بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

فکر کردن کین؟
وارد اتاق مدیریت شدم ..... یه اتاق بزرگ که جز اون دری که ازش اومدم تو در دیگه ای نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه ای در کار نبود...
ست اتاق قهوه ای کرم بود و معلوم بود دیزانری که طراحیش کرده واقعا کارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه دیوار هم یه گلدون بامبو گذاشته بودن که به فضا روح داده بود...
با چرخیدن صندلی محمدی به خودم اومدم و نگاهم رو از روی وسایل به خودش معطوف کردم...
مردی که روبه روم می دیدم تقریبا 30 ساله به نظر میومد با چشمای مشکی...این اولین بار بود که تو عمرم این رنگ رو میدیدم،نه رنگ سیاه... سیاهی چشماش عادی نبود..سیاه بود و مغرور...با ابروهای پر پشت که غرور تو چشماش رو بیشتر نشون میداد و با پوزخند داشت منو برانداز میکرد...
وارد اتاق مدیریت شدم ..... یه اتاق بزرگ که جز اون دری که ازش اومدم تو در دیگه ای نداشت...پس حدسم درست بود واصلا جلسه ای در کار نبود...
ست اتاق قهوه ای کرم بود و معلوم بود دیزانری که طراحیش کرده واقعا کارش رو بلد بوده...مبلمان اتاق چرم بود و گوشه دیوار هم یه گلدون بامبو گذاشته بودن که به فضا روح داده بود...
با چرخیدن صندلی محمدی به خودم اومدم و نگاهم رو از روی وسایل به خودش معطوف کردم...
مردی که روبه روم می دیدم تقریبا 30 ساله به نظر میومد با چشمای مشکی...این اولین بار بود که تو عمرم این رنگ رو میدیدم،نه رنگ سیاه... سیاهی چشماش عادی نبود..سیاه بود و مغرور...با ابروهای پر پشت که غرور تو چشماش رو بیشتر نشون میداد و با پوزخند داشت منو برانداز میکرد...
نه حوصله اش رو داشتم نه وقتش رو که منتظر بشم تا به حرف بیاد...سریع و جدی گفتم:کردانی هستم...خواهر یکی از دخترهایی که باهاشون تصادف کردید...
از کیفم پول رو درآوردم و رفتم جلوی میزش و بدون اینکه نگاهش کنم پول رو گذاشتم رو میزش و اومدم عقب:لطفا چک کنید که کم و کسری نداشته باشه...
بعد هم به طرف محمدی نگاه انداختم...محمدی با غرور پول رو برداشت و سرسری یک نگاهی بهش کرد و بعد دوباره گذاشتش رو میز...
سکوت توی اتاق حکم فرما بود...وقتم همینطور داشت به هدر میرفت،برای همین همون طور جدی ادامه دادم:بازم معذرت میخوام بابت سهل انگاری بچه ها..من باید برم...خدانگهدار...
عقب گرد کردم و خواستم برم که صدای مقتدرش تو اتاق پیچید:میشه ازتون خواهش کنم بنشینید؟
برگشتم سمتش و گفتم:بله...اما لطفا زیاد طول نکشه چون خیلی کار دارم...
لبخندی زد که معنیش رو نفهمیدم...روی صندلی نشستم و اون گوشی تلفن رو برداشت و یک شماره گرفت و گفت:خانم شکیبا لطفا دو تا قهوه برامون بیارید...
رو به من گفت:قهوه که میخورید؟
پوزخند زدم...تازه

1401/10/13 13:35

یادش اومده بود نظر بخواد...گفتم:من چیزی میل ندارم آقای محمدی...
گوشی رو دوباره به گوشش نزدیک کرد و گفت:همون دو تا قهوه...
مردک انگار نمیفهمه میگم چیزی نمخوام...به من چه...بزار یک قهوه بیاره...
محمدی گوشی رو گذاشت و گفت:خانم....
کارام مونده بود اینم بازیش گرفته بود...بی حوصله گفتم:کردانی هستم...
ادامه داد:بله خانم کردانی شما واقعا فکر میکنید من به این پول نیاز دارم؟
به حالت سوالی نگاش کردم که پول رو برداشت و از جاش بلند شد و اومد روی صندلی روبه روی من نشست و پول رو محترمانه روی میز گذاشت...
با تعجب نگاهش کردم که گفت:فقط به این خاطر خسارت رو بهونه کردم که بهتون بگم اجازه ندید دختراتون بدون بزرگتر سوار ماشین بشن...این غریضه سنیشونه که سرعت رو دوست دارن...عاشق این هستن که مهارت هاشون رو به نمایش بزارن و حتی به رخ بکشن...ماشین من خسارتش خیلی بیشتر از این شد...اما من نیازی نمیبینم که خسارت بگیرم...خدا رو شکر که بلایی سر خودشون نیومد...
گفتم:ممنون از راهنماییتون اما خودمون هم اینا رو بهشون گفتیم...فقط یک سوال برای چی بدون اینکه جلسه ای درکار باشه من رو منتظر نگه داشتید؟کاش به این فکر میکردید که همونطور که خودتون کار دارید مرد هم کار و زندگی دارن...
لبخند زد و گفت:دقیقا قصدم همین بود نه توهین به شخص شما...اینکه خیلی راحت میشه آدم ها رو از کار و زندگی انداخت...
با لحن نسبتا عصبی گفتم:شما از همه لحاظ میتونید خسارتتون رو بگیرید...هر چه قدر هم که باشه...ما شما رو مجبور نکردیم ببخشید..خودتون بخشیدید پس لطفا منت نزارید...
از جام بلند شدم و گفتم:باید برم...
اونم بلند شد...از من یک سر و گردن بلند تر بود...گفت:نمیخواستم ناراحتتون کنم...
بدون توجه بهش خداحافظی کردم و اومدم بیرون...وای خدا عجب آدمای نچسبی پیدا میشه...خدا بگم چکارتون نکنه دخترای بی فکر که مجبور میکنید ما رو هر حرفی رو تحمل کنیم...
برگشتم و به تابلوی شرکت نگاه کردم....شرکت صادرات و واردات قطعات اتومبیل برسام(به معنی آتش بزرگ)نگاهم کشیده شد به پنجره های بزرگ ساختمان...محمدی از پشت پنجره دست به سینه داشت نگاهم میکرد...ریلکس سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم...
***
وای خدا بازم این لباس ها...دیگه حالم داره ازشون بهم میخوره...خوب بود حداقل میتونستم روسریم رو عوض کنم...کیف رو روی دوشم انداختم و از خونه زدم بیرون...
به پاتوق که رسیدم اوفی کردم و وارد شدم...دهمین روز اینجا بودن...خدایا کی خلاص میشم از این بیکاری؟از دست یک مشت آدم علاف؟آدمایی که همه ی عمرشون رو با سیگار و دود و دم میگذرونن و دلشون به بردن تو قماراشون خوشه...
سلام کردم و رفتم روی

1401/10/13 13:35

صندلی نشستم...همه جوابم رو دادن...نگار گفت:شهرزاد خانم ما چطوره؟
پوزخندی زد و گفتم:معمولی...
نگار قه قه خندید...چش بود این؟مگه من چی گفتم؟حوصله ی جر و بحث باهاش رو نداشتم به خاطر همین ساکت به افراد توی کافی شاپ خیره شدم...بعضیا شاد...بعضیا غمگین....بعضیا عصبی...بعضی ها هم آروم و بی تفاوت...
نگار دستی رو شونم گذاشت و گفت:حلوا درست شد...
گنگ نگاهش کردم که گفت:چشمات رو اینجوری نکن دختر...امروز عصر پیشنهادم رو بهت میگم...
با خوشحالی برگشتم سمتش و گفتم:راست میگی؟
نگار با خنده گفت:کاسه ات رو بیار ماست بگیر...
انقدر خوشحال بودم که به مسخرگیش هم خندیدم...از حال و هوای گرفته اومدم بیرون و شنونده ی بحثای بیخودشون بودم...همش درباره ی مد لباس و مو و آرایش و کیف و کفش حرف میزدن...درباره ی کنسرت فلان خواننده بحث میکردن و به خاطرش به هم دیگه هم رحم نمیکردن...انگار حالا اون خواننده هه کشته مردیه ایناست تا یکیشون مرحمت کنه و بهش جواب مثبت بده...به بیخودی حرفاشون پوزخند زدم...ساعت شش کم کم دخترا عزم رفتن کردن...دیگه فقط من مونده بودم و سوگند و نگار...
نگار روش رو کرد سمت من و گفت:خوب شهرزاد خانم و اما کار شما...
خودم رو به تشویش زدم...کارم رو خوب انجام دادم چون نگار گفت:انقد نگرانی نداره که...
بهش گفتم:نگار برو سر اصل مطلب...
نگار خندید و گفت:از یک خانم پیری باید مراقبت کنی...کاراش زیاده...خونه بزرگه و غیر از تو و سوگند چند تا مستخدم دیگه هم هستن....
چهره ی متعجب به خودم گرفتم و گفتم:مستخدم؟
نگار با پوزخند گفت:انتظار داشتی الان بگم برو رئیس جمهور آمریکا شدی؟
با همون تعجب ادامه دادم:پس اینهمه وقت معطلی؟
نگار گفت:تو کم خونه ای نمیری...قصریه برای خودش...با اینکه هزار جور امکانات دزدگیر و دوربین و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه تو خونه هست اما خوب باید از مستخدم مورد اعتماد استفاده بشه...نظرت چیه؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:کار دیگه ای میتونم بکنم؟مادرم حال و روز خوبی نداره...
نگار سر تکون داد و گفت:میدونستم قبول میکنی...کار خوبی کردی...فردا اولین کار میریم برات خرید...با این لباس ها بری تو خونشون پرتت میکنن بیرون...
نیم لبخندی زدم و سرم رو به علامت تائید تکون دادم...
یک ورق از این ماموریت خورده بود...


من-خوب الان کجا بریم؟
نگار-یک جایی که فکر نکنم تو عمرت رفته باشی...
ناراحت شدم...من شهرزاد نبودم اما امثال شهرزاد که بدون...کارشون که به نگار کشیده...از حرف زدنش ناراحت شدم...
زد رو کمرم و گفت:ناراحت نشو...حقیقت محضه...امثال من و تو اگه به خودمون باشه عمرا همچین جاهایی راهمون رو گم کنیم...
لبخند غمگینی زدم...منم که قشر

1401/10/13 13:35

متوسط جامعه بودم هیچوقت از اون بالا مالاها خرید نکرده بودم...مگه خل بودم برای یک مانتو کم کم پونصد هزار تومن ناقابلم رو بدم؟
لبخند غمگینم به پوزخند تبدیل شد...تا چه حد فاصله ی طبقاتی...
نگاهی به سوگند کردم...متوجه نگاهم که شد اومد سمتم و گفت:راست میگه...نگران نباش...
گفتم:تو چندمین بارته که میری؟
گفت:تو این یک سالی که پرستار خانمه بودم زیاد رفتم اینطرفا...خودت همه چیز رو میفهمی...
در پراید داغون نگار رو باز کردم و نشستم...سوگند هم جلو نشست و نگار سریع راه افتاد...
جلوی پاساژ تندیس نگه داشت...به نمایی بیرونی پاساز نگاه کردم...نگام افتاد به نوشته ی
tandis center
c قرمز رنگ بهش نما داده بود...تو این پاساژ رفته بودم اما خرید نکردم...
نگار دستی به شونه ام زد و گفت:بزن بریم دختر...
رفتیم داخل...شیشه های مغازه ها از تمیزی برق میزد...لباس ها و جواهرات و وسائل تزئینی توی دو طبقه پاساژ غوغا میکرد...تجملات از سر و روی پاساژ میریخت...نگار بدون توجه به اون همه لباس داشت راهش رو میرفت...من بینشون ایستاده بودم...سوگند با پوزخند گفت:میبینیشون؟
منتظر نگاش کردم که گفت:انقدر پول از سر و روشون میریزه که نمیدونن چطور خرجش کنن...پول پول میاره شده حکایت اینا...من و تو چیمون از اینا کمتره؟
پوزخندی زد و گفت:چه سوال مسخره ای...معلومه شانس...اگه منم شانس داشتم میشدم دختر یکی از این مادر و پدرا...میشدم سرور خودم...روز به روز ماشین عوض کنم و اتاقم رو پر از تجهیزات کنم...چرا کسی به آرزوهامون توجه نمیکنه؟یکی از سرویس های برلیان اینا زندگی کوفتی امثال من و تو رو نجات میده...نجاتم نده حداقل از این لجن زار بیرون میاره...
با تعجب گفتم:از سوگند کم حرف بعیده...
لبخند غامگینی زد و گفت:تو دلم تلنبار شده بود...
خندیدم و گفتم:بیخیال همه چی...
با کینه گفت:اونایی که این پولا حقشونه که هیچی اما جوابم رو از اونایی که این پولا حقشون نیست میگیرم...به هر قیمتی...اینجا نتونم تو اون دنیا میگیرم...جتی اگه نتونم مگه خدا نیست؟همون خدا ازشون میگیره...
آروم گفتم:مواظب باش این کینه خودت رو آتیش نزنه...
پوزخند زد و گفت:من دارم میسوزم...
خواستم چیزی بگم که نگار گفت:بیاید اینجا بچه ها...
سوگند قدم هاش رو سریع کرد و من هم شونه به شونه اش شدم...
تا رفتیم نگار سریع گفت:سلام...
مرد جوونی از پشت پیشخوان اومد بیرون و گفت:به به باد آمد و بوی عنبر آورد...نگار خانم؟سوگند؟چه عجب؟


سوگند اما فقط با نفرت مشهودی نگاهش میکرد...
هنوز حواسش به من نبود...بیشتر رفتم داخل و آروم گفتم:سلام...
مرد نگاهی به من انداخت و یکی از ابروهاش رفت بالا و کم کم لبخند زد.. مرتیکه ی هیز

1401/10/13 13:35

عوضی...چشمای عسلیش داشت از کاسه درمیومد...موهای قهوه ایش رو به صورت فشن ریخته بود تو صورتش...
نگار گفت:شهرزاد خانم...دوست جدید ما...
مرد اومد جلو و دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:سامیارم...از اشنایی باهات خوشحالم خانم خوشگله...
با نفرت نگاهی بهش انداختم و همونجور که دستام رو پشت کمرم گرفته بودم سرسری گفتم:خوشبختم...
آره جون عمم...اگه دست خودم بود همین الان خفه اش میکردم...
مرد قه قه ی زد و گفت:اوهو...بعد رو به نگار گفت:نه بابا...
نگار با عشوه گفت:ما اینیم دیگه...
واقعا که...
نگار گفت:سامیار لباس میخوام برای این شهرزاد خانم...
سامیار گفت:اگه بشه شهرزاد قصه گوی ما چرا که نه؟
نگار و خودش به حرف بیمزش خندیدن...ترجیح دادم ساکت بشم چون بعید میدونستم اگه دهنم رو باز کنم دیگه بتونم ببندمش...سامیار از یک دری رفت توی جایی مثل انباری....نگاهی به سوگند انداختم که با نفرت راه رفته ی سامیار رو نگاه میکرد...اومد سمتم و گفت:از هر حیوونی پست تره...حیف حیوونا...
زیر لب گفتم:عوضی...
دو سه دقیقه بعد سامیار با یک مانتوی یشمی از اون اتاقک اومد بیرون...به نگار نگاهی انداخت که نگار با چشم به هم زدن تائید کرد...اومد جلوم و با لبخند حال بهم زنش گفت:این به پوست برفی و چشمای زمردیت میاد...
با نفرت مانتو رو از دستش چنگ زدم و رفتم تو اتاق پرو...کل اتاق رو زیر ذره بین گذاشتم و وقتی مطمئن شدم دوربینی درکار نیست شروع کردم به پوشیدن...صدای خنده ی نگار و سامیار میومد...
به خودم تو آینه نگاهی انداختم...مانتو واقعا تو تنم عالی بود اما به بدنم چسبیده بود و تا نصف رونم هم نمیرسید...انقدر قشنگ کار شده بود و دوخت خرده بود که نگاه هر بیننده ای رو به خودش جذب میکرد...نگار رو صدا زدم که بیاد نگاهش کنه...
گفت:عزیزم بیا بیرون...
رفتم بیرون که با سه تا نگاه تحسین آمیز رو به رو شدم...
یکی نگاهی از جنس ابرهای سورمه ای شب...یکی یک نگاهی که تحسین ازش میبارید و معلوم بود داره به خودش آفرین میگه به این انتخابش و نگاه عسلی دریده ای که داشت مانتو رو توی تنم پاره میکرد...حس میکردم این عسلی چشماش داره کل لباس های توی تنم رو به آتیش میکشه...
اولین نفر نگار بود که به حرف اومد:وای شهرزاد هنوز تیپت رو کامل نکردی چقدر مامان شدی...
سوگند لبخند قشنگی به روم زد و سامیار هم لبخند زد...اما لبخند سوگند کجا لبخند سامیار کجا؟
نگار رو به سامیار گفت:خوب کاملش کن...
سامیار جواب داد:ای به چشم...یک شلوار چسبون ذغالی و یک شال مدل ابر و باد با ترکیب های سبزهای مختلف و مشکی و خاکستری که به ذغالی میخورد رو پیشخوان گذاشت...
بازم رفتم برای پرو...به هر جون کندنی بود شلوار رو

1401/10/13 13:35

پوشیدم...وای خدا جونم دراومد...آخه مگه مجبوریم از اینا بپوشیم؟این همش عذابه که....
وقتی با تموم لباس های نو اومدم بیرون،سامیار گفت:دستم طلا..خدایی عجب چیزی شدی تو با اینا...
بدون توجه بهش به نگار خیره شدم که گفت:اون لباسات رو دیگه بنداز آشغالی...شماره پات چنده؟
گفتم:سی و نه...
گفت:با سوگند همینجا باشید الان میام...سامیار با کامی هماهنگ کن...
سامیار گفت:باشه برو...
سوگند اومد طرفم و گفت:حواست باشه..این همیجوری پررو هست...حرفی نزنی که وحشی بشه...
سری تکون دادم و با سوگند مشغول نگاه کردن به اجناس دیگه شدیم...
سامیار گفت:قشنگن مگه نه؟
وقتی دید جواب ندادیم گفت:هاپو گازتون گرفته؟
تمام لبم پوستش کنده شده بود از بس گاز گرفته بودمش تا چیزی به این نگم...سوگند خیلی ریلکس داشت اجناس رو نگاه میکرد...
سوگند روی یکی از بلوز ها دست کشید و رو به من گفت:فکر کنم بهت بیاد...
سامیار اومد نزدیک گفت:برش دارین...جنسش عالیه،رنگ لیمویی هم بهتون میاد...به شما سفیدا همه چیز میاد...
با چشمک گفت:پولشم برای رفتگانم خرما بگیر....
بعدش هم شروع کرد به خندیدن...
جدی گفتم:میشه بپرسم کی ازتون نظر خواست؟
سوگند رو به من گفت:حرص نخور شهرزاد جون...ایشون به نخود توی آش معروفن...
سامیار با تعجب به ما نگاه میکرد و من رو به سوگند گفتم:به خاطر این حرص بخورم؟مگه عددیه؟
سوگند زد زیر خنده و سامیار از زیر دندونایی که بهم میسایدشون گفت:خوشمزه تر از اون چیزی هستی که بنظر میاد...بدم نمیاد مزه ات رو بچشم...
کپ کردم...سوگند هم ساکت شد و با قدرت تمام رفت جلوش و کشیدش رو خوابوند تو صورت پستش و داد زد:گاله ات رو هر گوری باز نکن...جلوی هر کسی هم باز نکن...از چهره ی کریهت معلومه چه نحسی هستی...نیاز به اثبات نیست...فهمیدی؟
سامیار دستش رو از رو گونش برداشت و گفت:وحشی گریتون رو ثابت کردید...بازم اینورا میاید...مواظب خودتون باشید...
بعدش هم رفت سمت پیشخوانش و با ابروهای گره خورده پشتت نشست....
تو تمام عمرم بیشترین فحشی که داده بودم به این مردک بود....عوضی روانی....
پنج دقیقه در سکوت سپری شد که نگار با یک بسته بزرگ تو دستش اومد:چی شده اینجا؟کتابخونه است؟
بعد بیخیال اومد سمتم و گفت:این کیف و کفش...
با حرص کفش رو پوشیدم و کیف رو انداختم رو شونم و نگاهی به سر تا پام کردم...عالی شده بودم...حرف نداشت...
نگار که معلوم بود کیلو کیلو تو دلش قند آب میشه گفت:حقوق اولت صرف اینا شد...
با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم:چیــــــــــــــی؟ نگار من به پولام نیاز دارم...
با عصبانیت گفت:اونجوری راهت نمیدادن...داد نزن...پس فکر کردی عاشق چشم و ابروی یک مستخدمن که از پاساژ تندیس

1401/10/13 13:35

براش خرید کنن...
سامیار پوزخند صدا داری زد...سوگند هم غمگین نگاهم کرد....نگار ادامه داد:اونجا مرتب بودن براشون شرطه...
غمگین گفتم:با لباس های ارزونتر هم میشه مرتب بود...
نگار عصبی گفت:بحث نکن انقد...هر چی به چشم بیای حقوقت میره بالاتر...فهمیدی؟حالا هم ساکت شو و راه بیافت...
لباس های قدیمیم رو با عصبانیت انداختم تو یک پلاستیک و زود از مغازه خارج شدم...سوگند و نگار هم کمی بعد اومدن بیرون...
این تازه آغاز حرص خوردن های من بود...


تا رفتیم بیرون نگار گفت:اون تو من نبودم خبری بوده؟
چیزی نگفتیم که گفت:اگه بفهمم کار خطایی کردین خودتون میدونید...
من چیزی نگفتم و سوگند پوزخند زد...زدم به پهلوش و آروم گفتم:اون سیلی زیاده روی بود...نبود؟
سوگندم آروم جواب داد:بعدها برات تعریف میکنم...مگه ندیدی چیزی نگفت؟عین سگ ازم میترسه...
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:چی میگی؟
سوگند زود هیس گفت و نگار برگشت و نگاهمون کرد...رو به سوگند گفت:سوگند حواست که هست؟
سوگند بی حوصله گفت:مطمئن باش...
نگار سرش رو کمی تکون داد و راهش رو ادامه داد...
من و سوگند خیلی تو چشم بودیم...لباس های مارک دار و قشنگمون که با رنگ چشمامون ست شده بود تو تنمون خود نمایی میکرد اما سوگند اصلا براش مهم نبود و خیلی راحت داشت راه میرفت...منم خیلی جدی و محکم قدم هام رو برداشتم...
-عروسک ها رو نگاه حسام..کدومتون باربی من میشه؟
سوگند آروم برگشت و جوری که نگار متوجه نشه گفت:تا ننه ات تو بغلته ما رو میخوای چه کار؟
پسره که از جواب دادن سوگند خرکیف شده بود گفت:اون و بخاطر تو از بغلم بیرون میکنم...نترس عزیزم جا هست...
حسام رو به من گفت:این چه هلوییه...احیانا شما ها مانکن نیستین؟
اون نگاه های برق آسام رو به چشماش دوختم که کپ کرد و لبخندش محو شد...سوگند خواست چیزی بگه که دستش رو گرفتم و قدم هام رو سرعت دادم...اونم پشت سرم اومد...بهم گفت:چرا نزاشتی جوابش رو بدم؟
جدی و با کمی چاشنی خشونت گفتم:سوگند دهن به دهن اینا نشو...اگه نگار میفهمید میخواستی چی کار کنی؟میبینی که شوخی نداره باهامون...شانس آوردیم جلوتر از ما بود...
سوگند با انزجار گفت:حالم ازشون بهم میخوره...
گفتم:چرا نگار حواسش به ما نیس؟
سوگند با پوزخند گفت:میدونه علاف کارشی و عین جوجه ها دنبالش میکنی...
گفتم:پس تو چی؟
پوزخندی زد و گفت:کاری باهام کردن که از ترس باید هر کاری میگن بی برو برگرد بگم چشم.....

کنجکاو گفتم:چه کاری؟
خودش رو زد به بیخیالی و گفت:بیخیالش بابا.....

صدایی از پشت سرمون که میگفت خانم خانم باعث شد بایستیم...اما عقب گرد نکردیم...یکدفعه حسام پرید جلوم و یک کارت رو به سمتم گرفت:خانم خواهش

1401/10/13 13:35

میکنم بهم زنگ بزن...
یک نگاه به سوگند انداختم...کارت رو از دست حسام گرفت و به چهار قسمت تقسیمش کرد...
یکدفعه صدای نگار اومد:اینجا چه خبره؟
من یک نگاه بی تفاوت و سوگند یک نگاه همراه با پوزخند به نگار انداخت و بعدش هم کاغذ های پاره رو پرت کرد تو صورت حسام...حسام یک نگاه مظلوم به صورتم انداخت...نگار گفت:گمشو تا ندادم جمعت کنن...
حسام رو به سوگند و نگار گفت:خیلی عوضی اید...
نگار کیفش رو کوبوند به بازوی حسام که حسام از شونه هاش گرفتش و چسبوندش به دیوار...سوگند رفت طرفشو با با لگد مشغول زدنش شد...اگه میتونستم همشون رو مینداختم هلفدونی...مردم دورمون جمع شده بودن...نگار و سوگند در برابر حسام و دوستش...رفتم طرفشون و داد زدم:تمومش میکنید یا نه؟
چون صدام نظامی بود همشون ایستادن...رفتم طرف نگار و سوگند و دستشون رو کشیدم و چند قدم دورشون کردم و بعد برگشتم طرف اون دوتا و بلند گفتم:حواستون به خودتون باشه...حالا هم برید گمشید...
زود عقب گرد کردم و رفتم طرف بچه ها...تا بهشون رسیدم باهام همقدم شدن و از پاساژ زدیم بیرون...تا رفتیم بیرون سوگند پوفی کرد و گفت:نچسب های عوضی...
کسی چیزی نگفت و به سمت ماشین رفتیم...تا سوار شدیم نگار برگشت سمتمون و داد زد:این چه وضعیه ها؟
من با تعجب داشتم نگاهش میکردم اما سوگند چرخید سمت پنجره و گفت:چیزی که عوض داره گله نداره...میمون هم این لباس ها رو بپوشه تو چشم میره...
منم گفتم:بهت که گفتم اینا رو بعدا بپوشیم شما قبول نکردید...
نگار جدی گفت:لوند بازی رو بزارید کنار...دیگه از این موردا نبینم...
سوگند تقریبا داد زد:لــــــوند؟کـــــی؟من و شهرزاد؟نگار بفهم چی میگی...منم اهل این کارا باشم که نیستم مطمئنا شهرزاد نیست...
نگار گفت:صدات رو برای من نبر بالا...
سوگند عصبی گفت:مگه چکاره ای؟
کار داشت به جاهای باریک میکشید برای همین زود گفتم:تمومش کنید...تقصیر شخص خاصی نبود...حرکت کنید که بریم...
دوتاشون ساکت شدن...نگار ماشین رو به حرکت انداخت...یکم از راه رو که رفتیم سوگند گفت:معذرت میخوام...اعصابم خرد بود زیاده روی کردم...
نگار گفت:منم...اما تکرار نکن...
سوگند پوزخندی زد و چیزی نگفت...


صدای سرهنگ تو گوشی پیچید:بله؟
من-سلام سرهنگ...
سرهنگ-سلام سروان...خوبی؟چه خبرا؟
من-متشکرم...خبر که زیاده...
سرهنگ ساکت منتظر بود و من ادامه دادم:راسیتش نگار بالاخره پیشنهاد رو به من داد...
باز هم سکوت و من در ادامه گفتم:به عنوان پرستار قراره از یک پیرزنی مراقبت کنم...طرز لباس پوشیدن براشون مهمه ...دیروز رو فقط بازار بودیم...از حقوق اولم لباس برام خریدن...دلیلش رو نمیدونم...از شخص خاصی خرید میکنن به نام

1401/10/13 13:35

سامیار...البته فکر نمیکنم اسم اصلیش باشه...همه ی خریداشون از جاهای معینی...کیف و کفش هم اطلاعی ندارم از کی خریداری میکنن...البته زیاد مهم نیست...امروز هم بالاخره قراره بریم به اون خونه...
سرهنگ اوهومی کرد و گفت:بسیار خوب...تا اینجا خوب پیش رفته...مواظب باش...تمام حرکاتتون کنترل شده باشه..اونا شش دنگ حواسشون به تازه واردها هست...همه جا رو زیر نظر داشته باش و ...
تمام کارها بازم بهم گوش زد شد...بعد از خداحافظی بلند شدم تا آماده بشم...لباس هام رو پوشیدم...شالم رو سرم کردم...یکمی از موهای طلاییم رو کج روی صورتم ریختم...چشمای زمردیم توی حصار خط چشم وحشی شده بود و خودنمایی میکرد...لبای قلوه ایم با برق لب صورتی مات بدجور خودنمایی میکرد...پوست سفیدم بدون هیچ آرایشی بازم صاف و یک دست بود...
ویبره ی گوشیم توجه ام رو بهش جلب کرد و اسم نگار باعث شد که کفش هام رو بپوشم و برم بیرون...
نگار با یک من آرایش و لباس های فاخری که هیچوقت توی تنش ندیده بودم اومده بود و سوگند با همون لباس هایی که خریده بود...زیباییش واقعا نفس گیر بود...
کمی از راه رو که رفتیم،گفتم:خیلی استرس دارم....
نگار گفت:اشکال نداره عادیه...
سوگند گفت:وقتی برگشتی ترست کامل ریخته...
دیگه چیزی نگفتم تا به خونه رسیدیم...
درب مشکی و با نمای حنایی رنگ خونه ابهت خاص خونه رو به نمایش میذاشت...پرده های حریر آلبالویی در حال تکون خوردن بودن و اولین چیزی که با دیدن خونه یادم افتاد خونه ی ارمنستانییه فیلم آل بود...
سوگند زد روی شونه ام و گفت:میبینی؟توی قصر زندگی میکنن...
برگشتم سمتش که گفت:همین جماعتین که حق من و تو رو خوردن...
نگار بعد از قفل کردن ماشینش اومد سمتمون و گفت:بریم...
خودش حرکت کرد و ما هم پشت سرش...زنگ رو که زد و دو دقیقه بعدش در بدون هیچ حرفی باز شد...
حیاط خونه بدون هیچ درختی مثل خونه ی مرده ها بود...استخر خالی که از برگ چر شده بود ترسناکی خونه رو چند برابر میکرد...
دم در دو تا مرد با یونیفورم قرمز ایستاده بودن....
بهشون که رسیدیم نگار سلام کرد و اونا هم بدون جواب در خونه رو از از چوب گردو بود رو باز کرد...سوگند وارد شد...نگار دستی به کمرم زد و تقریبا هلم داد و بعد از من وارد خونه شد...بر عکس حیاط کل خونه با پارکت های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود و فرش های کرم و فیلی رنگ چند جای سالن بزرگ خونه رو پوشونده بود...قاب های فرش با طرح اسب و لوستر های عظیم با مبل های استیل قهوه ای سوخته نمای قشنگی به خونه داده بود و نور پردازی سقف عالی بود....صدای عصا از طرف پله های مارپتچ سالن سوکت مبهم سالن رو شکست...


خیلی مشتاق بودم ببینم که این صدای عصا مال

1401/10/13 13:35

کیه.....ولی چون که به پله ها دید نداشتم باید منتظر میشدم...شروع کردم گوشه و کنار خونه رو دید زدن.....فکر نمیکنم هیچ موزه ای رو اینقدر قشنگ ساخته باشن....!
حواسم کاملا پرت خونه شده بود...با سقلمه ای که نگار به پهلوم زد به خودم اومدم و چشمم به یه خانوم فوق العاده خوش تیپ افتاد...با وجود سن زیادش خیلی به خودش رسیده بود.....کت و دامت طوسی پوشیده بود که انگار رنگش رو از روی رنگ چشماش کپی کرده بودن...چشماش عجیب سرد بود و آدم رو افسون میکرد.....حالا درک میکردم چرا نگار اصرار داشت که خوب به نظر بیایم....
بهش سلام کردم و فقط سرشو تکون داد...خدایا این تازه یکی از هزارتاشونه...خودت به خیر بگذرون....
با سر اشاره کرد به مبل های استیل کنار سالن ..... نمیدونم چرا بعضی از آدم ها برای نشون دادن قدرتشون سرشون رو تکون میدن ولی زبونشون رو نه........
با قدم های کوتاه و آروم دنبال نگار و سوگند راه افتادم و روی یه مبل دونفره کنار سوگند نشستم.
دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم چون حس بدی بهم میداد به خاطر همین سرمو پایین انداختم و به پارکت ها خیره شدم....!
یه دفعه صداشو شنیدم که به نگار گفت:
خوب انگار برای من نرس آوردی .....!
قوانین خونه رو براش توضیح دادی یا نـــــه؟
ابهت تو صداش مثل وقتی بود که داشتم از مجرم ها اعتراف میگرفتم و لرزه به بدن می انداخت...
نگار با تته پته شروع به حرف زدن کرد...چقدر عجیب...نگار و ترس؟
_بله خانوم....امیدوارم این بار هم ازم راضی باشین.
_زن سری تکون داد و رو به من گفت:خوب دختر اسمت چیه؟
بدون اینکه جلوی لرزش صدامو بگیرم بهش جواب دادم...
_ شهرزاد هستم.....!
_خوب شهرزاد وظیفه تو همراهی من تو این خونس و البته گاهی اوقات بیرون از خونه.من از بی انضباطی نفرت دارم و اولین اشتباهت باعث اخراجت میشه،برام فرقی نمیکنه که چقدر این اشتباه کوچیکه...این اولین چیزیه که باید یادت بمونه.فهمیدی شهرزاد؟
_بله متوجه شد خانوم.....
چرا نگار به جای من جواب میده؟؟!انگار من نمیتونم.اه!
_خوبه!کارهایی که باید انجام بدی ساده هستن.داروهای منو یاد آوری کنی؛تو لباس پوشیدن بهم کمک کنی ؛ برام کتاب بخونی و به قوانین من احترام بذاری.
آن تایم بودن خیلی برام مهمه و دیر کردنت میتونه باعث عصبانیت من و اخراجت بشه.
وای خدا!فکر کرده چه خبره!همش اخراج اخراج!حیف که مجبورم....!
بعد به سرتاپای سوگند نگاهی انداخت و گفت:
خوب تو هم که قراره مدیریت مهمونی ها و سرپرستی مستخدم ها رو به عهده داشته باشی.درسته؟
نگار باز جواب داد بله خانوم.
نگاهی به صورت سوگند انداختم که از عصبانیت در حال فوران بود!وای خدا کنه زیپ دهنشو ببنده و بذاره مشغول به کار

1401/10/13 13:35

بشیم....


-خوب دخترها...
با شنیدن صداش سرمو بالا آوردم و منتظر ادامه ی صحبتاش شدم...
-وظایفتون که مشخص شد یکی از مستخدم ها اتاق هاتون رو بهتون نشون میده.کسایی که اینجا کار میکنن تو یه عمارت دیگه ته باغ زندگی میکنن اما تمام روز کارتون اینجاست و فقط شب ها برای استراحت میرید اونجا...
سرم رو تکون دادم،یکدفعه صدای دادش سالن رو پر کرد:متوجه نشدم؟وقتی باهات حرف میزنم جواب میخوام نه حرکت پانتومیم...
خیلی آروم گفتم بله متوجه شدم...
زن با غرور روشو به اون سمت کرد و زنگ کناره دستشو برداشت و اونو چند بار فشار داد...به دقیقه نکشیده یک زن فربه اومد و گفت:
-بله خانوم.چه امری دارین؟
-مهتاج اتافش رو بهش نشون بده....
مهتاج-چشم خانم....
زن بلند شد و همینطور که به سمت پله ها میرفت گفت:می تونید برید....
نگار و سوگند بلند شدن و منم به تبعیت از اونا ایستادم....
نگار رو به ما گفت:خوب دیگه...کار من تمومه...کار شما از فردا شروع میشه....من رفتم....
فرصت جواب بهمون نداد و به سمت در خروجی راه افتاد....
مهتاج گفت:دنبال من بیاید....
فکر میکردم الان باید از در خارج بشیم اما دیدم که مهتاج رفت به سمت راست سالن....داشتم کل نقشه ی خونه رو تو ذهنم ثبت می کردم....
با حدودا ده تا پله سالن به طبقه ی پایین وصل میشد...از پله ها پایین رفتیم و روبه روم یک سالن دیدم مجلل و مدرن و ساده....یک دست مبل چرم مشکی و ال سی دی و سینمای خانواده...با چند تا گلدون و یک قاب منظره....
رو به روی پله ها اونور سالن یک در بود که یک نمای کوچیکی از حیاط از شیشه هاش مشخص بود...
مهتاج رفت سمتش و وارد حیاط شدیم....حیاط که چه عرض کنم باغ...حدود صد متر که جلو رفتیم کم کم ساختمون کوچیکی مشخص شد که به احتمال زیاد همون به اصطلاح خوابگاهمون بود...
حدسم درست بود...مهتاج در رو باز کرد و وارد شد....ما هم پشت سرش....
اطرافم رو قشنگ زیر نظر گرفتم....یک خونه ی معمولی که سمت چپ آشپزخونه بود و رو به روش سالن و دور تا دور هم در اتاق و سرویس بهداشتی بود....
مهتاج-خوب سوگند تو که میدونی...اما تو دختر...
آروم گفتم:شهرزادم...
مهتاج-من مهتاجم...خیلی ساله که اینجا کار میکنم و ثابت بودم چون همیشه پیرو قوانین بودم...پس تو هم حواست باشه...اینجا استراحتگاه شماست...هر سوالی داشتی درباره ی کارت از سوگند یا من یا بقیه ی خدمتکارها بپرس....
روبه سوگند گفت:اون اتاق خالیه رو نشونش بشه...اونجا میشه اتاقش....
و رفت....
سوگند گفت:بیا بریم...
دنبال سوگند راه افتادم...سوگند اولین اتاق از سمت راست رو باز کرد و گفت:این اتاق توه...یک نگاه بنداز بعد بیا بیرون....دیر نکن باید بریم خونه هامون تا وسایلمون رو جمع کنیم....
با

1401/10/13 13:35

پوزخند ادامه داد:الاهِ شب میرسیم....
چشم روی هم گذاشتم و رفتم تو اتاق....سوگندم در رو بست و رفت...
من مونده بودم و یک اتاق حدودا دوازده متری که یک پنجره ی بلندی رو به حیاط داشت...پرده ها تمام از مخمل بودن ...مخمل سبز....یاد فیلم برباد رفته و اسکارلت افتادم!همون اتاق در ابعاد کوچیک... شامل تخت و کمد دیواری بود و یک عسلی بغل تخت و ساعت و آیینه....و دیگر هیچ....
یک نگاه دقیق به کل اتاق انداختم تا ببینم کجاها امکان نصب دوربین و میکروفون هست....دقیق و بدون جلب توجه....مثل یک کنجکاوی ساده....جای خاصی به نظر نمی اومد....مطمئن بودم بالاخره یک جایی هست....بالاخره اینجا برای آزمایش ما بود دیگه....اما کجاش الله و اعلم...


آب دهنم رو قورت دادم....به در فیلی خونه خیره شدم....میدونستم اونور دیوار یکی هست که همیشه ی خدا نگران بچه هاشه....به ساعت نگاه کردم....ده دقیقه به هشت....
خدایا به خودت توکل میکنم.....
کلیدم رو از تو کیفم درآوردم....مثل همیشه یک زنگ،ایست،دوباره یک زنگ.....
کلیدم رو گذاشتم تو قفل و در رو باز کردم....
مامان اومد دم در....با چشمای ناز قهوه ایش،با نگاه قشنگش استقبالم میکرد....
با یک لبخند کوچولو گفتم:سلام بانو...
لبخند زد و گفت:سلام به روی ماهت عزیز دلم....خسته نباشید...خوبی؟
گفتم:بله چه جورم...مگه میشه مامان عزیزم رو ببینم و خوب نباشم؟
لبخند زد و گفت:رادمهر اینا اومدن....
هیجان زده گفتم:واقعا؟
خندید و گفت:بدو که شادی رو به مبل بستیم تا نیاد سراغت....
شادی رو عین جونم دوست داشتم....سعی کردم رائیکای همیشگی باشیم اما هیچ جوری نشد....دوییدم سمت خونه....یک دفعه صدای بلند و پر هیجان شادی تو سالن پیچید:عمه....
با خنده گفتم:جون عمه....
اومد تو راهرو و همزمان دوتامون دویدیم سمت هم....با هم که رسیدیم بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش...دستاش رو سفت دور گردنم پیچیده بود و سرش رو تو گودی گردنم فرو کرده بود...
ایستادم و اونم صورتش رو بلند کرد....زود لپش رو بوسیدم....اونم لپم رو بوسید....اونیکی لپش....هر کاریش میکردم اونم همونکار رو میکرد....
-انقدر برای عمت نمک نریز پدر صلواتی....
صدای رادمهر بود...شادی رو روی دست چپم گذاشتم و گفتم:سلام داداش...چه عجب؟خوش اومدید...
آروم رفتم سمتش و توی بغلش پنهون شدم....برگشتم سال های گذشته....سال هایی که زیاد دور نبود....
یک دختر با موهای طلایی خرگوشی با یک پیرهن سفید که توپ توپی های قرمز داشت داشت لی لی بازی میکرد....مامانش روی تخت چوبی نشسته بود و دخترش رو نگاه میکرد و با تسبیحش ور میرفت....
صدای زنگ در باعث شد دختر هجوم ببره سمت در....انقدر تند رفت که پاش به سنگ بزرگ لی لیش گیر کرد و نقش زمین

1401/10/13 13:35

شد....اما با قرار گرفتن توی آغوشی گریه کردن یادش رفت....
آغوش رادمهر همون آغوش بود....
صدای مردونش پیچید تو گوشم:خواهرم خوبه؟
آروم گونش رو بوسیدم و از آغوشش دراومدم و گفتم:خوبم ممنون....من برم پیش شیما...بسه دیگه هرچی پیش شما بودم....
خندیدم و خندید....بلند گفتم:زن داداش کجایی؟
با خنده گفت:طبق معمول در حال شیر درست کردن برای برادر زاده ی گرامیتونم سروان....
رفتم سمت آشپزخونه....با اون جین آبی و سرافون طوسی مثل همیشه ناز و تو دلبرو بود...پیش دستی کرد و گف:سلام عزیزم....
لبخند به لبم اومد و گفتم:سلام...خسته نباشید....
آروم همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم....به شوخی گفتم:میگم شادی اذیتتون میکنه عمش دربست خواهانشه ها....
شادی ناز صورتم رو بوسید...با اون سن کوچیکش دقیقا میفهمید بعد از چه حرف هایی باید تشکر کنه یا خودش رو لوس کنه....
-هی هی نو که رسید به بازار کهنه میشه دل آزار....راست میگن داداش....دوری و دوستی....
چرخیدم سمت روژان که با چشمایی که کپی مامان بود و سعی میکرد ناراحت نشون بده و گفتم:هر گلی بوی خودش رو داره....
با حرص گفت:حتما منم کاکتوسم که نه بغلم میکنی نه بو دارم....
همه خندیدیم و رادمهر گفت:رائیکا به اینم محبت کن یکم فردا پس فردا رفت خونه شوهر،نگن این کمبود محبت داشت....
دوباره همه خندیدیم و روژان پرید سمت رادمهر و دستش و دور گردنش فشار داد و بعد یک بوسه ی محکم روی گونش گذاشت و پرید سمت من....
آروم بغلش کردم و روی سرش یک بوسه نشوندم...سرش رو آورد بالا و گفت:خیلی دوستت دارم خواهری....
یک لبخند زدم و به مامان که با ذوق داشت خانوادش رو نگاه میکرد چشم دوختم....
روژان از بغلم اومد بیرون...رو به جمع گفتم:اجازه بدید برم لباس هام رو عوض کنم...
شادی چسبید به پام و گفت:عمه منم میام....
همه خندیدیم و روژان گفت:بیا دیگه اینم از اثرات بارز ماهواره در تربیت فرزندان....
مهرداد با خنده یک سیب برداشت و در حالی که به سمت روژان نشانه میرفت گفت:چرا بهتون میزنی...ماهواره مون کجا بود؟
بعد سیب رو پرت کرد....
روژان سیب رو گرفت و شیطون به رادمهر و شیما خیره شد و گفت:پس حتما پخش زنده دیده....
اینبار رادمهر بلند شد و روژان سریع پرید تو اتاق....
شیما سرخ شد بود از خنده و مامانم زیر لب خدا رو شکر میکرد....
-خدایا شکرت بابت خانواده ی مهربون و خوبم....


داشتم ظرفا رو می شستم و توی فکرام غوطه ور بودم که با صدای شیما به خودم اومدم:چی شده رائیکا؟
به صورت مهربونش خیره شدم....دختری که اول همکارم بود و بعد از اینکه شد زن داداشم کارش رو ترک کرد...
سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تا چه حد موفق بودم....گفت:بازم ماموریت مگه نه؟
به بشقاب تو

1401/10/13 13:35

دستم خیره شدم و شروع کردم آبکشی....
گفت:درکت میکنم...گفتن به مامان ها سخته....
بشقاب رو گذاشتم تو سینک و برگشتم سمتش و آروم گفتم:سخت کمه برای حسش شیما....داغون میشم نگرانیش رو میبینم....
دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:خطرناکه؟
فقط چشم رو هم گذاشتم و سریع بهش اضافه کردم:اما برمیگردم...به خاطر مامانم شده سالم برمیگردم....
گفت:میخوای با هم بهش بگیم؟
-خجالت بکشید...عروس و خواهر شوهری گفتن چیزی گفتن...عین دو تا جونور عاشق با هم دل میدن و قلوه میگیرن....
گفتم:روژااااان...
شیما خندید و گفت:همین تو یکی کافی هستی دیگه....دو تا میشدید که من جونم درمیومد....
همیشه با هم شوخی داشتن....هیچکدوممون ناراحت نمیشدیم....
روژان دست به کمرش زد و گفت:ااا نگاه کن....زبونت رو کوتاه کن عروس....بدو ظرفا رو خشک کن تا لکه نگرفتن....
شیما یکی از پرتغالای روی میز رو برداشت و سمتش نشونه گرفت که زود در رفت....
خندید و گفت:خیلی دوسش دارم رائیکا...
تو دلم گفتم منم اما به ظاهر فقط لبخند زدم....
گفت:بریم با هم و کم کم بگیم؟
دوباره یادش افتادم و گفتم:آره اینبار تنهایی از پسش برنمیام....
آخرین بشقاب رو هم خشک کرد و گذاشت سرجاش و گفت:بیا بریم....خدا بزرگه....
رفتیم و نشستیم روی مبل دو نفره نزدیک اون مبل تک نفره ای که جای همیشگی مامان بود....به دونه های درشت تسبیح فیروزه اش خیره شدم...به چشمای شاد و مهربونش که با لذت خیره شده بود به سرکول زدن رادمهر و روژان و شادی با هم...به دست چپی که از جاش جم نمیخورد به ارادش...به شیما نگاه کردم که سرش تو گوشیش بود....چند دقیقه بعد رادمهر گوشیش رو از جیبش اورد بیرون....فهمیدم اس داده به رادمهر....
رادمهر بلند شد و گفت:بیاید بریم تو حیاط بچه ها....
اون دو تا هم از خدا خواسته بلند شدن و رفتن....
تا خارج شدن مامان نگاه مهربونش رو بهمون دوخت و لبخند زد...یک لبخندی که مادرانه بودنش از هزاران فرسخی معلوم بود...رو به من و شیما گفت:شما نمی خواید برید تو حیاط؟


من سرم رو انداختم پایین و شیما با انگشتاش خودش رو مشغول کرد....
صدای لرزون مامان پیچید تو اتاق پذیرایی:اتفاقی افتاده دخترا؟
سرم رو آوردم بالا که از سو تفاهم دورش کنم...خیره نگاهش کردم....همین کافی بود...همیشه تا ته نگاهم رو می خوند....نگاهی که هیچ آدمی نمیتونست بهش نفوذ کنه و عمقش رو ببینه....
گفت:بالاخره؟
چشم گذاشتم رو هم...صدای چیک چیک افتادن دونه های تسبیح بود که سکوت فضا رو میشکست و دیگه هیچی....
شیما گفت:مامان مثل همیشه است....
سرش رو مهربون و آروم برگردوند سمتش و گفت:میدونید که نیست....شیما تو دیگه چرا؟تو یک مادری...میبینی وقتی شادی دروغ بگه چقدر زود متوجه

1401/10/13 13:35

میشی؟منم مادرم....دروغ برای من کارساز نیست....
رو کرد به من و خیره نگاهم کرد....اشک از چشمای کوهستانیش افتاد روی گونه ی بلوریش....
میخواستم برم سمتش که دست راستش رو آورد بالا و گفت:به سرهنگ بگو دخترم رو به دستش سپردم بعد از خدا....بهش بگو مادرم میگه بعد از خدا از تو سالم می خوامش....بهش بگو مامانم میگه دست اول تحویلت دادم همینطوری هم باید پسش بدی....بهش بگو مامانم دیگه تحمل نداره....بهش بگو بس بود هر چی که تو زندگیش کشیده...بهش بگو مامانم میگه بعد از خدا تو باید مواظبش باشی...بهش بگو امانت جلال رو بزاره رو تخم چشماش....بهش بگو مادر....
اشک دونه دونه از گونه هاش سرخوردن پایین...شیما از اتاق رفت بیرون....و چه خوب میدونست باید بره....باید بره تا بتونم رائیکای همیشگی نباشم....باید بره تا دختری کنم برای مادرم....
رفتم سمتش و کشیدمش تو آغوشم....شبیه یک بچه ی بی پناه گم شد تو بغلم....عطرش رو بلعیدم....میخواستم یادم بمونه یکی چشم به راهمه....یادم بمونه باید سالم برگردم....یادم بمونه که یکی تو یادش همیشه به یادمه....
میون هق هقش گفت:رائیکا جان مامان مواظب خودت باش....
دلخور گفتم:جونتون سلامت باشه....مامان چشم به هم بزنی برگشتم....
لبخند زد....یا شایدم یک پوزخند مادرانه....که مسخرگیش توی نگرانی زیادش حل شده بود و به چشم نمیومد....
گفت:کی میای؟
گفتم:آخر هفته ها شبا برمیگردم خونه....هنوز معلوم نیست....هق هقش شدید تر شد و سریع از بغلم اومد بیرون...
به سختی و با تکیه به دست راستش سعی کرد بلند شه....کمکش کردم....رفت سمت اتاقش....دم درش ایستاد....دستش رو از زندونی دستم کشید بیرون....قفل در رو جایگزین دستام کرد و سفت فشرد....لبخند غمگینی زد و در رو روم بست....
جشمام رو بستم....بستم و گشتم تو وجودم دنبال رائیکای همیشگی....چقدر سخت بود تو اون دالان پر از چند راهی دنبال یک چیز گشتن....اما جوینده یابنده است....و من یافتم....شدم رائیکای همیشگی....سروان رائیکا کردانی....

چمدونم رو گذاشتم زمین و به صورت خیس از اشکش خیره شدم....دست کشیدم رو صورت که چروک شده بود و گفتم:برام دعا کنی ها....
فقط چشماش رو روی هم گذاشت....رو کردم به روژان و گفتم:جون تو و جون مامان....خیلی مراقب خودتون باشید...به رادمهرم سفارشتون رو کردم....میاد بهتون سر میزنه....
روژان گفت:چشم....تروخدا مواظب خودت باش رائیکا....
یک لبخند آروم زدم و بغلش کردم...روی موهاش یک بوسه آروم نشوندم و رفتم طرف مامان....دست راستش اومد بالا....قربون دست چپت برم که حرکت نمیکنه....رفتم تو بغلش...اینبار طولانی...بوسیدمش و فقط گفتم:برام دعا کن....
آروم از بغلش اومدم بیرون و چمدونم رو برداشتم....
مامان قرآن رو

1401/10/13 13:35

گرفت بالا و من سه بار از زیرش رد شدم....دستم رو به نشونه ی خداحافظی گرفتم بالا و گفتم:خدافظ...
جوابم رو دادن....دیگه تحمل دیدن اشک های مامان رو نداشتم....عقب گرد کردم و از خونه زدم بیرون....نگار و سوگند منتظرم بودن....
سوار شدم و گفتم:سلام....
جوابم رو دادن...سوگند گفت:سخت بود نه؟
همونجور رو به پنجره گفتم:خیلی....
با پوزخند گفت:روزی که مامانم متوجه شد می خوام به عنوان مستخدم کار کنم خونمون رو کرد میدون جنگ....
تو دلم گفتم:کاش فقط مستخدمی بود....
دیگه تا رسیدن به خونه هیچی نگفتیم....نگار دم در پیادمون کرد و رو به من گفت:از این به بعد خودت میری و میای....
سوگند بی توجه در رو بست و من آروم گفتم:باشه....
درب خونه با صدای تیکی باز شد....
کنار سوگند قرار گرفتم و به جاده ی طولانی جلوی روم خیره شدم....
گفتم:اوه چقدر راه....
سوگند گفت:طول خونه ی ما کمتر از این جاده هست....
یک ضربه ی آروم زدم پشت کمرش و گفتم:بیخیالش...بیا بریم....مگرنه...
صدام رو مثل زن کردم و گفت:اخراج....
دوتامون با هم خندیدیم و راه افتادیم....
سوگند گفت:آره دیدی؟اینکار کنی اخراج....اونکار کنی اخراج...بالا بری پایین بیای نفس بکشی اخراج...
خندیدم و گفتم:از قیافت معلوم بود سخت داری خودت رو کنترل میکنی...
سوگند خندون برگشت سمتم و گفت:خدایی؟
با صدای مسخره ای گفتم:آره به جون شوما....
دوتامون خندیدیم....
برام جالب بود شخصیتم با پا گذاشتن تو این خونه میمرد و شهرزادی میشدم که خودم نمی شناختمش....
رسیدیم به در....سوگند در رو باز کرد و گفت:برو تو....
حوصله چک و چونه زدن رو نداشتم....رفتم داخل و سوگندم بعد از من وارد شد....مهتاج رو دیدم که داشت میومد سمتمون....تا بهمون رسید گفت:خوبه دیر نکردید....برید لباس هاتون رو عوض کنید که کار داریم....
تو دلم گفتم:علیک سلام....
سوگند گفت:بزن بریم....
رفتیم به سمت ساختمون....تا وارد شدم دو تا زن رو دیدم که یکی شون داشت بند لباس اونیکی رو براش میبست....
با صدای در هر دوشون برگشتن سمت ما....
سلام....
جواب سلامم رو دادن....
سوگند گفت:شهرزاد....همکار جدید....رو به اون زنه که داشت بند رو درست میکرد و چهره ی ساده ای داشت گفت:مهتاب....
رو به دختر لاغر و سبزه رو و بانمکی هم گفت:لیلی جون....
گفتم:خوشبختم...
لیلی گفت:منم...خوش اومدی....
مهتاب رو به لیلی گفت:مستخدمی هم خوش اومدن داره؟
بعد رو به من گفت:خوشحالم از آشنایت...موفق باشی....عجله کنید مگرنه....
هممون با هم گفتیم:اخراج....
زدیم زیر خنده و سوگند رفت تو یکی از اتاق ها و چند دقیقه بعد با دو دست لباس که تو کاور بود برگشت...یکیش رو داد دستم و گفت:برو بپوشش....
رفتم تو اتاقم....چمدون رو یک گوشه گذاشتم تا شب بیام

1401/10/13 13:35

درست و راستیش کنم...
لباس رو از تو کاور در اوردم....روپوش و شلوار با یک لچک....سورمه ای و سفید....
لباس ها رو پوشیدم....کیپ تنم بود....هیچ جایی برای جولان نبود!
تو آینه به خودم خیره شدم....سورمه ای به پوست سفیدم میومد....الان سوگند خوشتیپ شده بود....ست ست....
لچک رو از روی تخت برداشتم و بهش خیره شدم....کمتر از نیم متر پارچه توش استفاده شده بود....اینو نمیپوشیدم سنگین تر بودم....همه ی موهام میزد بیرون که.....
پرتش کردم رو تخت و روسری ساده ی سفیدم رو برداشتم و دور گردنم پیچیدم و همون پشت گره زدم....به خودم نگاه کردم....اینطوری بهتر بود....حداقل میشد گفت یک چیز پوشیدم! تازشم انقدر موهام به چشم نمیومد....حوصله ی تحمل کردن سنگینی نگاه ها رو نداشتم...


با یک نگاه دیگه به آینه و مطمئن شدن از وضعم از اتاق خارج شدم.
راهمو به طرف آشپز خونه کج کردم.وای خدای من چقدر این آشپزخونه بزرگ بود.سوگند رو دیدم که داشت به مستخدم ها دستور میداد.لبخند زدم و رفتم کنارش ایستادم.خیلی دلم میخواست هرچی میتونم بیشتر باهاش صمیمی بشم.که بدونم دختری که تا حالا تفاوتش رو با بقیه دوروبری های نگار دیده بودم تن به اینجا بودن و اینجا موندن داده.
با دست تکون دادن های سوگند به خودم اومدم.
خندید و گفت:
چی شدی؟رفتی هپروت؟
با لبخندی که از ته دلم بود گفتم:
نه داشتم پری نگاه میکردم حواسم پرت شد.....!
لبخند سوگند از رو صورتش جمع شد....انگار نه انگار چند دقیقه قبل داشت میخندید....با دیدن حالت صورتش دلم گرفت.
با غمی که تو صورتش بود گفت:
ای کاش نبودم.....برای کسی که هیچی نداره بهتره این یه قلم هم نباشه....چون مایه دردسره....مایه عذاب....همه فکر میکنن به خاطر نداریت سهل الوصول تری.....مخصوصا اگه سایه ای بالای سرت نباشه....
الان نه زمان درستی بود برای دردِ دل و نه مکان درستی!ترجیح دادم از اون حال و هوا بیارمش بیرون و کنجکاویم رو بذارم برای یه روز دیگه...حالا حالا ها وقت داشتم....
با لبخندی که خودمم مصنوعی بودنش رو حس میکردم گفتم:
بی خیال بابا...حالا که خدا داده...پس ازش استفاده کن!
سوگند آه کشید و گفت:
حتما...اونم چه استفاده ای!!!
یه دفعه مهتاج وارد آشپزخونه شد و با صدای بلندی که کمتر از فریاد زدن نبود گفت:
تو هنوز اینجایی شهرزاد؟اصلا به اون برنامه ای که بهت گفتم گوش کردی؟بهتره عجله کنی الان وقت قرص های خانومِ پریسان هست.با این بی دقتیا خیلی زود اخراج میشی دختر جون.قرص ها تو کابینت اولی کنار دیوار هستن.عجله کن.
بعد غر غر کنان از آشپزخونه خارج شد.لحظه های آخر صداشو میشنیدم که میگفت با این احمقا دیگه دارم پیر میشم!
سریع قرص ها رو برداشتم و توی یه سینی

1401/10/13 13:35

با لیوان آب گذاشتم.سعی کردم طوری راه برم که آب توی سینی نریزه آخه از این ها بعید نبود با ریختن اولین قطره آب توی سینی اخراجم کنن!
****
سینی رو با یه دستم نگه داشتم و آروم در اتاق خانوم پریسان رو کوبیدم.چقدر اسمش بهش میاد...سلیقه اونی که این اسم رو انتخاب کرده براش عالی بوده.
با شنیدن صدای محکم و با ابهتش وارد اتاق شدم.بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت :
کمی تاخیر داری ولی چون روز اول اینجا بودنته میبخشمت.
تو دلم گفتم:آره حتما به خاطر روز اول اینجا بودنمه نه قیافه ای که دارم!
با احترام سینی رو روی عسلی کنار تختش گذاشتم و دوتا از قرص ها رو بهش دادم تا بخوره.با نوشیدن آبی که آورده بودم اخماش رفت تو هم....
وای خدا به خیر بگذرونه.
با صدای خونسرد ولی عصبی ای گفت:
باید از مهتاج میپرسیدی خانم چه آبی میخوره...من آب سرد نمیخوردم....اینکارا نباید تکرار بشه...فهمیدی؟
سعی کردم خونسردی خودمو به دست بیارم.نفس عمیقی کشیدم که از چشمای تیز بین خانوم پریسان دور نموند.با آرامش گفتم:
عذر میخوام خانوم.منو ببخشید.مهتاج نبود و من حواسم نبود از *** دیگه ای سوال کنم.
دروغ که شاخ و دم نداره!الهی شکر مهتاج نبود!
نگاه گذرایی بهم انداخت اینبار با لحن عصبی ای گفت:
این چیه سرت کردی؟مگه مهتاج لباس کامل بهت نداد؟
قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم زنگ رو به صدا در آورد و مهتاج مثل قبل انگار که پشت در باشه ظاهر شد.
خانوم ازش پرسید:
لباس این دختر چرا اینطوریه؟مگه نمیدونید از سرپیچی از قوانینم متنفرم؟
مهتاج جواب داد:
خانوم من متوجه نشدم.
- یعنی چی متوجه نشدی؟مگه نمیدونی کارت تو این خونه چیه ؟جواب منو بده.
- چشم خانوم بیشتر دقت میکنم.
- زودتر برو تا این پارچه کهنه رو از روی سرش باز کنه.
مهتاج با حرصی که از تو صداش پیدا بود گفت:
راه بیفت شهرزاد.باید بریم پایین.
سعی میکردم قدم هامو آروم آروم بردارم تا یه فکری برای عصبانیت این دیو سه سر کنم . ولی بیشتر باعث ناراحتی و عصبانیتش شدم اونقدر که اگه میتونست سرمو گوش تا گوش میبرید.
با جیغی که مهتاج زد به خودم اومدم و بهش چشم دوختم:
من باید یه حرف رو چند بار بزنم تا توی کله پوکت فرو کنی؟هان؟اینقدر زبون نفهم بودن نوبره!
سعی کردم آروم جواب بدم :
آخه مهتاج خانوم موهای من میریزه...اون لچک خیلی کوچیک بود ترسیدم سرم کنم.
واقعا تو اون لحظه که از اخراج و خراب شدن ماموریتم میترسیدم هیچی دیگه به فکرم نرسید تا بگم.
مهتاج بدون اینکه تغییری تو قیافش بده گفت:
موهاتو قراره ببندی نه اینکه باز بذاری و روش لچک سر کنی.فهمیدی؟
وقتی هم موهاتو میبیندی ریزشی نداره!
حالا هم سریع برو تو اتاقت

1401/10/13 13:35

و همون رو سرت کن.
تا پنج دقیقه دیگه اینجا باش وگرنه من میدونم و تو...


کش موهام رو با حرص باز کردم....مشتم رو کوبیدم به دیوار و با حرص لچک رو از روی تخت چنگ زدم و جلوی صورتم گرفتم....همیشه از زور گویی متنفر بودم....اونم بخاطر این نیم متر پارچه!
صدای مهتاج پیچید تو گوشم:شهرزاد اومدی یا نه؟دختر تو انگار کارت رو دوست نداری....
با صدای بلندی تقریبا فریاد زدم:دارم میام....
همونجور که لچک رو میبستم زیر لب غر زدم:امون هم نمیدن که....
به خودم نگاه کردم...موهام طلاییم از جلو و عقب دراومده بود.....هیچی دیگه قدم اول رو برداشتیم....معلوم نیست تا کجا باید پیش بریم!
عصبی یک نفس عمیق کشیدم که به اعصابم مسلط بشم...
اومدم بیرون و مهرتاج رو که پشتش بهم بود صدا زدم:مهتاج خانم....
برگشت سمتم و یک نگاه بهم کرد و گفت:نمیتونستی از همون اول همینجوری باشی؟
اومد نزدیکم و گفت:چه موهای نازی....چقدر تو خوشگلی دختر....
انگار که به خودش بیاد دوباره صداش جدی شد و گفت:برو پیش خانم....اگه کاری نداشت بیا پایین کمک بچه ها برای نهار....
داشت میرفت که گفتم:سوگند کجاست؟
ایستاد و گفت:سر کارش....تو آشپزخونست احتمالا....برو بعد بیا ببین کجاست....برو دیگه....
رفتم به سمت سالن...پله ها و نرده های چوبی خودشون رو سخاوتمندانه به رخ میکشیدن....سکوت توی سالن رو فقط صدای موسیقی لایت زیبایی میشکست....آروم آروم از پله ها رففتم بالا....به پشت در اتاقش که رسیدم لحظه ای ایستادم و بعد در زدم....
صداش به گوشم رسید:بله؟
من-منم خانم.....شهرزاد....
گفت:کاری ندارم....فعلا تا نهار کسی مزاحمم نشه....
چشمی گفتم و با حرص برگشتم سمت سالن....تا حالا تو عمرم از کسی زور نشنیده بودم....
رفتم تو آشپزخونه که دیدم سوگند داره کاهو خرد میکنه....مهتاب و یلی هم بودن....سلامی گفتم که همه جواب دادن....رفتم روبه روی سوگند و گفتم:چکار کنم الان؟
گفت:کار خاصی نیست....عوضش فردا حسابی کار داریم....
با تعجب گفتم:فردا چه خبره؟
مهتاب در حالی که سرش تو قابلمه ی روی گاز بود گفت: پس فرداش مهمونی داریم....
صدای لیلی باعث شده سرم رو به طرفش بچرخونم:مهمونی های آخر هفته....بعضی وقتا تعدادشون میره بالا و بعضی وقتا هم نه شاید ده نفر....
گفتم:ده نفر کمه؟
سوگند با پوزخند گفت:مهمونی کوچیکشونه....بزرگترینش مثل عروسی بود....من تو عمرم تو فک و فامیلامون از این عروسیا نداشتیم....مهمونا فک کنم صد نفری میشدن....تو باغ برگزار شد....
گفتم:حالا این مهمونیه بزرگه یا کوچیک؟
لیلی در حالی که چشماش از خرد کردن پیاز اشکی و قرمز شده بود گفت:هی یک چیزی بیشتر از کوچیک....حدودا پنچاه نفر....
گفتم:حالا چرا آخر هفته؟
سوگند گفت:اینو

1401/10/13 13:35

باید از خودشون پرسید...همیشه پنجشنبه ها دور هم جمع میشن....
مهتاب با شیطنت گفت:احتمالا دور از چشم ما دعای کمیل میخونن یک وقت ریا نشه....
هممون زدیم زیر خنده....سوگند گفت:آره هیچکی هم نه و اینا...فک کن پریسان با چادر گل گلی بنفش و آبی سر سجاده در حال تسبیح....
تصورشم خنده دار بود....
لیلی گفت:فک کن دعا کنه بعد همون لحظه اجابت نشه به خدا میگه اخراج....
دیگه مهتاب غش کرده بود از خنده....جمع باحالی بود....
سوگند گفت:خوب بسه بسه دیگه به کاراتون برسید....
همه مشغول کارشون شدن....منم رفتم سراغ قابلمه ها تا یک کاری برای خودم بتراشم!

نهار رو روی میز دوازده نفره ی توی سالن به بهترین شکل چیدیم....سه نوع غذا فقط برای یک وعده!
چقدر اصراف ......قیمه و شیرین پلو و میگو پلو.....اه که چقدر از میگو متنفرم....
به ظرف بزرگ سالاد و سه ظرف از ژله های قرمز و نارنجی و سبز خیره شدم....قاشق ها رو مرتب کردم و به میز خیره شدم....یک میز نهار تک نفره!
فقط سه تا قاشق در سایز های مختلف و چنگال و کارد کنار بشقابش یود!
رفتم سمت اتاقش و بعد از صاف و صوف کردن خودم در زدم....
من-خانم نهار آمادست....
صدای پر اقتدارش بلند شد:بیا تو....
در رو باز کردم....روی تختش دراز کشیده بود....گفت:بیا کمکم کن بلند بشم....
رفتم سمتش و آروم پشت کمرش رو گرفتم و کمکش کردم تو جاش بشینه....پتو رو هم از رو پاش برداشتم و آروم عقب کشیدم....
یکدفعه صدای پارس سگی اومد....رنگم پرید....نفسام کوتاه و بلند شد....ضربان قلبم نظمش رو از دست داد....دوباره همچی تو هم پیچید....صدای پارس سگ....تاریکی....صدای چندتا مرد....رعد و برق....هنوز اون باد وبارون رو حس میکردم....من چقدر میترسیدم از همه ی اینا....
با ترس برگشتم سمت صدا....کنار شومینه یک در حدودا یک متری بود....هن و هن نفس هام رو میشنیدم....یکدفعه کله ی سگ سیاه اومد بیرون....پریدم عقب....چشمای سخیدش فقط معلوم بود....صدای نفس هاش و پارس های کوتاهش به گوش میرسید....اگه ترس از توبیخم نبود همون لحظه جیغ میزدم تا راه نفسم باز بشه.....کاش از اون دخترا بودم که غش کنم و راحت شم....غش تو برنامه ام نبود....
پریسان که از تخت اومده بود پایین بهم نگاهی انداخت و گفت:تو چرا انقدر رنگت پریده؟
صدای پارس سگ باعث شد چشمام رو ببندم و دستم رو بزارم جلو دهنم و یک جیغ کوتاه و آروم بکشم....
صدای خنده ی زن سکوت اتاق رو شکست....اما من فقط نگاهم به سگ بود که هنوز همونطوری تو جاش بای مونده بود....
زن ساکت شد و گفت:تو از سگ میترسی؟
بدون ا ینکه منتظر جوابم باشه رو به سگ گفت:کیدو بدو بیا پیش مامان....
سگ یکدفعه اومد بیرون و دوید سمت پریسان و من دویدم سمت اتاق....
سگ رفت زیر دست پریسان و

1401/10/13 13:35

خودش رو به پاهای پریسان مالوند....و من داشتم نفرت انگیز ترین صحنه ی زندگیم رو نگاه میکردم....
پریسان برگشت سمت و گفت:کیدو پسر خوبیه.....کیدو شهرزاد دوست ماست....بهش سلام کن....

سگ دو قدم اومد جلو و من بیشتر چسبیدم به دیوار....سگ شروع کرد به تکون دادن دمش....
پریسان دست کشید پشتش و گفت:پسر من چه با ادبه....آفرین.....کیدو فقط اونایی که بدن رو اذیت میکنه....
رو به من باهمون لحن جدیش گفت:از کیدو نترس....اگه ببینه کسی باهاش دوست نشه خیلی میره طرفش....هیستیریکش نکن....باهاش خوب باش....کاری به کارت نداره....حالا هم راه بیفت باید بریم....وقت نهارم داره میگذره....
سعی کردم آروم باشم....سگ رفت طرف در و آروم رفت داخل....پاهام جون گرفتن و راه افتادم....

یک جلوه ی دیگر!

کاور قرص رو پرت کردم رو عسلی و سیم کارت جدید رو از تو کاور درآوردم و انداختم تو گوشی....سریع و بدون مکث شماره گرفتم...
-بفرمائید...
-سلام سرهنگ....تیرداد هستم...
-سلام خسته نباشید سرگرد تیرداد....کارها چطور پیش میره؟
شقیقه هام رو با انگشت و اشاره و شصتم فشردم و گفتم:فردین گفت تا دو سه ماه دیگه می خوان برن سفر...دبی احتمالا شایدم ریاض....
سرهنگ:خوب؟
ادامه دادم:سخت بود...خیلی...اما بعد از حدودا دو هفته به در و دیوار کوبیدن تونستم نظرش رو جلب کنم....فهمید خیلی کار از دستم برمیاد و پیشنهاد داد همراهیشون کنم....
سرهنگ خوشحال گفت:عالیه سرگرد....این خیلی خوبه....در ضمن منم براتون خبر دارم....
ساکت منتظر شدم که گفت:یکی از بانوان سروان هم تونستن اولین قدم رو برای نفوذ به این گروه بردارن...
با تعجب گفتم:میشناسمشون؟
گفت:سروان کردانی....
هر چی به ذهنم فشار آوردم غیر از یک علامت سوال هیچی نصیبم نشد....گفتم:چون فقط چهار روز توی ستاد شما بودم به یاد ندارمشون....
سرهنگ:درسته...گفتم بهتون اطلاع بدم شاید با هم برخورد کردید....از مشخصات بارزشون چشم های سبزشونه...
گفتم:بله متوجه ام....ممنون....
سرهنگ ادامه داد:سرگرد یک کاری دارم براتون....به بچه های ستاد سپردم،حدود چهار نفر رو در اختیار شما میزارم...شما فقط باید نظارت دورادور داشته باشید بهشون....از نزدیک سروان شایان بهشون نظارت دارن....
گفتم:در چه رابطه ای؟
سرهنگ:عرض میکنم خدمتتون....منزل سروان کردانی باید تعویض بشه....
با تعجب گفتم:مگه عوض نشده؟
با لحنی که کمی شماتت توش بود گفت:سرگرد....اگر از اول تغییر مکان میدادن اونا به راحتی با یک تحقیق از همسایه ها میفهمیدن تازه به محلشون اومدن و شک میکردن و با یک پیگیری ساده متوجه میشدن اما حالا به بهانه ی عقب افتادن اجاره چند ماهه و ندادن اجاره ی این ماه این عمل کاملا عاقلانه

1401/10/13 13:35

تره....راحتی کار اینجاست که اولین حقوق خانم کردانی صرف لباس شد برای ایشون....کار این گروه اینه که به صورت کاملا مخفیانه و تحت نظر از همسایه های محله ی قبلی ایشون سوالی بکنید که ببینید میدونن شغل خانم کردانی چیه؟اگه نمیدونن که هیچی اگر میدونن تاکید کنید به کسی چیزی بروز ندن....حواستون باشه جناب تیرداد....این قضیه به هیچ عنوان لو نره....
تو دلم به هوش سرهنگ آفرین گفتم و گفتم:بله درست میگید....مطمئن باشید....کاری ندارید؟
سرهنگ:موفق باشید....
قطع کردم و سیم کارت رو درآوردم و دو نیمش کردم و گذاشتم تو جیبم که تو خیابون یک سطل زباله دیدم بندازش دور....بلند شدم و ربدوشامبرم رو برداشتم و رفتم سمت حمام....کلم بعد از اون همه سر و کله زدن با یک مشت خلافکار نیاز به استراحت داشت....سر درد امونم رو بریده بود...قرصم اثر نکرده بود....


آب سرد یک لحظه نفس کشیدن رو از یادم برد....اما خیلی زود عادی شد.....همینطور زیر دوش داشتم فکر میکردم....وجود یک زن تو این گروه برای خودش ریسک بالایی بود....هر چی فکر کردم اصلا شخصی به نام کردانی یادم نمیومد...چرا متوجه اش نشده بودم؟ البته انتظار بیجایی بود توی چهار روز که منتقل شده بودم به این ستاد و شهر و بعدشم رفتم ماموریت تمام اشخاص رو بشناسم....
دوباره ذهنم پر کشید سمت فردین....تو این پونزده شونزده روز همه جوره امتحان پس داده بودم بهش....از گوش دادن تمامی دستورات ریز و درشتش و رفتن باهاش به مهمونی هایی که توش هیچ خبری از گروه و باند حرفه ای نبود و فقط یک پارتی بود و یک مشت آدم علاف و الکی خوش...یاد دخترایی می افتادم که با تمام تلاششون موفق نشده بودن بیان سمتم برای پیشنهاد رقص و هزار تا کوفت دیگه....دستی توی موهای خیسم کشیدم و درجه ی آب رو بردم بالا.....چقدر فردین بهم خندیده بود و گفته بود گوشت تلخ....اما بد نبود هیچ خوبم بود....بیشتر ازم خوشش اومده بود....تا اینکه بدون چک و چونه مواد روبرده بودم به آدرسی که داده بود بدون هیچ دردسری!بدش میومد یک جای کار میلنگید!والا....
شامپو زدم به موهام و صورتمم شیش تیغ کردم و زود زدم بیرون....موهام رومرتب سشوار کشیدم و فشن به صورت کج ریختم تو صورتم....چقدر فرق داشتم با همیشه....اونی که همیشه موهاش رو به عقب سشوار میزد حالا شده بود یک پا فشن....اونی که همیشه یک ته ریش داشت حالا صورتش از حریر صاف تر بود....شلوار کتان مشکیم و کت اسپرت سفیدم رو پوشیدم و زدم بیرون....
سوار کمری سفیدم شدم و آهنگ همیشگی رو پلی کردم و راه افتادم.....صدای طلاییش سکوت ماشین رو پر کرد:
ای واژه ی بی معنی...
رویائی بی تعبیر....
آغاز ترین پایان....
آزاد ترین تقدیر...
از قلب تو

1401/10/13 13:35

می روید....
نبض غزلی تازه.....
پنهان شده ای در من....
گمنام پرآوازه....
تو سایه ی خورشیدی....
تو بوسه ی در بحران...
تو دلهره ای آرام....
مهتابه تر از باران....
ارامش طوفانی...
میسازی و ویرانم...
رسوایی رازآلود...
میپوشی و عریانم....
من حادثه بر دوشم...
من عشق نمیدانم...
در هیچ تمامم کن...
تا زنده شود جانم...
ای واژه ی بی معنی...
رویائی بی تعبیر....
آغاز ترین پایان....
آزاد ترین تقدیر...
من را تو به خود خواندی...
معشوقه ی ناخوانده...
دل را به ازل بسپار...
یک دم به ابد مانده....
(سایه آفتاب علیرضا قربانی)
دوباره تکرار رو زدم....صدبارم میشد خسته نمیشدم....نزدیک قرار که رسیدم مجبوری فلش رو درآوردم و گذاشتم تو جیبم...دستم به سیم کارت خورد و سریع زدم کنار و پیاده شدم و تویی یکی از سطل زباله ها انداختمش....CDرو فرستادم تو ضبط و صداش رو تا ته زیاد کردم....خودم داشتم کر میشدم....
ابیرام الن حالا بیا....
تا که همه با هم بره دستا بالا....
آها...
شیطونی نکن با این دلم....
آره دوست دارم ناز گلم....
یک کاری کن تا آروم شه دلم....
خودت میدونی که عاشقتم....
بیا این دلمو بازی نده....
فاصله ی دلم تا تو کمه.....
اگه لجبازی کنی باز یک نمه....
بدون میرم میدم دلم رو به همه!!!!
واقعا معنی اون کجا این کجا....اون چقدر خوش معنی بود...به قول خود قربانی رازآلود....

1401/10/13 13:35

ادامه دارد...

1401/10/13 13:35

?#پارت_#سوم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?

1401/10/14 02:49