439 عضو
می کند...شک ندارم که افعی چشمانش را از این مرد به ارث برده...!
گوشه ابرویم را بالا می دهم...به تبعیت از خودش دستانم را روی کمرم قلاب می کنم و با گامهای بلند به سمتش می روم...این طرز راه رفتن ضعف و سرگیجه ام را بیشتر می کند...اما مقاومت می کنم...در چند قدمی اش می ایستم و سر تاپایش را بارها و بارها برانداز می کنم...بزرگترین و شاید تنها لذت زندگی ام در افتادن با این اژدهای هفت سر است...این شوق نبرد...قدرت پاهای لرزان و بی جانم است...خاموش کردن چلچراغ روشن و گیرای این چشمها...انگیزه نفس کشیدنم است...شکستن این قامت افراشته و پر غرور...دلیل راستی قامتم است...
پوزخندی به لبخند مطمئنش می زنم و شمرده و آرام می گویم:
-چی باعث شده که فکر کنین حرف زدن در مورد سهام امیر دارو گستر واسم جالبه؟
لبخندش جمع می شود...لبخندم پهن تر می شود...چشمک می زنم...
-شما که بهتر می دونین...صحبت کردن در مورد سهام شرکتی که حمایت کیمیا رو از دست داده...موضوع جالبی محسوب نمیشه...!
چشمان افعی زخم خورده هر لحظه تنگ تر می شوند...موهای ریخته در پیشانی ام را زیر روسری مخفی می کنم و درحالیکه دور می شوم می گویم:
-البته من هنوز هم حاضرم پای میز مذاکره بشینم...
انگشت اشاره ام را بالا می آورم...
-اما با شرایط جدید...!
در آسانسور که بسته می شود...خنده ام را رها می کنم...چه لذتی دارد تکرار هزار باره این جمله...
امیرعلی احتشام...همچنان کیش...!
موبایلم خشن و پر قدرت کیفم را می لرزاند...اسکرین بزرگش با هر بار خاموش و روشن شدن اسم امیرحسین را نمایش می دهد...فکرم را متمرکز می کنم و جواب می دهم:
-سلام...
با مکث جواب می دهد...
-علیک سلام...کجایی؟
خنده روی لبم می نشیند...
-شرکت...! تو کجایی؟
بازدمش را محکم توی گوشی فوت می کند...
-من تو خونتم...ثابت کردی که واقعاً دیوونه ای
با سرخوشی می خندم...
-حالم خوبه دکتر...نگران نباش...
-آره از صدات معلومه...
چرا اینقدر دوست دارم بخندم؟؟
-صدا رو ولش کن...تازه...
چشمانم را می بندم و تک به تک جملات را توی ذهنم می چینم:
- واسه اینکه ثابت کنم دیوونه نیستم و حالم خوبه...می خوام واسه شام دعوتت کنم...
سکوت می کند...دستم را روی لبم می کشم و می گویم:
-یه شام دوستانه...به خاطر تشکر...میای ؟
جوابش یک قرن طول می کشد...
-آره...میام...
پالتوی مشکی کوتاهم را می پوشم و ساق بوتهای چرمی را روی شلوار جین چسبم می کشم و زیپش را به زحمت می بندم...شال زرشکی همرنگ رژم را روی سرم می اندازم...بسته کادوپیچ شده را توی کیفم می گذارم و چرخی مقابل آینه قدی راهرو می زنم و از خانه بیرون می روم...کنار ماشینش ایستاده...دستهایش را توی جیب شلوارش کرده و با
نوک کفشش ضربه های آرامی به به آسفالت می زند...کاپشن ZARA خوش دوختش را باز گذاشته تا پلیور ظریف تیره اش بهتر خودنمایی کند...موهایش مثل همیشه ژل خورده و مرتب است و بوی دی وان لوچه تا شعاع یک کیلومتری اش استشمام می شود...اعتراف می کنم...فوق العاده است...!
سلامم را پس از نگاهی سرد و کوتاه به سرتا پایم پاسخ می دهد...در را برایم باز می کند و منتظر می ماند تا سوار شوم...سرم را به نشانه تشکر خم می کنم و روی تشک نرم و راحت ماشین می نشینم...در را می بندد...دور می زند و سوار می شود...قبل از اینکه راه بیفتد چشمانش را به صورتم می دوزد و می گوید:
-مطمئنی حالت خوبه؟
لبخند مکش مرگ مایی می زنم و می گویم:
-خوبم...
دنده را جا می زند و راه می افتد...
-راستی...
بدون اینکه نگاهم کند می گوید:
-جانم...؟
انگشتانم را توی هم قفل می کنم:
-ببخشید که دیر کردم...یه خورده کارم طول کشید...
پخش را روشن می کند و می گوید:
-مهم نیست...حالا کجا بریم؟؟
آدرس می دهم...از حرکات سرش می فهمم که رستوران محبوب مرا می شناسد...توی پشتی صندلی فرو می روم و مخمور از گرمای مطلوب ماشین...چشم به بیرون می دوزم...لحظه ای دستش را به سمت گونه ام می آورد اما سریع پس می کشد...صدای ملایم آهنگ را کمتر می کند و می گوید:
-اگه خسته ای یه کم بخواب...با این ترافیک یه ساعتی طول می کشه تا برسیم...
سرم را به سمتش می چرخانم و زبان سنگینم را تکان می دهم...
-نه...خوابم نمیاد...
با جدیت صورتم را زیر و رو می کند و می گوید:
-آره...از قیافت معلومه...به هر حال گفتم که راحت باشی...
نیمی از مغزم خواب و بی خبری را می طلبد و نیمه سمج و همیشه مزاحم...بی توجه به بیماری و بی حالیم...هوشیاری را...! برای مقابله با خواب کمی راست می نشینم و می گویم:
-کارای شرکت انرژی نمی ذاره واسم...این مریضی هم که گرفتم آنفولانزا نیست که...از صد تا سرطان بدتره...
پشت چراغ قرمز می ایستد..دستی را می کشد و به در سمت خودش تکیه می دهد...نگاهش از شال و موهای بیرون ریخته ام سر می خورد و روی لبهایم متوقف می شود...با دست چپش روی فرمان ضرب می گیرد و آهسته می گوید:
-خیلی دختر جالبی هستی...هم جالب...هم عجیب...هم باهوش...!
چشمانش عین دو تکه شیشه اند...
-فقط یه مشکل بزرگ داری...
هر دو ابرویم را بالا می برم...
-زیادی از خودت مطمئنی...!
ضربان قلبم بالا می رود....از لحن تلخش... بوی خوشی به مشام نمی رسد...از در فاصله می گیرد و به من نزدیک می شود...بعد از مکث چند ثانیه ای زمزمه می کند:
-تو کی هستی؟؟؟دنبال چی هستی؟؟؟
دستانم را محکم به هم فشار می دهم بلکه کمی از لرزششان کم شود...دستم برایش رو شده...شک ندارم...!سکوتم منجر به پوزخندش می
شود...
-می خوای از من به عنوان یه اهرم استفاده کنی...درسته؟؟؟
تقریباً نفسی برای کشیدن ندارم...به جای من او عمیق نفس می کشد و دوباره تکیه می دهد...
-این بازی که شروع کردی...خیلی کثیفه دختر خانوم...!
گوشی موبایل صورتی رنگ و بسیار آشنایی را از داشبوردش بیرون می کشد و جلوی چشمانم می گیرد...
-این گوشی واست آشنا نیست؟؟؟
آب دهانم را قورت می دهم...جسم صورتی نفرت انگیز را تکان می دهد و می گوید:
-حتی اگه خودش رو هم نشناسی...محتویاتش رو می شناسی...
چشم از چشمش نمی گیرم...
-ستون پنجمت لو رفت...
چراغ سبز می شود...خشمگین گوشی را روی صندلی عقب پرت می کند و راه می افتد...
دستم را روی گلویم می گذارم و از ترس به در می چسبم...
شاه سفید...امیرحسین احتشام بود و من نمی دانستم...!
بدجوری رو دست خوردم...آنقدر بد...که زبانم بند رفته و نمی توانم حرف بزنم...خالی خالی شده ام...خالی از هر توجیهی...هر منطقی..هر دلیلی..هر حیله ای...هر نیرنگی...! آن گوشی صورتی راه فرار را از همه طرف بسته است...!
تا خود رستوران سکوت می کند...پیاده می شویم...محکم و جدی کنارم قدم بر می دارد...کنار می کشد تا اول من وارد شوم...خنده ام می گیرد از این شام مسخره دو نفره...! گوشه دنجی می نشینیم...نفسم از سنگینی نگاهش بریده...سرم را بالا می گیرم و می گویم:
-من می رم دستامو بشورم...!
نیشخندش آتشم می زند:
-باشه...فقط فکر فرار به سرت نزنه...!
منهم پوزخند می زنم...حتی اگر در اوج درماندگی باشم....حتی اگر با این فضاحت کیش شده باشم...جا نمی زنم...! چون هنوز مات نشده ام...هنوز شاهم...!
-اگه خیلی نگرانی می تونی همرام بیای...!
منتظر جوابش نمی مانم...با حرص صندلی را به عقب می رانم....از جا بر می خیزم و به سمت دستشویی می روم.
به محض بسته شدن در...نفسم را آزاد می کنم...دستان مشت کرده ام را دو طرف روشویی می گذارم و به چهره رنگ پریده ام خیره می شوم..بغض نشسته در گلویم...درد ناشی از بیماری را شدید تر کرده...اسفناک تر از ان...مغز خاموشم است که تمام سیگنالهایش قطع شده و مرا اینطور مستاصل رها کرده..! دست یخ زده ام را روی صورت گُر گرفته ام می گذارم و سعی می کنم که آرامش را حداقل به ظاهرم بازگردانم...چند نفس عمیق و پشت سر هم می کشم و از دستشویی بیرون می روم...
از دور صورت گرفته و درهمش را می بینم...قلبم فشرده می شود...در دلم زار می زنم...
-نمی ذارم اینجوری تموم شه...نمی ذارم به این راحتی شکستم بدین...نمی ذارم...نمی ذارم...!
سر جایم می نشینم و از منویی که توی بشقابم گذاشته غذایم را انتخاب می کنم...به محض دور شدن گارسون خشمش فوران می کند
-نمی خوای حرف بزنی؟
با خونسردی چنگالم را توی کلمهای سالاد فرو
می برم و آرام می گویم:
-ترجیح می دم صبر کنم تا حرفای شما تموم شه...فکر کنم هنوز کلی مطلب نگفته داری.
با کلافگی موهایش را چنگ می زند:
-رویز که فهمیدم اون ساختمون رو به دو برابر قیمت خریدی که رو به روی ما شرکت پش بزنی...بهت شک کردم...! مگه یه آدم چقدر می تونه ریسک پذیر باشه؟؟؟ وقتی تو یه محله...توی یه خیابون... دو تا سوپرمارکت فعال وجود داشته باشه...هیچ عقل سلیمی نمیاد اقدام به احداث سومیش کنه...چون دست زیاده..نمی صرفه...مگر اینکه یه ایده خیلی خاص و ناب تو سرش باشه که بتونه توجه مشتریا رو جلب کنه و کسب و کار اون دو تای دیگه رو از رونق بندازه...این قانون تجارته...پس با این حساب...در مورد تو هم دو حالت بیشتر نبود..یا خیلی باهوش...یا خیلی احمق...!
خم می شود و به صورتم زل می زند...
-سکوت کردم و منتظر موندم..خیلی دوست داشتم ببینمت...وقتی شنیدم اومدی....متین رو فرستادم سراغت...می خواستم ببینم چطور آدمی هستی...
لبخند غمگینی روی لبش می نشیند...
-چقدر اون روز به حرفهایی که به متین زده بودی خندیدم...خیلی خوشم اومد...بدجوری حالش رو گرفته بودی...
آه می کشد...
- فیلم اولین جلسه ت رو سه بار دیدم...رقیبم بودی..رقیبت بودم...اما از تک تک حرفات...از لحن صحبت کردنت....از تسلطت توی ارائه مطالب...از اعتماد به نفس و خونسردیت...از غرور و شخصیتت...لذت بردم...نمی تونی تصور کنی چقدر به دلم نشستی...! جامعه ای که نهایت دغدغه اکثر دختراش طرح جدید لاک و مد لباسه...آدم با جنم و محکمی مثل تو که در عین زیبایی و آراستگی مثل یه مرد... یک تنه و مقتدرانه کارش رو جلو می برد..واقعاً واسم قابل ستایش و احترام بود...!
باز هم آه می کشد...
-روزی که اونجوری محکم و قاطع تو روی پدرم ایستادی و پیشنهادش رو رد کردی...تو دلم هزار بار تحسینت کردم...واسه عزت نفست...و بیشتر از اون واسه هوشت سرشارت...که تو یه جلسه پدرم رو حتی از من بهتر شناخته بودی...! دوست داشتم بیشتر بهت نزدیک شم... اما هنوز یه چیز واسم مجهول بود...توی این شهر به این بزرگی...چرا ساختمان ما...چرا واحد رو به رویی ما؟؟؟چرا اسمی اینقدر شبیه به اسم شرکت ما؟؟؟چرا ما؟؟؟
احساس می کنم پشت چشمانش یک بمب ساعتی وجود دارد که هر آن ممکن است منفجر شود...تا به حال چشمانی به این خشمگینی ندیده ام...!
-وقتی دو سه روز بعد از آشناییمون اونجوری مست و خراب باهام تماس گرفتی شکم بیشتر شد...نگرانت شدم...اصلاً نمی دونم چطوری خودمو رسوندم...صورت کبودت رو که دیدم وا رفتم...گفتم الانه که سکته کنی...اما عجیب..تو تک تک حرکاتت هوشیاری رو حس می کردم...به خصوص وقتی که از حموم بیرون اومدی مستی از سرت پریده بود...سعی می کردی خلافش
رو نشون بدی اما خبر نداشتی اینی که داری باهاش بازی می کنی روزی صدتا مثل تو رو بازی می ده...پا به پات اومدم...می خواستم ببینم تا کجا می خوای از تظاهر من به سادگی سوء استفاده کنی...اما شوکه شدم...وقتی که فهمیدم بار اولت بوده...اصلا دنیا رو سرم خراب شد...فکر می کردم قضاوتم اشتباه بوده و تو واقعاً تحت تاثیر الکل دست به اون کار زدی...! اما خونسردی عجیبت بعد از اون رابطه مطمئنم کرد که یه چیزی هست...یه چیزی که تو به خاطرش به هر کاری تن می دی و برای رسیدن بهش... به من احتیاج داری...! پس برنامه کیمیا رو چیدم...گفتم اگر بابت بایکوت شدنت بیای پیش من و کمک بخوای معنیش اینه که کارایی که کردی هدف دار بوده...اما تو باز همه معادلات منو بهم ریختی...در موردش حتی حرفم نزدی...!
غذایی را که جلوی دستش می گذارند با نفرت پس می زند و ادامه می دهد:
-خوب داشتی پیش می رفتی...یه جورایی قانع شده بودم که تو فقط به کارت فکر می کنی...و شاید همه چیز یه تصادف...یه اتفاقه...تا اینکه اون بیماریت پیش اومد و من یه شب تا صبح تو خونت موندم...! اولش به خاطر اینکه یکی از فامیلات رو خبر کنم رفتم سراغ گوشیت...می خواستم ببینم با کی بیشتر در ارتباطی و خیلی واسم جالب بود که نزدیکترین فرد به تو هیچ اسمی تو گوشیت نداشت...یه شماره...یکی که بهت اطلاعات می داد...اطلاعات ورود و خروج یه نفر...که عجیب با ورود و خروج من همزمان بود...و جالب تر از همه یکی از پیاما بود که ازت پرسیده بود تا کجا می خوای پیش بری و تو گفته بودی تا اتاق خوابش...! شماره رو برداشتم...فرداش یه خط ایرانسل خریدم و در حالیکه بین بچه ها راه می رفتم..طوری که کسی متوجه نشه اون شماره گرفتم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم...و...ستون پنجمت رو شناسایی کردم...! هیچی نگفتم و اومدم خونت...همین دیشب...وقتی تو خوابت برد از گوشیت به اون شماره اس ام اس دادم که حالم خیلی بده...زود خودت رو برسون...! و منتظر نشستم...نیم ساعت بعدش اومد...منو که دید تقریبا از حال رفت...واسه تو یه یادداشت نوشتم و بردمش بیرون...همه چی رو واسم تعریف کرد...!
به صندلی اش تکیه می دهد...دستانش را به سینه می زند و با پوزخند می گوید:
-فکر می کردم حریف قَدَر و کارکشته ای هستی...فکر می کردم قوانین بازی رو خوب بلدی...فکر می کردم باهوشی و ارزش سرمایه گذاری کردن رو داری...اما همه چی رو خراب کردی...گند زدی به هر چی احساس خوب که نسبت بهت پیدا کرده بودم...!
سکوت می کند...نگاهم به غذاهای دست نخورده خشک می شود...از این همه حماقت خودم در عجبم...که چرا برای موبایلم پسوورد نذاشتم...که چرا اس ام اس های مشکوک را پاک نکردم...که چرا این پسر به ظاهر آرام و متین را
اینقدر دست کم گرفتم...لعنت به من که امیر حسین احتشام را نشناخته بودم...!
سرم را بلند می کنم...نگاه سردش به جایی پشت سر من دوخته شده است...رد نگاهش را می گیرم...بر میگردم...و...می میرم...! صدای امیر حسین از ناقوس مرگ ترسناک تر است...
-خوش اومدین خانوم جلایی...منتظرتون بودیم...
چیزی شبیه ناله از گلویم خارج می شود...
-پریسا...!!!
رنگ و رویش از من پریده تر است...با قدمهای لرزان به ما نزدیک می شود و می نشیند...توی دلم داد می زنم:
-نترس دختر...نترس...من اینجام...
نگاه امیرحسین بین ما در گردش است...دستم را روی دست یخ کرده پریسا می گذارم و آهسته می گویم:
-خوبی؟
چشمانش دلخور است...غمگین و شاید شرمنده...به رویش لبخند می زنم...سرش را پایین می اندازد...از این همه غمش خشمگین می شوم...دندانهایم روی هم قفل می شوند...تند می شوم...تلخ می شوم...زهر می شوم:
-حرفات تموم شد یا هنوز ادامه داره؟
دستانش را روی میز می گذارد و می گوید:
-خوبه...از موضعت کوتاه نمیای...تازه یه چیزی هم طلبکاری...
دستم را از روی دست پریسا بر می دارم و می گویم:
-اینو بذار بره...طرف حسابت منم...بدهیامو خودم تسویه می کنم...
صدای بلند خنده اش توجه همه را جلب می کند:
-خیلی باید *** باشم که از یه بچه رو دست بخورم....این خانوم الان حکم سفته رو داره واسه من..یا یه چک سفید امضا...چطور ممکنه همچین سندی رو از دست بدم؟
دندانهایم را روی هم می سابم...نفس عمیق کشیدن هم جواب نمی دهد...تکیه می زنم...زانوهای لرزانم را به هم فشار می دهم و می گویم:
-چی می خوای؟؟؟
لبخند کجی می زند و می گوید:
-آها...حالا شد...
دستش را روی گردنش می گذارد و در حالیکه به عمق چشمانم خیره شده می گوید:
-اول بذار عواقب حماقتی رو که کردی گوشزد کنم...
نیم نگاهی به پریسا می اندازد و ادامه می دهد:
-این خانوم به 3 تا 5 سال حبس و جریمه نقدی محکوم میشه...و شما به شیش ماه تا یک سال زندان همراه با جریمه نقدی...!
چشمک می زند...لعنتی...!
-البته این خوش بینانه ترین حالتشه...یه وکیل درست و حسابی که بگیرم می تونم مجوز کارت رو هم لغو کنم....
آب دهانم را قورت می دهم...
-قبلا گفته بودی چیزی واسه از دست دادن نداری...خب شاید زندان و بی آبرویی رو واسه خودت بپذیری..اما این خانوم چی؟ واست مهم نیست؟؟؟
لعنت به من...لعنت به من...!
دستم را مشت می کنم و روی میز می کوبم:
-بگو چی می خوای؟؟؟
چشمانش را تنگ می کند و سرش را جلو می آورد...
-قرار بود به ازای سهام شرکت ما واسمون کار کنی...فردا میای اون قرداد رو امضا می کنی...اما اینبار بدون هیچ چشمداشتی...از فردا تو نوکر بی جیره و مواجب امیر دارو گستر می شی...خانوم سایه موتمنی...!
چشمان گرد
شده پریسا توجهم را جلب می کند...نمی توانم حرفهای امیرحسین را هضم کنم...چند بار تکرارش می کنم...با هر بار تکرار فاجعه بیشتر و بیشتر خودنمایی می کند...
دست پریسا را می گیرم و از جا بلند می شوم...نمی خواهم سرازیر شدن اشکم را ببیند...لحن تهدید گرش متوقفم می کند:
-فقط 48 ساعت وقت داری...زودتر تصمیمت رو بگیر...
با نفرت رویم را بر می گردانم و در حالیکه دست پریسا را می کشم از او و جو مسموم اطرافش دور می شوم...ناگهان چیزی جرقه می زند.رو به پریسا می گویم...
-تو اینجا بمون...
محکم و مصمم به سمتش می روم...دارد غذا می خورد...با خونسردی...لعنتی...!
بسته کادو را از کیفم در می آورم و روی میز می گذارم...در حالیکه لقمه اش را می جود، پرسشگرانه نگاهم می کند...هنوز می توانم پوزخند بزنم:
-این کادو رو به خاطر تشکر گرفته بودم ...می تونی فکر کنی اینم قسمتی از اون نقشه های کثیفیه که واست کشیدم...
سه تراول پنجاه تومانی هم از کیف پولم بیرون می کشم و روی میز پرت می کنم و آرام می گویم:
-نوش جان...!
دوباره دست پریسا را می گیرم و از رستوران بیرون می زنیم...بغض کرده...می دانم...زمزمه می کند...
-سایه...
با تمام خشمم انگشتانش را فشار می دهم و داد می زنم:
-هیش...هیچی نگو...فقط منو برسون خونه...!
بخاری را روشن می کنم و با دست گلویم را ماساژ می دهم....سپس سرم را و بعد گردن خشک و دردناکم را...
-حالا چی میشه سایه؟
کیفم را روی پایم جا به جا می کنم و می گویم:
-مدارکش چقدر قوی و محکمه؟
با بغض می گوید:
-خیلی...
دندانهایم را روی هم فشار می دهم و می گویم:
-خیلی یعنی چقدر؟؟؟
با ترس نگاهی به صورتم می اندازد و می گوید:
-ایمیلم رو چک کرده...
سرزنشگرانه نگاهش می کنم و می گویم:
-نگو که مثل رمز عابر بانک و شماره شناسنامه و شماره کارت ملی و شماره پلاک خونه همسایه تون...پسوورد ایمیلت رو هم توی گوشیت ذخیره کردی...
سرش را بالا و پایین می کند...فرو رفتن ناخنهایم را توی گوشت کف دستم احساس می کنم...
-پسوورد گوشیت رو کجا نوشته بودی؟
راهنما می زند و گوشه خیابان می ایستد...
ادامه دارد...✍✍✍✍
1400/02/18 10:26♚#پارت_#سوم♚
♚رمان_#شاه_شطرنج♚
- اونو یادم بود...ولی انقدر سرم داد زد...اینقدر قیافش ترسناک شده بود که گفتم الانه که خونمو بریزه...ترسیدم سایه...خودم بهش گفتم...
نفسم را محکم بیرون می دهم....گوشه لبم ناخودآگاه بالا می رود...زمزمه می کنم:
-دور و بریای معتمد منو ببین تو رو خدا...
مشتی به فرمان می زند و با صدای بلند می گوید:
-گند اصلی رو خود جنابعالی زدی...وقتی یکی عین امیرحسین رو اینقدر راحت تو خونت راه می دی و واسه هشدارای من تره هم خورد نمی کنی...همین میشه دیگه...! بعدشم...تو که همیشه صدتا پسوورد واسه گوشیت می ذاشتی و همیشه هم منو بابت حواس پرتی و حافظه ضعیفم مسخره می کردی...تو دیگه چرا؟؟؟
ابروهایم را بالا می اندازم و می گویم:
-راست می گی...آخرین باری که گوشیم لاک شد و رو همون حالت هنگ کرد و مجبور شدم به قیمت از دست دادن همه اطلاعات روش...بدم فرمتش کنن...دیگه واسش پسوورد تعریف نکردم...چون به قول امیرحسین زیادی از خودم مطمئن بودم...این رودستی که خوردیم تاوان حماقتای پیش پا افتاده و بچگانمونه...
سرش را روی فرمان می گذارد و می گوید:
-حالا چه بلایی به سرمون میاد؟؟؟
منهم سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و می گویم:
-دقیقاً چکار می تونه بکنه؟؟؟
آهی می کشد و می گوید:
-تمام اطلاعات محرمانه انبار و شرکت رو که من از طریق ایمیلم واست فرستادم چک کرده...دونه به دونه....اگه شکایت کنه...از طریق پلیس سایبری حتی کامپیوتری که از طریقش این ایمیلا ارسال و دریافت شدن پیدا می شه...کافیه چهار نفرم علیه من شهادت بدن...کارم تمومه...
پلکم را با تمام قدرت روی هم فشار می دهم...
-یه فکری کن سایه...!
زمزمه می کنم:
-برو خونه...خوابم میاد...
با بهت می گوید:
-سایه...!!!
کلافه رویم را به سمت پنجره می چرخانم و می گویم:
-نگران نباش...واسه تو اتفاقی نمی افته...!
چانه ام را می گیرد و صورتم را بر می گرداند:
-اون قرارداد رو امضا می کنی؟؟؟
لبخندی به چهره مهربان و نگرانش می زنم و می گویم:
-فراموش کردی؟؟؟من زانو نمی زنم...!
صورتش باز می شود...
-نقشه ای داری...؟؟؟؟
چشمک می زنم...نفس راحتی می کشد و در حالیکه استارت می زند می گوید:
-تو دیگه کی هستی؟؟؟
چشم به چراغهای روشن و خاموش خیابان می دوزم...
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی...!
نم اشک ناشی از سرما را از چشمانم می گیرم...صورت رنگ پریده ام را توی آینه ماشین بازرسی می کنم و به خانه باز می گردم...هنوز اول صبح است و من کلی وقت دارم...با آرامش صبحانه می خورم و آرایش می کنم...دقیق تر از همیشه...غلیظ تر از همیشه و زیباتر از همیشه...امروز از آن روزهاست که هم از سفیدی پوستم لذت می برم و هم از عسلی چشمانم...نه کرم
برنزه کننده می زنم و نه با آرایش از شدت رنگ چشمانم می کاهم...! امروز از همین سایه واقعی راضی ام...! تیپ رسمی همیشگی را می زنم و به شرکت می روم...کیفم را به تنم می چسبانم و با اعتماد به نفس وارد دفترم می شوم...با خوش رویی با همه سلام و احوال پرسی می کنم و امین و فدایی را به اتاقم می خوانم...
چهره هر دو شاد و راضی است...
-خب چه خبر؟
فدایی شروع می کند:
-همه چی عالیه خدا رو شکر...کیمیا پول فرمول رو به حساب ریخته و همکاری و حمایتش خیلی خوبه...چه وردی تو گوش این پیرمرد خوندی که اینجوری مریدت شده؟؟؟
می خندم و می گویم:
-هیچی...فقط بهش نشون دادم که نمی تونه منو به خاطر سن و سالم...دست کم بگیره...با یه کم بدجنسی و زیرآب زنی...نظرش برگشت!
هر دو می خندند...تو چشمان فدایی خیره می شوم و بعد از چند ثانیه روی صورت امین زوم می کنم:
-فراموش نکنین که هر اتفاقی که بیفته این شرکت باید سرپا بمونه...
لبخند از لبهایشان پر می کشد...به هم نگاه می کنند...امین...مردد و نگران می پرسد:
-چیزی شده...؟؟؟
چشمانم را با آرامش باز و بسته می کنم:
-نه...من حواسم هست...شما هم حواستون رو جمع کنین...کوچیکترین اشتباه نابودمون می کنه...چوب خطمون پره...دیگه جا واسه خطا و سهل انگاری نداریم...
منشی وارد می شود:
-آقای احتشام اومدن...
می دانم کدام احتشام را می گوید...قلبم می ریزد...تند می گویم...
-مگه نمی بینی جلسه داریم؟؟؟
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
-میگن کارشون خیلی واجبه...نمی تونن صبر کنن...
برگه ها را از کیفم در می آورم و توی جیب پالتویم می گذارم...از جا بلند می شوم و به سمت مجسمه شاه می روم و کنارش...رو به پنجره... می ایستم...آرام می گویم:
-بگو بیاد تو...!
امین و فدایی خارج می شوند و بوی دی وان لوچه توی اتاق می پیچد...می چرخم و دستم را روی تاج شاه می گذارم...! تک تک اجزای چهره اش پر از پوزخند است...! اما من با آرامش به رویش لبخند می زنم و می گویم:
-خوش اومدن...بفرمایین...
انتظار این برخورد را نداشته...از مکثش می فهمم...!
صندلی را عقب می کشد و می نشیند...اما من از کنار سیاه قدرتمندم جم نمی خورم...کاغذ A5 را روی میز سر می دهد و می گوید:
-قرارداد رو آوردم...که تا فردا بتونی حسابی مطالعه ش کنی...
لبخندم را عمق می دهم و در سکوت نگاهش می کنم...برگه دیگری را بالا می برد و نشانم می دهد...
- اینم برگه شکایت نامه ست...می تونی تا قبل از اینکه تحویل مقامات بدمش...یه نگاهی بهش بندازی...!
خنده ام را کنترل می کنم...هر دو کاغذ نشان دار دولتی را از جیبم بیرون می آورم و می گویم:
-نظرت چیه تو هم نگاهی به اینا بندازی؟؟؟
کاغذها را به دستش می دهم...
-البته اینا کپیه...جای
اصلشونم محفوظه...
تای کاغذ اول را باز می کند...رنگ از رویش می پرد...با دقت زیر نظرش می گیرم...تای کاغذ دوم را باز می کند...صورتش به سرخی خون می شود...نفس عمیقی می کشم و دوباره دستم را روی تاج شاه می گذارم...با خشم بلند می شود و به سمتم می آید:
-فکر کردی می تونی این اراجیف رو ثابت کنی؟؟؟
دستانم را روی کمرم قفل می کنم و چشم در چشمش می دوزم....
-گواهی پزشکی قانونی که روز بعد از اون رابطه صادر شده ثابت می کنه که فقط یک بار رابطه داشتم و همون یک بار منجر به از بین رفتن بکارتم شده...خوشبختانه...اونقدر وحشیانه عمل کرده بودی...که دکتر پزشکی قانونی خشونت رو تایید کرد...! نمونه برداری هم کردن...امروز رفتم جوابش رو گرفتم...DNA مردانه دیتکت(detect) شده...حتی یه تار از موهات یا یه تیکه از ناخنت می تونه ادعای منو ثابت کنه...! الان فقط یه شکایت نامه احتیاجه که نمونه ش رو دادم خوندی...
نزدیکش می شوم...خیلی نزدیک...همچنان لبخند بر لب دارم...
-اگه ذره ای واسه آبروت ارزش قائلی...اگه دوست نداری دادگاهی بشه و اسمت نقل محافل بشه...اگه نمی خوای اعتبار و احترامی که جمع کردی...زیر سوال بره...مثل بچه های خوب می ری تو اتاقت می شینی و دهنت رو می بندی...از همین امروز...اگه مشکلی واسه پریسا پیش بیاد...مزاحمتی واسش ایجاد بشه...سرش درد بگیره...سرما بخوره...اسهال بشه...حال نداشته باشه...حوصله ش سر بره... یا هر چیز دیگه ای...من تو رو مسئول می دونم و قسم می خورم روزگارت رو به سیاهی این مجسمه می کنم...!
داد می زند:
-خیلی احمقی...با این کار آبروی خودت رو هم می بری...
قهقهه می زنم...دستم را روی لبه پیراهنش می کشم و می گویم:
-آبرو؟؟؟ تو هنوز باورت نشده که من چیزی واسه از دست دادن ندارم؟؟؟...تازه...من چه گناهی دارم...اونی که تجاوز کرده...تویی نه من...! وای...کی باورش میشه دکتر امیرحسین احتشام...فارغ التحصیل کمبریج انگلستان...مخ داروسازی کشور...کسی که اینهمه دختر واسش سر و دست می شکنن...یه بیمار روانی باشه که آتیشش رو با تجاوز به دخترای بی پناه و بی *** خاموش می کنه؟؟؟وای...چه آبرو ریزی ای...! چطوری این بدنامی جمع می شه؟؟؟ آخ...طفلک پدرت...!!!
فک منقبضش به خوبی ضربان شدت گرفته رگهایش را نشان می دهد...با نفرت دستم را پس می زند و از اتاق بیرون می رود...
با تمام وجود نفس می کشم و برگه های ریخته شده روی میز را جمع می کنم و همه را دانه به دانه پاره می کنم...می خندم...با لذت...از ته دل...!
اینبار...امیرحسین احتشام...کیش...!
با اخم به لبهای غرق خنده پریسا نگاه می کنم و می گویم:
-میشه بگی چی اینقدر خنده داره؟
بریده بریده می گوید:
-تجسم قیافه امیرحسین...!
ضربه ای به قفس
پودی می زنم و چرتش را پاره می کنم.چهره شاکی و بداخلاقش خنده بر لبم می نشاند....زبانم را برایش در می آورم...ولی او در کمال بی تفاوتی رویش را برمی گرداند و دوباره چشمانش را میبندد.انگشتم را از بین میله های قفس داخل می برم و ضربه ای به سینه عضلانیش می زنم...هیچ عکس العملی نشان نمی دهد...دلم برای چرخش 180 درجه گردنش ضغف می رود..باز با نوک انگشتانم سینه داغش را نوازش می کنم...اما او نوکش را بیشتر بین پرهایش فرو می برد و با اینکار نشان می دهد که علاقه ای به بازی با من ندارد...!
-ول کن اون زبون بسته رو.چکارش داری؟مگه نمی بینی حوصله نداره؟
از کانتر فاصله می گیرم و خودم را روی مبل پرت می کنم.
-اگه شبا به جای آواز خوندن...بخوابه...تو روز اینجوری عنق نمیشه..!
خنده بلندش...پودی را از جا می پراند.
-ای بابا...مثل اینکه یادت رفته این طفلی جغده.آخه کدوم جغدی شبا رو می خوابه که این دومیش باشه؟
با عشق به چرت زدنش نگاه می کنم.صدای خرخر ضعیفی که از گلویش بلند می شود وجودم را غرق لذت می کند...!
-خدا رو شکر...حداقل یه نفر تو این دنیا هست که تو دوسش داشته باشی و اینجوری عاشقانه نگاش کنی...!
چشم از هیکل گرد و تپل پودی می گیرم و به چشمان دلخورش خیره می شوم...!
-مگه کسی به جز این حیوون واسم مونده که دوسش داشته باشم؟
چند ثانیه نگاهم می کند...پر از حرف...پر از سرزنش...و بعد مایوس از نگاه خالی من...چشم به زمین می دوزد...
-قدم بعدیت چیه؟
ذهنم را از این همه تنهایی که هر بار به شکلی به زندگی ام هجوم می آورد...دور می کنم...
-نمی دونم...فعلا که همه چی خراب شده...
-خراب؟؟؟چرا؟؟؟الان که بازی به نفع توئه..!
پاهایم را توی شکمم جمع می کنم...
-نه...من امیرحسین و توجه محبت آمیزش رو به خاطر اشتباهات احمقانه م از دست دادم...آره...هدفم این بود که امیرحسین رو تو مشتم داشته باشم...اما نه اینجوری...نه با زور و ارعاب...! اصلا دلم نمی خواست از اون گواهی استفاده کنم...چون از نظر من فقط یه مدرک بود برای روز مبادا...ولی طوری پاشو گذاشته بود رو شاهرگم...که واسه نجاتم مجبور شدم به این حربه متوسل شم...شاید به ظاهر برنده باشم اما از دست دادن دوستی و اعتماد امیرحسین و همین طور خروج تو از اون شرکت...یه باخت خیلی بزرگه...!
مستقیم و تیز نگاهم می کند..
-خب حالا می خوای چیکار کنی؟
موهایم را چنگ می زنم و روی سرم جمع می کنم:
-بازی سخت تر شده.این همه زحمت کشیدم که امیرحسین رو حذف کنم...غافل از اینکه مغز متفکر پشت پرده و بازیگردان خودشه...باید رو کارمون متمرکز شیم...می خوام فعلا از سیستم دفاعی استفاده کنم...تا اطلاع ثانوی حمله ای در کار نیست...!
از جا برمی خیزد..کیفش
را روی دوشش می اندازد و می گوید:
-من که حریف تو نمی شم...به حرفامم که گوش نمی دی...اما بازم تاکید می کنم...امیرحسین با پدرش متفاوته...اگه اونجوری مقابلت گارد گرفته بود و می خواست اذیتت کنه فقط به خاطر کلاهی بود که سرش گذاشته بودی...تاکتیکت رو در مورد اون عوض کن...نمی خوام پس فردا شرمنده اون و خداش بشی...
ههه...خدا...
سرد نگاهش می کنم...دلم به گفتنش راضی نیست...هنوز راضی نیست...اما می گویم:
-خدا؟؟؟؟اگه دیدیش سلام منو هم بهش برسون...!
کوباندن در...اوج اعتراضش را نشان می دهد...!
غروب دلگیر جمعه...با این حجم فزاینده ابرهای تیره...با این سرمای خشک و کشنده...با این زمستان طولانی و ابدی...با این تنهایی جذام گونه...قلبم را تحت فشار گذاشته...! احساس می کنم دست قدرتمندی روح و جانم را توی مشت گرفته و با تمام وجودش می فشارد...! حتی جغدم هم حاضر به شکستن این سکوت وهم آور و دردناک نیست...!
مقابل مینی بار شیشه ای می ایستم و بطری های رنگارنگ را بررسی می کنم...دستم را جلو می برم و پس می کشم....
چه فایده از مستی...وقتی که فراموشی و بی خبری نمی آورد...؟؟؟
روی مبل دراز می کشم و چشمانم را می بندم...کلافگی فشار می آورد...کوسن را بغل می کنم...فایده ندارد...پرتش می کنم...صدای شکستن گلدان هم نمی تواند چشمان خسته ام را بگشاید...می چرخم و سرم را توی درز بین پشتی و کفی مبل فرو می برم...بغض هست انگار...اما اشک...نه! خودم را در آغوش می گیرم...دستم را نوازش وار روی بازوهای برهنه ام می کشم...گویی گول می زنم...قلب تنها و بی کسم را...! دلم باور می کند...لب برچیده و بغض کرده...به خواب می روم...!
می خوابم تا وقتی که گرمای دستانم روی بازوهایم شدت می گیرد...! آنقدر که پوستم می سوزد...دستم را بر می دارم...اما منبع حرارت هنوز به قوت خود باقیست...منبع نوازش هم...! مغزم آرام آرام شروع به فعالیت می کند و حس بویایی ام را به کار می اندازد...دی وان لوچه...! چشمانم به یکباره باز می شوند...مردمک گشاد شده ام نور را تاب نمی آورد...دستم را روی چشمم می گذارم و می چرخم...تنم در تماس با داغی بی حد جسمی ست...که خوب می شناسمش...دستم را بر میدارم و نیم خیز می شوم...کنارم نشسته...لبخند بر لب و آرام...! نفسم را برق تند چشمانش قطع می کند...! شومی هدفش را از نگاهش می خوانم....! عقب می روم...تا آنجا که می توانم...اما دسته مبل سدم می شود...تلاش بیهوده ام...لبخندش را عمق می دهد...! لبهایم را به زور از هم باز می کنم:
-اینجا چکار می کنی؟
مسخره ترین سؤال ممکن...!
دستش را روی گونه یخ کرده ام می کشد...چندشم می شود...سرم را می چرخانم...با خشونت چانه ام را می گیرد و مجبورم می کند توی چشمانش نگاه کنم...با
نگاهش زجر می دهد..شکنجه می کند...هشدار می دهد...!
-از تهمت متنفرم...از نامردی خیلی بیشتر...! رو دست خوردن از یه الف بچه داره اذیتم می کنه...!
سفیدی چشمانش به سرخی می گراید...! سرم را تکان می دهم بلکه چانه ام را خلاص کنم...اما فشار دستش روی استخوانهای فکم، دادم را به آسمان می برد...!
برق چشمانش خاموش می شوند...!
-تو اون گواهی چی نوشته بود؟؟؟تجاوز همراه با خشونت؟؟؟
احساس می کنم ریشه تک به تک دندانهایم از لثه جدا می شوند...! اشک در چشمم می نشیند...! صورتش را جلو می آورد...خیلی جلو...جایی برای عقب رفتن ندارم...سوزش وحشتناکی در لب پایینم حس می کنم و بعد طعم خون...! سرش را عقب می برد...!
-گریه می کنی...؟؟؟حالا کو تا معنی خشونت و تجاوز رو بفهمی...امشب به اون گواهی قلابیت...سندیت می دم سایه خانوم...!
با خشم اشک جاری شده روی گونه ام را پاک می کنم...هر چه می خواهد بشود...اما زانو نمی زنم...! التماس نمی کنم...!
به استقامتم پوزخند می زند...
-خیلی روت زیاده بچه...!
نفرت زبانه می کشد و غروری که توی وجود هر شاهی نهادینه ست...!
- اومدی اینجا منو بترسونی؟عذابم بدی؟انتقام بگیری؟مثلاً می خوای چیکار کنی؟چی دارم که ازم بگیری؟می خوای تجاوز کنی؟ د یالا...معطل چی هستی؟می خوای بکشی...من از خدامه...! بکش و راحتم کن...! فقط زودتر کارت رو تموم کن و از اینجا برو...نمی خوام ببینمت...نه تو رو...نه هیچ *** دیگه رو...!
گرمی اشک اعصابم را بیشتر به هم می ریزد...هر چه پاک می کنم...تمام نمی شود...این لعنتی مزاحم...!
نگاهش خیره مانده...به صورت تر و اشکهای بی امانم...! داد می زنم...
-به چی نگاه می کنی؟؟؟زود باش دیگه...!
لحظه ای از صورتم چشم بر نمی دارد...به سمتش هجوم می برم و با مشت به بازویش می کوبم:
-چته...؟چرا ماتت برده...یا کارت رو تموم کن یا گمشو برو بیرون...!
می زنم...تمام دردم را مشت می کنم و بر جسم او فرود می آورم...شانه هایم را می گیرد...هنوز توان دارم...هنوز ضربه می زنم...بازوانم را می گیرد...فشار دستش رمق از تنم می برد...توی چشمانم خیره می شود...چشمان گریانم...چشمان طوفانی و آزرده ام...! نگاهش پر از ترحم است...حرصم می گیرد...دندانهایم را روی هم می سابم و دوباره می غرم...اما قبل از خروج هر کلمه ای دستش را روی دهانم می گذارد..کف دستش را گاز می گیرم...چهره اش از درد فشرده می شود...با هر دو دست هولش می دهم:
-اینجوری نگام نکن لعنتی...اگه مردی رو حرفت بمون...اگرم نیستی از خونم برو بیرون...
هیجان زیاد گلوی ملتهبم را کلاپس می کند...! لحظه ای نفسم تنگ می شود...برای حفظ حیاتم سرفه می زنم...برای حفظ حیاتم ناخودآگاه به دست حریفم چنگ می زنم...ضربه محکمی که به پشتم می
زند...راه نفسم را باز می کند...با ولع هوا را فرو می دهم...ته مانده توانم...با این بی نفسی از بین می رود...! با پشت دست...رد اشکهایم را محو می کنم و با خستگی دراز می کشم...تنهایی...جانم را گرفته...مقاومتم را در هم شکسته...روحیه مبارزم را سرکوب کرده...!
گونه ام را به دسته مبل می چسبانم و خس خس کنان می گویم:
-ولم کن امیر...حالم خوب نیست...جنگ رو بذار واسه یه وقت دیگه...از اینجا برو...خواهش می کنم...!
جواب نمی دهد...
زمزمه می کنم:
-جمعه ها تعطیله...این یه روز رو بذارین به حال خودم باشم...این یه روز رو بذارین با خودم باشم...فقط همین یه روز بذارین...که خودم باشم...!
نفس های عمیق او...اکسیژن مغز مرا هم تامین می کند...!!! از گوشه چشم نگاهش می کنم...چشمان باهوش و متفکرش را به من دوخته...!
-به جای بازی کردن با من...حرف بزن...بگو کی هستی...چی می خوای؟؟؟شاید بتونم کمکت کنم...!
نه اشکهایم را باور کرده...نه اوج تنهایی و بدبختیم را...سر و پاهایم را توی شکمم جمع می کنم و می گویم:
-بزرگترین کمکت اینه که تنهام بذاری...!
خشمگین دستم را می گیرد و با یک حرکت هیکل نحیفم را به طرف خودش می کشد...استخوان ترقوه ام صدا می دهد...حتی آخ بلندم هم از خشونتش نمی کاهد...
-سایه...بهت هشدار می دم...دیگه منو بازی نده...چون دیگه گولت رو نمی خورم...اگه اینجوری اشک ریختن...ترفند جدیدته...باید بگم کور خوندی...یا همین الان می گی دردت چیه...یا...!!
بی حال نگاهش می کنم و به سردی می گویم:
-همون یا...
صورتش از شدت خشم یکپارچه خون می شود..با تمام قدرتش هولم می دهد...نمی توانم خودم را نگه دارم...پشت سرم به شدت با دسته مبل برخورد می کند...نفسم قطع می شود و اینبار برای زنده ماندنم هیچ تلاشی نمی کنم...صدای سایه سایه گفتن امیرحسین میان زمزمه های شبانه پدر گم می شود...
درد اگر سینه شکافد...نفسی بانگ مزن...
درد خود را به دل چاه مگو...!
استخوان تو اگر آب کند آتش غم...
آب شو...آه مگو...!
گوش به زنگ صدای در...روی تاب...توی حیاط... نشسته ام...بوق های ممتد ماشین خبر از آمدن پدر می دهد...با ذوق فریاد می زنم:
-سامان بیا...بابا اومد...
و خودم بال در می آورم و به سمتش پرواز می کنم.به محض گشودن در و دیدن دوچرخه قرمز در آغوش پدر فرو می روم و مشتاقانه فرمان دوچرخه را از دستش می قاپم.زیباتر از این قرمز خوشرنگ...نگاه شفاف و پر محبت پدرم است...بابا...زمزمه می کنم...بابا...من فقط چند ساعت است که او را ندیده ام...اما چقدر این بابا گفتن...غریب و دور به نظر می آید...به اندازه سالها...بابای نگفته دارم...! به لبخندش لبخند می زنم...درد در سرم می پیچد...ناله می کنم:
-آخ بابا...
توی حیاط...با دوچرخه دور می زنم...مادر با
شربت آلبالو بیرون می آید...پیراهن حریرش قرمز است...مثل دوچرخه من...مثل شربت آلبالو...! نگاه پدر روی موهای طلایی پر چین و شکنش می لغزد...صدایش را می شنوم:
-فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ...!
صورت گلگون مادر را می بینم...که هنوز از این نگاههای پدر شرمزده می شود...مادر محجوب من...مادر زیبای من...!
از دامانش آویزان می شوم:
-چرا من شبیه تو نیستم؟چرا همه می گن سایه شبیه خالشه؟؟؟
این بغض همیشگی من است...من با داشتن چشمهای عسلی...موهای طلایی و پوست سفید...شبیه مادرم نیستم...زیبایی وحشی و مثال زدنی او را ندارم...از مخموری چشمان و سرخی لبانش بی بهره ام...ناز صدا و اندام پر کرشمه او...استثنایی است...پدر می گوید...مادرت استثناست...!
درد توی سرم کوران می کند:
-آخ مامان...!
دستم را روی سرم می گذارم...همه چیز می چرخد...سامان می خندد...
-پاشو تنبل...کلی کار ریخته رو سرمون...تو هنوز خوابی؟
ضجه می زنم:
-نمی تونم...سرم خیلی درد می کنه...
دستش را روی پیشانی ام می گذارد...
-تو می تونی سایه...باید بلند شی...الان وقتش نیست...
انگار با پتک توی سرم می زنند...
-آخ سامان...!
نور چشمم را می زند...انگار توی یک تونل خلا افتاده ام...می پیچم و می چرخم...صداها واضحند...اما نا آشنا...
-فقط می خواستم بترسونمش...نمی خواستم اذیتش کنم...نمی دونم چرا اینجوری شد...!
-سایه تنهاست...هیچ کسو نداره...خدا رو خوش نمیاد...
-چقدر عجیبه این دختر...چقدر همه چیزش عجیبه...
-سایه تنهاست....هیچ کسو نداره...خدا رو خوش نمیاد...!
خدا...لب می زنم...خدا...! نور خاموش می شود...دیگر نمی چرخم...
-آخ خدا...!
زور می زنم...تا این پلکهای سنگین از هم باز شوند...نمی توانم گردنم را بچرخانم...دستی صورتم را لمس می کند...چشمان غمگین و مهربانش...پر از رنجش...پر از پشیمانی...پر از درد است...سعی می کنم به یاد بیاورم...به مغز گیج و آسیب دیده ام فشار می آورم...آرام آرم پرده ها کنار می روند...با بغض می گویم:
-پس همه چیز خواب بود...
صدای مردانه اش توی گوشم می نشیند...
-چی خواب بود؟
آه می کشم...
-بودن پدر و مادرم...
تخت از سنگینی اش فرو می رود...دستانش لحظه ای صورتم را رها نمی کنند...مقاومت نمی کنم...!
منِ تشنه...این محبت را پس نمی زند...!
انگشتش را روی پلکهای بسته ام می کشد:
-بهتری؟
نیستم...بغض درصدایم می شکند:
-پریسا کجاست؟
موهایم را...تار به تار...نوازش می کند...
-دیروقت بود...برادرش اومد دنبالش...رفت...!
زمزمه می کنم...
-برادرش؟؟؟پویا؟؟؟
سرش را تکان می دهد...
پوزخند می زنم...حتی نخواسته مرا ببیند...! باز پوزخند می زنم...اگر این مرد نبود...احتمالا تنها مریض بدون همراه این بیمارستان...من
بودم...!
سعی می کنم بنشینم...کمکم می کند و در همان حال می گوید:
-خیلی ترسوندیم...داشتم دیوونه می شدم...
نگاهش نمی کنم...دلم حرف زدن نمی خواهد...
-نمی خواستم بهت آسیب بزنم سایه...درسته عصبانی بودم...اما نمی خواستم اذیتت کنم...
دستی به برآمدگی پشت سرم می کشم و می گویم:
-اگه می خواستی آسیب بزنی چیکار می کردی؟
نزدیکم می آید...قهوه ای چشمانش از همیشه روشن تر است..به زردی می زند انگار...!
-ایندفعه حاضرم خودمم باهات بیام پزشکی قانونی...هر چی بگی حق داری...
نگاهم را به تاریکی محض پشت پنجره می دوزم و زمزمه می کنم:
-سرم خیلی درد می کنه...
بغض دوباره هجوم می آورد...
-کاش پریسا نرفته بود...
دستانش را از زیر بغلم رد می کند و با یک حرکت سریع در آغوشم می کشد...پیراهنش را مشت می کنم...لبم را گاز می گیرم...بلکه این بغض نشکند...بلکه بیش از این نشکنم...اما اشک است...که می ریزد...نه یک قطره و دو قطره...نه یک ثانیه و یک دقیقه...! سیل وار...بی انتها...! نباید در این آغوش بمانم...جایم اینجا نیست...می دانم...اما التماس می کنم...به صدای سیاه التماس می کنم...
-تا همین سپیده صبح بهم وقت بده...تا همین سپیده...!
سرم را بیشتر توی آغوشش فرو می برم...دستانش حمایت وار و بی پروا..تن سرما دیده ام را نوازش می کند و صدای آرامش...کنار گوشم...نجوای دلداری سر می دهد...سعی می کنم او را سامان فرض کنم...یا پدرم...اما نمی شود...صدای سیاه نمی گذارد...سرم را بالا می گیرم و توی چشمانش نگاه می کنم:
-منو ببر خونه...از بیمارستان متنفرم...!
با انگشتانش اشکم را پاک می کند و می گوید:
-باید تحت نظر باشی...حداقل تا فردا صبح...!
درازم می کند و پتو را روی تنم می کشد...کنارم می نشیند و دستش را روی دستم می گذارد...صدای سیاه غلبه می کند...لبخند می زنم:
-اگه پرستار بودی...حتما تو کارت موفق می شدی...!
او هم می خندد...
-تعداد شبهایی که بالا سرت بیدار بودم از دستم در رفته...یادم باشه مرخص که شدی خشکه باهات حساب کنم...!
توی چشمانش خیره می شوم...هنوز لبخند بر لب دارم...
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری ...
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی!
گرمای نصف و نیمه خورشید صبحگاهی تلخی و تیرگی جمعه سیاه را محو می کند...سر درد همچنان ادامه دارد...اما وقتی برای استراحت نیست...نگاهی به امیرحسین که روی مبل گوشه اتاق خوابش برده می کنم و بلند می شوم...خوشبختانه سِرُم به دستم نیست...سرم گیج می رود...دستم را به دیوار می گیرم و آرام قدم بر می دارم...کمد فلزی را باز می کنم و مانتو و شلوار و شالم را بیرون می کشم
و می پوشم.تیپ محشرم را از نظر می گذرانم و لبخند می زنم...مانتوی سبز...شلوار راحتی...شال زرشکی...و دمپایی ابری زرد! از جیر جیر مبل می فهمم که بیدار شده...بدون اینکه بچرخم می گویم:
-شانس آوردی واسه خودت اینجوری لباس ست نمی کنی...!
کنارم می آید...با اخمهای درهم گردنش را ماساژ می دهد و می گوید:
-کجا به سلامتی؟
شالم را روی موهای به هم ریخته ام مرتب می کنم و می گویم:
-خودمم دارم به این فکر میکنم که با این تیپ خارق العاده کجا می تونم برم...
بازویم را می گیرد
-تا وقتی دکتر ویزیتت نکنه جایی نمی ری...!
به سمتش می چرخم و به صورت بداخلاقش نگاه می کنم:
-من تا رسیدن دکتر وقت ندارم.باید برم شرکت!
اخم هایش را غلیظ تر می کند...
-یا همین الان دونه به دونه لباساتو با لباسای بیمارستان عوض می کنی...یا اینکه مجبور می شم خودم این کارو انجام بدم...
بی توجه به حرفش کیفم را روی دوشم می اندازم...با عصبانیت کیف را از دستم می کشد شالم را بر می دارد...
-جهت اطلاع...من وقتی از خواب بیدار می شم به طرز وحشتناکی بداخلاقم...اصلا هم حوصله ناز کشیدن و ادا و اطوار ندارم...عین بچه آدم برو بشین رو تختت و با اعصاب منم بازی نکن...وگرنه مجبور می شم از روشای دیگه استفاده کنم...!
معترضانه می گویم:
-امیر...
با بی حوصلگی دستم را می کشد و به سمت تخت می برد...
-تا دکتر ویزیت نکنه از این در بیرون نمی ری...
-من باید برم شرکت...
اولین دکمه مانتویم را باز می کند و می گوید:
-بشین بابا...همچین میگه شرکت...هر کی ندونه فکر می کنه رییس مایکرو سافته...!
دستش را می گیرم و توی چشمانش خیره می شوم...
-امیر...چرا متوجه نمی شی؟باید برم.حالمم خوبه.
دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
-تو چرا متوجه نمی شی؟داروهای قبلیت رو درست استفاده نکردی...سینوس هات...ریه هات...گلوت...همه پر از چرکن...! نمی بینی که چقدر غیر طبیعی داغی؟تو چطور آدمی هستی که با این حالت می تونی سر پا بایستی و به کار فکر کنی؟
کلافه می شوم...از اینکه درکم نمی کند...از اینکه نمی فهمد مسکن من آن شرکت است...!
-دکتر باید عکسات رو ببینه...دارو واست بنویسه...باید مطمئن شیم اون مخ نداشته ت! مشکلی نداره...!بعدش می ریم خونه...صبحونه می خوریم...می خوابیم...استراحت می کنیم...فردا هم می ریم شرکت...اوکی؟
با حرص شالم را از دستش می گیرم...گلوله می کنم و روی تخت می کویم...
لبخندی که روی لبش می نشیند...سریع رنگ می بازد...از یخچال آب پرتقالی بیرومی آورد و به دستم می دهد و در حالیکه با دقت زیر نظرم گرفته می گوید:
-دیشب...این برادر دوستت...چی بود اسمش؟؟؟آها...پویا...خیلی نگرانت بود...این خرت و پرتا رو هم اون خرید...!
چیزی آن
پایین...درست توی عمقی ترین قسمت دهلیز چپم...تکان می خورد...! مردمکم می لرزد...اما خودم را حفظ می کنم...!
آب پرتقال را ذره ذره می خورم و می گویم:
-هر دوشون رو از بچگی می شناسم.یه جورایی با هم بزرگ شدیم.درست مثل خواهر و برادر...!
روی مبل می نشیند و دستهایش را از دو طرف می کشد و پای راستش را روی پای چپ می اندازد...
-خواهر و برادر؟؟؟
تیز است...این پسر خیلی تیز است...!
بطری لامپی شکل را روی میز می گذارم و برای عوض کردن لباسم از جا بلند می شوم و با خونسردی می گویم:
-از آدمی که سینوس و ریه و گلوش پر از چرکه...اینقدر سوال نمی پرسن...حالا هم لطفاً برو بیرون...می خوام لباسم رو عوض کنم...
سرش را عقب می دهد و می خندد...
-یعنی الان روت نمیشه جلو من لباس عوض کنی؟؟؟
داغی شرم زیر پوستم می دود...
-نخیر...می ترسم تو یه وقت زیادیت بشه...
بلندتر می خندد و بر می خیزد...
-باشه...راحت باش...
دستش را روی دستگیره می گذارد...نگاه شیطانش را به صورتم می دوزد و می گوید:
-فقط بازم جهت اطلاع...همین نیم ساعت پیش که داشتین لباس عوض می کردین...بنده بیدار بودم...!
در یک چشم به هم زدن دمپایی زردم را در می آورم و به سمتش پرتاب می کنم...جا خالی می دهد و قهقهه زنان از در خارج می شود...!
چشمانم به دربسته شده خیره می ماند...زهرخند...تمام صورتم را فرا می گیرد...
سایه ی امروز...همان شاه سیاه همیشگی ست...!
از خروج امیرحسین که مطمئن می شوم به بازوی پریسا چنگ می زنم.آخش بلند می شود...خشمگین نگاهش می کنم.بهت زده می گوید:
-چرا اینجوری می کنی؟
-دیشب به امیرحسین چی گفتی؟
ابرویش را بالا می دهد و می گوید:
-نترس بابا...چیزی نگفتم.
فشار دستم را بیشتر می کنم...
-مطمئنی؟
چهره اش در هم فشرده می شود...
-خل شدیا...چی باید بهش بگم؟گفتم تو یه تصادف خونوادت رو از دست دادی...همین...
دستش را رها نمی کنم...
-دیگه چی؟
-گفتم فقط به خاطر اینکه زودتر به اون نقطه ای که می خوای برسی پات رو تو کفش اونا کردی...
پوزخند می زنم و ولش می کنم...
-باور کرد؟؟؟
دستش را می مالد و با اخم می گوید:
-معلومه که نه...ولی اونقدر بابت شرایط زندگیت متاسف بود که گیر نداد.آخه تا دلت بخواد پیاز داغش رو زیاد کردم.خیلی ناراحت شد...
سرم را تکان می دهم و می گویم:
-به این راحتیا دست بردار نیست...شک نکن...
شالم را روی سرم می اندازم و از تخت پایین می روم...دستش را به سمتم دراز می کند و می گوید:
-بذار کمکت کنم...
دستش را پس می زنم و با بدخلقی می گویم:
-خودم می تونم...سرطان که ندارم...
بی توجه به حرفم زیر بازویم را می گیرد و می گوید:
-کل بدنت عفونی شده...از سرطان بدتره...می فهمی؟
بازویم را بیرون می کشم و می
گویم:
-من کل زندگیم عفونته...این که چیزی نیست...
صدای مردانه و محکمی از پشت سرم می گوید:
- واسه زندگیتم یه فکری می کنیم...فعلا جسمت مهم تره...!
می چرخم و به صورت غرق در اخم امیرحسین نگاه می کنم...دستانش را توی جیبش فرو می کند و چند قدم جلو می آید...
-شاید درست نباشه بگم...ولی از بس لجبازی چاره ای ندارم...دکتر گفت اگه عفونت کنترل نشه ممکنه مننژیت شی و بری تو کما...ممکنه به نخاعت بزنه...تازه معتقده که بهتره تو بیمارستان بستری و تحت نظر باشی...
چشمانم را برای اطمینان باز و بسته می کنم و می گویم:
-این دکترا که به جز غلو کردن کار دیگه ای بلد نیستن...وقتی من می تونم رو پام وایسم یعنی حالم خوبه و مشکلی ندارم...!
نزدیک تر می شود...آشفتگی عمدی موهایش چهره اش را جذاب تر کرده...
-تو واقعاً متوجه حال خرابت نمی شی؟
به فکر می روم...به جز سوزش وحشتناک گلو...سنگینی در قفسه سینه...تنفس سخت و پر از زجر...درد در هنگام بلع...بی اشتهایی و تب و لرز مداوم و لرزش و ضعف در تمام بدن...مشکل خاصی ندارم...!
سرم را تکان می دهم...
-من خوبم...اگه از این بیمارستان نجات پیدا کنم بهترم می شم...!
در نگاهش نمی دانم چیست...تعجب...ترحم یا تحسین...هرچه که هست دوست ندارم...کیفم را از دست پریسا می قاپم و در حالیکه سعی می کنم بی حالی ام به چشم نیاید می گویم:
-کی منو می رسونه خونه؟
پریسا دستش را روی بازویم می گذارد...
-بریم...پویا تو ماشین منتظره...
با جمله دومش پاهایم به زمین می چسبند...دو دل نگاهش می کنم...با نگاه التماسش می کنم...من و من می کنم...اما او دستم را می کشد...امیرحسین راهمان را سد می کند...اخمهایش همچنان در هم است...اما از چشمانش شیطنت می بارد...
-من می رسونمش...شما تشریف ببرین...
پریسا خشمگین و عصبی می غرد...
-چقدر هم که شما قابل اعتمادین...! هر بار با شما بوده یه بلایی سرش اومده...اصلا مگه شما کار و زندگی ندارین؟چی می خواین از جون این دختر بیچاره؟
گره ابرروهایش یکی یکی باز می شوند...انگار همه چیز برایش یک تفریح خوشایند است...دستانش را به نشانه تسلیم بالا می برد...
-ببخشید...قصد جسارت نداشتم..ولی به نظرم بهتره انتخاب وسیله نقلیه رو به عهده سایه بذاریم...
چشمان براقش را به من می دوزد و می گوید:
-ها سایه؟چی می گی؟
قطعاً تحمل یکی از اعضای خانواده احتشام آسان تر از بودن با پویاست...
سعی می کنم لبخند بزنم...
-من با امیر می رم پریسا جان...
با نگرانی می گوید:
-ولی سایه...
می خندم...
-نترس...ما زبون همو می فهمیم...نهایتش دوباره یکیمون رو روی همین تخت ملاقات می کنی...!
سرش را با تاسف تکان می دهد و می رود...
امیرحسین دستش را دور کمرم حلقه می کن و زیر
گوشم می گوید:
-یکی طلب من...!
سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم...
گردنش را کج می کند و می گوید:
-از دست پویا نجاتت دادم...!
همزمان بخاری و ضبط را روشن می کند...موزیک لایت بی کلام...همراه گرمای مطبوع و دلچسب ماشین و برفهای ریزی که مثل نمک بر سطح شهر پاشیده می شود...دلم را...ذهنم را...روحم را به دوردستها می برد...به یک شب رویایی...شبی که عشقم را توی کلامم ریختم و به پویا بله گفتم...نه یک بار...هزار بار بله گفتم...نه برای یک لحظه... برای کل عمرم بله گفتم...! حلقه الماس نشان نامزدی را بر دستم نشاند و همزمان سرانگشتانم را بوسید...! هنوز از گرمای آن بوسه ها داغم...! هنوز از تب آن شب می سوزم...! هنوز می سوزم...می سوزم...!
-راحتی؟
تکان می خورم...پلک می زنم...! واقعیت...بیرحمانه و خشمگین بر جانم تازیانه می زند...به صاحب صدا نگاه می کنم...پلک می زنم...!هرچند دردناک...اما عمیق نفس می کشم...
-آره...ممنون...!
از آینه پشت سرش را می پاید و می گوید:
-می خوای بریم یه چیزی بخوریم؟
موبایلم را از کیفم در می آورم و تماسهای از دست رفته ام را چک می کنم...
-نه...گرسنه نیستم..دلم یه دوش آب گرم می خواد...بوی بیمارستان می دم...!
لبخند می زند و می گوید:
-باشه...!
نگاهم را بین تک تک اجزای صورتش می چرخانم...ای کاش می توانستم فکرش را بخوانم...
-امیر...؟
راهنما می زند و می پیچد...
-بله...؟
انگشتم را روی اسکرین گوشی ام می کشم...
-هیچی...!
لبخندش عمیق تر می شود...
-مطمئنی هیچی؟
سرم را بالا و پایین می کنم...
-یعنی نمی خواستی عذر خواهی کنی؟؟؟
عطرش را نفس می کشم...
-اون که چرا...ببخش که می خواستم بکشمت...!
مقابل خانه ام می ایستد...ضبط را خاموش می کند...کیسه داروهایم را از داشبورد در می آورد و روی پایم می گذارد و می گوید:
-بعدا صحبت می کنیم...مفصل...مثل دو تا آدم بالغ...بدون دعوا و کتک کاری...فعلا سلامتیت واجب تره...
کیسه پلاستیک را مشت می کنم و سرم را پایین می اندازم...دستش را روی دستم می گذارد:
-برو خانوم...من باید برم شرکت...میام بهت سر می زنم...
توی دلم عروسی ست...!
دستگیره در را می گیرم...بازویم را می گیرد...با تعجب نگاهش می کنم...
-فکر نکن بی خیالت شدم...زود خوب شو...حالا حالاها باهات کار دارم...!
بی توجه به قلب ضربان گرفته ام می گویم:
-من جای تو باشم صبر نمی کنم...شیر حتی اگه پیرم باشه...بازم شیره...!
لبخندی به قهقهه اش می زنم و پیاده می شوم...!
نمی دانم...نمی دانم که چند چندیم...!!!!
تمام درد و ناراحتی و خشمم را توی صدایم می ریزم و با صدای گرفته و خش دارم داد می زنم:
-انگار فراموش کردی مسئول فنی اینجا تویی...همه تو رو به رسمیت می شناسن...من فقط مدیرعاملم و نظارت می
کنم...خودت برو و با دست پر برگرد...
امین پرونده را روی میز می کوبد و می گوید:
-عزیز من...تو دعوتنامه اسم تو رو آوردن...زشته اگه نیای...مدیر عاملشونم هست...
از جا بلند می شوم و در حالیکه توی آینه دستی خودم را بررسی می کنم می گویم:
-وقتی بدون هماهنگی با من قرار ملاقات می ذارین نتیجش این میشه...من با احتشام جلسه دارم...نمی تونم بیام...فدایی رو به عنوان نماینده من با خودت ببر...
و بی توجه به غرغرها و اعتراض هایش از اتاق بیرون می زنم...قرار ناهار با امیرعلی احتشام...فرصتی ست که از دست نخواهم داد...!
با دیدن فضای رویایی و شیک رستوران لوشاتو...به دست و دلبازی احتشام احسنت می گویم...خرامان و آهسته به میزش نزدیک می شوم...موهای جو گندمیش زیر نور چلچراغ برق می زند...به احترامم بر می خیزد و صندلی را برایم جلو می کشد...تشکر می کنم و می نشینم...
-جای زیباییه...!
تبسم خواستنی اش لحظه ای صورتش را ترک نمی کند...
-مکان زیبا...برای پذیرایی از یک خانوم زیبا...!
به تعارفش لبخند می زنم
-انگار کسالتتون تشدید شده...صداتون خیلی گرفته...صورتتون هم ملتهبه...!
با افسوس سر تکان می دهم و می گویم:
-بله متاسفانه...از قرار یه عفونت گسترده سیستم تنفسیم رو درگیر کرده...کلی قرص و آمپول واسم نوشتن...ولی هنوز مشکل پا برجاست...
نگاهش رنگ نگرانی می گیرد...
-اینکه خیلی بده...چرا بیشتر استراحت نمی کنین...این قضیه می تونه خطرناک باشه...
در دلم به این بازیگر قهار می خندم...
-فرصتی واسه استراحت ندارم.همین الانشم کلی عقبم...بگذریم...گفته بودین یه گفتگوی دوستانه...خب من در خدمتم...!
دستی به چانه اش می کشد و می گوید:
-بهتر نیست اول ناهار بخوریم؟
نیم نگاهی به منو می اندازم و می گویم:
-می تونیم حین غذا خوردن صحبت کنیم...چون من یه قرار دیگه هم دارم که باید بهش برسم...!
چشمان روشنش را به صورتم می دوزد و می گوید:
-موفقیتاتون تو این زمان کم تحسین برانگیزه و جای تبریک داره...قبلا هم اینو گفتم...ما می تونیم دشمنی کنیم...رقابت کنیم و انرژیمون رو برای تخریب نفر مقابل هدر بدیم...از طرف دیگه می تونیم همکاری کنیم...تعامل کنیم و با رفاقت پیش بریم و به هدف مشترکی که داریم برسیم...
قرصم را از کیفم بیرون می آورم و با لیوانی آب می خورم...بی تفاوت و خونسرد می گویم:
-همونطور که خودتون گفتین...این حرفا تکراریه...من بابت همکاری با شما یه پیشنهاد داشتم...اگه موافقین...می تونیم صحبت کنیم...در غیر این صورت خیر...!
او هم کمی آب می خورد...
-صادقانه بگم که من حاضرم قیمت ذکاوت شما رو بپردازم و قسمتی از اون فرمول رو به دست بیارم...این دارو وقتی به مرحله تولید برسه کلی سر و
صدا می کنه و می تونه صادرات پر رونقی داشته باشه...در اون صورت چندین برابر مبلغی که به شما پرداخت کردم سود می کنم...همه اینا به کنار...من مطمئنم شما و تیمتون با ایده های نابی که دارین بازم می تونین همچین فرمولایی بسازین..خب این یعنی یه تجارت پر سود...بنابراین من حاضرم شرط شما رو قبول کنم...اما یه مشکل وجود داره...!
می دانم مشکل چیست...اما می پرسم...
-چه مشکلی؟
دستش را توی موهای خوش رنگش فرو می کند و می گوید:
-امیرحسین...!تا همین چند روز پیش موافق صد در صد همکاری با شما بود...اما نمی دونم چی شده که کامل نظرش برگشته و به شدت مخالفت می کنه...!معتقده که حفظ استقلال شرکت از همه چی مهمتره...!
لعنتی...! دستم را زیر میز مشت می کنم...اما هچنان لبخند بر لب دارم...
-خب در این صورت موضوع منتفیه...بدون رضایت ایشون نمیشه کاری کرد...!
صورتش را نزدیک می آورد...آنقدر که هرم نفسش پوست تبدارم را آتش می زند...نگاه کردن در این چشمها سخت است..عذاب آور است...اما این عذاب را به جان می خرم و خیرگی نگاهش را تحمل می کنم...
-واسه من درآمدزایی شرکت در اولویته...
ابروهایم را بالا می دهم...شیطان وجودش توی چشمانش لانه می کند...صدایش انگار از اعماق جهنم به گوش می رسد...
-فکر می کنی بتونی راضیش کنی؟
دهان باز مانده ام را سریع می بندم...
-من؟؟؟
لبخندش ابلیس را تداعی می کند...
-کنفرانس ترکیه فرصت خوبیه...جای تو باشم از دستش نمی دم...!
چیزی در سرم جرقه می زند...
این پدر برای رسیدن به خواسته هایش...به پسرش هم رحم نمی کند...!
دقیقا هفت ساعت است که توی ماشینم نشسته ام و فکر می کنم...این صفحه به هم ریخته شطرنج...کلافه ام کرده...عصبیم کرده...ضعیفم کرده...این جدال نابرابر با دو شاه سفید نگرانم کرده...همه چیز آنطور که من فکر می کردم و می خواستم پیش نرفت...من شرافتم را برای بردن این بازی وسط گذاشتم و به راحتی باختمش...ارزشمندترین گوهر وجودم را برای هیچ باختم...اما با یک اشتباه دستم رو شد و فرو ریختم...اکنون منم و دستهایی خالی...برای مقابله با دو مرد کارکشته و حرفه ای...! منم و شایدها و اماها و اگرها...که اگر یکی خلاف آنچه که می خواهم بشود...مات شدنم حتمی ست...! فرصتم اندک و کارم بسیار است...!کارم بسیار و توانم...!
گوشی ام را بر می دارم و به خط جدید پریسا اس ام اس می دهم...
-آدرس خونه امیرحسین؟؟؟
خبر دارم که مستقل زندگی می کند...اما کجایش را نمی دانم...!تمام تنم خشک شده...آینه ماشین را روی صورتم تنظیم می کنم و از التهاب شدید صورتم وحشت می کنم...!اس ام اس رسیده را می خوانم و استارت می زنم...درد طاقت فرسای سرم...امانم را بریده...! یک ساعت بعد درست مقابل خانه اش
توقف می کنم...! پیاده می شوم و دستی به پالتوی نیمه چروکم می کشم...کیفم را در یک دست و موبایلم را در دست دیگر می گیرم و مصمم به سمت برج زیبای آجرنما قدم بر می دارم...زنگ واحدش را می زنم...انتظارم زیاد طول نمی کشد...صدای متعجبش را می شنوم...
-سایه...!
در را باز می کند...وارد لابی باشکوه می شوم و بی توجه به دکوراسیون و مبلمان منحصر به فردش مستقیم آسانسور را نشانه می روم و تا زمانی که صدای گرمش را کنار گوشم می شنوم چشمانم را می بندم...!
-خوش اومدی...!
به زحمت لبخند می زنم...حرف زدن برایم سخت است...! در را پشت سرم می بندد...از راهروی باریکی می گذرم و به هال مربعی وسیعی می رسم...ترکیب دل انگیز سفید و سورمه ای خانه اش مسحورم می کند...دست به سینه مقابلم می ایستد...تعجب همچنان در چهره اش موج می زند...
-خوبی؟
چشمانم را باز و بسته می کنم...
-صورتت سرخِ سرخه...بشین یه چیزی واست بیارم بخوری...!
روی کاناپه سفید می نشینم و با انگشتانم تیغه بینی ام را ماساژ می دهم...بوی خوش قهوه حس اندک بویایی ام را تحریک می کند...رو به رویم می نشیند و پرسشگرانه نگاهم می کند...به زور لبهایم را از هم باز می کنم...
-ببخش که سر زده اومدم و مزاحمت شدم...
به پشتی تکیه می دهد...و دستانش را روی دسته های مبل می گذارد...تیشرت جذب و آستین کوتاه مشکی و گرمکن همرنگش را بر تن دارد...
-مزاحم نیستی...فقط خیلی تعجب کردم...آدرس اینجا رو از کجا آوردی...
فنجان را به لبم نزدیک می کنم و می گویم:
-از جاسوسم گرفتم...!
بین ابروهایش خط می افتد...
-فکر می کنم آبروریزی و زندون رفتن...به گرفتن حال تو و جاسوست می ارزید...!
قهوه را سر می کشم...تلخیش اذیتم می کند...با دست گلویم را می مالم و می گویم:
-مرسی بابت قهوه...بازم ببخشید که مزاحمت شدم...
بلند می شوم و کیفم را دنبال خودم می کشم...مقابلم می ایستد و با همان اخم های پر رنگ می گوید:
-چه زودم بهش بر می خوره...کجا می خوای بری حالا؟؟؟
نگاه بی فروغ و رو به خاموشیم را به صورت اصلاح کرده و خوش بویش می دوزم و می گویم:
-نباید می اومدم اینجا..در شرایطی که تو همه کارای منو حقه و نیرنگ می بینی اومدنم به اینجا اشتباه بود...!
یک قدم به چپ بر می دارم و از سد تنش عبور می کنم...دستش روی بازویم می نشیند...به طرفش کشیده می شوم...کمی تلو تلو می خورم و با برخورد به سینه اش متوقف می شوم...کیفم را می گیرد و روی مبل پرت می کند...دستش را روی پیشانیم می گذارد و می گوید:
-لپات گل انداخته...تبتم که بالاست...داروهات رو خوردی؟
سرم را تکان می دهم...
-آره...خوردم...حالم خوبه...فقط می خوام باهات حرف بزنم...بدون دعوا...بدون کتک کاری...!
بازویم را می گیرد و روی
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد