The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

میخوام از اون شب بگن... تو داری اشتباه میکنی ... اونچه که تو دیدی و شنیدی یه بخشی از ماجراست... تو از ماجرای اصلی بی خبری .. اما با حماقتو دادو فریاد میخوای همه چیو خراب کنی !
- مودب باش .. من بهت اجازه نمیدم توهین کنی !
- چطور تو توهین میکنی منعی نیست ؟ من بگم حرومه ؟ ... انگار راست راستی از قماش متظاهریو من در مورد اشتباه میکردم !
به نگاه مطمئنش نگاه کردمو با فرو دادن آب گلوم ، سعی کردم خشمم فرو بدم..
- باشه ... حق با توئه .. سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم... فقط.. تو هم اگه حرفی داری سریع بگو.. حوصله ی مقدمه چینی ندارم... آخرشو اول بگو..

تو چشمام خیره شدو با جوابش غافلگیرم کرد..
- زن باباشم !
چشمام گشاد شدو نگاهم میخ صورتش.... اینکه خیلی جوونه ... مگه میشه ؟ با دیدن بهتم پوزخندی زدو ادامه داد..
- تعجب کردی نه ؟ خواستی اصل موضوعو بدونی ... من زن بابای کیانم.. شیش ماهی میشه که صیغه ی باباش شدم ، اول به اجبار ، ولی بعد دیدم مرد خوبو قابل اعتمادیه ... بهش وابسته شدم.. نمیگم علاقه مند ، چون هنوز این اتفاق نیوفتاده ، اما بهش وابسته شدم.. به حضورش ، به کمکهای همیشگیش ... به مهربونیش ... خب من خیلی کوچیک بودم که پدرمو از دست دادم.. شونزده سالم بود که به یه آدم عوضی شوهرم دادن... بعد از چند سال شکنجه دادنو کتک اساسی خوردن ، تونستم ازش طلاق بگیرم.. چندشالی میشه.. تو این مدت همه کاری کردم .. هرکاری که بشه شکممو باهاش سیر کنمو دوباره سربار مادرم نشم... اونم پیرو مریضه.. وضع مالی خوبی هم نداریم... خودم باید گلیممو از آب بیرون میکشیدم.. تا اینکه با پدر کیان آشنا شدم... صیغه اش شدم... به مدت یکسال... بعد چهار ماه دیدم همون مردیه که میتونم بهش اعتماد کنم ، میتونم بهش تکیه کنمو قدر همه ی خستگی های عمرم در کنارش استراحت کنم.. دلم خواست کاری کنم تا برای همیشه حفظش کنم.. تعارف که نداریم... بهتر ازاون گیرم نمیاد.. اصلا عمرا یکی مثل اون بیاد طرفم.. حالا که شانس بهم رو کرده .... نخواستم از دستش بدم... شرط کرده بود بچه دار نشیم... منم نمیخواستم .. اما وقتی دیدن تنها طنابی که اونو برام حفظ میکنه همینه .. بهش چنگ زدم... اما افسوس که اون فقط زن اولشو دوست داره و تنها کیانو به فرزندی قبول داره... بچه مو نمیخواد.. گفته باید سقطش کنم.. فکر کن ... با چه ذوقی به همسرت بگی حامله ای و اون بجای اینکه خوشحال بشه ، عصبانی بشه و سرت داد بزنه که باید از بین ببریش .... داغون میشی ...
نفس عمیقی کشیدو اشکاشو با. سر انگشتاش پاک کرد .. دستمالی بهش دادمو زیر لب تشکر کرد .. با نگاه به زمین ادامه داد..
- نمیخوام بچه امو از بین ببرم.. اون برگ برنده ی من تو این

1400/05/04 17:38

زندگیه .. تازه .. فقط این نیست.. من مادرشم ... نمیتونم جنین دوماهه مو از بین ببرم .... هرچی التماسش کردم به خرجش نرفت... این بود که متوسل به کیان شدم.. چندباری دیده بودمش .. کم میاد خونه ی باباش ، اما دوماه یه بار میاد ... میدونستم جون باباش براش درمیره ... رفتم شرکتش .. اما گفت اونجا محل مناسبی برای صحبت نیست ... گفت یه روز دیگه برم خونه اش .. دیده بود با چه بغضی رفتم پیشش .. گفت تو مکان عمومی مناسب نیست حرف بزنمو اشک بریزم... دوست نداشت آبرو ریزی بشه ... گفت نگران نباشم.. گفت حلش میکنه .. اون روز .. اون روز اومدم خونه اش .. خودش گفته بود بیامو همه چیو براش تعریف کنم .. براش گفتم... از همه چی .. هر لحظه گره ی ابروش عمیق تر شد ... گفت پدرش باید پای کاری که کرده بایسته ... یه نوری تو دلم روشن شد ... احساس مادرانه ام فوران کردو از بچه ام گفتم .. دوباره خواهش کردم ازش تا حواسش بهم باشه .. تا پای حرفش بمونه ... اما ... همون موقع .. همون وقتی که دستاشو برای التماس کردن بهش گرفته بودمو داشتم ازش خواهش میکردم کمکم کنه بچه ام برام بمونه .. تا بچه ام سقط نشه ... تو رسیدی ... رسیدیو نگاهت فقط دستای مارو دید ... نگاهت صورت پر دردمو ندید... اضطراب نگاه کیانو ندید... فقط دستامونو دید ... منم زنم .. حستو درک میکنم .. نگاهتو درک کردم .. بغضتو حس کردم ... اما مشت شدن دستای کیان آزارم داد ... دیدنت جلوی. آسانسور از خودم بیزارم کرد .. من باعثش بودم ... من ... از کیان خواستم اجازه بده برات توضیح بدم .. نذاشت .... خیلی مغروره .. درست مثل باباش ! اما چندروز پیش که اومده بودو با پدرش اتمام حجت میکرد ... وقتی پدرشو راضی به از بین نبردن گوشت و خونش کرد ... وقتی اشک شوق تو چشمم نشست ... یک لحظه غم نگاهشو لبخند تلخشو دیدم ... وقتی برام آرزوی خوشبختی کرد ، از خوشبختی خودش پرسیدم ... فقط یک کلمه جواب داد .. گفت تموم شد ! همین ... تازه فهمیدم چه گندی به زندگی این پسر زدم ... این بود که تصمیم گرفتم بیام اینجا تا برات توضیح بدم .. تا از اشتباه بیرون بیای ... میدونستم کیان بهت حرفی نزده ... میشناسمش .. لجبازه ...... مرد خوبیه ... از دستش نده

1400/05/04 17:38

با کتایون خداحافظی کردم.. براش آرزوی خوشبختی کردمو ازش خواستم برای ما آرزوی خوشبختی کنه ... لبخند دلگرمی زدو با فشردن دستم رفت ..
به محض رفتنش گوشیو برداشتمو شماره ی بی بیو گرفتم..
- بله؟
- سلام بر عشق خودم !
- تاجایی که ماخبر داشتیم ، عشقت یکی دیگه بود .. حالا چی شده که به سمت این پیرزن تغییر مسیر دادی .. خدا داند!
- شما عشقتون ابدیه ... خوبین؟
- اگه شما دوتا بذارین خوبم میشم.. چیه ؟ کبکت خروس میخونه ؟! آشتی کردین؟
چقدر این زن تیزه.. از پشت تلفن متوجه حال خوبم شد... بابت پاک بودن کیان خوشحالمو بابت حرفایی که زدم خجل !
- آشتی که نه ... اما ... یه چیزایی دستگیرم شده ..
- چی شده؟ فهمیدی دختره کی بوده؟
- قربون هوشتون برم... خودشه !
- کی خودشه؟
- حدستونو میگم.. درسته
- اینو که میدونم.. حتما هیچ رقمه هم به کیان وصل نبوده که صدات داره شمالی میرقصه !
- هیچ رقمه که نه .. ولی کیان بی تقصیر بوده
- معما و حل معما رو بذار کنار.. بگو ببینم کی بوده؟ تو خونه ی کیان چکار میکرده . .. چکارشه؟
- زن باباشه !
- چی ؟
- آرومتر بی بی .. گوشم ترکید... هیچی .. اون دختره زن بابای کیان بوده ...
- ای مردک ذلیل مرده..
- اوا.. کیانو میگین؟ نگین گناه داره..
- نخیر.. با بچم نیستم.. با اون بابای بی پدرشم !
- بی بی ... اون چمیدونسته زنش میاد سراغ کیان!
- پیرمردو چه به زن جوونو بچه دار شدن ؟ عروس گرفته.. ولی از این کاراش دست برنمیداره
- پیر نیست بیچاره..
- رو حرف من حرف نزن ... دختره ی آتیش پاره.. به خاطر هیچی بچمو اذیت کردی .. تازه منم برده بودی تو تیم خودت
- وای بی بی .. اینجوری نگین.. خودمم دارم دق میکنم... شما میگین چکار کنم؟ حرفای بدی به کیان زدم.. میترسم نبخشه منو..
- هر دوتون بد کردین.. تو با فرصت ندادنو اون با توضیح ندادن.. البته بچم این همه راه اومد شمال برات توضیح بده ها.. اما تو چکار کردی ؟ حلقه براش شوت کردی !
نمیدونستم از لحنش بخندم یا از واقعیتی که به صورت کوبیده میشد گریه کنم !
حق با بی بیه.. مثل همیشه.. کیان تلاششو کرد.. اما من یک فرصتم بهش ندادم.. چشمامو بسته بودمو فقط دیده هاموباور داشتم..
- حق با شماست.. حالا میگین من چکار کنم ؟ من اشتباه کردم.. اما نمیخوام تاوانش از دست دادن کیان باشه ..
- من نمیدونم. اما بهتره هرچی زودتر دست به کار بشی... بچم دوست داره .. کوتاه میاد .. امروز برو آرایشگاه.. یه دسته گلم بگیر... برو خونش .. باقیش دیگه حله !
- وای نه .. من نمیتونم این کارو کنم
- چرا ؟ از غرورت کم میشه ؟ .. بشه.. فدای سر زندگی تون.. بذار کنار این حرفارو .. تو زنی.. زنانگی کنو از دلش در بیار!
- نمیدونم.. باید یه کم فکر کنم.. اما خونه اش نمیرن.. روم

1400/05/04 17:39

نمیشه.. شاید.. شاید جلوی در منتظرش بشم..
- حالا اونم بد نیست
یگم نمیشه شما باهاش حرف بزنید ؟
- اصلا.. اونی که من میشناسم.. تا با زبون خودت ازش معذرت خواهی نکنی ، کوتاه بیا نیست... حرف الان نیست.. از بچگیش از اینکه کسی بهش تهمت بزنه بدش میومد... تا از دلش در نیاری این رشته درست نمیشه... تو برو جلو.. منم راهنماییت میکنم...
- چشم.. سعیمو میکنم
- موفق باشی.. کاری نداری؟
- نه.. فداتون بشم.. خیلی لطف کردین
- عروسیت جبران میکنی .. خداحافظت
- خداحافظ..
استرس همه ی وجودمو گرفت... حالا من با اون گربه ی وحشی و زبون نفهم چکار کنم؟
خدایا.. این چه امتحانی بود؟ کاش اینقدر حماقت نمیکردم... کاش اجازه ی صحبت بهش میدادم تا این همه شبو روزو به خودمو کیلن تلخ و زهر نمیکردم... کاش فقط یه کم.. یه کم عاقلانه تر رفتار میکردم...
اما عاشق اسمش روشه.. کوره.. درسته کوره و عیبای معشوقشو نمیبینه... اما وقتیم چیزی ببینه.. انقدر حساسیتش زیاده که دیگه چشمهاش از دیدن دنیای اطرافش عاجز میشه و فقط به منفی ترین چیزخا فکر میکنه ...
مثل من .. منی که عاشقانه و کورکورانه رفتار کردم.. منی که با سیلی کیان هم نخواستم چشمامو باز کنم... نخواستمو حالا... دارم چوبشو میخورم... با معلق موندنم بین زمینو هوا

هرچی با خودم فکر کردم نمیتونم کاری که بی بی خواسته رو انجام بدم.. اما چاره چیست ؟! کیانو میشناسم ... اخلاقش دستمه... اگه بی گناه مواخذه شده باشه .... فکر کنم همه ی مردا همین طورن !

آرایشگاه رفتم.. اما فقط یه اصلاح کردم.. بی بی زیادی فانتزی فکر میکنه .. اصلا معلوم نیست کیان منو تو خونه راه بده یا اجازه بده حرف بزنم ، اون وقت بزک کرده برم خونه کیان .. اونم که اعصابش فوله و با لگد شوتم میکنه بیرون !
تقصیر خودمه .. زیادی کارای گذشته شو تو سرش کوبیدم ، گفته بود از این کار متنفره... منم قبول کرده بودم ، اما با اولین شک ...
نمیخوام کیانو از دست بدم.. باید هرکاری برای بدست آوردنش بکنم.. شاید اونم انقدری دلش برام تنگ شده باشه که با دیدنم.... وای خدا جونم.. یعنی میشه ؟!
تونیک سفیدمو پوشیدمو موهامو بالای سرم بستم.. چشمهامو که کشیده تر شده بودو با ریمل پرپشت تر کردمو با خط چشمی گوشه ی چشمم ، زیباترش کردم .. کیان از این حالت چشمم خیلی خوشش میومد ..
ساپورت مشکی رنگی پوشیدمو شال سفیدی رو سرم انداختم.. صندل مشکی پاشنه بلندمو پوشیدمو جلوی در رفتم..
گل نخریدم... نمیخوام تا ته غرورمو زیر پا بذارمو رسما عذر خواهی کنم.. فقط میخوام من باب آشتی پا پیش بذارم
نگاهی به ساعت میندازم.. دیگه باید پیداش بشه .. بهتره دم در باشم تا بیاد...
نیم ساعتی جلوی در قدم میزنم.... خبری

1400/05/04 17:39

نیست.. نکنه میخواد دیر بیاد ..
بهتره برم تو خونه بشینمو تا صدای آسانسورو شنیدم بیام بیرون.. این کار عاقلانه تره ..
دو ساعتی منتظر نشستمو با هربار شنیدن صدای آسانسور جلوی در میدویدم ... خبری ازش نبود .. دیگه خسته و کلافه شده بودم .. اما وقتی تصمیم به کاری بگیرم باید انجامش بدم.. به هرقیمتی .. اینکه چیزی نیست !
جلوی در رفتمو با توقف آسانسور لبخند رو لبم نشست ...
لحظه با خودم فکر کردم که نکنه در باز بشه و با یه زن همراه باشه !
اما سریع به خودم تشر زدمو سرمو از فکرای بیهوده خالی کردم...
ای خدا..... از استرس دارم میمیرم... قلبم وحشیانه میزنه !
در آسانسور باز شد.... اول اخم صورتشو دیدم.. نگاهش به زمین بود... قدم برداشتمو جلو رفتم... چند قدم جلوتر اومد ... متوجه من شد ... نگاهش از روی پاهام حرکت کردو بالا اومد ... با دیدن صورتم چند لحظه مکث کرد ... اما بلافاصله اخم زینت بخش صورتش شد... نگاه گرفتو قدم برداشت...
دلم نمیخواد مثل ماست وایسمو نگاه کنم.. باید یه کاری بکنم !
کنارم گذشت ..
- کیان ...
لرز تو صدام مشهود بود ...
حرکتش متوقف شد ... ایستاد ... مقابلش ایستادم.. سریع نگاه از نگاه طلبکارش گرفتم..
- سلام ..

1400/05/04 17:39

سرشو به معنی جواب تکون دادو با اخم بیشتری تو صورتم خیره شد ..
استرسم بیشتر شد.. شروع به گزیدن لبم کردم... نگاهش کلافه شد.. لحنش تلخ .. هرچند که روزه ی سکوت گرفته بود .. اما تلخی افطار روزه اش ، تا جگرمو زهرآگین کرد...
- کارتو بگو !
ماتم برد ... خیره خیره نگاهش کردم... چی فکر کردی نگار؟ فکر کردی میگه علیک سلام !
از سکوتم کلافه تر شدو نفسشو بیرون داد.. دستاشو مشت کردو به سمت واحدش چرخید...
- گفته بودم سر راهم سبز نشو... نگفته بودم ؟!
افتادن شیشه ی قلبمو دیدم... حتی پخش شدن خرده شیشه هلش رو زمینو هم دیدم... کارش از خورد شدن گذشته .. متلاشی شد ...
گلوم خشک شده و زبونم لال ..... حتی قلبم از تپش افتاده ... این لحن تلخ .. مال کیان منه ؟!
- قرار بود راهمون از هم سوا باشه ... دلم نمیخواد نگام بهت بیوفته .... تو گوشت فرو کن .. سلام و علیکی هم بینمون نمیمونه ... تا دیروز اخ بودمو حالت از من خیانت کار بهم میخورد ... تا دیروز من کثیف ترین مرد کره ی زمین بودم .. حالا چی شده که مادمازل به من لطف کردنو سلام عرض میکنن؟ تموم شده... همه چی تموم شده .. ... ما ... شدیم .. خط موازی.. حالیته که ؟ خط موازی !
رفت به واحدشو درو محکم بهم کوبید... چهار ستون تن من که هیچ.. چهار ستون خونه هم به لرزه در اومد !

کیان:

درو بستمو به در تکیه دادم... چشمهاش غمدار بود... آبدار بود.. مطمئنم گریه اش در اومده... لعنت بده من...
دست مشت میکنم تا دروباز نکنم ... نگار باید تاوان بی اعتمادیشو پس بده... حرفای بدی بهم زد.. غرورمو لگدمال کرد.. اون قراره زن زندگیم باشه.. زن عمرم .. قرار باشه با هر شکی بساط درست کنه و بذاره و بره و هرچی از دهنش در میاد بارم کنه و گذشته مو تو سرم بزنه ، نمیشکه .. این دیگه عشق نیست .. واقع بینیه ... وقتی میبینم این قدر تفاوت بین افکارمونه و با کوچکترین چیزی نگار منفی ترین فکرو میکنه و حتی اجازه ی نوضیح دادنم نمیده .. از دست من چه کاری بر میاد؟
قرار باشه یه روز قهر باشه و یه روز خوب که نمیشه زندگی کرد..
زندگی باید بر پایه ی اعتماد باشه .. اگه به من اعتماد نداشته باشه و شبی نصفه شبی اتفاقی برام بیوفته و تا صبح تو کلانتری و بیمارستان باشموصبح با قهر خانم و فکرای مالیخولیاییش روبرو بشم ... اینکه یقین داشته باشه شب نبودنم ربطی به گذشته ام داره و هنوزم منو همون آدم ببینه .... اصلا نمیشه زندگی کرد .. اصلا !
دستی به چشمهای غمبارم میکشمو از در فاصله میگیرم...
عطر وجودش هنوز تو بینیمه ... خوشگل دوست داشتنی من !
ناکس چه خوشگلم کرده بود .. دختره دیگه.. آماده برای دلبری !
آخ .. خدا ... این عاشق شدن دیگه چه ویروسی بود به جونم انداختی ؟ وسط این همه دردسر

1400/05/04 17:40

همینو کم داشتم.. عاشق شدنو دل بستن.. دل بریدنو دل شکستن ...
لباس از تنم کندمو سیگاری روشن کردم.... دلم بدجوری هوای نوشیدنی مورد علاقه مو کرده بود ... اما باید پای قولو قراری که با خدا گذاشتم بمونم ..
خدا مزد آدم شدنمو داد .. هرچند که خودم دارم میپرونمش ، اما خدا که کارش درسته و کارشو خوب انجام داد !
نخورم برای خودمم بهتره.. فعلا که نخورده مست شدمو جنبه ام زیر صفره ... یه وقت ممکنه برم سر وقت دختره... دختر خرگوشی من .... نگار من !
شامم شد دود سیگارو یه فنجون قهوه .. آروم نمیشم... قرار نمیگیرم... نمیدونم چرا نگاری که چشم دیدارمو نداشت ، امشب خوشگلو ترگل اومده سر راهمو سلام تحویلم میده !
مغزم کار نمیکنه.. قفله... نکنه بهتر بود جوابشو درست میدادم.. شاید فهمیده زیادی تند رفته... اما غرور کیان چی میشه...؟ مگه من مضحکه اشم که یه روز پسم بزنه و یه روزم پیشم بکشه !
وای خدا... دیوونه شدم... این خرگوشی چی بود به جون من انداختیش ؟
گرفتارم کردی خدا... بدجور گرفتار چشمهای کشیده و مژه های پر پیچ و تابش شدم !
با زنگ خوردن گوشیم حواسمو جمع کردمو گوشیو دستم گرفتم.. با دیدن شماره اش اخمی بین ابروهام نشستو دستم طلبکار گرشیو لمس کرد
- الو.. سلام
- سلام... چی شده؟
- خوبی ؟
- از دست من ناراحتی ؟
- زنگ زدی اینو بپرسی ؟
- کیان من متاسفم ... باور کن اگه میدونستم .. من دلم نمیخواد تو رو ناراحت ببینم ... هر کاری هم از دستم بربیاد انجام میدم... میخوام مثل قبل شاد ببینمت
- میبینی که شدنی نیست .. لبخندم رفته !
- من برش میگردونم
- برگردوندنی نیست... یعنی من نمیخوام که باشه !
- منظورت چیه؟
- منظورم واضحه .. کسی که به کیان پشت کنه ، برگشتی تو کارش نیست
- اما کیان..
- بس کن .. بیخیال .. کارتو بگو.. اگه میخوای این مزخرفاتو بگی قطع کنم
- آخه من همه چیو گفتم .. گفتم چی بوده و چی شده ..
- تو چیکار کردی ؟
- من...
دادم به آسمون رسید..
- حرف نزن .. فقط بگو ببینم چیکار کردی ؟ هان؟


- من همه چیو بهش گفتم..
- تو چه غلطی کردی ؟ مگه من نگفتم دخالت نکن !؟
- خب .. خب دلم نمیومد به خاطر من زندگیت بهم بخوره... بابات میگفت خیلی دوسش داری..
- به خاطر تو زندگیم بهم نخورد ، به خاطر بی اعتمادی اون بهم خورد
- داری تند میری کیان.. منم زنم.. نگارو درک میکنم ، حق داره شک کنه... اون چیزی که دیده رو باور کرده بود.. اما وقتی براش توضیح دادم من کی هستمو چی شده ..... کیان ... اون دختره خوبیه.. معلوم بود پشیمون شده... آتیش به زندگیت نزن !
- پشیمون شده که اومده بود جلوی در خونه .. بعد از این همه بی محلی .. تازه یادش افتاده سلام تحویلم بده..
صدای کتی شادو پر انرژی شد .. معلومه هنوز منو

1400/05/04 17:40

نشناخته..
- وای.. چه خوب.. خب تو چکار کردی؟
- توقع داشتی چکار کنم؟ اومدم خونه و درو بستم !
- چی ؟ چکار کردی ؟ یعنس میخوای بگی محلش ندادی ؟
- تازه نمیدونستم تو بهش گفتی ، اگه میدونستم که بدجور حالیش میکردم !
- کیان !
- بسه دیگه.. حوصله ندارم..

1400/05/04 17:40

گوشیو قطع کردمو به نقطه ای خیره شدم.... خیال باطل کیان خان.. فکر کردی از دل تنگی اومده طرفت ؟ از اشتباه در اومده .. وگرنه تو پیش چشم اون همون مردی هستی که مدام هرز میپره !
دو روز گذشته ... صبح ها زودتر از خونه بیرون میزنمو شبها دیر تر برمیگردم.. نمیخوام باهاش روبرو بشم ... نمیدونم اگه باهاش روبرو بشم چه برخوردی میکنم... نمیدونم کوتاه میام یا با حرفای نیش دارم بیشتر خوردش میکنم.. دست خودم نیست... از اینکه کسی که عاشقانه میپرستیدمش ،بهم بدبین باشه ، کفری میشم...
حرف دیگرانو باور کرده ، اما فرصت حرف زدنم به من نداد ...
این همه راه رفتم شمال دنبالش .. برام حلقه پرت میکنه !
وقتی یادش میوفتم دلم میخواد برم یه چک جانانه بهش بزنم.. دخترم انقدر نفهم... انقدر گوشت تلخ .. خاک بر سر من که فکر میکردم شیرین تر از عسله ...
با فکر به خنده هاش و نگاه شیرینش ... بازم حماقت میکنمو لبخند میزنم...
بر سرت کیان.. خاک بر سرت که هنوز آدم نشدی !
با صدای گوشیم از فکر بیرون میام..
- جانم بی بی ؟ .. سلام..
- سلام .. باز که خراب کردی !
- باز زنگ زد خبر گذاری کرد؟ اصلا میدونید چیه ؟ همون بهتر که همه چیز تموم شد .. من از این بچه بازیا که هرچی میشه به شما زنگ میزنه حالم بهم میخوره... خودش میدونه مقصره.. هی شمارو جلو میندازه
- این حرفا چیه کیان ؟ دختره از بس گریه کرده نای حرف زدن نداشت.. اون زنگ نزد به من.. من زنگ زدمو به زور از زیر زبونش کشیدم چه خبر شده ... تو چرا انقدر زبون نفهم شدی ؟! قلبتم که انگار سنگ شده ... رحمت کجا رفته ؟ دختره زبون بسته یه اشتباهی کرده ، که اونم مقصر اصلی خودتی .. بی خود کردی زن باباتو بردی خونه و بهش دلدلری دادی ...

کلافه دستی بین موهام کشیدم..
- بیخیال بی بی .. اینجوری نمیشه .. منو نگار به ته خط رسیدیم.. زندگیی که بر پایه ی اعتماد نباشه ، همون بهتر که تشکیل نشه !
- همچی میگی ته خط انگار صدسال باهم زندگی کردین .. بسه پسرم .. این حرفا چیه آخه ؟چرا هم خودتو عذاب میدی هم نگارو؟ منکه تورو میشناسم ، میدونم چقدر دوسش داری ..
- درسته بی بی .. دوسش دارم.. خیلی هم دوسش دارم.. اما آدما از کسی که بیشتر دوسش دارن بیشتر توقع دارن ، مگه نه ؟
- این درست.. ولی بیشترم چشم رو اشتباهات کسی که دوست دارن میبندن !
- اشتباه نبوده بی بی ... غرورمو خورد کرده .. شخصیتمو له کرده... برای من قابل بخشش نیست ، این گناه.. از طرف کسی که عاشقشی قابل بخشش نیست.. تورو خدا یه کمم خودتونو بذارین جای من .. فکر میکنین از شمال تا تهران چی کشیدم ؟ عشقم.. تنها دختری که تونسته قلبمو تصاحب کنه .. به خاطر یه شک احمقانه دو روز غیب میشه .. با هزار استرسو عذاب وجدان

1400/05/04 17:41

از کرده ی خودم ، گشتمو پیداش کردم... جوابی که شنیدم جالب بود... همه چی تمومه و پرتاب حلقه ای که قرار بود تو انگشتش ابدی باشه .... من تا تهران مردم بی بی ... مرگ غرورم.. مرگ عشقم .. همه ی حسای بد به جونم ریخته شدو منو کشت !
- حق داری مادر.. اما این حقو نداری که به خودتون فرصت ندی !
- فرصتی نمونده ... من سرم در میکنه بی بی .. کاری ندارید؟
- کارم داشته باشم گوش شنوایی نیست.... خداحافظ
گوشیو قطع کرد... دلشو شکستم.. دل کسی که هیچ وقت به کسی اجازه ندادم بشکندش .. اما حالا خودم ... لعنت به من.. لعنت !
به ساعت نگاه کردم.. ده شبه .. خسته هستمو مغزم کار نمیکنه ... به درک که ممکنه بازم سر راهم سبز بشه .. به درک که با دیدنش دلم لرزش میگیره .. به درک که هنوزم عاشقشم... باید برم خونه .. هرچی باداباد !


ماشینو پارک کردمو پیاده شدم.. سوار آسانسور شدم و بلافاصله قبل از اینکه طبقه ی مورد نظرمو بزنم حرکت کرد.. حتما کسی زده .. بی خیال ایستادمو به در نگاه کردم ... تو لابی توقف کرد .. نگاهم زمینو نشونه گرفت ... با دیدن کفشهای آشنای مقابلم اخم رو صورتم نشستو نگاهم رو صورتش نشست ..
لبشو به چپ کشیدو نگاه ازم گرفت....
چکار کرد ؟ بی محلی میکنه ؟ اونم به من !
دستام مشت میشه و نفسام منقطع ...
هر کاری کردم نتونستم جلوی زبونمو بگیرم..
- تا این وقت شب کجا بودی ؟
از گوشه ی چشم نگاهم کردو با نازک کردن پشت چشم جواب داد ..
- جایی بودم ، کار داشتم !
کار.. شیطونه میگه همچین بزنمش نتونه بلند بشه ...
- کار ؟ تا جایی که من میدونم کاری نداری ..
نذاشت ادامه بدم..
- خب همینه دیگه .. چون شما نمیدونی !
- ده شب وقت برگشتن به خونه اس ؟
- دلیلی نمیبینم به شما جواب پس بدم !
باز رو دید پررو شد .. نباید خودمو حساس نشون بدم.. نگاه ازش گرفتمو جوابشو با اخم غلیظم دادم..
- به درک !
نگاه ماتشو حس کردم ، اما اعتنایی نکردم... حقشه.. دختره ی پررو ..
آسانسور توقف کرد .. تا بخواد به خودش بیاد شونه به شونه اش کوبیدمو بیرون زدم... بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم وارد خونه ام شدم ..

نگار:

اه .. لعنتی .. لعنتی .. کیان دیوونه .. *** .. از خودراضی .. مردک بی چشمو رو.. به من گفت به درک..
منو بگو این همه وقت تو لابی منتظرش شدم تا بیادو اینجوری باهم رودر رو بشیم... بعدشم مثل فیلما اون غیرتی بشه.. که البته یه کم شد.. اما آخرش.. فکر میکردم با کم مخلی بیشتر حرص میخوره و مشتش برام باز میشه !
اما زهی خیال باطل ... کیان عوض بشو نیست.. غیر ممکنه با کم محلی من پا پیش بذاره... پس چکار کنم؟
حدود ده روز دیگه .. وای نه .. حتی کمتر انگار.. به اتمام مدت صیغه نمونده.. اگه تو این مدت باقی مونده نتونم دلشو به دست

1400/05/04 17:41

بیارم.. باید برای همیشه قیدشو بزنم!
چقدر راحت بی خیالم شدو برام درکو پیش کش کرد.. چه راحت ندید گرفت منو و ازم گذشت ..
موقع رفتن حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت ..
حالا من چطور شبمو صبح کنم؟
روزهامو چطور سپری کنم؟
تا نیمه شب بیدار بودم .. هرچی پهلو به پهلو شدم خوابم نبرد .. نتونستم ... فکرم درگیر کیانه ... باید دلشو بدست بیارم.. به بی بی گفته دوسم داره.. من میتونم.. باید بتونم.. باید...
گوشیمو دست گرفتمو آهنگی که شرح حال این روزام هستو پلی کردم..
چشم بستمو گوش کردمو به چشمام اجازه ی باریدن دادم..
" چشامو.. میبندم میخوام هرچی غصه س بمیره... که تو خواب...... یکی از تنم عطرتو پس بگیره ..
نمیشه .. نمیشه ...
عزیزم ... نمیدونی عشقت چقدر سینه سوزه ... چه سخته .. آدم چشم به تاریکی شب بدوزه .. همیشه .. همیشه ...
شبا بیدارو روزا.. خیره به عکست .. این شده کارم.. دیگه طاقت ندارم..
دلم میخواد یه جایی.. اونور دنیا .. خودمو جا بذارم..
آخه عادت ندارم ، توکه نباشی .. خوابم نمیره .. خیلی دلم میگیره ..
فراموشم نمیشه ... خاطره هامون... واسه من.. خیلی دیره ...
ه آدم.. چقدر طاقت غصه داره ... چجوری .. میشه خنده روی لبام پا بذاره .. دوباره .. دوباره ...
بجایی .. رسیدم که با هیشکی حرفی ندارم... نباشی .. من هیچ حسی به روز برفی ندارم.. نمیخوام.. بباره ..
شبا بیدارو روزا.. خیره به عکست.. این شده کارم.. دیگه طاقت ندارم...
م میخواد یه جایی .. اون ور دنیا.. خودمو جا بذارم..
آخه عادت ندارم.. توکه نباشی. خوابم نمیره .. خیلی دلم میگیره ..
فراموشم نمیشه.. خاطره هامون. واسه من خیلی دیره ...
خواننده : گلزار و مرتضی پاشایی
ترانه روز برفی

دیگه فرصتی ندارم... دو روز دیگه مدت صیغه تموم میشه ... تو این چند روز گذشته چندبار دیگه به طور تصادفی کیانو دیدم ، اما به نگاه دزدکیم کوچیکترین اهمیتی نداد... فقط نگاه دلخورشو ازم گرفت...
ازم دلخوره.. حق داره.. باید دلخوریشو از بین ببرم.. باید کاری کنم که همه ی دلگیری هاشو بشوره و از بین ببره..
باید اعتمادشو جلب کنم.. باید بهش ثابت کنم خیلی برام عزیزه... از هوا واجب تره برای اومدن نفسم..
وقتی عاشق باشی .. حاضری هرکاری برای رسیدن به عشقت بکنی ... شاید اون روز تو عصبانیت حرفایی زدم که دلشو شکست.. اما حالا که واقعیتو میدونم.. حالا که عصبانی نیستمو خوب فکر کردم.... دیگه نمیخوام از دستش بدم... میگن برای اینکه یه عاشق واقعی باشی باید زن باشی...

1400/05/04 17:41

دیگه فرصتی ندارم... دو روز دیگه مدت صیغه تموم میشه ... تو این چند روز گذشته چندبار دیگه به طور تصادفی کیانو دیدم ، اما به نگاه دزدکیم کوچیکترین اهمیتی نداد... فقط نگاه دلخورشو ازم گرفت...
ازم دلخوره.. حق داره.. باید دلخوریشو از بین ببرم.. باید کاری کنم که همه ی دلگیری هاشو بشوره و از بین ببره..
باید اعتمادشو جلب کنم.. باید بهش ثابت کنم خیلی برام عزیزه... از هوا واجب تره برای اومدن نفسم..
وقتی عاشق باشی .. حاضری هرکاری برای رسیدن به عشقت بکنی ... شاید اون روز تو عصبانیت حرفایی زدم که دلشو شکست.. اما حالا که واقعیتو میدونم.. حالا که عصبانی نیستمو خوب فکر کردم.... دیگه نمیخوام از دستش بدم... میگن برای اینکه یه عاشق واقعی باشی باید زن باشی...
منم زنم.. با همه ی حس ها و نگرانیهای زنانه ..
باید با دلم پیش برمو دلشو بدست بیارم..
آخرین راهو باید امتحان کنم... هرچند .. دیگه کار از امتحان گذشته .. باید آخرین تلاشمو بکنم... بدستش بیارم.. شده با زور ... شده با التماس..
من کیانو میخوام.... میخوام مال من باشه ...
مگه فقط مردا میتونن عشقشونو به زورو جبر مال خودشون کنن؟
ما زنها که بهتر میتونیم... زن باید غرور داشته باشه .. اما گاهی .. برای حفظ شوهرش .. باید غرورشو بذاره کنار.. حتی اگه شده با پیش کش کردن خودش برای شوهرش ...
غریبه که نیست.. شوهرمه.. دیدم بعضی دخترا چطور به چنگ میگیرن دستای انتخابی شونو... پس چرا من دستای شوهرمو به دستام گره نزنم ؟
به خودم وصلش میکنم.. شده به زور قفل !
لباسو کیف لوازم آرایشمو دست میگیرمو به سمت واحد روبرو میرم.. ساعت چهاره ... فرصت دارم برای اجرای برنامه ام..
درو با کلیدی که هنوز دارمش باز میکنم ...
دورتادور خونه رو نگاه کردم ... در حالی که لبخند غمگینی رو لبم بود آه پر سوزی کشیدم ...
این خونه ... خونه ی شوهر منه .. در واقع. .. خونه ی خودمه .. جایی که نفس نفسم توش پیچیده ... جایی که بهشتمه ..
با افسوس نگاه از خونه گرفتم .. امشب آخرین فرصت منه ...
یا برای همیشه کیانو مال خودم میکنم یا برای همیشه قیدشو میزنم..
دست به کار شدم ... همه ی خونه رو تمییز کردم ... به معنای واقعی برق انداختم... غذای مورد علاقه اش که فسنجون باشه پختم ... مرغ سرخ کردم ... چند مدل سالاد درست کردم... از کابینت بسته های ژله رو بیرون آوردمو اونارو هم آماده کردم .. خدارو شکر همه چی تو خونه هست.. وگرنه نمیتونستم این کارارو بکنم ...
تمییزی و غذا برای مردا خیلی مهمه .. وقتی از در خونه وارد میشن ، تمییز بودنو برق انداختن خونه چشمشونو میگیره.. وقتی بوی خوش غذا به مشامشون میخوره ... ناخودآگاه لبخند رو لبشون میشینه .. چشمهاشون بسته میشه و

1400/05/04 17:42

عمیق بو میکشن .. بنابراین تو رفتارشون ملاطفت بیشتری به خرج میدن ...
برای وارد شدن به قلب مردا ، باید از جزءجزء سلول های بدنشون وارد شد..
کارای اصلی رو انجام دادم ... نگاه به ساعت کردم .. ساعت هفت شده.. این مدت شبها کیان دیر میاد خونه .. اما باید عجله کنم.. ممکنه سر برسه...
قلبم تپش میگیره و لیوانی آب میخورم... گل برگ های خشک شده ی سرخ رنگو از واحد خودم میارمو از جلوی در ورودی میریزم روی زمین ... مثل یه راه درست میکنم که وسط خالی و دو طرفش از گل برگ پر شده .. مسیرو تا اتاق خوابش ادامه میدم ....
شمع های مختلفی که تو خونه داره رو برمیدارمو روی زمین میچینم.... تو طول راه سرخ رنگ ....
نگاهی اجمالی به کل خونه میندازم.. همه چی عالیه ...
خودمه ...
حوله ای که اینجا از قبل داشتمو برمیدارمو حمام میرم... یه دوش سریع میگیرمو. بیرون میام.... لوسیون بدنمو به کل بدنم میزنمو موهامو سشوار میکشم .... به موس به موهای فرم حالت میدمو شروع به آرایش صورتم میکنم ....
خط چشم کشیده و ضخیم سیاه ... سایه ی سیاه و دودی .... رژگونه ی آجری رنگ و رژ لبی سرخ ... تضاد چشم و لبم زیادی به چشم میاد .. خوشگل شدم ... اعتماد به نفسم بیشتر میشه و قلبم می آروم میگیره....
لباس حریر مشکی و کوتاه رنگو از پاکتش بیرون میارمو تن میکنم ...
کوتاهیش زیادی چشم گیره .. بی شک کیان خوشش میاد ...
نگاهم تو آینه به گردش در میاد ...
کمی از خودم خجالت میکشم....
تو میخوای چکار کنی نگار ؟
میخوام زندگیمو حفظ کنم ... میخوام مردمو پابند کنم..
به چه قیمتی ؟
به قیمت سیاه شدن تنم با شناسنامه ای سفید ... اما اینا مهم نیست .. حتی اینکه انقضای محرمیتمونم دو روز دیگه س مهم نیست ....
مهم دل منه که اگه کیانو نداشته باشه .... دیگه رو پا بند نمیشه ... خودم مقصرم ... خودم کیانمو خوردش کردم.. خودمم میسازمش .. با اعتماد بیش از حدم بهش .. غرور شکسته شده شو میسازم...
دست از حرف زدن با خودم میکشمو به آرومی گوشه ی تخت میخزم..
پتورو تا نیمه رو تنم میکشمو با اضطرابی غیرقابل وصف .. چشم میبندم... پلکامو بسته نگه میدارمو گوش به در میسپارم....
یا .. خودت همه چیو درست کن ... خواهش میکنم یه کاری کن به خیرو خوشی بگذره "
ای وای !
یادم رفته شمعهارو روشن کنم.... بدون مکث از جام بلند میشمو به پذیرایی میرم... همه ی شمعهارو روشن میکنمو لامپای و لوسترارو خاموش میکنم..... به ساعت گوشیم نگاه میکنم... نه و نیمه .... فکر کنم دیگه برسه... بهتره برم تا زمانی که بیاد رو تخت دراز بکشمو خودمو به خواب بزنم... تا اینجاشو من اومدم... بقیه اش دیگه با خودشه ...
رو تخت جاگیر میشمو مثل قبل دراز میکشم ..

1400/05/04 17:42

کیان:

خسته و کوفته برگشتم خونه ... جلوی در نگاهی به واحدش انداختمو با آه پر حسرتی درو باز کردم.. آخرین نگاهمو به واحدش انداختمو چشم بستمو به خونه ی خودم رفتم.... اما به محض باز کردن چشمم...
اینجا چه خبره ؟ چی شده ؟
فضای خونه به طرز زیبایی تزئین شده بودو روشنایی بخش خونه ، نور شمعهایی بود که روی زمین چیده شدن ... درو بستمو قدم اولو برداشتم ...
اوومممم ... چه بوی خوبی ... گردنمو کشیدمو به آشپزخونه نگاه کردم .. روی گاز قابلمه بود ... کی اومده ؟ شاید بی بی اومده یه سری بزنه ...
اما به محض اینکه نگاهم رو زمین برگشت فهمیدم حدسم اشتباه ... آخه کی بی بی میاد این همه گل سرخ بچینه و شمع روشن کنه ؟!
نکنه نگار .... یعنی ممکنه ؟ .. نه .. بعید میدونم ... هر دختری ممکنه اومده باشه بجز نگار .. اون خیلی مغروره .. غرورش این اجازه رو بهش نمیده ..
وسط راهی که با گل چیده شده بود قدم برداشتم ... به اتاق خواب رسیدم ... دستمو به چهارچوب در گرفتمو به داخل اتاق نگاه کردم .. از دیدن حجمی که روی تخت بود کپ کردم ... این دیگه کیه ؟
نور اتاق کافی و ملایم بود ... تاریکو روشنی که دور تا دور تخت تو تاریکی بودو روی تخت روشنتر از اطراف ...
با قدمهایی نا مطمئن جلو رفتم ..
پشت دختر قرار گرفتم ... موهای حالت دارش مثل موهای نگار بود ... پیراهنی که پوشیده بود ، دستو دلبازانه گردنو کمرشو به نمایش گذاشته بود ...
اندامشم مثل نگار بود .. اما باور اینکه این دختر خود نگار باشه برام سخته ...
قدمی دیگه ای جلو رفتم ... زانومو روی تخت گذاشتمو سرمو جلو کشیدم ... صورتم مقابل نیمه ی سمت راست صورتش قرار گرفت ... از دیدنش دهنم باز موند ... اینکه .. اینکه نگاره !
یه لحظه چشم بستم اما .... با نشستن عطرش تو بینیم ... تمام حسهای مردانه ان که تو این مدت خاموششون کرده بودم ، بیدار شدن ..
پلک باز کردمو کمی خودمو جلو تر کشیدم ... اصلا باورم نمیشه .. این دختر .. با این سرو شکل .. نگار منه ؟!
یعنی تا این حد یراش آشتی کردنمون مهمه که حاضر شده از ارزش هاش بگذره ؟!
گاهم تو صورت معصومانه و غرق در خوابش چرخید ... دستم بی اراده به حرکت در اومد ... شصتم نوازش گونه رو صورتش نشست ... یه لحظه حس کردم پلکش پرید ... دقیق تر نگاهش کردم ... قفسه ی سینه اش بدون هیچ حرکتی ثابت و صامت مونده بود ..... خب .. این یعنی خرگوش کوچولوی ما بیداره و خودشو به خواب زده ...
منم بدم نمیاد یه کم شیطنت کنمو اذیتش کنم ... با دیدنش و نزدیک شدن بهش ، تمام دلگیری های این مدتو فراموش کردم .. در واقع نخواستم بهشون فکر کنم.. دلم میخواد کمی هم شده نیمه پر غرور وجودمو نادیده بگیرمو دلمو ببینم..
دوباره دستمو جلو بردمو در حالی که

1400/05/04 17:42

لبخند رو لبم بود با لحن پر وسوسه ای به حرف اومدم ...
- خب ... موش با پای خودش از سوراخ اومد بیرون ... حی و حاضر .. آماده ی سرو ...
نفس عمیقی کشیدمو پر احساس تر از قبل ادامه دادم ...
حالا که خوابه و از هوشیاری فارغه ، بهتره. منم یه سودی ببرم ... میشه خیلی راحت تصاحبش کرد .. بدون اینکه آب از آب تکون بخوره !
دستمو نرم روی صورتش کشیدم ... تمام صورتم لبخند بود ... فشار روی پلکهاش غیرقابل انکار بود ... از حالت چهره ی بامزه اشو حس ترس توی صورتش ، نتونستم بیش از این خردمو کنترل کنمو صورتمو به گونه اش چسبوندم ...
بی تامل خودشو منقبض کردو چشمهاشو باز کرد .. با چشمهای خندونم از فاصله ی دو سانتی خیره ی نگاه ترسیده اش شدم ...
- خب ... بالاخره بیدار شدی .. میشه بفرمایید مادمازل .. اینجا .. روی تخت من .. چکار میکنن؟
بدون ایکنه جوابمو بده خیره ی نگاهم شد ... نتونستم نگاه از چشمهای پر حرفو دلتنگش بگیرم .. شاید نگاهش مثل نگاه مادری باشه که سالها بچه شو ندیده .. دلتنگی به وضوح تو نگاهش پیدا بود ..
- اینجا چه خبره ؟ نگو که اشتباه اومدی واحد من !
باز بی جواب نگاهم کرد .. مردمک چشمهاش دودو میزدو صورتمو میکاوید ... دل منم لک زده بود برای کاویدن صورت ماهش. ... اما مگه این غرور بی حدو اندازه میذاشت ...
می کردمو جدی تر پرسیدم ...
- این چه سرو وضعیه نگار ؟ اینجا چکار میکنی ؟
با مظلوم ترین لحن ممکن جوابمو داد .. جوابی که بدجوری لرزه به تنم انداخت و آتیش زیر خاکسترمو روشن کرد ..
- دلتنگت بودم ... دیگه داشتم از بی نفسی میمردم ...

چشمامو بستمو دستامو مشت کردم... گردنمو بالا کشیدمو صاف نشستم ... سخت اینقدر نزدیکش باشی و بخوای دوری کنی ...
- تو منو چطور شناختی نگار؟
چشم باز کردمو کمی گردن خم کردم... بلند شدو مقابلم نشست ... رو زانو نشستو صورتش مقابل صورتم قرار گرفت.. دوباره تکرار کردم..
- تو منو چطور شناختی ؟ اصلا منو شناختی ؟ منو چی فرض کردی که میخوای با این سرو وضع از دلم در بیاری ؟ یعنی تو ذهنت من انقدر آدم شلی هستم ؟
اخم ریزی زینت بخش چهره اش شد ...
- حرف اینا نیست .... ناراحتی تو از من به خاطر بی اعتمادیم بود .... من بد کردم .. به معتمدترین آدم زندگیم شک کردم ... بهاشم اعتماد بی چون و چراست ... دلم میخواد دست تو دستت بذارمو چشممو ببندمو تا ته دنیا بهت اعتماد کنم.. حتی اگه مطمئن باشم زیر پام خالیه.. پرتگاهه ... ممکنه پرت بشم.. اما ایمان دارم وقتی دست تو رو گرفتم آسیب نمیبینم !
- میفهمی داری چی میگی ؟ من از این مردام که هر جا زنشون کم بیاره دست به دامن این لباسا بشه ؟!
با ابرو به لباسش اشاره کردم.. لحظه ای نگاه گرفتو لبشو گزید.. اما دوباره با

1400/05/04 17:42

نگاهی گستاخ تو چشمام خیره شد ..
- گفتم که ... میخوام اعتماد کنم.. میخوام باهات باشم .. تا ابد .. برای همیشه ... حتی به زور ..
لبخند کجی رو لبم نشست..
- به زور ؟!
مطمئن سر تکون دادو دستمو گرفت ..
- آره .. به زور ... به زور خواهشو به تمنای دل .. کی گفته فقط مردا میتونن به عشقشون بگن میخوامت ؟! ما زنها آدم نیستیم ؟ حس نداریم ؟ قلب نداریم ؟
نفسی گرفتو چشمشو بست.. سرشو پایین انداختو لب زد ...
- میخوامت کیان .. میخوام با تو باشم .... میخوام با من باشی ... میخوام تشکی باشم برای از بین رفتن خستگی هات ... میخوام بالشی باشم برای سرت ... نرمو دلپذیر.. که وقتی سر روش میذاری .. بجز خواب .. هیچی جلوی چشمت نیاد ... میخوام با تو به اوج برسمو هیچ بشم ... میخوام در خودت حلم کنی ... نیستم کنی .. اینجوری میتونم نفس بکشم .. اما اگه دوری کنی .. صد در صد نابود میشم !
دست زیر چونه اش گذاشتم.. سرشو بلند کردم ... تو نگاهش خیره شدم... آخرین حرفای عقلمو به زبون آوردم ...

1400/05/04 17:42

دو روز دیگه مدت صیغه تموم میشه ... قرار بود تو این دو ماه کارای عروسیمونو انجام بدیمو بریم سر خونه و زندگیمون ... اما با این وضعیتی که پیش اومد .. خیلی زود کارارو ردیف کنم کم کمش یک ماه میکشه !
- مهم نیست ... وقتی دلو جونو روحت با من باشه .. حالا ثبتش چند روز دیرتر بشه.. مهمه ؟
- به نظر تو مهم نیست ؟ تو دلت نمیخواست با شناسنامه ی سفید ...
با گذاشتن انگشتش رو لبم ساکتم کرد... مجبورم کرد سکوت کنمو خیره ی صورتش بشم..
- اون نگار تموم شد کیان ... تقاص دوری از تو خیلی بد بود ... نه اینکه فکر کنی این کارا تاوانمه.. نه ... تاوان نیست .. چون تو تاوان نیستی .. تو هدیه ای .. خود عشقی ... نفسمی .. هوای داخل ریه می ... من خودم اینو میخوام ... شاید زیاد فرصت نداشته باشیم ... نمیخوام از دستش بدم .. میخواد دو روز باشه .. میخواد دو ثانیه .. نمیخوام از دستش بدم... میخوام خودمو بهت ثابت کنم..
انگشتشو نرم بوسیدمو تو دستم گرفتم...
- ثابت کردی جونم.. ثابت کردی عمر کیان ... نمیخوام الان هوای باده تو سرت باشه و صبح که هوشیار شدی بگی چه غلطی کردم !
- من اهل باده و فراموشی نیستم .... شاید فکر کنی مستم ... ولی الان از هر وقتی هوشیار ترم ... میخوام با شوهرم.. با کسی که خداهم بودنمو باهاش حلال کرده باشم... گناهه؟
- نمیخوام اذیت بشی.. نمیخوام آزار ببینی ... نمیخوام فکر کنی به خاطر یه حس لعنتی کوتاه اومدم !
- تو فقط بگو منو بخشیدی ... بگو ازم دلگیر نیستی ... به بقیه اش کاری نداشته باش ... بیا دست به دست هم شروع کنیمو به سرنوشت ثابت کنیم ما باید با هم باشیم ... میتونیم باهم باشیم !
- به خاطر حرفای اون روزم اینارو میگی ؟
- کیان .. به چه زبونی بگم میخوام باهات باشم ؟ بس کن ... اگه منو میخوای کلید عقلتو خاموش کن.. این همه وقت به حرف عقلمون گوش کردیم چی شد؟ به کجا رسیدیم.. بذار یبارم شده. به حرف دلمون بریم .... هان ؟
پیشونی به پیشونیش چسبوندمو با دل و جون به پیشنهادش جواب مثبت دادم.. خودمو جلو تر کشیدمو به عقلم گفتم.. " خاموش باش "

نگار:

سرم روی بازوشه و نگاهم خیره به سقف...
یک ساعت از یکی شدنمون میگذره اما تو این یک ساعت هر دومون روزه ی سکوت گرفتیم.... نه من حرفی زدم ، نه اون ..
من از شرم و خجالت .. و اون ... نمیدونم دلیل سکوتش چیه .. اما نگرانم.. میترسم براش کم بوده باشم.. نکنه تو ذوقش خورده که هیچی نمیگه ؟!
فکر میکردم بعد از این اولین بار بهتر ادامه پیدا کنه .. اما این سکوت... تعبیرش ترس تو دلم میندازه ..
دستش تو موهام حرکت میکنه ، اما صدایی جز نفس ازش شنیده نمیشه ...
کمی سرمو حرکت دادم.. گردنم داشت خشک میشد... با تکون خوردنم به پهلو میشه و به صورتم خیره میشه

1400/05/04 17:43

..
صدای خش دارش گوشمو نوازش میکنه..
- خیلی اذیت شدی ؟
با تعجب نگاهش میکنم که ادامه میده ..
- از روبرو شدن با واقعیت زبونت بند اومد نه ؟ معلومه ... به خاطر اینکه منو راضی کنی از خودت گذشتی... حتما به زور تحملم کردی ... خیلی ناراحتم... از خودم دلخورم !
بالاخره به حرف اومدم...
- خیلی ناشی بودم؟ برات بس نبودم؟ کم بودم .. میدونم .. انقدر چشمو گوش بسته بودم که هیچی از این مسائل نمیدونم ... تو ذوقت خورد..
دستشو ستون بدنش کردو سرشو بلند کرد ... صورتش روبروی صورتم قرار گرفتو با نگرانی صورتمو کاوید ..
- چته تو ؟ چرا هذیون میگی ؟
قطره اشکی از چشمم سر خورد..
- نمیخوام چیزی بگم که ناراحت بشی .. منظورم به اون نیست .. اما چونکه با همه مدل دختری بودیو همه شونم در حد عالی بودن من برات کمم ... انقدر بی عرضه ام که حتی نمیتونم شوهرمو راضی کنم !
نمیدونم این دلگیری از چی شروع شد .. از سکوت یک ساعته اش یا عروس شدنم بدون اینکه مادری داشته باشمو نگرانم بشه .. اما هرچی بود.. بعد از اینکه یک ساعت از بهترین لحظه ی عمرم گذشت ، واقعیتو کوبید تو صورتم... اینکه اول باید کمی مطالعه میکردم تا بدونم چکار کنم .. حتی یه مشاوره هم نرفتم.. مثل احمقها فکرای فانتزی کردم ..
دستش صورتمو قاب گرفتو اخم صورتشو قاب کرد ..
- مزخرف نگو.. امشب قشنگ ترین شب عمرمه ... وصال به تو رو تو خوابمم نمیدیدم ، چه برسه به بیداری !
- پس چرا از اون موقع تا حالا ساکتی ؟ نمیخوام ترحم کنی و واقعیتو نگی .. خودم میدونم خیلی کمبود دارم.. راستشو بگو..
- حرفای احمقانه نزن ، خوشیمونم زائل نکن ... من اگه حرف نزدم به خاطر سکوت تو بود... حس کردم تبت خاموش شده و از کرده ات پشیمون شدی .. برای همین سکوت کردم که با خودت کنار بیای ... مگه مغز خر خوردم بخوام تورو با شیاطین زمین مقایسه کنم ؟ کی فرشته رو ول کرده به دیو چسبیده که من این کارو بکنم؟ نگار ... من امشب ... حسیو تجربه کردم که با هیچ کدوم از مسافرای هزارو صد رنگم تجربه نکرده بودم .. یه حس ناب .. یه حس شیرین .. مثل وقتی که اولین بار روی پاهات می ایستی .. پر از غرور ...پر از آرامش ... به دور از هر نگرانی .. اینکه این دختر زن منه.. مال منه .. قرار نیست فرداشو با یکی دیگه بگذرونه .. قرار نیست خنده ی تظاهری تحویلم بده .. دست یافتن به تو مثل دست یافتن به قله ی اورسته ... پر غرور و نابه ... سکوت من برای فکر کردن تو بود .. برای اینکه حس کردم کمی فکر کردن برات لازمه .. نه اینکه بخوام خودم فکر کنم.. یعنی با خاطره ای که تو برام ساختی دیگه نمیتونم به هیچی فکر کنم.. فقط فکر حول اون لحظه های قشنگ میگذره ... لحظه هایی که اگه تو نبودی.. هیچ وقت درکشون نمیکردم

1400/05/04 17:43

.. هیچ وقت لذت بودن با یه دختر نجیبو معصوم برام میسر نمیشد ..ممنونتم نگار .. برای همه چی .. برای عشقی که بهم دادی.. برای آرامشی که تو خونم تزریق کردی .. برای اعتمادی که
بهم داشتی .. برای همه ی معصومیتی که دو دستی تقدیمم کردی .. برای همه چی عشقم.. همه چی !
لبخند رو لبم برگشت.. حس زندگی تو وجودم زنده شد.. جریان خون تو تنم راه افتاد .. یک ساعته منتظر همین حرفا بودم.. من اعتراف کرده بودم .. حالا نوبت اعتراف اون بود تا دلمو محکم کنه و بهم این اطمینانو بده که اشتباه نکردم ...
- خیلی وقته زیر غذاهارو خاموش کردم .. حتما سرد شدن .. برم گرمشون کنم بخوریم..
دستشو جلوم گرفتو لبخند مهربونی زد ..
- شما چرا ؟ مگه کیانت مرده ؟ شما استراحت کن.. من گرمش میکنم
- اووو .. استراحت چیه ؟ مگه کوه کندم ؟
- کمتر از کوه هم نبوده...
با حرف پر کنایه و لبخند منظور دارش خجالت کشیدمو نگاه به. دستم دوختم ..
- اینجوری نگو ...
دست زیر چونه ام گرفتو مجبورم نگاهش کنم ...
- با اینکه وقتی خجالت میکشی لپات گلی میشنو آدم دلش میخواد گازشون بگیره .. اما بگم که اصلا نمیخوام سر این مسائل خجالت بکشی ... تو این مسائل لطفا پررو باش !
- تو که گفتی از معصومیتو خجالتت خوشم میاد ...
- آره .. ولی نه از حالا به بعد .. تو دیگه زن منی .. با هر احدوناسی سر این چیزا حجب حیا داشته باشی ، با شوهرت نداشته باش ... چون من آدم پر توقع و پررویی ام .. اوکی ؟
- چی بگم ؟
- هیچی نگو .. فقط مرتب این شکلی تو خونم ظاهر شو ...
با خنده ی بلندی از اتاق بیرون رفت ...
بلند شدمو دوش گرفتم .. لباس هایی که آورده بودمو برداشتمو پوشیدم ، خوبه فکر همه جارو کرده بودم ...
با دیدنم تو لباس قرمز رنگی که تا روی زانوم بودو یه خرگوش بزگ روش بود قهقه سر داد..
- خدایی عین همین خرگوشه هستی .. فقط موهاتم خرگوشی ببندی کامل میشی !
- مسخره ام میکنی ؟
- نه به جون خودم .. من عاشق قیافه ی خرگوشیتم .. دندون خرگوشی من !
با دهن باز نگاهش کردم... چه خوشحالم هست...
اگه میدونستم زودتر دست به کار میشدم .. میگن مردا فقط دو چیز براشون مهمه .. شکمشونو .... اه بس کن نگار.. این فکرا چیه ؟!
تا از فکرای ممنوعه بیرون بیام .. بعد از این همه وقت آشتی کردیم.. معلومه که خوشحاله !
با دیدن چهره ی متفکرم ابرو در هم کشیدو جلو اومد...
- چیزی شده نگار ؟ حالت بده ؟ .. درد داری ؟ میخوای بریم دکتر؟
دستشو گرفتمو با تعجب نگاهش کردم..
- چی میگی کیان ؟ من خوبم .. چرا اینجوری میکنی ؟
آخه میگن بعد از بار اول خیلی برای دخترا بدو یخته.. میگن خیلی درد میکشین .. خوشم نمیاد درد داشته باشیو تو خودت بریزی !
- چی میگی ؟ همه که مثل هم نیستن ... یکی واکنشش به درد

1400/05/04 17:43

زیاده و یکی هم کم.. یکی هم اصلا درد نداره ، اما انقدر. ترسیده که هر واکنشی تو بدنشو درد تعبیر میکنه !
لبخند دست روی موهام کشید ..
دانا و فیلسوفم برم .. یعنی شما نمیترسیدی و دردم نداری ؟!
- انگار دلت میخواد زور زورکی درد داشته باشما !
- غلط کرده اونی که بخواد تو درد داشته باشی .. حرف بیخود نزن .. بریم شاممونو بخوریم..
با خنده دستشو گرفتمو به آشپزخونه رفتیم ...
با اشتها و تعریف و تمجید و البته خیلی تند شامشو خورد .. و بدون اینکه به من فرصت بده دستمو گرفت...
- خب دیگه شاممونم خوردیم.. پاشو بریم
- اوا .. کجا بریم ؟ من هنوز نخوردم !
منتها الان داری فکر پیچوندن منو میکنیو خیلی وقته بجای خوردن داری با غذات بازی میکنی .. پاشو بسه دیگه ..
- خیلی خب .. بذار ظرفارو جمع کنم..
- لازم نکرده.. باشه برا صبح
- پس بذار غذاهارو بذارم یخچال.. خراب میشن...
- ای بابا .. باشه .. فقط زود باش .. سریع
- چشم قربان امر دیگه ؟!

1400/05/04 17:43

زبون نریز کارتو بکن .. منو منتظر نذار که مزه ات بدجوری زیر دندونم رفته ...
- ببخشیدا ... جسارتن خوش اشتها هم هستین انگار..
- زود باش نگار .. من صبرم کمه ...
- بعله ...میبینم ...
پشتمو بهش کردمو ظرف خورشتو توی یخچال گذاشتم.. هنوز در یخچالو نبسته بودم که بین زمینو هوا معلق شدم .... رو دستش بلندم کردو به سمت اتاق رفت
.- هی به زبون خوش میگم حالیت نمیشه دیگه... باید به زور ببرمت
- چکار میکنی دیوونه ؟ منو بذار زمین ..
- یه لحظه صبر کن.. الان رو تخت فرود میای ...
تا به خودم بیامو بفهمم چی گفت ، فرود که چه عرض کنم.. روی تخت سقوط آزاد کردم ....


دو روز خیلی سریع گذشت ... دیروزو کلا تو خونه و باهم بودیم.. یه قول کیان استفاده از لحظه ها.... امروزم به بیرون و گشتو یه کم خریدو در آخر شام بیرون گذشت...
خوشحالم... احساس آرامش میکنم.. حس خوبیه ... قدمهامو محکم روی زمین میذارم تا نیوفتم.. تا زندگی کله پام نکنه ... سعی میکنم جاافتاده تر به دنیا نگاه کنم... مثل همه ی زنها که بعد از عروسیشون رفتارشون تغییر میکنه.. دیگه دمخور مجردها نمیشنو با متاهل ها میگردنو میخوان ثابت کنن دیگه خانوم شدن !
درسته.. در حقیقت همینه... وقتی به چشم میلینی که چقدر باعث آرامش همسرتی .. وقتی میفهمی وجودت چقدر مثمر ثمره ... وقتی میبینی فاصله ی ناچیز بین دستهات برای مردت دنیایی می ارزه ... اون موقع ست که حواستو جمع میکنی قدمهای بعدیتو محکمترو بهتر برداری ... تا نشون بدی نه تنها آرامبخش .. بلکه یه تکیه گاه محکمی !
کی گفته فقط مردا میتونن تکیه گاه باشن؟
یعنی زنها ... با همه از خودگذشتگی هاشو استوار بودنش نمیتونه تکیه گاه باشه !
به نظر منکه میشه ... وقتی با سخت ترین شرایط تو روی شوهرش لبخند میزنه تا درد پشت لبخندشو مردش نبینه ... وقتی با دیدن خستگی مردش خستگی خودشو فراموش میکنه تا خستگی از تن مردش بیرون ببره .. وقتی بغض و ناراحتی هاشو تو دلش میریزه تا مردش عذاب نکشه ... اینها بجز تکیه گاه بودن چی میتونه باشه ؟!
دیدم به دنیا پخته تر شده ... در واقع ترسم از نبود کیان باعث شد دنیارو بهتر بررسی کنم ... میخوام تکیه گاه شوهرم باشم ... میخوام انقدر آرامش به روحش تزریق کنم که تو اوج عصبانیت ، با دیدن من آروم بشه ... مثل مورفین !
با نشستن دست گرمش روی دستم از فکر بیرون میان... لبخند گرمی به ابروهای گره خورده اش زدم که با اشاره پرسید چی شده ؟
- هیچی .. دارم به اینکه وظایفم در قبال شوهرم چیه فکر میکنم !
لبخند شیطنت باری روی لبش نشست ...
- فکر نداره قربونت برم... برات کلاس خصوصی میذارم ، وظایفتو مو به مو بهت گوشزد میکنم ... شما فقط قول بده حرف گوش کن باشی !
منظورشو

1400/05/04 17:44

گرفتمو لبامو روی هم فشردم تا خنده ام نگیره و رو نبینه ...
- شما نمیخواد خودتو به زحمت بندازی ... لازم باشه کلاس آشپزی و سفرا آرایی و از این کلاسهایی که برای کدبانو بودن لازمه میرم..
اخم شیرینی کردو زیر چشمی نگاهم کرد..
- کد بانو میخوام چکار ؟ شما به اصلش بچسب.. من قول میدم بهونه ی فرعی جاتو نگیرم... بهتره تک بانو باشی بجای کدبانو.. بانو !
خنده ی ریزی کردمو به خیابون نگاه کردم ....
ماشینو تو پارکینگ پارک کرد ... و من برای آخرین بار به ساعت نگاه کردم...
یک ربع به دوازده بود... یعنی فقط یک ربع دیگه فرصت داشتیم ...
امشب شب آخره ... ساعت دوازده تموم میشه ...
از ماشین پیاده شدیم... دستش دور کمرم حلقه شدو سرش روی سرم...
تو آسانسور با لبخند خیره ی نگاهم شد... نگاهی که دلهره داشت.. با اینکه به کیان مطمئنم.. اما گاهی .. کمی ترس ... حجله نشین دلم میشه و خون به دلم میکنه ....
جلوی واحد ایستادم... درو باز کرد ... هفت دقیقه مونده .... دستش هنوز دور کمرمه ... خواست امشبم همراهش باشم... قدم اولو برداشت.. اما قدم من از زمین فاصله نگرفت ...
با تعجب نگاهم کرد..
- چرا نمیای ؟
- کیان ...
- جون دل کیان ؟
انقدر با احساس گفت که ناخواسته بغضم گرفت..... و ناخواسته تر قطره اشکی روی گونه ام سر خورد ...
سرش روی صورتم خم شدو نگاهش نگران تو صورتم چرخید ...

پرده ی اشکو کنار زدمو لب باز کردم...
- کیان ... دیگه وقتی نمونده !
گیج نگاهم کرد..
- یعنی چی وقتی نمونده ؟ مگه چی شده ؟
ساعت گوشیمو نگاه کردمو تو صورتش خیره شدم...
- سه دقیقه مونده به دوازده .... دوازده من باید برم !
دقیق نگاهم کردو جدی پرسید..
- امروز فیلم یا کارتون سیندرلا دیدی؟
با چشمهای درشت نگاهش کردم..
- نه ! چه ربطی داشت...؟
- د منم همینو میگم.. چه ربطی به ساعت داره ؟ مگه تو سیندرلایی که از ساعت دوازده میترسی و اشکت راه افتاده؟
با حرص دندون رو هم فشردم...
- نخیر عزیز من... اما مهلت صیغه مون ساعت دوازده تمو میشه ...یعنی بهت نامحرم میشم !
با ابروهای بالا رفته چند لحظه نگاهم کردو با شک پرسید..
- یعنی نامحرم بشی نمیای تو؟
- نه !
- چه جواب قاطع ای ... بسیار خب ... پس بد نیست فعلا یه دعوا کوچولو داشته باشیم....
تا بخوام ابرو در هم گره بزنمو بفهمم منظور حرفش چیه ، سرشو جلو آوردو نفسمو گرفت ... یک لحظه نگاهم ، نگاه سبز سرخ رنگشو شکار کردو بعدش .. به موازات بسته شدن چشمهاش .. چشمهای منم بسته شد .... دستش دور کمرم سفتر شد ... داشتم به خلاء آغوشش عادت میکردم که یاد زمان افتادم ... یه طرف دل بودو دل نکندن.. یه طرف دین بودو توبیخ عقل .... سریع به خودم اومدمو سرمو عقب کشیدم ... کمی ممانعت کرد ، اما بالاخره

1400/05/04 17:44

کوتاه اومدو فاصله گرفت ....
به ساعت نگاه کردم... دقیقا دوازده بود ....
به چشمهای خمارش نگاه کردم.. خواستم حرفی بزنم که مچ دستم اسیر دستش شد...
- بیا تو !
- چکار میکنی کیان؟ مهلت صیغه تموم شد.. یعنی از این لحظه نامحرمیم .. نمیشه !

1400/05/04 17:44

به درک که تموم شد.. تو که برای من تموم نشدی .... بیا بریم زنگ بزنم بی بی دوباره بخونتش .. نمیذارم بری
- اوا .. چرا مثل بچه ها لج میکنی ؟ نمیشه .. بشه هم فعلا من نمیخوام.. دو روزه باهمیم.. بسه ، بذار امشبو جدا باشیمو به برنامه هامون فکر کنیم ... زشته زنگ بزنی آخر شبی به بی بی !
- خب بیا.. میگردم از نت سرچ میکنم
- بعد کی بخونه؟
- خودم !
- شما مبلغ دینی ؟ جلو دار مسجدی ؟ روحانی هستی ؟ پیرغلام مجلسی ؟ نمیشه .. نمیتونی .. اگه یه حرفو اشتباه بگی باطله.. درست نیست.. منم خوشم نمیاد روزه ی شک دار بگیرم !
- پس چکار کنیم؟
- هیچی .. مثل یه بچه ی خوب ، برو بخواب !
- بچه... هان؟
- آره دیگه .. با این رفتارات که فرقی با بچه نداری !
- باشه .. من بچم.. تو هم همبازیمی ... حرفم حالیم نمیشه .. بیا بریم ببینم !
- چکار میکنی کیان ؟ یه کم خویشتن دار باش ... برو بخواب .. صبح حرف میزنیم
- د لامصب .. من بدون تو خوابم نمیبره !
مظلوم ترین لحن ممکن جوابشو دادم....
- منم !
- قربونش برم.. پس انقدر بهانه نگیرو بیا ..
- نمیشه کیان .. نا محرمی ... بس کن دیگه !
- خب حالا.. دادت برا چیه ؟ اصلا نخواستم... برو خودتو قایم کن تا زمان عروسی .. خوبه ؟ .. منکه میدونم میخوای گروکشی راه بندازی !
- گرو کشی چیه ؟ باز میخوای یه بحث تازه راه بندازی ؟ ندیدی تو طول راه ساکت و ناراحت بودم.. فکر کردی من خوشحالم ؟ منم بدون تو خوابم نمیبره ... اما فعلا چاره ای نیست.. من احتیاج به فکر دارم ... تو هم همین طور ...
- من بجز تو فکری ندارم...
- منم .. ولی چاره چیست ؟ نصفه شبی عاقد از کجا گیر بیاریم ؟ در ضمن.. من احتیاج دارم یه کم فکر کنم . دلم نمیخواد صیغه ای بمونم... من قراره زنت باشم.. برای همیشه ... الانم نه تو حال خوبی داری برای حرف زدن ، نه من ...برو بخواب .. اصلا .... شاید بهتر باشه همون زمان عروسیمون عقد کنیم...
- تازه میخوای فکر کنی ؟ به چی ؟ داری نامردی میکنی نگار.. مزه تو انداختی زیر دندونمو حالا پا پس میکشی ؟ من از همین الانم دلتنگم !
- این حرفارو نزن ... بذار بریم بخوابیم ، صبح حرف میزنیم.. باشه؟
به اجبار باشه ای گفتو با ابروهایی گره خوردخ به واحدش رفت ... تو دلم دعا کردم چیز خاصی نشه و باز بحث پیش نیاد ....
نمیدونم ساعت چنده .. اما صدای گوش خراش زنگ مجبورم کرد چشمامو باز کنم...
دست به چشمام کشیدمو از چشمی در نگاه کردم... کیانه ... درو باز کردمو خمیازه کشیدم...
- سلام ، صبح بخیر ... مگه ساعت چنده اومدی بیدارم کنی؟
نگاه غمگینشو به صورتم دوخت...
- هشت..
- هشت ؟ چرا انقدر زود؟ چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ نکنه دیشب حالت بد شده... نگا رنگ و روتم پریده !
کنارم زدو وارد خونه شد...
- آره.. حالم خوب نیست... از

1400/05/04 17:44

وقتی خودتو ازم منع کردی حالم بده .... تا صبح بیدار نشستم تا بیامو دوباره محرمم بشی

با این حرفش تازه پی به وضعیتمون بردم... تازه یادم افتاد دیگه محرمم نیست...
دستی به موهای سرم کشیدمو خجالت زده به سمت اتاقم رفتم.... روسری سرم کردمو مانتو پوشیدم...
صورتمو شستمو پیش کیان رفتم.. با دیدنم تعجبش بیشتر شد...
- نگو که میخوای جلوم حجاب بگیری !
- چرا نگم؟ نامحرمی دیگه ...
- من شوهرتم !
- بعله.. شوهرم بودی .. اما فعلا نامحرمی ..
- نگار انقدر این حرفو نزن ، قاطی میکنما !
- تو الان حالت خوب نیست اعصاب نداری ، بذار چایی دم کنم ، صبحانه بخوریم خوب میشی..
موقع خوردن صبحانه مدام با اخم نگاهم میکرد... در آخر طاقت نیاوردمو خیره تو نگاه دلگیرش شدم..
- چته کیان ؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟
- چجوری؟
- با اخم .. با دلخوری ... با طلبکاری ..
- چونکه ازت توقع نداشتم
- چه توقعی ؟
- چرا دیروز نگفتی مهلت صیغه داره تموم میشه؟
- چون فکر نمیکردم تاریخشو فراموش کنی !
- یادم بود.. تا اون شب یادم بود ، ولی از اون شب به بعد .... فقط هرچی تو ذهنم بود تو بودی !
خجالت کشیدم... شایدم کمی ترسیدم.. از اینکه بی پرده داشت به چیزهایی که بینمون گذشته اشاره میکرد .. و چه اشاره ی واضحی .. کاملا داشت موضوعو باز میکرد ..
- نگار.. توقع نداشتم گرو کشی کنی .. تو که میدونی من چقدر میخوامت ... مزه ات که زیر دندونم رفتو بد عادت شدم جاخالی دادی ؟!
- مگه من فسخش کردم ؟ قرار بود تا دوماه کارامونو بکنیمو فردای روزی که مدت صیغه تموم میشه ، یعنی درست امروز.. عقدو عروسی کنیم.. خودت کشش دادیو کارارو انجام ندادی !
لبخند مرموزی رو لبش نشست..
- پس بگو .. خانم میخوان تلافی کنن ، وگرنه حرف اینکه صیغه رو چطوری بخونیمو باید فلانی بخونه و این حرفا همه بهانه ست.. کشکه ... میخوای منو تنبیه کنی که چرا باهات قهر کردمو کارارو نکردم !
اخم کردمو جدی نگاهش کردم..
- بحث قهرمون تموم شد .. لطفا دیگه در موردش حرف نزن ... من دیشب تا صبح فکر کردم ... نمیگم دیشب برای خوندن صیغه بهانه نیاوردم.. راست میگی بهانه آوردم ، ولی واقعا دلم میخواد یکی که بارها خونده و وارده بخونه ، نه منو توئه ناوارد .... گذشته از اون.. دلم میخواست فکر کنم.. به آینده مون.. به اینکه آخرش چی میشه .. من دیشب به همه چی فکر کردم ... دلم نمیخواد مثل یه قرار داد تمدیدی باشم ... قرار دادی معتبره که براش ارزش قائل باشیو سعی کنی تو مدتی که باید به اتمامش برسونی و طبق اون پیش بری .. نه اینکه همیشه دلت قرص باشه که وقت برای تمدید هست!
- پس ترسیدی... میترسی صیغه کنیمو از زیر بار عقد شونه خالی کنم!
- مگه تو به زور به من دست زدی که من

1400/05/04 17:44