بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

شاید به خاطر رفتاره سروشه که زیادی غمگین به نظر میرسه

از ماشین پیاده میشم و همراه سروش به سمت خونشون حرکت میکنم... سروش زنگ خونه رو میزنه و منتظر میشه

-مگه کلید همراهت نیست؟

سروش: نه جا گذاشتم

مادر سروش: سروش مادر شمایین؟

سروش: آره مامان.. باز کن

در با صدای تیکی باز میشه و من و سروش وارد میشیم.. هنوز چند قدمی بیشتر نرفتیم که طاهر و پدر و مادر سروش به همراه سها و سیاوش با نگرانی به سمت ما هجوم میارن

متعجب به همگی نگاه میکنم و میگم: چیزی شده؟

به طاهر نگاهی میندازم و ادامه میدم: داداش از ما هم زودتر رسیدیا

همه حیرت زده به سروش خیره میشن

سروش خطاب به بقیه میگه: خب نشد بگم... بریم داخل بهش میگم

-چی میگی سروش؟

لبخندی میزنه و من من کنان میگه: راستش عزیزم یه موضوعی هست که باید بهت بگم

-چه موضوعی؟

مادر سروش به سمتم میاد و میگه: عزیزم بریم داخل خونه اونجا حرف میزنیم

-آخه.....

سها: آره ترنم... بریم داخل

به زور من رو به داخل میبرن و به سمت مبل هدایتم میکنند

بیشتر از اینکه نگران بشم خندم میگیره

با خنده رو مبل میشینم و میگم: به خدا من خوبم... آخه چرا همچین میکنید؟

همه روی مبل میشینند و سروش هم خودش رو کنار من جا میکنه

منتظر نگاشون میکنم

-خب... من منتظرما

سروش آروم میگه: عزیزم.. هوم.. من..

..

سروش: میدونم باید زودتر از اینا بهت میگفتم

مشتاق نگاش میکنم و میگم: چی رو سروش؟

سروش: در مورد ماد........

با صدای زنگ حرف تو دهنش میمونه

کلا حرف سروش رو از یاد میبرم و دوباره وجودم پر از هیجان میشه

-یعنی اومدی؟

سها: هنوز که زوده؟

مادر سروش نگاهی به جمع میندازه و بلند میشه... به سمت آیفون میره

زمزمه وار میگم: سروش یه خورده استرس دارم

سروش من رو محکم به خودش فشار میده و میگه: ترنم تو باید یه چیزایی رو بدونی

مادر سروش: خودشون بودن

با ذوق از جام بلد میشم... بقیه هم بلند میشن

سروش: ترنم

-سروش میشه بعد از دیدن مامانم حرف بزنیم

همه یه جور خاص نگام میکنند.. معنیه نگاهاشون رو نمیفهمم.. پدر سروش و سیاوش به سمت در ورودی میرن

تو همین موقع در سالن باز میشه و یه مرد میانسال به همراه سه تا پسر و یه دختر وارد میشن

از سروش فاصله میگیرم و یه خورده جلوتر میرم... متعجب به افراد تازه وارد نگاه میکنم... آخرین نفر نریمان وارد میشه و در رو پشت سرش میبنده

حیرت زده سر جام وایمیستم.. پس مادرم کجاست؟... این دختر که از من هم جوون تر به نظر میرسه... همه مشغول سلام و احوالپرسی هستن... یکی از پسرا چیزی از سیاوش میپرسه.. سیاوش لبخندی میزنه و من رو نشون میده

پسره با لبخند

1401/10/08 20:34

میخواد به سمتم بیاد که سیاوش مچ دستش رو میگیره و چیزی در گوشش میگه...اخمای پسره تو هم میره و سری تکون میده

دلم مثه سیر و سرکه میجوشه... دوست دارم از یکی بپرسم پس مامان الیکا کجاست؟

مرد میانسال که در حال صحبت با پدر سروش بود تازه متوجه ی من میشه... یهو اشک تو چشماش جمع میشه و با قدمهای لرزون به سمت من میاد

هیچکس هیچی نمیگه.. همینکه مرده میانسال به من میرسه با بغض میگه: خودتی عزیزم؟.. مگه نه... تو دختر الیکای من هستی

متعجب نگاش میکنم و سری تکون میدم

آروم زمزمه میکنم: پس مامانم کجاست؟

من رو با یه حرکت تو بغلش مبکشه و میگه: اون رفته عزیزم... الیکای من بی معرفتی کرده و همه مون رو تنها گذاشته

-مامانم کجا رفته؟.. من میخوام برم پیشش

تو همین موقع یه نفر من رو از بغل مرد میانسال بیرون میکشه و تو آغوش آشنای خودش جا میده

مادر سروش زمزمه وار میگه: پسرم آروم باش

سروش وحشت زده میگه: تو حق نداری جایی بری...جای تو پیش خودمه

گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم... چشمم به سه تا پسر جوون میفته که با حیرت به سروش زل زدن

مرد میانسال با لبخند تلخی میگه: اینجور که معلومه شوهرت رو ترسوندیا... مثه اینکه طاقت دوریت رو نداره

چند لحظه ای مکث میکنه و بعد با لحن غمگینی ادامه میده: مثه من که از دوریه الیکا دارم داغون میشم... میدونستی خیلی شبیه الیکایی... خیلی دوستت داشت.. تا آخرین لحظه ی زندگیش هم چشم انتظارت بود

دست سروش محکمتر دورم حلقه میشه... با اینکه حرفا رو میشنوم ولی نمیدونم چرا درک درستی از حرفا ندارم

- یعنی چی؟

مرد میانسال: دخترم همسر من فوت شده

-همسر شما؟

با بغض میگه: آره عزیزم.. همسر من... الیکای من.. مادر بچه های من چند ساله که رفته و تنهام گذاشته

حس میکنم برای یه لحظه همه ی حسهایی بد و خوب بدنم ته میکشن

سروش: عزیزم... ترنم

-سروش من چرا هیچی از حرفای این آقا نمیفهمم؟

چشمام رو میبندم و سعی میکنم حرفای مرد رو به یاد بیارم... کم کم مغزم شروع به فعالیت میکنه.. نگاهم رو به مرد میدوزم که غمگین ولی در عین حال با محبت بهم نگاه میکنه

حرفاش تو گوشم میپیچه... میگه زنش مرده... الیکاش...

نفس تو سینه ام حبس میشه... کم کم همه چیز برام روشن میشه و لحظه به لحظه بغض تو گلوم زیادتر میشه

نمیدونم حال و روزم چه جوریه که همه با نگرانی نگام میکنند... سروش آروم تکونم میده و میگه: خانومی یه چیزی بگو... یه حرفی بزن... عزیزم...

ولی من با اینکه میشنوم نمیدونم چرا هیچی نمیتونم بگم

سروش به شدت تکونم مبده و میگه: ترنم با توام.. یه جیغی بکش یه دادی بزن.. یه چیزی بگو

دهنمو باز میکنم ولی هیچ کلمه ای ازش

1401/10/08 20:34

خارج نمیشه

حس بدی دارم و نفسهام برام سنگین شدن.. سها لیوان آبی رو به طرف سروش میگیره و میگه: سروش یه خورده بهش آب بده

سروش مجبورم میکنه که روی مبل بشینم... خودش هم کنارم میشینه و آب رو جرعه جرعه به خوردم میده

مادر سروش اشکی رو از گوشه ی چشمش پاک میکنه و میگه: خوشی به این طفل معصوم نیومده

همه با نگرانی بالای سرم واستادن... یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و بعد از چند لحظه با صدای بلند میزنم زیر گریه

سروش چشماش رو میبنده و من رو تو آغوشش میگیره

بالاخره ا صدایی که به زحمت در میاد میگم: دروغه مگه نه سروش؟

سروش سرم رو به سینش میچسبونه و میگه: گریه کن عزیزم... گریه کن تا آروم بشی

-محاله مامانم تنهام بذاره.. اون مثه بقیه بیب معرفت نیست.. من شنیدم همه ی مامانای دنیا از جونشون برای بچه هاشون مایه میذارن.. محاله مامانه من بدون دیدنم ترکم کنه

سروش: هیس... یه مادر همیشه یه مادره.. چه کنارت باشه چه کنارت نباشه.. مهم اینه که دوستت داره

-من مامانمو میخوام... تمام این سالها نبود.. خیلی ظله اگه الان هم نباشه.. سروش حق من این نیست که بی مادر باشم

آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه

آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه

احساس ضعف میکنم... از شدت گریه حتی دیگه کلمات رو هم نمیتونم به خوبی بیان کنم

سروش کنار گوشم زمزمه میکنه: آروم باش خانومی... ببین حالت دوباره داره بد میشه... این همه بی تابی نکن

حالا معنیه تک ت رفتارای سروش رو میفهمم.. که چرا غمگین بود.. ککه را هزار بار دهنش رو باز کرد ولی نتونست هیچی بگه.. که حتی تا آخرین لحظه هم دلش میخواست من رو ببره خونه

-مگـ ـه... تحـ ـمل من چقـ ـدره؟... مـن دلـ ـم آغـ ـوش مادرم رو میخواد... دوسـ ـت دارم برم پیشش و اون هم در هر شرایطـ ـی هوام رو داشتـ ـه باشه

سروش از روی مبل بلند میشه و من رو که با بی حالی تو آغوشش هستم رو مجبور به واستادن میکنه... خطاب به بقیه میگه: ببخشید بهتره من ترنم رو ببرم بالا تا یه خورده آروم بشه

بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب اطرافیان باشه من رو به سمت پله ها میبره

اما وسط راه یکی از اون پسرای جوون جلوی راهمون رو سد میکنه... با مهربونی میگه: یه چند لحظه اجازه هست؟

سروش به ناچار سری تکون میده ولی من فقط با چشمای اشکی نگاش میکنم و هیچی نمیگم

پسر با محبت تو چشمام زل میزنه و با لبخند میگه: وای چه عروسکی ما داشتیم و خبر نداشتیم

متعجب نگاش میکنم ولی اون با همون لبخندش ادامه میده:اینجوری اشک نریز خانوم خوشکله...آخه این همه اشک رو از کجا میاری؟

نمیدونم چرا هیچکدوم از این حرفا

1401/10/08 20:34

آرومم نمیکنند

زیرلب زمزمه میکنه: تو رو خدا ببین چه جوری گریه میکنه... نمیدونستم خواهر بزرگا هم اینجوری لوس و ننر تشریف دارنا

یه خورده بلندتر از قبل میگه: میذاری بغلت کنم؟

فقط نگاش میکنم

پسر که حالا فهمیدم برادرمه با نگاهش از سروش اجازه میخواد.. سروش لبخند غمگینی میزنه آروم دستم رو تو دستش میذاره... برادری که حس میکنم خیلی برام غریبه و نا آشناست...

برادرم مثه یه شی باارزش به نرمی من رو تو آغوشش میگیره.. آغوشی که هیچ حسی بهش ندارم... انگار تهی شدم از تمام حسهای خوبی که میتونستم الان تجربه کنم... اشکام بیشتر از قبل شدت میگیرن... یه جورایی همه ی ذوق و شوقم ته کشید با تمام آدمای تازه وارد احساس غریبی میکنم

ناخودآگاه دستم رو روی سینش میذارم و یه خورده ازش فاصله میگیرم

زمزمه وار میگه: درسته مامان نیست ولی عزیزم باور کن تو برای همه مون عزیزی... تو یادگار مادرمون هستی... مادری که سالهای سال مرگ دختراش رو باور نکرده بود

دلم میخواد فرار کنم.. حس بدی دارم.. مادری که منتظرش بودم سالها پیش فوت شده بود و من بیخودی به خودم امید واهی میدادم... که هنوز هست... که نگرانمه.. که دوستم داره... از بغلش بیرون میام و میگم: من باید برم

غمگین نگام میکنه

-ببخشید... من حالم خوب نیست

وجود این آدما باعث میشه هر لحظه بیشتر از قبل به باور نبوده مادرم برسم... از بس گریه کردم صدام گرفته ولی هوز هم آروم نشدم... تازه گریه هام شدیدتر از قبل شدن

مادر سروش با مهربونی به سمتم میاد و بغلم میکنه

مادر سروش: قربون این چشمات بشم... بیا مادر... بیا بریم بالا یه آبی به دست و صورتت بزن... اینقدر بی تابی نکن گلم

بعد خطاب به سروش میگه: سروش برو یه آب قندی چیزی بیار.. این بچه داره ضعف میکنه

سروش سری تکون میده و به سمت آشپزخونه میره

این آغوش آشنا رو دوست دارم... یه آغوش بی ریا و پر از محبت... مثه آغوش مونا که تو گذشته ها با عشق مادرانه بغلم میکرد ولی با همه ی اینا خیلی دلم میخواست طعم آغوش مادر خودم رو بچشم..

مادر سروش: بریم مادر

سری به نشونه ی باشه تکون میدم.. مادر سروش صورتم رو میبوسه با دست اشکام رو پاک میکنه

مادر سروش: مگه من مردم اینجوری گریه میکنی

میون اشکام لبخند میزنم.. دلم میگیره.. تو نگاه بقیه غم و اندوه عمیقی رو احساس میکنم

با مادر سروش همراه میشم و دیگه به کسی نگاه نمیکنم

بهم کمک میکنه از پله ها بالا برم و دست و صورتم رو بشورم... بعد هم من رو به سمت اتاق سروش میبره و مجبورم میکنه دراز بشم

مادر سروش: عزیزم با خودت این کار رو نکن.. اون خدا بیامرز هم راضی نیست که این همه اشک بریزی

با بغض

1401/10/08 20:34

میگم: پس مامانم چی؟... من دلم میخواد برای یه بار هم که شده برم تو بغلش... اون هم با آغوش گرمش پذیرای من باشه... شبا موهام رو نوازش کنه و به جبران تمام سالهایی که نبود برام لالایی بخونه

اشک تو چشماش جمع میشه

غمگین زمزمه میکنه: عزیزم نمیذارم عقده ی این چیزا تو دلت بمونه.. خودم همه ی این کارا رو برات میکنم... خودم مادرت میشم.. خودم همراهت میشم.. خودم تمام کمبودات رو برطرف میکنم

گره ی روسریم رو آروم باز میکنه و روسری رو از سرم در میاره... موهام رو با ملایمت نوازش میکنه... یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه

خم میشه و بوسه ی مادرانه ای رو گونه ام میذاره

مادر سروش: عزیزم تو تنها نیستی... با من و فرزاد غریبی نکن...

تو همین لحظه در اتاق باز میشه و سروش لیوان به دست وارد میشه

سروش: مامان بهتره بری پیش مهمونا.. من هستم...

مامان سروش موهای روی پیشونیم رو کنار میزنه و آروم میگه: مراقبش باش

سروش: حواسم هست...

مامان سروش آروم بلند میشه و خطاب به من میگه: باز بهت سر میزنم عزیزم..

با قدردانی نگاش میکنم.. لبخندی میزنه و ازم دور میشه

همینکه در بسته میشه غمگین خطاب به سروش میگم: دیدی سروش؟... دیدی چی شد؟... سروش واقعا چرا من این همه بد شانسم؟... چرا حالا که دلم رو به وجودش خوش کرده بودم اینجوری شد؟

سروش شربت رو گوشه ای میذاره و کنارم دراز میکشه ولی من همینجور ادامه میدم: ایکاش هیچوقت خبری ازش نمیشد... همین که میدونستم یه جایی هست.. خوشبخته.. داره با کسی که دوستش داره زندگی میکنه خوشحال بودم اما الان که میبینم مرده... تو این دنیای خاکی حضور نداره... همه چیز زیادی غیرقابل تحمل به نظر میرسه.. الان غصه هام بیشتره.. الان دیگه حتی امید یه بار دیدنش رو هم ندارم

میگه: ناشکری نکن عزیزم... عوضش خونوادت رو پیدا کردی.. خونواده ای که خواهانت هستن... با همه ی وجودشون دوستت دارن... میدونی همین الان همه شون التماس میکردن که بیان باهات حرف بزنند؟... پس اینجوری نگو قشنگم... الان تو کسایی رو داری که چهار سال آرزش ر داشتی.. یه خونواده که دوستت داره

با محبت لبام رو میبوسه و میگه: مگه من میذارم تو غصه بخوری... تو تمام این سالها به اندازه ی کافی طعم غم و غصه رو چشیدی الان باید فقط و فقط بخندی و طعم خوشبختی رو بچشی

با صدای چند ضربه ای که به در میخوره متعجب بهم نگاه میکنیم

صدای طاهر رو میشنویم که میگه: سروش

سروش با ملایمت من رو از بغلش بیرون میاره و از روی تخت بلند میشه.. به سمت در میره و در رو برای طاهر باز میکنه

سروش: چی شده طاهر؟

طاهر: ترنم حالش چطوره؟... نگرانش بودم

سروش از جلوی در کنار میره و

1401/10/08 20:34

میگه: بیا داخل.. یه خورده آرومتر شده

به زحمت روی تخت میشینم.. یه خورده سر گیجه دارم... طاهر وارد اتاق میشه و سروش هم در رو پشت سرش میبنده

طاهر: خوبی آبجی کوچیکه؟

بعد از مدتها دلم هوای آغوشش رو میکنه... دقیقا مثله گذشته ها که به یه مشکلی برمیخوردم به آغوشش پناه میبردم

با بغض نگاش میکنم... انگار تمام حرفام رو از نگام میخونه چون با نگاهی دلتنگ کنارم میشینه و دستم رو میگیره

عکس العملی نشون نمیدم... فقط نگاش میکنم... به یاد روزایی که باید میبود ولی نبود...

انگار اعتراضای خاموشم رو از چشمام میخونه چون چشماش رو میبنده و من رو تو بغلش میشه

لبخندی رو لبم میشینه... با لحن غمگینی زمزمه میکنم: داداشی

محکمتر از قبل من رو به خودش میچسبونه و میگه: جونه داداشی... دلم لک زده بود واسه ی این داداشی گفتنات

تو فضای گذشته ها فرو میرم.. دستم رو دورش حلقه میکنم... این آغوش مثه آغوشه اون پسره غریبه نیست.. با اینکه چهار سال براش غریب شدم ولی هیچوقت برام غریب نشد.. شاید دور شدم.. شاید دلم نخواست دیگه نزدیک بشم... شاید در عین آشنایی حس غربت بهم دست داد ولی هیچوقت نتونستم حس خوب با طاهر بودن رو از یاد ببرم

زمزمه وار میگم: داداشیه من تو هستی

چنان تو آغوش هم حل میشیم انگار سالهاست که همدیگه رو ندیدیم

طاهر: عزیزم


-فقط تو داداش منی

طاهر: تو هم همیشه ی همیشه آبجی کوچولوی منی

بعد از مدتها واسه یه مدت طولانی تو آغوش طاهر میمونم و باهاش حرف میزنم... سروش هم با لبخند نگامون میکنه و هیچی نمیگه

با وجود طاهر و سروش عمیقا احساس آرامش میکنم

اونقدر سروش و طاهر از داداشام و زن داداشم میگن که کم کم من هم دلم هوای دیدنشون رو میکنه

طاهر بالاخره من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چیکار میکنی ترنم؟... اونا این همه راه رو فقط به خاطر دیدن تو اومدن

-باهاشون احساس غریبی میکنم

سروش لیوان آب قند رو به سمتم میگیره و مهربون میگه: کم کم عادت میکنی... خونگرم و مهربون به نظر میرسن

لیوان رو از دست سروش میگیرم و یه خورده آب قند رو مزه مزه میکنم

طاهر از لبه ی تخت بلند میشه... بوسه ای به سرم میزنه و میگه: پس من میرم صداشون کنم

پلکام رو به نشونه ی تائید میبندم و میگم: باشه

طاهر از اتاق خارج میشه و سروش با لبخند میگه: حال خانوم من چطوره؟

-بهترم آقایی

سروش: خوشحالم... راستی؟

-هوم؟

سروش: خیلی خوشحال شدم دیدم بالاخره با طاهر مثه سابق رفتار کردی

-مطمئن نیستم همه چیز مثه سابق بشه

زمزمه وار میگه: با گذر زمان همه چیز درست میشه عزیزم

هیچی نمیگم

سروش: تا تهش بخور

یه خورده دیگه میخورم و لیوان رو به

1401/10/08 20:34

سمتش میگیرم

-دیگه نمیخورم

سروش: میگم بخور بچه

-سروش میترسم حالم بد شه... واقعا نمیتونم

وقتی اوضاع رو این طور میبینه لیوان رو از دستم میگیره... تو همین موقع چند ضربه به در باز اتاق میخوره... همون داداشم که پایین من رو تو آغوشش گرفت با خنده میگه: اجازه هست؟

سعی میکنم به گفته ی سروش و طاهر عمل کنم و غم نبود مادرم رو روی داداشم تلافی نکنم... اون بیچاره ها که تقصیری ندارن

