The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

دوستان گلم مشکل نی نی پلاسم حل شد و دوتا پارت زیاد گذاشتم بخونید برای جبران ساعت 11دوباره پارت میزارم???

1400/05/02 14:11

#پارت_7_واحد

1400/05/02 23:36

کناراتاق خودم ی اتاق کوچیک هست که یه درم به اتاق خودم داره ودرواقع بین دیوارای دواتاق یک درهست وهردواتاقوبهم وصل میکنه

این اتاق برای استراحتم بودوقتی خسته بودم اونجااستراحت میکردم بهتره همون اتاقوبدم برانگاراماده کنن توشرکت اتاق زیادهست ولی من نمیخوام دوباره اشتباه کنم دخترتکی مثل نگار همون بهترپشت پرده باشه ودرمعرض دیدنباشه نه ازنظرظاهرنه بلکه ذات پاکش نمیخوام تودیدباشه وکسی ذات خوشگلشوببینه وقتی کسی بیشتربشناستش بیشترشیفته ش میشه مثل ارتین که اونوازچنگم اورد هرچنداونبارم کوتاهی ازخودم بود اینباروسفت وسخت مواظبم تاعشقموازم نگیرن تواین اتاق بیشترجلو چشمامه ونگران برخوردش باهمکارهای مردنیستم

هرکاری که لازم بودوبه خانم ملکی گفتم قرارشدتاظهرهمه چی اماده شه برای اینکه این همه مدت نگارتواون اتاق نباشه وفکروخیال نکنه باید ازشرکت بیرون ببرمش

دراتاقوبازکردم سرش رومیزبود بابرداشتن اولین قدم سرشوبلندکردنگاه پرابشوبه نگاه کلافه م دوخت

-چی شد؟

-گفتم ی اتاق برات اماده کنن

-کدوم اتاق بایدبرم؟راستش من بابعضی همکارهاجورنیستم که هیچ حتی دلم نمیخواد حتی باهاشون برخوردمعمولی داشته باشم میشه برم اتاقی که اخلاقاشون مثل خودمه یاحداقل خانوم باشن؟

لبخندکج گوشه لبم نشست همیشه همینطوربوده ازیه تعدادی ادم فراریه دلم بدجوری هوس اذیتشوکرده شایداینطوری ازفازغم بیادبیرون

-اون وقت شماباکیاجورنیستین؟امرمیکردین اخراجشون میکردم

تیکه کلامو گرفت اخم ریزی بالای چشمای خوشگلش نشست نگاهشوبا دلخوری ازنگاهم جداکرد

-منظورشخص خاصی نبود شماهم نمیخواد حاتم بشی

-نه جدامیخوام بدونم میشه بگی ازکدوم افرادبدت میادوازکدوم افراد خوشت میاد؟؟؟ومن جزوکدوم دسته هستم؟

باتعجب نگاهم کرد مثل همه لحظاتی که باهم داشتیم لبشوگزید نگاهشو دزدیدودستاشوتوهم قفل کرد

اصلادلم نمیخوادسربه سرش بذارم چقدراحمق بودم یه روزی که بهترین تفریحم ازارواذیت نگاربود

-خیالت راحت واست ی وی ای پی درنظرگرفتم دردسته اقدامه تاظهرم اماده س ازاین به بعدتواون اتاق کارمیکنی پاشوبریم بیرون ی گشتی بزنیم که زمان زودتربگذره وتوهم زیاداینجانباشی وغصه بخوری

گره مهمون ابروهاش شد

-ممنونم اقای کاویانی ولی فکرنمیکنم احتیاج به این کاراباشه ازلطفتون ممنونم همینجامیمونم تااتاق کارم اماده بشه راستی وی ای پی م نمیخوام بهتره بامنم مث بقیه خانومای شرکت رفتاربشه چی باعث شده که بامن مل افرادای ویژه برخوردبشه ومثل رئیس شرکت اتاق شخصی داشته باشم؟من دلم نمیخوادفرقی بابقیه

1400/05/02 23:36

داشته باشم

امان ازروزی که رودنده ی لج میوفته واتومات منوخودشوبه هم میریزه

بهش نزدیک شدم وگوشه استین مانتوشوگرفتم

-پاشوبیشترازاین بامن بابحث نکن دلم هوس ی قهوه عالی کرده بریم بخوریم تاکاراتموم شه

سعی کرداستینشوازدستم بکشه کمی دستشوعقب کشید ولی موفق نشد ودرعوض بالبخندبدجنس من مواجه شد

-برای چی استینموگرفتین؟من قهوه دوس ندارم میل ندارم خودتون برین

-توالان کارمندمنی پس وقتی ی دستوری میدم بایداجراکنی پاشوببینم

-شایدشمابه قول خودتون به عنوان رئیس دستورکارای غیرمعقول ازم بخواین دلیل نمیشه من قبول کنم

حرفشوروهواگرفتم وسرموکمی جلوبردم

-کارای غیرمعقول؟مثلا چه کارهایی؟

تازه مطلب حرفشوگرفت نگاهش مات صورتم شد وانگشتشو به لبش کشید وای که وقتی این حرکات بچه گونه رومیکنه دلم میخواد درسته قورتش بدم

چندلحظه نگاهم کردوبعدبااخم نگاه ازم گرفت گاهی فکرمیکنم تشنه ای هستم که فقط تونگاه اون سیراب میشم اخه کی ازیه تشنه ظرف ابومیگیره که توبامن همچین کاری میکنی؟

-من میرم پیش خانوم ملکی تابهم بگین کدوم اتاق بایدبرم شماهم برید قهوتونو میل کنید

-ملکی کارداره توام بهتره توشرکت نمونی پاشوبریم

باخشم بلندشد ایستاد

-میشه انقدبه من نگین تو؟یادم نمیادپسرخاله ای به اسم اقای کاویانی داشته باشم؟

لبخندم کج ترشدوصورتموجلوتربردم طوری که بااختلاف قدمون پیشونیمون با فاصله ازهم قرارمیگیره

-بالابری پایین بیای بهت میگم تو الانم دلم قهوه میخواد دوس دارم باتو بخورم لطف کردم استین مانتوتوگرفتم اگه نمیخوای دستتوبگیرم تاکافی شاب بکشونمت خودت راه بیوفت

دندوناشوروم هم فشردودستاشوباخشم پس کشید زورگویی گفت وجلوتر ازمن ازاتاق بیرون رفت

خوبه فک کنم کلا فازغمو ارتین ازسرش پرید

منم همینومیخواستم به هدفم رسیدم دست راستموتوجیب شلوارم گذاشتموپشت سرش راه افتادم

نگار:

باوجودمخالفت های عقلم حریف دلم نشدموهمراهش شدم این روزاخیلی عوض شده خیلی خوب شده خیلی اقاشده بعضی وقتهافک میکنم این روزا زیادی دلبری میکنه

قهوه میون سکوت من ونگاه خیره کیان صرف شد سعی کردم نگاهمو بدزدم ازخودم...ازارتین....ازوجدانم...ازهمه مخلوقات خداخجالت میکشم به خاطراین دوست داشتن ریشه دارم

چندبارخواستم ریشه شوبخشکونم نشد چندبارخواستم قطعش کنم ولی نشد نمیشه نمیتونم نمیدونم این همه دوست داشتن تاکجاادامه داره فقط اینومیدونم که وقتی به نگاه پرخواهش سیزرنگش نگاه میکنم نه نمیتونم بگم

تمام سعیم درمقابل نگاه های گاه وبی گاه کیان گره خوردن ابروهام بود بعدسه بارکه

1400/05/02 23:36

این کارتکرارشد پوفی کشیدوازجاش بلندشد

-چیزدیگه ای میخوری بگم بیارن؟

چه تعارفی بنابه چیزای نشنیده وندیده

-نخیرممنونم مثل اینکه شمازودبایدبرین منم میرم شرکت

-بشینم اخم وتخمتوببینم

خودموبه نشنیدن زدموکیفموروی دوشم انداختم وازکنارش ردشدم

دنبالم اومد....

-صبرکن کجامیری؟بازچیشد؟چراترش میکنی؟

بدون اینکه نگاهش کنم ب طرف درخروجی رفتم

-مجبورنبودی تحملم کنی

-ای بابا

وصدای قدمهاش متوقف شد ازگوشه چشم نگاهش کردم اماتلاش کردم متوجه نشه به طرف صندوق رفت

چندقدم بیشترنرفته بودم که کیفم کشیده شدتوفکربودم وحواسم نبود یه لحظه ترسیدم وهییین بلندی کشیدم بانگاه سبزمواجه شدم که ابروهاش به طرز شیرینی بالارفته بود

-چیه؟نترس بابامنم

زیرلب زمزمه کردم وزمزمه شوشنیدم

-فکرکردم دزده

-درست فکرکردی قصدم دزدیه

باتعجب بهش خیره شدم اونم تونگاهم غرق شد پنج شیش ثانیه ای که یه قرن طول کشیدوکلی داستان داشت کلی حرف نگفته

پلک بستمودردل استغفارکردم خدایامنوببخش که موجودسبزرنگ بهشتتو دوست دارم

چشم بازکردم نگاهش روی سنگ فرش پیاده روبود

-بیایکم قدم بزنیم هنوزتااماده شدن اتاقت خیلی مونده

-امامن نمیتونم

-تمومش کن نگارهرچی من میخوام اقامنشانه تررفتارکنم نمیذاری بسه توعمرم انقدبه یه دخترخواهش نکرده بودم اونم برای چیزای بیخودی قهوه خوردن قدم زدن اجازه برای گرفتن دستت وکمک برای اینکه نیوفتی خواهش برای اینکه کوتاه بیای وبذاری خودم ببرمت دکتر بسه دیگه هرکولم بودکم میاورد چراانقدرخودتومیگیری؟به نظرت من اون کیان سابقم که انقدطاقچه بالا میذاری؟

حرفاش درست بود این مدت خیلی اذیتش کردم هرسازی زدم رقصیده

حق داره ازم خسته باشه حق داره سرم داد بکشه ولی حق نداره منت بذاره حق نداره به روم بیاره وغرورمو له کنه

اخمم غلیظ میشه من نگارم مثل همیشه هزاردفعه ازروزگارکتک بخورم بازم دست به زانوم میگیرموبلندمیشم به کسی اجازه نمیدم خوردم کنه حالاهرکی که میخواد باشه

-میخواستین منت بذارینو کارای خوبتونوبه رخ بکشید همون بهترکه انجام نمیدادین و منو به امون خدارهامیکردین

کلافه شد دوقدم ازم فاصله گرفت سرشوروبه اسمون بلندکرد هردودستش ولای موهاش بردونفسشوفوت کرد معلوم بودبین گفتن یانگفتن حرفی مردده

به سمتم برگشت فاصله بینمونو به سه سانتی متررسوند

-من منت گذاشتم؟من به روت اوردم؟به نظرت من ادمیم که ولت کنم به امون خدا؟تو منو چی فرض کردی نگار؟؟؟

نگار آخر جملشو با عجز بیان کرد با یه ناله مردونه عمیق


تو بهت حرفش مونده بودم که بازومو تو

1400/05/02 23:36

دستش گرفت و صورتشو نزدیک صورتم آورد..
- تو در مورد من چی فکر میکنی؟ که من یه آدم بیخود و فرصت طلبم؟ آدمی که به همه ی زنهای اطرافش از زیر پوشش لباسشون نگاه میکنه؟! یه آدمی که حق نداره به تویی که قدیسه ای نگاه کنه... چون یه ویروسه و با نزدیک شدن بهش آلوده میشی؟! شاید یکی دوباری از سر لج و لجبازی باعث عذابت شدم... که اونم مال خیلی وقت پیش هاست... ولی بعد از اون دیگه مزاحمتی برات ایجاد کردم؟ نگو موقعیتش نبوده که خودتم خوب میدونی صدبار موقعیتش برام پیش اومده .... اینقدر اخم تحویل من نده ... تحمل منم حدی داره... دلم میگیره تا به من میرسی گره میوفته تو ابروهات!... بس کن!
حرفهای آخرشو بلند از حد معمول گفتو با بس کنی که گفت بازومو محکم فشردو رها کرد...
لال شدم... زبونم قفل شدو نتونستم جوابشو بدم... کاش از دلم خبر داشتی کیان..
کاش میدونستی این اخم های غلیظ به تو نیست.. بلکه به دل زبون نفهم خودمه... یه تشره به قلبم گه آروم باش... انقدر محکم نکوب به جونم.... من تحمل این ضربان محکم تورو ندارم.... آروم بگیر این عضو بی قرار بدن من.... ای عضو آروم ناپذیر... خاموش شو... منو رسوا نکن.. خاموش شو .. حتی اگه قراره برای همیشه بی حرکت باقی بمونی....
با حضور حلقه اشک شکل گرفته تو چشمم نگاهش غمگین شد... من غم چشمشو دیدم.. مگه میشه کسیو دوست داشته باشیو غمشو درک نکنی... حس نکنی....
نگاه ازم گرفتو بی حرف به سمت شرکت برگشتو رفت...
با قدم هایی محکمو سربی... در حالی که منو وسط اون پیاده رو خلوت مات مبهوت باقی گذاشت....
با دیدن اتاقی که یک در تو در تو به اتاق خودش داست ، دهنم از تعجب باز موند..
- من این اتاقو قبول نمیکنم
صدای قدمهاس روی کف پوش اتاق طنین انداخت..
- به چه سازت برقصم؟ اون اتاق نه ، اینم که نه... پس مادمازل از ما چی میخوان ؟
- چرا متوجه نیستین؟ من نمیخوام حرف پشتم باشه!
دستاشو داخل جیب شلوارش بردو مقابلم ایستاد..
- زبونی که بخواد پشت سر تو به چرخش در بیادو از حلقومش بیرون میکشم !
اونقدر لحنش جدی بود که جا خوردم...
شایدم برای بار چندم لال شدم..
- ببین نگار ، این اتاق برای تو از همه جا بهتره... از این به بعد مترجم مخصوص من میشی... برای کلاس شرکتم بهتره که مشتری ها اول باتو صحبت کنن ، بعد جریانو به من بگی.... این اتاق هم خالی و دنجه.. مزاحمو سرخر نداری.. هم اینکه هر مشکلی بود سریع میتونی از این در وسط بیای به من بگی ...
واقعا هاج و واج شدم.... نه به دادو هوار یک ساعت پیشش ، نه به آرامش سبز الانش..
سکوتمو مثبت معنی کردو با لبخندی حاکی از رضایت ادامه داد..
- خوبه که درک میکنی و از اهمیت کارمون آگاهی... از بابت تو خیالم راحته...

1400/05/02 23:36

میتونی به کارت برسی
گفتو از در بین اتاقها بیرون رفت... در واقع به اتاق خودش رفت..
حالا من چطور جلوی حرف مردم به ظاهر دوستو بگیرم؟
مطمئنم از همین الان مشغول تایپ شایعه در مورد ما چو ارسالش به کل دنیا هستن..
از طرفی.. خود کیانو چکار کنم؟ همین طوری حسش پسرخاله وار هست.. وای به حال بعد از این...
حالا بماند که خودمم از مستقر شدن تو این اتاق ناراحت نیستم
کیان :


با لبخند درو بستم... پشت میزم نشستمو به صندلی تکیه دادم..
بالاخره تونستم مجبورش کنم.... هرچند که کلی حرصو جوش خوردم ولی همین که بغل گوشمه و نگران دورو بریاش نیستم خیالم راحته..
لامصب خیلی بد قلقه.
موندم چطوری از احساسم بهش بگم!
از اینکه حرفمو به کرسی نشوندم خوشحالم... صبح سپردم دوربینم به اتاقش نصب کنن تا من کاملا تحت نظر داشته باشمش..
مانیتورو روشن کردم... هدفونو تو گوشم گذاشتم و با لذت به مانیتور خیره شدم..
ایستاده و به در نگاه میکنه... به در نزدیک میشه.. انگار میخواد بازش کنه.. باید حواسم باشه متوجه نشه چیا تو اتاقش گذاشتم... دستشو مشت میکنه و از در فاصله میگیره.. صداش تو گوشم میشینه و لبخند رو لبم..
- پسره ی زورگو.... از خود راضی...
به سمت میزش میره و بهش تکیه میده...
- اصلا کی گفته حرف حرف تو باشه؟ اگه مردی بذار به اختیار خودم.. اصلا شاید خودمم همین اتاقو انتخاب میکردم... ولی خوشم نمیاد زیر بار حرف زور برم.... کاش یه کم شهامتم بیشتر بود تا اینارو به خودش بگم! ... نامرد انقدرم بد اخلاقه نمیشه باهاش حرف زد... زود بهش بر میخوره ... خب .. خب منم نمیخوام ناراحتش کنم...
پاهاشو رو زمین کشیدو به سمت صندلی رفت ... لبخند عمیقی از شنیدن حرفاش مهمون صورتم شد...
در واقع تو دلم عروسی راه افتاده ... دلم میخواد برم لپاشو تا جایی که جون داره بکشم . این حرفا یعنی یه خبرایی تو دلش هست.. حالا روزهای بعدی بیشتر میفهمم چه خبره تو اون قلب کوچولوش ..
شاید اونقدری هم که من فکر میکنم از من بدش نیاد ..


آخیش ... مردم از خستگی .... امروز خیلی کار داشتم ، حتی از صبح تا حالا نگاروهم ندیدم..
گوشیو برداشتمو به منشی گفتم کسی وارد اتاقم نشه..
مانیتورو روشن کردم .. بادیدنش همه ی خستگیم از تنم بیرون رفت..
گوشیش دستشه و داره صحبت میکنه .. با اینکه استراق سمع کار زشتیه ولی نمیتونم در برابر حس کنجکاویم مقاومت کنم..
هدفونو به گوشم زدمو سراپا گوش شدم..
- قربونت برم الهی .. منم دلم تنگ شده ...
- .....
- حتما ... در اولین فرصت میام .. اصلا میام خونتو یه هفته میمونم ...
- ....
- چشم ... ولی باید مرخصی بگیرم یا نه ؟!
- ...
این با کی داره حرف میزنه ؟ چه صمیمی !
نگار که کسیو نداره .. اصلا چرا

1400/05/02 23:36

انقدر با عشقو محبت باهاش حرف میزنه؟
با شنیدن اسمم گوشام تیز شد ..
- کیان؟ ... چرا بگم شاید قبول کنه ، ولی نمیخوام تو رو دربایسی قرار بگیره
- ...
- اذیتم نمیکنه ... ولی ...
- ....
- زور میگه ... حرف حرف خودشه ... اصلا به فکر آبروی من نیست .. منو آورده ور دل خودش گذاشته !
- .....
- نه جدی میگم ... اتاقم چسبیده به اتاق خودش ... تازه یه در تو در تو هم داره ... اصلا هم به خرجش نرفت. که اگه من اینجا باشم چه حرفایی پشت سرم زده میشه ... هر چی میگم بهش بر میخوره. که چرا ازش فراری هستم
- ....
- خب بعله. ... فراری هستم ، ولی نه به اون دلیلی که خودش فکر میکنه.. شما که بهتر میدونین

نگار :


با صحبت با بی بی دلم باز شد ... لبخند زدمو جوابشو دادم
- نه عزیز دلم .. نه عشقم .. فعلا نمیتونم .. تازه اومدم شرکت.. اونم بعد از یه غیبت طولانی . شما که نمیخوای کیان مثل یه ببر زخمی حالمو جا بیاره !
- نه عزیز بی بی .. بیجا مبکنه بهت چپ نگاه کنه.. اصلا به اون چه؟ تو بیا.. جواب اون با من..
- به جون خودم نمیتونم... اصلا روم نمیشه مرخصی بگیرم ، حداقل تا سه ماه دیگه اصلا نمیتونم! ... شما بیایید.. منم دلم تنگه ، بهتون عادت کرده بودم .. موقعی که بی دستو پا بودم پیشم بودید .. حالا که میتونم ازتون پذیرایی کنم رفتین؟
- تا چند ماه دیگه که هوا سرد میشه و دیگه شمال نمیچسبه ! .. شما بیایین ، منم قول میدم زمستون بیام پیشتون
- چشم ، تو اولین فرصت حتما خدمت میرسم .. یه تعطیلات بشه بلیط اتوبوس میگیرمو میام
- اتوبوس چرا؟ راننده به اون خوشگلی بغل گوشته... بگو بیارتت
- راننده؟!
- همون جناب رییستو میگم!
با خنده ای مهار نشدنی جوابشو دادم..
- وای بی بی .. مردم از خنده .. به کیان میگین راننده ؟! اگه بفهمه نصفم میکنه ...
- حالا یه چند وقت رانندت بود ، یه چند روز دیگه هم روش .... بیارتتو ببرتت
- چطوره بدم فورم راننده هارم بپوشه ؟... فکر کنین کیان کلاه سرش بذاره و برام در ماشینو باز کنه !
- پس چی ؟ اگه منم که میگم اون روزم میبینی
- حرفا میزنینا !
- آنچه تو در آینه میبینی .. من در خشت خام میبینم ... برو مادر برو به کارت برس ..
- خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم ... قربونتون برم..
- زنده باشی مادر .. خدانگهدارت
- خداحافظ
با لبخند گرمی که از صورتم کنار نمیرفت گوشیو قطع کودم ... هر وقت با بی بی حرف میزنم پر از انرژی میشم.. خوبه که اونو دارم.. تو اولین فرصت باید به دیدنش برم

کیان :


گوشیو از گوشم برداشتم.. با حضور لبخند روی لبهاش ، خودبخود لبخند زدم..
با شادیش شاد میشم و با غمش غمگین.... اگه این عشق نیست پس چیه ؟
دختره ی بزغاله ... به من میگه راننده !
همش تقصیر بی بیه ... منکه میشناسمش .. معلوم

1400/05/02 23:36

نیست چیا میشینن پشت سرم میگن..
نمیتونم چشم از مانیتور بردارم.. تو این روزها تنها دلگرمیم همین مانیتور و دیدن نگاره .... کاش این یک سال زودتر تموم بشه... خودمم پیش وجدانمو آرتین شرمنده ام .. ولی چکار کنم ؟
دیگه دست من نیست... دلم هیچ رقمه آروم نمیشه..
اصلا تو دنیا هیچ کسو نمیبینم.. دخترایی که یه روز سرگرمیم بودن و اگه حسابی باهاشون خوش نمیگذروندم روزم شب نمیشد ، الان اصلا به چشمم نمیان... فقط و فقط نگار...
چند ماه از فوت آرتین میگذره ، اما انقدر شناخت روش دارم که بدونم نباید دست از پا خطا کنمو نباید حرف بی ربطی بزنم..
با صدای زنگ گوشیم چشم از دوست داشتنی ترین فرد زندگیم گرفتم...
با لبخند عمیقی جواب دادم..
- جون دلم؟
- قربان دلت.... خوبی گل پسر؟
- به لطف شما .... ممنون ، شما خوبی؟ همه چی روبراهه؟ کمو کسری نداری؟
- نه عزیز بی بی .... همه چی عالیه به لطف خدا ... زنگ زدم یه زحمتی بهت بدم..
- امر کنین..
- یه مرخصی به این دختر بده ، خودتم کاراتو بکن... با هم بیایین شمال
متوجه ی صحبتشون با نگار شده بودم.. اما فکر نمیکردم به این زودی بخواد اقدام کنه..
- آخه من کار دارم بی بی جون ، در ثانی.. این دختره تازه یه هفته ست برگشته شرکت ... پشت سرش حرف در میارن
- بی خود کردن... مرخصی بگیره حرف درمیارن ، ببریش بغل گوشت حرف در نمیارن؟
- همه چی دست به دست هم بده ... بدتر میشه ... میدونین که.. دهن مردمو نمیشه بست !
- من نمیدونم ، این دختر دلش گرفته.. خودتم به استراحت احتیاج داری... آخر هفته میاریش اینجا
- قربون خودتو اوامرت برم... آخر هفته خیلی کار دارم ، بذار یه تعطیلات بشه ... خودم میارمش .. اصلا خودت تقویمو ببین.. دو روز تعطیلی پشت هم بود تاریخشو به من بگو ...
- اوووو .... حالا از کی تاحالا مقرراتی شدی ؟ همیشه راه به راه با یه گردان دختر اینجا بودی.. حالا که به ما رسید کاری شدی؟
- شما هم تیکه میندازی؟
- حقته خب مادر ... تگار بچم دلش پوسید تو تهرون ... پاشید باهم بیایید... چند روز بمونید ... منم کاری میکنم رفتنه دست به دست هم باشید !
- قربون مرامت... ولی بی بی ... فعلا حرفی نزنیا ! هنوز داغش تاره ست ... ناراحت میشه ، خودمم دلم نمیاد قبل از سال اون خدابیامرز...
- باشه مادر جان ، نمیگم... ولی باید بیایید... من منتظرتونم.... خداحافظ
به گوشی نگاه کردم ... بعضی وقتها مثل بچه های دو ساله لج باز میشه... حرفم تو گوشش نمیره..
حالا من بین این دوتا زن لجباز چکار کنم؟
حریف هیچ کدومشونم نمیشم...

یک ماه مثل برق گذشت ... آخر هفته دو روز تعطیلیه.. تصمیم گرفتم نگارو ببرم شمال.. بی بی خیلی از دستم شاکیه
دیگه جواب تلفنامم نمیده.. حاا خوبه با نگار حرف

1400/05/02 23:36

میزنه و میدونم حالش خوبه..
در بین دیوارو باز کردمو وارد اتاقش شدم.. خودم از اینکه کسی در نزده وارد اتاقم بشه بدم میاد ، ولی عادتمه در نزده برم تو اتاقا.. البته چون رییسم.. باید بدونم زیر گوشم چه خبره !
با باز کردن در ، چشمم روی دختری که سرشو روی میز گذاشته بودو چشمهاش بسته بود ثابت موند..الهی... مثل یه پیشی ملوس خوابیده
رفتم بالا سرش ایستادم.... کمی گردنمو خم کردم تا بتونم بهتر ببینمش...
فقط خدا میدونه چقدر جلوی خودمو گرفتم تا دست رو سرش نکشم ... تا کمی بیشتر سرمو خم نکنمو سرشو نبوسم..
دلم نیومد بیدارش کنم.. سرمو بالا گرفتمو قدم اولو برداشتم ...
با شنیدن صدای هیع.. سرجام میخ کوب شدم ...
- شما کی اومدید ؟
برگشتمو با لبخند نگاهش کردم..
- ساعت خواب خانوم ... درم زدم متوجه نشدین !
- ای وای .. درم زدین؟ .. ببخشید .. من دیشب یه کم سر درد داشتم نتونستم خوب بخوابم .. یه لحظه الان خوابم برد ، شایدوپنج دقیقه هم نشد.. کارم داشتید؟
- کار؟ آ .. آره ...
- خب ؟
- اممم ... بی بی زنگ زد ... گفت .. گفت یه کم حالش خوب نیست ، البته نگران نشو .. بیشتر از دلتنگیه .. چند وقت پیشم گفته بود بیایین شمال ، اینه که دلش تنگ شده گفته ببرمت پیشش
- شما منو ببرین؟
- آره دیگه ، پس کی ببره ؟
- نه ممنون ، من خودم با اتوبوس میرمگ
در جوابش اخم ریزی کردمو خیره تو نگاهش گفتم
- آخر هفته با هم میریم ... امانتی .. بی بی خیلی سفارش کرده خودم ببرمتو تنهات نذارم ... منم حوصله قهر بی بیو ندارم.. خودم میبرمتو میارمت
- ولی ...
- نمیخوای بابت خوابیدن تو ساعت کاری توبیخت کنم تمومش کن !
با این حرفم نگاهش تیز شدو دست به سینه و صاف نشیت..
- خب توبیخ کنین ... منکه نمیترسم ... اما خوشمم نمیاد اسباب زحمت کسی باشم
- زحمت نیستی .. منم با کسی تعارف ندارم ، خودمم میخوام به بی بی سر بزنم ، تو رو هم میبرم .. حالا اگه خوشت نمیاد با من همسفر بشی یه حرف دیگه ست
نگاهش آروم شد...
- نه ... این چه حرفیه .. فقط نمیخوام مزاحمتون بشم
- مزاحم نیستی ... همسفر داشتن بهتر از تنها سفر کردنه.... برای آخر هفته کاراتو بکن ... فعلا

نگار:

وای از خجالت آب شدم .... حالا پیش خودش چی فکر میکنه ؟!
نباید میخوابیدم ... آخه الانم موقع خوابیدن بود دختره ی تنبل !
چه زورگو.. اومده میگه باهم میریم شمال .. من نخوام باهات لیام کیو باید ببینم ؟ خجالتم نمیکشه ، نه خواهشی ، نه درخواستی .. انگار نه انگار با یه خانم متشخص داره صحبت میکنه ... فکر کرده منم مثل دوست دختراشم که با پیشنهادش قند تو دلم آب بشه .. البته اونکه شد ... ولی کیان که نمیدونه !
حتی نذاشت یه کم خودمو بگیرم .... آخه کیف داره کیان از آدم خواهش کنه ...

1400/05/02 23:36

اما خیال خام ... آرزویی محال !
صدامو کلفت کردمو مثل خودش اداشو در آوردم ...
کاراتو میکنی آخر هفته میریم شمال .... میخوام به بی بی سر بزنم تو رو هم میبرم ...
انقدر بدم میاد خودشو عقل کل میدونه ... همه اش میخواد دستور بده
لوس !
دستی به سرم کشیدمو خودمو مشغول کارهای عقب افتاده ام کردم ..
ولی در کل از پیشنهادش خوشحال شدم .. هم بی بیو میبینم ، هم با کیان میرم .. حالا بماند که هنوزم از تنها بودن باهاش میترسم.. اونم تو مسیر شمال ...
جالبه .. وقتی میخواستم برم اصفهان اصلا ترس نداشتم .. انگار همه چی برام گنگ بود .. گیج بودمو تنها کسی که برام مونده بود کیان بود.. اما حالا ... با به دست آوردن قوای قبلیم ... کم کم دارم همون نگار سابق میشم ...
درسته دلم روزبه روز بیشتر پیشش گیر میشه ... درسته صدای قلبم به گوش فلک رسیده .. اما من نگارم .. همون دختر مغرور سابق .. اجازه نمیدم کیان خط قرمزها رو رد کنه .. نمیذارم دست از پا خطا کنه ..

کنارش نشستم ... نگاهم به پنجره ی ماشینه و حواسم به دستهای مشت شده اش دور فرمون.. بود ...
سعی میکنم افسار نگاهم نگه دارم تا هرز نره ...
موزیک آرومی از ضبط پخش میشه ... بوی عطرش مشاممو پر کرده و ... دلم ...... پر از حس خواستن و خواسته شدنه ...
با تمام عذاب وجدانها ... با حفظ تمام اعتقاداتم ... با همه ی تعهدم ... من .. قلبم ... خواهان این مرده ... مردی که از جنس من نیست ... مردی که عقلم نهی کرد منو از بااون بودن ... مردی که با اعتقادات من فرسنگ ها فاصله داشت ... ولی مگه دل اعتقاد سرش میشه ...
اگه سرش میشد که زلیخا دیوانه ی یوسف نمیشد .. و بارها و بارها این روند در تاریخ تکرار نمیشد..
چقدر به دلم تشر بزنمو راه عقلو برم؟ بعضی وقتها دلم برای دلم میسوزه ....
دلی که همیشه سنگینی پاهایی که روش رفته رو تحمل کرده ...
- ساکتی؟ از اینکه مجبور شدی همسفرم شی ناراحتی؟
از فکر بیرون اومدمو نگاه از جاده سبز شمال گرفتم ... خوبه با اینکه پاییزه هنوز طراوتشونو حفظ کردن..
- نه ... دارم مناظر اطرافو نگاه میکنم...
- میخوای نگهدارم یه کم هوای آزاد بخوری؟
- هوای آزاد؟
- کمی قدم بزنیم..
به خواهش نگاهش نگاه کردم .. چندبار تاحالا انقدر مظلوم شده بود؟
اصلا چندبار. زندگی فرصتی میده که عشقم ازم خواهش کنه؟
لبخند زدمو پلکمو به علامت تایید بستم...
ماشین کنار جاده پارک شدو صدای شادش بلند شد..
- پس پیاده شو تا یه هوایی بخوری ... از تهران تا اینجا انقدر ساکت بودی که داشت خوابم میگرفت..
از شادیش شاد شدمو جون گرفتم..
- چای میخوری؟
- الان ؟ داری مگه؟
فلاکس کوچیکی که همراهم آوردمو بلند کردمو نشونش دادم..
- عالیه .. خیلی میچسبه!
قند در دل آب شدن

1400/05/02 23:36

همین طوری بود؟ نه ؟!
همین حسی که من از خنده ی بی منتش گرفتمو حاضر نیستم با هیچی عوضش کنم..
نگاهمون به درختان سبز بود..لیوان چای در دستمون. ... اما فکرمون اینجا نبود... انگار فقط جسممون اینجا بودو روحمون جای دیگره ای سیر میکرد..
- هنوز به آرتین فکر میکنی؟
از سوالش جا خوردم.. با تعجب نگاهش کردم ... اخم ریزی بین ابروهاش نشسته بودو نور خورشید نگاهشو روشنتر کرده بود..
- روزی نیست که بهش فکر نکنم...
چند لحظه نگاهمو کردو بعد .. در حالی که سرشو تکون میداد به روبروش. خیره شد...
- طول میکشه تا فراموش کنی ... اما چاره نیست ... با فکر زیاد فقط خودتو اذیت میکنی...
- بهش فکر میکنم چون بخشی از زندگیمو تشکیل داد.. بعد از سالها از تنهایی رها شدم ... دوست داشته شدم .. حمایت شدم .. اما یکدفعه ... مثل یه کابوس بد .. همه رو از دست دادم ... از طرفی ... آرتین مرد خوبی بود ...
با نگاه تیز و خیره اش ساکت شدم .. حقیقتو گفتم ، باید حقیقتو بگم ... هرقدرم کیانو دوسش داشته باشم ،دلیل نمیشه دروغ بگم .. چون آرتین .. همیشه گوشه ای از خاطراتم میمونه .. در ثانی ... کیان نه از من خواستگاری کرده .. نه ابراز علاقه که بخوام مراعاتشو کنم...
دوست داشتنش بجای خود .. واقعیت بجای خود...

با رسیدن به ویلای بزرگی که نمای سفید داشت ، نگاه از سنگ ریزه های ووی زمین گرفتم ... ساختمون قشنگیه ...
ماشین متوقف شد..ضربان قلبم بیشتر شد ... نمیدونم چرا از این سفر هراس دارم ... شاید با وجود کیان و. قلب حرف نشوی من ... بایدم بترسم.. نه از کیان .. بلکه از خودم..
- پیاده نمیشی؟
هیچ وقت به اصرارم برای جمع صدا زدنم توجه نکرد.. همیشه مفرد خطابم کرد ... بدون پسوند و پیشوند..
- نگار..
گنگ بهش خیره شدم.. لبخند مهربونی زدو پیاده شد.. درو برام باز کردو منتظر شد پیاده بشم..
سربه زیر پیاده شدمو زیرلب تشکر کردم..
به پله های یک دست سفیدی که به ایوان ختم میشد نگاه کردم ..
این استرس برای چیه؟ نکنه اومدنم اشتباه بوده ...
از انتهای ویلا صدای قدمهایی که پرشتاب برداشته میشدن رو شنیدم... نگاه از ساختمون سفید گرفتمو سرمو چرخوندم..
با دیدنش دلم باز شد.. قلبم آروم شد.. پرواز کردم به آغوش بازش..
رم روی قلبش قرار گرفتو از آرامش قلبش مملو از آرامش شدم..
- بی بی جونم!
- جان بی بی؟ چشممو روشن کردی مادر..
سر بلند کردمو به نگاه پر افتخارش خیره شدم.. با غرور به کیان نگاه میکرد.. به مردی که دست پرورده ی خودش بود... به قول خودش برای کیان مادری کرده بوده و از جونش براش عزیزتره..
- چه بی خبر اومدین مادر؟ میخواستین غافلگیرم کنین؟
معنی حرفشو نفهمیدم... منظورش چیه؟.. مگه خودش از کیان نخواسته منو بیاره؟
ج

1400/05/02 23:36

شدمو به کیان نگاه کردم.. با لبخند به سرش دست کشید..
- میخواستم خوشحالتون کنم!
- ولی توکه گفتی بی بی گفته منو بیاری؟
لحنم طلبکارانه بود.. نگاهم دلگیر .. ولی دلم.. آروم بود.. آرومو شاد..
- خب من گفتم بیارتت مادر.. ولی یک ماه پیش.. بچم یه ماه تاخیر داشته !
- دیدم باهام قهر کردینو جوابمو نمیدین.. اینه که به هر کلکی بود نگارو آوردم پیشتون
از لبخند معنی دار بی بی خجالت کشیدم... نگاه به زمین دوختمو سراپاگوش شدم..
- دیر اومدین.. ولی بالاخره اومدین.. چشمم به در خشک شد.. بیایید تو ویلا مادرجان.. بفرمایید...اینجا سرده..
سرمو بلند کردمو به نگاه شیفته ش رسیدم.. بی بی جلوتر از ما به سمت ویلا میرفتو ما.. وسط محوطه ی چیلا.. به زبون چشم و دل.. باهم حرف میزدیم...
کاش حرفمو بشنوه...
رفی که مدتهاست تو دلم سنگینی کرده...
نگاه سبز رنگش.. نگاهی که ارمغان عشق برام داشت..
دل اعتراف کردم..." همه ی دنیا مال من خواهد بود..... به شرطی که به چشمهای تو خیره شوم "



توسالن نشسته بودم وبه اطرافم نگاه میکردم کیان چمدون هاروبه طبقه بالا برده بودوبی بی کنارم نشسته بود

-خوش میگذره مادر؟

-نه بی بی بهتون عادت کردم تروخدادوباره بیاین

-الان پاییزه وهنوزهواخیلی سردنشده ایشالله برای زمستون میام

فکرم درگیربودنگاهی به راه پله ها انداختم خبری از کیان نبود باصدای ارومی ازبی بی پرسیدم

-شماتواین ساختمون میمونین یاتوساختمون خودتون؟

چندلحظه نگاهم کرد نگاهی شیطون ولبخندی مشکوک ودراخربلندخندید

-میترسی بااقاگرگه تنهابمونی؟

چقدراین پیرزن خوش ذوقه حرفاش به سنوسالش نمیخوره

-بی بی خواهش میکنم

-اره مادرمن توساختمون خودم میمونم

صاف نشستموباچشمهای گردشده نگاهش کردم

-پس چراوسایل منوبردبالا؟

-برداتاق مهمان دیگه مثل همه مهمانا

-نه منم پیش شمامیمونم نیومدم مهمونی که اومدم شماروببینم

-بهش برمیخوره

-خب بخوره هنوزنمیدونه من به این چیزاحساسم؟

-میدونم وسایلتوگذاشتم بالا یه اتاقم طبقه پایینه اتاق بی بی اونجاس پاهاش دردمیکنه نمیتونه راه پله بیادبالا شباموقع خواب بیاپیشش خیالت راحت شدیاهنوزم

بابهت نگاهش کردم ازکی اومده وحرفامونوشنیده

فک کنم ناراحت شده ولی حق دارم نخوام باهاش توویلا تنهابمونم

-ممنون گفتم حالاکه اومدم پیش بی بی کنارش باشم

-بعله اصلانم که ازتنهایی بامن نمیترسیدی

نگاه خیره ش منتظرجواب بود کمی سرموکج کردم وزیرلب گفتم

-اره یکمی

درجوابم اخم کردوازویلارفت بیرون باصدای خنده بی بی نگاه ازدرگرفتم

-خوشم میادمثل خودش رکی ازمن پیرزن میشنوی خداشمادوتاروواسه هم

1400/05/02 23:36

افریده

خجالت کشیدموشرم زده سرموبه زیرانداختم

-این حرفاچیه بی بی ی موقع جلوش نگین

-نه مادرحواسم هس انقدردخترهایی که باهاش میومدن سرودست میشکوندن باهاش توی اتاق باشن خودشیفته شده حالاخوبه خودش فکرهمه چیشوکرده

-همیشه بادخترامیاد؟

-بعضی وقتا

-پس چطور اینبار...دلم نمیخوادبه خاطرمن...یعنی نمیخوام مزاحمش باشم اگه اینطوره بریم ساختمان شما کیانم راحت ترباشه

-نه مادرخیلی وقته که تنهامیاد بچه م عوض شده اقاشده الان مدتهاس تنهامیاد وتنهاییاشو بادریا قسمت میکنه



کیان:

کنارساحل نشستموبه دریای بی انتها خیره شدم

به دریایی که تنهاییشوباموجهای خروشانش پرکرده دریایی که برای رسیدن به خشکی دستوپامیزنه وخودشوتاساحل میکشه اماوقتی توسط خشکی پس زده میشه عقب میکشه مثل من

منی که ابموشناگر...اماخسته شدم ازدست وپازدن ونرسیدن دلم میخواد به خشکی برسم به ارامش بیخیالوبدون تقلاکردن درازبکشم وچشماموببندم سرم روی خاک نرموقابل اعتمادباشه زمینی که بشه بهش اعتمادکرد نه مثل دریاکه یه روز طوفانیه وی روز اروم

نگاربرای من حکم زمینوداره اب نیستومنم تشنه نیستم من سیرابموچشم ودلم اززن سیره فقط ارامش میخوام وعشقم پشتم باشه

مردم ومگه فقط مردها تکیه گاه میشن؟

من میخوام تکیه بدم همون جوری که بهم تکیه میدن

نگارکوتاه بیانیست حق داره انقدازم بدی دیده که نتونه اعتمادکنه

حق داره بترسه بترسه به منی که درحال غرق شدنم دست بده میترسه به جای اینکه منوبیرون بکشه خودشم بامن غرق بشه خدایاتوکه تنهایی دردمومیشناسی خودت ازتنهایی نجاتم بده دستام دیگه توان شناکردن نداره

نگار:

وقت ناهاره واقا غیبش زده

اون ازصبح که وقتی ازراه رسید رفت کناردریا اینم ازالان که یه ساعته رفته تواتاقش بی بی هم که به من اصرارمیکنه برم کیانوصدابزنم

هرچی میگم خوب نیست من برم به خرجش نمیره

گیربده غیرممکنه کوتاه بیاد

ازپله ها بالارفتم وبه اتاقش رسیدم دستی به روسریم کشیدم ومانتوموصاف کردم

ضربه ارومی به درزدم جوابی نشنیدم دوباره محکمتربه درزدم

بازهم جوابی نشنیدم ازویلا بیرون نرفته خودم دیدم اومدبالا اینجام که چنداتاق بیشترنیست

اگه دروبازکنم زشت نیست؟

خیلی وقته خبری ازش نیست نکنه اتفاقی براش افتاده باشه

دستم به سمت دستگیره رفت هنوزبه دستگیره نرسیده صدای بی بی اومد

-نگارچیشد"؟

-الان اومدم

چشماموبستم وباگفتن یاخدا دستگیره روپایین کشیدم

اروم دراتاقوبازکردموبااحتیاط سرموداخل بردم وصداش زدم

به جززمزمه ارومی چیزی نشنیدم دروبیشتربازکردموکامل وارداتاق

1400/05/02 23:36

شدم

روبه روی دراتاق تخت بزرگ وسفیدی بود که روتختی سرمه ای رنگ روش کشیده شده بود ودیوارها ترکیبی ازرنگ سفیدوسرمه ای شده بود سرموچرخوندم وبه گوشه اتاق رسیدم ازچیزی که دیدم غرق تعجب شدم

این کیانه....غیرممکنه...باورم نمیشه

نمیتونم باورکنم این مردی که اینطور...این کیانه؟

چطورممکنه؟یعنی باورکنم این کیانه

کیان...پس بگوچراهرچی صدازدم جواب نداد

بادیدن صحنه ی روبه روم قلبم پرتپش به سینه کوبیده میشد

نفسم توان ابراز وجودنداشت وچشمم ی چیزی میبینه و مغزم از چشمم حرف شنوی نداره نمیخواد قبول کنه این مرد کیانه



بابهت به نمازخوندنش نگاه کردم دهنم بازمونده بود اونکه نمازخون نبود بی بی میگه عوض شده میگه دختربازیشوکنارگذاشته دیدم نگاهش شکارچی نیست اما نماز فکرشونمیکردم

سلام دادوبااخم نگاهم کرد ومن نتونسم جلوتعجبموبگیرم

-نمازمیخونی|؟پوزخند دردناکی زدازاونایی که تهش بغض داره

-بهم نمیاد؟نکنه فکرکردی نمازمال شماهاس وبراماممنوعه

-نه اخه تاحالا ندیده بودم راستش اصلا بهت نمیاد

اخیش این حرف خیلی وقت بود توگلوم مونده بوداگه نمیگفتم میمردم

-اره خب به اون بچه مسلمونایی که راه به راه ریش میذارن وراه میرن تسبیح دستشونه و العفو میگن میاد به ماکه شیوروزانه مون ترک نمیشه نمیاد نمیدونم شایدم بهشت مال شماهایی که ازنعمت های دنیا بی نصیب بودین مثلا اونجا جام پرودستتون میدن چون اینجانخوردین ولی به ما چون روزوشب اینجادیدیموچشیدیم نمیدن زیادیمون میشه

-این حرفاچیه؟من تعجب کردم خب ادمی مثل تو....

بقیه حرفموخوردم باخشن پاشدوجلوم ایستاد بااخم خیره نگاه متعجبم شد

-من چمه؟بگوخجالت نکش خب اره حق داری ادمی که رنگ به رنگ دوست دخترعوض کرده حق نداره کسیودوس داشته باشه ادمی که هرغلطی دوست داشته کرده حق نداره اسم خداروبیاره اسم خدامال اونایی که ازتوکتابش قوانینواینارودرمیارن وکارهاشونوتبرئه میکنن نه امثال ما که یازنگی زنگین یارومی رومی

منظورحرفشوگرفتم کنایه ش به ارتین بود کنایش به امثال بدترازارتینه که راه به راه مردموموعظه میکنن که دل زنوبچه شون خونه کسانی که روی هوسشون باصیغه سرپوش میذارن

نتونستم حرفی بزنم ازطرفی ازدیدنش درحال نمازخوندن انقدرخوشحال شدم که دوس نداشتم خوشحالیمو زائل کنم لبخندکم رنگی زدمو جوابشودادم

-نمیدونم چی بهت بگم که باورت بشه من نسبت بهت بدفکرنمیکنم خوشحالم که راهت ازمورب بودت به راست هدایت شده خوشحالم برای خودت که برای انسان بودنت ارزش قائلی خوشحالم که دلت به اون بالایی بندشده مهم نیست چینی شکسته باشه مهم

1400/05/02 23:36

اینه که بعدازشکسته شدن خوب بندزده باشه مثل توکه دلت به اون بالایی بندشده وتوخلوت باخدای خودت رازونیازمیکنی ازاین تغیرخوشحالموبهت تبریک میگم بی طعنه بی منظور

سفرمون مثل بادگذشت خیلی سفرخوبی بود لبخندهای پرمحبت بی بی نگاه های گاه وبیگاه کیان که حس بدی نداشت

جنسش فرق داشت پاک بود شیرین بود نگاهش گاهی خیره بود اماهروقت نگاهمون به هم گره میخورد روشومیکرداونور و وانمودمیکرد که داره جایی دیگه رونگاه میکنه

ازروزی که نمازخوندنشودیدم علاقه م بهش صدبرابرشده بود گاهی بی حواس بالبخند بهش خیره میشم نگاهم بهشه ولی فکرم به لحظه ایه که نمازخوند

برای همین باهربارنگاه کردنش لبخندمیزنم

زمان خدافظی بابی بی کنارگوشم گفت:

-حسم میگه خبرای خوبی توراهه تمام تغیرات مفیدکیان به خاطروجود توئه برید که انشالله دفعه بعد برای ماه عسلتون بیایداینجا

باخجالت اسمشوصدازدموسرموانداختم پایین که لبخندزدوسرموبوسید

موقع برگشت گاهی نگاه به کیان می کردم گاهی توهپروت میرفتمو لبخند صورتمومیپوشوند که صدای کیان دراومد:

-چیزخنده داری توصورتمه؟

-هان؟

-چرازل میزنی به من لبخند ژکوندمیزنی؟

اخم کردمو نگاموبه جاده دوختم

-توهم زدی البته دوزخودشیفتگیت بالاس من عاشق جاده های شمالم یکم جاده های طرف خودمونگاه میکنم ی کمم سمت تورو احتمالا چشاتون مشکل داره که نگاه منو به جاده ها به خودتون گرفتید

پوزخندزدوزیرلب گفت:

-باشه توراس میگی

حرصم دراومد خیلی بی جنبه شدم چقدراحمقم که فکرمیکردم عشقش ازدلم رفته حالادارم میبینم که تظاهرمیکردم که فراموشش کردم ازخودم بدم میاد من نه تنهابه ارتین بلکه به خودم دروغ گفتم

به قلبم دروغ گفتم به شعورم توهین کردم هرباربادیدنش نادیده گرفتمش ولی غافل ازاینکه عشق اول هیچ وقت فراموش شدنی نیست

دیگه تاتهران سرموازسمت شیشه برنگردوندم گردنم سمت پنجره بودو دردمیکرد ولی اعتباری به نگاهم نبود نمیتونم ریسک کنم مطمعنم تاکمی اونوری شم نگاهم خودبه خود میچرخه

جلوی اپارتمان نگه داشت

-خب دیگه رسیدیم میتونی پیاده بشی و راحت سرتوبچرخونی

باتعجب نگاهش کردم که عمیق نگاهم کردوچشماشوروهم فشارداد

-فکرکنم گردنت به یه استراحت اساسی نیازداره پیاده شوکه راحت شدی احتیاج نیست خودتوازاربدی تانگاهت به ریخت من نیوفته

چی فکرکرده پیش خودش

-اقای کاویانی منکه گفتم نگاهم به جاده بود

-بهونه نیارنگارهم تومیدونی هم من تودل خوشی ازمن نداری حال اینکه چطوری منواین چندروزتحمل کردی بماند

نمیخوام راجبع من اینطوری فکرکنه زدم حرفیوکه هم

1400/05/02 23:36

خودمواروم کنه هم اونو

-این مسافرت این چندروز یکی ازبهترین خاطره های عمرم شد درضمن من باکسی تعارف ندارم اگه دلم نمیخواست هیچ وقت همسفرت نمیشدم حتی ی لحظه

1400/05/02 23:36

هفت ماه بعد....

به محض خروجم از فرودگاه، راندده ای نزدیکم اومد..
- بفرمایید خانوم، کجا تشریف میبرید؟
- ولنجک..
- بفرما که مسیرش راه دست خودمه.. بفرما..
چمدون کوچیکمو گرفتو به سمت ماشینش برد... دنبالش رفتمو سوار شدم.. وقتی راه افتاد گوشیمو از کیفم بیرون آوردمو روشنش کردم...
ده تا اس ام اس از کان !
تا خواستم باز کنمو بخونمشون زنگ خورد...
با نگاه به صفحه ش لبخند رو لبم نشست...
- بله؟
- معلوم هست کجایی ؟ چرا گوشیتو خاموش کرده بودی ؟
- گفتم که .. میخواستم خلوت کنم!
- اون وقت با کی؟
- باخودم...چی شده مگه ؟
- چی شده ؟ جون به لبم کردی.. حالا میگی چی شده؟! سه روزه منو بی بی خوابو خوراک نداریم
- گفته بودم که ...
- توجیح نکن نگار .. میگفتی میبردمت سر خاکش.. دیگه تنها رفتنت چی بود؟
- اونجا نرفته بودم
- اصفهان نبودی؟ پس کجا بودی این چند روز؟
- مشهد!
- مشهد؟ یعنی چی ؟ مشهد رفته بودی چکار؟ مگه نگفتی میخوای سالگردش کنارش باشی !؟
- میام برات توضیح میدم
- الان کجایی؟
- تو راهم، دارم با تاکسی میام خونه .. اجازه بده رسیدم توضیح میدم براتون !
- زودتر بیا...بی بی هم اومده اینجا
- بیست دقیقه دیگه میرسم..
بدون خداحافظی قطع کرد... همیشه همینه.. خودخواه.. از خودراضی.. زبون نفهم !
چندروز مونده به سالگرد آرتین ،بهش گفتم میخوام سالگردش تنها باشم.. گیر داد هرجا بری خودم میبرمت...
منم مجبور شدم بی خبر برم .. این سفر خیلی برام خوب بود... آروم شدم... امام رضا کمکم کرد... از همونجا با آرتین حرف زدم.. بهش گفتم هرچی بوده برای من شوهر خوبی بوده و ازش راضیم.. حتی اگه در گذشته مسایلی بوده که برام ناخوشایند بوده...
بهش گفتم عاشق کیانمو ازش خواستم منو ببخشه ... از امام رضا خواستم وساطتمو بکنه..
هر بار به کیان فکر میکنم دچار عذاب وجدان میشم ..
اما با وفتنم به مشهد.. با دردو دل کردن پیش آقا... قلبم آروم شد...
سال آرتین تموم شد.. این سه روز براش قرآن خوندمو طلب مغرت کردم براش...
دعا کردم روحش شاد باشه...
اما کیان.... از وقتی از شمال اومدیمو بهش گفتم همسفر بودن باهاش خوبه و سفر خوبی بوده .. رفته تو فاز پسرخاله ای... انقدر پیش رفته که کارمندای شرکت مشکوک نگاهم میکنن ... هم ناراحت میشم.. هم خوشحال... با رفتارش حس میکنم دوستم داره ... زیادی هوامو داره.. زیادی حواسش بهم هستو زیادی برام غیرتی میشه ...
طوری رفتار میکنه که گاهی شک میکنم نکنه خواستگاری کرده و جچاب مثبت دادمو خودم خبر ندارم !
از بس این مدت هرجا رفتم دنبالم بوده و هممیشه در کمین... بهش نگفتم میرم مشهد... اگه میگفتم دنبالم راه میوفتاد ...
ولی نمیخواستم بیاد... میخواستم با آرتین خلوت

1400/05/02 23:37

کنمو حرف بزنم باهاش..
میخواستم برای آخرین بار بهش فکر کنمو اونو تمام خاطراتشو تو حرم امام رضا بذارم..
- اینم ولنجک... کدوم سمت برم خانوم؟
با صدای راننده از فکر بیرون اومدمو نگاه به کوچمون دوختم ...

چمدونو از آسانسور بیرون کشیدمو به سمت واحدم رفتم... تا خواستم کلیدو از کیفم بیرون بیارم، در واحد روبرویی باز شد.. نگاهم رو چهره ی پر اخمش چرخید... چقدر دلتنگش بودم... با طلبکاری نگاهم کردو نزدیکم شد.. دستش به سمت دستم که روی دسته ی چمدون بود اومد... با تعجب دستمو عقب کشیدم... پوزخندی زدو چمدونو بلند کرد..
- به به.. مادمازل از سفر برگشتن! خبر میکردی گاو قربونی میکردیم!
- سلام
- گیریم که علیک... بیا تو
وارد خونه اش شدو دروباز گذاشت.. دودل شدم برم یا نه... ولی یه دل شدمو رفتم.. کفشمو در آوردمو نگاهم بالا اومد... رو چهره ی خندون عزیزترین فرد زندگیم نشست...
- بی بی جون!
- جان بی بی؟
به آغوشش پناه بردمو نفسامو با عطر تنش پر کردم..
- نمیگی بی خبر میری این گل پسر سکته میکنه؟!
سرمو بالا گرفتمو به بی بی نگاه کردم... ادامه داد..
- انقدر نگرانت شده بود که منم از شمال کشوند اینجا!
صدای پر اعتراض کیان بلند شد..
- چی میگید بی بی ؟ خیلی نگران نشدم، شما شلوغش کردیدو اومدید تهران، منکه گفتم بادمجون بم آفت نداره!
از شوخیش زهر خند زدم... عین حقیقت بود... کلی اتفاق افتاد اما... هنوز زنده ام!
یاد بم افتادم.. یاد خانواده ام.. آهی کشیدمو پلکمو بستم تا اشکم نریزه
کیان که متوجه ی حالم شد با نگرانی جلوتر اومدو دلجویانه گفت
- منظوری نداشتم نگار
سعی کردم لبخند بزنم.. قدرشناسانه نگاهش کردمو زیر لب زمزمه کردم
- میدونم!
سریع اخم کردو با تحکم اضافه کرد..
- فکر نکن از خطات گذشتم.. حق نداشتی بی خبر بری
- به تنهایی احتیاج داشتم
- بعله.. خب من مانع خلوتت با اموات میشم.. اونم جناب آرتین خان.. عشق دیرینت!
صدای بی بی بلند شد
- مودب باش کیان
- مگه دروغ میگم؟ همش غرق شده تو گذشته.. از من فراریه.. برای خودش الکی خوشه... تو فکره.. یه دفعه لبخند میزنه .. یه دفعه اخم میکنه.. حالاهم که کار جدید یاد گرفته.. غیب میشه.. به کل از دسترس خارج میشه ... چندروز منو از نگرانی کشته، حالا اومده میگه به تنهایی احتیاج داشتم
جمله ی آخرشو داد زدو گفت... با ترس نگاهش کردم..
بی بی دستمو فشردو روبه کیان گفت
- خب مادر دخترم دلش گرفته بوده ... حق داشته باخودش خلوت کنه!
- خلوت کنه یا منو سکته بده؟!
وای دوباره از کوره در رفت...
- آقای کاویانی...
با این حرفم جریتر شدو صورتش سرخ شد..
- میبینین ؟ هنوزم من آقای کاویانیم ، انگار غریبه هستم... کشکم ،کشک! میدونه خوشم نمیاد

1400/05/02 23:37

اینطوری صدام کنه از قصد میگه منو جوش بده

وای خدا.. خسته و کوفته رسیدم گیردادنای کیانم باید تحمل کنم..
لبمو بهم فشردمو جوابشو دادم..
- چرا شما حرف زور میزنید؟ تو شرکت طوری رفتار کردید که هرکسی منو میبینه نیشخندو پوزخند تحویلم میده.. صدبار گفتم تو محیط کار نگین نگار، بگید مقدم ... ولی کو گوش شنوا؟! چپ رفتید، راست رفتید... گفتید نگار ! اصلا من نمیدونم چه دلیلی داره منو شماهمدیگه رو به اسم کوچیک صدا بزنیم؟!
دستشو مشت کردو قدمی بهم نزدیک شد..
- اگه میفهمیدیو میدونستی جای سوال داشت !
- به من. توهین نکنین ... هزار با گفتم، بازم میگم.. شما صاحب خونه ی منین... رئیس منین... خیلی به من لطف کردین... اگه وجودو کارای شما نبود من اصلا نمیتونستم رفتن آرتینو تحمل کنم .... خیلی زیاد به گردنم حق دارین.. همه اینا درست.. . ولی دلیل نمیشه هرکاری بخواهین من انجام بدم ...من هچ وقت از اصولم نمیگذرم..
- بابا کشتی مارو با اصولت ... تو اگه اصول سرت میشد چندروز منو این پیرزنو تو بی خبری نمیذاشتی بری!
- ای بابا... چند روز خواستم با خودم خلوت کنم .. این همه دعوا کردن نداره ...اصلا نمیدونم دلیل این نگرانی های شما چیه ؟ شدید دایه ی مهربانتر از مادر ؟ ! چه دلیلی داره شما نگرانم بشیدو من به شما جواب پس بدم؟
خیلی عصبانی شدم... رفته رفته صدام بلندتر شد.. زور میگه آخه!
اونم عصبانی تر از من با صدایی بلندتر از من داد زد..
- د آخه منه خر دوستت دارم *** !
ماتم برد... چند لحظه خیره شدم تو جنگل سبز نگاهش... نگاه خشمگینی که از ببر زخمی درنده تر بود...
یکدفعه سرشو تکون داد. نگاه گرفتو ... با قدم های بلند به اتاقش رفتو درو محکم بست...
نگاه از در بسته گرفتم... دستای یخ زدمو گره زدم... صدای ی بی بیو شنیدم...
- بالاخره حرف دلشو زد... بد گفت... ولی گفت!
- بااجازه تون من برم... باید... باید لباسامو عوض کنم
نمیدونم چه حالی دارم... قلبم تند میزنه و دستام میلرزن... قدمهای نگینمو به سمت در کشیدم... حتی نای بردن چمدونم نداشتم!

کیان:

با خشم روی تخت نشستمو دستمو تو موهام فروکردم...
اه... لعنتی.. نباید اینطوری میشد ... نباید میگفتم.. حالا اگه منو نخواد چی؟.. اگه تو دلش بهم بخنده. اگه ... ااااه...
با باز شدن در اتاق سرموبالا گرفتمو به بی بی خیره شدم.. لبخند مهربونی میزنه و نزدیکم میشه..
- بالاخره گفتی گل پسر! ... تو که این همه صبر کردی.. چند روز دیگه نمیتونستی؟
- خودم به قد کافی از خودم شاکی هستم..
- عیب نداره ... آخرش چی؟ نمیتونستی که یه عمر منتظر بمونی .. خودت نمیگفتی من میگفتم ، اما اصولی ترو به اسم خواستگاری... خودمم مزه ی دهنشو میپرسیدم .. زودترم قضیه رو تموم

1400/05/02 23:37

میکردم بره پی کارش!
با ناراحتی بهش خیره شدم..
- میشه حماقتمو تو سرم نزنین؟
- حماقت چیه دردت به جونم ؟ آخرش باید میگفتی ... ولی هیچ وقت نباید به زنی که دوسش داری بگی *** !
- اون حقش بود... چندساله دارم براش چراغ میزنم نمیفهمه...احمق نیست پس چیه ؟!
- باز که جوش آوردی! حتما چندساله همینجوری فراریش دادی!
دلم ریخت... مثل دخترا ترس افتاز به جونم... نکنه همین نگاه های یواشکیو هم از دست بدم !
- خیلی بد گفتم؟ ناراحت شد ؟ نکنه بره ؟!
خنده ی شیرینی کردو با دلگرمی جوابمو داد...
- نترس چشمون قشنگ ... خودم درسش میکنم، بچم نگار با حیاست... از خجالت سرشو بلند نکرد.. هول شدو رفت خونه ش
- مطمئنین ناراحت نشد... قهر نکرد؟
- نه ، خیالت تخت ... اگه منم که میگم اونم دلش به دلت بنده ... فقط شوکه شد .. توقع این ابراز علاقه ی عاشقانه رو ازت نداشت ... طفل معصوم چمدونشم جا گذاشت..
- چمدونش؟
- اره مادر.. خیر ببینی یه دقیقه ببرش دم در خونش..
- من؟ عمرا.. من اصلا نمیتونم تو چشماش نگاه کنم ، پس غرورم چی میشه؟
- گر مرد ره عشقی غرور بهر چه باشد؟ چرخ گردان که بچرخد زمان دست که باشد؟ برو مادر.. این غرورتو بذار کنار تا خدا کمکت کنه.. این همه غرور داشتی چی شد؟ کجارو گرفتی؟ بذارش جلو در خونش... زنگ بزنو فرار کن!
در ادامه ی حرفش خنده ی بلندی کردو از اتاق بیرون رفت..

نگار:

نمیفهمم چه حالی دارم... روسریمو از سرم میکشمو روی تخت میشینم...
چطور ممکنه؟!... کیان ... کیان منو... اون.. به من گفت ... دوستم داره!
یعنی دوستم داره؟
به پنجره ی اتاق نگاه میکنم.. از کنار پرده به آسمون خیره میشمو لب میزنم..
- یا امام رضا... یعنی دردام تموم شد؟ حاجتمو دادی؟ به این زودی؟! ولی... ولی احساس عذابم چی؟ .. خجالتم از آرتین چی ؟ خدایا کمکم کن.. حالا که اونم منو دوست داره... دلمو آرومو یکی کن از این همه موج خروشان!
کیان... عشق اولو آخر من... اعتراف کرد.. گفت دوستم داره.. یعنی دوست داشتنش تا کجاست؟
منو برای همیشه میخواد یا فقط یه حس زودگذره؟
مثل بقیه ی دخترای زندگیش ...
نکنه حرفش فقط یه لفظ باشه برای خام کردن تنها دختری که تاحالا نتونسته تو چنگ بیارتش..
با شنیدن صدای زنگ واحد قلبم شروع به تپیدن میکنه... دلم میریزه..
نکنه کیانه؟ حتی نمیتونم بهش نگاه کنم..
دوباره صدای زنگ ... حتما خودشه.. شایدم.. شایدم بی بی باشه.. با این فکر سریع بلند میشمو دستی به موهام میکشم..
برای اطمینان روسریمم سر میکنم..
از چشمی نگاه میکنم... کسی نیست..
- کیه؟
.....
صدامو بلندتر میکنم..
- کیه؟
بازهم جوابی نمیشنوم.. دروباز میکنمو به اطراف خیره میشم... با دیدن چمدونم لبخند محوی رو لبم میشینه..
خودشه..

1400/05/02 23:37

اونم مثل من نمیتونه باهام روبرو بشه..
از دست این پسرو غرورش.. حتما بعد از اون اعتراف عاشقانه.. هه عاشقانه... بهم میگه منه خر دوستت دارم احمق!
احمق... آره خب.. احمقم که برای این ابراز عشق دستو پام میلرزه..
تلخندی میزنمو چمدونو به داخل خونه میکشم

کیان:


دو روزه میاد شرکت.. ولی چه اومدنی...شدیم جنو بسم ا..
اصلا باهام چشم تو چشم نمیشه.. هرچند.. خودمم راضی ترم.. منم هراس دارم از خیره شدن تو چشماش..
بی بی میگه درستش میکنه.. منم همه چیو سپردم دست خودش ..
دلم لک زده برای نگاه ترسیده و خیره ش .. برای خجالتی شدنش.. سرخ میشه و لباشو میجوه.. ای کاش مال من بود.. اون وقت.. خودم براش ...
اه.. بیخیال پسر.. یه ابراز علاقه ی خرکی کردی.. تا کجاها پیش میری؟!
مانیتورو روشن کردمو بهش خیره شدم... سرشو فرو برده تو یه سری برگه..
جوجه اردک من.. عین این جوجه اردک طلایی ها میمونه.. آدم دوست داره بگیره تو چنگشو همچین حسابی فشارش بده ...
وای که چقدر دلم میخواد بغلش کنم... به روش خودم لوسش کنمو بعد... یه ریزه لهش کنم.. لپاشو بگیرم بین دستامو تا جون داره فشار بدم..
یکی نیست بگه بی مروت.. انقدر روسریتو گرد صورتت نپیچ.. لپات میوفته بیرون آدم هوس میکنه!
با لبخند بهش خیره شدم.. مثل آدمی که اکسیژن کم آورده و هوارو میبلعه ، هر حرکتشو میبلعم..
فقط خدا میدونه چقدر دلتنگ دیدن مژه های فر خورده شم..
با شنیدن صدای در اتاقم نگاه از مانیتور میگیرمو خاموشش میکنم..
- بله؟
- جناب کاویانی اجازه میفرمایید؟
- بیا تو ملکی
درو با احتیاط باز میکنه و سرشو میاره داخل..
- ببخشید.. یکی .. یکی ..
- چی شده؟ چرا گرخیدی؟ یکی چی؟
- یه خانم اومده..
با ورود بی اجازه ی طناز به اتاقم حرفش نصفه موند..
- برو کنار.. خودم بلدم خودمو معرفی کنم
با خشم نگاه از صندل های سرخ رنگش میگیرمو به صورت غرق آرایشش میرسم..
- بهت اجازه ی ورود دادم؟
- اجازه مال غریبه هاست.. ماکه از خودیم!
- منظورت بی خود نبود؟!
خودشو رو راحتی پرت میکنه لم میده..
- دلم برای شوخیات لک زده بود
با اخم بهش نزدیک شدم.. به ملکی نگاه کردمو منظورمو گرفت.. بی حرف رفت بیرونو درو بست.. دوباره نگاهمو به چشمهای آبی رنگ طناز دوختم..
- شوخی نبود، جدی گفتم... خوشم نمیاد این طرفا آفتابی بشی .. بزن به چاک!
- دیدم سراغمو نمیگیری ، گفتم من بیام حالتو بپرسم... حالا اگه زوست نداری اینجا ازم پذیرایی کنیو طالبی بیام خونه ت.. باشه بریم!
- روتو برم... هنوز نشناختی منو ؟ نمیدونی وقتی میگم برو ، یعنی برای همیشه برو!
- قرار بود هر وقت. برگشتم مستقیم بیام پیشت...
- اوه.. مادمازل لطف کردید... هه ...نکنه جایزه هم میخوای؟ ... بزن به

1400/05/02 23:37

چاک...
چونه شو تو دستم میگیرمو میغرم..
- میدونی دوست ندارم یه حرفو دوبار بگم... پس دیگه نبینمت!
به زور چونه شو از دستم بیرون میاره و داد میزنه..
- اووو.. چه خبره؟ یادت رفته چقدر قربون صدقه ی چشمام میرفتی؟ میگفتی مثل دریا میمونه ... حالا اخ شدم؟ ندیدی چه سرو دستی برام میشکنن؟ ندیدی همه ی رفیقات طالبم بودن؟ منه *** فقط پیش تو اومدم ... بعد از آخرین بار که گفتی عالی بودم.. گفتی قید خارجو بزنمو دوست دختر فابریکت بمونم.. نموندم پیشت انقدر برات گرون تموم شده. توقع داشتی بمونمو فرصت پیشرفتمو از دست بدم؟اصلا بگو ببینم... چی شده که این رفتارو باهام داری؟
- رفتی تازه فهمیدم کلاغ بجا قناری بهم انداخته بودن.. آخه یکی نیست بگه کلاغ رنگ شده رو چه به قناری؟!
با خشم بلند شدو انگشت اشاره شو جلوی خوزش گرفت..
- به من میگی کلاغ؟
- مگه بحز تو کلاغ دیگه ای هم اینجا هست؟ .. میری یا بگم پرتت کنن؟
سمت در میرمو با ضرب بازش میکنم.. اونم محکم پاهاسو رو زمین میکوبه و از اتاق بیرون میره.. نگاهم به پشت سرشه... رفت.. بی حرف اضافه به سمت آسانسور رفت.. نگاه ازش گرفتم اما...
نگاهم تو چشمهای پر حیرت نگار میشینه...
با چشمایی گشاد و دهن باز بهم خیره شده...
یعنی چیزی شنیده؟.. نکنه پیش خودش. فکرایی کنه؟!
لعنتی... الان چه وقت برگشتن اون طناز گوربه گور شده بود؟!

نگار:

نفهمیدم چطور روپا موندم تا ساعت کاریم به پایان برسه..
هضمش برام سخته... اون دختر کی بود؟
چی شده بود که از اتاقش بیرونش کرد؟
زندگی با کیان یعنی اینکه همیشه سایه ی یک زنو تو زندگیت تحمل کنی!
ولی من قدرت تحمل ندارم.. بسه هرچی سرم اومده... از شرکت بیرون رفتمو کنار خیابون ایستادم تا تاکسی بگیرم.. امروز حال اتوبوس سوار شدنو ندارم....
با ترمز ماشینی کنار پام سرمو بلند میکنمو نگاهم به پورشه ی کیان میوفته...
- سوار شو
- ممنون.. خودم میرم
- نپرسیدم که جواب میدی.. گفتم بشین!
با تعجب نگاهش کردم... چرا جدیدا داره شبیه روزهای اولی که دیدمش میشه؟!
- مزاحمم نشید..
- نگار میشینی یا خودم اقدام کنم؟
با اخم نگاهش میکنم..
- چه اقدامی؟
- کولت میکنم میندازمت تو ماشین... چطوره؟ میپسندی؟
با حرص دروباز میکنمو کنارش میشینم..
با لبخند پیروزی نگاهم میکنه و راه میوفته..
- دوست ندارم سوءتفاهم پیش بیاد
.....
- با تو هستما... صدامو داری؟
- مسایل شخصی شما به من مربوط نیست
- وقتی شخصه خودت بشه تنها کسی که تو قلبمه... پس چیز شخصیی بینمون نمیمونه!
چند لحظه نگاهش کردم... ابراز علاقه شم مثل آدمیزاد نیست...نگاه ازش میگیرمو به خیابون خیره میشم..
باز ادامه میده..
- طناز.. همون دختری که امروز

1400/05/02 23:37

دیدی... از دوستای قدیممه ، چندسال رفته بود خارج.. حالا برگشته.. به خیال خودش اومده بود خوشحالم کنه... ولی من پراشو چیدم!
- من توضیح نخواستم
- اگه نمیخواستی چشمات باباقوری نمیشد
با چشمهایی درشت شده بهش خیره شدم... لبخند دندون نمایی میزنه و با پررویی ادامه میده..
- مثل همین الانت!
بهتره سکوت کنمو جوابشو ندم ... رو ببینه دیگه ول کن نیست..باهاش گرم نگرفتم این شده.. وای به حال وقتی که باهاش صمیمی هم بشم!
- نگار..
فقط نگاهش میکنم... لحن آرومش دلمو نرم میکنه تا نگاه از خیابون بگیرم..
- حرفای اون روزم ....
با سکوت منتظر ادامه ی حرفش میشم... نگاه ازم میگیره و با دست راست به صورتش میکشه..
- تنها دختری هستی که بهش گفتم... تو عمرم به کسی نگفتم دوسش دارم ، کلا بلدم نیستم بگم .. خونه ی آخرش همونیه که بهت گفتم... روش فکر کنم... قصدم جدیه... دلم میخواد برای همیشه مال من باشی!
لبمو میگزم.... نگاه به دستام میدوزمو اجازه میدم حرفاشو بزنه..
- نمیخواستم اینجوری بگم... نمیخواستم تا از تو مطمئن نشدم از حسم بهت بگم... ولی تو... با رفتنت... با بی خبر رفتنت... همه ی محاسباتمو بهم ریهتی... قرار بود بی بی باهات حرف بزنه ، امانتونستم ساکت بمونم... مثل امروز.. بازم قرار بود من سکوت کنمو بی لی جریانو بهت بگه... ولی با موقعیتی که پیش اومد، دیدم بهتره برات توضیح بدم.
- شما مختارید برای زندگیتون تصمیم بگیرید جناب کاویانی
صداش بلند میشه...
- بس کن نگار... دارم ازت خواستگاری میکنم.. بازتو حرف خودتو میزنی؟.. تو که انقدر کودن نبودی!
صبانی میشم..
تو میخوای خواستگاری کنی یا توهین؟
حق به جانب نگاهم میکنه..
کی حرف ازدواج زد؟ .. من فقط گفتم دوستت دارم.. همین..
- ....
واقعا نمیدونم چی بهش بگم... خیلی وقیحه .. یعنی چی؟ پس منظورش از این حرفا چی بود؟
- تو معلوم هست با خودت چندچندی؟ مگه من گفتم زنت میشم که میگی خواستگاری نکردی .... نکنه فکر کردی منتظر خواستگاری تو هستم؟!
ماشینو به کنار خیابون میکشه.. با لبخند مرموزی نگاهم میکنه و میپرسه..
- نیستی؟.. مگه میشه دختری منو ببینه و منتظر خواستگار�ونه ؟!
- نه بی بی جون ، حرف این چیزا نیست..
- پس چیه ؟ چرا چشمات داد میزنن دوسش دارن اما زبونت میگه نه !
- به چند دلیل..
- میشه منم بدونم؟
- یکی اینکه کیان تنوع طلبه .. عادت کرده به بودن با زنهای متفاوت.. ممکنه منو به خاطر تصاحبش بخواد.. ولی بعد از یک ماه.. دو ماه.. یا اصلا یکسال ازم سیر بشه کنارم بذاره... اگه دلم بیشتر از این اسیرش بشه و بعد... خورد بشه .. اگه خورده شیشه های دلم تو جونم فرو بره ... اون وقت من.. میمیرم... دوم اینکه گیریم کیان پسر خوبو آقایی شده باشه ..

1400/05/02 23:37

زنهایی که تو زندگیش بودنو چیکار کنم؟ اگه بختک بشن تو زندگیمون... اگه سایه شون همیشه رو زندگیمون باشه ... من نمیتونم تحمل کنم.. سوم اینکه ... بهم میگه همین الان جواب بده... مگه میخوام یه جنس مرغوب با قیمت ارزونو انتخاب کنم که سریع جواب بدم ؟ .. کیان حتی نمیتونه برای دختری که دوسش داره غرورشو زمین بذاره .. از طرفی انقدر خود شیفته س که جلو جلو میگفت تصمیم گرفتم تورو مال خودم کنم... بدون اینکه بپرسه من دوسش دارم یا نه ! حرف من نقل نازو ادا نیست .. واقعیت زندگیه .. اینکه بین ما و طرز فکر ما... حتی روش دوست داشتنمون هزاران فرسنگ فاصله ست !


لبخند اطمینان بخشی زدو جوابمو داد..
- حرفات درست .. ولی دخترم.. انقدر بی انصاف نباش ... کیان هرچی قبلا بوده ، مال گذشته س.. الان خیلی وقته که دور کارای سابقشو خط کشیده .. حتی دوستو رفیقاشم کنار گذاشته .. سرش به کارش گرمه .. یه دختر دورو برش پیدا نمیشه ، که اگرم بشه خودش دمشو قیچی میکنه .. من دیدم که میگم ، از خودم حرف نمیزنم ... میدونی کی فهمیدم کیان دوستت داره؟ ..
در سکوت نگاهش کردمو کمی سرمو تکون دادم ...پلکشو بستو باز کرد..
- وقتی قرار شد ناموس رفیقش بشی ... اومد شمال .. بچم داغون بود... گفتم کدوم گیس بریده ای دلتو برده.. گفت دیگه دلی نمونده ! ... خیلی حالش بد بود.. میگفت دختر مورد علاقه شو از دست داده.. میگفت عشقشو دو دستی تقدیم دوستش کرده .. انگار از اول چشمش گرفته بودتت... اما امان از غرور بیش از حد ... راست میگی .. خیلی مغروره .. اونقدر مغرور که وقتی دوستش پرسیده تورو دوست داره یا نه.. کسرش شده رفیقش از دلش باخبر بشه .. گفته نه... اما بارها بهم گفت ، کاش لال میشدمو نمیگفتم نه... نمیدونسته دوستشم تورو میخولد.. خدا بیامرزتش .. جوون خوبو خوش آدابی بود ..نگار.. دخترم.. کیان مغروره.. روش خواستگاریشو ابراز محبتشم غیر آدمیزاده ... اما من حق مادری به گردنش دارم.. خونی نه.. ولی قلبا مادرشم.. هیچ مادری نمیشینه بدبختی اولادشو ببینه... منم نمیخوام سیا بختی پسرمو ببینم.. هم از دل اون خبر دارم ، هم از دل تو... جفتتون باید نیم من بشید... کنار بذارید منییتو... مگه دنیا چقدر دوام داره ؟ مگه آدمیزاد چقدر عمر میکنه ؟ حیف عشق پاکو قشنگتون نیست؟! .. تو کاری به حرفای اون *** نداشته باش.. به قول خودش خره ! امشب اومده خونه میگه من خرم ! .. منم گفتم یه حرف راست زده باشی همینه ! ... حرفای تورو قبول دارم ، اما صداقتو عشق کیانم قبول دارم... اگه تو هم منو به عنوان مادربزرگت قبول داری ، یه فرصت به این بچه بده .. بشین فکراتو بکن.. دودوتا ، چهارتاتو بکن... ببین اگه ته دلت خیلی دوستش داری و با اون بودنو به همه

1400/05/02 23:37