...آرامش دارد...امنیت دارد...ای کاش...من سایه نبودم...ای کاش...او احتشام...نبود...!
گوشی موبایل را بین شانه و صورتم قرار می دهم و در حالیکه سعی می کنم صدایم را کنترل کنم می غرم...
-من این حرفها حالیم نیست امین...وقتی که برگردم می خوام فرمول دوم رو معرفی کنم...تا اون موقع باید جواب آزمایشا واضح و روشن باشه...
صدای او هم بالا می رود.
-دِ داری زور می گی دیگه...بابا اصلا شاید این فرمول جواب نده...
با دست قطرات آبی که از موهایم می چکد را می گیرم و می گویم:
-سامان از این دارو جواب گرفت...هر دومونم شاهدش بودیم...یه جای کار شماها ایراد داره...بگردین و تا قبل از اومدن من...مشکل رو پیدا کنین و از بین ببرین...این دارو تیر خلاص منه...نمیشه و جواب نمی ده و مشکل داره...تو کَتَم نمی ره...!
صدای امین پر از اعتراض و خشم است.
-و اگه مشکل از بین نره؟
گوشی را در دستم می گیرم و دهانم را به دهنی اش می چسبانم و شمرده و محکم می گویم:
-در اون صورت عامل مشکل ساز از بین می ره...
گزینه قطع ارتباط را لمس می کنم و مقابل آینه می ایستم...موهای خیس و حوله سفیدم...صورتم را رنگ پریده نشان می دهد...ضربه ای به در می خورد...از چشمی...امیرحسین را می بینم و با لبخند در را می گشایم...آماده و مرتب است...بوسه آرامی بر گونه ام می نشاند و می گوید:
-هنوز حاضر نشدی؟
در حالیکه به سمت آینه برمی گردم جواب می دهم:
-دیشب خوب نخوابیدم...خواب موندم...
پشت سرم می ایستد...دستانش را دور شکمم حلقه می کند و می گوید:
-اشکال نداره...منتظر می مونم...
حرکت دستش کلافه ام می کند...توی آغوشش می چرخم و به چشمانش خیره می شوم...
-آماده شدنم زیاد طول نمی کشه...به شرط اینکه شما مثل یه پسر خوب یه گوشه بشینی و بذاری من به کارم برسم...
خنده روی لبش عمق می گیرد...فشار دستش را روی کمرم بیشتر می کند و میگوید:
-اگه نخوام خوب باشم چی میشه؟
از شیطنت نگاهش خنده ام می گیرد...چشمانم راتنگ می کنم و صورتم را نزدیکش می برم...مردمک های رقصان و چراغانی اش را نشانه می روم و می گویم:
-اونوقت دوباره خام یه افعی خوش خط و خال می شی و خون پاکت زهرآلود میشه...!
لبش را گاز می گیرد...بلکه خنده را از صورتش محو کند...اما از صدایش...نمی تواند...! اندک فاصله بینمان را از بین می
برد...سرش را پایین می آورد و آرام می گوید:
-دلم واسه این افعی خانوم خوشگل تنگ شده...می خوام یه بار دیگه زهرش رو بچشم...از نظر تو اشکالی داره؟؟؟
ضربان قلبم اوج می گیرد...بلافاصله آدرنالین ترشح می شود...دستی به چانه ام می کشم و می گویم:
-خب بستگی به این داره که افعی خانوم هم آتیش سوزان آقای اژدها رو بخواد...
ابروهایش را بالا می برد...
-نمی خواد؟
توی نگاه پرسشگرش غرق می شوم و با لذت می گویم:
-نچ...!
با حرص کیفم را روی دوشم می اندازم و می گویم:
-زودتر بریم که دارم خفه می شم...
دستش را پشتم می گذارد و به بیرون از سالن هدایتم می کند...بازدمم را با صدا بیرون می دهم و می گویم:
-انگلیسی با لهجه ترکی نوبره والا...بعد ادعای اروپایی بودنشونم می شه...هیچی از حرفاشون رو نفهمیدم...
نیشخندی رو لبش می نشیند...شالش را گره می زند و می گوید:
-یعنی حرفای منو کامل متوجه شدی؟؟؟
طعنه کلامش را می گیرم...اما به روی خودم نمی آورم...
-تو هم لهجه بریتانیایی خیلی غلیظی داری...اما بهتر از ترکا و هندیا بودی...ولی خداییش آمریکاییا محشر بودن... سلیس بودن و روون...نود درصد حرفاشون رو فهمیدم...
دستی به موهایش می کشد...نگاهش به جایی که نمی دانم کجاست خیره مانده...برای اینکه چیزی گفته باشد...جواب می دهد...!
-امریکاییا گند زدن تو زبان و ادبیات انگلیسی...قواعد رو هرجوری که دلشون خواسته تغییر دادن...انگار نه انگار که هر زبانی...دستور و قوانین خودش رو داره...
دستم را به زور از درز بین بازو و بدنش عبور می دهم و می گویم:
-علت پیشرفتشونم همینه...خودشون رو درگیر قواعد و رسوم دست و پا گیر نمی کنن...مثل انگلیسیا...یا بهتر بگم..ایرانیا...واسه هر حرکتشون هزارتا راه و رسم نمی تراشن...راحتن...راحتم زندگی می کنن...هیچی رو سخت نمی گیرن...به نظر من اینا عیب نیست...وقتی می تونن به راحتی قید و بندای دست و پاگیر رو کنار بزنن و اونجوری که دلشون می خواد نفس بکشن...جای تحسین دارن...! خودتم که بهتر می دونی......از هر لحاظ که فکرش رو بکنی حرف اول رو می زنن...!من که ندیدم...ولی شک ندارم...اونقدری که می گن...کافر و از خدا بی خبر و هیچی ندار هم نیستن...فقط مسائل رو قاطی همدیگه نمی کنن...وقت کار..کار...وقت تفریح...تفریح...وقت عبادت...عبادت! اما ما چی؟ وقت کار...ریا...! تفریح که استغفرالله...بلند بخندی...جات تو جهنمه...! وقت عبادت...؟؟؟هه...هرکاری می کنیم به جز عبادت...! در واقع....از تنها کسی که توی زندگیمون شرم نمی کنیم...همون خدای بالا سریه...اونقدر غرق در خرافات و نگران از حرف مردمیم...که...خدا...همون اصل کاریه...یادمون می ره...!اونا اگه یه روز در هفته می رن کلیسا...خالصانه می
رن...به خاطر خود خدا می رن...! ولی ما پنج بار در روز نماز می خونیم...حتی به معنی پنج کلمش هم توجه نمی کنیم...! حالا ببین اون کافرای بی دین نجس کجان و ما کجاییم...ما ادعای تمدن دو هزار و پونصد ساله داریم...ولی اونا فقط چهارصد ساله که حکومت تشکیل دادن...! تنها افتخارمون...کوروش بزرگه...اما دریغ از اینکه بتونیم ده دقیقه...در مورد خودش...آرماناش و افتخاراتش...درست و علمی حرف بزنیم...! ولی حالا برو از یه دانشجوی امریکایی در مورد سلسله هخامنشیان سوال کن...عین بلبل تا دو ساعت واست توضیح می ده...ما هنوز نمی دونیم حافظ قصیده می گه...دوبیتی میگه...اصلا شاعره یا دانشمند...اما اشعارش الهام بخش گوته آلمانی می شه و سر در دانشگاهها و مدارس آلمان حکشون می کنن...! کتاب قانون ابن سینا تا دویست سال رفرنس دانشجوهای پزشکی غرب بوده..اما دریغ از یه دانشجوی ایرانی که حتی واسه یه بار...فقط به خاطر آشنایی با مشاهیر کشورش...این کتاب رو خونده باشه...!واسه امامامون سیاه می پوشیم...عزاداری میکنیم...با چاقو و قمه خودزنی می کنیم...اما کوچکترین اطلاعاتی از اهدافشون...انگیزه هاشون و خواسته هاشون نداریم...! برداشتای سطحی...نگرش خرافی...تعصبات بی پایه...اعتقادات بی مطالعه...و انتظارات بیجا از خدا و بنده های خاصش...تن پروری و تن دادن به قضا و قدر...اوووف...!نتیجش همینه دیگه...این میشه ایران امروز...که من و تو اینقدر از حال روزش متعجب و متاثریم....و غرب...که جای همشون...با وجود تمام خدماتی که روزانه به نوع بشر ارائه می دن... تو جهنمه...!
دستم را از بازویش جدا می کند و همراه با دست خودش...توی جیب پالتویش فرو می برد...صدایش ملایم و آرام است...
-تو که اینقدر دلت خونه...واسه چی موندی؟چرا نمی ری؟تو که در هر دو صورت تنهایی...چه ایران...چه هر جای دیگه...!
دندانهایم را روی هم فشار می دهم...با سرما می جنگم و می گویم:
-چون با همه این شرایط...ایران رو دوست دارم...مردمش رو دوست دارم...جای دیگه دووم نمیارم...بین غریبه ها نمی تونم نفس بکشم...دیدن کسی که همزبان و هم دردمه...تسکینم می ده...با مردم خودم...کلی حرف مشترک دارم...کلی درد مشترک دارم...توی ایران هرچی که مرده باشه...اما عاطفه و عشق هنوزم موج می زنه...برم بین آدمای یخ بسته اروپایی و امریکایی که چی بشه؟از اینی که هستم تنها تر بشم؟
دستم را محکم فشار می دهد...انگشتانم را تکان می دهم...نگاهش همچنان به جایی ست که نمی دانم کجاست...سوالش خونم را منجمد می کند...
-چرا نامزدیت رو با پویا بهم زدی؟
انتظارش را داشتم...پویا...!
-همسایمون بودن...فراتر از همسایه...دوستمون...فامیلمون.. .نزدیک تر از فامیلمون...! من و سامان با
پویا و پریسا بزرگ شدیم...! تا وقتی که شرع و عرف اجازه می داد تو سر و کله هم زدیم و بالا اومدیم...وقتی هم اونقدر عقلمون رسید که فهمیدیم چرا دیگه نمی تونیم با هم بازی کنیم...احساسات خفتمون بیدار شد...من عاشق پویا شدم...پریسا عاشق سامان...! پویا رو که دیدی...شاید ظاهر فوق العاده ای نداشته باشه...اما از اون دسته پسراست که رفتار و طرز برخوردش هوش از سر دخترای رویایی می بره...یه جذابیت و مردونگی خاص و منحصر به فرد داره...! می دونستم اونم نسبت به من بی میل نیست...ولی سکوت کرد...تا وقتی که دانشگاه قبول شد و یه کار نیمه وقت پیدا کرد...من هنوز دیپلمم رو نگرفته بودم...اما اومد خواستگاریم...می ترسید از دستش برم...یه انگشتر تو دستم انداخت و محرمم شد...
چشمانم می سوزند...از سرماست؟؟؟؟
-بابا رفت و آمد زیادی رو قدغن کرده بود...می گفت دختر و پسر عین پنبه و آتیشن...پیش هم بمونن گر می گیرن...! خداییش من و پویا هم رعایت می کردیم...خب هر دومون تو خونواده های مذهبی بزرگ شده بودیم...شرم و حیای وجودیمون ریشه دار بود...پا رو از گلیم خودمون اون ورتر نمی ذاشتیم...گاهی که پویا آروم و یواشکی...صورتم رو می بوسید...احساس سکته بهم دست می داد...از خوشی...از خجالت...از ترس...خب مگه چند سالم بود؟همش هفده سال...!
سوزش چشمانم بیشتر می شود...لعنت به این سرمای ترکیه...!
-یه هفده ساله چشم و گوش بسته...پویا می گفت همین نابلدیم رو دوست داره...همین که اینقدر بکر و دست نخوردم...هم جسمم...هم ذهنم...هم روحم...! می گفت هیچی واسه یه مرد لذت بخش تر از این نیست که اولین لمس کننده یه زن باشه...! اولین عشقش...اولین و آخرین همبسترش...! اون می گفت و من هزارتا رنگ عوض می کردم...پویا به معنای واقعی کلمه اولیش بود...یعنی من به جز بابا و سامان و پویا...مرد دیگه ای رو نمی شناختم...!
از شدت سرما...اشک به چشمم می آید...! با انگشتانش پشت دستم را نوازش می کند...آب بینی ام را بالا می کشم...! ادامه دادن برایم سخت است...اما تشویقم می کند...به ادامه دادن این سختی..!
-خب...چی شد که جدا شدین؟
سرما انگار روی گلویم هم اثر گذاشته و راه نفسم را بند آورده...سرم را بالا می گیرم...که مبادا اشک بچکد...که مبادا این اشک ناشی از سوز زمستان...با اشک ناشی از سوز دل اشتباه گرفته شود...!
-وقتی که سامان خودکشی کرد...و تو محل انگشت نما شدیم...خانوادش با ازدواجمون مخالفت کردن...
حرکات نوازشگر دستش متوقف می شود...
-پویا هم "بالوالدین احساناً" رو آویزه گوشش کرد و به خاطر آبروی خانوادش...ازم دست کشید...
دمای دست او هم پایین آمده...با تعجب رو به رویم می ایستد و نگاهم می کند...به کفشهایش خیره می شوم...زمزمه می
کند...
-به همین راحتی؟
زمزمه می کنم...
-از اینم راحت تر...
پوزخندش صدا دار است...آنقدر که روحم را خراش می دهد...
-مردانگی خاصی که ازش حرف می زدی همین بود؟
چشمانم را می بندم...روی او...روی دنیا...
-همین بود...
دستش گرم و آرام روی بازویم می نشیند...نجوا می کند...
-سایه...
تحمل ترحم محبوس شده در صدایش را ندارم...سرم را بالا می گیرم و مستقیم در چشمانش خیره می شوم...
-نمی خواستم ناراحتت کنم...!
باید لبخند بزنم..حتی اگر این خنده چیزی جز کج و معوج شدن خطوط لبم نباشد...زبان سنگینم را تکان می دهم...
-گفت خدا دستور داده...مطیع پدر و مادر باشین...گفت خدا دستور داده...بالوالدین احساناً...گفت پدر و مادرش عاقش می کنن...خدا هم ازش رو برمی گردونه...!
نمی دانم چرا تصویرش پیش چشمم می لرزد...دستم را روی بازویش می گذارم و کنارش می زنم...
-خدا...پویا رو هم از من گرفت...!
پریسا قفس پودی را به دستم می دهد و روی مبل می نشیند...با تمام عشقم به جغد خواب آلود می نگرم و آرزو می کنم که ای کاش می توانستم بغلش کنم...
-ول کن اون دیوونه بد اخلاق رو...من نمی دونم از کی تا حالا جغدم جزو حیوانات خانگی محسوب می شه...قیافه که نداره...صدا که نداره...اعصابم نداره...همچی نگاه می کنه که آدم قلبش می ریزه...بیا بشین و بگو چه خبر؟
قفس را روی کانتر چوبی می گذارم و با دو فنجان نسکافه شیرین شده به پذیرایی بر می گردم...نگاهش موشکاف و دقیق است...فنجان را برمی دارد و آهسته می گوید:
-البته از این آبی که زیر پوستت رفته و از این برقی که تو چشماته و از اینکه حاضر نبودین دل بکنین و برگردین... کاملا معلومه که خوش گذشته...!
به نسکافه کف آلود خیره می شوم...اعترافش سخت است...اما می گویم:
-آره...خوش گذشت...بعد از مدتها...!
زمزمه می کند...
-به چیزی که خواستی رسیدی؟
با افسوس سر تکان می دهم...کمی از محتویات فنجان سرامیکی را در حلقم می ریزم و می گویم:
-واسه دوستی و روابط عاطفی تا آخرش میاد...اما بحث کار که میشه کلا شخصیتش تغییر می کنه...
نگاهی به صفحه روشن شده موبایلش می اندازد و رد تماس می زند...
-پس کاری از پیش نبردی...حالا می خوای چیکار کنی؟
به پرده بنفش و یاسی خانه چشم می دوزم و می گویم:
-از اولم هدف من امیرحسین نبود که بابت نرسیدن بهش ناراحت باشم...چیزی که اذیتم می کنه شاخکای قوی و فعالشه...هدف این بود که این شاخکا رو از کار بندازم یا به نفع خودم ازشون استفاده کنم...اما نتونستم...امیرحسین اونی نبود که من فکر می کردم...یه جاهایی واقعاً شگفت زدم می کنه....
فنجان را توی سینی می گذارد و به سمتم خم می شود...
-اینا رو من از اول می دونستم...تو قبول نکردی...چیزی بینتون
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد