رمان های جدید

611 عضو

گفتم:من:ارههههههه خيلي.ممنون ازاين که به زوربهم صبحونه دادي.الان احساسه پيروزي ميکني؟اخه مگه من چي کارت کردم که هي به پروپام ميپيچي.ولم کن ديگه خسته شدم.خسته شدم ازاين زندگي از تو ازخودم ازهمه چيز..ولممم کنن.ميفهمي...اينو گفتمو شروع کردم به گريه کردن اونم يک چندلحظه بعدازاتاق رفت بيرون..رفتم دراتاقوقفل کردم حوصله ي هيچکسونداشتم..صداي بچه هااومد:نفس:ميشادروبازکن ديوونه..چت شده تو؟من:نفس تنهام بذاريد ميخوام تنهاباشم..نفس :باشه عزيزم براي ناهار بيا..ساعت دوبودکه باصداي شکمم ازخواب بيدارشدم..دره اتاقو بازکردم ازپله هارفتم پايين..همه داشتنtvميديدن..نفس:بالاخره اومدي بيرون..من:گشنمه غذاداريم..ميلاد:اره بابامگه اين اتردين گذاشت مادرست غذابخوريم هي ميگفت واسه ميشاهم نگه داريد..بانگاهم ازاتردين تشکرکردمو رفتم تواشپزخونه غذاخوردم..يکهونفس شيرژه زدرومو گفت:نفس:بيا عکسات اون عکسه توکمد خيلي باحال شده..من:کي گرفتي؟نفس:ساعت11بود رفتيم باسامي گرفتيم...يک نگاه به عکسا کردم خيلي قشنگ شده بودن مخصوصاعکس تکي هام با اون عکسه توکمد..اونو شاستي کرده بودن به اندازه ي50در70 سياه سفيد..رفتم رومبلا نشستم که اتردين پاشد رفت تواتاق فهميدم ازدستم ناراحته خداييش خيلي بدباهاش حرف زدم ولي خب غرورم نميذاشت برم منت کشي به خاطرهمينم بيخيال شدم..قرارشدبانفسوساميو اتردين غروب بريم براي خريدتخت و.....

1400/06/09 16:23

نفسميشا-پس مياييد ديگه؟من-اره حتماساميار كه با اتردين روي مبل نشسته بودو درباره ي عكسا حرف ميزد ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم كفم بريد چه هيكلي داشت بيشعور همشم توش نيم تنش لخت بود از خود راضي!ساميار-كجا ميخواييم بريم؟من كه اصلا روم نميشد تو چشماش نگا كنم ولي اگه تابلو بازي درميوردم خيلي سه ميشد بچه ها هم ميفهميدنمن- ميشا اينا ميخوان برن تخت خواب بگيرن گفتن ماهم بريمميشا-اره اخه سليقه نفس خوبه ميخواستم ازش كمك بگيرمسامي-نفس يه دقيقه بيااتردين از روي مبل بلند شدو من جاشو پيش ساميار گرفتممن-ميشنومسامي دوباره اون لبخند كزاييش رو كه از وقتي بچه ها اومده بودن هي ميزرو تكرار كردسامي-مگه مامانت نگفت زياد اينور اونور نريهمچين عصبي نگاش كردم كه لبخندشو جمع كردسامي-يادم نبود كه گفتش عصبي هم ميشي نبايد دوروبرت بپلكممن-به تو چه من با ميشا ميرمسامي-خودت ميدوني اصلا به من چه برو بعدش بيا از كمر دردو دلدرد بميربعدش خيلي ريلكس بلند شد رفت تو اشپزخونه اين چرا يهو اينقدر بي تفاوت شدش به من چه يه ساعت با بچه ها گفتيمو خنديديم بعدش ميشا گفت بريم اماده بشيمسامي-ميشا من نميام نفسو اگه دوست داري بردار ببرميشا هم يه ايشي گفتو رفت از رفتارش خندم گرفت اومد پيشم واستاد گفت-عجب شوهر بيشعوري داريامن-خفه شو شوهر خودت بيشعورهميشا-نخير مال تو بيشعورهمن-ميگم ميشا توهم شوهر واقعي داشتن به سرمون زدهبا اين حرفمدوتايي زديم زير خندهشقايق- به چي ميخنديد بگيد منم بخندمموضوع ر براي شقايقم تعريف كرديمو اونم كلي خنديدمن-شقي بريد لباس بپوشيد تو با ميلادم بياييدشقايقم موافقت كردو رفتيم اماده بشيم رفتم تو اتاقمو كلي به خودم رسيدم ولي تا خواستم در اتاقو باز كنم قفل بود چند بار دستگيره رو تكون دادم كه صداي سامي از پشت در بلند شدسامي-بابا پدرشو در اوردي قفله زياد به خودتو در فشار وارد نكنمن-باز كن درو ببينم الان بچه ها ميرنسامي-من نميرم تو هم لازم نكرده با اين وضعيت بريبا عصبانيت گفتم-كدوم وضعيت؟اخ اخ سوتي دادم از همين پشت درم ميتونم لبخند كذاييش رو حس كنمسامي-خودت بهتر ميدوني الانم برو مثل يه دختر خوب استراحت كنمن-درو باز كن ساميديگه جواب ندادشقايق-اا ساميار پس چرا نفس نيومدمن-شقايق اين منو دوباره اين تو زنداني كردهميلاد-داداش چرا اينو اين تو زنداني كردي اخهسامي-ضررش رو كه نميخوام درضمن خودش بهتر ميدونه شما بريد من ميدونم اين اگه بياد برگرده تو خونه پدرمون رو درمياره شما بريد من پيشش ميمونممن-چي چيو شما بريد من اماده شدمسامي-تقصير خودته ميخواستي اماده

1400/06/09 16:23

نشيديگه امپر چسبوندم تقصير خودمه كه بهش رو دادم واقعا من چرا باهاش اينطوري رفتار ميكنم مگه دوست پسرمه يا شوهرو نامزدمه يا باباو دادشمه كه انقدر باهاش صميمي برخورد ميكنم اون يه پسر غريبه اس كه دوسال با من همخونه اس نه اون موندنيه نه من با صداي بلند تقريبا دادزدممن-تو چيكاره ي مني كه بهم ميگي كجا برم كجا نرم نامزدمي شوهرمي بابامي دادشمي دوست پسرمي كه بهم دستور ميدي باز كن اين در لعنتي رو مگه من عاشق سينه چاكتم كه هر چي بگي گوش كنم خوب گوش كن اقاي ساميار مهرارا شما فقط باعث خطخطي كردن شناسنامم شدي نه چيز ديگه شنيدي؟يه هو در محكم باز شدساميار-بهت رو دادم پرو شدي اصلا برو به جهنم برو بعدش بيا از درد بمير فكر كردي عاشق چشمو ابروتم بهت ميگم نرو نخير حوصله اينكه يه جنازه رو دوشم بكشمو ندارممن-درست حرف بزناساميار-برو كنار بزار باد بياد من هرجور دوست داشته باشم حرف ميزنممن-از بس كه بي فرهنگيساميار-پس بچرخ تا بچرخيممن-خوش گذشت فقط مراقب باش از سرگيجه پرت نشي ته درهبعدم رفتم بيرون سمت ماشينمو به نگاهاي متعجب بچه ها توجهي نكردمو داد زدممن-ميشا من ميرم همون مركز خريده كه با هم رفتيم رو تختي گرفتيم مي خواي بياي سريع پشت سرم راهبيوفتيدسوار ماشين شدمو راه افتادم ميشا با اتردين پشت سرم راه افتادن ولي شقايقو ميلاد نيومدن فكر كنم موندن پيش ساميار پسره ي هركول اخيش خيلي وقت بود بهش نميگفتم هركولااا دلم خنك شد اون سري زندانيم كرد بس بود گوشيم زنگ خورد ميشا بودمن-بلهميشا-ديونه اون چه كاري بود كردي؟بي توجه به سوالش گفتممن-من ميرم جايي شما اين چهار راهو بپيچيد سمت راست مستقيم بريد ميرسيد به فروشگاه خواهشا دنبالمم نياييدبعدم قطع كردمو رفتم سمت عروسك فروشي .....ميشامن نميدونم نفس چرا يهوقاطي کرد...امروزچندومه؟من:اتردين امروزچندومه؟اتردين:27م.چه طورمگه...من:هيچي..خاکتوسرم حالافهميدم چراهي اين سامي به نفس ميخنديدونميذاشت بيادبيرون..نفس خاک عالم توسرت بندواب دادي....اخه نفس دقيقابعدازمن بودبه خاطره همين روزشوميدونم...بيچاره نفس چه قدر زجرکشيده..سامي ميکشمت پسره ي پرووو...داشتم همينجوري تودلم به سامي فحش ميدادم که اتردين گفتاتردين:ميشارسيديم نميخواي پياده شي؟من:ا.چه سريع.بريم.بااتردين پياده شديم داشتم واسه خودم جلوجلوميرفتم که اتردين دستموگرفت يعني که وايساباهم بريم...اين عادتمو ازبابام به ارث بردم.اخه هروقت ميرفتيم خريدبابام واسه خودش جلوجلوميرفت مامانمم غرميزد..اتردين:خانم وايساباهم بريم..شونه هاموانداختم بالاوراه افتاديم..همه به منواتردين همچين نگاه

1400/06/09 16:23

ميکردن که نگو..من:اتردين لباسم بده؟اتردين متعجب گفتاتردين:نه چه طور؟من:اخه همه ادمويکجوري نگاه ميکنن..اتردين خنديدوگفتاتردين:مگه هرکي بدنگاهت کرديعني بدشدي؟شايدچون خوب شدي دارن نگاهت ميکنن..عشقممممن موندم ازاين عشقم اتردين که يک گروه دختر که داشتن بانگاهشون اتردينو ميخوردن ازکنارمون ردشدن..اهان تازه فهميدم.اي اتردينه زرنگ...داشتيم همينجوري ازکناره مغازه هاردميشديم که يک روتختيه اس نظرمو جلب کرد..دسته اتردنوکشيدممن:اتردين بيابريم اينجاببينيم غضيه چندچنده..يک روتختيه قرمزمشکي بودکه يک طرحم روش داشت..باحال بود.اتردينم تاييدش کرد وگرفتيم..600توماني اب خورد البته اتردين ميخواست حساب کنه که من نذاشتم ..دوست نداشتم اون حساب کنه..يکم که گشتيم اتردينم يک روتختيه سفيدمشکيه ساده گرفت..به پاي روتختيه من که نميرسيد..بعدازگرفتنه روتختي ها قرارشدبريم خونه بعدابانفس وسامي بريم تخت ببينيم....توراه اتردين نميدونم چرااروم ميرفت.من:اتردين باواژه اي به اسمه گازاشنايي داري؟بابادهنم بوجوراب گرفت!گرسنه امه..اتردين بدون حرف سرعتشوزيادکردساعت8بودکه رسيديم خونه..همين که دروبازکردم سامي گفت:نفس کو؟من:مگه نيومده؟گفت ميره يکجايي.نگفن کجا..سامي گوشيشوبرداشت ورفت تواتاق...شقي پريد روم تاببينه چي خريدم..نفساز بيمارستان اومدم بيرون واقعا روحيه ام عوض شد اين بچه ها رو ديدم سوار ماشين شدمو رفتم سمت خونه ساعت ماشينو نگا كردم 10 بود گشنم بود مسيرمو عوض كردمو اولين فست فودي رو كه ديدم نگه داشتم رفتم تو يه ساندويج با نوشابه سفارش دادم تا غذامو بيارن يه نگا به گوشيم كه رو سايلنت بود كردم اوه اوه 30 تا ميس كال از يه شماره ناشناس10 بيستايي هم از شقايقو ميشا داشتم رفتم تو اس ام اسا كه اونا هم دسته كمي از ميس كالا نداشتن اول اس ام اس اون شماره ناشناس رو باز كردم نوشته بود(نفس كجايي؟)بعدي(نفس منم سامي دختر گوشيتو جواب بده) بعدي(بهت ميگم گوشيتو جواب بده) كم كم اس ام اساش بوي تهديد ميگرفت (يا همين الان گوشيتو جواب ميدي يا فاتحه ي خودتو ميخوني چون اگه گيرت بيارم ميكشمت) بعدي(اگه گيرت بيارم پدرتو در ميارم پس مثل بچه ادم جواب بده اون لامصبو) يه سري ديگه هم بود كه از خوندنش پشيمون شدم با اين حساب فكر كنم برم خونه حسابم با نكيرو منكر باشه همون موقع گوشيم تو دستم ويبره رفت يا به قول ميشا بندري زد از همون شمار ناشناسه يا همون ساميار بود ( براي بار اخر ميگم اگه اون ماسماسكتو جواب دادي كه هيچ وگرنه اگه پيدات كنم كاري ميكنم از زندگي كردن سير بشي تو بالاخره ميايي خونه ديگه) همون لحظه گوشيم

1400/06/09 16:23

زنگ خورد ساميار بود خدايا جواب بدم ندم ولش كن جواب بدم فكر ميكنه ازش ترسيدم بيخيال گوشيمو پرت كردم تو كيفم صبر كردم تا سفارشم اماده بشه بعد اوردن سفارشم ريلكس شروع كردم به خوردن خوردنم كه تموم شد رفتم پول غذاهامو حساب كردمو مثل يه بچه ي خوب راه افتادم سمت خونه تا برسم ساعت يازدهو نيم شده بود يه لحظه ترسيدم نكنه واقعا بلايي سرم بياره اگه خونه رام نده يه چي ميگي نفسا غلط ميكنه رات نده پسره ي هركول در حياطو با كليد باز كردمو ماشينو اروم بردم بعدم اروم درخونه رو بازكردمو رفتم تو با صداي در همه برگشتن سمت من منم پرو يه سلام گفتمو اصلا به يه جفت چشم خاكستري تيره كه مثل يه شير اماده حمله بهم خيره شده بود توجهي نكردم خواستم برم تو اتاق كه شيره غرش كردسامي-تا حالا كدوم گوري بودي؟ اون لامصبو چرا جواب ندادي ؟همچين دادزد كه تمام شيشه هاي خونه فكر كنم لرزيد پسره ي بيشعور به چه حقي با من اونطوري حرف ميزنه صدامو بردم بالامن-حواست به حرف زدنت باشه هاساميار-ميبينم دير اومدي خونه زبونتم دومتر درازه اگه حواسم به حرف زدنم نباشه چي ميشه اونوقت؟من-دير اومدم كه دير اومدم زبونمم درازه كه درازه ميخوام ببينم فضولوش كيه درضمن اگه حواست به حرف زدنت نباشه ميشه اون كه نبايد بشهسامي اومد نزديك تر يه قدم ناخدا گاه گذاشتم عقب چشماشوقفل كرد تو چشمام مثل شير نر با شير ماده بوديم چشما همرنگ قفل شده رو هم صداي نفسا بلند قدما هماهنگ يكي اون ميومد جلو يكي من ميرفتم عقبسامي- تا حالا كجا بودي؟لحنش از قبل بهتر شده بود ولي هنوزم خشن بودمن-به تو مربوط نيستسامي-كدوم گوري بودي كه اون ماسماسكو جواب نميداديمن-يه جاي خوب.رفته بودم...ميخواستم بگم رفته بودم بيمارستان كه سامي دوباره قاطي كردو پريد وسط حرفمسامي-كه يه جاي خوب اره بقل كدوم اشغالي بودي كه اون هه ميس با اسو نديدي هان چشم مامان باباتو دور ديدي بيچاره اونا كه به تو اعتماد كردن نميدونن .....پيش خودش چه فكري ميكرد اصلا به چه حقي همچين فكري ميكرد بقيه حرفش با سيلي كه خوابوندم تو صورتش ناتموم موند داد زدم با تموم وجودم داد زدممن-فقط دهنتو ببند فهميدي اون ذهن منحرفتو درست كن متاسفم متاسفم بابت اين فكراي مسمومت اخه لعنتي تو مگه گذاشتي حرف بزنم رفته بودم بيمارستان پيش بچه ها گوشيم سايلنت بود نفهميدم بعدم گوشيمو در اوردمو پرت كردم جلوي پاشمن-بيا ببين يه شماره غريبه اين تو پيدا ميكني اخه بدبخت همه رو سر من قسم ميخورن (با يه لحن اروم تر ادامه دادم) ولي نميدونن همين من (با دست اشاره كردم به خودمو دوباره صدامو بردم بالا و به ساميار كه هنوز

1400/06/09 16:23

دستش رو گونش بود توجهي نكردم حتي به هشتا چشمي كه بهم زل زده بودن هم توجهي نكردم هشتا چشم نگران مضطرب) انقدر كور شدم كه تصميم گرفتم با توي لعنتي همخونه بشم تويي كه فكرت ذهنت همه چيت منحرفه نسبت به دير اومدن يه دختر به خونه بعم رفتم تو اتاقمو درو محكم كوبوندم به هم سريع رفتم تو حمو واقعا به يه وان اب گرم احتياج داشتمميشاخداييش حال کردم نفس خوب باسامي حرف زد پسره پروو..چه طوربه خودش اجازه داده فکرکنه که نفس بايکي ديگه باشه...درسته سطح طبقاتيه خانواده ي نفسيناخيلي بالاست ولي مامان باباي نفس.نفسوخيلي خوب ازاين لحاظ تربيت کردن...يکم باخودم فکرکردم وبه اين نتيجه رسيدم که من بااتردين خيلي بيشترازاوني که بايدوشايدراحتم ونبايد اين وضع ادامه پيداکنه پس ازالان ديگه ازاون ميشاقبلي خبري نيست!!!رفتم تواتاق که برم خموم ازبس هواگرمه بااين که ديروزحموم بودم ولي بازم چسب شدم!حوله اموبرداشتمو رفتم حموم..يکم که تو وان درازکشيدموحال ازحموم اومدم بيرون اول سرموکردم بيرون تامطمئن بشم که اتردين نيست بعدازاين که مطمئن شدم بدورفتم دراتاقوقفل کردم يک بلوزشلواره سرخابي هم پوشيدم رفتم بيرون اتردين طبق معمول داشتtvنگاه ميکردمنم بدونه توجه بهش رفتم تواشپزخونه قهوه درست کردم.داشتم قهوه ميريختم که صداش اومدگفتاتردين:ميشايک فنجونم براي من بريز..من:چلاق که نيستي خودتم ميتوني بريزي.منم مستخدمه شمانيستم...اينوگفتموازاشپزخونه اومدم بيرون..ايول ميشاهمينجوري بايدادامه بدي..رفتم دراتاقه نفسوزدم که کفت بياتو.رفتم توديدم داره موهاشوبااتوموصاف ميکنه.من:نفس جريانه اين بيمارستانه چي بود؟نفس:نميشه بگم قول دادم..من:بگوديگه.بگووووونفس:باباجاي خاصي نيست..من:خب پس بگو.نفس:فقط بگم که اونجاخوراکه خودته پوره بچه است.توهم که عشق بچه..من:دروغ نگو..منم ببرجونه ميشا..نفس:نه نميشه...من:چراببرديگه..نفس:پس اول بايدازسامي اجازه بگيرم فقط چون بهم گفته به کسي نگم وگرنه باهاش هيچ کاري ندارم...من:خب باشه..من:راستي نفس پس فردا دانشگاه هاشروع ميشه...نفس:ميدونم..من:مهمونيه تفضلي هم که اين شنبه نه دوشنبه ي ديگه اس..نفس بامتکاش زدتوسرموباخنده گفت:نفس:خاک توسرت يعني چي؟؟اين شنبه نه دوشنبه ي بعد؟؟اصلالالي...من:کم رودختره مردم عيب بذارشب بخير..نفس:شببخير...برقاي پايين خاموش بودپس اتردين رفته تواتاق..رفتم ديدم رومبل درازکشيده..بدونه توجه به اون رفتم زيرپتوکه صداش اومد..اتردين:يک شببخيربگي هم بدنيست...اززيرپتواومدم بيرون يک نگاه بهش کردم گفتممن:شبت پرازشهاب سنگ يکيشم بخوره توسرت.شببخير..اخيششش دلم

1400/06/09 16:23

خنک شد غولتشن..صبح باحسه اين که گرمم شده بود بيدارشدم اتردين هنوزم خواب بود من نميدونم اين چراانقدرميخوابه؟ ساعت10بود.رفتم تواشپزخونه که صبحونه بخورم که دهنم بوجوراب نده اول صبحي(!) (باعرض معذرت ازدوستان)نفسو شقي هم داشتن صبحونه ميخوردن.من:تنها تنها حال ميکنيد..شقي:اي بابا نبودي تازه داشتيم فيض ميبرديم.من:ازخداتم باشه درکناره من باشي.نفس:بازاوله صبحي شماشروع کرديد؟ديگه هردومون خفه شديمو صبحونه روخورديم..ساعت 11بودکه سامي وميلادواتردين اومدن..شقي دم گوشم گفت:شقي:سه تفنگداربه ايناميگنمن:اخه سه تفنگدارا يک کاره مفيدانجام ميدن اينافقط هيکل گنده کردن...بااين حرفم شقي يکهومنفجرشدوهمه بهمون نگاه کردنمن:چته موجيي؟يکهوميترکه ديوانه..شقي که فقط بال بال ميزدمن:اوهههههه نميري باباحالاانگارچي گفتم...شقي دمه گوشم اروم بريده بريده گفتشقي:به حرفت نميخندم که اونجارونگاه کن..ردنگاهشوگرفتم که به شلواره ميلادوصل ميشد..وايييي شرتش ازشلوارش زده بودبيرون..يکدونه زدم توسره شقيمن:خاک توسرت کنن ببين به کجاهاکه دقت نميکنه..ولي خيلي سوژه است...شقي:سوژه براي يک ثانيه اشه..منگوليسم...بعددوباره هر دو تامون غش کرديم.نفسم که اصلاتواين باغ نبود..خلاصه بعدازاين که کلي خنديديم من دلمو گرفتم رفتم تو اتاق..قراربود بعد ازناهاربريم تخت ببينيم..پسراغذادرست کردنو بعدازخوردنه غذامن گوله کردم تواتاق تالباس بپوشم يک مانتوي توسي باجينه يخيو شاله توسي ابي سرم کردم کفشاي ال استار توسيمم پوشيدم..يک ارايش ملايمم کردمو زدم بيرون..اتردينم حاظرشدوباساميونفس راه افتاديم.همه باماشينه اتردين رفتيم منو نفس پشت نشسته بوديمو ميخنديديم..اتردينم هي ازاينه به مانگاه ميکرديعني که کم بخنديد...ولي ماپروترازاين حرفابوديم..اتردين دمم يک دربزرگ ترمز زدکه توش پره تختاي خوجل بود..نفساصلا حالو حوصله خريد كردن نداشتم فقط براي اينكه ميشا ناراحت نشه باهاش اومدم ميشا هم كه شلوغ و شيطون يه ريزم حرف زد تو هر كدوم از مغازه ها هم 1 ساعت وقت تلف ميكرد اخرم هيچي ازش نميخريد ديگه داشتم ميمردم از پادردو كمر دردو دلدرد از ديشبم با ساميار اصلا حرف نزده بودم شب كه از حموم در اومدم اونم اومد تو اتاق بدون حرف رفت رو كاناپه خوابيد منم رو تخت خوابيدم امروزم سر صبحونه بابام بهم اس داده بود كه دوهفته ديگه ميان ديگه همبه حرف من گوش نميكنن به خاطر همين اصلا حواسم به چيزي نبود با صداي جيغ ميشا نزديك بود سكته كنمميشا-واي نفس اون تخته چه خوشگلهاين جمله رو توي هر مغازه ميگفت ولي بازم هيچي ازش نميخريد ديگه واقعا حالم

1400/06/09 16:23

خوب نبود فكر كنم بيشتر از 4 ساعت بود دنبال دوتا تختخواب يه نفره بوديم بايد اينجا خرش ميكردم همينجا خريدشو ميكرد انصافا تختخواباش خوب بود ولي اين ميشا يكم نگا ميكرد بعد ميگفت خوشم نيومد از بيرون قشنگ بود با اشاره به يه تخت چوبي مشكي كه به روتختيش ميومد گفتم- ميشا ببين اين چقدر قشنگه به رنگ روتختيت هم مياد دوتا از همين بگيرميشا يه نگا به تخت كردو گفت-راست ميگي واقعا خوشگله؟من-دروغم چيهخلاصه ميشا با اتردين دوتا تخت از همون مدل گرفتنو اومديم خونه ديگه از درد نزديك بود اشكم دربياد سرمو فرو كردم تو باشتو نفساي بلند ميكشيدم اي بگم اين ميشا چي نشه اصلا براي چي منو بلند كرد برد همونجور كه سرم تو بالشت بود شالو مانتومو دراوردم واي حالا قرص از كجا بيارم صداي بازو بسته شدن در اومد اه همين مونده بود منو تو اين وضعيت ببينه دوباره صداي در اومد فكر كنم رفت بيرون بعد دودقيقه دوباره صداي در اومد صداي قدماشو ميشنيدم كه مياد نزديكم بوي ادكلن خنكش زودتر از خودش رسيد بهم صداي برخورد چيزي با عسلي تخت اومدو بعدش دوباره صداي بسته شدن در اه خسته نشد انقدر رفت اومد سرمو از رو بالشت بلند كردم ديدم اخي بچم برام يه مسكنو يه ليوان اب اورده تا جونش دربياد حالا حالا ها بايد منتمو بكشي كه باهات حرف بزنم مسكنو ابو خوردمو رفتم لباس راحتي پوشيدمو افتادم رو تختو به فردا كه بايد برم دانشگاه فكر كردم انقدر فكر كردم كه خوابم برد با احساس اينكه يكي موهامو ناز ميكنه چشمامو باز كردم شقايق بودشقايق-پاشو نفس اقاتون منو فرستادن صداتون كنم بياييد شام ميل كنيددستامو از دوطرف كشيدم و يه اخيش بلند گفتمو بلند شدم خيلي گشنم بود وگرنه عمرا اين تختخواب گرمو نرمو ول ميكردممن-بريم ببينم چي پختين با ميشاشقايق-اخ نفس نميدوني كه بعد چند روز اشپزي نكردن چقدر زور داره غذا درست كردنمن-چن وقت اين پسرا اشپزي كردن تنبل شديدبا شقايق رفتيم سر ميز نشستيم مندقيقا كنار سامي افتادم بدون اين كه بهم نگا هم بكنيم غذامون رو خورديم بعد غذا يه راست رفتم تو اتاق تا بگيرم بخوابم براي فردا سر حال باشم سر ميز به ميشا با شقايق گفته بودم 9 اماده باشن الارم گوشيمو روي 8 نتظيم كردمو خوابيدم با صداي يه قطعه ويالون از باخ چشمامو باز كردم ميخواستم دوباره لالا كنم كه ياد دانشگاه افتادم جلدي پاشدم مييخواستم برم دستشويي كه سامي رو ديدم بيچاره با اين هيكلش رو اين كاناپه مچاله شده بود روي دوزانو نشستم پايين كاناپه نگاش كردم از چشماي خوشحالتش با ابرو هاي مردونش گذشتم از بيني مردونه خوش فرمش گذشتمو رو لباي خوش حالتش ايست

1400/06/09 16:23

كردم دستمو بردم جلو موهاي پخش شده رو پيشونيش رو كنار زدم بعدش بلند شدمو ملافشو كه از روش افتاده بود پايينو انداختم روشو زود رفتم دستشويي دستو صورتمو شستمو اومدم بيرون خب حالا چي بپوشم كه اين حراست دانشگاه بهم گير نده يه مانتوي بلند كه تازه مد شده بود و مدل پروانه اي بود پوشيدم به رنگ سورمه اي با كمر زنجير دار طلايي و شلوار تنگ لوله تفنگي سورمه اي و كفش عروسكي طلايي كيم كه كلا براي دانشگا باهاش ميونه خوبي نداشتم پس يه كلاسور جاش ورداشتمو مقنعه ي سورمه اي هم سر كردم ارايشم فقط يه رژ لب مات و ريمل زدم كه يه وقت بهم گير ندن سوئيچ ماشينو برداشتمو نگاه اخرو به سامي كه غرق خواب بود كردمو رفتم از اتاق بيرون ميشا با شقايقم اماده بودنمن-بريم بچه هابا بچه ها سوار ماشين شديمو رفتيم به سمت دانشگاهي كه اين بلا رو سرمون اورده بود پشت چراغ قرمز واستاده بودم كه شقايق گفتشقايق- راستي بچه ها دانشگاه ميلادينا با ما يكيه اونا هم امروز ساعت12 ميان براي ثبت نامميشا-خود ميلاد بهت گفت؟شقايق-اره ديشب پرسيد دانشگاتون كجاست منم تا اسم دانشگا رو گفتم گفتش كه پس هم دانشگاهي هستيم ما هم فردا ساعت 12 مياييم براي ثبت نامميشاوقتي شقي گفت هم دانشگاهي هستيم زدم توسرمو روبه اسمون گفتم:من:خداجون دوست داري مارو زايع کني؟؟نشستي اون بالاماروزايع ميکني بهمون ميخندي..اخه توخونه کم ميکشيم ازدسته ايناتودانشگاه هم بايدتحملشون کنيم...نفس:اه ميشاخفه شوديگه..بعدم سرعتشوزيادکرد..تابرسيم من به اتردينو کنکورو..بدوبيراه ميگفتم..وقتي رسيديم پياده که شدم من دهنم واموندمن:معععع..دانشگاه روببين.شقي:فکرکنم ازدانشگاه تهرانم بهترباشه..نفس:نه ديگه تااون حد جو نديد..رفتيم داخل همه بهمون نگاه ميکردن به هرحال هم قيافه هم تيپمون خوب بود..بدونه اين که توجهي کنيم رفتيم تو حياط دانشگاه وايساديم..من که داشتم باگوشيم ورميرفتم نفسو شقي هم حرف ميزدن که ازپشتمون يک صداي گوشخراش اشنايي اومد:به چشم خوشگلا.درحالي که سه تايي کپ کرده بوديم برگشتيم طرف صداو باهم گفتيم:سارااا!!سارا:اصلافکرنميکردم هم دانشگاهيي شيم.من:به هرحال به لطف پول پدرجان خيلي کارا ميشه کرد نه؟سارا:توهنوزم زبونت درازه ارش نتونست کوتاهش کنه؟؟من:اون کوتوله ميخواد زبونمو هم قدخودش کنه؟؟ساراکه ديدمن کم نميارم گفت:-خونه گرفتيد؟نفس:اره.سارا:پس واجب شدبيام ببينم..من:شنيده بودم مثل دماغ اويزوني ولي فکرنميکردم تااين حد باشه..ساراقرمز شدگفت:ببين سعي نکن پارودمم بذاري که برات گرون تموم ميشه..پاشدم جلوش وايسادم وانگشتمو بهصورته تحديدجلوش

1400/06/09 16:23

گرفتمو گفتم:من:نه توببين اينجاتهران نيست که قلدوراي باباجونت به دادت برسن اينجاشيراز.دوستاتم پيشت نيستن الان تويک نفريو ماسه نفرپس سعي نکن دوروبرمون بپلکي که بدميشه..بعدم بابچه هارفتيم سمت کلاس.شقايق:اه همينمون مونده بودبااين هم دانشگاهيي بشيم..نفس:بيخيال اينطورکه ميشاشستتش فکرنکنم از2کيلومتريمون ردبشه..رفتيم توکلاس سه تاصندلي کنار هم نشستيم که استاد امدوبعدازکلي مقدمه چيني بانام خداکلاسو شروع کرد..$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$من:واي بچه هامخم سوت کشيد.چقدرحرف زدشقي:اره من جاي اون فکم دردگرفت..ازدورپسرارو ديديم که داشتن ميومدن توشقي:بچه هاصاحباتونم اومدن..من:شقي خفه شو.بچه هانميخوام اينجاکسي ازاين که ماازدواج کرديم باخبر بشه.نفس:خوب شدگفتي وگرنه ميرفتم به همه ميگفتم.اول ازهمه هم به سارا..درحالي که ميخنديديم ازکنارپسراردشديم که اتردين ازقصد يک تنه بهم زدکه ازکتفم برام هيچي نموند..توروحت عوضي اشغال..غولتشن..رفتيم سوار ماشين شديمو پيش به سوي خونه..شقايقنفس اصلا حوصله نداشت و تو ماشين ساکت بود و ميشا هم که رفته بود تو فکر........دانشگاه امروز بدک نبود فقط حيف که اين ساراهه هست.......وقتي رسيديم به خونه من سريع مقنعه سورمه ايم رو درآوردم و دکمه هاي اول مانتوم رو هم باز کردم و خودم رو پرت کردم رو مبل!پسرا هنوز نيومده بودن......ميشا اومد پيشم و گفت:ـ پاشو ، پاشو برو لباست رو عوض کن بايد تو غذا درست کني!من: وايييي هوليا ميشا..... اين پسرا که از گرسنگي نميميرن!ولي با اين حال رفتم بالا و لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و موهام رو بالاي سرم جمع کردم و رفتم پايين.....به وسايل نگاه کردم.........بله مثله اينکه امروز قسمت اينه که ماکاروني درست کنيم!!!!با ميشا دست به کار شديم و نفسم که باز مثله اين افسرده ها رفته بود تو اتاق.......غذا که اماده شد رفتم بالا يه سر به موبايلم بزنم ديدم هي واي من!سحر داره ميزنگه!سريع گوشي رو برداشتم تا قطع نشده......من: بله؟!سحر: سلام ..... چه عجب ديگه نااميد شده بودم شقايق!من: سلام سحر خوبي؟ چه خبر؟ دايي خوبه، مامان ، اشکان همه خوبن؟!سحر: آره يکي يکي بپرس!!!!!من: خب بگو چيکار داشتي؟!سحر: مگه بايد کاري داشته باشم که زنگ زدم؟!من: اه سحر ضد حال نشو ديگه من که ميدونم تو يا چيزي از من ميخواي يا بازم چيزي از من ميخواي!!!!!سحر: نه ايندفعه ميخوام يه خبر خوب بهت بدم!من: چي؟!!!سحر: بابام و مامانت ميخوان بيان شيراز تورو ببينن!چشمام گرد شد و تقريبا داد زدم:ـ چيييي؟؟؟؟؟؟سحر: زهر مار آخه اين چه طرز خوشحاليه؟!(خوشحالي چيه دلت خوشه الان اينا ميان دهن مارو اسفالت

1400/06/09 16:23

ميکنن!)من:نه! يعني چيزه..... چه خوب قدمشون رو چشم حالا کي ميان!؟سحر: انشالا دوهفته ديگه!من: هوووووم! خوبه باشه اگه خواستن بيان بهم بزنگ تا ادرس رو بدم بهشون!سحر: باشه... خداحافظ شقايق.....من: خداحافظ!با ناراحتي نشستم رو تخت و گوشي رو گرفتم بين دو دستام و به فکر فرو رفتم........اگه اينا بخوان بيان من ميلاد رو چيکار کنم؟! حالا به نفس ميگم شايد يه نقشه اي داشته باشه.......تو همين حين ميلاد اومد و نشست کنارم.........من: چه عجب تو مثل آدم وارد شدي!ميلاد: سلام عرض شد!من: ببخشيد سلام......ميلاد: چيه چرا تو فکري؟!من: بابا مامان و داييم ميخوان دوهفته ديگه بيان من چه خاکي بايد تو سرم بريزم آخه........ميلادم رفت تو فکر.......حالا دوتاييمون رفتيم تو فکر و من گفتم:ـ ميگما اگه بيان تو کجا ميري؟ چيکار کنيم؟ميلاد: بيخيال حالا يه فکري به حالش ميکنيم......من: توچقدر بيخيالي.......ميلاد شونه اي بالا انداخت و رفت سر موبايلش......منم رفتم بيرون پيش ميشا و نفس و ماجرارو بهشون گفتم........مثل اينکه خانواده نفس هم دوهفته ديگه ميخوان بيان پس خدارو شکر!!!!!سه تايي رفتيم سر ميز و ناهارمون رو خورديم.........نفس با غذاش بازي بازي ميکرد و ميشا هم مشغول بود.......بعد از ناهار قرار شد با بچه ها بريم بيرون تا يه سري کتاب درسي بخريم........سريع آماده شدم و يه آرايش مختصر هم کردم و راه افتادم.....ميخواستم از در برم بيرون که ميلاد گفت:ـ کجا؟!من: خونه آقا شجاع! ميخوام برم کتاب درسي بخرم........ميلاد: منم ميام......من: چي؟ نميخواد بابا بذار سه تايي بريم ديگه اذيت نکن جون شقي......ميلاد: به جون شقي نميشه!من: اه ميلاد جون من چغندره!؟ميلاد خنده اي کرد و هيچي نگفت و رفت و با يه تيپ دختر کش برگشت.......من: ميلاد ميخوايم بريم خريد نميخوايم بريم مخ زني که!ميلاد: خب من کلا تيپم اينطوريه!من با يه لحن مسخره اي گفتم:ـ تو حلقمي..... خودشيفته!رفتيم تو سالن ديدم بچه ها آماده ان ....... اتردين بود ولي ساميار نبود......... حتما رفته بيرون.......ميشا: ميلادم مياد؟من: آره.......ديگه کسي چيزي نگفت و راه افتاديم........اتردين: ميلاد مراقب ميشا باش!ميشا حرصش گرفت و گفت:ـ من خودم بلدم مراقب خودم باشم و نياز به مواظبت کسي ندارم.... درضمن تو بابامم نيستي که دستور بدي........و هر چهارتاييمون سريع تر از در رفتيم بيرون تا اين اتردين بيشتر از اين گير نداده!همگي سوار ماشين نفس شديم راه افتاديم به سمت کتاب فروشي.....وقتي رسيديم نفس و ميشا باهم رفتن و منو جا گذاشتن ......ميخواستم برم پيششون که ميلاد بازوم رو گرفت و گفت:ـ نرو بذار منم باهات بيام يهو ديدي اين دخترا مخم رو زدن اونوقت بي شوهر ميشيا.......خنديدم

1400/06/09 16:23

و گفتم:ـ بهتر!!!!!ولي با اين حال دستم رو دور بازوي ميلاد حلقه کردم و رفتيم که مغازه هارو ببينيم........همش کتاب درسي و رمان بود ........رفتيم تو يکي از کتاب فروشيا که کتاب درسي هم ميفروخت.....نفس و ميشا و من رفتيم تو و به فروشنده اسم کتاب رو گفتيم و اون هم رفت که بگرده.......همينطوري داشتم اينور اونور رو نگاه ميکردم که چشمم به ميلاد افتاد که بيرون وايساده و چندتا دختر هم دارن با نگاهاشون قورتش ميدن و در گوشي باهم پچ پچ ميکنن و ميخندن......ميلاد بهم نگاه کرد و رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش فهميد و اومد تو........از اين تيزبينيش خوشم اومد و دوباره اطراف رو برسي کردم که حس کردم يکي پشتمه و دستاش رو دور کمرم انداخت... با تعجب برگشتم ديدم ميلاده خيالم راحت شد........دخترا رو ديدم که فکشون افتاد رو آسفالت و با چشماي از حدقه دراومده من و ميلاد رو ميبينن..... راستيتش من ادم بدجنسي نيستم ولي خدايي دلم خيلي خنک شد!!!خنده ام گرفت و از بغل ميلاد بيرون اومدم و دستش رو گرفتم و کشيدمش سمت قفسه کتاب هاي رمان.......ميلاد: رمان هم ميخوني؟!من: بعضي وقتا.......يکي رو از قفسه بيرون کشيدم و صفحه هاش رو ورق زدم و گفتم:ـ اين به نظرت قشنگه؟!ميلاد: نميدونم نخوندم که.......من: وللش کي وقت داره رمان بخونه......و کتاب رو گذاشتم سر جاش.......وقتي برگشتيم کتاب ها آماده بود......پولش رو حساب کرديم و من از ميلاد پرسيدم:ـ تو چيزي نميخواي؟ميلاد: نه هنوز........از مغازه بيرون اومديم و سوار ماشين شديم..........من و ميلاد عقب نشسته بوديم و ميشا هم جلو.......وقتي رسيديم خونه ساميار هم اومده بود وبا اتردين داشتند tv ميديدن.........ميشا به من و نفس چشمکي زد که يعني پاشيم بريم تواتاقش جلسه داريم!!!! [2 22]وقتي رسيديم ميشا گفت:ـ بچه ها اين پسرا دارن يکم پررو ميشن نظرتون چيه؟!نفس يهو پريد و گفت:ـ بله من کاملا موافقم!!!!!من خنده اي کردم و گفتم:ـ باشه نفس حالا چرا ميپري؟!ميشا: خب راس ميگه نفس ديگه اينا دارن زيادي گير ميدن!رفتم تو فکر! ميلاد گير ميداد؟ آره يکم گير ميداد!من: خب حالا حرف اصليت چيه؟!ميشا: ديگه محلشون نديم!من: آره فکر خوبيه.....نفس: آره بابا يعني چي اينا ديگه شورشو درآوردن جدي جدي باورشون شده که ما همسراشونيم!ميشا: منم همينو ميگم مثلا اين اتردين ديگه واقعا داره غيرتي بازي درمياره....... نظر تو چيه شقايق.....من: اوممممم نميدونم ولي اگه شما ميخواين بي محلي کنيد باشه پس .... ولي پا رو دمشون نذاريم که يهو رواني شن! سه تاشون خلن آخه!هر سه خنديديم و از اتاق رفتيم بيرون.......من رو به پسرا کردم و با لحن سردي گفتم:ـ امشب از شام خبري نيست يا خودتون درس کنيد يا زنگ

1400/06/09 16:23

بزنيد از بيرون بيارن من که شام درس نميکنم.......نفس و ميشا دهنشون باز موند و خنده اشونم گرفته بود اما چيزي نگفتن......ساميار همچين بلند شد که من نيم متر پريدم عقب!سامي: خب باشه بيا منو بزن.....من زير لب گفتم:ـ مرتيکه رواني!سامي: چي گفتي؟من: من چيزي نگفتم!!!!!سامي تلفن رو برداشت و از بيرون غذا سفارش داد!ميشا و نفس لبخندي به نشانه پيروزي زدن و رفتن نشستن رو مبل........منم رفتم کنار ميشا و نفس نشستم و شروع کرديم به هرهر و کرکر که اتردين اومد و گفت:ـ به چي ميخندين؟!نفس: فکر نکنم به شما ربطي داشته باشه......و سه تاييمون از اون نگاه سگيامون رو تحويلش داديم و اتردين با تعجب از پيشمون رفت.........ميشا که غش کرده بود از خنده........واقعا ايده جالبي بود!!!!!! ميلاد و ساميار هم نشسته بودن و داشتن حرف ميزدن....... من موبايلم تو جيبم بود که زنگ خورد..........شماره اش ناشناس بود پس بيخيال شدم.....بازم زنگ خورد که ايندفعه اعصابم خورد شد و گوشي رو دادم به ميلاد تا جواب بده......ميلاد: بله؟.........ميلاد: شما؟.........ميلاد: خب من شوهرش هستم ولي شما؟..........ميلاد گوشي رو قطع کرد و گفت:ـ مزاحم بود.........و گوشي رو داد به من و نگاهم کرد....... ميخواستم ازش تشکر کنم اما ياد حرف ميشا افتادم و فقط نگاهي تشکر آميز کردم!!!!!(نگات تو حلقم!)بعد چند دقيقه زنگ در رو زدن و ساميار رفت پايين تا غذاهارو بگيره.....ماهم رفتيم ميز رو چيديدم و نشستيم پشت ميز........من کنار ساميار افتاده بودم و ميلاد هم اونور من .......يعني من بينشون گير افتاده بودم اساسي حالا مگه ميشد غذا کوفت کرد؟!!!!!؟؟آروم غذام رو ميخوردم ولي حس کردم اين ساميار داره لقمه هاي من رو ميشماره به خاطر همين زود سير شدم......ميلاد: چرا نميخوري؟!من: سير شدم!ميلاد: بخور خب لاغر مردني!من: لاغر مردني تويي من باربيم!!!!!خنديد و هيچي نگفت....... ميشا هم نتونسته بود خوب غذا بخوره معلومه چون اين اتردين هي نگاش ميکرد....... نفس هم که کلا از ديروز تا حالا با غذاش بازي بازي ميکرد.........وقتي همه غذاشون تموم شد بالاخره ازاد شدم و رفتم بالا..........بعد از اين که مسواک و اينام رو زدم ديدم دوباره موبايلم داره زنگ ميخوره........دوباره همون شماره ناشناس بود....... موبايلم رو خاموش کردم و رفتم پايين.....رفتم پيش نفس و گفتم:ـ نفسي...... فردا بامن مياي خريد؟ بريم واسه مهموني لباس بخرم؟!نفس: نه بابا حوصله ندارم........ خودم جايي کار دارم......من: باشه ديگه نفس خانوم.....و به حالت قهر رفتم پيش ميشا......من: ميشايي.......ميشا: زهر مارو ميشايي.......من: تو لياقت نداري اصلا برو گمشو اونور گند اخلاق!ميشا: حالا چي ميخواي؟!من: بريم خريد......ميشا: برو بابا

1400/06/09 16:23

من ديگه حوصله خريد ندارم از بس اين روزا رفتم بيرون.......من: خب لامصبا منم ميبرديد ازتون کم ميشد؟!به بقيه نگاه کردم کسي پايه نبود! به ميلاد نگاه کردم...... تنها چشم اميدم به ميلاد بود!!! تازه اگه هم با اون برم از جيب اون خرج ميشه!!!!!(عجب افکار شيطاني داري شقايق!) لبخندي زدم و رفتم بالا و منتظر شدم تا بياد تو اتاق...... اخه نميخواستم جلوي ساميار و اتردين ازش اينو بخوام..........بعد چند دقيقه اومد بالا و رفت دستشويي.........اه لامصب خب يه دقيقه بيا پيش من ديگه!!!!!!بعد که از دستشويي اومد ميخواست بره بيرون که جفت پا پريدم جلوش و دستش رو گرفتم و انداختمش رو تخت!با تعجب به من خيره شده بود و گفت:ـ چيکار ميکني ديوونه؟!منم رفتم نشستم کنارش و با عشوه گفتم:ـ ميلاد جونم؟!ميلاد: هان؟!من: ميلاد جونم؟!ميلاد: بله؟!(اي درد بگيري خوب بگو جونم!!!!! [2 06] ) بازم سعي کردم:ـ ميلاد جونم؟!!!!!!!ديگه ايندفعه گفت:ـ جونمم؟!!!!!من: آهان حالا شد.... ببين..... ميخوام فردا برم برا مهموني تفضلي لباس بخرم ....... باهام مياي؟!ميلاد: اي اي اي اي!!!!! پس بگو چرا يهو محبتت قلنبه شد!!!!!من: تورو خدا کسي باهام نمياد .........ميلاد: حالا تا ببينم!من: اصلا نخواستم تنهايي ميرم!و بلند شدم و رفتم بيرون که ميلاد گفت:ـ باشه کوچولو حالا قهر نکن...... فردا ميبرمت!خوشحال شدم اما خوشحاليم رو نشون ندادم و همينطور که پشتم بهش بود شونه ام رو بالا انداختم و رفتم بيرون!!!!!بعد از يکم tv ديدن ديگه رفتم تو اتاقم و خزيدم زير پتو و سريع خوابم برد!صبح وقتي بيدار شدم ميلاد نبود فکر کنم رفته بود صبحونه بخوره.......منم سريع يه لباس راحتي قشنگ پوشيدم و صورتمو شستم و رفتم پايين و سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم........وقتي داشتم صبحونه ميخوردم ميلاد يهو چشمکي بهم زد که ميشا چايي پريد تو گلوش ساميارم چشاش گرد شد منم همينطور مونده بودم که اي خدا منظور اين چيه؟! [MrGreen]بعد از صبحونه سريع رفتم بالا و مسواک زدم و يه دوش آب سرد گرفتم و موهامو خشک کردم و لباس پوشيدم تا بريم خريد با ميلاد......تصميم گرفتم تيپ سفيد بزنم.......شلوار سفيد جين پوشيدم که يکم پاره پوره بود با يه مانتو سفيد خوشگل و شال سفيد با اکليل هاي آبي....يه نگاه تو آينه به خودم کردم....... خيلي خوشم اومد از تيپم...... يه رژ قرمز مايع برداشتم چون قرمز با رنگ پوستم تضاد ميشد قشنگ ترم ميکرد...... البته زياد نماليدم که تو ذوق نزنه......يکمم عطر زدم(چه عجب يکم!) و در اتاق رو باز کردم تا برم بيرون که خوردم به ميلاد.........رنگ لباسش روشن بود به خاطر همين يقه اش رژ لبي شد!!!!!من: آخ ببخشيد ميلاد!ميلاد: اشکال نداره الان ميخواستم برم لباسمو عوض

1400/06/09 16:23

کنم.........رفت تو اتاق تا لباسش رو عوض کنه منم رفتم پيش نفس و ميشا......نفس: اولالا....... اين چه تيپيه؟ ميلاد گير نده بهت؟!من: اووووووف توهم ، ميلاد مگه مثه اتردين گشت ارشاده؟!ميشا: درست حرف بزنا!من: ببخشيد نميدونستم به اقاتون اينا بر ميخوره!ميشا: لامصب جريان اون چشمکه چي بود سر ميز؟!من: والا نميدونم منم همينطور مونده ام شايد تيک داره! [2 06]نفس: دلتون خوشه ها!من: راستي نفس سوئيچ ماشين رو ميدي؟نفس سوئيچ رو پرت کرد و من صداي ميلاد رو شنيدم که داشت با سامي و اتردين حرف ميزد پس سريع از نفس و ميشا خداحافظي کردم و رفتم بيرون......اتردين همچين نگاه ميکرد که نگو بازم ميخواست گشت ارشاد بازي درآره.........اتردين: شقايق.... ببخشيد فضولي ميکنما ولي اين لباست مناسب نيستا!من: اي بابا اتردين وقتي ميلاد هس که ديگه کسي نميتونه بهم گير بده بعدشم شما به زنت برس به من کاري نداشته باش [2 42] .......... مگه نه ميلاد.....ميلاد لبخندي بهم زد و گفت:ـ بله چون خودم هستم ميذارم اينو بپوشي وگرنه......من :باشه بابا بريم ديگه.....خداحافظي کرديم و رفتيم بيرون.....نشستم پشت فرمون اما ميلاد بازوم رو گرفت و گفت:ـ من رانندگي ميکنم!من: ميلاد نميکشمت به خدا!!!!!ميلاد: ميدونم!بالاخره خودش نشست پشت فرمون و من هم کنارش نشستم.......رفتيم تو فروشگاه.....شنيده بودم لباساش خوبه........وقتي پياده شدم تازه تيپ ميلاد رو ديدم......تيپش از اون دختر کشا بودا!!!بلوز مشکي جذب پوشيده بود که اگه نميپوشيدش سنگين تر بود چون هيکلش معلوم بود!!!!!! يه شلوار جين خوشگلم پوشيده بود وايييييي مادر هيکلش از همه چي بيشتر تو چش بود....... جذبه هم داشت با يه غرور خاص که چهره اش رو خيلي خوشگل تر ميکرد......(چشاتو درويش کن ابله!!!!!! يعني چي؟!) ميلاد اومد کنارم و من هم بازوش رو گرفتم..... کلا من عادتم بود هرکي که کنارم بود بازوش رو ميگرفتم مثلا مامانم، داييم، سحر! کلا عادتم بود ديگه..... ولي هيچي بيشتر از اينکه بازوي شوهرت رو بگيري و باهاش به دخترايي که چشمشون شوهر تورو گرفته پز بدي!وايييي اگه الان سارا اينجا بود چشش درميومد! يعني ولي حيف که نميشه..... همينطور لباسا رو ميديديدم با ميلاد و ميلاد هم نظر ميداد....... ولي هرچي جلو ترميرفتيم يکي از يکي خوشگل تر بودن! به خاطر همين اول کل فروشگاه رو گشتيم....... ولي يه لباس چشمم رو گرفته بود که خيلي خوشگل بود..... رفتيم تو تا لباساي ديگه اش رو هم ببينيموقتي رفتيم تو لباساي قشنگي ديدم اما فقط يکيشون چشمم رو گرفتصورتي بود و پايينش پفي بود ما بالاتنه اش منجوق دوزي بود و خوشگل و يه بند از سمت راست روي شونه ميخورد که روش گل داشت.... خيلي خوشگل

1400/06/09 16:23

بود...... ميلاد به فروشندهه گفت که لباس رو بياره و من رفتم تو اتاق پروش تا لباس رو پرو کنم....... اتاقش خيلي بزرگ بود و قشنگ ميتونستم توش ملق بزنم!!!!! [2 06]لباسم رو عوض کردم و اين رو پوشيدم......يکم زيادي گشاد بود به خاطر همين به ميلاد گفتم که به آقاهه بگه يه سايز کوچيکترش روبياره..........دومي ديگه قشنگ اندازه ام بود کيپ تنم..........داشتم خودم رو تو اينه نگاه ميکردم که در باز شد و من چسبيدم به آينه........خدارو شکر ميلاد بود.......من: اه ترسونديم.... خب يه اهني يه اوهوني ميکردي اگه لخت بودم چي؟ ديوونه!ميلاد: خب حالا که نيستي!!!!!(رو رو برم من!)ميلاد: تو تنت خيلي خوشگله فکر نميکردم به اين قشنگي باشه......من: خب من اينم ديگه......ميلاد: خب حالا خودت رو نگير با لباس بودم!(اي ضد حال!)من: خب اين هيکل منه ديگه!ميلاد: باشه عزيزم همين خوبه ديگه؟!من: آره عاليه..... حالا برو بيرون ميخوام لباسم رو عوض کنم......ميلاد: من جام خوبه!من: اه ميلاد الان فروشندهه فکر بد ميکنه برو بيرون.....ميلاد: اگه فروشندهه نبود ميذاشتي بمونم؟!من: برو بيروووووووووووووووووون!ميلاد با خنده رفت بيرون و منم لباسم رو عوض کردم و اومدم بيرون.....ميلاد وقتي داشت حساب ميکرد فروشندهه هي به من نگاه ميکرد......فروشنده: خواهرتونه؟!ميلاد: بايد توضيح بدم براتون؟!من: ميلاد عزيزم بريم ديگه بچمون خونه تنهاس!فروشندهه کپ کرد بدبخت! ميلادم لباس رو گرفت و رفتيم بيرون......وقتي اومديم بيرون دوتاييمون خنديديم و لباس رو گذاشتيم تو ماشين و دوباره رفتيم تو پاساژ تا الکي بچرخيم!!!!!وقتي مردم مادوتارو ميديدن که باهم داريم راه ميايم و دست هم رو گرفتيم برخي با حسرت و بعضي ديگه با يه حس خوب نگاهمون ميکردن و من غرق لذت و غرور ميشدم...........چون من و ميلاد يه جوري تضاد هم بوديم من لاغر وبا قدمتوسط بودم و ميلاد هيکلي و قد بلند و اين يه ترکيب جالبي به وجود آورده بود.....تو يکي از مغازه ها بغلش يه سي دي فروشي بود که من با هيجان دست ميلاد رو گرفتم رفتيم تو و چندتا فيلم ترسناک و کمدي خريديم.... ميلاد با خنده پولشون رو حساب کرد و به من گفت:ـ مثه اين که يادت رفته اون موقع داشتي از ترس سکته ميکرديا...... بازم رفتي فيلم ترسناک گرفتي دختر؟خنديدم و گفتم:ـ آخه دوس دارم ........بعد از اون من دوباره رفتم تو فروشگاهاي ديگه و لباساي ديگه هم خريدم و حسابي چشمتون روز بد نبينه پول ميلاد رو انداختم تو چاه از بس چرت و پرت خريدم ولي خب سوغاتي بود براي مامان و سحر.....براي داييم هم پيرهن خريدم به سليقه ميلاد و براي اشکان هم يه بلوز آستين کوتاه بازم به سليقه ميلاد!!!!! آخه سليقه اش حرف نداره لامصب!از

1400/06/09 16:23

فروشگاه بيرون اومديم و رفتيم سوار ماشين شديم و رفتيم به يه رستوران شيک و زيبا اما سنتي! [MrGreen]رفتيم نشستيم و ميلاد جوجه سفارش داد منم به تقليد از اون جوجه سفارشيدم!ميلاد: خوب خرج گذاشتي رو دستمونا!!!!!من: ما اينيم ديگه!ميلاد: آخه اينم افتخار داره؟!من: آره ......ميلاد: خدا شفا بده!من: عمتو شفا بده بيشعور!ميلاد: با مني؟!؟ اگه من ديگه با تو جايي اومدم...... عوض تشکرته؟!من: ببخشيد خب...... دستت درد نکنه همخونه!ميلاد لبخندي زد و من يه چيزي يادم اومد:ـ راستي ميلاد جريان چشمک صبح چي بود؟ميلاد: نميگم!من: بگو ديگه!ميلاد:نميگم کنه نشو!من: خيلي نامردي!ميلاد: واقعا ميخواي بدوني؟!من: اره.......ميلاد: آخه صبح سوژه شده بودي!من: وايييي چه سوژه اي!؟ميلاد سرش رو آورد دم گوشم و گفت:ـ يه جات معلوم بود!من سرفه ام گرفت شديد و با چشماي از حدقه دراومده گفتم:ـ خيلي هيزي!ميلاد: آخه ناجور بود ميخواستم بهت بفهمونم ولي مثل اينکه برداشت ديگه اي کردي..... چون بااخم چشمک زدم ......من: واييييي حالا کجا بود؟ميلاد: شکمت!من: اي بميري خوب دودقيقه ميگفتي پيرنتو بکش پايين ...... عجبا......ميلاد: ضد حال خوردي؟!من: نه خيرم!!!!غذارو اوردن و بحث کردن مارو تموم کردن.....بعد از خوردن غذا به سمت خونه راه افتاديم با کلي خريد!

1400/06/09 16:23

نفسداشتيم با ميشا سر اينكه اين سارا چقدر پرو وهيزه حرف ميزديم كه زنگ درو زدن من-ميشا بپر برو درو باز كن فكر كنم شقايقينانميشا رفت پايين در خونه رو باز كرد تو فكر اين بودم كه عجب روز مزخرفي بود امروز هم با اين هركول هم دانشگاهي شدم هم با اون ساراي ادا اوصولي شقايق اومد بعد از نشون دادن لباسش كه خيلي هم ناز بود گفتشقايق-نفس خودمونيم اون لحظه كه پسرا اومدن تو ديدي همه زل زدن بهشونميشا درهمون حالي كه داشت موهاشو مرتب ميكرد گفتميشا-اره بيشعور اون سارا هم زوم كرده بود روشون داشت با چشماش ساميارو ميخوردمن-مباركش باشه والا ما كه از اين سامي خيري نديديم شايد اين ببينهبعد از اينكه كلي با بچه ها خنديديمرفتم تو اتاقمو پريدم تو حموم چقدر امروز خسته كننده بود بعد از حموم يه چرت گرفتم خوابيدمو بعدشم تا بيدار بشم موقع شام بود ناهار كه والا درست حسابي نخورده بودم پس يكم بيشتر از هميشه شام خوردمو بعدش جيش بوس لالا انقدر خسته بودم كه اصلا نفهميدم اون شب چيكار كردمو چي گفتم صبح با دوباره با صداي يه قطعه از ويلن بيدار شدممن-اه اه خدا امروزو به خير كنهميخواستم برم حموم كه ديدم از توش صداي شير اب مياد فكر كه نه مطمئنم سامي بود پس رفتم دستشويي بعدشم رفتم سراغ لباسام كه همون موقع صداي شير قطع شدش و پشت سرش سامي اومد بيرون بي توجه به بالاتنه خوشفرم پر عضله اش مشغول انتخاب لباس شدم يه مانتوي يخي با جين يخي و صندل مشكي با مقنعه ي مشكي برداشتمو رفتم تو رختكن حموم عوض كردم وقتي اومدم بيرون سامي هم اماده بودسامي-سلام عرض شدمن-سلامبعدش اروم از اتاق رفتم بيرونو با بچه ها سوار ماشين شديمو پيش به سوي دانشگاهميشا-ميگم نفس به نظرت استاد خلفي هم اومده شيراز؟من-والا چي بگم خودش كه ميگفت انتقالي گرفته براي شيرازشقايق-خدا وكيلي چه استاد باحاليه خوشگل نيست كه هست جوون نيست كه هست خوشتيپو خوش هيكل نيست كه هست فقط حيف كه چشمش اين نفس بچه مثبتو گرفتهمن-همين بچه + الان همخونه ي سه تا پسره در ضمن همه رو گفتي جز اصل كاري تدريسشم خوبهميشا- حالا اون زياد مهم نيستمن-بدبختاي ظاهر بينماشينو توي محوطه دانشگاه نگه داشتم به جرعت ميتونم بگم كه همه چشما برگشت روي ما البته حق هم داشتن يه ماشين مامانو عروسك سه تا دختر ترگل ورگل با اون حال گيري ميشا از سارا هم كه فكر كنم همه شناختنمون از بس اين ميشا بلند دادو بيداد كرد ولي با كارش خداوكيلي خيلي حال كردم از ماشين پياده شدمو دزد گيرو زدم با بچه ها داشتيم ميرفتيم سمت ساختمون اصلي كه صداي جيغ لاستيكاي يه ماشين اومد خيلي اروم سرم رو برگردوندم ديدم به

1400/06/09 16:24

به سه تفنگ دار تا پياده شدن دخترا بازار عشوه و دلبريشون رو صد برابر كردن اين سارا هم كه كلا رو نرو من رفت سمت سامي نميدونم چي بهش گفت كه سامي يه لبخند زدو مچ دستشو نگا كرد فكر كنم ساعت پرسيد از همين جا هم عشوه شتري هاي سارا حال بهم زن بود بي توجه بهشون به راهمون ادامه داديم ساعت اول با يه استاد كه اصلا نميدونم اسمش چي بود كلاس داشتيم خدا خدا ميكردم از اين استاد پرحرفا نباشه رفتيم سر كلاس نشستيم كه ديديم بعله سه تفنگ دار هم اومدن نشستن پشت ما عجبا امروز از اسمونو زمين برامون ميبارهسامي-به به نفس خانوم ميبينم اين واحدمون مشابه بودهكه همون موقع استاد اومد ايول اين كه خلفي خودمونه تا منو بچه ها رو ديد گفت خلفي-به به خانوم فروزان و دوستانشون اميدوارم اينجا رو ديگه به اتيش نكشونينمن-سلام استاد نه خيالتون راحت اينجارو ديگه خاكستر ميكنيمميشا-سلام استاد فكر نميكردم با انتقاليتون موافقت بشهشقايق-سلام استاد اره من هم اصلا فكر نميكردم كه موافقت بشه تازه چي تو يه دانشگاهم بيوفتيماستاد جواب سلاممون رو دادو گفت كه با درخواست اونم خوشبختانه موافقت شدهاستاد-سالام بچه ها من خلفي هستم مسعود خلفي 34 ساله قانون كارمم اينه حق غيبت تو كلاساي من 2 جلسه بيشتر نيست بيشتر بشه اين درسو افتاديد شلوغ كاري هم(يه لبخند زدو به ما سه تا اشاره كرد) فقط اين سه تا وروجك تونستن تو كلاسم اتيش به پا كنن اونم چون به جا بوده چيزي نگفتم وگرنه بايد بگم كه 4 جلسه از كلاس اومدن محروميد 4 نمره هم از امتحانتون كم ميكنم خب اسامي رو تو اين برگه وارد كنيدبعدم برگه دست به دست چرخيدو اونم اسمارو خوندو برامون حاضري زداستاد-خب بريم سراغ درسمون اين تو ضيحات براي كساني كه امسال مدرك عموميشون رو دريافت ميكنن - نظام آموزش پزشکي عمومي شامل ? دوره است:?- علوم پايه?- فيزيوپاتولوژي?- کارآموزي باليني?- کارورزي باليني?- کارورزيدوره آموزش دكتراي حرفهاي پزشكي شامل مراحل زير است:الف ) علوم پايه: اين دوره ضمن آشنانمودن دانشجويان با مباحث پايه، آمادگي لازم را براي يادگيري علوم باليني در آنان بوجود مي آورد.طول اين دوره ? سال است كه در پايان اين دوره دانشجو در آزموني شامل كليه دروس اين دوره شركت ميكند و در صورت موفقيت به دوره بعدي راه مييابد. هر دانشجو حداكثر دوبار ميتواند در اين آزمون شركت كند.ب) فيزيوپاتولوژي : آگاهي از مباني فيزيولوژيک، شناخت مکانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها نشانه هاي بيماريها و تشخيص و درمان آنها مطالبي است که شما مي توانيد آنها را فرا بگيريد.طول اين دوره ? ماه است و طي آن دانشجو ضمن

1400/06/09 16:24

آگاهي از مباني فيزيولوژيك ، با مكانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها به طريق تحليل گرانه آشنا ميشود و نشانههاي بيماريها و تشخيص و درمان آنها را ياد ميگيرد.ج ) كارآموزي باليني : شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه باليني و آزمايشگاهي و بدست آوردن توانائي هاي لازم در به کار بردن انديشه، استدلال و نتيجه گيري سريع در طراحي عمليات پيشگيري و درمان است.طول اين دوره ?? ماه است و هدف شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه باليني و آزمايشگاهي به دست آوردن تواناييهاي لازم در به كاربردن انديشه ، استدلال و نتيجهگيري سريع، به منظور برخورد منطقي و صحيح با بيمار و طراحي عمليات پيشگيري درماني است. .........يهو حرفشو قطع كردو گفت-فروزان چه عجب وسط حرف من نميپريمن-استاد ببينين تورو خدا شما خودتون اون همه تهديد كرديد بعد اينجوري ميگيد اگه من شلوغ كنم تقصير شماستخلفي-در هر موردي استثنا وجود داره حالا اون ميشا رو يه تكون بده خوابش بپرهميشا كه با حرف استاد خميازه اي كه داشت ميكشيد نصفه مون گفتميشا-استاد داشتيم. شلوغ ميكنيم ميگيد نكنيد اروميم ميگيد نباشيد تازه ما هم بخواييم شلوغ كنيم تنها كسي كه دعوا نميشه اين نفسه وگرنه ما همون تهرانم تنبيه ميشديم والا.......همزمان با بشگون گرفتن بازوي ميشا صداي سامي از پشت سر بلند شد ........شقايقخيلي خوشحال بودم که اين استاده اومده چون خيلي خوب درس ميداد و ماهم باهاش خودموني تر بوديم!ميشا داشت با خلفي بحث ميکرد که صداي ساميار دراومد:ـ اين خلفي چي هي زر زر ميکنه نفس؟!خنده ام گرفت و نفس گفت:ـ حسووووووووود! دلش ميخواد به تو چه استاد به اين خوبي!سامي: نفس خانوم ميريم خونه ديگه!!!!نفس بالحن مسخره اي اداش رو درآورد:ـ ميريم خونه ديگه ...... هه هه هه! ترسيدم.....خلفي: هي اون پشت........ آقا پسرا قصد مخ زني دارن؟! برين بعد کلاس به کارتون برسيد!!!!!!من که هنگ کردم از دست اين استاده! غيرتش تو حلقم حالا!!!!!ايندفعه ديگه توبه کرده بودم که کرم نريزم با ميشا سر کلاس پس مثه يه دخي آروم و سر به زير نشستم و به درسم گوش دادم....بعد ازاين که کلاس تموم شد سريع از ميز اومدم بيرون با ميشا افتاديم به سر و کول هم و کلي خوش ميگذرونديم که يهو يه صدايي منو ميخکوب کرد:ـ سلام شقايق.......من با چشاي از حدقه دراومده و وحشتناک نگاش کردم......هي واي من اينکه ......... اينکه پرهامه!!!!من: سلام اقاي محبي!پرهام: ا سلام خوبيد چه خوب که هم دانشگاهي شديم!من: بله ..... من ديگه برم.......دست ميشا رو گرفتم و رفتيم يه جا ديگه......ميشا: واي باز اين سيريشه اومد......من: آره بابا تقصير اين اشکانه ها!!!!!ميشا: چرا؟من: باز

1400/06/09 16:24

حتما دهن لقي کرده که رفتم شيراز اين دوستشم فهميده اومده اينجا...... ول کن نيس که......ميشا: شماره ات رو داره؟من: نه بابا بهش ندادم.......ميشا: خوب کردي!من: ميدونم!رفتيم سمت بوفه تا يه چايي کوفت کنيم که ميلاد رو ديدم که چندتا دختر دورشن و داره عشوه خرکي ميان!!!!!من: اين دخترا ول کن نيستن؟!ميشا: اوا شقايق غيرتت قلنبه شد؟!من: آره يعني چي آخه!ميشا: خاک به سرم شقي عاشق شدي رفت!من: خفه شوبابا!!!!!!! تو که زودتر جنبيدي!ميشا: شقايق ، پرهام اومد بازم.......من: اي بره گورشو گم کنه لامصب!ميشا: ميدوني خدارو شکر ارش اينجا نيستا........من: نگو سقت سياهه الان اونم پيداش ميشه ها!ميشا: خدا نکنه زبونتو بگاز!پرهام اومد و روي صندلي کنار من نشست و گفت:ـ اجازه هست!؟من: به! زحمت کشيدي تو که نشستي پس اجازت ديگه چيه آقا!؟پرهام: ببخشيدديگه..... ميشا خانوم ميشه من با شقايق تنها باشم.......ميشا: نه نميشه..... (و يه لبخند گل و گشاد تحويلش داد! [2 27] )به ميلاد نگاه کردم و بعد به ميشا...... نميدونم چرا دلم ميخواست حرصش رو درآرم!ميشا انگار فکرم رو خوند و لبخند زد و رو به پرهام گفت:ـ حالا که فکر ميکنم ميبينم ميشه شمادوتارو تنها بذارم!آخ دمت گرم ميشا!من: خب امرتون آقاي محبي؟!پرهام: ببخشيد اشکان گفت که اومديد شيراز...من: بله کور که نيستيد!پرهام: امم بله اگه دنبال خونه ميگرديد من درخدمتما!!!!!من: مسلما وقتي اشکان گفته اومدم شيراز پس بايد گفته باشه که خوابگاه هم پيدا کردم!پرهام يکم سرش رو آورد جلو و نزديکم شد و گفت:ـ منو خر نکن ! ميدونم خونه گيرتون نيومده! من خونه دارم ميتونيم همخونه باشيم اما فقط من و شما!من بلند شدم و با کيفم دستمال کاغذي رو ميز زدم تو سرش و گفتم:ـ خفه شو مرتيکه اشغال .......... واقعا اشکان تو دوست يابي نمره اش صفره!و پاشدم و رفتم پيش نفس اينا........نفس: چي ميگفت بهت؟!من همه چيو واسش تعريف کردم و اوناهم شروع کردن به بد و بيرا گفتن......به ميلاد نگاه کردم که با عصبانيت به من چشم دوخته بود...... با نگاهش ميگفت ميريم خونه ديگه !!!!! هي واي من نميرم خيليه!!!ميشايکم که بابچه هاتوبوفه چايي کوفت کرديم و اون عشوه هاي خرکيه دختراروبراي پسراديديم که اصلا برام مهم نبودرفتيم سرکلاس بعدي که تا3بود..رفتيم رديف اول بابچه نشستيم که پسراهم اومدن پشتمون نشستن..فکرکنم ايناميخوان تااخرش گيربدن به مانفس وشقي هم معلوم بودعصبي شدن..تااخرکلاس که بازم اون استادفک بزنه بودهيچکدوممون حرفي نزديم...وقتي خواستيم بريم سوارماشين بشيم ديدم سارا داره صدام ميکنه .مياد سمتم.من:واي اين چه اويزونيه..سارا:سلام بچه ها..ببخشيدميخواستم يک کمک ازتون

1400/06/09 16:24

بخوام..من:بفرماييد..سارا:راستش اين پسره هست اسمشم سامياره ميخواستم مخشوبزنم ميخواستم ببينم ميتونيدکمکم کنيد؟!!يک نگاه ه نفس کردم که قرمزشده بودمنم گفتممن:ساراجان فکرنکنم من دفترازدواج داشته باشم..خودت برومخ بزن..بعدم راه افتاديم بريم..نفس:واييييييييي يکروزبه عمرم که مونده باشه من اين سارارو ميکشم..من:حالاجوش نخوراينو که خوب ميشناسي چه پروييه..شقايق بايک صدايي که ازچاه درمياومد گفت:شقي:مي..ميشا اونجارو.ردنگاهشوگرفتم که...زدم توسرممن:خاک توسرشدم..اخه اين اينجاچيکارميکنه؟نفس:ميشاغصه نخورعادي باش عزيزم...ارش:به سلام بر بانوي بنده...من:!!!!جان!!!!چه سريع صاحبم شدي..ارش:هستم مگه نه؟من:نه نيستي..لطف کن جلوم پيدات نشه وگرنه بدبختت ميکنم..بعدم بابچه هاگازشوگرفتيمو رفتيم..توراه من فقط ميزدم توسرم..يکربع بعدپسراهم اومدن ولي اتردين انگارکه بايکي دعواکرده..محل ندادم رفتم تواتاقميخواستم لباسامو دربيارم که اتردين اومدتو اتاقمن:هوي چته رواني ترسيدم...اتردين:ميشابشين کارت دارم..من:من باشماکاري ندارم..دستمو گرفت انداختتم روتخت گفت:اتردين:وقتي بهت ميگم بشين يعني بشين..من:خب بگوچيکارم داري؟اتردين:اون پسره مزاحمته؟من:کي؟اتردين:هموني که داشتي باهاش حرف ميزدي..من:اهان..اره..اتردين:نترس ديگه مزاحمت نميشه چون حالشوگرفتم..من:چي؟؟؟-ديگه مزاحمت نميشه..-اتردين چيکارکردي؟-هيچي..-ممنون بابت کمکت..-خواهش ميکنم.اين کاروچون بهت مديون بودم انجام دادم..-مديون بودي؟؟-چون يکدفعه سرهمين ياروبهت تهمت زدم..-گفتم که مهم نبود.ولي ممنون ازکمکت..بعدم ازاتاق رفتم بيرون.خداروشکرکه اتردين کمکم کرد..يکم بابچه هاtvديديم که پسرا اومدن جلومون نشستن.ساميارگفت:سامي:به نظرتون بااين استادخلفي يکم زيادي گرم نبوديد؟من:به نظرتون شماهم يکم توکارايي که بهتون ربط نداره دخالت نميکنيد؟؟سامي:وقتي 4تابزرگتردارن حرف ميزنن شماساکت باش...من:اگه اون بزرگتراشماييد که بايدبگم واقعابراتون متاسفم..مابااستادخلفي فقط چون چدترم باهاش داشتيم ويکم شلوغ کاري کرديم انقدرصميمي هستيم همينو بس..بعدم پاشدم رفتم تواتاق.زنگ زدم به خونه به مامانينام زنگ زدم گفتم که اوناهم 2هفته ي ديگه بيان.چون همه باهم بيان بهتره.حداقل پسرارويکموقع مشخصي بيرون ميکنيم..روتخت درازکشيدم که ياد مهمونيه تفضلي افتادم يک لباس داشتم خيلي قشنگ بودولي يک ازپشت بازبود.همونو تصميم گرفتم بپوشم..ساعت7بودکه بيدارشدم نفهميدم کي خوابم برد..رفتم کتابي که خريده بوديمو تااونجايي که استاد خلفي درس داده بودروبخونم..نميدونم چرا ولي دوست اشتم درس

1400/06/09 16:24

اين استادوبخونم.استاده خيلي باحالي بود.من که باهاش حال ميکردم..يک ساعتي بودکه داشتم ميخوندم که دراتاق بازشدوشقي اومدتو.شقي:چيکار داري ميکني؟من:دارم درس ميخونم.نميخوام روهم تلنبارشه..شقي:بابابچه درس خون..من:بروبابا..شقي:حالاکي تموم ميشه؟من:تموم شد..شقي:خب ميشا توچي ميخواي واسه مهموني بپوشي؟؟لباسمو بهش نشون دادم که گفت:ميشااتردين گيرميده ها..پشتش بازه..من:غلط کرده..چي کارمه که ميخوادبهم گيربده..بعدشم مهمونيه که مشکلي نيست توش بپوشم.همه ازخارج اومدنو از اين بازتراشم اونجا ديدن..شقي:خب اينوکه راست ميگي..من:شام چيه؟شقي:کوفت.من:يعني چي؟شقي:يعني نداريم..من:اي بابا.من گرسنمه..شقي:عيبي نداره برات ميوه بيارم..من:نه باباخودم ميرم برميدارم..باهم رفتيم تواشپزخونه که من يک سيب برداشتم گاززدم ورفتيم باهم فيلم ترسناکيوکه شقي خريده بودوببينيم..*********************اخرفيلم که من گرخيده بودم خيلي باحال بود.نفسو شقي هم ازمن بدتربودن..ساعت11بودکه رفتيم بخوابيم..من رفتم زيرپتو گوشيمم گذاشتم ساعته7.فردادوباره بااستادخلفي کلاس داشتيم...جونمي جون.(چشمادرويش ميشاپروو)باصداي انريکه ازخواب بيدارشدم..دستوصورتمو شستم رفتم پايين بقيه هم بيدارشده بودن صبحون روخوردم.رفتم بالايک مانتو خاکستري بايک جين زردکثيف پوشيدم يک مقنعه ي زغالي سرکردم.رژگونهي اجري خيلي کم رنگ بابرق لب وپنکيکو...تکميل شد..راه افتادم.نفس توراه هي تذکرميداد که سرکلاس شيطوني نکنيم ولي من وشقي به هم چشمک ميزديمو ميگفتيم باشه...ساعت 8بودکه رسيديم.مستقيم رفتيم سرکلاس استادم اومد..داشت اسامي که اومده بودنو تيک ميزدکه ميشااسايش وخوند بعدم گفت:بايدفاميليتو ميذاشتن زلزله نه اسايش..من:ا.استاد دختربه اين گلي..گناه دارم..استادخنديدوسري تکون دادوبقيه اساميوخوند..ميخواست درس جلسه يپيشو دوره کنه که چون من خونده بودبلدبودم..دستمو بردم بالا.باسراجازه دادصحبت کنم.من:استادميشه من توضيح بدم؟چشماش گردشدوگفت:خلفي:تو!!؟؟چه اتيشي ميخواي بسوزوني زلزله..من:ا استاد هيچکار بخداخوندم ميخوام بيام توضيح بدم..خلفي:خب بيا.اگه اتيش سوزوني به قول خودت فلکت ميکنم [2 06]من:باشه.اصلاخودم دستگاهشو اوردم..رفتم دم تخته وايتبرد وايسادم شروع کردم به توضيح دادن..چشماي استادکه گردشده بود ديدمش خنده ام گرفت رفتم جلوش دستامو به حالته گرد کرده گرفتم جلوش گفتم:نيفته...ازشک اومدبيرون گفت چي؟من:چشماتون..بابانگاه کنيديک بارم که مثل ادم دارم توضيح ميدم نميذاريد...کلاس منفجرشد.خلفي باخط کشي که دستش بودزدبه کمرم گفت:بروبرو زلزله کم نمک بريز..من:گناه

1400/06/09 16:24

دارم.تهشه...رفتم وايسادم توضيح بدم که يک اصتلاح که سخت بودرسيدم ديدم نگم 3ميشه يک چيزازخودم درکردم که مچمو گرفت نامرد.باخنده گفتخلفي:اسايش يک بارديگه تکرارکن چي؟؟؟من:دهليز..ازخنده ترکيد گفت:اسايش بلدنيستي خب بگوکمکت کنم اخه دهليز چه ربطي به تومر داره؟کم نياوردم گفتم:منضورم دهليزتومربود..خلفي:بيابرو ابروي هرچي دکتره بردي..من:حداقل يک تشکري يک ابي چيزي بديد اين همه اينجا فک زدم..خلفي:بروبشين اسايش تادونمره کم نکردم..بدورفتم نشستم سرجام که نفس ازم نيشگون گرفت:قراربود اتيش نسوزوني...من:اي دردم گرفت.خب چيکارکنم بخدافقط ميخواستم توضيح بدم..نفس:باشه..اتردينو خودت جمع کن..من:بروبابا..تااخر کلاس ديگه هيچ حرفي نزدم..اخه مگه بيکاربود..وقتي کلاس تموم شد بابچه هارفتيم رستوران اخه ساعت12بود.يک ميز3نفره گوشه ي رستوران پيداکرديم ونشستيم من وشقي ماهي سفارش دادم نفسم کباب.شقي:ميشاخيلي ديونه اي داشتي باخلفي شوخي ميکردي صداي نفساي عصبيه اتردينو من ميشنيدم..من:غلط کرده.مگه دخترابهش گيرميدن من چيزي ميگم؟شقي:به هرحال امروزکفن ميشي..غذارواوردن ماهم شروع کرديم به خوردن...وسطاي غذامن که ديگه ترکيدم بقيه هم مثل من نفس حساب کردو باهم رفتيم خونه...وقتي رسيديم اتردين نبود رفتم تواتاق که ديدم روتخت نشسته.تامنو ديدگفت:کجابودي؟من:چي؟اتردين:گفتم کجابودي؟من:ربطي داره؟اتردين:نه.فقط يک چيزي زيادبااين خلفي گرم نگير چون برات بدميشه.من امپرچسبوندم گفتم:اخه توکيمي که اينجوري بهم گيرميدي؟دوست دارم ميکنم.به توهم هيچ ربطي نداره..يکهوبازوموگرفت.کشيدتم جلو دادزد:روابط توباهرکسي به خودت ربط داره اگه هم ديدي بهت چيزي گفتم چون تورودست خودم امنت ميدونم نميخوام باکله بري توديوار.اگه هم بهت تاحالاگيردادم فقط دليلش همين بود ولي حالاکه خودت دوست داري بروهرغلطي ميخواي بکني بکن براي من يکي که مهم نيست..من:به جهنم.اتردين ازاتاق رفت بيرون.يکم فکرکه کردم ديدم اون داره راست ميگه ولي من دوست ندارم کسي بهم دستوربده..به هرحال برام مهم نيست بره به درک....***************************ازاون اتفاق4روزي ميگذشتو نه من بااتردين حرف ميزدم نه اتردين بامن کاري داشت .اتردين خودشوباکتاب سرگرم کرده بودمنم همينطور...داشتم باگوشيم ورميرفتم که شقي مثل چي پريدتو.من:هوي موجي چته؟؟شقي:ديونه اومدم ياداوري کنم فردامهمونيه تفضليه.ميخواي کاري کني بکن..من:واي يادم رفته بود.شقي:اها حالاکي موجيه؟من:تو.شقي:پروو..من:خب ازساعت 7شروع ميشه؟شقي:اره..من:خب باشه شب بخير..شقي.اين يعني اين که برم بيرون.من:عاشق همين هوشتم..شقي:خب باشه شب

1400/06/09 16:24

بخير..روتختم که همون روزي که دعواشده بود اورده بودن درازکشيدم وبه عکسم بااتردين که روبه روي تختازده بوديم نگاه ميکردم که نفهميدم کي خوابم برد..نفساين يه روزم كه دانشگاه نداريم بايد براي اماده شدن مهموني تفضلي از خواب نازمون بزنيمبا غر غر از تخت خواب بلند شدم-اين سرو صداها كه از طبقيه پايين مياد چيه ديگهتاپمو كه تا زير سينم اومده بود بالا رو كشيدم پايين و رفتم حموم بعد از حموم حوله تنمو پوشيدمو حوله مو هم پيچيدم دور سرمو رفتم پايين واااا انگار ميدون جنگه سامي مبلا رو جا به جا ميكرد ميلادو اتردينم كمكش ميكردن از همون بالاي پله ها داد زدممن-پس دخترا كوشنسامي-رفتن وقت ارايشگاه بگيرنمن-پس من چي؟سامي يه لبخند ژكوند زدشو شونشو انداخت بالامن-شونه بالا انداختنو درد گوشيم داغون شده اصلا نميدونم كجاست گوشيتو بده ببينمسامي-به من چه مشكل خودته هي بهت ميگم با اين خلفي انقدر گرم نگير كو گوش شنوامن-تو رو سننه دوست دارم گرم بگيرم ميلاد تو گوشيتو بدهميلادم خيلي شيك گوشيشو دراورد داد بهم اي اين ساميار دماغش سوخت حال كردم پسره ي هركولدستمو گذاشتم رو بينيمو گفتم- اه اه چه بوي راه افتادپسرا هم يكم بو كشيدنو گفتن چه بويي با خنده حرص دربياري گفتممن-بوي دماغ سوخته ساميار خان اقا پسر من لنگ تو يكي نميمونم دستت طلا ميلادساميارم كه معلوم بود داره خودشو كنترل ميكنه نياد بزنه منو لتو پار كنه رفت تو اشپزخونه بعدشم زد از خونه بيرون لحظه اخر داد زدممن-ساميار خان حرص نخور چاق ميشيكه بعدش در كوبيده شد بهماتردين-بابا كمتر اين داداش ما رو حرص بدهمن-تو هم كمتر اين خواهر منو حرص بدهاتردين-زبون نيست كه ماشالا اندازه فرش قرمز طول و عرض دارهمن-ميخوام ببينم فضولش كيهاتردين- شما از اين تيكه قديمي هنوز دست برنداشتين بابا قديمي شدمن-بهتر از اون په نه په شما پسراس كهاترديم ديگه حرفي نزد منم زنگ زدم به ميشا اينا اونا هم گفتن براي منم نوبت گرفتنمن-ميشا ميگفتي سه تا ارايشگر بفرسته خونه يه وقت كارش طول ميكشه تفضلي اينا ميان زشته ما نباشيم اين پسرا تنها باشنميشا-بزار بپرسم ميان خونهمن-ميشا حواستو جمع كن قيمتش زياد نشه انقدر از عابربانكم استفاده كردم ميترسم بابااينا برن موجوديمو چك كنن اونوقت شك ميكننميشا-نه بابا حواسم هستمن-قربانت بايميشا-خدا سعديگوشيرو قطع كردم دادم دست ميلادمن-دستت درد نكنهميلاد-خواهشمن-راستي اين ميزو صندلي كه براي حياط سفارش داديمو كي ميارن؟ميلاد-تا دوساعت ديگه با ميوه و كيكو شيريني و گلا ميرسهاتردين-تازه كارگرم گرفتيم بيان بچينن خودمون بريم به خودمون

1400/06/09 16:24