لبخندی میزنم و سروش میگه: بفرمایید

هر سه تاشون با لبخند وارد میشن و با نگاه مشتاقشون بهم خیره میشن... دو تاشون خیلی شبیه به هم هستن ولی اون یکی هیچ شباهتی بهشون نداره.. چشماش ببیشتر شبیه منه

نمیدونم چی باید بگم... ساکت فقط نگاشون میکنم... اون دو تا که شباهت زیادی بهم دارن یه طرف تخت میشینند و اون یکی که یه خورده باهام آشناتر شده و باهام چند کلمه ای حرف زده طرف دیگه ی تخت میشینه و شیطون میگه: پس بالاخره اجازه ی دیدار صادر شد

لبخند شرمنده ای میزنم و میگم: شرمنده... یه خورده شوکه شده بودم

یکی دیگه از داداشام اخم کنه و بگه: سهیل اذیتش نکن

سهیل مظلومانه به جمع نگاه میکنه و میگه: من که هنوز چیزی نگفتم

اما اون داداشم بی توجه به حرف سهیل خطاب به من ادامه میده: عزیزم من فرهاد هستم

بعد با سر به اون داداش دیگش اشاره میکنه و میکنه و میگه: این هم فرهوده.. قل خودمه

از شنیدن این حرفش لبخندی رو لبم میاد

فرهود: ترنم جان ما درکت میکنیم.. اصلا معذب نباش ما نمیدونستیم تو نمیدونی وگرنه محتاطانه تر وارد عمل میشدیم

فرهاد با محبت دستی به سرم میکشه و میگه: امشب خیلی اذیت شدی

-بیشتر شماها رو اذیت کردم

سهیل: خانوم خانوما با ما تعارف نکن... ما داداشات هستیم... راحت باش

فرهود: آره دختر... با ما غریبی نکن.. تو واسه ی همه ی ما خیلی عزیزی

فرهاد: اصلا آقا سروش نظرتون چیه؟.. یه مدت ترنم رو با خودمون ببریم تا با ما زندگی کنه

سروش کنار سهیل میشینه و خونسردانه میگه: نه آقا فرهاد راه نداره.. من تحمل دوریه خانومم رو ندارم

سهیل ابرویی بالا میندازه و میگه: ما که آبجیمون رو میبریم.. حالا اگه خواستی خودت هم بیا

به سروش نگاه میکنم ریز ریز میخندم

سروش نگاهی به من میندازه و میگه: من که نمیذارم خانومم بدون من جایی بره اما اگه دوست داشت خودم میارمش

فرهود چشمکی به سروش میزنه و میگه: نه خوشم اومد... از اون شوهرخواهرای با ابهتی

سهیل: تو چه ساده ای پسر... به قیافش میخوره از اون زن ذلیلا باشه

فرهاد کنار گوشم زمزمه میکنه: اینجور که معلومه خیلی دوستت داره ها... تو هم دوستش داری

با خجالت زیرلب میگم: میمیرم براش

لبخندی

1401/10/08 20:34

میزنه و دستم رو تو دستش میگیره

همونجور که سهیل و فرهود در حال بحث و کشمکش هستن و سروش هم به حرفاشون میخنده فرهاد آروم میگه: پدر شوهرت همه چیز رو برامون تعریف کرد... همگیمون خیلی ناراحت شدیم

با انگشتام بازی میکنم و زمزمه وار میگم: دیگه باهاش کنار اومدم.. همینکه سروش رو دارم برام یه دنیا می ارزه

سهیل: هوی فرهاد... چی داری به آبجیه من میگی؟

فرهاد: پسره ی خل.. آبجیه منم هستا

سروش با سر به فرهاد و فرهود اشاره میکنه و میگه: اصلا به ترنم شباهت ندارین برعس سهیل که چشماش فتو برابر اصله ترنمه

فرهاد: آره... سهیل به مامان رفته.. ترنم هم شباهت زیادی به مامان داره اما من و فرهود بیشتر شبیه خونواده ی پدریمون هستیم

سهیل با افتخار میگه: حالا که شباهت من بیشتره من سهم بیشتری از ترنم میبرم

فرهود: گمشو... مگه سهمیه ایه

سروش دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و میگه: ترنم فقط سهم منه... شما داداشا فقط حق دارین نگاش کنید

سهیل: بچه پررو.. یه کار نکن خواهرمونو بدزدیمو دیگه هم برنگردونیما

سروش: مگه من میذارم

بعد آروم کنار گوشم زمزمه میکنه: باز صد مرحمت به طاهر و طاها.. من با این سه تا نمیتونم کنار بیاما

با خنده آروم میگم: سروش

فرهاد: آقا سروش داری بر علیه ما توطئه چینی میکنی

سروش: نه بابا.. من و توطئه چینی؟

سهیل: خیلی هم آره بابا

سهیل با پررویی سروش رو کنار میزنه و میگه: برو عقب ببینم... میخوام خواهرمو بغل کنم

بعد هم سریع بغلم میکنه و ادامه میده: آخیش.. چه کیفی میده آدم یه خواهر داشته باشه و دم به دم بغلش کنه

فرهود: سهیل گمشو اونور حالا نوبته منه

با تعجب بهشون نگاه میکنم ولی جدی جدی مثه این خواهر ندیده ها مدام نازمو میکشن و بغلم میکنند

سروش هم با خنده بهمون نگاه میکنه..

****

&& سروش&&

با صدای بسته شدن در از خواب میپره... متعجب به اطراف نگاه میکنه اما کسی رو به جز ترنم نمیبینه... آروم ترنم رو از حصار دستاش خارج میکنه... روی تخت میشینه و پتو رو روی ترنم مرتب میکنه... نگاهی به ساعت روی دیوار میندازه

اخماش تو هم میره و زمزمه وار میگه: یازده... چقدر خوابیدیم... باز خوبه امروز جمعه هست

باز به ترنمش نگاه میکنه و آروم دستی به موهاش میکشه

زیرلب زمزمه میکنه: عزیزکم دیشب خیلی اذیت شدی

آهی میکشه و به داداشای ترنم فکر میکنه که مدام سعی میکردن اون رو بخندونند و ترنم هم همه ی تلاشش رو میکرد که اونا رو همراهی کنه... معلوم بود که از مرگ مادرش خیلی ناراحته اما تا دیروقت به روی خودش نیاورد.. مخصوصا که شوهر مادرش، آقا سینا به همراه زن فرهاد مدام ترنم رو به حرف میگرفتن و اجازه

1401/10/08 20:34

نمیدادن به چیزی فکر کنه.. از خونواده ی مادریه ترم خیلی خوشش اومد و شب اجازه نداد اونا به هتل برگردن اما با وجود همه ی این خوشیها وقتی با ترنم تنها شد متوجه شد ترنمش هنوز نتونسته با مرگ مادرش کنار بیاد و تا نزدیکای صبح بیدار موند و ترنم رو مجبور کرد براش حرف بزنه... دوست نداشت ترنم تو خودش بریزه ترنم هم دوباره از دلتنگیهاش گفت و اشک ریخت... بهش حق میداد که بخواد اینقدر بی تابی کنه سعی کرد با دلداری دادن و همکلام شدن با اون آرومش کنه که خدا رو شکر موفق هم شد

متفکر از روی تخت بلند میشه و نگاه دیگه ای به همسرش میندازه... دلش نمیاد ترنم رو بیدار کنه... خیلی آروم به سمت در میره و بدون کوچیکترین سر و صدا از اتاق خارج میشه... همینکه وارد سالن میشه سهیل و سیاوش رو میبینه

سهیل: چه عجب آقا سروش... این آبجی خانوم کجاست؟

لبخندی میزنه و میگه: سلام سهیل خان... هنوز خوابه

سهیل با شیطنت ابرویی بالا میندازه و چیزی نمیگه

سیاوش: بیدارش کن... یه چیزی بخوره.. ما صبحونه خوردیم

-نه بار یه خورده دیگه بخوابه.. دیشب تا دم دمای صبح بیدار بود

نیش سهیل بیشتر باز میشه

سریع میگه: آخه خیلی بی تابی میکرد و نمیتونست بخوابه

با شنیدن این حرف نگاه سهیل پر از غم میشه زمزمه وار میگه: طفلکی خواهرم

سیاوش: معلوم بود زیادی تو خودشه... حدس میزدم به مشکل بر بخوره

سری تکون میده و میگه: نریمان و طاهر رفتن؟

سیاوش: آره... هر چقدر اصرار کردیم نموندن.. نریمان خیلی نگران ترنم بود.. انگار اون هم میدونست این همه ساکت بودن ترنم بی دلیل نیست

سهیل: الان بهتره؟

-دیشب که داشت میخوابید بهتر بود

نگاهی به اطراف میندازه و میگه: بقیه کجا هستن؟

سیاوش: بابا و آقا سینا به همراه پسرا رفتن بیرون... مثه اینکه ظآقا سینا یه چند جایی کار داشت

-که این طور

سهیل: پسر برو یه چیز بخور بعد بیا بشین حرف میزنیم

-نه... باید برم به مامان بگم صبحونه ی ترنم رو آماده کنه و بالا ببرم

سیاوش ریز ریز میخنده.. اخمی به سیاوش میکنه و بدون هیچ حرفی از مقابل چشمای گرد شده ی سهیل میگذره

صدای سهیل رو از پشت میشنوه که میگه: بابا این دو تا دیگه کی هستن؟

سیاوش با خنده میگه: هنوز خیلی مونده این دو تا رو بشناسی

سهیل: من رو بگو باز میخواستم اصرار کنم ترنم رو با خودمون برای یه مدتی ببریم

اخماش با شنیدن این حرف تو هم میره

سیاوش بلند از قبل میخنده و میگه: دلت خوشه ها پسر... این سروش اجازه نمیده ترنم برای چند دقیقه ازش دور باشه........

با دور شدن از سالن دیگه چیزی نمیشنوه... همینکه نزدیک آشپزخونه میشه با صدای سها سر جاش خشکش میزنه

سها: مامان

1401/10/08 20:34

من هم میخوام

مادر: سها خجالت بکش

سها: خو حسودیم شد... منم یه شوهر مثه سروش میخوام

ابرویی بالا میندازه

مادر: دختره ی ورپریده برو بیرون نمیبینی سرم شلوغه

سها: وای مامان نمیدونی چه جوری همدیگه رو بغل کرده بودن

آروم زیر لب با غرغر میگه: پس این خانوم خانوما من رو از خواب بیدار کرد

سها: اصلا دلم نمیخواست از اتاق بیام بیرون... فقط ترسیدم سروش بیدار بشه و حسابم رو برسه

مادر: چند بار بگم سرخود نرو تو اتاق این بچه ها

سها: اه.. مامان بذار بقیش رو برات بگم

مادر: گمشو بیرون.. رفتارت خیلی زشت و خجالت آوره

با خنده به دیوار تکیه میده و به حرف سها گوش میده

سها بی توجه به حرف مادرش ادامه میده: خیلی باحال بود مامان.. هر دو نفرشون یه جور خوابیده بودن که یکی ندونه فکر میکنه هر جفتشون میترسن اون یکی فرار کنه... خیلی بهم وابسته شدن

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: پس خبر نداری خواهر کوچولو... من واقعا میترسم که یه روز صبح چشمام رو باز کنم و ببینم ترنمی در کار نیست

مادر: ول کن سها... چیکار به کار شون داری.. تو رو آوردم کمکم کنی نهار درست کنم نه اینکه این حرفا رو برام بزنی

سها: خب دارم کمک هم میکنم دیگه

مادر: ولی زبونت بیشتر از دستات کار میکنه

سها: بی انصاف نشو مامان.. هر دو به یک اندازه کار میکنند

حرص کلام مادرش اون رو به خنده میندازه

مادر: اصلا کمک نخواستم گمشو برو بیرون

سها: اه.. مامان.. جوش نیار دیگه ولی خودمونیما، تو عمرم مردی به عاشقیه سروش ندیدم

--------------

بغض تو گلوش میشینه.. تو دلش میگه خبر نداری سها... خبر نداری چی کشیدم... وقتی یه تیکه سنگ بشه مونس تنهاییهات اون موقع میفهمی که باید حرف دلت رو بزنی.. وقتی سنگ قبر عشقت رو با گل تزئین میکنی و اشک میریزی غرور از یادت میره و فقط عشق تو نگاهت جا خشک میکنه.. سها هنوز خیلی مونده به حرفام برسی.. از خدا میخوام هیچوقت دردای من رو تجربه نکنی... هیچوقت

مادر: همین کارا رو میکنی که شبا اینجا نمیمونند دیگه

سها: نترس مامان... اول گوشم رو به در چسبوندم وقتی مطمئن شدم صدایی از اونور نمیاد در رو باز کردم

مادرش با صدای تقریبا بلندی میگه: چــــی؟.. تو چیکار کردی؟

سها میخنده و میگه: حرص و جوش نخور خانوم خوشگله... شوخی کردم.. در زدم دیدم کسی جواب نمیده در رو باز کردم.. میخواستم بیدارشون کنم اما دلم نیومد

مادر: طفلیکیا خیلی عذاب کشیدن

سها:خیلی نگرانشونم.. این وابستگیه شدیدی که بین جفتشون وجود داره زیاد جالب به نظر نمیرسه... این وابستگی به ضررشونه.. مخصوصا ترنم که دیوونه ی سروشه... اصلا یه لحظه بدون سروش دیوونه میشه... هر چیزی

1401/10/08 20:34

متعادلش خوبه

حرفای سها رو قبول داره

مادر: سها دیوونم کردی.. مگه بده تا این حد عاشق و شیدای همدیگه هستن و همدیگه رو میخوان .. من که کلی لذت میبرم عروسم این همه پسرم رو دوست داره

سها با عصبانیت میگه: مامان تو اصلا متوجه ی حرفای من میشی؟

خندش میگیره و تصمیم میگیره داخل آشپزخونه بشه

همونجور که وارد آشپزخونه میشه میگه: آره سها.. حق با توهه... نگران نباش.. من و ترنم تصمیم گرفتیم بریم پیش روانشناس.. هر چند من از قبل میرفتم ولی به ترنم هم گفتم که باهام همراه بشه

سها با دهن باز بهش نگاه میکنه

و مهربونتر از قبل میگه: ممنون که نگرانمون هستی

متوجه ی چشم غره ی مادرش به سها میشه و خندش شدت میگیره

سها به زحمت میگه: تو همه چیز رو شنیدی؟

چشمکی به خواهرش میزنه و میگه: اوهوم...این دفعه یادم میمونه در اتاق رو از پشت قفل کنم تا خانومای فوضول نتونند بیان داخل

سها پیشونیش رو میخارونه و مادرش با خشم نگاش میکنه

با قدمهای بلند خودش رو به مادرش میرسونه و از پشت بغلش میکنه و میگه: درسته دعوات نمیکنم اما دلیل نمیشه مامانه خوشگله من رو حرص بدی وگرنه میبرمش پیش خودم

سها با پررویی میگه: خوشم میاد مادر و پسر خوب هوای همدیگه رو دارین

مادر: دختره ی چشم سفید

گونه ی مادرشو میبوسه میگه: قربون مامان خانوم خودم برم که همیشه هوای پسرش رو داره... اصلا بهش توجه نکن مامان خانومی.. بچه که زدن نداره

لبخند رو لبای مادرش میشینه و آروم از بغلش بیرون میاد

مادر: سها صبحونه ی داداشت رو آماده کن

-نه مامان... اینجا نمیخورم.. میخوام ببرم بالا با ترنم بخورم

مادر: سها شنیدی که

سها: مامان احیانا بنده رو با کلفت خونتون اشتباه نگرفتی

خندش میگیره... مادرش هم نگاش میکنه و هر دو میزنند زیر خنده

سها با غرغر مشغول آماده کردن صبحونه میشه و مادرش میگه: قربون این چشمات بشم که تازگیا همیشه برق میزنه

چیزی نمیگه و فقط با محبت به مامانش نگاه میکنه... وقتی محبت مادرش رو میبینه دلش واسه ی ترنم بیشتر میسوزه که نمیتونه طعم محبتهای مادرانه رو بچشه

-مامان هوای ترنم رو بیشتر داشته باش

مادر: حواسم هست عزیزم... خیالت راحت

سها: صبحونه آماده هست... برو ور دل زنت بشین بخور و به جون خواهرت دعا کن

میخنده و به مادرش میگه: مامانی این خدمتکاره زیادی پرحرفه ها

جیغ سها در میاد و بیشتر از قبل اون رو به خنده میندازه.. مادرش با لذت به سر تا پاش نگاه میکنه و میگه: برو عزیزم.. برو صبحونتو بخور ضعف میکنی

سینی رو برمیداره و با حس خوبی از آشپزخونه خارج میشه.. کسی رو تو سالن نمیبینه و بی تفاوت از پله ها بالا میره...

1401/10/08 20:34

همینکه به در اتاق میرسه سعی میکنه باز هم با کمترین سر و صدا وارد بشه که ترنم رو نترسونه

ولی با باز کردن در صدای ترنم رو میشنوه

ترنم: اومدی؟

-تو بیداری شیطون؟

ترنم همونجور که روبه روی آینه نشسته و موهاش رو شونه میکنه میگه: تازه بیدار شدم

-سینی رو روی تخت میذاره و به سمت ترنم میره.. شونه رو از دستش میگیره و به نرمی موهای عشقش رو شونه میکنه

ترنم: آقایی؟

-جانم

ترنم: من خیلی فکر کردم

-راجع به چی عزیزم؟

ترنم: راجع به خونوادم

-خب... به نتیجه ای هم رسیدی؟

ترنم: اوهوم.. دوست دارم این مدت یه کاری کنم که بهشون خیلی خوش بگذره

1401/10/08 20:34

-اینکه خیلی خوبه

ترنم: ولی با کمک تو

-همیشه میتونی رو کمک من حساب کنی عزیزم

ترنم: میشه این مدتی که ایران هستن تو خونه ی خودمون ازشون پذیرایی کنم

-البته.. چرا که نه.. من هم خوشحال میشم

شونه رو روی میز آرایش میذاره و موهای ترنم رو ساده میبنده

ترنم: ممنون سروشم... خیلی دوستت دارم

از تو آینه بهم نگاه میکنند و به روی هم لبخند میزنند

-آقا سینا میگفت خالت خیلی بی تابی میکنه

ترنم: دلم میخواد باهاش حرف بزنم... دیشب زن داداشم هم همینو میگفت.. میگفت مامان وقتی فهمید که یکی از دخترای خواهرش زنده هست از شدت خوشحالی فقط اشک میریخت ولی به خاطر اینه حالش زیاد خوب نبود نمیتونست یه سفر طولانی با هواپیما داشته باشه... خیلی اصرار داشت باهاشون برم

اخم ریزی میکنه و میگه: میدونی که اجازه نمیدم

ترنم: اوهوم

-ناراحت نمیشی؟

ترنم: نه آقایی.. میدونم خودت من رو میبری

لبخندی رو لباش میشینه

-آره عزیزم ولی خوشم نمیاد بدون من جایی بری

ترنم: هر چی تو بگی آقایی

بعضی وقتا حس میکنه این ترنمش رو بیشتر دوست داره... بر خلاف گذشته ها ترنم برای چیزای غیر معقول اصرار نمیکنه... حرفاش رو قبول میکنه... عشق و احساسش رو بیشتر نشون میده و شیطنتاش هم کمتر شده... کلا یه زن نمونه شده همونی که هر پسری آرزوش رو داره... هر چند بعضی وقتا دلش برای پرحرفیهای ترنم تنگ میشه ولی این زندگیه آروم به همراه عشق رو به یه زندگیه پر سر و صدا ترجیح میده... تنها نگرانیش افسردگیه ترنمه که حس میکنه این روزا بهتر شده

نوازشگونه گردن ترنم رو لمس میکنه و میگه: بلند شو عزیزم... بهتره صبحونمون رو بخوریم بقیه خوردن

ترنم از جاش بلند میشه و میگه: پس خیلی زشت شد که تا این وقت روز خوابیدم

-نه عزیزم.. اکثرا بیرون رفتن.. مثله اینکه آقا سینا بیرون کار داشت پسرا هم باهاش رفتن.. فقط سهیل مونده... بقیه هم که دیگه به این رفتارای من و تو عادت دارن

ترنم میخنده و چیزی نمیگه

-بریم که خیلی گرسنه ام

ترنم هم سری تکون میده و با همدیگه به سمت تخت میرن

******

&&ترنم&&

تو این مدت خیلی بهم خوش گذشت... بابا سینا و پسرا رو به همراه دخترخاله ام که همون زن داداشمه به خیلی جاها بردم و خیلی از مکانهای دیدنی رو بهشون نشون دادم... هر چند بابا سینا خودش خیلی چیزا رو میدونست اما بقیه اطلاعات دقیقی نداشتن... با اینکه فقط چند روزه رفتن ولی دلم خیلی براشون تنگ شده... پریسا که موقع رفتن کلی گریه میکرد.. فرهاد با خنده بهم گفت زن من رو هم مثل خودت لوس و ننر کردی... تو این مدت فهمیدم که فرهود هم یکی رو دوست داره و به تازگی باهم نامزد شدن... وقتی تلفنی باهاش

1401/10/08 20:34

حرف میزدم اونقدر بامزه صحبت میکرد که باعث میشد با صدای بلند بخندم.. تازه اون هم از من دعوت کرده و گفته حتما باید برم پیششو رو در رو باهاش آشنا بشم... از خاله ام که هر چی بگم کم گفتم.. اونقدر ماهه اونقدر خانومه که دلم میخواد هر چه زودتر ببینمش... هر روز برام زنگ میزنه و کلی باهام حرف میزنه.. هر چی از محبتش بگم کمه.. فکر نمیکردم اینقدر عزیز باشم... اون هم بین خونواده ای که پدرم زندگیشون رو داغون کرد... عاشق همگیشون هستم.. تو این مدت کم خیلی برام عزیز شدن... اونقدر بهم محبت کردن که اصلا احساس بی کسی نمیکنم... طاهر و سروش هم تو این مدت باهامون همراه میشدن... نریمان خودش نمیتونست بیاد ولی نامزدش رو میفرستاد و کلا همه دور هم بودیم... از صبح میرفتیم بیرون و تا شب با خوشحالی میومدیم خونه.. نریمان و پیمان هم چند باری بهم سر زدن.. خونواده ی سروش هم که دیگه محبت رو در حق من تموم کردن و چند باری خونواده ی مادریم رو به خونشون دعوت کردن... کلا رابطه ها خیلی خوبه تنها مشکلی که این روزا داشتیم مشکل دادگاه بود که نریمان و سیاوش اصرار داشتن من و سروش هم در دادگاه هنگام صدور حکم حضور داشته باشیم ولی سروش مخالف صد در صد بود.. من هم که طبق معمول طرف سروش بودمو با حرفش مخالفتی نمیکردم اما از یه طرف وقتی یاد حرفای سیاوش میفتم دلم آتیش میگیره... الان همه تو دادگاه هستن و من و سروش تو شرکت مشغول کاریم... هر چند چه جور کاری من که اصلا دست و دلم به کار نمیره... برای بار هزارم مردد به سروش نگاه میکنم... بی تفاوت و بدون هیچ استرسی مشغول به کاره.. انگار نه انگار که امروز روز دادگاهه و قراره حکم صادر بشه... انگار واقعا براش مهم نیست ولی من از شدت استرس رو به موتم... پشت میزم نشستم و به متنایی که قراره ترجمه کنم نگاه میکنم... سروش حجم کارای من رو کم کرده و اکثر کارا رو داده به مترجم جدید.. میگه دوست ندارم خودت رو خسته کنی... همین متنا رو هم فقط به اصرار خودم داده تا از بیکاری در بیام

سری به نشونه ی نه تکون میدم و با خودکار پیشونیم رو میخارونم

-نه خوبم

از پشت میزش بلند میشه و فاصله ی بین میز خودش و میز من رو طی میکنه... دقیقا مقابلم وایمیسته و میگه: بگو... میشنوم

متعجب میگم: چی رو؟

سروش: همون چیزی که رو دلت سنگینی میکنه

-چیزی رو دلم سنگینی نمیکنه... فقط یه خورده استرس دارم

با اخم میگه: برای چی؟... برای حکم اون عوضیا

--------------

-نه... برام مهم نیست که چه بلایی سر اونا میاد... بیشتر نگران عکس العمل سیاوشم.. میترس نتونه خودش رو کنترل کنه

سروش: حق داره

-دلم خیلی براش میسوزه.. امروز خیلی تنهاست... مامان هم که گفت

1401/10/08 20:34

تحمل ندارم و به خاطر همین نرفت

سروش: بابا هست.. هواش رو داره

از پشت میز بلند میشمو آروم زمزمه میکنم: سروش؟

چشماشو ریز میکنه و با حرص میگه: حرفشم نزن.. ما امروز هیچ جا نمیریم.. تازه تونستم یه خورده حالت رو، رو به راه کنم

آروم میگم: سروش من حالم خوبه... سیاوش این چند روز خیلی اصرار کرد.. حقش نیست که امروز تا این حد غریب و تنها باشه... من و تو که همدیگه رو داریم اما سیاوش تو این لحظه های بحرانی نه ترانه ای داره نه عشقی نه امیدی به آینده... بیا بریم اون به کمک ماها احتیاج داره

سروش متفکر نگام میکنه

-سروش خواهش میکنم... از صبح دارم از نگرانی دارم میمیرم

با اخم میگه: بیخود

بی توجه به حرفش ادامه میدم: نگران حکم و این چیزا نیستم.. یعنی دیگه برام مهم نیست.. تنها چیزی که الان برام مهمه تویی که تو هم کنارمی... تنها نگرانیه من سیاوشه... هیچکس به اندازه ی من و تو نمیتونه اون رو درک کنه

مستاصل نگاهی به اطراف میندازه و میگه: آخه... پس.. تو چی؟

-من خوبم آقایی.. تا وقتی تو کنارمی من خوبه خوبم

برای چند لحظه مسبقیم نگام میکنه و بعد به سمت میزش میره.. به ریموت ماشین که روی میزه چنگ میزنه و زمزمه وار میگه: راه بیفت

لبخندی رو لبم میشینه و میگم: ممنون آقایی

با مهربونی میگه: قربون دل مهربونت بشم... بهتره سریع تر بریم

سریع تکون میدمو باهاش همراه میشم

*****

سروش روی صندلی، کنار در بسته نشسته و من با نگرانی از این طرف به اون طرف میرم... از اونجایی که دیر حرکت کردیم نتونستیم به موقع برسیم... وقتی رسیدیم در بسته بود و دادگاه شروع شده بود

سروش: ترنم بیا اینجا بشین

-نگرانم سروش... از طاهر شنیدم مونا و بابا هم حضور دارن

با اینکه دل خوشی از بابام ندارم ولی دلم بی نهایت برای مونا میسوزه

سروش: نگرانیت بی مورده.. همه به جز مامان اومدن تا محکوم شدن اینا رو ببینند

بعد با اخم ادامه میده: گفتم بیا اینجا بشین... خوشم نمیاد زیاد تو چشم باشی

کنارش میشینم و میگم: تو نگران نیستی؟

با حرص پاش رو تکون میده و میگه: واسه همین میگفتم شرکت باشیم... حداقل زمان زودتر میگذشت... نگرانیه من بابت آلاگل و بنفشه ست.. میترسم تبرئه بشن

-بیخیال سروش... تو دعا کن حال کسی بد نشه

سروش: چی چی رو بی خیال سروش... اینا زندگیه ماها رو تباه کردن.. من.. تو.. سیاوش.. ترانه.. خونواده هامون.. همه و همه بازیچه ی دست این کثافتا شدیم

بعد با اخم و غیض ادامه میده: اگه کسی دور و برت چرخید و حرف از رضایت زد به هیچ عنوان قبول نمیکنیا وگرنه من میدونم و تو

-وای سروش.. تو چقدر عصبی هستی... من که حرفی از رضایت نزدم

سروش: اصلا اسم این

1401/10/08 20:34

عوضیا رو که میشنوم اعصابم بهم میریزه.. چه برسه که بخوام حضور نحسشون رو هم تحمل کنم

نگاه خیره ی یه سرباز رو روی خودم احساس میکنم نگاهی بهش میندازم که باعث میشه سروش دستش رو دور شونه هام بندازه و اخم وحشتناکی به سربازه کنه

عصبی زمزمه میکنه: نگاش نکن... بچه پررو میبینه همراه من هستیا باز دست بردار نیست........

تو همین موقع در اتاق باز میشه و سروش ساکت میشه

دستش رو از دور شونه هام برمیداره و دستم رو تو دستش میگیره... آدما تک و توک از اتاق خارج میشن...سروش همونجور که دستم تو دستشه از جاش بلند میشه و من رو هم مجبور میکنه سر پا واستم

با دقت به آدمای غریبه نگاه میکنم و با دیدن نریمان لبخندی رو لبم میشینه... نریمان با دیدن ما به سمتمون میاد و با ذوق میگه: طاقت نیاوردین؟

سروش ابرویی بالا میندازه و با سر به من اشاره میکنه

سروش: باز مهربونیه خانوم قلنبه شد و کار دست ما داد

نریمان دماغمو فشار میده و میگه: آبجیه گله خودمه دیگه

سروش با اخم دست نریمان رو پس میزنه میگه: دماغ زن من رو نکش دردش میگیره

نریمان غش غش میخنده

سروش: کوفت.. بگو نتیجه ی دادگاه چی شد؟

تو این مدت نریمان و پیمان خیلی با سروش خودمونی و صمیمی شدن... چند باری نریمان و نامزدش به خونه مون اومدن... یه بار هم با سردار تلفنی حرف زدم و فهمیدم اون بچه ای که من تو پارک نجات داده بودم بچه ی یکی از همکارای سردار بود که منصور و دار و دستش میخواستن با گروگان گرفتن اون طفل معصوم به اهداف پلیدشون برسن.. در کل از آشنایی با سردار خیلی خوشحال شده بودم و قرار شده که در اولین فرصت یه ملاقاتی باهاشون داشته باشم

نریمان نمیشه

سروش: نریمان

نریمان: راه نداره داداش... اول مژده گونی

سروش چپ چپ نگاش میکنه و که نریمان خطاب به من میگه: ترنم چه جوری تحملش میکنی.. اینو که با یه من عسل هم نمیشه خورد

ابرویی بالا میندازم و میگم: شوشوی من بدون عیل هم خوردنیه.. دیگه نشنوم در مورد موش موشیه من بد حرف بزنیا

نریمان: اوه.. اوه.. چه هوای همدیگه رو هم دارن

لبخندی رو لبای سروش میاد و میگه: نریمان نتیجه چی شد؟

نریمان: لعیا که وضعش معلومه.. اعدام

سروش: آلاگل و بنفشه

نریمان: سه سال حبس

پوزخندی رو لبای سروش میشینه

نریمان با سرخوشی میگه: مژده گونی چی شد؟

سروش با حرص میگه: سه سال

نریمان: سروش از اول هم میدونستی.. بالاخره قانونه

سروش: آخه این انصافه.. بعد از اون همه عذاب فقط سه سال برن تو هلفدونی

نریمان آهی میکشه و چیزی نمیگه

چشمم به سیاوش میفته که با حالی خراب روی زمین زانو زده

با ناراحتی به سیاوش اشاره میکنم و میگم:

1401/10/08 20:34

سروش اونجا رو

سروش و نریمان مسیر نگاشون رو تغییر میدن و به سمتی که من اشاره کردم نگاه میکنند

-----------

---------

سروش با دیدن سیاوش تو اون وضع بدون اینکه دست من رو ول کنه به سرعت به سمت سیاوش میره و دست من رو هم میکشه.. طاهر هم که تازه از اتاق خارج شده بود با دیدن سیاوش هول میکنه و چون نسبت به ما به سیاوش نزدیکتره کنارش زانو میزنه... یه چیزایی بهش میگه و میخواد بلندش کنه.. تو همین موقع ما هم به سیاوش میرسیم.. سروش بازوی سیاوش رو میگیره و با کمک طاهر به زور لندش میکنه

سیاوش:اه.. ولم کنید.. من حالم خوبه؟

سروش: آره.. دارم میبینم

طاهر: سیا بهتره یه خورده بشینی

سیاوش میناله: خوبم چیزیم نیست

از قیافه ی زار سیاوش دلم میگیره با بغض میگم: سیاوش با خودت این کار رو نکن

سیاوش خودش رو از دست سروش طاهر خلاص میکنه و به دیوار تکیه میده.. چشماش رو میبنده و غمگین زمزمه میکنه: ترنم نمیتونی بفهمی من چی میکشم؟.. هیچکس نمیتونه بفهمه

لبخند تلخی میزنم و میگم: هیچکس به اندازه ی من نمیتونه یفهمه که تو چی میکشی.. من تک تک این لحظه های تلخ رو تجربه کردم... شاید خیلی تلخ تر از اینی که تو الان داری میکشی

سیاوش چشماش رو باز میکنه و مستقیم نگام میکنه

سری تکون میده و به تلخی میگه: آره حق با توهه.. تو شریک تک تک دردای منی... درد تو و سروش اگه بیشتر از دردای من نباشه کمتر از دردای من هم نیست ولی میدونی ترنم؟... یه چیزی هست که دلیل نفس کشیدن رو از من میگیره و اون هم نبود ترانه هست

اشک تو چشمام جمع میشه

سیاوش: آخ ترنم... اگه بدونی چقدر خوشحالم... امروز بهترین روز زندگیه من بعد از مرگ ترانست... بالاخره اون قاتل بی وجدان به جاش رسید.. حکم مرگش صادر شده

سروش: سیاوش

سیاوش به سروش نگاه میکنه و میگه: میخوام امروز رو با عشقم جشن بگیرم فقط دلم از این میسوزه که مثه تمام این سالها باز هم باید من حرف بزنم و اون گوش بده

اشکام صورتم رو خیس میکنند... دستهای سروش دور کمرم حلقه میشن

سروش کنار گوشم زمزمه میکنه:هیس... آروم عزیزم

سیاوش انگار تو این دنیا نیست.. خودش اینجاش.. نگاهش اینجاست اما اینجور که از چشماش میشه خوند در گذشته ها سیر میکنه

طاهر دستاش رو جلوی چشماش میگیره و با قدمهای سریع از ما دور میشه... معلومه به زحمت خودش رو کنترل کرده تا جلوی ماها اشک نریزه

اما سیاوش بدون هیچ خجالتی اجازه ی آزاد شدن اشکی رو که از حصار چشماش میخواد فرود بیاد رو میده و آهی میکشه

اومدم سیاوش رو دلداری بدم اما حس میکنم هیچ کلمه ای برای دلداریه سیاوش وجود نداره... چطور میتونم آرومش کنم وقتی تک تک این حرفا آتیش به

1401/10/08 20:34

قلبم میزنه

سیاوش: کم کم دارم رنگ نگاهش رو از یاد میبرم... نمیدونم چرا اینقدر بی انصاف شده و جواب التماسای من رو نمیده... خیلی ازش دلگیرم...

سرم رو روی سینه ی سروش میذارم و آروم آروم اشک میریزم... سروش کمرم رو نوازش میکنه و غمگین به برادرش چشم میدوزه... انگار زبون اون هم برای دلداری نمیچرخه

سیاوش: بانوی بی وفای من این رسمش نبود.. من رو اینجور تنها بذاری و خودت برای همیشه بری

از شدت گریه به هق هق میفتم

سیاوش یهو ساکت میشه

سرم رو از رو سینه ی سروش برمیدارم و با چشمای اشکی به سیاوش زل میزنم

سیاوش انگار تازه به خودش اومده... چند قطره اشکی که از چشماش سرازیر شده رو پاک میکنه و میگه: شرمندتم ترنم... باز باعث آزارت شدم

-اینجوری نگو سیاوش... ترانه خواهرم بوده.. برام بیشتر از هر کسی عزیز بود.. بهت حق میدم این طور بی تاب عشقت باشی

سیاوش: امروز باید مقاومتر از همیشه باشم.. نمیخوام بشکنم نمیخوام گله کنم نمیخوام اعتراض کنم فقط میخوام برم آرامگاه ترانه و بهش بگم که اون کسی که تمومت کرد خودش هم داره تموم میشه.. به ته راه رسیده.. دیگ هیچ راه فراری نداره.. میخوام خودم این خبر رو به عشقم بدم

لرزی به بدنم میفته

سروش متوجه میشه با دستاش فشار آرومی روی شونه هام وارد میکنه و خطاب به سیاوش میگه: من و ترنم هم باهات میایم

سیاوش تکیه اش رو از دیوار میگیره و زیرلب میگه: نه.. میخوام با ترانه ی زندگیم تنها باشم

-اما......

سیاوش: حال من خوبه ترنم... حداقل بهتر از تمام این چهار سال

بعد با بغض سروش میگه: مواظبه ترنمت باش.. میدونی که چقدر دوستت داره

به سروش نگاه میکنم.. اون هم به من نگاه میکنه.. سیاوش لبخندی میزنه و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو میکنه.. بعد هم آروم آروم از ما دور میشه

-نباید تنهاش بذاریم

سروش: بهتره یه خورده تنها باشه.. نترس چیزی نمیشه

-مطمئنی؟

یه دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره گلم... خیالت راحت

با تموم شدن جملش دستم رو آروم بالا میاره و بوسه ی آرومی به سر انگشتام میزنه

لبخندی رو لبام میشینه.. دستم رو از دستش یرون میارمو روی سینش میذارم.. مهربون نگام میکنه و زمزمه وار میگه: دوستت دارم خانومم

آروم نگام رو ازش میگیرم و که چشمم به آلاگل میفته که جلوی در ماتش برده... ناخواسته اخمام تو هم میره


--------

مامور: خانوم راه بیفتین

مادر آلاگل تو همین لحظه میرسه و میگه: فقط یه لحظه ی دیگه خانوم.. فقط یه لحظه دیگه

مامور: چرا متوجه نیستین خانوم عزیز برای بنده مسئولیت داره.. تا همین الان هم خیلی....

مادر آلاگل: خواهش میکنم دخترم... خیر از جوونیت ببینی... فقط چند

1401/10/08 20:34

دقیقه ی دیگه

مامور زن سری تکون میده و میگه: فقط سریع تر

آلاگل بی توجه به حرفای مادرش و اون مامور نگاهش به دسته منه که رو قفسه ی سینه ی سروشه

سعی میکنم خونسرد باشم.. سخته.. خیلی زیاد ولی همه ی سعیم رو میکنم

سروش: نگاش نکن

-چی؟

سروش: میگم به اون عوضی خیره نشو

نگام رو از آلاگل میگیرم و تو چشمای سروش زل میزنم

- از کجا فهمیدی؟

سروش: از صدای جال بهم زن مادرش

آهی میکشم و چیزی نمیگم

مادر آلاگل: مادر ببین با ما چیکار کردی؟

هیچ صدایی از آلاگل بلند نمیشه

مادر آلاگل: عزیزم تو رو مراقب خودت باش... ما با وکیلت صحبت کردیم.. مطمئن باش رضایت میگیریم.. به هر قیمتی که شده رضایت میگیرم

پوزخندی رو لبای سروش میشینه و میگه: آره من هم دادم

چیزی نمیگم... فقط دست سروش رو تو دستم میگیرم و محکم فشار میدم

مامور: خانوم دیگه.........

مادر آلاگل: آلا، مادر دیگه سفارش نکنما

بعد با صدای بلند میزنه زیر گریه و کم کم صدای قدماش رو میشنوم که از در اتاق دور میشه ولی سروش با خونسردی بدون اینکه حتی سرش رو به عقب برگردونه میگه: بریم

با این حرف خودش حرکت میکنه و من و هم با خودش همراه میکنه

هنوز چند قدمی نرفتیم که صدای آلاگل بلند میشه

آلاگل: سروش

مامور: ای بابا... خانوم هیچ معلومه چیکار دارید میکنید؟

سروش پوزخند تمسخر آمیزی میزنه و یهو وایمیسته

کنار گوشم زمزمه میکنه: نظرت چیه یه خورده حال این دختره رو بگیریم؟

سریع سرمو به نشونه ی نه تکون میدمو میگم: نه سروش.. بریم... ما فقط برای کمک به سیاوش اومده بودیم.. تو رو خدا بریم

سروش بی توجه به حرف من دستم رو محکم فشار میده و میگه: نترس عزیزم.. تا وقتی من پیشتم از هیچی نترس

مثه سروش فکر نمیکنم.. رو در رو شدن با آلاگل برام سخته...

مینالم: سروش

اما سروش با خونسردی به عقب برمیگرده و مستقیما تو چشمای آلاگل زل میزنه... خودم رو بیشتر به سروش میچسبونم

مامور میخواد آلاگل رو به زور ببره ولی آلاگل میگه: فقط یه لحظه.. تو رو خدا... فقط یه لحظه

مامور خسته از این همه کش مکش میگه: نمیشه خانوم

آلاگل ملتمسانه به مامور نگاه میکنه و در نهایت مامور نفسی از روی حرص بیرون میده و سری تکون میده

مامور: سریع تر

آلاگل: باشه.. حتما

بعد نگاش رو معطوف من و سروش میکنه

آروم زمزمه میکنه: سروش تو چیکار کردی؟

سروش با خونسردی به سمت آلاگل میره و من رو هم با خودش میکشه... دقیقا در چند قدمیش توقف میکنه و با تمسخر میگه: میخوای بگی نمیدونی؟

آلاگل با نگرانی و ترس به سروش نگاه میکنه

سروش من رو بیشتر تو بغلش میکشه و دست چپم رو با دست چپ خودش بالا میاره.. آلاگل

1401/10/08 20:34

با حیرت به حلقه هامون نگاه میکنه

آلاگل یه قدم به عقب میره و میگه: دروغه.. داری دروغ میگی

سروش با خونسردی میگه: اتفاقا بزرگترین حقیقته زندگیم همینه... بالاخره تونستم گندی که جنابعالی به زندگیه من و ترنم زده بودی رو جمع و جور کنم... بالاخره عشقم رو مال خودم کردم.. بالاخره تونستم به اون آرامشی که دنبالش بودم برسم

اشک تو چشمای آلاگل جمع میشه

آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف تکون میدم... نه دلم میخواد داد بزنم.. نه جیغ بکشم.. نه حتی یه پوزخند رو لبام بیارم... حتی دلم نمیخواد به این دختری که رو به روم واستاده و هنوز هم تو نگاش رنگ پشیمونی نیست نگاه کنم.. هیچوقت به سروش نگفتم که اون روزایی که فکر میکردم عاشق آلاگلی چند باری با خودم کلنجار رفته بودم که رضایت بدم... حالا برام سخته رو در روی این دختر واستم و بگم هیچی نشده.. روحم زخم خورده هست و با این قلب ترک خورده به سختی دارم زندگیم رو میسازم... مگه با پوزخند و تمسخر و سه سال حبس چیزی جبران میشه؟.. تنها دل خوشیم همین سروشه که اون هم پا به پای من از سختیهای من عذاب میشه

سروش که انگار به هدفش رسیده خطاب به من میگه: بریم عزیزم... امروز خیلی خسته شدی

زمزمه وار میگم: بریم

همینکه برمیگردیم تا بریم آلاگل به کت سروش چنگ میزنه و میگه: سروش نرو.. سروش تو رو خدا صبر کن... بذار باهات حرف بزنم... همه چیز رو واست توضیح میدم... میدونم داری اذیتم میکنی

سروش با حرص آلاگل رو به عقب هول میده

ولی آلاگل با گریه میگه: سروش من به خاطر تو از همه چیزم گذشتم... این دختره ی عوضی هیچوقت دیگه نمیتونه مثه یه زن کامل باهات زندگی کنه

--------

سروش با خشم به عقب برمیگرده همونطور که سعی میکنه صداش بلند نشه از بین دندونای کلید شده میگه: تو الان چه زری زدی؟

بازوی سروش رو میکشم و میگم: سروش بیخیال شو.. بیا بریم

میترسم سروش عصبانی بشه و به دردسر بیفته... طاهر و نریمان اینا هم رفتن بیرون.. همین بیشتر نگرانم میکنه

**

سروش: نه ترنم.. بذار ببینم این کثافت الان چی گفت

بعد خطاب به آلاگل میگه: جرات داری یه دفعه ی دیگه حرفتو تکرار کن

آلاگل با هق هق میگه: من همه ی این کارا رو بخاطر تو کردم سروش.. به خدا دوستت دارم

سروش با نفرت میگه: ببین عوضی یه چیز میگم خوب تو گوشت فرو کن حالم از خودت و ابراز علاقتو و عشق مزخرفت بهم میخوره... بهتره با زن من درست صحبت کنی و صفتی رو که فقط و فقط لایق خودته به خانومم نچسبونی و گرنه یه کاری میکنم......

سریع وسط حرف سروش میپرمو میگم: سروش

سروش نگام میکنه و آروم زمزمه میکنم: خواهش میکنم آروم باش

چشماشو میبنده و نفسش رو با حرص

1401/10/08 20:34

تکون میده

آلاگل خطاب به من میگه: سروش همه چیز منه

سروش با حرص میگه: خوبه والا.. به جای شرمندگیه و خجالت داره چرت و پرت میگه.. بریم ترنم

-یه لحظه سروش

سروش: ترنم

لبخندی میزنم و میگم: چیزی نیست آقایی من خوبم ولی فکر کنم بهتره قبل از رفتنمون یه چیزایی واسه ی این خانوم روشن بشه

سروش: اما......

-سروشم من خوبم

سروش به ناچار ساکت میشه... به آلاگل نگاه میکنم

غمگین زمزمه میکنه: چطور تونستی؟.. سروش سهم من بود

زهرخندی میزنم و با لحن سردی میگم: مطمئنی؟

آلاگل دهنشو باز میکنه.. میخواد حرفی بزنه ولی انگار هیچ جوابی برای سوال من نداره

-دلم نمیخواست باهات حرف بزنم... هنوز هم دلم نمیخواد.. چون حرف مشترکی بین مون نبود و نیست... ولی بهتره یه چیز رو بگم و برم... اینکه اشتباه نکن.. حداقل برای بار دوم اشتباه برای خودت خیال بافی نکن... هر دومون خوب میدونیم که سروش همیشه مال من بود... عشق من بود.. همه ی دنیای من بود.. مهم نیست چقدر بجنگی سروش همیشه مال من میمونه.. حتی اگه تو این دنیای خاکی نباشم باز هم.....

سروش: ترنم اینجوری نگو عزیزم. تو باید باشی و نفس بشی

لبخندی میزنم و مهربون نگاش میکنم

آلاگل دستش رو جلوی دهنش میگیره تا صدای هق هقش بلندتر نشه

به سردی ادامه میدم: روزای زیادی رو با عشقم سپری کردی.. اعتراف میکنم بدجور تو اون روزا شکستم... خداییش تو چزوندنم موفق بودی.. اونقدر تو عشقی که ماله خودت نبود غرق شده بودی که یادت رفت خدایی هم هست که بخواد حق رو به حق دار برسونه.. ناامیده ناامید شده بودم ولی خوبیه این زندگی به اتفاقات غیرمنتظرشه.. دیدی که دقیقا تو زمانی که انتظارش رو نداشتی تمام آرزوهات دود شد و رفت هوا... همونجور که آرزوهای من رو زیر پاهات له رده بودی

سروش منو به خودش میچسبونه و آلاگل به زمین چشم میدوزه

-و اما الان.. حس میکنم حداقل تو شکست عشقیمون بی حساب دیم.. فکر نمیکنی خیلی بی انصافی باشه که بخوای من رو متهم کنی به دزدیدن عشقی که مال خودم بوده؟

آلاگل با بغض میگه: من عاشق بودم

-من هم عاشق بودم... ولی عشق به چه قیمتی؟... به قیمت از دست رفتن چند تا زندگی؟

سری با تاسف تکون میدم و میگم:حتی اونقدر ارزش نداری که بگم برات متاسفم

به سروش نگاه میکنم و میگم: بریم؟

سروش با تمسخر نگاهی به آلاگل میندازه و میگه: بریم عزیزم

شونه به شونه ی سروش از آلاگل دور میشیم و تو دلم برای هزارمین بار خدا رو برای داشتن سروش شکر میکنم

****

شش سال بعد

از پشت پنجره ی اتاق به بیرون نگاه میکنم و به زندگیه پرفراز و نشیبم فکر میکنم... به این سالها که در کنار سروش چگونه گذشت... نمیگم همه

1401/10/08 20:34

چیز عالی بود بالاخره ما هم سختیهای خودمون رو داشتیم ولی با تموم اون سختیها حتی برای یه لحظه هم از انتخابم پشیمون نشدم... نمیدونم اگه *** دیگه ای جای من بود چیکار میکرد.. شاید مسیر زندگیش رو از آدمایی که یه روز بی توجه به اون به دنبال زندگیه خودشون رفته بودن جدا میکرد و برای همیشه میرفت ولی خب من ترنم بودم... ترنمی که وابسته بود به عشقش.. به سروشش... به برادرش، طاهر و حتی به خونوادش

آره... من وابسته ی اطرافیانم بودم و باید میموندم... درسته رابطه ام با خونواده ی پدریم هیچوقت خوب نشد... یه کدورتی موند.. یه چیزی تو دلم موند که نتونستم باهاش کنار بیام ولی نتونستم به کل ازشون دل بکنم... هنوز هم ماهی یه بار به همراه سروش بهشون سر میزنیم... از یه چیز مطمئنم اگه میرفتم تا آخر عمر حسرت همه ی این شیرینی ها به دلم میموند.. هر چند هیچوقت نتونستم برگردم به چهار سال پیش و ترنم سابق بشم... اطرافیانم هم کم کم با این موضوع کنار اومدن... من هم راضیم.. بیشتر از همیشه... با داشتن سروش... با داشتن خونواده ی سروش.. با داشتن برادرام.. با داشتن خونواده ی مادری و پدریم... با داشتن تمام این چیزایی که یه روز از دستشون داده بودم

---------

من زندگیه بدون سروش رو تجربه کرده بودم.. اون هم چهار سال... میدونستم نمیتونم دل بکنم و برم... الان هم خوشحالم که با دلم پیش رفتم شاید اگه با منطقم هم انتخاب میردم خوشبخت میشدم ولی مطمئنم تا این حد به آرامش نمیرسیدم.. چون چشمم همیشه دنبال عشقم بود... تمام این سالها با دلم انتخاب کردم و بعضی وقتا به خاطر انتخابام شکستم.. به زانو در اومدم، داغون شدم و تیکه تیکه شدم بعضی وقتا هم همه چیز همونی شد که خودم میخواستم... زندگی همینه نمیشه تضمین کرد که با یه تصمیم منطقی حتما خوشبخت میشی... بعضی وقتا معقول ترین انتخابا منجر به شکست میشن.. واسه همین ترجیح میدم با دلم پیش برم حداقل اگه شکست بخورم افسوس نمیخورم که چرا به ندای قلبم گوش ندادم.. شاید حرفام اشتباه باشه ولی من دوست دارم این طور زندگی کنم... زندگیه من یعنی همین ریسکها.. همین عشقا.. همین خنده های گا و بیگاه... زندگیه من تو حرفای دلم خلاصه میشه... تو عشقم... توی سروشم سروشی که حتی الان هم بهترین تکیه گاه برای من و.......

دستی روی شکمم میشم و با لبخند زمزمه میکنم: بچه هامه

آره بچه هام.. ثمره های عشقم که با وجودشون خوشبختیه من و سروش رو کامل کردن... دوران بارداریه من با اینکه خیلی سخت گذشت فوق العاده شیرین بود... چون هیچکدوم از اعضای خونواده ی سروش برای یه لحظه هم از من غافل نشدن.. سروش که دیگه آخرش بود حتی بعد از به دنیا اومدن بچه هم از

1401/10/08 20:34

کارش میزد و به من کمک میکرد... وقتی شبا با گریه بچه بیدار میشدم و میخواستم بهش شیر بدم این سروش بود که کمکم میکرد بعد مجبورم میکرد که استراحت کنم و خودش بچه رو میخوابوند... حتی با وجود اینکه مادرم نبود که بهم رسم و رسوم بچه داری رو یاد بده و کمکم کنه باز هم احساس کمبود نکردم... چون مادری داشتم که اگه بیشتر از یه مادر واقعی نگرانم نبود نگرانیش کمتر از یه مادر هم نبود.. آره مامان سارا بهترین مامان دنیا تمام وظایفی ر که به دوش مادرم بود رو به دوش کشید و خم به ابرو نیاورد..وقتی بعد از کلی دکتر رفتن و دوا و درمون باردار شدم به شدت احساس تنهایی میکردم.. با اینکه سروش از کارش از شرکتش از تفریحش میزد و کنارم میموند ولی باز دلم یه آغوش پر محبت میخواست.. یه آغوش مادرانه... با اینکه مونا میخواست جبران کنه ولی من نمیتونستم مثه گذشته ها قبولش کنم... کنارش باشم.. لبخند بزنم.. احساس شادابی کنم... نمیتونستم حرفاش رو در مورد اینکه من دختر هووش بودم رو از یاد ببرم.. که تمام این سالها از من متنفر بود.. شاید حرفاش فقط در حد یه حرف بود.. نمیدونم.. درسته رابطه ها تیره و تار شده ولی حس دوست داشتن هست ولی خب با همه تلاشم تو اون روزا نتونستم با مونا راحت باشم... خونواده ی سرش هم خیلی زود این رو فهمیدن

هیچوقت از یاد نمیبرم که تو اون روزای بحرانی که ماه های آخر بارداری رو میگروندم و حال و روزم زیاد خوب نبود چطور مامان سارا قید همه چیز رو زد با اینکه عقد و عروسیه سها نزدیک بود ولی همه رو به بقیه واگذار کرد و خودش چمدون به دست اومد و تو خونه ی ما ساکن شد و تازه بعد از به دنیا اومدن ترانه هم تنهامون نذاشت و تا ترانه یه خورده از آب و گل در بیاد کنارمون موند... محبت این خونواده اونقدر زیاد بود که حتی سها هم که تازه عروس بود مدام روزاش رو پیش من میگذروند.. مامان سارا حتی نتونست اونجور که دلش میخواست تو عروسیه دخترش حضور داشته باشه.. چون من یه ساعتی رفتم تو جشن تا به سها تبریک بگم اما حالم بد شد.. مامان سارا علی رغم اصرارای سروش دلش نیومد که تنهام بذاره و دوباره با ما برگشت.. اون روز به اندازه ی همه ی دنیا شرمنده ی سها شدم.. سهایی که با شنیدن حرفم مهربون بغلم کرد و گفت: عزیزم همونقدر که من از مامانم سهم میبرم تو هم باید ازش سهم ببری...

با یادآوریه خاطرات حس خوشایندی به قلبم سرازیر میشه... یه روزایی فراموش میکنم که مامان سارا، مامان سروشه... اون رو بیشتر از مامانه سروش، مامان خودم میدونم... اونقدر ازش محبت دیدم.. اونقدر در حقم مادری کرد... اونقدر به جای یه مادر نگرانم شد که بی محبتیهای اون چهار سالش رو کاملا

1401/10/08 20:34

از یاد بردم... هنوز هم وقتی کم میارم.. وقتی دلم یه آغوش میخواد.. وقتی دلتنگ میشم به مامان سارا پناه میبرم... خودش بارها بهم گفته اول میخواستم گذشته رو برات جبران کنم ولی الان بیشتر از سها به تو وابسته ام... واسه من هم همینطوره... کی گفته مادرشوهر نمیتونه جای مادر رو پر کنه... مگه واژه ی مادر توی چی خلاصه میشه؟.. مگه نمیگن مادر دریای محبته.. خب من این دریا تو وجود مامان سارا پیدا کردم... این محیت رو از دستای اون حس کردم... من مادرشوهری دارم که نه تنها برام مادر شد بلکه حتی اجازه نداد حسرت آغوش مادرانه رو دلم بمونه...

-خدایا شکرت به خاطر همه داده هات... به خاطر همه ی داشته هام

حس خوبیه.. وقتی میبینی خوشبختی.. وقتی میبینی خونواده ای داری که برات عزیزن و براشون عزیزی... شاید انتخابم یه ریسک بود ولی خب دوست داشتم این ریسک رو کنم... هنوز بعضی وقتا میترسم.. هنوز وقتی حرف از رفتن میشه دلم زیر و رو میشه.. با تمام اعتمادی که به سروش دارم بعضی وقتا ترسی تو دلم میفته و من رو تا مرز جنون میبره... بیچاره بهزاد هم که دیگه از دست من و سروش کلافه شده... آخه دست از سر کچلش بر نمیداریم... حداقل ماهی یه دفعه رو برای مشاوره پیشش میریم و اون با آرامش وجودیش به حرفامون گوش میده... خلاصه هم جا امن و امانه و زندگی آرومه آرومه.. در مورد بنفشه هم چیز زیادی ازش نمیدونم... فقط میدونم از زندان آزاد شده... خونواده ی آلاگل هم با وجود تمام بالا و پایین پریدنا نتونستن هیچ کاری کنند و سروش بالاخره به هدفش رسید.. هم لعیا اعدام شد هم آلاگل سه سال تو حبس موند... دیگه چیزی ازشون نمیدونم فقط خبر دارم بعد از آزادیه آلاگل واسه ی همیشه از ایران رفتن... این رو هم یواشکی از پدر سروش شنیدم وقتی که داشت ماجرا رو واسه مامان سارا تعریف میکرد گوش واستادم که سروش مچمو گرفت.. تازه دعوام هم کرد..

--------

سروش هیچوقت اجازه نمیده هیچکس در مورد این آدما جلوی من حرفی بزنه.. رابطه ام با طاهر خیلی بهتر شده اما با طاها و بابا و مونا همونجوری هستم... اگه کمک خواستن کمکشون میکنم ولی نه ارث و میراثی که میخواستن به زور بهم بدن ازشون قبول کردم نه بگو و بخند آنچنانی باهاشون دارم.. طاها هنوز مجرده... اما طاهر ازدواج کرده و سهیل هم در آستانه ی ازدواجه

با احساس حلقه شدن دستی دور شکمم تکونی میخورم

لبخندی رو لبام میشینه و آروم میگم: بالاخره اومدی؟

من رو به خودش میچسبونه و میگه: آره خانومی.. این سها دست بردار نبود... همینجور حرف یزد تازه میخواست گوشی رو به تو بدم که گفتم حرفشم نزن الان میخوای سر زنم رو بخوری

-چرا اذیتش میکنی؟.. گناه داره طفلک..

1401/10/08 20:34

حالا چی میگفت؟

سروش: هیچی بابا.. دیشب پیمان از ماموریت اومد.. خستگی از تن بدبخت در نیومده خانوم دوباره همه رو دعوت کرده

-خب حق داره.. من همیشه گفتم باز هم میگم شغل پیمان و نریمان هم خطرناکه هم سخت.. دلم واسه ی پرنیا و سها میسوزه.. هیچوقت نمیتونند شوهراشون رو درست و حسابی نمیبینند

سروش:بالاخره انتخاب خودشون بود.. مخصوصا سها که بابا آزادش گذاشته بود... فقط این برای من جای سواله پیمان چه طوری سها رو تحمل میکنه... حالا اینا رو بیخبال بگو داشتی به چی فکر میکردی

با لبخند میگم: به خودم.. به تو.. به زندگیمون.. به گذشته ها

بوسه آرومی به گردنم میزنه و میگه: جونم... حالت که خوبه عزیزم؟

-خوبم آقایی... خیلی خوبم

سروش: سیاوش هم که ترانه رو نیاورد... دلم براش تنگ شده.. دو شبه با سیاوش رفته خونه ی مامان و بابا... فقط شیا زنگ میزنه و میگه: بابایی قصه

میخندم و میگم: حالا خوبه واسه قصه و این حرفا هم که شده یه زنگی واسمون میزنه

سروش اخم ریزی میکنه و میگه: از این بچه که چیزی به من و تو نرسید... از صبح تا غروب یا پیشه عموشه یا پیش داییش... از پیش سیاوش که میاد یکسره با طاهر و نازیلا میره خوش میگذرونی و مامان و باباش رو از یاد میبره

میخندم و سروش با غرغر ادامه میده: خانوم فقط میاد یه سلامی میگه و لباساش رو عوض میکنه بعد دوباره میره... این چه وضعشه آخه؟

دستش رو روی شکم نوازشگونه میکشه و میگه: این یکی بچمو دیگه به هیشکی نمیدم.. فقط و فقط مال خودمونه

-ای حسود

میخنده و آروم میگه: هفته هفت روزه خانوم خانوما هشت روزش رو بیرون با عمو و داییش میگذرونه

-بیشتر از طاهر به سیاوش وابسته هست

سروش آهی میکشه و میگه: آره... سیاوش هم جونش به جونه ترانه بسته هست.. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم دوباره سیاوش رو این طور سرشار از زندگی ببینم... یادمه وقتی با نظر تو رو بچمون اسم خواهرت رو گذاشتیم یه جور خاصی به بچه نگاه میکرد

-با بزرگ شدن ترانه و شباهت عجیبش به خاله ی مرحومش سیاوش دوباره زنده شد...

سروش نفس عمیقی میکشه و میگه: آره.. کپیه ترانه با سرتقیه بچگیه

از این حرف سروش هر دومون میزنیم زیر خنده

با همون خنده میگم: بچم کجا سرتقه... فقط یه خورده شیطون و بازیگوشه.. واسه همین همه عاشقش میشن

سروش: آره دیگه... ایشون هم که اصلا سواستفاده نمیکنند؟

-هوم... فقط یه خورده

با خنده به سمت سروش برمیگردم با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده توشه میگه: هر چی ما واسه تربیت این بچه رشته میکنیم طاهر و سیاوش لطف میکنند زحمات ما رو خدر میکنند و رشته ها رو پنبه میکنند... خیلی لوس شده

-نیست که خودت لوسش نمیکنی

سروش: من

1401/10/08 20:34