بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

...

يه تاي ابرومو دادم بالا ...عمرا سرنگ ديگه با اين يکي موافقت ميکرد ...همينکه توي تبريز جلوي چشم خودشو صد تا مامور ديگه با من ميرفت مهموني کلي خون خونشو ميخورد با اينکه حرفي نميزد اما درک ميکردم چقد عصبانيه حالا بياد و اجازه بده که دخترش بره شمال

به زور جلوي پوزخندمو گرفتم ...و سرفه اي مصلحتي کردم

-باشه ببينم اگه برنامه هام برا آخر هفته جور باشه ميام

با هيجان دستاشو کوبيد بهم

-ايول پس ...جورم نبود جورش کن ...

برگشت سمت مهسيما

-توام گاگول بازي در نيارا همش دوزه ميريم و بعد مهموني همگي برميگرديم بگو ميخواي با دوستات بري مسافرتي جايي

مهسيما به زور خنديد

-اوکي ...بينينم چي ميشه

رو به دختر کناريشونم گفت

-توام که از قبل اوکي بودي

نگاشون کردم و با جديت گفتم

-ديگه فعلا بريم داره دير ميشه

از هردو خدافظي کرديم و راه افتاديم سمت ماشين من در ماشين و زدم و نشستم توماشين و اونم نشست ...کمربندمو بستم وماشين و از کنار جدولايي که پارکش کرده بودم در آوردم ...

بي اينکه نگاش کنم گفتم

-چرا به من نگفتي قضيه مهموني و

کيفي که ويالونش توش بودو تو دستش نگه داشته بود ونشونم داد

-اينو بزارم عقب؟!!

نگاهي گذرا به کيفش اول به صورتشو بعد به کيفه انداختم و سرعت ماشين و کم کردم

خم شدسمت صندلي عقب تا کيف و بزاره رو صندلي ...بي عطرش و حس کردم ...بوي گلاي و مرکبات ...بوشو ميشناختم "لانکوم تريزر"....کيف و گذاشت و نشست رو صندلي ....منتظر بودم تا جواب سئوالمو بده ...

مقعنه اي که رو سرش بودو مرتب کرد ...داشت حوصلو سر ميبرد بدم ميومد از اينکه کسي توي جواب دادن به سوالام تعلل کنه

-سوالمو باز تکرار کنم ؟؟

لحنم تند و محکم بود ...نگاهي به صورتتم کردو با خونسردي گفت

-نه نيازي نيست ...همين امروز بهم گفت ميخواستم بيام خونه بهتون بگم

-دقيقا کجاست ؟؟

شونه اي بالا انداخت ...

-نميدونم که فقط دعوتم کرد ...

اخمامو کشيدم توهم و خيره شدم به جلو ...مهمونياشون خيلي پشت سر هم و تند تند داشت برگزار ميشد ...اما اينبار چرا تو تبريز نبود ؟...

-جناب سروان ...

با صداش صورتمو چرخوندم سمتش ...دسته اي از موهاي بلندشو داد تو و گفت

-الان منم بايد بيام ؟؟...

حرفي نزدم ...بايد اول با مهيارو سرهنگ حرف ميزدم

-سوالمو باز تکرار کنم ؟؟

از گوشه چشمم نگاش کردم ...خنده اي که داشت ميومد رو لبم و پس زدم ...خيلي سريع تر از اوني که فک کني مقابله به مثل ميکرد ..

-اگه مايل باشي ميتوني هر چند بار که دلت ميخواد سوالتو تکرار کني

شاکي و با حرص گفت

-مهم اين نيست که من چند بار سوالمو تکرار کنم مهم اينکه شما متوجه سوالم بشي و جواب منو بدي

بيخيال

1401/08/30 16:47

گفتم

-اگه دلم بخواد حتما جوابشو ميدم

-واگه دلتون نخواد ؟؟

نگاش کردم و يه تاي ابرومو دادم بالا ...ناخواسته خنده يوري رو لبام نشسته بود

-در اون صورت طرف مجبوره هر چند بار که مايل بود سوالشو تکرار کنه

با اخم روشو برگردوند و تکيه زد به صندلي ....نگامو ازش گرفتم ....

گوشيم که جلوي ماشين بود شروع کرد به لرزيدن ...نگاه هردومون همزمان چرخيد رو گوشي ...با يددن اسمي که رو گوشي افتاده بود نگام رنگ تعجب به خودش گرفت ...

چند ماهي ميشد که اين اسم رو صفحه گوشيم ظاهر نشده بود ...

سريع ماشين و کنار کشيدم و پارک کردم ..دستمو بردم سمت گوشي و با بهت تماس و وصل کردم و گوشي و گرفتم کنار گوشم

-الو ...

سکوتي که پشت بندالو گفتنم به وجود اومد بهم فهموند که خودشه

با ترديد گفتم

-الو آقاجون ...شماييد ؟؟

چند سرفه آروم کردو بعد صداي محکم و جديش که منم ازش به ارث برده بودم تو گوشم پيچيد

-سلام

ابروهام بالا پريدو تکيه زدم به صندلي ...مهسيمام با کنجکاوي و چشماي ريز شده در حاليکه نگاش به ظاهر به بيرون بود داشت به مکالمم گوش ميداد...دختر فضولي بود

در ماشين و باز کردم و پياده شدم ...خواستم درو ببندم که ديدم با مشت نا محسوس کوبيد روي رونش و زير لب يه "اه لعنتي " زمزمه کرد ..

درو بستم و برگشتم تکيه زدم به در ماشين ...با خونسردي گفتم

-سلام..خوب هستين ؟؟

لحنش بي روح و جدي بود

-زنگ نزدم حال و احوال کنم ...ميدوني که ديگه از چشمم افتادي و خوب و بد حالت اونقدرام واسم مهم نيست ...حالام که زنگ زدم به خاطر مادرته ...

تا اسم مادر اومد سريع تکيمو از در برداشتم ...با نگراني گفتنم

-اتفاقي براي مادر جون افتاده ؟؟

نفس عميقي کشيد

-نه اتفاقي نيافتاده ...همون درداي هميشگي ..توام که شدي يه درد بي درمون

چشمامو عصبي بستم و روهم فشارش دادم

-آقاجون زنگ زديد همون بحث تکراري و راه بندازيد که چي بشه ...همه چي پنج ماهه پيش تموم شدو رفت پي کارش چرا بيخيال اون ماجرا نميشيد ؟

صداش رفت بالا ...مثله هميشه داد کشيد ...محکوم کرد ...حکم و اجرا کرد به گناه جرم نکرده

-بيخيال بشم که چي بشه ...پسر بي غيرتي آخه تا کي ... شيش ماهه پيش زنتو بردي ول کردي خونه پدرش گفتم زن و شوهرن اختلاف دارن به من و امثال من مربوط نيست خودشون حل ميکنن ... گفتي ميخواي طلاقش بدي گفتم چرا بازم نگفتي و کار خودتو کردي ....خواست خدا بود که اون بچه رو بزاره سر راهتونون تا بلکه آدم شي و بري سر خونه زندگيت ...پسر تا چند وقته ديگه بچت به دنيا مياد چرا داري با آبروي من و خودت و زنت بازي ميکني برگرد سر خونه زندگيت يام دست زنتو بگير و ببر تو همون خراب شده اي که خودت رفتي ...

چشمامو روهم

1401/08/30 16:47

فشار دادم و پفي ردم ...بحث با پدرم بي فايده بود ...همونجوري که با بقيه فايده اي نداشت ...کسي نميتونست بفهمه من ديگه اون زن و به عنوان زن خودم قبول ندارم ...

ديگه ترنمي براي من وجود نداشت ...فقط منتظر بودم اون بچه به دنيا بياد و طلاقش بدم ...

-ببينيد آقا جون ...

داد زد

-نه تو ببين اگه تا يه هفته عقلت اومد سر جاشواومدي دست زنتو گرفتي و رفتي سر خونه زندگيت که هيچ فبه المراد ....اگه نه خودم دست به کار ميشم

کلافه دستي به ته ريشم کشيدم

-شما چرا حرف منو نميفهميد آقا جون ...من وترنم به آخر خط رسيديم من هيچ علاقه اي به اون زن ندارم ...الان نقش اون تو زندگي من فقط چندتا خط و خطوط سياهه که تو صفحه دوم شناسنامم جاخوش کرده

-غلط کردي بي غيرت موندم چه لقمه ي حرومي آروردم سر سفرم که تو شدي اين ...تف به ذاتت پسر تف ..

تا اومدم دهن باز کنم صداي بوق ممتدگوشي تو گوشم پيچيد... تماس و قطع کردم و خيره شدم به خط افقي قرمز رنگ بالاي صفحه گوشي...

پوزخند تلخي زدم ...تلخي پوزخندمو حتي خودمم حس کردم ...دستمو آوردم بالا و و گذاشتم رو پيشونيم ..چشمامو بستم و با انگشتام فشارش دادم ...

نفسمو کلافه دادم بيرون و برگشتم سمت ماشين و درشو باز کردم ...بي توجه به مهسيما گوشي و پرت کردم جلو ماشين و نشستم توش ...

حرفي نزد...ميدونستم صدامو شنيده ولي برام اهميتي ...به اندازه کافي ذهنم درگيري داشت که اين دختر بچه توش گم بود ...


حرکت کردم سمت خونشون ...دست دست ميکرد يه چيزي بپرسه ولي ترديد داشت ...

بي اينکه نگاش کنم گفتم

-سوالتو بپرس

اولش چشماش گرد شد ولي سريع به حالت اوليه برش گردوند و خودشو جمع و جور کرد

-ميخواستم ....ميخواستم بپرسم منم ميام ؟؟

باز نگاش نکردم

-معلوم نيست ...

کمي سرش وخم کردتا بتونه صورتمو ببينه

-کي معلوم ميشه ؟؟

بازم نگاش نکردم

-اونم معلوم نيست ...

داشت کلافه ميشد از اينکه نگاش نميکنم ...با حرص گفت

-جناب ســروان

از گوشه چشم نگاش کردم تا حرفشو بزنه ...دستاشو مشت کردو کوبيد روي پاش

-ميشه خواهش کنم موقع حرف زدن با من منو نگام کنين اينطوري راحت نيستم

اينبارم خندمو خوردم ...حق با مهيار بود اين دختر زيادي بچه بود ...

-ولي من اينجوري راحتم

زير لب با حرص غريد

-به درک اسفل السافلين که راحتي

شنيدم چپ چپ نگاش کردم ولي اصلا به روي خودش نياردو سرشو چرخوند سمت پنجره

جلوي خونشون نگه داشتم بي حرف درو باز کرد و پياده شد ...در عقب و باز کردو کيف ويالونشم برداشت خواست درو ببنده که

بهش تيکه انداختم

-خواهش ميکنم

برگشت سمت مو خونسرد از آينه زل زد تو چشمام

-انتظار ندارين که به خاطر کاري که وظيفتون بوده ازتون تشکر

1401/08/30 16:47

بشه ؟!!

يه تاي ابرومو دادم بالا

-وظيفه ؟...من راننده سرويس نيستم خانوم کوچولو

پوزخندي زدو با تمسخر گفت

-ولي توصيه ميکنم اگه يه روز خواستين شغلتونو عوض کنين حتما راننده سرويسيم امتحان کنيد آخه خيلي بهتون مياد

اينو گفت و بي اينکه منتظر جوابي از سمت من بشه درو بست و راه افتاد سمت خونشون

تو اون لحظه اگه ترس از اخراج شدنم نبود مطمئنن الان به جاي خونشون راهي بيمارستان شده بود ...

از کوچشون زدم بيرون و راه افتادم سمت اداره ..بايد در مورد مهموني مشکوک آخر هفته باهاشون صحبت ميکردم ...

آخرين دکمه پيراهن سبز رنگمم بستم واز اتاق زدم بيرون ... راه افتادم سمت اتاق مهيار ...سربازي که جلوي اتاقش يه جورايي کار منشي گري و انجام ميداد با ديدنم بلند شدو احترام نظامي گذاشت ...

-بگو ميخوام ببينمشون ...

-بله قربان ..

چند لحظه طول کشيد ولي بالاخره اجازه داد برم تو ...با بي ميلي و خيلي آروم احترام گذاشتم ...بدم ميومداز اين کار ...اشاره کرد به صندلي جلوي ميز

-بيا بشين

رفتم جلو و نشستم رو صندلي ...نگام کرد

-خب خبر تازه اي داري ؟

پامو انداختم روي اون يکي پامو تکيه مو کامل دادم به پشتي صندلي

-آخر همين هفته يه مهموني توي شمال دارن

اخماشو کشيد توهم

-توي شمال ؟؟

سري با معني تائيد تکون دادم ...گيج نگام کرد

-چرا شمال ؟!...اونم اين وقت سال

-دقيقا همينکه که يکم مشکوکه ..

-از کجا فهميدي ؟؟

پامو از روي اون يکي برداشتم وبا خونسردي نگاش کردم ...

-امروز که رفتم دنبال خواهرت اونجا لاله رم ديدم ...دعوتم کرد ...خواهرتم دعوت شده

اخماش غليظ تر شد

-محل دقيق مهموني رو نگفت ؟

-نه

با اخم خيره شد به ميز شيشه اي جلوش ...زير لب زمزمه کرد

-اينا چه غلطي دارن ميکنن

يدفعه انگار که چيزي يادش اومده باشه سريع سرشو آورد بالا و گفت

-راستي ..شنيدم آيناز اميري سه شب پيش اومده ايران ...دادم تحقيق کنن ...الان توي هتل پارس اقامت داره ..

تو فکر رفتم ...تقريبا شکي نداشتم تو اينکه آيناز و آيهان دارن اين باندو رهبري ميکنن ولي اينکه ريسک کنه و وارد کشور بشه ...علت اين برام کمي مجهول بود ...

برگشتم سمتش

-خب تصميمت براي آخر هفته چيه...

دستي به پشت گردنش کشيد

-چون نميدونم مهموني و دقيقا کي و کجاست و کيا دعوتن نميتونين آدمامونو بفرستيم بينشون تنها تو و مهسيما ميتونيد راحت وارد اونجا بشيد ...

با شک پرسيدم

-سرهنگ اجازه ميده که خواهرت به اون مهموني بياد ؟؟

نگام کرد ...انگار اونم ترديد داشت ...

-نميدونم بايد باهاش صحبت کنم

هردو ساکت شديم ...اين مهموني بد جوري ذهنمو مشغول کرده بود ...هيچ اطلاعي راجب اينکه محل دقيق مهموني کجاست نداشتيم

1401/08/30 16:47

براي همين نميتونستيم مامورارو سازمان دهي کنيم ...

بلند شدم و پيراهنمو صاف کردم ...نگام کرد ...

-من ميرم توام با سرهنگ صحبت کن ببين چي ميشه ...

سري تکون داد....چرخيدم و از اتاق زدم بيرون ... وارد اتاق خودم شدم و درو بستم ...زماني تو اتاق نبود ...خودمو رت کردم رو صندلي و چشمامو بستم ...سرمو تکيه زدم به ديوار و آرنج دستمو گذاشتم روشون

حرفاي آقاجون تو سرم داشت اکو ميداد ...حرفاشو نميفهميدم ...درک اينکه چي غلطه و چي درست برام سخت بود

"بي غريت"...پدرم امروز چند بار اين صفت و بهم نسبت داد ...شک داشتم به اينکه بي غيرت نباشم ولي شنيدن اين حرف پدرم برام سنگين بود ...

هيچوقت تو زندگي مشترک شيش ماهه اي که با ترنم داشتم حس تعلق خاطري بهش نداشتم .. نه به اون نه به بچه اي که الان توي شکمش داشت رشد ميکرد ...

من از اولم ميدونستم من و ترنم وصله هم نيستيم ...از وقتي ديدمش حسي جز بي حسي نسبت بهش نداشتم ولي وقتي اسمش رفت توي شناسنامم بالجبار قبول کردم زنمه و قبول کردم شوهرشم ولي ...

با صداي باز شدن در دستمو از روي چشمام برداشتم و نگامو چرخوندم سمت در ...زماني وارد اتاق شد و نگاهي به من انداخت

-خسته اي ؟؟

جوابي ندادم و باز سرمو تکيه زدم به ديوارو خيره شدم به سقف ...

صداي کشيده شدن پايه هاي صندلي روي کف سراميک گوشم و آزار داد

-ميدوني از چيه تو خوشم مياد شمسايي

باز حرفي نزدم ...مهم نبود که ازمن خوشش بياد يا نه ...

-اينکه کلاحرف ملت از سرهنگ و سرگردو سروان بگيــــر تايه ونگ ونگ يه بچه يه ساله برات قد وز وز پشم مهم نيست

بي اينکه نگامو از سقف بگيرم با لحني جدي گفتم

-اينو ميدونيو باز انقد حرف ميزني...

خنديد

-يکيم از اين رک و راستيت خوشم مياد تعارف نداري کلا ...

-مقدمه نچين حرف اصليتو بزن ..

با تعجب نگام کرد ...صاف نشستم و خيلي خونسرد زل زدم تو چهرش

-اينا مقدمس براي حرفي که ميخواي بزني ...منم حوصله مقدمه چيني ندارم پس حرف اصليتو بزن ...

خنديد ..عين آدماي گيج نگام ميکرد انگار انتظار نداشت انقد خشک و جدي باهاش حرف بزنم و ميخواست بشينم و دل به دلش بدم ...

-تو خيلي عجوبه اي ها بابا يکم انعطاف پذير باش ...

کلافه چشمامو بستم و پفي کردم

-حرفتو ميزني يا نه ؟!...

خنديدو دستاشو به علامت تسليم برد بالا

-باشه ...باشه ميگم ...راستش ..(با ترديد نگام کرد )راستشو بخواي تو اين مدت خيلي کوتاه که شناختمت فهميدم پليس کار بلدي هستي و خيلي باهوشي نميتونم درک کنم چرا ...(نگاشو دزديد)چرا درجت و ازت گرفتن

خونسرد نگاش کردم ...واقعا براي پرسيدن همچين سوالي انقد دست دست ميکرد ؟...پوزخندي زدم و باز تکيه دادم به صندلي

-زيادي وقتتو تلف کردي

1401/08/30 16:47

همون اولم ميپرسيدي جواب ميدادم

با چشمايي گرد شده نگام کرد

-وا ..واقعا ؟

شونه اي بالا انداختم و گفتم

-يه معتادو بعد اينکه دستگير کردم تا دم مرگ کتکش زدم و دوتا از دنده هاشم شکست چون حاضر نبود اعتراف کنه کي جنساشو بهش فروخته ...دقيقا يه هفته بعد از همون روزم تو يکي از عملياتا مافوقم گفت که نيازي نيست من به تعقيب دوتا نخاله که يه دختر بچه ده ساله رو دزديده بودن ادامه ندم ولي دادم و جفتشون رفتن ته دره

با تعجب خيره بود به دهنم انگار باور نداشت من همچين کاري کرده باشم ولي واقعيت اين بود که من اون کارو کرده بودم

با بت گفت

-تو ..تو واقعا همچين کاري کردي ...

نگاهي بهش انداختم انگار تو شوک بود خونسرد بلند شدم و اسلحمو برداشتم...از اتاق زدم بيرون ...

درو که بستم سينه به سينه مهيار شدم ...بي حرف منتظر نگاش کردم

-با باباحرف زدم ...گفت که امشب براي شام دعوتت کنم خونمون

يه تاي ابرومو دادم بالا

-شام ؟!..

يقه کاپشن سرمه اي رنگشو مرتب کرد ...

-آره ...گفت امشب حتما بياي خودش جوابتو ميده ...

زياد مايل نبودم برم خونشون ..انگار از قيافه درهمم فهيد زياد رغبتي براي اين قبول اين دعوت ندارم ..

ضربه آرومي به بازوم زد

-بهتره بياي بابا بي دليل کاري و نميکنه ...بدم نميشه ميتونيم شب بيشتر راجب پرونده باهم حرف بزنيم ..

ناچار سري به معني باشه تکون دادم ...

-آدرسو که داري ؟!

-آره

-پس تا نه خودتو برسون ...من برم فعلا

اينو گفت و از کنارم رد شد ..دستمو بالا آورد و نگاهي به ساعت مچيم کردم ...ده ديقه از هشت گذشته بود ... راه افتادم سمت پارکينگ و سوار ماشينم شدم ... بايد زودتر ميرفتم تا هم يه دوش بگيرم و هم اينکه آماده بشم ...

جلوي آينه ايستادم ... تنها يه حوله پيچيده بودم دور کمرمو عضله هاي پيچ در پيچم تو چشم بود ...رفتم سمت کمد ...بايد يه چيز رسمي ميپوشيدم ...

يه پيراهن مردونه سفيد با جين آبي و کت همرنگش برداشتم ...

موهامو خيس گذاشتم بمونه ...فاصله زيادي با خونشون نداشتم و در عرض يه ربع ميرسيدم ...

لباسارو پوشيدم وساعت مچيمم به دستم بستم ...آماده بودم ...گوشي و سويچمو برداشتم و از خونه زدم بيرون

اولين بار بود که ميرفتم خونشون و زشت بود دسته خالي برم ... جلوي يه گلفروشي ماشين و نگه داشتم و پياده شدم ...

يه سبد گل با گلاي زينتي انتخاب کردم وپولشو حساب کردم ...گذاشتمش رو صندلي کناريم ...نگاهي به ساعت کردم ده ديقه به نه بود ...پامو گذاشتم روي گاز و روندم سمت خونشون ...

قبل پياده شدن نگاهي تي آينه به خودم انداختم ...موهام درهم و شلخته بودن ولي حالت خوبي به صورتم داده بودن ...دستي توشون کشيدم و سبد گل و برداشتم ...جلوي در

1401/08/30 16:47

خونشون ايستادم ....

دستمو گذاشتم روي زنگ و نگاهي به سبد گل شيکي که دستم بود انداختم ...

صداي مهيار تو گوشي پيچيد "سلام ...بيا تو "

در با صداي تيکي باز شد ... دو باز کردم و پا گذاشتم تو حياط ...

حياط بزرگ و خوشگلي داشتن ...با وجود اينکه زمستون بود ولي منظره درختايي که روشون پر برف بودو شاخ و برگاشون زير برف پنهون شده بود ميون اون ساختمون با نماي سفيد منظره جالبي داشت ...

راه افتادم سمت ساختمون اصلي ...مهيار و سرهنگ توي ايون منتظرم ايستاده بودن

از پله هاي منتهي به ورودي رفتم بالا ...اول سرهنگ اومد جلو ...

-به به سروان شمسايي خيلي خوش اومدي پسر جان

با لبخندي تصنعي دستشو گرفتم و فشردم ...لبخندي به روم زدم و با دست ديگش چند ضربه يه بازوم زد ...مهيارم اومد جلو و دستشو دراز کرد سمتم

-خيلي خوش اومدي

-ممنون ...بخشيد مزاحمتون شدم

سرهنگ اخم ساختگي کرد

-اين حرفا چيه ميزني پسر جون ...شما تهرونيا رو نميدونم ولي ما تبريزيا يه شعرمعروفي داريم اونم اينکه

"شهر تبريز است و قربان جان قربان ميکند ....سرمه چشم از غبار کفش مهمان ميکند "

اينو که خوند هردو خنديدن ...گيج نگاشون کردم مهيار با همون خنده گفت

-اينکه فارسي نفهميدي معنيشو

لبخد کمرنگي زدم

-چرا فهميدم ...ممنون از مهمون نوازيتون ...

سرهنگ در ورودي و باز کردو با دست اشاره کرد به داخل

-بيا برو تو پسر جان

متواضع کناري ايستادم و گفتم

-شما بفرماييد سرهنگ

با دست هلم داد سمت داخل

-بيا برو تو تعارف نکن

تقه اي به در زدو يه يا الله بلند گفت صداي زني بلند شد

-بفرماييد ...بفرماييد تو ..

چشمم خورد به زني چادري هم سن و سال مادر جون ...چهره مهربوني داشت و ميشد گفت ته مايه هاي چهره مهيارو داره لبخندي به روم زد

-سلام پسرم خيلي خوش اومدي

متقابلا لبخندي با احترام به روش زدم و سبد گل و گرفتم سمتش

-سلام خيلي شرمندم مزاحمتون شدم

با صورتي بشاش سبدو از دست گرفت

-واي چرا زحمت کشيدي پسرم ...اينا چقد قشنگن بيايد بيايد تو بيرون سرده

مهيار يه جفت دمپايي راحتي از جاکفشي کنارش برداشت و گذاشت جلوم ...بيا کفشاتو در بيار راحت باش

داشتم کفشاي ورني مشکيمو در مي آوردم که با صداي مهسيما سرمو چرخوندم سمتش

-سلام جناب سروان

نگاش کردم ...يه جين سفيد با يه پيراهن چهار خونه سفيدو صورتي که تا دو وجب ابلاي زانوش بود پوشيده بودو يه شال سفيدم سرش کرده بود...سري به معني سلام براش تکون دادم و دمپايي هارو پام کردم ...

با راهنمايي سرگرد رفتيم سمت مبلايي که تو سالن چيده شده بود ...

خونه خوشگلي داشتن ...از دکوراسيون خونه معلوم بود که سرهنگ زن خوش سليقه اي داره ...

مبلهاي

1401/08/30 16:47

سلطنتي طلايي و قهوه اي با کف پارکت قهوه اي رنگ وکاغذ ديواري هاي همرنگش ست شده بودوپرده هاي طلايي و سفيد رنگ حسابي به خونه جلوه داده بود ...

از جسمه ها و عتيقه هايي که گوشه به گوشه خونه بود معلوم بود سرهنگ و خانومش علاقه زيادي به عتيقه و اشياء قيمتي دارن ...

خونشون فضاش آشنا و صميمي بود يه جورايي شبيه خونه خودمون بود ...

آدم معاشرتي نبودم ولي هميشه اعتقاد داشتم خونه حرمت داره و براي همينم احترام خاصي براي ميزبان و مهونام قائل بودم ...

با صداي مهياربه خودم اومدم ...خم شده بود جلومو سيني چايي و گرفته بود روبه روم

بي حرف دست بردم و چايي و برداشتم و تشکري زير لب کردم ...پشت بندش مهسيما شيريني رو گرفت جلوم ...يه شيريني برداشتم و گذاشتم تو پيش دستي

صداي سرهنگ نگامو متوجه خودش کرد

-خب چه خبرا سروان ...تبريز بهتره يا تهران ؟

با لحني که سعي ميکردم زيادم خشک و جدي نباشه گفتم

-هرکدومش مزيتاي خودشو داره ...تبريز آرومتر از تهرانه و اين آرامششو دوست دارم

1401/08/30 16:47

ادامه دارد...

1401/08/30 16:47

?#پارت_#پنجم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/01 09:51

مهيار يه شيريني برداشت و نشست روي مبل کنار سرهنگ

-آره تبريز آرومتره ولي خب تهران جاي پيشرفتش بيشتره

-همه جا براي کسي که جنمشو داشته باشه جاي پيشرفت هست ..

سرهنگ لبخندي زدو سري تکون داد خانومش اومد و نشست روي مبل کناريم ....

نگاهي به پيش دستيم کردو سريع خم شد طرفم

-اي واي پس چرا چايي و شيرينيتو نخوردي مادر بخورش ديگه از بيرون اومدي هوا سرد بوده ...از ظرف شکلاتايي که روي ميز بود يه مشت شکلات برداشت و ريخت گوشه پيش دستيم

-بخور مادر بخور جون بگيري ...

با تعجب به کاراش نگاه ميکردم مهيار خنديدو گفت

-تعجب نکن تيپ مامان اينجوريه ...کلا با پليس جماعت زيادي خوبه ...

قيافه مادرش توهم رفت و ردي از غم چهرشو پوشوند

-نباشم چيکار کنم پس ...مني که هم شوهرم پليسه هم پسرم ميفهمم صبح که پاتونو از خونه ميزارين بيرون تا برگردين چند بار تن و بدن مادرو زنتون ميلرزه ...بايد جون داشته باشين تا با اين خير نديده هاکنار بياين

لبخندي پر محبت به روش زدم ...مادرانه هاش مثله مادرانه ها و دل نگرونياي مادرجون بود ...چقد اين حرف و ازش شنيده بودم و هر بار که ميشنيدم بيشتر از پيش عاشقش اين دلواپسياي مادرونش ميشدم

سرهنگ رو به زنش گفت

-خانوم تو باز يه پليس ديدي سفره دل پر خونت و باز کردي براش ...بابا عمر آدما دست خداست ... هر وقت قرار باشه اتفاقي بي افته مي افته چه پليس باشي و چه دکتر و چه مهندس ...

زن سرهنگ با غيض گفت

-تو حرف نزن هنوز مادر نشدي که بفهمي من چي ميگم

-ايشالا مادر که شدن ميفهمن چي ميگين

صداي پر شيطنت مهسيما با عث شد لبخندي که به زور جمعش کردم و رو لبام بياره ديدم مهيارم خودشو به زور کنترل کرد تا نزنه زير خنده ولي چيزي که نصيب خودش شد نگاه پر حرص و سراسر خط و نشون مادرشو وسرهنگي بود که بهش تشر زد

-مهسيمــــا

همونجوريکه ظرف ميوه رو گذاشت روي ميز شونه اي بالا انداخت و عقب عقب رفت

-خب به من چه مامان گفت

زن سرهنگ بلند شدو چادرشو جمع کرد

-تو بيا آشپزخونه ...مامان چيزاي ديگم بهت گفته ...

مهيار با خنده براي مهسيما چشم وابرو اومد

-بدو برو که خونت حلاله

خنديدو بلندشد پشت سر مادرش رفت تو آشپزخونه ...سرهنگ که نگاش دنبال اون بودسري از روي تاسف تکون داد

-اين دختر هرچي سنش ميره بالا ترعقلشم مياد پايين تر ...

نگاشو از اون گرفت و چرخوند سمت من ...نفس عميقي کشيدو گفت

-خب چه خبرا ...پرونده چه طور پيش ميره مهيار امروز يه چيزايي ميگفت

خودمو کمي بالا تر کشيدم و صاف نشستم ...ناخواسته تن صدام بازم جدي شده بود ...

-جزئيات پرونده رو که کلا ميدونين ...امروزم که لاله گفت يه مهموني آخر هفته تو شمال دارن

1401/09/01 09:52

سرهنگ دستي به ريشاي يکدشت جو گندميش کشيدو گفت

-اين مهموني خيلي بوداره ...چرا ميخوان اين مهموني خارج از تبريز باشه و چرا انقد دور

مهيار خم شدو ليوان چاييشو برداشت

-حس ميکنم ميخوان رد گم کنن و بگن که اين مهمونيا صرفا براي خوش گذروني و دور همياشونه و ربطي به اين ماجرا ها ندارن

پريدم تو حرفش

-منم اولش همين فکرو کردم ولي وقتي گفتي آيناز اميري اومده ايران يکم مشکوک شدم ...اومدنش و برگزاري اين مهموني يکم مشکوکه

سرهنگ سري به نشونه تائيد تکون داد

-فک ميکنم تو اون مهموني خبرايي باشه ...

مهيار –ولي نمي تونيم افراد زيادي رو بفرستيم داخل چون تقريبا هيچي راجبش نميدونيم

سرهنگ نگاه عميقي به مهيار کردو بي حرف سرشو فقط تکون داد ...صداي همسر سرگرد ازآشپز خونه بلند شد

-مهيار جان ...مامان يه توکه پا مياي اينجا

مهيار عذر خواهي کردو بلند شد ...سرهنگ با نگاهش مهيار و تا آشپز خونه بدرقه کرد ...

همينکه مهيار وارد آشپزخونه شد سرهنگ برگشت سمت منو نگاه جديشو دوخت بهم ...

فهميدم ميخواد چيزي بگه وکنار مهيار نميتونسته بگه ....منتظر نگاش کردم ..بالاخره دهن باز کرد

-ببين فرزام جان راست ميرم سر اصل مطلب ...راسيتش وقتي قضيه مهسيما و اين اتفاقا پيش اومدو قرار شد اونو به عنوان طعمه استفاده کنين اولش کاملامخالف بودم ولي بعد خوندم پروندت کمي دلم قرص شد که تو کنارشي ...

کامل پرونده و سوابقتو خوندم ميدونم کم کسي نيستي ...يعني پسري که تو بيست و هشت سالگي بتونه سرگرد بشه لياقت خودشو قبلا ثابت کرده ...

اگه ميذارم مهسيما خطر کنه و پا بزاره تو اين راه فقط به پشتوانه اعتماديه که به تو دارم ...

برام مهمه که از زبون خودت بشنوم که ميتونم روت حساب کنم ...ميتونم مطمئن باشم مواظب دخترم هستي ؟؟

سرمو انداختم پايين و با لبه ليوانم ور رفتم ...هيچوقت نميتونستم و نميخواستم که به کسي اميد واهي بدم براي همين بي توجه به عواقب حرفم گفتم

-ببينيد سرهنگ من نميتونم به شما قول صد در صد بدم که نميزارم هيچ اتفاقي براي دخترتون بي افته ...من عادت ندارم قولي به کسي بدم ولي خب ميتونم بهتون اين اطمينان و بدم که همه تلاشمو براي اينکه اتفاقي براي دخترتون نيافته انجام ميدم ...

حرفمو تموم کردم و خيره شدم به چشماش که ترديد توش موج ميزد

با صداي مهيار نگاشو از چشمام گرفت

-بابا بيايد شام ...

دستشو گذاشت رو دسته مبل و بلند شد ..نگام کرد

-بقيه صحبتا بمونه براي بعد ..فعلا بيا بريم شام بخوريم که با شکم خالي نميشه فکر کرد

بلند شدم و همراهش راه افتاديم سمت ميز غذاخوري که گوشه سالنشون بود ...ميز با نهايت سليقه چيده شده بود ...پلوي

1401/09/01 09:52

زغفروني که روش با زرشک و پسته تزئين شده بود بد جوري بوش توي خونه پيچيده بودو بوي قرمه سبزيم اشتهاي آدم و تحريک ميکرد ... سرهنگ نشت و اشاره کرد به من که بشينم ...صندلي عقب کشيدم و نشستم روش...

زن سرهنگ اومدو نگاهي به ميز تکميلش کرد

-مهسيما اون پارچ آب يخم بيار ...بيا بشين ديگه چيزي نموند

صداش از آشپرخونه اومد

-چشم مامان شما مشغول شيد منم اومدم ..

زن سر گرد صندلي کناري منو که مابين منو مهيار بودو بيرون کشيد و نشست روش ..نگاهي به بشقاب خاليم کرد

-واي مادر تو چرا انقد تعارفي هستي ...بکش غذاتو

لبخندي به روش زدم

-چشم ميکشم..تعارف نميکنم که ...

بي توجه به حرفم بشقابمو برداشت و خودش لبالب پر از برنج کردو گذاشت جلوم ...خورشت قرمه رو برداشت و برام ريخت ...هرچي گوشت و ليمو داشت سوا ميکردو ميريخت توي بشقابم ...

ديدم هيچ کاري نکنم کل ميزو جمع ميکنه ميريزه تو بشقابم سريع بشقاب و کشيدم طرف خودم

-نه ..ديگه بسه مرسي خيلي زياد برام کشيدين ...

مهسيما پارچ آب و گذاشت وسط ميز و صندلي روبه روي منو کشيد عقب و نشست ...نگاهي به بشقاب من کردو بعد نگاهي به صورتم کرد

-شما سوپ دوست ندارين ؟؟

مادرش با ديدن ظرف سوپ هل کرد

-اي واي ...اصلا اونو يادم رفت ...

تا اومد خم شه سوپ و برداره بريزه برام سريع دستو به معني ايست گرفتم جلوش...نگام کرد

-ممنون من زياد سوپ نميخورم ...

دروغ گفته بودم ولي خب چاره اي نداشتم وگرنه نصف سوپم ميريخت و مجبورم ميکرد که اونم بخورم .. همين برنامه براي مهيارم تکرار شد ...مهسيما داشت اول سالاد ميخورد ...

اولين قاشق و که گذاشتم دهنم چشمامو بستم ...فک کنم شيش ماهي ميشد که غذاي خونگي نخورده بودم ...دستپختش حرف نداشت ...

اولين قاشق و که قورت دادم حس کردم دارم از گشنگي تلف ميشم با لذت شروع کردم به خوردن ...



تا وقتي غذامو تموم کنم همسر سرهنگ به نحو احسن والبته با افراط و تفريط ازم پذيراي کرد

حس ميکردم اونقدر سنگين شدم که توانايي راه رفتن ندارم .... بعد تموم شدن غذا برگشتم طرف همسر سرهنگ و با قدر داني گفتم

-خيلي ممنون واقعا ...غذاتون فوق العاده خوشمزه بود خنديد –نوش جونتونت پسرم ...پاشين پاشين برين بشين اونور من بگم مهسيما براتون يه چايي بياره ...

منو سرهنگ بلند شديم مهيار به مادرش کمک کردتا ميزو جمع کنن

با ديدن جو خانوادشون بدم نمي اومداگه منم يه خواهر يا برادر داشتم ...

سرهنگ نشست کنارم و پيش دستي و از جلوم برداشت و از هر کردوم ميوه هايکي يدونه گذاشت توشو داد دستم ..

-ببين سروان فرزام شمسايي ...

نگاش کردم ....دستشو گذاشت روي شونم و فشار آرومي به سر شونه ي پهنم وارد کرد

امروز مهمون

1401/09/01 09:52

خونمي و دوست ندارم حرفي از کار بزنيم ...يه کلام ختم کلام ...ميزارم مهسيما بياد به شرطي که جون تو و جون مهسيماي من ...قبوله؟؟

سرمو انداختم و بعد يه مکث نسبتا طولاني بي اينکه نگاش کنم گفتم ...

-همه تلاشمو ميکنم که نزارم بلايي سر دخترتون بياد

مهيار و مادرش اومدن و نشستن کنارمون و سرهنگم ديگه بحثشو دنبال نکرد ....

مادرش با صداي بلندي گفت

-مهسيما پس چي شد اين چاييه

-مامان چايي بعد غذا خوب نيست دارم بستني ميارم براتون ...


همه بي حرف منتظر اومدنش شدن ...سرمو انداخته بودم پايين و با انگشتم لبه بشقابم و لمس ميکردم ...اين سکوت داشت معذبم ميکرد

-ميگم پسرم تو پدرو مادرت تهرانن؟؟

سرمو آوردم بالا و به چهرش نگاه کردم ..لبخندي زدم و گفتم

- بله مادرو پدرم تهران هستن ...

-خواهر و برادر چي خواهر وبرادر داري ؟؟

-نه متاسفانه من تک فرزندم

با تاسف چهرشو توهم کشيد

-الهي بميرم الان مادرت چي ميکشه از دوريت...

حرفي نزدم و با لبخند سرمو انداختم پايين ....اومدو کاسه هاي بلوري کوچيکي که توش پر بود از بستني و گرفت جلومون ...

سرمو آوردم بالا که يکي بردارم سريع با دست اشاره کرد به سيني

-جناب سروان از اين شکلاتيه بردارين خيلي خوش مزس

همزمان با اين حرفش سرهنگ و خانومش و مهيار بهش تشر زدن

-مهسيمــــــــا

ابروهاشو گره کردو با قيافه اي در هم گفت

-مگه چي گفتم ...ميگم شکلاتيا خوشمزه تره

مسير دستمو عوض کردم و ظرف بستني شکلاتيو برداشتم با اخمي که حالا رو پيشونيش خط انداخته بود سيني و گرفت طرف مهيار...

حس ميکردم خوشش نيومده از اينکه جلوي من بهش تشر زدن ....حق ميدادم بهش چيز خاصي نگفته بود ولي اينطور که فهميدم خانواده ي سرهنگ بيشتر طرفدار مرد سالاري بودن و زياد به دخترا بها نميدادن ...و دوست داشتن دخترشونو بيشتر خانوم و متين بار بيارن تا يه دختر پرشيطون و بازيگوش ...چيزي که کاملا برخلاف طبيعت ذاتي مهسيما بود

با همون اخم نشست روي مبل کنار مادرشو ظرف بستنيشو گرفت دستشو باهاش ور رفت ...نگامو ازش گرفتم و گوشمو سپردم به حرفاي سرهنگ و بقيه ...

نگاهي به ساعت انداختم ... يازده و چهل ديقه بود ... نگاهي به جمع کردم و رو به سرهنگ گفتم

-خب ديگه اگه اجازه بدين من مرخص شم از خدمتتون...خيلي زحمت دادم ...

سرهنگ نگاهي به ساعت انداخت

-اِ کجا ...تازه که سر شبه ...

بلند شدم و رو کردم سمت مهسيما

-ميشه لطف کني کت منو بياري ؟؟

بي حرف راه افتاد که بره کتمو بياره ...همسر سرهنگ با لطفي مادرانه گفت

-کجا آخه پسرم توام که تنهايي بيا همين طبقه بالا پيش مهيار بمون امشب و ....

لبخندي به روش زدم

-خيلي ممنون خانوم سارنگ ...به اندازه

1401/09/01 09:52

کافي زحمت دادم بهتون ...

-چه زحمتي آخه اين غذا رو من ميپختم بالاخره يکم بيشتر پختم ...

-بفرماييد جناب سروان ...

چرخيدم سمت مهسيما و کتمو ازش گرفتم ... بعد خدافظي از جمعشون از خونه زدم بيرون ...همشون تا ايون دنبالم اومدن ...برگشتم سمتشون ...

-بفرماييد تو خودم ميرم ...

مهيار روبه پدرش گفت

-شما بريد تو من تا دم در بدرقش ميکنم ...

هر دو راه افتاديم سمت در ...نشستم تو ماشين و درماشين و بستم ...اومد نزديک در ...شيشه رو دادم پايين ...سرشو خم کرد و بهم نگاه کرد

-فردا ساعت نه تو اداره باش بايد باهم بريم جايي

ابروهامو گره کردم

-کجا؟ ..

-بيا ميفهمي..

عقب کشيدو منم براش چراغي زدم و از کوچشون خارج شدم ... امروز دو شنبه بود فردا بايد راه مي افتاديم سمت شمال که تا جمعه بر گرديم ...

خسته بودم ...تا درو بستم پيراهنمو در آوردم و خودمو پرت کردم رو تخت ... خوابم نمي اومد ولي چشمامو سفت روي هم فشار دادم ...ترجيح ميدادم بخوابم تا اينکه به چيزي فک کنم ...

جلوي هتل پارس نگهداشت ...با تعجب نگاش کردم ...نگاش خيره به در ورودي بود ...سوالي نگاش کردم

-دقيقا براي چي اومديم اينجا ؟؟

-امروز راس ساعت نه يه نفر مياد ديدن آيناز اميري...بچه ها تحقيق کردن ديدن يه مرد تقريبا ميانسال مياد اينجا ديدن آيناز اميري و طبق تحقياتشونو گفته آيناز امروزم قراره بياد...

صداي بيسيم بلند شد

از فجر 3به فجر 1

مهيار بيسيمو برداشت و بدون اينکه نگاشو از در ورودي بگيره گفت

-فجر سه به گوشم

-قربان همين الان دختره با همون مرده اومدن بيرون ...

اخماي هردومون رفت توهم ...از در اومدن بيرون حس کردم مهيار با ديدن دختره دستاشو مشت کرد

-ديدمشون تمام

-تمام

بيسيمو گذاشت سر جاشو ماشينو روشن کرد ...

نگاه دقيقي بهشون انداختم ...مرده حدودا چهل و پنج ساله اينا بودو قد کوتاه و هيکل درشتي داشت ....دختره خيلي شيک بود يه ساپورت تنگ با بوتهاي بلند و يه پالتوي سفيد و شال و کلاه قرمز رنگ ...

سوار يه پرادو مشکي رنگ شدن ....ماشين و روشن کردو آروم پشت سرشون راه افتاد ...مسيرارو خوب نميشناختم ولي انداخته بودن توي کوچه پس کوچه ها ....نگامو به اطراف چرخوندم ...با ديدن تابلويي که روش کليساي مريم مقدس نوشته بود حدس زدم بايد تو محله مسيحي نشينا باشيم ...

بعد چند تا کوچه که رد کردن جلوي يه در سفيد که معلوم بود در يه خونه ويلايي نگه داشتن ...با فاصله ماشين و پارک کرد...مرده دروبراي آيناز باز کردو اونم وارد خونه شد ....

نگاهي به من کردو هر دو از ماشين اومديم پايين ....سر صبح بودو توي محله رفت و آمد بود...

نگاهي به اطرافش انداخت ...

-يه جوري بايد بريم تو

اطراف و نگاه کردم ...چشمم

1401/09/01 09:52

خورد به يه ساختمون نيمه کاره که بالا برده بودنش و تقريبا چهار پنج خونه فاصله داشت با خونه اي که اونا رفته بودن توش ....يکم عقب تر رفتم و ارتفاء ساختموناي کناريشو نگاه کردم ...

-مهيار ...

چرخيد طرفم –چي شده ؟؟

با سر اشاره اي به ساختمون کردم ... نگاهي به ساختمون نيمه کاره انداخت ...فهميد منظورمو ...سري به نشانه تائيد تکون داد...

-تو اينجا وايستا اگه اومدن بيرون تعقيبشون کن من ميرم بالا يه سرو گوشي آب بدم ...

-نه من زياد مسيراي اينجا رو نميشناسم اگه قرار باشه تعقيبشون کنيم من نميتونم ...من ميرم بالا تو بمون ...

سري تکون داد و عقب عقب رفت ....سريع چرخيدم و وارد ساختمون شدم ...

کارگرا يه گوشه مشغول بودن ....از پله هاي نيمه کاره بالا رفتم ...سه طبقشو بيشتر نساخته بودن ...رسيدم بالا ..نگاهي به خونه بعدي کردم ...دقيقا مماس با ساختمون بود ولي ارتفاعش کمي بيشتر بود ...نگاهي به دورو برم کردم ...اولين چيزي که به چشمم خورد يه فرغون پر سيمان بود ...سريع رفتم پشتشو فرغون و آوردم نزديک ديوار ...با يه جهش پريدم رو کيسه هاي سيمان و از اونجام پريدم بالا تا بتونم لبه ديوارو بگيرم ...

خودمو کشيدم بالا ...صداي يکي از کارگرا بلند شده بود

يه چيزي به ترکي گفت که حاليم نشد ...پامو که گذاشتم روي سقف يدفعه پام سر خورد و نزديک بود با سر پرت شم پايين ....نفسم تو سينه حبس شد و سريع دستمو انداختم به کانال کولري که روشو پوشونده بودن ...نگاهي به زير پام انداختم ..برفاي کنار ديوار يخ بسته بودن و نميشد روشون ايستاد...نگاهي به پايين کردم وچشمامو ازش گرفتم ...نميشد وقت تلف کرد سريع دويدم سمت ساختمون بعدي ...بد بختي اينجا بود که اونجام ارتفاعش خيلي کمتر از اين يکي بود ...

دستي به ته ريش صورتم کشيدم و اطرافمو ديد زدم تا بلکه بتونم يه چيز درست و حسابي پيدا کنم که بشه باها رفت پايين ....

هر چي بيشتر گشتم کمتر به نتيجه رسيدم ...

ناچار دستمو گذاشتم روي لبه ديوار و برگشتم...پامو به زور روي يکي از آجراي ديوار محکم کردم ...هر لحظه ممکن بود با سر بخورم زمين و مخم پخش زمين شه ...

نفس عميقي کشيدم و يه پاي ديگمم گذاشتم ....چشمامو بستم تا نگاه به ارتفاع نيافته ...

نفسمو با صدا دادم بيرون و يه کم ديگه اومدم پايين ... تا اومدم پاي چپمو بردارم يه دفعه سر خوردو يکي از دستامم آزاد شد ...

نزديک بود برم پايين که سريع دستمو به نرده کنار پنجره انداختم ... داشتم نفس نفس ميزدم .... فک نميکردم ارتفاع تا اين حد نفرت انگيز باشه

-باهزار بد بختي يه کم ديگه پايين اومدم ....الان دقيقا مابين ديوار خونه بغليو آويزون خونه کناريش بودم ...پامو روي ديوار کناري محکم

1401/09/01 09:52

کردم و آروم دستمو از روي نرده ها برداشتم ....خيلي سعي کردم که تعادلم بهم نخوره که اگه ميخورد کلا يه جهان از شرم راحت ميشد ....با يه جهش جفت دستامو ول کردم و محکم ديوار روبه روشو گرفتم و خودمو کشيدم بالا ...يه پامو گذاشتم رو لبه ديوارو پريدم روي سقف...

دويدم سمت خونه بعدي شانس آوردم بقيه خونه ها به نسبت راحتتر بودن و تونستم راحت رد بشم ...

از بالاي سقف کناري نگاهي به داخل خونه کردم ...يه خونه معمولي که دور تا دورشو درختاي بزرگ چيده بودن ... با نگاهي گذرا خيز برداشتم و سريع پريدم رو ديوار نسبتا عريض خونه ...نشستنم رو ديوار همانا و آخ خفيفيم که ازم در اومدهمانا...

دستمو آوردم بالا و نگاهي به کف دستم کردم ...برديگي نسبتا عميقي بود ...چشمم چرخيد رو شيشه خورده هايي که سراسر لبه ديوار ريخته بودن ...

خونريزي دستم زياد بود ...شالگردن دراز و نازکي که گردنم بودو در آوردم و پيچيدم دورش ...به ثانيه نکشيد که رنگ سفيدو مشکي شالگردن همرنگ خون غليظ و قرمزم شد ...توجهي به دستم نکردم و آروم از ديوارپريدم پايين ...

-حياط جمع و جوري بود ....آروم از پشته درختا راه افتادم سمت ساختمون ... سوزش دستم داشت اذيتم ميکرد ولي اونقدرام مهم نبود ...اخمامو کشيدم تو هم ...

يه راهرو که انگار منتهي بود به زير زمين اونجا بودو نگاهي به درو برم کردم ...يه پنجره معلوم بود ...سريع پامو گذاشتم روي سکويي که اونجا بودو خودمو آروم کشيدم بالا ...خودشون بودن ....

آيناز نشسته بود روي يه صندلي و دوتامردم که نميشناختمشون داشت يه چيزايي رو نشونش ميدادن... آيناز يه چيزي به مرده گفت و اونم سري تکون داد و هر سه بلند شدن ... سريع سرمو دزديم و پريدم پايين ....توپيچ همون راهروي منتهي به زير زمين پنهون شدم ...

صداي در و شنيدم ... و پشت بندش صداي در حياط و که پشت سرشون بسته شد ...اينبار هر سه باهم خارج شده بودن ...

برگشتم و نگاهي به حياط کردم ...انگار که کسي نبود ... برگشتم سمت راهرو و از پله هارفتم پايين ...

زيادي تاريک بود نميتونستم جلوي راهمو ببينم ... ايستادم و دستمو بردم توي جيبم و گوشي و کشيدم بيرون ...

فلش دوربين و روشن و کردم وگرفتم جلوم ...يکم ديد برام راحتتر شد .. آروم آروم از پله ها رفتم پايين ... رسيدم به يه فضاي باز ...دوربين وتودستم چرخوندم ...يه جاي خالي با کمي خرت و پرت .... يدفعه چشمم افتاد به گوشه ديوار ... رفتم نزديک تر .. خم شدم و چند تا تيکه پارچه رو که روي زمين افتاده بودن و برداشتم ... با اخمايي درهم نگاشون کردم ..سه تا مانتو با دوتا شال دخترونه بود ... پس خودشه ....نبايد برشون ميداشتم وگرنه ممکن بود بويي از اين ماجرا ها ببرن...يکم ديگه

1401/09/01 09:52

مابين خرت و پرتا گشتم ....چيز خاص ديگه اي پيدا نکردم ... از زيرزمين زدم بيرون ... و محتاطانه از پشت درختا خودم و رسوندم به در اصلي ..آروم درو باز کردم و اومدم بيرون....

همونجوريکه حدس زده بودم مهيار اونجا نبود ... نگاهي به اطراف انداختم ... چشمم خورد به يه *** مارکت که دقيقا روبه روي خونه بود ... راه افتادم سمتش ... يه بطري آب و يه بسته دستمال کاغذي و از اون دستمال سفره ها ازش گرفتم ...اومدم بيرون و نشستم کنار ديوار...شال گردن و باز کردم ... خون فواره زد بيرون ...اخمام بيشتر رفت توهم ... خيلي عميق تر از اوني بود که فکر ميکردم ...سريع بطري و باز کردم و خم شدم کنار جوب و آب و ريختم رو دستم ... لبمو گاز گرفتم و چشمام و بستم سوزشش خيلي زياد بود ...ده بيستا از دستمالارو بيرون کشيدم و فشار دادم رو زخمم و دستمال سفره رو دورش محکم کردم ...

گوشيم تو جيبم لرزيد ... نشستم کنار ديوارو دست سالمم و بردم توي جيبم ... مهيار بود

-الو ...

-الو کجايي؟؟

-از خونه زدم بيرون ...

-ميتوني بياي اداره ؟...

چشمامو روهم فشار دادم و دستمو مشت کردم

-آره ميام ...تو چيکار کردي ...

منم دارم برميگرم سمت اداره آيناز اميري و که برگردوند به همون هتل و خودشم دادم بچه ها تعقيب کنن ...

-يه نفرم بفرست اينجا حواسشون به اين خونه باشه فک کنم اينجام خبراييه ...

-چطور چيزي پيدا کردي ...

از درد و سوزش دستم نميتونستم زياد حرف بزنم

-ميام اداره ميگم ...

-باشه پس ميبينمت ...

گوشي و قطع کردم و انداختم توي جيبم بلند شدم و بطري وجعبه ر پرت کردم تو سطل بزرگ آشغال که کنار خيابون بود ...

دستمو براي تاکسي که ميومد بردم بالا ...نگهداشت ...سوار شدم و گفتم بره سمت اداره ...

باندو محکم کشيدم و چسب و زدم روش .. وسايل و پرت کردم توي جعبه کمک هاي اوليه و درشو بستم ... ازپشت ميزم بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق مهيار ...تقه اي به در زدم ...با صداي بفرماييدش درو باز کردم و وارد اتاق شدم

تا منو ديد بلند شدو اومد کنارم ...

-خب چي فهمـــ

با ديدن دستم حرفشو خوردو اخماشو کشيد توهم

-دستت چي شده ؟؟دستمو آوردم بالا و انگشتامو جمع کردم و نگاهي بهش انداختم

-چيزي نيست رو ديوار شيشه ريخته بود منم نفهميدم دستم و بريدن

-زخمش که عميق نيست ؟!

-نه چيز خاصي نيست ...

نگام کرد

-خب چي فهميدي ...

با صدايي خشک و جدي گفتم

-يکي از بچه ها رو بفرست اونجا مستقر شه ... اونجوري که فهميدم چند تا از دختراقبلا اونجا بودن ...چند تا مانتو و شال دخترونه تو زير زمين افتاده بود ...

اخماش رفت توهم ..

-من اونجا پرس و جو کردم ...اون خونه ماله يه پيرمرد مسيحيه که ده سالي ميشه اونجاست ...يه پير مرد بازنشسته و

1401/09/01 09:52

از کار افتاده ..

-در هر صورت بايد حواسمون بهشون باشه

سري به نشونه تائيد تکون داد ...

-خوبه توام برو آماده شو ... چند تا از بچه ها تا شمال دنبالتون ميان و از دور پشتيبانيتون ميکنن ولي بهتره يه رديابي چيزي محض محکم کاري با خودتون ببريد

بي حرف سري تکون دادم و از اتاق خارج شدم ...

تا درو بستم گوشيم توي جيبم لرزيد ... گوشيو از جيبم کشيدم بيرون و نگاش کردم .. شماره ناشناس بود ..

تماس و وصل کردم

-الو ..

صداي دخترونه بشاشي تو گوشم پيچيد

-به به سلام عليکم آقـــا

اخمامو کشيدم توهم

-شما ؟؟

با لحني پر شيطنت گفت

-شما دوست داري من کي باشم ...

توجهي به ادامه حرفاش نکردم و گوشي و قطع کردم .. .حوصله اين مسخره بازيارو نداشتم ...

يبار ديگه گوشي تو دستم لرزيد با صدايي جدي و خشن گفتم

-ببين دختر جون اگه يبار ديگه زنگ بزنـــ

بلند خنديد

-اوه اوه سامي بابا کوتاه بيا خواستم کمي سر به سرت بزارم ...لا لم ...

باشنيدن اسمش جا خوردم ..

-لاله ؟!

-نشناختي ؟!..

وارد اتاق شدم و درو بستم

-چرا شناختم ... اولش مسخره بازي در آوردي نشناختمت

خنديد

-بابا شوخي کردم ...شمارتو از مهسي گرفتم


نشستم پشت ميز

-کاري داشتي ؟..

-اهوم ..سامي ببين فردا ساعت هشت شب همگي راه ميافتيم قرارمونم همگي کنار اتوبان اصلي منتظر بقيه ميشيم ...ميخوايم باهم راه بي افتيم ...

اخم کردم ...پس تا ديقه نود قرار نبود آدرس و بدن ....

-باشه مشکلي نيست ...

-فقط توبا مهسي مياي ديگه ؟؟

-آره

-اوکي پس فردا منتظريم

-باشه فقط چرا شب راه مي افتيم ؟؟

-که تا فردا برسيم ديگه ...تازشم شب جاده خلوت تره

-اوکي باشه...مرسي ..

-قوربونت کاري نداري ؟!

-نه

-باشه باي

گوشي و قطع کردم ...بايد سريعتر آماده ميشديم ...

***

بيرون ماشين منتظرشون بودم تا بيان ...نگاهي به ساعت انداختم ...همينکه سرمو آوردم بالا ماشين مهيار پيچيد تو کوچه ...تکيه مو از درماشين کندم...ماشين و نگهداشت ...در هر دو طرف باز شدو پياده شدن ...

چشمم خورد به مهسيما ...

يه جين تيره با مانتوي مشکي و شال مشکي داشت ....يه سويشرت سفيد و يه جفت کفش آل استار سفيد پاش بودو يه کوله پشتي کوچيکم انداخته بود رو شونش .....

طبق معمول موهاي قهوه اي و روشنش از شال زده بود بيرون و آرايش ملايميم داشت ...

مهيار اومد جلوو باهام دست داد ...

-خب اينم مهسيما ... سريع تر راه بي افتين ...دوتا ماشينم پشت سرتون ميان ...خيالتون راحت باشه ... منم تا فردا خودمو ميرسونم

سري تکون دادم و به مهسيما اشاره کردم

-خب ديگه سوار شو ... بريم دير شد ...

با مهيار خدافظي کرديم...کيف دستي کوچيک مهسيما رو گذاشتم صندوق عقب و سوار شديم ...دستي برامون تکون داد

1401/09/01 09:52

...راه افتادم سمت قرار بچه ها ...

مهسيما خم شدو کيفشو پرت کرد رو صندلي عقب ... و صاف نشست ...برگشتم سمتشو نگاهي گذرا بهش کردم ...

-کمربندتو ببند

بي حرف قبول کردو کمر بندشو بست...نگاشو چرخوند بيرون وجاده رو نگاه کرد ...

به لطف جاده هاي آروم سر ده ديقه رسيديم به بچه ها که منتظر بودن ...ديگه کسي نايستاد ...انگار ما آخرين نفر بوديم همگي راهي جاده شديم ...

هنوز نيم ساعت نشده بودکه راه افتاده بوديم مهسيما کلافه شده بود اينو از ول خوردنا و چپ و راست شدناش ميفهميدم ...با صدايي جدي گفتم

-چي ميخواي ؟!

برگشت طرفم –چي؟

نگاش کردم

-چي ميخواي که نميتوني آروم بگيري بشيني ...

موهاشو داد زير شالشو با قيافه اي در هم گفت

-شما حوصلت سر نميره ؟؟...خب يه نوحه اي ..آهنگي ..راديويي چيزي ...

فهميدم دردش چيه .... –فک نکنم از آهنگاي من خوشت بياد ...

صادقانه حرف زده بودم آهنگاي من بيشترآهنگاي روسي بودن که با سليقه هر کسي سازگار نبود ... تا اين حرفو زدم سريع خم شد سمت صندلي عقب ... کمربند مانع حرکتش شد ... نشست و سريع باز کرد کمربندشو دوباره خم شد سمت صندلي ...با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه ميکردم ...کولشو برداشت وزيپشو کشيد ...کمي زيرو روش کرد تا بالاخره چيزيو که ميخواست پيدا کرد

باهيجان يه فلش مموري دستش گرفت و آورد بالا ...نگاهي به فلشه کردم و دستمو بردم جلو از دستش گرفتم...

با هيجان کولشو پرت کرد صندلي عقب ...رفتارش واقعا شبيه دختراي هجده نوزده ساله بود ... هجاناتشو نميتونست کنترل کنه تا صداي آهنگ تو ماشين پيچيد عين بچه ها سرشو خم کرد يه طرف و گفت

-صداشو کمي بلند کنم ؟؟؟

سري تکون دادم و دستموگذاشتم روي فرمون ... دستشو برد جلو و شروع به عقب جلو کردن آهنگا و ولوم صدا کرد .. صداي آهنگ تو ماشين پيچيد ..

بزار اسمم روي اسم تو بمونه

نزار اين جدايي دستمو بخونه

نزار اين روزاي خوبمون تموم شه

نميخوام که زندگيم بي تو حروم شه

دل من هيچ *** و غير تو نميخواد

با دل هيشکي به جز تو راه نمياد

آخه تو عشقمي جز تو کيو دارم

که شبا سر روي شونه هاش بزارم

بي تو تمومه دنيام

بي تو حروم رويام

اين دل بي تو ميميره

دنيام بي تو هيچه

عطرت تا مييچه

اين دل بي تو ميميره

بي تو تمومه دنيام

بي تو حروم رويام

اين دل بي تو ميميره

دنيام بي تو هيچه

عطرت تا مييچه

اين دل بي تو ميميره

چشمم بهش افتاد که داشت با آهنگ زمزمه ميکرد ...از صداي آروم خواننده خوشم اومده بود

فکرميکردم که برات زياديم خسته شدي

عزيزم نفهميدم شايد تو وابسته شدي

کاش بدوني که نگاتو به يه دنيا نميدم

عشق من بودي و من بودنتو نفهميدم

بي تو تمومه دنيام

بي تو حروم

1401/09/01 09:52

رويام

اين دل بي تو ميميره

دنيام بي تو هيچه

عطرت تا مييچه

اين دل بي تو ميميره

"امين رستمي –بي تو"

ديگه تا نزديکاي ساعت ده دوساعت و بکوب رونديم .... متوجه چراغ زدناي ماشين سعيد شدم ....ماشيناشونو کشيدن کنار يه سفره خونه و پياده شدن ...منم نگه داشتم ... قبل پياده شدن از آينه به پشت نگاه کردم ...متوجه ماشينايي که از اول پشت سرمون بودن شده بودم ... پياده شدم ... مهسيما سويشرتشو دورش محکم تر کرد ...منم گرم کنم و برداشتم و همراهش راه افتادم سمت بچه ها ...رويام اومده بود ..تعجب کردم چطوري يه پدرو مادر ميتونست انقد بيخيال باشه و بچشو ول کنه به امون خدا ... راه افتاديم سمت سفره خونه ...

همگي دور يه تخت بزرگ نشستيم...نيما بلند شدو رفت براي همه چلو کباب سفارش داد...مهسيما دقيقا چفت من و لاله هم کنار اون نشسته بود ...

سعيد برگشت سمت من

-خب سامي چه خبرا ..اونبار يادم رفت شمارتو بگيرم گفتم لاله دعوتت کنه

لبخند کمرنگي زدم

-آره مرسي واقعا ...حوصلم سر ميره از بيکاري

کمي خودشو بالا کشيدو لم داد به پشتي که گذاشته بودن روي تخت ..

-راستي سامان تو کارو بارت چيه ...از ماشين و سرو وضعت که معلومه حسابي جيبت پره

با لحن بي تفاوتي و زيرکي گفتم

-همش از صدقه سري جيب بابامه ..منم خير سرم اومدم تبريز يکي از شعبه هاي شرکتشو بچرخونم ولي خب من حوصله کار کردن واسه باباهه رو ندارم ...دنبال يه کار درست و حسابيم که از زير بيليتش بيام بيرون

يه تاي ابروشو داد بالا

-خريا تو که بابا به اين خرپولي داري جاي تيغ زدنش ميخواي تازه پشت پا بزني به بخت خودت و ماله اون

نگاهي به مهسيما و دخترا انداختم که مشغول بودن و نگامو چرخوندم سمت سعيد ...

-راستشو بخواي خستم ميکنه ... اين کارو بکن اون کارو نکن اينو بپوش اونو نپوش ...با اين بگرد با اون نگرد ... دستم که بره تو جيب خودم ديگه از دست خورده فرمايشاشم راحت ميشم

-کار بابات چيه ؟

-تو کار صادرات واردات

سري تکون دادو باخنده کجکي نگام کرد

-دست تو هر کاري بزني بايد جون بکني تا چندر غاز بزارن کف دستت ...بابات هر چقدم گير بده پول مفت ميريزه تو جيبت

نگامو دوختم به نيما که داشت با يه سيني پر ليوان و پارچ دوغ ميومد سمتون

-تو فکرش هستم يه کار کم دردسر و پر پول واسه خودم دست و پا کنم

-آها ..

نيما پارچو گذاشت روي تخت و خودشم کفشاشو در آورد و نشت رو تخت ...بعد چند ديقه غذاهامونو آوردن ...همگي مشغول شديم ...

بعد شام بلافاصله راهي شديم ...با دقت پشت سرشون حرکت ميکردم ...مهسيما تا ساعت دوازده و نيم بيدار بود ولي بالاخره خوابش برد ... گرم کنمو که انداخته بودم رو صندلي عقب و آروم خم شدم و برداشتم

1401/09/01 09:52

... ماشين و کشيدم کنار و رو تنش مرتب کردم... به خاطر قولي که به سرهنگ داده بودم شديدا احساس مسئوليت ميکردم .... نبايد ميزاشتم اتفاقي واسه دختر کوچولوش بي افته ...

حرکت کردم و پخش و در حد امکان صداشو آوردم پايينتر و به راهم ادامه دادم ...

چشمم به صفحه گوشيم افتاد که در حال ارزش خاموش وروشن ميشد ... به اسم آقا جوني که رو صفحه نمايش داده ميشد خيره موندم ....نميتونستم ماشين و نگه دارم ممکن بود گمشون کنم ....

دست بردم و هندسفري و انداختم توي گوشم

-الو ...سلام آقاجون

-سلام ...

نگاهي به ساعت انداختم 12:50 ديقه بود با تعجب گفتم

-اتفاقي افتاده اين ساعت زنگ زدين ؟؟

-از سر شب دو سه بار زنگ زدم به گوشيت بر نداشتي !...

نگاهي به صفحه گوشي انداختم ...فک کنم نشنيده بودم ...

-شرمنده ...رو ويبره بود خودمم تو ماشين نبودم ...

-زنگ زدم خونت اونجام نبودي

-ماموريتم ..

-کي برميگردي ؟

-معلوم نيست شايد جمعه

-فکراتو کردي ؟؟

چشمامو سفت روهم فشار دادم

-آقا جون يادمه گفتين يه هفته بهم وقت ميديدن ...هرچند اونم نيازي نيست من قبلا فکرامو کردم

با تمسخر گفت

-ونتيجش ؟!

-بعد به دنيا اومدن بچه همه چيو تمومش ميکنيم ...

- اون وقت اين تصميم هر دو نفرتون بوده

نفس عميقي کشيدم

-بله

-ولي ترنم يه چيز ديگه ميگه اون ميگه من زندگيمو دوست دارم ... ميخواد بچشو کنار پدرش بزرگ کنه ...ميگه تنهايي ازپس بزرگ کردن بچه بر نمياد

پوزخندي زدم

-مگه قراره اون بچه رو بزرگ کنه ؟؟؟

انگار از حرفم گيج شد براي همين ساکت شد ...با لحني جدي گفتم

-آقاجون من تصميم و گرفتم و با نهايت احترام ميگم چه شما يا هر کسه ديگه اي که بياد نميتونه اين تصميم و عوض کنه ...از اولم ازدواج ما به اصرار شما بود و بي توجه به سليقه و خواست من ...ولي به حرمت اسمي که رفت تو شناسنامم و خطبه اي که جاري شد به عنوان زنم قبولش کردم و با بدو خوبش ساختم ...ولي ديگه شرمندم ظرفيت من از اين پر تر نيمشه

عصبي شد و داد زد

-دِ آخه پسر تو چه مرگته ...بگو بدونم چرا ميخواي دختر به اين خوبي و طلاق بدي ...خوشي زده زير دلت ...چرا انقد سخت مگيري ؟؟

پوزخندي زدم ...خوشي ... برگشتم سمت مهسيما خواب بود هنوز....صداي گوشي و کمي آوردم پايين تر

-من ؟...آقاجون من آدم سخت گيري نيستم مشکل من اينکه آدم سخت گير مياد تو اين دورو زمونه

-آخه بگو چه مرگته ...چي از اين دختر طفل معصوم ديدي که اينجوري داري تيشه به ريشه خودشو خانوادش ميزني

بحث و تموم کردم نميخواستم کشش بدم ...

-متاسفم آقاجون من ديگه بايد برم ... به مادر جونم سلام برسونيد

منتظر جوابي نشدم و قطع کردم ...حرف زدن و تلاش واسه قانع کردن آقاجون و بقيه بي

1401/09/01 09:52

فايده بود ...ازدواج با ترنم از اولم اشتباه بود ولي کسي نميخواست اين اشتباه و بپذيره ...من تاوان اشتباه ديگران و دارم پس ميدم ...وقتي که از چشم پدرم که جونش به جونم وصل بود افتادم فهميدم چقد سخته ديگران خطا کنن و تو تاوان پس بدي ...

اوايل برام خيلي مهم بود که نظر آقا جون و تغير بدم ولي از يه جايي به بعد ديگه هيچي برات مهم نيست...

به خودت که مياي ميبيني نسبت به اطرافيانت از عزيز ترينشون تا نفرت انگيز ترينشون فقط يه حس داري ....حس بي تفاوتي ...

نه از اينکه کسي دوست داشته باشه و جونش برات در بره خوش حال ميشي و از اينکه کسي حالش ازت بهم بخوره و ازت متنفر باشه ناراحت ميشي ...

الان چند ماه بود که دقيقا اين شده بود سر مشق زندگيم ...بي تفاوتي ....

مهم نبود اگه ديگه براي آقاجون فرزام هميشگي نبودم و براي مادر جون پسر کاکل به سر عزيز کردش ...مهم نبود اگه پدرو مادر ترنم ديگه تفم و صورتم نمينداختن ....مهم نبود نگاه پر نفرت پدرش وقتي خواست سيلي بزنه تو گوشم و دستشو رو هوا گرفتم ....

الان و اين لحظه مهم ترين چيز گذر همين لحظه ها بود ...

الان مهم نبود چي ميشه ...مهم اين بود که اونيکه من ميخوام بشه هرچند خيلي وقت بود که هيچي اونجوري که ميخواستم نبود ....

****

در ويلا رو باز کرد و ماشينا يکي يکي رفتن تو....همينکه ماشين و نگه داشتم لاله دويد طرف ماشين...نگاهي به مهسيما انداخت

-په ...اين چرا خوابيده

اشاره اي به ساعت کردم

-انتظار نداشتي که تا اين وقت صبح بيدار بمونه ...

با تاسف سري براش تکون داد ...

-مارو باش با کيا اومديم سيزده بدر ...

نگاهي به نماي ويلا کردم ...کوچيکتراز اوني وبد که فکرشو ميکردم ...بي اينکه نگامو از اونجا بگيرم گفتم

-مهموني اينجاست ؟؟....يکم کوچيک نيست

نگاهي گذرا به ويلا انداخت

-نه بابا اينجا نيست که ويلاي يکي از بچه هاس اونجا بزرگه ...

سري تکون دادم و دست به جيب همونجا وايستادم ...دستي خورد به شونم ....

برگشتم سعيد بود ...

-بريم تو ديگه ...همم خسته ايم داره آفتابم در مياد ...

بي حرف برگشتم سمت ماشين و سرم و خم کردم تو ....چند بارصداش کردم ولي انگار خيال بيدار شدن نداشت ...

لاله منو کنار زد

-برو کنار اين راسته کار خودمه ...

کمي کنار کشيدم خم شدو چند تا تيکه از موهاشو که از کنار شال ريخته بود رو صورتشو برداشت و باهاش کنار دماغش کشيدم ... تکوني خوردو دستشو محکم کشيد روصورتش

لاله خيلي ناگهاني با صداي بلند گفت

-مهسيــــــي

با اخم نگاش کردم ...مهسيما هل شدو از خواب پريد ... لاله به اين کار بي نمکش خنديد و مهسيمام که موقعيتشو درد کرد يه بيشعور گفت و زد زير خنده

رفتم سمت صندوق عقب ...چه دل خسته اي

1401/09/01 09:52

داشت اين دختر اگه کسي منو اينجوري بيدار ميکرد يه جاي سالم تو تنش نميذاشتم بمونه ....


از ماشين پياده شدو اومد عقب کنارم ايستاد ...

-کولمو بدين خودم ميبرمش ...

با اخم نگاش کردمو نگامو چرخوندم به اطراف ...تن صدامو آوردم پايين تر ...

-رسمي حرف نزن ...در ضمن از دهنت نپره سروان مروان بگيا من سامانم...

خنديد ...

-بابا حواسم هست ...تازه سروان و سامانم هم وزنن

کيف دستي کوچيکشو دادم دستش...گرفت و کنار ايستاد ...چمدون کوچيکمو برداشتم و در صندوق عقب و بستم ...

همراه هم راه افتاديم سمت ساختمون ويلا ... سر جمع چهار تا اتاق داشت ...

نيما با خنده رو به همه گفت

-آقا مردونه زنونش کنين راحت باشيم

سعيد خنديد ...منو سامي ميريم يه اتاق تو و اميرم برين تو اون يکي خانومام خودشون تصميم بگيرن ...

مهسيما سريع پريد جلو

-منو و رويام يه جا

لاله سقلمه اي بهش زد

-بي شعور نو که اومد به بازار لاله شد دل آزار...

خنديد ...از اون خنده هاي مهسيمايي...

-گمشو بابا بيشعور من خدا خدا ميکنم از دستت خلاص شم بعد بيام باهات هم اتاقيم بشم ...

لاله پشت چشمي براش نازک کرد

-گمشو بابا لياقت نداري ...

همگي راه افتاديم سمت اتاقامون ...تخت تک نفره بود ...سعيد پشت سرم وارد اتاق شدو درو بست ... نگاهي به تخته اتاق و تک خنده اي کرد

-مثله اينکه قراره امشب و مهربون تر بخوابيم ...من و تو تو آغوش هم ...

با يه حرکت تيشرتمو از تنم در آوردم و پرت کردم روي صندلي که تو اتاق بود ...سعيد نگاهي به هيکلم کردم و يه تاي ابروشو داد بالا

-واو ...پسر چي کردي ...چند سال وقت گذاشتي تا شدن اين ؟...

لبام يه وري کج شد ...

-شيش سالي ميشه ...

با حيرت گفت

-شيش سال ؟؟....عجب بيکاري بوديا ...

در کمد ديواري که تو اتاق بودو باز کردم ...درست حدس زده بودم ...يه ملافه با بالش برداشتم و پرت کردم رو زمين ...

مثله من پيراهنشو در آوردم و خودشو پرت کرد رو تخت

-يه شب من رو تخت باشم يه شب تو اوکي؟؟

چراغ اتاق و خاموش کردم و اومدم سمت ملافه و بالش و مرتبشون کردم ..

با لحن بي تفاوتي گفتم

-مهم نيست من عادت دارم به اين مدل خوابيدن ...

زيادي داشت پر چونگي ميکرد ...

-سامان يه سوال ...

دستامو گذاشتم زير سرمو خيره شدم به سقف ...حرفي نزدم ...برگشت سمتمو چشماي بازمو که ديد دنباله حرفشو گرفت ...

-چندتا دوست دختر داري ؟

لبام دوباره يه وري کج شد

-چرا برات جالبه

عين من طاق باز دراز کشيد ...جالب نيست منتها کنجکاو شدم بدونم

شونه اي بالا انداختم و يه دروغ ديگه سر هم کردم

-چه بدونم...زياد

تک خنده اي کرد ...

-مهسيما رو دوست نداري آره ؟!

کمي تمسخر چاشني حرفم کردم ...

-نگو که فک ميکني دوست دارم !...

اينبار

1401/09/01 09:52

خنديد ...

-باشه بابا بگير بخواب يه سره توراه بوديم خسته ايم ...

-ميخوام بخوابم تو نميذاري ..

اينبار حرفي نزدو ملافه رو کشيد روي خودش ...

چشمامو بستم و سعي کردم بخوابم ...هر چند ميدونستم تلاشم بي فايدس ولي بازم دست از اين کار نکشيدم ...به پهلو چرخيدم و يه دستمو گذاشتم زير سرم و اون يکي دستم وگذاشتم رو شکمم ...دوباره چشمامو بستم ...

*****

زياد نتونستم بخوابم ...شايد يه ساعت فقط ...از همه زودتر بيدار شده بودم ... بهتر بود تا کسي بيدار نشده يه سرو گوشي تو ويلا آب بدم ...

وارد حياطش شدم ...کلا ويلاي زياد بزرگي نبود ...حياطشم عين داخلش زيادي ساده بود ...بعد کمي گشتن نااميد شدم ... داشتم وارد ساختمون ميشدم که در اصلي باز شدو چشمم افتاد به مهسيما ...

همون جين ديشب تنش بود منتها شنل مدل بافت قرمز با يه شال طوسيم انداخته بود رو موهاش ... روبه روش ايستادم

به روم خنديد ...

-سلام جناب سامان ...

اخمامو کشيدم توهم ...چشماشم خنديد اينبار ..

-صبح بخير سامان خان ...

پفي کردم و بي توجه به حرفش گفتم...

-چرابه اين زودي بيدار شدي ؟

شنلشو بهم نزديک تر کردو بيشتر توش جمع شد ...

-منکه ديشب تا برسيم اينجا به کوب خوابيدم ... همين چند ساعت خوابم زياديم بود ...

نگاهي به ساعتم انداختم ...صبح شده بود ...تن صداي آرومش تو گوشيم پيچيد ...

-جناب سروان ..!

سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم ...سعي کرد چهرشو مظلوم کنه ولي بيشتر شيطون شد تا مظلوم

-من هميشه دوست داشتم صبحاي زود برم کنار دريا اما کلا چند ساليه شمال نيومديم به خاطر بابا و مهيار ...يبارم که با داييم اينا اومديم نشد ...

يه تاي ابروم بالا پريد ..اين بچه که فک نکرده من مسئول رسوندنش به آرزوهاشم؟ ...

بازم چاشني مظلوميت قاطي صداش کرد

-اجازه ميدين برم ؟؟...

نگاهي به صورتش کردم ...بدم نمي اومد کمي تو اين سفر بهش خوش بگذره ...

با صدايي خشک وسرد ...عين سردي و سوز اول صبحي هوا گفتم ....

-همينجا وايستا يه چيزي بپوشم برگردم ...

متوجه حرفم شد ...با هيجان دستاشو کوبيد بهم ...

-واي مرسي

خندم گرفت ولي نخنديدم ...اينروزا چرا انقد در برابر خنديدن مقاومت ميکنم ؟....

درو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم ...سعيد هنوز خواب بود ...رفتم سمت چمدونم و يه پليور چهار خونه مشکي و قرمز پوشيدم ...از روشم يه کاپشن مشکي پوشيدم ...از اتاق زدم بيرون ...

دم در ويلا منتظر ايستاده بود ...حس ميکردم لباسش مناسب نيست ولي خب ديگه زيادي مسخره ميشد اگه ميخواستم نگران لباسشم باشم ..ديگه بيست و يک سالش داشت ميشد هر چقدرم که رفتارش بچه گونه باشه الان وقت بزرگ شدنش بود ...

رسيدم کنارش ...بدون اينکه نگاش کنم درو باز کردم و کنار

1401/09/01 09:52