439 عضو
خواهر خودش انداخت که بيحال روي صندلي نشسته بودو رنگش صورتش همرنگ ديوار بود ...انگار فهميد حال خرابمو
تلفن و برداشت و گذاشت جلوم
با نگاهي سردو يخ خيره شد تو چشمام
-سريع باش
تو اون لحظه انگاردنيا رو دو دستي تقديمم کرد با ذوق سريع تلفن و چرخوندم سمت خودمو شمارو گرفتم
بعد سه تا بوق صداش تو گوشي پيچيد
-بله؟؟
-چي شد اونجا بود
حس کردم يکم ترس و نگراني تو صداش بود
-آ...آره تو تولده
نميدونم چرا دلم آروم نگرفت از اين حرف
-پس چرا تا حالا نيومده ؟....شماره خونه دوستش چنده
-ها...چيـ..چي ؟شماره خوه دوستش ؟
کلافه گفتم
-چرا گيج ميزني ميگم شماره خونشو بده
به تته پته افتاده بود
-چيزه من زنگ زدم ديگه تو راهه داره با باباي دوستش مياد
حس ميکردم دروغ ميگه ولي چاره اي جز باورش نداشتم
-مطئن باشم ؟
-آره
نفسمو کلافه دادم بيرون و دستمو بين موهاي آشفتم فرو کردم
-باشه پس من نيم ساعت ديگه زنگ ميزنم ببينم رسيد يا نه
-با...باشه
گوشي و گذاشتم روش ...ارشيا با کنجکاوي و اون دوتام با چشايي ريز شده و مشکوک نگام ميکردن
سرگرده دهن باز کرد
-چرا اين همه کلافه اي ؟؟
هواي خفه اتاق و با دم عميقي به ريه هام فرستادم
-چيزي نيست.. نگران خواهرم بودم
-نميان دنبالت
با کف دست کوبيدم به پيشونيم انقد ذهنم درگير پرگل بود که به کل خودمو فراموش کرده بودم
-پدرم ايران نيست و مادرمم امشب نميتونه بياد
روکرد سمت ارشيا و منتظر زل زد بهش ...ارشيا ريلکس گفت
-الان همشون خوابن فردا زنگ ميزنم بيان
رو کرد سمت سربازه
-نجف زاده ...منتقلشون کن بازداشتگاه
بازومو گرفت تا ازاتاق ببره بيرون که چرخيدم سمتش ...
-نيم ساعت ديگه ميتونم زنگ بزنم ؟؟
بي اينکه نگام کنه رو بههمون سرباز گفت
-بگو نيم ساعت ديگه اجازه بدن يه تماس بگيره با خونشون
سربازه پاشو محکم کوبيد رو زمين
-بله قربان
جفتمون راه افتاديم سمت بازداشتگاه ...ارشيا با خنده ي مسخره اي گفت
-هه ميگم پوريادقت کردي فقط اينجا رو افتتاح نکرده بوديم که کرديما
خواستم بخندم ولي خنده به لبم نيومد ....هنوز تو دلم اشوب بود
در سلول و باز کرد...پر بود از پسرايي که امشب تو مهموني دستگيرشن کرده بودن ....جفتمون رفتيم و يه گوشه نشستيم ...صداي همشون عين وز وز مگس تو گوشم بود...عجيب ميل به زدنشون داشتم چراشو خودمم نميدونستم
**********
مهيار
دستامو قلاب کردم رو ميزو خيره شدم به مهسيما که داشت عين بيد ميلرزيد مطمئن بودم اگه بابا ميفهميد ساده از اين مسئله نميگذشت
دختر يکي يدونه سرهنگ سارنگ....خواهر سرگرد سارنگ ...امشب توي يه پارتي مختلط که هر کثافت کاري بگي توش انجام ميشد
علي رو
فرستادم بيرون بايد تنهايي باهاش صحبت ميکردم...نفس عميقي کشيدم
-خب ...
چشماشو بست و آب دهنشو قورت داد
-من ...يعني لاله ...لاله گفت که يه مهموني سادس ...گفت تولده يکي از دوستاشه
پوزخند صدا داري زدم
-و توام باورت شده و رفتي
حرفي نزدو سرشو بيشتر انداخت پايين
با عصبانيتي که سعي ميکردم کنترلش کنم گفتم
-دِ گيريم اصلا نميدونستي تو اون خراب شده چه خبره ...چرا بعد اينکه رفتي تو ديدي اونجا اوضاعش قمر در عقرب نيومدي بيرون ؟؟
دستاشو گره کرد تو هم و شروع کرد به شکستن انگشتاش
-شب بود... زودم ميومدم مامان...مامان شک ميکرد ديگه نميذاشت برم بيرون
تاسف خوردم براي اين همه سادگي خواهرم تا سه ماهه ديگه بيست و يک سالش ميشد ولي هنوز نميتونست از پس خودش بربياد
تلفن روي ميزش به صدا در اومد ...دست بردو برش داشت
-بله
-قربان سروان فرزام شمسايي اومدن
ابروهام گره خورد...فرزام شمسايي؟!...به ذهنم فشار آوردم ...يادم نمي اومد کيه ولي اسمش برام آشنا بود
-بفرستش تو
نگاهي به مهسيما کردم...اگه ميفرستادمش بيرون ممکن بود بابا ببينه برا همين ترجيح دادم تواتاق بمونه ...تقه اي به در خورد
-بفرماييد
درو باز کردو قدم گذاشت تو ...اولين چيزي که تو صورتش جلب توجه کرد چشماي سردو جديش بود ...احترام نظامي گذاشت و اومد جلوتر
با دقت براندازش کردم ...قدي بلند و هيکلي ورزيده داشتکه توي لباس نظامي و رسمي خيلي خوب خودشو داشت نشون ميداد
ابروهايي خوش فرم وچشمايي عسلي و کشيده داشت که پشت نگاه عسلي و روشنش انگار شيشه کار گذاشته بودي ...از نگاه کردن به چشماش تنت يخ ميزد ..مژه هاي بلندي داشت
بيني خوش فرم و لبايي برجسته ....ته ريش کميم رو صورتش بودو موهاي يکدست براق و سياهشو داده بود عقب
براي يه سروان بودن زيادي خوش چهره بود
صداي مردونه و محکمش توي اتاق پيچيد
-سروان فرزام شمسايي هستم قربان ...از تهران منتقل شدم به تبريز
جرقه اي توي ذهنم خورد ....حالا يادم اومد ...سريع دست بردم و از بين پرونده هايي که روي ميز بود پروندشو کشيدم بيرون
امروز صبح علي داده بود بهم همونطوري که داشتم پرودشو باز ميکردم گفتم
-سروان انگار خيلي عجله داشتي براي معرفي خودت ...ساعت نزديکه دو نصفه شبه
با لحني جدي گفت
-ترجيح دادم زودتر خودمو به محل خدمتم معرفي کنم نگاهي بهش کردم و چشممو دوختم به نوشته هاي داخل پروندش
سروان فرزام شمسايي ...بيست و هشت ساله ...از نوزده سالگي وارد نيروي انتظامي شده ودر بسياري از عمليات بزرگ شرکت داشته ...پنج ماهه پيش نزول درجه از سرگردي به درجه سروان يکم و معلق از خدمت ..."
يه تاي ابرومو دادم بالا
- نزول درجه از
سرگردي به سرواني ؟....(سرمو آوردم بالا و خيره شدم به صورت سردش)علتش چي بوده ؟؟
به روبه روش خيره بودو به صورتم نگاه نميکرد
-به علت يه سري مسائل شخصي قربان
چشمامو ريز کردم
-ميتونم انتظار داشته باشم چون الان در مقام مافوقتم برام توضيح بدي اين مسائل و؟
پوزخندي که نشست گوشه لبش باعث شد اخم کمرنگي بشينه رو پيشونيم
-به علت ضرب و شتم و...
سرشو آورد پايين تر وبا چشماي نافذش خيره شد به چشمام
-و سرپيچي از دستور مافوق
اخمام رفت توهم ...حس کردم با اين حرف ميخواد بگه که منو در جايگاه مافوقش قبول نداره ...
با لحني جدي پرسيدم
-و علت انتقاليت به اينجا؟
خونسرد جوابمو داد
-تصميمي بود که مقامات بالاتر گرفتن ...
پرونده رو بستم و گذاشتم گوشه ميز
-باشه ميتوني بري سروان ...از فردا راس ساعت هفت ميتوني کارتو تو محل جديد خدمتت شروع کني ...اميد وارم همکاراي خوب و البته بي در دسري باهم داشته باشيم
دستمو دراز کردم سمتش ...دستاي بزرگ و قويمون گره خورد توهم و فشار کمي به دست هم وارد کرديم
-منم همينطور
...احترام نظامي گذاشت و برگشت تا از اتاق بره بيرون ...چشمش به مهسيما افتاد که بي حرف کز کرده بود رو صندلي و سرش و انداخته بود پايين ...مکث کوتاهي کرد ولي بيحرف راه افتاد سمت درو از اتاق خارج شد
رو کردم سمت مهسيما
-خب الان تکليف چيه ؟؟چيکاربايد بکنيم ؟
سرشو آورد بالا و چشماشو مظلوم کرد ...خوب اين شگردشو ميشناختم مخصوص خر کردن من بود
-داداشي نميشه منو زير پوستي رد کني برم ؟...جز تو و علي که کسي منو نميشناسه ...تازشم اولين بارم بود
اخم کم رنگي کردم ...پرويش ذاتي بود و نميشد کاريش کرد
نفس عميقي کشيدم
-متاسفم خواهري ...امشب و ميموني تو باز داشتگاه تا دفعه آخرتم باشه
بلند شدو اومد جلوي ميزم
-داداش تو رو خدا ...به جون مامـ...
با باز شدن در اتاقم حرفش نصفه موند
-مهيار جمع کن بريم ديگه مادرت الان پوست از کلمونو ميکنه...
هردو خشکمون زد ....مهسيما جرئت نداشت برگرده ...درواقع نيازي نبود برگرده چون بابا داشت ميومد جلو
-نميدونستم باز جويي داري
مهسيما چشماشو محکم رو هم فشار داد ولي دير شده بود بابا درست کنارش ايستاد ...
تا چشمش به مهسيما افتاد دهنش باز موند با تعجب گفت
-مهسيمـــا....تو اين وقت شب اينجا چيکار ميکني ؟؟
مهسيما هل شده بود اينو راحت ميشد از دستاي لرزون و رنگ پريدش فهميد
-با...بابا ..من ...يعني مهيار گفـ...
بابا چشماشو ريز کرد ...اول اينکه پليس بودودوم اينکه پدرمون بود ... تا ميگفتيم ف تا فرحزاد ميرفت و برميگشت ...
روشو کرد سمت من و با لحني جدي گفت
-مهيار مهسيما اينجا چيکار ميکنه ؟...اونم اين
وقته شب ؟!
سرمو انداختم پايين نميدونستم چه جوابي بايد بهش بدم بابا سخت گير تر از اوني بود که از اين کار مهسيما ساده بگذره
-باتوام مهيار ...
تو چشماش نگاه نکردم گره اي بين ابروهام انداختم و با صدايي آروم که به زور شنيده ميشد گفتم
-گشتاي امشب توي ...توي پارتي زعفرانيه گرفتنش
سکوت مطلق بينمون داشت بيداد ميکرد ...تو اين بين فقط حس ميکردم دارم صداي تپش تند قلب مهسيمارو ميشنوم
-چــــي؟؟...يبار ديگه بگودرست نشنيدم ..
چيزي نگفتم ...سرمم بالا نياوردم ...برگشت سمت مهسيما
-اين چي ميگه؟... کجا گرفتنت تورو ؟!...تو پارتي ؟....
مهسيما دو سه قدم قب تر رفت ...باز داشت چشمه اشکش فوران ميکرد
-بابا...بابا به خدا ..به خدا دفعه اولم بود ...
از سرخي صورت و رگ برجسته گردن بابا ميشد به درجه عصبانيتش پي برد ...سريع از پشت ميزم اومدم بيرون و از آب سرد کن گوشه اتاق سريع يه ليوان آب سرد پر کردم توي ليوان و آوردم سمتش
ليوان وگرفتم طرف بابا ....عکس العملي نشون نداد...دستشو گرفتم
-بابا فعلا اينو بخورين...
بابا با حرص و عصبانيت از بين دندوناش غريد
-دختر من تواون خراب شده داشته چه غلطي ميکرده
مهسيما با ترس و لرز دهن باز کرد
-ب...به خدا ...بابا فقط گفتن تولد...تولده
بابا خواست خيز برداره سمت مهسيما که من سريع بازوشو گرفتم و همزمان صداي درم بلند شد ...
بابا استغفرالله زير لب گفت و دستشو به ريش هاي جو گندميش کشيد ...نفسمو با حرص دادم بيرون
-بفرماييد
نجف زاده بود ...
-قربان دوتا پسري که توپارتي گرفته بودن و از اتاق شمام با خانواده هاشون تماس گرفتن اصرار دارن شما رو ببينن ...ميگن يه مطلب مهمي هست که حتما بايد بهتون بگن
پفي کردم و چرخيدم سمتش
-باشه تا ده ديقه ديگه بفرستشون تو ...
احترام نظامي گذاشت و پاشو محکم کوبيد رو زمين –بله قربان
بر گشتم سمت بابا هنوز صورتش سرخ بود آروم بازوشو فشار دادم
-بابا ..
چشماشو سفت روي هم فشار داد
-الان من چي کار کنم ...(پوزخند صدا داري زد)هه ...دختر سرگرد سارنگ و تو يه پارتي که مرکز فسق و فوجوهه گرفتن ...(دستاشو از هم باز کردو با خنده هيستريک گفت)جدا آبرو ريزي از اين بيشتر ؟؟
نگاهي به مهسيما کردم و با سر اشاره کردم بره بيرون ...با چشماي اشکي نگام کرد...عصبي گفتم
-دِ برو ديگه
با قدمايي شل و ول رفت سمت در اتاق و از اتاق بيرون زد ...برگشتم سمت بابا و ليوان و بالا تر گرفتم
-اينو بخورين يکم که آروم شدين باهم حرف ميزنيم
بازوشو از دستم کشيد بيرون
-ولم کن بابا چي چيو آروم بشم ...از فردا تو اداره چو ميندازن دختر سرهنگ و گرفتن ديگه کسي برام ترم خورد نميکنه
ليوان وگذاشتم رو ميز و
چرخيدم سمتش ...سعي کردم آرومش کنم
-بابا ميفهمم چه حالي دارين ولي فعلا نگران نباشين کسي جز منو علي اونو نشناخته ...از طرفيم ديدن که خودشم نميدونسته دقيق کجا بردنش
خودشو ولو کرد روي صندلي و دستي به صورتش کشيد
-ميگي الان چيکار کنم ؟؟
رفتم جلو تکيه زدم به ميزم
-هيچي يکم منطقي برخورد کنيد منم از دستش عصبانيم ولي خوب چاره چيه ؟؟...ميگم براي اينکه تنبيه شه يه شب تو بازداشتگاه بخوابه...من خودم فردا يه تعهد نامه ازش ميگيرم و آزادش ميکنم
نيش خندي زد
-خوبي تو مهيار بزارم دخترام شب و پيش يه مشت ارازل صبح کنه که هرچيم بلد نيست يه شبه يادش بدن ؟!
لبخند آرومي زدم
-آخه پدر من اگه قراره کل تربيتاي شما تو همين يه شبه دود شه بره هوا بزار بره ...مهسيما انقدرام دختر خنگي نيست يکم سادس فقط و داره چوب سادگيشو ميخوره به من اعتماد کنيد
نفس عميقي کشيد و با صدا نفسشو داد بيرون ...انگار کمي آروم شده بود...دستاشوگذاشت روي زانوهاش و بلند شد
-نميدونم هر کاري خودت فک ميکني درسته انجام بده ...کارا رو ميسپرم دست خودت
لبخند اطمينان بخشي بهش زدم
-شما خيالتون راحت بريد خونه ...من امشب اينجا ميمونم تا مشکلي پيش نياد
دستشو گذاشت رو شونم و چشماشو رو هم فشار داد
-باشه پس من ميرم حواست به اين ته تغاري سر به هوامونم باشه ...تنبه کردنش و فعلا ميزارم برا وقتي که اومد خونه
راه افتاد که از اتاق بره بيرون دستش رو دستگيره در بود که برگشت سمتم ...به حالت تهديد انگشت اشارشو گرفت سمتم
-فقط مهيار واي به حالت اگه بفهمم لي لي به لالاش گذاشتيا ...اصلا بفرستش انفرادي تا حسابي ادب شه
خنده بي صدايي کردم
-چشم شما بفرما بسپارش به من ...ادبش ميکنم
در جوابم لبخند مردونه اي زدو دروباز کرد و از اتاق زد بيرون ...مهسيما درست رو به روي اتاق روي صندلي نشسته بود با ديدن بابا سريع از جاش پريد ...بابا يه نگاه پر از اخم هوالش کردو بي حرف راهشو کشيدو رفت ...نگامو از مسير رفتن بابا گرفتم و به مهسيما نگاه کردم با تاسف سري براش تکون دادمو رو کردم سمت نجف زاده
-به سروان باقري بگو ايشون و تا باز داشتگاه راهنمايي کنه
تا اينو گفتم مهسيما پريد سمتم
-واي مهيار نه تو رو خدا
با غيظ نگاش کردم ويه چشم غره اساسي بهش رفتم
-اون دوتارم بفرست اتاقم
وارد اتاق شدم و درو بستم ...نشستم پشت ميزم ...عجب دردسري براي خودش درست کرده بود اين دختر ...هميشه خود سرو يه دنده بودو همين خودسرياش کار دستش ميداد
تقه اي به در خورد و پشت بندش نجف زاده درو باز کرد
-قربان آوردمشون
با دست اشاره کردم ميتونه بره ...پسرا وارد اتاق شدن قيافه هاشون خيلي پريشون
و آشفته بود
چشمامو ريز کردم
-خب با خونتون تماس گرفتي
پسري که اسمش فک کنم اونجوري که يادم مونده بودپورياست سريع اومد سمتم
-جناب سرگرد تو رو خدا کمکون کنيد فک کنم خواهرمو دزديدن
يه تاي ابرومو دادم بالا
-دزديدن ؟...مگه مادرت نگفت توي تولده دوستشه
دوستش اومد جلو –دروغ گفته هنوز برنگشته خونه (دستشو گذاشت روي ميزو خم شد طرفم)امشب يه اتفاقي توي اون مهموني افتاد
جدي نگاشون کردم ...کنجکاو بودم بفهمم چي شده ...اشاره کردم به صندلي
-بشينين بگين ببينم چي شده
هر دو نشستن پوريا حالش اصلا مساعد نبود...دستاش ميلرزيدو رنگ به رو نداشت ...چشمم خورد به ليواني که روي ميز بود
-اون ليوان و بردار ...تميزه
سريع دست بردو ليوان و برداشت و يه نفس سر کشيد انگار داشت از تو اتيش ميگرفت
برگشتم سمت دوستش که انگار خونسرد تر بود
-خب ميشنوم ...
پسره نگاهي به دوستش کردو دستشو کلافه توي موهاش فرو کرد ...آب دهنشو قورت دادو شروع کر د به تعريف کردن
هر لحظه که ميگذشت و اون جلو تر ميرفت اخماي منم بيشتر ميرفت توهم ...اين دقيقا پنجمين مورد تو شيش ماهه اخير بود
غيب شدن دختراي کم سن و سال اونم يهويي ...شيش ماهه درگير پرونده اي بوديم که حتي کوچکترين سر نخي ازش تو دستمون نبود
همين که حرفاش تموم شد گفتم
- قيافه اون دوتا مرد يادتونه ؟؟
ارشيا-اون سمت باغ يکم تاريک بود ولي ن يه چيزايي يادمه
پوريام سريع خودشو کمي کشيد جلو-منم يه چيزايي يادمه
اخمامو بيشتر کشيدم توهم
بلند شدم ...
-دنبالم بيايد
هردوافتادن دنبالم ....وارد اتاق شناسايي هويت شديم ...سروان محمدي و زماني و اونجا بودن
با ديدنم هردو سريع بلند شدن ...
-شب بخير قربان
سري تکون دادم وبرگشتم سمت محمدي
-محمدي ببين ميتوني چهره اي که اينا ميخوان و برام جور کني يا نه ...فقط سريع باشيد
پوريا و ارشيا و راهنمايي کردم سمت دوتا صندلي و محمدي نشست پشت کامپيوتر
زماني کنارم ايستاد
-قضيه چيه قربان
نگامو از مانيتور گرفتم و به صورتش دوختم
-خودمم دقيق نميدونم ولي فک ميکنم مربوط به ناپديد شدن يدفعه اي اون چهار تا دختر باشه که هيچ ردي نتونستيم ازشون بگيريم
اخماشو کشيد تو هم –چطور قربان چرا همچين حدسي ميزنيد؟
نفس عميقي کشيدم و شونه اي بالا انداختم
-نميدونم ...شامه پليسيم اينو ميگه ... خواهر اون پسرم امشب تو يکي از مهمونياي پارتي توسط دوتا مرد ربوده شده
-خب فک نميکنين کمي بي ربط باشه ...شايد قضيه يه نجاوز يا چيزي مثله اون باشه
دستي به موهام کشيدم
-نميدونم زماني ...فعلابايد صبر کنيم تا ببينم اين دوتا کين
بعد نيم ساعت کارشون ...محمدي عکسارو
فرستاد به بانک اطلاعاتي پليس و همگي منتظر شديم تا جواب تشخيص هويت بياد
پوريا با صدايي نا اميد ناليد
-اگه بلايي سرش بياد بد بخت ميشم
نگاش کردم ...ميفهميدم چقد نگران خواهرشه ...
-خواهرت چند سالشه ؟؟
نگام کرد ...حس ميکردم ديگه نگاش رنگ نا اميدي گرفته و شکست و ميشد تو چشماش ديد
-امسال تازه ميشه شانزده سالش
دستمو گذاشتم رو شونش ...خيلي بچه تر از اوني وبد که فکرشو ميکردم
-قربان جواب بانک اطلاعاتي اومد
همگي سريع چرخيديم سمتشو خم شدم سمت مانيتور
محمدي شروع کرد به خوندن
"سهراب مددي ....سي و پنج ساله ....پنج سال زنداني داشته براي چاقو کشي و حمل مواد و پنج سال پيشم توي يکي از بانداي قاچاق و تو ليد و پخش مواد گرفتنش و تا همين هفت ماهه پيشم توي زندان بوده "
"رضا رسولي ...سي ساله ...پنج ساله پيش دقيقا با همين سهراب مددي تو همون باند دستگير شده بودو اينم پنج ماهه پيش آزاد شده "
با کف دست کوبيدم روي ميز خودش بود ....جفتشون تو يه باند بودن و دقيقا يه ماه قبل و بعد شروع اين ناپديد شدن دخترا آزاد شدن ....
برگشتم سمت پوريا ...وضعش بد تر از قبل شده بود ...ارشيا نگام کرد
-جناب سرگرد ...اينا ...اينا ...
چشمامو روي هم فشار دادم نميخواستم اميد واهي بدم بهشون
-همه تلاشمونو ميکنيم تا سريع تر پيداشون بکنيم
اينو گفتم و سريع از اتاق زدم ...زماني پشت سرم زد بيرون
-قربان الان چيکار کنيم ؟؟
بي اينکه بر گردم طرفش گفتم
-فردا زنگ ميزني همه مزنونا و شاهداي اين پرونده هارو اعمم از دوست و آشنا پدرو مادر ...خواهر و برادر ...دوست پسراشون و يا هر کسي که توي پرونده هاشون ازشون تحقيق کرديم و احضار ميکني ....به سرهنگ صالحي و بقيم خبر بده فردا يه جلسه فوري بايد بزاريم
درو اتاقمو باز کردم وبرگشتم سمت زماني و دوتا ضربه طدم به بازوش
-زود باش زماني اگه نجنبيم همين دوتا سر نخيم که بدست آورديم و از دست ميديم
زماني سري تکون دادو عقب گرد کرد و رفت دنبال کارا...سريع وارد اتاق شدم ...بايد پرونده ها و گزارشارو از اول ميخوندم ...
رفتم سمت کمدگوشه اتاق و يکي از کشو ها رو کشيدم بيرون ....پرونده هاروعقب جلو کردم ...خيره شدم به چهار تا پرونده اي که توي دستام بودن...خودشونن ....پرونده ها رو پرت کردم روي ميزو و عکسارو برداشتم و رفتم سمت صفحه ي سفيدي که مخ کوب شده بود رو ديوار ...عکسارو زدم روي صفحه و عقب گرد کردم ...
اينم از اولين سر نخا بعد شيش ماه ...فقط اميد وار بودم به کاهدون نزنيم و به هواي کباب بريم دنبال اينا و ببينيم دارن خر داغ ميکنن
نشستم روي صندليم و اولين پرونده رو برداشتم
*******
بلند شدم و عکسا رو چسبوندم به صفحه روي
ديوار ...برگشتم سمتشون
-همونطوري که خيلياتون در جريان هستين حدودا از شيش ماهه پيش بودکه ناپديد شدن سارا دين پرست دختر دانشجوي سال اولي هجده ساله دانشگاه تبريز به ماها گزارش شدو ولي هرچي بيشتر گشتيم بيشتر به در بسته خورديم و نتونستيم اثري ازش پيدا کنيم ...رفتم سراغ عکس بعدي
-دقيقا به فاصله يک ماه و نيم گزارش ناپديدي فرشته اسعدي دانش آموز دبيرستاني هفده ساله داده شد ولي اونم دقيقا شرايط مشابهي مثله سارا رو داشت و از اون هم نتونستيم اثري پيدا کنيم ....
اشاره کردم به نفر بعدي
-نفر بعدي مهسا ثباتي بود دختر بيست ساله و بعد از اونم فاطمه آشوري ...همه اين چهار مورد توي شيش ماهه اخير ناپديد شدن و پليس نتونست هيچ ردي ازشون پيدا کنه تا اينکه ...
بالاخره دستمو گذاشتم روي آخرين عکس
-ديشب توي يکي از عمليات که مامورا ريختن و يه پارتي تو منطقه زعفرانيه رو بهم ريختن اين دخرت يعني پرگل الوند نفر پنجمي بود که ناپديد شد ...معلوم نيست اينم مثله اون چهار تاي ديگه باشه يا نه ...ولي برادرش و دوست برادرش که به طور اتفاقي تو اون مهموني بودن و شاهده ربوده شدن اين دختر بودن تونستن دومردي و که پرگل و داشتن با خودشون ميبردن و شناسايي کنن
دستمو گذاشتم رو عکساشون
-سهراب مددي و رضا رسولي ...هردو سابقه دار و عضو باند قاچاق دختر و مواد مخدر ...ما احتمال ميديم که اين دونفر و يا شايد اين باندي که اينا دارن توش فعاليت ميکنن بي ارتباط با ناپديد شدن چهار مورد قبلي نباشن
سرهنگ صالحي دستاشو قلاب کرد توهم و در حاليکه چشمش به عکسا بود گفت
-خب سرهنگ حالا نتيجه چيه ...چه فکري داري براي اينکه گيرشون بياري
اومدم سمت ميزو دستامو گذاشتم روي ميزو ستون بدنم کردم ...به چهره تک تکشون نگاه کردم و نفسمو با صدا دادم بيرون
-راستش قربان امروز يبار ديگه از همه شاهدا و مزنونين چهار تا پرونده قبلي باز جويي کردم و به يه نتيجه جالبي رسيدم
همه منتظر نگام کردن
-فرشته اسعدي و فاطمه اشوري دقيقا شرايطي مشابه پرگل الوند داشتن و بعد از يه مهموني غيبشون زده البته کسي اونا رو تو مهموني نديده ولي به دوستاشون گفته بودن که به يه پارتي دعوت شدن ...حدس ميزنم توي همين مهمونيا طعمه هاشونو به دام ميندازن
سرگرد نصيري سرشو چرخوند سمتم
-پس اگه اين جوري باشه که ميگين ما ميتونيم تو يکي از همين مهمونيا گيرشون بندازيم
-نه
با صداش همه سرا چرخيد سمتش ...از اول جلسه ساکت و با دقت داشت فقط گوش ميداد...با همون نگاه خيره و جدي که ديشبم ديده بودم نگام کرد
-اگه اونجوري که ميگين باشه اينا اونقدرام *** نيستن که هر دفعه توي پارتي هايي
که ميدن يکي و بردارن و در برن ...اگه اينجوري بود تو اين مدت بيشتر از چهار پنج نفرنا پديد ميشدن ...از طرفيم ...(مکث طولاني کردو به نگاهي نافذ تک اک چهره هارو از نظر گذروند)
توي همين جام هر شب دور از چشم پليس چندين مهموني بر گزار ميشه ...به همين راحتي نميشه فهميد طرف بعدي کي و تو کدوم مهموني قراره نا پديد شه
خيره شدم به صورت خشک و جديش
-خب پس راه حل بهتري به نظرت ميرسه ؟؟
تکيه شو زد به صندلي و پاشو انداخت روي اون يکي پاش
-اونطوري که من حدس زدم اينا طعمه هاشونو همينطوري يهويي انتخاب نميکنن ...فک کنم هر کسيم توي مهمونياشون راه نميدن و مهموناي ويژه اي بايد داشته باشن
به نظر من بايد از بين دخترايي که پايه ثابت اون مهمونيان به عنوان طعمه استفاده کنيم يام اينکه خودمون براشون طعمه درست کنيم
سرهنگ صالحي –خب از کجا بايد بتونيم نيروهاي خودمونو وارد اين مهمونيا کنيم ؟...يا از کجا اون دخترا رو پيدا کنيم ...تازه فک نکنم حتي اگه پايه ثابت اينجور مهمونيام باشن بخوان کمکمون کنن
يه تاي ابروشو داد بالا
-سادس از بين دخترايي که ديشب دستگير شدن ميشه استفاده کرد بالاخره بين اونا کسي و ميتونيم پيدا کنيم ...
صندليمو عقب کشيدم و نشستم روش
-درسته ولي ديشب فقط شيش تا دخترو تونستيم دسگير کنيم
خونسرد و با اطمينان گفت
-کافيه
سرهنگ نگاش کرد انگار اونم دلش ميخواست مثل من اين سروان تازه از راه رسيده رو آزمايش کنه تا ببينه چند مرده حلاجه
-باشه پس بازجويي از اون شيش نفر به عهده خودت باشه
خيره شد به ميزو سرشو به معني قبول دستور تکون داد...خيلي راجبش کنجکاو بودم يه جوري رفتاراش بي قبدو بند بود ...انگار براش مهم نبود درجه سرهنگ نصيري ازش بيشتره و بايدمحتاط تر از اينا رفتار کنه
يه جور کله شقي و بيخيالي خاصي تو رفتارش بود ...سرهنگ برگشت سمت من
-سرگرد تو و سروان شمسايي از امروز مسئول اين پرونده ايد ببينم چيکار ميکنين تا همينجام خيلي ديرشده ديگه بايدگيرشون بندازيم
محکم گفتم
-بله قربان همه تلاشمونو ميکنيم
سرهنگ ختم جلسه رو اعلام کردو همه بلند شدن که اتاق و ترک کنن ...
همينکه سرهنگ از اتاق خارج شد دست خالي از سر ميز بلند شدو پشت سرش از اتاق زد بيرون ...نصيري نگاهش دنبال اون بود همين که پاشو از اتاق گذاشت بيرون سرشو چرخوند سمت منو زماني که هنوز تو اتاق بوديم
-اين همون تازه واردست ؟؟
شروع کردم به جمع کردن و گذاشتن عکسا و گزارشا توي پوشه و همزمان سري به نشانه آره تکون دادم
تکيه داد به صندليش
-ميگن درجه سرگرديشو ازش گرفتن ...يه مدتم از خدمت معلق بوده (تک خنده اي کرد که بيشتر شبيه پوزخند
بود )شنيدم تعادل رواني نداره (انگشتشو گذاشت کنار شقيقشو چرخودنش)اعصاب مصاب يوخدي
بي توجه بهش با جديت گفتم
-فعلا نشون ميده خيلي باهوشه ...تا زمانيکه کارشو خوب انجام بده من کاري به اعصاب و روانش ندارم
اينو و گفتم و پرونده رو زدم زير بغلم و از اتاق اومدم بيرون ...زماني و نصيريم پشت سرم اومدن ....رو کردم سمت زماني
-بگو همه دخترايي رو که ديشب دستگير کرديم يکي يکي بفرستن براي بازجويي خود سروان شمسايي بازجويي ها رو انجام ميده
-بله قربان ...
وارد اتاقم شدم و پوشه رو انداختم روي ميز
-در ضمن بگو چک کنن ببينن بقيه اونايي که با اين سهراب مددي و رضا رسولي دستگير شده بودن چي شدن ...بگو هر آدرس و نشونه اي که ميتونن از اونا پيدا کنن و چک کنن ....بايد پيداشون کنيم
-چشم قربان
-ميتوني بري
احترام گذاشت و از در زد بيرون ... بيسيم و اسلحمو برداشتم ...بايد ميرفتم زندان براي بازجويي از يکي که فک کنم خيلي بتونه کمکم کنه ...
در اتاق بازجويي باز شدو همراه يه سرباز وارد شد ...دستاشو گرفت سمت سرباز و اونم دستبند و از دستاش باز کرد ...برگشت طرف من ...با ديدنم جا خورد ...خيره شدم بهش و اونم متقابلا خيره بود بهم ...
-سلام
جوابي نداد حق ميدادم شوکه بشه ...سه سال پيش وقتي دستبند و زدم به دستاش فکرشم نميکرد يه پسر جوون و پليس خام و کم تجربه بتونه کله گنده همه بانداي قاچاق دخترواسلحه غرب و شمال غرب کشورو گير بندازه
بعد دستگيري اون بود که حکم سر گرديم اومد ...چند قدمي اومد جلو
-فک نميکردم باز دوباره ببينمت
خونسرد خيره شدم بهش
-منم همينطور فک ميکردم کار ما باهم تموم شده باشه ولي ...به کمکت نياز دارم
نيش خندي زدو اومد جلو ...صندلي و عقب کشيدو نشست روي صندلي و دستاشو تو هم قلاب کرد
-کمک ؟!...اونم از من ؟؟
نشستم رو به روشو صندليمو يکم کشيدم جلو
-تنها کسي که فک کنم بتونه يه سر نخي بهم بده فقط تويي
دستي به موهاي جوگندمي و پر پشتش کشيد وبا بي قيد تکيه زد به صندليش
-اشتباه فک کردي سرگرد من خيلي وقته ارتباطم با دنياي بيرون قطعه ...کمکي نميتونم بهت بکنم
پوزخندي زدم
-ارتباطتت با بيرون قطعه و ميدوني درجم چيه؟
خنديدو دستاشو بهم کوبيد
-براوو سرگرد ...اعتراف ميکنم خيلي پسر باهوشي هستي که مورو از ماست ميکشي بيرون ولي ...(يکم اومد نزديک تر)بايد ميفهميدم قيمت دستگيري من براي اين دولت چقد بوده ....خوبه آدم قيمت و ارزشش خودشو بدونه
يه تاي ابرومو دادم بالا
-قيمتت؟!...حالا قيمتت بالا بوده ؟
باز تکيه شو زد به صندلي و لم داد بهش
-نچ ...مفت بوده ...ارزش من بيشتر از اين ستاره تو خالي رو دوشه توئه که در ازاي دستگيريم
دادنش به يه جوجه سروان که از سر خوش شانسي و البته حماقت خودم گيرم انداخت
پفي کردم ...وقت نداشتم براي تفتيش گذشته...رفتم سر اصل مطلب
-خب من براي اين چيزا اينجا نيومدم ...ميخوام ازت يه چيزايي بپرسم
با تمسخر نگام کرد
-و منم ميتونم جواب ندم
-به نفعته جواب بدي
خنديد ...بلند و صدا دار ...اين مرد واقعا عصاب خورد کن بود
-چي ميگي سرگرد ...من حکم اعدامم اومده تا هفت ماه ديگه سرم ميره بالاي دار اونوقت تو براي من از منفعت حرف ميزني
راست ميگفت اون ديگه چيزي براي از دست دادن نداشت ...قبل اينکه بيام اينجام اينو خوب ميدونستم ...ايرج نامدار هيچوقت کاري نميکرد که براش سودي نداشته باشه... آخرين تيرمو توي تاريکي پرتاپ کردم سمت هدف
-دريا کوچولو امسال چهار سالش تموم ميشه درسته ؟
اسم دريا که اومد چشاي به رنگ درياش رنگ نفرت گرفت ...رنگ خشم ...رنگ انتقام
سه سال پيش بود که پسرش و عروسش توسط دوتا از رقيباش کشته شدن و تنها کسي که تو اين دنيا براش مونده بود تنها نوه دخترش دريا بود که الان تو بهزيستي ميموند
-کثيف بازي نکن سرگرد ...دريا هيچ ربطي به الان و اين بحث نداره
-نميخواي قبل اعدام شدنت يبار ديگه ببينيش ؟
-ديدن اون دردي و از من دوا نميکنه
نفس عميقي کشيدم و خم شدم سمت جلو
-دريا الان تو بهزيستيه ...اگه کمکم کني تضمين ميکنم همونطوري که خودت ميخواستي بفرستمش خارج پيش مادر بزرگش
پوزخند صدا داري زد
-و در عوض چي ميخواي ؟؟
خيره شدم به چشماي آبي و بي روحش
-يه راهنمايي ...شايدم يه اسم
بي حرف نگام کرد ...حس کردم منتظره ...حرفمو زدم ميدونستم حالا که اسم دريا رو آوردم يکم شل شده
خواستم شروع کنم که دهن باز کرد
-اگه بتونم کمکت کنم جاش بايد پانزده روز بهم مرخصي بدين
يه تاي ابرومو دادم بالا و چشمام گرد شد ...ميدونستم ممکن نيست ...رک گفتم
-نميتونم قولي بدم
-من قول نميخوام موافقتتو ميخوام
-براي چي مرخصي ميخواي؟
خنديد ...پر تمسخر ...بي صدا
-به اون کاري نداشته باش ...موافقت کن تا کمکت کنم
-از کجا بدونم کمکت کار سازه ؟
-نبود لغوش کن
-بايد با قاضي حرف بزنم
-بزن
مکث کردم ...اين مرد با وجود سن و سالي که داشت زيادي خوش فکر بود ..خونسرد گفت
-حالا کارتو بگو
نفس عميقي کشيدم و شروع کردم به گفتن ....هر حرفي که ميزدم بيشتر تو فکر ميرفت ....تموم که شد تکيه زدم به صندلي و منتظر خيره شدم به اون ...
حرف نزدو تو فکر بود ...سکوتش کمي طولاني شد ولي بالاخره دهن باز کرد
-اين چيزايي که تو ميگي فقط روش کاري يه نفره ....ارسلان اميري
مشتاقانه خم شدم جلو ...پوزخندي به روم زد
-ولي ارسلان شيش سالي ميشه که مرده
اخمام رفت توهم
نميفهميدم چي به چيه ...ادامه داد حرفشو
-ارسلان شيش ساله پيش يه تومور تو سرش داشت که از پا در آوردش ولي تا آخرين لحظه هم حرف اول و تو کار قاچاق ميزدو اينم روش انحصاري خودش بود ...دختراي کم سن و سال...کار تر تميزو بي هيچ ردو نشوني ....اونا رو ميدزديدو از مرزردشون ميکرد به ترکيه و دبي و عربستان ...اوناييم که بر و روي درست و حسابي نداشتن و شنيده بودم که براي حمل مواداز مرز و ....
حرفشو خورد ....منتظر بودم ولي حرفي نزد
-و چي ؟؟؟چرا ادامش نميدي !!
سرشو انداخت پايين
-اونطوريکه شنيدم علاوه بر حمل مواد ...توي قاچاق و فروش اعضاي بدنم از اين دخترا استفاده ميکرد
جا خوردم ... انتظار اين يکي و نداشتم ...تا حالا هيچ گزارشي براي قاچاق اعضاي داخلي انسان گزارش نشده بود
-يعني ميخواي بگي که ...
پريد ميون حرفتم
-گفتم که ارسلان مرده ...اين روش اون بود
-پس ...
-دنبال آدمايي باش که دست راست و چپ ارسلان بودن يا توي دم و دستگاهش يه کاره اي بودن ...شاگرداي خوبي تربيت کرده تا الان که معلومه کارشونو درست حسابي دارن انجام ميدن
دستم کشيدم پشت گردنم ...نگران بودم و استرس داشتم ...اگه حرفاش درست باشه تا حالا خيلي دير شده
-اسم اونا رو نميدوني ؟؟
خونسرد ...سرد...جدي ...بي روح ...خيره شد به چشمام
-دنبال چند نفر نباش جز دونفرکسي نبود که ارسلان بهشون اطمينان داشته باشه و دست راست و چپ خودش بکنه
سريع بلند شدم و خم شدم طرفش
-خب اون دوتا اسم ؟
پوزخند صدا داري زدو و بازم اون نگاه سرتاسر تمسخرشو دوخت بهم
-اون اسمارو وقتي ميگم که حکم پانزده روز مرخصيم ودفعه بعد با خودت آورده باشي
دستام شل شد ...داشت معامله ميکرد ...هردو نگاه از چشماي هم نميگرفتيم....بلند شد
-خب ديگه سرگرد فک کنم فعلا کارمون باهم تمومه ...هر وقت برگه مرخصي رو گرفتي و آوردي اينجا ميبينمت
ميدونستم اصرارم بي فايدس پس حرفي نزدم و رفتم سمت در اتاق بازجويي و ازش زدم بيرون ...بايد زودتر دست به کار ميشديم
نشستم پشت فرمون و کمر بندمو بستم و راه افتادم .... رسيدم اداره...راه افتادم سمت اتاقم ...نجف زاده با ديدنم سريع بلند شدرو کردم سمتش
-به سروان زماني و شمسايي و باقري بگو بيان اتاق من ...سريع
-چشم قربان
وارد اتاق شدم و کتمو پرت کردم روي رخت آويز کوچيک کنار اتاق ...تا نشستم پشت ميز بلافاصله صداي در بلند شد و پشت بند بفرماييد من هر سه وارد اتاق شدن و احترام گذاشتن
بلند شدم و رفتم جلوشون ايستادم رو کردم به سمت زماني و انگشت اشارمو گرفتم طرفش
-زماني دوست دارم خيلي سريع همه اطلاعاتي که ميتوني راجب شخصي به اسم ارسلان اميري بدست بياري و برام پيدا کني همــه
چي...
برگشتم سمت باقري
-جناب سروان شمام سريع تر با قاضي پرونده ايرج نامدار تماس بگيريد و از دادگاه درخواست پانزده روز مرخصي براش بکنيد هر جوريه راضيشون کن
چادرشو توي دستاش مشت کردو جدي گفت
-چشم قربان
-شما دوتا ميتونيد بريد ....فقط سرعت عمل داشته باشين وقتمون خيلي کمه
هردو احترام گذاشتن و سريع از اتاق زدن بيرون
...رومو کردم سمت فرزام شمسايي که دقيقا روبه روم بود
-خب چي شد به نتيجه اي رسيدي؟؟
-بله ...از همشون باز جويي کردم بيشترشون دفعه اولشون بود که رفته بودن به اون مهموني و نميتونستن کمکمون کنن ولي ...
منتظر نگاهش کردم ...حس کردم ترديد داره تو حرفي که ميخواد بزنه
-ولي چي سروان ؟؟
سکوت چند ثانيه اي کرد ولي بعد صداي محکم و مطمئنش تو اتاق پيچيد
-ولي بين اونا مهسيما سارنگ بهترين گزينه براي همکاري با ماست
جا خوردم ....تنم يخ کرد ...مهسيما!!...اين امکان نداره ...حس کردم گلوم خشک شده براي همين آب دهنمو به زور قورت دادم ...سعي کردم از نگاهم نفهمه که چي تو ذهنم گذشت
-منظورت چيه ؟
خونسرد نگاه کرد به چشمام
-اونطوري که من فهميدم اون به دعوت يکي از دوستاش که ظاهرن اون پايه ثابته اين مهمونياس و از طرفيم به تازگي باهم دوست شدن دعوت شده به اين مهموني...ما ميتونيم از طريق دوستش نفوذ کنيم بين اونا
تعارف و گذاشتم کنار با اخمايي در هم و صدايي دورگه و تقربا خشمگين گفتم
-يعني ميخواي اونو طعمه بکنيم ؟!
نگاه شيشه ايش قفل نگاه من بود ...همه رفتارمو زير ذره بين برده بود ...
-ميدوني مهسيما سارنگ کيه؟
خونسرد تر ازقبل گفت
-بله دختر سرهنگ سارنگ و خواهر شماست ولي از نظر من اون الان فقط يه راه ميان بر براي رسيدن به هدفمونه
برگشتم سمت ميزمو و با صدايي که تنشو به زور پايين نگه داشته بودم گفتم
-بيخال شو سروان بگرد دنبال يکي ديگه يا يکي از ماموراي خانوم کـ...
-جناب سرگرد
ميخواستم بشينم روي صندلي که ايستادمو برگشتم سمتش
-داريد روابطتون و احساساتونو فداي وظيفتون ميکنيد
کلافه گفتم
-دوستش اونقدرام *** نيست حتما ميدونه برادر و پدر مهسيما پليس هستـ...
-نمدونه پرسيدم...دوماه باهم دوست شدن و تو اين مدتم هيچ حرفي از شغل شماها زده نشده ...
ادامه دارد..
1401/08/29 17:32?#پارت_#سوم
رمان_#تا_تباهی?
صدام کمي بالا رفته بودو عصبي بودم
-تضميني وجود نداره ندونه
مثله خودم جدي تر و شايدمحکم تر از من گفت
-اگه ميدونست هيچ وقت اونو به اين مهموني دعوت نميکرد
بيخيال بهوه تراشي و صغري کبري چيدن شدم ...خودمو پرت کردم رو صندلي
-بيخيال شو ...مهسيما نميتونه
پوزخند صدا داري زد
-هه ...سرگرد مثله اينکه فراموش کردين ماها اينجاييم تا از جون و شرف و ماله مردم حفاظت کنيم ...ولي شما حاضر نيستين براي نجات ده ها دختري که هر آن ممکنه نفر بعدي باشن براي اونا ذره اي خطر کنين
با حرص و عصبانيت نگاش کردم ...از زور عصبانيت رگ پيشونيم داشت نبضش ميزد ...نميتونستم بزارم مهسيما رو درگير اين پرونده بکنه
...با مشت کوبيدم رو ميز
-تمومش کن سروان ...من چيزي و فراموش نکردم ولي نميتونم جون خانوادمو به خطر بندازم ...خانوادمم جزئي از اين مردمن
پوزخندش عريض تر شد
-هر جور شما ميخوايد قربان ...من فقط گزارشمو رد ميکنم براي سرهنگ تصميم نهايي با ايشون و شماست
نگاش کردم...احترام گذاشت و بي اينکه منتظر حرفي ازطرف من باشه از در زد بيرون
دستامو مشت کردم جوريکه رگاي دستم داشت ديده ميشد ...
از لحظه اول که ديدش حس خوبي نسبت بهش نداشتم...شستم روي صندلي و دستم و گذاشتم روي سرم...اين پرونده داشت يرفت رو عصابم ..
******
توي ماشين منتظرش شدم ...درو باز کردو نشست ...نگاش کردم سرش پايين بود ...
براي اولين بار ميخواستم تا ميخوره بگيرم بزنمش ولي دستامو دور فرمون قفل کردم و سعي کردم آروم باشم
-امروز تو باز جويي ازت چي پرسيدن ؟
يکم سرشو آورد بالاو با صدايي آروم گفت
-هيچي فقط...فقط گفت چند بار رفتم اون مهموني ...به دعوت کي و باکي رفتم ...
بي اينکه نگاش کنم گفتم
-ديگه چي ؟
-هيچي همينا
نفس عميقي کشيدم
-نپرسيد با من چه نسبتي داري ؟
لحظه اي مکث کردو بعد با صدايي نگران گفت
-نه ...مگه مشکلي برات پيش اومده ؟؟
جوابشو ندادم ...دستاشو انداخت دور بازوم ...
-داداش ..تورو خدا براتون دردسر درست کردم؟؟
صداش داشت ميلرزيد ..بازومو از بين دستاش کشيدم بيرون ..
-دستمو نگير دارم رانندگي ميکنم
با سماجت ناليد
-دااااداش
-گذرا نگاش کردم
-نه نگران نباش
دست بردم و صداي پخش ماشين و بالاتربردم ...فهيد که اين کارم يعني اينکه ادامه نده
دقايقي بعد جلوي خونمون ايستادم
-برو پايين ...مامانم ميدونه چي شده پس دروغ سر هم نکن براش
دستش رفت رو دستگيره با صدايي تحليل رفته گفت
-تو نمياي تو ؟
نگاش نکردم
-نه تو برو کار دارم
درو باز کردو پياده شد ...از پنجره نگاش کردم تا زماني که وارد خونه نشد حرکت نکردم ...مهسيما تو زندگيم برام جزو با ارزش ترينا بود
...نميتونستم بزارم زندگيش و به خطر بندازم
گوشيم زنگ خورد ...
-الو
-الو ...سلام قربان
-سلام زماني ...چي شد به کجا رسيدي
-قربان کاملا برسي کرديم ...هيچ سوء سابقه اي جز بيست و سه سال پيش ب جرم چاقو کشي شيش ماهي باز داشت بوده ...بعد از اونم يه نمايشگاه ماشين داشته و هيچ خلافي نکرده آسه رفته آسه اومده
زنش و پانزده سال پيش از دست داده ...دوتا بچه داره ...آيهان اميري و آيدا اميري...ايهان سي ساله و آيدا بيست و پنج ساله جفتشون آمريکا زندگي ميکنن و تقريبا از ده سال پيش تا الان ايران نيومدن
خود ارسلان هم شيش سال پيش مرده و توي بهشت زهرا دفن شده ...
تو فکر رفتم ...معلومه همه اين سالا کارشو خيلي حرفه اي دنبال کرده که تا حالا هيچ اثري از خودش نذاشته ...
-باشه زماني ممنون
-خواهش ميکنم قربان وظيفه بود
-فعلا
فعلا قربان
گوشي و قطع کردم و پرت کردم جلوي ماشين ...بايد ميرفتم اداره تا گزارش رد کنم ...
******
-بفرماييد
با شنيدن صداي سرهنگ درو باز کردم و وارد اتاق شدم ....چشمم خورد به بابا و سرهنگ و کنارشون سرواني که نيومده شده بود بزرگترين عصاب خوردي من ...از ديروز نديده بودمش
احترامي گذاشتم و با اشاره دست سرهنگ روي صندلي رو به روي فرزام نشستم ...مثله هميشه نگاش يخ و شيشه اي بود
برگشتم سمت سرهنگ
-امري داشتين با من قربان?!
سرهنگ دم عميقي کشيدو نگاهم کرد
-سرگرد من و سرهنگ سارنگ گزارشاي پرونده رو خونديم و پيشنهاديم که سروان شمسايي دادم برسي کرديم
دندونامو روي هم فشار دادم ولي حرفي نزدم
-راستش ...راستش به اين نتيجه رسيديم که بهترين راه حل همونيکه سروان گفته ...مهسيما بهترين گزينس
رگ پيشونيم باز نبض گرفت با عصبانيت دستامو روي ميز مشت کردم
چي ميگين سرهنگ من نميتونم همچين اجازه اي بدم
صداي جدي بابا حرفمو نصفه گذاشت
-من قبلااجازشو دادم مونده خود مهسيما موافقت کنه فقط
-ولي بابا...
سرهنگ صالحي –ببين سرگرد اگه نميتوني احساس و کارتو از هم تفکيک کني بگو تا همين الان پرونده رو در اختيار يکي ديگه بزارم ...
خشکم زد ...باورم نميشد بابا موافقت کرده باشه ...با کينه زل زدم به صورت فرزام ولي خونسرد تر از هميشه دستاشو دور سينش قلاب کرده بودو داشت منو عکس العملامو آناليز ميکرد
توي بد مخمصه اي گير افتاده بودم ....
دستمو بردم و گردنمو ماساژ دادم ...نميدونستم چي بگم ...بابا رو کرد سمت سرهنگ
-سرهنگ من بامهيار حرف ميزنم
از جاش بلند شدو منتظر خيره شدبهم ...بالجباربلند شدم و پشت سرش راه افتادم ......از اتاق زديم بيرون
-بابــ...
نذاشت حرفمو بزنم با عصبانيت گفت
-منم ميدونم ...منم نميتونم ريسک کنم ..ولي بفهم
که چاره اي نيست
گيج نگاش کردم ...سردرگم بودم ...منظور بابا رو نميفهميدم ...کلافه تر از من دستشو فرو برد بين موهاي سفيدشو نفسشو کلافه داد بيرون
-بعد دستگيريش همينطورم سنگيني نگاه همه روحس ميکنم ...حالا اگه نزارم تو اين پرونده کمکمونم بکنه که ديگه بدترديگه يه عمر آبرو حيثيت کاريم ميره زير سوال و ديگه کسي برام ترم خورد نميکنه
گيج خنديدم
-بابا چي دارين ميگين اين حرفا کدومه ...مهسيما هنوز بچس ...اشتباه کرد قبول ولي براي اين اشتباه که نبايد سر زندگيش قمار کنيم خدايي نکرده اگه اتفاقي بي افتـــ
چشماشو بست و دستشو به نشانه سکوت آورد بالا
-دعا ميکنيم که نيافته ...(با استيصال نگام کرد)دعا کن که نيوفته
اينو گفت ورفت ...ميفهميدم موافقتش براي اونم سخته ولي درک نميکردم اين همه ريسک کردن بابا رو اون آدمي نيست به خاطر آبروي کاري و حرف همکاراش جون بچه هاش اونم کي مهسيما....دختر عزيز دردونشو به خطر بندازه ...
*****************************
فرزام
بي حوصله و با بي خيالي به چهره سرهنگ خيره شده بودم ...کلمه مافوق برام معني نداشت ...من دستوامو فقط از يه نفر ميگرفتم اونم خودم بود ...
سرهنگ و سرگردو اره و اوره و شمسي کوره برام يه چيز فرماليته بودو بس
-ببين سروان ميدوني که اين پرونده يه پرونده عادي نيست ...علاوه بر حساسيت خود پرونده يکي از مهره هاي اصليمون دختره سرهنگ سارنگه ...بايد بتوني از دور مواظب اونم باشي
به زور جلوي لبامو گرفتم که کش نياد و نقش پوزخند روش نشينه ...داشت به من ميگفت له له بچه باشم ..
-بله قربان سعيمو ميکنم
سري تکون دادو زير لب زمزمه کرد-خوبه ...پس راضي کردن اونم پاي خودت ..
چيزي نگفتم منتظر بودم حرفاش تموم بشه تا زودتر از اون اتاق بزنم بيرون ...راضي کردن اون دختر بچه کاري نداشت تو اتاق بازجويم کاملا معلوم بود بر خلاف سن و سالش هنوز عقلش تو دوره هفده هجده سالگيش رشدش متوقف شده و بچس
-ببينم چيکار ميکني سروان دوست دارم همين اول کاري خودتو به همه اثبات کني
اينبار نتونستم جلوي پوزخندمو بگيرم و پوزخندم از چشم سرهنگ دور نموند ....
از جام بلند شدم و احترام گذاشتم
-اجازه مرخصي ميدين ....
لبخندي زد
-ميتوني بري ..
راه افتادم سمت درو از اتاقش اومدم بيرون ...قدمام چرخيد سمت اتاق خودم ...تک و توک سنگيني نگاه بعضي هارو رو خودم حس ميکردم ...
اين سنگيني نگاه و پچ پچاي در گوشي ديگه برام شده بود عادي ترين روزمرگي زندگيم
من خيلي وقت بود آبندي شده بود و برام مهم نبود ديگران راجبم چي فکر ميکنن
وارد اتاق مشترکم با سروان زماني شدم ...بدم ميومد از اتاق مشترک ولي چاره اي نداشتم بايد تحمل ميکردم
...نشستم روي صندليمو گوشيمو از توي جيبم در آوردم و همزمان پرونده اي که جلوم بودم باز کردم ...گزارش باز جويم از مهسيما سارنگ بود
دختره انقد تو شک بودو ساده که اگه شماره مادر شوهر خالشم ميخواستم بهم ميداد ...
انگشتم و گذاشتم رو اسمش
"مهسيما سارنگ"...
شروع کردم به گرفتن شمارش ....ميدونستم مهيار سارنگ حالا حالا اين قضيه رو نميپذيره و سعي ميکنه مخ خواهرشوکار بگيره تا از همکاري با ماشونه خالي کنه پس بايد زودتر دست به کار ميشدم...بعد چهار تا بوق صداي ظريف و آرومش تو گوشي پيچيد
-الو
صدام و صاف کردم
-الو خانوم سارنگ؟؟
لحنش مشکوک شد
-شما؟!..
با جديت گفتم
-سروان شمسايي هستم همونيکه ازت بازجويي کرده بودم
-هـــي ..آ...آها...سلام
نفسمو با صدا دادم بيرون
-سلام ...خانوم من بايد ببينمت مطلبي هست که بايد راجبش باهم حرف بزنيم
تو صداش استرس و تو حرفاش تته پتته حاکم بود
-بـ...بله ...برا ...براي چي ؟؟؟
پرونده رو بستم و پرتش کردم گوشه ميز
-حضوري عرض ميکنم ...اگه مقدوره ساعت چهار اداره باشين
نفس عميقي کشيد تا بتونه خودشو جمع و جور کنه چشمامو بستم و حالت الانشو تصور کردم ...مشتاي گره شدش جلوي چشمام نقش بست ...پوزخندي نشت رو لبام و چشمامو باز کردم ...دخترا برام قابل پيش بيني تر از هر چيزي بودن
-بله ..چشم ..ميام خدمتتون
-منتظرم...
مکث کرد ...منتظر بودتا خدافظي کنم ولي عادت نداشتم بعد مکالماتم از خداحافظ و خدانگهدار و افعال مسخره و تعارفاي دوزاري استفاده کنم
انگارفهميد که مکالمه ديگه از سمت من تموم شدس براي همين گفت
-کار ديگه اي ندارين
خيلي جدي گفتم –خير
-پس ميبينتون فعلا
حرفي نزدم و تماس و قطع کردم ...
گوشي و انداختم روي ميزو تکيه زدم به صندلي و پاهامو دراز کردم روي ميز ...عادت داشتم ...سرمو بردم سمت ديوار و دستاي قلاب شدمو گذاشتم مابين سرمو و ديوار...چشمامو روي هم فشار دادم و تمرکز کردم روي اين پرونده
همه سوژه ها دختر ...کم سن و سال ...اگه براي يه باند قاچاق باشن بايد از مرزا بتونن دخترا رو رد کنن براي عبور مستقيم مرز ترکيه چاره اي جز رفتن به اروميه ندارن ...براي کشوراي عربيم بايد از همين مرزاي غربي اقدام کنن
چشمامو بيشتر روي هم فشار دادم ...يکي يکي سطر به سطر گزارشايي که ديشب تا صبح خونده بودم تو سرم نقش بستن
"فرشته ميگفت قراره با سعيد برن به اون مهموني ...همون مهموني که بعدش فرشته گم و گور شد ...تازه باهم دوست شده بودن چهار ماهي ميشد "
"پريا تازه با اون پسره دوست شده بود ...من و بقيه تا حالا از نزديک نديده بوديمش "
"فاطمه گفت آخر هفته دوست بهزاد قراره يه مهموني بده اونم مخفيانه
ميخواست به اون مهموني بره چون عاشق پارتي و اينجور جاها بود ولي فک کنم کنسل شد چونکه بهزاد پاش شکست و از طرفيم فاطمه چون زياد پسره رونميشناخت فک نکنم به اون مهموني رفته باشه "
" منوفاطمه دوسالي ميشد باهم دوست بوديم دقيقا از وقتي وارددوم دبيرستان شد ...تو آموزشگاه زبان باهم آشنا شده بوديم ...زياد نمتونستيم باهم بريم بيرون ولي خوب گاهي خانوادشو به هواي کتابخونه و خونه دوستاشو کلاس فوق العاده مپيچوند باهم ميرفتيم بيرون ...اکثر مهمونيايم که ميرفتيم من تنها بودم و اون نمي اومد جز آخريه که به مامانش گفته بود تولده دوستشه و همه همکلاسياش هستن ...اونم که نشد چون من پام شکست و نتونستيم بريم ...خود فاطمم زنگ زد به سعيد و ازش معذرت خواهي کرد چون تازه باهاش رفيق شده بودم برا...."
جرگه اي توي سرم زده شد ...
-فرشته ميگفت قراره با سعيد برن به اون مهموني
- خود فاطمم زنگ زد به سعيد و ازش معذرت خواهي کرد چون تازه باهاش رفيق شده بودم
"سعيد "....تکراري بودن يه اسم تو دوتا ماجراي شبيه به هم زيادم نميتونه اتفاقي باشه ...
در اتاق باز شدو زماني وارد اتاق شد ...نگاهي به من انداخت و رفت سمت ميزش
-زماني ببينم تو شماره بهزاد اقدم و داري همونيکه دوست پسر فاطمه آشوري بود
ابروهاشوگره کرد...دست برد بين کاغذايي که روي ميزش بود و کمي بهمشون ريخت و از بينشون يه برگه کشيد بيرون و آورد طرفم
-بيا خودشه ...بهزاد اقدم ...
بلند شدم و سريع کاغذو ازش گرفتم
-ميخوايش چيکار ؟!
خيره شدم به شماره ...بي اينکه نگاش کنم گفتم
-بايد از يه چيزي مطمئن بشم
-از چي ...
رفتم سمت ميزش و دست بردم سمت تلفن و چرخوندمش سمت خوندم
-ميگم حالا ...
نگاهي به کاغذ توي دستم کردم و شروع کردم به شماره گيري ....زماني اومد کنارم ايستاد و کنجکاو خيره شد بهم ...به دوتا بوق نرسيده جواب داد
-بله ؟!
-سلام آقا بهزاد ؟؟
-بفرماييد خودم هستم
کاغذو گذاشتم روي ميزو دستمو تکيه دادم به لبش
-من سروان فرزام شمسايي هستم از پليس آگاهي
-بله ..بله ...بفرماييد اتفاقي افتاده ؟!...فاطمه پيدا شده ؟؟؟
نفس عميقي کشيدم
-خير متاسفانه براي يه کاري باهاتون تماس گرفتم
لحنش بي تفاوت بود انگار پيدا شدن يا نشدن دوست دخترش ديگه انقدرام براش مهم نيست
-بفرماييد؟....چه کمکي از دستم ساختس؟
-ميخواستم ببينمت
-چطور ؟آخه اتفاق خاصي افتاده ؟؟
-نه گفتم که فقط چندتا سواله
پفي کردو گفت
-اوکي مشکلي نيست کجا بيام ؟؟
-شما بگو کجايي تا من بيام
-راستش من الان تو کافي شاپم با دوستم
صداي يه دختر از اونور تو گوشي پيچيد
"کيه بهزاد؟"
پوزخندي زدم و گفتم
-باشه...ساعت پنج ميتوني اينجا
باشي ؟؟
کمي مکث کرد-اوکي خوبه من پنج اونجام
-باشه
-ديگه امري نيست ؟
-نه ممنون
-خدانگهدار
گوشي رو قطع کردم ....زماني با کنجکاوي پرسيد
-باز ميخواي ازش باز جويي کني ؟؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
-پس چي؟!
نگاهش کردم
-بزار اول مطمئن شم بعد ميگم
نشستم پشت ميزم ...و همه گزارشارم گذاشتم جلوم بايد يبار ديگه همه اطلاعات و مرور ميکردم
**********
تقه اي به در خورد ...سرمو از روي کاغذا بالا آوردم
-بفرماييد
در باز شدو قامت مهسيما سارنگ ميون در قاب گرفته شد ...با دقت نگاش کردم ...قد بلند و ميشد گفت خوش استايله مثله برادرش بود ...
يه جين مشکي با و يه مقعنه مشکي سرش کرده بودو با دستش محکم بند کوله پشتيشو سفت چسبيده بود ...
-سلام
سري تکون دادم و با دست اشاره اي به صندلي رو به روم کردم
-سلام بفرماييد داخل لطفا
اومد تو و درو بست ...مستقيم رفت سمت همون صندلي و روش نشست ...عين دختر بچه هاي دبيرستاني کوله شو گذاشت تو بغلشو سفت چسبيدش ...نگامو از دستاي سفيدو انگشتاي کشيدش که قفل بود روي کولش گرفتم و پوشه جلوم و بستم و گذاشتم کنار
....نگاه خيرمو مستقيم دوختم به چشماي قهوه اي تيرش که در عين نگراني آروم بودن
-خانوم سارنگ نميدونم سرهنگ باهات صحبت کرده يا نه ...راستش ما ها به کمکت نياز داريم
گره ريزي بين ابروهاش افتاد ...نميدونم چرا تو کتم نميرفت با يان دختره رسمي صحبت کنم
-بابا چيزي نگفت ...چيو بايد ميگفت ؟کمکي از دست من بر مياد ؟؟
يکم خودمو کشيدم جلو و دستامو روي ميز قفل کردم تو هم
لحنم مثله هميشه سردو جدي بود ...و همه تلاشم براي نرمشي که ميخواستم تو لحنم باشه بي نتيجه بود ...اهل مقدمه چيني نبودم پس سريع رفتم سر اصل مطلب
-ببين خانوم سارنگ ...حاضري براي دستگيري يه باند اخفال و قاچاق دختراي جوون و کم سن و سال با ما همکاري کني ؟؟...سرهنگ سارنگ قبلا موافقتشو اعلام کرده و تصميم نهايي رو به عهده خود ت گذاشته
گيج نگام کرد
-يعني چي ؟...چه همکاري ؟؟....
هواي اتاق و با دم عميقي کشيدم تو ريه هامو از روي صندلي بلند شدم ...پرونده ها رو برداشتم و رفتم سمتش ...رو صندلي رو به روش نشستم و
پرونده هارو گذاشتم روي ميز و يکي يکي بازشون کردم
-فاطمه آشوري هجده سالشه دوماهه پيش ناپديد شده ...
-سارا دين پرست هجده سالشه و از شيش ماهه پيش ناپديد شده ..
-فرشته اسعدي هفده سالشه و از چهار و نيم ماهه پيش ناپديد شده ...
-مهسا ثباتي يه ماه تقريبا که ناپديد شده و آخرين مورد ....
پرونده رو باز کردم و گذاشتم جلوش
-پرگل الوند که همين چند شب پيش درست تو همون مهموني که توام توش بودي دزديده شد
با دهن باز و وحشتي که تو چشماش موج
ميزد خيره بود به عکسا بيشتر از وحشت اگه ميگشتي ميشد رنگ تعجب و تو نگاهش ديد
ميدونستم گيج شده...تکيه زدم به صندلي و منتظر شدم تا هر سوالي که الان تو ذهنش داره بالا پايين ميشه رو بپرسه...
-يعنـ...يعني چي من نميفهمم ...يعني چي که اينا ناپديد شدن ؟!...
خونسرد زل زدم تو چشماش
-همه اينا از شيش ماهه پيش تا الان يکي يکي ناپديد شدن و پليسم تاحالا نتونسته هيچ ردي ازشون پيدا کنه ...چيزي که بين اينا جلب توجه ميکنه ناپديد شدن دخترا توي مهموني هاي پارتي و يکيشم همون مهموني بودکه تو توش بودي ...ما حدس ميزنيم اگه بشه از طريق از طريق دوستت از اون مهمونيا باخبر بشيم و بتونيم توشون نفوذ کنيم شايد بتونيم بفهميم چه بلايي سر ان دخترا اومده
گره اي بين ابروهاش افتاد
-يعني ميگيد به لاله بگم که کمتون کنه ؟
پفي کردم و تکيه مو از صندلي برداشتم
-خير ...دوستت نبايد بفهمه ماها چه قصدي داريم تو فقط ميگي از اين مدل مهمونيا خوشت اومده و از اين به بعد تورم دعوتت کنه
اينجوري از طريق تو و دوستت مکان و زمان مهمونيا رو ميفهميم و ماموراي مخفيمونو ميفرستيم اونجا
دست بردو دسته از موهاي قهوه ايشو که داشت از زير مقعنش ميزد بيرون و دادتو...نگاهي گذرا به پرونده هاي باز جلوش انداخت
-آخه ...آخه از کجا معلوم اين مهموني هايي که لاله ميره همونايي باشه دخترا توش ميدزدن ؟
بيخيال شونه اي بالا انداختم
-معلوم نيست ولي خب نميشه از کنار احتمالا ساده گذشت
سکوت کرد ..حرفي نزد و رفت تو فکر ...دقيق تر نگاش کردم و هر چي دقيق تر ميشدم پوزخندمم غليظ تر ميشد ... مدتي سکوت شد ولي بالاخره
-باشه قبوله ...اگه بابا قبول کرده منم مخالفتي ندارم ...
با صداش چشم از صورتش برداشتم و يه تاي ابرومو دادم بالا ...زودتر از اوني که فکر ميکردم قبول کرد
-باشه پس همين امروز با دوستت تماس بگيرو بهش بگو که از اين مهمونيا خوشت اومده و دوست داري بيشتر توشون شرکت ....مجابش کن از اين به بعد تو رم با خودش ببره
سري با نشونه باشه تون تکون داد
-الان زنگ بزنم ؟؟
نگاهي به ساعت مچيم انداختم ...چهارو سي و پنج ديقه بود هنوز تا اومدن بهزاد افدم وقت بودن
-باشه الان زنگ بزن ...صداشم بزن رو اسپيکر
دست برد وزيپ کوله پشتي مشکيشو باز کردو بعد زيرو رو کردنش گوشيشو کشيد بيرون ....
همونطوري که داشت دنبال شماره دوستش ميگشت منم باخيرگي نگاهش ميکردم ...حس کردم زير چشمي نگام کردو خودش و جمع و جور کرد ...پوزخندي به اين کارش زدم و نگامو ازش گرفتم ...
گوشي و گذاشت رو اسپيکرو گذاشتش روي ميز ...صداي بوق هاي کشيده پشت خط توي اتاق پيچيده بود ....
سومين بوق داشت ميخورد که صداي
دختري از پشت خط و شنيديم
-الو جانم ...
چشماشو بست و نفس عميقي کشيد...سعي کرد لبخند ساختگي بشونه رو لبش ...داشت حوصلمو سر ميبرد يه جوري ميخواست صحنه سازي کنه انگار دوستش از پشت تلفنم داشت با چشماش اينو ديد ميزد
-سلام لاله جوني ...چطوري خانومي ...
دختره با هيجان گفت
-به به مهسيما جون ...کجايي تو دختر از داشتم از نگراني دغ ميکردم ...چرا يه زنگ نزدي بهم ...ببينم گير که نيافتاده بودي ؟؟
تکيه زدم به صندلي و پامو انداختم روي اون يکي پام و با دقت گوشمو سپردم به حرفاشون
-نه بابا اوف چه خبر شد يهويي ...منم در رفتم موقع فرار گوشي از دستم افتاد شکست گوشي نداشتم تماس بگيرم امروز زنگ زدم
-آخ ببخشيد عزيزم توام کوفتت شد مهموني ...والا به خدا نميدونم کدوم حرومزاده اي لو داده بود مهموني رو وگرنه از اين اتفاقا نمي افتاد هيچوقت
خنديد –بيخيال بابا اتفاقه ديگه پيش مياد ...ولي لاله بين خودمون باشه واقعا مهموني باحالي بود حيف شد
دختره از پشت خط باخنده ريزي گفت
-خوشت اومد شيطون
بي حرف خنديد
لاله-ببينم مهسيما مامانت اينا که نفهميدن اونشب چي شد
-نه بابا مگه بچم بهشون بگم مامورا ريختن اونجا ...اصلا نگفتم که مهموني مختلط بود گفتم تولد خواهر دوستم بود .
نفس عميقي که کشيدو منم از پشت تلفن حس کردم ...
-خوب کردي نگفتي گير ميدادن بهت
-آره بابا ميفهميدن ديگه عمرا ميذاشتن برم مهموني و اينا
بلند زد زير خنده-من تازه از اينجور مهمونيا خوشم اومده
دخترم بلند خنديد
-ايول بابا توام آب نديديا شناگر خوبي هستي ...ولي مامان و بابات بهت گير ميدنا زياد شبا دودرشون کني بياي بريم عشق و صفا
-نه بابا ...مامان که هميشه خدا بيمارستانه بابام که تا دير وقت شرکت ميمونه ...يک-دو همين بياد خونه
-ايـــــول پس از اين به بعد ميبرمت يه جاهايي که بفهمي زندگي کردن به چي ميگن
-پايتــــم
-الان کجايي ؟؟
-الان؟!...
نگاهي بهم کردو گفت
-خونه تنهام چطور؟؟
-پاشو بيا پيش من
-پيش تو ؟؟....
سوالي نگام کرد ...با بستن چشمام بهش فهموندم قبول کنه
-باشه ميام فقط آدرس خونتونوندارم من ...
-خونمونونه عزيزم خونم ...من تنها زندگي ميکنم ...آدرس و اس ميکنم برات الان
-واي چه عالي من عاشق زندگي مجرديم...باشه بفرست آماده شم بيام ....
-اوکي گلم پس ميبينمت ديگه کاري نداري ؟؟
-نه فداتم ...فعلا
-باي گلم
گوشي و قطع کردو نگاه قهوه ايشو دوخت به صورتم ...خوب حرف زده بود ميشد روش حساب کرد ...
-خوبه برو خونش ولي چيزي لو نده ...خيلي عادي انگار نه انگار که چيزي از ماجراهاي اخير ميدوني نه خاني اومده نه خاني رفته ...
سرشو به معني باشه کج کرد ...
-جناب سرگرد
-سروان
اونقدر جدي اين وتند اين حرف و زدم که جا خورد و با چشمايي گرد شده نگام کرد
-بـ...بله جناب سروان ...شما به لاله شک دارين
بالحني سرد گفتم
-فعلا به اونش کاري نداشته باش کاري که گفتم و بکن
اخماش رفت توهم و خطي بين ابروهاش افتاد ...با حرص گفت
-بله چشم
بلند شدو کوله شو انداخت روي دوشش
-ديگه ميتونم برم ؟؟
بي حرف بلند شدم و با دست در خروج و نشونش دادم...با قدمايي تند از جلوم رد شدو رفت سمت درتا درو باز کرد همزمان دست پسري جوون که بالا اومده بود تا در بزنه رو هوا خشک شد ...هردو بهم نگاهي انداختن و پسره بعد يه مکث کوتاه يه قدم رفت عقب و مهسيما به سرعت از کنارش رد شد
اين پسر بايد بهزاد اقدم باشه ...با دقت نگاش کردم
قد متوسطي داشت و هيکلشم نميشد گفت خوبه بيشتر پر بود ...شلوار جين و پيراهن چهار خونه اي پوشيده بود و يه دستبند چرميم به مچ دستش بسته بود ...از مدل موهاش ميشد فهميد از اون پسرايي که عشق جلب توجه دختراس
موهايي سيخ و فشن که با کمي دقت ميشد فهميد که موهاش رنگ شده
ولي اونقدر پرنگ بود که تو نگاه اول نميشد تشخيص داد و ابروهاشم دست کاري شده بود ....نگاشو از مهسيما گرفت و برگشت سمت من که با ريز بيني داشتم آناليرزش ميکردم ...لبخند تصنعي زد
-سلام من بهزاد اقدمم...فک کنم شما باهام تماس گرفته بودين ...چون گفتن اينجا اتاقتونه
جدي نگاش کردم ...
-درسته بفرماييد تو ...
قدم جلو گذاشت و درو پشت سرش بست ...با دست اشاره به جايي کردم که تا چند ديقه پيش جاي مهسيما بود ...اومد جلو و دستشو درزا کرد سمتم ...بي تفاوت و آروم دستمو توي دستش گذاشتم و هر دو فشار آرومي به دستاي هم وارد کرديم ...
نشست روي صندلي و در حاليکه لبخند ميزد نگاهم کرد
-خب بفرماييد من در خدمتم
نشستم توي جاي قبليم يکي از پاهامو انداختم روي اون يکي پامو نگاه جديمو دوختم تو چشاش
نفس عميقي کشيدم و دهن باز کردم
-آقا بهزاد تو توي اظهاراتت گفتي که قرار بود با فاطمه به يه مهموني بري درسته؟
بي هيچ تعللي گفت
-بله درسته
-و اون مهموني کنسل شد ؟!
مثله من کمي بيشتر به صندلي تکيه زدو يه پاشو انداخت روي اون يکي
-بله درسته ...دوروز قبلش متاسفانه من از روي چهار پايه افتادم پايين و پام شکست و نتونستيم که بريم
-دقيقا مهموني کي بود ؟!به چه مناسبتي ؟؟
سرشو کمي چرخودو يکم مکث کرد ...
-خب راستش...يه دور همي ساده بود چندتا دوست بوديم که براي شب نشيني ميخواستيم دور هم جمع بشيم ...
پوزخندي زدم که اونم ديد ولي به روي خودش نياورد...
-خب نگفتي مهموني کي بود !!
شونه اي بالا انداخت
-مهموني يکي از بچه ها بود ...اسمش سعيد بود تازه باهم رفيق شده
بوديم
يه تاي ابرومو دادم بالا
-بودين؟؟....يعني ديگه نيستين ؟
-نه ...يعني چه طوري بگم از بعد اون مهموني چون نرفتيم بهش برخورد فک کنم ...چون ديگه کم کم يکم باهام سرسنگين شدو بعدم الان که ديگه ديگه کلا زنگ و اينام نميزنه
ابروهامو جمع کرد...بعد مهموني کلا رابطشو باهاش قطع کرده ...
-چطوري با اين پسره سعيد آشنا شدين ؟؟و دقيقا از کي؟!
دستشو تو هوا تکون دادو کمي فک کرد
-والا زمان دقيقشو که يادم نيست حدودا چهار پنج ماهه پيش بود که باهاش آشنا شدم...تو يکي از مهمونياي بچه ها بود ..پسر بدي به نظر نمي اومد آدم پايه اي بود
يه تاي ابرومو انداختم بالا
-زياد مهموني ميري ؟!
تک خنده اي کردو دستشو برد سمت موهاي جلوش
-خب جوونيم ديگه ...بايد جووني کنيم ...مام دلمون به اين يکي دوتا مهموني تو هر ماه خوشه ...
لبام يه ورش رفت بالا ...دلخوشي ...
-گفتي که فاطمه زنگ زد و از سعيد معذرت خواهي کرد درسته ؟
سري به نشانه بله تکون داد ...
-جلوي تو زنگ زد ؟؟
-اوم ...نه ..شمارشو دادم خودش زنگ زد ...
-چي گفته بود ...
شونه اي بالا انداخت
-نميدونم والا ..نپرسيدم از فرداش بود که ديگه فاطي و نديدم ...فرصت نشد بپرسم
نفس عميقي کشيدم و کمي مکث کردم ...
-ببينم آخرين بار کي با فاطمه حرف زده بودي ؟
دستشو گذاشت رو پيشونيشو چشماشو بست
-فک کنــــم صبح...نه نه !...همون روز ناپديد شدنش ساعت چهار –چهارو نيم اينا بود ...گفت که مهمون دارن و امشب نميتونه زياد صحبت کنه...فردا همو بعد کلاس زبان ميبينيم
اخمام هر لحظه بيشتر تو هم ميرفت ...پدرو مادر فاطمه آشوري حرفي از مهمون نزده بودن ...
نگاه مستقيممو زوم کردم رو چشماشو خيره نگاهش کردم ...
-دوسال بود با فاطمه بودي درسته
سرشو به معني آره تکون داد ...چشمامو ريز کردم و زل زدم به چشماي خونسردش
-الان بايد خيلي برات سخت باشه که نمي دوني کجاست و چي شده ؟درست نميگم؟!
لبخند ژکوندي زد-مسلما همينطوره
-اون دختري که الان باهاش دوستي ...همون که باهم رفته بودين کافي شاپ و ميگم ...
رنگش پريد سريع پاشو از روي اون يکي برداشت و صاف نشست
-نه اشتباه ميکنين من و سميراباهم دوست نيستيم فقط دوتا دوست معمولي هستيم
با تمسخر نگاش کردم
-دوست نيستيد ولي دوست معموليد ؟؟
سعي کرد آروم باشه
-اون دوست صميمي فاطمس ....بعد از فاطي خيلي کمکم کرد تا بتونم باز روحيمو بدست بيارم ....
-ولي لحنش کمي صميمي تر از يه دوست معمولي بود ...نبود؟!
لبخند مصنوعي زد-نه کلا دختر صميمي و مهربونيه...امروزم اومده بود باهم بريم کافي شاپ تامنو از تنهايي در بياره
باز لبام يه ورش رفت بالا
-تنهايي ؟؟
-خوب ...خوب من بعد فاطمه خيلي احساس
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد