The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

چی ترجیح میدی به من بگو تا ما به طور رسمی با پدرش بیاییم خواستگاری ، اگرم دیدی دوستش نداریو نمیتونی باهاش کنار بیای... هیچ اشکالی نداره... خودم پشتتم کیانم حرفی نمیزنه !
در سکوت به چشمهای مهربونش خیره شدم... وقتی جوابی ازم نشنید لباش حرکت کرد..
- چکار کنم دخترم؟ هفته ی دیگه بیاییم خواستگاری؟!
تمام حرفاشو قبول دارم.. تمام محبتها و مادرانه هاشو.. لبخند زدمو در جوابش گفتم :
- شما حق مادری به گردنم دارید.. هر طور خودتون صلاح میدونین !
با این حرفم لپای گردش برجسته تر شدو بلند شد و به آغوشم کشید... مبارک باشه ای از ته دل گفتو با جمله ی به امید خدا ازم جدا شد...
اجازه ی حرفو تعارف کردنو بهم نداد..
- من میرم تا بچم سکته نکرده بهش بگم.. تو هم بشین حسابی فکر کن هرچی شرطو شروط داری براش قطار کن...


با شنیدن صدای در اتاق نگاه از قراردادی که دستم بود گرفتم..
- بفرمایید..
با باز شدن در چشمام از تعجب گرد شد... هول شدمو با استرس از جام بلند شدم..
- سلام.. ..
با چشمهایی ریز شده سرتا پامو نگاه کردو زیر لب جوابمو داد...
وای.. این دیگه کیه ؟! اینکه از اونم مغرور تره !
- پس اون دختر تویی!
- بله؟ ... ببخشید جناب کاویانی متوجه فرمایشتون نشدم..
کمی نزدیکتر اومدو روی صندلی کنار میزم نشیت.. از اینکه تعارفش نکردم خجالت کشیدمو دستامو به هم گره زدم..
- چرا نمیشینی؟
با تکون شدیدی از فکر بیرون اومدم... گنگ نگاهش کردم که با دست به صندلیم اشاره کرد..
- بشین !
با مکث نشستمو به میز خیره شدم..
- خیلی وقت بود منتظر دیدنت بودم !
دوباره چشمام گرد شدو با تعجب بهش خیره شدم..
- همینجوری با گرد کردن چشمات دلشو بردی؟
کمی به خودم مسلط شدمو اخم ریزی روی صورتم نشست... تجربه و گذشته بهم یاد داده که از اول نباید جلوی بعضی آدما سکوت کرد تا در ازای احترامی که میذاری هر ریزو درشتیو بارت کنن..
- ببخشید آقای کاویانی .. فکر میکنم یه سوء تفاهمی برای شما پیش اومده .. بین منو پسرتون هیچی نیست.. دلم نمیخواد راجع به من بد فکر کنین..
لبخندش عمیق تر میشه و سرشو به علامت تایید تکون میده ..
- کسی فکر بدی نکرد ... مثل مادرش مغروری..
با این حرف حرف تو دهنم موند.. به روبرو خیره شده بودو حرف میزد..
- منم وقتی جسارتشو دیدم عاشقش شدم .. وقتی عاشقم شدم ، همه چی عوض شد.. همه چی تغییر کرد .. دنیا قشنگ شد .. خنده از لبم کنار نمیرفت .. اما امان از چشم بد... دنیا نتونست خوشبختیمونو ببینه.. گرفتش.. بردش .. پر پرش کرد... این روزای کیان ، مثل اون روزای خودمه.. خیلی وقته میدونم پای یکی در میونه.. یه کسی که پاشو سفت گذاشته.. یکی که بدجوری کیانو پایبند کرده... اما ...
عمیق نگاهم

1400/05/02 23:37

کردو ادامه داد..
- فکر نمیکردم تو باشی.. وقتی دیدمت.. وقتی فهمیدم دختری که کیانو زیرو رو کرده تویی... خوشحال شدم که دنیا فرصت دوباره رو به پسرم داده.. خدارو شکر ، از خانومی چیزی کم نداری.. غرورت برام خوشاینده .. زن مغرور کم پیدا میشه.. زنی که وقتی تعهد داد.. دیگه چشمو دلش هیچی بجز شوهرش نبینه... زنی که به هر مردی رو نده.. زنی که بتونه یه مردو پایبند کنه ! .. خوشحالم کیان انتخاب درستی کرده.. خوشحالم تورو انتخاب کرده...

دستی به شال صورتی رنگم کشیدمو برای بار هزارم به آینه نگاه کردم...
این کت و دامنو شال بهم میاد.. هم رنگ صورتیش روشنه .. هم مدلش شیک و ساده س ... برای مراسم امشبم مناسبه..
با شنیدن صدای زنگ واحد با دلهره نگاه از آینه گرفتمو به در اتاق خیره شدم... آب گلومو قورت دادمو به سمت سالن راه افتادم... جلوی در دوباره نفس عمیقی کشیدمو با توکل به خدا درو باز کردم..
به محض باز شدن در ، تو آغوش پر محبتش فرو رفتم... آغوش گرمو نرمی که به بزرگی دریا بود... و به محکمی کوه..
صورتمو بوسیدو کمی ازم فاصله گرفت.. به سرتاپام نگاه کرد و با لبخند شروع کرد..
- به به... هزار ماشالا.. دخترم از خانمی هیچی کم نداره.. به ماه گفته برو زیر چادرت که من هستم..
خنده ی ریزی کرد که صدایی مردونه متوقفش کرد..
- بی بی خانوم اجازه ی ورود به ماهم میدین؟ ... دلمون آب شد از بس از عروسمون تعریف کردی!
با لبخند به پشت سوش نگاه کردو چند قدمی جلوتر اومد... پدر کیان با لبخندی پر غرورو مردونه نگاهم کردو با صدای بلندی جواب سلامم داد... بهشون تعارف کردم که داخل بشنو بشینن.. به سمت راحتی ها رفتن که نگاهم رو نفر سوم ثابت موند...
ای جونم...... مثل پسر بچه های خجالتی که روز اول مدرسه شونه !
تو یه دستش دسته گل بزرگیه و تو دست دیگش جعبه ی شیرینی... ابروهاش پر اخمه و نگاهش به زمین...
پیداس که از این وضعیت راضی نیست... نگاه حریصمو ازش گرفتم که صدای بی بی بلند شد..
- کیان مادر ، گلو شیرینیو بده به عروس خانم!
با این حرف بی بی ، تازه سر بلند کردو برای چند لحظه خیره ی نگاهم شد..
دستمو جلو بردمو جعبه ی شیرینیو گرفتم.. زیر لب سلام کردمو در حالی که به آشپزخونه میرفتم گفتم گلو بذاره روی میز کنار مبل..
بعد تعارف چای و شیرینی.. بشقابای میوه رو مقابلشون گذاشتم... خواستم دوباره به آشپزخونه برم که با صدای آقای کاویانی متوقف شدم..
- بیا بشین دخترم.. برای میوه و شیرینی خوردن وقت هست.. بشین که کار مهمتری داریم
با حرکت خفیف سر، کنار بی بی نشستمو انگشتامو در هم قلاب کردم..
- میرم سر اصل مطلب.. جمع خودیه و همه میدونیم چی هستو چی قراره بشه... این پسر ما یه دل نه صد دل

1400/05/02 23:37

عاشق شده و میخواد به غلامی قبولش کنی


چند لحظه سکوت کردو دوباره ادامه داد..
- حتما تا حالا اخلاقشو شناختی... مغرورو کله شقه .. از خود راضیم هست .. جوشیو غیر قابل نفوذه .. خدا نکنه از دنده چپ بلند بشه.. واویلاست! .. اخلاقش کلا تعریفی نداره.. به قول معروف.. کار هر مرد نیست خرمن کوفتن.. گاونر میخواهدو مرد کهن!
با صدای اعتراض کیان خنده ای سر دادو سرشو تکون داد..
- باشه بابا بیشتر از این تعریفتو نمیکنم.. خودت بگو
با تعجب به کیان نگاه کردم.. اونم نگاه متعجبشو به پدرش دوخت..
- چی بگم بابا؟
- اومدی خوستگاری.. قراره زن بگیری.. قرار نیست بشینی پاروپا بندازی که.. حرفاتو بزن.. شرایط همسر آینده تم گوش کن
- همه چی منو نگار .. ببخشید.. نگار خانم میدونه ... منم هرچی لازمه ازش میدونم ، فکر نکنم احتیاج به توضیح بیشتری باشه
ادامه ی حرفشو بی بی کامل کرد..
- خب راست میگه پسرم.. هر دوشون دیده و شناخته هستن .. ما به عنوان بزرگترشون اومدیم حرفای اصلیو بزنیمو کارو تموم کنیم .. بقیه ی حرفارو هم این دوتا خودشون باید دونفری بزنن ، نه تو جمع!
با این حرف پدرش نگاهش رو صورتم ثابت موند ..
- حرف خاصی .. شرطی.. نکته ای.. چیزی نیست که بخوای بگی دخترم؟
نگاهم رو صورت مهربونش نشست ..
- شما و بی بی بزرگتر منم هستید.. همونطور که میدونید خانواده مو از دست دادم ... دلم میخواد منو مثل دختر خودتون بدونید و اگه مشکل و نکته ای بود به خودم بگید.. دقیقا مثل اینکه دارید به دخترتون گوشزد میکنید ... در مورد آقا کیانم... راستش من تنها چیزی که برام مهمه اینه باهام رو راست باشه .. هرچی که لازم باشه از همدیگه میدونیم ... اما هیچ وقت دوست ندارم حقیقتی باشه و ازمن مخفی بمونه... صداقت خیلی برام مهمه!
- خدا حفظت کنه دخترم... خدارو شکر کیان انتخاب عاقلانه ای کرده .. با وجود تو ترسی از آینده ندارم.. خیالم راحته که کیان زن عاقلی داره .. .. فقط میمونه مهریه... نظر خودت چیه؟
- شما مثل پدرم میمونید.. همونطور که میخوام منو دخترتون بدونید ، منم شمارو عین پدرم میدونم .. هر تصمیمی که شما بگیرید برای من قابل احترامه..
لبخندش عمیقتر شد...
- کیان.. پسرم ، تو چیزی نمیخوای بگی؟
- هرچی شما بگید بابا.. نظر شما و بی بی برای من قابل احترامه ..
- پس بهتره برید تو اتاق باهم حرفتونم بزنید تا حرفی نگفته باقی نمونده باشه..
بدون حرفی بلند شد... منم با گفتن با اجازه ای بلند شدمو به طرف اتاقم رفتم.. پشت سرم.. قدم به قدم میومدو چقدر شیرینه شنیدن صدای قدمهای مودی که میدونی از این به بعد قراره مثل سایه دنبالت باشه تا در امنیت باشی..

1400/05/02 23:37

در اتاقو باز کردمو منتظر شد داخل اتاق بشه .. با لبخند پر غروری نگاهم کردو وارد اتاق شد..

تو اتاقم یه تخت ساده بود با یه میز آرایشو یه صندلی گردو کوچیک مقابل میز آرایش .. ساده ی ساده ..
نگاهی به دورتادور اتاق کردو در آخر گوشه ی سمت چپ تخت نشست و دستشو با فاصله روی تشک تخت زد..
- بیا اینجا بشین ببینم چه حرف حسابی داری بهم بزنی!
با تعجب نگاهش کردم که کج خندی زدو با ابرو به جایی که گفته بود اشاره کرد..
سرفه ای کردمو روی صندلی میز آرایش نشیتم..
- آخه این صندلی کوچولو چیه نشستی روش؟ بیا اینجا... قول میدم نخورمت.. باشه؟
- انگار اومدید تو اتاق یختون باز شد..
هر دو ابروش بالا رفتو با لحن خاصی جوابمو داد..
- من همیشه تو خلوتم آدم گرمیم !
- به قول خودتون تو خلوت... نه وقتی که یکی دیگه هم پیشتونه!
- تو که دیگه از خودی!
با تعجبو چشمای گرد شده بهش خیره شدم.. تک خنده ای کردو با غرور نگاعشو به چشمام دوخت..
- فکر میکردی شوهر به این خوش تیپی گیرت بیاد؟
جانم؟ این چی گفت؟ ... هنوز نه به باره ، نه به داره! چی میگه برای خودش؟!
- ببخشیدا.. اما اگه منظورتون از شوهر به خودتونه، باید یادآوری کنم که شما هنوز در مرحله ی خواستگاری هستید!
خنده ی صدا داری سر دادو سرشو تکون داد..
- آی آی آی ... اومدی نسازی دختر خرگوشی ... اگه من الان اینجام.. برای اینه که از جانب شما مطمئنم.. اگرم کمی شک داشتم ، بعد از شنیدن حرفای شماو پدرم خاطرم جمع شد.. پس برای من یکی فیلم نیا!
- تا زمانی که بله نگفتم فرصت نه گفتن دارم!
عمیق نگاهم کردو گره ای بین ابروهاش انداخت..
- جراتشو چی؟ جراتشو داری؟
از سوالش جا خوردم ... حرفامون بیشتر شبیه خطو نشون کشیدن بود تا حرفای عروس و داماد برای زندگی مشترک..
- فکر نمیکنید دز صمیمیتتون خیلی بالاس؟ .. من اصلا از این برخورد راضی نیستم.. خوشم نمیاد اینجوری...
با بلند شدن یهوییشو خم شدنش مقابلم حرفم نیمه موند...
با ترس و تعجب نگاهش کردم که لبخندی دلگرم کننده زد... روی زانو نشستو سرشو بالا گرفت.. خیره شد تو چشمام و گفت
- فکر نمیکنی وقت بحث و کل کل کردنامون تموم شده؟ .. اچمدم خواستگاریت نگار... میدونی یعنی چی؟ ... یعنی اونقدر برام مهمو عزیز بودی که بخوام دنیامو باهات شریک بشم ... که بخوام دنیام باشی .. که بدون تو سر رو بالش نذارم ... بدون شنیدن صدای صبح بخیرت چشم باز نکنم ... نه اینکه بخوام باهات لجبازی کنمو طول عمرتو کم کنم ... مگه مغز خر خوردم بخوام عشقمو ناراحت کنم؟ ... باهات راحتم... از اینکه سر به سرت بذارم خوشم میاد .. اما نه اینکه تو عذاب بکشی.. نمیخوام

1400/05/02 23:37

اذیتت کنم.. میخوام همیشه شاد ببینمت.. همیشه اون دندون خرگوشیت پیدا باشه و یادم بیاره لحظه ی اول جذب لبخندت شدم .. دوست داشتنتو از خدا هدیه گرفتم.. وگرنه منو چه به عاشقی؟ .. اصلا منو چه به دختری مثل تو؟! .. اگه اینجام.. دلم میخواد بدونی که خیلی .. خیلی برام عزیز بودی که جلوت زانو زدم.. از این رمانتیک بازیا که زانو بزنمو انگشتر از جیبم بیرون بیارم انجام نمیدم.. چون خوشم نمیاد.. نه اینکه بلد نباشم.. هزار بار دیدم.. ولی از این لوس بازیا خوشم نمیاد .. از ابراز عشق یک طرفه هم خوشم نمیاد.. دلم میخواد دلدادگیمو عاشقیم دوطرفه باشه .. مثل همه ی حاده های قشنگ دنیا .. میخوام اگه من میخوامت تو هم منو بخواهی .. اگه عاشقتم ، تو هم عاشقم باشی .. از ابراز عشق کشکی متنفرم.. هرچی هستم همونی هستم که نشون میدم.. پشت پرده و حاشیه ندارم... رو بازی میکنم... ولی از رو دست خوردن متنفرم .. هرچی بودمو هستمو میدونی... به کارای قبلم افتخار نمیکنم.. اما خوشم نمیاد به روم بیاریشون.. خوشم نمیاد تو چشمم بیاری که تو ال بودی و بل بودی ... هرچی بودمو هستم .. مخفی نبوده.. حق انتخاب داری.. میتونی بپذیری تا دنیارو به پات بریزم.. میتونی بگی و نه منم انگار کنم هیچی نبوده! .. اما ... اما اگه دلت بامنه که میدونم هست ... هیچ وقت .. هیچ وقت دلم نمیخواد گذشته مو تو سرن بزنی! .. مغرورمو بد اخلاق .. اشتباه زیاد داشتم ، اما خوشم نمیاد به روم بیاری ... یه شونه دارم که برای عشقم گذاشتمش کنار.. حالا حاضری با همه ی این تعریفا.. چه خوبی و چه بدی... بازم سر رو شونه م بذاریو بهم تکیه کنی؟!
به چشمهاش که حالا سبز شفاف شده بود نگاه کردم... به لبخند محوی که رو صورتش نشسته بود... به ابرهای مشکی همیشه گره خوردش... به حالت مصمم چهره ش ... به اعتماد ذاتی که تو صورتش بیداد میکنه... من سالهاست منتظر این لحظه ام... سالهاست تو رویاهام به روش های مختلف خواستگاریشو به تصویر کشیدم ... هر اخلاقی هم که داشته باشه ... بازم تنها سر نشین قلب من خواهد بود... مگه میتونن بگم نه؟
با لبخند به نگاه مضطربش خیره شدم.. پلک بستمو لب باز کردم..
- هرچی لازم باشه ازت میدونم ... اما .. با این حال ... دوست دارم شونه ای که سر روش میذارم شونه ی تو باشه!
با مکث پلک باز کردم... سکوت اتاق شکستنی نبود .. نگاهم بالا رفتو دوباره تو نگاه سبز رنگش نشست... کم کم لبخندش عمق گرفتو با شتاب بهم نزدیک شد...
ثانیه ای طول نکشید که فهمیدم میخواد چکار کنه... هول شدمو با جیغ داد زدم..
- نه!


پایه ی صندلی تکون خورد.. نزدیک بود بیوفتم.. هول شدمو با چشمهای بسته دستمو به تنها جایی که نزدیکم بود قفل کردم..
کمی به جلو

1400/05/02 23:37

کشیده شدمو پایه ی صندلی ثابت موند.. چندلحظه بعد چشم باز کردم... اول نگاهم به نگاه خندون کیان افتاد.. کمی ابروهام بالا وفت.. با لبخندی عریض تر ، ابرو بالا انداختو به شونه اش اشاره کرد.. نگاهم به شونه اش کشیده شد... با دیدن دستهای قفل شدم روی شونه هاش ، چشمام گرد شدو سریع دستمو عقب کشیدم... صورتم سرخ شدو وجودم گر گرفته ... نگاه به زمین دوختمو صدای شیطون کیانو شنیدم...
- دیدی چه تکیه گاه محکمی گیرت اومده!
اخم ریزی کردمو جوابشو دادم..
- آدم به یه درختم میتونه تکیه کنه تا نیوفته ، ولی مهم اینه که تکیه گاهت برات یه حامی همیشگی باشه .. ته تکیه گاه لحظه ای!
با اخمو طلبکاری بلند شد..
- حالا دیگه من دوختم؟
لبخند زدمو متعاقب اون بلند شدم..
- نگفتم درختی ، گفتم درختم میتونه..
دستشو جلوم گرفتو مانع حرفم شد..
- خب بسه.. بقیه شو میدونم... جنابعالی از زبون کم نمیاری ، هر چی بگم یه جواب براش داری!
لبخندم عمیق شد که اونم لبخند محوی رو لبش نشست... با ضربه ای که به در اتاق خورد نگاه از چشم همدیگه گرفتیمو به در خیره شدیم.. صدای بی بی باعث شد گوشه ی لبمو بگزم..
- بچه ها... خوبین؟ .. میتونم بیام تو؟
وای... با این حرفش دیگه رسما رفتم زیر فرش... مگه چه فکری کرده که اجازه ی داخل شدن میگیره؟!
- بفرمایید بی بی جان !
صدای زیر لبی کیانو شنیدم..
- الان فکر کردن ما همه چیو تموم کردیمو تنها مشکلمون انتخاب اسم بچه ست!
وای.... این چرا انقدر پرروئه؟! خدایا .. با این بشر چطور کنار بیام من؟!
با باز شدن درو داخل شدن سر بی بی از بین در اتاق نگاهم به صورت گردش کشیده شد..
- چشمون قشنگای من ، نمیخواهید بیایید بیرون؟ زشته.. مثلا ما دوتا هم بیرون نشستیم.. بذارید حرفای اصلی تموم بشه ، بعد یه عمر وقت دارید گیسو گیس کشی کنینو جیغو داد راه بندازید!
با این حرفش صورتم داغ شدو صدای شاکی کیان بلند شد..
- اوووه... چی فکر کردین بی بی؟ منکه روز اول خواستگاری زنمو اذیت نمیکنم.. نزدبک بود از روی صندلی بیوفته جیغش بلند شد.. که اینم تعجب نداره! خصوصیت بارز خانوما جیغ جیغو بودنشونه!
- ببینم مادر.. نگار کی زنت شد من خبر ندارم؟
از این حرف خنده ام گرفت.. اما کیان با ابرو های بالا رفته زستی به سرش کشیدو با صدای آرومی جوابشو داد..
- ضایع میکنین چرا؟ خب قراره زنم بشه دیگه!
از شنیدن لفظ زنم دلم یه حالی شد... یه حس خوبو عمیق .. یه احساس شیرین از شنیدن میم تعلق!
با شنیدن صدای خندون بی بی از فکر بیرون اومدم..
باشه عزیز کرده.. زنتم میشه.. آسه آسه .. حالا بیایید بیرون بابات منتظره..
با رفتن بی بی منو کیانم پشت سرش راه افتادیم.. پدرش با دیدنمون لبخند منظور داری زدو

1400/05/02 23:37

اشاره کرد رو مبل کناریش بشینم..
- بیا اینجا بشین دخترم.. بیا که یه فکر بکر دارم!
کنارش نشستم .. تمام وجودم گوش شد تا حرفاشو بشنوم..
- اول اینکه بذارید ببینم همه چی اوکیه؟
کیان جواب پدرشو داد..
- بله .. منو نگار اوکی هستیم!
پررو از طرف منم جواب میده..
- مهریه دخترم سه دنگ همین مجتمع باشه .. شیربها هم هرچی خودت میخوای بابا جان..
با شنیدن پیشنهادش با چشمای گرد شده جوابشونو دادم..
- نه.. این حرفا چیه؟ من اصلا نمیتونم قبول کنم..
- اجازه بده دخترم ، من بینهایت از انتخاب کیان راضی هستم.. مهرتم عجیب به دلم نشسته.. پس بذار کارمو بکنم.. دوست دارم همونطچر که من تورو دخترم میدونم تو هم اختیار پدری کردن براتو به من بدی!
- این لطف شمارو میرسونه.. اما من نمیخوام مادیات از ارزش علاقه ای که میتونه باشه کم کنه!
- کم نمیکنه ، حالا اجازه میدی؟

لبخند اطمینان بخشی زدو ادامه داد..
- من دختر ندارم... در کل بجز کیانو بی بی کسیو نداوم ، اما خدارو شکر از این به بعد قراره یه دخترم داشته باشم ، کاری به گذشته و اختلاف اخلاقی و فرهنگی بین شما دوتا هم ندارم.. عشق که باشه ، سختم بگذره باز میگذره.... ثابتو بی هدف نمیمونه.. بدون تغییر نمیمونه که گند بگیره ... عشق نعمت بزرگیه.. تو چشمای جفتتون میبینمش .. قدر همدیگه رو بدونین ... اونقدر که بدون هم نفس نکشین... اعتماد شرط اول زندگیه... اعتماد کنید تا اعصابتون آروم باشه.. تا سودجوها به هدفشون نرسن... یه کلاغ چهل کلاغا دورتون حلقه نزنن... از فرصتها استفاده کنید.. یک لحظه از با هم بودن غافل نشین.... زمان عقدو عروسی باشه برای دو ماه دیگه .. تا اون موقع کاراتونو بکنین.. خونه ی بزرگترم میخواهید بگیرید ، به قیمتشم کار نداشته باشید.. حلقه و سرویسو لباس همونی باشه که دخترم میپسنده ... هرجاهم احتیاج به کمک داشتین یه تک زنگم بزنین من حاضر میشم .. وقتی کیان مستقل شد ، خیلی تو زندگیش سرک نکشیدم.. دورادور حواسم بهش بود... ولی راه به راه بهش گیر نمیدادمو نمیومدم سراغش .. میخوام بگم که شاید کم بیام که دخالت نکنم.. اما وقتی بهم احتیاج داشته باشین میام.. سریع میام... پس فکر نکنین میرمو فراموش میکنم دخترو پسری دارم! ... بی بی خانوم... شما حرفی ندارین؟
- راستش همه ی حرفای مهمو شما زدین... بقیه ی کارارو هم که خودشون انجام میدن... فقط میمونه یه مسئله که خیلی هم مهمه!
- چی؟.. چیزیو از قلم انداختم؟
- فکر کنم اینی که میگم خیلی مهم باشه ... بچه ها همدیگه رو دوست دارن.. به قول شما چشماشون داد میزنه عاشق همدیگه هستن... اما ..... اما حالا که قراره ازدواج کننو از حس هم باخبرن.. از طرفی مدام چشمشون تو چشم هم دیگه س

1400/05/02 23:37

... برای دوماه .. از نظر زمان انجام کارا زمانشون کمه.. اما از نظر اینکه بهم برسن... بهشون دیر میگذره ... به نظرم بهتره.. حالا که کارشون و خونه شونو یه جا هستو.. از فردا هم باید دوتایی برن دنبال کارای عروسی... یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا بهم محرم باشنو حلال...
از شنیدن حرف بی بی شوکه شدم.. صیغه!
- ولی بی بی جان... من دوست ندارم همش استرس داشته باشم که..
- اجازه بده نگار جان... من درکت میکنم... اما از کیانم خاطرم جمعه... اگه حرفی میرنم به خاطر خودتونه... خوب نیست بیست چهار ساعته چشمتون تو چشم هم باشه و نگاهتون گناه... توکه این چیزا رو بهتر میدونی و بهش مقیدی!
- درسته... حق با شماست.. هر طور شما صلاح میدونین..
پدر کیانم وارد بحث شد..
- منم از صیغه خوندن قبل از عقد خوشم نمیاد.. ولی انگار چاره ی دیگه نیستو این بهترین کاره!
- اما به نظر من بهتر نگارو راحت بذاریم تا خودش تصمیم بگیره.. شاید خوشش نیاد..
- نه آقا کیان... من مشکلی با این موضوع ندارم.. به نظرم حق با بی بی و پدرتونه!
- پس اگه اینطوره من صیغه ی دوماهه بین شما میخچنم تا بهم محرم باشین... راستی.. پدر داماد... شماهم بعد از من عباراتو تکرار کن تا مشکل نداشته باشه از این نظر که صیغه رو زن خونده.. فقط حواستم باشه درست تلفظ کنی که اشتباه نشه.... نگار جان.. مادر قرآن بیار دست بگیر.. سوره ی یس رو بخون...
- چشم...
قرآن در دست گرفتمو با نام خدا شروع کردم...... در عالم دیگه ای بودم گویا... باورم نمیشد چند لخظه ی دیگه به عقد مردی در میام که این همه مدت آرزوش رو داشتم... محرم مردی میشم که عشقمه... مردی که بعد از این.. با خیال راحتو بدون عذاب وجدان گناه نکردن... میتونم تو جنگل سبزو دوست داشتنیش خیره بشم... جنگلی که بارها گناهشو پذیرفتمو واردش شدم.. بدون هیچ اختیاری..


کیان:

با شنیدن صدای بعله ی نگار ، تمام وجودم پر از آرامش شد ... لحظه ای پلکمو بستمو باز کردم .. نگاهم به بابام افتاد.. با لبخند اطمینان بخشی نگاهم میکرد... با دیدن نگاهم روی خودش ، بلند شدو به طرفم اومد..مردونه در آغوشم گرفتو دیتشو به کمرم زد..
- خدارو شکر که این روزو دیدم.. انتخابت عالیه.... خوشحالم که بالاخره اونی که لیاقت داشت قسمتت شد.. فقط امیدوارم تو هم لیاقتشو داشته باشی!
شونه شو بوسیدمو جوابشو دادم..
- خیالت تخت پدر من!
با لبخند ازش جدا شدم... درسته اشتباه زیاد داشته.. دوسته بعد از مرگ مادرم اونی نبود که باید باسه... حتی هنوزم دست از کاراش نکشیده .. اما برای من همیشه کمک و همراه بوده... حتی اگه نتونسته.. اما به روش خودش سعی کرده بهترین پدر باشه...
صدای بی بی رو که نگارو بغل کرده بود. شنیدم..
-

1400/05/02 23:37

الهی پنبه شدن موهاتونو ببینم مادر... خوشبخت بشین... خدا هزارسال با دل خوش به هم ببخشتتون!
- مرسی بی بی جونم... زیر سایه ی شما..
با جواب نگار بابام جلوتر رفتو دستشو پیش برد..
- اجازه هست؟
بی بی با تعجب نگاهش کردو عقب رفت..
- بفرمایید!
بابا با لبخند جلوتر رفتو پیشونی نگارو بوسید... لبخندی که بعد از فاصله گرفتن پدرم روی لبهای نگار دیده میشد فوق العاده بود.. میشد حال خوبشو از رفتارو لبخندش فهمید.. چقدر خوبه که انقدر ساده ست و درونشو میشه از رفتارش دید!
حالا نوبت خودمه .. مثل پسر بچه هایی که اولین باره با عشقشون روبرو میشن ، لرز به تنم نشسته ... احساس ضعف میکنم.. شایدم از شادیه زیاده .. مقابلش ایستادمو تو نگاه متعجبش خیره شدم..
- خوشحالم که از این به بعد بی عذاب وجدان میتونم خیره تو نگاهت بشم!
با این حرفم لبخند عمیقی رو لباش نشستو دندونای خرگوشیش پیدا شد..
زستمو پیش بردمو برای اولین بار ، دستهای ظریف و کوچیکشو بین دستهای بزرگم گرفتم....
لمس دست نرمو چون گلبرگش بیش از حد شیرین بود.. و چقدر لذت بخش بود حس کردن این اولین بارها... برای منی که عمری از اولین تماس هام گذشته بودو امروز.... فهمیدم هنوز اول جاده هستم... و همه ی عمر.. بجای آب .. به سراب میرسیدم... نه تنها ته خط نیستم.. بلکه اول راهم.. اول راه لمس کردن احساس شیرین دخترانه ی زنم!

نگار:

با اسیر شدن انگشتام تو حصار انگشتهای بزرگو مردونه ش ، حس تعلق تو جونم نشست... حسی خوب و ناب ... نا خواسته لبخند رو لبم اومدو نگاهم به نگاهش کشیده شد.. .. با دیدن لبخندم، اونم لبخندی زدو سرشو جلو آورد.. اونقدر جلو که منحنی خوش حالت لبهاش روی گونه ام فرود اومد ... برای لحظه ای با حسی خوب پلک بستم .. اما با یادآوری حضور بی بی و آقای کاویانی... با ترس چشمامو باز کردمو به کیان خندون نگاه کردم..
حرف نگاهمو فهمیدو شونه ای از بی تفاوتی بالا انداخت..
با شنیدن صدای بی بی رسما لبو شدمو نگاهم گل فرشو هدف قرار داد....
- خب جناب.. پاشو مادوتا بریم تا بچه ها باهم خلوت کنن!
با تعجب نگاه بالا کشیدم..
- وای بی بی .. این چه حرفیه؟ کجا برید؟
- هیچ جا دخترم.. چرا هول میکنی؟ همین واحدروبرویی هستیم.. یه حرفهایی هست که ما باید باهم بزنیم ، یه حرفایی هم هست که شما باید باهم بزنید.. ما میریم.. حرفاتون تموم شد حاضر بشید شام بریم بیرون.. شبم من میام پیش دخترم که تنها نباشه.. هرچی باشه دخترا دوست دارن شب عقد با مادرشون دردو دل کنن!
با لبخند قدرشناسی .. در حالی که حاله ای اشک چشمامو پوشونده بود به بی بی نگاه کردم... احساسمودرک کرد که جلو اومدو سرمو رو شونه ش گذاشت و با دست کمرمو نوازش

1400/05/02 23:37

کرد... یه محبت خالص مادرانه که فقط از یه مادر بر میاد...
با چشمهای اشکی فاصله گرفتو بی نگاه به طرف در رفت.. پدر کیانم همراهش شدو فبل از اینکه اجازه ی تعارف بهم بدن خداحافظی کردنو درو بستن...
با شنیدن صدای کیان ، نزدیک گوشم. .. نگاه از در گرفتم..
- خب خانم.. نمیخوای راحت باشی؟
با تعجب نگاهش کردم..
- راحت؟
با ابرو به شالم اشاره کرد..
- دیگه محرمتم... درش بیار!
از لحن دستوریش خوشم نیومدو ابرو در هم کشیدم..
- هر وقت صلاح بدونم برش میدارم.. الان راحتم!
بی توجه به حرف من ، دستشو جلو کشیدو طی یک حرکت سریع شالمو از سرم برداشت..
- ولی من ناراحتم!
تعجب نگاهمو که دید لبخند دندون نمایی زدو ابرو بالا انداخت.. در حالی که روی کاناپه لم میداد گفت
- من یه سری قانون تو زندگیم دارم... یک: زنم باید اونطور که من دوست دارم بگرده... دو: رو حرف من حرفی نزنه، سه: با من مخالفت نکنه.. که این محکم کاری قانون دوممه ، چهار: به من گیر نده ، پنج: در مورد تیپو لباسم خودم تصمیم میگیرم ، شش: هر وقت اراده کردم زنمو ببینم.. باید ببینمت! .. نمیتونمو نمیشه نداریم... هفت: نازکشی بلد نیستم.. از عشوه خرکی هم خوشم نمیاد، هشت..
ستمو مقابلش گرفتمو نذاشتم ادامه بده..
- صبر کن ببینم.. هیچی نگم تا هزار پیش میری! این خرفا مال قبل از عقد بود.. که اگه من یا تو باهاش کنار نمیومدیم عقدی جاری نمیشد.. اما فکر نکن حالا که صیغه خوندن ، خرت از پل گذشته و هر ویاری داشته باشید اجابت میشه! طرفتو یا نشناختی.. یا اشتباه گرفتی... واقعا فکر کردی من از اون دسته دخترام که هرچی شوهرم بگه بگم چشم عشقم! عمرا! من هر طور دلم بخواد میپوشمو میگردم.. همسرم فقط میتونه پیشنهاد بده.. حالا یا من قبول میکنم یا نه.. ولی اون باید به خواسته های من احترام بذاره.. مثلا من از مردایی که دکمه ی لباسشون تا کجاها بازه اصلا خوشم نمیاد.. در واقع عقده دارن بدنشونو نشون مردم بدن... هیچ وقت دلم نمیخواد لباست اینطوری که گفتم باشه!


از جاش بلند شدو اومد مقابلم ایستاد.. با تک ابرویی که بالا انداخت دستشو زیر چونه م گذاشتو مجبورم کرد تو نگاهش غرق بشم..
- اینقدر زبون نریز خانم خرگوشه... من هرکار بخوام میکنم ، هر کارم بخوام زنم باید گوش بده و عمل کنه .. که اگه اینطوری باشه.. نوکر خانم خرگوشه ی خودمم هستم!
سرمو عقب کشیدو لبامو روی هم فشردم..
- نوکریتو نمیخوام.. برعکس .. میخوام آقایی کنی.. آقا بالا سرم باشی.. سایه ت بالای سرم باشه.. تکیه گاهم باشی... ولی از زورگویی و حرف زور خوشم نمیاد...
سرشو جلوتر آوردو نفسشو تو صورتم فوت کرد... چشمهای کشیده و خمارش رو صورتم چرخید... دستش تو موهای فرم فرو

1400/05/02 23:37

رفت...
- بیشتر از همه این جسارتت جذبم کرد.. اینکه تنها یه دختر جرأت میکنه جلوم جبهه بگیره و ازم حساب نبره... ولی ... من موضعم کوتاه نمیام... تو همون دختری هستی که من میخوام... همون زنی میشی که باب میل منه ... نگران تغییراتت هم نباش.. خودم درست میکنمو تو هم عادت میکنی!
تیز شدم تو نگاه پر خمارش..
- من از عادت بیزارم ... دلم نمیخواد زندگیم بر مبنای عادت بچرخه... منو ببین.. همینم که هستم... این نگارو میخوای ... هستم.. ولی اگه میخوای یکی دیگه ازم بسازی شمارو به خیرو مارو به سلامت!
سرش جلو تر اومد... دستش بیشتر تو موهام چنگ شد... لبش به گوشم خورد..
- من همین نگار جسورو میخوام ... همین دختری که با جسارت خیره میشه تو چشمامو از منم حساب نمیبره.. هر چند زیادی جسوره.. کله شقه .. یه دنده ست .. ولی این دختر.. دقیقا همونه که من میخوام... برای همیشه!
با تر شدن لپم ، فهمیدم صورتش مماس با صورتم شده ... بدنم مور مور شدو برای لحظه ای پلم روی هم رفت ... با فاصله گرفتنش چشمام باز شدو تو نگاه سبزش خیره شد.. بدون پلک زدن در عمق وجود همدیگه خیره بودیم.... زمان متوقف شدو نفس از سینه رفت...
دستش دو طرف صورتم نشست... پیشونیش رو پیشونیم فرود اومدو لباش از هم فاصله گرفت.. با شنیدن حرفش... دنیام نورانی شد ... قلبم چند لحظه ایست کرد ... وجودم پور از آرامش شد..
- خوشحالم از اینکه مال من شدی.. این لحظه که به من از همیشه نزدیکتری ... که نگاه خوشگلت تو چشمام خونه کرده... قشنگ ترین لحظه ی عمرمه.... عاشقانه دوستت دارم نگارم!

کیان:

خیلی جلوی خودمو گرفتم تا بیشتر از این پیش نرم... فاصله گرفتمو دستامو تو موهام فرو بردم... اگه یه لحظه ی دیگه تو اون حالت میموندم ... پاهام سست میشدو واکنش نگار .. حدسش سخت نیست که چی میتونه باشه!
دلم نمیخواد به خاطر زیاده خواهی هام.. حالا که بهش رسیدم از دستش بدم.... من جسمشو نمیخوام.. روحشو میخوام... خود نگارو میخوام..
نگار دست نیافتنی... نه به زور... نه به تحمیل... به خواهش دلش و به تمنای قلبم!
به سمت یخچال رفتم... یه لیوان آب یخ از پارچ داخل یخچال پر کردمو یه ضرب سر کشیدم... شاید حرارت درونمو از بین نبرد.. ولی یه کم.. کمترش کرد..
- تشنه هستی شربت درست کنم برات!
برگشتمو تو نگاهش خیره شدم... چشمایی که قهوه ای رنگن.. ولی مثل عسل شفاف!
- نه، یه کم گلوم سوخت.. آب خوردم... میگم.. میخوای حاضر بشی بریم؟
- بویم؟
- بابا گفت بوای شام چهارتایی بریم بیرون!
- آهان.. باشه ... پس .. من میرم حاضر بشم
پلک بستمو باز کردم..
رو گردوندو رفت... نفسمو پر آه بیرون دادم.. نگاه به سقف دوختمو زیر لب گفتم..
- مرسی خدا جون... حقا که آخر مرامی... ..
لیوانو روی کابینت

1400/05/02 23:37

گذاشتمو بیرون رفتم.. روی کاناپه نشستمو سرمو به پشتیش تکیه دادم... نگاهم به اتاق نگار کشیده شد...
دلم میخواست برم تو اتاقش... ولی.. اگه لباس تنش نباشه؟
خب نباشه! محرممه... ولی.. نه .. ممکنه بترسه.. صددرصد ناراحت میشه.. بشین کیان.. بشینو دندون رو جیگر بذار... مرد باش.. تو که انقدر شل نبودی!
به زور جلوی خودمو گرفتم تا بلند نشم...یه ربع بعد... در حالی که مانتویی سفید رنگ با شالی سفید پوشیده بود از اتاقش بیرون اومد... دلم ریخت... شالش شل بودو موهاش بیرون بود.. این مدل خیلی بهش میومد.. بدون اراده بلند شدم... نگاهم میخ لبهای صورتی رنگش شد... عین فرشته ها شده.. نه.. این بار نمیتونم صبر کنم...
دستم دور کمرش نشستو لبم روی خوشرنگترین صورتی دنیا.....

نگار:

برای چند لحظه آرامش همه ی وجودمو گرفت... یه حس خوبی که برای اولین بار تجربه ش میکردم... برعکس وقتایی که با آرتین بودم پر بودم از عذاب وجدانو استرس.. اینبار فقط آرامش بود.. اما ..
برای یک لحظه مغزم به کار افتاد...
منو کیان... دخترو پسری که هر دومون تنهاییم... اونم با فاصله ی یک واحد از همدیگه... هرروزم که همدیگه رو میبینیم... اگه ادامه پیدا کنه؟!
من.... یه دختر تنها... اگه با شناسنامه ی سفید رو سیا بشم؟
اون وقت جواب نگاه سرزنشگرو چی بدم؟
جواب خودم تو آینه ی وجودمو چی بدم؟
جواب پدرو مادرم تو دادگاه وجدانمو چی بدم؟
این بود حس قوی محکم بودنم؟ این بود قولی که به عزیزانم دادم؟
اما کیان... اون خوبه.. عاشقمه.. عاشقشم .. ولی ... ولی اگه سیر آب شدو بی میل چی؟
اگه عطش اون خوابیدو برعکس من تشنه تر شدم!
با این فکر ، سرمو عقب کشیدمو دستمو سپر سینه اش کردم...
انگار بهش شوک وارد شد که چشماشو با تعجب باز کردو با بهت نگاهم کرد....
دستمو به گوشه ی شالم کشیدمو نگاه ازش دزدیدم...
جالت میکشیدم.. نمیدونم بابت همراه شدنم یا کنار کشیدنم!
بی حرف به دستشویی رفتم... چند مشت آب به صورتم پاشیدمو تو آینه نگاه کردم... با دیدن خودم یاد سرخ پوستها افتادم... سرخ پوستایی که سیاه نیستنو مثل لبو قرمزن!
بی توجه به نگاه سرزنش گرو خیره اش به اتاقم رفتم... صورتمو با دستمال خشک کردمو دوباره کرم زدم.... موهایی که برای قشنگ جلوه کردن جلوی کیان ، حتی برای چنددقیقه ای که تو خونه هستیم بیرون ریخته بودمو جمع کردمو کامل داخل شالم پوشوندم...
رژ لب پاک شده امو ترمیم نکردمو اینبار.. فقط یه خط لب قهوه ای کمرنگ زدم...
از اتتق بیرون اومدم... تنها چیزی که تو صورتش پیدا بود اخم بود... شاید من کار بدی کردم.. شایدم اون زیادی توقع داره... اونم از من... از منی که هنوز یک روزم نشده بهش محرم شدم...
- حاضری برم به بابامو بی

1400/05/02 23:37

بی بگم بیان بویم..
- باشه!
با شنیدن جواب آرومم سر تکون دادو از خونه بیرون رفت...
نفسی که تمام مدت حبس شده بود رو رها کردمو دستمو رو پیشونیم گذاشتم...
روز اول کیانو ناراحت کردم... اما اونم نباید زیاد متوقع باشه !
شام با شوخی های بابای کیانو حاضر جوابی های بی بی خورده شد... فقط منو کیان سکوت کرده بودیم.. هردومون ساکت بودیمو غرق در افکار خودمون... من مدام به اینکه نکنه دلگیرو ناراحت شده باشه فکر میکردمو اون.... نمیدونم به پی فکر میکرد.. اما میترسم از اینکه به خودش بیادو بگه از انتخاب این دختر پشیمونم.... بگه براش کافی نیستمو راضیش نمیکنم... یعنی ممکنه ؟!
- نظر تو چیه باباجون؟
با شنیدن صدای پدرشوهرم تز فکر بیرون اومدم...
- بله؟!
نگاه متعجبم به کیان افتاد... پوزخندی زدو مشغول خوردن نوشابه ش شد...
- گفتم ماه عسل میخواهید بفرستمتون پاریس؟
گنگ بودمو گیج جواب دادم..
- نمیدونم... هر طور شما صلاح بدونین.. برای من فرقی نمیکنه!
صدای پر خشم کیان لرزه به تنم انداخت..
- برات فرقی نمیکنه ماه عسل کجا بری؟ مگه از سر سیری شوهر کردیو مجبور به ازدواج شدی؟!
- کیان!
لحن کوبنده ی پدرش باعث شد لب روهم فشتر بده و نگاه ازم بگیره...
- اشکالی نداره دخترم... حتما از این دخترا نیستی که ده روز قبل خواستگاری میشینن فکر میکنن چکار کننو کجا برن ... فکراتو سر فرصت بکن ، هرجایی که دوست داشتی میفرستمتون!
با لبخند قدر شناسی به پدرش نگاه کردم... ازش تشکر کردمو لبخندش جوابم بود...
وقتی برگشتیم پدرش رفت خونه ی خودش ... جلوی واحدامون بی بی گفت امشبو پیش من میمونه تا شب اول عقدم احساس تنهایی نکنم...
اما کیان.. اخمش غلیظ تر شدو پر منظور لب باز کرد..
- آخی ... میخوای بری پیشش بخوابی که یه وقت آقا گرگه نره سر وقتش؟!
سرشو خم کرد تا هم قدم بشه .. صورتشو مقابل صورتم گرفتو ادامه داد..
- نترس عمو جون .. تو دیگه از اموال آقا گرگه ای ... بهت آسیب نمیرسونه ! قول میده بی هوا شبو نصفه شب نخورتت... حتی ناخنکم بهت نمیزنه...
- بس کن کیان... تو چت شده؟ چرا گیر دادی به نگار؟ اگه من میگم برم پیشش خواست خودمه ... دخترا دوست دارن شب عقدشون با مادراشون خلوت کنن.. دلم نمیخواد دخترمو تنها بذارم.. به تو هم اجازه نمیدم اینطوری باهاش حرف بزنی ، بجایی که حرفای قشنگو آرامش دهنده بهش بزنی ، حرف گرگ میزنیو دندون تیزتو نشون میدی؟!
- باشه بی بی ... بره ی زبون بسه تونو ببرین تا دندونام تو گوشتش نرفته... شب بخیر!
اینو گفتو بدون نیم نگاهی داخل واحد خودش رفت.. درو بهم کوبیدو منو تو بهت گذاشت

تا صبح با بی بی صحبت کردم... از استرس هام گفتم... از اخلاق کیان پرسیدم.. از

1400/05/02 23:37

نگرانی هام گفتمو از دلیل بدخلقی کیان..
بی بی صبورانه تمام حرفامو گوش داد ... بهم اطمینان داد که هیچ وقت خطایی از کیان سر نمیزنه..
گفت اگه کیان میخواست بعد از عشق تو بلغزه.. اون موقع که زن آرتین بودم میلغزید!
بهم اطمینان داد که اونو آقای کاویانی پشتم هستن... نه به عنوان عروس.. بلکه به عنوان دخترشون...
در آخرم با خنده گفت کیان زود جوشو حسوده.. اگه یکیو دوست داشته باشه حسودیش میشه اونو پیش *** دیگه ببینه..
میگفت بچه هم که بوده رو مادرش خیلی حساس بوده . اگه مادرش به یکی محبت مسکرده کیان بغض میکرده و قهر میکرده باهاشون!
و من مطمئن شدم با یه مرد سی و چند ساله ی کامل طرف نیستم.. و برعکس .. با یه پسر بچه ی توقعی طرفم..
اما بی بی کوتاه بیا نبود.. اونقدر از خوبیهاش گفت.. اونقدر از من خواست نرمش نشون بدمو شوهرمو با هنر زنانه م نگه دارم که در آخر به این نتیجه رسیدم که .... باید از فردا رفتارمو درست کنم...
اید کمی رو خجالتم کار کنم... سعی کنم دل شوهرمو بدست بیارم..
به قول بی بی ، اون الان عاشقمه و همه ی توجه و توقعش از منه!
عشق فقط چشم بستنو چشم عشقم گفتن نیست... بلکه در بعضی ها برعکسه!
دقیق تر میشن... ریزبین تر میشن... حساس تر میشن...
درست مثل کیان که از لحظه ی اول مالکیتش شروع کرد...
هرچند که من باهاش راه اومده بودم... اونم نیم ساعت بعد از جاری شدن صیغه ... با تمام استرس و نگرانی هایی که تو زندگی با آرتین حس کردم...
اما کیان فرق داره.. اون هرچی که باشه... هیچی هم که نباشه ... عشقمه!
بگه بمیر میمیرم!
جون و تن چه قابل داره؟!
هرچند که کنار اومدن با خودم یه کم سخته ... من اینطوری بار اومدم .. عادت ندارم خودمو پیش کش کنم.... حتی به قیمت حفظ عشقم!
اما انگار چاره ای جز این نیست.. باید کمی ملایم تر رفتار کنم... نرم تر بشم..
به قول بی بی .. برای داشتن خفظ کردن مردت که نباید کامل خودتو بهش تسلیم کنی!
اتفاقا باید ناز دخترونه تو حفظ کنی.. باید کاری کنی طرفت بدونه دست نیاقتنی هستی .. تا لحظه ی وصال بیشتر قدرتو بدونه.. نه اینکه فکر کنه به آسونی بدست میای پس میتونه آسونم از دستت بده!
زن باید با سیاست جلو بره... یه کم نرمش.. یه کم جوشش ... یه کمم ممانعت از هر خواسته ی مرد ... اون وقت بهش بر نمیخوره و اینو میذاره به پای ناز زنونه!
آره .. باید همین طوری باشم که بی بی گفته... خودمم که به حرفاش فکر میکنم میبینم حق با بی بی هستش...
آدمی به مقصد میرسه که آهسته و پیوسته بره...
خوبه که بی بی هست.. خوبه که جای مامانمو پر کرده... خوبه خدا اونو بجای همه ی نداشته هام بهم داده...
اگه نبودو این حرفارو نزده بود.. با این رفتار کیان ... معلوم نبود فردا

1400/05/02 23:37

چه واکنشی نشون میدادم ...
شاید منم مثل همیشه با لجبازی رفتاری بدتر از کیان میکردم... چون فکر میکردم اینجوری میفهمه کارش چقدر بد بوده ....
غافل از اینکه اینکار مثل فرو کردن دست تو لونه زنبوره و واکنش بدتری از مرد بجا میذاره!
انگار هنوز خیلی چیزا هست که نمیدونم... هنوز خیلی راه پیش رومه و منم بی تجربه ... حتی با وجود تجربه ی بودن با آرتین باز هم بی تجربه ام...
آرتین جنسش با کیان فرق داشت .. آرومتر بودو سعی میکرد عاشقانه هاشو تو رفتارش نشون بده .. مراعاتمو میکردو باهام راه میومد.. ملاحظه مو میکرد.. اما کیان ...
اون دقیقا خود آتیشه ... شوخی باهات نداره ...
باهاش بازی کنی .. به ثانیه نکشیده به آتیش میکشونتت...
هرچندکه من قصدم بازی باهاش نبود .. اما اگه اونطوری فکر کنه....
باید از فردا با سیاست بیشتری در برابرش ظاهر بشم ... باید...

1400/05/02 23:37

فردا پارت پایانی میزارم????

1400/05/02 23:41

#بقیه_پارت_آخر

1400/05/04 17:34

چشمامو باز نگه داره.. این چند روز نخوابیدن حسابی خستم کرده.. اونقدر که باز نگه داشتن پلکم دست خودم نیست..
نزدیکای سحر بود که رسیدم... یه تاکسی دربست گرفتمو رفتم ویلا... خدت کنه بی بی بیدار باشه ..
دستم رو زنگ نشست ... چند دقیقه بعد صدای بی بیو شنیزم
- کیه ؟
- منم قربونت برم !
در باز شدو چهره ی آمیخته با اخم و تعجب بی بی جلوم خودنمایی کرد..
- نگار..... خوش اومدی !
دستاش باز شدو آغوشش پناهم شد..
نشستم رو کاناپه ..... دستاش شونه وار تو موهام حرکت میکرد .. سرمو به شونه اش تکیه دادم ... کمی حرف زد.. کمی نصیحت کرد .. مادرانه .. بی طرف ... فقط از تجربیاتش گفت.... اینکه خدا زنو به خاطر عنصر صبرش زن آفریده ... اینکه همیشه زن باید نیم من بشه و مرد همیشه ی خدا منه !
میگفت هرچی که هست باید با صبرو گذشت حل بشه.. با سیاست و فداکاری زنونه ... نه با دادو بیدادو اخم و دعوا..
گفت تو گذشت کن.. ببین به مرور زمان خدا چطور بزرگ و عزیزت میکنه ... میگفت درسته که مرده و مغرور.. اما آدمه... کوتاه اومدنا و بزرگواریاتو میبینه ، میفهمه...
همه ی حرفهاش درسته ... اما بی بی چمیدونه از ماجرای این دفعه ی ما .. خبر نداره اینبار حرف از لجبازی و غرور نیست.. حرف لگدمال کردن دله ... دلی که مثل یه بچه از شیره جونم بهش غذا دادمو بزرگش کردمو شد عشق .... اما عشقم چکار کرد؟ اونی که عاشقشم چکار کرد ؟ پا گذاشت روشو تهش یه پوزخند تحویلم داد ..
با فکر بهشو برخورد آخرش تو آسانسور .. داغ دلم تازه شد.. اشک رو گونه ام نشیتو صورتمو شست ...
- ای وای ... چی شد ؟ چرا چشمون قشنگتو دریایی میکنی ؟
- هیچی بی بی جون... با حرفاتون یاد مامانم افتادم.. یاد اون وقتایی که نصیحتم میکرد.. همین طور بی طرف بین بچه هاش داوری میکرد ..
دروغ که نگفتم ؟! واقعا یاد مامانم افتادم.. فقط علت اشک های درشتمو نگفتم !
- دوست نداری بگی سر چی با کیان حرفتون شده ؟ قصدم فضولی نیست مادر.. دل نگرانتونم !
سربلند کردمو تو چشمهای دلگیرش خیره شدم..
- این چه حرفیه بی بی ؟ من غلط بکنم فکر بدی در مورد شما بکنم... زبونم لال بشه .. شما همه کسمی .. اگه هرچی بشه به خودت میگم.. اما فقط.. فقط الان نمیخوام در موردش حرف بزنم...قلبم درد میکنه .. نمیتونم به زبون بیارم..
- مگه چکار کرده که انقدر بغض گرفته دلت ؟
- بذارین یه کم بگذره.. چشم .. میگم ..
صدای زنگ در مانع ادامه ی حرفم شد.. به ساعت نگاه کردم.. هفت صبح ..
- این موقع صبح .. مهمون دارین ؟
- نه .. شاید همسایه باشه.. لابد کاری براشون پیش اومده که این وقت صبح اومدن... برم ببینم چی شده ..
- شما بشینید ... من درو باز میکنم..
- خب تو هم بری باز خودم باید بیام دم در که ..
- نیازی نیست ..

1400/05/04 17:34

میگم بیان داخل
با همون لباس تو خونه ای و موهای باز به دورم ریخته به طرف در رفتم ... بی حرف درو باز کردم .... با دیدن شخص پشت در... همه ی تنم منقبض شد...
دندونام روهم قفل شد... انتظار دیدنشو نداشتم... انگار اونم انتظار دیدن منو نداشت که با دیدنم فکش محکم شدو چشمهاش سرخ

بدون هیچ حرکتی ایستاده بودمو بهش خیره شدم.. انگار این دو روز.. دو قرن جلو رفته که به نظرم چهره اش عوض شده ..
بی بی هم نگران شدو اومد جلوی در..
- کیه که ماتت برده دخترم ؟
با دیدنش چشمای بی بی هم گشاد شد ... با این سرو وضع .. این وقت روز... اینجا .... عجیبه.. خیلی عجیبه ..
- تویی مادر ؟ چرا دم در؟ بیا تو
با خشم نگاه ازم گرفتو کنارم زدو صداشو انداخت رو سرش..
- واقعا که بی بی .. از شما دیگه توقع نداشتم ، اگه این مخش تاب داره و از. زجر من لذت میبره ، شما دیگه چرا ؟ منکه مثل پسرتون بودم.. دو روزه خواب به چشمم نیومده از نگرانی .. اون وقت شما دوتا.. خوش و خرم نشستین به ریش من میخندین؟!
- آروم مادر.. چته عین تراکتور میریزی بیرون... زبون به دهن بگیر... بشین بهت میگم
- فقط میخوام بدونم چی مونده که به من بگین... دیگه چیزی هم باقی گذاشتین مگه ؟
- گفتم بشین !
رو راحتی خودشو پرت کردو دستاشو دو طرف پشتی راحتی چنگ زد..
منم مثل افلیجا جلوی در جاخوش کرده بودم..
ناگفته نمونه که از ابراز نگرانی این کوه غرور بسی قند تو دلم آب شد...
- نگار مادر.... تو هم بیا بشین..
- دیشب قسمتون دادم به جونم که اگه پیشتونه بهم بگین.. گفتین نیست.. قسم خوردین که نیست.. گفتم نگرانم بلایی سرش اومده باشه.. گفتین باهاش حرف زدین ، حالش خوبه... جای نگرانی نیست.. گفتین رفته بم.. هه .. بم ! خوب بلدین مخ منو بپیچونین .. منو بگو آرومو قرار نداشتم.. گفتم بیام با چشمهای خودم ببینم اینجا نیست تا خیالم راحت بشه .. بعدش میرم بم دنبالش ...میخواستم بهش بگم با من قهری چرا خونه زندگیتو ول کردی ؟..

1400/05/04 17:34

نمیخوای ریخت منو ببینی ... قبول.. تو بیا.. من میرم ... انگو خانوم همینجا بوده.. میخواستن دوتایی منو عذاب بدنو هرو کر راه بندازن !
- من به تو بی احترامی به بزرگترو یاد نداده بودم..
صدای دلگیر بی بی ساکتش کرد.. بی بی دستمو گرفتو کنار خودش نشوند..
- دخترم دیروز که باهاش حرف زدم بم بود..
- پرنده که نیست بال در بیاره و سر از اینجا در بیاره.. میدونید چقدر راهه از. بم تا اینجا ؟ والا پرنده هم بود نمیتونست به این زودی برسه !
- میذاری حرفمو بزنم یا نه ؟
کیان لب جویدو با اخم به ما نگاه کرد..
رف زدم بم بود ، بهش گفتم بیاد اینجا.. اما قبول نکرد... یکی دو ساعت پیش بود دیدم در زدن ، درو باز کردم دیدم خودشه... همون موقع که بامن حرف زده راه افتاده و اومده اینجا ... حالا شکت بر طرف شد ؟
- با عقل جور در نمیاد .. یه دختر تنها.. تو این زمونه ی پر گرگ ... یکه و تنها... نصفه شبی تو جاده ... آخ نگار... یعنی باید با دستای خودم خفه ات کنم !
پسره ی حق به جانب پررو... چه صداشم رو سرش انداخته واسه من !
با اخم بلند شدمو رو به بی بی.. انگار که اصلا کیانی وجود نداره.. با صدایی خسته گفتم ..
- من خیلی خسته ام بی بی .. کاری با من ندارید برم بخوابم
صدای پر پوزخندشو شنیدم...
- بقیه رو از خوابو زندگی انداخته ، حالا خودش میخواد بره بخوابه !
طلبکارو دست به کمر رو بهش کردم..
مجبورت نکرده بود از کارو زندگیت بزنی و بیوفتی دنبال دختری که هیچ ربطی به تو نداره !
زندگیو غلیظ گفتمو با سرعت به اتاقم رفتم.. خواستم درو ببندم که در با صدای بدی باز شدو به دیوار برخورد کرد..
- آهای .. حرف میزنی وایسا جوابتم بگیر...
- دلم نمیخواد جوابای دروغ تو رو بشنوم !
- تقصیر منه که میخواستم یه فرصت دیگه بهت بدم ... دیدم بهت عادت کردم ، نبودت اذیتم میکنه... گفتم از خطات میگذرمو میام دنبالت ... ولی انگار هنوز آدم نشدی !
- درست صحبت کن... تو اگه آدمی برو بچه ی بی پدرتو دریاب که اون زن بدبخت مجبور به سقطش نشه !
- داری اشتباه میکنی !
- آره .. اشتباه کردم که به تو اعتماد کردم.. چند سال همسایگی باتو باعث شد حسابی بشناسمت... فقط این اواخر گول مظلوم نمایی هاتو خوردم ... خاک بر سر من اگه یه بار دیگه دروغ های توی زنبازو باور کنم
- نگار ! بفهم چی میگی ... فردا نیای بگی غلط کردم !
- اووووو.. چه مطمئن ... غلط کردم.. ولی الان نه.. اون موقعی که دل به تو دادم.. تویی که دلت از گاراژم رد کرده... اصلا میدونی چیه ؟ بهتره تموم بشه... برای همیشه ..
- آره .. راست میگی .. زندگیی که بنا بر بی اعتمادی باشه ، همون بهتر که تشکیل نشه !
منم بدتر از خودش داد زدمو حرفشو تایید کردم... تو اوج عصبانیت نگاهم به حلقه ای افتاد

1400/05/04 17:36

که به عنوان نشان کردنش دستم کرده بود... تو اوج بی عقلی... ... حلقه رو از دستم در آوردمو پرت کردم تو صورتش ...
همه ی پلهای پشت سرمو خراب کردم... اینم از آخریش.. تو دعوا که نون و حلوا خیر نمیکنن...
ماتش برد .. نگاهش بین منو حلقه ای که رو زمین افتاد چرخید.... یه لحظه افتادن شونه های ستبرشو دیدم ... یه لحظه دلم ارزید... سوخت ... که ای وای .. نگار.. خراب نکرده باشی ... اما انگار دیر شده بود ..
... نگاهش کردو پر اخم.. پر بغض .. یا شایدم پر از کینه .. به حرف اومد...
- تموم شد نگار... تموم .. دیگه نه توضیحی هست .. نه برگشتی ... من بعد .. منو دیدی راهتو کج میکنی از یه طرف دیگه میری .. نمیخوام دیگه چشمم به چشمت بیوفته

رفتو درو محکم بستو ... من .. تازه فهمیدم چی گفتمو.. چکار کردمو .. چی شد !
پشت سرش ، بی بی به اتاق اومد..
نگاهش دلگیر بودو پر از حرف..
- بد کردی نگار.... صداتونو شنیدم... باید بهش اجازه ی توضیح میدادی ...قصاص قبل از جنایت کردی !
اشکم منتظر بهانه برای باریدن بودو این بهانه پیدا شد.... هق هقم رو شونه اش. نشست.. دستش دورم حلقه شد.. مادرانه.. خالصانه ..

1400/05/04 17:36

گفتم .. هرچی که دیده بودمو گفتم.. هرچی که شنیده بودمو گفتم ... گفتمو کمی.. فقط کمی بار دلم سبک شد..
- خب شاید آشناش بوده
- چه آشنایی بی بی ؟ کیان که خواهر نداره.. عمه و خاله ای هم نشنیدم داشته باشه .. اما اون دختر.. انقدر صمیمی با هم نشسته بودن تو خونه و خلوت کرده بودن... نمیدونید چه حالی شدم.. له شدم بی بی .. خورد شدم... ته مونده ی غرورم خاکشیر شد..
- اینجوری نگو عزیز دل... بذار من با کیان حرف میزنم.. ازش میپرسم اون زن کی بوده... چی بینشون بوده .. اون به من راستشو میگه.. من به کیان مطمئنم ... میشناسمش .. خودم بزرگش کردم .. با همین دستا.. بارها اشکاشو پاک کردمو براش مادری کردم ... به من راست میگه .. میفهمم اون کی بوده و جریان چیه .. اما نگار... حرف آخر کیان .. من میترسم اون حرف از سر زبون نبوده باشه .. اون پسره هرچی که هست.. یه اخلاق خیلی بدی داره.. اگه لج کنه.. اگه حرغیو از ته دلش بگه .. رو حرفش وامیسته ... من از این میترسم.. میترسم بفهمیم جریان چی بوده و کیان.. مقصر نباشه و این وسط ... دلم نمیخواد زندگیتون خراب بشه.. اونم به خاطر یه چیز بیخود... یه مساله ای که بعد بفهمی چیزی نبوده و زود قضاوت کردی.. من از این میترسم دخترم... من از این نگرانم.. همین

بی بی با عصبانیت گوشیو قطع کردو با. صورتی سرخ پنجره رو باز کردو نفسی کشید
- نمیگه... پسره ی لجباز نمیگه اون دختر کی بوده ، پرو پرو میگه به خودمون مربوط بود... با زبون خوش ازش میپرسم ، میگه اونی که باید براش مهم میبودو میپرسید نپرسیده ، حالا گفتنش به شما چه سودی داره ! آخه من به این بچه چی بگم ؟ سرش داد میزنم که نگی رضا نیستم از دستت ، میگه ده دور دورت میگردم تا راضی بشی.. اما بگو نیستم.. نمیگم.. نمیخوام بگم !
لیوان آبی مقابلش گرفتم.. با نگرانی نگاهم کردو آبو سر کشید..
- من نگران تو ام مادر... میترسم این تو بمیری از اون تو بمیریا نبوده باشه و اون پسره ی زبون نفهم پشت پا به همه چیز بزنه ... میترسم عشق قشنگتون پایمال بشه ... چرا ازش نپرسیدی دخترم ؟ چرا بهش فرصت توضیح ندادی ؟ اونکه این همه راه به خاطر تو اومده بود ، اگه دوستت نداشت که ..
- نه بی بی... اگه دوستم داشت تو دوره ای که به من ابراز علاقه کرده بودو دم به دقیقه دنبالم بود ، بچه شو تو شکم یکی دیگه جا نمیذاشت !
خودمم نفهمیدم چی گفتم.. فقط بعد از گفتنش فهمیدم چه گندی زدم... خجالت کشیدمو سرخ شدم.. اما انگار به مزاج بی بی خوش اومد که ابروهاش بالا رفتو لبخند رو لبش نشست..
- یعنی باید تو شکم خودت میذاشتو جایی بچه رو جا نمیذاشت ؟
- وای .. بی بی اینجوری نگین.. حواسم به حرفم نبود !
- اصلا از کجا معلوم بچه ی کیانه ؟
- پس بچه ی کیه ؟

1400/05/04 17:37

بابا بزرگ من ؟ دختره داشت به کیان میگفت نمیخوام بندازمش
- شاید دوست دختر رفیقش بوده
- حرفا میزنینا... یعنی دوست دختر دوست آدم میاد خصوصی ترین مسائلشونو اینطوری برات جار بزنن ؟!
- خب بعضی ها این چیزا سرشون نمیشه .. همه رو برادرشون میدونن
- منکه به برادرمم روم نمیشه اینجوری بگم !
- تو بعله.. تو مروارید پاک دل منی.... از خود وجود من.. شاید اگه دختر داشتم اندازه ی تو میخواستمش ... این حسو فقط به مادر کیان داشتم.. خوشحال بودم که تو زنشی که حالا میترسم با خریت تورو از دست بده !
- فکر کنم بهتره دیگه راجع به این مسئله حرف نزنیم بهتره.. همه چی تموم شد ، من حلقه رو پس دادم.. اونم دادو هوارشو کرد.. تهدیدشو کردو رفت ... دیوار اعتماد ما شکسته شده.. نمیگم از اول یالم بود ، نه .. از اول ترک داشت.. اما من خودمو به ندیدن میزدم.. اما حالا شکسته بی بی .... دیگه ساخته بشو نیست!
- اگه بخواهید میشه .. اگه دست به دست هم بدیدو با هم خرابی هارو بسازید میشه مادر..
- کدوم دست بی بی ؟ ما دوتا زود رنجو عجولیم.. مغروریم... کفه ی ترازوی خودمونو پرتر میبینیم ... لجبازیم... خودخواهیم... موقع عصبانیت تصمیماتمونو میگیریم ... اصلا نمیتونیم درست بشیمو باهم کنار بیاییم.. امسالم آشتی کنیم سال دیگه همین آشه و همین کاسه .. کیان دوست داره سوال و جواب کنه.. اما دوست نداره جواب پس بده .. منم تو سری خور نیستم بشینم بارم کنه ...
- آفرین.. خودت همه ی عیب هاتونو گفتی... یه ذره تو کوتاه بیا.. یه ذره اون.. یه کم تو گوش شنواشو.. یه کمم اون به حرف بیاد ... من میشناسم کیانمو.. اون اگه خطاکار بود انقدر حق به جانب نبود.. که اگه خطاکار بود خودم قلم پاشو خورد میکردم... اما حیفم میاد.. از جوونی شما دوتا.. شما مال هم آفریده شدید.. جفت هم .. عین هم .. برای هم ... تو زنی دخترم.. بعضی وقتها با تمام تقصیر کار بودن مردا ، این زنهاشونن که کوتاه میانو به دل شوهرشون راه میانو آینده شونو سبز میکارن.. نه زرد !
- همه ی حرفاتونو قبول دارم.. اما تا نفهمم اون دختر کی بوده و ارتباطش با کیان چیه ..
- آخه از کجا بفهمی ؟ اون پدرسوخته که لام تا کام حرف نمیزنه.. زده تو فاز خریتو هی تموم شد تموم شد تحویل من میده
رما.. میبینین.. منتظر بهانه بود از دستم خلاص شه.. آخه آدم تنوع طلبو چه به زن گرفتن؟!
- باز قضاوت نادرستو زود کردی ؟ باز رفتی سر خونه اول ؟ منکه دیگه موندم چکار کنم از دست شما دوتا ! برم نمازمو بخونم.. یه دعای افزایش شعورم برای شما طلب کنم

1400/05/04 17:37

کیان:

با دیدن استعفانامه اش رو میزم ، دستام مشت شد.. دلم میخواست برم تا میخوره بهش بزنم.. دختره ی *** !
صبح زردتر از من اومده اینو داده به ملکیو رفته .. خبر نداشتم برگشته ، انگار دیشب برگشته.. بالاخره بعد یه هفته عطر حضورش تو ساختمون میپیچید ... اما ...
نفسمو با آه بیرون دادم... با آهی از حسرت... حسرت نداشتنش .. حسرت ندیدنش ... چی میشد اونروز زودتر کتی حرفاشو میزدو میرفت؟! یا نگار دیرتر میومد ! یا اصلا زنگ میزدو درو باز نمیکرد بیاد تو خونه !
چی میشد مارو انقدر صمیمی و کنار هم نشسته نمیدید.. یا حرفایی که در مورد اون بچه ی هم خون منو زدیمو نمیشنید !
درسته کتی محرممه ، اما باید حد فاصلو رعایت میکردم... نگار بدبخت از کجا میدونست اون زن به من خیلی محرمه ! تا آخر عمر ...
برگه رو امضا کردمو با اخم تحویل ملکی دادم..
- بهش بگو بیاد حساب داری حساباشو..
- بهشون گفتم ، اما گفتن نمیخوان !
- نمیخواد ؟ مگه میخواد صدقه بده که گفته بقیش واسه خودتون ؟! زنگ میزنی بیاد.. راستی .. وقتی بیاد که من ..... هیچی .. برو
گیج شده نگاه ازم گرفتو رفت...
میخواستم بگم میاد من نباشم ، اما دیدم حیفه دیدنشو از خودم دریغ کنم..
خودم که تعارف ندارم... دلم لک زده برای چشمهاش ..
غروب ، خسته تر از هر وقتی برگشتم خونه ... جلوی واحدامون چند لحظه صبر کردم... چندبار نفس عمیق کشیدم.. شاید میخواستم اینجوری از بوش ، حضورشو تو خونه حس کنم.. اما دریغ..
درو باز کردمو داخل شدم ، نگاه به دورتا دور خونه ی سوتو کورم انداختم...
رو لبهام نقش لبخند برعکس ظاهر شد... چقدر زود دیر میشه و تموم میشه ...
بدون روشن کردن هیچ چراغی رو راحتی لم دادم... حس درآوردن کتمم نداشتم..
سرمو به پشتی مبل تکیه دادمو چشمامو بستم....
هه .. هربار که میام چشم ببندمو آروم بگیرم ، تصویر نگار جلوی چشمم ظاهر میشه .. تف به این زندگی ... لعنت به من که دلم برای موندن هم خونم تپید !
لباسامو از تن میکنمو بدون خوردن شام رو تخت ولو میشم... حتی حس دود کردن سیگارم ندارم... هه.. سیگار دود کنم ؟ عشقی که برای اولین بار شکل گرفت دود شد رفت هوا... من دود شدم از این بی اعتمادی .. حالا چطور بیخیالی طی کنمو سیگار دود کنم ؟!
روحم دود شد.. کاش جسم سوخته امم زودتر خاکستر بشه و دود بشه و به هوا پرواز کنم... برای همیشه .... بی دردسر... مثل همیشه و کودکی و جوونیم.. بی کسو تنها... تا ابد !


نگار:

دلم مثل سیرو سرکه میجوشه.... ندیدنش دوهفته شو حالا... با دیدن شخص جلو در .... تمام تنم به لرزه افتاد..
چطور روش میشه؟ با این اتفاقات افتاده اومده جلوی در خونه مو خیره به چشمام لب میزنه..
- میتونم بیام داخل؟
کمی خیره نگاهش

1400/05/04 17:38

کردم... کمی براندازش کردم... به نظر نمیاد. راه دادنش به خونه مشکلی داشته باشه... منم که کنجکاوم بدونم علت اومدنش چیه..
از جلوی در کنار رفتمو بی حرف به زمین خیره شدم...
با خجالتی که من از این آدم بعید میدونستم... سر به زیر ... داخل شد ...
مقابلم رو راحتی نشستو دستاشو گره ی همدیگه کرد.. نگاهش فرشو نشونه گرفتو سکوتش اعصاب منو...
کمی صبر کردم... کمی با خیرگی هام معذبش کردم ... کمی براندازش کردم... کمی مقایسه اش کردم ... و این کمی ها چرا برای من تموم شدنی نبود ؟!
چرا دل نمیکندم از دید زدنشو دست بردار نبودم از مقایسه ی اونو خودم ...
- نمیخوای حرف بزنی؟
تکان خوردو نگاه از فرش گرفت.... پوزخند زدمو لحنم پر از تحقیر شد...
- انگار این فرش بدجوری چشمتو گرفته !..... مثل بقیه ی چیزایی که چشمت میگیره میخوای اینم قاپ بزنی ؟!
ابرهاش بالا رفت... نگاهش متعجب شد... یا شایدم دلگیر ...
دست نکشیدم.. دست بردار نیستم.. باز ادامه دادم...
- تعارف نکن.. میخوای بگو تقدیمت کنم.. توکه اصل کاریو گرفتی.. دیگه فرش چه قابل داره !
- من ...
- تو چی ؟ بگو.. خجالت نکش... بگو تو تقصیری نداشتیو دلبری کار اون بوده... دیگه فکر نکرده بودین این گندکاریا یه روزی ، یه جایی .. گندش در میادو حال آدمو بهم میزنه !
ابروهاش گره خورد.... چشم خای خوش حالتش کمی چین خورد... دستاش مشت شدو صداش بلند..
- برای دعوا نیومدم... احترام خودتو نگهدار... اومدم برات توضیح بدم.. میذاری یا بازم میخوای حرف خودتو بزنی؟
- توضیح ؟ هه... جالبه ... توضیحم داری ؟ چیزی که من دیدمو شنیدم دیگه احتیاج به توضیح نداره .. همه چیز روشنه .. دو نفر رفتن دنبال دل خودشونو گور بابای نگارم کرده.. نگار کدرم خری باشه ... بذار به کیانو عشق تازه اش خوش بگذره ... بقیه برن به درک.. آخه مهم نیستن که !
- فکر میکردم عاقلی .... فکر میکردم خداشناسیو اهل حرف نفت زدن. نیستی .. نگو تو هم مثل خیلی از خدا شناسا فقط اسمشو یاد گرفتی تا در مواقع لزوم با صدای بلند اسمشو فریاد بزنی .... تهمتم که برات مثل آب خوردن حلاله و گواه ...
- چی میخوای بگی ؟

1400/05/04 17:38