من بالاخره مامان میشم💪

94 عضو

بلاگ ساخته شد.

#پارت12
بازم مادرم دلش رضایت نداد و درش اوردن....
... صدای زنگ در اومد...
اشکامونو پاک کردیم...
بلند شدم چادر سرم کردم و رفتم در رو باز کردم...
_ کیه؟؟؟؟
زنداییم بود...
بعد سلام و خوش و بش اومد تو...
زنداییم مامانمو صدا کرد
_ سلام خواهر خوش اومدی...
چه عجب... راه گم کردی...
زنداییم لبخندی زد و از کیفش چیزی دراورد...
گفت راه گم نکردم... بیا بشین... مارو هم صدا زد بیاین بشینین... یه کاغذ دستش بود... گفت کی میخواد بخونه...
من کاغذ گرفتم...
نامه از اداره ارشاد بود... .گفته بود من شعرامو جمع کنم بفرستم برام ویرایش میکنن و چاپ میکنن و ازم دعوت کرده بودن برای جشنواره...
اشکام می ریختن ولی لبامم می خندیدن
سیما گفت کی شعرای پری رو فرستاده تهران...
زندایی گفت روح الله فرستاده... روح الله پسرداییم بود...
گفته بود حیفه استعداداش هدر بره...
چند روز کلی خوشحالی کردم برای جشنواره...
شعرامو تایپ کردم و بردم دادم معلم ادبیات مدرسه...
اونم ویرایش کرد...
بردم دوباره مرتب تایپ کردم و فرستادم ارشاد تهران
داییام اجازه ندادن برم جشنواره چون تهران بود...
من هم ناراحت شدم ولی نجنگیدم...
اصراری نکردم برای رفتن...ولی دلم شکست...
بابام بود حتما منو می برد...
از جشنواره برام لوح تقدیر و نیم سکه فرستادن...
برای چاپ کتابم مجوز دادن ولی چون پول کافی نداشتم تا 1000تا چاپ کنم...
و فقط میتونستم 500تا چاپ کنم...
مجوز رو لغو کردن چون قانون این بود 1000به بالا باشه...
معلم ادبیاتم اقای شریفی که حالا معاون استاندارم بود...
300هزار برام فرستاد و گفت خدا بزرگه مجوز رو لغو نکن
ولی برای چاپ کتاب 1200باید میدادم... باورم نمیشد...
من تا موقع زنده بودن بابام تو رفاه بودم...
هر چقدر میخاستم پول بود... الان لنگ پول باشم...
دوستام برام پول اوردن... ولی کم بود... مامان خواست از طلاهاش بفروشه... نذاشتم... اون طلاها خاطرات شیرینی داشتن... همشون کادوهای بابام بود...
همون 500 تارو چاپ کردم... کتابمو به نیمه گمشدم تو اینده دور تقدیم کردم...
بیشتر شعرام عاشقانه بود برای مردی شبیه بابام...
از جنس بابام...
ولی اون روزا مردی تو زندگیم نبود...
وقتی چاپ شد و همه خوندن... میگفتن ببین بابا بالا سرش نیست...
بی حیا شده...
شایدم تا الان بدبخت شده... خوب یادمه شب همه اومدن خونمون...
تابستون بود...
گفتن شاه داماد کی هست...
جا خورده بودم...
من همش 14 سالم بود تازه دوماه بود رفته بودم تو چهارده سالگی... تازه تو کتابم برای بابام...
برای خدا...
برای دنیا...
برای اماما...
هم شعر نوشته بودم...
شماها اونارو ندیدین...
اشتباه از خودمم بود...
صفحه اول نوشته بودم تقدیم به نیمه گمشده ام

1400/02/16 19:36

ارسال شده از

‌#پارت 46
مغزم داشت سوت میکشید... همه جا برام تار شد... حس کردم دارم میمیرم... یا مُردم... خدایا این چه سرنوشت شومی بود... من چیکار کردم... چرا خدایا....
پریسا نگام می کرد.... اون گریه میکرد... من نه... من الان اشک ندارم... روح ندارم... دل ندارم... خدایا من الان وجود ندارم... تو منو کشتی... من الان زن مرادی شدم یعنی... خدایا کجای زندگیم اشتباه بود... کجا گناه کردم... مگه جهنم برای بعد مرگ نیست... الان من اومدم جهنم... پس مُردم... دوست داشتم... بلند بلند بخندم... شایدم داد بزنم... حس میکردم.... قلبمو زیر خروارها خاک دفن کردن... اونا رفتن بیرون... بعدش مرادی اومد... دست و پامونو باز کرد... کلی خوشحال بود... گفت الان دیگه زن و شوهریم... مال همیم... تا اخر دنیا... تا اخر عمر... دوست داشتم بزنمش... اره میزنمش... با مشتای کوچیکم... به تنش تند تند میزدم... اشکام اومدن... زبونمم به کار افتاد... اخه تو از زندگی من چی میخای لعنتی... گم شو از زندگیم... من تو رو نمیخام... میفهمی... تو رو نمیخاااااااااام
ولی اون گوش نمیداد... بغلم کرد... سرمو بوسید... گفت باشه... اروم باش... همه چی درست میشه... منو سفت بغل کرده بود... نوازشم میکرد... داشت حالم بهم میخورد... که از هوش رفتم

1400/02/19 16:06

ارسال شده از

#پارت 47
وقتی چشامو باز کردم... درمانگاه بودم... سرم بهم وصل بود... کلی سیم به سینم وصل کرده بودن... دکتر اومد... خوب دخترم بهوش اومدی... چیزی نیست همه چی نرماله... یه امپول داری... بعد برو خونه... پریسا کنار تختم بود... صداش کردم... بغلش کردم... همه دستگاهای متصل بهم شروع کردن به سر و صدا کردن... پرستارا اومدن تو اتاق... خانوم چیکار میکنی... شما نباید تکون بخوری... امکان داره سکته کرده باشی... خندیدم... گفتم مگه بعد مردن... ادم سکته هم میتونه بکنه... دستگاه رو تنظیم کردن و رفتن... پریسا گفت نقشه داره... گفت باهاش راه بیا... کاری کنیم برگردیم خونه... بعدش درخواست طلاق بده و از اون شهر بی صدا میذاریم میریم.... نمیدونستم... این دلداریه یا کمک... ولی وقتی مرادی اومد... به پریسا گفتم قبوله...
برای اولین بار بهش لبخند زدم و گفتم نگران نباش خوبم... چقدر ذوق کرد... دستی که سرم بهش وصل بود رو بوسید... گفت اگه رامم بودی... اینجوری نمیشد... گفتم روش تو هم غلط بود ولی عیبی نداره... از این بعد اشتباه نمیکنیم... ابمیوه برامون ریخت... گفت بخورین... تا بعد بریم ناهار... سرمم تموم شد... دکتر معاینم کرد... گفت ببرینش خونه... مراقبش باشین... اومدیم بیرون... اینجا قم بود...به خانوم از دور سلام دادم... رفتیم روبه روی پل اهنین کبابی و ناهار کباب خوردیم... بعدش رفتیم دفتر خونه... شناسنامه هارو امضا کردیم... عقدنامه فردا اماده میشد... رفتیم سوییت اجاره کردیم

1400/02/19 16:07

ارسال شده از

#پارت 48
رفتیم تو... مرادی گفت میخاد بره خرید... خوراکی و اب بگیره... در رارو قفل کرد... رفت
راه فرار نداشتیم... خواهرم گفت... اول باید کاری کنیم... باهات رابطه برقرار نکنه... بعد کم کم خامش کنیم... بریم خونه... باید کاری کنیم... باورش بشه... تو دیگه رامشی...
کلی فکر کردم... چیکار کنم... برگشت سوئیت...
اون شب گفت شما کدوم اتاق می خوابین... منم با تعجب گفتم... این اتاق... گفت شبتون بخیر... رفتیم اون اتاق... بعد نیم ساعت کنجکاو شدم ببینم... مرادی داره چیکار میکنه...
رفتم بیرون از اتاق... دیدم در اتاقش نیمه بازه... داشت باز شیشه میکشید...برگشتم اتاق...
به خواهرم گفتم... نصف شب بریم سراغش کلیدارو برداریم و بریم...

1400/02/19 16:12

ارسال شده از

#پارت 49
نصف شب رفتم در اتاقش... وای بیدار بود...
داشت تلویزیون نگاه میکرد... تلویزیون خاموش بود... با تلویزیون حرف میزد... ترسیدم... برگشتم اتاق... یه ساعت بعد رفتم...
باز بیدار بود... داشت با متکاش... حرف میزد... حرفای عجیب غریب و بی معنی... برگشتم اتاق... تا اذان صبح اینکار من تکرار شد ولی اون بیدار بود... دیگه ناامید شدم...
رفتم وضو گرفتم... نمازمو خوندم... کمی کره و مربا بردم اتاق با خواهرم خوردم ...
خواهرم خاست بره دستشویی... سری به اتاق مرادی زد... ولی اون همچنان بیدار بود.. خوابیدیم... ساعت 8و9صبح اومد در زد... عشق من... خانوم قشنگم... بیدار شین نون تازه اوردم... چای دم کردم... بیاین
بیدار شدیم... صورت شستیم... رفتیم... نشستیم سر سفره... چه خوش سلیقه... سفره قشنگی چیده بود... کمی صبحونه خوردیم... بهش گفتم...
حالا که عقد کردیم... بریم خونه... به همه بگیم و جشن بگیریم... قرار نیست تا اخر عمر دزدکی زندگی کنیم... من لیاقتم بیشتر از ایناس...
بهم نگاه کرد... برام چای ریخت... گفت بخور... چشم میریم خونه... جشنم برات میگیرم...
سفره رو خودم جمع کردم... ظرفارم شستم... باز درو قغل کرد و رفت... دو ساعت بعد با کباب و دوغ برگشت... گفت ناهار بخورین... تا بریم خونه...
کلی ذوق کردم... ناهار خوردیم و راه افتادیم...
وقتی به پلیس راه شهرمون رسیدیم... ماشین رو زدن کنار... مرادی دستگیر شد... مارو هم بردن خونه...
مامانم بعد رفتن ما خودشو سیمارو باز کرده بود... دوست مرادی هم فرار میکنه... به پلیس خبر دادن و چند روز بود دنبالمون میگشتن...
تو پلیس راه دوست داییم که همسایه مرادی اینام بود... مرادی رو میبینه و فورا به مامورا خبر میده.... و بهمون کمک میکنه... مرادی انداختن زندان...براش فعلا حکم نیومده بود چقدر زندان باشه... از باباشم شکایت شد... اونم 6ماه زندانی خورد... دادگاه گفت عقد باطله و دستور شناسنامه جدید برام صادر کرد... منم خوشحال بودم...

1400/02/19 16:16

#پارت 50
چند روز خونه استراحت کردم... مامان کادو قبولی دانشگاه و تموم شدن قضیه مرادی... برام ماشین خریده بود... یه پراید صفر کیلومتر???
رانندگی کمی بلد بودم... اون روز با ماشین نو همه رو بردم سرخاک...
بعد هم رفتیم زیارت امامزاده ای که نذر داشتم... موکتم خریده بودم... جمعه ماشین گذاشتم حیاط و رفتم تهران... خیلی عقب افتاده بودم... کلی تلاش کردم... ترم اول به خوبی تموم شد... محرمم بود... چند روز تعطیل بودیم... اومدم خونه
همه چی اروم بود خداروشکر... باورم نمیشد... شناسنامه رو هم داده بودن به مامان برام... رفتم کلاس رانندگی ثبت نام کردم... تا گواهی نامه بگیرم... شب عاشورا تو جمعیت عزاداری حس کردم مرادی رو دیدم... ولی گفتم نه فکر کردم اونه... روز عاشورا ظهرش رفتیم عزاداری
وقتی اومدم خونه ماشینم تو حیاط نبود...
پلیس گفتیم بیاد... اومد... صورت جلسه کردن... رفتن
غروب بود... شام غریبان تو راه بود... نذر شمع داشتم 72 تا...
رفتم مغازه شمع خریدم...
بهم زنگ زدن ماشینت پیدا شده
کجاس؟ دزدش کی بوده؟
گفتن تو کمربندی تصادف کرده... راننده فرار کرده... ماشین هنوز اونجاس...
اژانس گرفتم رفتم... اره ماشین من بود... زده بود به ماشین چندتا زوار امام حسین... تازه از کربلا برگشته بودن... شهر من تا کربلا... چیزی نزدیک 5ساعت شایدم کمتر فاصله داره...
کلی عذر خواهی کردم... خوشبختانه اتفاق خاصی برای اونا و ماشینشون نیفتاده بود... هر چی خاستم خسارت پرداخت کنم... قبول نکردن
ماشین اوردم خونه... مامان و دخترا خوشحال شدن
شب رفتیم مسجد... شمع ها رو پخش کردم... شمعم روشن کردم... باز احساس کردم مرادی رو دیدم
نمیدونم شاید اشتباه میکردم

1400/02/19 23:00

#پارت 51
ساعت 5صبح بود... تلفنم زنگ خورد... بیدار شدم
ناشناس بود... گفتم حتما کار واجب داره زنگ زده... جواب دادم
ـ الو بفرمایید
کسی جواب نمیداد
ـ الو بفرمایید... کی هستین شما
ولی جواب نمیداد... قطع شد
بلند شدم رفتم وضو گرفتم ده دقیقه دیگه اذان بود
قران خوندم... اذان دادن... نماز خوندم... خاستم دوباره بخابم... که گوشیم زنگ خورد

1400/02/19 23:04

#پارت 52
سلام پرستو جان... لطفاً قطع نکن... مجتبام
شوکه شدم... این مگه زندان نبود... این بار دیگه کسی نمیتونه ازادش کنه
جرمش دزدین ناموس بود...
خاستم تلفن رو قطع کنم...
ولی انی به سرم زد... بهتره باهاش حرف بزنم شاید بتونم اطلاعاتی بدست بیارم
ـ الو بفرمایید... شما؟
ـ منم مجتبام... شوهرت
ـ امرتون
ـ چرا سر سنگین حرف می زنی
بخدا من از سر ناچاری و بی کسی به تو زنگ زدم... کسی رو ندارم... اوارم... گرسنم... به امام حسین سه روزه جز اب چیزی نخوردم...
ـ من دیگه با تو کاری ندارم... تو زندگیمو خراب کردی... لطفا دیت از سرم بردار
ـ تو مگه نگفتی بیارمت خونه... به همه بگیم ازدواج کردیم... چرا نامردی کردی... چرا دوباره انداتتیم زندان
ـ من تو رو دوست ندارم... حاضرم کمکت کنم ولی دوست ندارم... الانم میتونم بهت پول بدم... ولی دیدنت نمیام... کاری باهات ندارم
ـ باشه... برام صبح کمی پول و غذا و یه پتو مسافرتی بیار کوچه روبروی مسجد... ساعت 8صبح
من هنوز نگفتم باشه... قطع کرد...
دیگه نخابیدم... تا صبح کلی فکر کردم... اخر سرم از قران استخاره گرفتم
خوب اومد... غذا و چای و زیر انداز و پتو مسافرتی براش اماده کردم...
300 هزارم پول براش گذاشتم تو پاکت
زنگ زدم اژانس... گفتم اینارو ببره بده بهش... کرایه رو حساب کردم و اومدم تو
از خدا خاستم این کار من باعث خیر و برکت تو ماجرای ما دوتا بشه... و این قضیه دیگه واقعا تموم بشه
یه ساعت بعد زنگ زد و تشکر کرد و قطعش کرد
ظهر بود...
همسایه ها اومدن دم در
ماشینتو زدن با تبر داغون کردن
رفتم بیرون... اره راست میگفتن
تبرم روی ماشین جا گذاشته بود و زیر تبر نامه بود...
خوندم
سلام عشق بی معرفت من
با نام خدایی شروع میکنم به نوشتن برایت که مثله تو بی معرفت است
من تو را دوست داشتم و دارم
امروز وقتی از ماشین پیاده نشدی و ان دوست پسرت امانتی ها را به من داد... دلم شکست
باشد تو مرا نخواه... حقم داری
من عقیم هستم... توانایی جنسی ضعیفی دارم... اما کاش به من فرصت میدادی عروسکم
شاید بخاطر تو ترک میکردم
شاید بعد ترک سالم میشدم
تو را مادر و خودم را پدر میکردم
من برای همیشه از زندگیت می روم
ماشینت و دوست پسرت را داغون کردم که بقیه فکر نکنن مرد نبودم و روی ناموسم غیرت نداشتم
خدا مراقب و نگهبانت باشد تمام دار و ندار مجتبی

1400/02/20 00:40

#پارت 53
من اصلا از عقیم بودنش خبر نداشتم... دلم براش سوخت...
همسایه ها خاستن به پلیس زنگ بزنن... نذاشتم... ماشینو فروختم... دوباره ماشین خریدم... پژو 405
کلی دنبالش گشتم... همه جاهایی که شک داشتم... پلیسم اومد دم خونمون گفت... مرادی به خاطر اختلالات روانی فرستادن... اسایشگاه روانی ها... ولی از اونجا در رفته... گفتن مراقب خودم باشم
بعد کلی گشتن و پرسو جو... پیداش کردم... کنار قبرستون تو لونه سگا می خوابید... روزام از مردمی که میومدن سر مزار گدایی میکرد... رفتم جلو باهاش حرف بزنم
اول ترسید... بعد دید تنهام... خوشحال شد... خجالت کشید تو اون اوضاع می بینمش... گفتم که میخام بهش واقعا کمک کنم... و اگه خوب بشه... به پیشنهاد ازدواجش فکر میکنم...
سجده کرد و با گریه خدارو شکر میکرد... اومد نشست تو ماشینم... بردمش حمومی بازار... تا حموم بود... رفتم براش لباس خریدم... کفش گرفتم... گوشی ساده و سیم کارت
اره من این کارارو کردم... دیوونه نشده بودم... فقط تصمیم گرفتم بهش کمک کنم... عاشقش نبودم... ولی ازش دیگه متنفرم نبودم
بعد راضیش کردم... بریم دکتر مغز و اعصاب... رفتیم... بهش گفتن مواد مخدر بخصوص شیشه...
سیستم عصبیشو دچار مشکل کرده
برای ترکشم بهش قرص و شربت دادن
بعد رفتیم کمپ... اسمشو نوشتیم... ازم قول گرفت هر جمعه برم دیدنش... قبول کردم... راستش اون ترم رو مرخصی گرفتم... به جای دانشگاه پزشکی
تو دانشگاه خدا واحد پاس کردم
همه چی خوب بود... تا برادرش ماجرا رو فهمید... رفت به دادگاه خبر داد... ولی خوب من قبلا به دادگاه خبر داده بودم... و دورادور مراقبش بودن... بعد داداشش فهمید باید فکر چاره ی دیگه ای باشه... اون می خواست مجتبی رو از سر راهش برداره... تا ارث مجتبی به اون برسه... منم تهدید کرد... که دیگه دور مجتبی نباشم
ولی گوشم بدهکارش نبود...
بعدها فهمیدم... به رئیس کمپ پول اضافه میداده... تا به جای دارو... مواد روانگردان به مرادی بدن... ولی دیر فهمیدم... مجتبی دیگه به جنون رسیده بود... تو روز اربعین... از کمپ فرار میکنه

1400/02/20 00:54

#پارت 54
اومده بود دم خونمون...
خیلی در زده بود... ما خونه نبودیم
رفته بودیم مسجد عزاداری
شیشه ماشینمون میشکنه... نمی دونم چجوری... ولی ماشینمو میدزده... توی جاده تصادف میکنه... می برنش بیمارستان
به منم خبر دادن...
رفتم کلانتری... اره ماشین من بود
ماجرا رو که فهمیدم رفتم بیمارستان
سرش شکسته بود... دستشم باند پیچی بود... بینیشم عمل کرده بودن... هنوز بهوش نیومده بود
با خونوادشم تماس نگرفته بودن... من شماره داشتم ولی گفتم ندارم
بهوش اومد...
اسم منو صدا می زد
پری... پرستو
به زور حرف میزد
پرستاره گفت به هوش اومده
مامور دم در اجازه داد ببینمش
خوشحالی رو توی صورت دربو داغونش دیدم
گفتم خوبی؟
با دست اشاره داد اره
گفتم داشتی کجا می رفتی؟ خوب بهم زنگ می زدی
با صدای نا واضحی حرف زد متوجه نشدم
سرمو بردم نزدیک دهنش
گفتم دوباره بگو
گفت... دوست دارم... دوست دارم
نمیدونم چرا ولی اشکم سرازیر شد... افتاد روی گونه‌ ی زخمیش
شاید دلم براش سوخت
سرمو بلند کردم... گفتم نداری
اگه دوستم داشتی... کمپ می موندی... من میخاستم عصر بیام دیدنت
خاستم از اونجا ببرمت
دوباره حرف زد... سرمو بردم نزدیکتر
گفت منو ببر امام رضا... بعدش می میرم... تو رو خدا منو ببر
وای اشکام امونم ندادن
یک ریز اشک ریختم
گفتم چه جوری ببرمت... نگاه کن یه جای سالم تو تنت نیست...
مامورام که دم در مراقبتن
چه جوری ببرمت
دیدم داره گریه می کنه... دوباره گفت تو رو به امام حسین منو ببر زیارت امام رضا
گفتم باشه و اومدم بیرون
خدایا چیکار کنم براش... اصلا ولش کن میرم خونه به من چه... اومدم بیرون... تو حیاط بیمارستان... اشکامو پاک کردم... به ذهنم رسید... اره میرم از یه وکیل کمک میگیرم
زنگ زدم به دوستم... باباش دادگاه کار می کرد
برام شماره یه وکیل خوب رو فرستاد
زنگ زدم جریان رو گفتم...
گفت باید بره پرونده رو ببینه و بعد میگه چیکار کنیم...
صبر کردم...
اومدم خونه... داییم زنگ زد... برو ماشین رو از دم کلانتری بیار ببر این ادرس... گفتم حوصله ندارم
ولی اون اصرار کرد
رفتم کلانتری... ماشین رو تحویل گرفتم... از جلو مچاله شده بود... ولی روشن میشد... شیشه هم که نداشت
همسایه داییم اینا که فامیل دورمونم بود... گفت بیا ببریمش تعمیرگاه... مرد درستی بود...
به اون تعمیرکار که اشنا هم بود زنگ زدم... گفتم خواهر زاده فلانیم... گفت ماشین رو بیارین...
بردیم تعمیرگاه...
پسر جوون و مودبی به نظر می رسید... چهرشم برام اشنا بود... ماشین رو تحویل گرفت...
برگشتیم خونه...
فردا از راه رسید...
ساعت 11 وکیله زنگ زد... گفت با وثیقه میشه ده روز بیاد بیرون...
سند خونه باغمون به نام من بود...
وثیقه گذاشتم و حکم ازادی موقتش

1400/02/20 14:15

#پارت 56
صبح رفتم بیرون... خاستم برم... تعمیرگاه... سراغ ماشینم... تو کوچه داداش مرادی جلومو گرفت... منو چسبوند به دیوار و یه امپول زد زیر گردنم...
افتادم زمین...
اونم فرار کرد...
همسایمون منو میبینه و میاره خونه... به اورژانس زنگ زدن...
منو بردن بیمارستان...
بعد چکاپ و معاینه... گفتن داروی مخدره و مغز و اعصاب بوده... بهم تزریق شده...
گفتن قصد طرف... فلج شدنم و سکته مغزی بوده... که خداروشکر
به موقع منو بردن بیمارستان
مامانم از داداش مرادی شکایت کرد... دستگیر شد و بردن بازداشت
روز بعد هم دادگاه
دلیل کارش... این بود که مجتبی تموم ارث و دارایی هاشو برای من گذاشته بود...
این برگه مال یکسال گذشته بوده... و در صحت و سلامتی مرادی تنظیم شده بود...
برادر مرادی گفت خاستم این دختر رو بکشم... تا چیزی بهش نرسه... دوست مجتبی گفته... اگه این امپول رو بهش بزنی
سکته مغزی میکنه و می میره
من شکایتمو پس گرفتم... کاری به اون و خونوادشم نداشتم...
از پدرش خاستم... مراقب مجتبی باشه... تا دینی از من گردنشون نباشه
عید نزدیک بود...
داشتیم وارد سال 1390 میشدیم.
خیلی لاغر شده بودم... زود خسته میشدم... دیگه خیلی شر و شیطون نبودم...
خواهرام گفتن نکنه... عاشق شدی
به مجتبی حسی پیدا کردی ها...
ولی نه اصلا اینجوری نبود...
حال و حوصله کاری نداشتم...
اون روزا خونه پدری رو فروختیم...
و اومدیم نزدیک خونه داییام خونه گرفتیم...
بخاطر مجتبی تو اون محله کلی ادم حیض و بی ناموس اذیتمون می کردن...
اینجا همه خیابون فامیلای درجه یک مادرم بودن...
همه دوستمون داشتن... بهمون احترام میذاشتن... مزاحمتی هم نبود...
دهم یا یازدهم اسفند بود...
سیما نزدیک غروب تشنج کرد... دم گاز وایساده بود...
شانس اوردیم غذاها سرد بودن... می خاست غذا گرم کنه... که تشنج کرد... افتاد وسط اشپزخونه...
قابلمه خورشتم ریخت روش...
سریع ماشین رو روشن کردم...
بردیمش بیمارستان....
خداروشکر خطر رفع شد...
گفتن باید ببرمش تهران...
ادرس دکتر بهم دادن... گفتن فقط اون میتونه درمانی براش پیدا کنه...
اینم یکی دیگه از ترکشای دوران عاشقی مجتبی تو زندگیم بود...
همون روز بردمش تهران... عصر تهران بودیم... ساعت 6بود...
اورژانسی بردمش مطب دکتر...
بعد معاینه... نوار مغز... سی تی اسکن وMRA... گفت این داروهارو مصرف کنه و بعد تعطیلات عید 18 یا 19 فروردین دوباره برگرده...
همون شب دوباره برگشتیم خونه... 5 صبح خونه بودیم...
خوابیدیم...
ساعتای 10 صبح گوشیم تک زنگ خورد... با یه پیام...

1400/02/20 14:36

#پارت 57
به زور چشام باز میشد... گوشیمو نگاه کردم
شماره ناشناس بود...
پیامو باز کردم...
سلام... خانم فلانی... ببخشید مزاحم شدم
خاستم بدونم ماشینتو فروختین یا نه؟
اگه هستش من خریدارم...
گوشی گذاشتم کنار دوباره خوابیدم... ساعت 11 تلفنم زنگ خورد... دیگه بیدار شدم... باز ناشناس بود...
جواب دادم... گفت سلام خانم فلانی...
من... هستم... میخاستم ببینمتون... راستش ماشین بهونه است.... میخام باهاتون حرف بزنم
گفتم... من نیازی نمیبینم شمارو ببینم و قطع کردم...
چندبار زنگ زد... گوشی رو خاموش کردم
همون پسر تو تعمیرگاه بود... احتمالا دیده ماشین دارم... خودم میام و میرم تعمیر گاه... از این دخترای الافم... زود پا میدن و میرن تو رابطه ای که اخرش... جز ابروریزی و افسردگی چیزی براشوو نداره

1400/02/20 22:40

#پارت 58
عصر گوشیمو روشن کردم... کلی پیام برام اومده بود...
اقای سبحانی... صاحب اون تعمیرگاه بود... کلی پیام داده بود... که همدیگرو ببینیم...
اونقدر عصبی شدم... که خاستم پیام بدم... فحش بارونش کنم...
ولی گوشیمو باز خاموش کردم...
روز بعد یه خط جدید خریدم
اینجور بهتر بود... خونواده مرادی هم دیگه شمارمو ندارن...
قرار بود جمعه بریم کوه... فقط خودمون چهارتایی.... من و مامان و خواهرام
رفتیم کوه... وقت ناهار... من سرم به پشت افتاد... چشام سفید شد... می فهمیدم دورم چه خبره... ولی نمیدیدیم... از کسایی که اونجا بودن... کمک گرفتن... منو بردن بیمارستان

1400/02/20 23:19

#پارت 59
گفتن سکته خفیف زدم...
بعد از دو روز بستری بودن تو بیمارستان... مرخص شدم
اینم از عوارض اون امپولی بود که برادر مرادی بهم تزریق کرده بود...
تا چند روز گردنم درد داشت... چشمام می سوخت... انگار خشک بودن...
بخاطر مامانم... از دردام دم نمیزدم...
رفتم دکتر دوباره...
گفت با این سکته و روند درمان...
دیگه اثری از دارو تو بدنم نیست
و دیگه هیچ وقت این اتفاق برام نمیفته...
مامانم که اینو شنید... کلی خوشحال شد و اروم تر شد...
عید اومد...
بهار شهر من هزار رنگه...
از درختای ارغوانی ورودی شمالی شهر... تا شکوفه های سفید و زرد و قرمز درختای ورودی جنوبی شهر... رنگ سبز زمینای کشاورزی حومه شهر و باغات تو مسیر... سر چشمه هایی که از دل زمین زدن بیرون... جویبارها و رودخونه های کوه به کوه شهرم... خبر دادن سال قشنگی تو راهه...
بین اینهمه رنگای قشنگ... و بوی عطراگین بهار خانوم...
دلم گرفته بود...
همش فکر میکردم قراره اتفاقی بیفته...
شایدم چون مدتها بود که اتفاقای بد پشت هم افتاده بودن...
این همه ارامش برام عجیب بود...
پنجم بهار...
خونواده داییم غافلگیرمون کردن...
با گل و شیرینی اومدن خونمون
دو سه سال میشد...
که برای پسرشون میومدن حرف میزدن و من فقط جوابم منفی بود...
اون روز داییم گفت... اگه بله رو نگیرم... از این خونه بیرون نمیرم...
من واقعا پسر داییمو یه برادر... یه پشتیبان... یه تکیه گاه میدیدم...
مامانم خیلی مشتاق بود... من به پسرداییم جواب بله بدم...
یادمه ته حرفاشون...
گفتم... من خیلی دوسِتون دارم...
ولی هنوز برای ازدواج کردن من زوده...
چند وقت دیگه خودم بهتون اعلام می کنم... کی امادگیشو دارم...
ولی پسردایی... برای من داداشیه که سالها نداشتم... پسردایی همیشه هوای مارو داشته...
کلی کار برامون انجام داده... یکی از ارزوهام اینه تو لباس دامادی ببینمش... و با زنش کلی رفیق بشم...
و از خونه زدم بیرون
اگه خونه می موندم... حتما مجبور میشدم بله رو بدم...
شبش پسرداییم بهم زنگ زد...
گفت برم بیرون... دم در تو ماشین نشسته و منتظر منه...
رفتم پیشش... روی دیدنشو نداشتم... ولی چون میدونستم ادم منطقیه... و منو خوب درک میکنه و می فهمه... پس ازم دلخور نیست
سلام داداشی... خوبی قربونت...
ـ سلام پرستو جان... ممنونم. تو چطوری؟ از من دلخوری بابت امروز؟
ـ نه! چرا دلخور باشم... میدونم بابا و مامانت مجبورت کردن بیای.
ـ پرستو
ـ جانم
ـ اگه کسی باشه که خیلی تو رو بخاد... حاضری حرفاشو بشنوی
ـ خندیدم... گفتم اوه کو تا یکی منو بخاد داداشی. تو از الان براش فاز غیرت گرفتی
ـ نخند لطفاً. دارم جدی حرف می زنم. اصلا چرا تو شوهر نمیکنی ها؟
اخمو شد. لحنش جدی تر شد.
ـ فکر کنم برام خاستگار

1400/02/21 14:56

پیدا کردی
ـ پرستو جدی باش. من واقعا از بچگی دوست داشتم داماد بابات بشم.... مرد خوبی بود... کلی درس زندگی یادم داد... من با کمک پدرت راه زندگیمو پیدا کردم... راستش وقتی دیدم بعد اینهمه ماجرا تو هنوز پاکدامن موندی و مردونه زندگی رو می چرخونی... بیشتر از همیشه ایمان اوردم که انتخابت اشتباه نیست. تو می تونی شریک یه عمر زندگی من باشی... الانم جواب نده تا 13 بدر صبر می کنم اون موقع جوابمو بده...
شوکه شده بودم... چیزی نگفتم و از ماشینش پیاده شدم

1400/02/21 14:56

#پارت 60
دو روز فقط به حرفای پسر داییم فکر می کردم...
راستش نمی تونستم خودمو متقاعد کنم... مگه میشه تا دیروز بهش گفتم داداش... حالا بگم شوهر؟!
روز سوم بهش زنگ زدم و گفتم بیاد دنبالم...
چه کت و شلواری پوشیده بود... خدایی همیشه خوشتیپ و تروتمیز بود...
ولی اون روز انگاری چیز دیگه ای شده بود... برام گل خریده بود...
باهم رفتیم پیتزایی... نزدیک وقت ناهار بود...
گل رو ازش گرفتم... ولی کارم سختتر شد... پیتزا رو که خوردیم... دیگه جدی شدم... مصمم شدم حرف دلمو بهش بگم...
من خیلی تو رو دوست دارم... چندساله دوست دارم... رفته بودی سربازی... هر روز برات ایة الکرسی میخوندم... صدقه میذاشتم... نگرانت بودم...
پسرداییم؛ پس چرا رو نمیکردی؟ من هربار از پادگان میومدم... اول به شما سر می زدم... بعد می رفتم خونه... برات خاستگار میومد... سه شب و سه روز غذا نمی خوردم...
ـ سجاد صبر کن... من میخام بگم من دوست داشتم و دارم... ولی...
ولی مثه برادری برام... بخدا نمیتونم طور دیگه ای بهت فکر کنم.
گل رو جا گذاشتم و زدم بیرون
گوشیمم خاموش کردم....
چند ساعتی تو خیابونا راه رفتم... تو پارک نشستم... و به حال پسرداییم فکر می کردم... نگرانش بودم...
شب گوشیمو روشن کردم... پیام داده بود... چون دوست دارم بازم صبر می کنم
چیزی براش ننوشتم... روز 11 فروردین خونواده دختر عمم اومدن ایلام
زنگ زدن و ادرس جدیدمون رو گرفتن...
این خانم سومین دختر عمم بود... دوتا پسر دوقلو و یه دختر داشت... پسراش 27ساله و دخترش 30 ساله بود...
روز 12 فروردین رو کردن چرا اومدن خونمون... برای احسانشون اومده بودن...
مامانم گفت این بهار برای این قشنگتر از همیشه شده تا تو رو شوهر بده... منظورش فصل بهار اون سال بود...
احسان سال اخر پزشکی بود... پسر مومن و درستی بود...
باهم حرف زدیم... ولی آرمان و افکارمون باهم خیلی فرق داشت...
باز نه گفتم ☺
وای دختر عمم حرص می خورد... گفت تو چرا خودتو اینقدر دست بالا میگیری... بذار بترشی... اون وقت قدر ماهارو میفهمی
رفتن از خونمون... 13 بدر شد...
همه فامیل رفتیم ارغوان... یه دره خوشگل و پر از زیبایی های خدادایی ورودی شمالی شهرمون میشه...
همه چی خوب بود... جز دلخوری زنداییم... که چرا من نه گفتم...
همون جا خاستگار بعدی هم سروکلش پیدا شد...
پسر عموی مامانم... منو که میبینه... به خونوادش میگه... دو روز بعد زنگ زدن و اومدن خونمون... پسر خوبی به نظر می رسید... ازش خوشم اومد...

1400/02/21 15:16

#پارت 61
چند بار اومدن و رفتن و کلی حرف زدیم... می خاستیم قول و قرار ازدواج رو بذاریم.
که از شانس خوب یا بد من... پدربزرگشون فوت شد... و همه چی تعویق افتاد...
عاشقش نبودم... ولی برای زندگی کردن ادم منطقی و معقولی بود... افکارمون بهم نزدیک بود... مامانمم دلش شاد میشد...
راستش خودمم خسته شده بودم... از بس خاستگار برام میفرستادن...
در این بین اتفاقاتی افتاد که من متوجه شدم... نیمه گمشدم رو خدا خیلی وقته بهم نشون داده... ولی من بی توجه بودم...
پسر عموی مامانم برای اجرای وصیت پدر بزرگش میره منطقه میم گذاری زمان صدام... تا جنازه عموشو پیدا کنه... و کنار قبر این مرد دفنش کنن...
که اونجا عاشق یه دختر از ایل عشایر نشین مرز میشه...
پسر خوبی بود... رک و راست بهم زنگ زد و همه چی رو تعریف کرد.... تصمیم رو گذاشت پای من
منم گفتم مبارکش باشه و با اون خانم خوشبخت بشه...
بعدها اون دختر رو دیدم... از محمد بزرگتر بود... کور بود... و دستش رو تو بمباران صدام از دست داده بود... حالا فهمیدم محمد عاشق نشده بود... بلکه برای رضای خدا اون دختر رو گرفته... و خوشحالم من مانع این کار خیر نشدم...
اما داستان نیمه گمشدم...

1400/02/21 15:25

#پارت62
فصل چهارم
(نیمه گمشده من♥️)
زنگ زدم به دوستای دانشگاهیم... تا ببینم میتونم واحد تابستونی بردارم...
این ترم عقب افتاده بودم...
بعدم قرار شد اخر خرداد برگردم تهران...
ماشین جدید خریدم...
پژو405....صفر نبود ولی دوسش داشتم...
بعضی وقتا استارتش اذیت میکرد...
یه روز صبح که خاستم خواهرامو برسونم مدرسه و دانشگاه...
باز استارتش قفل کرد...
خیلی باهاش ور رفتم...
فایده نداشت
اقایی اومد و اجازه گرفت درستش کنه...
گفت نه این قطعه باید عوض شه...
میخاین با ماشین من برین خانم فلانی...
من ماشینتون رو میبرم درست میکنم...
ظهر میارم در خونتون...
تعجب کردم...
البته با فامیلی مادرم صدام زد... باز به خودم گفتم همسایه ایم... برای همینه که ما رو میشناسه.
ایندفعه دقیقتر نگاهش کردم ...
شناختمش...
سبحانی بود
اخ چقدر ازش بدم میومد...
گفتم ممنونم ترجیح میدم دم در باشه... غروب میدم داداشم درست کنه...
صورتمو کردم طرف خواهرام....
داشتن نگاهمون میکردن...
با اخمی که رو صورتم بود با تحکم گفتم
دخترا بیاین برین سر کوچه با آژانس برین...
انگار حرصمو داشتم سراونا خاای میکردم....
هر چی تعارف و اصرار کرد دخترا رو برسونه نذاشتم...
چند روز بعد دیدم کوچه پشتی ما خونه داره...
دیگه خیلی میدیدمش...
خداروشکر شماره جدیدمو نداشت...
چندبارم خونه داییم دیدمش...
مهندسی عمران می خوند...
هم کلاس پسرداییام بود...
رفیق فابریک بودن...
جالبه این اقا تا قبل اومدن ما تو اون خیابون اصلا خونه داییم نیومده بود...
ولی از اون به بعد خیلی خونه داییم رفت و امد میکرد...
پدرشم از دوستای صمیمی پدر بزرگم بوده...
یه روز، دیگه، تحمل سبحانی تموم میشه...
دل رو به دریا می زنه...
به پسر داییم میگه...
من از خواهرت خوشم میاد و میخام زنم بشه...
پسرداییم تعجب میکنه...
چون تنها خواهر مجردش 13سالش بود...
میگه محمد خل شدی...
زهرا کوچیکه هنوز سن ازدواجش نرسیده...
_نه اون یکی خواهرت... همون که راه به راه ماشین عوض میکنه... همون مغروره...
پسرداییم کلی میخنده و میگه بعد این همه مدت نفهمیدی اون دختر عممه...
چیه ماشینش چشتو گرفته پسر... اون کلی خاستگار داره...
من خودم جرات ندارم برم خاستگاریش...
از بس سختگیره اعتماد به نفس ادمو میگیره...
_ولی من میخامش از محرم پارسال عاشقش شدم خیلی دوست دارم مال من شه...
پسرداییم هم میگه هوی اروم اروم
.... خیر سرم ناموسمه هاااا...
سبحانی با حالت دستپاچگی میگه
_ داداش به حرام نمیخامش که... تورو به رفاقتمون قسم برو باهاش حرف بزن ببین چی میگه ...
یک روز اومد خونمون....
با کلی من من ....با کلی طفره رفتن از حال و هوا .....
رفت سر اصل مطلب و کل داستان

1400/02/22 12:37

پر
#پارت65
کرده بود...
لیوان رو برداشت و باهاش بازی بازی میکرد...
و شروع کرد به حرف زدن
من شمارو دوست دارم...
عاشقتون نیستم یعنی نمیدونم عاشقی چیه...
ولی میدونم خیلی دوستون دارم... من قرار بود بخاطر مادرم بعد سالگرد پدرم با دختر داییم ازدواج کنم...
ولی علاقه ای به این کار ندارم و هر روزم دارم از زیرش در میرم...
ولی شما رو میخام...
چیز زیادی ندارم...
یه پراید 86دارم...
یه مغازه اجاره ای مکانیکی...
یه مدرک دانشگاهی که هنوز نگرفتمش...
یه کارت پایان خدمت...
و کلی شالیزار که ارث پدریمه...
دستای پینه بستم و صورت افتاب سوختم جذابیتی نداره... چهارشونه و هیکلی هم نیستم...
ولی خدا و پیغمبر حالیمه... معرفت و صداقت حالیمه..
تعهد میدونم چیه...
اهل خلاف و دود و خیانتم نیستم...
حالا تصمیم باشماست منو میخاین یا نه؟
کاری هم به گذشته شما ندارم... برام پاک دامنیتون شرط بود که پاکین مثله چشمه...
الانم اگه جواب ندین فکراتون رو بکنین بهم خبر بدین...
یاعلی...
بلند شد و رفت....
رفتنشو نگاه میکردم...
واقعیتش دلم گرفت از رفتنش... اشکامو دراورد...
پسرداییم اومد گفت
_چی شد... ؟؟؟عه چرا گریه می کنی....؟؟؟ چیزی بهت گفت
گفتم:
_ نه بریم سرخاک و بعد بریم خونه
چند روز فکر کردم...
دیدم خیلی مرد خوبیه برای زندگی کردن...
ولی من ازش کمترم...
من گذشته تلخی دارم...
که ممکنه فردا براش غصه بشه... طعنه بشه...
نه بهتره رو دلم پا بذارم و بهش نه بگم...
با تموم غم دلم به کسی که عاشقم کرده بود می خاستم جواب رد بدم...
به پسر داییم گفتم بهش بگو نه...
چند روز کارم شده بود گریه...
ولی تصمیم گرفتم دوباره سرپا شم...
من باید مراقب خواهرام باشم... وقت برای غصه خوردن و عزاداری ندارم...
خرداد شد...
یه روز خواهر و مادر سبحانی بی خبر اومدن خونمون...
غافلگیر شدم...
خودشون عذرخواهی کردن که بی هماهنگی اومدن...
ولی پسرشون اصرار کرده که بیان...
حرفاشونو زدن منم عذر خواستم... و گفتم شرایط ازدواج ندارم... مادرش کلی ناراحت شد...
اصرار کرد ولی جوابم همین بود... «نه»
خواست حرف بزنه که پسرداییم با هویج بستنی سر رسید...
من خودم سردم بود...
استرسم داشتم...
این طفلی سبحانی هم بدتر از من...
حالا پسردایی خجسته ام ‌هم رفته هویج بستنی گرفته...?
سینی رو ازش گرفتم وگذاشتم رو صندلی .....
فاصله بین من و سبحانی رو سینی پر کرده بود...
لیوان رو برداشت و باهاش بازی بازی میکرد...
و شروع کرد به حرف زدن
من شمارو دوست دارم...
عاشقتون نیستم یعنی نمیدونم عاشقی چیه...
ولی میدونم خیلی دوستون دارم... من قرار بود بخاطر مادرم بعد سالگرد پدرم با دختر داییم ازدواج کنم...
ولی علاقه ای به این کار ندارم و هر روزم

1400/02/22 13:15

دارم از زیرش
#پارت66
در میرم...
ولی شما رو میخام...
چیز زیادی ندارم...
یه پراید 86دارم...
یه مغازه اجاره ای مکانیکی...
یه مدرک دانشگاهی که هنوز نگرفتمش...
یه کارت پایان خدمت...
و کلی شالیزار که ارث پدریمه...
دستای پینه بستم و صورت افتاب سوختم جذابیتی نداره... چهارشونه و هیکلی هم نیستم...
ولی خدا و پیغمبر حالیمه... معرفت و صداقت حالیمه..
تعهد میدونم چیه...
اهل خلاف و دود و خیانتم نیستم...
حالا تصمیم باشماست منو میخاین یا نه؟
کاری هم به گذشته شما ندارم... برام پاک دامنیتون شرط بود که پاکین مثله چشمه...
الانم اگه جواب ندین فکراتون رو بکنین بهم خبر بدین...
یاعلی...
بلند شد و رفت....
رفتنشو نگاه میکردم...
واقعیتش دلم گرفت از رفتنش... اشکامو دراورد...
پسرداییم اومد گفت
_چی شد... ؟؟؟عه چرا گریه می کنی....؟؟؟ چیزی بهت گفت
گفتم:
_ نه بریم سرخاک و بعد بریم خونه
چند روز فکر کردم...
دیدم خیلی مرد خوبیه برای زندگی کردن...
ولی من ازش کمترم...
من گذشته تلخی دارم...
که ممکنه فردا براش غصه بشه... طعنه بشه...
نه بهتره رو دلم پا بذارم و بهش نه بگم...
با تموم غم دلم به کسی که عاشقم کرده بود می خاستم جواب رد بدم...
به پسر داییم گفتم بهش بگو نه...
چند روز کارم شده بود گریه...
ولی تصمیم گرفتم دوباره سرپا شم...
من باید مراقب خواهرام باشم... وقت برای غصه خوردن و عزاداری ندارم...
خرداد شد...
یه روز خواهر و مادر سبحانی بی خبر اومدن خونمون...
غافلگیر شدم...
خودشون عذرخواهی کردن که بی هماهنگی اومدن...
ولی پسرشون اصرار کرده که بیان...
حرفاشونو زدن منم عذر خواستم... و گفتم شرایط ازدواج ندارم... مادرش کلی ناراحت شد...
اصرار کرد ولی جوابم همین بود... «نه»

1400/02/22 13:15

#پارت67
تابستون شد...
رفتم ترم تابستونی گرفتم...
اون دوماهی که تهران بودم و درس می خوندم...
چندتا خاستگار برام پیدا شد...
اما من عاشق شده بودم....
دلمو باخته بودم به همون سبحانی....
اما بخاطر غم از دست دادن سبحانی به هیچ کسی اجازه خاستگاری رسمی ندادم...
و تو نطفه خفه شون میکردم...
همه امتحانات رو دادم و برگشتم خونه...
________
مامانم از پله افتاده بود...
بردیمش بیمارستان باید عمل میشد...
عمل اول جواب نداد...
فرستادنش کرمانشاه...
باید دوباره دستشو عمل میکردن...
لنگ دو میلیون پول بودم...
اینقدر مغرور بودم که به کسی رو ننداختم...
فکری به ذهنم رسید...باید ماشینو میفروختم...
اون روز ماشینمو فروختم...
18 میلیون برام جور شد...
سریع یه ماشین مدل پایینتر گرفتم...
و از باقی پول کار عمل مامان رو راه انداختم...
همون ماه سیما باز تشنج کرد...
بردیمش بیمارستان و روز بعد بردمش تهران...
سرشو باید جراحی می کردن...
15 میلیون هزینه داشت...
بازم ماشینو فروختم...
سیمام بهتر شد...
بعد دو هفته برگشتیم خونه... چند روز دیگه باز دانشگاه ها باز میشدن و من باید میرفتم تهران...
که خبر اوردن مرادی از اسایشگاه فرار کرده...
باز تو خونه ما دلشوره و نگرانی موج میزد...
تو این گیرو دارسبحانی عموش رو به بهانه عیادت مادر و خواهرم فرستاده بود خونمون...
که باز بحث خاستگاری شد...
مامانم گفت حاج اقا فردا غروب بهتون جواب میدیم...
اونا رفتن...
به مامان گفتم چرا نگفتی جوابم منفیه
گفت چون جوابت مثبته تو نگران ما نباش...
تا دوباره مرادی کار جدید دستت نداده شوهر کن...
این پسرم که به دلت نشسته
گفتم مامان اگه من برم شما چیکار کنین؟؟؟ کی مراقبتون باشه؟؟؟؟
مامانم گفت:
_ خدا بزرگه نمی بخشمت اگه دلت با اون باشه و بخاطر ما نه بگی
روز بعد عموی سبحانی زنگ زد... جواب مثبت دادیم...
قرار شد برای خاستگاری رسمی بیان...
جمعه بود اومدن من برای دومین بار تو عمرم رفتم ارایشگاه... صورتمو ارایش کردم...
لباسایی که پریروز خریدم رو پوشیدم...
چادری که از مشهد خریده بودمو سر کردم...
همه چی عالی بود...
خاستگاری به خوبی برگزار شد... مهمونا رفتن نیم ساعت بعد رفتن مهمونا داداشم اومد...
مگه اینه خونه بزرگتر نداره...
که داری دخترای بابامو شوهر میدی...
این اولین جمله داداشم بود بعد اینکه درو مامان براش باز کرد...
مامانم گفت الانم دیر نشده...
اگه خواهان خواهراتی...
تو هم تو عقدش باش...
خندید و گفت...
این پسر نه....فقط حسن...
پرستو باید با حسن ازدواج کنه... حسن برادر دامادمون بود...
جز خوشگلی دیگه محسناتی نداشت معتاد لات بیکار بی سواد دختر باز و هیز از خصلت های بارزش بود...
مامانم از

1400/02/22 14:08

داداشم
#پارت68
خاست بره بیرون...
که درگیری پیش اومد... سیما برای دفاع از مامانم تلفن رو برداشت زد تو سر
داداشم...
که اونم عصبی شد...
سیلی زد تو گوش سیما... سیما زد به ستون وسط هال و افتاد زمین...
برای باردوم داداشم سیمارو کتک زد...
عصبی شدم...
زنگ زدم پلیس...
و با هر چی دم دستم بود داداشمو زدم...
خواهر کوچیکم به اورژانس زنگ زد...
داداشمو بردن بازداشت...
ما هم رفتیم بیمارستان...
جای عمل سر سیما ضرب دیده بود...
سریع اعزام شد کرمانشاه... بردنش اتاق عمل...
شب وحشتناکی بود...
مامانم طاقت نیاورداز هوش رفت...
پریسام زیر سرم بود...
خودم از همه بدتر بودم...
ولی باید مقاومت میکردم...

1400/02/22 14:08

#پارت69
بعد دو ساعت سیما رو از اتاق عمل اوردن بیرون...
بی هوش بود...
دکتر گفت فقط دعا کنین...
فقط خدا میتونه معجزه کنه...
همه چی تلخ بود...
سخت بود...
رعشه ایی به تنم افتاد... حالم بد بود... خیلی بد...
پاهام شل شد....دیگه نتونستم مقاومت کنم...دیگه نتونستم قوی باشم...
افتادم تو راهرو بیمارستان...
یه خانومه اومد گفت بلند شو مادر...
زمین کثیفه...
مریض میشی...
که یدفعه دیدم خون دماغ شدم...
پرستارا ریختن سرم...
همه چی تار بود....
بلندم کردن....گذاشتنم رو تختی وبردنم....فقط چراغای بیمارستانو میدیدم....اشک از گوشه چشام سرازیر شد و دیگه نمیدونم چی شد...
از هوش رفته بودم...
وقتی بهوش اومدم...
اقای سبحانی اونجا بود
با پسرداییام اومده بود...
گفت نگران نباشم...
دیگه تنها نیستم...
اونم هست...
برام ابمیوه و کیک اورد...
گفت بخورم...
ولی من یادم افتاد...
خواهرموبرده بودن مراقبت های ویژه...
خواهرم...
وای من باید برم ببینمش...
گفت نگران نباش...
سطح هوشیاریش بیشتر شده... تازه نمیذارن بری ببینیش...
کمی ابمیوه بخور...
الان مامانت میاد...
خوب نیست تو رو هم مریض ببینه...
ولی تو چشای سبحانی قرمز بود... پر اشک بود...
حتما چیزی شده...
که نمیخان به من بگن...
من طاقتشو دارم...
خواهرم چیزی شده...
نه بخدا زندس...
سطح هوشیاریش بهترم شده... تو اروم باش...
یه ساعت بعد خواهرم بهوش اومد ...
چند روز بیمارستان تحت نظر بود.. مرخص شدیم...
اومدیم خونه...
خواهرم حافظشو از دست داد...
حتی دستشویی رفتنشو با کمک ما انجام میداد...
ولی همه هر روز میگفتن...
به داداشم رضایت بدیم...
خواهرم حرف نمیزد...
همش خواب بود...
یا به یه گوشه خیره بود... نمیدونست قاشق چیه...
غذا چیه...
اسم خودشم بلد نبود...
خواستم باز مرخصی بگیرم ولی بهم ندادن...
منم از دانشگاه انصراف دادم... زود برگشتم خونه...
خونواده سبحانی بعد شنیدن این ماجراها و جریان مرادی زنگ زدن و گفتن خاستگاری منتفیه....
و نمیخان وصلت صورت بگیره
تلخی پشت تلخی برام پیش اومد...
دست مامانم بهتر نشده بود... اون سال آنفولانزای خوکی اومده بود...
خواهر کوچیکم تو مدرسه انفولانزا رو گرفته بود...
حالا سه تا مریض داشتم... خودمم روحیه داغون...
هر روزم لاغرتر میشدم...
زیاد خون دماغ میشدم...
ولی تایم دکتر رفتن نداشتم...
دو سه هفته بعد خبر مرگ مرادی اومد...
گفتن زیر یه پل تو اهواز...
بخاطر مصرف زیاد مواد تموم کرده...
البته اتیشم گرفته بود...
گفتن پیک نیکی شم ترکیده و اینو سوزونده بود...
پدرش اومده بود سراغ شناسنامه اش...
از اون روز عقد کذایی تو قم... مدارکش پیش من بود...
چند ماه پیش داییم مدارکو ازم گرفته بود و ظاهرا اتیش زده بود... من به پدر مرادی

1400/02/22 14:16

گفتم چیزی دستم نیست ....
اونم به زور قانع شد ورفت

1400/02/22 14:16