میخوام از اون شب بگن... تو داری اشتباه میکنی ... اونچه که تو دیدی و شنیدی یه بخشی از ماجراست... تو از ماجرای اصلی بی خبری .. اما با حماقتو دادو فریاد میخوای همه چیو خراب کنی !
- مودب باش .. من بهت اجازه نمیدم توهین کنی !
- چطور تو توهین میکنی منعی نیست ؟ من بگم حرومه ؟ ... انگار راست راستی از قماش متظاهریو من در مورد اشتباه میکردم !
به نگاه مطمئنش نگاه کردمو با فرو دادن آب گلوم ، سعی کردم خشمم فرو بدم..
- باشه ... حق با توئه .. سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم... فقط.. تو هم اگه حرفی داری سریع بگو.. حوصله ی مقدمه چینی ندارم... آخرشو اول بگو..
تو چشمام خیره شدو با جوابش غافلگیرم کرد..
- زن باباشم !
چشمام گشاد شدو نگاهم میخ صورتش.... اینکه خیلی جوونه ... مگه میشه ؟ با دیدن بهتم پوزخندی زدو ادامه داد..
- تعجب کردی نه ؟ خواستی اصل موضوعو بدونی ... من زن بابای کیانم.. شیش ماهی میشه که صیغه ی باباش شدم ، اول به اجبار ، ولی بعد دیدم مرد خوبو قابل اعتمادیه ... بهش وابسته شدم.. نمیگم علاقه مند ، چون هنوز این اتفاق نیوفتاده ، اما بهش وابسته شدم.. به حضورش ، به کمکهای همیشگیش ... به مهربونیش ... خب من خیلی کوچیک بودم که پدرمو از دست دادم.. شونزده سالم بود که به یه آدم عوضی شوهرم دادن... بعد از چند سال شکنجه دادنو کتک اساسی خوردن ، تونستم ازش طلاق بگیرم.. چندشالی میشه.. تو این مدت همه کاری کردم .. هرکاری که بشه شکممو باهاش سیر کنمو دوباره سربار مادرم نشم... اونم پیرو مریضه.. وضع مالی خوبی هم نداریم... خودم باید گلیممو از آب بیرون میکشیدم.. تا اینکه با پدر کیان آشنا شدم... صیغه اش شدم... به مدت یکسال... بعد چهار ماه دیدم همون مردیه که میتونم بهش اعتماد کنم ، میتونم بهش تکیه کنمو قدر همه ی خستگی های عمرم در کنارش استراحت کنم.. دلم خواست کاری کنم تا برای همیشه حفظش کنم.. تعارف که نداریم... بهتر ازاون گیرم نمیاد.. اصلا عمرا یکی مثل اون بیاد طرفم.. حالا که شانس بهم رو کرده .... نخواستم از دستش بدم... شرط کرده بود بچه دار نشیم... منم نمیخواستم .. اما وقتی دیدن تنها طنابی که اونو برام حفظ میکنه همینه .. بهش چنگ زدم... اما افسوس که اون فقط زن اولشو دوست داره و تنها کیانو به فرزندی قبول داره... بچه مو نمیخواد.. گفته باید سقطش کنم.. فکر کن ... با چه ذوقی به همسرت بگی حامله ای و اون بجای اینکه خوشحال بشه ، عصبانی بشه و سرت داد بزنه که باید از بین ببریش .... داغون میشی ...
نفس عمیقی کشیدو اشکاشو با. سر انگشتاش پاک کرد .. دستمالی بهش دادمو زیر لب تشکر کرد .. با نگاه به زمین ادامه داد..
- نمیخوام بچه امو از بین ببرم.. اون برگ برنده ی من تو این
1400/05/04 17:38