439 عضو
تنهايي ميکردم نياز داشتم کسي باشه که تنهايهامو پر کنه و يه همدم خوب باشه برام...فاطمه دختر خوبي بود من خيلي وابستش بودم
يه تاي ابرومو دادمب الا و با لحني که ناخواسته توش تمسخر موج ميزد گفتم
-بودي ؟؟
دستپاچه شده بود از افعال تک کلمه اي که سواليش ميکردم و اونو تو تنگنا ميذاشتم
-يعني هنوزم بهش وابستم واقعا بعد اون داغون شدم ...
چشمامو ريز کردم و با جديت نگاهشو که سعي ميکرد از نگاه من بدزدتشو شکار کردم
-ببينم يه سوال چرا جوري حرف ميزني که انگار ميدوني ديگه فاطمه بر نميگرده ...هنوز که هيچ *** نميدونه اون دقيقا کجاست و چه اتفاقي براش افتاده ...
دستپاچه سر جاش يکم تکون خورد
-نه سوء تفاهم شده منظورم اين نبود که اتفاقي براش افتاده کلي گفتم
نفسمو با صدا دادم بيرون
-آها...درسته
پامو از روي اون يکي برداشتم و خم شدم جلو و دستامو تکيه زدم به زانو هامو قلاب کردم توهم
-خب ببينم تو عکسي از اين سعيد داري ؟؟
انگار با عوض کردن بحث راه گلوش باز شد چون نفس عميقي کشيدو چشماشو بست
-نه ...راستش نشده بود تا عکسي باهم بگيريم
-شماره تلفني چيزيم ازش نداري ؟
-نه خطشو عوض کرده ...
حس ميکردم اين سعيده بي ربط به اين ماجراها نيست و هر لحظه حسم داشت قوي تر ميشد ...
دستمو گذاشتم رو زانو هامو بلند شدم ...دستمو دراز کردم سمتش ...
-خوب جناب اقدم ممنون که تا اينجا اومدي و جواب سوالامو دادي
بلند شد ...دستشو گذاشت توي دستم...
-خواهش ميکنم اميد وارم تونسته باشم کمکي به پيدا شدن فاطمه بکنم
-منم همينطور ..ديگه فعلا کاري با شما نداريم ولي لطفا در دسترس باشين
-حتما ...
خداحافظي گفت و از اتاق زد بيرون و پشت بندش منم از اتاق اومدم بيرون بايد ميفهميدم اين سعيد کيه و اون شب فاطمه به اون مهموني رفته يا نه.....
زماني سر راه م قرار گرفت
-چي شد چيزي و که ميخواستي و فهميدي ؟؟
سوالشو بي جواب گذاشتم و با جديت گفتم
-سريع تر همه رو جمع کن اتاق سرگرد
ديگه نايستادم و سريع از کنارش رد شدم ...
بعد ده ديقه همگي تو اتاق مهيار جمع شدن و منتظر چشماشون زوم بود روم تا ببينن چي ميخوام بگم ..مهيار ساکت ولي با اخم خيره بود بهم ...مشکلي باهاش نداشتم ولي کاملا ميفهميدم که خيلي با من مشکل داره .....
رو کردم سمت همشونو با صدايي جدي و محکم شروع کردم
-تا اينجا به چند تا گزينه خورديم
-سهراب مددي ...رضا رسولي...ارسلان اميري ...و الان ....(به چشماي مهيار زل زدم )سعيد ...
سروان مقدم دستاشو از زير چادرش در آوردو گذاشت روي ميز
-سعيد؟!...اين ديگه کيه
صندلي و عقب کشيدم و نشستم روش ...تو چشم تک تکشون نگاه کردم ...اين کارم باعث ميشد هميشه حرف حرف من
باشه و از موضع قدرت باهاشون برخورد کنم
-سعيد کسيه که اسمش توي هر دوتا پرونده فاطمه آشوري و فرشته اسعدي اومده ...کسي که دوماه قبل ناپديدي فاطمه با دوست پسرش توي يکي از مهمونيا دوست ميشه و دقيقا بعد از ناپديدي اون غيبش ميزنه جالب اينجاست فاطمه دقيقا فرداي همون روزي غيب ميشه که شبش سعيد اونو دوست پسرشو به يکي از مهمونياش دعوت کرده بوده
مهيار بالاخره تکيه شو از ميزش بداشت و اومد نزديک تر با کنجکاوي گفت
-خب و ربطش با فرشته چي بوده ؟؟
گردنمو کج کردم و با پشت انگشت اشارم دستي به چونه تيزم کشيدم
-ربطش اينجاست که فرشتم دقيقا با يه پسر دوست شدهب وده به اسم سعيد که از قضا قرارم بوده باهم به يه مهموني برن ...دقيقا مثله موداي قبلي ...و اينکه هيچ نشوني الان از اين سعيده نيست...
مهيارخطي انداخت بين ابروهاشو توي فکر فرو رفت
-پس با اين حساب اگه همه اينا رو بزاريم کنار هم ...سعيد يه علامت سواله و مجهوله ...مهموني هايي که سعيدم توشون بوده ...ارسلاني که مرده ولي اين روش فقط مختص اونو باندش بوده و دونفري که مسئول دزدين دختران
همگي بي حرف خيره بوديم بهم...
مهيار سرشو چرخوند سمت من
-فرزام سريعتر بايد اين سعيدو پيدا کني چطوريشو نميدونم ولي بايد سعي کنيم گيرش بياريم
تکيمو از صندلي برداشتم و کمي خم شدم جلو
-يه پيشهادي دارم
همه سرا چرخيد به طرفم
-نظرت چيه ريز آخرين مکالمات فاطمه آشوري رو در بياريم و ببينيم چي گفته ...اصلا به اون مهموني رفته يا ما الکي رو موضوع مهموني کليک کردي
گره ريزي بين ابروهاش انداخت و برگشت سمت سروان مقدم
-جناب سروان يه نامه از دادگاه بگيرو ببر از مخابرات ريز مکالمات فاطمه آشوري و فرشته اسعدي رو در بيار
زماني ومحمدي با تعجب گفتن
-ريز مکالمات فرشته اسعدي ديگه به چه دردي ميخوره ؟...
تونستم بفهمم چي تو سرش ميگذره ...رومو چرخوندم سمتش
- ميخواي ببيني اين سعيد همون سعيده يا نه ...آره؟
مهيار بي حرف خيره شد بهم و سري به نشونه تائيد تکون داد
مقدم گفت
-قربان درمورد آيهان و ايناز اميريم تحقيق کردم ....آيهان درسته که آمريکاست و چندين ساله ايران نيومده ولي خواهرش آيناز سه سال پيش ايران و ترک کرده و به مدت يک سال و نيم توي کشور بوده و اطلاعات ما راجبش ناقص بوده
مهيار خطي افتاد بين ابروهاش با جديت گفت
-سه سال پيش ؟؟....
دستي به ته ريش زبر صورتم کشيدم ...
-پس با اين حساب اون شيش ماه بعد از مردن ارسلان وارد کشور شده بوده اين يکم عجيبه
محمدي –نه کجاش آخه ...خوب پدرش مرده بودو براي خاکسپاري چون نيومده بوده اومده سر حاک پدرش ...
مهيار دستاشو زير چونش قلاب کرد
-نه
امکان نداره ...شيش بعد از مرگ پدرت بياي ...از طرفي برادرت نياد ....حتي اگه احتمالي که تو دادي درست باشه موندنش نبايد يک سال و نيم طول ميکشيد
نفسمو با صدا دادم بيرون ...
-شک دارم
همه سرشون چرخيد سمتم مهيار گيج پرسيد
-به چي ؟؟!!
خيره شدم به عکسايي که روي ميز بود
-به اينکه آيهان اميري تا حالا ايران نيومده باشه ...اون مسلما ميدونسته پدرش چيکارس و چقد پول و پله براي خودش جمع کرده ...و از طرفيم اون دم دماي آخر زندگيشم که تومور داشته زياد عقلاني به نظر نميرسه که آيهان براي ديدن پدرش نيومده باشه
مهيار با دستش روي ميز ضرب گرفت
-تحقيق کنيد ببيندي اين آيهان الان تو آمريکا چيکار ميکنه ...وضعيت ماليش چه جورياس ...همينطور آيناز اميري ...عکساي جفتشونم ميخوام ...
برگشت سمت مقدم
-ببينم اون پانزده روز مرخصي ايرج نامدار و تونستي بگيري
مقدم –بله قربان گفتن امروز حکم صادر ميشه و برامون ميفرستن
برگشت سمت من
-سعيدو پيدا کردن ربطش به اين اتفاقا به عهده تو ...(سرشو چرخوند سمت محمدي )ميخوام همه اطلاعاتي که ميتوني و ازريز و درشت راجب آيهان و آيناز اميري برام گير بياري مقدمم بره دنبال ريز مکالمات فرشته اسعدي و فاطمه آشوري من و زمانيم ميريم زندان براي بازجويي ...بايد سرعت عمل داشته باشيم سريع باشين
همگي بلند شديم...
-بريد سريع تر دنبال کارايي که گفتم
همگي راه افتاديم از اتاق بزنيم بيرون که با شنيدن صداشايستادم
-فرزام تو بمون کارت دارم ...
محمدي آخرين نفر خارج شدو درو بست برگشتم طرفش...اومد جلو و روبه روم ايستاد ...تقريبا قدمون يکي بود و اون شايد سه چهار سانتي از من بلند تر بود ....
هردو با غرور و جديت خيره بوديم تو چشماي هم ...بالاخره اون رشته بين نگاهامونو کند و دهن باز کرد
-نميخوام يه تار مواز سر خواهرم کم بشه ...
حرفي نزدم و کماکان با بي تفاوتي و باجديت خيره بودم بهش...دستي کشد پشت گردنش
-نميدونم چه فکري تو سرته ...نميخوامم بدونم ولي اميد وارم تو اين نقشه هايي که داري ميکشي آسيبي به مهسيما نرسه
بازم حرفي نزدم و حس کردم دارم با سکوتم حسابي عصبيش ميکنم ...
با حرص غريد
-حرف من جواب نداشت ؟!
خونسرد دستمو فرو کردم توي جيب شلوارم
-سوالي نپرسيدي که جوابي بدم
خط افتاد بين ابروهاش و اخماش رفت توهم ...با صدايي که رگه هاي عصبانيتم تولحنش پيدا بود گفت
-ميتونم اميد وار باشم که مواظبشي ؟اين قول و ميدي که آسيبي بهش نميرسه
خونسرد تر از قبل گفتم
-من قولي به کسي نميدم ولي همه تلاشمو ميکنم تا خانوم سارنگ صدمه اي نبينن
نگام کرد ...نگاش کردم ...ديگه حرفي نمونده بود بي حرف چرخيدم و پشتمو بهش
کردم و راه افتادم سمت در
من له له خواهرش نبودم اما شغلم و وظيفم ايجاب ميکرد ازش مواظبت کنم ...
*****
ريز مکالمات جلوم بود و يه ماژيک هاي لايت قرمزم دستم بود ... شماره ها باهم نميخوند...پيش بينيشو کرده بودم
خيره شدم به مکالمات فاطمه آشوري ....يک بار با سعيد تماس گرفته بود و شيش تام پيام بينشون ردو بدل شده بود ...
شروع کردم به خوندن پياما ...حدسمون درست بود فاطمه رو به اون مهموني دعوت کرده بودو انجوريم که معلومه اونم موافقت کرده ...
مکالمات فرشته رو گذاشتم جلوم ....دقيقا ازهفت ماهه پيش پياماو مکالماتشون با هم شروع شده بود ...
پياماي عاديشونم ميخوندم ...حرفاي کسل کننده و مزخرفشون حسابي سرم و درد آورده بود ....بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه ...
ليوان و برداشتم و کمي آب جوش ريختم توش و يه کيسه از چاي سبز و انداختم داخلش
کف دستمو گذاشتم زير فکمو گردنمو کج کردم ...صداي ترق شکستن استخوناش حالمو بهتر کرد ...
دست بردمو ليوان و برداشتم و راه افتادم سمت کاناپه ...
ليوان و گذاشتم روي ميز تا خواستم بشينم صداي تلفن بلند شد ...بي توجه بهش نشستم روي کاناپه و باز در ماژيک و باز کردم
تلفن رفت رو پيغامگير
"الو فرزام ...مادر کجايي پس ؟!چقد تو بي معرفتي ...خير سرم پسر زايدم تا يه زنگ نزنم نبايد يه زنگ بزني حال مادرتو بپرسي؟...بابا منم مادرم دلم براتـ.."
پفي کردم و بلند شدم تلفنو برداشتم
-سلام مادر جون...
باشنيدن صدام عين بچه ها ذوق کرد
-اي واي خونه اي تو ؟
خودمو پرت کردم روي کاناپه ...
-بله مادر خونم ...دستم بند بود نتونستم جواب بدم
صداش گله مند شد ...
-مادر تو نبايد يه زنگ بزني ببيني من مردم ...زندم ...نبايد حال من و پدرت و بپرسي ؟؟
بازم حرفاي تکراري ...گاهي خسته ميشدم از اين همه تکرار ...
-مادر يادمه پدرتکليف خودمو خودشو معلوم کرده...گفت که ديگه نميخواد صدامو بشنوه
اين بار بغض بود که روخت تو صداش
-الهي قوربون چشمات شم مادر ...اون قضيه ديگه تموم شده رفته ...بده بين پدرو پسر گله و کدورتي باشه ...باباتم يکم ازت دل چرکينه بهش زنگ بزن سلامتو بي عليک نميذاره مادر ديگه از اون تب و تاب اولاش افتاده ...
سرمو به پشتي کاناپه تکيه دادم و چشمامو محکم روي هم فشار دادم و با انگشتام فشارشون دادم ...
-مادرجون...
ساکت شد ...کلافه دستي به ته ريشام کشيدم
-ببين مادر جون من هيچ گله و شکايتي از آقاجون ندارم ...يه مشکلي بوده تموم شده و رفته ...هر موقع دل آقاجونم باهام صاف شد من خودم زنگ که خوبه ميام دستشم ميبوسم ...
-اما آخه مادر ...
نذاشتم بحث و کش بده
-وضعيت قلبت چطوره؟
فهميد بحث و عوض کردم ...چند لحظه اي سکوت کردو
بعدگفت
-خوبه اونم درداش کمه ...توکه برگردي تهران و با پدرت آشتي کني ديگه دردنميکنه
پف بلندي کردم ...نميخواست تمومش کنه ...
-چشم مادر زياد به قلبت فشار نيار قرصاتم سر وقت بخور...من ديگه بايد برم کار دارم
-فرزام ...
-جانم؟؟...
-تو رو خدا مواظب خودت باش مادر ...يکمم بيشتر مارو ياد کن
چشمامو چرخوندم و نگامو سر دادم رو کاغذا
-چشم مادر جون ...چشم کم نگران من باش
-نگران نباشم چيکار کنم آخه ...از دار دنيا همين تو برام موندي زبونم لال اگه...
ديگه توجهي به حرفاش نکردم نگام ثابت شد روي دوتا از پياما ....
سريع گفتم
-مادر جون من بعدا باهات تماس ميگرم فعلا خدافظ
منتظر نشدم خدافظي کنه و سريع قطع کردم
با دقت شروع کردم به خوندن پياما..
"ببين به کسي نگو مياي مهموني ...فردا پس فردا برات دست ميگيرن ..."
اين جمله عينن تکرار شده بود ...هم تو پياماي فاطمه و هم فرشته ...
روشو با ماژيک قرمز خط کشيدم که نگام رفت سمت پياماي بالايي ...توي اکثر پياما از کلمه ..."نه بابا..." حدس زدم بايد تيکه کلامش باشه سريع برگه مکالمات فاطمه رو گرفتم تو دستم ...
ناخداگاه لبام کج شد ...خودشه ...اين سعيد همونه
...جمله ي تکراري وتيکه کلامي که تو هر دو پياما ازش استفاده شده...
سريع دور کلمات هاي لايت کشيدم ...تا خواستم ر ماژيک و ببندم گوشيم روي ميز لرزيد ...ماژيک و پرت کردم رو کاغذا و دستمو بردم سمت گوشي اسم "رو گوشي بود MAHSIMA"
يه تاي ابرومو دادم بالا و تماس و وصل کردم
-الو
صداش تو گوشي پيچيد
-سروان شمسايي؟؟
-خودمم
-من مهسـ...
-شناختم
حرفشو خورد ...نگاهي به ساعت روي ديوار انداختم نزديک يازده و نيم بود
-مشکلي پيش اومده اين وقته شب تماس گرفتي؟
لحنش آروم بودو خيلي با طمنينه حرفاشو ميزد
-نه ولي گفته بودين اگه خبري شد بهتون بگم
کنجکاو شدم
-خب ؟؟
-امروز رفتم خونه لاله ...گفت که دوازدهم همين ماه يه مهموني ديگه ترتيب دادن ...گفت تو ياخچيانه و ميتونم باهاش برم
-خب ....آدرس دقيقي نداد
-نه هنوز فقط گفت نوزدهم اين ماه تو ياخچيانه طرفاي ساعت 8-9شروع ميشه
زير لب زمزمه کردم عاليه...
-اوکي آماده باش ...نوزدهم حتما بايد به اون مهموني بري ...
-باشه فقط مهيار ....
حرفشو ادامه نداد حدس ميزدم نگران مخالفت اون باشه ...
-نگران نباش پدرت اجازه داده و خود سرگردم فک نکنم ديگه مخالفتي داشته باشه
-مطمئن باشم ؟...
-فعلا فقط آماده باش
-باشه پس ...شب خوش جناب سروان
تا اومدم تشکر کنم صداي بوق آزاد گوشي تو گوشم پيچيد ...اخم کردم ...دوست نداشتم کسي زودتر از من تلفن و قطع کنه ..
با اخم به صفحه گوشي نگاه کردم و رفتم تو ليست مخاطباش
"مهيار سارنگ"
دستم اسمشو
لمس کردو صداي کشيده اولين بوق تو گوشم پيچيد و بعد دوتا بوق صداي جدي و مردونش جاي بقاي کشيده انتظارو گرفت
-الو ..
تکيمو زدم به کاناپه و پاهامو طبق عادت دراز کردم روي ميز
-سلام ...فرزامم
تعجب کرد
-سلام ...اتفاقي افتاده ؟؟
خونسرد گفتم
-آره ...دوتا خبر دارم
-خب؟!
- اول اينکه سعيد همون سعيده ...ريز مکالمات و پياما رو خوندم ...به احتمال نود درصد خودشه
حس کردم صداش پر شد از هيجان
-اين عاليه ... خب خبر دومت ؟؟
-نوزدهم يه مهموني ديگس و....(کمي مکث کردم شک داشتم براي گفتنش )و اينکه خواهرتم بايد بره به اون مهموني
ساکت شد ...جز صداي نفساي بلند و کشيده و خش دارش چيزي به گوشم نميرسيد...
-باشه ...حواستونو جمع کنيد خودت و يکي ديگه زا ماموراي با جربزه رو ببر و يکي از ماموراي خانومم ميزارم حواسش به مهسيما باشه ...
-يه پيشنهادي دارم ...
حرفي نزدو منتظر ادامه حرفم شد ..ليوان چاييمو که حالا حسابي سرد شده بودو برداشتم و يه قلپ ازش خوردم ...از تلخيش اخمام رفت توهم
-بهتره براي اينکه کمتر نگران اون باشيم بزاريمش تا يکي از مربياي رزمي کار اداره باهاش فشرده دفاع شخصي کار کنه ...اينطوري بهتره
-فکر خوبيه فردا تو اداره راجبش حرف ميزنيم ....
-باشه ...منم چيز جالبي امروز گير آوردم ...ارسلان تنها دونفر دست چپ و راستش توي کاراش بودن ...حدس بزن کي !
خونسرد ولي با کمي شک گفتم
-آيهان و آيناز اميري درسته ؟؟
-دقيقا...
-حدس ميزدم ...
-منم همينطور ولي حالاکه مطمئن شديم پس ميتونيم بگيم ممکنه باند ارسلان هنوزم فعاليت داشته باشه ولي اينبار دختر و پسرش دارن کاراشو ادامه ميدن ...
-آره بهتر بيشتر راجب اون دوتا بدونيم ...
-درسته تا فردا همه اطلاعات آماده ميشه ...
-اهوم ...خوبه....
هردو ساکت شديم ...اينبار ناخواسته يه لبخند کمرنگ نشست روي لبم انگار يکي ديگم مثله من بود ...هردو منتظر بوديم اون يکي خدافظي کنه ...بعد چند ثانيه وقتي ديدم خيال نداره حرفي بزنه بي خيال تماس و قطع کردم و گوشي و پرت کردم کنارم رو کاناپه ...
دستمو گذاشتم روي پشتي کاناپه و اون يکي دستمم که ليوان توش بودو آوردم بالا و يه نفس همه محتويات ليوان ويه نفس سر کشيدم ...
حس کردم گلوم يه لحظه سوخت از تلخي اين چايي ...اون يکي دستمم گذاشتم طرف ديگه کاناپه و سرمو تکيه دادم به پشتي و چشمامو بستم ...عادت به خواب نداشتم ولي چشم بسته خوب بلد بودم ذهنمو آزاد کنم ....حالا که بعد پنج ماه سر کارم بر گشته بودم بايداز پس خودم و پرونده هام بر ميومدم ....
هر چهار نفر نشسته بوديم و منتظر محمدي بوديم...تقه اي به در خورد مهيار برگشت سمت در
-بفرماييد
محمدي با عجله وارد اتاق شدو در
حاليکه نفس نفس ميزد گفت
-شرمنده قربان تا همين چند لحظه پيش عکسا نرسيده بود
مهيار جدي نگاش کرد
-خيلي خوب سريعتر بيار ببينيم اين دوتا خواهر برادر چي کاره هستن
چراغا رو خاموش کردو رفت پشت لب تاپ ....فلش و انداخت توشو پروژکتورو روشن کرد ....چند ثانيهطول کشيد تا صفحه بياد بالا ...بعد چند لحظه عکس يه پسر جوون حدودا سي الي سي و يک با کت و شلوار خودش دوخت و هيکلي متناسب اومد روي صفحه ...قيافه معمولي داشت ولي ميشد گفت به خاطر چشماي مشکي که زوم بود روي دوربين و استايلش جذابه
محمدي شروع کرد
"آيهان اميري ....سي ساله متولد تهران ...توي ايران دانشجوي دانشکده هنر بوده و رشتش بازيگري بوده و ده سال پيشم از ايران رفت آمريکا و ظاهرا همونجام اين رشته رو دنبال کردو الان يکي از استاداي همون
دانشگاهه
وضعت مالي خيلي خوبي داره و ميشه گفت يه مرد جوون و پولدار به حساب مياد طوري که خونش اطراف خيابون منهتن آمريکاست که يکي از گرون قيمت ترين خيابوناي نيويورک به حساب مياد ...هيچ سوء سابقه يا رفتار مشکوکي تا به الان نداشته و از ده سال پيش تا الان وارد کشور نشده "
زد روي عکس بعدي ...با اومدن عکس نگام به جاي صفحه پرژکتور قفل شد روي مهياري که با بهت و حيرت خيره شده بود به عکس ...حس کردم رنگش پريد و دستاش و سفت مشت کرد ...مردمک چشماش داشت سرگردون توي کاسه چشمش ميچرخيد ...حس کردم مهيار اين دختر قد بلندو خوش هيکل با چشماي آبي و موهاي بلوطي رنگ و ميشناسه
مثله برادرش بود بيشتر از خوشگلي ميشد صفت جذاب و بهش داد ....
"آيناز اميري ...بيست و پنج سالشه و طراح مد و لباسه تو آمريکا...مثله برادرش وضع مالي خيلي عالي داره و توي آپارتمان شيک و لوکس توي يکي از خيابوناي منتهي به همون خيابون پنجم منهتن زندگي ميکنه ....
برخلاف برادرش همونطوري که ميدونين يه سال و نيم ايران بوده و تو اين مدتم به ظاهر مشغول انحصار وراثت بوده ...
آيناز يه پسر هفت ساله داره که بچه دوست پسرش بوده"
هرلحظه که محمدي جلوتر ميرفت مشت مهيار سفت تر و رگاي گردنش برجسته تر مشيدن
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفاي محمدي بي توجه به جمع سريع بلند شدو از اتاق زد بيرون ...پس حدسم درست بود مهيار اون دخترو ميشناخت ...
همه با تعجب به مسير رفتنش نگاه کردن ...سعي کردم ذهنشونومنحرف کنم ...
با جديت گفتم
-همگي آماده بشين براي پنجشنبه هفته بعد که قراره مهموني بر گزار بشه ...نبايد هيچ اشتباهي رخ بده
همگي گيج نگام کردن زماني با بهت گفت
-سرگرد کجا رفت يدفعه ؟؟؟
سرد گفتم-به ماها ربطي نداره ...سرتون به کار خودتون باشه ...
بلند شدم و بي حرف از اتاق زدم بيرون ...نميخواستم
فعلا چيزي رو به روي خودم بيارم الان وقتش نبود
رفتم تو محوطه پشتي اداره و سيگري از توي جيبم برداشتم و روشنش کردم ...
نگاهي به فيلترش کردم که داشت ذره ذره ميسوخت....اين روزا خيلي داشت مزخرف و بيهوده ميگذشت ...
انگيزه اي براي زندگي نداشتم همه زندگيم خلاصه شده بود توي کاري که ديگه حتي اونم دوست نداشتم ....
خيره شدم به سيگارو پوزخندي زدم ...ديگه حتي اينم دوست نداشتم ...اين روزا چقد روزام پر چيزا و لحظه هايي که دوسشون ندارم
*******
آخرين تيرمم پرتاپ کردم ...مثله قبليا صاف خورد توي سينه سيبل متحرک ....اسلحمو گذاشتم روي ميز جلوموگوشي صدا خفه کني که رو گوشام بودو و از توي گوشم در آوردم ...صداي شليک گوله ها عصاب خورد کن بود ...اسلحمو برداشتم و گلوله هاشو چک کردم و از سالن زدم بيرون ...
از در باشگاه مخصوصي که براي تمرين تير اندازي و ورزش و آماده سازي بود زدم بيرون ....رفتم سمت مزداي جديدم ...دستمو بردم که درشو باز کنم چشمم افتاد بهش ...از آخرين باري که ديدمش پنج-شيش روزي ميگذشت
ميدونستم تو همين باشگاه دارن باهاش دفاع شخصي کار ميکنن ...دستم روي در موندو با دقت نگاش کردم ...
آرنجمو گذاشتم روي سقف ماشين و انگشت اشارمو گذاشتم گوشه لبم وخيره شدم بهش...
حواسش به من نبود ...داشت توي ساک ورزشي که دستش بود دنبال يه چيزي ميگذشت و موهاي بلند و لختش بهش مجال گشتن نميدادن ....
يه لحظه يه فکري بد جوري رومخم رفت ووسوسم ميکرد انجامش بدم ...با قدمايي آهسته و محکم راه افتادم سمتش ...اصلا حواسش به من نبودو همچنان داخل ساکش در گير بود ...درست پشت سرش بودم ...
انگار چيزي و که ميخواست بالاخره پيدا کرد ...سريع سرشو آورد بالا و موهاي و بلندشو که تا زير چونش ميرسيدو داد تو....کارش بي فايده بود چون باز ريختن جلو صورتش ...خواست اولين قدم و برداره که همزمان پامو آوردم بالا و با نوک کفشاي ورني و براقم پشت کفششو لمس کردم و همين شارژ کوتاه باعث شد تعادلشو از دست بده و روي جوب جلوي باشگاه تلو تلو بخوره
ساکش از دستش افتادو جيغ خفيفي کشيدو دستاشو از هم باز کرد ....داشت با سر ميرفت توي جوب آب که سريع با دستم دستمو دراز کردم و مانتوشو از پشت مشت کردم تو دستمو و کشيدمش عقب ...
تا ايستاد دستشو گذاشت روي سينشو چشماشو بست ...نفسشو با صدا داد بيرون ...هنوز وقت نکرده بود منو ببينه از بس هول بود
چشماشو به سرعت باز کردو با غيظ چرخيد طرفم
-هوي يارو مگه کوري؟ نميتوني درست راه بـــ...
با ديدن مني که دست به سينه ايستاده بودم و بااخم ريزي خيره بودم بهش حرف تو دهنش ماسيد ...با دهن باز گفت
-سروان ؟!!!...
انگار انتظار ديدنمو نداشت ...با تعجب و
دهاني باز خيره بود بهم ...
اخممو غليظ تر کردم ...با لحني تند و جدي گفتم
-همه پيشرفتت توي اين پنج_ شيش روزهمين بود ؟...که با يه پشت پا پخش زمين شي؟؟
سريع خودشو جمع و جور کردو موهاشو داد تو ...با اخمايي درهم ولب و دهني آويزون گفت
-خب من هنوز يه هفتم نيست دارم دفاع شخصي کار ميکنم ...تازشم
خيره شد به چشمام حالا که عينک آفتابي چشماموقاب گرفته بود راحت خيره شده بود بهشون حرفشو ادامه داد
-تازشم حرکت شما غافلگيرانه بود
با تمسخر پوزخندي زدم
-هه ببخشيد ديگه ...يادم باشه بگم کسي قبل حمله به تو پنج ديقه قبلش اطلاع بده تا کمي گرم کني
لباش آويزونتر شدو ابروهاش بيشتر گره خورد و سرشو انداخت پايين که باز موهاش ريختن جلو صورتش ...اينبار حرکتي براي زدنشون زير شالش انجام نداد
سريع و پشت سرهم باصداي ريزي که پر بود از حرص زمزمه کرد
-يکي نيست به تو چه آخه ...
فکر کردنشنيدم ولي نميدونست گوش پليسا تيز تر از اين حرفاس...
چپ چپ نگاش کردم ولي چيزي نگفتم ...
-دنبالم بيا ميرسونمت
اينو گفتم و راه افتادم که برم سمت ماشين خودم ...سريع سرشو آورد بالا
-واي نه نه!مرسي زحمت نميدم خودم ميرم
با لحني خونسرد و سرد گفتم
-نگفتم نميتوني بري گفتم ميرسونمت بايد راجب مهموني فردا باهات صحبت ميکردم الانم وقت مناسبيه
دستمو انداختم و در ماشين و باز کردم تا خواستم بشينم ديدم هنوز سر جاش ايستاده بااخم گفتم
-ميخواي همونجا وايستي؟
نگاهي گذرا به صورتم کرد و قدم اول و برداشت ...درو باز کرد نشستم تو ماشين و درو بستم اونم در طرف خودشو بست
ماشين و روشن کردم
-خونمون نصف راهه ها
حرفي نزدم ...با ترديد گفت
-راهتون دور نشه جناب سروان
نفسمو که حبس سينم بود و دادم بيرون و سوالشو بي جواب گذاشتم
-لاله تماس نگرفت ؟؟
وقتي ديد جوابشو ندادم اخم کرد و صاف نشست
-گفت فردا يه ربع به هشت مونده مياد دنبالم ...
سري به نشونه فهميدن تکون دادم و با لحني جدي تر از قبل گفتم
-فردا که ميري اونجا خيلي عادي برخورد ميکني انگار که واقعا براي يه مهموني ساده اومدي ...هرکدوم از ماها رو که ديدي خيلي ريلکس برخورد ميکني انگار نه انگار که مارو ميشناسي
مثله من حرفي نزدو فقط سرشو تکون داد...نگامو از جلو گرفتم و با چشمايي ريز شده نگاش کردم ..حس کردم داره مقابله به مثل ميکنه ...
چيزي نگفتم و به جاش نگامو دوختم به خيابون که حسابي شلوغ شده بود
پيچيدم تو خيابون اصلي که خونه اونام همونجا بود ...زياد به مسيرا وارد نبودم ولي خوب اين منطقه رو ميشناختم
-اينجاست رد شدين
پامو گذاشتم روي ترمز و سوالي نگاش کردم ...بي اينکه نگاهي به من بندازه کمربندشو
باز کرد
-ممنون مرسي زحمت کشيدين
اين گفت و درو باز کرد ...پياده شدو بعدازبستن در سرشوخم کردو از پنجره طرف خودش گفت
-بازم ممنون و خدافظ
اينو گفت و راه افتاد سمت خونشون ...آينه جلورو تنظيم کردم ... خيره شدم به رفتنش
رفت سمت يه در آهني خيلي بزرگ سفيدو نارنجي و زنگ و فشار داد ....درباز شدو دستشو گذاشت روي دستگيره تا بازش کنه ...نگاه کوتاهي به ماشين که هنوز حرکت نکرده بودم کردو وارد خونه شد
سرمو کمي کج کردم و به خونشون نگاه کردم ...يه خونه سه طبقه با نماي سنگي و شيک ...
نگامو از خونشون گرفتم و ماشين و روشن کردم و راه افتادم ...ترافيک بود
چشمم خورد به کنار پياده رو ...دختر پسر جووني خيلي شيک کنار هم داشتن قدم ميزدن و از برفي که ديشب باريده بودو الانم دوباره داشت شروع ميشد که بباره لذت ميبردن و ميخنديدن ... عکس دونفره توي اين هواي دونفره ميگرفتن ....فقط سه قدم اونور تر يه پيرمرد بساط پهن کرده بودو دستمال کاغذي ميفروخت...با برفي که داشت شروع ميشد به تکاپو افتاده بودو داشت تند تند وسايلشو جمع و جور ميکرد
پوزخندي به اين صحنه زدم ...چقد آدما شبيه هم بودن و زندگيا همه مثله هم ...
اين روزا بعضيا ميدوئن تا غذاشونو هضم کنن و بعضيام ميدوئن تا گرسنه نمونن
راه باز شد ...نگامو از اونا گرفتم و پامو گذاشتم روي گاز و راه افتادم سمت خونم...
درو بستم و کليدو مبايلموپرت کردم رو اپن ...شروع کردم به باز کردن دکمه هاي پيراهنم و همزمان وارد آشپزخونه شدم ...
ليواني برداشتم و پر کردم از آب يخ ....ليوان و آوردم بالا و يه نفس سر کشيدم ....چند قطره از کنار لبم سر خوردو ريخت رو سينم و خنکيش حالم و خوب کرد...ليوان و گذاشتم روي ميزو راه افتادم سمت حموم ...
آب يخ ريخت روي سرمو شامپويي که به موهام زده بودم سر خورد رو صورت و شونه هاي پهنم ...دستمو بردم سمت صورتمو موهامو عقب زدم ...کف از پشت تيره کمرم ريخت پايين و آب سردو پشت بندش تند ميريخت رو سرو بدنم ...حس خوبي داشتم ...يه چيزي مثله خلا؟...دوست داشتم فعلا اينجا باشم ...اينجا که بودم آروم بودم انگار
يکم شيرو چرخوندم و آب گرم تر شد حس رخوت خاصي بهم دست داد ...انگار بعد مدتها اولين بار خواب به چشمم اومده بود ....از حموم اومدم بيرون رفتم سمت تختم ...حس اينکه لباس بپوشمو نداشتم ...با همون حوله خودمو پرت کردم روي تخت و گوشي و گذاشتم کنار سرم ...به ديقه هم نکشيد خواب اومد به چشمم و چيزي نفهميدم ...
*******
کمر بندمو سفت کردم و آخرين نگاهمو به خودم انداختم ...
يه جين مشکي با يه پيراهن تنگ مشکي که دوتا دکمه بالايشو باز گذاشته بودم ..
موهامو جلوشو داده بودم بالا ...نگام مثله هميشه
خشن بودو جدي ...
سويچ ماشين جديدي که تحويل گرفته بودم و از روي ميز برداشتم و کت اسپورت سفيدم از رو تخت برداشتم... از اتاق زدم بيرون ...بايد سريع تر راه مي افتادم ...
ادامه دارد....
1401/08/30 06:05?#پارت_#چهارم
رمان_#تا_تباهی?
گوشيم تو دستم لرزيد ...نگاش کردم ...مهيار بود ...تماس و وصل کردم
-الو ..
-آماده اي؟
در آسانسورو بستم و دکمه پارکينگ و زدم ....
-آره دارم راه مي افتم بچه ها رفتن ؟؟
-آره اونام راه افتادن مهسيمام با اون دختره رفت
-اوکيه پس ..
در ماشين و باز کردم و نشستم تو
-فرزام حواستو جمع کن خرابکاري نکنن من
دو تا از بچه هارم بيرون گذاشتم تا اگه موردي ديدن سريع خبرت کنن
-باشه مواظبم
-کاري پيش اومد سريع خبرم کنين
-باش
اينو گفتم وهردو بي حرف گوشي و قطع کرديم...ماشين و از پارکينگ در آوردم و راه افتادم سمت آدرس...پيدا کردن اين پسره کارآسوني نبود ...کمک خواستن از بهزار کار عاقلانه اي نبود نبايد ميذاشتيم کسي چيزي بفهمه ...
بعد حدودا بيست ديقه رسيدم به محل مهموني ...ساختمون بلندي بودو و داخل کوچه پر شده بود از ماشين هاي رنگ و وارنگ ....
ماشين و پارک کردم و پياده شدم ...مهموني طبقه پنجم همون ساختمون بود ...رفتم سمت آسانسور تا در باز شد رفتم تو همزمان دوتا دخترم با من وارد آسانسور شدن ...
بي توجه بهشون چشمم به شماره هاي طبقه ها بود ...سنگيني نگاشو و پچ پچ و اشاره هاي زير چشميشونو ديدم ...معلوم بود از اون دسته دختراي آويزونن جفتشون ...در آسانسور باز شد بي توجه بهشون از در زدم بيرون و اونام پشت سرم اومدن بيرون ...زمزمشونو شنيدم صداشون قابل شنيدن بود
-يکم رسم آداب معاشرت بلد بودنم بد نيست...ما که شنيديم همه جا ميگن خانوما مقدمم
دوستش ريزخنديد-والا نميدونن وقتي دوتا خانوم خوشگل و خوشتيپ ميبينن بايد جنتلمن باشن
از سرو صدايي که ميومد راحت ميشد فهميد مهموني تو کدوم واحده ...معلوم بود اينام ميخوان به همون مهموني برن ...خونسرد چرخيدم سمتشونو با نگاهي دقيق سرتا پاشونو نگاه کردم ...زل زدم تو صورتشونو نيشخندي زدم ...رو به همون دختري که اين حرف و زده بود گفتم
-حرف شما متين ولي من خانــــومي نديدم اينجا
سريع گارد گرفت
-پس بهتره بري پيش يه چشم پزشک
لبخند پر تمسخري زدم
-بهتره شمام برين پيش يه جراح پلاستيک تا يه فکري به حالتون بکنه شايد اونموقع کسي رغبت کنه تو صورتتون نگاه کنه ...
در باز شد ...منتظر نشدم تا حرفاي مزخرفشونو گوش کنم سريع وارد خونه شدم ...
چه خبر بود ...همه چي در هم بود دخترا و پسرا با تيپ هاي جورواجور همه جا رو پر کرده بودن ...
همه جور تيپي و ميشد بينشون پيدا کرد نگامو چرخوندم ...اولين چهره آشنايي که ديدم مهسيما بود ...تو يکي از خلوت ترين و دور از چشم ترين نقاط نشسته بودو خيره بود زمين ....
يه ساپورت مشکي با يه پيراهن تنگ ولي کاملا پوشيده مشکي پوشيده بودو موهاشو که کلا لخت و صاف بود يه وري ريخته
بود رو صورتش و آزادانه گذاشته بود دورش پراگنده باشن ...
رفتم سمت بار کوچيکي که توي گوشه خونه بود ....يه گيلاس برداشتم و چشممو چرخوندم دور تا دور سالن ...يه چشمم به مهسيما بودو يکي ديگم داشت دور سالن ميچرخيد ميدونستم به غير من يه پليس زنم گذاشتن که حواسش به مهسيما باشه ولي بازم چون من پيشنهاد داده بودم اونو طعمه بکنن بايد خودمم مواظبش باشم ...
يه دختر رفت سمتش ....نگام دنبالش چرخيد فک کنم اين دختره لاله باشه ..بايد زودتر خودمو بهش نشون ميدادم ...صاف ايستادمو کتمو مرتب کردم...راه افتادم سمتشون ...
نگام به مهسيما بود که داشت با خنده به حرفاي دختره گوش ميداد ...انگار سنگيني نگامو حس کرد که سرشو چرخوند سمتم
نگاه قهوه ايش گره خورد تو نگاهم ...خونسرد و بي هيچ حسي نگاش کردم ...رسيدم به يک قديميشون ....دوستشم متوجه حضور من شد
با لبخند مردونه اي نگاشون کردم
-سلام خانوما
دوستش زودتر جواب داد
-سلام خانوما من سامانم ...سامان ملکي
هر دو بي حرف خيره شدن بهم با لبخند جذابي گفتم
-افتخار آشنايي ميدين؟؟
مهسيما اخماشو کشيد تو هم ولي دوستش لبخند عريضي زد دستشو دراز کرد سمتم
-سلام من لاله هستم
نگاه منتظرمو دوختم به مهسيما ...با اخمايي که چهرشو جدي تر از هميشه نشون ميداد گفت
-مهسيما
اينو گفت و روشو برگردوند ...
-خوشبختم خانوما
لاله با لبخند و مهسيما زير لب يه "منم همينطور" گفتن
نگامو دور تا دور سالن چرخوندم و گيلاسمو توي دستم چرخوندم
-راستش من امشب اينجا تنهام ...(نگاهمو مستقيم دوختم به صورتشون )ميتونم اميد وار باشم اجازه بدين که امشب همراهيتون کنم ؟؟
مهسيما با لحن تندي گفت
-خير
يه تاي ابرومو دادم بالا که حرفشو ادا مه داد
-امشب خيليا اينجا تنهان فک کنم بهتره وقتتوبا اونا بگذروني
با خونسردي گفتم
-حضورمن کنارتون ناراحتت ميکنه ؟؟
قبل از اينکه جوابمو بده لاله با آرنجش ضربه اي نا محسوس به بازوش زد و با اخمايي مصنوعي گفت
-اِ مهسيما ...خب يه شبه ديگه اينم ميگذره ميره ..اومديم امشب خوش بگذرونيم نه اينکه بشينيم يه گوشه به قرو فر ملت نگاه کنيم
مهسيما بي اينکه منو نگاه کنه گفت
-تنهايي نميشه خوش گذروند ؟....
لاله با تمسخر گفت
-به نظرت ميشه؟؟!!
شونه اي بالا انداخت
-منکه چند ساله تنهايي دارم خوش ميگذرونم
اينبار من پريدم وسط بحثشون
-پس توصيه ميکنم يه فرصت به خودم و خودت بدي و از اين تنهايي در بياي
نگاشو چرخوند سمتم
-من از شرايط الانم راضيم (پوزخندي پر از تمسخر زد)مرسي از نيت خير خواهانتون
با نگاهي خندون خيره شدم تو چشماش خوب داشت نقش بازي ميکرد خوشم اومده بود
-من آدم خيري
نيستم مهسيما جان ...اينو يادت باشه هيچ گربه اي محض رضاي خدا موش نميگره اينو گفتم تا هم امشب خودم تنها نباشم و هم تو از اين يکنواختي در بياي و يکم خوش باشي
-معلومه خيلي با تجربه ايدها درست نميگم ؟!
دستمو فرو کردم تو جيب تنگ شلوارم و شونه اي بالا انداختم
-ربطي به تجربه نداره با يه نگاه سر سري به جمعي که اينجانم ميتوني راحت درک کني چي ميگم
لاله مداخله کرد و پريد ميون حرفامون
-باشه حالا بعدا تا آخر شب کلي وقت دارين باهم يکي به دو کنين فعلا من ميخوام مهسيما رو ببرم به دوستام معرفي کنم
نگاش کردم
-اميد وارم توام مثله دوستت از اينکه بخوام همراهتون باشم ناراحت نشي؟
بلند زد زير خنده و با سر انگشتاش موهاي جلوي صورتشو کمي داد عقب
-نه بيا بريم من مثله مهسيما استرليزه نيستم
لبخندي مصنوعي زدم وپشت سر لاله از بين جمعيت رد شديم و رفتيم سمت ديگه ي سالن که يک زن و دوتا پسر جوون حدودا 27-28ساله کنارش ايستاده بودن
لاله رفت سمتشون و با لبخند گفت
-بچه ها بفرماييد اينم از مهسيماي گل و گلاب همونيکه براتون تعريفشو کرده بودم
هر سه نگاشون چرخيد روي مهسيمازنه دستشو دراز کرد به طرفشو با لبخند گفت
-سلام عزيزم من فرحنازم لاله خيلي ازت تعريف ميکرد مشتاق بودم ببينمت ...گفته بود خيلي دختر گلي هستي
مهسيما لبخند شيريني زدو دستو گذاشت توي دست فرحناز
-منم از آشنايتون خوشحالم فرحناز جون ....(نگاهي گذرا به لاله انداخت) لاله هم که ازبس خودش گله همه رو عين خودش ميبينه
لاله با ناز صورتشو چرخوند سمت ديگه
-واي نگو الان چشمم ميزنن
يکي از پسرا که تيپ نسبتا خوبي داشت و قيافشم بدک نبود با خنده گفت
-خرزهرم يه گله
لاله با قيافه اي مچاله گفت
-من اسمم رومه لاله ...اون گلم فقط برازنده خودته
پسره دهن کجي به لاله کرد
-هن سن دين دوزدي اوش گوراخ
(آره تو راس ميگي ...)
پسره خنديد و صورتشو چرخوند سمت مهسيما
-اين و ولش بابا من نيمام خوشبختم از آشنايت
پسر کناريم لبخندي به مهسيما زد
-منم امير عليم
مهسيما لبخندشو بيشتر کرد
-خيلي خيلي خوشبختم ...
لاله رو کرد سمت منو و با دست بهم اشاره کرد
-وايشونم آقا سامانه همين چند ديقه پيش ..پيش پاتون باهاش آشنا شديم
پسرا دستشونو دراز کردن سمتم و دستم و گذاشتم تو دستشونو فشار دادم
-خيلي از آشنايتون خوش بختم
زني که کنارشون بود با نگاهي سرتا پامو از نظر گذروند
-مام همينطور ...تو بچه تبريز نيستي نه؟!!...
همگي منتظر زل زدن بهم ...چشمامو ريز کردم چطوري تونست به اين سرعت اينو بفهمه ...سعي کردم چهره خونسردم و حفظ کنم
-نه من اصالتا تهرانيم چند ماهي ميشه اومدم
تبريز
لبخندي زدو گيلاسشو سر کشيد
-حدس ميزدم
لاله با تعجب گفت
-از کجا فهميدي؟؟
گيلاس خاليشو گذاشت رو ميز کناريش و نگاهي باز به سرتا پام کرد
-حس شيشم ...وقتي نيما ترکي حرف زد اخماش رفت توهم انگار که معني حرفشو نفهميد براي همين گفتم
لبخندي مصنوعي زدم ...معلوم بود خيلي آدم تيزيه سنشم نسبت به اينا بيشتر ميزد حدودا سي و سي و يک ساله ...
-چرا همگي نشستين پاشين برين اون وسط يه تکوني به خودتون بدين
همگي چرخيديم سمت صدا....
پسري قدبلند و هيکلي که يه تيشرت سبز لحني با شلوارجين آبي پشيده بودو موهاشم از کناره ها کوتاه کرده بودولي از وسط به نسبت بلند تر بودن
دست انداخته بود دور کمر دختر ريز نقشي که بهش ميخورد شانزده –هفده سالش باشه
امير علي با خنده گفت
-همين تو داري خودتو تکون ميدي واسه هفتادو هفت پشتمون کافيه
لاله با خنده گفت
-سعيد يکم سر سنگين باش خير سرت صاب مجلسي از اول اون وسط داري ميلزروني
جا خوردم ...سعيد...پس خودش بود ..همه چي داشت خيلي سريع تر از اونيکه پيش بيني کرده بودم پيش ميرفت و همينم يکم نگران کننده بود ...مطمئن بودم اين سعيد همون سعيده
نشنيدم چه جوابي به لاله داد ولي رو کرد سمت منو مهسيما
-معرفي نميکنيد؟؟
ظاهرا طرف صحبتش هردوي ما بوديم ولي با نگاهي نافذو دقيق سرتاپاي مهسيما رو از نظر گذروند
مهسيما با لبخندي که فک کنم مختص خودش بودو چهرشو عجيب دلنشين ميکرد گفت
-سلام من مهسيمام دوست لاله
يه تاي ابروشو داد بالا و با لحني چاپلوسانه گفت
-به به لاله خانوم از اين دوستاي خوب خوبم داشته و رو نميکرده...خيلي خوشبختم خانومي
مهسيما باز لبخندشو تکرار کرد ...اينبار چرخيد سمت من ...نگاه عميقي بهش کردم ميشد تو ته چشماي سبز رنگش شرارت و ديد
دست چپشو که آزاد بود دراز کرد سمتم
-سلام من سعيدم
لبا کمي به معني لبخند کش اومدن
-سلام سامانم
دستمو محکم فشرد و رو کرد سمت بقيه و دختري که دستشو انداخته بود دور کمرش و سفت به خودش فشرد
-خب معرفي ميکنم اينم خانوم کوچولوي منه رويا خانوم
با دقت خيره شدم به دختره ...چهره خوشگل و هيکل رو فرمي داشت
چشماي مشکي و کشيده اي داشت که مژه هاي پر پشتش اونارو پونده بودن و ابروهاي مرتبي داشت بيني قلمي و کشيده با لبايي برجسته ...
پس اگه اين پسر سعيد باشه و معادلات ما تا حالا درست باشه نفر بعدي اين روياست
سعيد رو کرد سمت همه
-تا به چک نگرفتمون بريد وسط
به دي جي که چند قدم اونطرف تر ايستاده بود گفت
-آهنگ ناب و برو رفيقاي نابم ميخوان بترکونن
به ديقه نکشيد که صداي کر کننده آهنگ ناب نابيم بهزاد ليتوکل سالن و برداشت و پشت بندش صداي
دختر پسرا بلند شد ...
همگي بلند شدن و راه افتادن برن وسط لاله اومد کنارم و در حاليکه سعي ميکرد در حد امکان صداشو ببره بالا که صداش ب گوشم برسه با داد گفت
-مهسيمارو ميسپرم دستت ....ببينم ميتوني مخش کني يا نه
اينو و گفت و منتظر نموند سريع رفت پيش بقيه ...وسط حسابي شلوغ شده بودو معلوم نبود کي به کيه...با تمسخر داشتم به آدماي مست و پاتيلي نگاه ميکردم که با همچين آهنگي اينطوري رفتن تو اوج و دارن حال ميکنن
برگشتم سمت مهسيما با اخم ريز خيره بود به جمعيتي که وسط داشتن ميرقصيدن ...نگامو حس کردو سرشو آورد بالا ...با چشم نا محسوس اشاره کردم که دنبالم بياد
جلوتر راه افتادم سمت بالکن و اونم اومد دنبالم ...در بالکنو باز کردم ومنتظر شدم اول مهسيما وارد بشه ... رفت تو بالکن ...پشت سرش وارد بالکن شدم و درو بستم ...چون شيشه ها دوجه داره بودن نسبتا صدا کمتر شده بود
اون پشتش به در بودو من دقيقا رو به رويدر قرار داشتم ...نذاشتم حرف بزنه و سريعتر گفتم
-ببين بهتره يبار تو زندگيت ريسک کني و روي پيشنهادم فک کني...به قيافت نميخوره تا اين حد ترسو باشي
گيج اخماشو کشيد توهم ...دعا دعا ميکردم چيزي نگه ...نگام خيره بود به تصوير لاله اي که پشت ديوار منتهي به بالکن ايستاده بودو گوشش به ما بود
-ترس ديگه چه صيغه ايه ...من کلا از پسر جماعت و دوستي باهاشون بدم مياد
لبخند کمرنگي زدم ...بر خلاف انتظاري که ازش داشتم تا حالا نشون داده دختر تيزيه
يه تاي ابرومو دادم بالا
-شعار نده ...امثال تورو خوب ميشناسم چون آدم احساسي هستين و زود وابسته ميشين خودتونو پشت اين شعاراي دوزاريتون پنهون ميکنين ...
پوزخند صد داري زد
-هه نگفتم تجربت زياده
دستامو رو سينه قلاب کردم و با لبخندي کجي نگاش کردم
-مزخرف نگو اگه جدا تا اين حد که ميگي از پسرا بدت مياد چرا باهام دوست نميشي تا بهت ثابت کنم اين بدت اومدنا واسه خاطر ضعف خودته
پوزخندي زد –اوکي باشه قبوله
نگام باز رفت سمت در شيشه اي بالکن هنوز همونجا بود ...
چشمامو چرخوندم سمت چشماي مهسيما
-گوشيت همراته ؟
-خير تو کيفمه
دستموبردم از جيب تنگ شلوارم گوشيمو کشيدم بيرون ....سريع براش تايپ کردم
"هرجوريه امشب با اين دختره رويا دوست شو و سعي کن آمارشو در بياري "
گوشيو گرفتم سمتش
-بيا شمارتو بنويس
گوشيو از دستم گرفت ....چرخيدن نگاش تو صفحه دو ثانيه طول کشيد ...و بعد انگشتاي سفيد و کشيدش روي صفحه گوشي تند به حرکت در اومدن
گوشي گرفت سمتم
-بيا اينم شماره
نگام به صفحه خيره موند
"باشه سعيمو ميکنم "
گوشي و گذاشتم توي جيبم
-بريم؟؟
سري تکون داد تا برگشت سمت در هردو تصوير لاله
رو ديديم که سريع دور شد ...مکث نکردو درو باز کرد ....
هردو رفتيم بيرون ...رويا و سعيد به همراه لاله کنار هم نشسته بودن ...راه افتاديم سمتشون
لاله با ديدنمون کنار هم خنديد
-شيري يا روباه ؟؟
خيلي جدي و محکم گفتم
-گرگ ...
سعيد با شنيدن حرفم چشماش برق عجيبي زد
مهسيما رفت و کنار رويا نشست ...سعيد رو بهم گفت
-بيا بشين ...
نشستم کنارشو پامو انداختم روي اون يکي لاله بلند شدو رفت سمت آشپزخونه ...
-خيلي زودمخشو زدي انتظارشو نداشتم ...
نگاهي به مهسيما کردم که مشغول صحبت با رويا شده بود پوزخندي زدم
-دختره ساده ايه فقط اداي آدماي پيچيده رودر مياره
خنديد
-دوست دختر نداري ؟؟
خونسرد نگاش کرد
-چرا دارم...ولي ديگه داره زيادي تکراري ميشه اين دختره براي يه مدت بد نيست
خنديدو مشت آرومي زد به بازوم
-معلومه از اون دختر بازاي قهاريا ..
خنده کجکي تحويلش دادم
دختر باز نيستم ...آب که زياد تو يه جا بمونه راکد ميشه
نگاش چرخيد روي اميرعلي و نيماکه داشتن ميومدن طرفمون
-استدلال جالبي بود ...خوبه که آدم تا جوونه جووني کنه
اومدن و نشستن کنارمون ...
نگاهي به ساعت مچيم کردم ....ده ديقه از دوازده گذشته بود ...يکم از تب و تاب افتاده بودن ...صداي مهسيما باعث شد نگامو از دختر پسرا بگيرم و نگاش کنم ...رو به لاله کرد
-لاله پاشو بريم ديگه دير وقته من تا قبل يک نرم خونه بد ميشه
لاله قيافشو جمع کرد
-اِ مهسيما ول کن اين سوسول بازيا رو پر پرش اينکه دوتا داد سرت ميزنن نميکشنت که بمون حالا نيم ساعت ديگه ميريم
بلند شدم ...نگاهاشون چرخيد سمت من
-منم ديگه بايد برم (چرخيدم سمت مهسيما)پاشو حاضر شو تورم ميرسونم
لاله به جاش جواب داد
-کجا حالا بابا مگه مرغين بشينين ميريم ديگه
-نه ديگه بايد برم
فرحناز بهم نگاه کرد
-کجا حالا بودي ..
مهسيما –من مزاحمت نميشم با لاله ميرم تو ميخواي بموني بمون
جدي نگاش کردم
-زودتر آماده شو و بيا بيرون
ديگه منتظر جوابش نشدم و از همه خدافظي کردم ...سعيدو لاله تا دم در واحد اومدن ...سعيد دستشو دراز کرد سمتم
-خيلي خوش حال شدم امروز ديدمت از اين به بعد به لاله ميگم برا مهمونيا دعوتت کنه دوست داشتي بيا
دستشو گرفتم و خيره شدم به چشماي سرخش که آثار مستي بود
-حتما
لاله با خنده گفت
-ببين من محموله رو سالم تحويت دادم ها ...دختر مردم و صحيحو سالم برسوني خونشون
در جوابش فقط يه لبخند مسخره و ساختگي زدم و رفتم سمت آسانسور تا درش باز شد همزمان مهسيمام از در زد بيرون از اونا خدافظي سريعي کردو همراهم سوار آسانسور شد
کيفشو انداخت تو دستشو شروع به بستن دکمه هاي باز پالتوش کرد ...نگامو ازش
گرفتم و با ايستادن اسانسور ازش زديم بيرون...
رفتم سمت ماشين و درشو زدم که باز شه ...با تعجب گفت
-ماشينتونو عوض کردين ؟؟
بي توجه بهش درطرف خودمو باز کردم و گفتم
-بشين
درو باز کردو نشست ...حس کردم از اينکه جوابشو ندادم حرص خورد اينو ميشد از کوبيدن در ماشين فهميد
ماشين و روشن کردم و از محله زدم بيرون
-الان شما دارين ميرين اتفاقي نيافته اون تو يوقت
نگاش نکردم
-چندتا از مامورامون اونجا هستن ...رويا چي شد ؟
سريع برگشت طرفمو يه وري نشست ...موهاشو با هيجان زد زير شال مشکي که انداخته بود رو سرش
-آها رويا ...از زير زبونش کشيدم...هفده سالشه دانش آموزيکي از اين مدارس تيزهوشانه فاميليشم سعادته...با اين پسره سعيد توي بي تالک آشنا شده و حدودا دوماهي ميشه باهم دوستن ...سعيد يه بوتيک تو لاله پارک داره که لباس و از اين جور چيزا ميفروشه....و ديگه اينکه ...
دستشو برد بالا و با کف دستش تند تند زد رو پيشونيش
-ديگه اينکه ...ديگه اينکه ....آهـــــا
سريع کيفشو باز کردو گوشيشو ازش در آورد و گرفت سمتم
-اينم شمارشه ...
گوشيو از دستش گرفتم و نگاهي به شماره کردم ...و گوشيو گرفتم طرفش
-آفرين خوبه ...سعي کن بيشتر باهاش جورشي
-باشه
ديگه حرفي نزدم و اونم که ديد من حرفي ندارم صاف نشست و گوشيشم پرت کرد تو کيفش ...
دست بردمو پخش و روشن کردم ...تا رسيدن به در خونشون ديگه حرفي نزديم ...
مهيار
نگاهي به صورت تک تکشون انداختم
-حالا که سعيدو پيدا کرديم خيلي جلو افتاديم ...از طرفيم احتمال ميديم رويا نفر بعدي باشه
محمدي گفت
-اونجوري که من راجبش تحقيق کردم پسر بي سرو صدايه دانشجوي مهندسي کشاورزيه تا حالام مورد خاصي نداشته
فرزام سرشو چرخوند سمت محمدي
-اونا بيگدار به آب نميزنن ...معلومه خيلي حرفه اي دارن کارشونو پيش ميبرن ...توي همه پنج مورد قبلي حتي يه ردم از خودشون به جا نذاشتن
برگشتم سمت نصيري
-تويه نفرو بزار که حواسشون به اين دختره رويا باشه و يهدو نفر بزار که سعيد و تعقيب کنن...نبايد بزاريم يه ثانيم از جلو چشممون دور بشن
همگي بعد تموم شدن جلسه بلند شدن تا برن دنبال کارايي که به عهدشون گذاشتم
فرزام اومد طرفم ...سوالي نگاهش کردم ...مثله هميشه چشاي شيشه اي سردشو دوخت تو چشمام
-آدرس آموزشگاهي که خواهرت براي موسيقي ميره توشو ميخوام
اخمام رفت توهم
-ميخواي چيکار ؟!
-بايد به لاله نزديک بشيم ...الان ديگه ميدونم اونم يکي از اوناست ...هر چقد بيشتر ج-لو چشمش باشيم بهتره
مخالفتي نکردم ...يعني نميتونستم مخالفتي بکنم ...مهسيما حالا وارد اين ماجراها شده بود و بيرون کشيدنش يعني به باد دادن هر چيزي که
تاحالا بدست آورديم
بي حرف يه برگ از سالنامه روي ميزو کندم و آدرس و نوشتم روش ...برگه رو گرفتم طرفش
-روزاي فرد از ساعت چهار تا شيش عصر کلاس داره
چشمش به نوشته هاي روي کاغذ بود ...دستمو به پشت گردنم کشيدم و با ترديد گفتم
-فرزام ...
سرشو بالا گرفت ...نفسمو کلافه دادم بيرون
-ببين مهسيما ...مهسيما زيادي بچس يکمم دست و پا چلفتيه ...بيشتر مواظبـ...
صداي جدي و بي روحش حرفمو نيمه تموم گذاشت
-چرا بهش فرصت نميدين بزرگ بشه ؟؟
چيني به پيشونيم انداختم منظورشو نفهميدم ...انگار خودشم فهميد که متوجه منظورش نشدم خودش ادامه داد
-اون بچه نيست ...لااقل سنش ميگه که بچه نيست ...بهش فرصت بزرگ شدن بدين ...بزار ياد بگيره خودش بايد هواي خودشو داشته باشه
-نميتونه ...
-امتحان کردي که ببيني ميتونه يا نه ؟!..
ساکت شدم ...حرفي براي زدن نداشتم ...منو و بابا هميشه سعي کرديم مهسيما رو به دور از هر حاشيه اي نگه داريم ...حساسيت بابام روش از اون يه شخصيت متکي ويه دختر ساده ساخته بود ...
-ببين من چيزي از طرز تفکر تو و خانوادت نمي دونم و برامم مهم نيست که بدونم ...اما تو همين ديداراي کوتاهم ميشد فهميد دختر باهوش و تيزيه منتها بهش بها داده نشده ...اعتماد بنفس کافي نداره و همينم باعث ميشه سرکشي و گستاخي بقيه دخترا رو نداشته باشه ...
کلافه گفتم –اون ذاتا شخصيت آرومي داره
لباش به نشونه پوزخند کج شد
-فک نميکنم اتفاقا برعکس اون به دختر کاملا لجبازو و پر شرو شوره منتها خود واقعيشو پشت اين شخصيتي که شما براش ساختين پنهون کرده
سعي کردم حرفام مطمئن باشن با اطمينان خاطر گفتم
-تو اونو فقط به اندازه چند تا ديدار خيلي کوتاه که شايد اندازه انگشتاي دستم نباشه شناختي پس زود قضاوت نکن ..
پوزخند ديگه بهم زد ...داشت عصابموتحريک ميکرد
-براي يه دانشجوي انصرافي تو سال آخر روانشناسي کار زياد سختي نيست با چندتا ديدار انگشت شمار پي به شخصيت اطرافيانش ببره
با تعجب ابروهاموگره کردم ...بي توجه به نگاه پر سوالم چرخيد و رفت سمت درو از اتاق خارج شد
منظورشو نفهميدم ...يعني اون دانشجوي روانشناسي بوده؟....
چشمم به ساعت افتاد ...بيخيال فرزام شدم و سريع کاپشنمو از روي رخت آويز برداشتم ...بايد ميرفتم زندان ايرج خواسته بود که منو ببينه
از اتاق زدم بيرون ....درو بستم همينکه برگشتم سينه به سينه يه پسر جوون شدم ...شناختنش سخت نبود ...پوريا ...نگاهي به سرو وضعش کردم ...خيلي تغير کرده بود يه شلوار جين با کاپشن و پيراهن مردونه ساده و ته ريشي که داشت تبديل به ريش ميشد ...
صاف رفت سر اصل مطلب
-به جايي رسيدين سرگرد
بي حرف چشمامو ازش دزديدم
...دستشو انداخت دور بازوم
-سرگرد يه هفتس پرگل ناپديد شده ....ميتونيد درک کنيد چه حالي دارم من ؟؟
سعي کردم لحنم آروم باشه
-تنها خواهر تونيست چهار تا دختر ديگم ناپديد شده ما داريم همه تلاشمونو ميکنيم پيداشون کنيم ...
صداش رفت بالا
-من مرده خواهرمو نميخوام ...
سرمو آوردم بالا ...سرا تک و توک چرخيد سمتمون نگاه جديمو دوختم بهشو و دستمو گذاشتم روي دستش
-ببين پسر جون گفتم داريم همه سعيمونو ميکنيم
نگاهش تيره شده بود ...
-ولي نتيجه اي نميگيرين ؟!
-صبر داشته باشيد
دستشو محکم از زير دستم کشيد بيرون و عقب عقب رفت
-متاسفم سرگرد دوست ندارم اين جمله رو سر خاک خواهرمم بهم بگين ..اگه پليس نميتونه کاري بکنه خودم دست به کار ميشم ...
خواستم يه قدم به جلو بردارم که چرخيدو با قدمايي تند تو پيچ راهرو گم شد ...
اميد وار بودم کار بچه گونه اي نکنه ....
*****
-خب با من چيکار داشتي؟!...
نگاشو ازخطوط فرضي که با انگشت روي ميز چوبي جلوش ميکشيد برداشت و آوردبالاتر نگاهشو دوخت تو چشمام
-ميخوام دريا رو ببينم
سوالي نگاش کردم ...تکيه زد به صندليو دستاشو رو ميز قلاب کرد ...
-مادر بزرگش ديروز تموم کرد
شوکه شدم ...
-چي؟
-مادر بزرگش ديروز تو بيمارستان تموم کرد ...ديگه کسي نيست که سرپرستيشو قبول کنه
-تو..تو از کجا فهميدي
پوزخندي به روم زد
-جدا فک نکردي که من با اون همه دب دبه و کب کبه الان افتادم گوشه اون سلول و از دنياي بيرون خبر ندارم
چيزي نگفتم خودم ميدونستم هنوز کلي آدم بهش وفا دارن و دم به ديقه خبراي دست اول و بهش ميرسونن
-چرا ميخواي ببينيش ؟!
نگاشو دوخت به يه نقطه نامعلوم روي ديوار
-بايد کار ناتموم و تموم کنم ...دريا آخرين کار منه
-ميخواي چيکار کني ؟!
نگاه سردو پر از نفرتشو چرخوند سمتم
-ميخوام زندگي و آينده دريا رو تضمين کني تا منم بهت کمک کنم اين پرونده رو حلش کني
اخمامو کشيدم توهم ...از حرفاش سر در نمي آوردم مخصوصا نگاهش که عجيب غريب بود ...انگار فهميد
-اگه کمکت کنم جون دريا به خطر مي افته ... ميخوام امنيتشو تضمين کني و هويتشو ازش بگيري
هر لحظه گيج تر از قبل ميشدم
-نميفهمم چي ميگي
کمي خم شد به جلو
-ببين سرگرد ميخوام براي آخرين بار دريا رو ببينم و بعد اونو از بهزيستي بيارش بيرون ...هويت دريا نامدار وازش بگيرو با يه اسم و فاميل جديد بسپرش دست يه آدم مطمئن...ميدوني سرگرد تو زندگيم آدماي زيادي ديدم دوستاي زيادي داشتم و دوبرابر دوست دشمن اما رک ميگم اعتمادي که ناخداگاه به تو دارم و به هيچ *** نداشتم ...
-خب ؟!
-همه دارايي و اموال من که پليس نتونست پيدا و مصادره کنه به نام درياست ...بعد اينکه
به سن قانوني رسيد قانونا مالک همشون ميشه ولي جز تو و من و وکيلم کسي اينو نميدونه
چشمامو ريز کردم و با کنجکاوري پرسيدم
-چرا اينارو داري به من ميگي ؟؟؟
خنديد ...خنده اي که بيشتر شبيه پوزخند بود
-ميدونم مسخرم ميکني که بگم تويي که دشمن اصليمي تو زندگيم و بيشتر از هر کسي قبولش دارم ...
-هنوزم نميفهمم چرا بايد اين کارارو بکنم
-چون در ازاش کمکت ميکنم اين پرونده رو حلش کني
خونسرد نگاش کردم
-من بي کمک توام ميتونم اين پرونده رو حل کنم
خنديد ...بلند و صدا دار
-درسته سرگرد به توانايت شک ندارم ولي تا اون موقع صدتا دختر و از مملکت خارج کردن يام دل و رودشونو ريختن بيرون
بي حرف خيره بودم بهش ...علت اين همه تصميم ناگهاني که گرفته بودو نميفهميدم ...دليلي نداشت کسي بخواد صدمه اي به نوه اون بزنه
-کمکم کن تا کمکت کنم
نبايد کوتاه ميومدم ...اونطوري که فهميدم اين قضيه اونقدر مهم هست که شايد به جاي اين پرونده خيلي از پرونده هاي ديگم بشه با کمکش حل کرد
-گفتم که خودمون داريم به نتيجه ميرسيم ...نيازي به کمک نداريم
پورزخند صدا داري زد ...پر تحقير و تمسخر بود نگاهش
-تو بخوايم نميتوني به نتيجه برسي ...نه ميتوني آيهان و آينازو دستگير کني نه ميتوني اون دخترا رو زنده گير بياري ...تا به خودت بجنبي يا جنازه دخترا دستت ميرسه يام اينکه از مرز ردشون کردن
زل زدم به صورتش ميشناختمش ميدونستم آدمي نيست که حرف مفت بزنه ...حقه باز بود ولي باهوش و کار بلدم بود
-چه کمکي ميخواي بکني ...
يه تاي ابروشو داد بالا
-تو ميتوني امنيت دريا رو برام تضمين کني ؟...اگه کمکت کنم اونا ممکنه قصد جون دريا رو بکنن براي همين بايد خيالم و اول از جانب اون راحت کني
چشمامو ريز کردم و با دستم روي ميز ضرب گرفتم ...
-چرا ميخواي کمکمون کني
شونه اي بالا انداخت
-فک کن آخر عمري ميخوام يه کار مفيد انجام بدم تا لااقل تو جهنم بهم سخت نگيرن ...
نيشخندي زدم و نگامو ازش گرفتم...بايد ببينم چي تو چنتش داره
-بگو چه اطلاعاتي ميخواي بدي تا منم قولي و که ميخواي و بهت بدم
کمي مکث کرد ...مکثش داشت طولاني ميشد که بالاخره دهن باز کرد ...
-تو و هيچ کدوم از مامورات نميدونين که دخترا رو کي و چه زماني از مرز قراره ردشون کنن...نميدونين اون دوتا خواهر و برادر چطوري دارن باندشونوکنترل ميکنن ..نميدونين چند تا از اون دخترا زندنو و چندتاشون مرده ...من همه اين اطلاعات و در اختيارتون ميزارم ...
خشکم زد...با شک نگاش کردم ممکن نبود اون اين همه اطلاعات و تو زندان بدست آورده باشه ...
-زياد فک نکن سرگرد منم آدماي خودمو دارم ...تو نياز به يه نفوذي داري بين اونا
و منم کمکت ميکنم خلافاي اونا سنگين تر از اينايي که تو فک ميکني
-نميتونم الان جواب قطعي بهت بدم ...
-منم الان ازت جواب قطي نميخوام ...خوب فکراتو بکن و وقتي ديدي به اطلاعات من احتياج داري بيا وجوابمو بده
بلند شدم ...نگامون هنوز بهم بود اون خونسرد و من ..
خودمم نميدونستم حسم چيه اين مرد و هيچوقت نتونستم بشناسم ...مرموز ترين مردي بود که تاحالا شناخته بودم ...
راه افتادم سمت در هنوز دستم به دستگيره نرسيده بود که دستم رو هوا خشک شد
-اينم برا دست گرمي بهت ميگم سرگرد ...آيناز اميري سه شب پيش وارد تبريز شد
تنم يخ کرد ...چشمامو بستم تصاوير پشت سرهم هجوم آوردن توي سرم ...دست مشت شدم و باز کردم و سريع دستگيره رو کشيدم پايين و خودمو از اتاق پرت کردم بيرون ...
حس ميکردم هواي اونجا زيادي برام سنگينه ...دست انداتم و يقمو کمي کشيدم تا شايد کمي از اين اتيش درونيم کم بشه ...
نشتم پشت فرمون و در ماشين و کوبيدم ...چشمام به فرمون ماشين خيره بود و فکرم داشت توحوالي کوچه پس کوچه هاي ذهنم توي خاطره هاي چند سال پيش پرسه ميزد
هانيه صادقي ...هه هانيه ...داشتم توي ذهنم دنبال شباهتي بين هانيه و آيناز اميري ميگشتم ...
عوض شده بود ...پخته تر شده بود ولي هنوزم همون بود ...خوب ميشناختمش دختري رو که ناگهاني وارد زندگيم شدو ناگهاني تر از زندگيم رفت بيرون ...
مزخرف ترين حس دنيا وقتيکه بدوني کسي که يه زماني ميپرستيديش بازيت داده باشه ....
اون بازي کرد و منم همبازي خوبي بودم براش ...بايد پيداش ميکردم ...بايد ميفهميدم چرا يه روزاومد و شد هانيه ...چرا هانيه موند ...و چرا..
صداي گوشي منو به خودم آورد از جيبم کشيدمش بيرون ...
*******
فرزام
جلوي آموزشگاه تکيه زدم به ماشينم ....هوا با وجود برف ديشبش الان فقط کمي سرد بود .... عينک آفتابيموکه زده بودم به چشمم و برداشتم و گذاشتم رو موهام وخيره شدم به در آموزشگاه...دخترو پسراي جوون تک و توک از آموزشگاه ميومدن بيرون ..لبه هاي کاپشن مشکيموگرفتم و بيشتر کشيدم سمت هم
ديگه داشت حوصلم سر ميرفت ..
خم شدم و از پنجره دستم و بردم تا گوشي و بردام بهش زنگ بزنم که چشمم ازآينه خورد به در آموزشگاه که همراه لاله و يه دختر ديگه اومد بيرون ...
بيخيال گوشي شدم و صاف ايستادم ...حسابي انگار صحبتشون گل انداخته بود که اصلا متوجه من نبود ...بازم اون خنده هاي بانمک از ته دلش که مختص خودش بودرو لباش جا خوش کرده بود
قدم اول و برداشتم و رفتم سمتشون ...دستام تو جيب کاپشنم بودو نگام خيره به اونو ودوستاش ...
اولين کسي که متوجه من شد لاله بود ...با تعجب نگام کردو با دست بازوشو گرفت و تکون داد ...
اول نگاهي به
لاله کردو بعد مسير نگاهشو دنبال کرد ...با ديدن من اونم نگاش رنگ تعجب گرفت ...يه شلوار جين آبي با مانتوي ساده مشکي و مقعنه همرنگش سرش کرده بود موهاي قهوه اي رنگش از شال زده بودبيرون وکاپشن سفيد و خوش دوختيم تنش بود کيف ويالونشو انداخته بود رو دوشش
سعي کردم لبخندم بزنم ولي مثله هميشه فقط رد کمرنگي ازش رو صورتم نشست
....رسيدم به چند قديمشون با همون لبخندنصفه و نيمه رو کردم سمتشونو گفتم
-سلام خانوما ...خسته نباشيد ...
قبل از مهسيما لاله با تعجب گفت
-سامان تو اينجا چيکار ميکي؟؟
با شيطنتي که نا خواسته تو حرفم بود گفتم
-اومدم دنبال دوست دخترم مشکليه ؟؟
زير چشمي نگاه مهسيما کردم که چشماش گرد شد ...
-دنبال کي؟؟
لاله مشت محکمي کوبيد به بازوش که آخش در اومد
-کثافت با سامان دوست شدي و به من نگفتي ؟!
با اخم بازوشو ماساژ داد و به زور آسمون ريسمون بافتن تونست يه چيزي سر هم کنه و تحويل لاله بده
-خب وقت نشد پريروز باهم دوست شديم تازه هنوز رسمي نشديم که ...
دختري که کنارش وايستاده بودم و نميشناختم با خنده گفت
-اونيکه رسميش ميکنن عقده محضريه نه دوستي
لاله قيافشو جمع کرد
-خاک بر سر از بس صفر کيلومتره اين چيزا حاليش نيست که دوستش برگشت سمتم
-سلام من مريمم
بي حرف فقط سري من بابت آشنايي براش تکون دادم
به زور لبخندي زدونگاشو چرخوند سمت من
-براي چي اومدي اينجا ؟؟!!
خونسرد گفتم
-گيجي ها يادت رفت ديروز باهم قرار گذاشتيم ...خودت آدرس اينجا رو دادي
لاله با شيطنت گفت
-اي جونم ....
رو کرد سمت مهسيما يه چشمک بهش زد
-توام آب نديديا شنا گر خوبي هستي
هر سه خنديدن ...رو به لاله گفتم
-از بقيه چه خبر خوبن همگي؟
-اهوم اونام خوبن سلام دارن خدمتتون
اشاره کردم به ماشين
-بيايد شمارم ميرسونيم
لاله دستشو آورد بالا و سويچشو جلو چشمام تاب داد
-پز ماشينتو نده من خودم ماشين دارم سهيلارم خودم ميرسونم شما برو لاواتو بترکون با اين رفيق ما
لبخندي زدم ...مهسيما منتظر بود تا ببينه من چيکار ميخوام بکنم و چي ميخوام بگم...ريلکس نگاش کردم و گفتم
-بريم داره دير ميشه ها
تند سرشو تکون داد
-باشه ...باشه بريم ...
کمي خودمو کشيدم کنار ...برگشت سمت اونا تا ازشون خدافظي کنه ...لاله يدفعه سريع چرخيد سمت من
-آ...راستي سامي بچه ها قراره آخر هفته برن شمال ميخواي برنامتو رديف کني توام باهامون بياي ؟؟
يه تاي ابرومو دادم بالا
-شمال ؟؟...تو اين سرما ؟؟
خنديد-کيفش به همين سرماشه...بيا خوش ميگذره يکي از بچه هام يه مهموني راه انداخته تو ويلاش بيشتر بچه ها دعوتن بيا...به مهسيمام گفتم قرار شده با خانوادش صحبت کنه
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد