بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

?#پارت_#اخر
رمان_#بی_برگشت?

1401/09/11 14:06

چطور می تونست با خودش همچین کاری رو بکنه ...؟

چه قدر کثیف بود که می تونست انقدر خودش رو کوچیک کنه...

رفتم سمتش نمی تونستم انقدر راحت این صحنه ها رو ببینم و از کنارش رد بشم

هنوز به مسعود نرسیده بود که من رو دید...

گیلاس های مشروب از دستش افتاد و توی چشماش اشک حلقه زد...

-لیلی به خد...

نزاشتم حرفش تموم بشه و با تموم قدرت زدم توی صورتش...

همین طوری که داشت گریه می کرد دستم رو گرفت و برد توی یکی از اتاق های اون جا...

-لیلی بزار برات توضیح بد...

انقدر عصبانی بودم که سیلی دوم رو هم زدم ...

-من *** رو بگو سر نجابت تو قسم می خوردم...تو از کی تاحالا انقدر کثیف شدی ؟...هان...؟ جواب من رو بده...تو اصلاً آدمی ؟...هه...آدم! حیف اسم آدم روی تو ...انقدر پول برات مهم بود...خوب به من نفهم می گفتی بهت میدادم دیگه دردت چیه...؟

پرید وسط حرفم...

-تو به چه حقی من رو قضاوت می کنی ؟ فکر کردی چی ؟ آره منم آدمم ولی آدمی که از سر و روش بدبختی میریزه...خسته شدم از بس زدن تو سرم...گفتم دانشگاه سراسری میرم درس می خونم از این خفت در میام...اما نشد...به خدا نشد...فکر می کنی من خیلی حوشحالم هر شب بغل یکی باشم؟...فکر می کنی خیلی لذت داره که توی رخت خواب هر چی میگی بگن باشه ولی وقتی کارشون باهات تموم شد پول پرت کنن تو صورتت و بگن خوش گذشت ؟...تو این چیزا رو نمی فهمی...میدونی چرا ؟...چون هر صبح پولت رو میزاشتن با احترام روی میزت و میگفتن عزیزم خرج کن...ولی من این جوری نیستم...به خدا هزار بار می خواستم خودکشی کنم میدونی چرا نکردم ؟...هر دفعه که اومدم رگم رو بزنم قیافه ی خسته ی بابام اومد جلو چشمام ازم کمک خواست...هر دفعه که اومدم صد تا قرص رو با هم بخورم قیافه ی مامانم اومد جلو چشمام داشت نوکری مردم رو می کرد...هر دفعه که خواستم خودم رو دار بزنم قیافه ی خواهرم اومد جلوی چشمام که داشت جلوی نامزدش به خاطر نداشتن جهزیه تحقیر میشد ...تو این چیزا رو میفهمی ؟...تا حالا حسرت نداشتن چیزی رو تو چشمای عزیزت دیدی ؟ به همون خدایی که اون بالاست ندیدی...پس خفه شو و به من درس اخلاق نده خانم لیلی کمالی...

وقتی به خودم اومدم که صورتم از گریه خیسه خیس بود...

سحر راست می گفت ...من هیچ وقت درد این چیزا رو نچشیده بودم...

اونم حالش بهتر از من نبود...نشسته بود زمین و های های گریه می کرد...

از خودم خجالت کشیدم که انقدر دارایی داشتم و دوستم به خاطر چندر غاز مجبور به تن فروشی بود...

بلند شدم و رفتم سمتش و بغلش کردم...

سکوت مجلس رو گرفته بود دستش...فقط هر چند دقیقه یک بار صدای گریه ی سحر با سکوت رقابت می کرد...

-سحرجونم ببخشید...غلط کردم خب

1401/09/11 14:07

؟

-...

-با تو ام ...سحر ببخشید دیگه خب عصبی شدم تو رو توی اون وضعیت دیدم ...

-هه...تو چرا معذرت خواهی می کنی ؟ من خطا کردم...من دوست ناپاکی بودم...

-الهی من قربونت بشم تو پاک ترینی...تو رو خدا دیگه نیا این جور جاها باشه ؟ به خدا من می گردم برات یه کار با پول خیلی خوب پیدا می کنم فقط باید قول بدی نیای...تازه تو مطب منم که کار می کنی...اصلاً می خوای بگم سرونازم بره ؟

-نه بابا اون بدبخت تر از منه...

-قول بده دیگه...

-باشه عزیزم قول میدم...مرسی که هستی ...مرسی که انقدر خوبی...

بغلش کردم و بهش گفتم زود لباسش رو عوض کنه که بریم ...

نمیدونم چطوری باید مسعود و سحر رو با هم آشنا کنم...دو نفر که تا چند دقیقه قبل داشتن معاشقه می کردن در آغوش هم...

تا سحر حاضر بشه رفتم پیش مسعود انقدر خورده بود که عین خرس بی هوش شده بود و هذیون میگفت...

یواش رفتم سمت جیب کتش و سوییچ ماشین رو آروم از جیبش برداشتم...

آره این طوری بهتر بود...دیگه با هم روبرو هم نمیشدن...

نگاهی به قیافش کردم

-آخی...ببخشید شوهر نمونه مجبورم این جا تنهات بزارم...

خنده ی مستانه ای کردم و رفتم پیش سحر و دستش رو گرفتم و زدیم بیرون...


سوار شدیم و هرچی زور داشتم رو روی پدال گاز پیاده کردم...


آهنگ بی کلامی از نواختن ویولن داشت پخش میشد...


-لیلی من میترسم که تو دیگه مثل قبل با من نباشی...میترسم ازم بدت بیاد و باهام سنگین بشی...


-این حرفا چیه سحر ؟ من امشب دو تا صحنه ی بد دیدم که تصمیم دارم تو ذهنم چالشون کنم...


-راستی لیلی تو توی اون خراب شده چی کار می کردی ؟


-هه...با شوهرم اومده بودم...با اون نره خر...جلوی من داشت با دخترای مردم لاس می زد...عوضی...


-وای باورم نمیشه...تعقیبش کردی که فهمیدی اون جاست ؟


-نه عزیزم خیلی شیک اومد خونه گفت بیا ببرمت یه جایی رسم شوهر داری یاد بگیری...


-بی مزه...اصلاً با نمک نبود...


-به جون عماد شوخی نمی کنم...


نمیدونم چرا جون عماد رو قسم خوردم خیلی یک دفعه ای بود...


-باورم نمیشه پس چه قدر آشغاله...خوبه عروسیت نیومدم ریخته نحصش رو ببینم...اسمش چیه بگو شاید دیده باشمش اون جا...


توی دلم بهش خندیدم...سحر خانم هرشب خودت بهش سرویس میدادی...


نمیدونم چرا انقدر راحت درباره ی این موضوع حرف میزدم...هرکس دیگه ای می فهمید که شوهرش با بهترین دوستش رابطه داشته دیوونه میشده ...


راستش حق با سحر بود یکم دلم باهاش ناصاف بود...باید یکم با خودم کنار می اومدم...شاید اگه منم جای سحر بودم واسه آسایش خانوادم دست به همچین کارایی میزدم...


-ول کن سحر فوقش هم بشناسی چی می خواد بشه...


-چطوری می خوای با همچین

1401/09/11 14:07

آشغالی ادامه بدی ؟...


-نمیدونم تازه ما 8 ماهه ازدواج کردیم اگه الان حرف از طلاق بزنم همه می خوان بگن بیشتر بشناسید و این حرفا...


-طلاقت نداد چی ؟



-کجای کاری سحر...حق طلاق با منه...اون موقع که همه اصرار کردن با مسعود ازدواج کنم فکر این روزاش رو هم کرده بودم و گیر دادم که حق طلاق با من...


-ایول بابا...ولی من میگم الان اقدام کنی بهتره فردا پای بچه وارد زندگیتون میشه و سخت میشه...


بلند بلند خندیدم ...بچه ؟


-سحر من نمیزارم بهم دست بزنه اون وقت میگی بچه ؟


-یعنی با هم ...


-نخیر هیچی پیش نیومده بینمون...


یکم گفتیم و خندیدیم و بعد سحر رو گذاشتم خونشون و خودم هم رفتم سمت خونه...


رفتم توی اتاق ...چون هر لحظه ممکنه مسعود برگرده و بلوا به پا کنه باید امشب اون روی کاناپه بخوابه...منم توی اتاق در رو قفل می کنم و می خوابم...


رفتم سمت یخچال و شیشه رو سر کشیدم واقعاً تشنم بود...


همون موقع صدای در اومد ...وای حتماً مسعود بود...


با تمام قدرت دویدم سمت اتاق و صدای پای اون رو هم میشنیدم که داشت میدویید اما من زود تر رسیدم و در رو از پشت قفل کردم...


با حالت کشداری داشت عصبانیت خودش رو بروز میداد...


-در...رو باااز کن...آدمت می کنم ...


-گمشو...


-راستی اون پسره که از پشت بغلت کرد خوب پول میده ها اگه می خوای شبا ببرمت یه حالی بهش بده چطوره ؟


چه آشغالی بود...؟ چیزی به اسم غیرت توی وجودش بود ؟...شرم چی ؟


هنزفریم رو گذاشتم توی گوشم تا حرفای نفرت انگیزش رو نشنوم...
چند روز از اون ماجرا گذشت...

حق با سحر بود خیلی مسعود کثیف بود من نمی تونستم ادامه بدم ...

باید برم سراغ کار های طلاق ...

یه زنگ هم به سحر میزنم ...

-الو سحر

-سلام لیلی خوبی چه خبرا...

-سحر یادمه یه بار اون اولا بهم گفتی که کاملاً به زبان مسلطی راست گفتی؟

-آره اون قدیما که دستمون به دهنمون می رسید من از بچگی می رفتم کلاس زبان و کامل کامل مسلطم...

-پس عالیه...چرا تا الان با این استعدادت دنبال کار نگشتی ؟

-گشتم ولی همه مدرک می خواستن و سابقه کار که من هیچ کدوم رو ندارم...

-عیبی نداره...ببین من یه دوست دارم یه شرکت دارن ...دنبال مترجم می گردن پولش هم عالیه باورت نمیشه ...میتونی ؟

-وااای آره میتونم...به خدا میتونم حاضرم یکی از متناشون رو هم ترجمه کنم تا بفهمن...

-سحر پس این آدرس رو یادداشت کن و فردا ساعت 9 صبح واسه مصاحبه برو بگو لیلی من رو فرستاده قبلاً هماهنگ شده ...

کلی ازم تشکر کرد و قطع کرد اینم از این...

چند وقته دلم بدجور هوای عماد رو کرده...یعنی حالش خوبه ؟

هنوزم دوستم داره...

عمادم کجایی که ببینی من

1401/09/11 14:07

هنوز دیوانه وار تو رو می پرستم ...

خدایا اجازه بده یه بار دیگه ببینمش...فقط یه بار...

گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به یکی از دوستام که وکیل بود

-الو سلام شقایق خوبی...

-سلام ممنون شما ؟

-نامرد من رو یادت رفته...لیلی ام بابا

-وای باورم نمیشه خوبی ؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ...

-من بیشتر عزیز دلم...

-حالا چی شده یادی از من کردی ؟

-راستش به کمکت احتیاج دارم

-حتماً...چه کمکی از دستم برمی آد ؟

-طلاق...!

دعوتش کردم به یه کافی شاپ و همه چی رو براش تعریف کردم ...

بهم گفت که چون حق طلاق با منه خیلی راحت کارا ردیف میشه و میتونم طلاقم رو بگیرم ...
خوشحال بودم که اون روزا جلوشون وایستادم و حق طلاق رو خواستم...

و خوشحال تر از این که شقایق بود و انقدر راهنمایی و کمکم می کرد ...نمی دونستم که باید این موضوع رو به مامان بگم یا نه...

اما نه...به نظرم تا کارام کامل درست نشده نباید به کسی بگم بزار همه سورپرایز بشن...

اون روز دیگه حوصله ی مطب رفتن نداشتم ماشین رو کج کردم سمت خونه داشتم با خودم فکر می کرد که نکنه دارم در حق مسعود نا مردی می کنم؟

ولی نه...اون واقعاً کار هایی کرده که نمی تونم راحت از کنارش بگذرم ...

کلید رو از توی کیفم در آوردم و انداختم توی در و بازش کردم...

باورم نمیشد مسعود خونه بود...تازه تنها هم نبود و با یه دختر مو بلوند داشت روی کاناپه معاشقه می کرد...دیگه مطمئن شدم که درباره ی طلاق اشتباه نمی کنم...

رفتم جلو و تک سرفه ای زدم...

دختر هول شد و زود از روی پای مسعود بلند شد...اما مسعود انگار نه انگار...

با پوزخندی عمیق نگاهم کرد...

خیلی شیک از روی کاناپه بلند شد و دستش رو انداخت دور کمر دختر و شروع کرد به نطق کردن

-لیلی همسرم و لیلی اینم دوست دخترم هانیه...

چه قدر وقیح و غیر قابل تحمل بود...چطوری می تونست با این پررویی زل بزنه توی چشمام و دوست دخترش رو بهم معرفی کنه...

دختر یه نگاه به سر تا پای من انداخت و با عشوه ی حال بهم زنی شروع به حرف زدن کرد

-زنم زنم که میکنی اینه هانی ؟

دلم می خواست برم جلو و محکم بزنم توی دهنش

-هرزه گی مد شده نه ؟؟

-عزیزم نمی خوای یه چیزی به این زن دهاتیت بگی ؟

مسعود فقط بلند بلند خندید...

-ببین دختر دهاتی تویی که به خاطر چندر غاز افتادی دنبال این و اون و موس موس میکنی...

برگشتم و یه نگاه به مسعود کردم و با تنفر تمام شروع کردم به حرف زدن

-این کثافت کاریاتو حداقل تو خونه ی من نکن بردار دوست دخترات رو ببر یه کثافت خونه ی دیگی...

فقط می خندید...خنده ای که حرصم رو در می آورد و دیوونم می کرد...

کیفم رو برداشتم و زدم بیرون...

با این

1401/09/11 14:07

که هیچ غیرتی نسبت به مسعود نداشتم ولی به شعورم توهین شده بود که این جوری اومده بود راحت داشت مراسم معارفه برگزار می کرد...

پنجره ماشین رو کشیدم پایین احتیاج به هوا داشتم ...

تلفنم رو برداشتم و شماره شقایق رو گرفتم :

-الو شقی ؟

-سلام لیلی چه خبرا ؟

-هیچی بابا...میگم میشه زودتر کارای من رو انجام بدی ؟

-صدات گرفتست چیزی شده؟...

-نه چیز مهمی نیست میشه حالا ؟

-ببین من یه سری از کارات رو انجام دادم باید بیای دفترم یه سری برگه رو هم امضا کنی بعد ایشاالله کارا زود انجام میشه و راحت میشی...

-کی بیام دفتر ؟ الان هستی...

-آره بیا هستم

-مرسی واقعاً شقایق...میدونم سرتم شلوغه جداً شرمنده...

-این حرفا چیه دیوونه ...؟ یه لیلی خانم که بیشتر نداریم

-گلی به خدا...راستی من می خوام اومدنی پیتزا بگیرم ناهار با هم بخوریم تو که دوست داری ؟

-زحمت نکش ولی دوست دارم...

خداحافظی کردم و رفتم سمت فست فود و غذا گرفتم و تازه یادم افتاد من اصلاٌ آدرس دفتر شقایق رو ندارم...

زنگ زدم و آدرس رو گرفتم ...

باورم نمی شد آدرس قشنگ روبروی آتلیه ی عماد بود...
به امید این که ببینمش پام رو گذاشتم روی گاز و با آخرین سرعت رفتم سمت دفتر...
ماشین رو پارک کردم و همش حواسم به توی آتلیه بود که ببینم عماد رو می بینم یا نه...

نه تنها عماد نبود دیگه شیدا هم نبود و به جاش یه خانم مسن جای شیدا واستاده بود...

با نا امیدی رفتم سمت دفتر شقایق...

در باز بود رفتم تو و خودم رو به منشی شقایق معرفی کردم...چه دفتری هم بود شیک و بزرگ...

شقایق اومد به استقبالم و من رو برد توی اتاقش...

-لیلی ما که صبح هم رو دیدیم انقدر عجله نداشتی الان چی شد یهو انقدر داغ کردی ؟

-هیچی بابا نگم راحت ترم...بیا پیتزات رو بخور از دهن نیوفته داره سرد میشه کم کم...

پیتزا رو خوردیم و یکم درباره ی قدیم و دبیرستان و بچه های اون دوره صحبت کردیم...

-راستی شقایق از بچه های دبیرستان خبر نداری ؟

-چرا از چند تاییشون خبر دارم...

خیلی ذوق کردم من عاشق اون دوره و دوستای اون زمانم بودم و خیلی خوشحال میشدم اگه دوباره میدیدمشون ...

-واااای راست میگی از کیا خبر داری حالا ؟

-فاطمه که دو سال بعد کنکور عروسی کرد الانم پسرش سه سالشه انقدرم بامزست که...

-وای نه...باورم نمیشه....دیگه کیا ؟

-زهرا واسه خودش خانم دکتری شده و کیمیا هم رفت انگلیس ...

-وای عزیزم...چه قدر همه بزرگ شدن پس...کاش یه روز جمع شیم دور هم

-تو از کیا خبر داری لیلی ؟

-من...بزار فکر کنم...آهان چند وقت پیش آیدا رو دیدم گفت فوق مکانیکش رو گرفته...ازش پرسیدم از بچه ها چه خبر گفت فقط از شقایق خبر

1401/09/11 14:07

دارم که داره برق می خونه...

-یعنی من ؟؟؟؟!!

-نه بابا خره اون یکی شقایق رو میگفت یادت رفته دو تا بودید ؟

-آهان میگم من و چه به برق...

-شقی میگم چه بچه های مخی داشتیم خبر نداشتیم ها فکر کنم من و تو از همشون خنگ تر بودیم...

-تو شاید خنگ بودی ولی من نه عزیزم...

یه ذره که شوخی کردیم رفتیم دیگه سر اصل مطلب ...

-راستی لیلی مهریت رو می خوای ؟

مهریه...راست میگفت...تا حالا بهش فکر نکرده بودم
با این که من به پول اون کثافت احتیاجی نداشتم ولی چون می خواستم بعد از طلاقم مستقل بشم باید اون مهریه رو می گرفتم ...

-آره مهریم رو هم می خوام ...

-چه قدر هست حالا ؟

-700 تا سکه ...

-اوه اوه...بدبخت کمرش میشکنه که...

-نه بابا انقدر داره که چیزیش نشه مرتیکه

-من رو که عروسیت دعوت نکردی ولی حالا تو چرا پس باهاش ازدواج کردی وقتی انقدر بدت می اومد ازش...

-طولانیه قضیش بعداً میگم برات...

کاغذ هایی رو که باید امضا می کردم رو کردم و رفتم سمت خونه...

دیگه از اون خونه بدم می اومد ولی باید تحمل می کردم تا این طلاق لعنتی کاراش تموم شه...

مسعود جلوی تلوزیون نشسته بود ...بهش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم و در رو از پشت قفل کردم لباسام رو عوض کردم...

رفتم بخوابم که دیدم گوشوارم اذیتم می کنه دوباره بلند شدم و گوشواره هام رو در آوردم و کشوم رو بیرون کشیدم که بزارمش اون جا که چشمم خورد به سی دی صدا و آهنگ زدن عماد ...

بد جور دلم هوای صداش رو کرد...

گذاشتم توی لپ تابم و با لذت گوش دادم...

عماد منم میمیرم برات...کجایی ؟...

گریه کردم...بایدم گریه می کردم...این زندگی ای نبود که من توی رویاهام دیده بودم من نمی خواستم این زندگی رو...

چند بار زدم از اول و گوش دادم تا خوابم برد...

*****
4 روز از زمانی که از پیش شقایق اومدم میگذره...

چند بار تماس گرفت و گفت که کارا داره خوب پیش میره و همین روزاست که احضاریه دادگاه برسه دست مسعود...

لحظه شماری می کنم که زود طلاقم رو ازش بگیرم و آزاد بشم...

این چند روز چند تا بنگاه هم سر زدم و قرار شد برام یه خونه ی کوچیک و نقلی سمت مطبم پیدا کنن...

توی مطبم نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد...

از مریضم معذرت خواهی کردم و گوشی رو قطع کردم...

بازم زنگ زد...

گوشیم رو نگاه کردم دیدم شقایقه...یه اس ام اس دادم که بعداً زنگ میزنم مریض دارم...

مشاورم که تموم شد زنگ زدم بهش...

-به به حالا دیگه خانم واسه ما کلاس میذاره که مریض دارم ؟

-این جوری نگو دیگه به خدا نمی تونستم حرف بزنم ...

-شوخی می کنم عزیزم

-خب حالا چی شده خبر جدیدی هست ؟

-خبر جدید درباره ی کارای طلاق که نه...ولی یه خبر دارم که

1401/09/11 14:07

مطمئنم بشنوی خیلی خوشحال میشی...

-وای راست میگی ؟ چی ؟

-از اون روز که رفتی شروع کردم به پیدا کردن بچه ها ی مدرسه یه چند تاییشون رو پیدا نکردم ولی بیشتری ها رو یافتم...قراره فردا جمع شیم بریم چیتگر ناهار جوجه بزنیم ...میای ؟

-دروغ...معلومه که میام وای دارم از خوشحالی تلف میشم...

-حالا بپا تلف نشی...

-عوضی...وای عاشقتم شقی...

-من بیشتر...

- باشه پس فردا میبینمت بوس...

-بوس بوس

بلند شدم توی مطب یه قری دادم و خوشحالیم رو تخلیه کردم...بعد از این همه شوک و غم و غصه و دوری از عماد واقعاً به یه همچین برنامه ای احتیاج داشتم...

اگه عماد هم بود خوشیم صد برابر میشد...
با انرژی بیشتری اون روز رو گذروندم...

چه قدر هوای فرهاد رو کردم دیروز که بهش زنگ زده بودم گفت اگه کاراش درست بشه یه سر میاد تهران تا ببینیمش...اینم که عالیه...

خدایا تو که انقدر خوبی بزار یه بار دیگه عماد رو هم ببینم به خدا فقط می خوام بدونم که خوبه یا نه...می خوام بدونم که داماد شده ؟...می خوام فقط ببینم که داره می خنده...بلکه اون صحنه ای که گریه می کرد از ذهنم پاک بشه...آخه عماد من قوی ترین و مردترین آدم دنیاست نباید گریه کنه نباید چشماش بارونی بشه...

اشکام رو پاک کردم و زدم از مطب بیرون...

نمیدونم چی شد که چشم باز کردم و خودم رو جلوی آتلیه ی عماد دیدم ...

من این جا چیکار می کردم؟...اومدم که چی بگم ؟...اما نمی تونم برم ...باید حداقل یه بار ببینمش و بعد برم...

از ماشین پیاده شدم و رفتم یه گوشه ای و یواشکی توی آتلیه رو نگاه کردم...

اه...بازم نیست...

چشمم خورد به یه تلفن عمومی...

مغزم دستور میداد که لیلی برو...همین الان سوار ماشینت بشو برو...

قلبم میگفت لیلی فقط می خوای صداشو بشنوی همین...!

لیلی اون که نمی فهمه تو بودی فقط یه باره برو زنگ بزن...

با پاهای لرزونم رفتم سمت تلفن و کارت تلفن رو گذاشتم توش...

از هر شماره ای بیشتر حفظ بودم این شماره رو...هر روز صد بار تلفن رو بر می داشتم و شماره رو می گرفتم و وسطاش پشیمون میشدم و قطع می کردم...

بوق...بوق...بوق...بوق...بوق

هیچ صدایی جز بوق گوشم رو پر نکرده بود...یعنی چرا کسی جواب نمی داد...

گوشی رو گذاشتم و داشتم میرفتم که قلبم باز شروع کرد به دستور دادن...

ساکت شو...نمی خوام بشنوم...

لیلی یه بار دیگه هم زنگ بزن چیزی نمیشه که...

بوق...بوق...بوق...ب

-بله...؟

باورم نمیشد صدای یه زن غریبه بود...

-الو بله بفرمایید..

تلفن رو قطع کردم نمی خواستم صدای گریم رو بشنوه...

رفتم توی ماشین نشستم و سرم رو گذاشتم روی فرمون و به اشکام اجازه ی ریختن دادم...

عمادم ازدواج کرده یعنی ؟...الهی من

1401/09/11 14:07

فدات بشم خوشحالم که به سر و سامون رسیدی زندگیم...

دروغ نگو لیلی تو خوشحال نیستی ...

خفه شو...خفه شو بهت میگم خوشحالم یعنی خوشحالم...

مردی به شیشه ماشین زد...

-خانم راه بیفتید لطفاً...این جا نباید پارک می کردین...

ببخشیدی گفتم و راه افتادم ...

خونه که رسیدم دیدم یکی روی تلفن پیام گذاشته...

-سلام لیلی من امشب نمیام خونه نگران نباش

مسعود این رو گفت و بلند بلند خندید...

حالم بده...مامان کاش بودی و بغلت می کردم...فرهاد داداشی کجایی که دارم دیوونه میشم...عمادم...نفس من الان کجایی ؟...اون لبخند خوشگلت ماله کیه الان...؟

چشمام رو بستم و همه ی خاطره هایی که با هم داشتیم رو مرور کردم...

انقدر فکر کردم که خوابم برد...
امروز جمعه است و روز قرار با دوستام...

صبح که توی آیینه خودم رو دیدم چشمام پف کرده بود...

دلم نمی خواست بعد چند سال که دوستام رو میبینم انقدر داغون و خراب باشم...

رفتم حموم و دوش گرفتم تا یکم سر حال تر شم...

دیگه نمی خوام واسه صدایی که دیشب شنیدم غصه بخورم...

ازدواج کرده؟...مگه تو نکردی...؟ مگه تو بدترین شرایط تنهاش نزاشتی...؟

مگه خواهشت نکرد ؟ مگه التماست نکرد ؟ ...

اما خدا تو میدونی که من مجبور بودم...آره فقط تو میدونی...

رفتم و صبحونم رو خوردم ...ساعت 10 بود قرار بود دیگه 12 اون جا باشیم...

به شقایق زنگ زدم و گفتم من میام دنبالت ...

رفتم یکی از آهنگای یاسمین لوی رو گذاشتم و یه سری از کارام رو انجام دادم...

رفتم سر کمدم...دوست دارم امروز بهترین تیپ ممکن رو بزنم...باید اما یه لباس اسپورت بپوشم...

یه شلوار اسپرت مشکی سه خط...یه مانتوی مشکی ساده ...با یه شال ساده..

با این که تیپم ساده بود ولی به درد اون جا می خورد و شیک بود...

موهام رو سفت بستم و یه آرایش خفیف هم کردم و رفتم دنبال شقایق...

یه ذره ترافیک بود ولی رسیدم بالاخره ...

-به به تیپ زدی لیلی خانم

-اختیار دارین شقایق خانم تیپ من در مقابل تیپ تو که کشکم نیست...

یه ذره واسه هم نوشابه باز کردیم تا گوشی شقایق زنگ خورد و جای دقیق رو با بچه ها هماهنگ کرد...

ما اولین نفر بودیم که رسیدیم ...

شقایق یه حصیر بزرگ آورده بود که اون رو انداختیم و منتظر شدیم که بقیه هم برسن...

اول فاطمه و همسرش و پسرش امیر حسین اومدن...

وای خیلی صحنه ی قشنگی بود که فاطمه رو بعد از سال ها با شوهرش وامیر حسین میدیدم اونم با یه شکم جلو اومده که خبر از یه دختر کوچولو میداد

پریدم بغلش کردم و اشک تو چشمام جمع شد...چه قدر خوشبخت به نظر می رسید...همسرش هم خیلی آقای متشخص و هیکلی بود و تضاد قشنگی بین فاطمه که خیلی ظریف بود و شوهرش که هیکلی

1401/09/11 14:07

بود ایجاد کرده بود...

بعد از فاطمه ، آیدا و زهرا و آرمونا با هم اومدن...وای باورم نمی شد اینا همون دوستای قدیمیم باشن چه قدر بزرگ و خانم شده بودن ...

چند دقیقه از اومدن اون دو تا نگذشته بود که شقایق با یه پسری که فکر میکنم نامزدش بود اومد...

-وای لیلی چه قدر عوض شدی تو...

-واقعاً؟ هر *** امروز من رو دید همین رو گفت خانم مهندس

شقایق بعد از سلام کردن به همه رفت و بالای یه سکو وایستاد و با همون لحن شوخی که اون روز ها داشت شروع کرد به حرف زدن:

-خانم ها و آقایون می خوام بهتون بگم که شر کلاس الان توی ماشین من قایم شده و قصد داره خودش رو بهتون نشون بده...

هممون منتظر بودیم ببینیم که کی از ماشین پیاده میشه ...

وای باورم نمی شد کیمیا بود...

-وای کیمیا گفته بودن که تو انگلیسی آخه...

-لیلی من خیلی خوش شانسم چند وقت پیش سر یه مسئله ای مجبور شدم که بیام ایران و قشنگ مصادف شد با این دور همی...

بغلش کردم و یاد اون روزا افتادم...

ناهار رو که همسر فاطمه زحمتش رو کشیده بود رو خوردیم و درباره ی زندگی هم حرف زدیم

کیمیا و زهرا و آیدا مجرد بودن اما آرمونا عروسی کرده بود ولی همسرش باهاش نیومده بود ...شقایق هم که یه ساله نامزده و قراره یه ماه دیگه عروسی بگیره و ما رو هم دعوت کنه...

زهرا و فاطمه هم باهم تو یه دانشگاه دندون می خوندن...

وقتی به من رسید که توضیح بدم اشک تو چشمام جمع شد...

همه ی اینا از من خوشبخت تر بودن و به سر و سامون رسیده بودن...

من باید چی میگفتم ؟...باید میگفتم که 8 ماه بیشتر نیست ازدواج کردم و الان می خوام جدا شم ؟
-راستش من متاهلم و 8 ماهه که ازدواج کردم ولی متاسفانه مشکلاتی تو زندگی دارم که ترجیح میدم جدا شم...
یک لحظه همه سکوت کردن ...دلم نمی خواست کسی دلش برام بسوزه...

خنده ی ریزی کردم و ادامه دادم

-بچه ها نمی خواد خودتون رو ناراحت کنید مرگ که نیست ...

همه شروع کردن به دلداری دادن و پرسیدن این که چرا این تصمیم رو گرفتم...

نمی دونستم چی بگم ...از هرزگیش ؟ از تنفرم نسبت بهش از همون اول ؟ یا از زوری بودن این ازدواج ...
فقط گفتم خیلی باهم فرق می کنیم و به درد هم نمی خوریم...

زهرا که همیشه بهتر از هممون حرف میزد یکم نصیحتم کرد که خودم رو بدبخت نکنم و از مشکلات یه زنه مطلقه حرف زد...

ولی زهرا تو نمیدونی من چیا دیدم...چیا کشیدم...یعنی هیچکس نمی دونه...

کم کم هوا تاریک شد و دوباره از هم جدا شدیم...قول دادیم بهم که بیشتر به هم زنگ بزنیم و بریم بیرون ...

شقایق رو رسوندم و خودمم رفتم خونه...

مسعود جلوی تلوزیون نشسته بود و فیلم تماشا می کرد اومدم برم توی اتاقم که دستم رو

1401/09/11 14:07

گرفت و نزاشت برم

-کدوم گوری بودی تا الان ؟

-سر قبر تو

-هه...خیلی بهت رو دادم فکر کنم...

-وای وای ترسیدم آقا گرگه...

-ببند دهنتو بابا...همچین میزنم تو سرت که عین سگ واق واق کنی زنیکه ی هرجایی...

با هر چی توان و زور داشتم محکم خوابوندم توی صورتش

-هرجایی تویی آشغال ...دفعه ی آخرت باشه از دهنت این حرف ها رو می ریزی بیرون...اول برو خودت رو درست کن بعد بیا به من توهین کن...تو آدمی ؟ خجالت نمی کشی این جوری با من حرف میزنی ؟

منتظر بودم یدونه محکم بزنه تو گوشم ...اما نه...فقط داشت نگام می کرد

رفتم توی اتاق و در رو محکم بستم حالم ازش بهم می خورد ...

پس چرا این احضاریه لعنتی دستش نمی رسه ؟

کی تموم میشه این زندگی لعنتی ...

امشب دلم نمی خواد بخوابم دلم می خواد فقط به عماد فکر کنم ...

به اون روزا ...به رستوران رفتنمون ...

رستوران...آره چرا زودتر به فکرم نرسید ؟ عماد اون روز گفت که هفته ای یه بار این جا غذا می خوره...

میدونم کارم احمقانه است ولی من واقعاً تشنه ی دیدن عمادم...

لیلی چند ساعت بیشتر که وقتت رو نمی گیره هر روز وقت ناهار و شام میری و یه سر میزنی و بر میگردی ...

با فکر اینکه شاید بتونم ببینمش یه لبخند روی لبام نشست...
صبح با صدای مسعود از خواب بلند شدم...

-عزیزم پاشو دیرت میشه ها ...پاشو ببین چه صبحونه ای واسه خانومم درست کردم

این چش شده بود ؟...چرا انقدر مهربون شده بود و لحنش عوض شده بود ؟

دوباره یه بازی جدید...

-پاشو دیگه تنبل خانم ...

چشمام رو بستم و یه بار دیگه باز کردم...

نه خواب نبودم...

با تعجب از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی تا آبی به صورتم بزنم وقتی که برگشتم توی آشپزخونه دیدم که میز رو کامل چیده و هیچی تو سفره کم نیست

بی هیچ حرفی نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن ، مسعود هم اومد و نشست روبروی من

-خانمم من دیشب خیلی فکر کردم و دیدم که خیلی اشتباه کردم توی این چند وقت و تو رو اذیت کردم دلم می خواد که از این به بعد مثل یه زن و شوهر خوشبخت زندگی کنیم...

از حرفاش خندم گرفته بود داشت هذیون می گفت زن و شوهر خوشبخت ؟

هه...چشم عزیزم من فقط منتظر این بودم که تو بیای و معذرت خواهی کنی و من بگم چشم همسر مهربونم من هم معذرت می خوام...

-نظرت چیه قشنگم ؟

اومدم بگم جمع کن بابا کاسه کوزت رو که زنگ زدن ...

عماد رفت جلوی در و با یه نامه برگشت...

همین جوری که نامه رو می خوند قیافش قرمز میشد...

نامه رو پرت کرد روی اپن و اومد طرفم

-تو چه غلطی کردی؟

-عزیزم این حرفا از تو بعیده ها ...کاری که نکردم همسر نمونه فقط می خوام جدا بشم همین...

بعد هم بلند بلند زدم زیر

1401/09/11 14:07

خنده...

-وای که چه قدر دلم برای این صبحونه هات تنگ میشه...

جنون گرفته بود و داشت همه چی رو میشکست بعد هم اومد طرف من و دستم رو محکم گرفت و برد توی اتاق

-الان یه کاری می کنم که دلت برای تو بغل من بودن هم تنگ بشه

دست انداخت سمت لباسام و یکی یکی درشون آورد...

چی کار داشت می کرد ؟ عجب غلطی کردم خدایا ...

هر چه قدر داد می زدم و ازش خواهش می کردم که ولم کنه عین خیالش هم نبود...

-مسعود تو رو خدا ولم کن...به خدا این جوری واسه هر دومون بهتره...غلط کردم مسعود فقط ولم کن...مسعود نکن خواهش می کنم...

-خفه شووو...فقط ببند دهنتو ...فکر کردی چی ؟ میزارم دست نخورده از این جا بری...هه کور خوندی یه عمر با صد تا مثل تو سر و کله زدم حالا بزارم زن خودم راحت بره نه عزیزم

-مسعو...

اومدم حرف بزنم که هولم داد روی تخت و لباش رو گذاشت روی لبام و شروع کرد با ولع به بوسیدن من ...

لباش رو گاز گرفتم که ولم کنه...

-من همیشه عاشق زنای وحشی بودم...خوشم اومد آفرین خوب بلدی

-گمشو عوضی...ولم کن کثافت...

من هر چه قدر داد و بیداد می کردم اون حریص تر میشد ...

احساس خیلی بدی داشتم احساس می کردم توی خونه ی خودم و توی حریم خودم داره بهم تجاوز میشه...

باید یه کاری میکردم ...دلم نمی خواست که با همچین هرزه ای رابطه داشته باشم...

از لبام دل کند و رفت سمت گردنم...

داشتم خفه میشدم...فکر کن...فکر کن لیلی...خدایا کمک کن یه راه خوب به فکرم برسه...

بدم میاد از این کار ولی مجبورم...

-مسعود یه دقیقه گوش کن...خواهش می کنم بعد هر کاری دلت خواست بکن...

سرش رو بالا آورد و با چشمای خمارش نگام کرد
-ببین مسعود من واقعا تو رو دوست دارم ولی تو خیلی ناراحتم کردی وقتی دیدم که با زنای دیگه هستی واقعاً حسودیم شد...من از همون روزای اول فهمیدم که تو رو واسه ی همه ی عمرم می خوام عزیزم...تو تنها عشق من تو زندگی هستی آخه من چطوری می خوام ازت جدا شم...قضیه طلاق رو هم فقط واسه این بپا کردم که تو قدرم رو بیشتر بدونی و یه کم احساس از دست دادن من رو حس کنی...

1401/09/11 14:07

قیافش تعجب کرده بود و خوشحالی رو میشد از تو چشماش دید ...


به نظر خودم که نقشم رو خوب بازی کرده بودم و سعی کرده بودم با تموم حس اون حرف ها رو بزنم ...


باید ادامه میدادم این تنها راهی بود که من رو از دست مسعود خلاص می کرد پیش هیچ *** هم نمی تونستم ازش شکایت کنم چون اون شوهرم بود و حق داشت و برعکس من بودم که مورد شکایت بقیه قرار می گرفتم ...


-ببین عزیزم من دلم می خواد یه شب رویایی رو واسه هم رقم بزنیم نه این جوری که اولش با دعوا شروع شد...تازه دیشبم رفته بودم واست کادو بگیرم که تو با من اون طوری حرف زدی و من رو ناراحت کردی...


داشت کم کم نرم میشد...عالی نقشم رو بازی کردم...


-حالا بشین تو اینجا من میخوام برم کادوت رو بیارم که سورپرایزت کنم...


-به خدا میدونستم...میدونستم از همون اول از من خوشت میاد ولی داشتی ناز می کردی...میدونم خانمم خیلی ناراحت شدی ولی من واقعاً فکر می کردم که پای *** دیگه ای تو کار هست...بعدشم کادو دیگه واسه چی ؟ خودت خوشگل ترین کادویی هستی که خدا بهم داده...


-مرسی عشقم ولی قابل تو رو نداره فقط باید چشمات رو ببندی تا من برگردم...


-یه وقت نکنه قالم بزاری ؟


-مسعود...همین کارا رو می کنی که ازت دلخور میشم دیگه...آخه من الان واسه چی باید تورو قال بزارم...


-ببخشید عزیزم ولی خب گفتم شاید شیطون گولت بزنه...


رفتم سمت لباسام و پوشیدمشون و یه مانتو و شال هم پوشیدم که صدام کرد


-چرا داری لباسات رو میپوشی...؟ دیدی گفتم می خوای بپیچونی...


-بابا این چه حرفیه دیشب که من اومدم خونه کادو دستم بود ؟ نبود دیگه...گذاشتم توی صندوق عقب ماشین که لو نرم عزیزم...خیر سرم سورپرایزه ها...


یه لبخند زد و لباس پوشیدن من رو نگاه کرد...


از روی اپن سوییج ماشینم رو هم برداشتم و چشمکی واسه مسعود زدم و از خونه زدم بیرون...


با تمام قدرت دارم رانندگی می کنم و بلند بلند می خندم


-عزیزم تا صبح منتظر من باش تا بیام ...پسره ی عوضی فکر کرده واقعاً عاشق اون چشم و ابروی زشتشم...


-یکی نیست به این پسره بگه آخه تو چه قدر خنگی همسر نمونه...


خوشحال بودم...خیلی هم خوشحال بودم...دلم نمی خواست هیچ کسی جز عماد بهم دست بزنه ...


گوشیم رو در آوردم و به سحر زنگ زدم


-بله ؟


-سلام سحر خانم میبینم که سرت شلوغ شده و دیگه و ما رو تحویل نمی گیری خانم


-این حرفا چیه لیلی...من زندگیم رو مدیون تو ام دیوونه ...


-اه سحر بسه دیگه...زنگ نزدم ازم تشکر کنی که...چه خبرا ؟ کارت رو دوست داری ؟


-وای عالیه لیلی دست مزدشم که دیگه نگو...خبر خاصی نیست فقط این که مامان بابا چند روز اومدن تهران پیشم بمونن ...مامان

1401/09/11 14:07

گفت یه روز دعوتت کنم بیای خونمون می خواد بابت کار ازت تشکر کنه...


-چه خوب دیگه تنها هم نیستی...از طرف من ببوستش و بگو که حتماً یه روز مزاحمتون میشم...


-این حرفا چیه مراحمی...وای ببخشید لیلی صاحب کارم اومد الان ببینه دارم با گوشی حرف میزنم شاکی میشه من بعداً بهت زنگ میزنم


-باشه باشه خداحافظ


می خواستم برم شب خونه ی سحر ولی حالا که مامان و باباش خونن خوب نیست که اونجا باشم...


خونه ی مامان هم نمی تونم برم یه وقت بابا سر میرسه و هی سوال پیچم میکنه ...


اصلاًّ چه کاریه شب تو مطب میمونم خب...از خونه ی این و اون رفتن که بهتره


رفتم سمت مطب و بوق زدم و مش کریم در پارکینگ رو باز کرد...


سروناز قبل من اومده بود و یه خانمی هم منتظر من بود ...


سلامی دادم و به سروناز گفتم که بفرسته تو...


ساعت مشاوره ی خانم که تموم شد زنگی به املاکی که سپرده بودم دنبال خونه باشن زدم


-سلام آقای احدی ، کمالی هستم ...


-سلام خانم خوب هستین؟


-خیلی ممنون ...می خواستم ببینم جای مناسبی واسه من پیدا نشد ؟


-چرا خانم کمالی یه دو سه تا خونه با معیار های شما پیدا کردم هر وقت تونستید تشریف بیارید تا خونه ها رو نشونتون بدم...


-خیلی ممنون پس مزاحمتون میشم...
خب خدا رو شکر خونه هم داره جور میشه و دیگه لازم نیست در به در بشم ...

تا ظهر به بیمار هام رسیدگی کردم و بعدش رفتم سمت املاکی...

خونه ی اول که اصلاً به دلم ننشست...خیلی تاریک بود وحس خفگی بهم دست میداد...خدا کنه این یکی حداقل چیز خوبی باشه...

آقای احدی کلید داشت رفتیم تو...

یه خونه ی 80 متری با یه اتاق خواب ...به نظرم جای دنج و خوبی بود...هم دلباز بود و هم شیک...

-من اگه همین جا رو بخوام کی میتونم تحویل بگیرمش ؟

-صاحب خونه ی این جا اسباب کشیش رو هم کرده میبینید که خونه هم خالیه چون به گفته ی خودشون پول لازم هم هستن کارا خیلی زود درست میشه و اگه شما پولتون آماده باشه همین امروز قرار داد رو مینویسیم و شما میتونید از فردا وسایلاتون رو بیارید...

-چه خوب...نه از لحاظ مالی مشکلی نیست به صاحب خونه بگید تشریف بیاره تا کار ها زود تر انجام بشه ...

آقای احدی تماس گرفت و قرار شد که صاحب خونه بیاد...

یک ساعتی طول کشید تا آقای صفدری رسید...قولنامه نوشته شد و من یک چک برای آخر ماه به آقای صفدری دادم و کلید خونه رو دادن بهم...

باورم نمیشد که انقدر زود صاحب خونه بشم ...خوشبختانه مامان از بچگی برای من و فرهاد یه حساب جدا باز کرده بود و حساب هر دو تای ما پر پر بود...

بعد از املاکی دلم هوای کافی شاپ فرهاد رو کرد...با این که خودش نبود ولی فضای اونجا هم حتی بهم

1401/09/11 14:07

آرامش میداد...

آقا رضا اومد به استقبالم و سفارش رو ازم گرفت:

-یه اسپرسو کافیه...راستی آقا رضا ، فرهاد یه دوستی داشت که تو کار دکوراسیون داخلی بود اون رو شمارش رو دارید شما که به من بدید ؟

-سپهر ؟ آره بابا مگه میشه شمارش رو نداشته باشم

-پس اگه زحمتی نیست شمارشو بدید لازم دارم

شماره رو از رضا گرفتم و توی گوشیم سیو کردم...قهوه ام رو خوردم و رفتم سمت مطب

گوشیم داشت زنگ می خورد از صبح مسعود صدمین بارش بود که زنگ میزد...مطمئنم خیلی از دستم شاکیه...خب باشه به درک می خواست آدم باشه...

انقدر جواب ندادم که پیام داد:

((فقط دعا کن دستم بهت نرسه کوچولو وگرنه از زاده شدنت پشیمونت می کنم))

ترسیدم...اون آدم نبود و یه کسی بود مثل بابا...حتماً مطبم میاد...

نمی تونم بمونم توی مطب ...ممکنه بیاد این جا و بلایی سرم بیاره...

بعد از تموم شدن بیمارام یه زنگ به شقایق زدم

-الو شقی؟

-سلام بر جوجه اردک زشت...

-حالا نکه شما خیلی جذابی ...

-پس بالاخره به جذابیت من پی بردی ...حالا بیخیال چه خبرا ؟

-هیچی ...فقط...

-فقط چی ؟ بگو دیگه کشتی منو...

-میشه...یعنی اگه زحمتی نیست کلید دفترت رو بدی من چند شب برم اونجا؟ شرمنده ها...

-چه قدر چرت و پرت میگی ...نخیر نمیشه مگه خونه ندارم که می خوای بری دفتر ؟...حالا مگه چه غلطی کردی که شوهرت پرتت کرده بیرون ؟

-دیوونه...خودم اومدم بیرون

-آره جون خودت ...

-اه اذیت نکن دیگه حوصله ندارم...

-باشه بابا تسلیم...جدی مشکلی پیش اومده؟

-برات میگم حالا...فقط من میام دفترت شب که بمونم اونجا...

-حرف تو سرت نمیره نه ؟ میگم میریم خونه...

-نه شقی من به دلایلی می خوام توی دفتر باشم اومدم پیشت بهت میگم...

-به خدا دلیلت مسخره باشه میزنم تو سرت ها...

-باشه کاری نداری ؟ خداحافظ

-بای

به سپهر هم زنگ زدم و گفتم که از فردا با تیمش برن خونه ی جدیدم و اونجا رو سر و سامون بدن و ازشم خواستم که زودتر کارش رو تموم کنن...
سر راه رفتم چلو کبابی و برای خودم و شقایق غذا گرفتم و رفتم سمت دفتر...

خودمم میدونستم که تنها دلیلم واسه موندن توی دفتر دید زدن آتلیه ی عماد بود و به امید دیدنش می خواستم اونجا بمونم ...

ماشین رو که پارک کردم نیم ساعتی الکی طرف آتلیه پرسه زدم تا عماد رو ببینم ولی بازم نبود...عمادم کجایی پس ؟

خسته شدم رفتم بالا...

-وای لیلی دیگه هر وقت میای اینجا دل من مهمونی میگیره واسه خودش اصلاً عاشق این شعورتم که همیشه غذا میگیری...

-ای شیکموی بدبخت...

غذامون رو با شیطنت های شقایق خوردیم و نشستیم پای حرف

-خب لیلی نمی خوای بگی چی شد از خونه زدی بیرون؟

همه چی رو از همون

1401/09/11 14:07

دیشب تا صبح براش تعریف کردم ...

-چه قدر آشغاله...ولی کلک خوب پسر مردمو پیچوندی ها...فک کنم یارو هنوز منتظره خانمش کادوشو واسش بیاره...

بعد دوتاییمون بلند زدیم زیر خنده...

-حالا واسه چی گیر دادی که شب رو بمونی تو دفتر؟

-اون آتلیه روبروی دفترت رو میبینی ؟

-همین مردمک ؟

-آره همون

-خب ؟

-اون جا آتلیه عماده

-نه...دروغ میگی ...

-نه به جون خودم راست میگم ...

-نکنه عماد همون پسر قد بلندست که هوش از سر آدم میبره ؟

-واالله عماد من که هوش از سر من برد حالا تو رو نمیدونم

-خوش به حالت دختر ...پس اون بود مجنون؟...یه چیزی میگم حالا سرمو نکنی ها ولی من یه مدت به آقاتون چشم داشتم...

-خاک بر سرت کی آدم میشی؟...هه آقاتون!!! اون دیگه ماله من نیست شقی...

اشک تو چشمام جمع شده بود...

-لیلی ناراحت نباش دیگه اصلاً می خوای خودم برم برات یه بار دیگه خواستگاری ؟

-دیوونه...

-حالا می خوای امشب تا صبح دید بزنی اون جا رو ؟

حرفی نزدم ...جواب واضح بود

-ولی من میگم بیخیال شو...من خیلی وقته که ندیدمش فکر کنم دیگه نیست...

دلم ریخت...عماد من کجا بود پس ؟ نکنه...

نه...از سرت بیرون کن این مزخرفاتو...من وجود عماد رو توی این دنیا حس می کنم...مطمئنم که هنوز زمینیه...

-شقایق من خیلی میترسم...نکنه عماد چیزیش شده باشه؟

-این حرفا چیه دختر ؟ مگه هرکسی نیاد سر کار یعنی یه چیزیش شده؟ ایشالله که چیزی نیست...شایدم من کور بازی در آوردم ندیدمش...بعدشم من بیکار نیستم که هرروز آقا عماده شما رو چک کنم...

انقدر مسخره بازی در آورد تا یکم آروم شدم و اون فکرای دیوونه کننده رو از سرم بیرون کردم ...

-شقایق نمی خوای بری ؟ مامانتینا نگران میشن ها...

-من سر جهازیه تو ام عزیزم...میتونی امشب از وجود گران بهای من استفاده ی کامل رو بکنی...

-یعنی چی ؟ نمیری خونه ؟

-نخیر نمیرم...زرنگی خانم برم که تنها تنها اون آقا عماد رو دید بزنی ؟ مگه من دل ندارم ؟ بزار منم یکم بهره ببرم خسیس...

-وای تو کی آدم میشی آخه...

-وقتی که تو آدم شدی عزیزم...بعدشم برم و فردا بیام ببینم که این جا رو خالی کردی و داری اساس من رو میدوزدی ؟ آبجیتون زرنگ تر از این حرفاست خانم...

رفتم و یدونه زدم تو سر بی مغزش...

-راستی لیلی یادت نرفته که فردا دادگاه داری ؟

-نه بابا یادم هست...ببینم چی کار میکنی ها...

-نترس برگ برنده دست ماست خدا بخواد زود کارا ردیف میشه و تو راحت میشی
رفتم جلوی پنجره و توی آتلیه رو نگاه کردم ...فقط همون خانم مسن...

حالا بگیم عماد مریضه نمیاد ولی شیدا کجا بود ؟

یک ساعتی بود داشتم توی آتلیه رو نگاه می کردم ...کم کم داشتن در آتلیه رو میبستن و

1401/09/11 14:07

تعطیل می کردن...

-لیلی من یه چرت میزنم بردپیت اومد بیدارم کن...

خنده ی ریزی کردم و به نگاه کردنم ادامه دادن ...برقا رو خاموش کردم و در رو بستن و کرکره رو هم دادن پایین و رفتن...

شقایق تو حالت خواب و بیداری بود

با خودم گفتم لیلی خانم بیخیال در آتلیه رو هم بستن بگیر بخواب ...

رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم...شقایق بلند شد و رفت دستشویی...

از دستشویی که اومد بیرون رفت دم پنجره و بیرون رو نگاه کرد...یک ربعی میشد که داشت بیرون رو نگاه میکرد...

منم چشمام داشت کم کم سنگین میشد که شروع کرد به داد و بیداد کردن

-بدو بدو لیلی اومد ...بدو دیگه داره میره ها...

نفهمیدم چطوری پتو رو از خودم بکنم و برم دم پنجره

-کوش ؟

-اوناها دیگه مگه کوری ؟

-نیست که...پس چرا من فقط یه گربه میبینم...

-خب گربه رو گفتم دیگه...تو از همون دوران علاقه خاصی به گربه داشتی گفتم بیای ببینی...

دلم می خواست خفش کنم...داشتم می خوردم زمین از بس تند اومدم حالا منو مسخره میکنه...

دستش رو گذاشته بود روی شکمش و بلند بلند می خندید

-خیلی خری شقایق ...منو بگو فکر کردم داری راست میگی ...بیشعور

-حالا چرا بهت بر میخوره...؟ مگه من گفتم عماد رو دیدم که این زوری جت بازی در میاری ؟

-اگه من دیگه به تو چیزی گفتم اون وقت بیا مسخره کن

-شوخی کردم بابا...خب دیدم حالت گرفتست گفتم یکم بخندی سرحال شی...

دستش رو انداخت گردنم و بوسم کرد...

-لیلی تمام تلاش خودم رو میکنم که دوباره با عماد باشی...از چشمات معلومه خیلی عاشقی...

-مرسی عزیزم...ولی من بعید میدونم عماد هم بخواد دیگه با من باشه ...

-اگه اونم مثل تو عاشق باشه حتماً می خواد

لبخندی بهش زدم و رفتم خوابیدم...
******
صبح با سر و صدای شقایق از خواب بلند شدم...

صبحونه رو با هم خوردیم و واسه ساعت 11 وقت دادگاه داشتیم...

قرار شد من تا 11 تو مطب باشم و بعد بیام دنبال شقایق و بریم دادگاه...

وقتی رفتم مطب به سروناز گفتم که بیمار های بعد از ساعت 11 رو کنسل کنه و معذرت خواهی کنه ازشون...

بیمارها یکی بعد یکی اومدن و بالاخره زمان رفتن رسید رفتم دنبال شقایق و رفتیم سمت دادگاه
-به به میبینم محجبه شدی شقایق خانم
-پس می خواستی با دکلته بیام بریم دادگاه ؟ تو هم اون موهای زشتت رو بکن تو الان بریم اونجا بهت گیر میدن ها...

موهام رو کردم تو و آستین مانتوم رو دادم پایین و رفتیم تو...

یک ساعتی میشه که دادگاه تموم شده ...شقایق واقعاً گل کاشت...فکر نمی کردم با این روحیه ی شوخی که داره بتونه انقدر جئی و مصمم صحبت کنه...

مسعود هم با وکیلش اومده بود...شقایق می گفت وکیلش از این کار کشته هاست...اول نگران شدم

1401/09/11 14:07

ولی بعد که گفت به خاطر داشتن حق طلاق کاری نمی تونه بکنه آروم شدم...

قرار شده بود یه جلسه هم فردا بریم دادگاه و بعد رای نهایی داده بشه...

از حرفایی که شقایق میگفت به این نتیجه رسیدم که کارا ردیفه...

سپهرم زنگ زد و گفت یه سری عکس برای طراحی میفرسته یکی رو انتخاب کنم که مثل اون کار کنن...

همه ی طراحی ها قشنگ بود ولی یکی که دیوارها طوسی با مبل های سفید و وسایل دیگه که تناسب خاصی داشت چشمم رو گرفت و به سپهر گفتم مثل اون کار کنن..

سپهر هم گفت تا 5 روز دیگه خونه رو تحویل میده ایشالله تا اون موقع منم طلاقم رو گرفتم...

توی مطبم نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد

-بله ؟

-سلام بر خوشگل خانم داداش...

-وای عماد تویی؟ چطوری تو ؟

-مرسی لیلی خوبم...چه خبرا ؟

-سلامتی عزیزم...میدونی دلم برات چه قدر تنگ شده؟

-به خدا من بیشتر...ولی یه خبر خوش دارم

-خیلی وقته خبر خوب نشنیدم چی ؟

-آق داداشتون هفته ی بعد میاد تهرااااان...

-وای بگو به جون من ؟ باورم نمیشه...الان سکته میکنم...

-وقتی جلوی در خونتون من رو دیدی باورت میشه...

-نمیدونی چه قدر خوشحال شدم داداشی...به مامان گفتی ؟

-نه دلم می خواست اول تو بفهمی...الان زنگ میزنم میگم بهش...

-باشه عزیزم بهش بگو زود که از دلتنگی داره میمیره...کاری نداری فرهاد ؟

-نه خوشگلم مواظب خودت باش

تلفن رو که قطع کردم داشتم از خوشحالی میمردم...خدایا مرسی همه چی داره درست میشه فقط عماد...
6 روز از روز اول دادگاه میگذره...

بعد از جلسه ی دوم دادگاه حکم طلاق رو صادر کرد ولی دادگاه تعیین کرده بود که چون حق طلاق با خانم هست از مهریه کم میشه...

منم مشکلی نداشتم و دادگاه فقط مقداری از مهریه رو برای دادن اجبار کرد ...

دارم میرم فرودگاه دنبال فرهاد...

بابا که قضیه طلاق رو شنید خیلی عصبانی شد و هر چی بلد بود نثارم کرد اما من دیگه به این حرف های بابا عادت داشتم و ناراحتم نکرد...

بعد نیم ساعت معطلی فرهاد رو دیدم و براش دست تکون دادم...

بعد از حدود دو سال داشتم داداش گلم رو میدیدم...احساس میکردم آقا تر شده...

بغلش کردم و از خوشحالی چند قطره اشک ریختم

-وای چه قدر آقا شدی داداش...

-تو هم خیلی عوض شدی...باورم نمیشه تو لیلی خودم باشی یه غمی تو صورتت هست که داغونم میکنه چی شده لیلی ؟

-فرهاد کاش پیشم میموندی...بعد رفتنت خیلی چیزا عوض شد...

-چی شده واضح تر بگو...

-بزار بریم خونه همه چی رو برات تعریف می کنم

-شوهرتم خونه است ؟

-هه...طلاق گرفتم داداش

-چی ؟؟؟؟؟ آخه برای چی ؟؟

-صبر کن داداشی میگم

بردمش خونه خودم میدونستم مامان الان بی تابه برای دیدنش اما می خواستم

1401/09/11 14:07

باهاش اول حرف بزنم و یکم خالی بشم...

یه چایی براش ریختم و بردم براش...

-میدونم مثل چایی های کافی شاپت نمیشه ولی اینم خوشمزه ست

-نمی خوای تعریف کنی ؟ نمیگی چرا به جای عماد با مسعود ازدواج کردی ؟

-مجبور شدم فرهاد ...

-آخه نمی فهمم یعنی چی ؟ من اون روزا از تک تک کاراتون عشق رو میدیدم...نگاه کردناتون به هم...حرف زدنتون با هم...یهو چی شد ؟ چی مجبورت کرد اون همه عشق رو نادیده بگیری ؟

همه چی رو بعد از اون سینما رفتن لعنتی گفتم...همه ی دردام رو گفتم...همه ی بغضامو توی بغلش شکستم...آروم شدم خیلی...خیلی

-چی کشیدی موشیه من پس...کاش بودم...کاش من لعنتی هوس لندن رفتن به سرم نمی زد...کاش بودم

اشکام رو پاک کردم و دلداریش دادم

-ول کن داداش گلم...گذشته ها گذشته...تقدیر من این بوده تو که نمی تونی تقدیر رو عوض کنی که...مطمئن باش اگه بودی هم بازم بابا کار خودش رو می کرد...

حالا تو تعریف کن ببینم چه خبر بود اون ورا...

-هیچی بابا اون ورم خبری نیست...راستی خونت خیلی قشنگه...

-مرسی عزیزم کار دست آقا سپهر شماست

-جدی ؟ خیلی خوب کار کرده ...یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی لیلی ؟

-نه داداش بپرس

-تو...تو می خوای بازم بری دنباله عماد ؟

نمی دونستم باید چی جوابشو بدم ولی خودمم میدونستم که اگه یه ردی ازش پیدا کنم میرم دنبالش...خونشون رو که عوض کردن آتلیه هم نمیره...از کجا باید پیداش می کردم ؟

-راستش...راستش چند وقته دارم دنبالش میگردم ولی هیچ ردی ازش نیست

-منم کمکت میکنم

-مرسی بردپیت من...راستی فردا عروسیه یکی از دوستامه میشه من رو همراهی کنی ؟

-آره جوجه...حالا کی هست ؟

-یادته دبیرستان که میرفتم توی کلاسمون دوتا شقایق داشتیم ؟

-شقایق ؟ آهان آهان یادم افتاد اون دوستت که عینکی بود...

-نه بابا اون نه که...اون یکی...

-اون یکی؟...آهاااان اون که یه بار اومده بود خونمون

-آفرین بر داداش باهوش خودم...میگم خوب اون موقع دوستای من رو دید میزدی ها...

-دیوونه...من اون کت و شلوار مشکیم رو بپوشم خوبه ؟

-آره عزیزم عالیه...

-اگه عروسی مختلطه یه چیز پوشیده بپوش

-ای خدا باز این اومد...چشم چشم چشم
فرهاد رو فرستادم خونه که بره مامان رو ببینه ...خودمم رفتم سر کمد لباسام تا ببینم چی بپوشم واسه فردا
نه این که خوب نیست...اینم که زیادی بازه...آره خودشه : یه دکلته بلند و ساده ی مشکی که روش یه کت آستین کوتاه می خورد...هم ساده هم شیک...

یه زنگ هم به شقایق زدم

-الو شقی خوبی ؟

-سلام بر دوسته زشتم

-ای بابا تو هم هی گیر بده به من...فرهاد اومد ها...

-چشمت روشن نمی خواد زن بگیره ؟

-نکنه می خواد بیاد تو رو بگیره...

-من می خوام

1401/09/11 14:07

درسمو ادامه بدم شرمنده...

-گمشو بابا روانی...میگم همه به یه سر و سامونی رسیدن فقط تو ترشیدی عزیزم

-غلط کردی ...فردا که با آقامون اومدم میفهمی کی ترشیده

-آقاتون ؟ چه خبره کلک ؟

-حالا میفهمی بای...

تلفن رو قطع کرد...آقاشون ؟ چی میگفت این دیوونه ؟

یه لبخند نشست روی لبم...شقایق دست تو دست یه پسر ؟ چه قدر باحال...

رفتم واسه خودم یه نیمرو درست کردم که به عنوان شام بخورم...وای که مجردی چه حالی میداد...

حمومم رو هم رفتم چون صبح می خواست برم آرایشگاه دیگه وقت نمیشد...

اولین شبا یکم از تنهایی میترسیدم ولی الان دیگه دارم عادت می کنم و فکر می کنم تازه تنهایی رو هم دوست دارم...

مامان خیلی اصرار میکنه که برم و با اونا زندگی کنم ولی من می خوام مستق باشم...دلم نمی خواد یه زنه مطلقه تنها و گوشه گیر و افسرده باشم...

بازم مثل هر روز چشمام رو که باز کردم اول مکان برام غریبه اومد ...بعد چند دقیقه یادم افتاد که این جا خونه ی منه و من این جا تنها زندگی میکنم...

اون روز خوشحال بودم ...قرار بود متاهل شدن یکی از دوستام رو ببینم که خیلی دوستش داشتم...

رفتم صبحونه ی مفصلی خوردم و ساعت رو نگاه کردم ساعت 11 بود و من ساعت 12 واسه آرایشگاه وقت داشتم...

خیلی وقت بود که تلوزیون نگاه نکردم اما هیچ برنامه ی قشنگی نداشت ...

حوصلم سر رفته بود...به فرهاد زنگ زدم و گفتم که کارم تموم شد بهش زنگ میزنم تا بیاد که با هم بریم...

رفتم و لباس پوشیدم و رفتم آرایشگاه ...

برای خانم آرایشگر مدل لباسم رو گفتم تا مدل مو و آرایشم رو متناسب با اون درست کنه...

از مدل موهام خوشم اومد...کل موهام رو فر ریز کرده بود و یه مدل قشنگی روی سرم بسته بود...

به خانمی که مسئول آرایش کردن بود گفتم که آرایشم غلیظ نباشه و ساده کار کنه...

آرایشمم خیلی به صورتم می اومد و مخصوصاً اون رژ قرمزی که زده بود و آرایش چشمام هم محشر بود...

نا خداگاه رژ قرمزم رو که دیدم یاد عماد افتادم...یاد اون روزی که بهم گفت خیلی این رنگ بهم میاد...

اما نباید گریه میکردم وگرنه آرایشم خراب میشد...

رفتم خونه و لباسم رو هم پوشیدم و توی آیینه ی قدی اتاقم خودم رو نگاه کردم...

خیلی خوشم اومد...مثل اون قدیما که وقتی از خودم خوشم میومد برای خودم یه بوس می فرستادم و چشمک میزدم عمل کردم...

چون آرایشگاه خیلی شلوغ بود کارم خیلی طول کشیده بود ...

یه زنگ به فرهاد زدم و گفتم که من آمادم بیا دنبالم...

یک ساعتی طول کشید تا فرهاد بیاد دنبالم...

وقتی من رو دید سوتی کشید و کلی ازم تعریف کرد

-بابا به خدا این پسرا گناه دارن نکنید این کارا رو...

منم به تقلید از اون سوت بی

1401/09/11 14:07

صدایی زدم و حرفاش رو تکرار کردم

-بابا به خدا این دخترا گناه دارن نکنید این کارا رو...

-ولی بی شوخی خیلی ماه شدی

-مرسی داداشی...تو هم محشر شدی یعنی عاشق این تیپ و قیافه و عطرتم من...حیف که داداشمی وگرنه تورت می کردم...

-چشمم روشن این الفاظ چیه به کار می بری خانم ؟

-اوه اوه چه با اخلاق شدی شما...

-بله پس چی؟...
آهنگ شادی گذاشت و تا اون جا مسخره بازی در آورد...
باغی که گرفته بودن به دلیل مختلط بودن عروسی یکم از شهر فاصله داشت...

ماشین رو پارک کرد و پا به پای من وارد باغ شد...

همه ی دوستان بودن...زهرا،آرمونا،کیمیا، آیدا ولی شقایق 1 نبود...

یادش که می افتم اون روزا بهش میگفتیم شقایق 1 چه قدر ناراحت میشد خندم میگرفت ...

حتما خانم می خواد ما رو سورپرایز کنه...

دست فرهاد رو گرفتم و به تک تک دوستام معرفی کردم...

آیدا رو پیدا نمی کردم که دیدم ته باغ نشسته من و فرهاد رفتیم سمتش

-سلام آیدا خوبی عزیزم ؟

-وای سلام لیلی چه خوشگل شدی کلک

-عزیزم من در مقابل شما باید لنگ بندازم...آهان یادم رفت معرفی کنم : فرهاد داداش گلم ...فرهاد اینم آیدا خانم یکی از بهترین دوستای دوران دبیرستان...

-خوش بختم آقا فرهاد

فرهاد خشک شده بود روی صورت آیدا و هیچی نمی گفت ...زدم به پهلوش تا به خودش اومد

-ببخشید ...همچنین

دستش رو گرفتم و با خودم بردم و روی یه میز روبروی میزی که آیدا نشسته بود نشستیم

-چرا تا آیدا رو دیدی خشکت زد ؟

-چی ؟

-منگی ها...میگم چرا تا آیدا رو دیدی خشکت زد ؟

-مجرده ؟

-پس این طوریاست ...چه زود دلت رفت داداشی...

-چرت و پرت نگو همین طوری پرسیدم

-من دم دارم آیا ؟

-موشا دم دارن دیگه...

دیگه چیزی نگفتم و رفتم پیش بقیه ی بچه ها...

عروس و داماد که وارد شدن از دیدن شقایق 2 ذوق کردم...

چه قدر توی لباس عروس با نمک و خوشگل شده بود...داماد هم خیلی به شقایق می اومد...
رفتم پیشش :

-سلام عروس خانم دیگه ما رو تحویل نمی گیری ...

-وای سلام عزیزم...اختیار دارید شما رو سر ما جا دارید...

-خیلی خوشگل شدی عزیزم...خوش به حال داماد...

-مرسی فدات شم از خودتون خوب پذیرایی کنید ها...

به داماد هم تبریکی گفتم و رفتم پیش فرهاد...نمی دونم چرا عصبی بود...

-چت شده داداش آمپر زوزوندی ؟

-لیلی جونم؟

-ناقلا چی می خوای این طوری صدام می کنی ؟

-من دو بار رفتم پیش این آیدا خانم شما محل سگم بهم نزاشت...

خندم گرفت...از همون اول فهمیدم چشمش آیدا رو گرفته ...چه قدر هم بهم می اومدن...

-خب الان چی کار کنم برات ...

-من این دفعه که میرم بهش پیشنهاد رقص بدم تو بیا که تو رودروایستی قرار بگیره و قبول کنه...

وای فرهاد بود

1401/09/11 14:07

؟؟ کسی که محل به هیچ دختری نمی داد داشت واسه سومین بار می رفت که به آیدا در خواست رقص بده...

-روانی دو بار گفته نه تو هنوز زده نشدی ؟

-همینش خرابم کرده لامصب...

-عاشقتم روانی...پاشو بریم

-خیلی شیک رفتیم سمتشون و فرهاد پیشنهاد خودش رو سه باره تکرار کرد

-آیدا خانم افتخار میدید با بنده برقصید ؟

آیدا نگاهی به من کرد و با خجالت دستش رو توی دستای فرهاد گذاشت ...

داشتم به پچ پچ های درگوشی فرهاد به آیدا نگاه می کردم که شقایق 1 دست تو دست پسر خوش تیپی وارد مجلس شد...

هم چهرش و هم لباسش خیره کننده شده بود...

پسر هم دست کمی از شقایق نداشت ...رفتم سمتشون...

-سلام شقایق ...سلام آقا...؟

-آرش هستم

-سلام آقا آرش خوش اومدین...

رفتم کناره شقایق وایستادم و یواشکی در گوشش گفتم :

-توله این خوشتیپ رو از کجا تور کردی ؟

-آقامون رو میگی ؟ دیگه نبینم چشم داشته باشی ها...

-کی هست ؟

-یکی از موکلامه چند وقته داشت چراغ میداد منم بوق زدم گفتم بپر بالا عزیزم...

-خوشم اومد نه بلدی ...

-نه پس فقط شما بلدی از اون قد بلندا جور کنی...

آرش ساکت وایستاده بود و سرش رو انداخته بود پایین

-چه قدرم آقاست اصلاً به هم نمیاید...آقا آرش بفرمایید سر میز من و برادرم جا هست...

راهنماییشون کردم سمت میز خودمون خودمم رفتم پیش فرهاد

-پدر سوخته چی میگفتی یواش در گوشش؟

-با پدیده ی مخ زنی آشنایی ؟

-بله ...اگه آشنا نبودم هم الان آشنا شدم...

خنده ی مستانه ای کرد و ادامه داد

-باورت میشه با هزار بدبختی شمارمو گرفت...چه قدر خانومه...

-بسه بسه...خجالت بکش از دختر مردم انقدر تعریف نکن...
-ولی آبجی کاش ازم بزرگ تر نبود...
-بزرگ تر نیست که هم سنید

-چی ؟ مگه هم کلاسیت نبود؟

-چرا ولی دو سال جهشی خونده...

-آخ جون آخ جون آخ جون...

-حالا بپا ذوق مرگ نشی

-ولی به قیافش نمی خوره از این خر خونا باشه

-والله منم تو حکمت این دختر موندم...یَک دختر شریه که پدرتو در میاره

-جدی ؟

-به جون تو...

-وااای پس بیشتر دوستش دارم

-خدا رو شکر در و تخته جور شد...دو تا روانی افتادن به هم...

بلند شدم و با فرهاد یکم رقصیدم...خیلی خوشحال بود داشت بال در می آورد واسش خوشحال بودم چون آیدا هم خیلی دختر خوبی بود و من خیلی دوستش داشتم...

عروسی خیلی خوبی بود ...خیلی به هممون خوش گذشت مخصوصاً فرهاد که عین فنر شده بود و بالا پایین می پرید ...از عروس و داماد خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه ی من...

-لیلی امشب می خوام پیش تو بمونم

-لازم نکرده بری خونه بهتره من زندگیم همین شده نمی تونی که هر شب بیای پیش من ...منم دیگه عادت کردم

-چه ربطی داره فقط امشب

1401/09/11 14:07

میام...

-هر جور راحتی...

1401/09/11 14:07

صبح زودتر از فرهاد بلند شدم و صبحونه اش رو حاضر کردم...

بعد که خورد رفت کافی شاپ ومنم می خوام یه سر به مرکز درمانی بزنم...خیلی وقته نرفتم و خانم شایسته زنگ زد و گفت که وقت کردم به اون جا هم سر بزنم

از دست خودم شاکیم نباید اون بدبخت ها رو ول کنم به حال خودشون

ماشین رو پارک کردم و رفتم توی مرکز ...

-سلام خانم شایسته خوب هستین ؟

-به به خانم کمالی...چه عجب به ما بدبخت بیچاره ها هم سر زدین

-واقعاً شرمنده به خدا سرم شلوغ بود ولی دیگه قول میدم بیشتر سر بزنم

-شوخی میکنم عزیزم...

-بچه ها خوبن ؟ بریم پیششون؟

-آره خوبن ولی خیلی سراغ شما رو میگرفتن ...چند تا هم جدید داریم که اول بریم اونارو ببینید و باهاشون آشنا بشید

-آره حتماً بریم

راه افتادیم سمت اتاقم و من نشستم پشت میزم و قرار شد خانم شایسته بره و جدید ها رو بیاره توی اتاقم که پروندشون رو بررسی کنم و باهاشون آشنا بشم...

گفتم که تک تک بفرستن که خصوصی باهاشون حرف بزنم ...

نفر اول دختری 20 ساله بود که تا حالا 8 بار خودکشی کرده بود ولی هر دفعه نجات پیدا کرده بود...رنگ و رو زرد و روسریش رو کج سرش کرده بود

-خب ببین چه خانم نازی این جا هست ...

-...

-مینا جون نمی خوای با من حرف بزنی ؟

-...

-این جا نوشته که شما جلوی دستتون هرچی باشه میشکنید و لذت می برید درسته ؟

-دروغ میگن

بلند بلند خندید...

-منم گفتم بهشون که اشتباه می کنید گفتم که مینا خانم چه قدر خانومه...

مینا بلند شد و سمتم اومد و خم شد و در گوشم گفت :

-تیغ داری ؟

-آره دارم می خوای چی کار ؟

-اینا به من تیغ نمیدن...من می خوام برم پیش مامان و بابام ...اینا نمی فهمن که با تیغ میشه رفت ...اینا یه مشت احمقن...تو هم احمقی ؟ جواب بده ؟

صداش رو بالا می برد و مدام تکرار می کرد :

-آره تو هم احمقی...همتون احمقید ...

به پرستار گفتم که مینا رو ببرن ...چه قدر دردناک بود...چند جلسه دیگه باید باهاش صحبت می کردم تا تشخیص بیماریش رو دقیق تر بگم...

سرم پایین بود که بیماری بعدی وارد شد...

پرونده رو باز کردم :

((نام : عماد نام خانوادگی : کامکار

رشته ی تحصیلی :فوق دیپلم عکاسی نام پدر :بیژن

بیمار مربوطه مشکوک به بیماری روان گسیختگی پارانوئید است خانواده بیمار یک ماه است که متوجه اختلالات روانی در بیمار شده اند.شخص همچنین مبتلا به لوسمی حاد می باشد که باید تحت نظر پزشک مربوطه قرار گیرد.

پزشک : باراد باقری روانشناس : لیلی کمالی ))

سرم داشت گیج می رفت ...

سرم رو بلند کردم که چیز هایی رو که خوندم رو باور نکنم...

اما خودش بود...عماد من این جا چیکار میکرد ؟ خدایا چه قدر عذاب ؟

نگاهش

1401/09/11 14:07

کردم...سرش پایین بود و داشت پوست کنار ناخنش رو می کرد...

در مقامی نبودم که بتونم گریه کنم...ولی کردم

همه ی سعیم رو می کردم که صدای گریم بلند نشه ...اما شد...

سرش رو بالا آورد و نگاه طولانی کرد و بعد سرش رو انداخت پایین...

رنگش سفید شده بود و زیر چشماش قرمز شده بود...

یعنی من این بلاها رو سر عمادم آورده بودم ؟ خدایا غلط کردم ...
هر چی دارم ازم بگیر ولی عماد خوب بشه...


من یه روانشناس بودم میدونستم آدمایی که به روانگسیختگی پارانوئید مبتلان تو رویای خودشون زندگی می کنن..


هیچ وقت زندگی الانشون رو نمی بینن و فقط توی رویا و تفکرات خودشون زندگی می کنن...


این بیمار ها آدمایی هستن که به علت نداشته هاشون و کمبود های زندگیشون توی رویا زندگی می کنن؟


عشقم چی کم داشتی که این طوری شدی ؟ اگه من دلیلشم غلط کردم...


تو خوب بشو من قول میدم دیگه هیچ وقت ولت نکنم...عماد به خدا ولت نمی کنم دیگه...


من این جا بودم که کمکش کنم...خودم باعث شدم خودمم باید درستش کنم...


الان جای گریه و زاری نبود...


اشکام رو پاک کردم


-آقای کامکار سرتون رو بگیرید بالا ...


سرش رو دوباره بالا کرد و به چشم های قرمزم نگاه طولانی کرد و سرش رو انداخت پایین...


با همون صدای پر از بغض و گرفته از گریه ادامه دادم


-عماد تو این جایی که من بهت کمک کنم درسته...


سرش رو بالا آورد و با صدای خش داری حرف زد


-من به کمک احتیاج ندارم...صد دفعه هم به خانواده و همکاراتون گفتم...


-میدونم ...حق با توئه ولی فقط می خوایم حرف بزنیم باشه ؟


-آخه چه حرفی من با شما دارم ؟ من باید برم خونه زنم منتظرمه...


ای خدا چی داره میگه ؟... زنش ؟


-خب باشه فقط یه ذره حرف بزنیم بعدش میگیم زنت هم بیاد


-...


به خانم شکیبا گفتم که مشاوره ی عماد طول میکشه و بیمارای بعدی رو بعداً میبینم...


-آقا عماد از زنت بگو...


-اون یه فرشتست...شما دیدیدش ؟...انقدر ماهه که همه عاشقش میشن


خنده ی شادی کرد و ادامه داد


-به کسی نگید ولی به من میگه هرکول 2


بعد بلند بلند خندید


-میدونی چرا میگه هرکول 2 ؟


فقط گریه می کردم ...چی داشتم بهش بگم ؟


-چون یه داداش داره اونم مثل منه... بازو ها رو ببین ؟ نمی دونم چرا بازو هام رفتن تو ...ولی هنوز بهم میگه هرکول...


عماد بسه...خراب تر از اینم نکن


-خانم شکیبا شما رو هم لیلی صدا کرد...اسم خانم من هم لیلیه...باید بگم بیاد باهاتون آشناش کنم...


-خانم چرا گریه می کنید...؟


-هیچی نیست یاد کسی افتادم ...خیلی دوستش داری ؟


-دوستش ندارم عاشقشم ...
- اون چی ؟

-اونم دیوونه ی منه...کی گفته ولم کرده رفته ؟؟...همه دروغ

1401/09/11 14:07