611 عضو
ساميارنگا به نفس كردم چشماش اندازه يه توپ فوتبال شده بود از حرفا با حركات من ببين ساميار اخلاقت چقدر گند بوده كه اين اينجوري تعجب كرده خواستم دستشو بگيرم كه دوباره ياد اون سد بزرگ افتادم ساميار نفس براي تو حيفه يعني براي تو كه نه براي خانواده ات حيفه براي كل خانواده ات نه براي اينكه عروس مادرت بشه حيفه يه مادر ايراد گير مغرور جدي خب دست نفسو ميگيري ميبري يه جا ديگه زندگي ميكني به خودم تشر زدم پس غيرتت كجاس سامي اون از اون يكيا كه فرار كردن خب خودتم كه اگه فرار كردي نخير من فرار نكردم من اون دوسالي كه مامان رفته خارجو اومدم اينجا خب وقتي برگشتم فكر كن خارجه تركش كن اونموقع قلبش طاقت نمياره اونموقع تو هم ميشي لنگه اون داداش عوضيت كه بابات رو به كشتن داد و الانم معلوم نيست كدوم گوريه زخمم خيلي عميق بود داغ پدر و يه برادر كه اگه گيرش بيارم گردنشو خورد ميكنم كم نبود هي هي سامي تو چقدر تند ميري مگه همين الان بعله رو بهت داده كه براي خودت ميبري و ميدوزي خب بعله رو كه داده با اون صداي لطيفو قشنگش يه بار بهم بله داده ولي از ته دل نه نداده خدا جون كمكم كن بدجور گير كردم دستمو دراز كردمو يه سي دي از داشبورد برداشتمو گذاشتم تو ضبطو تكيه دادم نفسم معلوم بود منتظر اهنگهزندگيم رو لبه تيغه نميشه باتو بيامزخم من خيلي عميقه نميشه با تو بياماخر قصه چي ميشه خودمم نميدونمواسه اينكه با تو باشم ميخوامو نميتونمخيلي حرفا رو نميشه با ترانه ها بگيعمريه چمامو بستم رو تموم زندگيوقتي ترسي تو دلم نيست واسه چي سكوت كنممن به قله نرسيدم كه بخوام سقوط كنماما تو همه حتي اگه اسموني نيستاگه افتادي به خاكم باز رو باورت بنويستوي چشمامون با اينكه قطره هاي بارونهتو نگاه كنو بخند كه اخرين خندمونه زندگيم رو لبه تيغه نميشه باتو بيامزخم من خيلي عميقه نميشه با تو بياماخر قصه چي ميشه خودمم نميدونمواسه اينكه با تو باشم ميخوامو نميتونم(اهنگ لب تيغ فرزاد فرزين)اين اهنگ چه به حالو روزم ميومد نفسو يه نگا كردم اصلا فكر كنم نفهميد رسيديم رو لبش يه لبخند بود معلوم نبود چه نقشه شيطاني براي ميلاد بدبخت كشيده از ماشين پياده شدمو رفتم در رو براش باز كردم تازه انگار به خودش اومد پياده شدو دستمو گرفت با هم رفتيم پيش بچه هانفس-بعضي ها ياد بگيرنمنظورش دقيقا ميلاد بودش چون اتردين اصلا معلوم نشد با ميشا كجا غيب شدن ميلادم هيچي نگفت فقط به سابيدن دندوناش بهم بسنده كرد با هم رفتيم توي پاساژ داشتيم همينجوري ميچرخيديم كه چشمم خورد به يه مانتو فروشيمن-نفس ببين اون مانتو بنفشه قشنگ نيست فكر كنم خيلي بهت
1400/06/10 15:49بيادنفسم كه تازه چشماش خورده بود به مانتو بنفشه برق زد اگه ميگن را قلب ما مردا شكمه براي زنا خريد كردنه به بچه ها گفتم ما ميريم مانتو فروشيه اونا هم همينجا ها باشن يه زنگم به اتردين بزنن بگن با ميشا بيان اينجا رفتيم تو مانتو فروشيه نفس سايزشو گفتو فروشنده براش مانتورو اورد با هم رفتيم سمت اتاق پرو نفس كيفشو دراورد داد بهمو يهو خم شد گونه امو بوس كرد هنوز تو شوك حركتش بودم كه صداش چسبيده به گوشم منو غرق لذت كرد پس خانوم حسودي كردنم بلدهنفس-واي به حالت سامي اگه به اين دختر ايكبيريه نگا كني جفت چشماي خوشرنگتو از كاسه درميارمبا شيطنت زل زدم تو چشماي خوشگلش من-والا من اصلا نفهميدم چه شكلي بود ولي براي اطمينان كه بهش نگا نكنم ميخواي منم باهات بيام تو اتاقيه دونه زد به بازومو رفت تو اتاق وقتي در اتاقو باز كردش باورم نميشد ين مانتورو من براي عشقم انتخاب كردمو اون پوشيدتش تا حالا براي زني يا دختري لباس انتخاب نكرده بودم هرچند نفسم هركسي نبود چقدر مانتو بهش ميومد بماند مانتو رو با عابر بانكم حساب كردم داشتيم از در بوتيك ميومديم بيرون كه صداي دادو بيداد شنيديمنفس-ا ا نگا كن سامي اون ميلاد نيست يقه اون پسره رو گرفته بدون اينكه جوابشو بدم دستشو گرفتم كشيدم اون سمتي كه دعوا شده بود ولي تا ما برسيم پسره كه يه پسر كم سنو سالم بود از اين جوجخ تيغي ها در رفت مردمم پخش شدن ميلاد نشسته بودو سرشو گرفته بود تو دستش شقايقم رنگ به رو نداشتنفس يه شكلات از كيفش دراورد داد دست شقايقنفس-شقايق جان اينو بخور رنگ به رو نداري چي شده ميلاد؟من-ببين دودقيقه منو نفس رفتيم لباس بگيريم ازتون غافل شديم چيكار كرديد مگه بچه ايدميلاد-از اين خانوم بپرسيد كه گوشيشو گذاشته در گوشش باناز معلوم نيست با كدوم خري حرف ميزنه خنده هاشم كه ديگه نگو كل پاسژو گرفته براي جلب توجه بلند بلند ميخنده كه يه پسر كه فرق دست راستو چپشو نميدونه بياد بهش تيكه بندازه و شماره بدهشقايق-حرف دهنتو بفهما من داشتم با سحر حرف ميزدم كه اون پسر جوجه تيغيه اومدنفس-تقصير توهم هستش براي چي دستشو ول ميكني ميري كنار مردمم فكر ميكنن دختر تنهاست لياقت نداري كه من اگه جات بودم يه ثانيه هم دستشو ول نميكردممن-نفس راست ميگه ببين من مگه دست نفسو ول ميكنم ميرم دنبال كار خودم نخير ول نميكنم چون فكر اينجاهاشو كردم خودتم ميدوني من مثل تو كوتا نميام خون به پا ميكنم طرفو ميفرستم بره كره مريخ سك سك كنه برگرده همچين ميزنمش نتونه از جاش بلند بشهنفس-اتردينو ميشا كجان؟ميلاد-اوناهاشنبا اومدن اتردينيو ميشا قرار شد بريم يه فروشگاه
1400/06/10 15:49موادغذايي اون يخچالو پركنيم ميشا مثل اين بچه ها يه چرخ گرفت دستشو از همون اول شروع كرد به پر كردنش منو نفسم يه چرخ برداشتيمو شروع كرديمشقايقهمه يه چرخ برداشتيم و شروع کرديم به پر کردن چرخه! من چرخ رو گرفته بودم و ميلاد انتخاب ميکرد..... همينطور که به اطراف نگاه ميکردم چرخ رو هم حرکت ميدادم و ميلاد هم از لجه من چرخ رو نگه ميداشت و هي بي خود پرش ميکرد و من ميذاشتم سر جاش چون واقعا نياز نبود........چرخه که نيمه پر شد من گفتم که بريم قسمت لوازم بهداشتي....وقتي رفتيم اونجا از حرکات ميلاد خنده ام گرفت اصلا حواسش نبود چي داره برميداره.....چرخ رو نگه داشتم و ميلاد خورد به چرخ و با اخم نگاهم کرد و گفت:ـ چته چرا اينطوري ميکني؟!منم با اخم مصنوعي گفتم:ـ تو حواست کجاست آقا پوشک بچه واسه چيه آخه؟!؟!؟ميلاد به توي چرخ نگاه کرد و قيافش متعجب شد.....ميلاد: من اين رو گذاشتم اين تو؟!من: پ ن پ عمه ام انداخته ، آلزايمرم که گرفتي! معلوم نيست حواسش کجاس!ميلاد با اخم و دقت بيشتري دوباره شروع کرد...خريد ها که تموم شد مردا رفتن که حساب کنن......ماهم پلاستيکايي که پسرا ميدادن رو ميگرفتيم تا ببريم تو ماشين....وقتي برديمشون تو ماشين از اونور هم همه سوار ماشيناي خودشون شدن و ما به دنبال ساميار اينا راه افتاديم.........ميلاد داشت رانندگي ميکرد و کاملا تو فکر بود.......به نيم رخ مردونه اش نگاه کردم..... هيييي ازقديم گفتن خوشگل مال مردمه پس بيخيال!شالم از سرم داشت ميوفتاد که ميشا با مسخره بازي گفت:ـ شالت رو درست کن دختر نامحرم اينجاست!و به اتردين اشاره کرد و من خنده اي کردم و گفتم:ـ نه اينکه تو خونه نامحرم نيست!؟و دوتاييمون خنديديم........دوباره ماشين ساکت شد و ميشا هم نتونست جو رو عوض کنه.....خودم دست به کار شدم و دستم رو بردم تا آهنگ رو روشن کنم....وقتي پخش رو زدم يه آهنگ غمگين از 25 باند پخش شد.....تو هستي تو رويام، تو هستي تو قلبم....ولي رفتي و نديدي حال خرابم...توي اين دنيا ، توي اين عالمزندگي بي تو برام معنا نداره......حوصله آهنگ غمگين نداشتم مخصوصا از اين گروه رو! واقعا ميلادم افسرده اسا! [2 06]سي دي رو درآوردم و در داشپرت رو باز کردم و دنبال اهنگ شاد گشتم......ولي هيچي نبود همش غمگين بود.......ميشا: شقايق من يه آهنگ تو کيفم دارم شاد جوگيريه!خنديدم وگفتم:ـ خب بده بابا همونم خوبه....... فقط ميلاد جوگير ميشه ها!من و ميشا و اتردين خنديديم اما ميلاد حتي يه نيشخند هم نزد......آهنگ رو که گذاشتم صداش رو تا آخر بلند کردم و ميلاد کمش کرد..... حرصي شدم و دوباره تا اخر صداش رو بلند کردم.....ميلاد دوباره صداش رو کم کرد!!!!!خنده ام گرفت و
1400/06/10 15:49ميخواستم دوباره زيادش کنم که هم زمان دست ميلاد هم اومد روي دکمه و خورد به هم......ميلاد دستش رو کشيد و منم صداي آهنگ رو زياد کردم و من پيروز شدم!نفس و ساميار نزديک يه رستوران شيک پارک کردن و پياده شدن و ميلاد هم پشت سرشون.......وقتي پياده شديم ميشا و اتردين اول رفتن و من و ميلاد اخر......من جلو تر از ميلاد بودم که يهو ميلاد دستم رو گرفت و کشيد سمت خودش و باهم حرکت کرديم.......دستام که تو دستاش يه حس خوبي رو بهم اهدا ميکرد......واقعا دلم ميخواست اين احساس رو تا اخر عمرم داشته باشم اما ميدونم که نميشه چون عشق يه طرفه هيچ وقت دووم نداره......الانم فقط از سر اجبار دستم رو گرفته ولي همينم کافيه..... حداقل اين دوسال رو از بودن با عشقم لذت ببرم...........وقتي پشت ميز نشستيم گارسون سفارش هارو گرفت.... ما دخترا استيک سفارش داديم و پسرا پيتزا......حوصله ام سر رفته بود و مدام با انگشتام بازي ميکردم...... دلم يه جورايي شور ميزد و من وقتي نگرانم لب پايينم رو گاز ميگرم.....احساس کردم يکي داره نگاهم ميکنه........ سرم رو بالا آوردم و چشماي من تو چشماي قشنگ ميلاد قفل شد اما من سريع سرم رو آوردم پايين و دوباره با انگشتام ور رفتم........نفس به بازوم زد و گفت:ـ چته نگراني!من: اوهوم! خيلي ..... دلم شور ميزنه.....ميشا و نفس بهم نگاه کردن.......تو همين حين غذاهارو اوردن........وقتي غذا رو آوردن من که اصلا اشتها نداشتم انگار تو دلم داشتن رخت ميشستن. ميلادم به کلافگي من پي برد اما به رو خودش نياورد.نفس و ساميارم که غرق دنياي عشق بودن!از چشماشون به همه چي پي بردم. اتردين و ميشا هم که داشتن غذاشونو ميخوردن ولي من اصلا نميتونستم. داشتم با غذام بازي بازي ميکردم که موبايلم زنگ خورد.به شماره دقت نکردم و با شنيدن صداي مادرم دلم هوري ريخت پايين.مامان: سلام دخترم.من: سلام مامان جونم خوبي؟!(تو همين حين به بقيه هم نگاه ميکردم تا عکس العملشون رو ببينم.)مامان: خوبم گلم. يه خبر خوب برات دارم.من: چي؟!مامان: فردا شب با داييت و سحر ميايم خوابگاهتون و البته مامان نفس و ميشا هم ميان. باهم هماهنگ کرديم!آب دهنم پريد تو گلوم و به سرفه افتادم و چشمام هم از حدقه زده بود بيرون. ميلاد يکم آب به خوردم داد دوباره صداي مادرم تو گوشي پيچيد:ـ چي شد شقايق؟!من با لکنت گفتم:ـ هيچ ... هيچي! ولي مگه قرار نبود دوهفته ديگه بيايد؟!مامان: چرا اما ميخواستيم سوپرايز شي!من: چه سوپرايز غير منتظره اي!مامان: پس باشه گلم فعلا!و قطع کرد. گوشي هنوز تو دستام بود و با شوک به بچه ها نگاه ميکردم.ميشا: چي گفت؟!من: فردا ماماناي هممون باهم ميان خونمون...اتردينم از تعجب چشماش گرد شد و
1400/06/10 15:49ميلاد رنگش پريد و ساميارم اخماش رفت توهم.نفس: حالا پسرارو چي کار کنيم؟!من: راستش... نميدونم خيلي يه هويي شد!ميشا: مگه قرار نبود دوهفته ديگه بيان؟!من: چرا ولي نميدونم از دس اين مامانا! تازه داييمم ميخواد بياره...شايد سحرم بياد ديگه بدتر....ميشا: آخ جون سحر!زدم تو سر ميشا و گفتم:ـ اه؟! که تو و سحر باز بيوفتيد به هم و شر به پا کنيد!؟ميشا: آره از کجا فهميدي؟!من: از دست تو دختر!پس بگو دلشوره ام براي چي بود. ديگه کسي لب به غذا نزد. فکر کنم اين خبر خيلي دلهره آور بود چون همه رفته بودن تو فکر. وايي فکر کن دوهفته از عشقت دور بشي. وايي فاجعه اس. فکر کنم قيافه سامي هم بخاطر همين رفت تو هم. به نفس نگاه کردم.اگه لو بريم؟! نفس اگه مجازات شه؟! نه بابا من خودم پشت نفسم اگه نفس اشتباه کرده ماهم اشتباه کرديم. اصلا لو براي چي بريم؟! اونا شب ميان تا فردا خدا بزرگه. نفس و ميشا بلند شدن برن دستشويي و منم باهاشون رفتم. وقتي رفتيم تو دستشويي نفس لب باز کرد:ـ وايي حالا چيکار کنيم؟!من: نميدونم... دلهره گرفتم نفس. پسرا کجا برن؟سه تايي همينطور که داشتيم دستامون رو ميشستيم نفس يهو يه لبخند شيطاني جلوي آينه زد و گفت:ـ اهم اهم!!! مگه تفضلي قرار نيست فردا بره پيش نوه جونياش تا دوماه بمونه؟!ميشا: ماشالا اين چقدر ميره سفر يه وقت خسته نشه؟! پوله ديگه از بيکاريه...نفس دستاش رو خشک کرد و زد رو پيشوني ميشا و گفت:ـ نه بابا! منظورم اينه که پسرارو ميفرستيم بالا بخوابن... يادتون رفته هنوز بالاي خونه خاليه!من: از فکرش بيا بيرون نفس که غير ممکنه... اونجا قفله...نفس: آخ راس ميگي.....من: خب حالا چيکار کنيم؟!ميشا: من که ديگه مخم قد نميده!من: مخ تو که هيچوقت قد نميده!ميشا با خنده زد تو سرم گفت:ـ خود خرت مخت قد نميده!و دوتايي خنديديم. اما بايد يه فکري ميکرديم.......نفستوي راه برگشت بوديم اين ساميارم اصلا حرف نميزد.من- ميگم سامي ميشه با پسرا اين دوهفته رو بريد هتلسامي بدتر اخماش رو كشيد تو همساميار-نه نميشهانقدر محكم گفت كه من لال موني گرفتم يكم ديگه گذشت ديدم نخير اين زبون باز نميكنه اومدم حرف بزنم كه گفتسامي- باشه ميريمدستامو كوبوندم بهمو اومدم ازش تشكر كنم كه زودتر از من گفتسامي-فقط دوهفته اتاقمم اومدم ندي به اون دوستاتمن-خيلي گلي ساميسايه يه لبخند زودگزر و تو صورتش ديدم لبخندي كه عمرش به دوثانيه هم نكشيد نكنه همه اينا براي اين باشه كه دلش تو اين دوهفته برام تنگ ميشه ازاين فكر ته دلم غنج رفت يه نگا به دستش انداختم چقدر دستاي بزرگو مردونه اي داشت يه رينگ ساده تو دستاي سامي چه خوشگل ميشد در تعجبم كه تفضلي چرا به اينكه ما
1400/06/10 15:49حلقه دست نميكنيم گير نميدهمن-ميگما ساميار اين تفضلي چرا به اينكه ما حلقه دست نميكنيم گير نميده؟سامي-چه ميدونم ماهارو زياد نميبينه كه ولي بايد بريم حلقه هم بگيريم كه دوماه ديگه كه برگرده ابو هواي فرنگ بهش ميسازه چشماش قوي ميشهمن-ساميخودمم از لحني كه صداش كردم تعجب كردم برگشت اينبار به جاي اينكه چشمامو قفل كنه تو چشماي خودش توي چشماش اهنربا گذاشته بود تو چشماي من اهن جذب نگاهش شده بودم كه صداش قلبمو نوازش كردسامي-جون ساميواي خدا يكي منو بگيره غش نكنم كلمات از ذهنم پريده بود چي ميخواستم بگم اهانمن-خيلي گلينگاشو از نگام گرفت ولي با اهنرباش قلبمو با خودش كشيد برد دستشو گذاشت رو سينه شو خودشو به حالت نمايشي خم كردسامي- چاكرشوماماشينو پارك كرديمو رفتيم تو همه رو كاناپه هاي تو سالن ولو شده بوديم نا نداشتم تكون بخورمسامي-پسرا ما از فردا غروب ميريم هتل تا خانواده دخترا بيانو برنشقايق-خب شما لطف ميكني ولي خانواده شما اومدن بهتون سر بزنن ما چيكار كنيمسامي-مادر من با ابجيم رفتن كانادا2 سال ديگه ميان اتردين با ميلادم بچه نيستن كه خانوادشون بياد دنبالشون شما دختريد ميان به شماها سر بزننميشا-پس منظورتون اينه كه ما لوسيم نفس اينو نگامن-ساميار شب تو اتاق رات نميدم همينجا رو مبل بخوابساميار-ا اينطوريه محص اطلاع تفضلي بالاست فردا ميرهمن-خب حالا كه خيلي التماس ميكني رات ميدمساميار زير لب گفتسامي-جوجه فسقليمن-شنيدمهر كدوم از بچه ها بلند شديم رفتيم تو اتاق لباسامو با تاپو شلوارك عوض كردمو پريدم زير پتومن-دوهفته از دست منو اين كاناپه راحتي رو تخت ميخوابياومد بالا سرم يه لبخند زدو يه چي زير لب گفتو رفت رو كاناپه خوابيد منم خسته حال كنجكاوي نداشتم نفهميدم كي خوابم بردساميارلعنتي حالا دلم طاقت نمياره دوهفته نمينمش وقتي گفت از دستم راحت ميشي گفتم من حاضرم با تو جهنمم بيام ولي نشنيد اي كاش ميشنيد نيم ساعت كه گذشتو مطمئن شدم خوابيده بلند شدمو رفتم بالا سرش نگامو دوختم به چشماي بستش مطمئن بودم نگام اونقدر ذوب كننده اسو گرما داره كه از خواب بيدارش كنه به خاطر همين نگامو ازشون گرفتم نگام روي سرشونه هاي لختش سر خورد رفتم كنارش با فاصله دراز كشيدمو زل زدم به صورتش زل زدم براي اين دوهفته كه ميدونستم مثل مرغ پر پر ميزنم نگا كن تورو خدا اومدم حرف هاي اتردينو درست كنم خودم دچارش شدم مثل مرغ پر پر ميزنم ديگه چه صيغه ايه يكم فاصله امو باهاش كمتر كردم سرمو توموهاش كه روي بالشت پخش شده بود فرو كردمو نفس كشيدم چه بويي بايد ببينم مارك شامپوش چيه وقتي پسراي دانشگاه بهش
1400/06/10 15:49زل ميزدن نفسم تو سينه ميموندو ميخواستم بگم نفس من صاحاب داره صاحابش منم يه با ديگه نگاش كنين فكتونو خورد ميكنم لعنتي چطور دلتنگش نشم وقتي اسمش همه جا هست يادش تو دلو قلبم هست وجودش به نفسم بسته اس بدجور وسوسه شده بودم بقلش كنم يعني بيدار ميشه؟ نميدونم دستمو اروم كشيدم روي گونه اش به زور خودمو كنترل كردم كه بقلش نكنو تو خودم حلش نكنم اين دختر با كل دختراي اطرافم فرق داشت منو جذب ميكرد همه چيش برام جذابيت داشت غمش اخمش تخمش خوشحاليش شيطنتش مهربونيش تعجبش سردرگميش حاضر جوابيش سرتق بودنو از همه مهم تر غرورش هيچ وقت دوست نداشتم زنم اروم باشه دوست داشتم يه دختر شيطون باشه كه بتونه مامانمو به زندگي برگردونه يعني نفس ميتونست؟ اين دوهفته فرصت خوبي بودش تا با خودم خلوت كنمو ببينم حسم عشقه يا هوس سرمو تكون ادم نه ممكن نيست هوس باشهاز جام بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه تا با خوردن يه ليوان اب التهاب درونيم رو كم كنم يه ليوان خوردم بازم داشتم ميسوختم اره داشتم تو اتيش عشق نفس ميسوختم گر ميگرفتم ذوب ميشدم اب ميشدم ليوان دوم سوم چهارم بدتر بيشتر گرمم ميشد سرمو كردم زير اب بهتر شد كم كم داشتم به حالت عادي برميگشتم دستي سرشونه ام قرار گرفت برگشتم ميلاد بودميلاد-داغ كردي؟من-بدجور تو چي داغ كرديميلاد-منم مثل تو با اين تفاوت كه همراه اين سوختن ترديدم از طرفي اتيشم ميزنه سوختن اولي رو دوست دارم ولي دومي عذابم ميدهيه لبخن به ميلاد زدممن -اعتماد كن ميلاد اعتماد باهاش حرف بزن هم تو لياقتش رو داري م اونهيچي نگفت منم تنهاش گذاشتمو برگشتم پيش نفسم مثل فرشته ها خوابيده بود يه اخمي هم رو پيشونيش بود با خنده با دستم كشيدم بين ابروهاشو اخمشو اروم باز كردم دستمو كشيدم رو لباشو به طرف بالا هدايتش كردم اينطوري بهتر بودد نفس من هميشه بايد بخنده اومدم دستمو از رو لباش بردارم ولي نميشد چه اشكالي داشت نفس كه خواب بود يه بوسه ايرادي نداشت روش خم شدم لباش يكم از هم باز شده بود فاصله لبمو با لباش كم كردمو نگامو دوختم به چشماي بستش كه يهو..خودمو كشيدم عقب نه من دارم عشقمو با هوس قاطي ميكنم نبايد عشقمو الوده هوس كنم اونموقع با اون برادر عوضيم فرقي ندارم هه برادر معلوم نيست كدوم گوريه مسير لبمو تغيير دادمو با لذت چونه اشو بوسيدم اين بوسه لذتش بيشتر بود خيلي بيشتر هندزفريم رو بداشتمو بر خلاف اين يه هفته نرفتم بيرونو زل زدم به صورتشو اهنگو گوش كردم يعني بعد دوسال از پيشم ميرفت ؟درگير روياي تواممنو دوباره خواب كندنيا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب كندلت از ارزوي منانگار بيخبر
1400/06/10 15:49نبودحتي تو تصميماي من چشمات بي اثر نبودخواستم بهت چيزي نگمتا با چشمام خواهش كنمدرارو بستم روت تا احساس ارامش كنمباور نميكنم ولي انگار غرورمن شكستاگه دلت ميخواد بري اصرار من بيفايده استهر كاري ميكنه دلم تا بغضمو پنهون كنهچي ميتونه فكر تورو از سرمن بيرون كنهيا داغ رو دلم بزار يا كه از عشقت كم نكنتمام تو سهم منه يكم قانعم نكنخواستم بهت چيزي نگمتا با چشمام خواهش كنمدرارو بستم روت تا احساس ارامش كنمباور نميكنم ولي انگار غرورمن شكستاگه دلت ميخواد بري اصرار من بيفايده است(اهنگ شادمهر عقيلي به اسم انتخاب حتما گوش كنيد عاليه)نفس تو حق نداري بري اونم بعد از اينكه غرور من بعد از27 سال شكسته حالا نه پيش بقيه ولي پيش خودم چرا شكسته براي عشق تو چيني شكستني غرورمو شكوندم بلند شدمو رفتم رو كاناپه خوابيدم دوهفته وقت داشتم ببينم واقعا نفسو دوست دارم يا ... ترجيح دادم به بعد اون يا فكر نكنم صبح با صدا كردناي نفسم بلند شدم صورت خندونش روبه روم بودو ميگفت بيداربشمنفس-پاشو تنبل خان پاشو بايد ساكتو جمع كني امكان داره مامانينا زودترم بيانيكم دلخور شدم يعني از رفتن من انقدر خوشحال بودمن-انقدر خوشحالي كه دارم ميرمنگاشو كه هميشه بسته بودو نميتونستي از توش چيزي بخوني رو برام باز كرد با نگاه پر رمزو رازش حالا خوندني شده بود نگاهش انگار ميگفت نه از خدامه بموني دستاشو كرد تو موهامو موهامو بهم ريختمن-نفس كمكم مي كني وسايلمو بزارم توي چمدوننفس – شما برو دستو صورتت رو بشور صبحانتو ميل كن من برات تا بيايي جمع ميكنم بقيه اشو خودت اومدي جمع كنمن-باشهشقايقصبح با نور شديد آفتاب که به چشام ميخورد بيدار شدم. اووف چشمام کور شد! از جام بلند شدم و تخت رو مرتب کردم و پرده رو کشيدم تا نور اذيت نکنه. همينطور که چشمام رو ميماليدم در دستشويي رو با شتاب باز کردم و با صحنه ي خيلي بدي مواجه شدم! [2 14]وقتي اون صحنه رو ديدم چشمام از حدقه زد بيرون و کاملا خواب از سرم پريد.... سريع در رو بستم و رفتم تو اتاق نفس اينا تا برم دستشوييشون.... وقتي رفتم نفس با تعجب نگام ميکرد و من با سر به دستشويي اشاره کردم و اونم گفت که خاليه و من سريع رفتم توش و شير آب رو باز کردم و چندتا مشت آب سرد زدم به صورتم... رنگم خيلي پريده بود و قلبم داشت ديوانه وار ضربان ميزد... قفسه سينه ام از ترس بالا و پايين ميشد... سرم رو بين دستام گرفتم و دوباره صحنه چند دقيقه قبل جلوي چشمام زنده شد... يعني خاک بر سرم با اين بي حواسيم .... در رو همچين باز کردم و نپرسيدم کي توشه و از شانس گندم ..... وايييي نميخوام يادم بياد!وقتي از دستشويي اومدم
1400/06/10 15:49بيرون نفس با تعجب نگام کرد وگفت:ـ شقايق چت شده بود؟!من: هي... هيچي!نفس بازوم رو گرفت و از رفتنم جلوگيري کرد و با چشاي نافذش به چشمام نگاه کرد و يه لبخند پر اطمينان زد و من ناخداگاه بهش اعتماد کردم و شروع کردم به تعريف کردن......من: ببين ميدوني که من وقتي تازه از خواب پا ميشم هيچي حالم نيس خب؟!نفس: خب!من: بعد صبح حواسم نبود مثه خر در دستشويي رو باز کردم...خب؟!نفس: اه چقدر خب خب ميکني شقي!نفسم رو حبس کردم و براي اينکه از شر خجالت خلاص بشم تند تند ادامه اش رو گفتم و چشمام رو بستم: بعد با يه صحنه ناهنجار مواجه شدم و ميلاد رو لخت در حال حموم کردن ديدم!و بعد از گفتن اين حرف نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و چشمام رو باز کردم و نفس رو با يه دهن باز ديدم!من: خو من که گفتم حواسم نبود! [2 14]نفس نميدونست چي بگه منم بدتر از اون بودم..... سر تعريف کردن صدبار سرخ و سفيد شدم چون دويدن خون زير پوستم رو حس کردم.من: نفس به کسي نگيا..... تورو خدا حتي به ميشا هم نگو من خيلي احساس خجالت ميکنم....... حالا چطوري برم تو اتاق؟!نفس خنده اش رو کنترل کرد و گفت:ـ خب عين ادم برو تو اتاق مثه اون دفعه خر نشي مثه گاو بري توها!از اين جمله نفس خيلي خنده ام گرفت و خونسردي خودم رو حفظ کردم و چندتا نفس عميق کشيدم و به سمت اتاق راه افتادم....چندتا تقه به در زدم که جوابي نيومد..... خيلي راحت رفتم تو اتاق و نگام با اينه تلاقي کرد..... گونه هاي سرخ شدم خبر از شرم ميداد.واقعا خيلي ضايع شده بودم... يه دور ديگه رفتم دستشويي و راحت مسواکم رو زدم و دوباره اب به صورتم زدم و وقتي لباس مناسب پوشيدم رفتم پايين... از ترس نميدونستم چيکار کنم...اگه ميلاد اين کارمو به روم بياره چي؟! نه خدا نکنه شقايق نفوذ بد نزن دختر!وقتي رفتم پايين همه بيخيال مشغول خوردن صبحانه بودن.... سلام آرومي به جمع کردم و اصلا به ميلاد نگاه نکردم... احساس ميکردم داره نگام ميکنه اما اصلا سرم رو نياوردم بالا چون گونه هام سرخ ميشد و ميلاد از اين نقطه ضعفم استفاده ميکرد.........ساميار و اتردين خيلي ناراحت بودن خب حق هم داشتن از زناي به اين گليشون دور باشن براشون خيلي سخته! حتي ميشا و نفس هم مثه من حال خوشي نداشتن... ولي من نميتونستم چيزي از چشاي ميلاد بفهمم چون نميتونستم به چشماش نگاه کنم... اون چشماي خوش رنگ تمام وجودم رو به اتيش ميکشيد....تو همين حين نفس هم از پله ها پايين اومد و چشماي منتظر ساميار رو غافل گير کرد.... تو دلم به نفس حسودي کردم که ساميار اينقدر دوسش داره... صندلي کناريه ساميار خالي بود و نفس اومد و پيش شوهرش نشست و يه لبخند زد و گفت:ـ عزيزم وسايلت رو جمع کردم ديگه بقيه
1400/06/10 15:49اش با خودته!ساميارم مثه اين باباها که براي دختراشون لقمه ميگيرن براي نفس لقمه هاي کوچيک ميگرفت...من و ميشا به هم نگاه کرديم و ميشا هم با يه نگاه طلبکارانه به اتردين نگاه کرد و اتردين هم يه اخم بامزه کرد و گفت:ـ حتي فکرشم نکن ميشا جان!و با اين حرفش همه پقي زديم زير خنده....يکم استرس گرفته بودم و وقتي استرس دارم پاهام رو تند تند تکون ميدم... همينطور که نگراني مثه خوره افتاده بود تو جونم پام خورد به پاي ميلاد و ميلاد هم که هنوز اتفاق صبح رو يادش نرفته بود بد برداشت کرد و يه جوري نگام کرد... منم با اخم نگاش کردم و يکم خودم رو کنترل کردم ولي استرسم هر لحظه بيشتر ميشد ....به ساعت نگاه کردم فقط 7 ساعت وقت داشتيم و هرچقدر هم که عقربه هاي ساعت به اومدن مامانم اينا نزديک تر ميشدن منم استرس و دلتنگيم براي ميلاد بيشتر ميشد... از سر ميز بلند شدم و رفتم حموم و بعد از حموم نشستم رو تخت و به ساعت نگاه کردم...از همين الان ماتم گرفته بودم که چي؟! بالاخره که بايد بره.....بر اثر اين فکر بغضي به گلوم راه يافت... نميخواستم گريه کنم... دليلي نداشت گريه کنم... تقصير خودم بود... من که آخر اين داستان رو ميدونستم پس براي چي خرابش کردم؟! بلند شدم و تو آينه به خودم نگاه کردم... اين چشاي آبي ديگه مثه قبل نبودن... ديگه شادابي قبل رو نداشتم... پس چرا اين عشق با عشقاي تو داستان فرق داره؟! آيا واقعا تمام عاشقاي دنيا هم اينقدر سختي ميکشن يا فقط منم؟! نميدونم واقعا نميدونم... عشق چيز پيچيده ايه... چشمام رو از آينه گرفتم و به کتابام دوختم... آره تنها راه حلش همينه. بايد خودم رو سرگرم کنم. نبايد مادرم رو برنجونم، نبايد...تو همين فکرا بودم که با صداي در رشته افکارم پاره شد و به خودم اومدم...من: کيه؟!ميلاد: منم......من: بيا تو...اومد تو بدون هيچ حرفي رفت سمت چمدونش و شروع کرد به جمع کردن لباساش....دلم ميخواست يکي از لباساش رو داشته باشم اما خيلي بي فکريه!اگه مامانم اينا ببينن بايد برم بميرم! لبام رو جمع کردم و دوباره نشستم رو تخت و دستم رو کردم تو موهاي کهرباييم و چشمام رو بستم تا اجازه ي پيش روي به افکار منفي رو به مغزم ندم...صداي بسته شدن زيپ چمدون بهم باور داد که ديگه بايد بره...قلبم تير کشيد ولي نميتونستم کاري کنم....و بعد از اون با صداي بسته شدن در دلم فرو ريخت... ديگه تموم شد و حتي يه خداحافظي هم نکردم... اشکال نداره بايد از الان عادت کني....چشمام رو باز و بسته کردم و اخمي کردم و به خودم تشر زدم... بايد قوي باشي دختر... تو که اينقدر حساس نبودي شقايق... ادم باش دختر!!!!رفتم پايين و پسرارو ديدم که همه اماده رفتن بودن... وقتي منم
1400/06/10 15:49اومدم ساميار نفس رو بغل کرد و اتردينم همينطوربا حرارت ميشا رو بغل کرد... منم با همشون خداحافظي کردم و با ميلاد هم يه خداحافظي سرسري و در لحظه آخر خيلي غير منتظره خودم رو تو آغوش ميلاد پيدا کردم...ميلاد خداحافظي گرمي باهام کرد و من هم با شوک ازش خداحافظي کردم.... اصلا انتظار يه همچين چيزي رو نداشتم... ولي هنوز هم گرماي آغوشش رو حس ميکردم....وقتي همه پسرا رفتن ميشا يکي زد به بازوم و گفت:ـ بفرما اينم از آقا ميلادت حال کردي جون تو؟!من: چي!؟ آهان آره....و يه لبخند شيرين زدم.....ميشا و نفس همزمان يه اهي کشيدن که دلم ريش شد... اوناهم به اندازه من دلشون براي شوهراشون تنگ ميشد... واقعا سخته... البته شايد وابستگي باشه. نميدونم... ولي اينو ميدونم که دلم براي ميلاد تنگ ميشه. حتي براي اخماش و اخلاق خشن و تغصشم تنگ ميشه!ساعت يک ربع به دوازده بود... مادرم اينا ساعت 6 ميومدن....نفس: بچه ها بريم بالا هرکي تو اتاق خودش تا آثار جرم رو پاک کنيم!خنده ام گرفت... هه! آثار جرم! ميلاد که همه چيش رو برداشت و من هم نتونستم هيچيش رو کش برم...رفتم بالا و به تخت دونفرمون نگاه کردم... منظورم تخت خودمه... ميلاد که هيچوقت روش نخوابيده. شايدم خوابيده اما درغياب من.تخت رو مرتب کردم و رفتم سمت کمد... هيچي نبود... فقط... يکي از عطراش رو جا گذاشته بود... عطر رو کردمش اون گوشه کمد و دستم به يه چيز نرم خورد... بيرونش آوردم و نگاهش کردم... يکي از بلوزاي ميلاد بود... هموني که موقع عرض اندام ميپوشتش.... تيشرتشو برداشتم و به بيني ام نزديکش کردم... بوي ميلاد رو ميداد ... هنوزم بوي عطرش رو تيشرتش مونده... با يه نفس عميق تمام مشامم رو از بوي عطر ميلاد پر کردم... چندثانيه همونطوري ايستاده بودم و تيشرت دستم بود و با تقه اي که به در خورد هول کردم و لباس رو چپوندم تو گوشه ي کمد و عطر رو هم زيرش گذاشتم و در کمد رو بستم و قفلش کردم...ميشا وارد شد و گفت:ـ اومدم کمک ، شقايق کمک نميخواي؟!من: اوووم... نه فکر نکنم.... ديگه هيچي نيست...و يه نگاه کلي به اتاق کردم و هيچي نديدم.... سرم رو از روي رضايت تکون دادم و با ميشا رفتيم تو اتاق نفس...نفس رو تخت ولو شده بود و به سقف خيره شده بود... با اومدن ما نگاهش رو از رو سقف گرفت و با لبخند نگاهمون کرد...نفس: بچه ها اين چندروز که نشد درس بخونيم الان کتاباتون رو برداريد بياريد اينجا مثه قديم سه تايي باهم درس بخونيم...من رفتم تو اتاقم و کتابام رو آوردم.... اينا تو اين دوهفته بهترين وسيله براي سرگرم شدن و فراموشي هزار تا فکر و خيال بودن. همه رو بردم رو تخت گذاشتم و سه تايي مشغول شديم... هر ده دقيقه يه پاراگراف ميخونديم و از هم
1400/06/10 15:49ميپرسيديم... اينطوري همه مون عادت کرده بوديم و آمادگي لازم رو داشتيم... همينطور غرق کتاب بوديم که با صداي زنگ موبايل ميشا سرمون رو از توي کتاب بالا آورديم وچشمامون رو به دهن ميشا دوختيم که ببينيم کيه!ميشا: اه سلام مامان!ـ .................ميشا: باشه قدمتون رو چشم!ـ .........ميشا: اوکي پس فعلا باي مامان گلم!و قطع کرد....من: مامانت چي گفت؟!ميشا: گفت تو راهن دو ساعت ديگه ميرسن!من با تعجب به ساعت نگاه کردم و ديدم بله ساعت 4! يعني اين همه غرق کتاب بوديم و از دنيا قافل بوديم..... از اينکه سحرم با مامانم مياد خيلي خوشحال شدم چون سحر بيشتر رازامو ميدونه و با نفس و مخصوصا ميشا خيلي جوره.... البته هنوز اين راز رو بهش نگفتم چون خيلي ميترسم!ديگه از فاز درس خوندن اومده بوديم بيرون و من و نفس رفتيم تا ناهار مختصري درست کنيم و بخوريم... ميشا هم ميز رو ميچيد...اين اولين روزي بود که بدون پسرا ناهار ميخورديم... من و نفس غذارو آورديم سر ميز و سه تايي نشستيم و مشغول شديم... ميشا زير چشمي به من و نفس که داشتيم با غذامون بازي ميکرديم نگاه کرد و خواست جو رو عوض کنه اما نتونست.... اينقدر درگير افکارمون بوديم که حوصله خنديدن هم نداشتيم... فعلا بزرگترين مشکل همين اومدن مامانامون بود... اگه يه درصد ميفهميدن که ما چه غلطي کرديم فکر کنم از کل زندگي محروم بشيم!من که از الان ميدونم چي ميشه... اينقدرکه زن دايي ام فکر آبروشه فکر من نيست...پس درنتيجه من و مامانم رو از خونشون بيرون ميکنه و آبرومون رو ميبره... مامانمم که باهام قهر ميشه... داييمم که بگذريم، به اون ظاهر مظلومش نگاه نکنيد ، کمربندش رو دريابيد! [2 06] البته داييم تا حالا دست روم بلند نکرده چون ميدونه که مامانم ناراحت ميشه...با صداي ساعت که تيک تاکش دوباره رفته بود رومخم از فکر بيرون اومدم و ظرفارو جمع کردم و با ميشا شستيم ظرفارو... هميطور که من و ميشا ظرف ميشستيم و نفس ليوانارو جا به جا ميکرد گفت:ـ بچه ها ميدونيد اتردين اينا تو کلاسمون نيستن؟! اونا سطحشون بالا تر از مائه و اون دفعه به عنوان مهمان اومده بودن و الان شايد ساعتاشونم با ما فرق کنه.......با اين حرف نفس بشقاب از دست ميشا افتاد تو ظرف شويي اما چيزي نشد..... منم خيلي ناراحت شدم اما سعي کردم خودم رو بي تفاوت نشون بدم... ميشا آهي کشيد و گفت:ـ بيا از آسمون هي داره برامون ميباره!من: بيخيال بابا.... الان فاميلامون ميان بايد حواسمون جمع اين باشه که سوتي نديم.....نفس: راس ميگه مامان منم که همش سوتي ميگيره!ميشا آب دهنش رو قورت داد و ظرفا رو خشک کرد و دستکش رو از دستش درآورد و رفت تو حال ........ منم دستام رو خشک کردم و
1400/06/10 15:49رفتم پيشش.... ميشا خيلي کلافه بود و همش به ساعتش نگاه ميکرد... هر پنج دقيقه يه بار يه پووففف ميگفت و به ساعت نگاه ميکرد.... واسه بار آخر ديگه اعصابم خرد شد و گفتم:ـ نکن دختر.چته؟!ميشا: کلافه ام! پس کي ميان؟!و در همين حين صداي زنگ در اومد و به دنبالش قلب منم شروع کرد به ديوانه وار تپيدن....هر سه نفر به هم نگاه کرديم و من و ميشا نفس رو هول داديم سمت در که در رو باز کنه.... نفس با اعتماد به نفس کامل رفت سمت در و با خوش رويي و لبخند مصنوعي خوش آمد گفت و با همه دست داد و روبوسي کرد.....همه به ترتيب ميومدن و با همه دست ميداديم و احوال پرسي ميکرديم و وقتي مامانم اومد پريدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...سحر با يه حالت بامزه به من گفت:ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو نديدي؟!من: خيلي زياد!و بعدش هم رفتم تو بغل سحر........ سحر واقعا مثه خواهرم بود ولي از اينکه باهاش صادق نبودم خجالت ميکشيدم....... از همه خجالت ميکشيدم....نميتونستم تو چشاي هيچکدوم نگاه کنم چون فکر ميکردم که الان چشمام همه چيز رو لو ميده...ميشا رفت شربت بياره و من هم بساط ميوه رو آماده کردم....نفس هم شيرين زبوني ميکرد و بهشون اطمينان ميداد که همه چي حل حله! واقعا اگه نفس نبود اينا شک ميکردن!
1400/06/10 15:49نفسروي مبل روبه رويي مامانينا كنار شقايق نشسته بودمو سعي ميكردم با خونسردي باهاشون صحبت كنم شقايقم كه اصلا تو اين باغا نبود شربتي رو كه ميشا برامون اورده بودو برداشتمو يكم ازش خوردمبابا- دخترم مگه قرار نبود بريد خوابگا پس چيشد؟شقايقم كه داشت از شربتش ميخورد يهو شربت پريد گلوش اگه اخر سر اين مارو لو نداد بدون توجه به شقايقو ميشا كه ميزد پشتش با لحن بيتفاوتي گفتممن-بابا نپرس كه دلم خونه رفتيم خوابگاه ديديم پر پر نگو ما با تاخير اومديم جامونو دادن به سه نفر ديگه ديگه ميخواستيم برگرديم كه همون دوستم كه برامون جا گرفته بود گفت دنبال خونه بگرديم كه از شانس خوبمون اينجا به پستمون خوردمامان ميشا-خب نفس جان به ما هم ميگفتيد ميومديم با هم دنبال خونه ميگشتيمباباي ميشا-اره دخترم لابد خيلي سختون بودهاره خبر نداريد كه چقدرم سختمون بودهدايي شقايق-خب حالا اين صابخونه كجاست ما زيارت كنيمحالا ديگه منم هول كرده بودم به زور يه لبخند زدمو سعي كردم با اعتماد بنفس حرف بزنممن-والا راستشو بخوايد دايي جون(به خاطر صميميتي كه بين خانواده ها بود و رفتامدي كه سه تا خاواده داشتن دايي شقايقو دايي جون صدا ميكردم) از شانس خوبمون صاحاب اينجا خارجه فقط ميخواست يكي باشه اينجا كه خيالش بابت اين ملكش راحت باشه خيلي هم باهامون راه اومدمامان-نفس اصلا كار خوبي نكردي كه بدون اينكه به ما بگي رفتي خونه گرفتي دختر مگه ما بزرگ ترا نبوديم اين كارا مال بزرگتراست نه شما هابابا-ستاره جان چيكار داري دخترمو داره بزرگ ميشهبله پدر من دارم بزرگ ميشم انقدر بزرگ و عاقل كه با چندتا پسر همخونه شدم شقايق اروم درگوشم طوري كه هيچكس نشنوه گفتشقايق-بله انقدر بزرگ شده عمو جون ديدي فردا با بچه شو شوهرش اومد خونه تون گفت بابا دادادتون با نوه اتون رو اوردماروم با كتفم زدم تو پهلوش كه ديگه صداش درنيادميشا-خب فكر كنم همه الان خسته راه باشيد بريد تو اتاقا استراحت كنيدبا اين حرف ميشا اقايون رفتن اتاق ميشا اينا خانوما هم اتاق شقايق اينا سحرم با ما اومد اتاق من كه حالا مال دخترا بود سحر خودشو پرت كرد رو تختو گفتسحر-خب چه خبر مخ چند نفرو تو اين دانشگاه زديد نفس تو هنوزم يخچال قطبي هستي بابا اين پسرا هيولا يا هركول نيستن كهبا هركول گفتنش ياد ساميار افتادم چقدر تو اين چند ساعته دلم براش تنگ شده بودميشا- نه از ما خبري نيست تو چي تو هم تكو تنهاييسحر با هيجان دستاشو كوبوند بهمو گفتسحر-اخ نميدوني يه پسره است تو دانشگامون يك پسر ماهيه قرار بياد خاستگاريمشقايق كه تا الان ساكت بود گفتشقايق-اخ جون پس يه عروسي
1400/06/10 15:49افتاديم اسم اين دوماد خوشبخت چي هستسحر- ساميه اسمش الهي فداش بشمرنگ از روم پريد ميشا هم كه داشت ناخوناشو فرنچ ميكرد سريع سرشو چرخوند سمت منشقايق-سامي؟سحر-اره اسمش سامانه من سامي صداش ميكنميه نفس راحت كشيدم كه فكر كنم از چشم سحر دور نموند چون گفتسحر-حالا چرا نفس اينجوري رنگش پريدمن- هيچي فردا امتحان داريم با يكي از استادامون كه خيلي هم سختگيره يادم نبود يهو يادم اومد من ميرم درس بخونمميشا-ا ا راست ميگه هابا اين حرف همه جزوه به دست شروع كرديم به دوره كردن درسي كه فردا امتحانشو نداشتيم سحرم گفت يكم ميخوابه سرحال بشهشقايقسحر رو تخت نفس خوابيده بود و ماهم داشتيم الکي جزوه هارو ورق ميزديم....راستش از وقتي که ميلاد رفته بود حوصله هيچکاري رو نداشتم... همش به اون فکر ميکردم... نميخواستم به اون فکر کنم اما دست خودم نبود تمام ذهن و فکرم به سمتش پر ميکشيد... هرجايي از اين خونه منو ياد ميلاد مي انداخت. يعني اونم به اندازه من دلش برام تنگ شده؟! يعني به من فکر ميکنه يا اينکه داره بيخيالي طي ميکنه؟! آه پر صدايي کشيدم که نفس و ميشا با تعجب نگاهم کردن و من هم يکم هول کردم ولي خودم رو نباختم و دستام رو بهم قلاب کردم و از عقب کشيدم و گفتم:ـ بچه ها من ديگه خسته شدم يکم استراحت کنيم! من حوصله ندارم بقيه اش رو بخونم...نفس هم کش و قوصي به بدنش داد و رو زمين ولو شد...من هم رو زمين خوابيدم کنار نفس و به لوستر نگاه کردم... سعي کردم فکرم رو خالي از هرچيزي کنم اما عکس چشماي ميلاد تو ذهنم ثبت شده بود و کنار نمي رفت... وقتي به ميلاد فکر ميکردم و به ياد حرکت اخرش قبل رفتن ميوفتادم تمام بدنم مورمور ميشد و دلم غنج ميرفت! از نظر من عشق، شيرين ترين تلخي دنياست... همونطور که شيرينه تلخ هم هست.... تلفيقي از اين دوتا که حس خوبي به ادم ميبخشه....از اين فکرام لبخندي به لبم نشست و ميشا با آرنج زد به پهلوم و گفت:ـ باز تو ياد ميلاد افتادي نيشت باز شد؟!خنديدم و گفتم:ـ خفه! الان ميشنون!ميشا و نفس هم خنديدن و نفس با لحن آروم اما غمگيني گفت:ـ ميدوني وقتي سحر گفت اسم خواستگارم ساميه قلبم فرو ريخت... فکر کردم سامياره اسمش........من: آره منم يه لحظه خشکم زد!ميشا به ناخناش نگاهي کرد و با لحن مسخره اي گفت:ـ بپوکه اين سحر با اين خبر دادنش با شنيدن اسم سامي ريدم به ناخنم! [2 06] (با عرض پوزش! [2 35] )من خنده ام گرفت و گفتم:ـ نفس بايد هول کنه تو هول کردي؟!ميشا: چيکار کنم شوهر خواهرمه ديگه و ....و با شنيدن صداي سحر هرسه از روي زمين بلند شديم و با چشماي گرد شده به تخت چشم دوختيم...نفس با من و من گفت:ـ تو... تو از کي بيدار بودي!؟سحر هم با دهن
1400/06/10 15:49باز به ما سه تا خيره شده بود و گفت:ـ ساميار؟! ميلاد؟!ميشا چشماش رو بست و با کف دستش زد تو پيشونيش و زير لب گفت:ـ بچه ها بدبخت شديم ........ گاومون زاييد!نفسميشاـ بچه ها بدبخت شديم ........ گاومون زاييد!اين خاك تو سرم به جاي اينكه ظاهر سازي كنه داره بند رو اب ميدهسحر-يكي به من بگه اينجا چه خبرهمن-خب خب تو تازه از راه رسيدي وقت نشد برات تعريف كنيمسحر-خب حالا تعريف كنيدمن-خب چيزه روز اول دانشگاه دوتا از پسر سوسولا همه اش برامون مزاحمت ايجاد ميكردن اسم يكيشون ساميار بود اون يكي ميلاد از اينايي بودن كه خلاف بودن از سرو رو شون ميريزه تو گفتي سامي گفتم شايد گير يكي از اين جوجه تيغيا افتاديسحر كه معلوم بود اصلا قانع نشده گفتسحر-پس ميشا چرا گفت شوهر خواهرم؟اي ميشا اين دهنت رو گل بگيرمميشا-خب اخه سامياره گير داده بود به نفس ما هم به شوخي هر وقت ميبينيمش ميگيم شوهر خواهرمون اومدبا اين حرفش هرسه تامون به زور زديم زير خنده بريده بريده بين خنده هام گفتممن-فكر كن اون لاقر مردني بشه شوهر منسحر كه هنوزم يه كوچولو به موضوع شك داشت گفتسحر-اميدوارم همينطور كه شما ميگيد باشهشقايق-شك نكن كه همينطورم هستميشا-بيخي بچه ها بياييد اماده بشيم با مامانينا بريم حافظيهسحر-باشه بزاريد من برم بهشون بگمسحر كه از تاق رفت بيرون از ترسمون جيكم نزديم يكم كه گذشت ميشا اروم گفتميشا-بيچاره ساميار لات كه شد لاقر مردني كه شد خلاف كه شد جوجه تيغي كه شد چيموندش كه نشده باشهشقايق-هيييييسسسسسسس حرف نزن يهو ديدي اومد ايندفعه ديگه نميتونيم جمعش كنيممن-اين حرفا رو ول كنيد بياييد اماده بشيدبعد اين حرفم سحرم اومدو چهارتايي مشغول اماده شدن شديم يه جين صورتي كثيف با مانتوي سفيدپوشيدمو يه شال صورتي كثيفم سرم كردم كتوني آل استارسفيدم پوشيدم يه رژ لب صورتي مات كه تقريبا همرنگ جينم بود زدم موهامم كج ريختم رو صورتم عطر موردعلاقمم زدممن-خب من امادم بريمبچه هاهم كه حسابي خوشتيپ كرده بودن با من از اتاق اومدن بيرونقرار شدش دخترا با ماشن من بيان مادر پدرا هم با ماشين خودشون توي حياط بوديم كه ديدم بند كتونيم باز شده سوئيچ رو دادم به ميشا و گفتممن-بچه ها شما بشينيد من الان ميامخم شدمو بند كفشمو بستم ميخواستم برم بشينم تو ماشين كه تلفنم زنگ خورد به زور از جيب شلوارم درش اوردم بهتون گفته بودم كه از كيف زياد خوشم نميومد با ديدن شماره ضربان قلبم رفت رو هزار سيو كرده بود *ساميار* ببينا گوشي كه هديه ميده اول شماره خودشو سيو ميكنهساميارمن-اه اتردين دودقيقه ساكت بشو يه زنگ بزنم به نفسميلاد-توجه فرمويدي ميخواد
1400/06/10 15:49زنگ بزن به عيالشخندم گرفت ببين كارم به كجا كشيده كه اينا منو دست ميندازنمن-خفه پس شوهر عمه ي من بود اونجوري شقايقو به خودش فشار ميدادميلا-عمه هم نداري كه بگيم شوهرش غلط ميكنه زن ما رو فشار بدهمن-هيس جواب داداتردين-چشم ما خفه ميشيمنفس-بلهاخه دختر بگي جانم چي ميشه؟من-سلامنفس-سلامخندم گرفت چي ميخواستم بهش بگم اصلا براي چي زنگ زدمنفسم كه از صداش معلوم بود خند اش گرفته گفتنفس-زنگ زدي بگي سلاممن- مامانتينا اومدننفس-واي اره سامي اومدن اين ميشا يه سوتي داد دوساعت داشتيم سوتي اونو راستو ريس ميكرديمدراز كشيدم رو تختو چشمامو بستم صورتش روبه روم بود كه با هيجان داشت برام درمورد سوتي ميشا حرف ميزدمن-حالا چه سوتي داد؟نفس-اومدي بهت ميگم كار نداري داريم با مامانينا ميريم بيرونزود بلند شدم نشستم رو تختمن-كجا ميريد؟نفس-جات خالي داريم ميريم حافظيهمن-پس ماهم مياييمنفس-كجا اخه ميخواييد بياييدمن-ما نياييم كه شما شيطون گولتون ميزنهنفس-اخه عزيزم پيش باباهامون باشيم شيطون از يه كيلومتريمونم رد نميشهاخ فداي اون عزيزم گفتنتمن-ماهم مياييم خدافظ خانوميخنديدو گفتنفس-خدافظگوشيرو قطع كردمو روبه بچه ها گفتممن-پاشيد پاشيد اينا دارن ميرن حافظيه اماده شيد ما هم بريمنفسبا صداي ميشا نگامو از بيرون گرفتمميشا-خب اينم از اين رسيديم بپريد پايينوقتي سحر رفت پيش مامانينا اروم گفتممن-بچه ها ساميارينا هم ميانشقايق با اين حرفم با ذق برگشت طرفمشقايق-تو رو خدا راست ميگي؟من-ارهميشا-الهي شوي منم مياد؟من-په نه په ميلاد با ساميار تنها ميانشقايق-چشم خانواده هامون روشن فكر كن نفس بري جلو بگي بابا ساميار شوهرم ساميار بابامشقايق-هييسس سحر اومدمن-بريم سحر جاناز دروازه گذشتيم چه فضاي قشنگي بود همه جا پر بود از شمشاداي سبزو گلاي پامچال بنفش با سفيد شيپوري هاي هفت رنگ به خاطر اينكه كم كم هوا داشت تاريك ميشد چراغاي پايه كوتاه با رنگاي مختلف روشن بود صداي چه چه طوطي هايي كه مال فال فروشا بودن بوي گلابي كه از همه جا به مشام ميرسيد همه و همه باعث ميشد يه ارامش عميقي تو روح و جسم ادم تزريق بشه رسيديم به ارامگاه گنبدي شكل روي هر پله يه گلدون پر از شمدوني هاي سرخ گذاشته بودن اروم از پله ها بالا رفتيمو كنار مزار نشستيم چشمامو بستمو شروع كردم به فاتحه خودن چشمامو كه باز كردم نگام قفل شد تو چشماش حتي تو اين فاصله هم ميتونست نگامو زنداني كنه به فاصله چند متري ما با ميلادينا واستاده بودن يه پيراهن مردونه سفيد پوشيده بود با جين مشكي استيناي پيراهنشم تا ارنج تا زده بود يقه پيراهنش بر خلاف هميشه
1400/06/10 15:49بيشتر از دو سه تا دكمه باز نبود الهي نفس فداي تيپ دختر كشت بشه اروم لب زد سلام چون پيش مامانينا بوديم لب زدنمم خطرناك بود به خاطر همين يه لبخند زدم كه چال گونه هام معلوم بشه بعدشم سرمو انداختم پايينمن-بچه ها اومدنشقايق زود نگاشو چرخوند اينور اونورشقايق-كو كوشن؟ميشا هم مثل اون شروع كرد به گشتنميشا-راست ميگه كوشن پسمن-بچه ها مامانينا شك ميكنن سرتون رو بندازين پايينشقايق خيلي اروم سرش رو انداخت پايين ميشا هم سرشو انداخت پايين من-سر منو مستقيم بگيريد چند متر جلو ترنشقايق-واي ديدمشونميشا-اي برم چشم اين دخترا رو كه زل زدن بهشون رو از كاسه دربيارمسحر-چي پچ پچ ميكنينمن-هيچي به بچه ها ميگفتم يادم رفت ديوان حافظو بيارمسحر-اشكال نداره من اوردمديوانو از سحر گرفتمو نگامو دوختم تو چشماي ساميار نور يكي از چراغاي پايه كوتاه افتاده بود رو صورتشو جذابيتشو چند برابر كرده بود فاتحه اي براي حافظ خوندم اي حافظ و كه از دل همه باخبري تو رو به شاخه نبادت قسمت ميدم كه جواب دل عاشقمو بدي اي حافظ تو رو به دل همه عاشقا قسمت ميدم قلب عاشقمو از اين دوراهي نجات بده كتابو باز كردمسر سوداهر كه را با خط سبزت سر سودا باشدپاي ازين دايره بيرون نهند تا باشدمن چو از خاك لحد لاله صفت برخيزمداغ سوداي توام سر سويدا باشدتو خود اي گوهر يكدانه كجايي اخركز غمت ديده مردم همه در يا باشداز بن هر مژده ام اب روان است بيااگرت ميل لب جوي و تماسا باشدچون گل و مي دمي از پرده برون آي ودرآيكه دگر باره ملاقات نه پيدا باشدظل ممدودخم زلف توام بر سر بادكاندراين سايه قرار دل شيدا باشدچشمت از ناز به حافظ نكند ميل آريسرگراني صفت نرگس رعنا باشد(بچه ها اين جا معنيشو نوشتم هر كس نميدونه متوجه بشه عاشق شده اي وتنها سعادت خود را در رسيدن به وصال معشوق ميداني اگر ميخواهي به مراد دلت برسي بايد از دل وجان بگذري و خالصانه به درگاه خدا نيايش كني تا خدا به كمكت بيايد)شقايقنفس داشت براي خودش فال ميگرفت و تو عالم خودش بود... ميشا هم هر از گاهي زير چشمي به اتردين نگاه ميکرد و من هم چون سحر پيشم بود مجبور بودم نگاهم رو از چهره زيباي عشقم بگيرم... فقط کافي بود سحر سرش رو برگردونه و من هم از فرصت استفاده ميکردم و ميلاد رو نگاه ميکردم البته نه اونقدر ضايع که همه بفهمن حتي خود ميلاد هم حواسش نبود... ميلاد حواسش به مادرم بود.....دلم ميخواست بدونم تو فکرش چي ميگذره اما نميشد که! به مناظر اطرافم نگاه کردم بي نظير بود و ارامش خاصي به روح ادم ميبخشيد... بوي گل هاي پامچال و شمشاد سرمستم ميکرد و سرذوق مي آوردم... وقتي هم بهشون نگاه
1400/06/10 15:49ميکردم غرق لذت ميشدم... دلم ميخواست بشينم و نگاشون کنم اما وظيفه مهم تري رو دوشم بود... ديد زدن ميلاد!!!!! داشتم به روبه روم که چراغاي رنگي قرار داشت نگاه ميکردم که سحر سقلمه اي به پهلوم زد که دردم اومد و اخمام رو کشيدم تو هم و گفتم:ـ چته ديوونه؟! سوراخ شد پهلوم!سحر چونه ام رو گرفت و به سمت راست چرخوند و گفت:ـ اون پسر خوشگله رو ميبيني که سرش تو موبايلشه؟!منظورش ميلاد بود... اخمام رفت تو هم و با تشر به سحر گفتم:ـ خب که چي؟!سحر چندبار ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:ـ تو که حواست نبود داشت نگات ميکرد...با اين حرف سحر دلم غنج رفت... لبخندي ميخواست روي لبم بشينه که اجازه ندادم چون سه ميشد و خودم رو زدم به اون راه و شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:ـ خب تو کارت به کار خودت باشه ... اصلا مگه شوور نداري پسراي مردمو ديد ميزني؟!سحر با تعجب گفت:ـ روتو برم والا! نگاه چه خودشو هم ميگيره!من: عمه ات خودشو ميگيره بيشعور!سحر خنده ي مستانه اي کرد و با صدايي که هنوز رگه هايي از خنده درش به گوش ميخورد گفت:ـ خاک تو سرت عمه ي من مامان تو ميشه ها!من: کثافت! خب شوهرت خودشو ميگيره!سحر يکي زد به بازوم و همون لحظه داييم با خنده به سمت ما اومد وگفت:ـ باز شما دوتا به جون هم افتاديد؟!با خنده اي که سعي در کنترلش داشتم گفتم:ـ دايي سحر اذيتم ميکنه!سحر دستش رو مشت جلوي دهنش گرفت و با چشماي متعجبش گفت:ـ دروغ ميگه بابا!دايي با خنده به بحثمون خاتمه داد و با صداي مادرم که دايي رو فرا ميخواند رفت... و من بار ديگه به ميلاد نگاه کردم که چشاش تو چشام قفل شد و ميلاد لبخند شقايق کشي زد و من با خجالت سرم رو پايين انداختم......نفسمامان-نفس جان شما ميخواييد چقدر ديگه اينجا بمونيد؟من-1 ساعت مامان جون چطور؟مامان-پس ما ميريم يكي از اين چايخونه ها شما كارتون تموم شد زنگ بزنيد اسمشو بگيم بياييدسحر-خيالتون راحت خالهسحر مشغول حرف زدن بود كه ميشا در گوشم گفتميشا- نفس مامانينا رفتن اين سحرو به بهانه ابميوه اي چايي چه بدونم يه چيزي بفرست بره اين پسرا بيان اينجامن-بسپار به خودممامانينا كه رفتن شروع كردم به عطسه كردن حالا عطسه نكن كي بكنسحر-وا اين چش شدش؟من-الرژي فصلي... هپيچ.... دارم الانم كه...هپيچ... وسطاي شهريوره فصل...هپيچ... الرژيمه به بوي خاك و گل حساسيت دارم...هپيچشقايق خواست يه چي بگه كه ميشا يه چشمك زد بهش به پيچوندنا ي من عادت داشت به خاطر همين زود قضيه رو گرفت و ساكت شدمن-سحر جون بي زحمت...هپيچ... برو تو ماشين يه قرص ستيريزين بيار...هپيچ...توي داشبورده..هپيچ.خدا خدا ميكردم قبول بكنه اونم كه وضع منو ديد قبول كرد ريموت ماشين رو دادم
1400/06/10 15:49بهش بلند شد بره براي اينكه يكم دير تر بياد گفتممن-...هپيچ...سحر جان يه اب يا ابميوه هم بيزحمت...هپيچ...بگيرسرشو تكون دادو رفت وقتي از ديد ما خارج شدش سه تايي زديم زير خنده حالا نخند كي بخند طوري كه مردمي كه از كنارمون رد ميشدن بهمون چش غره ميرفتن ما هم يكم ساكت ميشديم بعد دوباره ميتركيديم با صدايي سر بلند كرديماتردين- ميشه بپرسم براي چي خندتون گوش فلكو كر كردهبا ديدنشون خندمونو به زور خورديم ولي صورتامون از فشار خنده قرمز شده بود چند ثانيه بعد دوباره به حالت عادي برگشتيمپسرا نشستن رو به رومونونساميار-نفس اون ديوانو ميديميلاد-داداش نيت كن كه ميگن اولين بار درستدرمياد اينجوري نيست كه هي فال بگيريااتردين-خودت تنهايي فكر كرديميلاد ب اتردين داشتن بحث ميكردن ساميارم زل زده بود به صورت من منم نگامو نميگرفتمو زل زده بودم بهش نميدونم تو نگام چي ديد كه گفتساميار-بياييد بابا من جوابمو گرفتم فال نميخوامميلاد-ااا اين مارو كچل كرد از بس گفت بريم فال بگيريم الان ميگه نميخوامساميار يه چشم غره بهش رفتو اتردين گفتاتردين -حتما من بودم اولين نفر از ترس اينكه شوهر عمه ي ساميار زودتر برسه پريدم تو ماشينساميار با چشمش ما رو نشون داد اون دوتا هم ساكت شدنمن-بچه ها بلند شيد بريم الان سحر مياد خدافظ پسرابعدش خودم اولين نفر بلند شدم شقايقو ميشا هم بلند شدن و از پسرا خدافظي كردنروي تخت دراز كشيدمو ساعد دستمو گذاشتم رو پيشونيمو به اينكه اين يه هفته چقدر زود گذشت فكر ميكنم توي اين يه هفته با مامانينا همه جاي شيرازو گشتيم بماند كه هر وقت رفتيم دانشگاه هيچي از درس بلد نبوديم ميشا هم هي ميگفت:عيبي نداره مامانينا رفتن ميخونيم جبران ميكنيم . توي اين يه هفته بعد از حافظيه ديگه ساميارو نديده بودمو دلم حسابي براش تنگ شده بودو بالاخره امروز ميتونستم ببينمش هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال براي ديدن ساميار و ناراحت به خاطر رفتن بابا اينا با تقه اي كه به در خورد روي تخت نيمخيز شدمشقايق-نفس بيا بيرون مامانينا دارن ميرنمن-اومدماز روي تخت بلند شدمو دستي به لباسم كشيدم و از در رفتم بيرون همه چمدون به دست جلوي در بودن يه لحظه بغض كردم دلم براشون تنگ ميشد اروم پله ها رو اومدم پايينو رفتم تو بقل مامانم بدون حرف فقط بوش ميكردم ميخواستم عطر تنشو هميشه داشته باشمبابا-حالا خوبه گفتم هر دوماه يا يه ماه يه بار بهشون سر ميزنيما ببين مادرو دختر چه ماتم گرفتن ولي من دلم شور ميزد خيلي هم شور ميزد اروم از اغوش گرم مامان اومدم بيرون اونم انگار مثل من يه دلشوره داشت مثل هميشه چشمامو بوسيد رفتم
1400/06/10 15:49سمت بابا چند دقيقه هم توي بغل بابا موندم اغوش ساميار خيلي شبيه اغوش بابا بود هر دوشون مثل تكيه گاه بودنو بهم امنيت ميدادن بابا هم پيشونيمو بوسيدو در گوشم گفتبابا-دختر خوبي باششرمم ميشد تو چشماش نگاه كنم فقط سرمو تكون دادمو رفتم قرانو با ابو بيارممامان-دختر اين كارا چيه ميكني اخههيچي نگفتم چون ميترسيدم بغضم بشكنه وقتي همه از زير قران رد شدن ابو دادم دست شقايقو يه خدافظي به جمع كردمو سريع رفتم تو اتاقم ديگه نميتونستم اون جو رو تحمل كنم وقتي صداي بسته شدن در حياط اومد اولين عارشه ام روي سيم دوم كشيده شدو صداي ساز همه جارو پر كرد سي سي سي لا دو سي لا سي سي اهنگي بود كه مامانم عاشقش بود الهه ناز زدم بدون ايراد بدون نقص زدم ضربا سرجاش چنگا سرجاش بازم دلم اروم نگرفت اين دلشوره لعنتي چر از بين نميرفت صداي بازو بسته شدن در اومد انگشتاي دست چپم از بس روي سيماي روي صفحه انگشت گذاري فشار داده بودم درد ميكرد بي توجه به سنگيني نگاهي كه روم بود به كارم ادامه دادم دوباره صداي در اومد بازم توجه نكردم نميدونم چقدر ديگه گذشته بود كه دوباره صداي بازو بسته شدن در اومد بازم توجه نكردم صداي باز كردن زيپ اومد بعدش صداي كليفون كشيدن به عارشه بعدش جا انداختن بالشتگ همه ي صدا هارو از بر بودم چيزي طول نكشيد كه صداي ويلن بلند شد دستم روي عارشه خشك شدش برگشتم امكان نداشت پس بلد بودو رو نميكردساميار-منو نگا نكن بزنشروع كردم به زدن نامردي بود اگه بگم بد ميزد كارش خيلي بهتر از من بودساميار-حواست رو جمع كنشقايقوقتي مامان اينا رفتن منم رفتم تو اتاقم و روي تخت نشستم تا با خودم خلوت کنم که صداي ويالون زدن نفس توجهم رو جلب کرد.... فکر کنم بازم دلش گرفته بود که داشت ويالون ميزد که در کمال تعجب ديدم اين صدا مال يه ويالون نيست بلکه دوتا ويالون داره نواخته ميشه و ملودي زيبايي پديد مياره..... با کنجکاوي در رو نيمه باز گذاشتم که ديدم ساميار پست نفس وايساده و دونفري دارن ساز ميزنن......... از ديدن اين صحنه سر شوق اومدم و دستام رو بهم کوبيدم ولي با ياد آوري ميلاد با تعجب به دور و برم نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم:ـ پس ميلاد کوش؟!که ناگهان دستي دور کمرم حلقه شد و شوکه ام کرد و من با ترس سرم رو چرخوندم که صورتم با کمي فاصله که حدود چهار انگشت هم نميشد جلوي صورت ميلاد قرار گرفت و نفسم حبس شد......از بس اين حرکت قافل گير کننده بود که نفس کشيدن يادم رفته بود و با قطع شدن صداي ويالون به خودم اومدم و صورتم رو از صورت ميلاد دور کردم و سرم رو پايين انداختم...........ميلاد که از اين حرکت من خنده اش گرفت بود دهنش
1400/06/10 15:49رو به گوشم چسبوند و گفت:ـ سلام عرض شد خانومم!منم با خجالت سلامي کردم(اوه اوه چه باحيا شدي تو!)و سعي ميکردم خودم رو از حلقه دستاش دور بدنم خارج کنم که نذاشت و بيشتر به خودش فشارم داد و با لحني که دلم رو آتيش ميزد گفت:ـ دلم برات تنگ شده بود بي معرفت! چرا هي فرار ميکني؟!خنده ي ريزي کردم و گفتم:ـ ميلاد ولم کن الان نفس اينا ميان زشته .........ميلادم اخم با نمکي کرد و گفت:ـ خب نامرد دلم برات تنگ شده بود تو که اصلا تحويل نگرفتي! سلامتم اگه ياد آوري نميکردم داشتي ميخوردي!بايد سرم رو بالا مياوردم تا بتونم چشماش رو ببينم چون قدش خيلي بلند تر از من بود......وقتي به چشماش نگاه کردم حس کردم پاک پاکه و داره راستشو ميگه و از اين فکر حس خيلي خوبي تو قلبم نشست........در جوابش فقط لبخندي زدم و از بغلش جدا شدم که با صداي ميشا نيم متر به هوا پريدم........ميشا: به به! چشمم روشن هنوز نرسيده؟!؟!!خنده اي کردم و گفتم:ـ چشم من روشن!!! معلوم نيست اون بيرون چه غلطي ميکردي که چشات داره برق ميزنه.....ميشا کمي سرخ شد و گلوش رو صاف کرد و گفت:ـ حرف اضافي نباشه!من: بيشين بينيم باوو!و ميشا رو هل دادم که بره پيش اتي جونش!!منم رفتم تو اتاقم و رفتم تو دستشويي و در رو قفل کردم و به چهره ي خودم از تو آينه نگاه کردم........گونه هاي برجسته ام سرخ شده بود و چشماي آبيم درخشش قبليش رو بازيافته بود........ پس بگو اين همه بي تابي فقط واسه دلتنگي بود......... با به ياد آوردن بازوهاش و اون آغوش گرمش تنم داغ شد و بي اراده لبخندي بر لبم نشست....... چقدر اون لحن قشنگش رو دوست داشتم که بهم ميگفت خانومم...... پس اينقدر هاهم سنگ دل نيست!!!! [2 41]چند مشت آب سرد به صورت داغم زدم و از دستشويي بيرون اومدم و رفتم تو هال........ نفس و ساميار بغل هم نشسته بودن و ميشا و اتردين هم کنار هم و داشتن کل کل ميکردن.... فکر کنم ابراز عشق اونا بايد جالب باشه چون کلا اهل کل کلن!!!!!!به جمع نگاهي کردم و ميلاد با لبخند به کنار دستش اشاره کرد و من هم رفتم پيشش بشينم..... وقتي نشستم به روبه روم که نفس و سامي قرار داشتن نگاه کردم و ديدم نفس با لبخند محوي داره با ساميار حرف ميزنه و سامي هم موهاش رو نوازش ميکنه........با شيطنت رو به سامي گفتم:ـ کلک نگفتي ويالون بلدي!!!!!!! ماشالا چه زوج خوبي هستين شما دوتا خيلي بهم مياينا.........ساميار با لبخند و با شيفتگي به نفس نگاه کرد و نفس هم سرش رو پايين انداخت..... ميشا به اون دوتا نگاه کرد و گفت:ـ اه مگه بلدي سامي؟! بيار يه بار ديگه برامون بزن! البته با نفس دوتايي!نفس لبخندي زد و رفت بالا تا وسايل لازم رو بياره.......تازه يادم افتاد از پسرا پذيرايي نکرديم اين
1400/06/10 15:49همه خسته و کوفته اومدن گرمشونم شده!!!!!!! بلند شدم و رفتم آشپزخونه و شربت درست کردم و به ميشا و اتردين تعارف کردم و بعد هم به ميلاد....... ميلاد چشمکي بهم زد و ليوانش رو برداشت........ با تعجب به ميلاد خيره شدم و سيني رو گذاشتم کنار تا نفس و سامي هم بعدا بيان فيض ببرن!!!!! به لباسم نگاهي انداختم که ناقص نباشه چون دفعه قبل....بگذريم!!!!!نفس و سامي اومدن و اول نفس شروع کرد و به دنبالش ساميار ...... ميشا که محو تماشاشون شده بود و من هم به ميلاد تکيه داده بودم و از موسيقي زنده لذت ميبردم!(اومده بوديم کنسرت مگه؟!؟!؟)ميلاد دستاش رو دور کمرم انداخت و پهلوم رو نوازش ميکرد.... واقعا از کاراش سر در نمياوردم....... از عشق بود يا....... نه بابا از عشق بود!!! حالا از عشقم نه ولي خب از دوست داشتن بود اينو از چشماش خوندم راستش هنوز مطمئن نيستم که عاشقمه يا نه......ولي من ترجيح ميدادم به اين چيزا فکرنکنم و از تک تک ثانيه هام براي بودن با ميلاد استفاده کنم...... شايد اون عاشقم نبود(البته گفتم شايد!!!!!! اعتماد به سقفم تو حلقم!) ولي من که بودم....... تک تک سلولام اسم ميلاد رو فرياد ميزدن........ عشقه و ديوونگي ديگه چيکار کنم؟ از دست رفتممممممم!زير چشمي به اتردين و ميشا نگاه کردم که ديدم ميشا هم فارق از همه جا سرش رو گذاشته روشونه اتردين و داره از فرصت استفاده ميکنه.....با تموم شدن اهنگ همه به خودمون اومديم و براشون دست زديم!ساميار هم گونه نفس رو بوسيد و رفتن نشستن و من هم شربت تعارف کردم تا خستگيشون در بره.......
1400/06/10 15:49بعد چند دقيقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو ميماليدم..... با اينکه ميلاد اومده بود اما خو ادمم ديگه حوصله ام سر ميره!!!!!!!!کتاب رمان جديدي که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه اخرش!!!!! هميشه اول اخرش رو نگاه ميکنم که اگه پايان داستان غمگين بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبي و خوشي تموم شده بود تازه شروع ميکنم به خوندن!!!!چند صفحه اولش رو که خوندم خيلي مسخره بود اما کم کم داشت مهيج ميشد که با باز شدن در از حالت خوابيده در اومدم و مثل آدم نشستم!ميلاد با يه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روي تخت...بهش لبخندي زدم و ميلاد گفت:ـ تو که گفتي رمان نميخوني ، پس چي شد؟!من: آخه اينو سحر داده بهم ولي قشنگه....ميلاد به کتاب نگاهي انداخت و گفت:ـ منم ميتونم بخونم؟!با تعجب نگاهش کردم و رفتم صفحه اول و گفتم:ـ باشه بيا از اول شروع کنيم........ميلاد کتاب رو از دستم قاپيد و رو تخت دراز کشيد و گفت:ـ تو هم بيا کنارم بخواب بخونم برات!ديگه چشمام داشت ميزد بيرون! ميلاد که اصلا اينطوري نبود!!!!!خيلي آروم و با ناز کنارش خوابيدم و ميلاد شروع کرد به خوندن.....با شنيدن صداي مردونه و رساش آرامش ميگرفتم....... چسبيده بودم به ميلاد و سرم رو گذاشته بودم رو شونه اش و به داستان گوش ميدادم....... اين داستان با همه ي داستانايي که خوندم متفاوت تره...چون ميلاد داره ميخونه و گوش دادن داستان با صداي عشقت يه لذت ديگه اي داره تا اينکه خودت تنها و تو دلت بخوني!من غرق داستان بودم که ميلاد دست از خوندن برداشت و گفت:ـ من ديگه خسته شدم دهنم کف کرد يکمم تو بخون ببينم صداي تو چطوريه موقع خوندن!خنديدم و کتاب رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن.......سعي ميکردم رو خوندن تمرکز کنم اما حرکت انگشتان ميلاد روي کمرم مانع اين ميشد که تمرکز کنم و حواسم رو پرت ميکرد......ولي باز حواسم رو جمع کردم و داشتم ميخوندم که حس کردم گوش نميده........برگشتم طرفش و ديدم داره همينطوري نگام ميکنه......... قلبم هوري ريخت پايين و سرم رو انداختم پايين و گفتم:ـ پس چرا گوش نميدي واسه عمه ام دارم ميخونم؟!ميلاد لبخندي زد که اگه دست خودم بود همونجا غش ميکردم! لبخندش خيلي رويايي و شيرين بود.......ميلاد: ميدونستي صدات خيلي قشنگه؟!با تعجب گفتم:ـ صداي من؟!ميلاد: آره خيلي قشنگه.......لبخندي زدم و بلند شدم و کتاب رو بستم و گفتم:ـ بسه ديگه بقيه اش براي فردا!!!!!ميلاد بلند شد و کش و قوصي به بدنش داد و گفت:ـ چقدر حال داد!!!!تا حالا اينقدر رمان خوندن بهم مزه نداده بود!!!!خنديدم و گفتم:ـ خب معلومه چون من داشتم
1400/06/10 15:49ميخوندم!!!!!!ميلاد: نه خيرم چون من داشتم ميخوندم و ديدم که چقدر قشنگ ميخونم رمان خيلي بهم حال داد!!!!!!پشت چشمي نازک کردم و با هم از اتاق رفتيم بيرون.....روبه روي ميز توالت واستاده بودمو داشتم موهامو شونه ميكردم ساميارم رو زمين نشسته بودو پشتشو تكيه داده بود به تختو داشت با لب تابش ور ميرفت با صداي سامي سرمو چرخوندم طرفشسامي- اصلا شبيه مامانت نيستي بيشتر شبيه باباتيمن-اره همه ميگن ولي مشيه بگي شما از كجا فهميدي مامان باباي من كدومن؟لب تابش رو از روي پاش برداشتو گذاشت كنارشسامي-بابات رو كه از روي رنگ چشمش راستش اولش كه اصلا نشناختم ولي وقتي داشتن از كنارمون رد ميشدن رنگ چشمشو كه ديدم گفتم باباي توا ديگهمن-و مادرم؟سامي-خب فسقلي كنار بابات راه ميرفت ديگهمن-دليل نميشهسامي-اينكه دست همو بگيرنو باباتم همش نگاه عاشقونه پرت كنه بهش دليل نميشه ؟ساكت شدم حرف حساب جواب نداشت واقعا بابام و مامانم شيرينو فرهاد بودن دستامو كوبوندم بهم و گفتممن-خب تو كه خانواده منو ديدي منم ميخوام خانواده تو ببينمسامي با يه لحن شيطوني گفتشسامي-كاري نداره كه همين الان زنگ ميزنم به مامانمينا ميگم بابا ول كنيد اون فرنگو بياد ببينيد براتون عروس اوردم اونم چه عروسي چنگول ميكشه مثل ببر زبونشم مثل زبون قورباغه دراز چشماشم مثل گربه وحشي ...من-خوبه خوبه انواع اقسام حيونا رو به من نسبت دادي براي من باغه وحش را ميندازه اصلا كي باتو كه هيكلت مثل اين غوله بود تو شركت هيولا ها مثل اونه چشماتم متل اين خوناشامه ادوارد تو توايلايته زورتم مثل اين شرك ميمونهبعد حرفم برس رو پرت كردم طرفش كه رو هوا گرفتشسامي-فعلا كه شما با من مزدوج شديد بانو دور از شوخي بيا عكس خاندان مهرارا رو بهت نشون بدم چندتا ديگه خوناشام داريم تو خانوادمونلبتابشو برداشت دوباره گذاشت روپاش منم رفتم پيشش نشستمو تكيه مو دادم به تخت رفت توپوشه عكساشو زد روي اسلايد شو اولاش عكساي خودشو با ميلادو اتردين بود يكم كه گذشت رسيد به عكساي خانوادگيشون از حالت اسلايد شو لب تابو دراوردو روي يه عكس نگه داشتسامي-اين دختره رو ميبيني عشق منه ستارهيه لحظه دلم هري ريخت اين مگه عشقم داشت ؟ دستام يخ شدشو موهاي نداشته ي روي بدنم سيخ يه دختر چشم طوسيه ناز بودش صورت كشيده اي داشت با لباي خوشفرم كه از پشت سامي رو بقل كرده بود اسمشم بهش ميومد چون چشماش مثل ستاره برق ميزد سنش حدود18 نوزده ميزدسامي- عاشقشم يه روز صداشو نشنوم روزم شب نميشهميخواستم يه دونه باكله بزنم تو صورت سامي بعدش بگم تو غلط ميكني با اون دختره ي شوهر دزد يه هفته ازت غافل بودم
1400/06/10 15:49611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد