439 عضو
میگم پایه ای خانواده رو بپیچونیم بریم ناهار بیرون ؟-نخیر...من دختر خوبی هستم-دختر خوب حالا امروز از خوب بودنت یکم کم کن یه حالی به خودمون بدیم -بزار فکر کنم.......باشه قبول میکنم -پس پیش به سوی پیچش خانواده...اینو گفت و پاش رو گذاشت روی پدال گاز و هر چه قدر توان داشت فشار داد یه لحظه فکر کردم سوار جت شدم...به قول عماد پیچش خانواده کار سختی نبود و خیلی راحت گممون کردن...جالبش این جاست که هیچ *** هم زنگ نزد بپرسه ما کجا رفتیم...عماد میگه احتمالاً آمادگی این پیچش رو داشتن...برای ناهار رفتیم یه رستوران چینی ...رستورانش خیلی شیک و خاص بود توی سالنش از این بالن های چینی برای تزیین استفاده کرده بودن و روی دیوار سالن هم نقاشی های زیادی درباره ی چین بود...خلاصه خوب تونسته بودن که حس رو منتقل کنن ...گارسون منوی رستوران رو آورد ...هیچی از غذاها سر در نمیاوردم همشون خیلی عجیب بودن می خواستم بزنم تو سر عماد بگم خیلی بدجنسی من رو آوردی اینجا که ضایعم کنی دیگه نه...-لیلی تو چی میخوری ؟-هرچی خودت میخوری واسه منم سفارش بده ؟-نه نشد سفارش غذا امروز به عهده تو...تو هرچی بخوری منم میخورماز قیافه ی موذیش معلوم بود داره اذیت میکنه ...خوشبختانه کنار غذاها شماره داشت و کنار هر غذا عکس همون غذا رو هم گذاشته بودن -باشه حرفی نیست بگو غذای شماره 7 رو بیارن...-اسمش چیه ؟ منو رو هل دادم طرفش و گفتم:-عزیزم تو که کور نبودی بخون اسمش رو به آقا بگو ...همون موقع گارسون مخصوص سفارش غذا اومد و اسم غذا ها رو خواست تا یادداشت کنه...منتظر بودم نتونه بگه اسماشون رو ، و من کلی بهش بخندم اما با کمال تعجب و خیلی حرفه ای اسم غذا رو گفت و با یه نگاه پر از غرور نگاهم کرد-آخه جوجه من هفته ای یه بار اینجا غذا میخورم می خوای مچ منو بگیری ؟-کی ؟ من ؟ نه عزیزم من به تو ایمان کامل دارم-گوشتو بیار جلو یه چیزی بهت بگم با خودم گفتم وا خوب بگو همین جوری دیگه مگه فاصلمون چه قدره ؟به هر حال گوشم رو بردم نزدیک تا ببینم چه چیز سرّی می خواد بگه -عااااشقتم جوجه...ای خدا این بشر دیوونه است خب نمیشد همون جوری بگه -من بیشتر روانیییییی...هر دوتامون زدیم زیر خنده ...شنیده بودم خدا در و تخته رو جور میکنه ها باور نداشتم ...دو تا دیوونه...غذامون رو آوردن ...باید اعتراف میکردم من جلوی کسی که هفته ای یه بار میاد این جا و غذای چینی میخوره از نظر کل کل تسلیم تسلیمم...فقط به دست عماد نگاه می کردم و اون هرجوری می خورد منم همون طوری میخوردم-نه استعدادت خوبه اگه هر هفته که میام این جا تو هم بیای زود راه می افتی-عزیزم من تو همه چی استعدادم خوبه...-بر منکرش
1401/09/10 12:42لعنت...بشمار...-واقعاً فکر کردی من میزارم تو از این به بعد تنهایی جایی بری ؟ از سرت بیرون کن هرکول 2 -حالا چرا هرکول 2 ؟-چون فرهاد هرکول 1 و تو هرکول 2 -آهاااان...اون وقت تو چی هستی ؟ -من رو میتونی پرنسس و ملکه و زیبای خفته و... صدا کنی...-اون وقت رودل نکنی پرنسس جونم...؟-نه هرکول 2 تو نمی خواد نگران من بشی؟ راستی خیلی دوست دارم آتلیه تو رو ببینم میشه یه روز بریم ؟-آره حتماً ...می خواستم بگم بعد از ناهار بریم بعد فکر کردم فردا بریم بهتره چون اون وقت میتونی لباس بیاری عکس بندازی -وای آره خیلی خوب میشه اون وقت -اگه دوست داشته باشی چند تا عکس هم با هم میندازیم چطوره ؟-اینم خیلی نظر خوبیه بعد که ازدواج کردیم میزنیم تو خونمون -راستی گفتی خونه ...فردا که می خوایم بریم آتلیه بیا از پس فردا بریم دنبال خونه...می خواستم خودم برم اما گفتم تو هم باشی بهتره -آخه مطب...-خب هروقت مریضات تموم شدن میریم دیگه...-آره این جوری خوبه ...مرسی که درک میکنی، راستی تو میری بیرون پس آتلیه چی میشه ؟-آدم زیاد هست تو آتلیه تو نمی خواد نگران باشی جوجه...-جوجه نه پرنسس...-چشم پرنسس دیگه تکرار نمیشه بعد از کلی حرف زدن غذامون تموم شد و رفتیم سمت خونه ی ما ، هرچی به عماد گفتم بیا بالا قبول نکرد و رفت...وای واسه فردا خیلی ذوق دارم باید برم هرچی لباس خوشگل دارم بردارم و واسه فردا آماده کنم...بالاخره مریض های امروز من هم تموم شد و به عماد زنگ زدم ...-سلام عماد مریضام تموم شدن بیام؟-سلام عزیزم...خانومی صبر کن میام دنبالت-مرسی عماد خودم میام...-گفتم که میام دنبالت-آخه ماشینم میمونه توی پارکینگ مطب و فردا بی ماشین میمونم-خب هر جور راحتی فقط کمربندتو ببند و آروم رانندگی کن عجله که نداریم-چشم خودم میدونم...-فدای اون چشم گفتنت بشه هرکول 2...-خدانکنه ...اون وقت بی شوهر میمونه پرنسس خانم-کم حرف بزن پرنسس پاشو بیا...گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت آدرسی که داده بود ...چه آتلیه ایه ...وااای دهنم باز موند دکوراسیون بیرونش که عالی بود باید توش رو دید...سرم رو بلند میکنم و تابلوش رو نگاه می کنم : آتلیه مردمک...اسمش هم جالب بود خیلی خوشم اومد ...دم آقامون درد نکنهرفتم تو اولین نفری که دیدم خانمی بود که پشت میزی نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد تا من رو دید مکالمه رو قطع کرد...-سلام خانم بفرمایید-سلام من با آقای کامکار کار داشتم ...-شما باید خانمشون باشین درسته ؟-بله لیلی هستم خوش بختم-خوشحال شدم از دیدنتون آقا عماد گفته بودن که میاید منم شیدام بفرمایید مستقیم اتاق ایشونه-خیلی ممنونرفتم سمت جایی که نشونم داد و در زدم-کار دارم الان شیدا
1401/09/10 12:42خانم...توجه نکردم و رفتم تو...وای خاک بر سرت لیلی وقتی میگه کار دارم نرو تو دیگه...تا در رو باز کردم دیدم بلوز تنش نیست و داره لباساش رو عوض می کنه... بیچاره فکر کنم من رو دید خجالت کشید...ولی خودمونیم ها عجب بازو ها و شکم شش تیکه ای داره فکر کنم چند سالی باشگاه رفته تا این طوری شده...-ببخشید...من نمیدونستم ...داری...داری لباس عوض میکنیاین رو گفتم و رفتم بیرون و در رو هم بستم حدود 5 دقیقه ای گذشت که در رو باز کرد و گفت برم تو-اصلا این خجالتت من رو خرابت کرده-پس چی نکنه وایمیستادم بر و بر نگات میکردم...-چی میشه مگه نا سلامتی شوهرتم ها-هنوز نیستی-میشم...-حالا چرا داشتی لباسات رو عوض میکردی ؟-از صبح اون لباس قبلیام تنم بود بوی عرق میداد گفتم خانمم که میاد بوی خوب بدم-بله میبینم با ادکلن دوش گرفتی...-نه که تو نگرفتی از اون موقع که پاتو گذاشتی تو آتلیه همش عطسه ام میگیره ... اصلاً بیخیال پاشو بریم عکساتو بنداز...-عکسامون نه عکسات...-من نوکر شما هم هستمرفتیم سمت اتاق مخصوص اون جا هم خیلی قشنگ بود و مطمئن بودم عکسامون عالی میشه ...قرار شد اول چنتا عکس تکی بندازم بعد بقیه عکسارو با عماد بندازم...رفتم توی رختکن و لباسم رو عوض کردم آرایشم رو هم تجدید کردم...یه لباس بنفش کوتاه تا بالای زانو و یه کفش پاشنه بلند بنفش و موهام رو هم باز کردم و ریختم دورم خوب شدم اما...اما خجالت میکشیدم این جوری برم جلوی عماد با خودم گفتم *** جون اون دیگه بهت محرمه بعدش هم فردا قراره شوهرت بشه بیخیال خجالت شو برو...آروم سرم رو انداختم پایین و رفتم بیرون...سرم رو بلند کردم و چشمام توی چشمای عماد قفل شد داشت بر و بر من رو نگاه میکرد ...اولین بار بود جلوش شال نداشتم البته به جز پارک ارم...و اولین باری بود من رو توی همچین لباسی میدید...سعی کردم جو رو عوض کنم-خب من حاضرم شروع کنیم...-باشه باشه ...فقط یه لحظه من برم بیرونمعلوم نیست چش شده و چرا انقدر عرق از سر و صورتش داره میره رفت بیرون و بعد چند دقیقه به جای خودش شیدا اومد تو-لیلی جون خودت فیگوری مد نظرت نیست با همون فیگور ازت عکس بگیرم؟-ببخشید عماد کجا رفت؟مگه اون قرار نبود از من عکس بندازه ؟-چرا عزیزم قرار بود ایشون عکس بندازن ولی نمیدونم چی شد اومدن بیرون گفتن من بندازم ازت ...دوست نداری من ازت عکس بندازم ؟-این حرفا چیه چه فرقی میکنه فقط می خواستم ببینم عماد چی شد...با خودم گفتم حتما سرش درد گرفته رفته بیرون چون اینجا نور زیاد هست بعدشم الان دارم فکر میکنم شیدا عکس بندازه راحت ترم اگه عماد بود هم نمیتونستم فیگور بگیرم هم از خجالت قرمز میشدم عکسم بد میشد...خودم
1401/09/10 12:42فیگوری مد نظرم نبود و با فیگورایی که شیدا میداد عکس انداختم و واقعاً هم عالی بودن همشون...خیلی دوست داشتم زود عکسا رو ببینم ...بعد چند بار لباس عوض کردن و عکس تکی انداختم قرار شد شیدا عماد رو صدا بزنه که با هم عکس بندازیم ...نمیدونستم لباس چی بپوشم که با عماد عکس بندازم ...عماد اومد تو اتاق-عماد خوبی ؟ گفتم حتما نور زیاد بوده سر درد گرفتی-نور ؟ آره آره ...-عماد من نمیدونم کدوم لباسم رو بپوشم عکس بندازم-لیلی تو اون کمد چنتا لباس ست واسه عروس دامادا هست که میان اینجا میپوشن و با هم عکس میندازن میخوای از اونا بپوشیم؟-باشه خوبه ...رفتیم و پوشیدیم اول یه سویی شرت شلوار مشکی هر دوتامون پوشیدیم و تیپ اسپرت زدیم و رفتیم تو اون محوطه ای که مخصوص عکسای ورزشی بود و عکس انداختیم ...بعد من یه تاپ پشت گردنی نارنجی پوشیدم اونم یه رکابی نارنجی پوشید که به پوست برنزش خیلی اومد و من همون شلوار لی لوله تفنگی خودم رو پوشیدم و عماد هم یه شلوار لی پوشید و وایسادیم برای عکس اون باید کمر من رو میگرفت وسرش رو میکرد توی گردن من ومن هم باید سر اون رو میگرفتم دستم و چشمام رو می بستم... با این که با کلی خجالت این عکس رو انداختم ولی فکر کنم عالی بشه چون عماد خیلی خوب فیگور میگرفت و اخم می کرد و منم سعی می کردم جدی برخورد کنم ... چند تا از همین عکسای خفن و خاک برسری انداختیم و کارمون تموم شد...بعد از عوض کردن لباسامون رفتیم و توی اتاق عماد نشستیم و برامون قهوه آوردن همین جوری که نشسته بودیم چند تا عروس و داماد اومدن و برای مراسمشون قرارداد بستن...دلم خواست من و عماد هم جای اونا باشیم و زود عروسی کنیم ولی نه...باید خوب همدیگر رو بشناسیم...البته من میدونم که اگه عماد هرجوری هم باشه من نمیتونم بیخیالش بشم...همین جوری که دارم اون عروس و داماد رو نگاه می کنم نگاه سنگینی رو ، روی خودم حس می کنم-آقا عماد کم مارو دید بزن-میدونی داشتم به چی فکر می کردم ؟-چی ؟-به این که چه قدر خوب میشد که ما جای این عروس و داماد بودیم و عروسیمون بود-اتفاقاً منم داشتم به این فکر میکردم-لیلی میگم بیا قضیه این یک ماه رو بیخیال شیم و زود عروسی بگیریم ...-من و تو که میدونیم آخر این یه ماه قراره که رسمی مال هم شیم واسه چی حرف بزرگتر ها رو زیر پا بزارریم ...-آخه من نمیتونم تحمل کنم...-عزیزم ما که هر روز میتونیم هم رو ببینیم دیگه غصه خوردن نداره که ...هرکول من دیگه غصه نخوره ها...فقط خندید ...از اون خنده های خاصش... از اون خنده هاییش که وقتی میبینمش همه ی غمام از بین میره-لیلی زنگ بزن به مامانت بگو یکم دیر تر میری خونه، بگو با منی-ما که کارمون
1401/09/10 12:42تموم شد دیگه واسه چی بگم ؟-آخه میخوام ببرمت یه جایی ؟-کجا ؟-نمیگم که...وقتی این جمله رو گفت داشتم با خودم فکر میکردم چرا اصلاً بهش نمیخوره که 32 سالش باشه ...اگه هر کی لحنش رو وقتی گفت "نمیگم که..."رو میدید فکر میکرد یه پسر بچه این حرف رو زده ...شاید هم همین طوری بودنش بود که من رو بیشتر بهش علاقه مند میکرد ...گوشیم رو برداشتم و به خونه زنگ زدم-الو سلام مامان...-آخه به این صدا میاد که مامان باشه ؟-تویی فرهاد...فکر کردم مامان گوشی رو برمیداره خب-مریضات چه قدر امروز زیادن ...پس کی میای خونه دیگه شب شده-من که مطب نیستم ...مگه مامان بهت نگفت ؟ اومدم آتلیه عماد...-نه نگفته بود...پس سلام برسون-باشه داداشی...زنگ زدم بگم یکم دیر میام خونه با عماد میخوام برم جایی-کجا ؟-نمیگه بهم فکر کنم سورپرایزه-لیلی میگم...میگم یه کاری نکنید بعدا پشیمون شید ها...-منظورت چیه ؟-هیچی ولش کن مواظب خودت باش ...به مامان میگماین رو گفت و قطع کرد تا 5 دقیقه داشتم فکر میکردم منظور عماد چی بود؟عماد کتش رو پوشید و گفت که بریم ...حدود نیم ساعت که توی ماشینیم و هنوز نرسیدیم معلوم نیست کجا داریم میریم ...آهنگ بی کلامی هم داره از ضبط پخش میشه... نوازنده چنان ماهر ویولن میزنه که آرامش خاصی توی وجودم میشینه...فکر کنم عماد هم فهمیده که عجیب با آهنگ انس گرفتم چون هیچی نمیگه ...بالاخره آهنگ تموم میشه و عماد به حرف میاد-خب دیگه از این جا به بعد باید چشمات رو ببندی ؟-وااااای آخ جون عاشق این جور سورپرایزام ...باشه بستمماشین توی چند تا دست انداز افتاد و سرعت ماشین هم کم شد فکر کنم داریم از یه جای خاکی رد میشیم...صدای باز شدن در عماد اومد میخواستم چشمام رو باز کنم که ببینم کجا رفت که در من هم باز شد-خب لیلی خانم آروم دست من رو بگیر و بیا پایین چشماتم باز نکنی ها...دست مردونه اش رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم چند قدم راه رفتیم که وایستادیم –لیلی آروم بشین زیرت یه صندلی هستنشستم...-چشمات رو باز نکن الان من میام...قول بده باز نکنی ها...صدای رفتنش اومد میخواستم شیطونی کنم و چشمام رو باز کنم که با خودم گفتم گناه داره بزار برنامش خراب نشه...پس چشمام رو همون طوری نگه داشتم...صدای پاش اومد...چشمام همون طوری بسته بود که صدای گیتار اومد و صدای عماد هم همراهیش میکرد چشمام رو با ذوقی بچگانه باز کردم...همه ی شهر زیر پای ما بود ...همه چیز فقط شکل یه نقطه بود و اون نقطه ها چراغای شهر بودن ...دست از نگاه کردن به شهر کشیدم و با عشق چشم دوختم به شاهزاده ی خودم...اونم زل زده بود به من و همین طوری میخوند و میزد :-میمیرم برات ، نمی دونستی میمیرم بی تو بدون
1401/09/10 12:42چشاترفتی از برمتو می دونستی که دلم بسته به ساز صداتآرزومه که نمیدونستی که من میمیرم براتمیمیرم برات عاشقم هنوز نمی خواستی که بمونی و بسوزی به ساز دلمگفتی من میرمتو می خواستی بری تا فرداها ، گل خوشگلمبرو راهی نیست تا فردا ها از آب و گِلمازآب و گِلم،سفرت بخیر ، اگه میری از اینجا تک و تنها ،تا یه شهر دوربرو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نوربرو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نوربه یه دنیا نورسفرت بخیربرو گر شکستی ز من می تونی دوباره بسازدوباره بسازاز دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غروراز دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غرورتو بازم غرورنمی خوام بیای ،نمی خوام میون تاریکی من تو حروم بشینمی خوام ازت ،نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشیبرو تا بزرگی می خوام که فقط آرزوم بشیآرزوم بشیمیمیرم براتنمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشاترفتی از برمتومی دونستی که دلم بسته به ساز صداتآرزومه که نمیدونستی که من میمیرم براتمیمیرم برات...چه صدایی داشت...فقط دارم دست میزنم عالی بود...فقط چرا...چرا چشماش پر شد...رفتم پیشش و نشستم کنارش-عماد عاااااالی بود...چرا ناراحت شدی ؟-لیلی خیلی میترسم-از چی عزیز دلم ؟-از این که این خواب باشه...از این که تو یه روزی تنهام بزاری ...چمیدونم از این که یه روز من رو نخوای و بری...-این حرفا چیه دیوونه من ؟ من همین جا زیر همین سقف خدا بالای سر همه ی شهر بهت قول میدم که تا آخرین نفسم دوست داشته باشم...ولی کلک نگفته بودی گیتار هم بلدی هاااا-بله دیگه...آقاتون از هر انگشتش هنر میریزه ...-می خوای منم واست باز کنم؟-چی ؟؟؟؟؟-نوشابه ها رو میگم دیگه...همین هایی که تند تند واسه خودت باز میکنی...-ای پدر سوخته...-عماد یه قولی بهم میدی ؟-چی عزیزم؟-این آهنگ فقط واسه من باشه ...اینو فقط واسه من بخون و هیج جایی که من نیستم نخون خوب ؟-هر چی خانم خودم بگهبیشتر بهش نزدیک شدم و سرم رو گذاشتم روی شونه هاش...وای که چه آرامشی داشتم توی اون لحظه بازم آرزو کردم که این شونه ها فقط واسه گذاشتن سر خودم باشه...-لیلی من میگم این یک ماه که تموم شد یک هفته بعدش عروسی کنیم چطوره ؟-زود نیست ؟-نه بابا اگه به من باشه میگم تازه دیر هم هست...-پس از فردا باید بریم دنبال کار های عروسی و خرید...سریع برگشت و نگام کرد...-یعنی قبول کردی ؟-مگه میشه آقا هرکول 2 یه چیزی به پرنسس خانمش بگه و اون دلش بیاد قبول نکنه ...با شوقی که توی صورتش بود پرید و لپم رو بوسید...فکر میکردم اگه الان توی آیینه نگاه کنم جای داغی لب هاش روی صورتم مونده ...شایدم به این خاطر این فکر رو میکردم چون خجالت کشیده بودم-مادر لبو و
1401/09/10 12:42گل لبو بلند شو بریم که الان پدر زن گرامی توی خونه راحت نمیده...-برو بابا دلت خوشه...اون اصلا یا خونه نیومده یا هم اگه اومده نمیدونه من خونه نیستم...چیزی نگفت...-خوش به حالت عماد به خاطر بابایی به اون خوبی-چرا این حرف رو میزنی بابای تو هم خب خوبه ...-بابای من خوبه ؟! یه چیزی بگو خندم نگیره...البته اگه بشه اسمش رو گذاشت بابا ...تو که غریبه نیستی ...به نظرم بابای من بدترین بابای دنیاست ...-این چیزا چیه تو میگی ؟ تا حالا چی نداشتی که انقدر بد راجع به بابات حرف میزنی...-عماد زندگی فقط تجملات و راحتی نیست...من مهم ترین چیز رو نداشتم ...محبت پدری...میگن دخترا بابایی میشن اما من...آرزو میکنم بابام هیچ وقت خونه نباشه....چون اون مهم ترین فرد زندگی من رو اذیت میکنه ...چون اون مامان من رو زجر میده...ازش متنفرم...-نبینم چشمای پرنسس من بارونی بشه ها ببینم تو رو...نمیدونم چی بگم...ولی مطمئنم بابات یه روزی پی به اشتباهاش میبره و اون وقت تو عاشقش میشی...-آره یه روزی...یه روزی که شاید خیلی دیر شده باشه...-ول کن این حرف ها رو پاشو بریم...صبح هم قبل از این که بری مطب میدم یکی ماشینت رو بیاره که بی ماشین نمونی...زیر لب تشکری کردم و از اون محوطه ی دوست داشتنی و رویایی دل کندم و رفتم سوار ماشین شدماز عماد خواستم که دوباره همون آهنگ بی کلام رو بزاره ...بعد از کلی ترافیک بالاخره رسیدیم ...-لیلی ، فرهاد پیژامه ی اضافه داره ؟-هرکول 1 خوشتیپه تو خونه پیژامه تنش نمیکنه...لباس ورزشی میپوشه-خب لباس ورزشی اضافه چی داره بده من ؟-نخیر نداره ...شما برو از کمد خودت بردار...-بد شد که...می خواستم روی تو رو زمین نندازم...هی میگی بیا شب بمون پیش من...-عجب رویی داری تو پسر...من غلط بکنم همچین حرفی بزنم ...-دروغ کار خوبی نیست ها لیلی خانم ...از من گفتن ...تو نبودی میگفتی من تو رو بغل نکنم خوابم نمیبره ... ؟؟-برو بخواب خونتون عزیزم مثل اینکه امروز زیاد کار کردی مخت تاب برداشته ...خداحافظدر ماشین رو باز کردم و رفتم بیرون بوقی زد و رفت...کلید رو انداختم و رفتم توی خونه...خوشبختانه مثل اینکه همه خواب بودن ...چند روز از اون شب رویایی گذشته و ما به خانواده هامون اعلام کردیم که یک هفته بعد از اون یک ماه قراره زود مراسممون رو برگزار کنیم با این که قرار بود با عماد برای خرید و کارهای دیگه عروسی اقدام کنیم ولی هنوز هیچ حرکتی نکردیم...نه این که خودمون نخوایم از بس سرمون شلوغه که فرصت هیچ کاری رو نداریم...من همش سرم با مطب گرمه و عماد هم از این مجلس به اون مجلس...امروز هم نمیتونم برم خرید سه شنبه است و باید برم مرکز نگهداری بیماران روحی و روانی...سه شنبه ها
1401/09/10 12:42بد ترین روزای کاری منه چون با بدترین بیمار ها رو به رو میشم بیمار هایی که انقدر اوضاع روحی و روانیشون بده که خانواده ها از نگهداشتنشون خسته شدن اما خب این کار منه من هم اگه بخوام از اون ها فرار کنم اونا هیچ وقت درمان نمیشن...کارم که توی مرکز تموم میشه با عماد تماس میگیرم...-سلام بر شاهزاده ی رویاهای خودم-بعداً زنگ میزنم...تلفن رو قطع کرد ...از این کار متنفر بودم هر وقت فرهاد این کار رو میکرد کلی بعدش دعواش میکردم... میدونم شاید کار داشت اما نباید این طوری قطع می کرد...از دستش بد شاکی شدم با خودم گفتم لیلی بد کنفت کرد ...باشه آقا عماد آشی برات بپزم که روش صد کیلو نه هزار کیلو روغن باشه...سوار ماشینم شدم که برگردم مطب سر راه هوس کردم که پیتزا بخرم ناهار داشتم ولی خب هوس کرده بودم دیگه... مامان همیشه میگفت تو مثل زنای حامله میمونی هر چی که میبینی هوس میکنی...خندم گرفت از یاد آوری حرف مامان راست میگفت ...وای به حال عماد وقتی که لبو و گل لبو رو حاملم...گفتم عماد دوباره یاد اون تلفن کذایی افتادم...جلوی همون فست فود نزدیکه مطب نگه داشتم و رفتم تو...دو تا پیتزا سفارش دادم یکی واسه خودم ،یکی هم واسه سروناز ...با خودم گفتم پیتزا تنهایی نمی چسبه...وارد مطبم میشم سرو ناز توی آشپزخونه غذاش رو گذاشته که گرم بشه میرم پیشش...-سلام سروناز داری غذاتو گرم میکنی ؟-آره لیلی خانم-صد دفعه گفتم با من راحت باش بگو لیلی...-چشم-چشمت بی بلا ...میگم من پیتزا گرفتم غذاتو ببر خونه امروز با من پیتزا بخور-نه مرسی لیلی جون...-اگه قول بدی از پیتزایی که برات گرفتم بخوری منم از غذای خوشمزه ی تو میخورمبالاخره سروناز خجالتی راضی شد که از پیتزا بخوره سر غذا نشسته بودیم که گوشیم زنگ زد...عماد بود ...-بله ؟-سلام عزیزم-بعداً زنگ میزنمگوشی رو قطع کردم ببین آقا عماد چه مزه ای دارهیک ساعت بعد بازم زنگ زد...برنداشتم...دوباره...سه باره...چهار باره...برام اس ام اومد :(خانومی من گفتم بعداً زنگ میزنم و زدم ...بعداً تو نرسید ؟)جوابش رو ندادم یک اس ام اس دیگه:(هرکول 2 خیلی غصه میخوره پرنسس خانم باهاش قهر کنه هاااا...جوابم رو نمیدی ؟ من معذرت میخوام تو رو خدا لج نکن دیگه...)آدمی بودم که خیلی زود خر میشدم و داشتم الان هم کم کم نرم میشدم...اما نه...بزار یکم بیشتر منت کشی کنه ...(اون موقعی که زنگ زدی سر فیلم برداری بودیم یه عروس و داماد بودن که باید توی اون صحنه عروس از پنجره گل های رز رو پرت میکرد هوا و صد بار اون صحنه رو گرفته بودیم جواب نداده بود و اون موقع واسه بار آخر می خواستیم بگیریم...خوب بود تلفن رو جواب نمیدادم نگرانت میکردم؟ آخه قهر
1401/09/10 12:42نداره که خانومی...)بهش حق دادم خوب اون لحظه باید همه ی حواسش رو میزاشت سر کار...با خودم گفتم یک ساعت بعد جواب اس ام اسش رو میدم بزار یکم تو خماری بمونه...غذامون تموم شد زود وسایل غذا رو جمع کردیم که وقتی مریض بعدی میاد مطب مرتب باشه...زنگ در مطب زده شد خواستم به سروناز بگم در رو باز کنه که دیدم رفته دست شویی ...شالم رو مرتب کردم و رفتم سمت در و بازش کردم...در که باز شد صورت کسی معلوم نبود و فقط یه گل معلوم بود...به کفش های مرد نگاه کردم و دیدم بله آقا عماده...-عزیزم سلام نمیدی ؟-سلام...این جا چیکار میکنی ؟-واسه عرض معذرت خواهی اومدم...قیافش رو مظلوم کرد و با اون تیله های مشکی مظلومانه نگام کرد...گل رو ازش گرفتم...-خودم گل بودم گل میخواستم چیکار ؟ معذرت خواهیت رو هم میپذیرم دیگه تکرار نشه...من از این کار خیلی بدم میاد-چشم...به خدا من نمیدونستم تو انقدر روی این حرکت حساسی وگرنه نمیکردم...-عیب نداره ناهار خوردی ؟ اگه نخوردی واست بیارم...-راستش نخوردم بدون تو چیزی از گلوم پایین نرفته میشه بیاری ؟-می خواستم بیارم ها ولی ندارم که...-لیلی دستم انداختی...؟-من ؟ نه فقط میخواستم بهت بگم اول اون سس روی صورتت رو پاک کن بعد واسه من قصه ی عاشقانه بخون...دلم براش سوخت زود سس رو پاک کرد و خودش رو با بند کفشش مشغول کرد...-حالا چی خوردی ؟-غذا نداشتم امروز پیتزا گرفتم...-چه جالب عماد منم ناهار پیتزا خورم...راستی من بعد از ساعت 5 دیگه امروز مریض ندارم بریم خرید؟-آره حتما فقط من یه زنگ بزنم به بچه های آتلیه بگم ...تلفنش رو زد...-عماد میخوای تا ساعت 5 بشینی تو اتاق من ؟ الان مریضام میان...-خب بیان تازه از دیدن خوشتیپی مثل من درد و غم هاشون یادشون میره...-پاشو برو بیرون ببینم پسره ی خودشیفته...داشتیم کل کل میکردیم که در اتاقم زده شد...-بفرمایید...سروناز اومد تو...-راستش خانم الان از خونه زنگ زدن گفتن مامانم حالش بد شده میشه من برم خونه ؟-آخه پس کی وایسته جای تو...داشتم همین جوری فکر میکردم که عماد پرید وسط فکرام...-خانم شما برید من هستم ...چی ؟؟؟ عماد می خواست با اون تیپ و قیافه بشینه پشت میز منشی...؟ ولی بد هم نبود ها...یکم بهش میخندم-آره سروناز جون برو تو نگران اینجا نباش...-مرسی واقعا لیلی جون...گفت و با استرس زیاد در رو بست و رفت...-خب آقای منشی بفرمایید سر کارتون الان دیگه مریضا میان...-ای بچه پر رو ...یه سوال اون دفتر سفیده رو باز کنم و هر کی میاد اسمش رو بپرسم و به ترتیب نوبت بفرستمش تو دیگه نه ...؟-آره ...مشکلی پیش اومد شماره ی یک رو بگیری وصل میشی به اتاقم...-باشه ...وقتی داشت میرفت توی دلم قربونش رفتم که انقدر با من
1401/09/10 12:42همکاری میکنه و خوبه...با خودم گفتم نه توی آتلیه که رئیسه و نه توی اینجا که باید منشی من باشه...اون روز هر دختر جوونی اومد توی اتاقم از عماد سوال کرد...همه هم یه سوال میپرسیدن...-این آقایی که بیرونه منشیتونه ؟-نه امروز استثنا اومدن...
1401/09/10 12:42توی دلم مغرور شدم که عماد ماله من بود...
بعد از چند تا مریض دلم خواست برم بیرون و یواشکی نگاهش کنم ببینم در پست منشی گری چه شکلی میشه ...
در رو یواش باز کردم و نگاهش کردم...معلوم بود خسته شده و عرق کرده بود شانس اون هم امروز مطب خیلی شلوغ بود تلفن منشی زنگ زد برداشت...
-مطب دکتر کمالی بفرمایید...
قربون اون دکتر گفتنت بشم ، من که دکتر نیستم...
جالب این جا بود که هر وقت میخواست ورود مریضی رو به اتاقم از طریق تلفن اعلام کنه خیلی خوب و رسمی حرف میزد :
خانم کمالی خانم...اومدن بفرستمشون ؟
بالاخره ساعت 5 شد و مریض ها تموم شدن از اتاقم رفتم بیرون پیش عماد...
-خسته نباشی آقای منشی...
-بیچاره سروناز خانم چی میکشه هر روز اینجا...
-الهی بمیرم خسته شدی ؟ مرسی که موندی و کمکم کردی
-قابل خوشگل خانم خودم رو نداره...
لبخندی پر از عشق و تشکر بهش زدم و رفتم براش چایی آوردم و بعد از خوردنش راه افتادیم که بریم خرید عروسیمون رو بکنیم...
به غیر از عروسی فقط قرار بود مراسم بله برون بگیریم اونم به خاطر ناراحت نشدن بزرگا ...
ذوق داشتم که اول لباس عروسم رو بخرم
-عماد میشه بریم اول من لباس عروسم رو بخرم ؟
-بله که میشه...
رفتیم جایی که مرکز لباس عروس بود ...به سختی جای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم...
از دیدن اون همه لباس عروس های جور واجور ذوق کرده بودم...
حدود یک ساعتی بود که داشتیم میگشتیم ولی هنوز چیزی که نظرم رو جلب کنه رو ندیده بودم تا این که رسیدیم به یک لباس عروس فروشی کوچیک
که توی ویترینش دو لباس عروس بیشتر نبود...لباس سمت چپی بد جور به دلم نشست...
لباس عروس سفیدی که دکلته بود و روی قسمت بالاتنش کار شده بود اما قسمت پایینش که پف دار میشد ساده ی ساده بود به نظرم خیلی شیک و با کلاس بود...
همیشه توی خرید لباس لباس های ساده رو بیشتر میپسندیدم...
-عماد این لباس سمت چپیه قشنگ نیست ؟
-بریم توی تنت ببینم...
رفتیم توی مغازه فروشنده خانم میان سالی بود...
-خوش اومدین ...
-ممنون میشه اون لباسی که سمت چپ ویترینتون هست رو بدید خانمم پرو کنه...
-بله حتما سایزشون چنده ؟
یه نگاه سوالی بهم کرد...
سایزم رو گفتم و لباس رو برام آورد
-فقط عزیزم مواظب باش زمین نمالی لباس رو سفیده کثیف میشه...
-حواسم هست...
یرعکس خود مغازه که کوچیک بود اتاق پرو خیلی بزرگ بود لباس رو پوشیدم ...اما وای زیپش رو چطوری می بستم ؟
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که زیپش رو که از پشت میخورد رو چطوری ببندم که در اتاق پرو زده شد...
-عزیزم پوشیدی ؟
-آره ولی ...ولی زیپش رو نمیدونم
...یعنی نمیتونم خودم ببندم ...
منتظر بودم که عماد در رو باز کنه و بیاد تو و من از خجالت بمیرم...
در باز شد چشمام رو بستم که خجالت نکشم روم رو هم کردم پشت که ببنده ...زیپم بسته شد
-عروس خانم من گفتم خود آقا داماد زیپتون رو ببنده ولی خودشون گفتن شاید شما خجالت بکشین من بیام براتون ببندم
چشمام رو باز کردم دلم میخواست از عماد تشکر کنم که انقدر خوب بود و درکم میکرد...
خانم فروشنده بیرون رفت و عماد رو صدا کرد...
صدای پاش که نزدیک تر میشد قلب من هم تند تر میزد...
نگاهش رو از روم بر نمی داشت و برق تحسین رو توی چشماش میدیدم...
-خوب شد تو تنم عماد ؟
-خوب ؟ عالی شدی...واقعاً شدی پرنسس خانم خودم...
فقط خندیدم...خودم هم از این لباس خیلی خوشم اومده بود داشتم برمیگشتم برم لباس رو در بیارم که صدام کرد...
-لیلی خانمم ؟
-جانم ؟
-میشه یکم دیگه نگات کنم بعد درش بیاری...
-عزیزم انقدر قراره روز عروسی من رو توی این لباس ببینی که خسته شی ولی چشم ...
همون موقع فروشنده هم به جمع ما اضافه شد
-ماشاالله ...بزنم به تخته چه خانم نازی دارین...
عماد و من زیر لب تشکر کردیم
فروشنده می خواست بره که عماد صداش کرد...
-خانم ببخشید میشه کمکش کنید لباسش رو عوض کنه...
-آره حتماً...عزیزم برگرد زیپت رو باز کنم
عماد با شنیدن این حرف آخرین نگاهش رو هم بهم انداخت و از جلوی اتاق پرو کنار رفت...
لباس رو در آوردم و دادم به خانم فروشنده که توی جعبه مخصوصش بزاره
یکی از مهم تری خرید هامون تموم شد ...
قرار شد بریم و برای عماد کت و شلوار بگیریم...
عماد خودش جایی رو که همیشه از اون جا خرید می کرد رو پیشنهاد داد
فروشگاهی چند طبقه با بهترین مارک ها و همه ی طبقات مخصوص پوشاک آقایان ...
ما به طبقه ای که مخصوص کت و شلوار بود رفتیم
مردی که ظاهراً عماد رو هم میشناخت به استقبالمون اومد...
-به به آقا عماد از این طرفا ؟
-من که همیشه مزاحم شما میشم آقا محسن...این دفعه دیگه اومدم واسه لباس دامادی
-پس شما هم گرفتار شدید بالاخره...خوش اومدید خانم بفرمایید اون سمت
با محسن رفتیم سمت رگال ها...
-آقا عماد چه رنگی مد نظرتون هست ؟
عماد نگاهی به من کرد و با چشماش ازم نظر خواست
-عماد من فکر میکنم مشکی از همه شیک تر باشه چون وقتی لباس عروس سفیده وقتی لباس داماد مشکی باشه تضاد قشنگی درست میشه حالا نظر خودت چیه ؟
محسن پرید وسط حرفمون...
-دیگه خانمتون انقدر منطقی دلیل آورد که جای صحبت واسه شما نزاشت آقا عماد...
-پس همون مشکی بیار محسن جان...
رفتیم سمت کت و شلوار های مشکی ...من داشتم رگال ها رو نگاه میکردم اما
عماد دورتر وایستاده بود و نه نگاه میکرد و نه نظر میداد فقط من رو نگاه می کرد ...
-وا...!!! خوب بیا ببین کدوم رو دوست داری ؟
-من دوست دارم تو برام انتخاب کنی ...
-گوشت رو بیار جلو ...
فکر کرد می خوام بگم کت و شلوار های اینجا رو دوست ندارم و گوشش رو آورد جلوی دهنم
-عاشقتم دیوونه...
-من بیشتر جوجه...
مطمئن بودم اگه اونجا وسط یک فروشگاه بزرگ نبود از خوشحالی می اومد و بغلم میکرد و منم از خدا خواسته می چسبیدم و ولش نمی کردم...
بالاخره یک کت و شلوار انتخاب کردم و دادم به عماد که بپوشه...
رفت توی اتاق پرو و بعد چند دقیقه اومد بیرون ...خدایا خلقتت رو شکر این چه موجود جذابی بود که تو آفریدی ؟...فقط میتونستم توی اون لحظه لبخند بزنم و توی دلم قربون صدقش برم...
-چطوره ؟
-چی بگم که عالی شدی بی شک خوشتیپ ترین داماد دنیا میشی...
-تو هم پرنسس عروس ها میشی نفسم...
اون لباس رو هم خریدیم و رفتیم سر خرید های دیگه خلاصه تا شب از این خیابون به اون خیابون...
شب هم عماد من رو گذاشت خونه و خودش هم رفت وقتی رسیدم خونه با ذوق همه ی خرید هام رو به فرهاد و مامان نشون دادم اونا هم فکر کنم از خرید ها راضی بودن حداقل این جوری نشون میدادن ...
چند روز شده بود کار من و عماد همین که بریم خرید و شب خسته برگردیم خونه و دوباره فردا همین طور...
شب دوباره از خرید اومده بودم و توی اتاقم بودم که در اتاقم زده شد...
-لیلی بیام تو ؟
-آره داداشی بیا...
فرهاد در رو باز کرد و اومد تو ...
-می خواستم یه خبری بهت بدم...
-چی ؟
-بالاخره کار های ویزام واسه رفتن جور شد...باورم نمیشه لیلی بالاخره دارم میرم اون ور...
-خوبه که خوشحالی ها اما...اگه تو بری من دق میکنم داداش گلم...
-لیلی ناراحت نباش دیگه ...خب منم دلم برات تنگ میشه اما تو دیگه الان عماد رو داری ...کسی که مثل کوه پشتته و بیشتر از همه دوستت داره...بهت قول میدم هر چند وقت یک بار بیام و بهتون سر بزنم...خودت میدونی که این همیشه آرزوم بوده یه کاری نکن دلم نیاد برم ...
زود اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خوب برخورد کنم با این موضوع نباید کاری می کردم به خاطر من تصمیمش رو عوض کنه...
-حالا داداش ما دقیق کی رفتنی میشه ؟
-فقط مونده بلیط بگیرم که اونم پریروز رفتم و اقدام کردم که حالا قراره امروز فردا زنگ بزنن برم بگیرم...تو لندن یه دوست دارم که واسش پول فرستادم قراره یه خونه ی مناسب برام بگیره که میرسم اونجا بی خونه نمونم...
-چرا زودتر بهم نگفتی ؟
-تو انقدر سرگرم خرید عروسیت و عماد بودی که نشد بگم...
تلفنش زنگ زد از اتاق بیرون رفت ...
وقتی دوباره برگشت توی اتاق میشد از قیافه ی خوشحالش
خوند که یه خبر خوب شنیده...
با ذوق شروع کرد به تعریف کردن که بلیطش ردیف شده و هفته دیگه راهی میشه ...حقم داشت خوشحال باشه 4 سالی میشد که به فکر رفتن بود ...
منم خندیدم و بهش تبریک گفتم با این که سعی می کردم طبیعی لبخند بزنم ولی توی دل خودم میدونستم که خیلی از این موضوع ناراحتم و این که نگران مامان بودم نباید تو خونه با ، بابا تنها میموند من فقط بابای خودم رو میشناختم اون از نظر من یک بیمار روانی بود کسی که به هیج وجه راضی به درمان خودش نمیشه ...کسی که از دیدن جیغ و داد مادرم لذت میبره ...کسی که از دیدن خون روی صورت مادرم لذت میبره....کسی که زندگی رو توی دو تا چیز خلاصه میکنه : پول و زور...
دیگه فرهاد از اتاق رفته و منم می خوام این فکر های بیهوده رو از سرم بیرون کنم ...
دیگه چیزی به تموم شدن صیغه ی یک ماهه ی ما نمونده ...
بالاخره اون هفته کذایی رسید هفته ای که باید بهترین رفیق زندگیم رو راهی میکردم یک کشور غریب ...
کسی که هم باهام خندیده و هم گریه کرده ...دیگه به کی تکیه میکردم؟... توی دلم به خودم گفتم لیلی انقدر بی انصاف نباش پس عماد این جا چی کاره است ؟
داریم میریم سمت فرودگاه فرهاد ذوقی داره که تا به حال هیچ وقت نداشته ...حد اقل خوبه که اون خوشحاله...
مامان هم این چند روز همش یواشکی گریه می کرد اما هر *** هم نفهمه من از اون چشمای خوشگلش که قرمز میشدن میفهمیدم ...اونم مثل من راضی نیست آرزو های فرهاد خراب شه...
عماد هم اومده...من با اون میرم
-خانومی من چرا غصه داره ؟
نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم باید خودم رو خالی میکردم...
-لیلی گریه نکن دیگه ...بابا تو چرا این جوری میکنی؟ خدای نکرده که نمی خواد بره بمیره...داره میره که بهتر زندگی کنه...
با گریه جوابش رو دادم...
-عماد من فرهاد نباشه دق میکنم...اما ...اما تو راست میگی من باید محکم باشم که فرهاد ناراحت نره...
-الهی من قربون اون اشکات برم...مگه هرکول 2 مرده که تو دق کنی ؟
دستش رو به نشانه تعظیم پلیسی گذاشت روی سرش:
-از این پس بنده یعنی هرکول 2 نقش بیشتری پیدا می کنم و باید نقش هرکول 1 را هم برای پرنسس خانم اجرا کنم ...
از کارش خندم گرفته بود جالب این جا بود که خندش هم نمیگرفت و خیلی جدی حرف میزد...چه خوب بود که عماد پیشم بود و آرومم میکرد...
اون شب برنامه ها داشتیم ...موقع خداحافظی از عماد هر سه تامون گریه کردیم جالب این جا بود که بابا هم چشماش قرمز شده بود و این امری کاملاً عجیب بود...
این چند روزه که فرهاد رفته حالت های افسردگی گرفتم و عماد بیچاره هم همه ی تلاش خودش رو میکنه که حالم خوب بشه ...
خیلی اذیتش کردم دیگه میخوام بشم
همون لیلی شنگول...
درسته که فرهاد نیست اما خدا یه عماد به من داده که همیشه و هرجا حواسش بهم هست...
گوشیم رو برداشتم و به عماد زنگ زدم
-سلام سلام سلام...چطوری هرکول دو جانبه ؟
-باورم نمیشه لیلی خودتی...؟چه عجب ما رو هم تحویل گرفتی خانم...
-زنگ زدم بگم ببخشید که این چند وقته اذیتت کردم...میگم امروز که جمعه است و من سرکار نمیرم اگه دوست داشته باشی بریم بیرون؟البته اگه کار نداری...
-فکر کن توی جمعه من کار نداشته باشم؟ بچه همه ی عروسی ها رو میندازن جمعه ...اما عیب نداره زنگ میزنم به بچه ها خودشون برن...
-تو که میخوای قبول کنی چرا منت میزاری آخه...؟
-به جون لیلی منت نبود...
داشتیم حرف میزدیم که صدای ریحانه جون اومد ...
(عماد اگه حالت بهتر نشد بریم دکتر...اوا مادر ببخشید حواسم نبود داری با تلفن حرف میزنی...)
-عماد حالت خوب نیست ؟
-نه بابا خوبم مامان الکی بزرگش میکنه نمیدونم جرا نوک انگشتام گزگز میکنه ...بیخیال چیز مهمی نیست حاضر شو که آتیش کردم به بیام...
-یکم طول بده حاضر شم...
بعد چند روز داشتم با عماد میرفتم بیرون باید حسابی تیپ میزدم...
رفتم سر کمدم یک ساپورت مشکی ، مانتوی بلند قرمز با یه کمربند مشکی روی کمرش و یه شال مشکی ساده و یه کیف قرمز...
با عطر هم یه دوش حسابی گرفتم و دوباره اون رژ قرمز رو هم زدم و چشمام رو هم آرایش کردم و منتظر تلفن عماد شدم...
بعد نیم ساعت بعد میس کال انداخت و قطع کردم...
رفتم از جاکفشی کفش های پاشنه بلندم رو هم برداشتم و رفتم پایین...
-سلام شنل قرمزی...
-سلام ...خوبه چون تو هم سرتا پا مشکی پوشیدی بهت بگم زورو ؟
حرف نزد فقط اون لبخند... پاش رو گذاشت روی گاز و با بیشترین سرعتی که میتونست راه افتاد...
-حالا کجا بریم خانم ؟
-عماد هوس کردم بریم سینما پایه ای ؟
-بنده در هر عملی که با شما انجام بشه چهار پایه ام ...
رفتیم سمت سینما ملت...وای که چه ترافیکی بود ...توی ترافیک ماشین بغل ما یه زانتیا بود که توش یه پسری بود که چشمای من رو در آورد انقدر نگاه کرد...
همش سعی میکردم حواس عماد رو پرت کنم که نبینه پسره داره بال بال میزنه یه چیزی بهم بگه...
با خودم گفتم مردم چه پررو شدن حالا خوبه میبینه یه مرد پیشم هست و ممکنه همسرم باشه اصلاً همسرم نه برادرم ول کن دیگه...
اما عماد فهمیده بود ...شیشه طرف من رو کشید پایین و خودش کشید سمت پنجره ...
-بگو آقا...دو ساعت داری بال بال میزنی یه چیزی بگی بگو خب میشنوم ...
پسره که هول شده بود نمیدونست چی بگه ...
-با شمام مو قشنگ مگه تلاش نمیکردی پنجره رو بکشم پایین بگو دیگه ...
همون موقع چراغ سبز شد و پسره پاش رو
گذاشت روی گاز و رفت ...
قیافه ی عماد دیدن داشت از عصبانیت سرخ شده بود و دستش رو کرده بود لای موهاش...
-پسره ی پررو خجالتم نمیکشه...
-عزیزم ولش کن میدونی وقتی غیرتی میشی جذاب تر میشی...
عین دیوونه ها زد زیر خنده...
-خل شدی عماد ؟
-من چی میگم تو چی میگی دختر...
-اصلا دیگه ازت تعریف نمی کنم بدجنس...
-نه ببخشید بگو...خب منم اعتراف میکنم که اون روز که داشتی تو مطبت از اتاقت من رو دید میزدی و به دختر های توی مطبت
که داشتم من رو دید میزدن حسودی میکردی احساس کردم وقتی حسودی میکنی جذاب تر میشی...
-در مرد ها حسی هست که اسمشو میذارن غیرت و به همون حس در خانم ها میگن حسادت اما من به هر دوشون میگم عشق ...تا عاشق نباشی نه غیرتی میشی و نه حسود...
-اوهووووو تو از این حرفا هم بلدی ؟
-توی یک مجله خونده بودم این جمله رو به نظرم وصف حال ما بود ...
-راست میگی...آرزو میکنم که همیشه این جمله وصف حال ما باشه...
با یه لبخند حرفش رو تایید کردم...
بالاخره رسیدیم ماشین رو توی پارکینگ گذاشتیم و رفتیم توی مجتمع ...
رفتیم کلی هم خوراکی خریدیم که توی سینما بخوریم...
بلیط فیلم مورد نظرمون رو خریدیم و نشستیم توی سالن تا اسم فیلم ما رو اعلام کنه و ما بریم سمت سالن مربوط به همون فیلم...
صدامون کردن و رفتیم توی سالن نشستیم بیشتر مردم رو دختر و پسر های جوون تشکیل میدادم مثل من و عماد...
جلوی ما دختر و پسری نشسته بودن که در طول فیلم سر پسره روی شونه ی دختره بود وسط های فیلم بود و من داشتم به اون دختر و پسر نگاه میکردم که احساس کردم عماد هم سرش رو گذاشت رو شونه ی من...
چه حس خوبی بود که با عشق شونه های ظریفم رو تقدیم سر عشقم کرده بودم...عماد چیزی نگفت منم سکوت کردم و لذت بردم...
چراغ ها رو روشن کردن و مردم از صندلی های خودشون بلند شدن اما عماد هنوز سرش روی شونه های من بود و مثل اینکه قصد نداشت برش داره...
چند دقیقه صبر کردم دیدم نخیر نمی خواد بلند بشه بریم سالن هم تقریباً داشت خالی میشد...
-عماد سرت رو بردار بریم الان بیرونمون میکنن ها آفرین پسر خوب بر دار سرت رو ...
جوابی نشنیدم...
سرش رو با دستم گرفتم و رفتم ببینم صورتش رو ...
با کمال تعجب دیدم خوابه...
با خودم گفتم ما رو ببین با کی اومدیم سینما...
-عماد...عماد جان بلند شو فیلم تموم شد...
سکوت...
-عزیزم با شمام چشماتو باز کن بریم ...
سکوت...
-عماد داری نگرانم میکنی ها چشمات رو باز کن دیگه...
سکوت...
-با تو ام لعنتی...چشماتو باز کن...
سکوت...
سرش رو بلند کردم و نگاش کردم چرا جواب نمیداد...
-کمک کنید تو رو خدا آقا خواهش میکنم خانم شما...بیدار
نمیشه چیکار کنم...یکی به من کمک کنه
مردمی که مونده بودن توی سالن جمع شدن دور ما...
-خانم چی شده ؟
-نمیدونم ...نمیدونم تو رو خدا یکی یه کاری کنه... عماد ؟ عزیزم باز کن چشماتو...
-خانم آروم باشید زنگ زدیم آمبولانس بیاد...
-عماد؟ تو رو خدا نگام کن ...عزیزم شوخی نکن نگام کن...
دیگه فقط صدای گریه و صدا کردن عماد عماد من بود که توی سالن میومد...
-خانم نترسید ایشاالله چیزی نیست...
-خانم پاشید آمبولانس اومد...
-عماد ؟ عزیزم بلند شو...عماااااااااااد تو رو خدا بسه...
افرادی که از آمبولانس اومده بودن سعی میکردن آرومم کنن
-خانم بلند شو بزار کارمون رو انجام بدیم ...
بالاخره به زور از عماد جدام کردن نشستم روی صندلی و فقط صلوات میفرستادم...
عماد رو سوار آمبولانس کردن و بردن بیمارستان منم توی آمبولانس نشستم کنارش...دستم رو میکردم توی موهاش و نوازشش میکردم ...
پاشو عشقم...پاشو زندگی من...آخه تو یک دفعه چی شدی ؟؟...خدایا خواهش میکنم ازت چیز مهمی نباشه...
بالاخره رسیدیم به بیمارستان و عماد رو بردن تو و من رو تنها گذاشتن با کلی سوال توی ذهنم...به مامان هم زنگ زدم و اون هم گفت با بابا زود میان...
خانم و آقای کامکار هم اومدن...
بالاخره دکتر خودش رو نشون داد دویدم سمتش
-آقای دکتر چی شده ؟
-نگران نباشید الان به هوشه میتونید برید و ببینیدش
-خب چرا این طوری شد عماد که حالش خوب بود...
-خانم فعلاً نمیتونم چیزی بگم ازشون آزمایش گرفتم هر وقت جواب آزمایش بیاد تازه میتونم نظر قطعیم رو بگم...شما نگران نباشید انشاالله چیزی نیست...
رفتم و همه ی حرف هایی رو که از دکتر شنیده بودم رو به همه ی خانواده گفتم همه مثل من تا حدودی آروم شدن...خدا رو شکر کردم و رفتم پیش عماد تشنه ی دیدنش بودم بعد اون روز سخت...
سعی کردم خوشحال برم پیشش که ناراحتش نکنم...
-سلام بر آقای خودم
-لیلی نمیدونم چم شد ...من مریضم نه ؟
-این حرفا چیه میزنی بهت میگم انقدر پفک نخور واسه همینه بله شما مریضی ،مریضی خوره ی پفک داری
خندید و این خیلی خوشحالم کرد توی دلم دعا کردم که واقعاً مریضیش همین خوره ی پفک باشه...
-پس اگه چیزیم نیست مرخصم کنن بریم دیگه الکی بقیه رو هم نگران نکنیم...
-کجای کاری داداش کل قوم من و تو بیرون در نشستن که بیان تو رو ببینن
-آخه چرا این کار رو کردی لیلی من که خوبم ...
-میدونم خوبی و همیشه هم خوب میمونی ولی من توی اون لحظه استرسی داشتم که نمیتونستم تنهایی تحمل کنم...
-عزیزمی...قربون اون دلت برم که نگران من شده بود...
رفتم بیرون و با خوشحالی به همه گفتم خوبه...اون روز من با شنیدن صدای دوباره ی
عماد جونی تازه گرفتم...
پرستار اومد سمتمون :
-خانواده ی آقای کامکار ؟
-بله
-دو سه تاتون برید پیش دکتر کارتون داره می خواد باهاتون حرف بزنه...
قلبم ریخت یعنی چی می خواست بگه ...فقط دعا میکردم واسه اینکه بهمون بگه که چیزی نیست و میتونید ببریدش...اون لحظه این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم...
قرار شد من و ریحانه جون و آقا بیژن بریم تو...
هرچه قدر که به اتاق دکتر نزدیک میشدیم صدای قلبم رو بهتر و بلند تر میشنیدم راه میرفتم و صلوات میفرستادم همون موقع نذز کردم که اگه چیزی نباشه یه گوسفند قربونی کنم...
در زدیم و وارد شدیم دکتر به پای ما ایستاد و بهمون گفت بشینیم...
نشستیم...
شروع کرد :
-خب صداتون کردم بهتون بگم که من آزمایش های آقای کامکار رو بررسی کردم فقط قبل از این که چیزی بگم یه سوال داشتم ازتون، آقا عماد حالاتی مثل تب،خستگی مزمن وعرق کردن بیش از حد مخصوصا در شب و استخون درد نداشتن ؟
مامان ریحانه جواب داد:
-راستش چند وقت بود می گفت اسخوناش درد میکنه و یه شبم که رفتم پتوش رو بندازم دیدم به شدت عرق کرده بود منم گفتم حتما گرمشه و دیگه پتو روش ننداختم ...ولی بقیه اش رو من متوجه نشده بودم...چطور مگه؟
-خب پس چرا اقدام نکردین ؟
-خب ما فکر میکردیم چیز مهمی نیست حالا مگه چی شده ؟
من متعجب بودم از حرفای مامان ریحانه پس چرا به من چیزی نگفته بودن ؟
فقط چشم دوخته بودم به دهن دکتر که چیزی رو که فکر میکردم باشه نگه...
-راستش باید بهتون بگم که متاسفانه ایشون ...ایشون به لوسمی یا سرطان خون مبتلان ...و متاسفانه لوسمی حاد هم دارن اما نباید نگران باشید انشاالله با دارو و شیمی درمانی کنترلش میکنیم...
دیگه چیزی نمیشنیدم...باورم نمی شد عماد و سرطان خون ؟؟
چشمام داره سیاهی میره و ....
-لیلی ؟...لیلی من ؟...چشماتو باز نمیکنی گلم ؟
با صدایی که به گوشم میرسه چشمامو باز می کنم...
-خانمم بالاخره تو چشماتو باز کردی ؟
به اطرافم نگاهی کردم من کجا بودم؟...فکر کنم داشتم خواب بدی میدیدم...اما...اما خدایا نگو که واقعیت بود...
نگاهی به عماد کردم و دوباره همه ی حرف های دکتر توی گوشم تکرار شد...یعنی واقعاً عماد من مریض بود؟...به قیافه ی معصومش نگاه کردم...آخه خدایا چرا عماد ؟...اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد...نه لیلی نباید گریه کنی شاید اون هنوز نمیدونه...
-به خاطر من داری گریه می کنی پرنسس ؟
-واسه چی به خاطر تو گریه کنم ؟ نه بابا یه چیزی رفت تو چشمم...
-حتما اون موقع هم که حرف های دکتر رو شنیدی یکی واست زیرپایی گرفت که خوردی زمین و بیهوش شدی آره؟
از روی تختی که روش خوابیده
بودم بلند شدم...
-کدوم حرف دکتر؟ من فقط فشارم افتاده بود غش کردم...
-دیدی مریضیم فقط خوره ی پفک نبود ؟
چی داشت می گفت نکنه...نکنه عماد فهمیده باشه؟
-عماد ؟
-جان عماد...
با خودم گفتم عماد انقدر با خوب بودنت منو زجر نده ...چرا تو انقدر خوبی ؟
-تو...تو منظورت از حرف های قبلیت چی بود ؟
-بعد از اینکه تو غش کردی مامان ریحانه هم غش کرد و من وقتی فهمیدم به زور از دهن دکتر کشیدم بیرون قضیه رو...
آهی طولانی کشید...الهی لیلی قربون تو بره چرا غصه میخوری من پیشتم...
-کدوم قضیه رو ؟
عصبانی شد و دستش رو کرد لای موهای نرم و مشکیش...
-اه بسه لیلی با من مثل بچه ها رفتار نکن ...آره من میدونم...میدونم که مریضم ...میدونم که رفتنی ام ...میدونم که لوسمی اونم از نوع حادش دارم...میدونم لعنتی...
دیگه آخراش صداش آروم و آروم تر میشد...
اشتباه نمی کردم عماد قوی من داشت گریه میکرد ...شونه هاش داشت تکون می خورد و من نمیتونستم کاری براش بکنم...
خدایا خدایا بهم قدرت بده...صبر بده...عماد رو واسه همیشه بده...
زانو زدم جلوی پاش باید آرومش میکردم ...خودم دست کمی از اون نداشتم و داشتم هق هق میکردم...
-عمادم ...تو رو جون لیلی غصه نخور...به خدا دکتر گفت درمان میشه...یادته همیشه میگفتی من رو نگاه کن...حالا آقا هرکول دو جانبه پرنسس خانم رو نگاه کنه...با تو ام...
نگام نکرد و فقط شونه هاش تکون خورد...
-لعنتی نگام کن...نگام نکنی میمیرم...عماد نگام کن تو رو خدا دیوونم نکن
سرش رو بالا گرفت و با چشمای قرمزش نگام کرد...داغون شدم...این دو تا تیله ی مشکی چرا خون شده بود...عماد من با دیدن چشمات زندم دیگه ازم نگیرش...
-لیلی خرابم...میفهمی ؟ نمی فهمی به خدا...
-میفهمم عشقم...میفهمم جونم...فقط آروم باش...
-لیلی من تحمل ندارم دیگه پرنسس خانم رو نبینم ...لیلی من تازه تورو به دست آورده بودم...تو فقط لیلی منی نباید بعد من دست هیچکی بهت بخوره...لیلی من چطوری بدون تو برم...
صداش تبدیل به هق هق شده بود...
-دیوونه من فقط ماله تو ام ... مگه من میزارم تو جایی بری ...دیگه هم از این حرفا نزن خوب ؟ تو پیش من میمونی ...مگه نمی خواستیم لبو و گل لبو رو بزرگ کنیم ؟
خنده ی محوی کرد و اشکام رو پاک کرد...
هر چه قدر هم به عماد می خندیدم از تو داغون بودم به قول عماد خراب بودم...
از اتاق رفتیم بیرون پیش والدینمون مامان ریحانه با دیدن عماد دوباره زد زیر گریه پرید بغل عماد و یک دل سیر گریه کرد...
نباید روحیه مون رو می باختیم...من خودم خیلی از مریض ها رو دیده بودم که با شیمی درمانی خوب شده بودن...با این فکر یکم آروم شدم...
مامان و بابا هنوز هیچی از موضوع
نفهمیده بودن و گنگ به رفتار های ما نگاه میکردن ...
مامان من رو صدا کرد که برم پیششون...
-مادر مریضی عماد چیه که انقدر همتون رو داغون کرده ؟
بابا هم بود و چشم دوخته بود به لب من که حرف بزنم ...اما من نمی خواستم دوباره اسم اون مریضی لعنتی رو بیارم...
-با تو ام لیلی جان به ما هم بگو خب مادر نگرانیم...
-مامان برید خونه شما ...میام براتون توضیح میدم الان اصلاً حالم خوب نیست و نمیتونم حرف بزنم خواهش میکنم برید ...
مامان و بابا که دیدن من انقدر عاجزانه ازشون درخواست سکوت کردم دیگه چیزی نپرسیدن و با یک خداحافظی کوتاه از همه رفتن...
رفتم پیش عماد...
-آقای ما داره چیکار میکنه ؟
-غصه میخوره واسه عزیزاش...دارم حاضر میشم برم خونه ...
-خونه چیه ؟ دکترت گفته باید بستری شی که از همین امروز درمانت رو شروع کنی...
-درمان نمیشم اینو هم من میدونم هم تو...می خوام آخرین روزای عمرم رو پیش کسایی باشم که دوستشون دارم نه بیمارستان...
-عماد تو رو خدا لج نکن خوب میشی من مطمئنم ...منم میمونم پیشت و پا به پای تو میام قول میدم فقط همکاری کن باشه عزیزم؟
فقط خندید...خنده ای کم رنگ اما طولانی...
-آخه تو چرا انقدر خوشگلی ؟
-خب وقتی تو انقدر خوشتیپی منم باید خوشگل باشم که بهت بیام دیگه...
اینو گفتم و رفتم سمتش و دستم رو کردم لای موهاش...
-خوب نگاهشون کن و باهاشون بازی کن ...
-با چی ؟
-با موهام دیگه...چند وقت دیگه نیستن که بهشون دست بزنی...آه
-خب نباشن مطمئنم وقتی کچل بشی خوشتیپ تر میشی...اصلا یه کاری می کنیم هر وقت موهای تو رو باد برد
منم موهامو میدم دست باد که ببره چطوره ؟ اون وقت میشیم یه زن و شوهر با مزه...تازه تو عروسیمون هم متفاوت میشیم...
-اگه تو موهاتوبزنی من وقتی درد دارم به چی نگاه کنم که آروم شم پرنسسم ؟
چیزی نداشتم بگم ...فقط سکوت ...سکوتی پر از بغض...
-راستی میدونستی لیلی هفته بعد دوشنبه صیغه ی ما تموم میشه...
-چه زود گذشت عیب نداره این دفعه دائمی میکنیمش...
-خدا کنه بشه...
-معلومه که میشه...
رفتم پیش مامان ریحانه و بابا بیژن...
-مامان انقدر ناراحت نباش عماد قویه و زود خوب میشه بهتون قول میدم...
با اشک جوابم رو داد
-آخه دخترم من بدون عماد میمیرم اصلا! من نه این روشنک جونش بسته است به عماد...
-آخه مامان کی گفته عماد قراره از پیشمون بره...هست همیشه هم هست ...
یکم باهاشون حرف زدم و آرومشون کردم و بهشون گفتم برن خونه و یکم استراحت کنن بعد بیان به زور قبول کردن و رفتن اما خدایا تو هم من رو آروم کن ...خدایا از تو داغونم ...خدایا پر از بغضم...
رفتم توی دستشویی و تا میتونستم زار زدم...گله
کردم از دنیا و از خدا...
خدایا چرا ما ؟ چرا عماد ؟...صبر بده...
رفتم پیش عماد ...نمی ذاشتم خنده از رو لبام بره باید به عماد روحیه میدادم...
-گریه کردی ؟
-نه...چیز گریه داری نیست که بخوام گریه کنم...
-دروغ نگو به من جوجه چشمات لوت میده...
-چشمام غلط میکنه که اطلاعات غلط میده...
نمیدونم چرا عصبانی شده بودم و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم...
-عصبانی نشو عزیزم میگذره این روزا هم...
لحنش جوری بود که باعث شد بزنم زیر گریه...
-لیلی نکن این کارو...گریه می کنی من داغون تر میشم...
دست خودم نبود احساس میکردم اگه گریه نکنم خفه میشم...
دستاش رو باز کرد سمت من...
-بیا خانمم بیا این جا پیش خودم
دویدم سمت بغلش به شدت بهش احتیاج داشتم ...
توی بغلش گم شدم...
-گریه نکن فدای تو بشم ...گریه نکن عشقم...تموم میشه ...یا با من یا بدون من ...
چشماش رو بست و با بغض زمزمه کرد:
نه تو می مانی ، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم و به آن
لحظه ی شادی که گذشت ، غصه هم می گذرد...
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه
مپوشان...هرگز...
چشمام رو بسته بودم و از بغل امنش لذت میبردم...
خیلی آروم تر شدم...خدا کمکمون کن...
رفتم از اتاق بیرون که برای خودمون یه چیزی بگیرم بخوریم...داشتم می رفتم که دیدم مامان ریحانه و بابا بیژن اومدن
-سلام شما که باز برگشتین...
-مادر نتونستیم بمونیم خونه تو اتاقشه ؟
-آره بیاید بریم پیشش ...
با دیدن اون دوتا یادم رفت قرار بود برم چیزی بگیرم که بخوریم...
-بفرمایید آقا عماد مادر و پدر گرامیتون هم اومدن ...
رفتن و عماد رو بوسیدن و نشستن کنارش...
-لیلی جان مادر تو برو خونه یکم استراحت کن صبح دوباره بیا من و بیژن هستیم ...از صبح هم سر پایی...
-مرسی مامان جون من اینجا راحت ترم
عماد هم وارد بحثمون شد...
-راست میگن لیلی برو خونه تو...
-گفتم که عزیزم من اینجا راحت ترم
-وقتی بهت میگم برو...بگو چشم..
-آخه...
-آخه نداره جوجه برو خونه فردا بیا...
از این که جلوی اون دوتا من رو این جوری صدا کرد خجالت کشیدم و مطمئناً قرمز شدم...
رفتم کیفم رو برداشتم و مامان ریحانه رو بوسیدم و چشمکی به عماد زدم و رفتم بیرون...
بیرون بیمارستان تاکسی های زیادی بود مقصد رو گفتم و سوار یکی از اون ها شدم...
ساعت رو نگاه کردم ساعت 8 شبه و الان همه توی خونه منتظرن تا من برم و قضیه رو تعریف کنم براشون...
پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم سمت خونه و زنگ رو زدم...
مامان در رو باز کرد و وارد خونه شدم...
رفتم توی اتاق و لباسم رو عوض کردم خیلی گرسنه بودم رفتم توی آشپزخونه هم مامان اونجا بود
و هم بابا برام جالب بود که بابا خونه بود...!!!
بعد از برداشتن نون و پنیر از توی یخچال رفتم و پشت میز ناهار خوری نشستم همین طوری که داشتم می خوردم نگاه سنگین
مامان و بابا رو روی خودم احساس می کردم ...میدونم که منتظر بودن به حرف بیام و قضیه ی عماد رو تعریف کنم براشون...
-مادر غذاتم که خوردی بگو چی شده که داریم دق مرگ میشیم ...
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم چه قدر چشمای مهربونش نگران بود...باید بهشون میگفتم...
-باید بگم که...بگم که عماد من لوسمی حاد داره...
وقتی داشتم این حرف هارو میزدم دلم می خواست لال بودم و نمی تونستم هیچ وقت این کلمات رو بزنم ...بغض داشت خفه ام میکرد ...
نباید جلوی اینا گریه می کردم ...لیلی تو دختر قوی و مقاومی هستی تو رو خدا نزار اشکاتو کسی ببینه...
داداش کجایی؟...کاش بودی ...بودی و بغلت میکردم ...فرهاد کجایی که بیای ببینی دارم میمیرم از این غم...
-مادر لوسمی چیه ؟ نکنه...نکنه منظورت سرطا...
نزاشتم حرفش رو ادامه بده دیگه نمی خواستم اون کلمه ی لعنتی رو بشنوم...
-آره مامان آره همونه...دیگه اسمش رو نگو...مامان نگو تو رو خدا ...
مامان یا حسینی گفت و شروع کرد به گریه کردن ...بابا هم انگار خشک شده بود و نمی تونست حرفی بزنه...
-مامان بسه تو رو خدا ...من خودم داغونم ...مامان جونم گریه نکن ...داغون ترم نکن
دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم توی بغل مامان و گریه کردم...اینجا باید خودم رو خالی می کردم که پیش عماد که میرم سرحال و شاد باشم...
بابا از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش...من هم تا میتونستم توی بغل مامان گریه کردم و خودم رو خالی کردم...
رفتم دستشویی و صورتم رو شستم ...توی آینه به خودم نگاه کردم ...این لیلی شاد و سرحال بود؟من چرا این جوری شده قیافم ؟
چشمایی که از گریه پف کرده و قرمز شده ...این همون چشماییه که همه حسرتش رو داشتن ؟ چرا ...؟
رفتم سمت مامان و بوسیدمش و رفتم سمت اتاقم...
بابا همون موقع از اتاق اومد بیرون و صدام کرد...
-لیلی بیا بشین کارت دارم
بابا با من چی کار داشت یعنی ؟ هیچ وقت من و بابا حرفی واسه زدن واسه هم نداشتیم ...
رفتم و با بی حوصلگی نشستم روی مبل...
-من توی اتاق که بودم به یک نتیجه ای رسیدم...
همون موقع مامان هم اومد و به جمعمون اضافه شد...
گنگ نگاهش کردم...چه نتیجه ای ؟
-چی ؟
-تو نباید با عماد ازدواج کنی دیگه...
چی؟ درست شنیدم ؟ انگار آب سرد رو ریختن روی سرم ...باورم نمی شد این چیزی که شنیدم درست باشه...آخه برای چی...
-چی دارید میگین بابا مثل اینکه زده به سرتون
از جام بلند شدم ...
-بشین دختره ی گستاخ...ما جوون بودیم جرعت نمیکردیم توی صورت
باباهامون نگاه کنیم حالا تو به من میگی زده به سرت ؟
نخیر دختر من نزده به سرم تو زده به سرت که می خوای با یه پسر سرطانی ازدواج کنی...
چطور می تونست راجع به عماد این طوری حرف بزنه ؟ دلم می خواست داد بزنم بگم خفه شو لعنتی...بگم هرکول منو این جوری صدا نکن ...
-اولاً که همچین بابا بابا نکن ...پدر بودنت رو کی نشون دادی که بهت احترام بزارم ؟ دوماً که درباره ی عماد درست حرف بزن ...
بعدش هم من فقط با عماد عروسی می کنم می خوای عروسی بیا می خوای هم نیا...
یک لحظه هیچی نفهمیدم...فقط داغی صورتم رو حس می کردم اومدم به خودم بیام که دومی رو هم خوردم...انقدر محکم زد که چشمام سیاهی رفت وافتادم زمین...چطور تونست دست روی دخترش بلند کنه...گریه می کردم نه از درد از بدیش از این همه بدجنس بودنش...از این که چرا بابای من اینه...
با تمام نفرت صدام رو بلند کردم
-پدریت رو کامل کردی جناب بهرام کمالی ...
بابا می خواست حمله کنه که مامان خودش رو انداخت جلو و بابا مامان رو هم پرت کرد اون ور...اومد بغلم گوشم و گفت:
-این دفعه سرکشی کنی بدترش رو می خوری...یک بار دیگه میگم تو با این پسره ازدواج نمی کنی پسر حاجی فلاحی میخواد تو رو هم پولداره و هم سرطانی نیست...
من این همه مال و اموال جمع نکردم که بمونه زمین...من نوه می خوام ...اگه با این سرطانیه ازدواج کنی بچه دار نمی تونید بشید...بعدشم فردا می خوان بگن معلوم نبود دختره حاج کمالی چه ریگی به کفشش بود که با یه سرطانی عروسی کرده ...من آبرو دارم ...نمی خوام فردا همه با انگشت نشونم بدن
فقط زار میزدم...شاید دلش برام میسوخت ...دیگه به هق هق افتاده بودم...عماد می خوان منو ازت جدا کنن...
بلند شد که بره توی اتاقش
-من از سن قانونی گذشتم و با هرکی دلم بخواد ازدواج میکنم...
اومد طرفم و موهام رو گرفت توی دستش
-دم در آوردی واسه من...مثل اینکه نمیدونی بدون اجازه ی من نمیتونی لیلی طرفه پسره بری قبل از این که سرطان جونش رو بگیره میدم انقدر بزننش تا بمیره...میدونی که میکنم این کار رو ...
خودتم میارم بشینی جلوش و زجر کشیدنش رو ببینی پس سگم نکن...عین آدم میری و حلقه رو پس میدی ...هنوزم که اسمش نیومده توی شناسنامت...
سرم درد گرفته بود اما دردش در برابره درد شنیدن اون حرفا هیچ بود ...من نمی خواستم عماد رو از دست بدم...اما بابام رو هم خوب میشناختم و میدونستم که انقدر لجن هست که همچین کاری رو بکنه...
نمیدونستم چی بگم؟...من عماد رو می خواستم
اما دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد رفتم توی اتاقم و تا صبح گریه کردم و از خدا کمک خواستم ...
تصمیم گرفتم برم قم و اونجا از حضرت معصومه کمک
بگیرم...
ساعت 4 یواش از اتاق اومدم بیرون و یک یادداشت
واسه مامان گذاشتم و رفتم ماشینم رو از پارکینگ برداشتم و رفتم سمت قم...تصمیم داشتم 3 روز بمونم قم و یکم فکر کنم...
بعد از رسیدن رفتم نزدیک حرم بک اتاق کوچیک کرایه کردم و چادرم رو سرم کردم و رفتم حرم...
اون روز از ته دل از خدا و حضرت معصومه خواستم که
عماد رو خوب کنه چه با من باشه چه بی من...
روز دومی بود که توی قم بودم...بیشتر ساعت های روز رو توی حرم بودم...آرامش عجیبی بهم میداد و من خیلی احتیاج داشتم به اون...
چند دفعه عماد و مامان و باباش زنگ زدن...
اما برنداشتم دلم می خواست تنهای تنها باشم بدون حضور هیچ کس...
عماد بعد از چند بار زنگ زدن پیام داد:
(سلام ،خانومم مامانت گفت که رفتی قم...فدای تو مهربون بشم که انقدر خوبی زود برگرد که آقا هرکوله دیگه طاقت دوری پرنسس خانم رو نداره...
لطفاً تلفنت رو هم جواب بده که صدای خوشگلت رو بشنوم و روحیه بگیرم...نگرانم جواب نمیدی یه خبر بهم بده..دوستت دارم )
با خوندن اون جمله ها خنده ای شیرین روی لبم نشست اما زود محو شد...
یاد حرف های بابا افتادم...با خودم گفتم من عماد رو دوست دارم و بابا هم دیروز فقط می خواست من بترسم وگرنه انقدر هم بد نیست...اس ام اسی واسه عماد فرستادم :
(سلام عزیزم...من خوبم عشقم اما نمی خوام فعلاً با کسی حرف بزنم باید با یک سری چیز ها کنار بیام ...زود خوب شو فقط...عاشقتم...مواظب خودت باش...)
از فکر هایی که کرده بودم خوشحال بودم و با خودم می گفتم بابا حتماً الان از حرفای دیشبش پشیمونه...داشتم چادرم رو سرم می کردم که برم حرم که گوشیم زنگ زد...
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم که دیدم که شماره و اسم بابا افتاده...
لبخندی زدم و گفتم با خودم : دیدی لیلی خانم بابات انقدر هم بد نیست حتماً زنگ زده منت کشی کنه...نخیر آقای کمالی بزرگ تلفنت رو جواب نمیدم تا بفهمی چطوری باید با دخترت حرف بزنی...
چند بار زنگ زد اما من بازم گوشی رو جواب ندادم...
برام پیام اومد از بابا :
(کری گوشیتو جواب نمیدی ؟...مگه نگفتم حلقش رو پس بده ؟...امروز رفتم بیمارستان دیدم هیچی از حرفایی که بهت گفتم رو منتقل نکردی...لیلی به خدا به همه ی حرفام عمل می کنم ها...خود دانی ...)
بازم همه ی امیدم رو از دست دادم من رو بگو گفتم زنگ زده معذرت خواهی کنه...بغضم ترکید و تا میتونستم داد زدم و خودم رو تخلیه کردم ...
چادرم رو درست کردم رفتم سمت حرم باید با تموم وجود کمک می خواستم...
اون روزتوی حرم همه از هق هق من تعجب کرده بودند...اما آخرین فرصتم بود و باید با تموم وجودم ازش کمک می خواستم...
ادامه دارد...
1401/09/10 12:43بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد