بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

خنديد و گفت:- لطفاً خفه شو تا همه نفهميدن. نخير کسي نمي دونه. همون موقع مامان و خاله همراه با يه سيني چايي از آشپزخونه خارج شدند و مامان با ديدن من و سپيده گفت:- پس داريوش و آرمين کجا رفتن؟سپيده پيش دستي کرد و گفت:- آرمين طاقت نداشت مي خواست بره کنار دريا. اين بود که دوتايي رفتن. سيني چايي رو روي ميز گذاشتن و نشستند. مامان و سپيده مشغول صحبت شدن، مامان کلي از اومدن يهويي اونا متعجب شده بود. در حين صحبت اونا من مشغول آناليز کردن خاله کيميا شدم، هر از گاهي با يه دنيا حسرت به من خيره مي شد و وقتي نگاش مي کردم لبخند محزوني مي شد و ازم چشم بر مي داشت. سر از کاراش در نمي ياوردم! اين چش شده بود؟!!! دو ساعتي طول کشيد تا آرمين و داريوش برگشتن. قيافه آرمين خيلي گرفته بود. داريوش هم بدتر از اون بدون اينکه پيش ما بياد يه راست از پله ها رفت بالا ... همه مون اينقدر نگاش کرديم تا از نظر مخفي شد. خاله با نگراني از آرمين پرسيد:- چيزي شده؟آرمين خودشو ول کرد روي مبل و گفت:- نه خاله جون چيزي نشده. با هم بحثمون شد. آخه اين پسر شما خيلي کله شقه! خاله به زحمت لبخندي زد و گفت:- به هر حال به باباش رفته. اشاره هايي بين سپيده و آرمين رد و بدل شد که از هيچکدومش سر در نياوردم. با شک از سپيده پرسيدم:- چيزي شده سپيده؟- نه بابا چيزي نشده. تو چرا اينقدر مشکوکي؟ قضيه بين آرمين و داريوشه. منم سر در نمي يارم. دلم گرفته بود، به خصوص اينکه حسابي هواي باربد به سرم زده بود. بيخيال داريوش و دعواش با آرمين گفتم:- سپيد حال داري بريم يه خورده قدم بزنيم. سپيده لبخندي زد و گفت:- من حال دارم، ولي...بعد آروم طوري که کسي نشنوه گفت:- ني ني حال نداره. آخه دکتر گفته نبايد زياد تحرک داشته باشم. لبخند زدم و گفتم:- پس من تنهايي مي رم. - تنها؟!- آره من هر روز تنها مي رم پياده روي. -آره مي دونم. داريوش هم گفت که توي همين پياده روي هاي تو مچتو گرفته. از جا بلند شدم و گفتم:- کاش نگرفته بود و کاش من امروز مجبور نبودم بيام اينجا. با ناراحتي گفت:- چرا؟- خاطرات قبل بدجوري داره خفه ام مي کنه. تازه ... خاطرات باربد هم ذهنمو حسابي مشغول کرده ... چيزي نمونده که مغزم بترکه ...سپيده با چشماي گشاد شده نيم خيز شد و گفت:- بازم همون احساس قبل؟با تعجب گفتم:- نه بابا توام انگار حالت خوش نيستا! من فقط يادم به کارامون که مي افته دوست دارم هم خودم و هم داريوش عوضي رو خفه کنم. - نگو رزا. داريوش خيلي بدبخته! خيلي بيشتر از اونکه بتوني تصورش رو بکني.سرمو تکون دادم و گفتم:- اينطور به نظر نمي ياد. سپيده سرشو با افسوس تکون داد و گفت:- کاش اينقدر ظاهر بين نبودي.بدون توجه به

1400/02/25 12:05

سپيده رو به خاله و مامان گفتم:- من مي رم يه خورده پياده روي بکنم. مامان با نگراني هميشگيش گفت:- تو که پياده روي ات رو با داريوش رفتي. - خب چي کار کنم؟ حوصله ام سر رفته. زياد دور نمي شم. همين جا توي باغ ويلا مي مونم. - باشه برو. سريع از ساختمون خارج شدم. بارون کم شده بود و نم نم مي باريد. ساختمون رو دور زدم و روي يکي از نيمکت هاي پشت ساختمون نشستم. چشمام رو بستم تا خاطرات گذشته زياد اذيتم نکنه، ولي نمي شد. يه خط در ميون و داروش و باربد توي ذهنم پر رنگ و کمرنگ مي شدن. کاش هيچ وقت دوباره داريوش رو نمي ديدم. کاش باهاش روبرو نمي شدم ... حس مي کردم دارم به باربدم خيانت مي کنم. از يادآوري مهربوني هاش اشکم در اومد ... نم نم بارون با اشکام قاطي مي شد، دلم براش خيلي تنگ شده بود ... ساعت ها روي اون نيمکت نشسته و به دريا خيره شدم. وقتي به خودم اومدم که هوا تاريک شده بود. از جا بلند شدم و نزديک دريا رفتم. موج هاي کف آلود ساحل رو جارو مي کردن. چقدر جاي باربد کنارم خالي بود. چقدر دلم شونه هاي پهنش رو براي تکيه دادن مي خواست. چقدر نبودش آزارم مي داد. رو به دريا از ته دل داد زدم:- باربد ... چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا تنهام گذاشتي؟ تو نمي دونستي که شونه هاي من براي بار سنگين زندگي خيلي ضعيفه؟ تو نمي دونستي من تحمل دوريتو ندارم؟ باربد چطور دلت اومد منو تنها بذاري؟ مگه من عشقت نبودم لعنتي؟ چطور دلت اومد بهم دروغ بگي؟ چرا نذاشتي کمکت کنم؟ باربد من دردمو به کي بگم؟! چطور حالي اين جماعت کنم که بدون تو خنديدن برام سخته؟ باربد ... نمي تونم ببخشمت. چرا بي کسم کردي؟ديگه نتونستم طاقت بيارم و دوباره بغضم ترکيد. دو زانو نشستم و از ته دل زار زدم. اينقدر گريه کردم که غده بزرگ شده تو گلوم کوچک شد و راه نفسم رو آزاد کرد. يه کم از آب شور دريا رو به صورتم پاشيدم. حسابي دير شده بود و بايد بر مي گشتم. سريع از جا بلند شدم، ساختمون رو دور زدم و به داخل ويلا برگشتم. انگار حسابي همه رو نگران کرده بودم، آرمين آماده بود که دنبال من بياد. بقيه هم دور همه نشسته و رنگ همه شون پريده بود! با ديدنم همه شون نفس راحتي کشيدن و مامان با بغض گفت:- باز تو رفتي بيرون يادت رفت که بايد برگردي؟با شرم گفتم:- ببخشيد اصلاً حواسم نبود که دير شده. همون موقع در باز شد و داريوش وارد شد. خاله گفت:- مامان تو رفتي بودي دنبال رزا مثلاً؟!!! با تعجب ازش پرسيدم:- مگه تو رفته بودي دنبال من؟- آره - من که گفته بودم از ويلا خارج نمي شم. پس چطور منو پيدا نکردي؟- پيدات کردم، ولي اينقدر توي فکر بودي که چيزي نگفتم و با کمي فاصله ازت نشستم.تعجب کردم که چطور نديدمش! پس اون گريه

1400/02/25 12:05

ها و جيغ هامو شنيده بود! مامان همونطور که مانتوش رو مي پوشيد گفت:- خب ديگه کيميا جون ما رفع زحمت مي کنيم. تا همين جاش هم خيلي زحمت داديم.خاه کيميا سريع بلند شد و با ناراحتي گفت:- کجا مي خواين برين؟ خب شام رو هم بمونين. - نه ديگه عزيزم ممنون از دعوتت. زحمت هم اندازه داره ... - شما که کسي توي ويلا منتظرتون نيست. مي خواين برين تنهايي چي کار کنين؟ خب بمونين. مامان داشت نرم مي شد که من گفتم:- نه خاله جون من سرم درد مي کنه. مي خوام برم يه خورده بخوابم. خاله لبخندي زد و گفت:- خب خاله برو همين جا توي يکي از اتاق ها بخواب. اتفاقاً اتاق خودت هنوز دست نخورده سر جاشه. - اتاق من؟خاله هول شد و گفت:- خب همون اتاقي که شش هفت سال پيش توش بودي ديگه.قبل از اينکه بتونم سوال ديگه اي بپرسم داريوش گفت:- منظور مامان اينه که از اون سال تا حالا کسي توي اون اتاق ساکن نشده. چون هرکسي اومده اينجا همين اتاقاي پايين رو ترجيح داده. بعد زير لبي زمزمه کرد:- البته به جز من ...خودمو به نشنيدن زدم و گفتم:- آهان ولي من ترجيح مي دم برم ويلاي خودمون. آخه اينجا خوابم نمي بره. اينبار سپيده وسط حرفم اومد و گفت:- داغتو ببينم. چقدر ناز مي کني؟ خب اگه سرت درد مي کنه برو بگير همين جا کپتو بذار. مي خواي بري تنهايي اونجا که چي؟ خاله اونجا حوصله اش سر مي ره. تو هم که مي خواي بخوابي. حق با سپيده بود، مامان بيچاره چه گناهي کرده بود؟!!! به خاطر مامان مجبور بودم قبول کنم، چون گناه داشت که به خاطر من تا نيمه شب رو تنهايي سر کنه. البته برامم سخت بود که دوباره به اتاقي که اونسالا توش ساکن بودم برگردم. اما ناچاراً شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:- باشه ... انگار چاره اي ندارم جز اينکه قبول کنم. پس من مي رم بخوابم. لبخند به صورت همه اونا دويد. فکر نمي کردم با يه جواب مثبت من همه اونا خوشحال بشن. بي خيال به سمت يکي از اتقاي طبه پايين رفتم که داريوش گفت:- چرا اينجا؟!! برو بالا ديگه ... بدون اينکه نگاش کنم گفتم:- نه همين جا خوبه ... سپيده دستمو کشيد و گفت:- بيا بريم ببينم مگه نمي گي سرت درد مي کنه؟ اينجا سر و صداي ما نمي ذاره بخوابي ... بيا بريم بالا ... حالا يکي بياد به اين سپيده حالي کنه نمي خوام برم بالا!!! بي توجه به وضعيتش به زور منو از پله ها کشيد بالا و توجهي هم به اعتراضاتم نکرد ... جلوي در اتاق ايستاد و بازش کرد ... بعدم بي توجه به حال و روز من کشيدم توي اتاق ... بي اختيار چشمامو بستم ... همين که پاي توي اتاق گذاشتيم، بوي عطرم توي مشامم پيچيد! خيلي تعجب کردم و چشمام باز شد ... سپيده هم چند بار نفس عميق کشيد و کليد برق رو زد ... دکوراسيون هموني بود که

1400/02/25 12:05

قبلاً بود. هيچ تغييري نکرده بود. به جز بوي عطر من، بوي سيگاري هم همه جا پخش شده بود، ولي خيلي زياد نبود که آزار دهنده باشه. لابد کار داريوش بود ديگه ... با تعجب گفتم:- سپيده بو رو حس ميکني؟ بوي نينا ريچيه ... عطر من ... سپيده يه بار ديگه بو کشيد و گفت:- هان آره! - چرا بوي من اينجا مي ياد؟!سپيده اشاره به تخت کرد و گفت:- من چه بدونم؟! برو بگير بخواب ... يکي دو ساعت ديگه مي يام بيدارت مي کنم.حوصله کنجکاوي رو نداشتم. يه راست رفتم سمت تخت و ولو شدم روش ... سرم واقعا داشت مي ترکيد ، بعد از اون همه گريه عجيب هم نبود! سپيده که ديد خوابيدم روي تخت، لبخندي بهم زد و رفت از اتاق بيرون. سريع چشمامو بستم که هيچ خاطره اي نخواد از اتاق توي ذهنش شکل بگيره، چيزي طول نکشيد که خوابم برد. ...نمي دونم چقدر خوابيده بودم که با تکون دستي چشمام رو از باز کردم. سپيده کنارم لب تخت نشسته بود. با ديدن چشماي باز من گفت:- خوبي؟به سختي تکوني به خودم دادم و گفتم:- مگه بايد بد باشم؟- منظورم سر دردته. - آهان، آره خوبم. خنديد و گفت:- بايدم خوب باشي. يک ساعت و نيمه مثل مرده ها افتادي روي اين تخت. - خوب من که گفتم مي خوام بخوابم. - بسه ديگه. پاشو بريم پايين شام حاضره. همه منتظر تو هستن.

1400/02/25 12:05

ادامه دارد.....

1400/02/25 12:06

دوستان این همون پارت 7 بود که صب گذاشته بودم.انگار برا بعضی دوستان نیومده بود
براهمین دوباره گذاشتم☺

1400/02/25 12:07

❄#پارت_#هشتم❄
❄رمان_#تقاص❄

1400/02/25 20:55

با غر غر از جا بلند شدم و نشستم، سپيده گفت:- يالا ديگه حالا صداي قار و قور شکم آرمين تا بالا هم مي رسه. با اينکه حوصله نداشتم با کسي روبرو بشم، ولي درستش نبود که پايين نرم. بلند شدم و بعد از مرتب کردن موهام بازم بدون اينکه خيلي به در و ديوار اتاق خيره بشم، همراه سپيده از اتاق خارج شدم. همه سر ميز شام منتظر من بودند. خاله با ديدنم لبخند کمرنگي زد و گفت:- خوبي خاله؟ اگه سرت هنوز درد مي کنه تا يه قرص واست بيارم. به نشونه تشکر لبخند زدم و گفتم:- نه خاله همون يه کوچولو خواب حالم رو خوب کرد، ديگه درد نمي کنه. - خب خدارو شکر. سر ميز نشستم و با بقيه مشغول خوردن غذا شدم. هر از گاهي که سرم رو بلند مي کردم، نگاه آبي داريوش رو روي خودم مي ديدم، ولي وقتي متوجه مي شد نگاش مي کنم سريع نگاشو مي دزديد. همين نگاه ها باعث شده بود همون يه ذره اشتهامو هم به کل از دست بدم. آخرين بار وقتي نگاهمون توي هم گره خورد، انگار داريوش اصلاً تو اين دنيا نبود. چون نگاشو ندزديد و همونطور خيره خيره نگام کرد. چيزي توي چشماش موج مي زد که منو مي ترسوند. يه عشق کهنه و قديمي! باورم نمي شد، ولي حقيقت داشت. نگاه داريوش همون نگاه گذشته بود. همون نگاهي که يه روزي حاضر بودم جونمو فداش کنم. ديدن اين نگاه تنمو به لرزه انداخت و باعث شد غذا توي گلوم بپره. وقتي به سرفه افتادم، داريوش به خودش اومد و سريع ليوان آبي به دستم داد. سپيده هم که کنارم نشسته بود شروع کرد به ضربه زدن توي کمرم، وقتي حس کردم نفسم بالا اومده ليوان آب رو گرفتم و به زور تشکر کردم، ولي ديگه توي حال خودم نبودم. نگاه داريوش مثل مار روي خيال آشفته ام چنبره زده بود. با تشکر کوتاهي از خاله از جا بلند شدم. همه با نگاهشون دنبالم کردن. بي اراده دوباره به داريوش نگاه کردم و ديدم که تو چشماش نوعي ترس و نگراني موج مي زنه. واقعاً چرا داريوش اين طوري بود؟! چرا نگاش هميشه در حال تغيير بود و ثبات نداشت؟ يه روزي پر از عشق و تمنا. يه روزي پر از کينه و نفرت و يه روز هم پر از دودلي و ترديد، ولي نه! نگاه داريوش هيچ وقت رنگ نفرت به خودش نگرفت. حرفاش چرا، ولي نگاش هيچ وقت کينه اش رو نشون نداد. بي توجه به اون خودمو روي کاناپه انداختم و مشغول تماشاي تلويزيون شدم. اما اگه کسي ازم مي پرسيد به چي نگاه مي کنم نمي تونستم جواب درستي بهش بدم. چند لحظه بعد سپيده و آرمين و داريوش هم پيش من اومدن. همه توي ظاهر مشغول تماشاي تلويزيون بوديم، ولي هر کسي توي عالم خودش سير مي کرد. لحظاتي توي سکوت گذشت تا اينکه سپيده آروم در گوشم زمزمه کرد:- تولد داريوش که مي ياي؟شونه هامو بالا انداختم و گفتم:-

1400/02/25 20:57

نمي دونم. - نه ديگه اينطوري که نمي شه. يا بگو مي يام يا بگو نمي يام تا من بدونم باهات چطوري حرف بزنم. - با من؟- آره ديگه. اگه بگي مي يام که توي پوشيدن لباس کمکت مي کنم و مي گم کدوم لباستو بپوشي و چه مدلي موهاتو درست کني و ...وسط حرفش رفتم و گفتم:- و اگه گفتم نمي يام چي؟- چنان پس گردني بهت بزنم که تو طول عمرت نخورده باشي.خنده ام گرفت و گفتم:- خيلي خب مي يام. خودم هم به اين مهموني نياز دارم، چون خيلي وقته مهموني نرفتم. فکر کنم واسه روحيه ام خوب باشه. - چه عجب تو آدم شدي! - بودم. نياز به چشم بصيرت داشت. سپيده محکم بغلم کرد و گفت:- کاش هميشه همينطور بلبل زبوني کني. - از اين خبرا نيست. حالا ولم کن که هم منو له کردي هم بچه اتو. خنديد و از من جدا شد. دوباره گفتم:- راستي سپيد يادم رفت بپرسم از سام چه خبر داري؟- اونم خوبه. مامان اين روزا ديوونه اش کرده. از وقتي که حرف تو رو زد، مامان هم ديگه ولش نکرد و در به در داره براش دنبال دختر مي گرده. بيچاره سام به شکر خوردن افتاده. - تو رو خدا به خاله بگو اذيتش نکنه. سام موقعيتشو نداره. بذاريد خودش يکي رو پيدا کنه. سپيده پشت چشمي نازک کرد و گفت:- چه فايده؟ اوني که پيدا کرد دست رد به سينه اش زد. گوش سپيده رو کشيدم و گفتم:- بدجنس! خودت هم خوب مي دوني که من و تو براي سام فرقي نداريم. مگه يه پسر مي تونه با خواهرش ازدواج کنه؟سپيده همينطور که توي کيفش دنبال چيزي مي گشت گفت:- منم همينو مي گفتم، ولي اين سام گور به گور شده يه جوري حرف مي زد که من فکر کردم واسه تو ديگه داره جونش در مي ياد. خنديدم و گفتم:- پس چرا خواهر شوهر بازي در نياوردي؟- چون مي دونم تو رو خدا زده، ديگه نيازي نيست منم بزنمت. - سپيده قضيه سام رو تو به داريوش گفته بودي؟سپيده دست از گشتن کيفش برداشت و با تعجب نگام کرد و گفت:- نه ...- پس از کجا مي دونست؟ تازه فکر مي کردن که من و سام ازدواج کرديم.يهو حال سپيده منقلب شد، اشک توي چشماش حلقه زد و گفت:- جدي مي گي؟مات و مبهوت گفتم:- چت شد يهو تو؟!!تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:- نه نه چيزي نيست. فکر کنم آرمين دهن لق گفته ... به دنبال اين حرف به آرمين چپ چپ نگاه کرد. آرمين متوجه نگاه سپيده شد و با لبخند گفت:- چيه عزيزم؟سپيده با غيض گفت:- هيچي عزيزم بعداً حالتو مي گيرم.- مگه چي شده؟- باشه واسه بعد.سري تکون داد و گفت:- هر جور صلاح مي دوني.سپيده دوباره با کلافگي مشغول گشتن کيفش شد. من هنوزم مبهوت تغيير حالت ناگهاني سپيده بودم، مي خواستم بازم بپيچم به دست و پاش که آرمين با کنجکاوي پرسيد:- داري دنبال چي مي گردي؟سپيده که از جستجوي بيهوده کلافه شده بود، گفت:- دارم دنبال قره

1400/02/25 20:57

قوروت هام مي گردم، ولي نيستن. سوالم يادم رفت و با خنده گفتم:- پس بچه شما پسر تشريف دارن!- از کجا مي گي؟ - چون ويار چيز ترش داري.- من ويار ندارم فقط دلم مي خواد. از جواب سپيده هر چهار نفر خنديدم. آرمين کيف سپيده رو گرفت و جعبه قره قوروت رو بيرون کشيد و گفت:- بيا خانمي. من نمي دونم تو چرا چشمات ضعيف شده. - مال اينه که دارم هر روز تو رو مي بينم. - دست شما درد نکنه. - خواهش مي کنم. سپيده و آرمين سر به سر هم مي ذاشتن و من و داريوش مي خنديديم. آخر شب مامان بلند شد و گفت:- خب ديگه ما اينبار واقعاً رفع زحمت مي کنيم. رزا جان مامان پاشو حاضر شو. داريوش زودتر از بقيه دنبال مامان از جا بلند شد و گفت:- خاله جان حالا کجا مي خواين برين؟ بمونين صبح برين. مامان خنديد و گفت:- نه خاله اگه قرار باشه اينطوري پيش بره ما تا يک ماه ديگه هم از اين در بيرون نمي ريم. آرمين و سپيده هم بلند شدن که صداي داريوش در اومد و گفت:- شما دو تا ديگه کجا مي رين؟سپيده پيش دستي کرد و گفت:- مي ريم ويلاي خاله ام اينا. - مگه اينجا بد مي گذره؟ - نه بابا ولي نمي خوام اين رزا رو تنها بذارم. اين تنها بمونه کاراي بد بد مي کنه. - اِ سپيده! سپيده خنديد و گفت:- خب اينم يه دليل بود ديگه. خاله خنديد و گفت:- بگو بهانه سپيد جون. - خب حالا همون خاله جون. با خاله و داريوش خداحافظي کرديم. داريوش لحظه آخر آروم گفت:- پنج شنبه يادت نره بياي. منتظرم. - ببينم چي مي شه. - رزا بيا ... خواهش مي کنم! چنان با عجز خواهش کرد که دلم براش سوخت و گفتم:- خيلي خب مي يام. چهره اش پر از نشاط شد و گفت:- ازت ممنونم. در جوابش فقط لبخند زدم. با مامان سوار ماشين آرمين شديم و به سمت ويلا رفتيم. ***تو چشم به هم زدني پنجشنبه شد. توي اين يه هفته مامان چند بار به ديدن خاله کيميا رفته بود، ولي من نرفتم. چون اصلاً حوصله ديدن هيچ کدومشون رو نداشتم، نه محبتاي اغراق آميز و عجيب غريب خاله کيميا رو و نه نگاه هاي دزدکي داريوشو. به خودم نمي تونستم دروغ بگم، بازم با نگاهاش دلم لرز بر مي داشت و همين کلافه م مي کرد. داريوش پست فطرتي که يه بار به بدترين شکل از روي من و شخصيتم رد شد ديگه حق ورود به قلب منو نداشت. از اون گذشته، نمي خواستم به ياد باربد خيانت کنم. به اندازه کافي از اين فکر که باربد با شک به من از دنيا رفته عذاب مي کشيدم. ديگه نمي خواستم صورت واقعي به خودش بگيره. سپيده به زور لباسي برام خريده بود که لباساي گذشته رو نپوشم. لباسي از ساتن صورتي که بلندي اش تا کمي پايين تر از زانو هام مي رسيد و کمري چسبون و تنگ داشت. يقه اش هفت بود و دورش مرواريد سفيد کار شده بود. خيلي خوشگل بود، ولي نه براي من

1400/02/25 20:57

که معمولاً ترجيح مي دادم رنگاي تيره بپوشم!هر چي هم مخالفت کردم مخالفتم راه به جايي نبرد و سپيده طبق معمول حرف و خواسته اش رو به کرسي نشوند و من لال شدم. درد اجبار لباس رو پوشيدم و خودمو به دست سپيده سپردم. آرايش فوق العاده کمرنگي به رنگ صورتي روي صورتم جا خوش کرد. خيلي عوض شده بودم. صندل تختي به رنگ سفيد به پا کردم و موهام رو بالاي سرم جمع کردم. سپيده به اصرار غنچه رز صورتي کنار گوشم جا داد و گفت:- حالا ديگه يه فرشته ناز شدي. بچه من به داشتن چنين خاله اي افتخار مي کنه! پوزخندي زدم و گفتم:- حالا همه فکر مي کنن من دارم دنبال شوهر مي گردم. - همه غلط مي کنن. در ضمن تو نياز نداري دنبال شوهر بگردي. همه پسرا حسرت يه نگاه تو رو مي خورن. پوزخندم غليظ تر شد و گفتم:- بله مشخصه! حدود ساعت پنج بود که به ويلاي خاله رفتيم. ويلا رو خيلي بامزه تزئين کرده بودند. کف سالن بزرگش رو با بادکنک هاي مشکي و قرمز پر کرده بودند. دو رنگ مورد علاقه من! اين قدر قشنگ شده بود که انگشت به دهن مونديم. آرمين از صبح براي کمک به داريوش اومده بود و همه اونا حاصل زحمتاي خودشون دو نفر بود. اولين کسي که براي خوش آمد گويي جلو اومد داريوش بود. کت و شلوار طوسي رنگي پوشيده بود، همراه با پيراهن و کروات آبي رنگ که خيلي به چشماش مي يومد. تو دلم اعتراف کردم که خيلي جذاب شده ... با لبخند دوست داشتني و منحصر به فرد خودش، که به نظر من فقط به درد خر کردن دخترها مي خورد، گفت:- خيلي خوش اومدي رزا. باور نمي کردم که واقعاً بياي!با پوزخند کج کنج لبم با تمسخر گفتم:- اوه من چقدر مهم بودم و خودم خبر نداشتم. آروم سرشو جلو آورد و کنار گوشم گفت:- بيشتر از اونچه که فکرش رو بکني! احساس کردم ضربان قلبم چندين برابر شد. لعنت به تو که هنوزم مي توني قلب خاک بر سر و هرجايي منو بلرزوني! دوست داشتم اينقدر به قلبم فحش بدم تا آروم بشم. با دستي لرزون دست گل رز سفيدي رو که براش گرفته بوديم و دست من بود، به سمتش گرفتم و گفتم:- تولدت مبارک. دستش رو جلو آورد و دسته گل رو گرفت، لبخند زد و گفت:- ممنون ...بي توجه خواستمو راهمو بکشم و برم، مي خواستم هر چه سريع تر ازش فاصله بگيرم. اما هنوز يه قدم هم دور نشده بودم که صداشو شنيدم:- راستي ...چرخيدم به سمتش، کاش مي تونستم بي توجه برم، اما پاهام به فرمان من نبودن. کمي مکث کرد و ادامه داد:- خيلي ناز شدي. بعد از اين حرف سريع از من فاصله گرفت و رفت. منم خشک شده سر جام موندم، بار اول نبود بهم اينو مي گفت، اما اينبار جور ديگه اي به دلم نشسته بود که باز دوست داشتم دلمو فحش کش کنم! سپيده آهسته دم گوشم زمزمه کرد:- مثل اينکه اينبار

1400/02/25 20:57

واقعاً خودشو باخته! سريع جبهه گرفتم، شايدم نصف حرفايي که به سپيده زدم براي آروم کردن دل خودم بود.- غلط کرده! نخير سپيده خانم امثال اين آقا فقط براي خوش گذروني و جلوگيري از سر رفتن حوصله اشون اين اداها رو در مي يارن. سپيده با قيافه اي در هم رفته گفت:- نه رزا تو داري اشتباه مي کني و اين يه روز بهت ثابت مي شه. ديگه جوابشو نداشتم، چون کل کل کردن توي اين موراد همه انرژيمو مي گرفت. نگاهي به دور تا دور سالن بزرگ ويلا انداختم ... کسي هنوز از مهمونا نيومده بودند، به جز دو تا از دوستاي خود داريوش که از قرار معلوم با آرمين هم آشنايي داشتند و هر دو مجرد بودند. يه لحظه حس کردم وسط سالن دارم خودمو آرمين رو مي بينم که سالسا مي رقصيم و داريوش با چشمايي خونبار نگامون مي کنه. سرمو تکون دادم، لعنتي افکار گذشته دست از سرم بر نمي داشتن. با سپيده وارد يکي از اتاقا شديم و مانتو هامون رو در آورديم و آويزون کرديم سپيده چشمکي زد و گفت:- امشب اگه کمتر از ده تا خواستگار واست پيدا شد من اسممو عوض مي کنم. اولياش هم همين دو تا پسر بودن که با نگاهشون مي خواستن قورتت بدن. با منگي گفتم:- منو؟ - نه پس منو! تازه داريوش هم هر چي بهشون چشم غره رفت فايده اي نداشت و هر دو ميخ تو شده بودن. - غلط مي کنن! سپيده خنديد و گفت:- پس از قرار معلوم هر کسي که تو رو بخواد غلط مي کنه. اون از داريوش ... اينم از اين بنده هاي خدا!- دقيقاً.بعد از اين بحث فرسايشي، هر دو با هم از اتاق خارج شديم. يه خانم و آقا همراه با دختر جوونشون هم اومده بودن. بدون هيچ شناختي با اونا سلام و احوالپرسي کرديم و نشستيم. باز نگام دور سالن چرخيد، خاله کيميا رو هنوز نديده بودم، مامان هم نبود. فقط داريوش و آرمين و دوستاشون بودن که مشغول چيدن باقي مونده وسايل پذيرايي بودن ... مشغول بازي با انگشتام شدم و گفتم:- سپيده ... مي گما ...سپيده همينطور که بشقاب ميوه روي پاش بود، و پرتقال پوست مي کند گفت:- هان؟- چقدر امروز شبيه اونروزه. سپيده با قيافه اي خنده دار گفت:- خيلي ممنونم که اينقدر دقيق و همه جانبه حرف مي زني. الان قشنگ فهميدم منظورت چيه. خودمم خنده ام گرفت و گفتم:- ديوانه! منظورم اون روزه ديگه ... شش سال پيش ... مهموني که خاله کيميا توي اين ويلا داد. سپيده شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:- يادم نمي ياد. اعصابمو خورد کرده بود، به ناچار گفتم:- همون شبي که من با آرمين سالسا رقصيدم. همون شبي که داريوش لباسش رو با من ست کرده بود. سپيده با موذماري خنديد و گفت:- خيلي خب کافيه يادم اومد. آره حق با توئه خيلي بهم شبيهه. مي دونستم که الکي نقش بازي مي کنه و از اولش هم منظورم رو

1400/02/25 20:57

فهميده بود، ولي نمي دونستم چه اصراري داره که من اون روزا و شبها رو کامل به ياد بيارم و يادآوري کنم. با اومدن عده اي ديگه مهموني تقريباً شروع شد و دختر و پسرها دوباره تحرکشون رو شروع کردن. سپيده و آرمين هم بلند شدن. با اينکه سپيده زياد نبايد تحرک مي کرد، ولي نتونست از رقص بگذره و بلند شد. مشغول تماشاي بقيه بودم که کسي کنارم نشست. وقتي سرم رو بلند کردم متوجه شدم يکي از دوستاي داريوشه. بي تفاوت روم رو برگردوندم که پسر گفت:- عذر مي خوام که جاي دختر خاله تون رو اشغال کردم. ناچار گفتم:- خواهش مي کنم ايرادي نداره. - ببخشيد شما هميشه اينقدر ساکت هستين؟ نمي دونم چرا ياد باربد افتادم. حرکات اين پسر و صحبت هاش شبيه به باربد بود. البته از لحاظ ظاهري هيچ شباهتي به اون نداشت. وقتي مي خواستم جوابش رو بدم صدام مي لرزيد، گفتم:- بله من دليلي براي شلوغ کردن نمي بينم. خنديد و گفت:- اوه بله. از خانم متشخصي مثل شما غير از اين هم انتظاري نبايد داشت. - خيلي ممنونم. - ببخشيد مي تونم از شما دعوت کنم با اين آهنگ منو همراهي کنيد؟ خداي من چرا اين پسر قصد داشت منو ياد باربد بندازه؟ با اخم گفتم:- نخير. - اه.... ولي چرا؟ - من اهلش نيستم.- مطمئنيد؟ آخه از طرز راه رفتنتون حس کردم که بايد توي رقص هم خيلي بي نقص باشين.با غيظ گفتم:- اشتباه متوجه شدين. - مثل اينکه من مزاحم شدم؟خواستم جواب بدم که داريوش بالاي سرمون ظاهر شد و گفت:- رسول جان، متين کارت داره. پسر که حالا فهميده بودم اسمش رسوله از جا بلند شد و با بي ميلي عذر خواهي کرد و رفت. داريوش سر جاش نشست و گفت:- اذيتت که نکرد؟اذيت نکرده بودم، ولي خاطرات خودم داشت اذيتم مي کرد، آهي کشيدم و گفتم:- نه بابا بنده خدا چيزي نگفت. - پس چرا اينقدر سرخ شده بودي؟نمي خواستم به داريوش راستشو بگم پس سرمو پايين انداختم و چيزي نگفتم. داريوش گفت:- مثل اينکه امشب اصلاً به تو خوش نگذشته. - نه... چرا اينطور فکر مي کني؟ اتفاقاً خيلي هم خوب بوده. ايراد از منه که يه خورده بي حوصله ام. - مي خواي بري توي اتاق من استراحت کني؟- نه فکر نکنم چيز زيادي از جشن مونده باشه. مي تونم تحمل کنم.با صداي خاله کيميا که داريوش رو صدا مي زد گفت:- در هر صورت اگه ديدي داري اذيت مي شي برو توي يکي از اتاق هاي طبقه بالا. اونجا جز صداي دريا هيچ صدايي نمي ياد. مي دوني که ...لبخندي زدم و سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم. داريوش اينقدر مهربون و خوب برخورد مي کرد که شرمنده مي شدم اگه مي خواستم باهاش بد برخورد کنم. با رفتن داريوش سپيده سر جاش برگشت. ساعتي بعد کيک بريده شد و کادوها باز شد. مامان براش يه سکه خريده بود، ولي

1400/02/25 20:57

من به ياد اون روزا يه ديوان فريدون مشيري براش گرفته بودم که داريوش با ديدن اون فقط نگام کرد و چيزي نگفت، ولي توي چشماش رازي نهفته بود که مو به تنم راست مي کرد. بعد از کادوها شام سرو شد که لازانيا بود! از اينکه همه چيز طبق علايق من بود خيلي تعجب کرده بودم، ولي به خودم تشر مي زدم که همه اينا اتفاقيه و عمدي در کار نبوده. بعد از خوردن شام که خيلي هم چسبيد همه يک صدا از داريوش در خواست کردند که با پيانو آهنگي بزنه و بخونه. داريوش قبول کرد و از جا بلند شد، ولي همين که جلوي من رسيد وايساد ... چند لحظه نگام کرد که نه تنها من توجه همه رو جلب کرد. با نگام ازش پرسيدم چته؟! لبخندي زد و يه دفعه با صداي بلند گفت:- امشب که شب تولد منه دوست دارم به عنوان يه هديه از رزا خانم خواهش کنم که يه آهنگ طبق سليقه خودشون برامون با پيانو بزنه. از درخواست غير مترقبه اش حيرت کردم. اصلاً داريوش از کجا مي دونست که من پيانو زدن رو دنبال کردم؟!!! همه داشتن دست مي زدن ومن با نگاه بهت زده نگاش کردم. شونه بالا اندخت و گفت:- پاشو ديگه!با غيظ آروم گفتم:- داريوش زده به سرت؟سرش رو خم کرد و در حالي که به بقيه لبخند مي زد مثل خودم آروم گفت:- نه ولي فکر نمي کنم درخواست خيلي بزرگي ازت کرده باشم. ______________خواستم درخواستش رو رد کنم که همه يکنوا شروع کردن به خوندن:- ما آهنگ مي خوايم يالا ... ما آهنگ مي خوايم يالا ...داريوش با لبخند شونه هايش رو بالا انداخت. بعد از مرگ باربد دستم به کلاويه هاي پيانو نخورده بود. جرات اين کار رو پيدا نکرده بودم. باربد عاشق پيانو زدن من بود. حالا در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته و به ناچار از جا بلند شدم و پشت پيانو نشستم. ديگه صدا از کسي در نمي يومد. با کمي تفکر نت ها توي ذهنم شروع به رقصيدن کردن. انگشتام روي کليدها شروع به حرکت کرد. همه سحر آهنگ زيبايي شده بودن که مي زدم. حس کردم باربد کنارم نشسته و ب لبخند به دستام خيره شده ... کم مونده بود اشکم در بياد اما به عشق باربد با احساس تر نواختم. آهنگي که مي زدم حرفاي دلم به داريوش بود اما همه فکرام متعلق به باربد بود! چه به روزم اومده بود؟ بعد از چند لحظه داريوش که پشت سره ايستاده بود شروع کرد به خوندن اون آهنگ زيبا ... اينقدر قشنگ مي خوند که ديگه کسي حتي نفس هم نمي کشيد. بعد از چند لحظه همه با او هم صدا شدند:- تو اون شام مهتاب كنارم نشستيعجب شاخه گلوار به پايم شكستيخاطرات باربد داشت جاشو مي داد به خاطرات داريوش ... ياد اون شبي افتادم که مهتاب توي آسمون بيداد مي کرد ... همون شبي که براي داريوش رقصيدم و داريوش مجنون وار هزار بار جلوم شکست ... ياد اون شبي

1400/02/25 20:57

که ماه کامل بود و نقاشيشو کشيدم ... هر بار با يه اتفاق مهم توي زندگيم مهتاب هم منو همراهي کرده بود ... قلم زد نگاهت به نقشآفرينيكه صورتگري را نبود اين چنينيپريزاد عشق رو مه آسا كشيديخدا را به شور تماشا كشيديبعد يادم افتاد به دورغاي داريوش ... لعنتي ... چطور تونست اينقدر راحت با احساسم بازي کنه و اينقدر منو بکشنه که توي زندگي با باربد هم هميشه حس کنم اعتماد به نفسم کمه؟!!! اين بلا رو داريوش با شکستنم سرم آورد ... و من چوب سادگي و بچگيم رو خوردم ... بدم خوردم ...تو دونسته بودي چه خوشباورم منشكفتي و گفتي از عشق پرپرم منتا گفتم كي هستي تو گفتي يه بي تابتا گفتم دلت كو تو گفتي كه در يابياد اون روزي افتادم که منو برد بين دوستاش ... که منو به همه نشون داد و گفت که عاشقمه ... که بهم ثابت کرد جز من کسي براش مهم نيست ... اما ...قسم خوردي بر ماه كه عاشق ترينيتو يك جمع عاشق تو صادق ترينيهمون لحظه ابري رخ ماه رو آشفتبه خود گفتم اي واي مبادا دروغ گفتآره داريوش دروغ گفت و من توي وقت خودش نفهميدم ... بچگي کردم و چوبشو هم خيلي بد خوردم ... خيلي بد!گذشت روزگاري از اون لحظه نابكه معراج دل بود به درگاه مهتابيه دفعه داريوش نسيت کنارم ... نگاشو روي صورتم حس مي کردم و لرزش صداشو که انگار داشت خطاب به خود خود من مي خوند ... در اون درگه عشق چه محتاج نشستمتو هر شام مهتاب به يادت شكستمتو از اين شكستن خبر داري يا نههنوز شور عشق رو به سر داري يا نهبيت آخر رو بي اراده باهاش همراهي کردم ... هنوز هم تو شبهات اگه ماه رو داريمن اون ماه رو دادم به تو يادگاريبعد از تموم شدن آهنگ صداي دست و سوت از هر طرف بلند شد. پاهام خشک شده روي پدال پيانو مونده بود ... بازم حس خيانت به باربد داشت آزارم مي داد ... بازم زيادي به داريوش و خاطراتش فکر کرده بودم و باربدم از ياد برده بودم ... چشم از داريوش که زل زده بود توي چشمام و از هيجان قفسه سينه اش بالا و پايين مي شد گرفتم، خواستم از پشت پيانو بلند شم که همه يک صدا گفتند:- دوباره دوباره. با عجز به داريوش خيره شدم ... من ديگه طاقتش رو نداشتم! اما داريوش خنديد و گفت:- يه بار ديگه زحمتشو بکش.ديگه واقعاً در توانم نبود. خسته شده و اعصابم بهم ريخته بود. دلم مي خواست سر همه جيغ بکشم. دوست داشتم داريوش رو بکشم که منو مجبور کرده دوباره دستم به پيانو بخورد و بدتر از اون دوباره ياد خاطرات قديمم بيفتم. اما همه اين فکرا در حد فکر باقي موند و من دوباره پشت پيانو نشستم و همون آهنگ رو دوباره زدم. اينبار از همون ابتدا همه شروع به خوندن کردن. بي اراده همراه با صداي جمعيت پشت سرم اشک مي ريختم، يه بار که سرم رو

1400/02/25 20:57

بالا آوردم و به ديوار روبروم نگاه کردم باربد رو ديدم ... خيلي واقعي به ديوار روبرويم تکيه داده و با لبخند به من نگاه مي کرد. دستام لرزيد، بغض گلوم رو فشرد و سرعت ريزش اشکم بيشتر شد. خدا مي دونه با چه زوري جلوي شکستن هق هقم رو مي گرفتم که آبرو ريزي نشه. باربدم اخم کرد و يهو از جلوي چشمام رفت ... مي خواستم بلند شم برم دنبالش ... ديگه من نبودم که پيانو مي زدم ... دستام بي اختيار مي زدن ... وهمه مي خوندن. آهنگ مورد علاقه باربدم رو مي خوندن ... داريوش خواننده مورد علاقه باربدم بود ... با احساس دستي روي کليد هاي پيانو اونم يه اکتاو اونطرف تر متوجه قصد داريوش شدم و سريع از جا بلند شدم و جامو به داريوش دادم ... اخماي داريوش حسابي در هم بود و مشخص بود حال من رو ديده و فهميده. به قدري ماهرانه آهنگ رو ادامه داد که هيچکس نفهميد جاي ما عوض شده. واقعاً داريوش از قدرت درک بالايي برخوردار بود و خيلي راحت متوجه حال دگرگونم شده بود! تند تند اشک هامو پاک کردم و با چشم دنبال سپيده گشتم. اونو ديدم که روي يکي از پله ها نشسته و با لبخند به من نگاه مي کنه. به آرومي از ميان جمعي که همه تو حال خودشون بودن راهي براي خودم باز کردم و کنار سپيده رفتم. آهسته گفت:- عالي بود! بي روح گفتم:- مرسي.چشماش رو ريز کرد و موشکافانه پرسيد:- گريه کردي؟سکوت کردم. دروغ فايده اي نداشت. دوباره پرسيد:- چرا؟- جاي خالي باربد خيلي عذابم مي ده.چشماي سپيده همزمان با چشماي من پر از اشک شد. بغلم کرد و سرم رو به شونه اش تکيه داد. چند لحظه تو همون حالت مونديم تا به خودم تسلط پيدا کردم و ازش فاصله گرفتم. سپيده براي عوض کردن حال و هوام چشمکي زد و گفت:- اگه بدوني رسول وقتي داشتي پيانو مي زدي چطوري نگات مي کرد.همه آرامش پر زد و با اخم گفتم:- اه سپيده جون هر کسي که دوست داري شب منو با اين حرفا خراب نکن. ريز ريز خنديد و گفت:- همه دخترا آرزو دارن که يکي بهشون از اين حرفا بزنه. - دخترا بله، ولي من که ديگه دختر خونه بابام نيستم. من يه زن بيوه ام که اين حرفا اذيتم مي کنه. ضربه محکم و بي رحمانه اي پشت گردنم زد و گفت:- خفه شو! اينا افکاريه که تو خودت داري. من که حوصله بحث نداشتم ديگه چيزي نگفتم و به نواي زيباي پيانو گوش سپردم. آهنگ عوض شده بود و داريوش آهنگ ديگه اي رو مي زد. سپيده همين طور که آروم آروم با آهنگ زمزمه مي کرد از بازوم نيشگوني گرفت و گفت:- تازه داريوش هم هنوز تو رو دوست داره. از کوره در رفتم و گفتم:- سپيده تو نمي خواي بس کني؟ اين حرفا چه دردي از من دوا مي کنه؟ اصلاً با نمک پاشيدن روي زخم من چه دردي از خودت دوا مي شه؟سپيده لب برچيد و گفت:- اِ چرا

1400/02/25 20:57

عصباني شدي؟ من اون چيزي که ديدم رو گفتم. - سپيده خانم خوب گوش کن ببين چي مي گم! داريوش هيچ وقت منو دوست نداشت و تو هم اينو خوب مي دوني. پس الکي نگو هنوز هم منو دوست داره. در ضمن اوني رو که دوست داشت، مثل تفاله پرت کرد يه گوشه ديگه. چه برسه به من! سپيده با چشماي گشاد گفت:- اين چه حرفيه که مي زني؟ تو از کجا مي دوني اون زنشو پرت کرده يه گوشه؟ - خب حدس مي زنم. همين که از هم جدا شدن خودش نشون مي ده که داريوش خان از اونم سير شده. - بس کن رزا! بس کن و در مورد چيزي که نمي دوني الکي قضاوت نکن. - خب شما که مي دوني بهم بگو تا منم بر مبناي واقعيت قضاوت کنم. از جا بلند شد و با ناراحتي گفت:- به زودي زود بهت مي گم فقط منتظر باش. بعد هم از من فاصله گرفت و پيش آرمين رفت. واقعاً گيج شده بودم. فقط مي دونستم چيزي هست که من نمي دونم. همون راز .... يه راز تو زندگي داريوش!* * * * * *سپيده و آرمين سه روز بعد از تولد داريوش برگشتن، ولي از لب و لوچه هر دو نفر مي شد فهميد که به هدفي که داشتند نرسيدن. نمي دونستم براي چي شمال اومده بودن، اما مطمئناً هدف مهمتري از تولد داريوش داشتن. بعد از رفتن اونا ديگهه تاب نياوردم و يه هفته بعد از اونا ما هم به تهران برگشتيم. روحيه ام خيلي بهتر از قبل شده بود و ديگه بيخود پاچه کسي رو نمي گرفتم. زياد هم خودمو توي اتاق حبس نمي کردم و کمي بيرون توي حياط يا پيش مامان و بابا توي هال مي نشستم. هم بابا و هم مامان از اين تغييرات من خوشحال بودند. مهستي و رضا و سام هم منو به حال خودم رها نمي کردن. در اين بين همه اونا اصرار مي کردند که به درسم ادامه بدم و به دانشگاه برگردم. دانشگاهي که بيشتر از يه سال بود قيدش رو زده بودم. اصلاً فکرش رو هم نکرده بودم و به هيچ وجه حوصله اش رو نداشتم. از اونا اصرار و از من انکار. تقريباً هر شب با بابا و مامان و رضا و گاهي سام اين بحث رو داشتيم. دست آخر که نا اميد شدن کامران رو به سراغم فرستادند و بازم من در برابر زبان منطقي کامران کم آوردم و قبول کردم. به کمک يکي از دوستاي بابا کارم دوباره توي دانشگاه درست شد و به سر کلاس برگشتم. اوايل زياد دل به درس نمي دادم ولي کم کم محيط دانشگاه باعث شد که به خودم بيام و به کتاب هام بچسبم. کتابهام تسکيني بودن براي دردم و من با فرو رفتن و غرق شدن توي اونا دردامو از ياد مي بردم. سه ماه گذشته بود و من دوباره يکي از بهترين دانشجوهاي دانشگاه شده بودم. يه روز که مشغول يک سري آزمايشات توي آزمايشگاه بودم گفتند کسي براي ملاقات با من اومده. واقعاً تعجب کردم! کي مي تونست باشه؟ لباسم رو عوض کردم و به محوطه رفتم. مردي حدود چهل ساله با

1400/02/25 20:57

موهايي که کمي جو گندمي شده بود انتظارم رو مي کشيد. با ديدنم جلو اومد و گفت:- خانم رزا سلطاني؟با حيرت گفتم:- خودم هستم آقا بفرماييد؟ با لبخندي دوستانه گفت:- من اميري هستم. هوشنگ اميري. با حيرت يک تاي ابرويم بالا پريد و گفتم:- بايد بشناسم؟خنديد و گفت:- اوه حق با شماست. بايد خودم رو معرفي مي کردم. من مباشر آقاي خسرو آريا نسب هستم. با شنيدن اسم باباي داريوش اخمام در هم رفت و گفتم:- با من چي کار داريد؟- راستش آقاي آريا نسب مايلند که هر چي زودتر شما رو ملاقات کنند.چشمام گرد شد و گفتم:- منو؟- بله شما رو. با ناراحتي و با حالتي عصبي گفتم: - براي چي؟ با من چي کار دارن؟ کم از دست پسرشون کشيدم که حالا نوبت خودشونه؟ خونسرد گفت:- نه خانم سلطاني. يک سري مسائلي هست که شما از اون بي خبر هستيد و آقاي آريا نسب قصد دارند همه رو براي شما بازگو کنند. - در مورد چي؟- در مورد زندگي پسرشون.پوزخندي زدم و گفتم:- زندگي داريوش به من ربطي نداره! اگه خيلي مايل بود چيزي در اون رابطه بدونم خودش بهم گفته بود. - خانم سلطاني خواهش مي کنم روي منو زمين نندازين. من اگه بدون شما برگردم آقاي آريا نسب دوباره سکته مي کنن. پوزخندي زدم و گفتم:- يعني من اينقدر مهم هستم؟خيلي جدي گفت:- خيلي زياد. - چطور مي تونم به شما اعتماد کنم؟گوشي موبايلش رو از جيب خارج کرد و گفت:- چند لحظه صبر کنين...بعدش تند تند شماره گرفت. چند لحظه نگذشته بود که گفت:- الو سلام اسد گوشي رو بده به آقا. - ...- الو سلام آقا من الان پيش خانم سلطاني هستم، ولي ايشون قبول نمي کنن که بيان. يعني خب به من اعتماد ندارن. البته حق هم دارن. حالا شما مي گيد چي کار کنم؟- ...- بله.- ...- بله پس من گوشي رو مي دم به خودشون. گوشي رو به سمت من گرفت و گفت:- کسي هست که مي خواد با شما صحبت کنه. با ترديد گوشي رو گرفتم و همينطور که چشم از آقاي اميري بر نمي داشتم گفتم:- الو به جاي اينکه صداي يه مرد رو بشنوم، صداي پر از خنده سپيده توي گوشي پيچيد :- الو رزا. با تعجب گفتم:- سپيده تويي؟!- آره خودمم ... چته ناز مي کني؟با حيرت و چشماي گرد شده چشم از آقا اميري گرفتم و گفتم:- تو اونجا چي کار مي کني؟ اينجا چه خبره؟!!!- به تو چه! تو فقط به حرف گوش کن و بلند شو بيا اينجا. - چي شده سپيده؟- مي خوام تموم چيزايي رو که يه روزي مي خواستم واست بگم، ولي نمي تونستم رو بگم. پاشو بيا که قراره چيزاي جالبي بشنوي. - من که کاملاً گيج شدم.- پاشو بيا اينجا از گيجي درت بياريم.- بيام اصفهان؟- آره عمو برات بليط رزرو کرده. بجنب که تا يک ساعته ديگه بايد توي فرودگاه باشي. نفسم از زور حيرت سنگين شده بود ... به زور گفتم:- اين همه عجله واسه چيه

1400/02/25 20:57

سپيد؟- بيا خودت مي فهمي. - دونستن يه راز اينقدر اهميت داره؟!! من اگه نخوام بدونم بايد کيو ببينم؟داد سپيده در اومد:- تو غلط مي کني ... همين الان مي ياي اينجا! فهميدي؟!!! وگرنه خودم مي يام کت بسته مي يارمت ... آهي کشيدم و گفتم:- خيلي خوب با اين وضعيتت نمي خواد حرص بخوري! من الان مي يام. گوشي رو قطع کردم و رو به آقاي اميري گفتم:- حالا بايد چي کار کنم؟- من شما رو با ماشين خودم به فرودگاه مي رسونم، فقط عجله کنين. - من بايد به خونه اطلاع بدم. تازه يک سري وسايل هم لازم دارم که بايد حتماً از خونه بردارم. - خيلي خوب پس اول مي ريم خونه شما و بعد مي ريم فرودگاه فقط بجنبين. سريع وسايلم رو جمع و جور کردم و با آقاي اميري به خونه رفتم. به مامان گفتم قراره از طرف دانشگاه براي يک تحقيق خيلي مهم به اصفهان برويم و تا فردا هم برمي گرديم. مامان هم بدون شک قبول کرد. کيفم رو به همراه يک سري لوازم ضروري برداشتم و راه افتاديم. توي فرودگاه آقاي اميري کارت پروازم رو گرفت و گفت:- مواظب خودتون باشين. توي فرودگاه اصفهان راننده آقاي آريا نسب دنبالتون مياد. همينطور که به سمت سالن پرواز مي رفتم، گفتم:- از کجا بايد بشناسم؟- اسم شما رو روي پلاکارد نوشته. بريد خودتون متوجه مي شيد. سريع خداحافظي کردم. وارد سالن شدم و بعد از انجام يک سري کارهاي تشريفاتي سوار هواپيما شدم. اينقدر شوکه شده بودم که مغزم به من دستوري نمي داد. اصلاً قادر به تفکر نبودم و فقط منتظر نشسته بودم که ببينم بعد چي پيش مي ياد. سه ربع بعد توي فرودگاه اصفهان بودم. کيفم رو برداشتم و از هواپيما خارج شدم. چون هيچ چمدوني نداشتم زياد معطل نشدم. کنار در خروجي مردي مسن ايستاده بود و روي پلاکارد دستش نوشته شده بود سلطاني. به سمتش رفتم و گفتم:- آقا من سلطاني هستم. شما از طرف آقاي آريا نسب هستين؟پيرمرد لبخندي زد و گفت:- بله خانم بفرماييد بريم که آقا منتظر شما هستن. همراه پيرمرد به سمت اتومبيل بنز مشکي رنگي رفتيم که تو پارکينگ پارک شده بود. چقدر تشريفات! سوار ماشين شديم و راه افتاديم. مشاعرم به درستي کار نمي کرد و درست نمي فهميدم کجا مي ريم. چشمام رو بستم تا شايد بتونم کمي آروم بگيرم. نمي دونم چقدر تو راه بوديم که مرد وارد خيابون ملاصدرا شد. چند لحظه بعد جلوي در مشکي رنگ بزرگي ايستاد و چند بار بوق زد. پسر نسبتاً جووني در رو باز کرد و سري تکون داد. پيرمرد بوقي زد و وارد خونه شد. حياط خونه خيلي بزرگ بود و مثل تموم خونه هاي ويلايي که تا اون روز ديده بودم، چمن کاري شده و استخر بزرگي جلوش خودنمايي مي کرد. از نظر بزرگي تقريباً مثل خونه خودمون بود. عمارت وسط باغ

1400/02/25 20:57

سه طبقه و مدور بود. پنجره هاي فراووني که داشت به زيبايي اون افزوده بود. چيزي که نظر هر کسي رو جلب مي کرد و باعث حيرت من نيز شده بود، جنس خونه بود از دور درست مثل چوب بود، ولي از نزديک متوجه مي شدي که با سنگ ساخته شده با طرح چوب. پيرمرد کنار ساختمون توقف کرد و با مهربوني گفت:- بفرماييد خانم. آب دهنم رو قورت دادم و پياده شدم. اصلاً نمي دونستم چه اتفاقي در شرف وقوعه. در عمارت باز شد و زني از اون خارج شد. با ديدن من لبخندي زد و گفت:- سلام خانم خوش اومدين. گيج و ويج جواب دادم:- سلام ممنون. - بفرماييد بريم تو. من شما رو راهنمايي مي کنم. همراه زن راه افتادم. خنده ام گرفته بود که يکي يکي از دست اين، به دست اون شوت مي شم. وارد عمارت که شديم تازه معناي جلال و شکوه رو فهميدم. هميشه خونه خودمون رو مجلل ترين خونه تصور مي کردم، ولي اين ... از چندين سالن و راهروي بزرگ عبور کرديم تا زن جلوي دري ايستاد و گفت:- اينجا اتاق آقاي آريا نسبه. چون کمي کسالت داشتن خواستن مهمون هاشون رو توي اتاقشون ملاقات کنن. به نشونه تفهيم حرفاش سرم رو تکون دادم و زن منو به حال خودم رها کرد و رفت. کمي جلوي در مکث کردم، اما ديگه طاقت نداشتم. بايد مي فهميدم اوضاع از چه قراره. دستم رو بالا آوردم و سه ضربه کوتاه به در زدم. صداي مردي اومد:- بفرماييد داخل. با ترس در رو باز کردم و داخل شدم. اتاق خيلي بزرگي بود. ديوارها سرتا سر پر از تابلو هاي نقاشي بود. و اين چيزي بود که تو لحظه ورود حسابي جلب توجه مي کرد. يک دست مبل چرمي توي مجاورت تخت خواب دو نفره بزرگ قرار داشت. مردي روي تخت به صورت نصفه نيمه جلوس کرده و سه نفر هم روي مبل هاي کنار تخت نشسته بودن. فقط تونستم چهره يکي از اونا رو ببينم که دختري در حدود بيست و پنج- شش ساله بود. دو نفر ديگه پشتشون به من بود. گيج و گم جلوي در ايستاده بودم و نمي دونستم چه خاکي بايد تو سرم کنم که مرد روي تتخت پيش دستي کرد و با لبخند گفت:- سلام دخترم چرا ايستادي؟ بيا جلو. تازه به خودم اومدم و با صداي لرزان گفتم:- سلام. همون موقع اون سه نفر از روي مبل ها بلند شدن و نگاهشون به سمت من چرخيد. تازه متوجه شدم که اون دو نفر ديگه همون سپيده و آرمين هستن. پس همه چي واقعي بود و سپيده اينجا بود! خواستم باز سوالم رو بپرسم ...- شما اينجا ...وسط کار نفس کم آوردم اون همه حيرت براي من زياد بود! وقتي ديگه نتونستم ادامه بدم، مرد کمي به سمتم خم شد و گفت:- دخترم تعجب نکن. بيا جلو خودت به زودي همه چيز رو مي فهمي.با قدماي سست جلو رفتم. تا اون لحظه به چهره آقاي آريا نسب دقت نکرده بودم. تازه اون موقع بود که درست نگاش کردم و از چيزي

1400/02/25 20:57

که ديدم به خودم لرزيدم. دقيقاً مي شه گفت که او همون داريوش بود توي چند سال آينده! از اون همه شباهت جا خوردم. چهره اش خيلي کمتر از سن واقعيش مي زد. در اون لحظه شايد پنجاه و پنج سالي داشت، ولي چهل ساله مي زد! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- شما چقدر به داريوش شبيه هستين! همه خنديدند و آقاي آريا نسب گفت:- به هر حال پدرش هستم. خودم از حرف نسنجيده ام خجالت کشيدم و کنار سپيده روي مبل نشستم. حتي يادم رفته بود سپيده رو بغل کنم و توي اون شرايط کسي هم از من چنين انتظاري نداشت. صداي آقاي آريانسب يه جور خاصي غمگين بود:- توام به شکل عجيبي شبيه شکيلا هستي ... عين يه سيب که از وسط نصف شده باشه!طوري صميمي اسم مامانو گفت که حس کردم داره در مورد صميمي ترين شخص زندگيش حرف مي زنه. با حسرت دستي روي صورتش کشيد و سکوت کرد ... اون دختر غريبه که ناشنخاته ترين فرد اون جمع براي من بود، با صداي ظريفي گفت:- شما خيلي از عکستون خوشگل ترين. اينبار با تعجب به اون دختر خيره شدم! اين ديگه کي بود؟!!! از طرز نگاه من آقاي آريا نسب خنده اش گرفت و گفت:- ببخشيد که معرفي نکردم. ايشون مريم هستن، دختر عزيز برادر من. احساس کردم کسي چيزي تيز رو روي تيغه کمرم گذاشت و به سمت پايين کشيد. عرق سرد روي تنم نشست، با خشم از جا بلند شدم و گفتم:- گفتين من بيام اينجا تا تحقيرم کنين؟ سپيده از تو انتظار نداشتم! خواستم از اتاق برم بيرون که سپيده و مريم هر دو به سمتم پريدن و قبل از سپيده مريم با بغض گفت:- تو رو خدا صبر کن. آخه تو که چيزي نمي دوني! سپيده هم با حالي بدتر از اون گفت:- رزي... جون من، جون رضا نرو! وايسا ببين ما چي مي گيم. خيلي چيزا هست که تو نمي دوني. چيزايي که مطمئناً يه روز خيلي علاقه به شنيدنشون داشتي. زل زدم توي چشماش، انگار داشت با نگاهش التماس مي کرد که بمونم، بازومو از توي دستش خارج کردم، اخمامو کشيدم توي هم و برگشتم سر جام. بايد يک بار براي هميشه مي شنيدم و اين قضيه رو تموم مي کردم. برام مهم نبود که چي قراره بشنوم، فقط مي خواستم از شر مرموز بازي هاي سپيده و آرمين و داريوش خلاص بشم. همين که نشستم روي مبل آقاي آريا نسب که سر جاش نيم خيز شده بود با رنگي پريده گفت:- رزا جان اگه اينجا خيلي هم بهت بد مي گذره تحمل کن. چون حرف سر زندگي پسرمه. حرف سر اينه که من آرامش ندارم و با گفتن يک سري حرف ها به تو به آرامش مي رسم. آرمين هم که بلاتکليف ايستاده بود، گفت:- علاوه بر عمو خسرو، داريوش هم به آرامش مي رسه. کاملاً گيج شده بودم. به مريم نگاه کردم و نگاه خيره اونو متوجه خودم ديدم. لبخندي زد و چشماش رو به نشونه تاييد يه بار آروم باز و بسته کرد.

1400/02/25 20:57

اون لحظه انگار براي بار اول داشتم مريم رو مي ديدم! چقدر خوشگل بود اين دختر!!! صورت گردي داشت با چشماي درشت و مورب مشکي. مژه هاي بلند و برگشته. ابروهاي کموني و کشيده تا نزديک شقيقه. بيني اش عروسکي، لباش مث يک غنچه گل رز صورتي، پوستش هم به سفيدي مهتاب بود و خلاصه که از خوشگلي هيچي کم نداشت! آدم دوست نداشت چشم ازش برداره. با اينکه توي ناخود آگاهم اونو به چشم رقيب خودم مي ديدم ازش خوشم اومد و مهرش به دلم افتاد. زير لب فحشي نثار داريوش کردم که زن به اين خوشگليش رو طلاق داده. شايد اگه همون موقع که تازه از داريوش جدا شده بودم مريم رو مي ديدم از حسودي دق مي کردم، اما الان برام چندان مهم نبود. مريمو يه بار هم توي ماه عسلم به اصفهان ديده بودم، ولي اون روز صورتش مشخص نبود. سپيده سر شونه ام زد و گفت:- آماده اي؟با حواس پرتي نگاش کردم گفتم:- براي چي؟لبخند تلخي زد و گفت:- براي تموم چيزايي که قراره زندگيت رو از اين رو به اون رو بکنه. شقيه هامو فشردم و گفتم:- با اين حرفاتون بيشتر دارين گيجم مي کنين ... آقاي آريا نسب وارد بحث شد و گفت:- الان متوجه مي شي. بيشتر از اين منتظرت نمي ذاريم دخترم، آرمين جان پسرم شروع کن. آرمين نگاهي به من کرد و گفت:- رزا شايد اين چيزايي که الان مي خوام واست بگم توي ذوقت بزنه و فکر کني همه اش دروغه، ولي به خدا اينطور نيست. من هر چي که مي گم حقيقت محضه و براي اينکه تو باور کني ... خم شد و قرآن کوچيکي از روي ميز برداشت و ادامه داد:- دست روي قرآن مي ذارم که جز واقعيت چيزي رو براي تو نگم. با پوزخند گفتم:- مگه اينجا دادگاهه؟آقاي آريا نسب گفت:- کم از دادگاه هم نيست!آرمين بي توجه به حرفاي ما قرآن رو بوسيد و سر جاش گذاشت، بعد از کشيدم نفس عميقي حرفاشو اينطور شروع کرد:- سال اول راهنمايي بودم که با داريوش آشنا شديم. از همون روز اول ما با هم دوست شديم و اين دوستي چنان ريشه دار شد که قسم خورديم تا وقتي که زنده ايم با هم باشيم. داريوش همه چيزش خوب بود، جز يه چيزش و اونم حسي بود که نسبت به جنس مخالف داشت. از سال سوم راهنمايي کثافت کارياش شروع شد. من خيلي باهاش جر و بحث مي کردم و ازش مي خواستم دست از اين کار برداره، ولي اون مي خنديد و مي گفت:- دنيا دو روزه. بعدش هم خدا دخترو آفريده واسه اين که ازش لذت ببري و سر کارش بذاري! خيلي از دستش حرص مي خوردم. حتي يه بار به مدت سه ماه باهاش قطع رابطه کردم، ولي بعد اين من بودم که دوباره به طرفش رفتم. داريوش مثل برادرم بود نمي تونستم از دوستي باهاش بگذرم. همه چيز به همين سبک پيش مي رفت و مي گذشت. کم کم ما بزرگ شديم. آمار دوست دختراي داريوش حسابي بالا

1400/02/25 20:57

رفته بود. فقط سه ماه اين کاراشو براي کنکور تعطيل کرد و نشست به درس خوندن. به خاطر اينکه دو کلاس هم جهشي خونده بود خيلي زودتر از من دانشگاه قبول شد و رفت دانشگاه. اونم رشته دندون پزشکي! هوش فوق العاده اي داشت. در عرض شش سال دندون پزشک حاذقي شد. هيچ *** باورش نمي شد، ولي داريوش با اراده و پشت کاري که داشت اينکارو کرد. خيلي خنده داره، ولي اکثر مريضاي جنس مونثش دوست دختراش بودن. البته اين رو هم بايد اضافه کنم که دوستي هاش يه دوستي ساده بود. بدون هيچ رابطه نامشروعي. من براي همين کنارش دووم آورده بودم. داريوش تو زندگيش هيچ کسي رو دوست نداشت. نه مادرشو، نه پدرشو، نه دوست دخترهاشو و نه دوست پسرهاشو. دلش نمي خواست به هيچ *** وابسته بشه. حتي گاهي يادش مي رفت يه روز با هم پيمان برادري بستيم و حس مي کردم بود و نبود منم براش مهم نيست. تا اينکه بالاخره ورق برگشت! خيلي وقت بود که دست به دامن خدا شده بودم تا داريوش دلشو ببازه و دست از اين کاراش برداره. دوست نداشتم يه روز به خودش بياد ببينه همه چيشو باخته! حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم همه چيز از اون شب شروع شد. شبي که من براي خواب خونه عمو اينا موندم و با داريوش روي تراس خوابيديم. من خيلي زود خوابم برد، ولي نيمه هاي شب از صداي داد و فرياد داريوش بيدار شدم. خيلي ترسيدم و از خواب پريدم، داشت خواب مي ديد. سريع بيدارش کردم، همين که دستم بهش خورد سراسيمه از خواب پريد و نشست سر جاش ... عرق کرده بود و نفس نفس مي زد. چشماش گرد شده بود و معلوم بود حسابي حالش خرابه ... سريع شونه هاشو گرفتم و گفتم:- چي شده داريوش؟ چت شده؟سرشو بين دستاش گرفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت:- خواب ديدم. دستشو گرفتم و گفتم:- خيره انشالله. چه خوابي ديدي؟ با کلافگي چشماشو بست، سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:- نمي دونم نمي دونم آرمين. يادم نيست! - چرا داد کشيدي آخه؟ دستاشو جلوي صورتش باز کرد و گفت:- نمي دونم ... فقط يه چيز سبز يادم مونده. نمي دونم چي بود؟ فقط يادمه توي خوابم يه چيز سبز وجود داشت. خنديدم و گفتم:- لابد امامي چيزي اومده بخوابت ... برادر شفاعت ما رو هم مي کردي ... داريوش بي توجه به شوخي من مثل بيد مي لرزيد. براش يه ليوان آب ريختم و به دستش دادم. يه کمي آروم تر شد و دراز کشيد. وقتي خوابيد منم خوابيدم. صبح که بيدار شديم، حالش خيلي بهتر بود. هيچ اشاره هم به شب قبل و حال و هواش نکرد. دوتايي صبحونه مون رو خورديم و مي خواستيم از خونه خارج بشيم که داريوش گفت:- ولي خودمونيم آرمين سبز هم رنگ قشنگيه ها! با تعجب نگاش کردم، داريوش هم فقط خنديد و چيزي نگفت. بعداً تازه دو زاريم اتفاد

1400/02/25 20:57

منظورش به خوابش بوده اما ديگه چيزي به روش نياوردم. دو روز بعد از ديدن اون خواب داريوش يه دفعه هوس کيش کرد و گفت:- آرمين مي خوام برم کيش. تو هم مي ياي؟ يا تنها برم؟با تعجب گفتم:- کيش؟- آره. نمي دونم چرا يه دفعه هوس کردم برم اونجا. - توي اين گرما؟!!!مثل هميشه بي تفاوت به نظر من گفت:- خب گرم باشه. من که مي رم. تو هم اگه دوست داري مي توني با من بياي. چون خيلي وقت بود مي ديدم که داريوش رابطه خوبي با مامانش نداره و هميشه غم بزرگي رو توي چشماي خاله مي ديدم گفتم:- باهات مي يام، ولي يه خواهشي ازت دارم. داريوش اخم کرد و گفت:- هر چي مي خواي بگو. فقط تو رو خدا دوباره مثل پدربزرگا منو نصيحت نکن که دنبال دوست دختر نرم و از اين حرفا. با اخم گفتم:- نخير کار شما ديگه از اين حرفا گذشته! - پس چيه؟- داريوش مادرتو هم بيار. گناه داره به خدا صبح تا شب توي خونه تنهاس. با تعجب گفت:- ديگه چي؟ حالا کارم به جايي رسيده که مثل بچه ها بايد با مامانم برم مسافرت؟ - چه ربطي داره؟ تو پسرشي. براي يه بار هم که شده يه کم عاطفه به خرج بده! - حالا تو چرا گير دادي به مادر ما؟بي توجه به لحن پر از تمسخرش گفتم:- واسه اينکه مثل مامان خودم دوسش دارم و از اينکه تو اينقدر نسبت بهش بي اعتنايي حرصم مي گيره. - خيلي خب بابا! به اندازه کافي از نصايحتون فيض بردم. حالا بذار ببينم چي کار مي کنم. فرداي اون روز داريوش سه تا بليط براي کيش گرفت. ما براي دو هفته توي کيش برنامه ريخته بوديم. تا پنج شش شب اول من از دست داريوش بيچاره شدم، البته تقصيري هم نداشت، اونم که نمي خواست بره سمت دخترا دخترا ولش نمي کردن. هر جه که پا مي ذاشتيم يه عده بهش نخ مي دادن و داريوش هم نخو مي گرفت ول نمي کرد! تا اينکه شب ششم ورق برگشت ... شب ششمي که اونجا بوديم وقتي داشتيم توي ساحل با هم پياده روي مي کرديم، يه دفعه صداي جيغ شنيديم. صداي جيغ يه دختر بود. خيلي دور بود، ولي به قدري تکون دهنده بود که مو به تن من و داريوش سيخ شد. دليل جيغ هر چيزي مي تونست باشه اما ذهن من و داريوش فقط به سمت افکار بد و منفي کشيده شد و يه دفعه دوتايي شروع کرديم دويدن به اون سمت. وقتي نزديک شديم ديديم بله حدسمون درست از آب دراومده و سه تا پسر تنه لش مزاحم دو تا دختر شدن. خون جلوي چشممونو گرفت و افتاديم روي سرشون تا مي خوردن زديمشون. اونا هم پا به فرار گذاشتند. تازه متوجه اون دو تا دختر شديم که نشسته بودن روي زمين و معصومانه اشک مي ريختن. اينقدر از ديدن اين صحنه منقلب شدم که کم مونده بود برم دوباره پسرا رو بگيرم بزنم. داريوش زودتر از من به خودش اومد و در حالي که کنار اون دو تا دختر زانو مي زد

1400/02/25 20:57

گفت:- خانوما شما حالتون خوبه؟و اون لحظه بود که شما دو نفر سرتون رو بالا آوردين. من و داريوش از اين همه جذابيت و گيرايي که تو وجود جفتتون بود مبهوت مونده بوديم. زيبايي چيزي نبود که براي داريوش عجيب غريب باشه، توي دست و بالش پر بود از دختراي فوق العاده خوشگل! اما معصوميت بچه گونه اي که کنار خوشگلي شما دو تا بود داريوش رو زمين زد! به خصوص چشماي رزا که شبيه چشماي بچه ها گربه هاي کوچولو بود ... داريوش زل زده بود به تو ... با خودم گفتم همين الان دست به جيب مي شه، براي شماره. به خصوص با اون علاقه اي که بعد از خوابش به رنگ سبز پيدا کرده بود. اما بر خلاف تصورم داريوش چيزي نگفت، کمکتون کرديم تا از جا بلند شدين. مي ديدم که داريوش چطور بهت نگاه مي کنه. باور کن نگاهش خيلي خاص بود! يه جوري که تا به حال به هيچ دختري نگاه نکرده بود و همين باعث تعجبم شده بود. عکس العمل تو هم برام عجيب بود. اول که با ديدن داريوش حسابي جا خوردي و جا خوردنت طبيعي بود. اصولا همه با ديدن داريوش چند لحظه اي رو ميخش مي شدن، پس چيز تعجب بر انگيزي نبود اما اينکه بعد از اون بهت اوليه در اومدي و توي پوسته خودت فرو رفتي برام عجيب شدي. نه اثري از ناز و عشوه دخترونه براي جلب توجه بيشتر بود، نه تمايلي به همراهي بيشتر با داريوش ... وقتي جلوي هتل داريوش بي طاقت شماره شو بهت داد و تو انداختيش دور هر دومون جا خورديم. به جرئت مي گم اولين کسي بودي که اين کار رو کردي! اصلا اولين دختري بودي که داريوش خودش اومد سمت تو قبل از اينکه ازت نخ بگيره، و تو دست رد به سينه اش زدي. اون لحظه بود که فهميدم با همه فرق داري. وقتي ازتون جدا شديم داريوش نفسشو با صدا بيرون داد و گفت:- اوف ... پسر عجب چيزي بود!- خجالت بکش داريوش! تو کي مي خواي آدم شي؟- از اين يکي نمي تونم بگذرم. - مي تونم بپرسم چرا؟- رنگ چشماش آدمو ديوونه مي کنه. - بس کن داريوش. کم دوست دختر چشم رنگي داري؟! اون دختر اهل اين حرفا نيست. ديدي که محلت نذاشت. لبخند مرموزانه اي زد و گفت:- ناز مي کنه، ولي بالاخره رامش مي کنم! - اِ يه طوري حرف مي زني که اگه کسي ندونه فکر مي کنه داري در مورد يه حيوون حرف مي زني. - خب درست فکر مي کنه، چون اون يه پيشي ملوس بود. خواستم اعتراض کنم که گفت:- آرمين غر نزن پسر حوصله ندارم اصلا! بذار به پيشي ملوسم فکر کنم ... دارم تصور مي کنم روزي رو که مي برمش کافي شاپ کارن و بچه هاي اونجا کيش و مات مي شن! با پوزخند گفتم:- همه دختراي اون جا خوشگلن ... - آره ... اما اين يکي فرق مي کنه.به نظر منم تو خوشگل بودي اما نه اونقدر که داريوش داشت خودشو به آب و آتيش مي زد. باور کن دختراي کافي

1400/02/25 20:57