رمان های جدید

611 عضو

ببين چه عشقم عشقمي را انداختيسامي-وقتي ميگه داداشي دوست دارم انگار رو ابرامبا حرفش انگار يه سطل اب يخ ريختن رو اتيش دوباره به حالت عادي برگشتممن-اجي خوشگلي داريسامي-ميدوني هميشه دوست داشتم بچم چشماش رنگ چشماي ستاره بشه حالا بيخيال ستاره اين خانوم اتو كشيده اي رو كه ميبيني يه پسر گل پسر ماه به دنيا اورده به اسم ساميار البته در27 سال پيش ايشونم كه كنارشون ايستادن باباي گل بنده هستن كه همچين پسر ماهي تربيت كردنبعدش بادستش خودش رو نشون دادمن-خودشيفتهولي واقعا اتو كشيده بود يه كتو شلوار خوشدوخت سفيد پوشيده بود موهاي مشكيشو كه معلوم بود رنگه سشوار زيبايي كشيده بود چشماشم رنگ شب بود جديت از سر روش ميباريد معلوم بود از اون مادرشوهراست كه خدا نسيب هيچ كس نكنه برعكس مادر سامي پدرش قيافه مهربوني داشت با چشماي عسلي وموهاي جو گندمي قد بلند بودو چهارشونه يه كتو شلوار شكلاتي رنگم پوشيده بودمن-برعكس من تو خيلي شبيه مادرتي فقط رنگ چشمات رنگ چشماي باباتهسامي-ديگه ديگه خب ايشونم برادرم سعيد و خانومش مهتاب جيگر عمو فرشته هستن اين عكسه مال سال پيشه كه اومدن ايرانبرادر سامي برخلاف ستاره و سامي چشمو ابرو مشكي بود همسرشم قيافه شرقي قشنگي داشت دخترشونو كه ديگه نگو ادم دوست داشت لپاشو گاز بگيره ميخورد 2 سه ساله باشه اونم قيافش شرقي شرقي بود با دستم به زني اشاره كردم كه سامي معرفيش نكردمن-سامي اين خانوم كيه؟سامي-شخص مهمي نيستشمن-اااا يعني چي خب بگو كيه اگه شخص مهمي نبود كه عكسش اينجا نبود اونم تو عكس خانوادگيتونساميار معلوم بود كلافه شده يه نگا بهم كرد بعدش دستشو فرو برد تو موهامو بهمشون ريختمن-اااااا سامي همين الان شونه كردمشونسامي-اينطوري نگام نكن تا منم موهاتو بهم نريزماز قصد زل زدم تو چشماش چشمامو مظلوم كردم مثل اين پيشي كوچولوها بعدش با لحن بچه گونه گفتممن-چشولي ندات نتنم؟ساميار تا چند لحظه هيچي نگفتش ولي بعد چند ثانيه تا به خودم من بودمو ريتم بوم بوم بوم قلب سامي دستاشو كرد تو موهامو گفتسامي- دختر تو چرا اصلا رحم نداري بابا رحم كنسرمو از روسينش جدا كردمو گنگ نگاش كردم منظورش از بيرحمي من چي بودسرشو چرخوند سمت مخالفمسامي-اين طوري نگام نكنبعدش دستشو از كمرم برداشت منم اروم از بقلش اومدم بيرون اوه عجب جو سنگيني شد سعي كردم جو رو عوض كنممن-ساميار خان اين خانوم كي هستن كه كنار جنابعالي ايستادن؟ساميارچشماشو بستو سرشو چسبوند به تختو زمزمه كردسامي-زنداداشمهدستمو گرفتم جلوي دهنمو گفتممن-ههههههههههههه اي واي من داداشت دوتا زن داره؟سرشو از تخت بلند

1400/06/10 15:49

كردساميار-ببين نفس من به شما گفتم يه خواهرو برادر دارم ولي ولي يه داداش ديگه هم دارم كه معلوم نيست كدوم گوريه اين زنه هم زن اون بي غيرتهجدي شدمو سيخ نشستممن-درست توضيح بده ببينمساميار-نفس بشنوم اين حرفا جايي درز پيدا كرده من ميدونم باتولحنش جدي بود صورتشم بدتر از لحنش جدي بود دلخور شدم من مگه خبرچينم لب برچيدممن-دستت دردنكنه ديگه مگه من خبر چينمساميارم كه معلوم بود پشيمون شده از حرفش دستشو كرد تو موهامو دراورد و بعدش دستشو چسبوند به گونمساميار-اخه ميدوني گفتم شيطون يه وقت گولت نزنهبيشعور يه عذرخواهي هم نميكنه ميخواستم بگم من عذر خواهي غير مستقيم حاليم نيست ولي دلم براش سوختمن-خب بشيدمت تعليف تن ببينيم اين داشي شوما چه چه كسلي هس؟ساميارم منو كشوند توبقلشو شروع كردساميار- سانيار يه سال از من كوچيك تر بودو به قول بابام كلش بوي قورمه سبزي ميداد سرش دردميكرد واسه دعوا برعكس ماها شري بود واسه خودش هميشه تو كوچه ها پلاس بود يادمه من 20 سالم بود كه پاي كلانتري به خونه ما باز شدش براي اولين بار حكم جلب سانيار رو داشتن سانيارم پيش من نشسته بود اومدن كت بسته گرفتن بردنش ابرومون تو محل رفت ابروي چندينو چند ساله ي دكتر مهرارا رفت بابام جراح قلبه اعتبار بابا رو برد زير سوال اونم به چه جرمي قمه كشي سر نترسي داشت همينم براش دردسر شد تو پارك جلوي دبيرستان دخترونه به خاطر يه دختره قمه كشيده بود و با يه پسره درگير شده بود زده بود دست پسره رو داغون كرده بود دوستاي پسره هم سانيارو كه فرار كرده بوده رو تعقيب ميكنن خونشو پيدا كنن كه موفقم ميشن بابا كمرش شسكت سانيارم بردن تو بازداشتگاه بود چند روز با سند بابا اوردش بيرون و با صد جور مكافات خانواده پسره رو با پول راضي كرد دوسال گذشت سانيارم تو اين دوسال ادم شده بود هرچند خبرش ميومد گاهي يه زيرابي ميره ولي دعوا كردنش كم شده بود دوست دختر داشت فتو فراوون باباهم كاريش نداشت يعني بنده خدا درگير بيمارستان خودش بود و سانيارو سپرده بود دست مامان سانيارم سوگولي مامان بود مامانم كاريش نداشت ميگفت دوست دختر داشتن كه جرم نيست محدودش كنيم ميره سراغ موادو دعوا چه ميدونم عقايد خواص خودشو داشت تا زدو اقا عاشق شدش اونم چه عاشق شدني بابا ادماشو فرستاد تحقيق خودشم باهاشون رفت ولي وقتي اومدحرفش يه كلام بود نه هي سانيار ميگفت ميخوامش بابا ميگفت نه مامانم سفتو سخت پشت سانيار بود ميگفت زن ميگيره درست ميشه بابا خيلي تو فشار بود تا يه روز منفجر شد گفت گفت دختره دختره درستي نيست مامانش فلان كاره باباش هميشه خدا تو سفره از اينا

1400/06/10 15:49

غافله گفت داداشش معتاده مامان ك اينارو شنيد اونم گفت نه تا اينكه زدو سانيار خودكشي كرد پسره ي بي عقل بعد خودكشيش بابااينا از ترسشون موافقت كردن چون واقعا داشت ميميرد همچين عميق تيغو فرو كرده بود تو رگش كه خونريزيش بند نميومد بابا از نرس ابروش تو خونه خودش به دستش بخيه زد يه روز مامان اومد در اتاقم گفت ساميار بلند شو بريم ببينيم كسو كار اين دختره كي ان اونموقع24سالم بود با مامان رفيم خونشون وضع ماليشون خوب بود ولي دروهمسايه ها ميگفتن خانواده خوبي نيستن چند ساعت تو ماشين جلو خونشون بوديم مامانه رو ديديم دادشه رو هم ديديم ديديم نشون نميداد خلاف باشن ولي بودن سانيارم عاشق قيافه دختره شده بود رفتيم خاستگاري بعدم ازدواج همه چي خوب بود دختره دختر بدي به نظر نميومد يعني با ما كاري نداشت ولي عشق سانيار يه تب زودگذر بود يه روزديديم فرانك(زن سانيار)گريون اومد خونه گفت سانيار با يه دختره فرار كرده بابا همون موقع قلبش گرفتبه ساميار نگا كردم رگ گردنش زده بود بيرونو چشماش سرخ سرخ بودساميار-سكته كرد دووم نيووردمن-متاسفم خدا رحمتشون كنه ميخواي ديگه ادامه نديساميار-نه ديگه ميخوام بگم ميخوام بگمو سبك شمدستشو گرفتم تو دستم چه قدر يخ بود اونيكي دستمو گذاشتم رو گونه اش سرمو يه كوچولو خم كردم سمت چپ دلم به حالش ميسوخت اگه يه روز بابا نبود نه اصلا نميتونم فكرشو كنم چقدر سختي كشيده بود اين پسرمن-بسه ساميار حالت زياد خوب نيستولي ساميار اصلا انگار صدامو نمي شنيدساميار-يه نامه نوشته بود توش از باباو مامانو منو فرانك عذر خواهي كرده بود گفته بود كه فرانك هيچ ايرادي نداره ولي اون عاشقش نيستو عاشق دختر عمه ي فرانك شده بعدشم فرار بدبختي اينجا بود كه فرانك حامله بود در به در گشتم دنبالش نبود كه نبود ميخواستم گردنشو با دستاي خودم خورد كنم فرانك 7 هشت ماهي ميشه كه از پيش ما رفته اونم گمو گور شدش مامان كه از اولم جدي بود ولي بعد اون اتفاق بدتر شدش تبديل شد به يه زن عصبي كه به همه شك داره ستاره رو ديونه كرده بود به من زياد كار نداشتمن-پس بچه ي فرانك چي شد؟ساميار-3 ماهش بود كه از خونه ما فرار كردمن-يعني اين اتفاقات مال يكي دوسال پيشه؟ساميار يه نگا بهم كرد كه ترجيخ دادم خفه شم دوباره به عكس نگاه كردم فرانك دختر زيبايي بود چشماي خاكي رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملي لباشم معلوم بود تزريقيه در كل با اون ارايشي كه داشت ميشد گفت خوشگلهمن-داداشت چشماش چه رنگي بود؟ساميار-به عموم رفت بود چشماي سبز تيره داشتمن-ازش متنفري؟يه نگا بهم انداخت يه نگاه يخو بيروح انگار تو چشماش شيشه كار

1400/06/10 15:49

گزاشته بودنساميار-نه فقط ميخوام پيداش كنم بگم چرا؟بعدش بلند شد درجالي كه ميرفت سمت حموم گفتساميار-ممنون كه به حرفام گوش دادي سبك شدممنتظر جوابم نشدشو رفت تو حموم زير لب گفتممن-خواهش ميشهبعدش شرو كردم لب تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرك جرم ميگشتم ولي دريغ پيدا نميشد كه يه عكس از يه دختر ناشناس يه نوشته اي هيچ نيم ساعتي خودمو با لب تابش سرگرم كردم بعدشم ديدم خوابم گرفته لب تابو جمع كردمو رفتم يه تاپ شلوارك برداشتمو سر خوردم تو تختو د بخواب نميدونم چقدر گذشته بود كه بيدار شدم ولي بازم خوابم ميومد ميگم خواب خواب مياره راسته واقعا يه چرخ زدمو دمر شدم سرمم گذاشم رو بالشتم اخي چه نرمه از ترس اينكه خوابم بپره چشمامو باز نكردم دستامو از دوطرف باز كردمو انداختم دور بالشتمو بقلش كردم بالشتم چه طولش زياد شده يكم ديگه صبر كردم ديدم گرمم هست جللخالق نه نه امكان نداره اروم لايه چشممو باز كردم ديدم بله تو بقل ساميارم براي دومين بار تو عمرم خجالت كشيدم ببين چه سفتم بقلش كردم خاك تو سر بي حيام من كه با تاپو شلوارك اقا هم با شلوارك و بالاتنه لخت يعني خاك تو سرم چشماش چه شيطونه هان چشماش خاك برسرت نفس دوساعته زل زدي بهش اين بيدارهساميار-اگه ميدونستم بقل كردن من ميبرتت فضا دوساعت زبونتو از كار ميندازه زود تر پيشت ميخوابيدم تا اينطوري بشهمن- ببين ساميار من ... من خب منكه همون موقع درو زدن اخيش فرشته نجات منشقايق-نفس نمياييد پايينحوصله ام سر رفته بود و تصميم گرفتم برم پيش نفس اينا....وقتي در زدم گفتم:ـ نميايد پايين؟!که بعد چند ثانيه در باز شد و نفس سريع اومد بيرون اما ساميار نيمه لخت رو تخت نشسته بود و تو فکر بود... با تعجب در و بستم و ازش نپرسيدم مياد پايين يا نه!!!!!ميشا ورقا رو آورده بود تا بازي کنيم! به ياد اون روز که ميلاد و ساميار چيکار کردن لبخندي زدم و ميشا هم فکرم رو خوند و لبخند شيطاني زد!!!!!قرار شد حکم بازي کنيم اما ايندفعه شرطي بازي نکرديم چون ساميار نبود و بنابراين پسرا قصر در رفتن!بعد يه ساعت ، بازي کسل کننده شده بود..... ميشا اعصابش خرد شد و بلند شد و هر چهارتامون با تعجب به کاراش نگاه کرديم!!!!من: چته ميشا؟!ميشا: ميخوام آهنگ بذارم!با تعجب بهش نگاه کردم که رفت سر ضبط و يه آهنگ ملايم گذاشت و اتردين رو بلند کرد! تازه منظورش رو گرفته بودم... اتردين هم لبخندي به روي ميشا زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و دست ميشا رو گرفت و شروع به رقص کردن..... نفس هم رفت چراغ هارو خاموش کرد و من هم داشتم نگاهشون ميکردم که ميلاد بازوم رو گرفت و به خودش نزديک کرد.... با دست راستش کمرم رو

1400/06/10 15:49

گرفت و با دست چپش هم دست راست من..... من هم دست چپم رو روي شونه اش گذاشتم و شروع کرديم....دست ميلاد روي کمرم با ملايمت مي لغزيد..... پشت ميلاد به پله ها بود ولي من ديد کامل به پله ها داشتم و ساميار که با گيجي پايين مي آمد رو ديدم و بعد نفس که بهش نزديک ميشد.........نگاهم رو معطوف ميلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشماي قهوه ايش اينقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق ميشدي.... غرق چشماش بودم و حس ميکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر ميشه..... ميلاد نگاهش رو از روي چشمام به پايين تر هدايت کرد و در اخر روي لبام ثابت موند....دست از رقصيدن برداشت و ايستاد..........فاصله اش خيلي داشت کم ميشد و حرارت بدن من هم خيلي داشت بالا ميرفت... نفس هاي گرمش به صورتم ميخورد و باعث ميشد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشماي منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سينه ام حبس کردم و حس کردم الانه که قلبم از سينه ام بزنه بيرون.... و درهمون لحظه............چراغ ها روشن شد و ميلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بيرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند ميزد و وجود خون زير پوستم رو حس ميکردم که ناشي از حرارت بالا و خجالت بود.........از ميلاد جدا شدم و نفس و ميشا رو ديدم که دارن با شيطنت به من نگاه ميکنن.......من: هان چيه آدم نديد؟!؟!ميشا خنديد و گفت:ـ آقاتون اينا چه رمانتيکن!!!خنده اي کردم و به ميلاد نگاه کردم.....ميشا: البته دست کمي از اين ساميار نداره ها اين ساميارم که زرت و زرت نفسو بوس ميکنه من که ميگم....و يه نگاه پرشيطنت به نفس انداخت که نفس چشماي خوشگلش رو درشت کرد که ميشا غش غش از اين حرکتش خنديد!!!!نفس: نه خير يکي بياد اين اتردين رو جمع کنه همش داشت در گوش اين حرف ميزد.....تازه.....و ميشا زد تو بازوش و سرخ شد!ميشا رفت سمت ضبط و اون رو خاموش کرد و بعد با نفس و من رفتيم تو آشپزخونه تا چايي درست کنيم!همينطور که ليوانا رو برميداشتم از شدت هيجان دستام ميلرزيد و با ياد آوري اون لحظه سرخ ميشدم و ته دلم غنج ميرفت!!!!!ليوان رو گذاشتم تو سيني و ميشا توش چايي ريخت و نفس هم قندون و شکلات رو گذاشت تو سيني و ميشا سيني رو برد پيش پسرا.......من رفتم کنار ميلاد و همينطور که ليوان چايي رو به لبام نزديک ميکردم به بالا نگاه ميکردم که هنوز وقت نکرده بوديم کشفش کنيم!!! تفي(تفضلي) هم که سفر بود عمرا بفهمه ما سرک کشيديم تو حريم خصوصيش....... يه لبخند شيطاني زدم و به ميشا و نفس گفتم:ـ اين تفضلي کي برميگرده!؟نفس ابرويي بالا انداخت و گفت:ـ چيه دلت براش تنگ شده؟خنده اي کردم و گفتم:ـ نه!!!! تو بگو حالا تا جريان رو بگم

1400/06/10 15:49

بهتون!ميشا: خب يه هفته ديگه چطور؟!من: بچه ها اصلا به بالا فکر کرديد؟!نفس: آره چطور؟!من: اي بابا يعني ميخوايد بگيد شما حس فضولي قلقلکتون نميده؟!!؟همه با تعجب نگاهم کردن و من هم با دستپاچگي گفتم:ـ خب راست ميگم ديگه من کنجکاو شدم ببينم تفي چي اون بالا قايم کرده که رفتن به اونجارو قدقن کرده!!!!!!نفس هم سرش رو تکون داد و گفت:ـ بععععععلهههه!!!!!!!ميشا هم که از فکر من بدش نيومده بود گفت:ـ منم هستم!لبخندي به روش زدم و با آرامش گفتم:ـ حالا صبر کنيد چاييم رو بخورم تا بهتون بگم!!!و با خونسردي چاييم رو خوردم..... وقتي همه چايياشون تموم شد به من نگاه کردن و من گفتم:ـ هيچي ديگه!!! فقط سنجاق سر ميخواد!!!!نفس هم ادام رو دراورد:ـ هيچي ديگه سنجاق سر ميخواد!!!!! مگه تو بلدي چطور کار کني؟!؟!من با خنده گفتم: من بچه ي پايينم! [2 06] شوخي کردم از اشي ياد گرفتم!ميلاد همچين بهم نگاه کرد که آب دهنم پريد تو گلوم!!!!!با من و من به ميلاد نگاه کردم و گفتم:ـ پسرداييم، همون اشکان از داداش دوست دخترش ياد گرفته!و نفسم رو دادم بيرون که ميلاد فکر بد نکنه که اشکان کيه!!!(خب شايد فکر کنه ديگه منم گفتم سوتفاهمات رو حل کنم!!!!!!)بلند شدم و گفتم:ـ پاشو ديگه نفس برو يه سنجاق سر بيار!!!!نفس هم بلند شد و رفت سنجاق بياره....بقيه هم بلند شدن.... من هم با هيجان دستي به سرو روم کشيدم و دست ميلاد رو گرفتم و رفتيم بالا...نفس هم با يه سنجاق اومد بالا و با شک و ترديد دادش به من......ميشا هم هيجان زده بود...... طبقه بالا يه جورايي مخوف بود و انگار سالهاست کسي توش نيومده..... تفضلي هم هميشه پايين ميخوابه....سنجاق رو تو دستم تکون دادم و رفتم سمت قفل در و سنجاق رو با ملايمت فرو کردم تو.... باهاش ور ميرفتم و توي قفل تکونش ميدادم و بعد چند حرکت در باز شد.....من نفس عميقي کشيدم و گفتم:ـ عمليات با موفقيت انجام شد!!! [2 06] فقط بايد يادمون بمونه جاي هرچيزي که برميداريم کجاست....نفس و سامي و اتردين و ميشا وارد شدن و بعدش منو ميلاد... مثل هميشه بازوي ميلاد رو گرفتم و رفتيم تو..... ولي به محض اينکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صداي مهيبي محکم بسته شد!!!!داشتم فكر ميكردم اين شقايق عجب دختري بودا قفل باز كنم بودو ما خبر نداشتيم توي همين فكرا بودم كه يهو تققققققققققققققق سكته ناقصه رو زدم من فكر كنم رنگم شد مثل گچ ديوار دستمو گزاشتم رو قلبمو برگشتم شقايقو ميشا هم دست كمي از من نداشتن ولي پسرا عين خيالشونم نبود مثل هميشه كه عصباني ميشم عصابم قاطي ميكنه بازم امپر چسبوندممن-اي غلط بكنيم بياييم فضولي اي بگم چي چي نشم من كه به حرف شما اومدم اين بالا بابا خونه اس ديگه

1400/06/10 15:49

مگه خونه نديدساميارم كه ديد رنگ من پريده قاطي هم كردم بهم نزديك تر شدشو دستمو گرفت اونيكي دستشم گذاشت پشتم كه يه كتابخونه ديواري بزرگ بودسامي-حالت خوبه نفس؟همين كه اينو گفت حس كردم ديوار پشتي چرخيد برگشتم پشتو ببينم كه ديديم بعله كتابخونه ديواري چرخيد ساميارم كه دستشو تكيه داده بود بهشو امادگي جابه جايي نداشت پرت شد رو من كه روبه روش بودم بعدم باهم تالاپ افتاديم زمين داشتم زيرش له ميشدمبچه ها هم كه ديدن كتابخونه چرخيده دويدن سمت ماشقايق-اين جارو نگا من يه چيزي ميدونم كه ميگم بياييد بالاديگهاتردين-اه پسر مثل اين فيلما ديوار جابه جا شدمن-ساميار له شدم بلند شو ديگهميشا و شقايقم كه تازه نگاشون افتاده بود به ما زدن زير خندهمن-مرض درد ميلاد بيا اين داداشتو از روي من بلند كن پرس شدم اين زيرميلادم كه معلوم بود به زور جلوي خودشو گرفته كه نخنده اومد كه سامي رو بلند كنه كه سامي خودش زودتر بلند شدو دست منم گرفت تا بلند بشم از كمر اينام فكر كنم خورد شد معلومه ديگه يه هركول بيوفته رو ادم همين ميشه بلند شدمو تازه نگام فتد به پشت سرم واو مثل زنداناي فيلم ترسناكا بود سه تا ديوارشو با اجراي سيماني مشكي پوشونده بودن تقريبا خالي بودش فقط يه صندوقچه و چند تا شمع نيمه سوخته توش بود با يه قابه عكس تقريبا بزرگ كه توش عكس يه زن خوشگل بود كه نصف صورتش سوخته بودساميار رفت جلوي صندوقچه نشست يكم نگاش كرد بعد برگشت سمت ماساميار-قفله شقايق بيا ببين ميتوني بازش كنيشقايقم اروم رفت يكم با قفله بازي بازي كرد و بازش كردشقايق-ديري ديدينگ باز شدشساميار اومد درشو باز كنه كه گفتممن – سامي بيا عقب يه وقت حيووني سر بريده اي چيزي توش نباشهشقايقم كه مثل من توهم فيلم ترسناك گرفته بودش اومد عقب ميشا هم كه پشت من خودشو قايم كرده بوديه دفعه پسرا تركيدن از خنده اتردين بين خنده هاش گفتاتردين-بابا تفضلي كه قاتل زنجيره اي نيستميلاد-توهم گرفته اينا روساميار-نفس ميبينم تاثيرات اون دفعه كه ترسونديمتون هنوز روتون هستبا حرفش ياد اون فيلمه افتادمو ترسم دوبرابر شدساميارم بيتوجه به ما دخترا در صندوقچه رو باز كردو يهو نميدونم چي شد سرش فرو رفت تو صندوقچه و شروع كرد به داد زدن چون اتردين جلومون بود درست نميديدم چيشده ولي با دخترا شروع كرديم جيغ كشيدن يهو صداي دادش قطع شد خاك تو سرم شد يه وقت بلايي سرش نيومده باشه صداي ميلاد كه نزديكش بود بلند شدميلاد-سامي ساميار داداش چرا جواب نميدياتردينو كه جلوم بود زدم كنارو رفتم سمت سامي با ديدنش حس كرم خون تو رگام يخ بست رنگم شد رنگ ميت نفسام بريده

1400/06/10 15:49

بريده شده بود دستام يخ كرد سرش تو صنوقچه بودو پاهاش بيرون تكون نميخورد ميلادم چهره اش وحشت زده بودو هي تكونش ميداد براي اولين بار تو عمرم اشكم دراومد از اون موقع كه يادم مياد گريه نكرده بودم تا امروز ديگه نزديك بود غش كنم كه صداي خنده ميلادو اتردينو ساميار بلند شد منم همونجا تكيه دادم به ديوارو سر خوردم رو زمينيه نگا به شقايقو ميشا كردم كه از ترس مچاله شده بودن تو خودشون يه نفس عميق كشيدمو مثل اتشفشان منفجر شدممن-فكر كرديد خيلي بامزه ايد؟هااااااااااااان جدا فكر كرديد اين شوخي هاي مسخره تون جالبه اون دفعه هيچي بهتون نگفتيم روتون باز شد شغورتون نميرسه كه اصلا عقل داريدميلرزيدمو داد ميزدم تمام دستام ميلرزيد يه لرزش هيستريك فكر كنم پلك سمت چپمم ميپريد اين چند وقته خيلي فشار روم بود منتظر يه جرقه بودم تا مثل انبار باروت بتركم كه اينا هم بهونه اش رو جور كردن ساميار اومد بقلم كنه كه يه قدم رفتم عقبو دستامو به حالت تهديدي گرفتم جلوشو داد زدممن-به من دست زدي هرچي ديدي از چشم خودت ديديساميارم سر جاش استپ كرد و سعي كرد منو اروم كنهساميار-خيلي خب خيلي خب اروم نفس اروم چيزي نشده كهبا حرفش بدتر عصابم خورد شدمن-چيزي نشده چيزي نشده ديگه ميخواستي چي بشه با اين شوخي هاي مسخره اتون مارو تا دم سكته برديد بعد ميگي چيزي نشدهبلند بلند نفس ميكشيدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بوداي بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون شقايق كه از شوك دراومده بود يهو بلند زد زير گريه ميشا م چونه اش ميلرزيد ديگه واينستادم ببينم چيكار ميكنن اتردينو كه وسط راه واستاده بودو زدم كنارو از اون خونه ي لعنتي زدم بيرون و از پله ها رفتم پايين بعدش رفتم تو اتاقمو درو كوبيدم بهم جوري كه از صداش خودمم يه لحظه پريدم بالا سريع درو قفل كردمو رفتم تو حموم شير دوشو تا اخر باز كردم كه فكر كنن رفتم حموماين ساميار اصلا عقل نداشت اگه يه چيزيش ميشد من چه خاكي ميريختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار ميمرد به درك اصلا اي كاش ميمرد از دستش خلاص ميشدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نكنه اگه چيزيش ميشد منم ميمردم يه قطره اشك مزاحم ديگه هم روي گونه ام ريخت اه بسه ديگه لعنتي ها نريزيد ولي بدتر ريزششون سرعت گرفت انگار از اينكه چند سال زندوني چشسمام بودن خسته شده بودنو ازادي ميخواستنصداي درزدن بلند شد پشبندشم صداي ساميارساميار-نفس نفس جان مادرت درو باز كناهان اقا ادم وقتي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه حالا التماس كن شبم درو باز نميكنم همون پايين رو مبلا بخوابساميار-نفس بهت ميگم اين درو باز كنچند

1400/06/10 15:49

ثانيه بعد صداي اس ام اس گوشيم بلند شدساميار بود نوشته بود(نفس اصلا غلط كردم باز كن اين درو)ببين انقدر مغروره پيش شقايقينا نميگه غلط كردم اصلا زبوني نميگه كه نوشتنم به درد عمه اش ميخوره من اين درو باز نميكنم

1400/06/10 15:49

عجب غلطي كردما حالا بيا درستش كن از يه طرف صداي گريه اين دخترا رو نروم بود از يه طرف ديگه داشتم فكر ميكردم چجوري نفسو راضي كنم درو باز كنه ساميار با اين غلطي كه كردي عمرا ديگه تو صورتت نگا كنه چقدر موقعي كه ديدم اونقدر ترسيده خودمو لعنت كردم خدا ميدونهاينبار محكم تر زدم به درمن-نفس جان عزيزم باز كن اين درونخير جواب نميدهمن-نفس به خدا گيتارم خونه مون تهرانه نميتونم برات بزنم بخونم پنجره اتاقتم كه ارتفاش تا حياط زياده صدام بهت نميرسه نماي خونه هم اجري نيست كه از ديوار بيام بالا منت كشي اگرم شرايط منت كشيدن فراهم بود بازم اين كارو نميكردم چون اصلا بلد نيستمو تو خونم نيست پس باز كن اين درواره جون خودم منت كشي تو خونم نيست پس الان چه غلطي ميكنمدستمو بردم بالا كه دوباره در بزنم كه يهو در باز شدوصورت عصبانيو چشماي قرمز نفس تو چارچوب در پديدار شد دست منم تو هوا خشك شدنفس-چته تو درو شكستي عمرا اگه تو اتاق رات بدمعصبانيتشم دوست داشتم اگه دست خودم بود محكم بقلش ميكردم ولي اين كار من مساوي بود با فوران كردن عصبانيت نفس همون موقع اتردينو ميشا از پله ها اومدن پايين ببين تورو خدا فقط زن ما انقدر ناز داره اين ميشا اصلا فكر كنم يادش رفت داشته از ترس سكته ميكرده اتردين كه قيافه نفس رو ديدي گفتاتردين-يا علي خدا به دادت برسه داداش خشم اژدهانفسم طبق پيشبيني قبلي من تركيدنفس-اتردين يه كاري نكن ..... ميشا اين شوهرتو ور دار ببيرميشا هم وقتي داشت رد ميشد اروم گفتميشا-ساميار مواظب پاچه شلوارت باش در اين موارد خوب پاچه ميگيرهبعدم زود با اتردين جيم شدننفسم درو محكم روي من كوبيد به درك اصلا اين درو باز نكن هي من هيچي نميگم دوبار تو روش خنديدم فكر كرد خبريه وقتي چند روز شدم همون ساميار روزاي اول حساب كار دستت مياد بيخيال رفتم پايين نشستم رو مبلو با گوشيم ور رفتمشقايق-چي شد خانومت تحويلت نگرفت؟پنچر شدي اومدي اينجايه نگاه سرد معمولي جدي بهش انداختم كه بيچاره كپ كرد از اين به بعد همينه بدون جواب سرمو گرم گوشيم كردم بعد چند دقيقه نفسم اومد پايين اصلا نگا هم بهش ننداختمو بيخيالي طي كردم چند روز اينجوري ميشم خوب تنبيه كه شدي قدر اين روزا رو ميدونيميشا-نفس چي كار كردي با اين ساميار كه اين ريختي شده؟نفس-همون كاري رو كه بايد ميكردمبعدش رو كرد سمت مننفس-عبرت شد اقا ساميار ؟بي توجه به حرفش رفتم تو اتاق و لباس پوشيدمو سوئيچمو برداشتمو راه افتادم سمت در خروجيمن-دير ميام جايي كار دارمنفس-كجا؟جوابشو ندادمو از در زدم بيرون فكر كنم خيلي براش گرون تموم شد چون لحظه اخر كه صورتشو

1400/06/10 15:49

ديديم قرمز شده بود خودمم ناراحت ميشدم از اينكه حرصش بدم ولي لازمه گوشيم زنگ خوردمن-بلهصداي زنونه ي اشنايي تو گوشم پيچيدصدا-ساميار؟من- فرانك تويي؟فرانك-اره بايد ببينمتبا بسته شدن در من و ميشا به نفس که صورتش از عصبانيت قرمز شده بود نگاه کرديم........ واقعا که اين پسرا شورشو در آوردن.... هميشه بهترين موقعيت ها و بهترين لحظات رو خراب ميکنن و تبديلش ميکنن به يه خاطره بد.... واسه چي؟ واسه خنده!!! با عصبانيت رو به اتردين و ميلاد نگاه کردم و گفتم:ـ نقشه کي بود اينکار زشت؟!اتردين با ترس نگاهي به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:ـ ساميار......من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزي ميده!!شما چرا انجامش داديد؟! نگفتين سکته ناقص ميزنيم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردين از تو ديگه انتظار نداشتم........ميلاد با حالت بامزه اي گفت:ـ يعني از من انتظار داشتي؟!حتي اون حالتش هم نتونست تغييري در من ايجاد کنه و گفتم:ـ بله با اونکاري که.....و بقيه حرفم رو خوردم ......... نميخواستم اشتباهاتش رو به روش بيارم.........دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......ميشا روي مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو ميکند و نفس هم به ديوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چي فکر ميکنه.........ساميار خيلي بد رفتار کرده بود......... حس کردم غرور نفس جريحه دار شده اما من نميذارم دوست جون جونيم ناراحت بشه، اين ساميار فکر کرده کيه؟! مرتيکه از خودراضي!!!!سرم رو تکون دادم تا از شر فکراي ناجور خلاص شم و سريع به طبقه بالا رفتم و خودم رو ولو کردم رو تخت و ساعدم رو گذاشتم رو پيشونيم...... به ساعت کنار عسلي نگاه کردم....ساعت 6 بود.... حوصله ام سر رفته بود اين پسرا اگه اينکارو نميکردن ميتونستيم کلي خوش بگذرونيم اما.....هميشه وقتي اساسي ميرم تو فکر گوشه لبم رو گاز ميگيرم و الان هم همين کارو کردم...... بايد حال سامي رو بگيريم......اين نفس خودش بهتر ميدونه چطوري اينکارو کنه و طبق مشاهدات و تحقيقات شبانه روزي منو ميشا(!) ساميار عاشق نفس شده......پس بايد يه جوري عشقولانه تحريکش کنيم!!!!از اين فکراي مسخره ام خنده ام گرفت ولي بد هم نميگفتم....ولي بايد با ميشا و نفس بيشتر بشينيم و مخاي اکبندمون رو کار بندازيم....با صداي زنگ گوشيم دست از فکر کردن برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشي با بي حوصلگي جواب دادم:ـ بله بفرماييد؟!صداي اشکان با عصبانيت توي گوشي پيچيد:ـ بله و درد ، مرض ، کوفت!!!من: هوي هوي هوي چته تو ؟!؟! زنگ زدي فوحش بدي يا کار داري!؟ اگه ميخواي تا فردا فوحش بدي قطع کنم؟!با فرياد اشکان توي جام سيخ نشستم:ـ اين پسره کيه

1400/06/10 15:49

گوشيت رو جواب ميده؟!يه لحظه رنگم پريد و با من و من گفتم:ـ ک.. کدوم.. کدوم پسره ، درباره چي حرف ميزني؟!اشکان: خودت رو به اون راه نزن... همون که ميگه شوهرتم!با شنيدن اين حرف نفسم بند اومد و ياد عصبانيت ميلاد افتادم........من: شوهرم؟! حالت بده ها!(و يه خنده عصبي کردم!)اشکان: دروغ نگو پرهام ميگفت يه پسره گوشيت رو جواب ميده ميگه من شوهرتم!چشمام چهارتا شد و با تعجب و عصبانيت پرسيدم:ـ مگه پرهام شماره ام رو داره!؟ کدوم بيشعور ابلهي شماره ام رو بهش داده!؟اشکان: من دادم !!!! دلم خواست دادم بهش و ميبينم که دست گل به اب دادي دختر عمه ي عزيزم!ديگه کنترلم رو داشتم از دست ميدادم:ـ خفه شو بيشعور آشغال!!!اشکان خنده اي کرد و گفت:ـ ميبينم که کم آوردي!!!!با عصبانيت گفتم:ـ خفه شو پرهام آشغاله واسه رسيدن به هدفش دست به هرکاري ميزنه و هي دروغ ميگه...... تو حرف دوستت رو بيشتر از حرف دختر عمه ات باور داري؟!اشکان با عصبانيت داد زد:ـ بله که حرف دوستم رو بيشتر قبول دارم!!!! بهم ثابت کرده..... اسم آقاتون هم ميلاده مگه نه؟!ديگه اشکم دراومده بود........ با تعجب گفتم:ـ ميلاد؟! کسي به اين اسم... نميشناسم...... من شوهر ندارم عوضي!اشکان: من ازتون عکس دارم جوجه!!!!قلبم شروع کرد به تند تند زدن....... باورم نميشد پرهام اينقدر پست باشه..... اين همه مدت زير نظر داشت منو؟! واييييييي فکر کنم همون روز که با ميلاد دوتايي رفتيم بيرون اين دنبالمون اومده!!!!من: دروغ ميگي!!! اگه راست ميگي عکسارو برام بفرست!!!يه لحظه اشکان صداش قطع شد و فهميدم که داره دروغ ميگه و عکسي نداره و اينا همش باد هواس!!!!!خنده اي کردم و گفتم:ـ بدرود!!!!و گوشي رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!از شدت عصبانيت داشتم ميلرزيدم و اشکام بي وقفه از چشمام به روي تخت ميريخت و ردي روي گونه ام به جا ميذاشت.....باورم نميشه اشکان و پرهام اينقدر پست باشن...... در همين حين ميلاد اومد تو و با ديدن من کمي هول کرد و با شتاب اومد پيشم و بغلم کرد و گفت:ـ چي شده خانومم؟! چرا گريه ميکني عزيزم ؟! چيزي شده؟!سرم رو گذاشتم رو سينه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:ـ ميلاد اشکان فهميده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکي نداره اما من ميترسم ميلاد...... ميترسم!ميلاد من رو بيشتر به خودش فشار داد و روي موهام بوسه ميزد و زير لب ميگفت:ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسي حق نداره اذيتت کنه خانوم کوچولو!با خنده نگاهش کردم و گفتم:ـ من کوشولو ام!؟ميلاد از اين لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکي که روي گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:ـ اره تو کوشولوي مني!و من

1400/06/10 15:49

رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!من هم غش کرده بودم از خنده....... به ميلاد التماس ميکردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!!بالاخره بعد چند دقيقه من رو ول کرد و بهم لبخندي زد و دستم رو گرفت و گفت:ـ راستي معذرت ميخوام که تا مرز سکته کشونديمت!!!!!خنده ام گرفت و گفتم:ـ اينو به نفس بگو!!!!!!!و با خنده ازش جدا شدم و رفتم بيرون...........دوماهي ميشد كه با ساميار سرو سنگين بودم يعني جفتمون شده بوديم همون ساميارو نفس سابق بچه ها اصلا باور نميكردن ما يهو اينجوري بشيم راستش خودمم باور نميكردم ميخواستم چند روز باهاش سر سنگين بشم حساب كار دستش بياد ولي اون چند روز با غد بازياي ما و بچه بازي هاي منو بي محلياي سامي تبديل شد به دوماه هر چقدرم اين شقايق با نفس گفتن تحريكش كنيم بياد معذرت خواهي كنه گفتم بره به درك حرف زدنمون شده بود سلام خدافظ شب بخير صبحا هم كه بيدار ميشدم نبود كه بهش بگم صبح بخير گاهي شك ميكردم كه شبا مياد خونه يا نه مامانينا هم هر ماه بهمون سر ميزدن و تو اون يه هفته كه پيش ما بودن پسرا ميرفتن هتل تا اينكه امروز گفتن تفضلي ميخواد بيادشو از ما خواسته بريم فرودگا دنبالش توي اين دوماه حسرت اون موقع ها كه باهام مهربون بودو ميخوردم بعد اون روز كذايي كه گفت دير مياد خونه يه غمو دردو رنجو بي تابي و درموندگي تو چشماش بود كه ادمو ديوونه ميكرد و بدتر ازهمه زنگ خوردن زياد گوشيش بود سامياري كه بدون ما هيچ جا نميرفت هفته اي دوشب دير برميگشت خونه منم غرورم اجازه نميداد بپرسم چشه ولي نگاش بهم هنوز مثل قبل بود گرم و داغ با يه راز رازي كه تو نگاه خودمم بود هر چقدرم كه مي خواست پنهون كنه نميشد هر چقدرم كه سردو جدي رفتار ميكرد اون نگاهه سر جاش بود با صداي در سرمو چرخوندمشقايق-نفس زود باش اماده شو ديگه منو ميلاد با ماشين اتردينينا ميريم گل بگيريمو بريم فرودگا يه وقت دير نشه تو با ساميارم اماده شيد بياييدصداشو اروم تر كردو ادامه دادشقايق-يكم از اون غرورت بزني بد نيستا بابا پسر مردم روز به روز داره لاقر تر ميشه داره از بين ميره بيچاره اون مغرور تو مغرور با يكم باهاش حرف بزن ببين دردش چيهسرمو تكون دادم اونم رفت بيرون رفتم سمت كمد لباسامو يه مانتوي مشكي با شال مشكي برداشتم يه كت جين كوتا تنگ سورمه اي با شلوار جين لوله تفنگي ستش انتخاب كردمو پوشيدم و دكمه هاي كتمو باز گذاشتم كفشاي نيم بوت جلو باز مشكي 12 سانتي هم پوشيدم سريع بالاي موهامو پوش دادمو جلوشو يه ور ريختم اونقدر پوش ندادم كه پشه تپه چون خودمم اونجوري بدم ميومد شالمو هم با دقت سرم كردم كه پوش موهام نخوابه

1400/06/10 15:49

كرم پودر برنزمو برداشتمو خالي كردم تو صورتم يه رژ لب ماتم زدم با يه مداد مشكي و ريمل و در اخر به شاهكارم تو اينه خيره شدم پوست برنزه به چشماي عسليم خيلي ميومد يه نگا ديگه به خودم كردمو رفتم سمت كمد ساميار معلوم نبود و حموم چيكار ميكنه كه دوساعته درنيومده امروز هرجوري كه شده بايد روابطمون رو مثل قبل كنم به قول شقايق چه ايرادي داره يه بارم من غرورمو ناديده بگيرم ولي نه كه برم بگم واي ساميار تو رو خدا منو ببخشو باهام مثل سابق شو من كم بود محبت تو رو دارم اينجوري نه از راه درستش كه غرورمم از بين نره فقط پيش قدم ميشم يه شلوار جين سورمه اي با يه پيراهن مشكي استين بلند مردونه براش انتخاب كردمو گذاشتم رو تخت خودمم رفتم يه عطر خوشبو به خودم زدم همزمان ك صداي شير اب قطع شد منم از اتاق رفتم بيروننزديك به يه ربع خودمو مشغول كردمو بعدش رفتم تو اتاق پشتش به من بودو داشت با موهاش ور ميرفت لباسايي رو كه براش گذاشته بودم پوشيده بود الهي اين نفس ديونه فدات بشه تو چرا انقدر با من سرد شدي يهو درو كه بستم سرشو چرخوند سمتمو با ديدنم چشماش برق زدمن-افيت باشهساميار-مرسيبعدش دوباره مشغول ور رفتن با موهاش شد هي ميزد بالا بعد دوباره موها ميريخت رو صورتش ديگه كلافه شده بود كه رفتم جلو و با دستم فشاري رو شونش وارد كردمو مجبورش كردم بشينه بعدش خودم شروع كردم با ژل موهاشو درست كردن اخر كار از ترس اينكه موهاش خراب نشه سشوارو زدم به برقو شروع كردم به سشوار گرفتن موهاش همين باعث ميشد كه حالت موهاش عوض نشه موهاشم خشك ميشد هوا يكم سوز داشت ميترسيدم سرما بخوره ساميارم بدون حرف كاراي منو نگا ميكردمن-خب تموم شدشساميار-دستت دردنكنهمن-خواهش ميشهنخير اين جز دوكلمه با من حرف نميزنه رفتم تو دستشويي دستامو كه ژلي شده بود شستمو بعدش با سامي رفتيم پايين چند قدم مونده به ماشين گفتشساميار-پوست برنزه هم بهت ميادبا پروگري جواب دادم-خودم ميدونمخندش گرفت نه ميشه بهش اميدوار شد باهم سوار ماشين شديم يكم كه راهو طي كرديم گفتممن-ساميارساميار-جانماحساس كردم قلبم اومد دهنم از هيجانمن-چته؟چند وقته ناراحتي پريشوني اضظراب داري شب دير مياي چند روز هفته رو صبح تا شب بيروني چيزي شده؟ساميار يه پوزخند زدو گفتساميار-مگه برات مهمه؟اصلا ساميار بره بميره تو ككتم نميگزه انقدر اداي مادربزرگايي رو كه نگران نوه اشونن در نيارمن-اين چه حرفيه ساميار لابد مهمه كه ميپرسم دوست ندارم همخونه ايم انقدر ناراحت باشهساميار يه نگاه از روي عجز بم انداخت بعدش گفتساميار-چيز مهمي نيست خبر رسيده مامانينا ميخوان بعد عيد

1400/06/10 15:49

بيان ايران قرار بود اين ماه برگردن ولي اينطوري كه بوش مياد موندگارن نگران ستاره بودم امروز زنگ زد گفت حال مامان بهتر شده ديگه مثل قبل شكاك نيستش خيالم ديگه راحتهمن-مطمئن؟ساميار-اره مطمئن خانوم بد اخلاق پياده شو رسيديم فسقليدوباره شده بود همون ساميار سابق ولي يه حسي بهم ميگفت اين جريان سر دراز داره و فقط مربوط به نگراني براي ستاره نيست از ماشين پياده شديمو كنار هم سمت ورودي فرودگا رفتيم بعد ورودمون احساس كردم دستم داغ شد يه نگا به ساميار كردم كه بهم يه چشمك زد و دستمو كه تو دستش گرفته بود يه فشار خفيف داد چشمي دور تا دور سالن چرخوندم تا بچه هارو پيدا كنم ميشا اولين نفري بود كه مارو ديدو برامون دست تكون داد همشون با ديدن دستاي ما وبخند ساميارو من تعجب كردنساميار-اين پيري هنوز نيومده؟من-سامي يعني چي بنده خدا رو پيري صدا ميكني زشتهساميار-چشم نفس خانوم پيري صداشون نميكنم اين اقاي تفضلي كي تشريف ميارن؟بچه ها كه ديدن لحن ما مثل دوماه پيش شده زود گرفتن كه اوضاع سفيد شدهاتردين-پروازش نيم ساعت ديگه ميشينه گويا با ارشيا خان تشريف ميارنساميار-با اون پسره ي سوسول پس بگو چرا گفته ما بياييمبراي اذيت كردن سامي گفتممن- اااااا سامي كجا بيچاره سوسول بود اون ديگه...پريد وسط حرفمساميار-كه سوسول نبودمن-نچ نبودبچه ها كه ميترسيدن بين ما دوباره شكراب بشه گفتنميلاد-حالا سوسول بود يا نبود زياد مهم نيستشقايق-اره بابا بيخيالشمن-اي بابا نميزاريد ادم حرفشو كامل كنه ميخواستم بگم سوسول نبود كه از سوسولم گذشته بود پسره ي..ولي حرفم با ديدن تفضلي و ارشيا ناتموم موندمن-اومدنساميار در گوشم گفتساميار-نفس لجبازي نكنو از پيش من جم نخور باشه؟من-باشهتفضلي اومدنزديكو بعد سلامو عليك قرار شد با ماشين ما بياد اتردين اروم جوري كه فقط خودمون بشنويم با اشاره به ساميار گفتاتردين-مار از پونه بدش مياد در خونش سبز ميشهساميار حرص ميخوردو ما ميخنديديمبعد از اينكه رسيديم خونه تفضلي و ارشيا رفتن طبقه بالا و ماها هم بعد از خوردن شاممون كه نيمرو بود رفتيم بخوابيمنصفه شب از صداي ناله هاي ساميار بلند شدمرفتم روبه روش پايين كاناپه نشستم و دستمو كشيدم رو صورتش داشت تو تب ميسوخت اروم صداش كردممن- سامي . ساميارجواب نميداد فقط يه چيزايي زير لب ميگفت كه متوجه نميشدمتكونش دادم اولش اروم بعد رفته رفته محكم تر ولي انقدر شدت تبش بالا بو كه متوجه نميشد بدنش مثل يه كوره اتيش شده بود اولش خواستم برم ميلادو يا اتردينو بيدار كنم ببريمش بيمارستان بعد پيش خودم گفتم خوب خودمم دكترم ديگه (اعتماد به سقفو

1400/06/10 15:49

ميبينيد) اون بيچاره ها هم خسته ان خوابيدن پس اروم رفتم تو اشپزخونه چند روز پيش توي يكي از كابينتا يه كاسه بزرگ ديده بودم كه الان به دردم ميخورد كاسه رو برداشتم گنجايشش زياد بود زود رفتم تو اتاق گذاشتمش زير اب سرد تا پر بشه يكي از شال نخي هاي سفيدمو كه اصلا فرصت نكرده بودم استفاش كنمو برداشتم ديگه اخراي عمرش بود ببينا يه بارم سرش نكردم فداي سر ساميار اصلا من كل شالام رو حاضرم به خاطرش بدم به رفتگر محل باز تو جو گير شدي نفس پسر مردم مرد تو فكر شالتي زود نشستم پيشش يه بار ديگه دست گزاشتم رو پيشونيش اوف داشت اتيش ميگرفت دستم سوخت تمام بدنش خيس اب بود و موهاي شقيقه اش چسبيده بود به سرش خب اين كه هميشه بالا تنه اش لخته پس كارم راحت شد ملافه رو از روش زدم كنار اوه چه بدني به زور نگامو از استيل قشنگ هيكلش گرفتمو دستمالمو با اب سرد خيس كردم و گذاشتم رو شكمش بعد گردنش بعد پيشونيش داشت كم كم دماي بدنش اون حرارت اوليه رو از دست ميداد ولي هنوزم گرم بود يكم ديگه كه گذشت شروع كرد به لرزيدن بفرما نفس خانوم اومدي ابروشو درست كني زدي چشمشم كور كردي ترسيدم راستش تا حالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم سريع دستمال خيسو ار رو سينه اش برداشتمو ملافه رو كشيدم روش بازم ميلرزيد ديگه نزديك بود سكته كنم رفتم پتوي تخت رو هم اوردم انداختم روش كه به حالت عادي برگشت نفسمو با صدا فوت كردم بيرون وقتي مطمئن شدم دماي بدنش طبيعي شده رفتم پايين يه ليوان اب اوردم بالاو از تو كيفم يه قرص برداشتمو پايين كاناپه نشستممن-سامي ساميدستمو اروم كشيدم تو موهاشمن-اقا ساميار بلند شو اين قرصو بخور بعد دوباره بگير بخوابساميار با گيجي چشماشو باز كرد و يا صداي گرفته اي گفتشساميار-ساعت چنده؟اوه اوه چه صداش خش دار شده بود ساعت كنار عسلي تختو نگا كردم 4 صبح بودمن-4 صبحهساميار-تو از كي بيداري؟من-از كي رو نميدونم ولي اونقدري بودم كه بگم داشتي تو تب ميسوختي حالا هم حرف نزن اين قرصو بخور بگير بخوابساميارم كه معلوم بود هنوز گيجه قرصو خوردو سه نشده خوابش برد منم انقدر خسته بودم نفهميدم كي همونجا سرمو گذاشتم رو كاناپه و خوابم بردبا احساس سردرد شديدي چشمامو باز كردمو تو جام نيم خيز شدم كه ديدم يه فرشته كوچولو سرشو گذاشته رو كاناپه اي كه من روش خوابيدمو همون جوري نشسته خوابش بردهبا ديدن دستمال خيسو اون كاسه پر ابو وضعيت خودم تا ته قضيه رو خوندم از ديشب هيچي يادم نميومد ساعتو نگا كردم يازده بود اروم بلند شدم نفسو بقل كردمو بردم سمت تخت اونم غش خواب دستشو انداخت دور گردنم اول فكر كردم بيداره ولي ديدم

1400/06/10 15:49

نخير داره خواب هفت پادشاهو ميبينه خم شدمو گذاشتمش روي تخت ولي تا خواستم بلند بشم كه ديدم نفس گردنمو ول نميكنه دستاشو گرفتم كه از خودم جداش كنم ولي محكمتر گرفتم پيش خودم گفتم خب تقصير من نيست كه خودش ول نميكنه دستمو دور كمرش حلقه كردمو كنارش دراز كشيدم يكي از دستامو از دور كمرش باز كردمو گذاشتم زير سرشببين تورو خدا اين فرانك عوضي با عصاب من چيكار كرده كه از فرشتم غافل شدم خم شدم روي موهاشو بوسيدمو با لذت بو كشيدم اين دوماه از ترس اينكه بيدار بشه فقط نگاش كرده بودم اي بگم چي بشي فرانك كه انقدر رو عصاب من فشار وارد ميكني ديگه ستاره هم از صدام فهميده بود يه چيزيم هستنفس تو بقلم يه تكون خوردو سرشو گذاشت رو سينه ام دستمو كردم تو موهاش چه نرمه تازه داشتم از بودنش تو بقلم لذت ميبردم كه يهو در باز شدو شقايق اومد توشقايق-اه نفس پاشو چقدر....با ديدن ما حرف تو دهنش ماسيدمن-هيس خوابيده بيدار ميشهبعدم اروم سر نفسو از روي سينه ام بلند كردمو گذاشتم روي بالشت و از روي تخت بلند شدم به شقايق كه هنوز مات بود رو ما اشاره كردم بره بيرون خودمم چنگ زدم يه تيشرت از تو كمد برداشتم تنم كردمو رفتم بيرون شقايق هنوزم تو بهت بودو برو بر منو نگا ميكردمن- د اين بي صاحاب شده مگه در نداره همينجوري سرتو ميندازي پايين ميايي توشقايق-شما داشتيد چي كار ميكرديد ؟از فكرايي كه پيش خودش ميكرد خندم گرفت فكر كن نفس ميفهميد زندش نميزاشتمن-والا مثل اينكه بنده ديشب حالم بد شده نفس تا دير وقت بيدار بود صبح پاشدم ديدم پايين كاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسيدم بيدار بشه پيشش خوابيدمشقايق-تو گفتي و منم باور كردممن-با اينكه چه باور بكني چه نكني برام اهميتي نداره ولي بيا برو كاسه و شال و ببين صداي بنده هم شاهدشقايقم رفت تو رو يه بازرسي كرد اومد بيرون با يه لحن طلبكارانه اي روبه من گفتشقايق-حيف نفس واسه تو لياقت نداري كهبعدم يه راست رفت پايين از كاراش خندم ميگرفت رفتم تو اتاقو يه ملافه رو نفس كشيدم خودمم لباسامو عوض كردمو رفتم پايينبا ترس از اتاق نفس بيرون اومدم با خودم گفتم الانه که ساميار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نميدونم از کجا اوردم!!!!!رفتم پشت ميز صبحونه نشستم و به ديوار روبه روم زل زدم و رفتم تو فکر..........دوماهي بود که از ماجراي اشکان ميگذشت و دقيقا همون شبش اشکان به من زنگ زد و بازم تهديد کرد اما من با خيال راحت بهش گفتم اون همکلاسيم بوده و الکي اينو گفته که از شر مزاحمم خلاص شم و خيلي هم بهش مديونم و به عنوان برادر دوسش دارم. اشکان هم ازم معذرت خواهي جانانه اي کرد

1400/06/10 15:49

که حز کردم!!!!!(البته بماند که کلي هم چاخان ديگه سر هم کردم تا باور کنه، تازه يه مدت هم باهاش قهر کردم که حساب کار دستش بياد!تازه بعدشم گفتم اگه سحرم بود همين کارو ميکرد اگه تو جاي من بودي همين کارو ميکردي! کلا کلي چرت و پرت تحويلش دادم تا باور کرد!!!)موضوع اشکان رو به همه گفتم و تصميم گرفتيم که شناسنامه جديد بگيرم. با دخترا هر سمون شناسناممون رو عوض کرديم تا مشکلي برامون پيش نياد اگه اطرافيان متوجه گندکاريمون شدن!!!! البته با کلي دنگ و فنگ و اينور اونور رفتن! جون کنديم به مولا! [2 06]رابطه ام با ميلاد هم روز به روز بهتر ميشد و باهم حسابي صميمي شده بوديم......حالا تمام خانواده اش رو ميشناختم از مامان و بابا گرفته تا عمو و خاله!!!!!!!اون تمام رازاش رو به من ميگفت و من هم متقابلا رازامو بهش ميگفتم! (البته به جز قضيه عشقم!)شده بوديم مثل دوتا دوست صميمي..... البته فرقش اين بود که من عاشقش بودم و مطمئن نبودم که اونم عاشقمه يا نه.......وقتي هم مامانم اينا ميومدن اينجا تلفني باهم حرف ميزديم يا تو دانشگاه هم ميتونستيم همو ببينيم البته قايمکي!!!!!!!من اصلا پشيمون نيستم چون ميلاد خيلي کمکم ميکنه و خيلي هوام رو داره...... بهش خيلي اعتماد دارم، ميلاد خيلي مرده!ولي هنوز هم کل کلامون رو داريم اما اخرش به شوخي و خنده ختم ميشه ، نه به دعوا و قهر!!!نفس و ساميارم که امروز ديگه........(از سقف برو بالا(استغفرالله) بي جنبه!)با حرکت دستي جلوي چشمم از فکر بيرون اومدم و ميلاد با خنده گفت:ـ به چي فکر ميکردي کلک؟!من: هيچي!!! [2 27]ميلاد مشکوک نگاهم کرد که از طرز نگاه کردنش خنده ام گرفت و ساميار هم از اتاق اومد بيرون که با اخم من مواجه شد و در کمال تعجب ديدم قهقهه اي زد که من و ميشا تو کف اين خندهه مونديم!!!!!!!!من: هر هر!!!!!! به چي ميخندي؟!ساميار: به تو خيلي بامزه اخم کردي!اخم بدتري کردم که گفت:ـ حالا چه خودشو ميگيره!با اين حرفش خنده اي کردم و گفتم:ـ نه خير اخمم دليل داره!!!!!!که نفس هم اومد پايين و به بحث ما خاتمه داد!!!!نفس دستش رو تو هوا تکون ميداد و مثله پيرزنا اما با لحن بامزه اي هي غر ميزد و باعث شده بود اول صبحي از خنده روده بر بشيم!!!بعد از اينکه صبحانه رو خورديم ، ميشا گفتش که شيش تايي باهم درس بخونيم!! همه با اين پيشنهاد موافقت کردن..........رفتيم تو اتاق اتردين اينا و کتابامون رو آورديم و شروع کرديم...... ميشا ساعت رو کوک کرد که بعد از 4ساعت زنگ بزنه....... بي حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درساي جديد رو خوندن......... ولي سنگيني نگاهي رو روي خودم حس ميکردم و سرم رو که مياوردم بالا هيچي کسي رو نميديدم همه داشتن درسشون رو

1400/06/10 15:49

ميخوندن.........بعد چند دقيقه باز همين ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولي در يه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشماي قهوه اي ميلاد رو به رو شدم......... زير چشمي به بقيه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زير چشمي به ميلاد نگاهي کردم که ديدم اونم داره منو مي پاد! لبخندي بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... اي خدا بگم چيکارت کنه ميشا مگه تو اين موقعيت ميشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بيشتري جمله هاي مهم رو تو مغزم فرو ميکردم و با خودم تکرارشون ميکردم......ديگه سر يه مطلب هنگ کرده بودم که صداي زنگ ساعت نجاتم داد!!!کش و قوسي به بدنم دادم و يکي دستام رو گرفت و کشيد و من از پشت افتادم ........... چشماي پر شيطنت ميشا رو که ديدم چندتا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار ميشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته ميلاد چون هوا سرد شده بود نميتونستم تند تند برم حموم چون ميترسيد که سرما بخورم به خاطر همين يه روز درميون ميرفتم و امروز هم روز حمومم بود......وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شير آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتي پر شد شامپو بدنم رو توش خالي کردم!!!! امروز ميخواستم حسابي به خودم برسم نميدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق اين بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابي خودم رو تميز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صداي کوبيده شدن در و تکون خوردن دستگيره بلند شدم و گفتم:ـ ميلاد من توام نيا تو!!!!!!!!!!ميلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سريع شستم و اومدم بيرون. حوله رو محکم دورم پيچيدم و در و باز کردم که خوردم به ميلاد. ببخشيدي گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشويي. لباس جديدي که ميلاد برام خريده بود رو پوشيدم. رنگش سفيد بود. با يه شلوار جين ساده پوشيدمش و موهام رو خشک کردم. موهام حالت گرفته بودن به جاي اينکه آبشاري حلقه اي شده بودن! چون امروز نبافته بودمش مثله دفعات قبل. اما همينم قشنگه. يه رژ صورتي هم زدم که تکميل شم!ميلاد هم فکر کنم رفت حموم چون صداي آب ميومد. چند دقيقه رو تخت نشستم منتظر ميلاد. ميلاد از حموم بيرون اومد و من خيره خيره نگاهش کردم. به به!(خعااااااک برسرت!!!!!)ميلاد لبخند زير زيرکي زد و رفت سمت کمد. سرم اونور بود ولي با شنيدن صداي در کمد گفتم:ـ اون لباسي که برات خريدم رو بپوش!خواستم از اتاق برم بيرون که ميلاد بازوم رو کشيد به سمت خودش و من افتادم تو بغلش. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:ـ چرا اينطوري کردي؟!ميلاد

1400/06/10 15:49

گفت:ـ ببين الان نرو بيرون!ابرويي بالا انداختم و گفتم:ـ چرا؟!ميلاد: از اين يارو ارشيائه خوشم نمياد!از اون خنده پسر کشا کردم که بدبخت ميلاد نزديک بود پس بيوفته و گفتم:ـ نه بابا خيالت راحت اون چشش نفسو گرفته!ميلاد با اخم نگاهم کرد و گفت:ـ نه خيرم اينطوري نيست امروز ديدم دور و بر ميشا ميپلکيد.اين نفس محلش نذاشته رفت پيش ميشا...من با تعجب نگاهش کردم و اخمام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر.پسره کثافت! معلومه از اين خارجيا غير از اينم نميشه انتظار داشت!با حس کردن گرمي روي گونه ام فهميدم ميلاد گونه ام رو بوسيده تا از فکر بيام بيرون! با تعجب نگاهش کردم و ميلاد گفت:ـ رفتي تو فکر خب!!!! حالا اونورو نگاه کن من لباسم رو عوض کنم باهم بريم بيرون!من تازه فهميدم ميلاد هنوز لخته که يه نگاه به نيم تنه اش کردم که از چشماي تيزبينش دور نموند و با خجالت تو چشاش نگاه کردم و سرم رو انداختم پايين و لب زيرينم رو گاز گرفتم!(خاک بر سرم داداش سيا ضايع شد!!!!! [2 35] ) ميلاد از اين حرکتم خنده اش گرفت اما به رو خودش نياورد!از بغلش بيرون اومدم و به سمت مخالف اون نشستم رو تخت. خواستم يکم ديد بزنمش که با خودم گفتم(دوست داري اونم تورو ديد بزنه؟!) با اين فکرم خون با سرعت به زير پوستم دويد و گونه هام از شرم سرخ شد.خاک بر سرم با اين ذهن منحرفم ، تقصير اين دوتا دوست نابابه ديگه!!! امان از دوستاي ناباب! [2 06]بعد از اين که کارش تموم شد بهش گفتم که موهاش رو خشک نکنه چون موهاي خيس بيشتر بهش مياد.(نگران نباشيد سرما هم نميخوره کولر که روشن نيست!)بلند شدم و دستش رو گرفتم و رفتيم بيرون. وقتي رفتيم تو هال ارشيا رو ديديم که اونجاست و داره با ميشا حرف ميزنه البته چشم اتردين رو دور ديده!!!!!! وقتي من اومدم خواستم برم پيش نفس اينا که ميلاد بازوم رو گرفت و منو به خودش تکيه داد و مشغول صحبت با ساميار شد. اتردين هم اومد تو جمع پسرا ولي دخترا اونور بودن و پسرا اينور اما من پيش پسرا بودم! به ميلاد گفتم که خطري نداره و ارشيا رو تو جمعتون راه بديد تا من برم اونور و اون هم همينکارو کرد. وقتي داشتم ميرفتم از کنار ارشيا رد شدم که ديدم ارشيا با اون چشاي هيزش کل هيکل منو از نظر گذروند و در حالي که به طرز فجيحي ادمسش رو تو دهنش ميچرخوند لبخندي به من زد که حالم رو به هم زد و با خجالت سريع رفتم پيش دخترا.همينطور تو فکر بودم و به صورت ميشا نگاه ميکردم. حواسش نبود و داشت درباره کلاساش با نفس حرف ميزد. با دقت به صورت ميشا نگاه کردم(خب بهتر از بيکاريه) به به!!!!!! خوشگله.آره دماغ کوچولو پوست برنزه تقريبا بيني و لب خوش فرم گونه برجسته ابروهاي خوشگل روي

1400/06/10 15:49

هم رفته خيلي خوشگل بود! با بلند شدن ارشيا نگاهم رو از صورت ميشا گرفتم و با تيزبيني به ارشيا نگاه کردم که رفت اشپزخونه و دوباره برگشت اما اينبار اومد دقيقا بغل من نشست. خودم رو جمع و جور کردم يکي زدم به بازوي ميشا که هوامو داشته باشه. ارشيا يه دور به هرسمون نگاه کرد و بعد يه نگاه به پسرا کرد و وقتي ديد حواسشون نيست شروع کرد اروم آروم با من لاس زدن. خبرش چقدر فک ميزد! ميديد من جوابش رو نميدم اما بازم فک ميزد در حين حرف زدن با من با نفس و ميشا هم گرم ميگرفت و کلا با سه تاييمون داشت حرف ميزد که من با بي حوصلگي خواستم بلند شدم که ارشيا دستش رو گذاشت روي رونه ام و دستش رو حرکت داد به سمت بالا که اين حرکاتش مساوي شد با سيلي زدن من به صورتش. با عصبانيت از جام بلند شدم و دخترا و پسرا هم همينطور. ميلاد با عصبانيت به من و ارشيا خيره شد و خواست به سمت ارشيا هجوم بياره که اتردين بازوش رو گرفت و نگه داشت تا خودشو کنترل کنه نره بچه مردمو ناقص کنه و ارشيا هم با ترس عقب رفت و دستاش رو به علامت تسليم بالا برد و گفت:ـ آيم ساري!(اي تو روحت با اين حرف زدن.(ميخواستم يه فحشم بدم که... بيخيال!)) من فقط ميخواستم شقايق رو دعوت به نشستن بکنم!ميلاد با عصبانيت جلو اومد که اينبار ساميار هم به کمک اتردين اومد و نذاشت تکون بخوره:ـ اسم خانوم منو با اون دهن کثيفت نيار!نفس هم با عصبانيت افزود:ـ مرتيکه بي ناموس ميخواستي دعوت به نشستن کني يا دستمالي؟!(خدارو شکر تفضلي الان اينجا نبود و بيرون بود وگرنه.....)ارشيا پوزخندي زد و با پررويي گفت:ـ حالا که چيزي نشده!!!!من سريع از اون محل دور شدم چون هرآن ممکن بود فک اين پسره ي سانسور رو بيارم پايين. رفتم تو آشپز خونه و يه ليوان آب برداشتم آوردم و دادم به ميلاد که يکم عصبانيتش فرو کش کنه و خودمم رفتم کنار نشستم. ساميار با عصبانيت ارشيا رو بيرون کرد تا ميلاد ناکارش نکنه. همه بچه ها با ناراحتي و اعصابي داغون رفتن تو اتاق خودشون و من ميلاد مونديم تو هال. دستش رو گرفتم و گفتم:ـ خودتو ناراحت نکن. به تفضلي هم چيزي نگو ميدوني که پسرش بيشتر به چشمش مياد تا ماها.ميلاد هنوز هم تو خودش بود و اخماش تو هم بود. چونه اش رو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم و تو چشاي نافذش نگاه کردم و گفتم:ـ بهش فکر نکن بيا بريم بالا.ميلاد دستش رو تو موهاي پرپشت و خوشگلش فرو برد و با کلافگي از جاش بلند شد. دستاي گرمش رو گرفتم و باهم رفتيم بالا....وقتي ميلاد وارد اتاق شد تازه ديدم که لباسي که براش خريده بودم رو نپوشيده. با اخم نگاهش کردم که با تعجب پرسيد:ـ چيه چرا اينطوري نگاهم ميکني؟!من: چرا لباسي که

1400/06/10 15:49

من بهت دادم رو نپوشيدي!؟ميلاد با خنده اومد پيشم و گفت:ـ چون اون خيلي خوش قيافم ميکرد واسه ديدن يه همچين اشغالي به درد نميخورد! اينو بايد تو مهمونيا پوشيد!با خنده گفتم:ـ که دخترا بيان نخ بدن!ميلاد :ـ تا وقتي تو زنمي از اين شانسا نداريم بيان بهمون نخ بدن!با اخم کوسن روي تختو پرت کردم طرف سرش که تو هوا گرفتش و خنديد و گفت:ـ شتابش کم بود!و با شتاب زياد پرت کرد طرف شکمم که محکم خورد به دلم و پرت شدم رو تخت البته نصف تنم رو تخت بود پاهام رو زمين!!!!!!من: وحشي بچم افتاد!!!!!يهو فهميدم چه حرف بدي زدم دستم رو گذاشتم رو دهنم و با چشاي گرد شده به ميلاد که حالا اونم دولا شده بود رو من نگاه کردم و گفتم:ـ بچه ي مجازيم البته!ميلاد لبخند شيطنت اميزي بهم زد و داشت فاصله اش رو باهام کم ميکرد... فاصله صورتش با صورت من يکم شده بود و داشت قسمتاي حساس ميرسيد و نفساي جفتمون حبس شده بود. ديگه نفس هاي داغش رو روي صورتم حس ميکردم و موهام تکون ميخورد. صورتش رو آورد پايين تر و دقيقا لباش با لبام اندازه دو بند انگشت فاصله داشت که بازم سرش رو نزديک تر آورد و من چشمام رو بستم ولي با صداي در ميلاد سريع از روم پاشد و دکمه پيرهنش رو يکم باز کرد. مثل اينکه اونم گرمش شده بود و کمبود هوا داشت! من هم سريع پاشدم و يه نگاه از تو آينه به خودم و گونه هاي قرمزم انداختم و موهام رو با دست عجولانه درست کردم و رفتم بيرون و محکم خوردم به ميشا.....ميشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ـ چته چرا اينقدر هولي دختر؟؟!!!با من و من گفتم:ـ ه.. هيي... هيچيي! هويجوري!!!!!و با سرعت از کنارش رد شدم تا سوال پيچم نکنه!يه هفته از ماجراي ارشيا ميگذره و ميلادم درگير کاراش شده و اينطوري خيلي حوصلم سر ميره. ميلاد وقت نميکنه مثل قبل با من باشه و بهم کم توجهي ميکنه و من از اين مسئله زياد راضي نيستم اما خب اونم درگير کاراي خودشه.بهش حق ميدم اما من خيلي کسل شدم. حوصلم سر رفته حتي نفس و ميشا هم همينطور اوناهم کسل شدن. هيچکي پايه نيست بريم ددر!دست از زل زدن به ديوار سياه و سفيد اتاق نفس برداشتم و نفسم رو با بي حوصلگي بيرون دادم که موهاي جلوي صورتم هم با نفسم تکون خورد. دوباره موهام رو فوت کردم تا از جلوي صورتم بره کنار. اما نميرفت کنار! دوباره فوت کردم و دوباره و دوباره که نفس حرصش گرفت و اومد کنارم و موهام رو زد پشت گوشم! لبخند کم جوني بهش زدم و دوباره زانوهم رو بغل کردم و به ديوار خيره شدم.من: نفس حوصلم سريده!!!!!نفس: برو پيش ميلاد!من: ميلاد کار داره!نفس: خب برو شايد کارش رو به خاطر تو ول کرد!با خوشحالي گونه نفس رو بوسيدم و رفتم تو اتاقم. ميلاد روي تخت دراز

1400/06/10 15:49

کشيده بود و ساعدش رو پيشونيش بود. لبم رو گاز گرفتم و پريدم رو تخت،کنار ميلاد!ميلاد چشماش از حدقه زد بيرون و گفت:ـ به به !!! ترسيدم دختر!بي توجه به حرفش غلتي زدم و وقتي به صورت دمر قرار گرفتم دستم رو گذاشتم رو بازوش و همينطور که با انگشتام با بازوش ور ميرفتم گفتم:ـ حوصلم سر رفته!!!ميلاد قهقهه اي زد که با اخم گفتم:ـ زهر انار!!! خب حوصلم سر رفته ديگه ببرم بيرون!ميلاد يه دقيقه رفت تو فکر و به پنجره نگاه کرد و بعد به من وگفت:ـ پاشو بپوش بريم البته چمدونت رو هم ببند چون ميخوام ببرمت يه جاي دور! با تعجب و هيجان گفتم:ـ کجا؟ميلاد: خودت ميفهمي!و از تخت اومد پايين و چمدون خودش رو اورد و لباساي خودمو خودش رو چپوند توش و چندتا لباس گرمم گذاشت توش....با هيجان شلوار جين سفيدم و مانتوي مشکي کوتاهم رو برداشتم که روش يه کمر کلفت ميخورد که کمرم رو باريک تر نشون ميداد و يه شال سفيد چروکي براق هم گذاشتم رو تخت و به ميلاد نگاه کردم که رفت حموم تا لباس بپوشه منم تو اون فرصت لباسام رو پوشيدم. نيازي نبود حموم برم چون صبح حموم بودم ديگه! ميلاد وقتي اومد بيرون لبخندي بهم زد و عطري که من از بوش خوشم ميومد رو برداشت زد و منم يکم آرايش کردم و عطر زدم اما يه لحظه وايسادم و گفتم:ـ حالا چرا با اين عجله؟!ميلاد: چون امروز چهارشنبه اس و ميخوام جمعه برگرديم!يه لحظه با خودم فکر کردم. منو ميلاد... تنها... تو يه ويلا... بدون هيچکي... يه جاي دور دور!!!!چشمام رنگ ترس به خودشون گرفتن و با من و من رو به ميلاد گفتم:ـ من... من نميام!!!!ميلاد از اين لحن و حرفم تعجب کرد و گفت:ـ واسه چي؟!گونه هام سرخ شد و تا خواستم حرف بزنم ميلاد اخمي کرد و گفت:ـ يعني به من اعتماد نداري؟!با من و من گفتم:ـ چرا ولي.....ميلاد: شقايق من قول ميدم کاريت نداشته باشم به خدا راست ميگم..... من سر حرف و قولم واي ميستم.... شقايق؟!دستاي سردم رو تو دستاي گرمش گرفت و دوباره تکرار کرد:ـ شقايق؟!هوم؟!من: اوهوم!!! ميلاد پس از هم جدا ميخوابيما........ميلاد قهقهه اي زد و گفت:ـ چطور شباي ديگه پيش هم ميخوابيم؟!من: خب ما با فاصله ميخوابيم تازه نفس اينا هم هستن نميتوني کاري کني!ميلاد با اخم گفت:ـ باشه بابا!!!!!! حالا بيا بريم ديگه!!!!از در که خارج شديم ساميار ابرويي بالا انداخت و گفت:ـ کجا؟!ميلاد: داداش خانومم حوصلش سر رفته ميخوام ببرمش يه جايي!ساميار: ماهم بيايم؟!ميلاد: نه خير! دوتايي!ساميار: باشه ديگه!ميلاد: مگه من چيزي ميگم وقتي تو و نفس دوتايي ميريد بيرون؟!ساميار لبخندي زد و گفت:ـ قانع شدم!!!!! [2 06] [2 06] [2 06]با هم رفتيم پايين و بقيه بچه ها هم از چمدون ما و لباساي بيرونمون تعجب

1400/06/10 15:49

کردن و ميلاد گفت:ـ بچه ها ماداريم ميريم سفر!!! البته جمعه صبح بر ميگرديم! ميخوام شقي از کسلي دراد! (و رو به من گفت) بريم؟!من با لبخند: بريم!و از بچه ها خداحافظي کرديم و ميشا در گوشم گفت:ـ مراقب خودت باش! [MrGreen]با ترس نگاهش کردم که خنده اي کرد و گفت:ـ شوخي کردم برو به سلامت!!!!!با لبخند از در خارج شديم و سوار ماشين شديم و چمدون رو گذاشتم تو صندلي عقب. و ميلاد ماشين رو روشن کرد و د برو که رفتيم! [2 06]توي راه هي از ميلاد ميپرسيدم کجا ميريم اما اون جوابي بهم نميداد!هي هم اذيتش ميکردم و ميگفتم: رسيديم؟! اونم ميگفت: نه نرسيديم!بدبخت رو عاصي کردم! ولي خودش ميدونست کرم ريزيه!!!(اگه من کرمم رو به اين ميلاد نريزم کي بريزه؟! حتما هووم بريزه! [2 06] )توي راه هي ميخواستم بخوابم اما دوست داشتم از بودن با ميلاد لذت ببرم و نهايت استفاده رو از بودن باهاش بکنم بدون هيچ دغدقه اي!!!بعد از چند ساعت انتظار و کنجکاوي رسيديم به يه جاي آروم و کلي ويلا اطرافش و ميلاد يکي از اون خونه هارو اجاره کرد براي دو شب.خوشحال بودم که تنها نيستم چون يه پيرزن اونجا زندگي ميکرد تو ويلاي روبه رويي يه جورايي همسايه ما ميشد. بعد از اينکه وسايل رو گذاشتيم تو ويلا بيرون اومدم و به اطراف نگاه کردم. سرسبز بود و هوا هم ابري بود... يه بوي خاصي ميداد هواي بيرون و لذت بخش بود و سرد! درختا همه پشت سر هم و يه پارک هم بغل ويلاي کناري بود. راستش به غير از سرسبزيش بقيه اش دلگير بود...چون خيلي خلوت بود. اما ميلاد ميگفت هنوز اصل کاري مونده که فردا نشونم ميده. با سوز سردي که اومد به خودم اومدم و رفتم تو خونه و ميلاد رو ديدم که روي کاناپه لم داده.اينجا فقط يه خوابه بود. رفتم لباسم رو عوض کنم. اتاقش تقريبا بزرگ بود ميشد ميلاد مثلا رو زمين بخوابه!يه لباس استين بلند با يه شلوار ورزشي که بيشتر تو خونه ميپوشيدمش و مشکي بود رو گذاشتم رو تخت تا بعد از حموم بپوشمشون و حوله رو برداشتم رو رفتم حموم. بعد از حموم موهام رو خشک نکردم و بافتمش و قيافه ام با اون لباسا و موها خيلي با نمک و قشنگ شده بود. شده بودم مثه بچه ها!!! سريع از اتاق بيرون رفتم و به ميلاد گفتم:ـ شام نيمرو يا املت!؟؟ميلاد: املت!و من دست به کار شدم و گوجه و تخم مرغ رو اوردم و ميلاد هم اومد کمکم و دوتايي باهم يه املت خوشمزه درست کرديم که با کلي شوخي و خنده خورديمش!بعد از اينکه شاممون رو خورديم ميلاد سفررو جمع کرد و من ظرفارو شستم. ميلاد بعد مسواک رفت تو اتاق. با يادآوري مسواک حالم گرفته شد چون خميردندون مورد علاقه ام رونياوردم! [2 06] [2 06] [2 06] ولي به هرحال مسواکم رو زدم و رفتم رو تخت کنار

1400/06/10 15:49

ميلاد و طلبکارانه نگاهش کردم که با تعجب گفت:ـ چيه؟!من: برو پايين!ميلاد: اوا شقي؟!من: شقي نداريم ديگه ميلاد حداقل امروز رو برو پايين فردا ميتوني بياي البته اگه اصرار کني!ميلاد با خنده زد رو نوک بيني ام و گفت:ـ چشم هرچي خانوم خوشگلم بگه ولي بدون اهم شلوارتو ميگيره ها!!!!!با خنده نگاهش کردم و رفتم زير پتو و بدون جواب به ميلاد خوابم برد.

1400/06/10 15:49