رمان های جدید

611 عضو

میکنم مامان..

داشتیم شوخی میکردیم.پوریا وپریا یه سال از من کوچیکتر بود.قدشون کوتاه بود.پریا از من کوتاه تر بود و پوریا بااینکه از من بلند تر بود ولی در مقایسه با پسرهایی تو ذهن من جذاب بودن کوتاه تر بود.عمه تو پذیرائی رو یکی از مبلا نشسته بود بلند شد وگفت:عزیزم..اومدی؟لبخندی تحویلش دادمو گفتم:سلام.بله. عمه گفت:قربونت برم بیا بشین باهات کار دارم.مهمه.

با گفتن این جمله یاد اون روزی افتادم که کیارش میخواست بیادخواستگاری من.کیارش توی یکی از دورهمی ها منو دیده بودو اومدن خواستگاری من..ولی مادرش گفت:من دوس ندارم عروسم کسی بشه که بی کسو کاره...پریا دستمو گرفتو گفت:مامان حالا میاد باهاش حرف میزنی..بزار با من بیاد.وای پارلا نمی دونی چی خریدم..اگه ببینی کلی ذوق میکنی.بیا بریم بالا

عمه خیلی جدی یه کم صداشو بلند کردو گفت:گفتم میخوام باهاش حرف بزنم.تو هم بشین میخوام خوب به حرفام گوش بدی.

با گفتن این جمله پریا بی خیال همه چیز شد کنار من نشست.گفتم:بفرمایین عمه جان.

-این ته تغاری به تو هم چیزی نگفته بود؟؟؟یا گفته و تو به من چیزی نگفتی؟؟؟

به پریا نگاه کردموترجیح دادم سکوت کنم.عمه گفت:یا به تو هم چیزی نگفته یا هم که مثله همیشه دستتون تو یه کاسه اس...

لبخندی زدم دستشو گرفتمو گفتم:چیو عمه جون؟

-همین که چهارشنبه براش خواستگار میاد

دوباره نگاه کردم به پریا.رفته بود تو قالب دخترایی که تا اسم خواستگار میاد سرخاب سفیداب میشن.خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:آی بی معرفت...با منم آره...دستت درد نکنه.یعنی منم غریبه بودم؟؟

پوریا هم چیزی نمیدونست وحرفمو باور کرده بود گفت:به منم نگفته پارلا.

گفتم:ببین تو چه خنگی هستی که از صب تا شب با اینی ولی هیچی نفهمیدی...

پوریا:خب تو که ادعای باهوشیت میشه چرا نفهمیدی؟

پوریا این جمله رو طوری گفت که بهم برخورد.یه لحظه خواستم بگم عمو کجای کاری من سیر تا پیاز داستانو میدونم که گفتم:من عادت ندارم تو مسئله ی خصوصی بقیه دخالت کنم.بعد رو کردم به عمه و گفتم:خب این نگرانی ها واسه چیه؟یا میشه یا نمیشه..

عمه گفت:پارلا...

گفتم:خب یا نمیشه...یا هم نمیشه

پریا بازم یه نیشگون از بازوم گرفتو منم جیغم در اومد و گفتم:نگاه نگاه...بیبن چقد هول کرده...قحطی شوور که نیست..این نشد یه کوری کچلی پیدا میشه تو رو بگیره..

پوریا داشت میخندید و عمه هم لبخند میزد.پوریا گفت:ایشالا من اون روز رو ببینم که یکی از این کورو کچل ها برای خودت اومدن خواستگاری.

-ایشالا زن خودت کور وکچل میشه...کچل هم نباشه تو کچلش میکنی...

عمه که دید کم کم منو پوریا بحثمون داره بالا میگیره گفت:خب

1400/09/11 18:02

بسه...خجالت هم نمیکشن جلوی من هی از زن و شوهر صحبت میکنن...پاشین برین.

رفتیم تو اتاق پریا و پریا لباسی رو که برای مراسم خواستگاری خریده بود رو نشونم داد.یه کت ودامن بلند که صورتی بود و بهش میومد..گفتم:سامان پسندیده؟

پریا:آره..

-میگم خوشم نمیومده...بگو کار این سامانه.تو مگه خودت نمیتونی برای خودت لباس انتخاب کنی؟

-چرا..ولی دوس دارم طوری باشم که سامان میخواد...

میدونستم که حالش خیلی خوبه وگاهی به ذهنم میرسید اذیتش کنم ولی از طرفی دلم نمی اومد حالشو خراب کنم..چون پریا واقعا دختر حساس و زودرنجی بود.

روز بعد دوباره با همون صدای مزخرف پیت بل از خواب بیدار شدم.امروز هم دانشگاه داشتم.آیدا بهم زنگ زد که خودش میره من هم خودم راهی دانشگاه شدم.ولی وسط راه باز این ماشین من خواب شد...کنارخیابون بودم و داشتم همینجوری باهاش ورمیرفتم که یه صدا گفت:خانوم در خدمت باشیم...

سرمو بلند کردم دیدم یه پسر خوشتیپه.گفتم:نه مزاحمتون نمیشم...

-نه بابا..چه مزاحمتی.

خودمو کشیدم کنار و گفتم:پس یه نیگا بندازین شاید فرجی شد

حرکاتش عادی نبود.نگاهش و لبخندش حس خوبی به من نمیدادن..از نگاهش میفهمیدم که فکری تو سرشه...یه کم با ماشین ور رفتو بعد گفت:نه...درست نمیشه..خانوم معلومه دانشجو هستی..کلاست دیر میشه..میخواین من برسونمتون؟

جدی تر شدمو گفتم:نه.ممنون.خودم یه کاریش میکنم

-دِ نَ دِ نشد...مگه من میزارم یه خانوم خوشگل اینجا تنها بمونه..بعدش هم خندید و اون دندونای نیمه سیاهش نمایان شد که حالمو به هم زد.گفتم:شما الان یه لطفی به من بکن..برو.

پسره نزدیکتر شد و یکی از دستامو گرفتو گفت:مثله اینکه زبون خوش حالیت نمیشه...گفتم میرسونمت...این قراضه رو همینجا پارکش میکنی بعد سوار ماشین من میشی...خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که اون یکی دستمو هم گرفت ومحکم فشار داد و گفت:اینطوری ادامه بدی اون روی منو هم میبنی ها....تقلا میکردم که دستامو ول کنه که یهو یه ال90سفید درست جلوی ماشین من وایساد...پسره برگشت به اون سمت نگاه کردو گفت:انقد معطل کردی که...دیدم پرهامه دوست تیلاو.از ماشین پیاده شد اومد سمت من وگفت:خانوم ادهمی مشکلی پیش اومده؟

پسره که کمی ترسیده بود خودشو جم وجور کردو گفت:شما؟

با من من گفتم:آره..ماشینم..خراب...خراب شده

پرهام:آقا از آشناها هستن؟

گفتم:آشنا...نه...

پسره دستمو ول کردو گفت:اصلا شما چی کارشی؟

مچ دستما درد میکرد همونطور که دستامو باز وبسته میکردم تا یهکم دردشون کمتر بشه گفتم:داداشمه...برو عوضی مزاحم

پسره چن قدم به عقب برداشت.پرهام خواست دنبالش کنه ولی اون سریعتر سوار ماشینش شدو رفت.پرهام اومد

1400/09/11 18:02

به سمت من به دستام نگاه کرد و گفت:خوبین؟از این الاف های بی غیرته...

گفتم:نه بابا.خدا شما رو به موقع رسوند...نگاهم افتاد به ماشین وگفتم:شمام ماشین دارین؟؟تا حالا ندیده بودم

لبخندی زد وگفت:نه بابا.ماشینم کجا بود؟ماشین تیلاوه.داشتم با تیلاو میومدم.

نگاهم به سمت ال 90 دوخته شد.تیلاو هم بود.ولی چرا اون پیاده نشده بود؟چرا نخواسته بود کمکم کنه؟درسته من بااون مشکل داشتم ولی نباید یه خرده غیرتی میشد که هم کلاسیش...میون حرفم پریدمو گفتم بی غیرت بی شرف....تو آدم نیستی...تازه هزار تا فحش بهتر داشت به ذهنم میرسید که حرکت دست پرهام جلوی صورتم همه چیو از یادم برد و گفت:یه نیگاه بندازم...ببینم کاری از دستم برمیاد یا نه؟گفتم:نمی دونم...شمام یه نیگا بندازین.

فکرم مشغول کار تیلاو بود.پرهام سرشو بلند کردو با درماندگی گفت:نه..این درست بشو نیست...

گفتم:پس شما برین...من میرم یکی رو میارم درستش میکنه.استاد منتظری شوخی بردار نیس.دیر برسین راهتون نمیده..

-برم ببینم تیلاو چی میگه

بعد رفت کنار ماشین تیلاو و از همونجا کنار در راننده یه چیزایی بین اونا گفته شدو برگشت پیش من.پرهام:خانوم ادهمی همینجا پارکش کنین با ما بیاین...

اگه *** دیگه ای جز تیلاو بود حتما قبول میکردم.با این کارش بدجوری به من توهین کرده بود.این کارش از صدتا حال گیری هم بدتر بود.با جدیت گفتم:نه.ممنون شما برین.منم خودمو میرسونم.

یکی دوبار دیگه هم گفت که بیا ولی بیشتر از این تعارف نزد.خب ماشین خودش نبود که ماشین تیلاو بود.بالاخره سوار ماشین تیلاو شدو رفتن."واقعا یه آشغالی...حتی پیاده نشد ببینه حالم خوبه یا نه...حتی خودش پیاده نشد که تعارف کنه...واقعا احمقی..."در ماشینو قفل کردم و با پرسیدن از این واون یه مکانیک پیدا کردمو آوردم بالاسر ماشین.بعد از 2ساعت بالاخره درست شدو رفتم دانشگاه.وقتی رسیدم کلاس اولی تموم شده بود.آیدا اومد کنارمو پرسید:چرا دیر کردی؟

-ماشینم راه نیومد

-صدبار گفتم اینو یا بفروش راحت شو یا عوضش کن

-حوصله ندارم آیدا

بعد کل داستانو براش تعریف کردم.آیدا هم از حرکت تیلاو تعجب کرده بود ولی کارپرهام بیشتر نظرشو جلب کرده بود.گفت:خب خره باهاشون میومدی...اونا که تو رو نمیخوردن

-عمرا سوار ماشین تیلاو میشدم

-ته کله ات خرابه..خوشم اومد ازاین پرهامه...چه پسر خوبی بوده خبر نداشتیم...

-تو هم هی از آب گل آلود ماهی بگیر

زیاد باآیدا بحث نکردم.داشتم فک میکردم که چه جوری جواب اینکار تیلاو رو بدم که یهو صدای جیغ کوتاه آیدا بلند شد:راستی قراره یه کاری بکنیم...هستی؟؟؟

-حالا چی کار میخواین بکنین؟

-صب که تو نبودی قرارشد این

1400/09/11 18:02

دو ترم آخر رو با بچه ها جمع بشیم گهگاهی بریم عشق وحال

-حالا ایده ی کی بود؟

-ایده ی من

-معلومه...حالا کیا هستن؟

-منو نازنین و پرهام و شاهین

-من نیستم

-همیشه ضدحالی..نشد یه بار مثه آدم یه حرفی رو قبول کنی

-اعضای گروهتونو ببین...نه اینکه همشون نورچشممن و دلم براشون ضعف میره...آیدا من موندم تو خودت که با اینا زیاد دمخور نیستی چرا میخوای باهاشون باشی؟

-آخه اینا اهل عشق وحالن...

-نازنینو بگو...من میام دو ساعت ریختشو میبینم میرم تب میکنم حالا بیام باهاش برم گردش..حالا اینو بی خیال..اون چشم چرونه رو که اصلا نمیشه تحمل کرد

-یکی از بچه ها گفت اون دوستت جربزه نداره بیاد تو جمعمون...

-کدومشون گفته؟؟؟

-یکیشون گفت دیگه

-نه باید بگی

-نمیگم...مگه دورغ گفته؟

دیگه داشتم رو دنده لج می افتادم...گفتم:آیدا هستم

آیدا که خوشحال بود نقشه اش گرفته دستاشو به هم زد وگفت:قربونت برم..آخه تو فک نمیکنی تو نیای به من اصلن خوش نمیگذره

گفتم:تو خودت بهتر از همه میدونی من دوتا دنده ام خوب کار میکنه...یکی دنده لجه...اون یکی هم دنده چپه.میام حال اون طرفو هم میگیرم..ببینه کی جربزه نداره

کلاس اون روز هم تموم شد.سعی میکردم زیاد به تیلاو فک نکنم.روز چهارشنبه رسید.امروز قرار بود برای پریا خواستگار بیاد و عمه ازم خواسته بود برم اونجا.ولی من اصلا حوصلشو نداشتم.از طرفی هم استاد شریفی به من زنگ زده بود تا با بقیه بچه ها هماهنگ کنیم و بریم آموزشگاهی که قراره به بچه های کنکوری درس بدیم.زنگ زدم به پریا.گوشی رو برداشت و گفت:تو کجائی؟؟؟؟

-سلام..آره خوبم عزیزم.لازم نیس انقد نگران حال من باشی

-پرت وپلا تحویلم نده...گفتم کجائی؟بازم اون ماشینت خراب شده؟

-پریا من نمیام

-گه میخوری نمیای

-ممنون از این همه لطفی که به من داری

-گفتم پاشو بیا اینجا...من دارم از استرس میمیرم میخوام یکی کنارم باشه اون وقت تو بیشعور واسه من ناز میکنی

-ای جانم.استرس داری؟

-آره...خیلی

-چرا؟یه خواستگاری..قرارم نیست کار زیادی بکنی فقط یه دور اون سینی چایی رو تو مجلس میگردونی..

-پارلا خواهش میکنم بیا..

لحن ملتمسانه اش باعث شد نظرمو تغییر بدم و گفتم:باشه...فقط باید قبلش برم یه جایی بعد بیام

خداحافظی کردمو رفتم سراغ کمدم.باید لباسی میپوشیدم که نه زیاد زننده بود چون مثلا داشتم به عنوان معلم فیزیک میرفتم اونجا نه زیاد ساده بود که مناسب خواستگاری پریا نبود.یه مانتوی آبی نفتی رو انتخاب کردم که یه کمر طلایی هم دورش بود و این باعث میشد کمرم خیلی باریک تر به نظر بیاد.همون شلوار جین لوله تفنگی مشکیمو هم پوشیدم..اولش خواستم مقتعه سرم کنم ولی بعد

1400/09/11 18:02

تصمیم گرفتم یه روسری ساتن آبی تیره که کناره هاش هم خط خطی های مشکی داشتو انتخاب کنم که به رنگ مانتوم خیلی میومد.یه کیف دستی هم برداشتمو بعد هم آرایش ملایمی کردم.نمیخواستم زیاد تو چشم باشم.بعد رفتم تا سوار ماشین بشم که بازم راه نیفتاد.اولش ماشینو تهدید کردمو گفتم:ببین اگه راه نیفتی همین فردا میبرمت اسقاط...

دیدم داره دیر میشه که زنگ زدم به آیدا وگفتم که آدرسو نمیدونم و ماشینم باز خراب شده.آیدا انگار با کسی مشورت کردو گفت:صبر کن الان میایم دنبالت.منتظر موندم تا اینکه یه تک انداخت تو گوشیمو منم رفتم دم در.چشامو چن بار بازو بسته کردم تا ببینم چشمام درست میبینه یانه ولی درست بود...ماشین تیلاو بود.خودش هم تو ماشین نشسته بود.گفتم شاید آیدا هم همراهشه..رفتم جلوتر که پنجره ی ماشینو داد پایینو گفت:سوارشو بریم.فقط تیلاو بود.خواستم برگردم بدون اینکه جوابشو بدم برای همین راه خونه رو در پیش گرفتم که تیلاو پیاده شد و اومد درست جلوی من ایستاد وگفت:ببین من حوصله ی نازکشیدنو ندارم...یا سوار میشی یا من برم

گفتم:برو کنار.زنگ میزنم به آژانس..

پوزخندی زد وگفت:آهان..پس به من اعتماد نداری

-تو کوچیکتر از این حرفایی که...حرفمو قطع کردو گفت:ترسو هم که هستی....تو یه دختر ترسویی..

وقتی بهم گفت ترسو رفتم سمت ماشینش..همچین با اعتماد به نفس میرفتم که خودمم باورنمیکردم.همین که خواستم درعقب ماشینو باز کنم تیلاو با دزد گیر در ها رو بست.با همون غروری که همیشه نقش صورتش بود داشت لبخند پیروزی رو تحویلم میداد که اومد جلوتر وگفت:نترس..نمیخورمت..میای مثله یه آدم متمدن جلو میشینی

نمیخواستم کم بیارم برای همین مجبور بودم جلوبشینم.جلو نشستمو اونم سوار شد و به راه افتاد.نمیخواستم حتی نگاهم بهش بفیفته.سرمو به سمت پنجره گرفتمو وانمود کردم اصلا بهش فک نمیکنم.ولی توی ذهنم داشتم با اون کلنجار میرفتم.بوی تلخ عطرتیلاو هم تمام فضای ماشینو پرکرده بود.صدای موسیقی بلند شد.گوشامو تیز کردم تا بهتر بشنوم.اولش رپ بود.

آره..آره...این دختره خیلی خوش شانسه تیزه

که با طعمه دوس شده منم میخوام ببرمش شانزلیزه

قول میدم همیشه واسش یه دوس پسرتاپ بمونم

باباش این شرطو گذاشت رپو ول کنم پاپ بخونم

ته دلم گفتم:اوللا..تیلاوتو این خطا بودی و رو نمیکردی...من فک کردم تو نهایت نهایتش باباکرم اینا گوش بدی.خوشمان آمد.آهنگ ادامه داد:چه خانوم لوندی چه ابروهای کمندی ای وای چه قد بلندی خیلی قشنگه هی

کلی باکلاسه خوشگل وخوش لباسه مدرکش لیسانسه خیلی زرنگه هی

بزنید به تخته مخشو زدن چه سخته قربونش برم من خوشگله ولی شلخته..

این چه

1400/09/11 18:02

آهنگیه این گوش میده.برگشتم چپ چپ به تیلاو نگاه کردم.خودش هم فهمیده بود زود خم شد و صداشو قطع کرد.من همیجوری بروبر نگاش میکردم.این با چه رویی میخواست این آهنگو پیش من گوش بده..انگار که مثلا توهین بزرگی بهم شده بود.تیلاو با همون غرورش بدون اینکه برگرده به سمتم گفت:کاری دارین؟

از رو هم نمیره..پسره ی پررو.ته دلم گفتم:"نه عاشق جمالت شدم یه لحظه هم نمیشه ازت چشم بردارم."سرمو برگردوندم و جوابشو ندادم.گوشیش زنگ خورد

-دارم میام

-...

-به استاد بگو داریم میرسیم.باشه بهش بگو من یه ربع دیگه اونجام

-....

-ببین شاهین خودت بهتر از هرکسی میدونی من عادت ندارم دیر کنم.

-....

-آره.تنهام.راستی این سی دی که دادی گوش کنم مثه خودت قاطی داره.تو که میدونی من به چرت و پرتایی مثه این گوش نمیدم

-...

-باشه

پس شاهین پشت خط بود.ته دلم دهنمو کج کردمو اداشو درآوردم و گفتم:مگه من برات دعوتنامه فرستادم که حالا سرم منت میزاری که دیر کردم..خودت اومدی.مرتیکه ی بیشعور انگار من برگ چغندرم.میگه تنهام.منو داخل آدم حساب نمیکنه.عوضی.انگار رسیده بودیم چون توقف کرد.من بازم نگاش نمیکردم و منتظر بودم بگه پیاده بشم.ولی گفت:خانوم ادهمی؟

بدون عکس العملی جوابشو ندادم.بازم گفت:خانوم ادهمی؟بازم جوابشو ندادم.برای سومین بار یه کم بند تر گفت:خانوم ادهمی؟

بدون اینکه سرمو برگردونم گفتم:چیه؟

-ببینید من به خاطر شما دیرکردم.استاد خودشونم اینجان.دوس ندارم با هم بریم تو...

بازم سکوت کردم.یهو صداشو بلند تر کردو با عصبانیت گفت:مگه من با تو نیستم؟مگه من دارم با درودیوار حرف میزنم؟وقتی حرف میزنم به من نگاه کن.همش داره منظره های بیرونو نگاه میکنه

-خب اون منظره ها از منظره ای که شما توش باشی خیلی بهتره...

-شنیدی که چی گفتم؟

-آره.

بعد پیاده شد.عصبانیتو از چشماش میخوندم.منم پیاده شدم.وقتی رسیدیم همه ی بچه ها رفته بودن سرکلاساشون.بدون معطلی رفتم تو کلاسی که استاد شریفی بهم نشون دادو مشغول شدم.

++++

_ممنوم

-شمام خسته نباشین.

-اون تست خیلی جالبیه.چن بار دیگه حلش کن که تو یادت بمونه...

با خداحافظی از شاگردام اومدم بیرون.آیدا اونجا کنار استاد شریفی ایستاده بود.به سمتش رفتم.تیلاو و شاهین هم از سمت دیگه به ما ملحق شدن.استاد لبخندی زد وگفت:خب همتون خسته نباشین.برای جلسه اول خوب بود

به کم با استاد گپ زدیمو بعدش خواستیم برگردیم.بازوی آیدا رو محکم گرفتم وگفتم:بیا بریم ببینم.انقد زبون نریز.

-وا...باز چی شده؟

-من به تو زنگ میزنم آدرسو بده...میگی میام دنبالت بعد من درو باز میکنم این غول بی شاخ ودمو میبینم؟؟؟ماجرا چیه؟

-بیچاره زحمت

1400/09/11 18:02

کشیده اومده تورو آورده بعد عضو دستت درد نکنته؟؟پارلا من یکی که از دستت خسته شدم

-تو که میدونی من ازش خوشم نمیاد چرا میفرستیش دنبالم..هان؟؟؟

-من فک کردم امروز به خاطر خواستگاری دختر عمه ات نمیای.وقتی رسیدم زنگ زدی آدرس خواستی.استاد پرسید کیه که آدرس میخواد منم گفتم تویی.به خاطر اینکه دیرت نشه از تیلاو خواست بیدا دنبالت.

-پس چرا تو تک انداختی؟

-تیلاو بهم زنگ زد گفت.

-عجب خری هستین همتون

-عیب نداره...تو آدم باش

گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.12تا میس کال داشتم.همش هم یا پریا بود یا پوریا.گفتم:آیدا من دیگه برم.یه کم دیگه هم دیر کنم پریا پوست سرمو میکنه

-دستش درد نکنه.پس بزار یه کم همینجا معطلت کنم شاید بوسیله ی دختر عمه ات از دستت خلاص شدیم؟

-کوه نمکی....هه هه...اول باید بدم تو رو آدم کنه.خب دیگه کاری نداری.دیرم شد برم

-باشه برو ولی حسابی فیلم برداری کن فردا باید همشو بگیا.

-تو غلط میکنی تو زندگی خصوصی من سرک میکشی.خداحافظ

به خیابون اصلی رسیدم.وایسادم تا سرع یه دربست بگیرم وبرم.دوباره چندنفر مزاحم شدن

-خانوم خوشگله چرا تنهایی؟

-بپربالا..

-خوب جایی بلدما..بیابریم

یه کم جلوتر رفتم تا دست از سرم برداره ولی ول کن نبود.از ماشین پیاده شد.اوه..اوه...قشنگ معلومه حسابی از این آمپولا زده تا هیکلشو درست کنه.رسید به من.کیفمو کشید وگفت:عزیزم مگه من مردم این وقت شب تنها بری؟تازه بده میخوام باهات آشنا بشم؟؟

کیفمو کشیدم و گفتم:من ...تو...آرزو بر جوانان عیب نیس..

دوباره چند قدم رفتم جلوتر و هی دربست دربست میگفتم.پسره بازم دنبالم اومد.-من که میدونم تو نقشه ات چیه..تو اون کله ات چی میگذره؟زیاد منتظر نمون.بهتر از من برای امشبت پیدا نمیکنی....

اینو که گفت خواستم برگردم با کیفم بزن فکشو بیارم پایین ولی دیدم پسره نقش زمین شده و از دماغش خون میاد.یکی داشت کتکتش میزد.اونم چه کتکتی.رفتم جلو و گفتم:آقا بسشه.ولش کنین

بعد رو کردم به پسره مزاحمو گفتم:خوب شد...نوش جونت.تا تو باشی دیگه مزاحم یه دخترنشی...

اشتم اینو میگفتم که برق چشمای مردی که داشت اونو میزد منو سرجام میخکوب کرد.نه باورم نمیشه.تیلاو؟؟؟

برگشت به سمت من سرم داد کشید وگفت:نمیتونستی یه کم صبر کنی یکیمون برسونیمت؟؟؟سر من داد میکشی؟رفتم کنار خیابون.دوباره خواستم یه تاکسی بگیرم.تیلاو اومد پشت سرم وگفت:برو سوارشو.نمیخواستم نگاهم تو نگاهش بیفته.یه تاکسی جلوی من وایساد.سوارش شدم و رفتم.

همه چیز عالی بود.یه کم دیر کرده بودم ولی خب لبخندهای عمه نشون میداد که تاخیر زیاد هم نبوده.قبلا سامانو خیلی دیده بودم.ولی همیشه تیپ

1400/09/11 18:02

اسپورتمیزد.امروز کت وشلوار پوشیده بود وانصافا خیلی خوشتیپ شده بود.پریاچایی رو تعارف کرد و اومد کنارمن نشست.مادر وپدر سامان کلی قربون صدقه اش میرفتن.و سامان زیرچشمی به پریا نگاه میکرد وپریا هم به اون.گهگاهی نگاهم گره میخورد به نگاه پوریا که این دوتارو زیرذره بینش گرفته.آخه چیکارشون داری؟به پریا گفتم جواب بله رو امشب نده ولی تو گشش نرفت.شوهر عمه ام که مرد کوتاه تپلی بود با پدرسامان قرار عقد وعروسی رو گذاشتن وهمه چی خیلی سریع تموم شد.ته دلم میگففتم پریا یه سال از من کوچیکتره.عاشق شد..امشب هم قرار عروسی وعقدش گذاشته شد ولی من هنوز تکلیفم با زندگی مشخص نیست.باز یاد کیارش افتادم.من بهش گفتم که علاقه ای بهش ندارم ولی سیریش تر از این حرفا بود.دست خانواده اش گرفت واومد خواستگاری.و آخرش هم خانواده اش تو همین خونه منومحکوم کردن به بی کسی ..به اینکه خواستم پسرشونو اغفال کنم...

پریا یه ضربه خفیف به کمرم زد وگفت:هوییییییی.....کجایی؟

-همینجام

-توفکری؟نوبت تو هم میرسه

-من نوبتمو دادم به تو..

-کی ازت خواست بذل وبخشش کنی؟ببین پارلا دوترمت مونده دختر.من جای تو بودم زود یکی رو عاشق خودم میکردم.فردا که اومدی و خونه نشین شدی..انتظارنداشته باش از این پسرخوشگلا بیان خواستگاریت.گفته باشم

یه ضربه ی محکم تر زدم به کمرش وگفتم:من خونه نشین میشم؟نه این خبرا نیس...اتفاقا یکیو زیرسردارم.

چشمای پریا برقی زد وگفت:جون من؟بگو...پارلا باید بگی کیه..نامرد تو؛تو ته پیاز تاسرپیاز ماجرای من بودی..اونوقت به من چیزی نگفتی؟؟

نگاه خبیثانه ای بهش انداختم وگفتم:از کجا میدونی شاید هم تو؛تو ته پیاز تاسرپیاز ماجرای بودی؟؟؟اه...این جمله چیه گفتی..هی ت..پ

-هان؟؟؟؟منظورت چیه؟

-یعنی اینکه من سامانو میخوام

اینو گفتم وشروع کردم به غش غش خندیدن.پریا اولش کمی ترسیده بود ولی بعدش خودشو جمع کرد وگفت:برو گم شو.گفتم از این بخارا از تو بلند نمیشه

++++

روی تخت دراز کشیده بود وداشتم جزوه هامو تکمیل میکردم.دو هفته ای گذشته بود.بعد از ماجرای اون شب سعی میکردم زیاد تو دید تیلاو نباشم.بچه ها آخر هفته ها قرار میذاشتن و میرفتن بیرون ولی من نمی رفتم.نگاه کردم به ساعت روی عسلی.

-اوهووووو...ساعت 5بعداز ظهره..

بلند شدم.جلوی تی وی لم دادمو دوباره رفتم تو فکر فرانسه.

-یعنی خانواده مامانم منو قبول میکنن؟من نمیخوام آزارشون بدم فقط میخوام کل ماجرا رو برام تعرف کنن.من میرم فرانسه.

دوباره چشمای تیلاو تو ذهنم تداعی شد.

خواستم دوباره شروع کنم یه چیزی بهش بگم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.رفتم تواتاق و بر داشتمش وگفتم:چه

1400/09/11 18:02

مرگته مزاحم همیشگی؟

آیدا که آمپرچسبونده بود گفت:نشد من یه بار زنگ بزنم تو مثه آدم حرف بزنی...

-اون که بله..صدویک بار گفتم...من آدم نیستم فرشته ام

-تو فرشته ای؟؟؟دیو دوسر پیش تو کم میاره

-خب بنال ببینم چی کارم داشتی؟

-زنگ زدم بگم فردا قراره بریم کوه.هستی؟

-تو که جوابتو میدونی چرا مزاحم اوقات شریف من میشی؟هان؟؟هان؟آخه چرا؟

-فردا تعدادمون بیشتره.خیلیا قراره باهامون بیان.

-کیا مثلا؟

-والا زیادن 15نفری میشیم

-خب به من چه؟

-به تو چه؟دوساعته وقت منو گرفتی آمار میگیری بعد میگی به من چه؟

-آخه شنبه هم دلم میخواد تو کلاس استادشریفی کولاک کنم.این پسره الان فردا تاشب درس میخونه

-از کجا میدونی؟

-نکنه میخوای بگی اون پسره زاغول هم اونجاس

یه کم هول شده بود.شاید میدونست اگه تیلاو اونجا باشه من غیرممکنه برم.گفت:نه بابا.گفتم جمعه اس...خب همه میرن گردش ..تفریح از این کارا دیگه

یه کم سکوت کردم تا فک کنم که آیدا گفت:راستی قراره یه اتفاق دیگه هم بیفته.

-چی؟

-نمیگم

-اه...بگو..منو نذارتو خماریش

-باید خودت بیای و ببینی

-ای آیدای گور به گوری...

-میای؟

-اوکی

-من بایکی دیگه میرم.خودت میای یا یکی رو بفرستم دنبالت؟؟؟

-نه تو روخدا..من پیاده بیام بهتر از اینه که تو یکیو بفرستی..مثه دفعه ی قبل که تیلاو رو فرستادی...

-ماشینت خوبه پس؟

1400/09/11 18:02

-آره.پوریا بردش تعمیر.خوبه الان

-پس خودت میای اونجا بهت زنگ میزنم بگم دقیقا کجاس...حسابی به خودت برسا...خطچشم و ریمل و سایه و ...

-اگه حسش بود اوکی

رفتم سراغ کمد لباسم.نگاهش کردم.همه چی مرتب سر جاش.تنها جایی که همیشه تو خونه ی من تمیز بود همین کمد بود.یه شلوار کتون قهوه ای روشن...یه مانتوی کتون مشکی..یه شال چروک به رنگ شلوارم هم سرم کردم و کوله پشتی مشکی کوهنوریدمو برداشتم.یه کم هله هوله ریختم تو کوله و سوئیچو برداشتم که برم.چشمامو بستم و خواستم ماشینو روشن کنم:بسم الله الرحمن الرحیم..

یه جیغ خفیف کشیدم وگفتم:خدایا دمت گرم..روشن شد..

راه افتادم.رسیدنم 45دقیقه ای طول کشید.پیاده شدم وزنگ زدم به آیدا.

-کجایین شما؟

-من دارم میبینمت

-تواون کله بزرگت یه ذره..فقط یه ذره عقل داری؟

-مگه من چی گفتم؟

-گفتنم من نمیبینمت..بعد تو میگی من میبینمت؟؟؟

همینطور که میخندید گفت:برگرد این طرف دارم دست تکون میدم

برگشتم..یه گله آدم...آیدا گفت تعدادمون زیاده ولی نه در این حد آخه

-چرا اینقدر زیاد؟

-حالا بدو بیا..میگم.

رفتم پیش آیدا.

-سلام

دستمو محکم فشار داد گفت:ازصب این همه آدم معطل تو شدن

خواستم جواب آیدا رو بدم که دیدم همه دارن براندازم میکنن.گفتم:سلام به همگی...بفرمایین تو روخدا.

سرمو میچرخوندم که نازنینو دیدم.اومد سمتم باهام دست داد وگفت:سلام.پارلا جون خوبی؟

-مرسی...ولی معلومه تو حالت بهتره ها

به شاهین اشاره کردم که تا چند دقیقه پیش کنارش بود دست نازنینو گرفته بود ودرگوشش یه چیزی میگفت.

برگشت به شاهین نگاه کرد ویه لبخند ملیح زد و گفت:او..شاهین فوق العاده اس...ولی فقط دوستی معمولی.

گفتم آره جون خودت.دوباره رفت پیش شاهین.به تیپ متفاوتش نگاه کردم.والا دیگه کم کم این باید برای اینکه بخواد متفاوت بشه باید یه مانتوی زرد تنش کنه یه شال آبی و یه شلوار قرمزبپوشه و یه جفت کفش عروسکی سبزبپوشه.یه پاپیون سیاه هم بزنه به موهاش که همیشه بیرون بود.آیدا گفت:اینارو میخوام معرفمی بکنم

-ولشون کن..اون اتفاقه چی بود؟

-برسیم به قله بعد

-حالا باید یه جایی رو فتح کنیم

میرفتیم بالا و بالاتر.یکی از پسرا گیتارشو آورده بود ومن خوشحال بودم که حتما نوک قله که برسیم خیلی بهمون خوش میگذره.جمع خیلی شادی بود.کلی با هم شوخی میکریدمو میخندیدیم.توی یکی از این پیچا بودیم که یهو دیدم جمعیت سوت و هورا کشیدن.بیشتر نگاه کردم تا ببینم چی شده؟؟که فهمیدم 3 نفر از بچه ها اینجا بهمون ملحق میشن.آیدا گفت:دیگه جمعمون جمع شد...

سرسری نگاهش کردم وگفتم:حالا کین این 3تا که اینقد محبوب تشریف دارن؟

چشمکی زدو به جلو اشاره

1400/09/11 18:03

کرد.پرهام بود که جلوتر می اومد.از صب چرا اصلا متوجه نبودنش نشده شده بودم.قبل از من با آیدا سلام واحوالپرسی کردو بعد باهاش یه کم صحبت حرف زد و بعد هم سلامی به من داد ورفت.به آیدا نگاه کردم.دوس داشتم حدسم درست باشه.چون پرهام پسرخوبی بودظاهر خوبی داشت وتو این چندسالی که میشناختمش باطن خوبشو هم نشون داده بود.تو همین فکرا بودم که آیدا گفت:بازم تو فکری

-آره...داشتم تو ذهنم تو رو شوهر میدادم

-حالا کی بود این داماد خوشبخت؟

خواستم اسم پرهامو ببرم که با دیدن صحنه ی مقابلم چشمام گردشد.آیدا سقلمه ای بهم زد وریزخندید وگفت:سنکوب کردی؟

برگشتم بهش نگاه خصمانه ای بهش انداختم و فک میکنم اگه الان تو این موقعیت نبودیم حتما جیش میکرد.گفت:خ..خخخ..خب..اونا بعدا قرار شد که بیان

-آیدا دوستی منو تو اینجا فرت

-عشخم....عشخم پارلا...

کولمو در اوردم ومحکم تو دستم چبوندم به سینه ام و جلوتر راه افتادم.تیلاو همونجا هنوز داشت با پسرا میخندید و بازم دخترا دورش جمع شده بودن.انقدر سریع رفتم که ازشون گذشتم.از بچه های خودمون فقط آیدا همونطور که نفس نفس میزد دنبالم می اومد.داشتم به اون نفر سومی که اومده بود و من فعلن ندیده بودمش فک میکردم.که یه صدا منو میخکوب کرد سر جام.

-کاش من جای اون کوله پشتی وبودم...فک کنم حس خوبی باید داشته باشه اگه بخوای سرتو بزاری رو سینه ی کسی که دوسش داری.

صداش آشنا بود.دوس داشتم اینبار حدسم اشتباه میشد.ولی درست بود.برگشتم به سمتش..کیارش بود.پس نفر سوم این بود.از کجا تیلاو و پرهام رو میشناخت؟بعد از چند ماه بالاخره دیدمش...نکنه اینا همه از نقشه های آیدا خل باشه؟آیدا همونطوری نفس نفس زنان اومد بهم رسید ودستمو گرفت وخم شدوگفت:گفتم وایسا...وایسا...به خدا همه اش یه هویی شد

نگاه سنگین کیارش داشت اعصابمو خطی خطی میکرد.حتی نمیخواستم باهاش هم کلام بشم و جوابشو بدم.پرهام بعد از آیدا اولین کسی بود که بهمون رسید.خم شد و زل زد به آیدا وگفت:آیدا...آیدا..حالت خوبه؟

جونم آیدا؟به همین سادگی؟؟؟خوشمزگیش هم تو راهه.آیدا یه کم سرخ شده بود.دستشو کشیدم وگفتم:بریم بالا.پس اتفاقت این بود؟

آیدا به پرهام گفت:خوبم.بعد صاف شد کنارم وایساد و کنار هم قدم زدیم.آیدا:تو کلا همیشه گندمیزنی به زندگی من

-خب میخوای بگو برم از زندگیت

-نه...عشخم..هموجوری خوش اخلاق بمون

-پرهام؟

-تو این دو هفته ای که نبودی بیشتر همدیگرو شناختیم...قراره یه مدت با هم باشیم تا اگه شرایط مناسب بود ازدواج کنیم

حالم زیاد خوب نبود.بیشتر تو فکر کیارش بود.نگاهش هنوزم همون نگاهی بود که من طاقت تحملشو نداشتم.به آیدا گفتم:حالا

1400/09/11 18:03

ما چن ساله با پرهام همکلاسیم نشناختیش..بعد تو این دوهفته که اومدین بیرون شناختیش.خلی به خدا

-از همون اولش هم دوسم داشته ولی روش نمیشده بچه ام...خواست شروع کنه ماجرا رو کلا برام تعریف کنه که دستموبه نشانه ی اعتراض بالا آوردم وگفتم:آیدا امروز اصلاحوصله ی صغری کبری چیدنای تو رو ندارم

رسیدیم قله.بچه ها گفت اولش یه چیزی خوریم.منم خوراکی هامو در آوردمو و شروع کردم به خوردن.آیدا هم کنارم بود.گهگای نگاهم به تیلاو می افتد که با دوستاش گرم شوخی و صحبت بود.بین یه گله پسر چراغ سبز میداد.سر تر از همشون بود.حتی کیارش.

بعد ازبساط خوردو خوراک وشیکم بچه ها از همون پسره خواستن تا گیتاربزنه وبخونه.بلند شد با کلی ادا و اطوار وشوخی گفت:الو از رفیق شفیقم تیلاو جان تشکر میکنم که گیتارشو داد به من تا بیارم...

همه دست زدن و هورا کشیدن وآخرسر تیلاو گفت:بسه....من فقط یکی رو میخواستم اون گیتارو از پایین کوه تا اینجا حمل کنه.

پسره که اسمش پارسا بود گفت:یعنی من حمال تو ام؟

تیلاو لبخندی زد وگفت:یه چیزی تو همون مایه..راستی وقتی میریم پایین قربون دستت این کوله ی منو هم میشه ببری؟

پارسا یه مشت کوچولو تو شکم تیلاو زد وگفت:چیزدیگه هم هست بگو...

-کوله ی کیارش هم هست

داشتن حسابی میخندیدن.آخه کیارش با این تیلاو چه نسبتی داره؟پارسا بعد از شوخی خواست شورع کنه.اول چن تا حرکت مثله حرکات رقص زنونه انجام داد.بچه ها گفتن:میخوایم توبخونی...ما برقصیم..

پارسا هم گفت:خب اول باید خودمو گرم کنم یا نه؟؟؟

بالاخره شروع کرد به خوندن:

کنارسیب ورازقی نشسته عطر عاشقی

من از تبار خستگی بی خبر از دلبستگی عاشقم

ابرشدم صداشدی شاه شدم گدا شدی

شعرشدم قلم شدی عشق شدم تو غم شدی

لیلای من دریای من

آسوده در رویای من

این لحظه در هوای تو

گم شده در صدای تو

من عاشقم مجنون تو گمشده در بارون تو...

مجنون لیلی بی خبر

درکوچه های دربه در

مست و پریشون وخراب

هر آرزو نقش بر آب

شاید که روزی که عاقبت آروم بگیرد در دلت...

آهنگ مجنون لیلی مازیاربود.وچقدر پارسا این آهنگو زیبا میخوند.سرمو انداخته بودم پایین ودرگیر دنیای خودم شده بودم.عاشق نشده بودم ولی میدونستم عشق وجود داره.یعنی یه روزی میرسه که کسی بیاد و تموم زندگی من بشه؟مثله پدرم که تمام زندگی مادرم شد ومادرم به خاطرش دینش هم عوض کرد..عشق باید تجربه ی نابی باشه..سرمو بلند کردمو قبل از هرکس به آیدا که کنارم بود نگاه کردم.حواسش به من نبود.مسیرنگاهشو دنبال کردم آخرش میرسید به پرهام.پرهام هم به آیدا زل زده بود.کیارش کنار پرهام نشسته بود.یه لحظه متوجه شدم که داره باغیظ نگام

1400/09/11 18:03

میکنه.یعنی فک کرده من زل زدم به پرهام؟اصلا به اون چه.سنگینی نگاه دیگه رو حس کردم.سرمو برگردوندم و نگاهش کردم.تیلاو داشت نگاهم میکرد.بی تفاوت بود منم با اخم جوابشو دادمو سرمو برگردوندم.بعد از تموم شدن این آهنگ چن تا آهنگ دیگه هم خوند وآخرش هم یه آهنگ اسپانیایی خوند که من هیچی متوجه نشدم..فقط فهمیدم که عاشقانه بوده.بعد بچه ها پاشدنو گفتن بریم یه کم قدم بزنیم بعد هم راه بیفتیم.پرهام اومد سمت ماو خواست با هم بریم ولی من دوس نداشتم جمع دونفره اونا رو خراب کنم.خودم تنهایی رفتم یه جای خلوت تر.به شهر نگاه کردم.چه قد کوچیک به نظر میرسید.سعی کردم آپارتمان بلند خودمو پیدا کنم ولی بین اون همه ساختمون دیده نمیشد..یه صداخلوتمو به هم زد برگشتم دیدم کیارشه.

-دنبال چی میگردی؟

-هیچی

-نگو که از دیدنم خوشحال نشدی

چه اعتماد به سقفی!من اصلا یادم نبود یه روزی کیارشی هم بوده.

-باید خوشحال میشدم؟

-آره.ما عاشق هم بودیم

پوزخندی زدمو دستامو گذاشتم روی همو گفتم:یادم نمیاد عاشقت باشم.من از همون اولش گفتم حسی نسبت به تو ندارم

-شاید اگه اون روز جواب بله رو میگرفتم الان عاشقترین آدمای روی زمین بودیم

-تو کله ات خورده یه جایی ها...من میگم اصلا مامان جونت هم خواستگاریو به هم نمیزد جواب بله رو نمیدادم

-میدادی

با عصبانیت بلندتر گفتم:نه..برو.

تا اینو گفتم اومد جلو و شونه هامو محکم گرفت

-تو مال منی پارلا..همون روزم گفتم اگه یه روزی یکی دیگه جای منو تو زندگیت بگیره میکشمش

-ولم کن دیونه

-بازم میگی نه

-بیشعور عوضی..نزار دهنم باز بشه و هرچی لایقته بارت کنم...آخ...ولم کن...

از نگاهش میترسیدم.بازم تیلاو بود که به دادم رسید.کیارش تا اونو دید دستامو ول کرد وگفت:کاری داری؟

تیلاو اومد جلوتر و از سرتاپام نگاهی انداختو گفت:هیچی..دنبالت بودم پسر دایی.

نمیدونم اون نگاهش چه معنی داشت؟یعنی فک میکرد که برای کیارش که حالا فهمیدم پسرداییشه تور پهن کردم؟برگشتم به سمت آیدا ولی اینا هم مثه این بلبل کفترهای عاشق دست از سر هم برنمیداشتن.به ناچار رفتم پیش نازنین و شاهین.

اون روز،یکی از سختترین روزهایی بود که داشتم.فک نمیکردم انقدر سخت بگذره.

+++++

هنوزم اخمام توی هم بود.توی حیاط دانشگاه قدم میزدیم و آیدا داشت از پرهام تعریف میکرد.

-پارلا نمیدونی چقدمودبه.

-اون موقع باید بیخیالش بشی

-چرا؟

-چون تو ادب مدب نداری.من هرچی فحشو حرف زشته ازتو یکی یاد گرفتم

-تو غلط کردی..

-ببین بازم داری از این حرف بدایادم میدی

-حالا یه چیزی..بگو ببینم اون پسره کیارش چرا دو دوستی چسبیده بود به تو ولت نمکیرد؟نکنه نگاه اولش کار

1400/09/11 18:03

خودشو کرده؟؟؟

-نه بابا.این پسره پسر دایی تیلاوه

-از کی تا حالا پسر دایی تیلاو محرمت شده؟؟؟خود تیلاو بیچاره تا حالا مثله آدم نگاهت هم نکرده اونوقت ..اصلا تو که انقد رو محرمو نامحرم حساسی چرا گذاشتی اون پسره اونجوری ...

حرفشو قطع کردمووگفتم:خفه میشی؟؟؟؟من اونو از خیلی وقت پیش میشناسم

-جونم قصه عشقولانه

-حقته الان بزنم پس کله ات تا شاید یه کم شرایط آدمو درک کنی

-خب بگوببینم

-کیارش خواستگارم بود.

-خب

-من اصلا ازش خوشم نمی اومد.الانم ازش بیزارم.

-اواچرا بچه به اون خوبی آقایی خوشتیپی؟

-مامانش زل زد تو چشمام گفت تو بی *** و کاری...پسرمو میخوای ازم بگیریو این حرفا

-زنیکه عجوزه

-آره....کم نزاشت از زخم زبون.

-آیدا از این به بعداسمشم نمیاری پیشم.اوکی؟

-باشه...

بغض کرده بودم.دلم میخواست آیدا اون موقع آیدا رو بغل کنم و بگم من قارچ نیستم که همینجوری از زمین صاف اومده باشم بیرون.دلم میخواست همه عالمو آدم بفهمن من یه پدرو مادر دارم که الان نیستن ولی توقلب منن...

توکلاس استاد هرچیزی پرسید کلا دونفر دستشون بالا بود که جواب بدن.من وتیلاو.استاد گاهی از دست بقیه عصبانی میشد ومیگفت:دانشجوی رشته فیزیک هسته ای هم آخه انقدر شل و بی میل؟فقط دونفر تو کلاس منن؟وچقدر رقابته نفس گیری شده بود.حالا دیگه کل دانشگاه هم می دونستن منم دارم برای رسیدن به بورسیه درس میخونم و تنها رقیب جدی تیلاو منم.دخترا دورم میکردنو ازم میخواستن هرجوری شده تیلاو رو شکست بدم..انگاررقابت بین دخترو پسر بود...

از آموزشگاه زبانم اومدم بیرون.پوریا اومده بود جلوی آموزشگاه.میخواست با هم بریم بیرون چن تا کتاب خوب برای تقویت زبانش بگیریم.

-سلامعلکم

-سلام

-پارلا من گفتم ماشین بیارم گفتی نه..آخه این الانم خراب میشه..میره رو اعصابمون

-ببین پوریا به ماشین من توهین کردی نکردیا...الان تویی که با این حرفت داری رو اعصابم دراز نشست میری..

-حالافراری داشتی چیکارمیکردی؟

- اگه فراری هم بهم بدن من ماشین خوشگله خودمو انتخاب میکنم

-حالا کی خواست آتیش بزنه به مالشو و به تو فراری بده؟

انگشتمو گرفتم سمت چشمشوگفتم:دوس داری من برم کتابفروشی تو هم پیاده بیا.ولی تا 5دقیقه باید خودتو برسونیا

-میخوای کورم کنی...بگیر انگشتتو اونور.باشه غلط کردم.راضی شدی؟

-غلطو صدبار کردی.

-ممنون

سوار شدیمو رفتیم سراغ کتابفروشی.عاشق راه رفتن بین قفسه های کتاب بودم.حس خوبی بهم میداد.ژست آدمای فرهیخته رو گرفته بودم و راه میرفتم.برای پوریا چن تا نوار برای تقویت لیسینینگ و چن تا کتاب برای تقویت مکالمه اش گرفتم و بعدش من دو تا رمان خریدم که

1400/09/11 18:03

فروشنده میگفت تازه منتشر شده.داشتیم برمی گشتیم که یهو نگاهم افتاد به یه قفسه که پرکتابای تاریخی بود.چشمام برق زد.یاد سمینار تیلاو افتادم.موضوعشو خوب به یاد داشتم.دو تا کتابم خریدم.تصمیم گرفته بودم که مچشو بگیرم.از کتابفروشی اومدیم بیرون.گفتم:پوریا خان وقت منو تلف کردی الان باید منو ببری برای شام مهمونم کنی

-روتو برم...خوبه پول کتابای تو بیشتر از کتابای خودم شد.من غلط بکنم دفعه بعد باتو بیام خرید.همش ضرروزیان بود

-خسیس..اصلا بریم خودم مهمونت میکنم

بعد هم نگاه مظلومی به خودم گرفتمو و کتابا رو تو ماشین گذاشیم و سمت کافی شاب کوچیکی که اون نزدیکی ها بود به راه افتادم.پشت یه میز دونفره نشستیم.

-پارلاالکی اونجوری نگام نکن..من که میدونم تو پوست کلفت تر از این حرفایی..

-من کی نگات کردم بچه جون؟

-ننه جون خودت خسیس تری ها....

-منو آوردی یه کافی شاب کوچیک و میخوای سرم شیره بمالی؟اصلن..میدونی اگه دوس دخترم باهام اینکارو میکرد ولش میکردمو دیگه نگاهش هم نمیکردم؟

-آوردمت جای کوچیک تا حسابش به اون جیب کوچیکت بخوره...

-یعنی من باید حساب کنم؟؟

-نفرمایین تو روخدا...جایی که حضرت عالی تشریف دارین من عمرا پول اضافی خرج کنم

-از همون اولش هم باید میدونستم حالا چون ننه منی..تاج سرمی..مشکلی نداره

کلی گفتیم و خندیدیم.پوریا مثل برادر برام عزیز بود.ومیدونستم که اونم منو مثله پریا دوس داره.

داشتم ماشینو روشن میکردم که گوشیم زنگ خورد.

-پارلا بدبخت شدم

-چی شده باز؟

-فردا تولد پرهامه و من هنوز کاری نکردم

-خانوم گل تازه زود یادت افتاده ...آیدا خاک توسرت کنم.

پوریا هم کتابای رمان منو برادشته بود و ورق میزد.

-خب چی کار کنم؟

-باید سوپرازش کنم..

-تو یه کادو بگیربده بهش قال قضیه رو بکن.

-نه.نمیشه.اولین تولدشه که با منه.باید سنگ تموم بزارم

-خب برو سنگ تموم بزارباز چرا مزاحم من شدی..

-خب..عشخم...عشخم..یه چیزی میگم نه نیار

-من برم کادوم بگیرم

-نه عزیزم مگه خودم چلاقم...یه لطفی بکن

-جون بکن دیگه

-میشه فرداشب بیام خونه تو مهمونی بگیرم؟؟

یه لحظه از شدت خشم خنده ام گرفت بلند بلند غش غش خندیدم.پوریا با تعجب نگاهم کرد وگفت:خوبی؟؟خبر بدی که ندادن؟

خندمو تمومش کردمو گفتم:نه..

-جون آیدا

-گفتم به جون خودت قسم نخور..

-جون آیدا..آبروم میره ها...بعد شکست عشقی میخورم بعد میرم معتادمیشم بعد ترک تحصیل میکنم..آخرش هم خودت ضرر میکنی...بی آیدا میشی.

-باشه بیاتولد بگیر...ولی یادت باشه زودتموش میکنین ها...تازه قشون کشی هم نمیکین ...چن نفر که نزدیکترنو دعوت میکنی.

پوریا گفت:تولده..منو پریا هم هستیما

آیدا صداشو

1400/09/11 18:03

شنید وگفت:باشه.بگو اونام بیان...

پوریا رو رسوندم و اومدم خونه.وای چقدر خونه تو این مدت دربو داغون شده بود.فقط درس میخودنم واصلا به نظافت خونه نرسیده بودم.تازه میفهمیدم چه غلطی کرده بودم....تاساعت11 شب خونه رو تمیز کردمو بعدش هم همونطور که به خودم و آیدا لعنت میفرستادم خوابیدم.

صدای پیت بل باعث شد چشمامو باز کنم.بالشو روی گوشام گذاشتم تاصداشو نشنوم ولی صدای عربده هاش بیشتر وبیشتر میشد.دستمو بردم سمت عسلی و گوشیو برداشتمو خاموشش کردم.یه ربعی هم تو تخت غلت زدم ولی دیگه خوابم پریده بود.

-دوروز تو هفته بیکاریم اونم این آیدا خرابش میکنه...تازه یادم افتاده بود که باید چی بپوشم....

یه شلوار لی سفید با یه کت صورتی خوشرنگ و یه تی شرت که رنگش صورتی بود ولی کمرنگتر بود و با هم ست بودن پوشیدم و مدلش این بود که باید دکمه های کتو باز میزاشتم.تو آینه به خودم نگاه کردم...عمه اینجا بود کلی قربون صدقه ام میرفت.خیلی بهم میومد.تنها ایرادش یقه اش بود که یه کم باز بود و من هم که حساس بودم یه شال سفید حریر برداشتمو وطوری بستمشم که این قسمتو کامل بپوشونه.کفشای چرم سفید عروسکیمو هم آماده کردم.همه چی تو خونه آماده بود و همه جا برق میزد.لباسارو در آوردم تا شب بپوشمو منتظر آیدا موندم.بالاخره ساعت 2بود که رسید.رفته بود خرید وبعدش هم آرایشگاه.یه لباس بنفش خوشگل با یه شلوار چسبون سفید.مثله همیشه خواستنی شده بود.شروع کردیم خونه رو تزئین کردیمو حدودا ساعت 5بود که نازنین هم اومد.رفت اتاقم تا آراییشو تکمیل کنه و منم آماده بودم.کارشو که تموم کرد بلندشد یه چرخی زد و ازم پرسید:خوشگل شدم؟؟؟

-خوبه

-دلم میخواد امشب بهترین وخوشگل ترین باشم..هستم؟

اینبار بادقت بیشتری به لباسش نگاه کردم.پیراهن سبزکه آستین پوفی داشتو ویه کمر طللایی داشت.موهاشو ریخته بود روشونه اش و تازه رنگشون کرده بود شرابی تیره.ای خدا این دختره آخر خوش سلیقه ایه.گفتم:همه چی خوبه ولی رنگ موهات یه کم به لباست نمیخوره

-اوا چرا؟؟؟عزیزم تو انگار از مد و لباس سردرنمیاری ها..مگه نمیدونی قرمز و سبز مکمل هم ان کنار هم باشن خیلی باکلاس و خوشگل دیده میشن

آیدا به من نگاه کردو با اشاره گفت جوابشو ندم.ولی من گفتم:قرمز و شرابیی رو از هم تشخیص نمیدی عزیزم؟من حقیقتو گفتم.حقیقت هم تلخه...

چشم غره ای رفتو گفت:شاهین این مدلی خیلی دوس داره

کم آورده بود ودوس داشتم بیشتر بچزونمش.گفتم:شاهین چشم چرونو میگی؟

نازنین یکه خورد ولی با آرامش گفت:من دوس دارم شاهین تیزبین صداش کنم.

آیدا خندید و منم خنده ام گرفته بود.خودمو کنترل کردمو گفتم:امیدوارم

1400/09/11 18:03

فقط نگاهش تیزباشه.....نه جای دیگه اش!

آیدا زد یه ضربه ی خفیف زد به بازوم تا ادامه ندم.نازنین که دید کم آورده بلندشد یه بار دیگه خودشو برانداز کرد وبعد زل زد به قاب عکس روی دیوار.

-پارلا جان اینا کین؟؟؟

نشستم مقابل آیدا روی تخت وگفتم:اونا مامان و بابای منن.

-دروغ میگی؟

به آیدا اشاره کردم که خط چشممو بزنه و بعد به جای من آیدا جواب داد:نازی دروغ چرا...آره ننه باباشن

بعد همونطور که خط چشممو میکشید ادامه داد:پارلا شبیه مامانشه به نظرم...نظر تو چیه؟

-الان کجان؟

-بابای پارلا میره فرانسه تا درس بخونه اما اونجا نه یه دل صد دل عاشق خوشگل شهر قصه ها مامان پارلا میشه و بعد هم مامانش عاشق باباش وخلاصه آخرش میخوان با هم ازدواج کنن ولی مامان پارلا مسلمان نبوده و به خاطر عشقش میره مسلمان میشه و با هم ازدواج میکنن و پارلا کوچلو به دنیا میاد.ولی وقتی پارلادوسالش بوده اونا تصادف میکننو متاسفانه از دنیا میرن.بعد هم چون چون خانواده مامانش اونو طردکرده بودن حاضر نمیشن پارلا رو بزرگ کنن و پارلا رو میفرستنش ایران.

نازنین اومد کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت:اوه...عزیزم..واقعا متاسفم.چه غم انگیز!

واقعا ناراحت شده بود واینو از نگاهش میفهمیدم.کار ایدا که تموم شد برگشتم سمتش و گفتم:من با این مسئله کنار اومدم.ببین نازی نمیخوام کسی بدونه ها...

-باشه.

-منم اونجام..دیدی؟

-نکنه پشتشون قایم شدی؟

اندازه نخودهم فک میکردی میفهمیدی اون خانومی که تو عکسه حامله اس.خندیدمو گفتم:تو دل مامانم قایم شدم.میبینی؟

-آره.ببینم این خونه مال خودته؟

-آره

-خودت خریدی؟

بیست سوالی راه انداخته.مثلا میخواد ازجیک وپوک من سردربیاره.گفتم:مامان بزرگم یه ساله فوت کرده.ماه دیگه سالگردشه.قبل فوتش خونسو زده بود به نامم.اون خونه بزرگ بود و منم توش میترسیدم..دوسش داشتم ولی مجبور شدم انو بفروشم بیام این آپارتمان یه خوابه نقلی خودمو بگیرم...

-پس به خاطر همین میخوای بورسو بگیری!!!!

یه کم هم آرایش کردم اما نه زیاد غلیظ.زنگ در به صدا در اومد.گفتم حتما پریا وپوریان.حدسم درست بود.آیدا ونازی هنوز تو اتاق حرف میزدن ومن رفتم استقبال پریا وپوریا.یه نگاه به خودم انداختم همه چیز عالی بود.دروتا نیمه باز کردموایسادم پشت در تا سوپرایزشون کنم.صدای قدم ها نزدیک و نزدیکترشد.ولی فکم کنم یه نفر بود.یعنی کدومشون نیومده؟وقتی مطمئن شدم به در رسیده پریدم جلو گفتم:سلام.

ولی ازپریا و پوریا خبری نبود.برای چند لحظه ی طولانی رفتم تو کما.تیلاو کیک به دست ایستاده بود جلوی درونگاهم میکرد.شاید اونم مثه من الان اینجاها نیس!با صدای چن تا سرفه

1400/09/11 18:03

ی ساختگیش به خودم اومدم.گفت:علیک سلام.خانوم میشه بری کنار..این کیکو برای شما آوردما

قبلش یه نگاه از سرتاپاش انداختمو تازه فهمیدم چی بوده چی شده.اوه مای گاد.کت و شلوار طوسی و یه پیراهن مشکی.شیک وباکلاس.از حق نگذریم خیلی خواستنی و تو دل برو شده بود.آخه لامصب به دخترا رحم کن...اینجوری میای بیرون حق دارن غش وضعف کنن.

یعنی برای یه تولد ساده انقد خوشتیپ کرده بود؟به موهاشم کلی رسیده بود وخلاصه می درخشید.مطمئنم یکی امشب مخشو میزنه.

کمی کنار کشیدم وتیلاو رد شد.میخواستم دروببندم که صدای پوریا رو شنیدم:پارلا کجا درو میبندی؟آدم به این گندگی رو نمیبینی؟اونم نه یکی دو تا...اونم نه دوتای معمولی دوتای دوقلو

یه کم خندیدم وگفتم:بیاین تو

وقتی برگشتم تیلاو کیکو گذاشته بود رو میز و داشت با آیدا و نازنین که حالا از اتاق اومده بودن بیرون خوش وبش میکرد.پریا وپوریا رفتن به تیلاو وبقیه سلام دادنو منم رفتم آشپزخونه.دوباره من...تیلاو...یه اتفاق غیرممکن دیگه که ممکن شد!!!مخم داشت میترکید.آیدا وپریا همدگیرو تو آغوش هم گرفته بودن ومیگفتن:دلم برات تنگ شده..

-آره نامرد...منم دلم تنگ شده..تازه ازدواجم میکنی خبر نمیدی هان؟؟؟

نازنین کنار تیلاو وایساده بود و عشوه های شتری تحویلش میداد.ولی خوشم میومد این پسره اصلا به دختر جماعت رو نمیده.آیدا اومد سراغمو گفت:تیلاو داره میره.بیا خداحافظی

-نه.مگه نمیمونه برای تولد؟

-نه میره

رفتم سراغش.من باید تعارف میکردم که بمونه؟مثلان خونه من بود...نه..این مهمونی من نبود که بخوام بمونه.مهمونی آیدا بود.متجعب بودم که آیدا چرا تعارف نکرد.رفتیم تا دم دروبدرقه اش کردیم.وقتی برگشتم دیدم نازی داره با پوریا حرف میزنه.

اه چقدر تنوع طلب.سیرابی هم نداره.یه نگاه از اون نگاه های پرمعنا به پوریا کردم که خودش تا تهشو خوند و اومد کنار من و گفت:خوشگل شدیا....

پریا:آره.ماه شدی.ولی شال چرا سرت کردی؟

دستی به شالم کشیدمو گفتم:من اینجوری راحت ترم.

پریا:خود دانی.

پوریا:تو نترس..پارلا انقد خوشگله که همینوجوری هم براش خواستگار ریخته..خواستگار هم نداشته باشه خودم هستم درخدمتش.

-بچه برو بشین سرجات

پریا چشمکی زد وگفت:این پسره ی ناناز کی بود؟

-همکلاسیمونه

-خدا شانس بده.منم دانشجوئم واللا.تا حالا همچین کسی ندیدم.باوقار خوشتیپ خوشگل قدبلند اوه...لامصب اخماش هم دخترکش بود...اینجا میموند که من تاشب از غصه دق میکردم

-خدا ببخشه به ننه اش

-پارلا یه کاری کن بیاد سراغ تو...

-عمرا

-مردم میرن امامزاده و هزارتاجا نذر ونیاز که چی؟همچین پسری بره خواستگاریشون اونوقت تو طاقچه بالا

1400/09/11 18:03

میزاری

-خوشت اومده بسته بندیش کن ببر.

-ببین من دارم برای کی تب میکنم...حیف..حیف اون خوشگله

-اگه به سامان نگفتم

پوریا:چیکارش داری...چشم این منو گرفته

هردو با پریا هم صدا گفتیم :اه ه ه ه ه...

آیدا اومد کنارمون وگفت:بحث تیلاوه؟

پریا با شو وشوق گفت:آره.چرا رفت؟

آیدا:میخواد بره خواستگاری.دستش درد نکنه تا زنگ زدم گفتم هیچ جا سفارش قبول نمیکنن ومیگن باید چن روز پیش سفارش میدادین برای کیک گفت خودش میره پیش یکی از آشناهاش سفارش میده

پریا:چه آقا.پوریا یه کم یادبگیر

بچه ها رفتن کنار نازی که تنها نمونه.منم رفتم تو فکر.رفته خواستگاری؟گفتم:خیلی خوبه.الان تا جواب بله بگیره و بعدش هم سرش شلوغ نومزد بازیو این حرفا بشه و بعدش هم سوربساط عروسی من بورسو گرفتمو ورفتم فرانسه وبرگشتم...خدایا شکر.این پسره ازدواج کنه قطعا سرش گرم میشه وتازه میفهمه زندگی خرج داره...فرانسه کیلو چنده.

ولی ته دلم خوشحال نبودم.یعنی جواب دختره مثبته؟یعنی چی میشه؟من چه مرگم شده؟استرس داشتم.انگار خواستگاری من بود من باید از عروس بله میگرفتم.

دیگه همه ی بچه ها اومده بودن.شاهین هم اومده بود ومن وقتی نگاه های اونو میدیم تازه به خودم افتخار میکردم که لباس باز نپوشیدم.آیدا به پرهام گفته بود ساعت8بیاد.ته دلم میگفتم:آخه انقد احساس وقتو هزینه تلف کن برای جنس مذکر..اسراف هم حدی داره به خدا.

وقتی اومد تو هممون با هم هم صدا گفتیم:

happy birthday to you….happy birthday toyou

خلاصه کلی شوک وارد شده بودبهش.وکلی خوشحال بود.آیدا بهش گفته بود من یه دورهمی گرفتم.کلی خوش گذشت ولی ته دلم انگار یه چیزی اذیتم میکرد.آزارم میداد.یه آهنگ شاد جدیدباز کرده بودن همه داشتن اون وسطا میرقصیدن.پوریا وپریا هم با هم بودن.بالاخره به رگ غیرتش برمیخورد.نازنین هم با شاهین و آیدا با پرهام.من مونده بودم تنهای تنها.روی مبل نشسته بودم وبه اداهای اونا نگاه میکردمو میخندیدم.که یهو دود سیگاری که روی من فوت شد حواسمو پرت کرد.یه پسر که حدودا30ساله بودوچند تارموی سفید هم بین موهاش پیدا میشد.

-شما نمیخوای برقصی؟

-نه

-چرا؟منم مثه شما تنهام.بیاین با هم برقصیم دیگه

-ترجیح میدم همینجا بشینمو بیننده باشم

-پس برای کی میخوای برقصی؟شوهرت؟

پررویی داشت منو می انداخت رو همون دنده چپ.

-فک کن منم جای دوستت ...چه میدونم شوهرت...مهم نیته بابا.پاشو برقصیم حال کنیم.

-اول اون لامصبو خاموش کن بعد گم شو برو هوا بیاد

فک نمیکرد اینجوری جوابشو بدم مات مونده بود.خواست دستمو بگیره که بلند شدم.آیدا این کیه دعوت کردی؟پوریا وپریا اومدن سمتم و گفتن:کی بود؟

-یه

1400/09/11 18:03

مردهیزلعنتی...

پوریا:غلط کرده اومده سمت آبجی من..آبجی رخصت بدی ننه اشو به عزاش میشونم...ننه اشو سیاه پوشش میکنم

از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.

-لازم نکرده.تورو خدا.میری یه بلایی سرت میاره بعد من باید جواب عمه رو بدم.

ماهیچه ی برجسته اشواز روآستین لباسش نشونم داد وگفت:اینو نگاه..فک کردی الکیه؟

-همش باده..هواس...مثه این خمیر دندونا

-دستت درد نکنه آبجی که زدی غرور منو ناکار کردی..

بازم خنده ام گرفت.ولی هنوز هم همون حالو داشتم.نه خوشحال بودم ازته دلم نه غمگین...

بالاخره ساعت حدو12 بو که با هزار زحمت ومصیبت این جمعیتو راهی خونشون کردیمو گفتیم:دیگه شرمنده..وقت خوابمون رسیده.

همه رفتنو من موندم با یه خونه ی کثیف وکلی جزوه ی نخونده

++++++

خدارو شکر روز بعدش کلاس نداشتمو وقت داشتم خونه رو تمیز کنم.آیدای بی معرفت زنگ هم نزده بود از صب.دلم میخواست یه زنگی بزنه یا بیاد تو تمیزکاری خونه کمکم کنه ولی بیشتر دلم میخواست بدونم خواستگاری تیلاوخان به کجا رسیده.

بلند شدم خودم زنگ زدم:الو آیدا؟؟؟

-سلام پارلا.خوبی؟

-خوبم.صدات چرا اونجوریه؟؟؟

-ازشب که اومدم حالم خوش نیس...اسهال گرفتم..یه پام خونه اس یه پام دسشویی.

-گفتم انقد خامه کیکو نخور...خوب شد.

-دارم میمیرم...مامان میگه چشمم زدن.

-نترس اسهال تا حالا کسی رو نکشته...البته احتمالش زیاده که تو اولیش باشی

-حیف من...

-البته الان که فک میکن میبینم یکی هم ثه تو بود..ببین این علایمو داری؟دل پیچه ی شدید یه کم سرت گیج میره...بعد دلت میخوادیه چیزی بخوری ولی روت نمیشه..چون میدونی تا چند دقیقه دیگه میرسه پایین

-آره.دقیقا همینا.چی شد اون طرفه؟

-اون که مرده...خدا رحمتش کنه

-اسهال بگیری الهی...

دلو زدم به دریا وپرسیدم:از آقا دومادچه خبر؟

فک کرد منظورم پرهامه گفت:خوبه.سلام میرسونه.

-اون سایه منو با تیر میزنه..الان سلام رسونده..باور نمیکنم

-پرهام با تو دشمنی نداره

-خنگول من پرهامو نمیگم که

-کیو میگی؟

-اسهال گرفتی عقلت هم ذره ذره کم میشه ها...بابا تیلاو مگه دیشب نرفته خواستگاری؟

-هان.اونو میگی..خبر ندارم ازش.

-پرهام نمیدونه؟

-نه.چیزی نگفت.

خداحافظی کردمو شروع کردم به خوندن کتابایی که خریده بودم.وقتی تیلاو خان قراره توضیح بده و هیشکی جرات نمیکنه حتی سوالم بپرسه چن تا اشکال ازش بگیرم چه شود!!!

مانتوی آبی نفتیمو با شلوارجین راسته ام تنم کردم.مقنعه مشکیمو سرم کردم و راه افتادم.با آیدا رسیدیم به دانشگاه.وقتی رسیدیم سالن بچه ها داشتن درباره نزدیک شدن امتحانا و امتحانای میان ترم بعضی درسا صحبت میکردن.باچن تا از بچه ها سلام واحوال کردمو رفتم

1400/09/11 18:03

سرمو چرخودنم تا تیلاو رو ببینم.کجا بود؟بالاخره با پرهام و شاهین اومد.اومدن سمت ما.نازنین هم اومد.پرهام رو کرد به آیدا وگفت:عزیزم به خودت گفتم ولی دوس دارم الان بین دوستامون هم بهت بگم ممنون..منحصربه فردترین تولدی بود که تا حالا داشتم.بازم ممنون.مطمئنم الان قند تو دل آیدا آب میشد.چه نگاه های داغی بینشون رد وبدل میشو این باعث میشد من کمی حسادت بکنم به حال خوبی که آیدا داره.خواستم برم کلاس که نازنین با آب وتاب گفت:بچه ها یه خبر دست اول...

بعد به من نگاهی کردو گفت:میدونستین پارلا بچه اون ور آبه؟؟؟؟

همه باچشمای گردشده نگاهم کردن.مگه من از این دختره ی بوزینه نخواستم هیچی به کسی نگه؟؟؟!!!آیدا خواست قبل از من بحثو عوض کنه ولی حالا چشم چرون یا به قول نازی شاهین تیزبین ول کن نبود.:نه؟؟؟نازنین چی میگی..اول صبی اصلا شوخی خوبی نبود....

نازنین:نه.اتفاقا من دارم راستشو میگم.دوباره رو کرد به من وگفت:عزیزم نمیخوای خودت تعریف کنی؟

دلم میخواست یه چیزی بگمو بشورم بزارمش کنار ولی خدومو کنترل کردمو گفتم:فک نکنم زندگی من به شما ربطی داشته باشه...

شاهین زل زد به من گفت:حالا راسته یا نه؟

پوزخندی زدمو گفتم:معلومه که نازی زیاد به شما دروغ گفته وشما بهش اعتماد نداری که حرفاشو قبول نمیکنی...شاهین خان برای خیلی از حرفای این دختر یه گوشت باید در باشه اون یکی دروازه...

پرهام:متولد هر کجاکه باشین مهم اینه که الان آیدا خانوم دوستتونه.این یعنی مهر تایید برگذشته شما

حالا کی خواست تو گذشته منو تایید کنی؟آیدا خانوم آیدا خانوم...خوبه خدا خوب دروتخته رو جور کرده...هردوتاتونم عادتونه از آب گل آلود ماهی بگیرین...

شاهین:آخه اسمت که خارجکی نیس؟؟؟؟

ببین تو رو خدا یه ذره از گذشته منو فمیده پسرخاله شده.به خاطر همینه که میگم نباید به این پسرا رو داد.

تیلاو:مهم نیس.بهتره بریم کلاس.

پرهام:نه.راستش خانوم ادهمی برای منم سوال شد بدونم اسمتون چرا ایرانیه

انگار همین جمله ی پرهام کافی بود تا نیش آیدا باز بشه وهمه چیو بگه..انگار دارن ازش اعتراف میگیرن گفت:پارلا اسم واقعیش نیس که

نازی و شاهین هم صدا گفتن:پس چیه؟

یه نیشگون از بازوی آیدا گرفتم تا خودشو جمع کنه ولی لبخندهای مزخرف پرهام باعث شده بود اختیارشو از دس بده.

همونطور که نیشش باز بود و به پرهام نگاه میکرد گفت:اسم اصلیش اینه ژرویرا

شاهین:چی؟؟؟

نازی:یه بار دیگه هم بگو...

تیلاو پوزخندی زد و گفت:اسمشو نیگا...اوه اوه...واج آرایی داره.تازه به "ر"که رسیدی باید به وقف کوتاه هم بکنی

بچه ها همه خندیدن.

خدا رو شکرکه حالتم همچنان آروم باقی مونده بود.خواستم

1400/09/11 18:03

بگم شما یه اسم با کلاس نشنیدین واسه همینه الان گوشتان مثه گوش خردراز شده.ولی گفتم:خب....جنابان کنجکاو...عزیزان فضول..کلاس شروع شد.مهم اسم آدما نیس مهم رسم آدماس....

رفتم به سمت کلاس و بین چن تا از دخترا نشستم.حتی دوس نداشتم با آیدا هم چشم تو چشم بشم.حق نداشت چیزی رو که خودم تمایلی به گفتنش نداشتم و لازم نبود اونا بدوننو بگه...تازه یاد حرف تیلاو افتادم.دقیقا این جمله رو من به تیلاو گفته بودم"اسمشو نیگا"به خودم گفتم:پارلا ببین اون روز تا کجاهاش سوخته که انقد خوب یادش مونده.

نمی دونم چرا بین اون همه جمله ای که شنیده بودم جمله ی تیلاو بیشتر تو ذهنم مونده بود.وقتی کلاسا تموم شد برگشتم.آیدا تا دم در پشت سرم دوید ولی محلش نذاشتم.راز داری نکرده بود.

استاد شریفی بهم زنگ زد و تایم کلاس دوم رو بهم یادآوری کرد.آماده شدم ورفتم.آیدا چند بار زنگ زده بود ولی جوابشو نداده بودم.

وقتی رسیدم انگار همه منتظرم بودن.با بی اعتنایی رفتم سراغ استادوسلام دادم وخواستم برم سراغ کلاس که ایدا اومد:غلط کردم

-برو گم شو...نمیخوام ببینمت

-از دهنم پرید

-میخواستی جلوی اون دهن گشادتو میگرفتی

-بازم غلط کردم..پارلا ببخش.ما پشیمونیم

یعنی الان آبدا به نمایندگی از همشون اومده منت کشی؟؟؟؟یعنی تیلاو هم معذرت خواهی کرده؟؟؟تیلاو که عین خیالش هم نبود من با اینا قهر کردم ولی بقیه شون با نگاهشون التماسم میکردن.برنگشتم به سمت آیدا همونجا وایسادم وگفتم:شما یعنی کیا؟

-هممون دیگه

-دقیقا کیا؟؟؟

فقط میخواستم اسم تیلاو رو بشنوم.

-یعنی من و پرهامو شاهین و نازنین.

تیلاو چی؟؟؟یعنی اون چیزی نخواسته؟؟ای زبون دراز زبون نفهم....حالا که اینطوری شد باید بیادبه پام بیفته تا جواب سلامشو بدم...حالا میبنی جناب ملکی!

آیدا اومد دستمو گرفتو گفت:یعنی آشتی؟؟؟

درست نبود جلوی استاد بیشتر از این ناز کنم واسه همین با اخم گفتم:خب...بخشش که از بزرگان است..منم اینبارو به بزرگواری خودم بخشیدمتون...ولی اون گوزیلا رو عمرا ببخشم..اون باید خودش بیادشخصا طلب عفو کنه.

آیدا به بچه ها چشمکی زد وگفت:من که میدونم تو اون دل لطیفت طاقت نمیاره بی آیدا سر کنی...گودزیلا کیه؟

-من تو کل زندگیم چن تا گودزیلا میشناسم؟؟؟

-تیلاو؟؟؟

-پ ن پ...پرهامو میخواستم بگم ولی دلم نیومد دلتو بشکنم

چند ضربه ی محکم به کمرم زد وگفت:کاری نکن اینبار هم من قهر کنما!!!

-تازه یه شرط دیگه هم داره

-چی؟

-فرداشب منو میبری شام بیرون

-دیگه امری اوامری...گم شو اصلا حالا که بیشتر فک میکنم میفهمم همون بهتر که باهات قهر باشم.سودش بیشتره

-من رفتم کلاسم.زنگ میزنم جا وساعتشم

1400/09/11 18:03

میگم.اوکی؟؟؟؟

-رو نیس که....

+++

جلوی آینه برای بار چندم وایسادم وخودمو برانداز کردم.بارانی چرم قهموه ای با شلوار چسبون کرم و یه شال کرم..کیف دستی کرم هم تیپمو کامل کرده بود.آیدا گفت با پرهام و تیلاو میاد دنبالم.اولش خواستم نرم ولی بعد گفتم تیلاو که لولوخرخره نیست.نهایتش یکی من میگم یکی هم اون از پس هم برنیومدیم پامیشیم دعوا میکنیم و کار میکشه به گیس وگیس کشی.

سوارماشین شدم.باآیدا وپرهام سلام و احوال کردم ولی منتظر موندم تا تیلاو خودش سلام بده که این دفعه نمیدونم چی شد آقا غرورشو شکست وبدون اینکه سرشو برگردونه ازآینه نگاهم کرد وسلام داد.ناخواسته لبخندی روی لبام نشست و به آینه نگاه کردم تا چشماشو ببینم وآروم جواب سلامشو دادم.نمی دونم این لبخند لبخند پیروزی بود یا لبخنددیگه....آیدا یه مانتوی قرمز با یه شلوار مخمل سیاه پوشیده بود یه روسری ساتن براق قرمز وسیام هم سرش کرده وبود آرایشش هم تکمیل تکمیل بود.وخیلی خوشگل شده بود.من برخلاف اون یه آراش ملایم داشتم.ورنگ لباسم هم انقدر جیغ نبود.توی ماشین بیشتر از امتحنات و اینکه کدوم استاد نمره میده وکدوم یکی کفر آدمو درمیاره صحبت کردیم.تیلاو جلوی یک رستوران توقف کردو پیاده شدیم.چقدر شیک وباکلاس بود.

پرهام ایستاد یه بار دیگه خوب به رستوران نگاهی اندخات و گفت:تیلاو من گفتم برو یه جای خوب..ولی در نه این حد..الان پول این رستورانو من بیچاره باید پرداخت کنما..به فکر جیب منم بودی رفیق!!!!

آیدا کنار پرهام ایستاد دستاشو به هم مالید و گفت:به به..چه خوشی بگذره امشب...پرهام بیشتر به تو خوش میگذره

پرهام:آره...خدایا به دادم برس

آیداپشت چشمی نازک کرد و گفت:یادم میمونه که خسیسی...

پرهام دست آیدا رو گرفت یه کم خندید وگفت:نه عزیزم.یعنی گفتم تو امشب پیش منی خیلی خوش میگذره...

با هم دوتایی به راه افتادن.نگاه کردم به تیلاو که به ماشین تکیه داده بود به رفتن اونا نگاه میکرد.رو کرد به من گفت:ما هم بریم

کمی اومد سمتم ومن تازه فهمیدم چه تیپ خفنی زده.تو دانشگاهم همیشه یه سروگردن از بقیه بهتره ولی امشب یه چیز دیگه شده بود....شلوار بادمجونی تیره با یه پیراهن چهار خونه سفید وسیاه.چن تا دکمه اش باز بود و نشون میداد که هیکلش رو فرمه...آستیناشو یه کم تا کرده بود و اون ساعتش که مشخص بود مارک دار اصله...ته دلم با خودم کلنجار میرفتم:

-الهی بمیرم....تو چرا دانشگاه اینجوری نمیای؟؟؟

-اه خنگه..دانشگاه که اینجوری بیاد دختراهمینجوری درسته میخورنش...

-خدایا چی افریدی؟؟؟؟؟این پسره عایا؟؟؟یا فرشته؟؟؟

-درویش کن چشماتو دختره ی ندید بدید....

تازه به اینجا

1400/09/11 18:03

رسیده بودم که یه لحظه به خودم اومدم و گفتم:پارلا خوب فک کن ببین بلند بلند فک نکردی؟؟؟یه لحظه به خودم شک کردم..گهگاهی پیش میومد که بلند بلند فک کنم..

-خدایا به دادم برس...غلط کردم.

-پارلا همینجوری هم خودشو میگیره اینا رو هم بشنوه که فک میکنه خبریه.خاک تو سرت کنم..چشمات مشکل دارن...ناپاکن!!!

-چاه فاضلاب خونه منم زیاد میگیره...از خداشم باشه من با این چشمای آبی خوشگلم یه نظر مهمونش کنم واللا!!!

داخل رستوران هم مثله نمای بیرونش شیک بود.دو قسمت داشت که یکی از اونا سنتی چیده شده بود قسمت دیگه هم دکوراسیون مدرن داشت.آیدا وپرهام تو قسمت مدرنش پشت یه میز چهارنفره نشسته بودن.آیدا مقابل پرهام بود ومنم روبروی تیلاو بودم.تا نشستم آیدا گفت:داشتی گناه کیو می شستی؟؟؟بدجوری تو فکر بودی!

چشمامو بستمو از ته دل گفتم:آخیییییییییییییش و ته دلم گفتم:خوبه بلند بلند فکر نکردم.رو به آیدا گفتم:مگه من مثه توام؟؟؟

-از خداتم باشه مثه من باشی...مگه نه پرهام؟

پرهام منو رو از روی میز برداشت وگفت:آیدا جان منو وارد دعواهاتون نکنین لطفا

تیلاو هم منو رو برداشت وگفت:این عادت خانوماس که همیشه میخوان آقایون حمایتشون کنن حتی تو دعواهای زنونه!به نظر منم ما رو وارد دعواهاتون نکنین

گفتم:کسی نظر شما رو نخواست

آیدا منو رو از دست پرهام قاپید و به من نگاهی کرد وپامو لگد کرد و بعد رو به پرهام گفت:بعدا به حساب تو میرسم

پرهام خواست بحثو عوض کنه و گفت:خب..پارلا خانوم از دست ما که ناراحت نیستی؟

-نه..از دست شما وآیدا نه

دلم میخواست تیلاو منظورمو بفهمه.ولی خودشو زده بود به کوچه ی علی چپ.آیدا منو رو گذاشت روی میز و دستاشو به هم الید وگفت:اووووووووم...خب چی سفارش میدین؟

پرهام:خب..عزیزم هرچی تو سفارش بدی منم همونو سفارش میدم.

الان داره آیدا رو داغش میکنه فردا که رفتن زیر یه سقف جیزش میکنه!نگاه کردم به تیلاو.هنوزم نمی دونستم خواستگاریش به کجاها رسیده.لامصب بروز هم نمیداد.

-خب شاید دختره خواسته فک کنه..وقت گرفته شاید

-خنگ خدا تیلاو فک کردن میخواد؟

-هر کی باشه با کله میره تو خونه اش...

تیلاو منو رو داد به من.منو رو گرفتمو سطر به سطر خوندمش.ولی سنگینی نگاهشو حس میکردم.سرمو بلند کردم زل زده بود به من.منم زل زدم به اون.

-یعنی تا اخرش میخواد همینجوری زل بزنه به من؟؟؟اینجوری که من یه لقمه هم نمیتونم کوفت کنم آخه!

ولی ته دلم از این نگاهش ناراحت نبودم.هر *** دیگه ای به جای اون بود قطعا پارچ آبو سرش خالی میکردم ولی نمی دونم این دو تا چشم خاکستری چه رازی داشتن که منو لال کرده بودن.آیدا زد به پهلوم وآروم دم گوشم گفت:فک

1400/09/11 18:03

کنم شما دو تا سیر شدین

-اه..چرا؟هنوز که چیزی نخوردیم؟

-چرا باچشماتون همدگیرو خوردین عزیزم

-باز شروع کردیا..یه کاری نکن جلوی پرهام باهات برخورد فیزیکی کنمااااا

-مگه دروغ گفتم؟

صدامو بلند تر کردمو گفتم:خب بگو چی میخوای...آقا پرهام این از الان به فکر جیب شماس

تیلاو:خوش به حالت پرهام

آیدا:خب شما رو نمی دونم ولی من هوس کوبیده کردم

پرهام:آره عزیزم کوبیده عالیه

تیلاو شونه هاشو به نشونه ی بی تفاوتی تکون داد وگفت:خوبه.پس منم کوبیده میخورم

دوست داشتم جوجه کباب سفارش بدم ولی وقتی با یه جمعی میرفتم رستوران دوس داشتم تابع جمع باشم...مخصوصا که آیدا هم کنارم بود و عادتشو میدونستم.انقد به ذات ناخنک میزد که آخرش یه قاشق هم از غذای خودت نصیب خودت نمیشد.گفتم:منم همون کوبیده رو سفارش میدم.گارسون اومد سفارشو گرفت و رفت.تا غذا بیاد و برسه آیدا وپرهام کلی با هم شوخی کردنو قربون صدقه ی هم رفتن.ولی ما دو تا اصلا سکوت رو ترجیح می دادیم.شاید تیلاو هم مثله من داشت فک میکرد که چه جوری میتونه حالمو بگیره!بعد از اینکه گارسون غذا رو روی میز چید ورفت آیدا قاشق وچنگالشو برداشتو گفت:تا غذا از دهن نیفتاده..حمله!!!

آروم درگوشش گفتم:عزیزم چن ساله روزه گرفتی تا امشب اب شیکت بی حساب شی؟؟؟

همونطور با دهن پر گفت:یه شام مفتی افتادیم..تو رو خدا کوفتمون نکن

1400/09/11 18:03