439 عضو
شد. بيتا منو بغل کرد و گفت:- ناراحت نشو. اخلاق سپيده اينجوريه ديگه. با بغض گفتم:- آخه سپيده هيچ وقت اينجوري نبود. هميشه منو درک مي کرد و حقو به من مي داد، ولي...بيتا در حال نوازش موهام گفت:- اون به خاطر خودت عصباني شد. آخه خيلي دوستت داره. نمي دوني ديروز صبح وقتي اومد بالاي سرت چه اشکي مي ريخت و چه جوري قربون صدقه ات مي رفت. گريه ام شدت گرفت و سرمو روي شونه بيتا گذاشتم. بيتا هم بي حرف سرمو تو آغوشش گرفت. دلم از بي کسي خودم خون شده بود، به هيچ *** نمي تونستم بگم چه دردي دارم! همين يه نفري هم که خبردار شده بود ولم کرده بود ... بغض داشت بيچاره م مي کرد و هر چي هم گريه مي کردم انگار بازم خالي نمي شدم. شايد يک ساعتي از رفتن سپيده مي گذشت و من هنوز تو آغوش بيتا بي تابي مي کردم که زنگ در رو زدن. با ترس سرمو از روي شونه بيتا برداشتم و گفتم:- کسي قراره بياد اينجا ؟بيتا با تعجب گفت:- نه من که کسي رو اينجا ندارم! شايد همسايه باشه. تو بشين برم ببينم کيه؟ آيفون رو برداشت و گفت:- کيه؟نمي دونم کي بود که بيتا زد زير خنده و گفت:- ديوونه! و بعد شاسي در باز کن رو فشار داد. پرسيدم:- کي بود بيتا؟ - باورت مي شه؟ سپيده بود. الان هم داره مي ياد تو. از جا پريدم و گفتم:- نه!!!"نه" من با صداي در، در هم آميخت و سپيده با لبخندي بر لب اومد تو. به طرفش رفتم و بدون اينکه اجازه بدم حرفي بزنه محکم کشيدمش تو بغلم. دوباره گريه ام گرفته بود و به شدت زار مي زدم. اون لحظه حس مي کردم سگيده همه *** منه! سپيده با خنده گفت:- ولم کن بابا! له شدم. برو اونور. تو عادت داري منو تف مالي کني؟ با خنده ازش جدا شدم و گفتم:- الهي قربونت برم سپيده! مي دونستم بر مي گردي، ولي اين همه وقت کجا بودي؟ الان يه ساعته که از خونه رفتي بيرون. چهره سپيده در هم رفت و گفت:- اعصابم از دستت خورد بود. رفتم يه تابي زدم و بعد ديدم دلم نمي ياد تنهات بذارم، اين بود که برگشتم.دوباره بغلش کردم و گفتم:- من فداي تو بشم! حتماً خيلي هم گريه کردي. آخه چشات سرخه. بغض گلوي سپيده رو گرفت و با زحمت گفت:- از سنگ که نيستم! آدمم حس دارم! ولي بيخيال مهم نيست ... بعد خنديد و گفت:- حالا ببينم براي نهار فکري کردين يا نه؟من و بيتا بهم نگاه کرديم و خنديدم. سپيده هم خنديد و گفت:- اين نگاه و خنده يعني که نه. خيلي خب ايرادي نداره، من امروز واستون غذا مي پزم که از دست پخت من فيض ببرين.با بيتا دست زديم و من گفتم:- هورا به افتخار سپيده عزيزم! سپيده پشت چشمي نازک کرد و در حالي که به سمت آشپزخونه مي رفت، گفت:- حالا که اسم شکم اومد، بنده عزيز شدم؟ بيتا هم همراهش وارد آشپزخونه شد و پرسيد:- سپيده اين
1400/02/25 12:05پلاستيکا چيه گذاشتي پشت در و اومدي تو؟سپيده گفت:- واي خاک بر سرم! بيتا جون لطف کن بيارشون تو. - باشه ميارم، ولي چي هست؟- يه خورده ميوه و جگر و تنقلات واسه اين ملکه خانوم. البته واسه خودش نيست ها، واسه اون نانازيه که تو شکمشه. بيتا خنديد و گفت:- دستت درد نکنه. سپس از آشپزخونه خارج شد و به سمت در رفت. چند لحظه بعد با سه پاکت خيلي بزرگ برگشت. با حيرت نگاش کردم که خنديد و گفت:- کاراي اين سپيده هيچ وقت با عقل جور در نمي ياد. انگار مي خواسته واسه يه مدرسه خوراکي بخره! - حالا چي هست ؟کنار من نشست و در همون حال گفت:- منم نمي دونم. بذار باز کنم تا ببينيم چيه؟ دست داخل يکي از پاکت ها کرد و مقدار زيادي جگر و گوشت کبابي و سينه مرغ ازش بيرون کشيد. داخل پاکت بعدي انواع و اقسام ميوه جات قرار داشت. ميوه هايي که اصلاً مال اين فصل نبودن و حيرت من و بيتا رو چند برابر کردن! به خصوص زردآلو! داخل پاکت بعدي هم لبنيات درجه يک اعم از ماست و پنير و خامه و شير بود. بيتا سپيده رو صدا زد و گفت:- سپيده مگه اينجا قحطي اومده بود که تو اينهمه خريد کردي؟ در ضمن اين در به در که فردا مي ره خونشون. تکليف اين همه چيزي که تو گرفتي چي مي شه؟ بايد خودت ببريشون. سپيده خنديد و گفت:- اولا من امروز همه اينا رو به خورد اين مي دم. هر چيش هم که موند بايد ببره خونشون و کوفت کنه. دوما اينکارو کردم که اين خانم بدونه هنوز خيلي ها هستن که ديوونه وار دوسش دارن! با صداي بلند گفتم:- منم قربون تمومشون مي رم. - جدي؟!- بله پس چي فدات بشم ؟بالاخره روز قشنگ ما با شوخي و خنده سپري شد و سپيده اينقدر چيز توي حلق من کرد که داشتم مي ترکيدم. شب حدود ساعت هشت بود که مامان زنگ زد. از دست خودم عصباني شدم که بهش زنگ نزده بودم. واقعاً که سهل انگار بودم. با عذر خواهي قضيه رو براش گفتم. مامانم خوشحال شد و تاييدم کرد. قبل از گذاشتن گوشي گفت:- رزا گوشيو مي دم به بابات. مي خواد باهات حرف بزنه.دلم لرزيد. حالا جواب بابا رو چطوري مي دادم؟ بعد از چند لحظه صداي بابا تو گوشي پيچيد:- سلام دخترم.- سلام بابايي. خوبين؟- من خوبم دخترم تو چطوري؟نگراني توي صداش بي داد مي کرد. گفتم:- ممنون بابا خوبم.- يه چيزايي شنيدم بابا...سکوت کردم. حرفي نداشتم که بزنم. بابا خودش ادامه داد:- دوست دارم خودت بگي.- چيزي نشده بابا. يه جر و بحث جزئي...- جزئي؟- بله باور کنين ...- پس من بايد پيش خدا و باربد شرمنده باشم که دخترم به خاطر يه جر و بحث جزئي از خونه اش اومده بيرون.- بابا ...- ببين بابا من که نمي دونم ماجرا سر چيه؟ نمي خوام مجبورت کنم که بهم بگي فقط مي تونم پدرانه نصيحتت کنم. وقتي که مادرت برام
1400/02/25 12:05گفت چي شده باورم نشد. مي خواستم از خود باربد بپرسم ولي ترجيح دادم اول با تو صحبت کنم. بابا من شوهرت دادم چون فکر کردم ديگه عاقل و بالغ شدي. هر مشکلي هم که داشته باشي بايد سعي کني با حرف زدن حلش کني. با اين کار فقط خودت رو از چشم شوهرت مي اندازي. تو کي توي خونه بابات از اين ماجرا ها ديدي که ياد گرفتي؟ کي ديدي مامانت چمدون دستش بگيره و بخواد بره قهر؟ مگه ما دعوا نکرديم؟ معلومه که کرديم. دعوا بين همه زن و شوهر ها هست. اين حرفا رو مادرت بايد يادت بده نه من ولي مثل اينکه اونم نتونسته درست تو رو تربيت کنه.سرزنش ها و نصيحت هاي بابا اشکمو سرازير کرد. چقدر دلم مي خواست همه چيز رو به بابا بگم تا منو متهم نکنه. حيف ... حيف که نمي خواستم شوهرم رو از چشم بابا بندازم. به ناچار گفتم:- بله بابا ... حق با شماست. من خودم فهميدم که اشتباه کردم. فردا هم دارم برمي گردم خونه.- من نمي خوام سرزنشت کنم بابا ... ولي دوستم ندارم که شرمنده باربد و خونواده اش بشم. نمي خوام فکر کنم که توي تربيت تو کوتاهي کردم. اگه موضوع بزرگي بود مي تونستم حق رو به تو بدم و تشويقت هم بکنم و ازت بخوام بياي همين جا خونه خودمون تا خودم حمايت کنم. ولي تو مي گي موضوع کوچيکي بوده.- بله بابا همينطوره. من اون لحظه عصبي بودم و اشتباه کردم.- خوشحالم که خودت متوجه شدي. از ته دل گفتم:- دوستتون دارم بابا. حرفاتون هيچ وقت از يادم نمي ره.- منم دوستت دارم دخترم ... بيشتر مراقب خودت و بچه ات باش.- چشم بابا.- سلام به دوستات هم برسون. فردا که رفتي خونه ات يه خبر هم به ما بده. اگه شد يه سر بهت مي زنيم.تو دلم دعا کردم وقت نکنن به من سر بزنن. نمي خواستم کبودي صورتم رو ببينن. با اين حال گفتم:- قدمتون رو چشم. سلامتيتون رو مي رسونم.- شبت به خير بابا.- شب شمام به خير.بعد از گذاشتن گوشي، سپيده گفت:- واقعاً که!با تعجب گفتم:- هان؟!- آخه اينم آدمه؟ همين که فهميد تو فردا مي ري خونه ديگه خيالش راحت شد، يه زنگ هم به اين گوشي وامونده ات نزد حالتو بپرسه! باهات شرط مي بندم که دوباره رفته و خودشو ول کرده وسط اون نقشه هاي کوفتيش. حيف اين همه سرزنش که از بابات به خاطر اون شنيدي. کاش همه چيزو به عمو فرهاد مي گفتي حال باربد رو مي گرفتي.- تو صداي بابا رو از کجا شنيدي؟- صداي گوشيت بلند بود قشنگ صداي عمو مي اومد.لبخند تلخي زدم، ولي چيزي نگفتم. سپيده با حرص گفت:- تو چرا به رضا چيزي نمي گي؟- نمي شه. - چرا؟- آخه کلي وقت طول کشيد تا باربد رو به عنوان داماد خونواده قول کرد ... به محض اينکه بفهمه باز مي افته روي اون دنده اش ... - خب حق داره ... - بابا شما انگار مختون تاب برداشته ها! مگه زندگي
1400/02/25 12:05بازيه که هر وقت دلتو زد بهمش بزني؟ - در هر صورت منم اين عقيده رو دارم که اون *** لياقت يه تار موي سوخته تو رو هم نداره. اينو که گفت، بيتا خنديد و گفت:- منظور سپيده همون موي گنديده اس. سپيده هم خنده اش گرفت و گفت:- خب حالا همون! شمرده شمرده گفتم:- نمي دونم اين کينه تو از باربد بات چيه! اما اينو قبول کن که من دوسش دارم سپيده و اينقدر در موردش بد حرف نزن! بارربد عشق منه! اينو مي فهمي؟!!! خوشت مي ياد منم بد آرمين رو پيش تو بگم؟ سپيده انگار فهميد که تند رفته ... چند لحظه اي سکوت کرد و بعد گفت:- حق با توئه ... ببخشيد ... اون شب بنا به خواسته من ديگه حرفي راجع به باربد و کاري که کرده بود نزديم، مثل شب قبل هم بزن و بکوب و خندهنداشتيم. اما سعي کرديم شب آرومي داشته باشيم ... تا ساعت يازده بيدار بوديم و بعد هر سه از خستگي خوابمون برد. * * * * * *صبح از سر و صداي بيتا و سپيده بيدار شدم. اونقدر بي حال بودم که درست نمي فهميدم سپيده به بيتا چي مي گه؟ يه کم روي تخت نشستم و چشمامو ماليدم. به ساعت مچي ام که نگاه کردم ساعت هشت و نيم صبح بود. از جا بلند شدم که از اتاق خارج شم، ولي صداي اونا باعث شد که سر جام وايسم و با کنجکاوي گوش کنم. سپيده با صدايي که از زور بغض دورگه شده بود مي گفت:- بيتا تو رو خدا بس کن! به خدا اگه مي دونستم مي خواي اينجوري کني اصلاً برات تعريف نمي کردم. بيتا در حالي که گريه مي کرد گفت:- سپيده آخه اين نامرديه! مگه مي شه؟سپيده با دلخوري گفت:- اِ بيتا ساکت باش چرا هوار مي کشي ؟بيتا صداشو کمي پايين آورد و گفت:- آخه باورم نمي شه. - باورش براي منم سخت بود، ولي من با چشم خودم شاهدم. - گناه...- نه نگو دلت واسه کسي نسوزه بيتا. - نمي دونم ....- داره ديوونه مي شه! اگه ديده بوديش .ديگه طاقت نياوردم و از اتاق رفتم بيرون. بايد مي فهميدم اونا در چه موردي صحبت مي کنن. رنگ سپيده با ديدن من پريد و گفت:- تو ... تو ... بيدار بودي؟بي توجه به سپيده گفتم:- بيتا چرا داري گريه مي کني؟بيتا سريع چشماشو پاک کرد و گفت:- چيزي نيست رزا جون. دلم گرفته بود. - وا يعني چه ؟سپيده گفت:- ببينم جواب منو ندادي. تو از کي بيدار شدي؟ يعني مي خوام ببينم صداي تلفن بيدارت کرد؟شونه هامو بالا انداختم و گفتم:- نه من از صداي تو که داشتي بيتا رو دلداري مي دادي بيدار شدم. سپيده نفس عميقي کشيد و گفت:- چيزي نيست. راستش از شهرستان زنگ زدن و گفتن که حال پسر عموي بيتا اصلاً خوب نيست. با نگراني گفتم:- چرا؟- چون قبلاً خواستگار بيتا بوده، ولي اين بيتاي *** بهش محل نذاشته. يعني جواب رد داده. حالا اين در به در افتاده توي رخت خواب. مامانش زنگ زده بود که به اين بگه،
1400/02/25 12:05ولي من گوشي رو برداشتم. وقتي شنيدم خيلي ناراحت شدم. ولي فکر نمي کردم اينم ناراحت بشه. اين بود که واسه اش گفتم، ولي به اين روز افتاد. با ترديد گفتم:- آره بيتا؟بيتا لبخند تلخي زد و گفت:- آره باور کن! با ناراحتي گفتم:- آخي ... حالا حالش چطوره؟ ... بيچاره! فکر نمي کردم ديگه کسي از عشق تب کنه. - خوبه. مامانش مي گفت حالا يه خورده بهتر شده، ولي در هر صورت بيتا بايد يه زنگ بهش بزنه. - سپيده راست مي گه بيتا يه زنگ بهش بزن. - باشه باشه مي زنم، ولي حالا نه. عصر زنگ مي زنم. سپيده از جا بلند شد و با خنده گفت:- خب بس کنين ديگه بهتره رزا صبحانه اش رو بخوره که بايد دوباره برگرده خونه اش. لبخندي بهش زدم و وارد دستشويي شدم. آبي به دست و صورتم زدم و نگاهي به صورتم کردم. خيلي بهتر از روز اول شده بود، ولي هنوز هم کبود بود و وقتي دست مي زدم درد مي گرفت. دوباره سپيده منو به زور سر سفره نشوند و لقمه هاي بزرگ بزرگ رو به زور تو دهنم فرو کرد. هر چي التماس مي کردم بس کنه قبول نمي کرد و به کار خودش ادامه مي داد. بعد از نان و پنير نوبت شير عسل بود و بعد نوبت آب پرتغال. اينقدر خورده بودم که هر لحظه حس مي کردم الان مي ترکم. به کمک سپيده لباس هامو عوض کردم و چمدونم رو بستم. سپيده بقيه خوراکي ها رو تو پلاستيکي جا داد و سفارش کرد که تو خونه همه رو بخورم. بعدش با آژانس تماس گرفت. بيتا گوشه اي ايستاده بود و با ناراحتي حرکات ما رو زير نظر گرفته بود. اينقدر مظلوم شده بود که بي اراده بغلش کردم و زير گوشش زمزمه کردم:- بايد حلال کني. اين چند روزه خيلي مزاحمت شدم. بغضش ترکيد و با گريه گفت:- خجالت بکش! اين چند روزه از بهترين روزاي زندگي من بوده، کاش نمي رفتي. با رفتن شما منم خيلي تنها مي شم. به شوخي گفتم:- اين چند روزه من نديدم تو يه دقيقه هم درس بخوني. يعني چه؟ دختر اومدي اينجا که خر بزني، نه اينکه تازه خر بشي. بيتا خنديد و گفت:- قول مي دي که بازم پيشم بياي؟ - معلومه! من اينقدر هام بي وفا نيستم. در ضمن بذار آدرسم رو برات بنويسم تو هم بياي پيشم، چون من با اين وضعيتم شايد زياد نتونم تکون بخورم. قبول کرد و من آدرسم رو براش نوشتم. با صداي زنگ سپيده بلند شد و گفت:- پاشو خانومي آژانس اومد. از جا بلند شدم و خواستم وسايلم رو بردارم که سپيده و بيتا نذاشتن و خودشون وسايل رو برداشتن. آهسته از در خارج شدم و به سمت ماشين رفتم. دلم نمي يومد از اون خونه دل بکنم. از اون خونه نقلي و کوچيکي که تو اين چند روز برام آرامش و صميميت رو به ارمغان آورده بود. با بغض نگاهي به آجراي رنگ و رو رفته اش کردم. سپيده که ساک ها رو عقب ماشين گذاشته بود با خنده گفت:- دکي.
1400/02/25 12:05عوض اينکه منو نگاه کنه بغض کنه، به يه مشت تير و آهن و آجر نگاه مي کنه! ولي زياد هم جاي تعجب نداره. همه اش از اثرات اون ضربه ايه که به سرش خورده. بيتا وسط گريه خنديد، ولي من تازه بغضم ترکيد و با گريه سپيده رو بغل کردم :- هان؟ چي شد مهربون شدي؟- امروز بر مي گردي ؟- با اجازه اتون همين الان بر مي گردم. - حالا چه عجله ايه ؟- خب منم ديگه اينجا کاري ندارم. تا همين الان هم آرمين خيلي بهم لطف کرده که پا نشده بياد دنبالم. خنديدم و گفتم:- خيلي دلم برات تنگ مي شه. - منم همينطور دختر ديوونه. - مواظب خودت باش. - هه! نگاه کن ببين کي داره به کي مي گه مواظب خودت باش! - خيلي خب باشه. منم مواظب خودم هستم. - قول بده. - قول مي دم. - اگه ديدي باز وحشي شد سريع از جلوي چشمش دور شو.- ديگه نمي شه. - حالا که يه بار شده بازم ممکنه بشه. خيلي خب باشه. حالا لازم نيست تو اينقدر نفوس بد بزني! - چشم ولي از ما گفتن بود. - خب. - ديگه بهتره بري. الان راننده آژانسه مي ره. خنديدم و با بوسيدن گونه اش ازش جدا شدم. بار ديگه بيتا رو هم بغل کردم و بوسيدمش. با بغضي کشنده تو گلو ازشون جدا شدم و سوار ماشين شدم. راننده گفت:- خانوم برم ترمينال يا فرودگاه يا راه آهن؟از سوالش تعجب کردم و گفتم:- هيچکدوم آقا برين خيابون ....اين بار نوبت راننده بود که تعجب کنه، ولي چيزي نگفت و راه افتاد. با نگاهي به خودم تازه متوجه شدم که چرا راننده اينطور فکر کرده. من با اون همه ساک و چمدون و اون خداحافظي پر آه و ناله به نظرش مسافر رسيده بودم. خنده ام گرفت، ولي جلوي خنده ام رو گرفتم که در موردم فکر بد نکنه. وقتي رسيدم کرايه رو پرداختم و وسايل رو از عقب ماشين برداشتم. زنگ رو زدم که باربد براي کمک پايين بياد، برام عجيب بود که از صبح تا حالا يه زنگ هم نزده ببينه من کي مي رم خونه! عجيب تر از اون اينکه هر چي صبر کردم کسي جواب نداد. نگاهي به ساعت کردم. ساعت ده بود و سابقه نداشت که باربد تا اين موقع خواب باشه. کليدم رو در آوردم و در رو باز کردم. به زحمت وسايل رو تا دم آسانسور کشيدم و سوار شدم. به چشم به هم زدني پشت در خونه بودم. باز هم زنگ زدم که شايد در رو باز کنه، ولي کسي باز نکرد. اين بار هم کيلد انداختم و در رو باز کردم. خونه مثل هميشه مرتب و منظم بود. صدا زدم :- باربد؟ کسي جواب نداد. وسايل رو همون جا پشت در گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. انتظار داشتم باربد رو خوابيده روي تخت ببينم، ولي کسي نبود. خواستم جاهاي ديگه رو بگردم که ياداشتي روي ميز توالت نظرم رو جلب کرد. دست خط باربد رو سريع شناختم، نوشته بود: سلام عزيزمبه خونه خوش اومدي. ببخش که مجبور شدم برم.رز اين روزا خيلي
1400/02/25 12:05کارام توي هم گره خورده!کاراي عقب مونده هم زياد داشتم که بايد انجام ميدادم.در ضمن تو لازم نيست غذا درست کني. خودم برايناهار يه چيزي مي گيرم. تو فقط مواظب خودت وکوچولومون باش.قربانت باربد.بغضي که تو گلوم چنگ انداخته بود ترکيد. همون جا نشستم روي زمين و زدم زير گريه. واقعاً دلم شکسته بود. باربد تا چه حد مي تونست بي احساس باشه؟ انگار نه انگار که من بعد از دو روز برگشته بودم خونه. مثل هميشه رفته بود سر کار. حس مي کردم باربد عوض شده! مشروب نمي خورد که خورد، دست بزن نداشت که پيدا کرد، بي توجه و بي احساس نبود که شد! نمي دونستم چرا، ولي باربد عوض شده بود! چقدر خوب بود اگه نيومده بودم و باربد ظهر مي فهميد کسي يادداشت مزخرفش رو نخونده. مظلومانه گوشه اي کز کرده بودم و اشک مي ريختم. خودم دلم به حال خودم سوخت. شايد يه ساعتي اشک ريختم تا اينکه خسته شدم. از جا بلند شدم. دلم حسابي هواي يک حمام آب گرم کرده بود. لباسهامو در آوردم و وارد حمام شدم. زير دوش آب به اين فکر مي کردم که نبايد اجازه بدم پرده هاي حرمت بين من و باربد بيشتر از اين پاره بشه. بايد زندگي ام رو حفظ کنم. نبايد اجازه مي دادم بچه ام تو محيطي پر از تشنج و نا آرام رشد کنه. دوش آب رو بستم و با عزمي راسخ از حموم خارج شدم. لباسي رو که به تازگي باربد برام خريده بود به تن کردم و هماهنگ با رنگش آرايش کردم. موهام رو هم بالاي سرم جمع کردم. ساعت يک دوازده بود و باربد تا يک ساعت ديگه مي يومد. خدا رو شکر خونه رو خودش تميز کرده بود و من کار زيادي نداشتم. اول به مامان زنگ زدم و گفتم که به خونه برگشته ام تا خيالشون راحت بشه بعد هم جلوي تلويزيون نشستم و مشغول تماشاي يک فيلم سينمايي شدم. اون چنان غرق تلويزيون بودم که متوجه صداي در نشدم. وقتي به خودم اومدم که دوتا دست از پشت روي چشمام قرار گرفت. با وحشت جيغي کشيدم که سريع دستاشو برداشت، اومد جلوم و گفت:- نترس عزيزم ... با ديدن باربد نفس بريده دست روي قلبم گذاشتم و با اعتراض گفتم:- باربد! باربد خنديد و گفت:- جون دلم عزيزم؟ چي شد ترسوندمت؟دستمو از روي قلبم برداشتم، يه تيکه از موهامو باز ريخته بودم روي گونه کبود شده م و باربد نمي تونست شاهکارش رو ببينه، همونطور که من نشسته بودم و باربد ايستاده بود گفت:- سلام ... نترسونديم! سکته م دادي! دستمو کشيد که بايستم و گفت:- عليک سلام عزيزم. من غلط بکنم ... واي رزا نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود. زل زدم توي چشماش قهوه اي خوش حالتش ... تصميم گرفته بودم راجع به اينکه چرا امروز هم رفته سر کار حرفي نزنم. دلم نمي خواست دلخوري پيش بياد. براي همين هم بي حرف جلوش
1400/02/25 12:05ايستادم. موهامو نرم از روي صورتم کنار زد و تازه نگاش به گونه کبود شده ام افتاد. چشماشو چند لحظه با درد بست و لب گزيد. نفس عميقي کشيدم و دستاشو گرفتم توي دستم، چشماشو باز کرد و با شرمندگي خم شد، گونه کبودمو نرم بوسيد. بازم حرفي نزدم. گفت:- رزايي منو مي بخشي؟لبخند زدم و گفتم:- اگه نبخشيده بودمت که اينجا نبودم. اونم که انگار منتظر همين حرف بود يهويي محکم بغلم کرد، دادم بلند شد:- آخ بچه امو له کردي. با خنده خم شد، روي شکمم رو بوسيد و با لحن بچه گونه اي گفت:- ببخشيد بابايي. فقط مي خواستم مامانت رو ناز کنم. خنديدم و گفتم:- اين ناز کردن بود؟باربد هم خنديد و گفت:- يه جورايي آره.- پاشو پاشو ببينم امروز مي توني به من ناهار بدي يا نه؟ از جا بلند شد و پاکت هاي همراهش رو به آشپزخانه برد. زير لب گفتم:- خدايا مي گن زناي حامله خيلي پاکن. البته من ادعاي پاکي ندارم، چون مي دونم گناهام هم خيلي زياده. ولي اگه يه ذره، فقط يه ذره دوستم داري، حرفام رو بشنو. اي خداي مهربون! من فقط مي خوام باربد هميشه همينطور باشه. هميشه مهربون باشه و دوستم داشته باشه. اي خدا! من مي خوام هميشه خوشبخت باشم. خوشبخت!از جا بلند شدم و با دلي شاد و سبک به آشپزخونه رفتم تا به باربد کمک کنم. * * * * * *توي ماه هشتم بودم و حسابي سنگين شده بودم. از دانشگاه مرخصي گرفته بودم و در استراحت کامل به سر مي بردم. اغلب مواقع مامان يا مهستي پيشم بودند. بقيه وقتها هم خود باربد کمک حالم بود. سپيده هم روزي چند بار تلفني از احوالم جويا مي شد و لحظه اي منو به حال خودم ول نمي کرد. قرار بود وقتي نه ماهه شدم به خونه خودمون بروم تا تموم مدت مامان کنارم باشه و اين برام خيلي خوب بود. توي اين چند ماه باربد اينقدر خوب و مهربون شده بود که حد نداشت! بالطبع منم بيش از هميشه بهش محبت مي کردم. تموم زندگي من تو باربد و بچه مکه حالا ديگه مي دونستم دختره، خلاصه شده بود. با اشتياق تموم حرکاتش رو دنبال مي کردم و قربون صدقه اش مي رفتم. تنها چيزي که ناراحتم مي کرد تلفن هاي مشکوکي بود که به باربد مي شد. و باربد هر وقت که به گوشي اش جواب مي داد حالت عجز رو تو چهره اش مي خوندم انگار که دلش نمي خواست جواب بده ولي مجبور بود. بعد از اينکه جواب هم مي داد صورتش از خشم سرخ مي شد. هيچ وقت عادت نداشتم که در مورد اين تلفن ها چيزي ازش بپرسم. چون مي دونستم که جوابي نميده. سعي مي کردم بيخيال باشم و اين دم آخر استرس به خودم و بچه ام وارد نکنم. با خوش خيالي فکر مي کردم يک دوران بحران کاري براش پيش اومده که به زودي رفع مي شه. از زندگي ام خيلي خيلي راضي بودم. تا اينکه اون روز نحس رسيد.
1400/02/25 12:05روزي که هر وقت يادش مي افتم آرزو مي کنم که کاش شب قبلش مرده بودم و هيچ وقت اون صحنه ها رو نمي ديدم.کاش اصلا هيچ وقت به دنيا نمي يومدم!!! هيچ وقت فکر نمي کردم عمر خوشبختيم اينقدر کوتاه باشه! اون روز مهستي از صبح پيشم بود، ولي نزديک عصر که شد براي ديدن يکي از دوستاش از پيشم رفت. قبل از رفتن به باربد خبر داد که داره مي ره تا باربد زودتر بيايد. هنوز نيم ساعتي از رفتن مهستي نگذشته بود که در باز شد و باربد اومد داخل. با حيرت گفتم:- باربد اين وقت روز خونه اومدي براي چي ؟باربد با لبخندي مهربون گونه ام رو بوسيد و گفت:- عزيزم اومدم يکي از نقشه هام رو از توي انبار بردارم. البته نقشه بهانه است، بيشتر اومدم که يه سري به تو زده باشم. با لوس بازي سرم رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم:- باربد تو که نقشه توي انبار نداشتي. سرمو کشيد روي سينه اش و گفت:- چرا عزيزم. نقشه هاي زمان تحصيلم رو گذاشتم توي انبار. حالا به چند تاشون نياز دارم. تا تو يه آب پرتغال درست کني بخوري منم اومدم. - مگه ديگه نمي ري سر کار؟ - چرا ولي قبلش يه خورده پيش محبوبم مي مونم. گونه اش رو بوسيدم و گفتم:- باشه عزيزم من منتظرت مي مونم. باربد بوسه ام رو پاسخ داد و از در خارج شد. پارچ شربت رو از يخچال خارج کردم و بيرون روي ميز گذاشتم. خودم هم منتظر نشستم تا باربد بياد و با هم بخوريم. نيم ساعت از رفتنش گذشته بود که اومد ... خواستم با لبخند براش شربت بريزم که با ديدن تابلوي داريوش توي دستش رنگم پريد ... صداي باربد پر از عجز بود:- اين چيه رزا؟به دنبال حرفش تابلوي داريوش از دستش افتاد جلوي پاش. حالت بهت اون لحظه ام رو هيچ طوري نمي تونم توصيف کنم! باربد بي حال نشست روي کاناپه و سرشو گرفت بين دستاش، هيچ توضيحي از جانب من اون لحظه براش قابل قبول نبود. چشمام رو بستم و تو دلم ناليدم:- اي خدا! حالا چي مي شه؟ حالا چي مي شه ؟!کاش از اول همه چيز رو به باربد گفته بودم. کاش هيچ وقت اين تابلوي نحس رو با خودم نمي اوردم. کاش باربد اجازه مي داد همه چيز رو صادقانه براش تعريف کنم. خدايا چه اشتباهي کردم! صداي تحليل رفته اش اشکم رو در آورد:- اون شب ... اون شب جشن .... چهره اين پسر چيزي نيست که به اين راحتي از ياد آدم بره ... چقدر *** بودم که متوجه نشدم! همون لحظه که من داشتم با تو مي رقصيدم ديدم که اين پسره مي خواد با نگاش گردنم رو بزنه. فهميدم يه چيزايي هست، اما فکر نمي کردم تا اين حد جدي باشه ... که بشينه تو عکسشو بکشي و بعد پشت تابلو ... آهي کشيد و ادامه داد:- بنويسي، داريوش عزيزم تا ابد عاشقت خواهم ماند! واي خداي من! چطور يادم به اين نوشته نبود؟ واي ... واي... با بغض
1400/02/25 12:05گفتم:- باربد صبر کن بذار واست توضيح مي دم. با ناراحتي و عذاب نگام کرد، تند تند شروع کردم به حرف زدن، هر چيزي رو که لازم بود بدونه براش گفتم. بدون دروغ، صداقت محض! باربد بهم ايمان داشت، اينو از نگاش که لحظه به لحظه بيشتر رنگ عوض مي کردم مي فهميدم، داشتم باور ميکرد حرفامو ... حرفام که تموم شد نشستم تا چيزي بگه، دست کشيد توي صورتش و سرشو آورد بالا ... لبخند تلخي نشست کنج لبش وگفت:- حيف که ديوونه تم ... وگرنه محال بود حرفاتو باور کنم!ذوق زده از اينکه حرفامو باور کرده خواستم برم سمتش و بغلش کنم، يه لحظه حس کردم زندگيم واقعاً از هم پاشيده! هنوز بهش نرسيده بودم که گوشيش زنگ خورد. باربد با کلافگي نگاه از من گرفت و گوشيش رو از جيبش در آورد. با ديدن شماره زير لب فحشي داد و چند قدم ازم فاصله گرفت و جواب داد. اينقدر بلند حرف مي زد که به خوبي مي شنيدم ولي چيزي که برام جاي تعجب داشت اين بود که باربد انگليسي حرف مي زد. خيلي هم عصبي بود و مدام فرياد مي کشيد. اينبار ديگه از هميشه بدتر بود! در کمال حيرت و تعجبم چندين بار نام پالمر رو ميون حرفاش شنيدم. شايد ده دقيقه اي باربد داد کشيد و آخر هم عصبي شد و گوشي رو توي ديوار کوبيد. گوشيش هزار تکه شد. بي توجه به من به سمت در رفت و از خونه خارج شد. وقتي در رو محکم به هم کوبيد منم روي کاناپه ولو شدم. با پايم محکم به تابلو کوبيدم و سرمو چسبيدم، استرس پشت استرس داشت بهم وارد مي شد. کمرم تيرهاي بدي مي کشيد، اما مي دونستم به خاطر همون استرسيه که از سر رد کردم. با درد از جا بلند شدم تا ليواني آب بخورم. ليوان به دست وسط آشپزخونه ايستاده بودم که در خونه باز شد. با اين فکر که باربد برگشته خوشحال شدم. چون مدام استرس داشتم که نکنه باربد ديگه برنگرده. نکنه باورم نکرده باشه؟ از همونجا با مهربوني گفتم:- باربد عزيزم برگشتي؟هر چي منتظر شدم جواب نداد. تند تند فنجوني قهوه براش حاضر کردم و خودم رو براي يک منت کشي مفصلتر حاضر کردم. قهوه رو برداشتم و در حالي که با خنده مي گفتم:- عزيزم تو که مي دوني من طاقت قهرتو ....از ديدن صحنه پيش چشمم فنجون قهوه از دستم ول شد و بي اراده جيغ کشيدم. باربد دست و پا بسته گوشه پذيرايي افتاده بود و دو مرد قلچماق يکي با اسلحه و اون يکي با باتوم بالاي سرش ايستاده بودن. باربد با چشمايي نگران به من خيره شد و سعي کرد با چشماش چيزي رو به من بفهمونه ولي من از ترس فلج شده بودم. فقط ناليدم:- باربد.و روي زمين افتادم. پاهام قدرت نگه داشتنم رو نداشتن. مردها با چشماني دريده و خشن به من زل زده بودن. يکي از اونا پوزخندي زد و در حالي که لگدي حواله پهلوي
1400/02/25 12:05باربد مي کرد به انگليسي چيزي گفت که نفهميدم. اون يکي که از قيافه اش هم معلوم بود ايرانيه اسلحه رو از دوستش گرفت و باتوم رو به دستش داد. بعدش اسلحه رو به سمت من نشونه رفت و گفت:- صدات در بياد اول يه گوله تو شيکمت خالي مي کنم که از شر اون بچه ات راحت بشيم بعد هم خودتو با شوهرت خلاص مي کنم. شيرفهمه؟با چشمايي از حدقه در اومده فقط ولو شدم روي مبل پشت سرم. همون موقع حس کردم که زير پام خيس شد. با ترس دست کشيدم و متوجه شدم کيسه آبم پاره شده. به گريه افتادم. اون لحظه چه کاري از دست من بر مي يومد؟ ترس از دست دادن بچه زبون قفل شدمو باز کرد، با هق هق گفتم:- باربد ... باربد .... بچه داره به دنيا مي ياد.چشماي باربد پر از ترس شد. شروع کرد به لگد پروندن. ولي مرد خارجي با چوب ضربه محکمي به سرش زد که باربد بي حال شد. با اين حال چشماش رو نبست. مرد ايراني داد کشيد:- همه اش تقصير خودته باربد ... هر کاري بهت گفتن نکن کردي. فکر کردي بچه بازي بود؟ قانون اين باند همين بود. نه زن و نه بچه! ولي تو چي کار کردي؟ لعنتي .... هيچ نمي خواستم ببينم کارت به اينجا مي کشه ولي تو هيچ وقت به حرفاي من گوش نکردي. تو فکر کردي پالمر باهات شوخي داره؟ تو نديدي با کسايي که بهش خيانت مي کنن چي کار مي کنه؟ نمي ديدي که افرادش يهو غيب مي شن و ديگه هيچ نشوني ازشون پيدا نمي شد؟ باربد تو زندگيتو خودت از خودت گرفتي. باربد دوباره براي حرف زدن تقلا کرد و اين بار مرد ايراني جلو رفت و در دهنش رو باز کرد. باربد با التماس گفت:- تو رو به کسي که مي پرستي با زن و بچه ام کاري نداشته باش.خداي من اين باربد بود؟! باربد مغرور من بود که اينطور التماس مي کرد؟ مرد سري به تاسف تکون داد و گفت:- متاسفم باربد ... ديگه کار از اين حرف ها گذشته ... ما خيلي دير فهميديم که تو داري بچه دار مي شي. اگه زودتر مي فهميديم شايد کاري از دستمون بر مي يومد ولي حالا ديگه ...باربد فرياد کشيد:- لعنت به تو لعنت به پالمر ... کشتن زن و بچه من چي بهتون مي رسونه. رزا از هيچي خبر نداره. من هيچ وقت نذاشتم اون چيزي بفهمه يا حتي به چيزي شک کنه. بذار اونا برن بعد هر بلايي دلت خواست مي توني سر من بياري.مرد ايراني فقط سرش رو تکان مي داد، ولي چيزي نمي گفت. کم کم داشت دردم مي گرفت. با فرياد گفتم:- اينجا چه خبره؟ بچه من داره به دنيا مي ياد. من بايد برم بيمارستان.مرد ايراني به طرفم چرخيد و به سمتم يورش آورد. در دهنم رو محکم گرفت و از لاي دندوناي قفل شده اش غريد:- خفه شو. صداتو بلند نکن. اشک از چشمام مي جوشيد. دستش رو پس زدم. اينبار نوبت من بود که التماس کنم:- تو رو خدا!تو اون لحظه جز بچه ام هيچ چيز برام مهم
1400/02/25 12:05نبود. اصلاً سر از حرفاي اونا در نمي آوردم و نمي خواستم که در بيارم. با خودم فکر مي کردم باربد تو کار خلاف رفته، اين قضيه مهم بود اما نه به اندازه از دست رفتن بچه ام! تنها حسي که اون لحظه داشتم حس ترس بود. ترس از دست دادن دخترم. باربد گفت:- نمي بيني که داره درد مي کشه؟ تو هم مثل اون عوضيا بي احساس شدي و احساستو کشتي؟ رزا چه گناهي کرده که داري شکنجه اش مي کني؟مرد ايراني پوزخندي زد و گفت:- اگه احساسمو نکشته بودم الان اينجا نبودم.بعد از اين حرف در دهن باربد رو دوباره محکم بست و اسلحه رو روي شقيقه اش گذاشت. با ديدن اين صحنه حس کردم فلج شده ام. خواستم جيغ بکشم که پارچه اي محکم جلوي دهنم رو گرفت. مرد خارجي محکم دهنم رو بست و سپس با اشاره مرد ايراني باتوم رو به دست گرفت و اولين ضربه رو به شکمم فرود آورد. باربد با دهان بسته فرياد مي کشيد و صداي خفه اي توليد مي کرد. مي ديدم که اشک از چشماش مي ريزه. از درد چشمام سياهي رفت. اشک هام مثل سيلاب فرود مي يومدن. خدايا چي شده بود؟ اين چه بلايي بود که به ناگاه بهمون نازل شده بود؟ ضربه دوم فرود اومد و اينبار ناخواسته با دهن بسته جيغ کشيدم. باربد همچنان فرياد مي زد. ضربه ها نه تنها به شکمم که به سر و کمر و پاهام هم وارد مي شد. دستام رو محکم گرفته بود و من حتي نمي تونستم با دستام از شکمم مراقبت کنم. درد تو بدنم پيچيده و منو بي حس کرده بود. خون زمين رو پوشونده بود و من نمي دونستم اين خون از کجا مي ياد؟ توي دهنم هم طعم شور خون رو حس مي کردم. ضربه هاي باتوم محکم و محکم تر به شکمم فرود مي يومد و من ديگه رمقي براي ناليدن هم نداشتم بي حس روي زمين دراز کش شدم و به باربد خيره شدم. اولين بار بود که اشک هاش رو مي ديدم. دونه هاي درشت اشک از چشماش فرو مي غلتيد روي صورتش. و عجز تو نگاش بيداد مي کرد. مرد ايراني دستش رو بالا برد و همين باعث شد ضربه هاي درد آور متوقف بشه. مرد خارجي نزديک مرد ايراني رفت و با پچ پچ چيزي بهش گفت. مرد ايراني هم چند بار سرش رو به نشونه تفهيم تکون داد و اسلحه رو به مرد خارجي سپرد. قبل از اينکه مرد خارجي کاري بکنه مرد ايراني دستش رو گرفت و جمله اي بهش گفت که باعث شد مرد چند لحظه اي بي حرکت روي مبل بشينه. مرد ايراني بالاي سر باربد رفت و با ناراحتي گفت:- باربد تو تنها کسي هستي که دلم نمي خواد اين معامله رو باهاش بکنم. ولي مگه چاره اي جز اين دارم؟ هيچ وقت دلم نمي خواست که کارت به اينجا بکشه. کاش به حرفم گوش کرده بودي و هيچ وقت تو عشق اين لعنتي اسير نمي شدي. تو چرا هيچ وقت حرف هاي ما رو جدي نگرفتي؟ يادت رفته پارسال ارشک به خاطر بچه دار شدن چه
1400/02/25 12:05بلايي سرش اومد؟ البته اون از تو زرنگ تر بود و تا وقتي بچه اش چهار سالش شد اجازه نداد کسي چيزي بفهمه. ولي يادته وقتي فهميديم چي شد؟ باربد اينا جلوي چشمت بود ولي بازم کار خودتو کردي؟ نه به خودت رحم کردي نه به زنت؟ من پدرم در اومد تا تونستم پالمر رو براي ازدواج تو راضي کنم. همون روزي که فهميد عاشق شدي دستور مرگتو صادر کرد، ولي من جلوش وايسادم و گفتم تو مهره اصلي گروهي. من نجاتت دادم. ولي با اين کارت ديگه کاري از دست من هم بر نيومد. پالمر رابطه شو به کل با ايراني ها قطع کرد. اون ديشب براي هميشه از ايران رفت. دار و دسته اش هم تا يک ساعت ديگه همه شون مي رن. منم دارم مي رم. تو آخرين مهره ايراني گروه بودي که .... خودت خودت رو سوزوندي. بيشتر از تو دلم براي زنت مي سوزه که بدون اينکه چيزي بدونه داره تاوان پس مي ده. به اينجا که رسيد مشتي توي پيشونيش کوبيد و فرياد زد:- اي لعنت به من! لعنت به من که تو رو وارد اين بازي کثيف کردم. بايد از همون اول مي فهميدم ايراني جماعت به خاطر احساسش هيچ وقت نمي تونه تو اين کار موفق بشه. منم اگه مي بيني دووم آوردم به خاطر اينه که يه رگم امريکائيه. تعجب نکن. آره ... من هيچ وقت بهت نگفتم که مامانم امريکائيه. باربد پالمر دائيه منه! هيچ وقت پيش خودت فکر نکردي که چرا من اينقدر با پالمر صميمي هستم و چرا اون به همه حرف هاي من گوش مي کنه؟ منو ببخش که اين حرفها رو الان دارم بهت مي گم. تو ديگه براي گروه وجود خارجي نداري پس الان ديگه دونستن اين رازها اهميتي نداره. قبل از اينکه اين کله زرد عوضي ماموريتشو انجام بده مي خوام يه خواهشي ازت بکنم. منو ... به خاطر همه چيز ببخش. هر کاري از دستم بر مي يومد براي تو که بهترين دوستم بودي کردم ولي ديگه ...به اينجا که رسيد سکوت کرد. صورتش رو با دستش پوشوند و به مرد خارجي اشاره کرد. مرد خارجي از جا برخاست و ماشه اسلحه رو کشيد. دلم مي خواست فرياد بزنم. دلم مي خواست اينقدر جيغ بکشم که از گلوم خون فواره بزنه ولي چرا هيچ کاري از دست من بر نمي يومد؟ چرا من لال شده بودم؟ چرا حتي اشکي از چشمم نمي ريخت؟ چر با وجود اين همه درد نمي مردم؟ چرا؟ چرا؟!!! باربد ... باربد عزيزم... با ترس چشمام رو بستم. نمي خواستم هيچ چيز ببينم. مي خواستم بميرم. بميرم و همه چيز رو فراموش کنم. با صداي مرد ايراني دوباره با وحشت چشم گشودم:- دهنتو باز مي کنم ... دوست دارم آخرين حرفاتو بشنوم. اگه چيزي مي خواي به زنت بگي بگو. اين آخرين کاريه که مي تونم برات بکنم. وقتي در دهن باربد رو باز کرد باربد اولين کلمه اي که وسط هق هقش گفت اسم من بود. ولي من قدرت پاسخ گويي نداشتم. باربد
1400/02/25 12:05ناليد:- رزا ... عشق من ... من نبايد هيچ وقت تو رو وارد بازي خودم مي کردم. فکر مي کردم اينقدر قدرت دارم که بتونم ازت مراقبت کنم. ولي نداشتم. الان تنها حسي که دارم نفرته. از خودم متنفرم وقتي تو رو توي اين وضعيت مي بينم. من که خودم مي دونستم چه آشغالي هستم نبايد هيچ وقت عاشق تو مي شدم. تويي که در برابر من يه فرشته اي! رزا منو ببخش. حلالم کن عزيز دلم. تقلا کردم حرف بزنم. مرد ايراني سريع در دهنم رو باز کرد و من به زحمت در حالي که خون از دهنم مي ريخت گفتم:- با ... بار...بد ... من .... فق ... فقط ... تو .. رو دوس... دوست دا... رم. بين ... من و ... دا ... داريو...انگار تو اين لحظات آخر مي خواستم خودم رو تبرئه کنم. باربد به ياريم شتافت و در حالي که از زور گريه ضجه مي زد گفت:- مي دونم عشق من ... مي دونم! تو نجيب ترين همسر روي زميني. منو ببخش اگه سرت داد زدم و متهمت کردم. من فقط حسادت کردم رزا اگه يه مهلت ديگه داشتم جور ديگه اي باهات تا مي کردم. مي شدم يه عاشق پاکباخته چون تازه فهميدم غرور به هيچ دردم نمي خوره. منو ببخش اگه مدام اذيتت مي کردم. منو ببخش اگه بهت زخم زبون مي زدم. ببخش اگه تلافي خستگي کارهاي اينا رو سر تو ... عزيز دلم خالي مي کردم. رزا ... يه چيزايي هست که تو بايد بدوني ... اين آخرين فرصتيه که من مي تونم به کثافت کاريهام جلوي تو اعتراف کنم. عزيزم من مهندس نبودم ... من ... فقط اسم مهندسي رو يدک مي کشيدم. من ... جاسوس ...هنوز حرفش تموم نشده بود که خون از شقيقه اش راه افتاد. خدا خدا خدا! باربدم چه مظلومانه پر کشيد. دلم مي خواست خرخره مرد خارجي رو بجوم. چطور تونست؟ چطور دلش اومد؟ چرا نمي تونستم عزاداري کنم؟ چرا از چشمام جاي اشک خون نمي چکيد؟ باربد ... باربد عزيزم! چرا نذاشتن حرفاتو کامل بزني؟ چرا من نمي مردم؟ مگه من چقدر تحمل داشتم؟ کثافت ها سر اسلحه صدا خفه کن گذاشته بودند که از صداش همسايه ها خبر دار نشن. مرد ايراني کنارم زانو زد و گفت:- جونتو بهت مي بخشم. اين کارو فقط به خاطر باربد مي کنم. تو خطري براي ما نداري. جيغ هاي بلند و کر کننده ام تبديل به ناله شده بود. درست عين بچه گربه اي که تو جايي گير افتاده باشه. يا بچه اي که توان زاري کردن نداشته باشه. مرد ايراني از جا بلند شد و همراه مرد خارجي سريع از خونه خارج شدن و در رو بستن. باربدم کنار ديوار افتاده بود و جويي از خون سرخ کنارش جاري بود. نفسم ديگه بالا نمي آمد. انگار منم داشتم مي مردم. مي خواستم بميرم. مي خواستم پيش باربد بروم. ديگر زندگي رو نمي خواستم. حتي بچه رو هم از ياد برده بودم. صداي تلفن سکوت رو مي شکست. چرا کسي به داد ما نرسيد؟ چرا خوشبختي ام نابود شد؟ حس مي
1400/02/25 12:05کردم صورتم کبود شده و ديگه قدرت نفس کشيدن ندارم. در برابر دست قدرتمند سرنوشت تسليم شدم و چشمام رو بستم.* * * * * وقتي چشمام رو باز کردم بازم تو بيمارستان بودم. بار سومي بود که تو بيمارستان بستري مي شدم. همين که چشمام رو باز کردم از زور درد به خودم پيچيدم و ناله اي بلند و گوش خراش سر دادم. دو پرستار سريع چيزي سوزنده زير پوستم فرو کردن و من ديگه چيزي نفهميدم. بار دوم که چشم باز کردم کسي توي اتاق نبود. هنوزم درد داشتم. نه فقط زير شکمم که تموم بدنم درد مي کرد. از زور درد ناله مي کردم و اشک مي ريختم. نمي دونستم چقدر گذشت که پرستاري همراه با سام وارد اتاق شدن. چشماي سام مثل دو کاسه خون شده بودو اولين بار بود که توي لباس پزشکي مي ديدمش، پرستار با ديدن چشماي باز من رو به سام گفت:- آقاي دکتر به هوش اومده. سام نگاهي پر از درد به من کرد و گفت:- خدا رو شکر!!!! رزا جان ... عزيز دلم ... خوبي؟نمي تونستم حرف بزنم، فقط سرسنگينمو به طرفين تکون دادم و سام غريد:- سريع بهش يه مسکن تزريق کنين. - آقاي دکتر هر مسکني که بهش تزريق مي کنم باعث مي شه دو روز بخوابه. هم خونواده اش و هم مامورا شاکي شدن.سام با عصبانيت داد کشيد:- شما چي کار به حرف اين و اون دارين؟ حواستون به خود مريض باشه. اين بيچاره همه بدنش خونريزي داشته. تازه سقط جنين هم داشته! خيلي درد داره. تو همون کاري رو بکن که من بهت مي گم. پرستار با گفتن چشم، آمپولي وارد سرمم کرد. با شنيدن سقط جنين سرم گيج رفت. فقط صداي خودم رو شنيدم که مي گفت:- واي بچه ام.... بچه ام ... نه! دستاي سام رو مي ديدم که بازوهام رو گرفته و داره يه چيزايي مي گه اما نمي شنيدم. دوباره توي عالم بي خبري فرو رفتم. با صداي زمزمه اي زيبا چشمام رو باز کردم ... کسي دعا مي خوند. چه اتفاقي افتاده بود؟ صدا پر سوز و زيبا دعا مي خوند. اين دعا رو قبلاً هم شنيده بودم، ولي نمي دونستم که چه دعائيه؟ سرم رو به سمت صدا بر گردوندم. زني کنارم روي صندلي نشسته بود. چشماش بسته و مشغول خوندن دعا بود. دستم توي دستاي گرمش بود. با دقت که نگاش کردم مامان رو شناختم و تمام وقايع دوباره جلوي چشمام رژه رفتن. دلم مي خواست فرياد مي زدم و مامان رو صدا مي کردم. ولي نمي شد. صدام در نمي يومد. به زحمت دستم رو که تو دست مامان بود تکون دادم.. با اين حرکتم مامان هراسون نگاشو به من دوخت و با چشماي باز من زد زير گريه و در حالي که دستمو مي بوسيد گفت:- رزا ... رزاي مامان ... الهي مامان پيش مرگت بشه. خوبي عزيز دلم؟با بي حالي سرم رو تکون دادم و زمزمه وار خواستم از باربد و بچه ام بپرسم که در اتاق باز شد و سام به همراهي دو پرستار وارد شدن. با
1400/02/25 12:05ديدن چشماي باز من لبخندي زد و گفت:- حالت چطوره دختر؟ به زحمت گفتم:- خوب نيستم سام. اخماي سام در هم شد و گفت:- درد داري؟- خيلي ... مامان با ناراحتي گفت:- الهي درد و بلات بيفته به جون من که تو رو اينجوري نبينم. سام رو به مامان گفت:- نترسيد خاله. اين داره خودشو واستون لوس مي کنه، وگرنه من مي دونم چيزيش نيست. شش روزه که اينجاست. بيشتر زخماش خوب شده و ديگه موردي نداره. با بغضي کشنده تو گلو و صدايي که همين بغض لرزونش کرده بود گفتم:- دارم مي سوزم ... آتيش گرفتم ... مامان بچه ام ... مامان باربد .... واي مامان باربدم... مامان به گريه افتاد و قيافه سام هم درهم شد. چرا مامان گريه مي کرد؟ خدايا چه زود خوشبختي ام از دست رفت. چه زود همه چيز از هم پاشيد. من زار مي زدم و سام توي سکوت معاينه ام مي کرد. وقتي کارش تموم شد پرسيدم:- بچه ام ... بچه ام چي شد؟سام با غيظ جواب داد:- بچه چيه؟ خيلي شانس آوردي که خودت زنده موندي. بي اراده دوباره زدم زير گريه و گفتم:- سقط شد؟مامان هم باز بغضش ترکيد و گفت:- خدا رو شکر که خودت سالم موندي عزيزم. پرستار که از گريه من هول شده بود، از سام پرسيد:- آقاي دکتر خواب آور بهش تزريق کنم؟نمي خواستم باز هم تو عالم بي خبري به سر ببرم. به خاطر همينم با التماس به سام نگاه کردم تا اون جلوي پرستار رو بگيرد. قبل از سام مامان که از نگاهم همه چيزو فهميده بود، در حالي که خودش هم با ناراحتي پا به پاي من زار مي زد به سام گفت:- تو رو خدا ديگه بچه ام رو نخوابون سام. بذار گريه کنه تا خالي بشه. اينجوري از غصه دق مي کنه! سام هم سرش رو تکون داد و گفت:- به نظر من هم بهتره گريه کنه. اينجوري روحش هم درمان مي شه. دختر خاله من قوي تر از اين حرفاست ... در حالي که زار مي زدم، تو دلم گفتم:- کاش دل من با اين گريه ها درمون مي شد. ساعت ملاقات که شد رضا و بابا و سپيده که نمي دونم چه وقت از اصفهان برگشته بود، همراه آرمين و خاله به ملاقاتم اومدن. سام هم که دائم توي اتاق من پلاس بود ... البته همه فاميل اومده بودن، اما خودم نخواستم *** ديگه اي رو ببينم. صورت همه تکيده و پژمرده بود. هنوز جرات نکرده بودم از باربد چيزي بپرسم. همه سياه پوشيده بودن و اين نشون مي داد که خاک بر سر شدم. هيچ *** با هيچ *** حرف نمي زد و بغض بود که تو گلوها مي شکست و اشک بود که مثل بارون صورت ها رو مي شست. مهستي و بابا و مامانش نتونسته بودن به ديدنم بيان و من چقدر دلم مي خواست تو اين لحظات کنارشون باشم. دلم مي خواست حالم خوب باشه که بتونم باري باربدم خون گريه کنم، يقه چاک بدم و موهامو بکنم! باربد من ارزشش بيشتر از اين حرفا بود. اينقدر گريه کرده بودم که چشمام
1400/02/25 12:05باز نمي شد و هر روقت ياد اون صحنه اي مي افتادم که مغز باربد درست وسط حرف زدنش از هم پاشيد حالت مرگ و تشنج بهم دست مي داد ... تو همون ساعت ملاقات افسري از کلانتري بالاي سرم اومد و بي توجه به حال من شروع به سوال و جواب کرد. بابا وقتي ديد با سوالاي اون حال من مدام بدتر مي شه با خواهش اونو از اتاق خارج کرد. رضا از همه به من نزديک تر بود. دستش رو فشردم و به خودم جرئت دادم و پرسيدم:- رضا باربد تنهام ... تنهام گذاشت؟ بغض رضا ترکيد و با هق هق سر تکون داد. در حالي که زار مي زدم گفتم:- حالا من چي کار کنم؟ من بدون باربد چه کاري از دستم بر مي ياد؟ هم خودش رفت هم بچه اشو برد. آخه چرا؟! خدا من چي کار کردم که مستحق اين همه عذابم؟ باربد تو که اينقدر نامرد نبودي. باربد ... باربد ...وقتي شروع کردم به جيغ کشيدن چند پرستار به همراه دکتر سراسيمه وارد اتاق شدن و به زور همه رو بيرون کردن. بعد از تزريق آرامبخش دوباره به عالم خواب پا گذاشتم تا فراق باربد رو راحت تر تحمل کنم. روز بعد هفته باربد عزيزم بود و من هنوز هم روي تخت بيمارستان افتاده بودم و جز گريه کاري از دستم بر نمي يومد. چقدر دلم مي خواست پيشش برم. مگه من چقدر طاقت داشتم که تو يه روز هم بچه ام رو از دست دادم و هم شوهر عزيزمو؟ آخ که اگه خون هم از چشمام مي چکيد کم بود. توي چشماي همه مي خوندمکه دوست دارن بفهمن چي شده؟!!! چه اتفاقي افتاده که باربد رو کشتن و منو به اين روز انداختن؟!!! اما جرئت نداشتن چيزي ازم بپرسن ... مامان و سپيده پيشم مونده بودند و بقيه براي مراسم رفته بودن. هر سه گريه مي کرديم و از دست هيچ کدوممون براي اون يکي کاري بر نمي يومد. از مامان پرسيدم:- مامان ... جاش خوبه؟گريه مامان شديدتر شد و گفت:- مامانم اين حرفا چيه که مي زني؟ يه وجب خاک که ديگه خوب و بد نداره!مامان چطور دلت مي ياد اينطور حرف بزني؟ قد بلند باربد من يه وجب بود؟ خاک بي رحم چطور تونست اون قد و قامت رو زير خودش پنهون کنه؟ چطور دلش اومد باربد منو بگيره؟ چقدر دلم مي خواست خودم با دست خودم قاتلش رو بکشم. کاش مي دونستم پالمر عوضي کي بود که حکم مرگ باربد منو صادر کرد. اون بي رحمي که حاضر شد منو بيوه کنه بايد زنده زنده تو آتيش سوزونده مي شد. پتو رو روي سرم کشيدم و از ته دل زار زدم. در همون حال کسي به در زد و وارد شد. نمي خواستم ببينم کيه، براي همين هم پتو رو کنار نزدم. صداي مامان اومد:- رزا جون ... مامان از آگاهي اومدن ... مي توني حرف بزني؟سريع پتو رو کنار زدم. مي خواستم حرف بزنم. مي خواستم هر چي مي دونم بگم که شايد سوزش دلم آروم بشه. مامور با ديدن چشماي سرخ من سرش رو زير انداخت و گفت:-
1400/02/25 12:05خانوم مي دونم که حالتون خوب نيست و شرايط روحيتون از شرايط جسميتون هم بدتره. ولي شما تنها راه رسيدن ما به يه باند خلافکار بزرگ هستين. اگه مي خواين قاتل هاي شوهرتون دستگير بشن بايد به سوالاي ما جواب بدين.- چي مي خواين بدونين؟- هر چي که ديدين براي ما بگين. اين که چند نفر بودن؟ چطور وارد خونه شدن؟ هدفشون چي بود؟پريدم وسط حرفش و گفتم:- دو نفر بودند. يه مرد خارجي و يه مرد دو رگه ...هر چه که ديده و شنيده بودم تعريف کردم. وقتي حرفاي باربد و مرگ ناجوانمردونه اش رو تعريف کردم ديگه رمقي تو تنم نمونده بود و در حالي که ضجه مي زدم از حال رفتم. يک ماه گذشت. ولي من تو عالم تاريک خودم گم شده بودم. دوست داشتم بدونم چه گناهي کرده بودم که اين چنين مستحق سوختن بودم! اينقدر از درون مي سوختم که درد جسمم رو به کل از ياد برده بودم. اشک بي اراده از چشمام فرو مي چکيد و من به اين فکر مي کردم که پس کي اين چشمه لعنتي خشک مي شه؟ تموم اطرافيانم اشک مي ريختن و به غصه بي پايان من اضافه مي کردن. تا کي بايد شاهد رنج اطرافيانم باشم؟ تا کي بايد مثل آينه دق جلوي روشون باشم و ناراحتشون کنم؟ از ته دل آرزو کردم که بميرم. چون ديگه اميدي به زندگي نداشتم. ديگه هيچ چيزي وجود نداشت که منو به اين زندگي لعنتي دل خوش کنه. کاش جرئت خودکشي داشتم! کاش مي تونستم بند زندگي ام رو با دستاي خودم پاره کنم! اما افسوس که جرئت چنين کاري رو تو خودم نمي ديدم. تموم مدت يک ماه رو تو بيمارستان بستري بودم. هيچ *** از من نمي خواست گريه نکنم هيچ *** نمي خواست که غصه نخورم چون مي دتنست حرفش غير منطقيه. داغي که روي دل من بود براي يک عمر غصه دار شدن بس بود. بالاخره بعد از يک ماه به اصرار خودم و خونواده ام دکتر رضايت به مرخصي ام داد. وقتي از بيمارستان خارج شدم براي اولين بار در طول اون مدت پدر جون و گلنوش جون و مهستي رو ديدم. جلوي در بيمارستان منتظرم بودن. با ديدن اونا شوکه شدم و درد خودم رو از ياد برده بودم. هر سه انگار هزار سال پير شده و داغون شده بودن. مهستي به محض ديدن من خودش رو توي آغوشم رها کرد و از ته دل هق هق کرد. هر دو توي آغوش هم زار مي زديم و کسي نمي تونست آروممون کند. مهستي با گريه گفت:- ديدي رزا؟ ديدي چه داغي نشست رو دلم؟ من تازه داشتم عمه مي شدم ولي حالا بايد براي داداشم سياه بپوشم. براي يه دونه داداشم. واي رزا دارم آتيش مي گيرم. من بودم و همين يه داداش. رزا باربد تازه داشت بابا مي شد! خدا .... من دردمو به کي بگم؟ تقاص خون داداشمو از کي پس بگيرم؟ چه جوري اتيش دلمو خاموش کنم؟رضا به زور مهستي رو که داشت از حال مي رفت از آغوش من بيرون کشيد.
1400/02/25 12:05خودش هم داشت زار مي زد. سپيده زير بازويم رو گرفته و در حالي که گريه مي کرد خواست منو به سمت ماشين ببره که پدر جون جلو اومد و منو از سپيده گرفت. با ديدن موهاي يک دست سفيد پدرجون و قامت خميده اش سوز دلم بيشتر شد و ناليدم:- پدر جون ...پدر جون با محبت پيشونيمو بوسيد و رو به رضا گفت:- رضا بابا ... تو مهستي و گلنوش رو ببر. من با عروسم مي يام. رضا اطاعت کرد و به کمک سپيده و سام، مهستي و گلنوش جون رو که از حال رفته بود به سمت ماشين خودش برد. پدر جون هم منو داخل ماشين خودش نشوند و بدون توضيحي به بقيه راه افتاد. اينقدر خسته بودم که بي اراده چشمام بسته شد. با توقف ماشين چشم گشودم و با نگاهي به اطراف بهشت زهرا رو شناختم. اشک دوباره از چشمام جاري شد و به کمک پدر جون پياده شدم. پدر جون منو سر خاک باربد عزيزم برد و من براي اولين بار خونه جديد باربد رو ديدم. همراه پدر جون چنان از ته دل زار مي زديم و باربد رو صدا مي کرديم که توجه همه به سمتمون جلب شده و اشک همه رو در آورده بوديم. کم کم حس کردم روحم آروم شده و به آرامشي موقتي رسيده ام. پدر جون هم آروم شده بود و با دستمالي اشک هاش رو پاک مي کرد. پس از لحظاتي که توي سکوت گذشت پدر جون نگام کرد و گفت:- رزا جان ... امروز آوردمت اينجا که هم خونه جديد شوهرتو ببيني هم بشيني پاي درد دل پدر شوهر بدبختت... وقتي باربد پونزده سالش بود فکر کردم توي اين مملکت نمي تونه درس بخونه. گفتم اينجا براي پسر من جاي پيشرفت نداره. اين بود که براش ويزاي تحصيلي گرفتم و فرستادمش آمريکا ... آخ که وقتي يادم مي افته خودم با دست خودم بچه امو فرستادم جايي که باعث مرگش شد مي خوام سرمو بکوبم توي ديوار. باربد ده سال اونجا بود و وقتي برگشت ديگه نمي شناختمش. انگار يه نفر ديگه شده بود. پسر مهربون و دل رحم من يه آدم مغرور و سنگدل شده بود. فکر کردم کم کم خوب مي شه و به حالت عادي بر مي گرده. براش شرکت زدم و از مهندس شدن پسرم به خودم باليدم. ولي الان فهميدم چقدر *** و نادون بودم. من هيچ وقت نتونستم سر از کاراي پسرم در بيارم. وقتي عاشق شد انگار دنيا رو بهم دادن. از خدام بود که باربد زن بگيره. راستش تا قبل از ديدن تو هر دختري رو که بهش پيشنهاد مي کردم فقط باعث عصبي شدنش مي شد و با فرياد مي گفت هيچ وقت زن نمي گيره. از زن ها بيزار بود و نمي ذاشت هيچ وقت هيچ جنس مونثي اطرافش باشه. وقتي فهميدم عاشق تو شده حاضر بودم همه چيزم رو بدم تا تو قبولش کني. چه کسي از تو بهتر؟ بعد از ازدواجتون خيالم يه جورايي راحت شده بود. ولي کاش مي دونستم که باربد با ازدواج کردنش داره به سمت مرگ قدم بر مي داره. وقتي افسر آگاهي
1400/02/25 12:05برام تعريف کرد که قضيه چي بوده هزار بار توي خودم له شدم بابا. کاش هيچ وقت براش زن نمي گرفتم کاش هيچ وقت ازش نمي خواستم. کاش اول سر از کارش در مي اوردم و از اون لجنزار مي کشيدمش بيرون بعد تو رو هم وارد اين جريان مي کردم. الان که فکر مي کنم مي بينم هيچ وقت نتونستم براي باربد پدر خوبي باشم. پدري که اينقدر از بچه اش غافل باشه ... الان فقط عذاب وجدان دارم. اگه پسرم زير خروارها خاک خوابيده اگه تو بيوه شدي و بچه اتو از دست دادي اگه گلنوش بي پسر و سياه پوش شده اگه مهستي به قول خودش يکي يه دونه و بي برادر شده همه اش به خاطر غفلت من بوده. مني که به خاطر عشق زياد به فرزندم خواستم اونو آزاد بذارم.با صداي گرفته گفتم:- نه پدر جون ... هيچي تقصير شما نيست. تقدير اين بود که باربد زودتر از همه ما بره و تا ابد ما رو داغدار خودش کنه. پدر جون بي حرف اشک هاشو پاک کرد. گفتم:- من هنوز هم نمي دونم قضيه چي بود؟! هر چي حرف ها رو کنار هم مي چينم تا پازل ذهنم را تکميل کنم به هيچ جا نمي رسم. پدر جون با سنگ ريزه اي روي اسم باربد خط کشيد و گفت:- منم تازه همه چيز رو فهميدم... اسکات پالمر اسم سر دسته يک گروه جاسوسي توي امريکاست که دانشجوها رو از مليت هاي مختلف توي گروه خودش جذب مي کنه تا بتونه سر از کارهاي همه کشورها در بياره. براي دولت آمريکا کار مي کنه و براي همينم هست که هيچ وقت پليس بين الملل نمي تونه گيرش بندازه. پشتش به دولت گرمه! باربد توسط دوست صميمش به اون باند کشيده مي شه و چون پسر ساده اي بوده خيلي راحت گول مي خوره. شرط اصلي اين باند اين بوده که اعضاش ازدواج نکنن و اگه کردن هيچ وقت بچه دار نشن. ولي باربد قانون شکني کرده و به خاطر همين حکم قتلش صادر شده. زمزمه کردم:- چطور نفهميدم؟ من چهار سال کنارش بودم ولي هيچي نفهميدم، فق اين اواخر هر از گاهي مي ديدم تلفن هاي مشکوکي بهش مي شه. - اگه سر نخ ها رو گرفته بوديم شايد خيلي چيزها مي فهميديم ولي افسوس... - آخه باربد چه نوع اطلاعاتي مي تونست به اين سازمان بده؟!!- اونا دانشجو هاي رشته هاي مختلف رو جذب مي کردن ... کار باربد اين بود که اينجا براشون برج هاي بي نقص مي ساخت و تحويلشون مي داد. گروه هاي سي**اسي هر وقت وارد ايران مي شدن بدون اينکه شک بر انگيز باشن مي رفتن توي اين برجا ساکن مي شدن. از طرفي باربد براشون زمين خاري مي کرده و يه جورايي داشته موقعيت رو جور مي کرده که اگه روزي تقي به توقي خورد و خواستن وارد ايران بشن بي دردسر بتونن نصف شهر رو مالک بشن و کسي نتونه بهشون چيزي بگه ... با بغض گفتم:- بدون باربد چطور ادامه بدم؟- باربد روزي که وارد اين باند شده فکر اين
1400/02/25 12:05روزشو هم کرده. چون وصيت نامه اي نوشته و توي وصيت نامه اش ذکر کرده که مي دونه ممکنه جوون از دنيا بره.صورتمو بين دستام پوشوندم و ناليدم: - واي خداي من!- تمام اموالش رو به تو بخشيده.سريع گفتم:- اون پول ها حرومه اصلاً شايد به خاطر همين بچه من زنده نموند چون با پول حروم تقويت مي شد. همه اون پول ها رو به سازمان خيره ببخشين شايد اينجوري روح باربد هم آروم بگيره.پدر جون لبخند پر از غمي زد و گفت: - باربد راست مي گفت که مي گفت، تو فرشته اي دخترم. فرشته ...- فرشته! فرشته اي که با عشقش جون باربد رو ازش گرفت ... از خودم بيزارم! اگه زودتر فهميده بودم هيچ وقت رضايت نمي دادم بچه دار بشيم ... - باربد خودش عاشق اين بود که بچه اي از تو داشته باشه ... پسرم فکر مي کرد خيلي زرنگه و مي تونه از دست باند فرار کنه. اينطور که روشن شده باربد قصد داشته از کار براي گروه انصراف بده و بعد هم تو رو برداره و براي هميشه از ايران خارج بشه. اما متاسفانه دستش رو شده و اين بلا سرش اومده ... آهي کشيدم و گفتم:- تو زندگي باربد راز هاي زيادي وجود داره که ديگه دست کسي بهش نمي رسه. بعد از اين حرف هر دو سکوت کرديم و با همون سکوت يه کم بالاي سر باربد نشستيم و سپس هر دو از جا بلند شديم و از اونجا خارج شديموقتي به خونه رسيدم جلوي در خونه گوسفندي رو به زمين زدن و سرش رو بريدن. اگه قبل از اين بود حتماً از ديدن اين صحنه خيلي ناراحت مي شدم، هيچ وقت طاقت نداشتم ببينم سر يه موجود زنده رو جلوي چشمام مي برن! اما اين واسه گذشته بود، جلويچشماي من جون باربدم رو گرفته بودن! حيوون که چيزي نبود! پس کاملاً بي تفاوت از روي خونهاي ريخته شده رد شدم و رفتم توي خونه. سپيده يک طرفم و طرف ديگه ام سام ايستاده بودن. هر دو سعي مي کردن هر طور که شده سر به سر من بذارن تا بلکه لبخند کوچيکي بزنم ولي تلاش هاشون بي فايده بود. همونطور که خودم خواسته بودم کسي براي عيادتم به خونه نيومده بود و فقط همون هايي بودن که تو بيمارستان به ملاقاتم مي يومدند. گلنوش جون و پدرجون و مهستي هم بهشون اضافه شده بودن. کسايي که بيشتر از بقيه هم دردم بودن و با ديدنشون احساس آرامش مي کردم. تا چند روز خونه ما بودن، ولي بعد از يه هفته هر کي به خونه خودش برگشت. حتي سپيده هم به اصفهان برگشت. آرمين هم که زودتر برگشته بود. با رفتن اونا احاس راحتي کردم. ديگه مجبور نبودم نقش يه آدم بي غم رو بازي کنم. حالا مي تونستم با خيال راحت خودم باشم. خود خودم! مثل اون روزي شده بودم که بعد از حرفاي داريوش خودمو از پنجره پرت کردم پايين و بعد از اون قضيه چقدر نقش بازي کردم و چقدر برام سخت بود اين نقش بازي
1400/02/25 12:05کردنا. بي توجه به نگاهاي نگران مامان و بابا به اتاقم رفتم و در رو بستم.چهلم باربد هم گذشت ولي من هيچ تغييري نکردم. تنها اوقاتي که از خونه خارج مي شدم مواقعي بود که مي رفتم سر خاک باربد. چقدر ازش گله مي کردم و مي گفتم که از تنهايي به ستوه اومدم. براي بار دوم عشقمو از دست داده بودم و اينبار عشق حيقيقم از دستم رفته بود!تحملش از جون دادن برام سخت تر و طاقت فرساتر بود! مواقع ديگه از صبح که از خواب بيدار مي شدم، همونجا روي تخت مي نشستم و تکون نمي خوردم. مني که توي دوران مجردي هر روز صبح براي گفتن صبح به خير به اتاق تک تک افراد خونواده مي رفتم و خونه رو روي سرم مي ذاشتم، حالا فقط آرزو مي کردم که کسي براي صبح به خير به اتاقم نياد، ولي آرزوم هيچ وقت برآورده نشد. صبح همين که خدمتکار خبر بيداريمو به مامان و بابا مي داد، هر دو با سيني اي پر از صبحونه به اتاقم مي يومدن و به زور چند لقمه به خوردم مي دادن. التماسشون مي کردم، زار مي زدم که مي خواستم که منو به حال خودم بذارن، اما بي فايده بود. سپيده هم مرتب تلفن مي زد و راحتم نمي گذاشت. ديگه خسته شده بودم. ذهنم به اندازه کافي مغشوش بود و اونا بيشتر روانيم مي کردن! يه روز همين که مامان و بابا مهستي و رضا وارد اتاقم شدن خودمو گوشه تخت جمع کردم و شروع کردم به جيغ زدن. اصلاً دست خودم نبود، ولي همينطور اشک مي ريختم و با جيغ ازشون مي خواستم تنهام بذارن. هر چهار نفرشون به گريه افتاده بودن و سعي مي کردن آرومم کنن. اما من ديگه آروم شدني نبودم. زده بودم به سيم آخر! بابا بغلم کرده بود و مرتب تکرار مي کرد:- آروم باش رزا جون. آروم باش بابا. ما که کاريت نداريم. به خدا فقط نگرانتيم. باشه ما مي ريم. فقط تو آروم باش. اما حتي توي بغل بابا هم که يه روزي امن ترين جا برام بود احساس نا امني مي کردم و جفتک مي پروندم. آخر سر رضا با فرياد گفت:- دست از سرش بردارين. برين بيرون اينقدر زجرش ندين. بذارين تنها باشه. بياين برين بيرون. و همه رو از اتاق بيرون کرد. خودش هم از اتاق خارج شد. چقدر تنهايي رو دوست داشتم. دلم مي خواست تا ابد تنها باشم. دلم مي خواست همه آدما رو بکشم و فقط خودم روي کره زمين زندگي کنم. همين که همه از اتاقم بيرون رفتن، لحاف رو روي سرم کشيدم و خوابيدم. بازم کابوس به سراغم اومد. مي ديدم که يه بچه ناز و شيرين توي بغلمه و به آرومي شصت دستش رو مي مکه. چشماي درشت و سبز رنگش رو به چشمام دوخته و صدايي بچه گونه از دهنش خارج مي کنه. دلم براش ضعف مي رفت. محکم توي بغلم فشارش دادم و پيشونيش رو بوسيدم. بچه ام گشنه اش بود. سينه مو که توي دهنش گذاشتم، با ولع شروع به خوردن
1400/02/25 12:05کرد. همون لحظه حس کردم يه نفر نشست کنارم، چشم از دخترم گرفتم و سرم رو چرخوندم، باربد بود که با لبخند نشسته بود کنارم و به بچه مون خيره شده بود. لباس بلند سفيدي پوشيده بود و بوي عطر مي داد. سنگيني نگاهمو که حس کرد نگام کرد و دستشو جلو آورد، آروم گونه مو نوازش کرد. بهش لبخند زدم و دوباره به بچه مون نگاه کردم که با ولع شير مي خورد، همه چي آروم بود و خوشبختي کنارمون چنبره زده بود. اما خوشبختيمون خيلي کوتاه بود چون يهو از داخل تاريکي روبرومون مرد خارجي پيداش شد. با خنجري توي يه دست و اسلحه اي توي دست ديگه اش! بچه مو محکم به سينه ام فشار دادم و گفتم:- باربد دوستت اومده. بهش بگو سر و صدا نکنه دارم بچه رو مي خوابونم. از چشماي باربد خشم زبونه مي کشيد، سريع از جا بلند شد و جلوي من سينه سپر کرد. صداي شليک اومد و زانوهاي باربد شل شد و جلوم روي زمين افتاد. با ترس بهش خيره شدم و ديدم که پيشونيش سوراخ شده و خون مثل فواره بيرون مي ريزه. جيغ کشيدم و خواستم فرار کنم که مرد خودش رو به من رسوند و با يه حرکت بچه مو از توي بغلم بيرون کشيد. قبل از اينکه فرصت کنم عکس العملي از خودم نشون بدم خنجرش رو بالا برد و گذاشت روي گلوم بچه م. دستمو بالا بردم اما دير بود چون خون فواره شد و سر جدا شده از تن بچه ام افتاد روي دستم، و بعد روي زمين ... دستم خونيمو روي سرم گذاشتم و از اعماق وجودم داد کشيدم:- نــــــــــه!از صداي خودم بيدار شدم. در اتاق با شدت باز شد و رضا و مامان و بابا و مهستي دوباره اومدن تو. مامان محکم بغلم کرد و در حالي که به شدت گريه مي کرد گفت:- رزاي عزيزم. قربونت برم من الهي! چي شدي؟ مامان خواب بودي؟ خواب مي ديدي؟ تو رو خدا يه چيزي بگو عزيزم.ضجه زدم: - مامان ... مامان بچه ام... مامان باربد ... مامان...دوباره صحنه جلوي چشمام جون گرفت. احساس مي کردم اون خنجر گلوي منو بريده و اون گلوله تو مغز من خالي شده. دستم رو روي گوش هام فشار دادم و شروع کردم به جيغ کشيدن:- قاتل ..... قاتل ... بچه امو کشتي عزيز دلمو کشتي ... قاتل ...همه بهت زده به من خيره مونده بودن. نمي دونستن چي بايد بگن يا چي کار بکنن؟! فقط مامان محکم بغلم کرده بود و اجازه نمي داد خودمو بزنم. رضا سريع با سام تماس گرفت و ازش خواست خودشو برسونه. تا وقتي که سام برسه من فقط جيغ مي کشيدم و از اونا مي خواستم بچه ام رو نجات بدن و اون بيچاره هام به خاطر آروم کردن من قول مي دادن که اجازه ندن کسي به بچه ام آسيبي وارد کند. بالاخره سام رسيد و با ديدن اوضاع من رنگ از روش پريد و سريع از داخل کيفش آمپولي در آورد و در حالي که اونم مثل بقيه اشک مي ريخت سر رضا و بابا داد
1400/02/25 12:05کشيد:- بگيرينش پس!بابا و رضا محکم دست و پامو گرفتن. همه اشک مي ريختن و باعث و باني حال منو نفرين مي کردن. مهستي هم طاقت نياورد و در حالي که نفسش به سختي بالا مي يومد از اتاق خارج شد. دلم مي خواست بميرم. چرا پس نمي مردم؟ فقط همينو مي خواستم! اصلاً من چرا بايد زنده مي موندم و زندگي مي کردم؟ براي کي؟ به چه دلخوشي؟ سام سريع سرنگي رو توي دستم فرو کرد. فرياد مي کشيدم و ازشون مي خواستم که ولم کنن، ولي کسي به حرفم گوش نمي کرد. کم کم بدنم بي حس مي شد و تو عالم بي خبري فرو مي رفتم، ولي قبل از اينکه دارو کامل اثر کنه و خوابم ببره صداي سام رو مي شنيدم که با صدايي باروني رو به بابا مي گفت:- عمو اين که درستش نيست. رزا رو به حال خودش گذاشتيد که از بين بره؟ بايد ببريدش پيش يه دکتر روانپزشک. اون بايد همون رزاي قبل بشه. عمو خواهش مي کنم کمکش کنيد!بعد از اون به خواب فرو رفتم و ديگه چيزي نفهميدم. وقتي چشمامو باز کردم از ديدن شخص غريبه اي که تو اتاقم پشت به من و رو به پنجره ايستاده بود وحشت کردم و سريع خودمو گوشه تخت جمع کردم. اينقدر ترسيده بودم که نمي تونستم جيغ بکشم. نمي دونم چرا اونو شبيه مرد دو رگه مي ديدم. دستمو روي شکمم گذاشتم و گفتم:- تو رو خدا جلو نيا. نکنه مي خواي بچه امو بکشي؟ تو که باربد رو کشتي ديگه با بچه ام چي کار داري؟ مرد غريبه که شايد حدود چهل و خورده اي سن داشت به سمتم برگشت و با لبخندي مهربون از همون جا که ايستاده بود گفت:- بيدار شدي خانم؟ ساعت خواب. با دست ديگه ام جلوي چشمامو گرفتم و التماس کردم:- اذيتم نکن ... خواهش مي کنم.توي اون حالت اصلاً متوجه نبودم که اون مرد ده سالي از مرد دورگه بزرگتره و هيچ شباهتي بهش نداره! همه رو شبيه اون مي ديدم. مرد خنديد و گفت:- اِاِاِاِ .... خانوم کوچولو! من که نيومدم تو رو اذيت کنم. فکر کنم منو با يه نفر ديگه اشتباه گرفتي. تو اصلاً مي دوني اسم من چيه؟ اسم من کامرانه. بعد يه قدم جلو اومد و گفت:- بيا نگاه کن. ببين که من اوني نيستم که تو فکر مي کني. خودمو روي تخت جمع تر کردم و با صداي گرفته و خش خشيم گفتم:- دروغ گو! جلو نيا تو اومدي بچه ام رو بکشي.کامران در جا چرخي زد و گفت:- آخه من چه طوري مي تونم بچه تو رو بکشم؟ من که چيزي ندارم. اگه دوست داري بيا منو بگرد.بعد از اين حرف دستاشو بالا گرفت و تو هوا تکون داد.گفتم: - مي خواي با پات بچه امو بکشي ...با لگد. يه کم ديگه جلو اومد و تقريباً پايين تخت ايستاد و گفت:- من اونقدر ها زور ندارم خانمي. بعد هم از اين فاصله نه دستم به تو مي رسه و نه به بچه ات.من که از فاصله نزديکش با خودم کم مونده بود سکته کنم تقريباً جيغ کشيدم:-
1400/02/25 12:05اگه جلو بياي خودمو مي کشم!دستشو مشت کرد خونسردانه گرفت جلوي دهنش و گفت:- اِِا اين چه حرفيه؟ خجالت نمي کشي همچين حرفي مي زني؟ پس کي قراره بچه اتو بزرگ کنه؟بچه م! بچه م!!! با حالتي هيستيريک دست روي شکمم کشيدم. شکمم خالي بود، ديگه خبري از اون موجود کوچيک شيطون که هر شب لگد مالم مي کرد نبود! بغض به گلوم چنگ انداخت، با صداي گرفته به ديوار روبرو خيره شدم و ناليدم:- کدوم بچه؟ اون مرد خارجيه بچه منو کشته!بعد سريع نگاش کردم تا عکس العملش رو ببينم. انگشتش رو به سمت دهنش برد نوکشو گاز گرفت و متحير گفت:- جدي مي گي؟!اونم تعجب کرد! اونم از حال و روز من درمونده شد، بغض کردم و گفتم:- آره، هم بچه امو کشت هم باربدمو. بچه ام دختر بود. من هر شب خوابشو مي بينم. هر شب توي خواب کلي واسش لالايي مي خونم، ولي ... کامران که نشون مي داد کنجکاو شده کمي خودشو جلو کشيد، نشست لب تختم، همون پايين و گفت:- ولي چي؟دستمو مشت کردم و با غيظ و خشم گفتم:- ولي هميشه اون مي ياد توي خوابم و بچه امو مي گيره مي کشه...باز بغض کردم و ناليدم:- اينقدر بچه ام خوشگله که نگو! - کي مي کشتش آخه؟- مرد خارجيه ديگه!- واي خداي من! چقدر بيرحمه. چطور مي تونه بچه به اون نازي رو بکشه؟ چشمامو گرد کردم و گفتم:- مگه تو بچه امو ديدي؟شونه هاشو بالا انداخت و گفت:- نه خودت گفتي. بعدش هم، با داشتن مامان خوشگلي مثل تو معلومه که خوشگل و ناز مي شه. اخمامو در هم کشيدم و گفتم:- کي گفته من خوشگلم؟ خيلي هم زشتم. - اگه يه بار ديگه اين حرفو بزني مي گم خيلي بد سليقه هستي ها! سپس از جا بلند شد و از داخل کيف سامسونتي که روي ميز تحرير من گذاشته بود، آينه کوچيکي در آورد و به طرفم اومد. من به خيال اينکه خنجري با خودش مي ياره، دوباره مچاله شدم و گفتم:- جلو نيا اگه به من دست بزني جيغ مي کشم.کامران سر جاش ايستاد و دوباره دستاشو به نشونه تسليم بالا برد و گفت:- آخه من چي کارت دارم بابا؟ فقط مي خوام اين آينه رو بهت بدم تا خودتو توش ببيني. همين! بعد از اين حرف، چند لحظه اي سکوت کرد. وقتي نگاه منو متوجه آينه توي دستش ديد با لبخندي اعجاب انگيز گفت:- مي تونم بيام جلو سرورم؟دستمو دراز کردم و آينه رو از دستش گرفتم. گفت:- حالا خودتو توش نگاه کن تا ببيني خدا چه لطفي در حقت کرده. مثل آدماي طلسم شده به حرفش گوش کردم و به تصوير داخل آينه زل زدم. دختري توي آينه به من خيره شده بود. چشماي سبز رنگش گود افتاده و زيرش هلال کبود رنگي ديده مي شد، ولي مهم تر از همه غم توي چشماش بود که اونا رو بي روح جلوه مي داد. ابروهاي هلالي و قهوه اي رنگش کمي نامرتب شده بود، ولي اصلاً توي ذوق نمي زد و برعکس اونو
1400/02/25 12:05بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد