بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

شهر جلوي خونه اي که درست شبيه يه قصر بود، گفت:- وايسا. ماشينو نگه داشتم و گفتم:- اينجا کجاس داريوش؟داريوش چند نفس عميق کشيد و در حالي که هوا رو با تموم وجود مي بلعيد گفت:- آرمين بو رو حس نمي کني؟اون روز درست مثل خنگ ها شده بودم. با بي تفاوتي چند بار بو کشيدم و گفتم:- نه چه بويي؟- بوي عشقو حس نمي کني؟يهويي متوجه همه چيز شدم و با چشمايي گشاد شده گفتم:- داريوش!! تو که نمي خواي بگي اينجا خونه رزا ايناس؟چشماشو بست و در حالي که بو مي کشيد:- درسته. سريع پام رو روي پدال گاز فشار دادم و راه افتادم. داريوش ديگه توي حال خودش نبود. سرشو به گوشه صندلي تکيه داده بود و لباشو لبخند محوي پوشونده بود. با لحني سرزنش بار گفتم:- آخه پسر خوب نگفتي کسي ممکنه ما رو اينجا ببينه؟ اونوقت چي مي شد؟ نترسيدي بابات بفهمه ما اومديم اينجا و واسه رزا دردسر درست کنه؟داريوش هيچي نمي گفت و فقط توي فکر بود. با سرعت به سمت اصفهان راندم و چند ساعت بعد توي شهر خودمون بوديم. جلوي در آپارتمانش پياده شد و بي حرف رفت تو. منم به سمت خونه مون رفتم. تو قبول نکردي که به اصفهان بياي و همين باعث شد داريوش که اميد به ديدنت داشت داغون تر بشه. واقعاً ديگه هيچي به زندگي پيوندش نمي داد. تا اينکه يه روز با هيجان باهام تماس گرفت و گفت تو اصفهاني! اينقدر هيجان داشت که درست نمي تونست حرف بزنه. حتي نتونست به من بگه که تو با پدرت اومدي. خيلي راحت آدرس هتلت رو پيدا کرد و به طرفت پر کشيد. سر از پا نمي شناخت و ديوونه وار دور تو مي چرخيد. شب که تو رو به هتل رسوند تا صبح جلوي در همون هتل کشيکتو کشيد که مبادا کسي آزاري به تو برسونه. از آداماي باباش وحشت داشت. آخرين روزي که اومد دنبالت و با هم رفتين ناژنون رو حتماً يادته. بعد از رسوندنت دم هتل بهم زنگ زد و دوتايي اومديم فرودگاه و از دور بدرقه ات کرديم. وقتي که رفتي و داريوش مطمئن شد که هواپيمات بلند شده سرش افتاد روي شونه ام. دستمو دور شونه اش انداختم و زمزمه کردم:- محکم باش ... اينا همه مشيت الهيه.همين که اين حرف از دهنم خارج شد بغضش ترکيد. تا ساعت ها توي بغل من هق هق مي کرد. اينقدر اشک ريخت تا رفتنت رو باور کرد. با هم از سالن فرودگاه خارج شديم. پيش خودم فکر مي کردم شايد اگه براي آخرين بار نديده بودت راحت تر مي تونست فراموشت کنه. يه هفته تموم حالت افسردگي شديد داشت و به يه گوشه زل مي زد. چقدر براي غذا خوردن التماسش مي کردم. در روز شايد فقط يه لقمه غذا مي خورد. خاله هم همون زمانها بود که متوجه شد عشق داريوش به تو يه عشق دو روزه نيست. فهميد اين عشق اينقدر تو رگ و پي پسرش ريشه کرده که هيچ جوري از

1400/02/25 20:57

بين نمي ره. من خودم همه قضيه رو براي اون تعريف کردم. از سير تا پياز. از عاشقي داريوش تا زمان جداييتون رو. رزا تو نگاه خاله يه چيز عجيب بود. هم خوشحال بود که اين اتفاق افتاده و تو از پسرش دور شدي و هم از ناراحتي داريوش عذاب مي کشيد. واقعاً سر از احساس عجيب غريب اون در نمي آوردم. سعي مي کرد هر روز به داريوش سر بزنه ولي هر بار که مي ديدش با چشم گريون از پيشش مي رفت. توي اون گير و دار عمو خسرو هم مرتب پيغوم مي فرستاد که داريوش خودشو براي ازدواج با مريم آماده کنه و داريوش هر بار با شنيدن اين پيام حالش بدتر مي شد. من تازه فهميده بودم که توي اون دو سه روز شما دو نفر به هم محرم شده بودين و وقتي به داريوش توپيدم که چرا چنين معامله اي با تو کرده با عجز گفت:- از زور خودخواهي ... به خدا پشيمونم آرمينم. مي خواستم رزامو حس کنم، مي خواستم گرماي دستشو براي هميشه تو تنم ذخيره کنم و بعد از اون به هيچ زني دست نزنم. مي خواستم رزا هم منو هميشه به عنوان اولين مردي که نزديکش شده به ياد بياره ... خيلي خودخواهم آرمين خودم مي دونم ... اما باور کن دست خودم نبود ...من نگران تو بودم که اين جريان بيشتر باعث آسيبت بشه اما نمي شد هم به داريوش چيزي بگم! توي اون مدت با سپيده در تماس بودم. به اصرار خود داريوش قضيه اصليو بهش نگفتم. فقط گفتم که داريوش پشيمون شده. سپيده چقدر گريه کرد و از من خواست اگه شده داريوشو بزنم تا سر عقل بياد، ولي من بهش گفتم که هيچ کاري از دستم برنمي ياد و حقيقت هم همون بود. يه روز که به سپيده تلفن زدم از حرف زدنش فهميدم که تو اونجايي. داريوش هم پيش من بود. از سپيده خواستم که چيزي به تو نگه تا موقعيتش جور بشه، ولي تو يه دفعه گوشي رو برداشتي. من اينقدر شوکه شده بودم که نمي دونستم بايد چي بگم. صداي تو پر از نگراني بود. مجبور شدم بگم داريوش سرما خورده و حالش خوب نيست تا کمي از نگراني تو کم بشه بعد هم از دهنم در رفت و گفتم شب داريوش به تو زنگ مي زنه.تو هم با خوشحالي قطع کردي. داريوش با حيرت گفت:- چرا گفتي شب بهش زنگ مي زنم؟عصباني شدم و گفتم:- داريوش بس کن ديگه ... خب اگه مي خواي کاري کني ازت متنفر بشه همين امشب اينکارو بکن. اون دختر داره از نگراني پر پر مي زنه. تو خيلي بي انصافي اگه بخواي اين قضيه رو کشش بدي و اونو توي آب نمک نگهش داري. داريوش از کوره در رفت و گفت:- من بي انصافم؟ چون دلم نمي ياد به عشقم بگم بازيچه ام بوده بي انصافم؟ چون زبونم نمي گرده که بگم دوسش ندارم بي انصافم؟ چون دارم براش مي ميرم بي انصافم؟از حرف خودم پشيمان شدم و با ملايمت گفتم:- خيلي خب خيلي خب باشه. آروم باش، ولي داريوش

1400/02/25 20:57

بهتره ديگه تمومش کني. بذار اونم يه فکري به حال خودش بکنه. به خدا گناه داره! داريوش سرشو محکم بين دستاش فشار داد و گفت:- خيلي خب تمومش مي کنم ... همين امشب.سپس از جا برخاست و فرياد کشيد:- همين امشب!و بعد به سمت در رفت. گفتم:- حالا کجا مي ري؟- بايد اون هم ببينه. بايد ببينه و دست از سر رزاي من برداره. مي دونستم که منظورش از اون عمو خسروئه. ديگه حرفي نزدم و داريوش از خونه خارج شد. به اينجا که رسيد بازم آرمين سکوت کرد. از شنيدن اين حرفا احساس مي کردم وزنه اي سنگين روي سينه ام قرار گرفته. باورم نمي شد که همه اينها حقيقت داشته باشه. يعني من در تموم اين سالا اشتباه مي کردم؟ يعني داريوش هميشه عاشق من بوده؟ به خاطر خودم اون حرفها رو زده بود؟ داريوش اينقدر عذاب و رنج رو يک تنه تحمل کرده بود؟ با صداي آقاي آريا نسب دوباره حواسم جمع شد:- داريوش به من زنگ زد و گفت مي خواد همه چيزو تموم کنه. گفت که حتماً بايد تا قبل از ساعت هشت برم خونه. من هم از اينکه مي ديدم سر عقل اومده خوشحال و راضي قبول کردم و کمي مونده به ساعت هشت به خونه رفتم، ولي با ديدن داريوش حسابي جا خوردم. باورم نمي شد اين پسر همون پسر خودمه که روزي از ديدن قد و هيکل رعناش کيف مي کردم. اين پسري بود در خود فرو رفته و به شدت لاغر و رنجور. درست شبيه معتادها! سعي کردم خودمو نبازم و کنارش نشستم. داريوش بدون توجه به من تلفنو از روي دستگاه برداشت و گفت:- تا چند لحظه ديگه به آرزوتون مي رسين آقاي آريا نسب. بي توجه به لحن سردش، لبخند زدم و گفتم:- بالاخره مي فهمي که من صلاح تو رو مي خوام. داريوش بدون توجه به حرف من در حالي که دستاش واقعاً مي لرزيد شمارتو گرفت. تو گوشيو برداشتي و داريوش مشغول صحبت با تو شد. از همون لحظه اول صحبت با تو، دستش چنان دسته مبلو فشار مي داد که نزديک بود دسته مبل ميون انگشتاش پودر بشه. با دست ديگه اش هم گوشي رو فشار مي داد. باورم نمي شد که اين قدر بد با تو صحبت کنه. تصور من اين بود که اون با چندتا جمله عاشقونه رابطه رو تموم ميکنه، ولي اينطور نبود. داريوش مي خواست تو رو از خودش متنفر کنه. هر چه بيشتر مي گذشت مي ديدم که رنگ داريوش بيشتر مي پره و لرزش دست و پاش بيشتر مي شه. لباشو چنان روي هم فشار مي داد که من به جاي اون درد رو حس مي کردم. به آخر که رسيد نمي دونم چي شد که داريوش از جا بلند شد و آروم صدات کرد:- رزا ...چند لحظه بعد با صداي بلندتري فرياد کشيد:- رزا... رزا... ولي مثل اين که تو جواب نمي دادي و داريوش بيشتر فرياد مي کشيد. تا اينکه کسي گوشي رو برداشت و جواب داريوش رو داد و بعداً فهميدم که اون شخص همين سپيده خانم بوده. به

1400/02/25 20:57

اينجا که رسيد آقاي آريا نسب به سپيده نگاه کرد و لبخند تلخي زد.سپيده در حالي که بازوهاش رو بين پنجه هاش مي فشرد گفت:- اون روز وقتي داريوش تماس گرفت از اتاق رفتم بيرون، ولي پشت در اتاق گوش ايستادم، چون آرمين سفارش اکيد کرده بود که حتي يه لحظه هم تنهات نذارم. علاوه بر اون خودمم نگرانت بودم. پشت در اتاق صداتو مي شنيدم که به داريوش چي مي گفتي. وقتي گفتي برو بمير، حس کردم مکالمه تموم شده. خواستم در اتاقو باز کنم و بيام تو ولي در قفل بود. خيلي نگرانت شدم. هر چي به در مي زدم گوش نمي کردي. همون لحظه يکي از مستخدم ها داشت از جلوي در رد مي شد. بهش گفتم درو بشکنه. اونم وقتي حال منو ديد با يه حرکت در رو شکست. وارد اتاق شدم و ديدم تلفن روي تخت افتاده. تو هم نبودي! هر چي صدات مي زدم جواب نمي دادي. صداي فرياد داريوش رو مي شنيدم که با التماس از تو مي خواست جواب بدي. هنوز هم عشق رو توي صداش حس مي کردم و اون لحظه بود که فهميدم داريوش هنوز هم تو رو دوست داره، ولي دليل اينکه مي خواست از تو جدا بشه رو نمي فهميدم. گوشي رو برداشتم و گفتم:- بله؟ داريوش با ترس گفت:- سپيده تويي؟- آره منم چي شده داريوش؟- رزا کو؟ کجا رفت سپيده؟ حالش خوبه؟- هنوز نمي دونم. فکر کنم رفته توي حموم. - سپيده مواظبش باش. - تو بهش چي گفتي داريوش؟ - حالا بعداً از آرمين بپرس. فقط نگو من هنوز هم دوسش دارم. نذار بفهمه. تورو خدا ... اين واسه خودش بهتره. همين طور که داشتم با داريوش حرف مي زدم دنبال تو هم مي گشتم. با ديدن پنجره باز قلبم از حرکت ايستاد. دويدم جلوي پنجره و خم شدم به سمت پايين. ارتفاع زياد نبود، ولي تو خودتو پرت کرده بودي پايين. ديدمت که افتادي روي چمن ها و باغبون ها دورتو گرفتند. ديگه نفهميدم دارم چي کار مي کنم. شروع کردم به جيغ کشيدن. داريوش که ترسيده بود مرتب صدام مي زد:- سپيده چي شده؟ميون هق هق گريه گفتم:- رزا رو کشتي کثافت. نمي بخشمت ... نمي بخشمت! اومدم قطع کنم که صداي فرياد درد آلود داريوش مانعم شد:- چي شده؟ رزاي من چي شده؟ تو رو خدا سپيده! جون آرمين حرف بزن. دلم براش سوخت. نمي تونستم بهش بگم چي شده. همينطور که داشتم مي دويدم به سمت باغ، فقط گفتم:- رزا حالش بهم خورده. ديگه قطع مي کنم تا برسونمش بيمارستان خداحافظ. وقتي رسيدم توي حياط خاله و رضا هم اومده بودند و آمبولانس هم اومد. همه از من مي پرسيدن چي شده و چرا تو افتادي؟ ولي من واقعاً نمي دونستم. براي همين هم درجوابشون فقط گريه کردم. آقاي آريا نسب گفت:- وقتي گوشي رو قطع کرد نشست روي زمين و سرش رو بين دستاش گرفت. تصميم گرفتم هيچ حرفي نزنم تا خودش به حرف بياد. روي زمين دراز

1400/02/25 20:57

کشيد و آرنجش رو مقابل صورتش گذاشت. به جرئت مي تونم بگم يه ساعت تموم به همين صورت باقي مونده بود. کم کم نگرانش مي شدم، چون هيچ صدايي ازش در نمي اومد و همينطور دراز کشيده بود. صداش زدم، ولي جواب نداد. کنارش روي زمين دو زانو نشستم. دستشو گرفتم تا از روي صورتش بردارم. دستش داغ داغ بود، اينقدر داغ که يه لحظه حس کردم سوختم! چشماش بسته بود. هر چي صداش زدم جواب نداد. تکونش دادم فايده اي نداشت. داشت توي تب مي سوخت. سريع به آمبولانس زنگ زدم و داريوش به بيمارستان منتقل شد. اينقدر تبش بالا رفته بود که بيهوش شده بود. سه روز تموم توي بيمارستان بود و تبش حتي ذره اي پايين نيومده بود. دکترها خيلي نگران وضعيتش بودند. داريوش هذيون مي گفت و فقط تو رو مي خواست. کيميا چند بار بر خلاف ميل من مي خواست با تو تماس بگيره که هر بار فهميدم و نگذاشتم. ديگه پاي جون پسرش وسط بود و احساس خودش براش مهم نبود. دکترها هم همه از من مي خواستند که تو رو خبر کنم. اونا مي گفتن تا وقتي رزا نياد بالاي سرش وضع همينه چون تبش عصبيه. آرمين رو خبر کردم و آرمين سريع خودشو رسوند. با ديدن آرمين و صحبت هايي که اون آروم آروم در گوشش زمزمه مي کرد کمي بهتر شد و بعد از يک هفته موندن توي بيمارستان بالاخره تبش پايين اومد و مرخص شد، ولي هنوزم مريض بود و يه کمي تب داشت. هفته دوم که توي خونه بود نه چيزي مي خورد و نه حرفي مي زد. مريم به اصرار من اونجا اومده بود. مي خواستم داريوش به حضور اون کم کم عادت کنه. الان که فکر مي کنم مي بينم من واقعاً جهنم رو براي داريوش آورده بودم روي زمين. از تو جداش کرده بودم و تازه کسي رو که توي اون لحظات مطمئناً باعث عذابش بود رو آورده بودم بالاي سرش براي پرستاريش! داريوش حتي کلمه اي از تو حرف نمي زد و فقط به گوشه اي خيره مي شد.مريم از اون همه افسردگي کلافه شده بود و از من مي پرسيد:- عمو اين اون داريوشي نيست که من مي شناختم! چرا اين شکلي شده؟منم بهونه اي الکي آوردم و گفتم:- عمو، داريوش از بچگيش هميشه بعد از مريضي هاش افسردگي مي گرفت و فکر مي کرد ديگه دنيا به آخر رسيده. حالا هم واسه همينه، تو نگران نباش. خودش خوب مي شه. و مريم اون روزاي سخت از داريوش پرستاري کرد. يه روز گوشي داريوش زنگ خورد. البته بعد از خيلي وقت که خاموش بود و تازه روشنش کرده بوديم! مريم با ترديد رو به داريوش گفت:- جواب نمي دي؟داريوش هيچ عکس العملي نشون نداد. مريم هم خودش به سمت گوشي رفت و جواب داد، ولي هر چي گفت الو کسي جواب نداد. من پرسيدم:- مريم جون کيه عمو؟قبل از اينکه مريم جوابي بده شخص پشت خط چيزي گفت و قطع کرد. مريم چند بار الو الو

1400/02/25 20:57

کرد و سپس گوشي رو گذاشت. پرسيدم:- کي بود؟مريم که لباشو از تعجب غنچه کرده بود گفت:- والا نمي دونم ... داريوش اين خانومه کي بود که منو مي شناخت؟با تعجب پرسيدم:- تو رو مي شناخت؟ مگه چي گفت؟داريوش هم بعد از اين همه وقت عکس العمل نشون داد و سرش رو به سمت مريم برگردوند. مريم گفت:- نمي دونم کي بود، ولي صداش خيلي بغض داشت! بعدش هم گفت هيچ وقت نمي بخشمت مريم خانم ... مگه من چي کارش کردم؟ اين کي بود داريوش؟داريوش مثل فنر از جا پريد و گوشي رو از مريم قاپ زد و به شماره خيره شد، ولي لحظه اي بعد صورتش در هم فرو رفت و دوباره روي تخت افتاد. مريم گفت:- آخه اين کي بود که منو مي شناخت؟ چرا منو نمي بخشه؟ داريوش بعد از مدت ها لب باز کرد و زمزمه وار گفت:- به زودي مي فهمي!مريم هم ديگه اصراري نکرد. اون روز گذشت، آرمين مي خواست بره خواستگاري سپيده و قبلش از داريوش اجازه گرفت. انگار داريوش رو عزادار مي دونست و حالا مي خواست براي شادي کردنش از اون اجازه بگيره و بهش احترام بذاره. اون روز که آرمين اومد ديدينش داريوش اومده بود خونه ما براي برداشتن يه سري وسايلش، عادت کرده بود بيشتر وقتش رو توي آپارتمان خودش باشه، وقتي آرمين ازش اجازه گرفت، داريوش با لبخندي تلخ بهش گفت:- برو خوشحالم که تو به آرزوت مي رسي. من دارم چوب کارايي که کردم رو مي خورم. آه دخترايي که به من وابسته شدن و من ولشون کردم منو گرفته. وگرنه منم به عزيز دلم مي رسيدم. نه اينکه دور از اون مثل تشنه اي دور از آب له له بزنم! آرمين با قيافه اي گرفته از خونه ما خارج شد. داريوش هم پشت سرش سريع رفت خونه خودش، چند روز بعد از طريق کيميا براي داريوش پيام فرستادم که حاضر باشه ما هم کم کم بريم خواستگاري مريم، ولي داريوش ازم يه کم زمان خواست تا با خودش کنار بياد. چهار ماه از جدايي شما دو تا مي گذشت، ولي داريوش هيچ فرقي نکرده بود. يه روز من و کيميا رفته بوديم خونه داريوش، هفته اي يه بار مي رفتم اونجا سرکشي که مزمئن باشم خبري نيست، همون روز آرمين زنگ زد که داريوش رو براي نامزديش دعوت کنه. من که کلا به داريوش شک داشتم از توي پذيرايي تلفن رو برداشم و يواشکي به حرفاشون گوش کردم. مي خواستم مطمئن بشم تو نيستي ... مکالمه شون خوب يادمه:- داريوش ديگه سفارش نکنم ها حتماً مي ياين. - آرمين جان اگه نيومدم از دستم ناراحت نشو. - بيخود مي کني! از دستت ناراحت که مي شم هيچي، ديگه هيچ وقت اسمتو هم نمي يارم.داريوش با عجز گفت: - آرمين من روم نمي شه به چشماي رزا نگاه کنم، اونوقت چطور مي تونم بيام؟ جداي از خجالت آخه مگه دلشو دارم که بيام ببينمش؟ مگه مي شه رزا رو ديد و نخواستش؟

1400/02/25 20:57

مگه مي تونم ببينمش و جلوي خودمو بگيرم که نگم عاشقشم؟ آرمين من از روبرو شدن با رزا وحشت دارم. اينو بفهم!آرمين لحظاتي سکوت کرد و سپس گفت:- بالاخره که چي؟ بايد بياي و باهاش روبرو بشي. هر دوتون بايد واقعيت رو قبول کنين.داريوش با بغض گفت: - فکر نکنم جرئت اين کارو داشته باشم. - غلط مي کني!- خيلي خب ببينم چي مي شه. - قول بده.داريوش پوزخندي زد و گفت:- به قولاي من ديگه اعتباري نيست. يه بار هم به رزا قول دادم که هر طور شده به هم مي رسيم، ولي ديدي که نشد و من بد قول شدم. حالا چطور مي تونم به تو قول بدم؟- اين دو تا قضيه هيچ ربطي بهم ندارن. تو مجبور شدي رزا رو ول کني، وگرنه مرض که نداشتي. - خيلي خب آرمين جان اگه اين تو رو راضي مي کنه، چشم قول مي دم که بيام. خوبه؟- آفرين پس منتظرتم. - چشم.- خداحافظ- خداحافظ بعد از قطع مکالمه من هم گوشي رو گذاشتم. دلم به حال داريوش مي سوخت، ولي از طرفي نمي خواستم به هيچ وجه اجازه بدم که اون با دختر فرهاد ازدواج کنه. اسم فرهاد و شکيلا برام کابوس بود. از خدا که پنهون نيست از تو چه پنهون چندان بدم هم نمي يومد که داريوش حرفمو جدي نگيره و به طرفت بياد تا داغت رو براي هميشه به دل شکيلا بذارم و کمي آتيش کينه ام رو سرد کنم. واقعاً اون موقع ها چشمام کور شده بود. شرم توي چشماش بيداد مي کرد وقتي اينا رو مي گفت! نمي دونم چرا ازش بيزار نبودم، بيشتر دلم براش مي سوخت. وقتي آقاي آريا نسب سکوت کرد، آرمين ادامه داد:- روز نامزدي، داريوش با خاله کيميا اومدن. داريوش يه کم بهتر از آخرين روزي شده بود که ديده بودمش و فهميدم که به خودش رسيده تا تو بويي از قضيه نبري. تو و سپيده رفته بودين آرايشگاه. من اول خبر تصادف الکيم رو به تو دادم و بعد هم به داريوش و ازش خواستم که دنبال شما بياد. داريوش با حيرت و کمي خشمگين گفت:- زده به سرت پسر؟ من مي گم روم نمي شه توي چشماش نگاه کنم و مي خوام امشب هر طوري که شده خودمو ازش پنهان کنم. اونوقت تو مي گي برم دنبالشون آرايشگاه؟- داريوش جان باور کن مجبور شدم از تو بخوام. همه گرفتارن. خودم هم که اينجوري شدم. تو رو خدا برو ديگه. براي اينکه فرصت مخالفت پيدا نکنه سريع خداحافظي کردم و گوشي رو قطع کردم. نمي دونم چرا مي خواستم شما دونفر رو بهم نزديک کنم. شايد به خاطر اصرارهاي سپيده بود. قضيه رو کامل براي سپيده گفته بودم و اون که باورش نمي شد عمو خسرو راست گفته باشه، از من خواست براي بار آخر شانس خودمون رو امتحان کنيم و با روبرو کردن شما دونفر با هم مهر و عشق رو تو دلتون زنده کنيم تا بلکه دوباره به هم جذب بشيد و با نيروي عشق عمو خسرو رو کنار بزنين. منم خام شدم و

1400/02/25 20:57

قبول کردم. ولي با اتفاقايي که بعدش افتاد مثل سگ پشيمون شدم... داريوش دنبال شما اومد و به خونه رسوندتون. وقتي يه کم سرم خلوت تر شد ازش پرسيدم:- خب چي شد؟ خوردت؟داريوش با خشم و ناراحتي گفت:- هيچ وقت نمي بخشمت که منو مجبور به اين کار کردي. زجر آور ترين لحظات عمرم رو سپري کردم! حقيقت رو از نگاش مي خوندم. فهميدم نقشه من و سپيده نگرفته و برعکس داريوش بدتر شده. از داريوش عذر خواهي کردم و پيش سپيده برگشتم، ولي همه حواسم پيش داريوش بود. وقتي تو با باربد گرم گرفتي و بعد هم رقصيدي، داريوش حتي لحظه اي سرش رو بالا نياورد. چون طاقت ديدن اين صحنه رو نداشت. از خودم براي اون همه اصراري که به اون کرده بودم تا بياد متنفر شدم! اون واقعاً داشت زجر مي کشيد. به تو هم نمي شد خرده بگيريم! آدم بودي تا کي مي تونستي عزادار عشق داريوش بموني؟! بعد اينکه از باربد جدا شدي، ايليا به سمتت اومد و نفهميدم چي شد که با هم به باغ رفتين. ديدم که داريوش سريع پشت سرتون از در خارج شد. نگران شدم و منم پشت پنجره اومدم تا ببينم چي شده که ديدم ايليا با لب و لوچه اي آويزون به داخل برگشت و داريوش مشغول صحبت با توئه. خيلي خوشحال شدم. سپيده رو صدا زدم تا اونم اين صحنه رو ببينه، ولي هنوز سپيده کنار پنجره نيومده بود که تو با صورتي برافروخته برگشتي تو. سپيده با نگراني گفت:- يعني چي شده؟خواست کنار تو بياد که نذاشتم و گفتم:- بذار فعلاً تنها باشه. بعداً ازش بپرس چي شده. سپيده هم قبول کرد و گفت:- باشه، ولي اميدوارم به خير گذشته باشه ... هنوز حرف کامل از دهانش خارج نشده بود که صداي جيغ بلند شد. پريدم پشت پنجره و ...اين جا خودم به حرف اومدم و گفتم:- رضا اون شب به من گفت داريوش سرش درد گرفته و بيهوش شده. يعني يه حمله عصبي بوده. آرمين با صدايي بغض آلود گفت:- رضا دروغ گفت!باز چشمام گرد شد و گفتم:- چي؟!- ما ازش خواستيم که واقعيت رو نگه چون ... اون شب بعد از حرفاي تو داريوش يه چاقوي بزرگ رو تا دسته توي شکمش فرو مي کنه!ديگه طاقت نياوردم و با گريه جيغ کشيدم:- چي؟ دروغ مي گي آرمين! تو رو خدا بگو که دروغ مي گي.مريم و سپيده درحالي که گريه مي کردند منو محکم گرفتن و دعوت به آرامشم کردن. آرمين در حالي که صداش مي لرزيد گفت:- اون شب بعد از حرفايي که تو به داريوش مي زني مصمم مي شه تا تصميمش رو عملي کنه. البته اين تصميمو از خيلي وقت قبل گرفته بود. براي همينم تو ازدواج با مريم تعلل مي کرد تا موقعيتش جور بشه و خودش رو از بين ببره، ولي اون شب ديگه تحمل نکرد. به خصوص که ما بهش نگفته بوديم بعد از تلفني که به تو زده دقيقاً چه اتفاقي براي تو افتاده. اما تو اون شب

1400/02/25 20:57

همه چيز رو بهش گفتي. خدا رو شکر که به خاطر لرزش دستش چاقو رو نتونسته بود بکنه توي قلبش! خودش بعداً بهم گفت که قصد داشته قلبشو هدف بگيره. سريع رسونديمش بيمارستان. حالش خيلي وخيم بود، ولي براي اينکه زود رسونديمش بيمارستان خطر رفع شد و زنده موند. خدا شاهده که چقدر از دست خودم عصباني بودم. داريوش تو موقعيت خيلي بدي بود. تو رو از دست داده بود. پدرش مدام براي ازدواج اون پافشاري مي کرد. تو رو با *** ديگه ديده بود. اين همه رنج فيل رو از پا مي انداخت. داريوش باز هم خوب دووم آورده بود. من نبايد يک لحظه هم ازش غفلت مي کردم. بايد بيشتر مراقبش مي موندم. بعد از يک هفته وقتي تونست حرف بزنه فقط به من گفت:- کارت بي فايده بود. من بازم شانسمو براي مردن امتحان مي کنم. از دستش عصباني شدم و با فرياد گفتم:- تو يه آدم ضعيفي تو يه احمقي ... اگه ... اگه فقط يه ذره جرئت داشتي و آدم بودي دست به اين کار نمي زدي. مي خواي چي رو ثابت کني؟ اين که خيلي عاشقي؟ داريوش تمام لحظه فقط با فک منقبض شده به روبه رو خيره شده و هيچ حرفي نزد. خاله کيميا که از وقتي داريوش تب کرده بود توي جبهه تو اومده بود و مي خواست هر طور شده شما رو به هم برسونه اون شب با خيال اينکه وقتي عمو خسرو بفهمه داريوش دست به خودکشي زده از خر شيطون پياده مي شه و دست از لجاجت برمي داره خيلي سريع خبرش کرد. عمو هم فوري خودش رو رسوند و وقتي با چشم خودش وضعيت داريوش رو ديد سکوت کرد و هيچي نگفت. ما همه فکر مي کرديم سکوت کرده تا وقتي داريوش بهوش اومد به خودش بگه که با ازدواج اون و تو موافقه و از همين لحاظ خيلي خوشحال بوديم، ولي واقعاً اشتباه فکر مي کرديم. ميون حرف آرمين پريدم و در حالي که به شدت مي گريستم، گفتم:- رضا چي؟ اونم فهميد؟- آره رضا هم اون شب اومد بيمارستان و وقتي وضعيت داريوش رو ديد از من پرسيد که قضيه از چه قراره؟ من هم به شرط اينکه به تو حرفي نزنه همه چيز رو براش توضيح دادم. رضا اون شب چقدر براي تو و داريوش و عشقي که بينتون بود گريه کرد! اصلاً باورش نمي شد که پدر داريوش چنين حرف هايي زده باشه، ولي من با شناختي که از عمو خسرو داشتم گفتم که اگه حرفي بزنه تا آخر روش مي ايسته. رضا اون شب طرفدار پر و پا قرص داريوش شد و گفت تا وقتي آبها از آسياب بيفته به تو اجازه ازدواج نمي ده و تموم خواستگارهات رو يه جوري دست به سر مي کنه. اون قسم خورد که تا پاي جونش مي ايسته تا تو و داريوش به هم برسيد، ولي قرار شد که هيچ حرفي به تو نزنه. تازه رفتاراي رضا برام معني پيدا مي کردن.سريع پرسيدم:- خب بعدش چي شد؟- وقتي داريوش بيدار شد عمو خسرو رفت توي اتاقش. من هم از ترس

1400/02/25 20:57

اينکه اتفاقي بيفته دنبالش رفتم. ديگه برام مهم نبود که عمو از حضور من ناراحت بشه. فقط داريوش برام مهم بود. عمو هم بي توجه به حضور من گفت:- ببين آقا داريوش اومدم يه چيزي بگم و برگردم اصفهان. پس خوب گوش بده که حرفم رو دوبار نمي زنم. تو به خاطر اون دختره داشتي خودتو به کشتن مي دادي؟ آره؟ حالا فکر کردي من اگه پسرم رو به خاطر دختر فرهاد از دست بدم ساکت مي شينم؟ نمي ذارم حتي يه روز دختر اون بيشتر از تو نفس بکشه. اين ديگه به خاطر سر عقل آوردن تو نيست، به خاطر دل خودمه. اگه تو رو از دست بدم ازشون انتقام مي گيرم! شيرفهم شد يا نه؟داريوش با چشماي گشاد شده به عمو نگاه مي کرد. واقعاً نمي دونست بايد چي کار کنه، ولي همين که عمو از اتاق خارج شد، داريوش گلدون کنار دستش رو برداشت و پرت کرد به سمت در. گلدون محکم خورد به در و هزار تکه شد. داريوش سرش رو رو به آسمون بلند کرد و نعره کشيد:- اي خــــــــــدا ...خواست سرمشو از دستش خارج کنه. در همون حال از روي تخت بلند شد. سريع به طرفش رفتم و در حالي که سعي مي کردم نذارم بلند بشه، دستش رو هم گرفتم و زنگ پرستار رو به صدا در آوردم. هم زمان با پرستار، رضا و سپيده و خاله کيميا هم داخل شدند. همه سعي مي کرديم داريوش رو روي تخت نگه داريم، ولي داريوش بي توجه به ما فقط دست و پا مي زد و تقلا مي کرد که بلند بشه. در همين گير و دار بخيه هاش هم پاره شد و لباسش پر از خون شد. پرستار ترسيد و سريع از اتاق خارج شد. خاله کيميا هم وحشت زده غش کرد و سپيده به سمت اون رفت. من در حالي که اشک مي ريختم، به داريوش التماس مي کردم آروم باشه. دکتر به همراه دو پرستار وارد اتاق شدند. سريع سرنگي زير پوستش فرو کرد که باعث شد دست از تلاش برداره و بي حال روي تخت بيفته. دکتر از ما خواست از اتاق خارج بشيم تا خودش بخيه و پانسمان رو عوض کنه. من و رضا با چشم گريون از اتاق خارج شديم. سپيده هم خاله کيميا رو آورد. رضا پرسيد:- مگه باباش چي بهش گفت که اينجوري کرد؟حرف هاي عمو رو مو به مو براي رضا بازگو کردم. رضا با درد چشماش رو بست و گفت:- اي خدا! آخه اين همه ظلم؟- اين پوله که بعضي آدما رو به اين تفکر مي اندازه که هر کاري بخوان مي تونن انجام بدن ... هر چي مي کشيم از اين پول لعنتيه. - رزا فقط مي تونه با داريوش خوشبخت بشه چون هيچ *** توي اين دنياي کثيف پيدا نمي شه که بتونه کسي رو اين همه دوست داشته باشه! داريوش از بيمارستان مرخص شد و با خاله کيميا به اصفهان برگشت. منم چند روزي پيش سپيده موندم و بعدش برگشتم. همين که برگشتم اول از همه با داريوش تماس گرفتم و داريوش خواست که به پاتوق برم. سر همون ميز هميشگي نشسته

1400/02/25 20:57

بود. کنارش نشستم و سلام کردم. سرش رو بالا آورد و با لبخندي معصومانه سلام کرد. سر شونه اش زدم و گفتم:- حالت چطوره؟ بخيه هات خوبه؟- آره ديروز کشيدمشون. - اون وقت اينقدر زود راه افتادي توي کوچه خيابون؟ خب دو روز توي خونه مي خوابيدي تا کامل خوب بشي.- خوبم. يعني اگه به ايني که من هستم بشه گفت خوب.- خيلي خب باز دوباره بقچه غم بغل نکن بگو ببينم چته؟ من براي سنگ صبور شدن آماده ام. - تو هميشه سنگ صبور خوبي بودي و هستي. - حرفتو بزن داريوش. لبخندي زد که از هزار بار گريه بدتر بود و گفت:- اگه بگم خنده ات مي گيره. - بگو ديگه ... اَه - امشب قراره بريم خواستگاري. چنان از روي صندلي بلند شدم که صندلي پريد عقب:- چي؟!- تعجب کردي؟ خودم هم خنده ام مي گيره، ولي مجبورم ... فعلاً که بابا نقطه ضعف گير آورده و هي مي تازونه. باز هم به وسيله رزا تهديدم کرده. همون حرفاي هميشگي. - مريم؟- مي خواي بري؟- مجبورم! فقط به خاطر اينکه بابا کاري به کار رزا نداشته باشه ... من ديگه مهم نيستم ... من مردم. ايني که جلوي روته فقط جسممه بذار اونم نصيب...به اينجا که رسيد بغض گلوشو فشار داد و ديگه حرفي نزد. سرم رو بين دستهام گرفتم و گفتم:- ولي با اينکار تو همه اميدها به آخر مي رسه. با کلافگي توي موهاش چنگ زد و گفت:- از اولش هم اميدي نبود. من مي دونستم آخرش هموني مي شه که بابا مي خواد. فقط آرمين تو رو خدايي که مي پرستي قسمت مي دم حواست به رزا باشه. خيلي هواشو داشته باش. اون امسال کنکور داره.... بي هوا گفتم:- نگران اون نباش اينطور که رضا مي گفت باربد کمکش مي کنه. رنگ داريوش سرخ شد و با رگي متورم گفت:- کي؟!- چته؟ غيرتي شدي؟ باربد، برادر مهستي، نامزد رضاس. - همون که شب نامزديت با رزاي من بود؟- آره همون. - کثافت! اون لياقت نداره کفشاي رزاي منو واکس بزنه! چه برسه به اينکه توي چشماي نازش نگاه کنه و بخواد بهش درس بده. پسره عوضي!خنده ام گرفت و گفتم:- آقا داريوش باربد ايرادي نداره. ايراد از توئه که نمي توني کسي رو کنار رزا تحمل کني ... اگه يه روزي بخواد ازدواج کنه چي کار مي کني؟رنگش پريد. انگار تا به حال به اين قضيه فکر نکرده بود. زير لب زمزمه کرد:- ازدواج؟- خب آره ... مگه اون حق نداره ازدواج کنه؟آب دهنش رو قورت داد و گفت:- مگه رز چند سالشه؟ ازدواج واسه اون خيلي زوده. اون بايد دانشگاه بره. مي خواست دکتر بشه. نه ... نه اون حالا حالا ها وقت داره. هيچ نامردي حق نداره رزا رو ... نه .... - خيلي خب حالا جو گير نشو. فعلاً که خبري نيست. چند لحظه سکوت کرد، بعدش يهو به حرف اومد و با نگراني گفت:- ببينم رضا هم اونجاهايي که رزا با اين پسره کلاس داره مي ره يا نه؟ ولش مي کنه به

1400/02/25 20:57

امان خدا؟- نمي دونم، ولي فکر کنم مهستي باشه. داريوش که منطقش به کل از کار افتاده و افکار بچه گانه ذهنش رو مي جويدند گفت:- يعني اين رضاي بي غيرت خواهرش رو ول مي کنه پيش يه پسر مجرد؟- اِ بي غيرت يعني چه؟ اونا به رزا اعتماد دارن! - به اون پسره چي؟ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم. با اينکه دلم براي داريوش مي سوخت، زدم زير خنده و گفتم:- بابا بيخيال! پسره گانگستر که نيست. اتفاقاً پسر خيلي خوبيه. از جون و دل داره براي رزا مايه مي ذاره. با اينکه رشته اش هم با رزا يکي نبوده، ولي داره کمکش مي کنه. - چرا سام کمکش نمي کنه؟ سام که رشته اش تجربي بوده. - واي داريوش بس کن بابا من از کجا بدونم؟ يه دفعه داريوش به خودش اومد و در حالي که دوباره موهاشو با کلافگي چنگ مي زد، لبخند تلخي زد و گفت:- فکر کنم زده به سرم. يکي بگه آخه به تو چه؟ رزا ديگه زندگيش به من ربطي نداره. اون مختاره هر کاري که مي خواد انجام بده. اين منم که بايد بسوزم. - لازم نيست بسوزي، شما ديگه بچسب به زندگي خودت که قراره از امشب نسبت به شخص ديگه اي متعهد بشي. - آرمين دعا کن مريم بگه نه. اگه اون قبول نکنه، من ديگه زير بار زن گرفتن نمي رم. - فکر نکنم بگه نه. آخه ديگه چي مي خواد؟ تو هم خوشگلي، هم پولداري، هم دکتري ... راستي گفتم دکتر، مطبو چي کار کردي؟- هيچي همينطور مونده. خيلي وقته درشو باز نکردم. گوشيش زنگ خورد. با ديدن شماره ابروهاش در هم گره خورد و جواب داد:- بله؟- ...- باشه مي يام الان.- ...- چشم .- ...- خداحافظ. گوشي رو قطع کرد و پرت کرد روي ميز. پرسيدم:- کي بود داريوش؟- بابا بود. مي خواست ببينه کت و شلوارها رو از خشک شوئي گرفتم يا نه. - پاشو برو تو لباسا رو بگير من هم ديگه برم خونه. مامان نگرانم مي شه. آه سنگيني از سينه بيرون داد و از جا بلند شد. گفتم:- مواظب خودتم باش. - ok کاري نداري؟- نه برو به سلامت. همينطور که عينک دوديشو به چشم مي زد گفت:- خداحافظ - خداحافظ از پشت سر که نگاهش کردم واقعاً به قدرت خدا پي بردم. قد بلند و خوش هيکل! با اينکه لاغر شده بود، ولي هنوز هم خيلي خوش هيکل بود. موهاي پريشان طلايي رنگش خودشون رو به رخ خورشيد مي کشيدند. ريش طلايي رنگي هم روي صورتش بود که زيبايي اش رو نه تنها کمتر نمي کرد، بلکه بيشتر هم مي کرد. منم از جا بلند شدم و به سمت خونه رفتم. در حالي که تو دلم به خاطر عشق با شکوه داريوش و رزا خون گريه مي کردم. آرمين سکوت کرد و مريم گفت:- فکر مي کنم از اينجا به بعدش نوبت من باشه چون ديگه بقيه اش من همراه داريوش بودم...سپس رو به آقاي آريا نسب کرد و گفت:- عمو اگه اجازه بدين مي خوام بقيه رو به تنهايي واسه رزا جان تعريف کنم. - چرا عمو

1400/02/25 20:57

مگه ما غريبه هستيم؟ - نه عمو اين چه حرفيه، ولي من اينطوري راحت تر هستم. - خيلي خب هر جور راحتي. مي توني رزا خانومو ببري توي يکي از اتاق هاي بالا. - نه عمو مي ريم توي زير زمين. - چي؟! زير زمين؟- آره عمو توي گالري داريوش.- ولي در اونجا که هميشه بسته است. کليدش هم دست خود داريوشه. من هم تا حالا نتونستم قدم به اونجا بذارم. - من کليدش رو دارم عمو و خيلي دوست دارم رزا هم اونجا رو ببينه. - خيلي خب هر طور دوست داري. مريم از جا بلند شد و دست منو گرفت و گفت:- با من بيا. از جا بلند شدم و با ترديد به سپيده نگاه کردم. مريم که متوجه نگاه من شده بود، رو به سپيده گفت:- تو هم اگه دوست داشته باشي مي توني با ما بياي. سپيده خنديد و گفت:- والا دوست که دارم و اگه دکتر راه رفتن و بالا پايين رفتن از پله رو واسم غدقن نکرده بود، حتماً ميومدم. چون فضوليم بدجوري درد گرفته، ولي شرمنده نمي تونم بيام. مريم خنده اش گرفت و گفت:- پس چند دقيقه ما رو ببخشين. همراه مريم راهي زير زمين شدم. همه بدنم مي لرزيد، چيزايي که شنيده بودم ماواري تصورم بودن و قلبم رو به تلاطم انداخته بودن. راه پله با فشار دادن يک کليد برق نوراني شد و ما به راحتي پايين رفتيم. مريم دست توي جيبش کرد و دسته کليدش رو خارج کرد. با کليد کوچيکي در چوبي خوش رنگ زير زمين رو باز کرد. فکر مي کردم الان بوي نا خفه ام مي کنه. اما همين که در باز شد بوي عطرم به شدت توي دماغم خورد. خيلي تعجب کردم که چرا اين زير زمين بوي منو مي ده! ولي ترجيح دادم هيچي نپرسم! اينقدر چيز عجيب و غريب شنيده بودم که اين توي اونا گم بود. مريم جلوتر از من وارد شد و کليداي برق رو فشار داد. زير زمين غرق در نور شد کف زمين با سراميک هاي مشکي رنگ فرش شده بود. ديوارها با کاغذ ديواري برجسته به رنگ سبز زمردي پوشيده شده بود و برق مي زد. از يک راهروي کوچک گذشتيم و به يک سالن بزرگ رسيديم. هنوز وارد سالن نشده بودم که مريم گفت:- خودتو آماده کن الان با زيباترين شاهکارهاي خلقت روبرو مي شي.نفس عميقي کشيدم و با کنجکاوي وارد سالن شدم. باورم نمي شد، ولي حقيقت داشت. حقيقتي شيرين که تاييدکننده تمام حرفايي بود که بالا شنيده بودم! تمام ديوارا با تابلوهايي از چهره من پر شده بود. مريم به سمتم چرخيد و وقتي چشماي گردم رو ديد گفت:- نمي دونم مي دونستي يا نه! نقاشي داريوش حرف نداره ... اينا همه اش کار خودشه، الان چند ساله که جز چهره تو هيچي نکشيده! بهت زده توي سالن راه افتادم و مشغول تماشاي تابلوها شدم! تاريخ هاي متفاوتي زيرش حک شده بود. تمامي صحنه هاي شمال ،کيش و اصفهان کشيده شده بود. رزا توي هجده سالگي همه جاي اون زير

1400/02/25 20:57

زمين به چشم مي خورد! يکي از تابلوها که بزرگ ترين تابلو هم به حساب مي يومد نقشي از چشمام بود. يک جفت چشم سبز رنگ که زيرچشمي به جلو نگاه مي کرد. فقط يکي از تابلوها بود که نقشي از من و داريوش رو در کنار هم داشت. اونم تداعي کننده اون شب مهموني بود. همون شبي که من با آرمين رقصيدم و بعدش داريوش از خود بيخود جلوي پام زانو زد و ستايشم کرد ... مريمم کنارم ايستاد و به اون تابلو خيره شد. زمزمه کرد:- وقتي اين تابلو رو ديدم تازه فهميدم که همه چيزم رو به تو باختم. همه چيزم رو...با چشماني مشتاق براي شنيدن ادامه حرف هاش بهش زل زدم. مريم روي يه صندلي نشست و در حالي که منو هم به نشستن دعوت مي کرد گفت:- داريوش اومد خواستگاري من. با يک دست کت و شلوار مشکي، پيراهن مشکي و کروات مشکي! سر تا پا مشکي پوش بود، ولي خوب به خاطر زيبايي بيش از اندازه اش کسي توي لباس پوشيدن به اون خرده نمي گرفت. حتي اگه گوني هم مي پوشيد بازم شيک پوش و خوشگل بود. از وقتي که خودم رو مي شناختم اونو دوست داشتم. البته نه فقط من که همه دخترهاي فاميل عاشق و واله اش بودند و من چقدر خوشحال بودم که اون منو براي ازدواج انتخاب کرده. از اول مراسم خواستگاري تا آخرش سرش پايين بود و با ناخناي دستش بازي مي کرد. همه مي دونستيم که داريوش پسر دختر بازيه، ولي از طرفي بابا مي گفت ذاتش خراب نيست. اگه کمي هم شيطوني مي کنه وقتي بره سر خونه و زندگي خودش، پسر سر به راه و آرومي مي شه. بزرگترها حرفاي معمولي رو زدند تا اينکه حرف کشيده شد به موضوع اصلي. عمو از من و داريوش خواست که به اتاق من بريم و با هم حرفامونو بزنيم. داريوش از جا بلند شد و من هم بلند شدم و راه افتاديم. توي اتاقم خيلي معذب لب تخت نشست. من هم روي صندلي جلوش نشستم. هر دو سکوت کرده بوديم تا اينکه داريوش به حرف اومد و گفت:- تو مي گي يا من بگم؟از اين همه صميمتش توي حرف زدن خوشحال شدم و گفتم:- تو بگو. خيلي جدي، با اخماي درهم و بدون يه ذره انعطاف گفت:- ببين مريم من يه پسري هستم که تا اين سن کلي دوست دختر داشتم... زندگي گذشته ام چندان تعريفي نداره. بعد نگي نگفتي ... اصلاً آمادگي ازدواج ندارم، ولي بابا اصرار داره که هر چه زودتر ازدواج کنم. خيلي خب! من هم گفتم چشم. بابا به من اختياري واسه انتخاب همسر نداد و خودش تو رو برام در نظر گرفت .... من تنها چيزي که مي خوام بهت بگم اينه که من مرد خيلي داغي نيستم. اگه توي زندگي طالب مردي هستي که هر دم بهت ابراز علاقه کنه، من اون آدم نيستم. ولي اگه مي توني با سردي و بي تفاوتي من بسازي ... خب حرفي نيست. از اعترافاتش اونم درست شب خواستگاري جا خوردم! هر دختر ديگه اي جاي

1400/02/25 20:57

من بود بلافاصله جواب رد مي داد و خودشو توي هچل نمي انداخت، ولي من اينقدر دوسش داشتم و از طرفي اينقدر دوست داشتم چشم همه دخترهاي فاميل رو در بيارم که همه حرفاشو قبول کردم و گفتم هيچ انتظاري ازش ندارم. اون شب همه قرارها گذاشته شد و حتي مهريه هم تعيين شد. قرار عقد و عروسي هم براي دو هفته بعد گذاشته شد. از فرداش با داريوش رفتيم براي آزمايش و خريد عقد، ولي داريوش هر روز از روز قبل سردتر مي شد و هيچ ذوقي براي انجام اين مراسم ها نداشت. با خودم مي گفتم حتماً دليلش اينه که ميل به ازدواج نداشته و دوست داشته آزاد باشه، ولي وقتي وارد زندگي زناشويي بشه و شيرينيشو حس کنه از اين سردي خارج مي شه. خودمو کشتم تا شب عروسي کت شلوار مشکي نپوشه اما بدون اينکه توجهي به خواسته من بکنه بازم مشکي پوشيد. مشکي رو به هر رنگ ديگه اي ترجيح مي داد. درست مثل آدماي عزادار! توي تموم کاراي جشن ما آرمين و سپيده هم بودن. تو نگاهاي آرمين و سپيده و خاله کيميا يه چيز مشترک وجود داشت. چيزي که ازش سر در نمي آوردم و اون لحظه برام مهم هم نبود چون من فقط داريوش رو مي خواستم. فقط و فقط داريوشو! عروسي ما بزرگ ترين عروسي بود که اصفهان به خودش مي ديد. اون روز توي آرايشگاه فقط خدا مي دونه که من چقدر خوشحال بودم و ذوق داشتم. وقتي داريوش با کت و شلوار مشکيش وارد آرايشگاه شد، همه خانما انگشت به دهن مونده بودن. منم دقيقاً همينو مي خواستم! خرامان خرامان و با ناز بهش نزديک شدم. داريوش فقط يه لحظه نگام کرد و سريع سرش رو پايين انداخت. جلوش چرخي زدم و گفتم:- داريوش جان مثل اينکه بد شدم؟با صدايي گرفته، بازم بدون اينکه نگام کنه گفت:- نه خيلي هم خوب شدي. کاملاً مشخص بود که بي حوصله است. دسته گل رو به سمتم گرفت. گل رو که گرفتم آماده بودم که دستمو بگيره، ولي داريوش بي توجه به من از آرايشگاه رفت بيرون. اگه اخطار فيلمبردار نبود خودش تنها سوار ماشين شده بود، ولي با اخطار اون وايساد و در ماشينو برام باز کرد. خيلي ناراحت شده بودم و بغض گلومو فشار مي داد. واقعاً برام سوال بود که چرا داريوش اونقدر سرد رفتار مي کنه؟ تو تموم طول جشن بيشتر از اينکه کنار من باشه کنار آرمين بود. چند باري سعي کردم خودمو به سپيده نزديک کنم، بلکه بفهمم اوضاع از چه قراره. ولي سپيده به شدت از من دوري مي کرد و من علتش رو نمي فهميدم. جشن که تموم شد با داريوش کنار هم ايستاده بوديم و به مهمونا خوش آمد مي گفتيم. وقتي آرمين و سپيده براي خداحافظي کنارمون اومدن داريوش با صدايي گرفته و جدي گفت:- ديگه سفارش نکنما!آرمين دستي به شونه داريوش زد و گفت:- نترس هواشو داريم. تو

1400/02/25 20:57

هم هواي خودتو داشته باش. - آرمين ... يه موقع پيش خودتون فکر نکنين که من ...سرشو تکون داد و ادامه داد:- باور کن اگه بابا تهديد نکرده بود، من الان...آرمين سريع وسط حرفش اومد و گفت:- بس کن داريوش! به نظر من بهترين کار عمو، تو اين مدت، همين تهديدي بود که در اين مورد کرد. برو زندگيتو بکن پسر ديگه هم به گذشته فکر نکن. بعد از اون سپيده با داريوش دست داد و گفت:- اميدوارم لااقل خوشبخت بشي تا يه فکري هم به حال ...آرمين دوباره پريد وسط حرف و گفت:- سپيده بهتره ديگه بيشتر از اين مريم خانومو سر پا نگه نداريم! بفرمايين اميدواريم خوشبخت بشين. دلم مي خواست سر آرمين داد بزنم تو يه دقيقه ساکت شو تا من بفهمم قضيه از چه قراره! ولي زبون به کام گرفتم و با گيجي تشکر کردم. بعد از رفتن تموم مهمونا با داريوش سوار ماشين شديم و به سمت آپارتمان داريوش راه افتاديم. داريوش از چيزي رنج مي برد. مرتب دستش رو با کلافگي توي صورتش مي کشيد يا محکم موهاشو با دست عقب مي زد. يه کم از راه رو که رفتيم کلافگي اش بيشتر شد و گره کرواتش رو شل کرد و يقه پيراهنش رو کامل باز کرد. سکوت رو جايز ندونستم و گفتم:- داريوش جان چيزي شده؟- نه چيزي نيست.- پس چرا اينقدر کلافه اي؟- من کلافه نيستم! از خشمي که توي صداش بود تعجب کردم و دوباره سکوت کردم. ماشين رو توي پارکينگ پارک کرد و با هم وارد آپارتمان بزرگش شديم. جهاز من مرتب چيده شده بود و جلوه بيشتري به فضا مي داد. داريوش وارد اتاق خواب شد و در رو بست. من همون وسط مونده بودم که بايد چي کار کنم! تجربه اي نداشتم، اصلا بلد نبودم چطور بايد با داريوش حرف بزنم يا چه جوري بايد به سمت خودم جذبش کنم! توي فکراي دخترونه خودم غرق بودم که در اتاق باز شد و داريوش اومد بيرون، لباساش رو عوض کرده بود، يه تي شرت مشکي با يه شلوار گرم کن مشکي پوشيده بود. خيلي بي تفاوت از کنار من رد شد و گفت:- برو لباستو عوض کن ... حرفشو طور ديگه اي برداشت کردم و سريع رفتم توي اتاق خواب مشترکمون ... مامانم برام يه لباس خواب صورتي خيلي باز گذاشته بود روي تخت، خجالت مي کشم اونو بپوشم اما با اين فکر که داريوش شوهرمه و اشکالي نداره پوشيدمش. شرم دخترونه اي صورتم رو قرمز کرده بود. واقعاً که چقدر ساده و *** بودم! همونجا لب تخت نشستم، ولي هر چي منتظرش شدم، خبري ازش نشد. نگرانش شدم، از جا بلند شدم و به پذيرايي سرک کشيدم، ولي نبود! نور کمرنگي از آشپزخونه بيرون اومده و توي پذيرايي پخش شده بود. شرم و حيا رو کنار گذاشتم، شايد بايد همون شب مي گرفتم مي خوابيدم و توجهي هم به داريوش نمي کردم. اما نگراني به غرور و شرمم غلبه کرد و پاورچين

1400/02/25 20:57

پاورچين به سمت آشپزخونه رفتم. داريوش سر ميز نشسته بود و ليواني قهوه جلوش قرار داشت. اصلاً متوجه من نشد. انگار تو اين دنيا نبود! به جلوش خيره شده و به فکر فرو رفته بود. زمزمه وار گفتم:- خوابت نمي ياد؟يهو از جا پريد، سرش رو بالا آورد و با ديدن من گفت:- تو هنوز نخوابيدي؟از حرفش تعجب کردم! چطور انتظار داشت بدون اون بخوابم؟! گفتم:- نه. خودت چرا نخوابيدي؟- خوابم نمي ياد. اصلا به من نگاه هم نمي کرد که لباسم رو ببينه! من الکي داشتم از خجالت آب مي شدم. داريوش حتي اگه نگامم مي کرد منو نمي ديد! براي اينکه هم خودمو لوس کنم هم وادارش کنم منو ببينه، جلوش روي ميز نشستم و در حالي که ليوان قهوه اش رو بر مي داشتم گفتم:- من هم اگه اينهمه قهوه مي خوردم ديگه خوابم نمي برد. کمي از قهوه رو مزمزه کردم، ولي تلخيش توي ذوقم زد. در حالي که چهره در هم مي کشيدم گفتم:- اه حالم به هم خورد! داريوش اين که خيلي تلخه تو چطور اين زهرمار رو مي خوري؟يه دفعه داريوش از اين رو به اون رو شد! عصباني و با خشم غريد:- لطفاً خفه شو! اينقدر جا خوردم که ليوان از دستم روي زمين افتاد و شکست. اين تغيير حالت ناگهانيش واقعاً منو ترسونده بود! من که حرفي نزده بودم! داريوش انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت:- اه ... متاسفم ... من ... من عادت ندارم که کسي به علايقم توهين کنه. بعد هم سرشو زير انداخت و مشغول بازي با ليوان قهوه اش شد ... با بغض گفتم:- ببخشيد من نمي دونستم. بعدش هم از روي ميز پايين پريدم و حالي که با احتياط قدم برمي داشتم تا شيشه تو پام نره به سمت اتاق خواب رفتم. با اينکه از دستش دلگير بودم، ولي همين که کنارم بود و وجودش رو حس مي کردم، همه کدورت ها رو از دلم پاک مي کرد. سرمو روي بالش گذاشتم و خيلي زود خوابم برد. روز بعد مراسم پاتختي بود. همه خانما جوري نگام مي کردند که دلم مي خواست زمين دهن باز کنه و منو ببلعه. از خودم متنفر بودم که به خاطر کار نکرده بايد خجالت بکشم! بعد از تموم شدن مراسم دوباره من و داريوش تنها شديم. ازش پرسيدم:- داريوش جان ما نمي خوايم بريم ماه عسل؟بدون اينکه نگام کنه، با قاطعيت گفت:- نههنوزم از رفتاراش جا مي خوردم:- اِ ولي آخه چرا؟- حوصله اين بچه بازيها رو ندارم. - يعني ماه عسل بچه بازيه؟- آره آره. با التماس گفتم:- خواهش مي کنم داريوش! ما اگه نريم ماه عسل همه برامون حرف در مي يارن. واقعاً هم همين بود، من داريوش رو از تصاحب کرده بودم و کل دختراي فاميل چشم دوخته بودن به زندگي من. نمي خواستم بازنده باشم! تحت هيچ شرايطي، اما داريوش بي توجه به التماسم گفت:- ما واسه حرف يه مشت آدم خاله زنک زندگي نمي کنيم. ولي اگه خيلي

1400/02/25 20:57

برات مهمه ... خب به همه بگو من کار داشتم. - يعني چي؟ همه دامادها مرخصي مي گيرن که برن ماه عسل. اونوقت من بگم شوهرم کار داشت؟داريوش دستش رو بالا آورد و گفت:- خيلي خب خيلي خب! مي ريم شمال، ولي امروز نه. فردا راه مي افتيم. خيلي خوشحال شدم و خواستم بپرم توي بغلش که دستشو مثل سدي جلوم قرار داد و گفت:- باشه ... فهميدم خوشحال شدي. خواهش مي کنم، قابل شما رو نداشت. بيشتر از اينکه از ممانعتش جا بخورم از حلقه اش جا خوردم! حلقه اي که توي دستش بود، اون حلقه اي نبود که من براش خريده بودم. حلقه من پلاتين بود، ولي اين حلقه طلاي زرد و سفيد بود، با نگين هاي ريز و مورب آبي رنگ! با کمي دقت متوجه شدم که حلقه من تو دست راستشه. خيلي بهم برخورد و گفتم:- اِ داريوش چرا حلقه اتو کردي توي دست راستت؟نگاهي به حلقه من و بعدش به حلقه دست چپش انداخت و گفت:- من به اين يکي بيشتر عادت دارم. اين از خيلي وقت پيش توي دست من بوده. نمي تونم جاشو عوض کنم، حالا چه فرقي داره؟خواستم اعتراض بکنم که بي توجه به من دستش رو برد نزديک لبش، چشماشو بست و با يه لذت عجيبي حلقه دست چپش رو بوسيد! لب ورچيدم و براي اينکه اشکم جلوش سرازير نشه از جا بلند شدم و به آشپزخونه پناه بردم. اون شب هم هر چه منتظر داريوش شدم، براي خواب به اتاق نيومد. خيلي به من بر خورده بود. با خودم فکر مي کردم حتماً ايرادي دارم که شوهرم تمايلي به بودن با من نداره، ولي هر چه فکر مي کردم به نتيجه اي نمي رسيدم. اون شب هم با بغض توي گلو به زور خوابيدم. صبح روز بعدش با هم عازم شمال شديم. توي راه داريوش اصلاً حرف نمي زد وکاملاً جدي به جاده چشم دوخته بود. چند باري سعي کردم سر حرفو باز کنم، ولي نشد. به جاده چالوس که رسيديم داريوش کنار يه قهوه خونه بين راهي نگه داشت. جاي خيلي دنج و با صفايي بود. رودخونه خروشاني هم از کنارش مي گذشت. تو تموم مدت داريوش به فکر فرو رفته بود و به يه نقطه کنار رودخونه زل زده بود. بعدها فهميدم که توي اون قهوه خونه با تو خاطره داشته. يه کمي که گذشت از جا بلند شديم و دوباره راه افتاديم. داريوش مرتب آه مي کشيد و دل منو خون مي کرد.اون لحظه که چشممو به روي همه نشونه ها بسته بودم و هيچي نمي فهميدم با خودم گفتم لابد به فکر روزاي مجرديش افتاده که از اين جاده با دوستاش گذشته و دلش هواي اون روزا رو کرده. براي همين هم خلوتش رو به هم نزدم. به ويلا که رسيديم هر چي اصرار کردم توي يکي از اتاقاي بالا ساکن بشيم داريوش قبول نکرد و گفت يکي از اتاقاي پايين رو انتخاب کنم، من هم بي تفاوت يکي از همون اتاقاي طبقه پايين رو انتخاب کردم. داريوش ولي در کمال خونسردي

1400/02/25 20:57

وسايلشو تو يکي از اتاقاي بالا جا داد و وقتي اعتراض کردم گفت:- من هميشه توي اون اتاق بودم و حالا هم مي خوام همون جا باشم. - خب من هم مي يومدم همون جا پيش تو. باز عصبي شد و گفت:- لازم نکرده! بعدش هم بدون اينکه بهم مهلت حرف زدن بده از ويلا خارج شد. ديگه به اين رفتارش عادت کرده بودم، براي همين هم به دل نگرفتم و با خدمتکار مشغول تدارک شام شديم. اون شب داريوش به زور چند لقمه غذا خورد و براي خواب به اتاق بالا رفت. منم به اتاق خودم رفتم. تصميم گرفته بودم که اگه تا زماني که خواستيم به اصفهان برگرديم داريوش نزديکم نشد، خودم پيش قدم بشم. واقعاً داشتم اعتماد به نفسم رو از دست مي دادم. يه هفته اي که شمال بوديم، من براي خودم بودم و داريوش هم براي خودش! خيلي کم پيش مي اومد که با هم بيرون بريم. مزخرف ترين ماه عسلي بود که تاريخ به خودش ديد. دو نفر که از غريبه هم غريبه تر بودن. بعد از يه هفته وسايل رو جمع کرديم و به اصفهان برگشتيم. داريوش هيچ تغييري نکرده بود و هنوز هم سرد و خشک بود. من تصميم خودم رو گرفتم، مي خواستم با هر ترفندي که شده داريوش رو به خودم جذب کنم. خسته شده بودم از دروغ گفتن به مامانم و اطرافيانم. اگه کسي مي فهميد فکر مي کرد من ايرادي دارم. نياز خودم چندان مهم نبود، مهم اين بود که داريوش رو به دست بيارم و خيالم راحت بشه. همين و بس! اون روز تو خونه موند و سر کار نرفت. شب که شد موهامو درست کردم و لباس تقريباً بازي به تن کردم. آرايش ملايمي هم کردم و ميز شام رو چيدم. داريوش بدون توجه به تغييرات من سر ميز نشست و شامش رو خورد. بعد از صرف شام آماده شد تا طبق معمول براي خواب به اتاق خودش بره. من که از قبل خودمو آماده کرده بودم از جا پريدم و جلوش ايستادم. داريوش با اخم گفت:- چيزي مي خواي؟قلبم داشت ديوونه وار توي سينه ام مي کوبيد، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- آره - چي مي خواي؟ اگه پول مي خواي بايد بگم که يه حساب به اسم خودت باز کردم و هر ماه ...شرم و حيا رو کنار گذاشتم و پريدم وسط حرفش:- پول چيه داريوش؟ حرف من چيز ديگه است ... داريوش ... من مثلاً زن تو هستم! الان يک هفته و دو روزه که ما با هم ازدواج کرديم. ديگه کسي به چشم قبل به من نگاه نمي کنه، در حالي که من هنوز هم ... خدا مي دونه که زدن اون حرفا چقدر برام سخت بود، ولي بايد مي گفتم. داريوش با همون اخم توي صورت گفت:- منظورت چيه؟ بغضم و همراه با شرمم قورت دادم و گفتم:- تو چرا از من فرار مي کني؟ چرا نمي خواي با من باشي؟داريوش، کلافه شد، دستي توي موهاش کشيد و گفت:- من که روز خواستگاري براي تو گفتم نبايد از من انتظاري داشته باشي.راستشو بخواي توي اون مدت

1400/02/25 20:57

بهش يه کم شک کرده باشم که نکنه مشکلي داشته باشه، براي همينم با شک گفتم:- ببينم نکنه تو اصلاً ... نکنه مشکلي داري؟داريوش سريع منظورم رو گرفت، عصباني شد و گفت:- ساکت باش! خواست بره سمت اتاق که دوباره پريدم جلوش و گفتم:- پس اگه اينطور نيست بگو چرا؟داريوش که از سماجت من کلافه شده بود، روي يه صندلي نشست و گفت:- ببين مريم من فقط مي تونم با اسم شوهر کنارت زندگي کنم. همين! هيچ کار ديگه اي نمي تونم انجام بدم. تو اگه مي توني اينجوري با من کنار بياي که هيچي وگرنه مي توني بري.بهت زده گفتم:- داريوش!- چيه؟- تو مي فهمي داري چي مي گي؟- آره مي فهمم. اين حرف آخر منه و هيچ وقت هم عوض نمي شه. - ولي آخه چرا؟داريوش چند لحظه اي خيره به چشمام نگاه کرد و بعد با بي روح ترين لحني که ازش شنيده بودم، گفت:- چون جسم و روحم به نام کسي ديگه اس! اول که مي خواستم باهات ازدواج کنم فکر مي کردم که مي تونم جسمم رو به تو بدم و روحم رو بذارم براي اون. ولي حالا مي بينم که نمي تونم. جسمم هم تا دم مرگ متعلق به اونه.اينو گفت و به اتاقش رفت. اينکه اون شب به من چي گذشت ... بماند ... کسي که با جون و دل دوست داشتم مال من نبود و *** ديگه اي رو دوست داشت. من باخته بودم! خيلي ناجوانمردانه هم باخته بودم! تا صبح اشک ريختم و به بخت بد خودم لعنت فرستادم. اين کمال بدبختي يه دختره که به زندگي کسي تحميل بشه. تا صبح فکر کردم. مطمئناً تصميم عاقلانه اين بود که ازش جدا بشم، ولي نمي تونستم. هم جدايي از اون برام دشوار بود و هم تحمل ريشخند ديگران رو نداشتم. پس تصميم گرفتم بمونم و تحمل کنم تا وقتي که خودش بخواد. از اون روز به بعد رابطه من و داريوش کمي عوض شد. من ديگه کاري به کار داريوش نداشتم و مهموني ها رو تا جايي که مي تونستم لغو مي کردم. اگه هم نمي شد با کمي حرف داريوش رو متقاعد مي کردم که همراهم بياد. اصلاً تحمل گوشه و کنايه هاي اطرافيان رو نداشتم. يکي دوماه از زندگي مشترکمون مي گذشت که يه روز آرمين با خوشحالي وارد خونه مون شد. داريوش با ديدنش شاد و خندون به سمتش رفت و گفت:- چي شد؟ آره آرمين؟ آره؟آرمين قهقهه اي زد و گفت:- آره داداش من! رتبه دو رقمي باقلوا! پزشکي رو زده تو رگ ...داريوش دستشو جلوي دهنش گرفت و چند لحظه هيچي نگفت. اما بعدش هيجان زده محکم آرمين رو بغل کرد و گفت:- خيلي چاکرتم آرمين! نمي دوني چقدر خوشحالم کردي. آرمين با خنده گفت:- اوه حالا انگار چي شده! خودت که قبول نشدي. - به خدا وقتي خودم قبول شدم اينهمه ذوق زده نشدم که امروز شدم. - مي دونم توي اين حرفت که شکي نيست. فردا شب قراره براش جشن بگيرن. هنوز آرمين کامل حرفش رو نزده بود که تلفن زنگ

1400/02/25 20:57

خورد. خود داريوش به سمت تلفن رفت و جواب داد. چون حسابي کنجکاو بودم تا ملکه داريوش رو بشناسم تموم تلفن هاش رو چک مي کردم. براي همين هم سريع خودم رو به تلفني که توي آشپرخونه قرار داده بودم رسوندم و گوشي رو برداشتم، صداي يه پسر رو شنيدم:- به به سلام آقا داريوش گل. - سلام رضا جان خوبي؟- ممنون با احوالپرسي هاي شما مگه مي شه بد باشيم؟ - شرمنده، ولي من اصلاً نتونستم تماس بگيرم. يعني يه جورايي مي ترسم توي موقعيتي باشي که نتوني جواب بدي. - آهان خوب راست مي گي. بي خيالش معذرت مي خوام که يادت انداختم. - نه بابا اين حرفا چيه؟ ايراد از منه. راستي تبريک مي گم! - اِ خبر به گوش تو هم رسيد؟- آره آرمين خبرشو همين الان رسوند. - اي نامرد! مي خواستم خودم زودتر بهت بگم.- حالا چه فرقي داره؟ مهم اينه که رزاي من قبول شده!- اصلاً از اين حرفا بگذريم. زنگ زدم واسه فردا شب با خانومت دعوتت کنم.- واسه چي؟- جشن رزا ديگه ... بابا براش يه جشن توپ گرفته. تو هم بيا. - رضا جان اين چه حرفيه؟ تو که خودت از وضعيت من خبر داري.- اِ يعني چي؟ بايد بياي. - نمي تونم ... نمي تونم بيام و رزا رو ببينم. باور کن اگه ببينمش جنون مي گيرم. - حالا ديگه رزا تو رو ديوونه مي کنه؟ - من از همون روز اولي که خواهر تو رو ديدم ديوونه شدم. - پس ديگه يه چيز قديمي و پيش پا افتاده اس. جديد نيست که تو ازش بترسي. - نه رضا نمي تونم بيام. باور کن نمي تونم! هر چي کمتر رزا رو ببينم واسه ام بهتره. رزا ... ديگه به من فکر نمي کنه؟- چرا هر از گاهي خيلي توي خودش فرو مي ره. البته حالا اين باربد خيلي سرشو گرم کرده، ولي بازم خيلي توي فکرت مي ره. بميرم براش! - بازم باربد؟!!!- آره داداش مهستيه ... ازم مطمئنم ... خيالت راحت باشه پسر خوبيه ... - رضا خيلي هواي رزا رو داشته باش! اون توي سن حساسيه. - دارم بابا دارم. - رزا تازه داره بزرگ مي شه. تو رو خدا مواظبش باش! - اِ انگار داره درباره بچه حرف مي زنه. خب ديگه هواشو دارم. مثل اينکه خواهرمه ها.- ببخش فکر کنم زيادي حساس شدم. - مي دونم و درکت مي کنم ... خب ديگه برو تا زنت تيکه تيکه ات نکرده. منم برم به بقيه زنگ بزنم. تو کاري نداري؟- نه از قول من بهش تبريک بگو. - چشم کاري نداري؟ - سلام برسون. - سلامت باشي تو هم همينطور خداحافظ.- خداحافظ.گوشي رو که قطع کرد منم به آرومي گوشي رو سر جاش قرار دادم و زمزمه وار گفتم:- پس اسمش رزاس ... يعني چي بين اون دوتا بوده که برادر دختره اينقدر راحت زنگ مي زنه و با داريوش در مورد خواهرش صحبت مي کنه؟! براي من که داريوش رو خيلي دوست داشتم فوق العاده سخت بود که اونو با *** ديگه اي شريک بشم. هر چند که به مرور زمان فهميدم من اونو

1400/02/25 20:57

با کسي شريک نيستم، داريوش به طور کامل به تو تعلق داشت. هم روحاً و هم جسماً! من فقط به عنوان خواهر کنار اون زندگي مي کردم و از وجودش بهره مند مي شدم، ولي براي من همين هم کافي بود. به مرور زمان عشق آتشيني که نسبت بهش داشتم به مهر و دلسوزي خواهرانه تبديل شد. به زور اونو کنارم مي نشوندم و مي خواستم که از تو بگه. ساعت ها با هم درد و دل مي کرديم. داريوش فهميده بود ديگه به چشم شوهر بهش نگاه نمي کنم. براي همينم با من راحت تر بود. ديگه به سردي گذشته رفتار نمي کرد. بعضي اوقات که دلم براش پر مي کشيد بي اراده محکم بغلش مي کردم. اوايل خيلي تندي مي کرد، ولي کم کم وقتي فهميد با چه نيتي اين کار رو مي کنم ديگه به من خرده نگرفت. با اينحال خيلي زود خودش رو از توي بغلم بيرون مي کشيد. چند وقت بعد از شنيدن خبر قبولي تو توي دانشگاه، يه شب بي مقدمه گفتم:- داريوش من خيلي دلم مي خواد رزا رو ببينم. داريوش که تو حال و هواي ديگه اي سير مي کرد جا خورد و گفت:- اين ديگه چه حرفيه؟ تو که خودت مي دوني ديدن رزا امکان نداره. - حالا حتماً که نبايد از نزديک ببينمش. عکسي چيزي ازش نداري؟داريوش چند لحظه اي به فکر فرو رفت و سپس گفت:- واسه چي مي خواي ببينيش؟- خب کنجکاو شدم اين محبوب تو رو ببينم. - خيلي خب پس پاشو. به دنبال اين حرف خودش بلند شد.با تعجب فنجون چايي ام رو روي ميز گذاشتم و گفتم:- کجا؟- مگه نمي خواي رزاي منو ببيني؟- چرا مي خوام ببينمش. - پس پاشو حاضر شو بريم. ديگه چيزي نپرسيدم و سريع لباسامو پوشيدم. داريوش ماشين رو از توي پارکينگ درآورد و به سمت خونه خودشون راه افتاد. وقتي جلوي در خونه ايستاد و بوق زد با تعجب گفتم:- داريوش! اينجا اومدي براي چي؟داريوش فقط انگشت سبابه اش رو به نشانه سکوت روي دماغش گذاشت و چيزي نگفت. دربان در رو باز کرد و وارد شديم. داريوش ماشين رو پارک کرد و سريع به سمت ورودي زير زمين راه افتاد. منم مثل بره اي مطيع دنبالش راه افتادم. اينقدر تند تند مي رفت که من دنبالش مي دويدم. در زير زمين رو باز کرد و گفت:- ببين مريم هيچ *** تا حالا اينجا نيومده. حتي آرمين هم تا به حال پا به اين زير زمين نگذاشته. از تو مي خوام هر چي ديدي پيش خودمون بمونه خب؟من که کنجکاو بودم هر چه زودتر اونجا رو ببينم گفتم:- باشه. در رو باز کرد و با هم وارد شديم. قبل از هر چيز بوي خوش عطري به مشامم رسيد. با لذت بو کشيدم و گفتم:- واي داريوش چه بوي خوبي!بدون توضيح اضافه گفت: - عطرشه! - عطر چي؟- عطر رزا. با تعجب گفتم:- مگه رزا تا حالا اومده اينجا که بوي عطرش مونده؟- من همه جاهايي که يادي از اون داره رو با عطرش پر مي کنم که لااقل بوشو حس کنم.

1400/02/25 20:57

بغض گلوم رو فشار داد، ولي چيزي نگفتم. وقتي چراغ رو روشن کرد از اون همه نور که يهو همه جا پخش شد چشام درد گرفت و دستم رو جلوي چشمام گرفتم، ولي وقتي چشمامو باز کردم چيزي ديدم که قدرت تکلم رو هم از من گرفت. تموم ديوارا پر بود از عکس دختري چشم سبز تو ژستاي مختلف. اونقدر خوشگل بودي که به داريوش حق دادم ديوونه ات باشد. يکي يکي جلوي تابلوها وايميسادم و محو صورت زيبا و ملوس تو مي شدم. آخرين تابلو، همين تابلوي دونفره تون بود. با ديدنش رنگم پريد. نمي دونم چرا نمي تونستم داريوشو کنار کسي ديگه اونم اينقدر عاشقانه و پاک باخته تحمل کنم. برام خيلي سخت بود! داريوش وقتي ديد از جلوي اين تابلو تکون نمي خورم کنارش ايستاد و در حالي که به آرومي روي اون دست مي کشيد گفت:- مريم ... اون شب رزا فوق العاده شده بود. اينقدر زيبا که به چشمام براي تماشاي چنين تنديسي حسادت مي کردم. وقتي رفتم خبرش کنم که بياد توي جمع، يک لحظه حس کردم جونم از تنم داره بيرون مي ره و من دارم مي ميرم. داشتم براش مي مردم. براي اون همه زيبايي و غرورش توي اون لباس مشکي رنگ ... واقعاً نمي تونم بيشتر از اين توضيح بدم. چون رزا اون شب قابل وصف نبود. وقتي با آرمين هم رقص شد، وقتي ديدم تحمل اينکه دست کسي بهش بخوره رو ندارم و برام از جون دادن سخت تره از هميشه عاجز تر به دست و پاش افتادم ... هيچ هم ناراحت نشدم که غرورم رو زير پاش انداختم ... اون لايق پرستش من بود! رزا بت من بود! رزا همه زندگي من بود ... اونشب از ته دل ستايشش کردم ... فقط خدا مي دونه اون شب به من چي گذشت! اميدوارم خدا سر هيچ بنده ايش نياره. همه اين حرفها رو در حالي مي زد که دستش رو به نرمي روي نقاشي تو مي کشيد. انگار که واقعاً تو جلوش بودي و مثل يک تنديس نوازشت مي کرد. وقتي حرف هاش به اينجا رسيد ديگه نتونست ادامه بده. سرشو گذاشت روي زانوش و سکوت کرد. ديدن عذابي که مي کشيد برايم خيلي سخت بود. جلوي پاش نشستم و سرش رو توي بغلم کشيدم، ولي اون به سرعت خودشو از من جدا کرد و گفت:- خواهش مي کنم مريم ديگه اينکارو نکن. دفعات قبل هم ازت خواهش کردم! - داريوش چرا فراموشش نمي کني؟- فراموشش کنم؟ چطور امکان داره کسي رو که با گوشت و پوست و استخونت عجين شده رو فراموش کني؟ نه امکان نداره! رزا با منه، توي وجود منه، تا وقتي که بميرم. - داريوش اون بالاخره يه روز ازدواج مي کنه! داريوش انگار از شنيدن اين واژه هم، رنج مي کشيد، سرش رو محکم توي دستاش فشار داد و گفت:- مي دونم مي دونم.دلم رو به دريا زدم و گفتم: - پس با من باش.يهو سرشو بالا گرفت، با خشم توي چشمام خيره شد و گفت:- تو ... تو مگه نگفتي ديگه به چشم شوهر

1400/02/25 20:57

به من نگاه نمي کني؟ هان مگه نگفتي؟ ببينم اينم يه ترفند از طرف بابا بوده؟گند زدم! سريع سعي کردم جمعش کنم و گفتم:- نه نه داريوش باور کن هيچ نقشه اي تو کار نيست. من فقط مي گم خودتو فداي اون نکن، تو هم زندگيتو بکن. - مريم يه چيزي مي خواستم بهت بگم. البته خيلي وقت بود مي خواستم بگم، ولي گفتنش سخت بود برام ...زنگاي خطر برام به صدا در اومدن، اما همين که بحث رو عوض کرد خودش برام کلي بود! پس گفتم:- بگو مي شنوم. چند لحظه خيره نگام کرد، بعدش بدون مقدمه گفت:- ازت مي خوام فقط دوسال مثل خواهر با من زندگي کني.گيج شدم ... منظورش رو نفهميدم و پرسيدم:- دوسال؟ بعدش چي؟ زن و شوهر مي شيم؟کوبنده گفت:- نه بعد از دو سال طلاقت مي دم تا بري پي زندگيت. من که به درد تو نمي خورم.نفسم بند اومد و گفتم: - چي مي گي؟! داريوش!از جا بلند شد، پشت به من و رو به تابلوي دوتاييتون ايستاد و گفت:- همين که شنيدي. مريم من همه فکر و ذکرم رزاس. تو که نباشي خيلي راحت تر مي تونم توي خاطراتم غرق بشم و حداقل توي رويا آزاد باشم، ولي وقتي تو باشي من همه اش عذاب وجدان دارم. انگار يه چيزي مثل خوره وجودم رو مي خوره. با عجز ناليدم:- نه ... نهداريوش من طلاق نمي گيرم! من تو رو دوست دارم. بعدش هم نمي خوام دشمن به شاد بشم! چرخيد به طرفم و گفت:- مريم اذيتم نکن. به خدا من به اندازه کافي خورد هستم، تو ديگه بدترم نکن. رفتم جلو، کنارش ايستادم و تند تند گفتم:- خب بذار فقط شناسنامه اي زنت باشم و کنار هم باشيم، ولي کاري به کار من نداشته باش. مثل همين چند وقته. براي منم مهم نيست که تو به کسي ديگه فکر کني. يعني مهم هست، ولي خب ...- نه مريم. نه! من مي خوام آزاد باشم و مي خوام تو رو هم آزاد کنم. داريوش تصميم خودش رو گرفته بود و من نمي تونستم کاري بکنم. تا همين حدش هم کلي عذاب وجدان بابت پريشوني داريوش داشتم. اگه من نبودم شايد عمو براي ازدواج اون اينقدر سخت نمي گرفت و اون به خواسته اش مي رسيد. با بغض گفتم:- خيلي خب قبوله.لبخند تلخي زد گفت:- ازت ممنونم! داشت جونم در مي رفت اما نمي خواستم بشکنم! بايد روي پا مي ايستادم، بغض خفه کننده ام باعث شده بود صدام بم بشه، گفتم:- بعدش مي خواي چي کار کني؟- وقتي از هم جدا بشيم حداقلش اينه که بابا ديگه گير نمي ده ازدواج کنم و مي تونم تا آخر عمر مجرد بمونم. ولي من يه تصميم بزرگ تر دارم. مي خوام دوباره شانسمو براي با رزا بودن امتحان مي کنم. بغضم رو فرو دادم و گفتم:- اميدوارم خوشبخت بشي.- ممنونم ... مريم ... تو خيلي خوبي و با اينهمه خوبي حقت اين نبود که ... مي دونم عمرت داره توي خونه من تباه مي شه و از اين بابت خيلي شرمنده ام. ولي باور کن در

1400/02/25 20:57

مورد تو من مقصر نيستم. مقصر بابائه. اون بود که با يه اصرار بيهوده باعث نابود شدن زندگي جفتمون شد.نمي خواستم عذاب وجدان بابت من هم دردي به درداش اضافه کنه. از اين رو با لبخندي زورکي گفتم: - مهم نيست. من هنوز خيلي وقت دارم. داريوش خيلي خوشحال بود از اينکه پيشنهادشو پذيرفتم، ولي من تا دو روز توي تب سوختم. واقعاً جدا شدن از داريوش برام سخت بود و من توانش رو نداشتم، ولي بايد خودم رو آماده مي کردم. بايد خودم رو به خاطر اون ناديده مي گرفتم. بعد از اون من و داريوش با هم مشکلي نداشتيم. به جز وقتايي که دلتنگي بدجوري بهش فشار وارد مي کرد. اون وقتها به من پيله مي کرد و با حرفاش عذابم مي داد. مي گفت که من مسبب بدبختي هاش هستم و هميشه حس مي کرد که توسط من و عمو زير نظره. هر چي قسم مي خوردم و اشک مي ريختم هم فايده اي نداشت و اون حرف خودشو مي زد. به جز اون زمان ها بقيه اوقات با هم مشکلي نداشتيم و داريوش واقعاً برادرانه به من محبت مي کرد. همه چيز همينطور پيش مي رفت تا اينکه با ازدواج تو قضيه صد و هشتاد درجه تغييير کرد. مريم چند لحظه اي سکوت کرد و با سکوت به در و ديوار خيره شد. سپس آه بلندي کشيد و گفت:- هنوزم وقتي ياد اون روزا مي افتم حالم بد مي شه ... دو روز قبل از مراسمت آرمين به داريوش خبر داد. البته خودش از خيلي وقت قبل خبردار شده بود، ولي براي اينکه داريوش کمتر عذاب بکشه خيلي ديرتر به اون خبر داد. هيچ وقت يادم نمي ره ... سپيده تهران بود. آرمين تنها اومد خونه ما. دايوش هم تازه از سر کار برگشته بود و يه کم سرحال تر از شباي قبل به نظر مي رسيد. آرمين ولي رنگش پريده بود و من حس کردم وقتي حرف مي زنه صداش هم لرزش محسوسي داره. همون لحظه دلم به شور افتاد و توي سالن نشيمن طوري نشستم که هم بتونم ببينمشون و هم حرفاشون رو بشنوم. داريوش که از ظاهر آرمين نگران شده بود، با صدايي بم شده پرسيد:- آرمين طوري شده؟آرمين هول شد و با تته پته گفت:- نه... نه مگه بايد طوري شده باشه؟- پس چرا اينقدر پريشوني؟آرمين من من کنون گفت:- داريوش راستش ...زنگاي خطر براي داريوش به صدا در اومد. ليوان چايي که دستش بود سر خورد و روي زمين افتاد و شکست. آرمين خواست به اون بهونه از حرف اصلي طفره بره. براي همين خم شد روي زمين و گفت:- اِاِ ببين چي کار کردي! مواظب باش دست و پات نبره. داريوش بي توجه به حرفاي آرمين، خم شد اونو نشوند سر جاش و با نگراني و کمي ترس گفت:- آرمين بگو. آرمين بيچاره سرش رو زير انداخت. واقعاً نمي دونست بايد حرفشو چطوري بگه! توي سکوت به پايين خيره شد. داريوش با کلافگي به بازوش چنگ انداخت و گفت:- دِ حرف بزن لعنتي! بگو چي شده؟

1400/02/25 20:57