رمان های جدید

611 عضو

بي مهابا لبام رو ميبوسيد... لبام درد گرفته بود... ناگهان پدرام دستش رو از رو بازوم برداشت و مچ دستم رو گرفت و ميخواست ببره سمت ماشينش... ديگه اشکم دراومده بود و فقط دعا ميکردم بتونم از دستش فرار کنم هرچقدر مقاومت ميکردم اون جري تر ميشد...... با ترسن نگاهش کردم اما اون قهقهه اي زد و منو تا دم ماشين برد... دوباره برم گردوند و خواست دوباره ببوستم که تو يه تصميم ناگهاني محکم زدم وسط پاش که از درد به خودش ميپيچيد و رو زمين افتاده بود...سريع با اخرين توانم دويدم سمت خونه.... به پشت سرم نگاه کردم... پدرام هنوز هم رو زمين افتاده بود اما داشت بلند ميشد... با ديدن اينکه داره بلند ميشه تند تر دويدم و وقتي رسيدم بي وقفه در زدم که ميشا با ترس درو باز کرد و گفت:ـ مگه سر آور .....که با ديدن چهره ي رنگ پريده و بدن لرزونم حرفش رو نصفه و نيمه ول کرد و گفت:ـ چته شقايق؟! چرا ميلرزي؟! چرا گريه ميکني دختر؟!بدون اينکه جوابشو بدم رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو اتاق و رفتم تو بغل ميلاد که با وارد شدن من ايستاده بود، الان واقعا به اغوش گرم و امنش نياز داشتم.....ميلاد با ترس سرم رو نوازش ميکرد و روي موهام بوسه هاي داغش رو ميزد و با لحني که نگراني توش موج ميزد پرسيد:ـ چي شدي شقايق چته دختر؟!من: ميلاد، ميلاد... پدرام...نفسم بالا نميومد از بس تند دويده بودم...ميلاد چونه ام رو گرفت و گرفت بالا و تو چشام نگاه کرد و گفت:ـ پدرام چي عزيزم؟من: پدرام ميخواست.... ميخواست... اون مست بود...چهره برافروخته ميلاد ترسم رو بيشتر کرد:ـ شقايق چي شد؟!من: نميخوام تعريف کنم....ميلاد سرم رو بيشتر به سينه اش فشرد و هيچي نگفت...سعي ميکرد ارومم کنه که تو همين حين ميشا با يه ليوان آب قند وارد شد و اونو داد دستم و من جرعه جرعه محتواي ليوان رو سر کشيدم... هنوز هم دستام ميلرزيد اما بهتر شده بودم... با نگراني نگاهم کرد ولي با اشاره من چيزي نگفت و رفت بيرون....ميلاد: اخه دختر خوب اين وقت شب موقع خلوت کردنه؟ اونم تنهايي؟ نگفتي اگه بلايي سرت بياد ميلاد چيکار ميکنه؟ نميگي يهو سر به بيابون ميذارم؟!با خنده نگاهش کردم و گفتم:ـ هيچ وقت تنهام نذار باشه؟و دوباره تو اغوشش گرمش جا گرفتم....بعد چند دقيقه از بغلش بيرون اومدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم زير پتو تا بخوابم... اما تا چشمام رو ميبستم همون صحنه ها توي ذهنم زنده ميشدن..... ميلادم کاريم نداشت و ازم هيچي نپرسيد تا کمي اروم شم.... توي جام هي غلت ميخوردم... پدرام براي چي اونجا بود؟ يعني فهميده کجا زندگي ميکنم؟ يعني اشکان ميدونه اون چيکار ميخواست بکنه؟ مطمئنم اگه اشکان بفهمه زنده اش نميذاره...نيم ساعت بود

1400/06/11 16:05

که بيدار بودم و داشتم به ساميار فکر ميکردم.... ديشب صداي اهنگش ميومد... درکش ميکنم اگه شقايق نباشه منم مثه ساميار ميشم.... به شقايقم نگاه کردم... موهاي خوش رنگشو نوازش کردم و يه بوسه کوتا روش زدم که بيدار شد.... چشماش خواب آلود بود و باعث شد خنده ام بگيره.. خيلي بامزه شده بود... غلت خورد و رفت سمت خودش و دوباره خوابيد... منم لباس پوشيدم و رفتم پايين.... طبق معمول ساميار نبود..... تصميمم عوض شد و راهمو به سمت اتاقش کج کردم و با عصبانيت درش رو باز کردم و ديدم که همينطور که عکس نفس تو دستشه رو تخت خوابش برده.... سرم رو تکون دادم و زير لب گفتم:ـ نفس داداشم داغون شد!رفتم بيرون که بازم بخوابه .... ديشب تا صبح بيدار بود و اهنگ گوش ميداد....*********************************************من ـ نه مادر!مامان ـ همينه که هست!من ـ يعني چي؟ من با اتوسا ازدواج نميکنم به هيچ وجهمامان ـ از کي تاحالا رو حرف من حرف ميزني پسر؟!من ـ اخه مادر من ، بهت که گفتم من ميخوام با يه دختر ديگه ازدواج کنم....مامان ـ خب عزيز من کي؟ توهي ميگي ازدواج ميکنم ، ازدواج ميکنم!پس چرا اين دختر روياهات رو نمياري نشون ما بدي؟من ـ براي اينکه فعلا موقعيت مناسب نيست....مامان ـ پس ديگه اسم منو نيار!و ارتباط قطع شد... با ناراحتي سري تکون دادم و زير لب گفتم:ـ از دست اين مامان....شقايق با نگراني نگاهم ميکرد و من براي اينکه نگراني رو ازش دور کنم لبخندي زدم و رفتم بيرون*********************************************اتردين پيش ساميار بود و داشت باهاش حرف ميزد بلکه سر عقل بياد اما ساميار گوش نميداد... ته ريش دراورده بود و يکم لاغر شده بود... داداش قوي من نبايد اينطوري باشه..... رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:ـ نگران نباش ساميار... بالاخره بچتو ميبني! نفس برميگرده....ساميار يه لبخند تلخي بهم زد که دلم براش سوخت....تنها کاري که ميتونستم براش بکنم اين بود که بهش اطمينان ببخشم اما خودمم به حرفام شک داشتم!!!ازخواب بيدارشدم برف مياومد.رفتم دست وصورتمو شستم اتردين نبود.شونه اي بالاانداختمو موهامو باکش بردم بالاسرم بستم وازاتاق اومدم بيرون..داشتم ازجلواتاق شقي ردميشدم که گفتم بذار برم بيدارش کنم.اروم دروبازکردم حدسم درست بودخوابه.اروم رفتم بالاسرش چون خيلي بدش مياديکي توخواب روش کرم بريزه يک دستمال کاغذي برداشتم لولش کردم زيربينيشوقلقلک دادم..يک عدسه ي بلندکردوپاشد..وقتي منوديدبامتکاکوبوندتوسرم.شقي:اي ميشابميري ميدوني من بدم مياد توهم هي کرم بريز..من:چيکارکنم ميخواستي زودبيدارشي...حالاهم بلندشوباهم بريم پايين صبحونه بخوريم..شقي:باشه..بلندشدرفت دستشويي يکم بعدمرتب

1400/06/11 16:05

اومدبيرون.باهم رفتيم تواشپزخونه سلام کردم رفتم نشستم پشت ميزکناراتردين..سامي:ميشانفس بهت ميل نداده؟من:مگه بي بي سي ام؟نه ميل نداده..يک اهي کشيدکه جيگرم اتيش گرفتمن:خب به جاي اين که اينجاسنفونيک اه راه بندازي پاشوبروببين زنت کجارفته..انقدرم خودتوعذاب نده..اتردين باچشموابروبهم ميگفت:بس کن ولي من بي خيال نبودم..من:پاشوبروببين شايديک ادرسي ازمامان باباش پيداکردي..پاشوبروبچه اتوپيداکن..بااين حرفم مثل برق سرشواوردبالاتوچشمام نگاه کرد.خداييش قبض روح شدم.اتردين به فريادم رسيداومددستموگرفت بلندم کردبردتواتاق..من:اي قلبم!!اتردين اين چرااينجوري نگگام کرد؟؟اتردين که عصبي بودگفت:اخه دختراين چه حرفيه؟ميبيني اين حالش خوب نيست توهم هي نمک روزخم اين بدبخت بپاچ..ازاون جايي که وقتي گندميزنم مظلوم ميشم.قيافه ي مظلومي به خودم گرفتم گفتم:خب چي کارکنم ببخشيد.حواسم نبود..اومددستشو دورم حلقه کردوگفت:اخ اخ اين شکلي ميکني نميگي من ميخورمت؟باشوخي وخنده گفتم:توغلط ميکني مگه خودت ناموس نداري؟!خنديد گونه امو بوسيدودم گوشم گفت:احمق کوچولو خب ناموسمي تويي ديگه..خيرسرم من شوهرتم توهم زنمي...سرموخاروندمو گفتم:حالاتوهم هي سوتي بگيربعدم توبيشترشبيه زبل خاني تاشوهر.والا همه جاهست..خنديدوگفت:بيابروشيطون بروتايک کاري دستمون ندادي...دستشوازدورکمرم بازکردو ازاتاق رفت بيرون...خداميدونه چقدردوست داشتم توبغلش تاصبح بخوابم!!سعي کردم اين افکاروازذهنم بيرون کنم...رفتم جلوي ايينه که گردنبندالله که نفس بهم داده بود خودنمايي کرد.دستمو گذاشتم روشويادنفس افتادم.نفس کجايي که ببيني چقدر همه ازرفتنت داغون شدن؟کجايي ببيني سامي داره پرپرميشه؟سردي اشک وروگونه ام حس کردم..واي خداجونم چرايهواينجوري شد؟چراعاقبت مااين شد؟مگه ماچه گناهي کرديم؟روتخت درازکشيدم وبه سقف اتاق زل زدم.همه به خاطر رفتن نفس داغون شدن...ميشا باز حالش نسبت به روزاي اول خيلي بهترشده ولي سامي هموني بوده هست!!!حالم خراب بود..يادم افتاد از کيه به مامان زنگ نزدم مطمئنم الان کله امو ميکنه!!گوشيمو برداشتم شماره خونه رو گرفتم..بعد از 3تا بوق صداي عسل خواهرزاده نخوديم توگوشي پيچيد..بالحن بچه گانه اش گفت:الوو؟من:سلام عسل دايي...خوبي؟عسل يک جيغ زدکه گوشم درد گرفت..عسل:مامي.مامي..دالي..دالي!!من مردم تابه اين ياد بدم اين درست بگه دايي نه دالي!!اخرم نشد که نشد..ايلار:سلام داداشي تويي؟من:عليک سلام..پ ن پ روحمه..خودمم ديگه..اخر اين عسل نتونست بگه دايي من اخرم خودمو ميکشم..خنديدوگفت:ا اين چه حرفيه لـــوس..من:يک وقت شمابه

1400/06/11 16:05

مازنگ نزنيدا.حتما من بايد زنگ بزنم..ايلار:تويکي حرف نزن که مامان ازدستت عصبي شديد..من:چرا؟؟!!ايلار:به دردارا..من:اين علي اخرم نتونست تو رو درست کنه نه؟ايلار:اتردييننن.خيلي ممنون خير سرمون داداش داريم..من:ما چاکرابجي بزرگه هم هستيم..ايلار:باشه کم زبون بريز..همون موقع ميشااومد کنارم گفت:اتردين من حوصله ام سررفت..سريع دستمو گذاشتم جلو دهنش.ايلار:داداش اين کي بود؟!من:هان؟هيچکس.ميلادبود..ايلار:اين صدا دختر بود.دروغ نگو..نکنه رفتي اونجا چشمو گوشت واشده؟من:نه خواهر من اين چه حرفيه..ايلار:مطمئني ديگه؟دروغ يعني نميگي؟من:راست ميگم..مثلا ميخواي کي باشه؟دوست دخترم؟ايلار:اخيي تو از اين عرضه ها نداري که!تودلم گفتم کجاي کاري خواهرم من که عرضه ندارم عقدشم کردم...من:خب باشه مامان هست؟ايلار:نه بعدا زنگ بزن الان داره نمازميخونه..من:باشه فعلا..گوشيو قطع کردم ويک نگاه از اون ترسناکام به ميشاکردم که سريع در رفت ازيک طرف خنده ام گرفته بود ازيک طرف حرصم دراومده بود..خواستم يکم اذييتش کنم رفتم دراتاقو بازکردم ديدم رفته زيرپتو سعي کردم خنده ام نگيره محکم دروبه هم کوبيدم که ميشا3 متر از جاش پريد..ميشا:هوي چته ترسيدم...سگ بستي؟تقريبا صدامو بلند کردم:اره سگ بستم..اخه دختره ي *** نميبيني دارم باگوشي حرف ميزنم؟اگه خانواده ام ميفهميدن چي؟ميشا:خب ببخشيد..حواسم نبود.بعدم سرشوانداخت پايين.دلم نيومد اذييتش کنم رفتم روبه روش نشستم..سرشواوردم بالا ديدم الهيي داره گريه ميکنه فکرنميکردم انقدر زود رنج باشه..به چشماش نگاه کردم که بابغض گفت:ات.. اتردين..ببخشيدبخدانميخواست م اينجوري بشه..حواسم نبود..دوباره به گريه اش ادامه داد.طاقت ديدن اشکشو نداشتم سرشو گذاشتم روسينه ام موهاشو نوازش کردم گفتم:عيبي نداره.. گريه نکن..ولي مگه اروم ميشد تصميم گرفتم بذارم يکم گريه کنه....يکم که گذشت ديدم ول کن نيست سرشو ازسينه ام جداکردم گفتم:اي بابا ميشا جان حالا من هيچي نميگم حالا توهي فشار بده..خوب درد گرفت اين سينه ي بي صاحاب..فقط نگاهم کرد و اروم اشک ريخت دوباره سرشو گذاشتم روسينه انم که سرشو بلندکرد دوباره سرشو گذاشتم روي سينه ام گفتم:بذار عزيزم بذار..دوباره سرشو جداکرد من دوباره همون کارو کردم بارسوم هم همين کارو کردم گفتم:راحت باش عزيزم بذار راحت باش..ميشا:اه.بس کن ديگه اتردين.اعصابمو خورد کردي..من:زهرمار!!ازخداتم باشه. ماروباش به فکر کي هستيم..ميشا:روانپريش..وباهم خنديديم...خيلي کنجکاوشده بودم که قيافه ي خانوادشوببينم گفت:اتردين؟اتردين:جونم؟من:يک چيزبگم عيبي نداره؟اتردين:نه بگو..من:خيلي

1400/06/11 16:05

دوست دارم قيافه ي خانواده اتو ببينم..حس کردم رنگش پريد..من:ميشه نشونم بدي؟داري ديگه..اتردين:اره تولب تاب ولي...من:ولي ملي وبيخي نشونم بده..نميدونم چرااين شکلي شد دستاش ميلرزيد.دستمو گذاشتم رودستش يخ کرده بودمن:اتردين حالت خوبه؟؟چت شده؟اتردين:نه خوبم..شونه اي بالا انداختمو نشستم پيشش اونم لب تاب و بازکرد عکسشونو بهم نشون داد.مامان اتردين قيافه ي خيلي خوبي داشت وکنارباباش نشسته بود ولي هيچ کدوم شبيه اتردين نبودن..خواهرشم يک دختره سبزه بانمک داشت که يم بچه ي کوچولوبغلش بودکه ميخواستي لپاشو بکشي..شوهرايلارم ادم خوبي به نظرمياومد..جووني قدبلند صورت سفيد وچشماي عسلي..ايلارخيلي شبيه مامان باباش بودولي اتردين نه!!من:اتردين پس توبه کي رفتي انقدرخوجل شدي؟؟شبيه مامانينات که نيستي..اتردين:ميشابايدهمينو برات توضيح بدم..قول بده خوب گوش کني..اميدوارم نظرت عوض نشه..من:وا مگه ميخواي چي بگي نه بگو ميشنوم..شروع کرد:دقيقا5سام بودکه به خاطرشغل بابام که توبانک کارميکرداز شيراز اومديم تهران..وضع ماليمون بدنبومن تک بچه بودمو فاميلامونم اکثراهمين تهران بودن به خاطرهمينم بابام انتقالي گرفت اومد تهران....اونجابابام بايکي توبانکشون دوست شده بودادماي خوبي بودن هرسري مياومدن خونه امون براي من يکچيزي مياوردن.منم هميشه منتظراومدن اونابودم که بيان بايک کادونو..خنديدمنم خنديدم گفتم:ازهمون بچه گي ديوونه بودي...اتردين:خلاصه بعدازيک مدت رابطه ي مابيشترشدورفت امدابيشتر..خانواده يزداني(همون دوست باباي اتردين)يک دخترداشتن که 3سالي ازمن بزرگتروهميشه بازي من..انقدرصميمي شدتااين که بابام اقاي يزداني ومثل داداشش ميدونست وداداش همديگروصداميکردن....اون شب وقشنگ يادمه اون شب نحسه برفي.ازشيرازخبررسيد که مادرپدرم فوت کرده مامانينام منوگذاشتن پيش خانواده يزداني وخودشون باهواپيما رفتن...تافرداازشون خبرنبود..فرداظهرداشتيم ناهارميخورديم که تواخبار گفتن"متاسفانه ديشب پروازتهران شيراز سقوط کرده وتمام سرنشينان فوت کردن.به داغ داران اين عزيزان تسليت ميگيم"اون موقع من فقط 8سالم بود که مامان بابامو ازدست دادم.توي مراسم خاک سپاري من هيچي کاري نميکردم فقط توشک بودم..درعرض دوشب من 3نفرواز دست دادم...باورم نميشد اتردين انقدرسختي کشيده باشه اشک توچشمام حلقه زدادامه داد:منو هيچ کدوم ازفاميلام حاضرنشدن نگه دارن ولي خانواده ي يزداني منو نگه داشت ومثل پسرش بزرگ کرد..ميشاالان ايني که جلوت وايساده مادرپدرشو توسن7سالگي ازدست داده وزيردست يکجورايي يتيم حساب ميشه..حالا ميخواي بااين

1400/06/11 16:05

اتردين باشي يانه؟نگاهش کردم ولي هيچي نگفتم اتردين جلوي پام زانو زدوگفت:نبينم چشماي اشکيتو خانمي..اگه اين چشمامال من نميخوام باروني باشن..مال من هست؟ميشااين اتردينوميخواي؟د چواب بده ديگه من که مردم..پاشدم جلوش وايسادم باعصبانييت گفتم:اتردين تودرباره ي من چي فکر کردي؟اين که چون پدرمادرت فوت کردن تنهات ميذارم؟تومنو اينجوري شناختي؟وقتي من بهت گفتم دوست دارم يعني دوست دارم..براي متاسفم که مردي که عاشقشم منو اينجوري فرض کرده..ازجلوش ردشدم چندقدم بيشترازش فاصله نگرفته بودم که دستمو گرفت کشيدطرف خودشو قبل ازاين که بفهمم لباي داغشو گذاشت رولبم!!!باورم نميشه اتردين منو داره ميبوسه؟توخلصه ي شيريني بودم ناخوداگاه منم همراهيش کردم...يکم بعد ازم جداشدوبه چشمام زل زدمنم به چشماي ابي اون.سرشوکردتوموهام يک نفس عميق کشيد.بااين کاراش من داشت مور مورم ميشد لاله ي گوشمو بوسيدوگفت:ميشاتويک فرشته اي دوست دارم تااخرين نفس..فقط قول بده تنهام نذاري..باصداي ارومي گفتم :قول ميدم..ساميارگوشي رو دراوردمو زنگ زدم به رضا با سومين بوق جواب دادرضا-بله ساميار خان؟من-چي شد رضا؟رضا-راستيتش اصلا كسي رو با همچين اسمي پيدا نكرديم اون شماره هايي رو هم داديد همه واگزار شدنبا دستم شقيقه هامو ماليدم اين ديگه اخر خط بودمن- يعني توي اين سه روز هيچ نشونه اي پيدا نكردي؟رضا-نه اقامن- از خونه چه خبر؟رضا-اقا خانوم حالشون اصلا خوش نيستمن-باشه باشه خداظرضا-خدافظلعنتي مامان باباشم شمارشونو عوض كردن اين رضا هم كه نتونست ادرس درست درموني پيدا كنه مامانم كه اميدوارم كنار بياد صداي ويبره ي گوشيم رو عصابم فوتبال بازي ميكردمن-بلهستاره-سلام داداشيمن-سلام ستاره خوبي؟ستاره-من خوبم ولي توانگار خيلي بديمن-انتظار ديگه اي داري داغونم ستاره داغونستاره-خبري نشد؟من-نه اب شده رفته تو زمينستاره-بيليتت براي كيه؟من-دوروز ديگه با اينكه ميدونم بي فايده است توي پاريس به اون بزرگي پيداش كنم ولي ميخوام برم كه بعدا پيش خودم شرمنده نشم كه دنبالش نرفتمستاره-ايميلاتونو جواب نميدهمن-باورت ميشه بيشتر از هزار تا ايميل فقط من فرستادم با ادرساي مختلف دريغ از يدونه جوابستاره-ميخواي منم باهات بياممن-نه عزيزم تو بمون پيش مامانستاره-باشه داداشي زياد خودتو ناراحت نكن پيدا ميشهمن-اميدوارم خدافظستاره-خدافظسرمو دور تادور اتاق چرخوندم عكسايي كه باهم گرفته بوديم روي ديوار خودنمايي ميكرد ديوار روبه رويي تختو يه عكس بزرگ از چشماش پوشونده بود چشماي عسلي كه حتي توي عكسم پر حرارتو داغ بودنو شعله ميكشيدن روي قلبم

1400/06/11 16:05

چشماش اتيشم ميزد************ميلاد دسته چمدونمو گرفته بود اتردين جلوي در واستاده بود يكي اون ميگفت يكي اين يكيميلاد-بري كه چي بشه اخه پسر يكم فكر كن توي فرانسه به اون دراندشتي نفسو ميخواي از كجا پيدا كني؟اتردين-راست ميگه ديگه بمون اينجا لاقل باهم بگرديم ادرس خونه اشونو پيدا كنيمدسته چمدونو از دست ميلاد كشيدم بيرون و راه افتادم سمت درو سعي كردم اتردينو كه درو چسبيده بود بزنم كنارمن-بابا ولم كنيد پروازم دير شدشاتردين-مي خوام كه دير بشه اخه پسر توچرا انقدر داري كم عقلي ميكني هانميلاد-لابد فكر ميكني اگه بري همين فردا نفسو پيداش ميكنيو برميگرديصدام خود به خود اوج گرفتو بلند شدشممن-بابا ولم كنيد اگه اين بي عقليه كه من برم دنبال زنم بگردم حاضرم بي عقل ترين ادم روي اين كره ي خاكي باشماتردينو زدم كنارو از در رفتم بيرون

1400/06/11 16:05

نفسميدوني كه ميرموكم ميكنم شرمومن ميكشم اين قلبموبي معرفتتو ميشي سرحال منم خستم از نعره هاتمن بودم عروسك تو دستات بي معرفتتو نيا فعلا ولي من نميخوام دلمو تو باز تو ببرينه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زدكي بود كه نازتو خريد اون كه دلم كه فكر كردي از همه سرينه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زداواواوميرمو ميرموووو اره ديوونه امو اواو كم ميشه شرمواواواومن ميكشم قلبموو بي معرفتهروقت هوس كردي مياي اخه تو فكر كردي من با خيليا كه تورو دوست داره خيلي زياد مشابهمتو بري من ميميرماره قلبمو پس ميگيرممن تو جووني با پيرم اره من ميميرمتو نيا فعلا ولي من نميخوام دلمو تو باز تو ببرينه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زدكي بود كه نازتو خريد اون كه دلم كه فكر كردي از همه سرينه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني هركي رسيد ضربه زداواواوميرمو ميرموووو اره ديوونه امو اواو كم ميشه شرمواواواومن ميكشم قلبموو بي معرفتفرشته-اه نفس عوض كن اون اهنگو هرچي غمو غصه بود ريخت تودلم خسته نشدي از همون شب اولي كه اومدي اينجا داري هرشب اين اهنگو گوش ميكنيترجيح دادم جوابشو ندمو اهنگو قطع كنم رفتم تو فايل عكساي خودمو ساميار چقدر شاد بودمو الان...فرشته-نفس واقعا رنگ چشماش رنگ چشماي تو بود؟اخه من رنگ چشماي تورو هيچ جا نديدم يه رنگ خاصيه عسلي با رگه هاي طوسيرفتم رو عكسي كه صورتامونو بهم چسبونده بوديمو فقط از چشمامون عكس گرفته شده بود چهارتا چشم همرنگمن-بيا ببينلبتابو گرفتم سمتش اونم از خدا خاسته لب تابو رو هوا زدفرشته-واي نفس فكر كردم خالي ميبندي رنگ چشماتون مو نميزنه باهمچيزي نگفتم اونم هي چشماش درشت تر از قبل ميشد يه5دقيقه اي بود لبتابم دستش بودمن-بسه ديگه چقدر به يه عكس نگا ميكنيفرشته-چقدر تو خودشيفته اي نيم ساعت دارم ميگردم يه عكس از چهره اين پسره پيدا كنم نميشه كه نميشه تو اون عكسه هم كه فقط چشماتون معلوم بودلبتابو از دستش كشيدم بيرونمن-فضولي نكن گفتي رنگ چشمامونو بهت نشون بدم دادم ديگه بيشتر از اين فضولي فضولي نكنبعدش از فولدر عكسا اومدم بيرون و از اتاق رفتم بيرون وقتي داشتم از در ميرفتم بيرون به فرشته كه حمله كرده بود به لب تاب گفتممن-زحمت نكش همه ي فايلا قفل دارهرفتم جلوي پنجره اين روزا همه رو ساميار ميديدم احساس ميكردم خيلي بهش نزديك شدم خيلي حتي عكسي رو كه از خودم روي شيشه ميوفتادو ساميار ميديدم دلم هواشو كرده بود بي قرار بودم بي قرار يه نگاه از طرفش بي قرار اغوش گرمش يه قطره اشك مزاحم سد چشمامو شكستو بعدش

1400/06/11 16:05

بارون بود كه روي صورتم ميباريد خدايا احساسم عشق بود يا نفرت يا هوس ؟ نميدونمباز دوباره ميزنه قلبت تو سينه سازموتو سكوتت ميشنوي زمزمه اوازموحس دلتنگي كه ميگيره تمام جونتوهرجا ميري منو ميبينيو كم داري منوتو دلت تنگه ولي انگار تو جنگ با دلمميزنيو ميشنكي با خودت لج كردي گلمراه با تو بودنو سخت كردي كه اسون برمچشم خوشرنگت چرا خيسه خوشگلمحالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيرهبا تو ميخنده تب كني واست ميميرهدست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاتهحالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيرهبا تو ميخنده تب كني واست ميميرهدست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاتهاين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كردهدلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگردهاين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كردهدلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگردهگفتي كه ميخواي بري سروسامون بگيريخواستي اما نتونستي به اين اسوني بريدستت مال هركي باشه چشمت دنبال منههر نگاهت انگاري اسممو فرياد ميزنهمن خيالم راحته تا پاي جون بودم براتتو ندونستي چي ميخاي تا بريزم زير پاتهمه ارزوهامون ديگه فقط يه خاطره استنفسم بودي ولي يه تجربه شديو بسحالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيرهبا تو ميخنده تب كني واست ميميرهدست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاتهحالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيرهبا تو ميخنده تب كني واست ميميرهدست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاتهحالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيرهبا تو ميخنده تب كني واست ميميرهدست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاتهحالا بگو كي ديگه اخماتو ميگيرهبا تو ميخنده تب كني واست ميميرهدست كي شبا لاي موهاتو اره خودم نيستم ولي يادم كه باهاتهاين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كردهدلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگردهاين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كردهدلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگردهاين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كردهدلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگردهاين عشقه تو وجودت توي جونت ريشه كردهدلت دوباره بي قراره داره دنبال من ميگردهچقدر به حالو هوام ميومد احساس ميكردم ساميار برام اين اهنو خونده سرعت بارون چشمام زياد شد دستاي عمو دورم حلقه شدو سرمو به سينه اش فشار دادعمو-نبينم نفس عمو باروني باشهبعدش با صداي بلند به فرشته گفتعمو-فرشته عوض كن اين اهنگه روهق هقم اوج گرفت يه فكري مثل موريانه مغزمو ميخورد نكنه سوتفاهم بوده و من به ساميار اجازه ندادم برطرفش كنه يه كلمه توي گوشم زنگ ميزد سوتفاهمشب بودومن تواتاق روتخت نشسته

1400/06/11 16:05

بودم..اتردينم نبود.ازاين همه سکوت خونه خسته شده بودم.سامي هم که رفت من تازه داشتم باهاش خوب ميشدم!!حالاکه نفس رفته شقي هم اکثراباميلاده ومنم ياتنهاياپيش اتردين.دلم واسه روزاي قبل که بابچه هاهر5شنبه ميرفتيم بيرون رستوران وهميشه سراين که کي پولو حساب کنه دعواميشد تنگ شده بود...چه روزاي خوبي بودولي حيف که ادماتاچيزيوازدست ندن قدرشونميدونن.ماهم قدراون روزا روندونستيم وحالا...گرسنه ام شده بودپاشدم رفتم تواشپزخونه يک سيب برداشتم داشتم برميگشتم که يکهويک نفرتوتاريکي پريدجلوم:پــــــــــــخ...دستموگذاشتم روقلبمو يک جيغ زدم..ميلادهرهرخنديد..من:نخندباباواسه دندونات خواستگارپيداميشه..کثافت بروشقي وبترسون ترکيدم..دخترمردموترسونده هرهرميخنده..ميون خنده گفت:واي ميشاخيلي قشنگ شدي..من:ا!!که قشنگ شدم..يکهوسيب وکردم تودهنش گفتم:حالاتوقشنگ ترشدي...بعدم باخنده دوييدم سمت اتاق..ميلاد:اي ميشابميري داشتم خفه ميشدم...دهنم جرخورد..من:حـــقته..باخنده نشستم روتخت لب تابمو بازکردم رفتم توفيس بوکم..سهيل رفته بودامريکا توپيجش نوشته بود:اقامن نميخوام برگردم!!خنديدم براش نوشتم:وايسااگه به اقاعزت نگفتم حالتوبگيره..ميگم باتيپ پابرتگردونه صبرکن....يکم ديگه بالب تاب وررفتم.يکهودرباز شد اتردين اومد توسريع لب تابو بستم درازکشيدم روتخت پتوهم کشيدم روم..من:سريع برقو خاموش کن ميخوام بخوابم.اتردين:ميشاچيزي شده؟باعصبانييت گفتم:نه گفتم برقوخاموش کن ميخوام بخوابم.نميفهمي؟اتردين:چته پاچه ميگيري؟من:اره پلچه ميگيرم ولم کن بذاربخوابم..مواظب پاچه ي شلوارت باش..اومدپتوروازروم کنار زد منو کشيدتوبغلش..دست خودم نبودبوي عطرتلخش مسخم ميکرد.دستشو نوازش گونه روگونه ام کشيدوگفت:ميشايي چيزي شده؟بابغض گفتم:اره.همه منويادشون رفته حتي اون نفسم که ادعاميکردمارودوست داره ولم کردورفت.شقي هم که پيش ميلاده منم که...محکم توبغلش فشارم دادوگفت:نبينم ميشاي من انقدرحالش خراب باشه ها.مگه نگفتم اگه اين چشمامال منه نميخوام ابري باشن؟من:اتردين من دلم واسه نفس تنگ شده..اتردين:همه دلمون واسه اش تنگ شده حتي خودم من..به شوخي يکدونه به بازوش زدم گفتم:هوي خجالت بکش دلت واسه دخترمردم تنگ شده؟خنديدوگفت:اي شيطون..صدام دراومد:اه اقاتکليف منو مشخص کن هوتن که نيستم چندتاشخصيت داشته باشم!يافرشته ام ياشيطون کدومش؟اتردين:توهمون فرشته ي مني..بعدم منو توتخت گذاشت وگفت:بخواب منم برم دوش بگيرم بعدش ميخوابم..من:باشه شب بخير..اتردين:شب توهم بخير..بعدم رفت حموم ومن خوابم برد..ازصبح يک دلشوره ي عجيبي

1400/06/11 16:05

پيداکردهخ بودم نميدونم چرا..ناخوداگاه گوشيمو برداشتم شماره ي خونه روگرفتم ولي کسي جواب نداد نگرانيم به اوج رسيد..به گوشيه بابازنگ زدم چون مامان هيچوقت گوشيشوجواب نميداد!بعداز5بوق جواب داد..بابا:جانم؟باباصداش گرفته بودانگار که گريه کرده.من:سلام بابايي.خوبي مامان خوبه؟بابا:سلام دخترم..اره ماخوبيم توخوبي..من:اره باباچراصدات گرفته؟اتفاقي افتاده.بابا:نه سرماخوردم..همون موقع صداي تسليت گفتن يک نفربه بابااومد!!بادادگفتم:بابا اين براي چي به توداره تسليت ميگه؟باباکه هول کرده بودگفت:هيچي عزيزم.اروم باش برات توضيح ميدم..ساکت بودم..بابا:راستش..چه جوري بگم قول بده هول نکني..س..سهيل..من:باباسهيل چي:بابا:تسليت ميگم دخترم..سهيل ازپيش مارفت..داداشت رفت..ناخوداگاه نشستم روزمين..شقي که منو ديده بودگفت:هي ميشاچي شدي؟بابا:ميشا؟ميشادخترم..من فقط گريه ميکردم.من:بابابگوکه دروغه بگو که يک شوخي مسخره است..امکان نداره.سهيل بي معرفت نبود..نه نبود امکان نداره.من طاقت دوريشوندارم..اتردين که تازه ازبيرون اومده بود تامنو ديدبدو اومد کنارم نشست.گوشيوخاموش گرد منو تواغوشش گرفت وگفت:هي ميشا چت شده عزيزم؟اتفاقي افتاده؟ديگه اغوش اونم منو اروم نميکرد...انقدرگريه کردم تاهمه جاسياه شد..****************************اززبون اتردينهرچي صداش کردم جواب نميداد.سريع نبضشوگرفتم که خيالم راحت شد.بردم روتخت گذاشتمش بهش سرم وصل کردم..بعدازچنددقيقه چشماشوبازکرد..ميشا:اتردين؟من:جانم؟ميشا:چرا؟چرامن انقدربدبختم..طاقت ديدن اشکشونداشتم.من:اخه چراگريه ميکني خانمي؟چي شده؟ميشا:اتردين سهيل..سهيل تنهام گذاشت..عشقم تنهام گذاشتو رفت!!!باشنيدن اين حرف صداي شکستنمو شنيدم..عشقش؟يعني چي؟پس من چي؟؟هيچي نگفتم وفقط نگاهش کردم اونم اروم اشک ميريخت...دوماه بعد...چندوقتي بودکه رفتاراي اتردين عوض شده بود به همه شک ميکرد حتي يک دفعه توخيابون داشتم دنبال يک انتشاراتي معروف ميگشتم که پيداش نميکردم...چون تنهابودم رفتم ازيک پسرجون پرسيدم..من:اقاببخشيداينجابه من يک انتشاراتي معرفي کردن اسمشم..پرسمان بودفکرکنم.ولي پيداش نميکنم ميشه کمکم کنيد؟بيچاره پسره هم که پسرخوبي بود درکما ادب داشت به من ادرس ميدادکه نميدونم اتردين ازکجاپيداش شدوشروع کرد کتک زدن يارو...من فقط گريه ميکردمو مردمم جمع شده بودن داشتم ازهم جداشون ميکردن..اتردين اومد سمت من يکدونه خوابوندزيرگوشم وگفت:گمشوسوارماشين شوبريم خونه..منم جايزنديدم مخالفت کنم نشستم توماشين شروع کردم گريه کردن..خونه که رسيديم تازه دعواوفحش دادنو تهمت به هرزگي شروع

1400/06/11 16:05

شد...ديگه خسته شده بودم..يک تصميمي گرفته بودم که ميدونستم سخت بودولي به نفعم ود ديگه تحمل شنيدن فحش وتهمتاشو نداشتم...----------------------------------------ساعت8بودکه اتردين پاشدرفت دانشگاه.يکربع بعد منم پاشدم حاضرشدم بليطمو که ازطريق اينترنت گرفته بودمو برداشتم.يک ياداش براي اتردين نوشتم"اتردين نگردپيدام نميکني..من رفتم تاتو ازدست يک هرزه خلاص بشي...ديگه تحمل اين همه تهمتو ندارم.اشتباه کردي اتردين اميدوارم پشيمون نشي..خداحافظميشاعاشق هميشگي تو..يکي ازعکساشم بداشتم وراه افتادم سمت فوردگاه..ساعت8:45دقيقه بودکه رسيد ساعت9پروازداشتم به مقصدتهران..--------------------------------------وقتي رسيدم به تهران تازه دلم گرفت.دلم براش تنگ شدخيلي سخت بودعشقتوول کني وبري.تازه حال نفسوميفهميدم...وقتي رسيدم خونه رفتم زنگ وزدممامان:بله؟من:ماماني منم ميشادروبازکن..مامان:ميشادخترم اينجاچيکارميکني بيابالا..دروزدومن رفتم بالا.وقتي مامانمو ديدم تازه فهميدم چقدردلم براش تنگ شده بود رفتم توبغلشو گريه ازسر دادم...مامان:دخترم چراگريه ميکني؟دلم گرفت..تومگه ماه بعد درست تموم نميشد..موندم چي بگم گفتم:چرا مامان ولي يک ترم مرخصي گرفتم...مامان:اخه چرا؟اينچوري که ازنفس وشقي عقب ميافتي...من:عيبي نداره..خسته شدم بخدا..مامان:باشه بيابريم توکه کلي برات حرف دارم..رفتم تويک چايي خوردم وگفتم:مامان من ميرم يکم بخوابم واسه ظهربيدارم کن..مامان:باشه برو...رفتم اتاق وگوشيمو روشن کردم..همون موقع گوشيم زنگ خورد.ميلاد بود..من:بلهشقي:سلام دخترکدوم گوري رفتي؟من:سلام داداشي بخدابريدم ديگه نميتونم ادامه بدم..ميلاد:گوش کن.بعدصداي اتردين بغض انداخت توگلوم"خداچرا ازم گرفتيش؟چراحالاکه عاشقش شدم ازم گرفتيش؟مامان بابام بس نبودکه ايناهم گرفتي؟گريه ام گرفت:ميلاد:ميشابرگرد...من:نه نميشه..بايدتاوان تمام تهمتايي که بهم زدرو پس بده..بعدم قطع کردم وگريه روازسر دادم...-----------------------------------------------------اتردينيک هفته ازرفتن ميشاگذشته ومن هيچ کاري نتونستم بکنم گوشيش که خاموشه.شقي هم که ادرس خونه اشونو نميده وميگه که بايدتاوان پس بدم.تاوان چي نميدونم!!اهنگ وتا ته زيادکردمداري با هر قدم دور ميشي از دستاممن اين حال بد و اصلا نميخوامخودت گفتي که از من خيلي دلگيريميبينم که داري از دست من ميرياين مدت چقد خاطره جمع کردي ؟شايد يه روز پيش همديگه برگرديمولي فعلا رسيد روز جداييمونببين خيس شده چشماي دوتاييموناز اون روز که دلت سرد شد من امروز و تو خواب ديدمميگفتم خوابه بي ربطه چون از امروز ميترسيدماز اون که من ميترسيدم سرم اومد چقد

1400/06/11 16:05

سادهديگه عاشق نميشم من ولي قلب تو آزاده/بدون تلخه خيلي تلخه بي تو حتي آب خوردنزندم اما زندگيمو بي تو غم ها بردن(اهنگ روزجدايي ازتامين و نيما علامه)اين اهنگو انگاربراي من خوندن خيلي دلم گرفته بودتودلم به خودم بدوبيراه ميگفتم که چرابه معصومييت ميشاشک کردم.يادچشماي اشکيش ديوونه ترم ميکنه ولي حيف که واسه پشيموني خيلي ديرشده..ساميار6 ماه بعدلبخند پتو پهني كه روي لبم بودو به هيچ عنوان نميتونستم مخفي كنم تو دلم گفتم نفس خانوم فكر كردي فقط خودت زرنگي استاد دانشگاه بودن عموت كار دستت داد دختر درسته يكم طول كشيد ولي بالاخره پيدات كردم كم نيست استاد دانشگاه بودن دانشگاه سوربن به اون معروفي همشو مديون يكي از پسر عموهام بودم كه تازگي ها شنيده بود اومدم فرانسه و بهم گفت يكي از استاداش به نام امين فروزان ميتونه دانشگاه خوبي براي ادامه تحصيلم بهم معرفي كنه واولين چيزي نظرمو جلب كرد فاميلي اين استاد بود فروزان از همه جالب تر اين بود كه با توجه به تحقيقاتي كه من كردم دوباره نيشم شل شد ايشون يه برادرزاده خوشگل به نام نفس دارناخ نفس پيدات كردم به دست اوردن اين اطلاعات از دخترايي كه توي كلاس استاد فروزان بودن خيلي راحت بود حالا فقط يه چيز مونده بود حرف زدن با امين فروزان عموي نفس اينطور كه نفس توي ميلاش به ميشا از عموش تعريف كرده بود ميشد فهميد ادم روشن فكر وصد البته فهميده اي هست پس با يكم صحبت كردن ميشه ......لبمو دندون گرفتم تا صداي خندم بلند نشه با چه حالو روزي اومدم اينجا و الان چه حالو روزي دارم غمگين نااميد والان اميدوار اصلا قابل قياس نيست از روي صندلي بلند شدمو رفتم لب پنجره دستي به روپوش سفيدم كشيدم گوشي تلفن روي ميز زنگ خورد برش داشتم صداي نازكو جيغ زني توي گوشم پيچيدزن-دكتر مريض بعدي رو بفرستمپيشونيمو ماليدمو در همون حال گفتممن-بفرستينش********************اخرين مريض كه از در رفت بيرون منم از اتاق اومدم بيرونو رفتم توي راهرو بيمارستانو مسير اتاق سعيد رو پيش گرفتم يكي از دكتراي بخش زنان زايمان توي اين 5 ماهي كه مشغول به كار شدم خيلي باهم صميمي شديم ولي هيچي از قضيه نس نميدونست بدون در زدن رفتم توسعيد-اخر ياد نگرفتي در بزنيبلند خنيدمو گفتممن-هر وقت تو ياد گرفتي منم ياد ميگيرمسعيد-شنگول ميزني دكتر جذابمن-كوفتسعيد-مگه بد ميگم كل انترنا با دكترا دنبالتن خدا شانس بدهمن-خفه من موندم اينم مدركه تو گرفتي زنان زايمانسعيد-اخ يه تخصص شيرينيه كه نگومن-هيز بدبختسعيد- ساميار اين دختره كه بهت گفتم خيلي خوشگلو نازه اين هفته زايمان داره بايد حتما نشونت بدمشمن-واله

1400/06/11 16:05

وشيداش شدي لابدسعيد-من غلط بكنم شيدا(زنش)پوست از سرم ميكنه ولي بايد حتما اين دختره رو نشونت بدم چشماش سگ داره لامصبمن-به چه درد من ميخورهسعيد-هيچ دردت چون شوهر داره فقط ميخوام چشماش رو ببيني همينمن-سعيد ديرم شد با اين استاد دانشگاهه قرار دارم بايد برم خدافظسعيد-خدافظ دكتر جذابمن-استاد فروزان؟اولش واستاد بعدش اروم برگشت اولين چيزي كه توي چهره اش جلب توجه ميكرد چشماي پر جذبه ميشي رنگش بود كه پشت يه عينك با فريم مشكي ادمو ناخداگاه وادار به احترام گذاشتن ميكرد چند قدم اومدو جلوم واستادفروزان-خودم هستممن-ميتونم چند لحظه وقتتون رو بگيرمزل زد به چشمام و چشماش رنگ اشناييت به خودش گرفت انگار كه منو ميشناخت و خودشو براي همچين روزي امده كرده بودفروزان-البتهبعدش زير لب اروم گفتفروزان-منتظرت بودمديگه مطمئن شدم كه ميشناستمنفسدستامو گذاشتم رو گوشم سرم گيج ميرفت از حرفاي عمو نميخواستم بشنوم فريادم رفت هوامن-نميخوام بشنومعمو-نفس جان من بهش نگفتم كه بچه اي وجود داره يا نهاشكام ريخت دستم رفت روشكمم صدام رنگ داشت رنگ نگراني رنگ غم رنگ ترس رنگ بغض رنگ مادر بودننفس-عمو مگه خودت نميگي اومده ميگه بچمو ميخوام نميدم نه ماه باهاش نفس كشيدم نه ماهه شده تموم زندگيم تموم وجودم هستيم مثل خون توي رگامه نميتونم بدون بچم نميتونمديگه زار ميزدم تو خواب ببيني ساميار خان پسرمو بدم بهت تو خواب بازي قبلي رو باختم ولي اين دفعه برد با منهعمو-نفس عاقل باش حرفاشو گوش كن بعد حرف بزن فهميدي حق داره پدره احساسش به اون بچه اي كه تو عاشقشقي بيشتر از تو نباشه كمتر نيست سري پيش بچه شدي بدون توضيحو دليلو مدرك محكومش كردي اين دفعه عاقل باشمن-عمو شما طرف اوني يا من ؟ بفهمه بچه اي وجود داره نميزاره رنگشو ببينم مطمئنم به خاطر اينكه نه ماه دنبالم گشته تلافي ميكنه بچمو ميگيره عموصداي زنگ موبايل عمو رعشه انداخت تو جونم عمو با نگاهش دعوت به ارامشم كردعمو-بله سامياراسمشم تپش قلبمو ميبرد بالا لعنت به تو ساميار كه هنوزم قلبم ميتابتهعمو-گفتم كه من هيچ ارتباطي تو اين موضوع ندارم نفس بايد خودش باهات حرف بزنهگوشي رو گرفت سمتم اب دهنمو قورت دادم يه نفس عميق گوشي رو گرفتم عمو رفت بيرون نفسه حبص شدمو فوت كردم تو گوشي هيچكودوم حرف نميزديم من صداي نفساي اونو گوش ميكردم اونم...خيلي وقت بود نميشناختمش كه بگم چيكار ميكنه شايد تو نقشه اين بود كه چجوري بچه اشو پس بگيرهساميار-خيلي نامرديچشمامو فشار دادم رو هم باروناي تو چشمام باريدن چقدر تشنه صداي بمو مردونه اش بودم كه بعضي وقتا خش دار ميشد مي خواستم

1400/06/11 16:05

بگم نامرد تويي كه همه چي رو خراب كردي نه من كه با اينكه بهم خيانت شد بچه ي اين عشق يه طفه رو نگه داشتم ميخواستم بگم تو نامردي كه همه روياهامو خراب كردي اما نگفتم نگفتمو گوش دادمساميار-نفسلعنتي اينجوري نگو نفس يجوري نگو نف كه انگار عاشقمي كه انگار بي تابميساميار-دلتنگم نفسميخواستم بگم نه بيشتر از من بي معرفتساميار-چرا رفتي؟زبونم قفل شده بودساميار-نفس بچمبا شنيدن اسم بچه تازه از اون خلصه شيرين اومدم بيرونمن-كدوم بچه؟سكوت كردمن-پرسيدم كدوم بچه؟ساميار از من سراغ بچه اي رو نگير كه توي سه ماهگي سقط شدساميار-دروغ ميگيصداش بيشتر از هميشه خش دار بودمن-بچه اي باباش خيانت كاره همون بهتر كه نباشه چي فكر كردي فكر كردي بچه اي رو كه از وجود تو كه همه هستيمو به اتيش كشيدي نگه ميدارمصداي فريادش گوشم رو لرزوندساميار-دروغ ميگيگوشي رو قطع كردمو هق هقم رفت هوا عمو كه جلوي واستاده بود گفتعمو-بازم بچگي كردي بازم اشتباه كردييک ماهي بودکه ازطريق يکي ازدوستاي بابام توي يک بيمارستان فوق العاده استخدام شده بودم..اونجابايکي ازپرسنل که مثل خودم بود به اسم اطلس دوست شده بودم..دختربانمکيه..ساعت 6باصداي الارم گوشيم بيدارشدممن:اي خفه بميري من ميخوام بخوابم...پاشدم رفتم دستشويي چندمشت اب به صورتم زدم توايينه به خودم نگاه کردم اين ميشاکجااون ميشاي 3سال پيش کجا..روزي نيست که عکسشوبغل نکنم وگريه کنم.ديگه گريه کردن شده همدم تنهاييم..سريع ازدستشويي اومدم بيرون بابام دم دروايساده بود..بابام:ميشاجان تعارف نميکردي حالاجا داشت بمونيا..گونه اشوبوسيدم وگفتم:قربون بابايي..نه ديگه گفتم هواش ميگيرتم پس ميافتم....بابام:اتمي که نزدي؟خنديدموگفتم:ايي بابايي..بابام خنديدومنم رفتم اشپزخونه..مامان:سلام دخترم..من:سلام ماماني.من فقط يک لقمه ميخورم ديرم شد..مامان:نخيرميشيني ميخوري بعدميري..من:مامان اونجايکچي ميخورم..سريع يک نون پنيرخوردم راه افتادم..مامان:خب دختروايسابابات برسونتت.من:نه مامان خودت که ميدوني پياده روي ودوست دارم..مامان:باشه مواظب خودت باش..من:مامان چه مهربون شدي جديدا!!يکي ازمزاياي دکتربودن..خنديدم مامان:بروبچه تاجيغم نرفته بالا..من:باشه خداسعدي...ازدرخونه بيرون وراه افتادم..اخ که چقدردلم گرفته بود گوشيم زنگ خورد اطلس بودجواب دادم..من:جانم؟اطلس:سلام ميشايي کجايي؟من:توخيابون..اطلس :نزديک خونه اتونيد؟من:اره.اطلس:پس وايسامنم الان ميام...اطلس هم خونه اشون چندتاکوچه بالاترازما بود..وايسادم منتظرش..گوشيم زنگ خورد بازاين شماره بود!نميدونم کيه که هروقت برميدارم جواب

1400/06/11 16:05

نميده..اعصابموبهم ريخته..ريجکت کردم..دوباره زنگ زد.دوباره ريجکت کردم..دوباره زنگ زد جواب دادم:من:بله؟صدايي نيومد..من:الو چراحرف نميزني؟دوباره صدايي نيومد اعصابم خورد شد گفتم:من:تخم کفتربخورحتمازبونت بازميشه..خداشفات بده.بعدم سريع قطع کردم..همون موقع اطلس اومداطلس:سلام عزيزم..من:عليک سلام..اطلس:اوه اوه اول صبحي وپاچه گيري؟من:خف بابا راه بي افت..باهم راه افتاديم توراه انقدرچرت وپرت گفتيم .خنديديم که نفهميديم کي رسيديم..البته خنده هاي من بيشترشبيه گريه بود!ازدوردکترضعيمي وديديم اطلس گفت:ميشابفرماييدشاهزاده ي سواربر بي ام سفيد شما هم رسيد..يکدونه زدم به بازوش که گفت:اييي چرا خب ميزني؟؟ولي خداييش اتردين يک چيزديگه است..اطلس همه چيوميدونست اتردينم ازروي همون عکسي که دارم ديده..باشنيدن اسم اتردين اشک توچشمام حلقه بست..تازه يادبدبختياي خودم افتادم..ضعيمي اومدجلوکاملامودب گفت:سلام خانم اسايش.خوب هستيد؟من:سلام.ممنون خوبم..ضعيمي :ولي چشماتون يکچيزديگه ميگه ها..من:ببخشيدولي گريه کردن ازنظرشماجرمه؟بيچاره هول شد گفت:نه جسارت نباشه نگران شدم..ببخشيدخداحافظ...بعدم دويد دررفت.اطلس:بميري چرابابدبخت اينجوري صحبت کردي؟من:حقشه..رفتيم توبيمارستان لباسامونو پوشيديم وهرکي رفت سي خود..داشتم ميرفتم توي اتاق يکي ازمريض ها که به خاطرقلبش بستري شده بود.يک بچه ي خيلي شيرين6ساله بود خيلي هم ناز..دراتاق وبازکردم که ديدم کسي روبه روش نشسته وداره باهاش حرف ميزنه..-لاله خانم قول بده عملتو که کردي خوب شدي بياي زن من بشي قبول؟لاله:نه.-چرا؟!ناراحت ميشما...لاله:اخه شماخيلي بزرگترازمن هستيد..-عيبي نداره..لبخند روي لب هام ماسيد...امکان نداره خداجوني يعني ميشه؟همون موقع مردبرگشت سمت منو نگام بادوتاچشم ابي که دلم براش تنگ شده بودروبه روشدم..خيلي لاغرشده بودولي بازم جذاب بود..يکم که گذشت گفت:به شمايادندادن وقتي ميان تواتاقي دربزنيد؟من که تازه اومدم بيرون گفتم:چرا ولي دراتاق خونه و... نه اين درا..بعدم ايشون مريض من هستن پس دليلي نميبينم توضيح بدم اوني که بايدتوضيح بده شماييد که اينجاچي کارميکنيد...اتردين:خوشم ميادهنوزم زبون داري ولي من ديگه يادگرفتم چه طورکوتاهش کنم...بعدم ازاتاق رفت بيرون..تودلم هرچي ناسزابلدبودم به خودم گفتم..رفتم لاله روديدم ازحالش که مطمئن شدم يکم باهاش شوخي کردم وبدورفتم پيش اطلس..من:اط..اطلس...اطلس:جانم چي شده ؟من:اطلس اينجاست...اتردين اينجاس...اطلس:دروغ!!!!!رفتم پيش خانم ستوده که يکي ازفضولاي بخش بودوهم سناي خودمون بود گفتم:خانم ستوده اين دکتره

1400/06/11 16:05

جديداومده؟ستوده:کدوم؟من:همون که چشماش ابيه..ستوده:اهان.اره ديديش چقدرخوشگله؟عقش خودمه..من:چيته؟ستوده:عقشم...حرصم دراومدگفتم:ايشاالله به پاي هم پيرشيدوباعصبانيت رفتم بيرون...خداياخودت کمکم کن...نذاردوباره عذابم بده..واي باورم نميشه دوباره بعدازچندماه ديدمش..اخ که چقدر دوست داشتم بگيرم تاميتونم ببوسمش..(بچه هام منحرف شد)ولي بايديکم اونم بفهمه من تواين چندماه چي کشيدم بايدبفهمه که نبايداين کاروميکرد...ولي خيلي سخته روبه روي عشقت وايسادن...داشتم توحال وهواي خودم ميرفتم سمت استيشن که صداي يکي ازپرسنل رفت رومخم...-سلام ببخشيدشما تازه وارداين بيمارستان شديد؟برگشتم سمت صدايک دختر جوون که باهزارتاعمل بيني وپرتزو...سعي کرده بودخودشوخوشگل کنه.تودلم گفتم قربون ميشاي خودم که همينجوري بدون اين عملا خوشگله..خيلي سرد گفتممن:بله..دخترباعشوه هاش داشت حالمو بهم ميزد..-خوشبختم منم مشيري هستم..ودرکمال تعجب دستشوبه سمتم درازکردکه باتعجب بهش نگاه کردمو باساق دستم دستشوانداختم پايين وگفتم:فکرنميکنيداين رفتارتون يکم دوراز يک خانم دکترهستش؟؟وبدون توجه به صورت قرمزاون ازکنارش ردشدم که باپرويي گفت:ببخشيدولي بهتون نميخوردخشک مقدس باشيد...به عقب برگشتمو گفتم:خشک مقدس نيستم ولي سعي ميکنم واسه خودم شخصييت نگه دارم..دوباره گفت:خودتونو معرفي نکرديد.من:صابري هستم..حالااجازه ميديدبرم يانه؟لبخندي زدوگفت:خواهش ميکنم بفرماييد..زيرلب گفتم:اخــي ناز شي الهي!!پروو.اين ميشانميدونم ازکجاضاحرشدکه زيرلب جوري که بشنوم گفت:ميشا:مواظب باش نري توديوار مثل اين که خوشتون اومده ازهم..به پاي هم پيرشيد..ديدم کسي نيست بازشو گرفتم کشيدم جلوي خودم گفتم:ميشاپارودمم نذار که بدميبيني..ميشا:شماهم مواظب باش دمت قيچي نشه..من:باشه!بچرخ تابچرخيم..ميشا:مواظب باش سرت گيج نره بخوري زمين...بعدم رفت...واي که دلم چقدرواسه اين حاضرجوابيش تنگ شده بود...

1400/06/11 16:05

#پارت_پایانی_عشق

1400/06/13 17:16

نفسمن-واي واي فرشته من اينو نميپوشم چقدر بيريختهفرشته در حالي كه به زور اون لباس گلو گشاد و بيريخت بيمارستانو رو تنم ميكرد گفتفرشته-نه تورو خدا بيا با بيكيني برو خب دختر لباس مخصوصه ديگه دكترت الان ميادتقه اي به در خوردو به جاي دكتر عمو اومد تو اتاقعمو-زنگ زدي بهش نفسدستامو زدم زير بغلممن-نهعمو-نفس دوباره داري كم عقلي ميكني ديشب باهم حرف زديم اين بچه چي ميخواد؟من-شناسنامهعمو-ديگه؟من-باباعمو-پس شناسنامه اش بايد به اسم كي باشهمن-باباشعمو-افرين به خاطر پسرت تو كه نه ماه از خودگذشتگي كردي يه بار ديگه هم روش ساميار حق داره بدونه داره بابا ميشه از پريشب تا حالا داغون شدهبا بغض گفتممن-من داغون نشدم؟عمو-احساساتي تصميم نگير تلافي نكن پسرت بابا ميخواد ميفهمي نفس بابا شناسنامه شناسنامه اي كه به اسم پدرش باشهمن-بچه رو ميگيرهعمو-من تضمين ميكنم كه نميگيره مرد تر از اين حرفاستمن-عمو اون نامرده نه مردعمو-حرفاشو گوش نكردي تو حتي قبول نكردي ببينيش هر كي رو بتوني گول بزني خودتو نميتوني خودت بهتر از هر كسي ميدوني پشت اون نگاه شيشه اي و اون قلب سنگي چيه يه عشق قديمي كه انقدر قوي بوده كه خاكستر كه نشده هيچ شعله هاش بيشتر شدهبا حال زار گفتممن-عموعمو در حالي كه از در ميرفت بيرون گفتعمو-ميرم بهش زنگ بزنم بياد بيمارستانمن-عمو نميخوام حتي يه بار حتي يه بار ببينمش كارم داشت با تلفن ولي حضوري هيچوقت بياد بچه اشو ببينه ببرتش بيرون هر كاري ميخواد كنه ولي من اجازه نميدم رنگمم ببينه به اين شرطعمو-با اينكه همه ي كارات كودكانه است ولي قبول ميكنمهمين كه عمو رفت غر غراي منم شروع شدمن-اصلا نمنو ببريد خونه هروقت دردم گرفت بيارينمفرشته-همين مونده دكترت گفته بايد بيمارستان باشي هر ان ممكنه دردت شروع بشه مثل بچه ي ادم بهت گفتيم بيا برو سزارين كن گفتي نه هيكلم خراب ميشه بدنم بخيه ميخوره اگه سزارين كردي بودي الان تپل خاله پيشمون بودبعدش دستشو گزاشت روي شكمممن-خودمونيم فرشته تو عمرم فكر نميكردم بتونم اين ريختو قيافه رو تحمل كنمفرشته-اوووووو همچين ميگه ريختو قيافه انگار دماغش شده اندازه دماغ فيل يا دستاشو صورتش باد كرده خدا رو شكر باد نداري قيافتم زياد تغيير نكرده فقط اين شيكمت بزرگ شده زناي حامله ي ديگه رو بايد ببيني تا خداروشكر كنيساميارنميدونم چند ساعت بود دراز كشيده بودم رو تختو زل زده بودم به سقف نفس پريشب چي گفت گفتش بچه اي كه باباش توباشي همون بهتر كه نباشه نباشه پس اون صداي شادوخوشحال مال كي بود وقتي به ميشا گفت حالمه است صداي زنگ گوشيم بلند شد جواب ندادم دوباره

1400/06/13 17:32

زنگ خورد با بيحوصلگي دستمو دراز كردمو بدون نگاه كردن به اسمي كه رو گوشي افتاده بود جواب دادممن-بلهعمو-الو سلام ساميار خوبيمن-سلامعمو-ميخوام يه خبري بهت بدم كه از اين داغون بودن درت بياره كجاييكوتاه جواب دادممن-خونهعمو-پسر داري بابا ميشي اونموقع نشستي تو خونهسيخ نشستم رو تخت ميدونستم ميدونستم اينكارو نميكني نفس سريع گفتممن-عمو ميشه بيشتر توضيح بديگردنمو كج كرده بودمو گوشي رو چسبونده بودم به گوشم تا نيوفته درهمون حالتم داشتم اماده ميشدمعمو-نفس هنوز بچه است فكر ميكنه كار درستو انجام ميده فكر ميكنه بازيچه شده بازي خورده خيانت ديدهمن-مگه براش تعريف نكرديدعمو-يه بار بهت گفتم از اولم ميدونستم كه نفس دچار سوتفاهم شده ولي زياد بهش اصرار نكردم كه باهات حرف بزنه الانم بهت ميگم بايد خودت باهاش حرف بزني نه زوري نه اجباري چون بدتر لج ميكنه صبر كن تاروزي كه خودش ازت توضيح بخواد ميرسه اون روز بهت قول ميدمحالا ديگه تو پاركينگ بودمو سوار ماشينمن-بيام كدوم بيمارستان؟عمو-بيمارستان(......) هرچند شرط گذاشته كه اصلا تو اين مدت نبينتتباشنيدن اسم بيمارستان ناخداگاه لبخند زدممن-بيمارستانو ميشناسم خودم يكي از دكتراشم مشكلي نداره توي اتاق خودم هستم اينطوري خيالم راحت تره راستي عمو دختره يا پسر؟عمو-چه عجب پرسيدي پسرهمن-خدافظ عمو من چند دقيقه ديگه اونجامپيش خودم گفتم آي مامان الان اينجا بودي فكر كن زنگ بزنم بگم عروست فارق شد بيچاره ديگه تحمل شنيدن اين خبرو ندارهساعت چندشب بودنميدونم نشسته بودم روبه روي tv ولي حواسم پيش اين اتفاقات اخيربود...يکهو عسل پريد رومعسل:سلام دالي جونننن.من:سلام عسلي..صداي ايلارازپشت اومد:احوال داداشي..من:ايلاربه تخم کفتر هم چيزخوبيه ها..ايلار اخم کردو دستشو به کمرش زدوگفت منظور؟من:اوه اوه حالا گارد نگير.هيچي گفتم بده به اين عسل بلکه زبونش بازشه..افتاد دنبالم منم دوييدم برم تواتاق..حالااين عسل فکرکرده ماداريم دنبال بازي ميکنيم افتاده دنبال ما.. [2 06]عسل:دالي دالي صبل کن منم بام بگيلمت..من:بروبابا خداشفات بده..البته به شوخي گفتم ولي اين ايلار دوباره گاردگرفت:اتردين توبيابيرون يک حالي ازت بگيرم..من:نه ابجي جان من جام راحته..بعد ديگه صدايي نيومد روتخت درازکشيدم ر.تخت که دربازشدوعسل اومد تو.همچين قيافه ي مظلوم به خودش گرفته بود که نگو..چشمامو ريزکردم گفتم:چي ميخواي وروجک که چشماتو اين شکلي کردي؟عسل:دالي جونـــــم؟من:ج.نم؟چي ميخواي؟هرچي باشه قبول فقط اول بيابغلم..دستاشو محکم کوبيدبه هم گفت:اخ جـــــــــــون..بعدم دوييد توبغلم..من

1400/06/13 17:32

عاشق اين موهاي فرشم..يکم توبغلم نگهش داشتم بعد گفتم:خب خانم کوچولو چي ميخواي شما؟عسل:ميخوام لو تختت بپل بپل کنم..من:جــــان؟؟؟!!!!!!بيخيال بابا..عسل:دالي قول دادي..بعدم مثل بادکنک خالي شد..من:خب باشه حالا اخماتو توهم نکن..بعد پاشد باتمام انرژي روي تخت بالاپايين کردن..من:غسل دايي اينجوري فنراش نميزنه بيرون محکم تر..عسل:چشم..بلند خنديدم اونم بااني بالا پايين ميپريد..من<عسل حالا يواش يهو ميخوري به ديوار کتلت ميشيا..همون موقع گوشيم زنگ خورد.سامي بود چه عجب..من:احوال بي معرفتاي عالم؟سامي:سلام اترديـــــــــــــــــــن ..گوشيو ازگوشم فاصله دادم گفتم:اروم چته؟چي شد انقدرشنگولي؟سامي:خاک توسرت داره بچه ام به دنيا مياد..من:خاک توسرخودت بي ادب...خب مبارک باشه.الان چه ربطي به من داشت؟سامي:بميري رفيق مارونگاه..من:خب بابا شوخي کردم.سامي:خفه شوباباانرژيم خوابيد..من:اي باباببخشيد غلط کردم اصلاادرس بيمارستانو بده باکمپوت بيام خدمتت..سامي خنديدوگفت:ديووانه..به ميلادم توبگو ديگه من حال ندارم..من:اوکي ميگم...سامي:خب من برم کاردارم خداحافظ..من:باشه..خداحافظ..گوشيوقطع کردم..عسل:دالي بليم پايين؟من:بريم..بعدم بغلش کردم رفتيم پايين ..انقدرپريده بود قرمزشده بود ونفس نفس ميزد..ايلار:چه عجب شماتشريف اورديد..من:بله اومديم..نشسته بوديم داشتيم ميوه ميخورديم عسلم روي پاي من داشت باگوشيم ورميرفت.دستمو کردم توموهاي فرش گفتم:دايي جان به واژه اي به اسم شونه اعتقادداري؟خيلي چيزخوبيه ها..عسل:اله دالم..تااخر شب ايلارينا بودن بعدم رفتن خونه اشون.منم رفتم بخوابم که فردا زود بيداربشم برم بيمارستان..ساعت 7بود که بااطلس جلوي بيمارستان بوديم..ازديروز دل تودلم نيست که هرچي زودتربيام بيمارستان..نميدونم به خاطراتردين بود يا نه!همون موقع ماشين اتردين هم از دربيمارستان اومدتو..اطلس:اوههه کوپه ات توحلقم...من:خفه شو اطلس بريم تو..رفتيم تو لباسامونو عوض کرديم چون کار نداشتيم اول رفتيم توي stationنشستيم..خانم شکري که يکي ازپرسنل قديمي بيمارستان بود اونجا نشسته بود داشت باستوده ومشيري هموني که من خيلي ازش بدم ميادحرف ميزد..من:سلام خانم شکري؟درباره ي چي حرف ميزديدماهم هستيم..شکري:هيچي دخترم داشتيم درباره ي اين دکترصابري حرف ميزديم..پسره خيلي مهربونيه..من:اوه بله..همون موقع صداش ازپشت سراومد:اي اي غيبت!من يک صابري اينجا شنيدما..چي ميگفتيد؟مشيري با يک نازو عشوه اي که هم من هم اطلس چندشمون شد گفت:مشيري:هيچي ذکر خيرتون بود دکتر..اتردين خنديدوگفت:غيرازاين هم نميتونست باشه..من:اوه بله خداي اعتماد به

1400/06/13 17:32

نفسم که تشريف اوردن..اتردين:ببخشيد خانم اسايش نشنيدم چيزي گفتيد؟من:نشنيديد يانخواستيد که بشنويد کدومش؟اتردين:اوليش..من:اوه پس گوشتون مشکل داره چون من بلند حرفمو زدم..بعدم ازجام بلند شدم گفتم:بااجازه..ازکنارش رد شدم ورفتم..اخيــــــش دلم خنکيد..گوشيم زنگ خورد ازجيب روپوشم درش اوردم:ميلاد!!!جواب دادم:بله؟ميلاد:سلام ميشاخانوم..من:سلام اقاميلاد چي شده يادمن افتادي؟ميلاد:کارت دارم ميشه يک جايي قراربذاري باهم بريم بيرون..من:اره حتما..کافي شاپ توت سرخ خوبه..ميلاد:اره حتما..ساعت چند؟من:من ساعت5 کارم تموم ميشه..ميلاد:اوکي..پس فعلا..من:فعلا..بعدم گوشيوقطع کرد..يعني ميلاد باهام چي کار داره..شونه اي بالا انداختمو رفتم دنبال کارم..-************************************************** ******ساعت5 بود که کارم تموم شد بااطلس خداحافظي کردم راه افتادم سمت قرار..يکربع بعد رسيدم..رفتم تو ميلاد پشت ميزدونفره اي نشسته بود.رفتم جلومن:سلام.ميلاد:سلام خسته نباشي..من:ممنون..ميلاد:بشين.نشستم قهوه وکيک سفارش داديمميلاد:خبرداري بچه ي نفس قراره به دنيابياد..من:جــــــان؟!!!ميلاد:نميدونستي؟ديشب اتردين بهم گفت..من:اهان..ميلاد:ميشا چرا اون کار احمقانه رو کردي؟من:کدوم کار؟احمقانه اين بود که اونجا ميموندم...ميلاد:ولي تو بااين کارت اتردينو نابود کردي..پوزخندي زدمو گفتم:داغون؟کاملا مشخصه..ميلاد:ميشا کاملا دارم جدي ميگم....من:ميلاد اگه اومدي ايناروبگي من برم..ميلاد:خب باشه..يک خبر خوش ديگه..قراره توهمين هفته برم خواستگاري شقي..کپ کرده بودم ازيک طرفم خوشحال بودم که شقي حداقل به عشقش رسيدهمن:دروغ؟!ايول خيلي خوشحالم کردي...يکم ديگه باهم صحبت کرديم که ميلاد بلند شدپول ميزوحساب کردو رفتيم..توماشين که نشستيم گفتم:اوه به کجا چنين شتابان تازه خريدي؟ميلاد:نه باباداشتم منتهي حال نداشتم باخودم بيارمش شيراز..يک 206مشکي داشت..ميلاد دوباره شروع کرد:ميشا بخدااتردين هنوزم دوست داره اگه توچشماش نگاه کني ميفهمي.همون جورکه وقتي توچشماي تونگاه ميکني ميتوني بفهمي که هنوزم تو اتردينو دوست داري...بغض گلومو بست ولي باصدايي که سعي اشتم نلرزه گفتم:نه ميلاد بين ما هرچي ب.ده تموم شده..ميللاد:من که فکرنکنم...ميشا به خودت در.غ نگو توهنوزم اونو دوست داري...اشک توچشمام حلقه بست گفتم:ميلاد تروخدا تمومش کن اصلا توچه اصراري داري که تومارو بهم برسوني..ميلاد:چون من نميتونم پر پر شدن دوستمو جلوي چشممو ببينم همين طور توکه مثل خواهرم ميموني..من:ميلاد اگه بس نکني همينجا پياده ميشم..ميلاد کوتاه اومد به جاش ظبط وروشن کرد که بدتراز حرفاي خودش

1400/06/13 17:32

اتيش به جونم انداخت..نذار امشبم با يه بغض سر بشهبزن زير گريه چشات تر بشهبذار چشمات و خيلي آروم رو همبزن زير گريه سبک شي يکميه امشب غرور و بذارش کناراگه ابري هستي با لذت ببارهنوزم اگه عاشقش هستي کهنريز غصه ها تو تو قلبت ديگهغرورت نذار ديگه خستت کنهاگه نيست بايد دل شکستت کنهنمي توني پنهون کني داغونينمي توني يادش نباشي به اين آسونيهنوز عاشقي و دوسش داري تونشونش بده اشکاي جاري تونمي توني پنهون کني داغونينمي توني يادش نباشي به اين آسونينذار امشبم با يه بغض سر بشهبزن زير گريه چشات تر بشهبذار چشمات و خيلي آروم رو همبزن زير گريه سبک شي يکميه امشب غرور و بذارش کناراگه ابري هستي با لذت ببارهنوزم اگه عاشقش هستي کهنريز غصه ها تو تو قلبت ديگهغرورت نذار ديگه خستت کنهاگه نيست بايد دل شکستت کنهنمي توني پنهون کني داغونينمي توني يادش نباشي به اين آسونيهنوز عاشقي و دوسش داري تونشونش بده اشکاي جاري تونمي توني پنهون کني داغونينمي توني يادش نباشي به اين آسوني....(بزن زير گريه از رضاشيري..)باگريه وداد گفتم:ميلاد تروخدا خفه اش کن..ميلاد سريع کمش کردودستمال بهم دادوگفت:اخه ابجي گلم چراباخودت اينجوري ميکني؟من:ميلاد ميشه بزني کنار ميخوام اين يک تيکه راه وپياده برم...ميلاد بدون حرف زد کنارو خداحافظي کردو رفت..رفت ومن اشکام تنهامونديم تنها همدم تنهاييم..توپياده رو شروع کردم به قدم زدن وگريه کردن.به نگاه هاي ديگرانم که به روم بود هيچ توجهي نميکردم.فقط گريه بودو گريهواي که چقدرحرصم درمي اد وقتي ميشا اين شکلي باهام حرف ميزنه..واي که چقدر دوست دارم يک بارديگه فقط يک بارديگه بهم بگه عزيزم!!داشتم توخيابوناي شلوغ تهران چرخ ميزدم که گوشيم زنگ خورد..مامان بود.جواب دادم.:جانم؟مامان:پسرپس توکجايي؟من:بيرون دارم ميگردم چه طور؟مامان:پاشوبياخونه ببينم داره واسه من ميچرخه..من:مامان چيزي شده؟مامان:عسل دوباره غش کرده...هول کردم.من:الان ميام..سريع گوشيوقطع کدمو شوت گاز رفتم خونه..تااونجابرسم خداميدونه چقدرمرده ام وزنده شدم..طفلي عسل بيماريه سرع داره وهمين ايلارو خيلي داغون کرده..(بچه ها اسمشو نميدونم درست نوشتم يانه هموني که يکهو غش ميکنن کف ميدن بيرون!!!کف ميدن؟مگه ماشين لباس شويي ان [2 06] )سريع ماشينو پارک کردم رفتم توخونه..ايلار رومبل نشسته بود گريه ميکرد مامانم کنارش داشت دلداريش ميداد...مامان وايلار بالا سرعسل نشسته بودنو گريه ميکردن منم سريع رفتم ازتخت بلندش کردمو رفتم بيرون.من:مامان من ميبرمش بيمارستان شما نميخواد بياين به علي زنگ ميزنم بياد...علي توي يک شرکت مديرعامل

1400/06/13 17:32

بود به خاطرهمين بعضي وقتا ديرميرسيدخونه..عسل وگذاشتم روصندلي خودمم سريع سوارشدم بردمش بيمارستاني که توش کار ميکردم...مسير 20 دقيقه اي رو 5دقيقه اي رفتم..وقتي رسيديم سريع بردمش تو.خداروشکر خانم شکري هنوزنرفته بودتامنو ديداومد طرفم..خانم شکري:چيشده پسرم؟من:خانم شکري خواهرزاده ام بيماريه سرع داره دوباره حالش بدشده..منم ترسيدم سريع اوردمش اينجا..خانم شکري:کارخوبي کردي ببرش بذار تو اون اتاق روتخت تاببينم چي کارميشه کرد..سريع عسلو گذاشتم روتخت وخودم رفتم پيش خانم شکري.خانم شکري:ببين اکثر پرسنل رفتن تعطيلات تابستوني..بقيه هم که توي اتاق عمل ان..من:خب پس چيکارکنيم:من که يک نفره نميتونم..شماهم که داريد ميريد..خانم شکري:نگران نباش پسرم الان ساعت8.خانم دکتر اسايشم که خونه اشون نزديک اينجاس الان زنگ ميزنم اون بياد..اي خدامن ازکدوم طرف بکشم اخه اين که بيادمن تمرکزمو ازدست ميدم همه ي حواسم ميره پيش ميشا..گفتم:يکي ديگه روميشه بگيدبياد؟خانم شکري:نگران نباش پسرم خانم اسايش کارشو خوب بلده بعدم اگه بابت قضيه امروزه بايدبگم فعلا خواهرزاده ات مهم تره..ناچارا قبول کردم..داشتم ميوه ميخوردم که گوشيم زنگ خوردازبيمارستان بود.جواب دادم.من:بله؟خانم شکري بود:سلام دخترم ببخشيدمزاحمت شدم..من:سلام خانم شکري اختيار داريد..بفرماييد.خانم شکري:راستش يک مريض اورژانسي داريم ولي چون پرسنل کم هستن ميخواستم بگم پاشوبيااينجا..طفل معصوم گناه داره.بيماريه سرع داره..نميدونم چراهول کردم وگفتم:باشه باشه الان ميام..فعلا..خانم شکري:خداحافظ...سريع يک مانتو توسي باشلوار لي مشکي ويک شال سرم کردم ودويدم بيرون..مامان:کجا دخترم؟من:مامان ازبيمارستان زنگيدن گفتن برم بيمار اورژانسي داريم زنگ بزن اژانس بياد..باباکه فکرنکنم حالا حالاها بياد...مامان:باشه..سريع رفت زنگ زد به اژانس ومنم رفتم پايين سوارشدمو رفتم...-------------------------------ساعت8:20 رسيدم پول وحساب کردم دويدم سمت بخش..داشتم دنبال خانم شکري ميگشتم که صداي بمش توگوشم پيچيد:اتردين:گشتم نبود نگرد نيست..باتعجب برگشتم گفتم:خانم شکري....اتردين:ميدونم من بهش گفتم زنگ بزنه...من:شما خيلي ...اتردين:هيـــــــــس..ميشا تروخدا لجبازيو بذارکنار بيا بريم عسل حالش بده بخدا اگه مجبورنبودم نميگفتم بهت زنگ بزنه...پوزخند زدمو گفتم من:اره ميگفتي به مشيري زنگ بزنه..ازکنارش اومدم ردبشم که بازوم وتو دستش فشاردادو گفت:ميشا بهت گفتم من بااون هيچ کاري ندارم پس هي حرفشو نزن...206 صندق دار..نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زيرخنده..اخه مشيري يکم بيچاره زيادي باسنش گنده بود...

1400/06/13 17:32

[2 14]من:برو کنار برم لباسامو عوض کنم بيام..بازومو ول کردسريع رفتم روپوشمو پوشيدم دوييدم بيرون..منتظرم وايساده بود گفت:بريم..باهم رفتيم تو اتاق..وقتي که ديدمش دلم براش غش وضعف رفت خيلي بانمک بود...نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم بالا سرش گفتم:الهي چه بانمکه...اتردين:البته ازبانمک گذشته خيارشوره...به داييش کشيدهتودلم گفتم داييش که خوشگله نه نمک ولي گفتم:نه اگه کشيده بود که الان بايد شبيه مادر ناتني سيندرلا ميشد..مشخص بود حرصش دراومد ولي هيچي نگفت..رفتم يک سرم اوردم بهش خواستم وصل کنم که دلم نيومد رو به اتردين گفتم:بياتوبهش وصل کن..اتردينمتعجب گفت:چرا؟من:دلم نمياد دردش ميگيره گناه داره..لبخندي زدولي سريع جمعش کردو اومد سرمو وصل کرد..يکم بعد انگارحالش بهتربود ولي اتردين مثل مرغ سرکنده بال بال ميزدساعت10 بودکه سرمو ازدستش دراوردم اومدم برم بيرون که اتردين گفت:اتردين:ببخشيد بهت زحمت دادم تااينجا کشوندمت..برگشتم طرفشو باپرويي گفتم:عادت دارم..توکي خيرت به من رسيده...اومد نزديکم من ناخوداگاه يک قدم رفتم عقب که خوردم به ديوار پشت سرم اونم دستاشو دورم گذاشت صورتشو اورد جلو .فاصله ي صورتامون 5سانت به زورميشد گفت:ميخواي خيرم بهت برسه؟؟اب دهنمو قورت دادمو باصدايي که ميلرزيدگفتم:ميشه بريدکنار ميخوام برم لباسامو بپوشم برم..اتردين لبخندي زدورفت کنار شانس اوردم بيمارستان تقريبا خلوته وکسي منو نميبينه..تودلم گفتم:مرض لبخند ژکوند تحويل من ميده..رفتم لباسامو پوشيدم اومد برم بيرون که اتردين اومد پيشم گفت:بياميرسونمت ديروقته..من:مرسي ميرم...اتردين:ميدونم ازتعارف بدم مياد بيابريم..ناچارسوارشدم وعسلم بغل گرفتم خواب خواب بود..فضاي ماشينوبوي عطرخنکش برداشته بودومن حالم دگرگون ميکرد...بالاخره سکوت وشکست:ميدونستي سامي نفسو پيداکرده...من:اره..اتردين:ازکجا؟من:مي بي سي..چي؟من:مخفف ميلاد بي بي سي..بلند خنديدکه جلوي دهنشو بادستم گرفتم وبه عسل اشاره کردم...نامردي نکردو دستمو گازگرفت..من:اويي..شنيده بودم سگا پاچه ميگيرن نه دست..اتردين:خب ديگه..يکم بعد منو دم خونه پياده کردورفت.من موندم وخاطاتش..با خستگي خودم رو رو کاناپه ولو کردم و نفسم رو با خستگي بيرون دادم و روبه گفتم:ـ سحر خدا بگم چيکارت نکنه ... کمرم درد گرفت ديوونه!سحر ـ حقته جيگرم! بايد کار کني بدوو!من ـ خيلي احمقي تو ميخواي عروسي کني من بايد کار کنم؟ نامرد بووووووق!!!سحر ـ فحش دادي؟!من ـ من کي فحش دادم!سحر ـ شقايق قول ميدم جبران کنم ... من بايد برم باشگاه... لباس عروسيه هنوز يه ذره تنگه....من ـ خب جيگرم تو هيکلت به اين خوبي

1400/06/13 17:32