439 عضو
میگن...شما باور نکنید ها...می خواید بریم خونه تا ببینید خونست...
-میدونم...میدونم...من دیدمش به من گفت که خیلی دوستش داری ...
چشماش قرمز شد...چرا غصه خورد؟
-خانم من برم پیش خانمم ؟
-یکم دیگه پیش ما بمون بعد خودم می برمت...
-قول دادین ها...منتظره...
-چشم...
به پرستار گفتم که ببرنش...از خانم شکیبا معذرت خواهی کردم و رفتم توی حیاط ...
ته ترین صندلی حیاط رو انتخاب کردم و رفتم نشستم
خدایا چرا ؟ یعنی عماد توی رویاش داره با من زندگی میکنه...؟
خدایا سرطان بسش نبود که این بیماری رو هم بهش دادی ؟ چرا این بیماری ها رو به من نمیدی ؟
مگه چه گناهی کرده جز پاک بودن و خوب بودن ؟...
تلفن رو برداشتم و به فرهاد زنگ زدم :
-فرهاد داداش ؟
-جان داداش ؟ چرا داری گریه می کنی فدات شم ؟
-فرهاد میای پیشم ؟
-آره قربونت بشم کجایی الان ؟
-بیا مرکز درمانی ...
قطع کردم و سرم رو کردم سمت آسمون و بلند بلند گریه کردم...
بعد از یک ربع فرهاد رسید...با آیدا بود...دویدن سمتم و فرهاد بغلم کرد
-چی شده خوشگل داداش ؟
-ببخشید مزاحمتون شدم داداش...آیدا جونم ببخشید
آیدا هم اومد بغلم کرد
-این حرفا چیه ؟ لیلی چی شده عزیزم...؟
-بریم کافی شاپ
چیزی نگفتند ...فرهاد دستم رو گرفت و برد و سوار ماشینم کرد ...
تا کافی شاپ فقط صدای فین فین من بود که ماشین رو پر کرده بود ...حالم بد بود...خیلی بد...حتی از اون روزی که شنیدم عماد سرطان داره هم بیشتر خرابم...
عماد گفت که یه لیوان آب برام بیارن از آیدا هم پرسید چی می خوری که اونم گفت فقط یه لیوان آب...
نشستم پشت میز و عماد و آیدا هم نشستن...
هر دوتاشون سکوت کرده بودن و فقط چشم دوخته بودن به لب های من تا حرف بزنم و بگم چی شده...
-فرهاد امروز عماد رو دیدم
-خب...خب اینکه ناراحتی نداره عزیز دلم ...مگه همین رو نمی خواستی ؟
-...
-چرا فقط گریه می کنی ؟ نکنه...نکنه با زنش دیدیش
-فرهاد کاش با زنش میدیدم...به خدا آرزومه که با زنش ببینمش و شاد باشه و به خنده...
-پس چی شده ؟
-فرهاد میدونی کجا دیدمش ؟
-کجا خوشگلم ؟
-فرهاد توی مرکز درمانی بود...عماد من پارانوئید گرفته...مریض شده...فرهاد عماد من دیوونه شده...داره توی خیال و رویاش با من زندگی می کنه...عماد الکی می خنده و میگه باید برم خونه زنم لیلی منتظرمه...می فهمی ؟ میدونی اصلاً پارانوئید چیه ؟آیدا تو میدونی ؟...نه شما نمی دونید...من هر روز با صدتاشون برخورد می کنم...واسشون حسرت می خورم...
نگاهم میکردن...هیچی نمی گفتن ولی دل سوزی پر بود توی چشماشون...
-اگه جای من بودید چی کار می کردید ؟ اون به خاطر من این طوری شده ؟ اون به خاطر من داره
زجر میکشه ...چی کار کنم
-لیلی یه ذره آروم باش خواهش می کنم ...تو تقصیری نداری خواهر خوشگل من
آیدا هم همش حرف های فرهاد رو تایید می کرد...
اما من احتیاج داشتم یکی بگه این چیزا خوابه...بگه عماد خوبه...
-لیلی خب تو یه روانشناسی...تو فقط میتونی کمکش کنی...هم عاشقشی و هم دکترشی...تو هم اگه زانو غم بغل کنی که عماد خوب نمیشه...
آیدا داشت راست میگفت...من فقط براش دل می سوزوندم ...دکتر های دیگه شاید خیلی ساده از کنارش رد میشدن...
ازشون خواستم که من رو بزارن مطب...اون بیچاره ها هم هرچی میگفتم قبول می کردن...
رفتم توی اتاقم و هرچی کتاب درباره ی این بیماری داشتم رو باز کردم و شروع کردم به مطالعه...
تا حالا بیمارای زیادی مثل عماد داشتم ولی دلم می خواست همه ی راه هایی رو که بلدم رو امتحان کنم تا شاید خوب بشه...
به چند تا از همکارام هم زنگ زدم و ازشون کمک خواستن...
عصر رفتم پیشش تا هر چی از صبح جمع کرده بودم رو روش پیاده کنم...
خانم شایسته با دیدن دوباره ی من تعجب کردی
-لیلی جان گفتی زود به زود میای ولی فکر نمی کردم دیگه انقدر زود...
-کارم تو مطب تموم شد گفتم بیام اینجا...
-خوش اومدی ...بگم کی رو بیارن تو اتاقت عزیز ؟
-عماد کامکار
-عماد کامکار ؟ از جدیداست ؟
-بله ...
رفتم توی اتاقم و منتطر اومدنش شدم...دلم می خواست گریه و زاری رو از برنامم حذف کنم تا عماد به زندگی عادیش برگرده...
-به به آقا عماد...
-سلام...
-وای ببخشید سلام یادم رفت...
-لیلی تنهاست تو خونه...بهم زنگ زد گفت چرا نمیام خونه ...بگید بزارن من برم
–عماد جان لیلی خانم به ما هم زنگ زد گفت کاری پیش اومده واسش باید بره مسافرت ...گفت که شما رو چند روزی پیش خودمون نگه داریم تا از سفر برگرده...
خندید...
-چرا به خودم نگفت ؟ خب منم با خودش می برد
-گفت که زنگ زد بهتون ولی گوشیتون خاموش بوده...یک دفعه ای شد نتونست شما رو ببره...
-باشه چون لیلی گفته پیشتون میمونم...
-مرسی...از زندگیت برا بگو...
-زندگیم...من زندگیم خیلی قشنگه...خدا به من همه چی داده...عشق ...سلامتی...مادر و پدر نمونه...همه چی من دارم
-برات خوشحالم...
فقط لبخند زد...اون لبخند خاص و استثنایی...همون که همیشه دوست داشتم فقط واسه من باشه...
با مطالعات من ما باید یه کاری می کردیم که صحنه های واقعی زندگیش جلوی چشماش بیاد و قبولشون کنه...
اذیت میشد..اما تنها راه درمان بود...
-آقا عماد من یه داستانی خوندم که اسم پسر داستان عماد بود و اسم دختر قصه لیلی...مثل شما و همسرتون...اما توی داستانی که من خوندم لیلی مجبور شد بره...مجبورش کردن که از عمادش دست بکشه...لیلی رفت...
عماد
بلند می خندید و وسط خنده هاش گریه می کرد...داغون ترم کرد...
چرا این حالت بهش دست داد ؟...حالتش مشکوک بود...
-بیچاره پس عماد غصه ی شما...
نمی دونم چرا حالاتش طبیعی نبود...
زنگ زدم به کیمیا...هنوز تهران بود و پس فردا پرواز داشت
-الو کیمیا ؟
-لیلی تویی؟
-آره عزیزم خودمم...
-چه خبرا ؟ یادی از رفیقه قدیمیت کردی ؟
-کیمیا تو هنوزم گیتار میزنی ؟ یادمه اون دوران میزدی
-آره چطور مگه ؟
-اگه زحمتی نیست گیتارت رو بردار بیا به این آدرسی که میگم... می خوام یه آهنگی رو برام بزنی
-من که نمی فهمم تو چی میگی ولی باشه الان میام...
-ببخشیدا..
-خواهش می کنم این حرفا چیه...
تلفن رو قطع کردم و منتظر رسیدن کیمیا به مرکز درمانی شدم...
به فرهاد هم زنگ زدم که بیاد مرکز درمانی...
یک ساعتی طول کشید تا دور هم جمع بشم و کیمیا و فرهاد برسن...
دعوتشون کردم توی اتاق تا نقشه رو براشون تعریف کنم
-ببخشید که زحمت دادم ولی واقعاً به کمکتون احتیاج داشتم تا یکی از عزیزام رو نجات بدم...ببین کیمیا جون من ازت می خوام که یه آهنگی رو جلوی یه کسی بزنی و فرهاد تو هم باید باهاش بخونی...دلیل اینکه گفتم تو بیای این بود که بهتر بود یه مرد می خوند که صداش شبیه خود عماد باشه...
اسم آهنگ رو بهشون گفتم و رفتن که تمرین کنن...
منم رفتم توی اتاقم و گفتم که عماد رو بیارن...
-عماد جان بشین باهات کار دارم
چشماش رو دوخت روی لبام تا بقیه ی حرفم رو بزنم
-دو تا از دوستای من اومدن این جا می خوان برات یه آهنگی بزنن ببین برات آشنا نیست ؟
کیمیا و فرهاد رو صدا کردم که بیان تو...
کیمیا نشست روی صندلی و فرهاد هم کنارش
-بچه ها شروع کنید
توی دلم آشوب بود...از این آهنگ حالم بهم می خورد و اون خاطرات رو برام زنده می کرد
-تور سفید روی سرت پیرهن مشکی منه
الهی خوشبخت شی ولی عشقت همیشه پیشمه
گفتی که مال هم بشیم دنیارو می سازیم با هم
سفره ی عقدت پیش روت مرد غریبه جای من
ستاره های آسمون تاج سرت عروس خانم
برای بار سومه بگو بله دیگه تموم
ستاره های آسمون تاج سرت عروس خانم
برای بار سومه بگو بله دیگه تموم
ببین که امشب منو تو مثل قدیما گریونیم
تو اشک شوق می ریزیو منم واسه پریشونی
یه تیکه ماه شدی ولی ماهی برای دیگرون
به یاد من نیفتی که گذشته آب از سرمون
ستاره های آسمون تاج سرت عروس خانم
برای بار سومه بگو بله دیگه تموم
ستاره های آسمون تاج سرت عروس خانم
برای بار سومه بگو بله دیگه تموم
همین طوری که اشک میریختم نگاهش کردم...داشت گریه می کرد
چشماش قرمز شده بود...یعنی یادش افتاده بود ؟
-نه برام آشنا نیست...
بلند شد و از
اتاق بیرون رفت...
کیمیا و فرهاد از گریه ی دوتامون متعجب شده بودن و فقط سکوت کرده بودن
چشماش قرمز شده بود...یعنی یادش افتاده بود ؟
-نه برام آشنا نیست...
بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
کیمیا و فرهاد از گریه ی دوتامون متعجب شده بودن و فقط سکوت کرده بودن
منم رفتم توی حیاط و با خدای خودم درد و دل کردم...
با دیدن اشکای عماد امید پیدا کرده بودم به خوب شدنش...میدونستم که علامت خوبیه...
******
دیشب خیلی فکر کردم می خوام برم و به عماد بگم که منم لیلی تو...
بگم از سفر برگشتم و می خوام ماله تو با شم...
شقایق هم زنگ زد و گفت که امروز قراره با آرش برن محضر و عقد کنن...گفت قرار شده عروسی نگیریم ...
گفت منم برم ولی بزرگ تر ها میرن محضر...ایشاالله یه روز با عماد میرم خونشون و بهشون تبریک میگم...
امروز صبح هم با آیدا حرف زدم...از حرفاش فهمیدم که فرهاد دلشو برده و خبر های خوبی در پیش داریم...
یه فکری توی سرم دارم...یه فکری که قبلاً اون زمانا که با عماد بودم بهش گفتم ولی قبول نکرد ولی می خوام این دفعه واقعاً عملیش کنم...
از حموم اومدم بیرون...
به چهره ی جدیدم توی آیینه نگاه کردم...
بدون مو و بدون ابرو هم بدک نیستم ها...این جوری خودم رو بیشتر دوست دارم...
چون شبیه عماد شدم ...به عکسام نگاه می کنم...
نه...این طوری خوشگل ترم...
مانتوم رو می پوشم و شالم رو هم روی موهای نداشتم میندازم و از خونه میزنم بیرون...
ماشین نیاوردم با تاکسی میرم ...
رسیدم دم در مرکز درمانی...یه آمبولانس جلوی دره...بیخیال از جلوش رد میشم و میرم توی اتاق عماد...
کسی روی تختش نیست...
-خانم شایسته عماد کامکار کجاست ؟
سرش رو انداخت پایین و آه کشید...
-بیچاره پسر جوون سرطان داشت الان حالش بد شد بردنش بیمارستان...
چی داشت می گفت ؟ چرا خفه نمی شد ؟...
دوییدم سمت آمبولانس اما رفته بود...توی حیاط خوردم زمین...
-خانم کمالی این رو از وسایل های این پسره که الان بردنش پیدا کردیم روش نوشته برای لیلی کمالی...واسه شماست...
نامه رو ازش گرفتم و بازش کردم :
((سلام به لیلی عزیزم...میدونم فقط این نامه زمانی به دستت میرسه که من دیگه آسمونی شدم...باید قبل رفتنم این رو بدونی که همه ی این کارا بازی بود...من اصلاً مریض نبودم...8 ماه رفتم مرکز نگهداری بیمار های روانی و از کارایی که می کردن تقلید می کردم...8 ماه طول کشید تا بتونم نقش یه آدم روانی رو بازی کنم...قصدم اذیت کردنت نبود...فقط می خواستم که بیشتر پیشت باشم...دلم می خواست هر روز ببینمت برام فرقی نداشت تو چه نقشی فقط می خواستم پیشم باشی...اینا رو گفتم که خودت رو مقصر ندونی و این رو بدونی
پایان.
1401/09/11 14:09سلام دوستان گلم
رمان جدید داریم
رمان? سفر به دیار عشق?
?#پارت_#اول
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم... عجیب دلم گرفته... مثله خیلی از روزا... دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده... اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم... واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید... انگار آخر راهم... حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم... با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام... رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه... از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم... جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه
- خوبی خانم خانما؟
دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه
نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده... زخمش سطحیه... از تو کیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم
با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه.... اسمت چیه خانم کوچولو؟
با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه
-آفرین خانم کوچولو... همیشه به حرف مامانت گوش کن...
صدای یه زن رو میشنوم: لعیا چی شده؟
لعیا: مامانی زانوم زخم شد... این خانم برام چسب زد
به سمت مادر لعیا برمیگردمو میگم: سلام خانم
مادر لعیا: سلام... ممنونم بابت لطفتون
-خواهش میکنم... انجام وظیفه بود... دختر شیرین زبونی دارید
ازم تشکر میکنه و به یلدا میگه: لعیا از خانم تشکر کن... دیگه باید بریم
لعیا: مرسی خانم
-خواهش میکنم خانمی
یه شکلات از جیب مانتوم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی
یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به لعیا اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره
لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم
لعیا: مرسی
چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادر لعیا باهام خداحافظی میکنه و لعیا هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... یه نگاه به گوشیم میندازم... طاهاست... جواب میدم
-سلام داداش
طاها: سلام و کوفت... هیچ معلومه کدوم گوری هستی... نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه
و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه... یه آه میکشمو از پارک خارج میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام بیرون با من اینطور برخورد میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند... این پارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا... یه ربع بیست دقیقه ای
میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم... همینجور که قدم میزنم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم زمزمه میکنم:
«ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
با خودم فکر میکنم کاش مثله ستاره ها بودم... توی آسمونا... راحته راحت... خوش به حال ستاره ها که هیشکی نمیتونه بهشون زور بگه
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
واقعا چی شد؟ مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس میدم... به کدوم جرم... به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا اینقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
به این جای شعر که میرسم آهی میکشم... چقدر وصف حاله منه
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ »
آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم... هنوز اتوبوس نیومده... چند دقیقه منتظر میمونم تا اتوبوس برسه... اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا تا آخر ماه پول کم میارم... بالاخره اتوبوس اومد منم سوار اتوبوس میشم... خیلی شلوغه... جای نشستن نیست... بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن بالاخره به جلوی خونه میرسم... همین که وارد خونه میشم صدای داد بابا رو میشنوم: تا حالا کدوم گوری بودی؟
با ملایمت میگم: سلام بابا
بابا: جواب منو بده
مجبورم قضیه پارک رفتن رو مخفی کنم... چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم
-یکم کارم طول کشید... اولین اتوبوس رو از دست دادم
سری تکون میده و میگه: گم شو تو اتاقت
به زحمت خودمو به
اتاق میرسونم مثله همیشه در اتاقم رو قفل میکنم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم... ای کاش میفهمیدن مرگ ترانه تقصیر من نیست... اوایل خیلی سعی کردم به همه بفمونم اون طور که شما فکر میکنید نیست... اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود...بعده یه مدت فهمیدم اصرار به بیگناهی بی فایده هست... اونا اصلا باورم نداشتن... کم کم بی تفاوت شدم... اونا داد و بیداد میکردنو من فقط گوش میکردم... اونا هم کم کم فراموشم کردن... تنها چیزی که منو به اونا ربط میده همین اتاق هست و بس... تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه... مرگه ترانه برابر شد با مرگ همه آرزوهای من
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم... اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه
عجیب خسته ام... ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم... خواب رو به همه چیز ترجیح میدم... زیر لب زمزمه میکنم
« دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد
چندیست که حالات عجیبی دارد
این موج که سر به صخره ها میکوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد »
دلم یه خواب آروم میخواد... دلم میخواد برای یه شب هم که شده بعد از مدتها با آرامش بخوابم... اما خودم هم میدونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله... اونقدر فکر و خیال میکنم که خودم هم نمیدونم کی به خواب میرم
چشامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... آه از نهادم بلند میشه... ساعت چهار صبحه... از 6 عصر تا الان یکسره خوابیدم.. مثله همیشه کسی برای شام صدام نکرد... قفل درو باز میکنم و از اتاق خارج میشم... سمت آشپزخونه میرمو در یخچال رو باز میکنم... چیزی از غذای دیشب نمونده... بعضی مواقع مامان برام غذا میذاره ولی مثله اینکه دیشب از اون شبا نبود... مجبور میشم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم... با کمترین سر و صدا املت رو درست میکنمو با یه تیکه نون میخورم...ظرفا رو میشورم و میرم تو اتاقم یه مقدار از کارام مونده مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم... کامپیوتر رو روشن میکنم سرعتش بالا اومدنش افتضاحه... خیلی قدیمی شده... ولی چاره ای نیست باید باهاش بسازم... تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم... وقتی بابا گفت همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من دیگه خرج تحصیلتو نمیدم واقعا درمونده شدم... ماشین و موبایلو لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی... فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند... در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم... هر چند به سختی... هر چند قراردادی... اما به همونم راضی بودم... ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت... خیلی... اما گذشت... به سختی لیسانس زبان رو گرفتم... حتی تو اون روزا بنفشه
صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطه شو باهام قطع کرد... تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود ماندانا دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا میرفت... هر چند ماندانا هم همه ی تلاشش رو کرد اما کسی حرفاشو باور نکرد...ماندانا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشهای خونوادم داغون بودم مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم... بیچاره ماندانا روزای آخر به جای اینکه با خانواده اش باشه کنار من بودو بهم دلداری میداد... هنوز که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ میزنه... همین کار فعلی رو هم مدیون ماندانا هستم...تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه... هر جا میرفتم به یک دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمیدادن تا اینکه شوهر ماندانا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجم های زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همونجا هستم... هر چند شرکت کوچیکی هستش ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم در میاد... بالاخره ویندوز بالا میاد... همه متن ها رو قبلا ترجمه کردم فقط تایپشون مونده...
بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن... بعد از کلی تایپ کردن بالاخره کار تایپ تموم میشه
زیر لب زمزمه میکنم: بالاخره تموم شد
یه کش و قوسی به بدنم میدم که صدای استخونام بلند میشه.... به ساعت نگاهی میندازم... هنوز پنج و نیمه... به سمت آشپزخونه میرمو یه تخم مرغ و سیب زمینی رو میذارم آبپز بشه... اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم... مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم... تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه... مسیرم هم چون طولانیه واسه نهار خونه نمیام... هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن تو شرکته
مثله همیشه چند تا لقمه میذارم تو کیفم... دو سه تا شکلات هم میذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون میزنم... ساعت 8 باید شرکت باشم... مثله همیشه همه خوابن... دلم لک زده برای آغوش مادرم... برای محبت پدرم... برای حمایتهای برادرام... برای نوازشهای خواهرم
همینکه به شرکت میرسم به سمت اتاق کارم میرم... کسی نیومده... کامپیوتر رو روشن میکنمو کارای امروزم رو شروع میکنم... در باز میشه و نفس و نازنین داخل میشن... نفس دختر شاد و شنگولیه... همچنین خیلی مهربون
نفس: به به خانم سحرخیز... حال و احوالت چطوره؟
-ممنون خوبم
نازنین یه پوزخند میزنه و بی توجه به من سمت میزش میره... نازنین دختر عموی نفسه... اما هیچ وجه تشابه ای بین شون نیست نه از لحاظ ظاهر نه از لحاظ اخلاق و رفتار... نازنین خیلی مغروره... حس میکنم از من خوشش نمیاد... با
اینکه نفس دختر خوبیه ولی نازنین رو به نفس ترجیح میدم چون من حوصله ی سر و صدا ندارم ولی نفس خیلی پرحرفی میکنه... ایکاش یکم آروم بگیره... دلم میخواد تنها باشم...
نفس: ترنم چه خبرا؟
-خبر سلامتی
نفس: شنیدم دیروز هم شرکت اومدی ولی من و نازنین مرخصی رد کردیم و خلاص...
چیزی نمیگم... نفس هم که میبینه حرفی نمیزنم با نازنین بلند بلند حرف میزنه و سر خودشو گرم میکنه... در اتاق دوباره باز میشه و اشکان داخل میشه... با لحن شوخ خودش با همه سلام میکنه... بعد میره پشت میزش میشینه... از نگاه های زیر چشمی نفس به اشکان به راحتی میشه فهمید که چقدر اشکان رو دوست داره.. از نگاه های گاه و بیگاه اشکان به نفس هم میشه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست... هر چند اوایل حس میکردم رفتار اشکان به شدت عجیب و غریبه اما کم کم فهمیدم که اشتباه میکنم... ذهنمو درگیر کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر نکنم... با صدای نفس به خودم میام
نفس: ترنم بیا برسونمت
-ممنون، خونه نمیرم... میخوام بمونم
نفس: برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟
لبخندی میزنمو میگم: ممنون غذا آوردم
همه میرن و فقط من میمونمو خودم... از تو کیفم لقمه رو بیرون میارمو میخورم... یاد حرفای مامان میفتم...ترنم چطور تونستی؟ چطور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهمتر با زندگی ترانه این کارو کنی... شیرمو حلالت نمیکنم ترنم... هیچوقت نمیبخشمت... تو باعث مرگ ترانه ای... با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه... یه گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت قورت میدم... بعد خوردن غذا دوباره کارمو ادامه میدم... ساعت کاری تا ساعت 2 هست اما من اضافه کاری قبول میکنم... هم به خاطر پولش... هم به خاطر اینکه تو خونه آرامش ندارم... دوست دارم تا میتونم از خونه دور باشم... خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه... بقیه کارا رو میذارم واسه ی فردا... از شرکت خارج میشم... متوجه نم نم بارون میشم... عاشقه بارونم... عاشقه اینم که زیر بارون راه برمو اشک ریزم... اینجوری هیچکس هیچی نمیفهمه... هیچکس به خاطر اشکام پوزخند نمیزنه... هیچکس مسخرم نمیکنه... هیچکس نمیگه این اشکا حقشه... هیچکس با تاسف سر تکون نمیده... من عاشق بارونم چون همیشه با اشکاش اشکای منو مخفی میکنه.... جلوی در خونه ام... لباسم خیسه خیسه... درو باز میکنمو وارد میشم... جز مامان هیچکس خونه نیست
با مهربونی میگم: سلام مامان
جوابمو نمیده... میرم توی اتاق... لباسامو عوض میکنم... میرم بیرونو میگم: مامان چایی میخوری؟
باز جوابمو نمیده... دلم عجیب گرفته... آهی میکشم... دو تا فنجون چایی میریزمو به سمت سالن حرکت
میکنم
جلوی مامانم میشینمو چایی رو جلوش میذارم
اشک تو چشماش جمع میشه... میدونم یاد ترانه افتاده... بعضی مواقع فکر میکنم اگه روزی بفهمن که همه حرفایه من حقیقت بود چیکار میکنند؟
همین موقع درسالن باز میشه... طاها و طاهر خندون وارد سالن میشن... اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان میفته اخماشون میره توهم
طاها با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد میگه: اینجا چه غلطی میکنی... باز اومدی جلوی مامان مثله آینه دق رو به روش نشستی
طاهر، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم میرسونه و بازومو میگیره و هلم میده و میگه: گم شو تو اتاقت
اشک تو چشام جمع میشه... یه نگاه به مامان میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه... میدونم اون هم هیچوقت ازم دفاع نمیکنه... بی هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ... همین که داخل اتاقم میرم اشکام در میاد... صدای طاها و طاهر رو میشنوم که به مامان دلداری میدن... خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه... خیلی سخته... واقعا از زندگی سیرم
زیر لب زمزمه میکنم:اندوه تازه ای نیست دلتنگی من و بی تفاوتی آدمها
ترانه چرا باورم نکردی؟... چرا؟
میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم... آسمون هم امروز دلش گرفته... به نم نم بارون نگاه میکنم.... تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار... اه یادم رفت در رو قفل کنم... طاهر میاد تو اتاقمو با لحن خشنی میگه: بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی... دوست ندارم خاطره هایه تلخی رو که تو برامون ساختی دوباره واسه ی مامان زنده بشه...
بعد با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند که هرگز فراموش نمیشن فقط کمرنگ میشن
بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه میده: دفعه بعد دیگه اینطوری باهات برخورد نمیکنم... یه اشک از چشمای مامان بریزه زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر میکنم
با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم... با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه... دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده.... با صدای بسته شدن در به خودم میام
آهی میکشمو رو تخت میشینم... سرمو بین دستام میگیرم... واقعا نمیدونم چیکار کنم؟... چهار ساله دارم عذاب میکشم... هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده بشم... و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن... وقتی اشتباهی نکردم... وقتی گناهی مرتکب نشدم... ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه... من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم... دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه... ایکاش یکی بود آرومم میکرد... وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون
بیداد میکرد... من پول و ثروتشونو نمیخوام... فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند... بعد از 26 سال زندگی هیچی نشدم هیچی... همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند، پدرم... مادرم... برادرم... همسایه ها... فامیل... از همه مهمتر عشقم
یه لبخند تلخ میشینه رو لبم... حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم... اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم... زیر لب زمزمه میکنم:
« شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویر تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد
تو این خونه چقدر غریبم... با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس غریبی میکنم... ای کاش باورم میکردن.. پدرم... مادرم... خواهرم... برادرام و سروش همه عشقم... هیچکس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن... چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟
« من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم »
شنیدم چند ماهه نامزد کرده... فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه لااقل سروش درکم میکنه... فکر میکردم اون باورم داره... فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه... ولی اون از همه زودتر ترکم کرد
« پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا
بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد »
همیشه ته دلم یه امیدی داشتم... امید برگشت اون رو... امید برگشت عشقم رو... کسی که همه زندگیم بود... اما بعد 4 سال خبر نامزدیش بهم رسیده... خدایا من از این زندگی سیرم خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه
*******
تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم... حس میکنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم... اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم... از پشت شیشه به بیرون نگاه میکنم به خیابونهای خلوت... به پیاده روهای بدون رهگذر... مثله همیشه به سختی خودم رو به شرکت میرسونم... پشت کامپیوتر میشینمو کارمو انجام میدم که یه نفر میاد صدام میکنه و میگه مدیرعامل باهات کار داره... با تعجب از جام بلند میشیمو به سمت اتاق مدیرعامل حرکت میکنم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... سرشو بلند میکنه و تا منو میبینه لبخندی میزنه
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم
-با من کاری داشتین؟
آقای رمضانی: آره دخترم بشین تا بهت بگم
رو نزدیکترین مبل میشینمو خودمو منتظر نشون میدم
آقای رمضانی: راستش دوستم بهم سپرده
که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره... من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم... حقوقش تقریبا دو برابره اینجاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره... تو کارت خیلی خوبه... مطمئنم اگه در شرکتهای بزرگتر کار کنی پیشرفت میکنی
-اما .......
دستشو میاره بالا و میگه: هنوز حرفام تموم نشده...
ساکت میشمو اون ادامه میده: دخترم اگر به این شرکت بری چند تا حسن برات داره... هم مسیر راهت کوتاه میشه... هم حقوقت بیشتره... هم شرایط خوبی داره و مهمتر از همه راه پیشرفت رو برات باز میکنه... این دوستم شرکتش چندین شعبه داره... که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد... حالا اگه حرفی داری بگو
-اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد اونوقت چیکار کنم؟ شما که خودتون میدونید من خیلی به این کار احتیاج دارم
آقای رمضانی با لبخند میگه: نگران نباش... من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار میگیره... حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
-با این تعریفایی که شما کردین... حس میکنم موقعیته خوبیه
آقای رمضانی: آفرین دخترم... مطمئن باش پشیمون نمیشی... یه معرفی نامه برات مینویسم که به رئیس شرکت میدی... آدرس هم برات مینویسم... قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم... پس عجله کن تا دیر نشده... همین الان حرکت کن
-خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین
لبخندی میزنه و هیچی نمیگه... با اجازه ای میگمو از اتاق خارج میشم... میرم وسایلامو برمیدارمو از بچه ها خداحافظی میکنم... امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم میشه ساعت ده و ربعه اگه با اتوبوس برم دیر میرسم... بعد از چند دقیقه یه تاکسی میرسه و منم سوار میشم... همین که چشمم به شرکت میفته ترسی تو دلم سرازیر میشه... شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه... اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش... بدجور استرس دارم... دوست دارم قبولم کنن... کار تو اون شرکت برام خیلی سخته... این شرکت هم خیلی به خونه نزدیکه هم حقوقش خوبه... وارد شرکت میشمو به سمت منشی میرم... وقتی خودمو معرفی میکنمو میگم از طرف آقای رمضانی اومدم سری تکون میده و میگه منتظر بشینم... منم رو صندلی منتظر میشینم
منشی: خانم بفرمایین داخل
-ممنون
به طرف در رئیس شرکت میرم... چند ضربه به در میزنمو درو باز میکنم صدای بفرمایید یه پسر رو میشنوم... با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا میره... خدایا یعنی خودشه... دستام بی اختیار به سمت دستگیره در میرن و درو باز میکنند.... به داخل میرم... خشکم میزنه... خدایا باورم نمیشه... خودشه... خوده خودشه... سرش پایینه و داره چیزی مینویسه... وقتی صدایی از جانبه من نمیشنوه سرشو بلند
میکنه اونم خشکش میزنه... بعد از چهار سال بالاخره دیدمش... یه دنیا حرف باهاش دارم ولی هیچکدوم رو نمیتونم بهش بگم... دوباره تو چشمام یه دنیا غم میشینه و دلم گریه میخواد... دوست دارم تنها باشمو تا میتونم گریه کنم... به خودش میاد و پوزخندی میزنه... با لحن خشکی میگه: بفرمایید
نگامو ازش میگیرم...اون دیگه ماله من نیست پس این نگاه ها چه فایده ای داره... سعی میکنم بی تفاوت باشم... خونسرده خونسرد... آرومه آروم... خیلی سخته ولی غیرممکن نیست... مهم نیست چقدر داغونم مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم حتی اگه اون دیگری عشقم باشه... عشقی که هیچوقت سهمم نبود شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه... درو میبندم و داخل اتاق میشم.. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمیدارم بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش میذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب میکنمو میشینم
با پوزخند میگه: اینقدر بیکار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم... مگه خبر نداری که نامزد کردم؟... من زن ...
میپرم وسط حرفشو با خونسردی تصنعی میگم: معرفی نامه ست.
با تعجب میگه: چـــــــــی؟
نمیدونم این آرامش از کجا میاد اما حس میکنم خیلی آرومم با یه آرامش خاصی میگم: بنده فقط برای کار اینجا اومدم... اگه با من مشکلی دارین میتونین قبولم نکنید
با پوزخند میگه: میخوای باور کنم؟
اینبار من پوزخندی میزنمو میگم: اونش دیگه به من ربطی نداره... من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم... مهم نیست باور کنید یا نه...
تو دلم میگم: اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور میکردی نکردی الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم... اون موقع هم انتظار نابجایی داشتم... وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن تو که دیگه جای خود داری... هر چند من تو رو از هرکسی به خودم نزدیکتر میدونستم... بعضی مواقع توقع آدما میره بالا... توقع بیجایی بود که فکر میکردم هرکس باورم نکنه تو باورم میکنی
هیچی نمیگه...پاکت رو باز میکنه... معرفی نامه رو از پاکت خارج میکنه و میخونه... یه پوزخند میزنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره میکنه و میگه: دوست ندارم یه آدم ه*ر*ز*ه تو شرکتم کار کنه
لبخند غمگینی میزنمو هیچی نمیگم... شاید تعجب میکنه که دیگه مثله گذشته گریه و زاری نمیکنم... که دیگه مثله گذشته ها التماس نمیکنم... که دیگه ازش نمیخوام باورم کنه... از رو مبل بلند میشمو با اجازه ای میگم... تعجب رو از چشماش میخونم... بی تفاوت از جلوی میزش رد میشمو به سمت در میرم
با عصبانیت میگه: کجا؟
پوزخندی میزنمو بدون هیچ حرفی درو باز میکنمو به سمتش
برمیگردمو میگم: بیکار نیستم به چرندیات آدمی مثله شما گوش بدم... حق نگهدارتون
رگ گردنش متورم میشه... چشماش هم از عصبانیت قرمز میشه... نگامو ازش میگیرم... از اتاق خارج میشمو درو میبندم... به سمت آسانسور حرکت میکنم... دکمه ی آسانسور رو فشار میدم و منتظر میشم... وقتی آسانسور میرسه به داخل میرم و دکمه ی همکف رو میزنم قبل از اینکه در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودشو به داخل پرت میکنه... باز خودشه... سروش... ولی من نه ترسی ازش دارم نه هیچی... بی تفاوته بی تفاوتم... بازوهامو میگیره تو دستاشو محکم فشار میده و میگه: به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟
وقتی پوزخند رو لبامو میبینه عصبانی تر میشه و یه سیلی محکم به گوشم میزنه... صورتم عجیب میسوزه... پوزخند از لبام پاک میشه و یه لبخند غمگین جاشو میگیره... دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم... من خیلی وقت پیش اشکامو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم... میدونم تک تک عکس العملام براش عجیبه
با لحن غمگینی میگم: دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی وقتا یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره
با تموم شدن حرفه من آسانسور وایمیسته و من هم بازومو از دستش درمیارمو از آسانسور خارج میشم... مات و مبهوت بهم نگاه میکنه...
تو دلم میگم: دنبال ترنم نگرد... اون ترنم مرد... منی که میبینی خاکستر شده ی اون ترنم هستم... چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر... مثله جنازه ای میمونم که این روزا هر کی از کنارم میگذره لگدی نثارم میکنه... چقدر داغونه داغونم... ایکاش میدونستی بهترین سیلی ای بود که تو این چهار سال خوردم... چون تو عشقم بودی و هستی... هر چی که از جانب تو برسه برام شیرینه شیرینه... حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام... هنوز نمیتونم باور کنم که دیگه مال من نیستی... هنوز یادمه روزی که نگاهامون بهم گره خورد... روزی که دلامون لرزید... روزی که بهم اعتراف کردی... روزی که من قبولت کردم.. روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه... ایکاش باورم میکردی... ما پنج سال باهم بودیم چطور باورم نکردی سروش... چطور باورم نکردی... هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دستهای گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن... هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم... آخ سروش همه سرزنش های پدر و مادر و برادرامو همسایه ها ودوستام یه طرف... باور نکردن من از جانب تو
هم یه طرف...چقدر داغونه داغونم...
-----------
آهی میکشمو دوباره به سمت شرکت میرم فقط ضرر کردم... این همه پول تاکسی دادم آخرش هم هیچی به هیچی... من رو بگو که با خودم میگفتم بعد از مدتها شانس بهم رو کرده... ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام...
« سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
یهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد »
دوست ندارم شرکت برم... دوست دارم ساعتها تو خیابون قدم بزنمو فکر کنم... گوشیمو از جیبم در میارمو با آقای رمضانی تماس میگیرم... بعد از چند بار بوق خوردن صداشو میشنوم
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم... قبولت کرد؟
لبخند غمگینی رو لبام میشینه و با خجالت میگم: راستش قبولم نکردن... حالا باید چیکار کنم؟
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: یعنی چی؟ مگه میشه؟ واقعا بد کسی رو از دست دادن... دخترم امروز برو استراحت کن از فردا بیا سرکارت
-یه دنیا ممنونم
آقای رمضانی با ناراحتی میگه: شرمندتم دخترم... فکر نمیکردم اینجوری بشه
-این حرفا چیه؟ من شرمنده ام که نتونستم خوب خودمو نشون بدم
آقای رمضانی: دیگه این حرفا رو نزن... بهتره بری استراحت کنی... فردا منتظرتم
-ممنون آقای رمضانی ... خداحافظ
آقای رمضانی: خداحافظ دخترم
تماس رو قطع میکنم... چه خوب که بقیه روز رو بیکارم... اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم... حیف که از شرکت دورم وگرنه میرفتم تو پارک نزدیک شرکت رو نیمکت همیشگی مینشستمو به دنیای پاک بچه ها نگاه میکردم... تو خیابونا آروم آروم قدم میزنم و به لباسای پشت ویترین نگاه میکنم... من برای این لباسا پولی ندارم... سهم من از این لباسا فقط و فقط نگاه کردن از پشت ویترین مغازه هاست... ناراحت نیستم که پول خرید این لباسا رو ندارم... بر فرض که پول داشتمو این لباسها رو هم میخریدم.. کجا باید میپوشیدم... تو کدوم مهمونی... اکثر فامیلها که منو به مهمونیهاشون دعوت نمیکنند... اون عده ای هم که دعوت میکنند خونوادم اجازه نمیدن برم همیشه خودشون میرن.. اگه منو هم ببرن انقدر خودشون و فامیلا بهم طعنه میزنند که دلم میخواد وسط مهمونی بلند بشمو اونجا رو ترک کنم... همه ی این تجملات برای من بی معنی هستن... وقتی جایی رو نداری ازشون استفاده کنی همون بهتر که نتونی بخری... همونجور که با خودم حرف میزنم یه پسره ی فال فروش رو میبینم... خیلیا بی تفاوت از کنارش رد میشن... بعضی ها هم از روی دلسوزی ازش فال میخرن... بعضی ها هم اونو از خودشون میرونند... به طرف من میاد... صداشو میشنوم
پسر: خانم یه فال از من بخرین... باور کنید همه فالام درست در میان... تو رو خدا خانم یه فال از من
بخرین
دوست ندارم بهم التماس کنه... با لبخند دستی به سرش میکشمو میگم: باشه گلم... یکی از اون فالای خوبتو برام جدا کن
با خوشحالی میگه: چشم خانم
از کیفم یه پنج هزارتومنی درمیارم... میخوام زیپ کیفم رو ببندم که چشمم به یه کیک میخوره... یادم میاد دیروز از گشنگی زیاد دو تا کیک خریدم اما وقت نکردم هر دوتاش رو بخورم... با لبخند کیک رو هم از کیفم در میارمو زیپ کیفم رو میکشمو کیفم رو میبندم
پسر: خانم بفرمایید
با لبخند میگم: مرسی گلم
بعد اون پنج هزارتومنی رو همراه کیک بهش میدم...
پسر: خانم این کی...
-کیک رو بخور تا بتونی بهتر به کارات برسی
دستی به سرش میکشمو میگم مواظب خودش باش گلم
و از کنارش دور میشم
داد میزنه: خانم بقیه ی پولت...
با مهربونی میگم: ماله خودت... یه چیز بخر بخور... خیلی ضعیفی
و بعد ازش دور میشم... هر چند اون پنج هزارتومنی برام خیلی ارزش داشت و ممکنه تو این ماه هم برای پول تاکسی هم برای این پنج هزارتومنی خیلی اذیت بشم... اما ارزشش رو داشت... با اون پول فقط میتونستم یه زندگی تکراری داشته باشم حالا ممکنه از خرج و مخارج کم بیارم ولی مطمئنم خدا یه جای دیگه دستمو میگیره چون دل اون پسربچه رو شاد کردم... احساس میکنم دلتنگیم کمتر شده... اما از غمم هیچی کم نشده... دلم پر میکشه برای اون روزا... برای با سروش بودن... برای خنده های از ته دلمون... برای زنگ زدنامون... برای اس ام اس دادنامون... ایکاش میشد یه بار دیگه اون روزا رو تجربه کنم... ای کاش میشد... ای کاش...
-------------------
با بغض زمزمه وار میخونم
« شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ و این یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق که میبندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم
چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟
خداحافظ تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو گمان کردی که میمانم؟
خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی »
چقدر غمگین و تنهام... این روزها رو حتی برای دشمنام هم نمیخوام... خیلی سخته تو سخت ترین شرایط ندونی باید از کی کمک بگیری... هر چی به اطراف نگاه کنی هیچ *** رو برای همراهی پیدا نکنی... با اینکه اطرافت پر از آشناست با همه غریبه باشی... با اینکه عشقت در دو قدمیته اما مال تو نباشه... خیلی سخته... خیلی... چشمم به یه پارک میفته... لبخندی رو لبام میشینه... هر چند همون پارک نیست ولی خوب میشه توش قدم زد و به پاکی بچه ها نگاه کرد... با
خوشحالی به اون طرف خیابون میرم... وارد پارک میشم... رو یکی از نیمکتها میشینم... ساندویچ نون و پنیری که واسه نهارم آماده کردم رو از کیفم درمیارمو شروع به خوردن ساندویچ میکنم... ساندویچم تموم شد ولی باز احساس گرسنگی میکنم... ولی باید با این گشنگی بسازم... یه شکلات از جیبم در میارمو تو دهنم میذارم... یه دختر کنارم میشینه
-فراری هستی؟
از لحنش خوشم نیومد جوابشو نمیدم همونجور به بازی بچه ها نگاه میکنم
یه پوزخند میزنه و میگه: اگه جای خواب میخوای دارم
یه لبخند غمگین رو لبام میشینه... با خودم فکر میکنم تنها چیزی که تو این دنیا دارم همین جای خوابه... حالا که فکر میکنم میبینم شاید وضعم از خیلیا بهتر باشه... با دیدن لبخندم فکر میکنه موافقت کردم با اعتماد به نفس بیشتری به حرفاش ادامه میده: شهرستانی هستی... نه؟؟
وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه میگه: نکنه لالی؟... لباسات که نشون میده زیادی املی ولی مهم نیست خودم درستت میکنم
بازومو میگیره و بلندم میکنه و میگه: همینجا بمون الان میام
اینم از شانس گند من... نمیتونم دو دقیقه یه جا با آرامش فکر کنم... کیفمو بر میدارمو کم کم از نیمکت دور میشم... هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که صدای دختر رو میشنوم
دختر: کجا میری دختر... صبر کن...
خودشو به من میرسونه وبازومو میگیره و میگه: کجا میری؟
بازومو از دستش میکشم بیرونو میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
صدای یه پسره رو میشنوم که میگه: الناز چی شده؟ بچه ها میگن کارم داشتی؟
دختره با ابروهاش یه اشاره به من میکنه... یه لبخند رو لبهای پسره میشینه و به طرفمون میاد... با اخم بهشون نگاه میکنم
پسر از الناز میپرسه: فراریه؟
الناز میگه: فکر کنم
با عصبانیت نگاشون میکنم... حوصله ی دردسر جدید ندارم... از اول که این دختره کنارم نشست باید از رو نیمکت بلند میشدم... این ندونم کاریهام آخر کار دستم میده... بی توجه به حرفای الناز و اون پسره راهمو کج میکنمو به سمت خیابون حرکت میکنم... یه پوزخند رو لبام میشینه... معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای پیدا کردم که مردم منو شبیه دختر فراری ها میبینن... همونجور که دارم میرم یهو بازوم کشیده میشه... با تعجب به عقب برمیگردمو میبینم همون پسره ی تو پارکه... اخمام میره تو هم... بازوم تو دستش گرفته و میگه: کجا خانمی؟ تشریف داشتی
بعد سعی میکنه منو با خودش به سمت یه ماشینی که کنار خیابون پارک شده ببره... قلبم با شدت میزنه... مثله اینکه موضوع واقعا جدیه... بازومو با همه قدرت از دستش بیرون میکشم و میگم: مزاحم نشو
پسره نیشخندی میزنه و میگه: عزیزم اون وقتی که داشتی از خونه فرار میکردی
باید به اینجاهاش هم فکر میکردی... نترس جای بدی نمیبرمت... جایی که میخوام ببرمت هم پول درمیاری... هم جای خواب داری
پوزخندی میزنمو میگم: لازم نکرده از این لطفا در حق بنده بکنی، بنده پول و جای خواب نخوام کی رو باید ببینم؟
پسر: خوشم میاد که سرسختی... رام کردن اینجور دخترا لذت بخش تره
میخوام به راهم ادامه بدم که دوباره بازومو میگیره
نگاهی به خیابون میندازم خلوته خلوته... گهگاهی یه ماشین از کنارمون رد میشه ولی متوجه مزاحمت این پسره نمیشه شایدم هم متوجه میشه ولی براش مهم نیست
پسره با یه لحن خشن میگه: خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم بهتره مثله بچه ی آدم به حرفام گوش بدی وگرنه بد میبینی
و بعد چاقوشو در میاره و میذاره رو شکمم... جلوم واستاده اگه کسی با ماشین از جلومون رو بشه متوجه نمیشه که روم چاقو کشیده ولی برام مهم نیست... شاید اینجوری راحت شدم... ممکنه از اینکه منو به زور بخواد سوار ماشین کنه بترسم چون نمیخوام پاکیمو از دست بدم ولی از مرگ ترسی ندارم تازه اینجوری از این زندگی نکبتی هم خلاص میشم
پوزخندی میزنمو میگم: ببین آقا پسر من تا همین حالا هم تا دلت بخواد بد دیدم... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... نهایته نهایتش مرگه دیگه... خدا پدرتو بیامرزه... این چاقو رو فرو کنو خلاصم کن... باور کن با کشتن من ثواب دنیا و آخرت رو واسه خودت میخری... مطمئن باش کسی دیه ازت نمیخواد... شاید اگه تو رو دیدن یه پولی هم بهت دادن
با چشمای گرد شده نگام میکنه: انگار باور نمیکنه اینقدر بدبختم... انگار باور نمیکنه آرزوم مرگه... انگار با همه منجلابی که توش دست و پا میزنه هنوز به آخر خط نرسیده... انگار هنوز هم یه امیدی واسه زندگی داره... دیوونگی من براش جای تعجب داره... میدونم یه بدبختیه مثله من... هر دو بدبخت و بیچاره ایم... اون یه جور... من هم یه جور دیگه...
-چته... همه ی حرفات یه ادعای تو خالی بود؟
یه قدم از من فاصله میگیره... چاقو رو میذاره تو جیبش... زیر لب میگه: تو دیگه کی هستی؟
یه لبخند تلخ میزنم و هیچی نمیگم... خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غمهام سخن بگم... این روزا همه ی آدما کلی حرف واسه ی گفتن دارن... ولی من پر از نگفتن ها هستم... یه عالمه حرف که با گفتن درک نمیشه بلکه با لمس کردن درک میشه... همونجور که ازش دور میشم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم و زیر لب میگم: ای کاش اون چاقو رو فرو میکردی... مطمئنم هیچکس از مرگم ناراحت نمیشد همه یه نفس راحت میکشیدن
آرومتر از قبل ادامه میدم
« تا کجای قصه باید زدلتنگی نوشت
تا یه کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با
گریه های بیقرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته از این زندگی با غصه های بیشمار »
--------------
باید برم اون طرف خیابون... بی حواس به سمت خیابون حرکت میکنم... از این همه تنهایی دلم گرفته... باید برم خونه... اگه قلبت آروم نباشه... هیچ جایی تو دنیا بهت آرامش نمیده.... صدای بوق ماشینی رو میشنوم و سرمو برمیگردونم و ماشینی رو میبینم که به سرعت به طرفم میاد... مغزم قفل میکنه و بعد فقط و فقط کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم و ماشینی که به سرعت از کنارم رد میشه
سرمو برمیگردونم میبینم همون پسره ی تو پارکه
پسر با فریاد میگه: معلومه حواست کجاست؟ داشتی خودت رو به کشتن میدادی
با لبخند تلخی میگم: چه فرقی به حال جنابعالی داره... خوده تو که داشتی چند دقیقه پیش منو تهدید به مرگ میکردی...
با بهت نگام میکنه و میگه: تو عمرم چشمهایی به این غمگینی ندیدم... با همه ی مصیبتهایی که میکشم... با اینکه خیلی روزا آرزوی مرگ میکنم ولی وقتی باهاش روبرو میشم جا میزنم اما امروز تو با چشمهای غمگینت دو بار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی
با لحن غمگینی میگم: شاید دلیلش اینه که تو هنوز امیدی داری ولی من ناامیده ناامیدم... شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن ولی من هیچی برای از دست دادن ندارم
برای اولین بار نگاهش پر از ترحم میشه و میگه: مگه جرمت چیه؟
اشک چشمامو پر میکنه و میگم: بزرگترین جرمه دنیا میدونی چیه؟
سرشو به نشونه ی ندونستن تکون میده
من با یه لحن غمگین میگم: بیگناهی.. و من امروز محکوم به این جرمم
تو نگاهش ناباوری موج میزنه
-اگه به جرم بی گناهی گناهکار شناخته بشی و هیچ کاری هم نتونی کنی لحظه به لحظه نابودتر میشی
پسر: حرفاتو نمیفهمم
-حق داری، اگه میفهمیدی جای تعجب داشت
بعد زیر لب میگم:
« چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
نکوتر آنکه مرغی زقفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رهایی چه بسته مرغی که پرش بریده باشد »
آهی میکشمو به پسره میگم: ممنون که نجاتم دادی
بعد هم راهمو میکشمو میرم همونجور که میرم با خودم میگم: هیچکس تو این دنیا بد نیست... همه بد میشن... خودمون از خودمون بدترینها رو میسازیم... کسی که ادعای خوب بودن نمیکرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو بهترین میدونند اگه امروز اینجا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا میکردن... کی فکرشو میکرد آدمی که منو تهدید به مرگ میکرد خودش منو از مرگ نجات بده... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... با دیدن اسمه ماندانا لبخندی رو لبام میشینه
-سلام گلم
ماندانا: سلام بر دوست خل
و چل خودم
-تو رفتی اونور آب باز هم آدم نشدی؟
ماندانا: نیست که تو آدم شدی... هنوز همون گورخری هستی که بودی
-خجالت نکش... ادامه بده
ماندانا: باشه باشه حتما
-باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن
ماندانا یه آه تصنعی میکشه و میگه: هی هی روزگار... دوست هم دوستای قدیم... زنگ که نمیزنی... حال و احوال که نمیپرسی... زنگ هم که میزنمو میخوام دو کلوم حرف حساب بزنم میگی چرت و پرت میگی
-من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب
ماندانا: اه.. خفه شو بببینم... خبرای مهم برات دارم
-دیگه چی شده؟ اینبار میخوای سر کی رو زیر آب کنی؟
ماندانا با جیغ میگه: ترنـــــــم
با خنده میگم: بگو ببینم میخوای چی بگی
ماندانا: قراره برگردیم
با شوق میگم: واسه همیشه
بلند میخنده و میگه: آره گلم... واسه همیشه... از اول هم قرار نبود موندگار بشیم... فقط واسه درس امیر اومده بودیم
-بد هم که نشد، هم تو هم امیر ادامه تحصیل دادین از لحاظ مالی هم که تونستین مبلغ قابل توجهی پس انداز کنید
ماندانا: آره... من این مدت ناراضی نبودم ولی خوب دلتنگی بدجور اذیتم میکرد... امیر هم دلش به موندن رضا نبود
-حالا کی برمیگردین؟
ماندانا: آخرای ماه دیگه
آهی میکشمو میگم: باز خوبه داری میای؟ خیلی تنها بودم
ماندانا با لحن گرفته ای میگه: همش تقصیر خودته... نباید کوتاه میومدی؟
-خودت که دیدی همه کار کردم ولی کسی باورم نکرد
ماندانا: امیر همیشه میگه ای کاش ترنم هم راضی میشدو میومد پیش خودمون
-حرفا میزنیا... با کدوم پول... با کدوم پشتوانه
ادامه دارد...
1401/09/12 12:13بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد