611 عضو
#بورسیه_2
1400/09/16 11:46نگاهم به پرهام افتاد.اونم سریع غذاشو میخورد ولی کمی منظم تر بود...در کل دست کمی از آیدا نداشت و من هر لحظه که می گذشت بیشتر میفهمیدم اینا اِنننننننننند تفاهمن!زیر چشمی به تیلاو نگاه کردم.آروم وباکلاس غذاشو میخورد.انقد با کلاس غذا میخورد که فک میکردی لیسانسشو داره.منم که یه قاشق میخوردم باید 42دفعه می جویدم تا آروم بگیرم.هنوز نصف غذامو نخورده بودم که دیدم همه تموم کردنو منتظر منن.غذا خوردن جلوی سه جفت چشمی که زیر ذره بینشون باشی اصلا حس خوبی نداشت به همین دلیل بشقابو یه کم بردم عقب تر وگفتم:الهی تَنکس..سیر شدم.
منو آیدا اومدیم بیرون ولی اون دوتا رفتن که حساب کنن.کلی هم تعارف تیکه پاره میکردن.
-ای بمونه تو حلق دوس دخترش الهی
-با این اخلاق گندی که داره میمونه رو دست ننه اش
-توچیزی حالیت نیس...پسر هرچی اخلاقش چیزمرغی تر باشه تو دل برو تره
-آهان..پس چرا پرهام مثله گوساله سرشو میندازه پایین و فقط بله بله میکنه؟الان بیاد بهش یاد میدم چه جوری تو دل برو تر بشه..صب کن
-جرات داری نزدیک شوهر من شو...ببین چی کارت میکنم
-اوه..اوه..یواش تر..پارسال همکلاسی امسال شوهر؟؟؟نه عزیزم دو سه روز هم که بگذره این بیچاره میفهمه چه غلطی کرده دمشو میزاره رو کولشو میره
دستشو گذاشت روی شکمش و گفت:بس کن دیگه...فک کنم زیادی خوردم
-آره..آبرومو بردین جلوی این پسر باکلاسه...کل یوم خانوادگی
-بهتره بریم پیاده روی
پرهام و تیلاو رسیدن به ما وپرهام گفت:موافقم...بریم!
تیلاو نگاهی به ساعتش انداختو گفت:من حرفی ندارم
بعد رو کرد به من و گفت:شما اگه دوس داری برسونمت خونتون که نگرانت نشن
یهو حالم خراب شد.کسی نگران من نمیشه..کسی منتظرم نیس...خدایا من چقد تنهام...با این حرف تیلاو یه کم دلم گرفت.آیدا مثله همیشه حالمو از نگاهم خوند وگفت:نه هرجا بریم باید پارلا هم میاد.
رفتیم به یه پارک که زیادی شلوغ نبود.اواسط پاییز بود و هوا هم سرد.کمتر کسی حاضر میسه بیاد بیرون.پارک رو روی یه تپه درست کرده بودن و از زیش هم خیابون عبور میکرد.روی دو تا نیمکت نشستیم.من و آیدا با هم و تیلاو پرهام هم کنار هم بودن.بازم صحبت دانشگاهو درس بود.و من هنوز سکوت کرده بودم.اون جمله های تیلاو کاملا منو خنثی کرده بود.آیدا به من نگاهی انداخت وگفت:اَه ه ه ه ه....پرهام من اومدم قدم بزنم نه اینکه فک بزنم...پاشو بریم قدم بزنیم
پرهام بلند شد اومد سمت آیدا دستشو بلند کرد به طرفشو گفت:من که حرفی ندارم..بریم قدم بزنیم
آیدا همونطور که دستشو می گرفت گفت:پارلا میای؟
بازم نمیخواستم جمع دونفره اونا رو به هم بزنم.لبخند بی جونی زدمو
گفتم:نه..برین
آیدا چشمکی زد واشاره ای به تیلاو کرد ورفت.بازم سکوت بود.وهمراهش آرامش خاصی که منو آروم میکرد.من با تیلاو تو یه جای خلوت بودم و اصلا هراسی نداشتم.بلند شدم چند قدم رفتم جلوتر و به ماشینایی که عبور میکردن نگاه کردم.ته دلم بازم به خدا گله میکردم:آخه چرا من؟
نگاه مامانم و لبخند بابام توی ذهنم مرور میشد.تیلاو هم بلند شد چند قدم جلوتر اومد و رسید به من.کمی فاصله بود بینمون.
سکوتو شکست وگفت:از چی انقد ناراحت شدی؟
-ناراحت نیستم
-از وقتی سوار شدیم اخمات تو همه
یعنی تاحالا زیر ذره بینش بودم؟؟؟
-مهم نیس
-اون بورسو میخوای؟
-آره
-ولی دلتو خوش نکن..اون بورس مال منه...چمدونم هم بستم که برم
-به همین خیال باش
-چرا میخوای بری؟
-به تو ربطی نداره
-مطمئنم به خاطر درس و دانشگاهو این حرفا نیس..حدسم درسته؟
-لزومی نمی بینم دلیلشو بهت بگم...اگه دلیلشو فهمیدی میخوای چیکار کنی مثلا؟خودتو میکشی کنار؟
-شاید آره..شایدم نه.
-نه جناب...من اون بورسو بدس میارم واصلا نیازی به بذل و بخشش تو ندارم.
دوباره سکوت برقرار شد.سرمو خم کردم به سمتش ونگاهش کردم.دستاشو تو جیبش گذاشته بود و زل زده بود به آسمون.
-اون یکی اسمت چی بود؟
-ژرویرا
-پارلا بهتره..یه اسم ترکه.میدونستی؟
-آره
-معنیشو چی؟
-درست وحسابی نه
-یعنی شفاف و درخشان
خداوندا آیا این انقد بیکاره که رفته سراغ لغت نامه و دنبال معنی اسم من گشته؟؟؟عجیب شده بودااا..
-اسم تو هم عجیبه..یعنی چی؟
-اسم منم یه اسم ترکه
ناخواسته لبخندی نشست روی لبام و گفتم:چه جالب!
دلم میخواست درباره خواستگاریش بپرسم.دل دل کردم تااینکه بالاخره پرسیدم:اسم نامزدت چیه؟
انتظار هر عکس العملی رو ازش داشتم.مثلا بزنه تو گوشم بگه به روت خندیدم دختر خاله شدی!ولی برخلاف فکر من شروع کرد به قاه قاه خندیدن.یعنی من حرف خنده داری زده بودم؟ولی دوبار مثله همیشه اخماش رفت تو همو گفت:
-نامزدم؟
-مگه اون روز نرفتی خواستگاری؟
-رفتم با پا نه با دل..من تاحال کسی رو ندیدم که لیاقت منو داشته باشه
-عجب!!!
اوه مای گاد...کو غروریااا.ته دلم رگه هایی از شادی بوجود اومد.مگه من نمی خواستم تیلاو ازدواج کنه؟مگه نمیخواستم سرش گرم بشه وبی خیال بورسیه بشه؟پس این حس چی بود این وسط؟؟؟
بازم هردوتامون سکوت کرده بودیم.ولی دوس داشتم بیشتر حرف بزنه و بیشتر درموردش بدونم.مخصوصا که امروز فهمیدم صداش کپی پیست صدای پیمان طالبی گوینده ی رادیو جوانه ومن عاشق صدای این گوینده بودم.ولی اینبار صدای رعد وبرق بود که سکوت رو شکست...و بعد هم نوبت قطره های بارون بود که خودنمایی کنن...چه لحظه های خاصی
شده بود...من بودمو تیلاو و سکوتی که دوسش داشتم.دوباره به تیلاو نگاه کردم....اینبار نگاهش به خیابون بود ودوباره دستاش تو جیبش..و چه ژست فوق العاده ای!!!
دوباره چند قدم رفتم جلوتر تازه یه آهنگ بارونی داشت به ذهنم میرسید که دست راستمو بلند کردمو کفشو به سمت آسمون گرفتمو و فرود قطره های ریز بارونو حس کردم.چشمامو بستمو یاد حرف مامان بزرگم افتادم که میگفت:اگه زیر بارون دعا کنی..زودی مستجاب میشه
از ته دلم گفتم:خدایا یه کاری کن من اون بورسو ببرم....خواهش...خواهش..یه کاری کن پوزه ی این پسره ی قوزمیتو به خاک بمالم...آره همین پسری که کنارم وایساده
صدای تیلاو اوم...خیلی نزدیک بود...
-قوزمیت
چشمامو باز کردم..نزدیکتر از چیزی بود که تو ذهنم تخمین زده بودم.چشماش درست مقابل چشمام بود ونفسشو با خشم بیرون میداد...اینا یعنی..وای...نه!!!من این جمله ی آخر رو بلند گفتم؟؟؟؟
ته دلم گفتم:بکش کنار اون دماغتو
از فکر خودم داشت خنده ام میگرفت تیلاو هنوزم همون حالتو داشت...
بازم نباید کم می اوردم..سعی کردم اخمامو بیشتر کنم.نگاهمو از نگاهش نمی گرفتم.صدای جیغ جیغوی آیدا بود که باعث شد هردوتامون تسلیم بشیم.شرشر بارون تند ترشدو ایدا داشت به سمت در خروجی می دوید و می گفت:بدوین دیگه...الان سرما می خورینا
پرهام هم دنبالش می دوید.و می گفت:آیدا بابا یه کم آرومتر...الان پات سر میخوره میخوری زمینا..
تیلاو دستی به موهای پرپشتش کشید و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم.به ماشین رسیدیم وآیدا چشم غره ای به من رفت وگفت:میاین یا نه؟
تیلاو ماشینو روشن کرد وراه افتادیم.شده بود برج زهر مار.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتیم خونسردانه با هم حرف میزدیم.قبل از اونا منو رسوند خونه و بعد رفتن.
با صدای زنگ آیفون از جام پریدم وکتابی رو که دستم بود به سمت دیگه ی تخت پرت کردم و به سمت آیفون دویدم.امروز قرار بود آیدا بیاد و با هم درس بخونیم.در و باز گذاشتمو موهامو با کلیپس پشت سرم جمع کردمو رفتم آشپز خونه تا زیر کتری رو روشن کنم.آیدا در ور بست و اومد تو پذیرانی کوله اشو انداخت روی مبلو گفت:سلام عرض شد...
-سلام
-چه خبرا؟
-خبرا که پیش شماس
-نه بابا چه خبری..سرما نخوردی؟؟
-نه...ولی خوش گذشت..دست پرهام جونت درد نکنه
-دست پرهام نه..تیلاو، مهمون تیلاو بودیم
-اصلا آشتی کنون من و شما بود اون چیکارمیکرد اونجا؟؟؟
-نگفتم دیشب؟
-بااینکه دهن لق تشریف داری ولی نه چیزی نگفتی..
-رستورانه رو دیدی؟خوشجیل ...مامانی
-آره..جای خوبی بود
-حالا تصور کن صاحب این رستوران بابای یه پسمل خوشجیل مامانی باشه..
-نه؟؟؟دروغ؟؟؟
-ما اگه میخواستیم
بریم اونجا باید چن روز پیش میز رزرو میکردیم...پارتی داشتیم که راهمون دادن
سرمو از تعجب چند بار تکون دادمو گفتم:یعنی پارتیمون تیلاو بود؟
-زهرمار...دوساعته دارم قصه لیلی مجنونو برات تعریف میکنم آخرش میگی مجنون دختر بود با پسر؟؟؟آره...رستوران بابای تیلاو بود
-پش شغلشم که بابا پولداریه؟!
-بعله!!!ماشالا از هر نظر بیسته بیسته
خودمو بی تفاوت نشون دادمو گفتم:خب دیگه چه خبر؟
-درد و خبر...گفتم که هیچی
-دیشب که شما اونجوری رفتین من گفتم حتما با یه بچه برمیگردین
کولشو برداشت پرتاب کرد سمت من وگفت:گم شوووووو...منحرف عوضی
-حالا چی حرف زدین؟؟؟نه نه..چیکار کردین؟من گفتم یا خدا ایدا کار دست خودشو پرهام نده خوبه!
-زندگی خصوصی منو زیرو رو نکن....اصلا ببینم خودت با تیلاو چیکار میکردی هان؟
-یه کم دیگه دیر میرسیدین همدیگرو می کشتیم به جان تو...
-چی میگی
-داشتیم تو نگاه هم پودر میشدیم
-آره دیدم....من موندم این چه جوری طاقت میاره زل بزنه تو اون چشمات و عاشقت نشه....اون چشمای وحشی تو هر بشری رو رام میکنه
-تیلاو یه گونه کمیابه
بیار اون جزوه های لعنتیو ببینم چه خاکی باید تو سرمون کنیم؟
دو ساعتی میشد که داشتیم درس میخوندیم.آیدا جزو رو پرت کرد ی وشه ای بلند شد کش وقوسی به بدنش داد ورفت سراغ یخجال.
وایییییییییی....مغزم ترکید..به به انار هم خریدی؟خانوم تو یخجالش انار داره و صداشو درنمیاره..واقعا که!!
یه انار برداشت وگذاشت تو دیس و اومد دوباره نشست روی مبل.
-نمی خوای دست از سر اون جزوه ها بردای؟
سرمو بلند کردمو گفتم:خجالت نکشی یه وقت.سایر امکانات رفاهی هم خواستی بگو ها...
-نه گلم...من راحتم
تلوزیون رو روشن کرد ومشغول تماشای بازی والیبال شد...
-اه پارلا ببین این پسره چه قد دوس داشتنیه
بهش توجهی نکردمو مشغول خودن بقیه درسهام شدم.صدای تی وی خیلی بلند بود و با هیجان داشت بازی رو دنبال میکرد.که یهو یه لگد زد تو کمرم...برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.خودش از نگاهم همه حرفامو خوند و گفت:خواستم فک کنی تلویزیون سه بعدیه...
-بیخود کردی....اگه فیلم صحنه دار بود چیکار میکردی؟
-درد داشت..الهی بمیرم
به نوک خودکارم خیره شدمو گفتم:من یه راهی به ذهنم رسیده
-برای چی؟
-که اون بورسو تیلاو نبره
-آفرین...خب
-بببین باید یه کاری کنیم که یکی تیلاو رو عاشق خودش بکنه و این پسره قید بورسیو رو به کل بزنه...
-شوخی بی مزه ای بود...به جای اینکه فک کنی چیکار باید بکنی تا تیلاو بورسو نبره به این فک کن که خودت باید چیکار کنی که بورسو ببری
نگاهمو مظلوم کردم زل زدم تو چشماش و هیچی نگفتم....
-اونجوری نیگام نکن
-....
-ای درد...اون
نگاه تو همیشه اسلحه سردته کصافت....خب کیو در نظدر داری؟
نیشم باز شد و گفتم:یادمه همیشه دنبال یه فرصتی بودی که دل رفیقتو شاد کنی...الان وقتشه
چشماش از تعجب گرد شد وگفت:من؟؟؟؟عمرا.....مگه من مغز خر خوردم که نقد ول کنم بچسبم به نسیه؟
-چه اشکالی داره...هیچی که رسمی نشده بی تو و پرهام...در ضمن تیلاو خیلی خیلی بهتره
-من و پرهام میخوایم با هم ازدواج کنیم.تصمیمونو گرفتیم
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادمو مشغول خوندن بقیه جزوه هام شدم
امروز تیلاوسمینار داشت.کلی کتاب درباره موضوعش خونده بودم که انقد سوال بپرسم تا کم بیاره.ولی از هر دری پرسیدم جواب داد.از هر چی اشکال گرفتمو ومخالفت کردم یه دلیل ومدرک معتبر علمی می آوردو ومنو نشوند سر جام.همه ی بچه ها با حیرت نگاهم میکردن.خب کاملا طبیعی بود که تعجب کنن...منی که تا ترم قبل در حد پاس کردن واحدها به درسو دانشگاه اهمیت می دادم حالا میخواستم مچ درسخون ترین خرخون دانشگاه رو بگیرم...گهگاهی آیدا بازمو فشار میداد و می گفت:کوتاه بیا دیگه
ولی من خواسته ی خودمو دنبال میکردم.آخرین سوالی که پرسیدم کلی با هم بحث کردیم وتازه داشت اوضاع به نفع من پیش می رفت که استاد گفت:جنگ جهانی نیس که...بس کنین
وقتی کلاس تموم شد تیلاو اومد سمتم و پرسید:مطمئنم تو کل عمرت انقد کتاب یه جا نخونده بودی....
با پرروی زل زدم به چشماشو گفتم:میخوام یه جایی به بن بست بخوری....
-که نشد
-دیر یا زود داره سوخت وسوز نداره
زود از کلاس اومدم بیرون.می دونستم که اگه بیشتر ادامه بدم دوباره خودم کم میارم پس فرار رو بر قرار ترجیح دادمو اومدم بیرون.تیلاو از نظر علمی ضعفی نداشت.من هرچقدر هم که تلاش میکردم بهش نمی رسیدم.باید اعتراف کنم که اون یه نابغه بود و من درمقابل اون هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.یه ساعتی بیکار بودیم تا اینکه کلاس بعدی شروع شد.بازم ردیف اخر نشسته بودم و پشت صحنه ی تیلاو رو که تو ردیف دوم نشسته بود می دیدم.فکرم درگیر راه دومی بود که به ذهنم رسیده بود.باید یکی از دخترای دانشگاهو شیر میکردمو میفرستادم سراغش...وسط میدون مین!نمی دونم چرا ولی ته دلم روشن بود که این امید ناامید نمیشه
استاد توضیح میدادو من فک میکردم....داشتم یک یک دخترای خوشگل کلاس رو کنار تیلاو بررسی میکردم تا ببینم به هم یان یا نه...همه رو بررسی کردم جز سه نفر.آیدا که با این اوضاع و شرایط باید قاطی مرغا حسابش میکردم ونازنین که اصلا نمیتونستم تصورش هم بکنم که کنار تیلاو باشه...من رقیب تیلاو بودم دشمنش که نبودم.و خودم که قرار بود کاگردان این نمایش باشم....
دستمو گذاشته بودم زیر چونه امو زل زده
بودم به تیلاو و داشتم نقشه شوم خودمو بررسی میکردم که لرزش گوشیم رو حس کردم.آروم از تو جیبم بیرون آوردمش و نگاه کردم...جناب ملکی بود!!!اس ام اس داده بود:
-آهای دختر انقد تو کف من دوش نگیر
جلل الخالق!این پشت سرش هم چشم داره؟؟؟عجب موجودیه این بشر!!!!
وقتی کلاس تمو شد بی سر وصدا با آیدا برگشتیم.رسیدم خونه.دوباره خونه غوغا میکرد.انقدر شلوغ شهد بود که اگه یه آدم توش گم میشد نمی تونستی پیداش کنی...مشغول تمیز کردن خونه ام شدم.کم کم به امتحانا نزدیک میشدیم و من میخواستم از الان همه چیو برای یه رقابت نفس گیر آماده کنم.من حتما باید اول میشدم
تو فرجه ی امتحانات بودیم.برای من لحظه لحظه اش تعیین کننده و سرنوشت ساز بود و حتی حاضر نبودم یه لحظشو هم از دست بدم...بایدم اینطورمیشد...برای رفتن به پاریس و فهمیدن چیزایی که حقم بوده وازشون چیزی نمی دونستم برای رفتن سر قبر پدر و مادرم...که هیچ وقت ندیده بودمشون..باید از خودم کار میکشیدم...این آخرین فرصت من بود.برای آیدا و پرهام هم این فرجه ها حکم تعطیلات نوروزی رو داشت....آیدا هرروز زنگ میزد و از جاهیی که رفتن و یا قراره برن بهم گزارش میداد...برای آیدا خوشحال بودم.چون پرهام پسرساده وسر به زیری بود ولی دلم به حال پرهام میسوخت که باید تا آخرعمرش زن ذلیل باشه!
سه ماه پاییزی تموم شده بود و حالا رسیده بودیم به روزچله...شب یلدا.امشب طولانی ترین شب سال بود ومن منتظر سنت های دوس داشتنی این شب بودم.تصمیم گرفتم به خود م استراحت بدمو فقط 2 سه ساعت درس بخونم.این روزا ساعت خوابم هم کمتر از همیشه شده بود و4؛5ساعت میخوابیدم وفقط درس میخوندم.زمستون رسمی از فردا یکی دی شروع میشد ولی درواقع دو هفته ای بود که زمستون از راه رسیده بود و تمام کوچه ها وخیابون ها رو سفید پوش کرده بود...برای خودم یه فنجون قهوه ریختم و اومدم از پنجره به منظره ی سفید خیابون نگاه کردم.منتظر تلفن آیدا بودم...مطمئن بودم که امروز هم برامون برنامه ای چیده.وقتی صدای تلفن رو شنیدم با سرعت به سمتش رفتمو گوشی رو برداشتم و گفتم:الو...آیدا حلال زاده ای..همین الان داشتم به تو فک میکردم
-به منم فک میکنی؟به یاد منم هستی؟
-اِ...عمه جون شمایین؟؟؟ببخشین من فک کردم آیداس...سلام...خوبین؟
-سلام عزیز دلم.خوبم.
-عمه دلم براتون یه ذره شده
-اگه دلت تنگ شده بود می اومدی دیدنم...دیدنم نمیای حداقل بهم زنگ میزدی
-عمه جون به خدا سرم خیلی شلوغه...
-شما جوونا همیشه سرتون شلوغه
-عمه تو روخدا از دستم ناراحت نشو....تو که میدونی سلطان قلب منی...
-نه قربونت برم..آخه چرا باید نراحت بشم.نه ناراحت نیستم
-دیگه آخر ترمه و
امتحانا شروع شده
-تو و این دوقلو های منم که عادتونه جزوه ها رو روی هم تلمبار کنین..درک میکنم
دیگه عمه نمی دونست من روی هر خرخونی رو سفید کردمو و جزوه هامو چند دور خوندم.گفتم:بله..
-پارلا عمه امشب درسو ول میکنی میای خونه ما.
-چشم...شما دعوتمم نمی کردی من می اومد...من به این شیکمم قول دادم بیام اونجا..امشب اونجا پراز خوردنی های خوشمزه اس
-از دست تو...فقط به خاطر شیکمت؟
ای کارد بخوره تو شیکمت پارلا!آبروت رفت.
-نه بابا.این بهونه اس...مهم عمه جون خودمه.من مخلص شمام هستم..اوکی؟
-پس زود میای ها
-اطاعت قربان
گوشی رو گذاشتم سرجاش.خواستم برگردم به همون جلوی پنجره و تو دنیای سفید خودم غرق بشم که نرسیده بودم که بازم صدای تلفن بلند شد...اینبار دیگه آیدا بود
-الو.پارلا....پارلا...پارلا
-دردوپارلا...زده رو دکمه ی تکرار
-منو ببین میخواستم اینو خوشحال کنم
-اجازه صادرشد..بفرمایین منو خوشحال کنین
-نه دیگه نمیخوام..بای
-چی چیو بای...عزیز دل پرهام چیکارم داشتی؟
-امروز چی کاره ای؟
-نیستم...امشب میرم خونه عمه ام
-نگفتم امشب...گفتم امروز..صدبار گفتم به تک تک کلمه های جمله های من گوش کن بعد اظهار نظر کن
-خانوم فیلسوف برنامه ات چیه؟
-یه ساعت دیگه میام دنبالت میریم پیست
-دیره که
-نه بابا..ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه اس..بدو حاضر شو
یهو بدون اینکه فکری بکنم گفتم:تیلاو هم هست؟
-ای کلک...تیلاو رو میخوای چیکار؟
واقعا چرا این سوالو پرسیده بودم؟تو ذهنم مشغول یه جواب قانع کننده هم برای خودم بودم هم برای آیدا...
گفتم:شاید یکیو پیدا کردم قالبش کردم به تیلاو
-منم خر..اصلا نفهمیدم دلت برات تنگ شده
-دل من مگه بیکاره؟هان؟
-دل تو بیکاره...دل اون نازی هم شده پارکینگ طبقاتی
-الحق که نازی رکورد داره
-ببین چه خوبم بلده بحثو عوض کنه
خنده ام گرفت و گفتم:امری ندارین بانو؟من برم حاضر شم؟
-نه فقط یادت باشه تیپ طوسی بزنی...اون شالت بود که طوسی بود و من برات گرفته بودم...
-آها..گلی منگولی؟
-همونو سرت کن
-اوامر دیگه باشه
-همین...یادت نره ها....میخوام ست بشیم.گند نزنی به برنامه هام
-باشه بابا فهمیدم
-بای تا های
من که قرار بود امروز رو استراحت کنم..چه بهتر روزو با دوستام بودم شب هم با عمه اینا...آخرش هم آیدا نگفت تیلاو هم میاد یا نه.سراغ کمد لباسم رفتم .مثله همیشه مرتب ومنظم.اول خواستم یه رنگ دیگه رو انتخاب کنم ولی دلم نیومد آیدا رو ناراحت کنم .به خاطر ایدا یه پالتوی طوسی شیک که عمه ام از ترکیه برام آورده بود رو پوشیدم و همون شال زمستونی رو که آیدا برام خریده بود رو سرم کردمو یه شلوار چشبون سفید هم پوشیدم.یه
کولهی اسپورت کتون طوسی هم تازه خریده بودم که توش فال حافظمو گذاشتمو هندزفری گوشیمو چن تا خوراکیو دستکش هام.یه ساعتی منتظر بودم..با اینکه به خودم قول داده بودم امروز رو بی خیال درس بشم ولی طاقت نیاوردمو یکی از کتابا رو برداشتم وچند صفحه اشو مرور کردم.تا اینکه بالا خره رسیدن.بوتهای طوسیمو برداشتم که بپوشم ولی دیدم کف یکیش پاره شده.اگه اینو می پوشیدم قطعا وقتی بر میگشتم خونه احساس میکردم پایی برام نمونده وبی حس میشد.خواستم بوتهای سیاههموبپوشم ولی به رنگ لباسم نمی اومد.درکملا درماندگب مجبور شدم یه جفت کفش ال استار طوسی که به رنگ لباسام میخورد بپوشم.و آیدا تک انداختو از خونه اومدم بیرون.از پنجره ی راه پله به نگاه کردم تا ببینم بازم با تیلاو اومدن یا نه که دیدم حدسم درسته.وقتی به ماشین رسیدم تیلاو از ماشین پیاده شد و اومد سمتم.
-یعنی اومده درو برام بازکنه؟جنتلمن بازی دربیاره...
اومد سمتم خیلی خشک سلام داد.آیداو پرهام هم پیاده شدن.و من دیدم اونا جفتشون تیپ ساه وبنفش زدن..با هم ست کرده بودن...تازه متوجه رنگ لباسای تیلاو شدم.اونم مثله من طوسی پوشیده بود وچقدر هم بهش می اومد.آیدا اومد سمتم دستمو گرفت وگفت:
-سلامعلکم...بعد آروم درگوشم گفت:جذاب شدیاااا...
-من از تویکی بیشتر از پسرا میترسم...
-تو رو خدا به من میاد این کارا؟؟؟
-چرا نیاد؟چه ست شدین با هم؟
-آره..من وپرهام با هم تصمیم گرفتیم امروز کلا یه رنگ باشیم...
- دلاتونم که یه رنگ باشه الهی
-هست
پرهام اومد جلوتر و گفت:پارلاخانوم سلام..نیستینا.آدم دلتنگتون میشه
آیدا چشم غره ای بهش رفتو گفت:پرهامممممممم....لازم نکرده دلتنگ پارلا بشی...به اون دلت یاد آروی کن یه آیدایی هست که باید 24ساعت به اون فک کنه...
پرهام:آخه دل آدم فک میکنه؟
آیدا:اگه فک نکنه چشماشو از حلقومش میکشم بیرون
پرهام:آخه دل چشم داره؟
آیدا:اگه چشم نداشته باشه....
تیلاو حرفشو قطع کرد وگفت:خب خب....رفتیم پیست اونجا این بحثتونو ادامه بدین که ما هم یه کمی بخندیم
آیدا:ببین تو رو خدا چشم دیدن خوشبختی ما دو تارو نداره...دستت درد نکنه آقا تیلاو.
پرهام آیدا رو کشید سمت خودش یه دستشو دور کمرش حلقه کرد وگفت:آره...هووووی تیلاو خودت عاشق نیستی نمیتونی عشق مارو ببینی؟میخوای چشمتو باز کن یه دختر خوب پیدا کن...منو آیدا خیلی هم خوشبخیتم.
بعد یه لبخند پر از عشق تحویل آیدا دادو آیدا از خجالت سرشو انداخت پایین.از این کارشون خنده ام گرفت.داشتن کم کم دعوا میکردن که تیلاو به دادشون رسید.تیلاو به من نگاهی کردو گفت:کوله رو بزار تو ماشین بریم
باتعجب گفتم:کجا؟
رو کرد به آیدا
و پرهام و گفت:شما دوتا برین تو ماشین بشینین ما هم میریم یه کم تنقلات بخریم بیایم..من که نمی دونم *** مارکت اینجا کجاس
آیدا و پرهام رفتن توی ماشینو راه افتادیم.آروم قدم برمیداشتم چون می دونستم که اگه یه کم سهل انگاری کنم نقش بر زمین میشم و هیچ دختری دوس نداره جلوی یه پسر باکلاس بخوره زمین اونم با کله....اونننم از نوع تیلاوش!تیلاو هم از سرعت من کمی متعجب بود..به *** مارکت رسیدیم.تیلاو رو کرد به من وگفت:هرچی دوس داری بردار....
نگاه کردم به قفسه های پر از قاقالی لی های خوشمزه...ای جانم..یعنی هر کدومو بخوام میتونم بردارم....ولی یه لحظه به خودم توپیدم وگفتم:مرده شورتو ببرن پارلا....یه جوری از خود بی خود شدی که الان تو ذهنش کلی بهت میخنده ومیگه با یه دختر کودکستانی اومدم خرید....عاشق لواشک و ترشک و این چیزا بودم..دستمو بردم سمتش و چن تا برداشتم.تیلاو اومد گفت:همین!من گفتم تو وارد تری گفتم تو انتخاب کنی....بعد که لواشک هارو تو دستم دید چن تای دیگه هم خودش برداشتوانواع اقسام مدلشو وسایزش....منم هی دلمو صابون میزنم که کلک اینارو خودم میکنم.!خودش هم کلی شکلاتو و چیپسو پفک برداشتو بعد حساب کرد واومدیم بیرون. سه نایلون شده بود خریده مون.یکیشو من برداشتم....بازم آسته آسته قدم بمیداشتم که صحنه ی اکشن رخ نده.تیلاو اودم سمتم وگفت:اونم بده من...
-نه خودم برمیدارم.دست تو که پره
-نترس..هرچی اون توئه اخرش میدم به خودت...
دادمش دستش و گفت:خیلی کوته بینی..کوله من الان پرازایناس...
-بابا شوخی کردم...گفتم وقتی یه مرد اینجا هس چرا تو اینو حمل کنی
با یه حرکت از دستم گرفتو جلوتر رفت و من به جمله ی آخرش فک کردم...."وقتی یه مرد هست"واقعا چه خوبه که یه مرد باشه...
بازم رفتی تو فضا ها پارلا!
وقتی رسیدیم با دیدن بقیه بچه ها کلی ذوق زده شدم.نازنین و شاهین هم باهم ست کرده بودن.سبزوسیاه.
همه اینا نقشه ی این آیدا خانوم بوده ها...از ماشین پیاده شدم و با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم که یه صدا ازپشت سرم منو میخکوب کرد سر جام....صدای کیارش بود که کولمو برداشته بود و داشت می اومد سمتم و می گفت:الو..بابا به منم یه نگاهی بنداز...پارلا کولت یادت رفته..کجا میری وروجک؟
سرمو برگردوندم.پالتوی بلند مشکی پوشیده بود...شبیه عزرائیل شده بود.و خنده ای که توی صورتش بود حس خوبی رو به من نمی داد...حس میکردم که قراره اتفاقی بیفته.
نمی دونم چرا ولی اون شور وذوقی که تا الان داشتم با دیدن چشمای کیارش تبدیل به دلشوره شده بود..همونجا وایسادم وکیارش اومد سمتم.کوله رو گرفت سمتم وگفت:سلام خوبی عزیزم؟
کوله رو گرفتمو وجوابشو
دادم:سلام..درضمن من عزیزشما نیستم..عزیزت عمه اته
-ای بابا..بازم که ساز ناسازگاری میزنی
-من همینم که میبینی مشکلیه؟
یه لبخند نشست کنج لبش وگفت:نه...اگه تو مشکلی من حاضرم هرروز و هر لحظه از خدا مشکل بخوام
پوزخندی تحویلش دادمو راه افتادم.به آیدا رسیدم.که پرسید:چی میگفت این لنده هور؟
-زر زیادی میزنه...
-جواب ابلهان چی بود؟
-زبون درازی
-حالا که زبونت درازه جوابشم میدی
بعد رو کرد به سمت پرهام و پرسید:بریم اونور آدم برفی درست کنیم پرهام
دستشو گرفتمو گفتم:آیدا امروز رو باید بی خیال این رمانتیک بازیا بشی...
اخم کرد و نگام کرد وگفت:چرا؟
اشاره ای به کفشام کردمو گفتم:چون باید محکم دست شاهزاده خانومو بگیری که نخوره زمین...
-به من چه؟خودتو زدی به خریت...کدوم آدم عاقلی میاد پیستو این کفشارو میپوشه هان؟
-بوت های طوسیم پاره بودن
-باز به من چه؟
-اصلا برو...انگار آسمون دهن باز کرده پرهام افتاده زمین...تا یه پسر دیدی همه رفاقت چند سالمونو فراموش کردی..بی معرفت بیشعور!
نگاهمو مظلوم تر کردمو چندلحظه تو چشماش زل زدم تا اثر بکنه و بعد راه افتادمو گفتم:برو ...آی زمونه بببین آدما چقد بی معرفت شدن
اومد سمتمو دستمو گرفت و کشیده گفت: پارلا..صب کن یه دقیقه.خب یه بوت دیگه میپوشیدی؟
-مگه امر نکردی طوسی باشه؟اصلا وایسا ببینم این چه بازیه راه انداختی؟دوتا دوتا ست کردین؟
نیشش باز شد وگفت:تو هم با تیلاو ست شدیااااااااااااااا
چشمامو ریزکردمو گفتم:اگه من میدونستم....
-میدونم خیلی تشکر میکردی که بایه پسرتودل برو ست شدی...نیازی نیس
-گم شووووووووو
راه افتادیم به سمت بقیه بچه ها.دست آیدا رو محکم گرفته بودم.تا رسیدیم دیدم یه گلوله برف فرود اومد رو کمر...سریع برگشتم تا ببینم کی بوده که دیدم شاهینه....خم شدم باسرعت نور یه گلوله برف درست کردم و نشونه گرفتم...یک دو سه...اوللا نشست روی هدف!شاهین گفت:آخ چشمم!
ته دلم گفتم:خوب شد...یه کارمفید تا حالا انجام داده باشم همینه...دیگه حداقل امروز رو چشم چرونی تعطیل!
هنوز به فعل جمه ام نرسیده بودم که یه گلوله ی دیگه به سمتم پرتاب شد.اینبار نازی بود...این شروع یه برف بازی حسابی یه ساعته بود....انقدر با هم بازی کرده بودیم که دیگه رمقی نداشتم.وکلی خندیده بودیم.آیدا با صدای بلند همونطور که می خندید و اونم مثله من ازخنده اختیاری نداشت گفت:بچه ها بسه دیگه...بریم آدم برفی درست کنیم.همه با هر هر و کر کر گفتن:باشه بریم...از جام بلند شدم..بازم چسبیده بودم وبه آیدا.یه لحظه پرهام آیدا رو صدا کرد و آیدا رفت سراغش..پالتمو محکم تکون دادم تا برفایی رو روش ریخته بود بریزه که
یهو تیلاو رو روبروی خودم ولی کمی دور تر دیدم...یه گلوله که چه عرض کنم یه ابر گلوله گرفته بود دستش و منو نشونه گرفته بود....آیدا هم کنارم نبود حتما میخوردم زمین.ته دلم گفتم خدایا خودمو به تو سپردم...
ولی یه لحظه یادحرفای آیدا افتادم که همیشه میگفت:چشات سگ داره...
نگاهمو مظلوم کردم زل زدم به نگاهش...ارتباط نگاهیمون برای چن لحظه کوتاه قطع نشد....نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی گلوله ی برفو محکم کوبید به زمین...انگار منصرف شد.و راه افتاد سمت بقیه .من تازه داشتم تو عمق چشمای خاکستری خوشگلش غرق میشدم که همه چی تموم شد.به آیدا وپرهام رسیدم.می دونم که الان پرهام تو دلش هرچی فحش و حرف رکیک بلده بارم میکنه....و لعنت میفرسته و میگه که نزاشتم به زندگیشون برسن ولی منم چیکار کنم...حالا یه بار از این سوسول بازیا نکنن...واللا!آیدا دستمو گرفتو با هم رفتیم کنار بچه ها که شروع کرده بودن آدم برفی درست کنن.ما هم دس به کار شدیم...زیاد طول نکشید که آدم برفی تپل درست کردیم.همه چیش تکمیل بود جز اینکه دستکش نداشت....دستکشامو از دستم در آوردمو گرفتم سمت شاهین که دستش کنه.اونم این کارو کرد...کنار ادم برفی حلقه ی کوچیکی تشکیل دادیمو مشغول شوخی شدیم...فال حافظمو از کوله ام بیرون آوردمو گفتم:نوبتی هم باشه نوبت فال حافظه.کی میخواد فال بگیره؟
نازی:پارلا اونو که شب باید بگیریم...الان نه
شاهین:چرا اتفاقا نظر خوبیه..منم خوشم اومد
گفتم:ما ها که شب با هم نیستیم...سال بعدی هم که درکر نیست...حداقل بیاین فال بگیریم بدونیم قراره تو آینده چه اتفاقی بیفته؟موافقین؟هوم؟
اینبار همه اعلام رضایت کردن.دلم میخواست تیلاو برامون فال بگیره.چون صدای زیبایی داشت و مثله گوینده ها شعر رو با احساس میخوند.بلند شدم فالنامه رو گرفتم سمتش و گفتم:شما برامون فال بگیرین
بدون اینکه نگاهم کنه از دستم گرفت.رفتم سرجای قبلیم نشستم.کیارش گفت:خب همه با هم نیت میکنیم بعد هم تیلاو فال میگیره
چشمامو بستمو و نیت کردم.سپردم دست حافظ که خودش یه تصویری از آینده به من نشون بده.اولین آدمی که داوطلب شد تا فالش گرفته بشه پرهام بود.تیلاو آروم لای کتابو باز کرد و شورع کرد به خوندن شعر:
مژده ای دل که دگر باد صفا باز آمد هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
آیدا سریع پرید وسط شعرخوانی تیلاو و گفت:آقا تیلاو ما که از این شعرا سر درنمیاریم...تعبیرشو بخون.
بقیه بچه ها هم حرفشو تایید کردن.ولی من چیزی نگفتم.تیلاو با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختو گفت:تعبیرش اینه میگه که آقا پرهام شما شریکی انتخاب کرده اید که باعث پیشرفت شما میشودبه او کمک کنید تا موفق
شوید...
پرهام به آیدا نگاهی کرد و آیدا خندید وبا کلی عشوه گفت:بعله!!!حافظ جون دمت گرم...بببین پرهام حرف حاظو آویزه ی گوشت کن..آقا تیلاوحالا نوبت منه.تیلاو دوباره دوبار فال گرفت وابرویی بالا انداختو لبخندی کنج لبش نشست و گفت:بخونم؟
آیدا:آره بخونین دیگه
تیلاو:باشه.اینم فال شما..کسی در حق تو محبت میکند و ادعای دوستی باتورا می نماید..مراقب باش...چون دل او پر ازکینه است.
آیدا با دهن نیمه باز که حالت خشم داشت رو کرد به پرهام:تو از من کینه داری؟خیلی بدی..بعد به حالت قهر روشو از پرهام برگردوند.همه کلی خندیدیم.نازنین و کیارش گفتن که به فال حافظ اعتقادی ندارن و فال نگرفتن.شاهین هم فال گرفتو وفالش این بود:کسی برای رسیدن به عشق شما تلاش میکند ودر این راه از هیچ تلاشی دریغ نمیکند...شاهین کلی خودشو گرفتو مغرور شد.حالا نوبت من بود.تیلاو گفت:حالا نوبت شماس...آروم فالنامه رو باز کردو شروع کرد به خوندن تعبیرش...
-مسئولیت سنگینی بر عهده ی شما گذاشته شده که مشکلاتی را برای شما فراهم می آورد.میان شما و کسی اختلاف ایجاد میشود ولی به زودی بین شما صلح برقرار خواهدشد.
سرشو بلند کرد ونگاهم کرد.آیا اون شخص تیلاو بود؟میدونستم که همه الان درگیر این سوال من شدن.آیدا سقلمه ای زد وگفت:صلح یعنی چی؟یعنی بعله...بادا بادا مبارک بادا
-اصلا شاید اون آدم تو باشی..شاید اصلا مذکر نباشه!
-من عمرا باهات اختلاف داشته باشم...به این راحتیا از دست من خلاص نمیشی
همه بچه ها هورا کشیدنو گفتن:حالا نوبت تیلاوه...اینبار تیلاو بود که فالو آورد به سمت منو گفت براش فال بگیرم.از چیزی که دیدم خودم هم یکه خوردم...شروع کردم به خوندن:تو به زودی دچار التهابات عشق میشوی.حیران وسرگشته خواهی بود ولی طبق یقینی که داری عمل کن...
همه بچه ها گفتن:اَ........نه بابا!مبارک باشه پیش پیش
همه بچه ها به تیلاو گیر دادن که اگه کسیو زیرنظر داره بگه که اونم بیچاره مونده بود چی بگه.بالاخره برای رها شدن از مخمصه تیلاو بلند شد بره اون خوراکی هایی رو صب با هم خریده بودیم رو بیاره.شاهین رو کرد به کیارش و گفت:کیا ببین این آدم برفیه چقد شبیه زن تو شده؟؟؟
کیارش اخم کرد و گفت:شبیه زن خودته....اونی که قراره زن بشه یه دونه اس.
شاهین: حتما هم جهت نمونه اس
کیارش:اون که بعله!بعد نگاهشو به سمت من برگردوند وگفت:دختر خانومی که من عاشقشم تکه
شاهین:خدایا این شاهزاده رویایی کی میتونه باشه؟
کیارش مشتی نصیب بازوی شاهین کرد وگفت:دیگه پاتو از گلیمت دراز تر نکن شاهین
نازی هم وارد بحث شد وچشم غره ای به شاهین رفت و گفت:شاهین چشماتو باز کنی می فهمی منظور کیارش
کیه
شاهین یه کم خندید وگفت:چشممو که پارلا خانوم زد کور و بی سو کرد...
خندیدم وگفتم:حقت بود
کیارش بلند شد وگفت:راستش....راستش...حالا که همه اینجا جمعیم..میخوام یه چیزی بگم
ته دلم هری ریخت..چون رو کرده بود به سمت من وبا مِن مِن حرف میزد.یعنی چی میخواست بگه؟
پرهام:خب...کیا بگو دیگه
دست آیدا رو محکم تر فشار دادم.حالمو از نگاهم خوند وبا نگاهش بهم گفت که آروم تر باشم.نزدیک تر اومد و زل زد توی چشمام و گفت:میخواستم...میخواستم حالا که همه اینجا هستن بگم که ....که من میخوام از پارلا پیش همه ی شما خواستگاری کنم
به ایدا هم شوک وارد شده بود.چون دستمو ول کرد..مثله اینکه برق گرفتدش...سرمو انداختم پایین.کیارش که میدونست من نسبت بهش چه حسی دارم چرا میخواست منو مجبور بکنه؟تا به خودم بیام دیدم بغض های زیادی به گلوم حمله آوردن..همه دست زدن وشاهین هم هی پشت سر میگفت:بزن دس قشنگه رو به افتخار عروس وداماد..
دیگه طاقت موندن تو اون مکانو داشتم.بی هوا بلند شدم و خواستم برگردم.آیدا بلند شد و صدام کرد:کجا میری پارلا؟وایسا...وایسا منم بیام
ولی کر شده بودم.فقط دوس داشتم برم.از اینکه منو عروس کیارش قلمداد کنن حالم داشت به هم میخورد.قدم هامو سریع تر کردم صدای کیارش هم می اومد:پارلا...پارلا...عزیزم صبرکن...
لعنتی!داشت می اومد دنبالم.دیگه داشتم می دویدم که بهم نرسه...و کم کم گرمای اشکامو روی صورتم حس میکردم...تیلاو هم از سمت مقابل دیده میشد..ته دلم به 7نسل قبلش و بعدش لعنت میفرستادم که باعث شده بود آرامشی که تازه داشتم با فراموش کردن کیارش بدست می آوردمو رو خراب کرده بود...
-عوضی!هرچی آتیشه از گور تو بلندمیشه..ازت متنفرم!متنفر!
داشتم اشکامو از صورتم پاک میکردم که یهو پام سر خورد....وای!همینو کم داشتم.چشمامو بستم تا این صحنه ی اسف بارو نبینم.تازه داشتم به بعدش فک میکردم که بعد از اینکه بلند شدم چی کار کنم؟یاد کیارش که افتادم خواستم خودمو ول کنم تا طوری بخورم زمین که همه چی تموم بشه!داشتم آماده میشدم بخورم زمین که یهو بین زمین و آسمون معلق موندم...دستای گرمی دور کمرم حلقه شده بود..اونم مثله من دستشکش دستش نبود.آروم آروم چشماموباز کردم.اولین چیزی که دیدم چشمای تیلاو بود.نگاهش پر از نگرانی بود.انگار نمیخواستم از بغلش بیرون بیام.سرمو چرخوندم تا واکنش بقیه رو ببینم...آیدا و پرهام داشتن ازخنده روده بر میشدن.کیارش داشت می دوید سمت من و نازی و شاهین هم مات و مبهوت داشتن نگاه میکردن....دوباره به تیلاو نگاه کردم تمام بدنمو تو یه نگاه برانداز کرد وگفت:خوبی؟چیزیت که نشد؟ گرمای دستاش بیشتر میشد ومن با
تمام وجودم داشتم حسش میکردم....انگار لال شده بودم و نمی تونستم چیزی بگم.تیلاو یه باردیگه پرسید:میگم خوبی؟؟؟؟آروم گفتم:خوبم
کمکم کرد تا صاف وایسم.اشکامو سریع پاک کردم ولی فایده ای نداشت.اشکای منو دیده بود.هنوز دستم گرمی دستشو حس میکرد..تمام بدنم داشت گرم شده بود...این دستا انگار بخاری شده بودنو منو گرم میکردن.تیلاو بازم پرسید:مطمئنی خوبی؟
انگار تموم نفرت چند لحظه پیش رو فراموش کرده بودم گفتم:آره خوبم به خدا
کیارش به سرعت بهمون رسید.قبل از من نگاه سرزنش باری به تیلاو کرد و خواست دستمو بگیره که جیغ کشیدم:دس به من نمی زنی ها
سریع دستاشو کشید کنارو به نشونه ی تسلیم برد بالا وگفت:باشه..باشه...آروم باش.حالت خوبه؟
با خشم ونفرت نگاهش کردم.سریع بلند شدمو گفتم:من الان فقط میخوام برم
دوباره سریع به راه افتادم.ولی اینبار با احتیاط تر قدم برمیداشتم.میدونستم که برخوردی که با کیارش داشتم باعث میشد دیگه دنبالم نیاد.خیلی سریع یه تاکسی دربست گرفتمو بدون خداحافظی از کسی روانه خونه عمه شدم.گوشیمو خاموش کردم تا جواب کسی رو ندم.سرمو تکیه داده بودم به شیشه ی تاکسی و میخواستم به خواستگاری کیارش فک کنم ولی ذهنم بیشتر درگیر نگاه های متفاوت تیلاو بود...ذهنم درگیر حس خوشایندی بود که تو آغوشش داشتم و درگیر فال خودم و فال تیلاو....چقدر دوس داشتم کیارش نمی اومدو امروز تا شب با بچه ها بودیم...چقدر دوس داشتم خوشی بقیه رو خراب نکنم...من خوشی اونا رو هم خراب کرده بودم وعذاب وجدان آزارم میداد.بین احساس های متفاوتم غرق شده بودم که صدای راننده منو به خودم آورد:خانوم میگین کجا میخواین برین؟گفتین برو میگم الان من نیم ساعته منتظرم ولی هیچی نگفتین!همینجوری داریم چرخ میزنیم!
-ببخشین..بعد آدرس خونه عمه رو دادم.دوباره اتفاقات امروز رو ریز تر بررسی کردمو سعی کردم احساسم جای منطقمو نگیره...کرایه تاکسی رو حساب کردمو پیاده شدم.آروم به سمت دررفتم و آیفونو زدم.صدای پوریا بود:کیه؟
-منم پوریا
-شما؟
-حوصله شوخی ندارم..دروباز کن
در رو باز کرد و من وارد خونه بزرگ عمه شدم.حیاط بزرگش کاملا سفید پوش شده بود.استخر بزرگ داخل حیاط هم به جای آب پر برف بود.آینه کوچیکمو از داخل کوله ام بیرون آوردم تا نگاهی به خودم بندازم تا بفهمم بازم مشخصه که گریه کردم یا نه.عمه با یه نگاه به صورتم همیشه حالمو میفهمید.صدای پوریا با صدای قدم هاش به من نزدیک و نزدیک تر شد:پارلا تو همینجوری هم خوشگلی..لازم نیس صدبارآینه اینو تایید کنه.همینطوری هم تودل من جا داری
-پوریا من امروز حوصله ندارما.ببینم تو صدای منو نمیشناسی هی
میگی شما شما؟
-تا حالا دقت کردی وقتی تو آیفون میپرسی شما 99درصد مردم یا میگن منم یا میگن دروباز کن...
-خب؟عجب کشف بزرگی کردی پسرعمه..اسمت باید تو گینس ثبت بشه به جان تو
-منم تصمیم گرفتم از این به بعد اسم همه رو بپرسم بعد در رو باز کنم
-مگه ایست بازرسیه؟پوریا بریم خونه...من اعصاب مصاب ندارم یه چیزی میگماااا
-چرا عزیزم؟آبجی گلم چش شده؟ازصب حالت خوب بوده الان که به مارسیدی اعصابت خط خطی شد؟
به سمت در حرکت کردمو جوابشو ندادم.مثله همیشه عمه و پریا به استقبالم اومدن و شوهر عمه ام هم فعلن نیومده بود.پریا مثله همیشه منو چن تا ماچ آبدار کرد و گفت:پارلا بازم که دیر کردی؟
همونطور که صورتمو باپشت دستم پاک میکردم گفتم:کمبود آب نداری تو؟هر دفعه که من میام هی پشت سر هم اویزونم میشی و ماچ آبدارتحویلم میدی...خشکسالی نگیری یه وقت؟
-چیکار کنم دوست دارم خب.مامان ببین دستاش چه یخ زده؟
عمه سریع دستامو تو دستش گرفت و گفت:خدا مرگم بده.پارلا دستکش دستت نبود؟
یاد آدم برفی تپل دوس داشتنی که درست کرده بودیم افتادم.ولی تصویر اون آدم برفی تا اخر عمرم برای من همراه بود با یه خاطره بد.لبخندی زدم که از نگرانی بیرون بیاد وگفتم:نه.چیزی نشده که الان یه کم جلو شومینه بشینم همه چی اوکی میشه.
پوریا سریع یکی از مبلها یه نفره رو نزدیک شومینه برد و گفت:بیا بشین ببینم.باز برف دیده سربه هوا شده
بلند شدم رفتم روی مبل نشستم و گفتم:به تو ربطی داره؟
-نداره؟
-نووووچ
لحنشو جدی تر کردو با چن تا اخم ساختگی گفت:آیدا زنگ زده بود؟
-خب؟
-گفت با هم بودین
تازه داشتم منظورشو میفهمیدم.آیدا سیرتاپیاز قضیه رو به پوریا گفته بوده.گفتم:آره.بودیم خیلی هم خوش گذشت جاتون خالی
پریا اومد کنارم و گفت:مگه صددفعه نگفتم هرجا میرین منم با خودت ببر؟
لبخند ژکوندی تحویلش دادمو ترجیح دادم سکوت کنم.پریا بلند تر گفت:لبخند ژکوند تحویل من نده.گفتم یا نگفتم؟هان؟
-چرا گفتی...یادم رفت.
-حالا که اینطوری شد منم خبرخوشمو بهت نمیگم
-اییشششششش...اصن نگو...آخرش اون حرف انقد تو دلت میمونه بهت فشار میاره که خودت میای میگی غلط کردم و بعدش همه چیو میگی
پریا دختر لوسی بود .زود بهش بر میخورد.بلندشد و با سرعت رفت آشپزخونه.دستامو گرفتم به سمت شعله های آتیش شومینه و خواستم گرم تر بشن.پوریا به شومینه تکیه داد وآروم گفت:میدونی وقتی فیلم بازی میکنی که حالت خوبه چقد تابلو میشی؟
-حالم خوبه فقط یه کوچولو اعصاب ندارم
-پارلا به منم که نمیتونی دروغ بگی.کیارش اونجا بود آره؟
نگاهمو از آتیش گرفتمو بهش نگاه کردم.نمی دونم چرا ولی باز بغض شدیدی به گلوم
چنگ زد.خودمو کنترل کردمو گفتم:آره.به کسی گفتی؟
-نه
-چه عجب از اون مغز آکبندت خوب استفاده کردی؟
-ازت خواستگاری کرده درسته؟
-آره..ولی جوابم همونیه که قبلا بهش گفتم
-قبل از اینکه من به مامان بگم خودت فکراتو بکن و همه چیو تمومش کن.مامان بفهمه من میدونستم و چیزی بهش نگفتم میدونی که چی میشه؟
خندیدمو گفتم:آره میدونم...پیخخخخخ.دارم فک میکنم پوریا
داشتم به کیارش فک میکردم؟نه کاملا.و اینو خودم فقط خودم میدونستم و خدا.ذهن من بیشتر درگیر کسی بود که رقیبم بود.کسی بود که باید باهاش جنگ میکردم نه اینکه بهش محبت میکردم.بعد از اینکه دستام گرم تر شدن سراغ پریا رفتم.مشغول تزئین میوه ها بود.با دیدن من اخماشو بیشتر کرد و گفت:چرا اومدی؟اومدی منت کشی؟
-نه فقط اومدم اون خبر خوشو بشنوم و برم
-نمیگم
-نگو...به درک
یه سیب برداشتم و یه گاز بهش زدمو گفتم:میدونم قراره سامان اینا امشب بیان اینجا...
-خبرخوبم این نیس.
ته دلم گفتم:اه ه ه ه ه ه .......دختره ی مریخی حوصلمو سر بردی!دِ بگو دیگه!
فعلن نمی خواست چیزی بگه.گفتم:پریا من رفتم اتاقت لباسامو عوض کنم!
-برو
پالتومو در آوردمو یه بلوز بافتنی بلند بنفش پوشیدم .یه روسری ساتن کوتاه بنفش هم سرم کردم.و منتظر صدای آیفون موندم. حالا دیگه شوهر عمه ام هم رسیده بود
صدای آیفون که بلند شد پریا با استرس اومد پیشم و گفت:پارلا ببین عیبو ایرادی ندارم؟
لبخندی پر از محبت تحویلش دادمو گفتم:نه..عالی شدی
-راس میگی؟
-تو چرا همیشه استرس داری؟سامان و تو دیگه مال همین..
-سامان جرات نداره مال یکی دیگه بشه.
-خوش به حال سامان!
انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشت برام قیافه می گرفت.خانواده سامان یه خانواده نسبتا پرجمعیت بودن.یه خواهر کوچیکتر از خودش به نام آیسان داشت ویه برادر بزرگتر از خودش به نام ماهان.من آیسانو قبلا دید ه بودم ولی ماهان رو حتی تو روز خواستگاری هم ندیده بودم.پدر ومادر سامان قبل از همه وارد شدن.باهاشون سلام واحوالپرسی کردم و بعد سامان اومد تو.سامان یه سبد گل بزرگ خوشگلو داد دست آیدا و بعد اومد سمت منو سلام داد:سلام پارلا خانوم
-سلام آقای مهندس
-بازم که تنهایی؟
-من حاضر نیستم این تنهاییمو با بنی بشری شریک بشم...مخصوصا اگه اون بشرمذکر باشه
-جوجه رو آخر پاییز میشمارن
-پاییز تموم شد رفت..کجای کاری؟
سامان خندید و بعد سراغ بقیه رفت.بعد آیسان وارد شد.دخترمهربونی بود.موهاشو از دوطرف شالش ریخته بود بیرون و آرایش ملایمی داشت.یه پالتوی کوتاه آبی هم تنش کرده.یه هندونه ی کوچیک هم که به شکل گل تزئین شده بود دستش بود.بعد از اینکه با هم احوالپرسی
کردیم آیدا رفت تا سبد گلشو بزاره روی یکی از میزهای پذیرائی ومن میخواستم در رو ببندم که آیسان برگشت و گفت:پارلا جون داداش ماهانم پشت دره....وقتی برگشتم یه مرد جوون خوشتیپ حدودا سی ساله مقابل خودم دیدم که یه هندونه ی بزرگ دستش بود.از شدت سرما نوک دماغش قرمز شده بود.در رو باز کرد تا وارد بشه.هاج وواج منو نگاه میکرد منم به هندونه ی توی دستش زل زده بودم و دعا میکردم امشب گل این هندونه به من برسه.هندونه رو گرفت سمت من و گفت:بفرمایین آیدا خانوم..
جونم آیدا؟یعنی منو با آیدا اشتباهی گرفته؟گفتم:اولا که سلام...دوما شما میخواین هندونه به این بزرگی رو من ببرم؟
بعد با دستم مسیر آشپز خونه رو نشون دادمو گفتم:آشپزخونه از این طرفه.خودتون ببرین...
کمی با تعجب نگاهم کرد.انگار انتظار نداشت اینطوری جوابشو بدم.چند قدم جلوتر رفتو و گفتم:درضمن....
برگشت سمت من وگفتم:آقای ماهان خان من آیدا نیستم..پارلا هستم
لبخندی زد و پوریا به استقبالش اومد و بعد از سلام و احوالپرسی ماهان گفت:نمی خوای این هندونه رو از دست من بگیری یا خودم ببرم بزارم تو آشپزخونه؟
پوریا هندونه رو گرفت و برد.ناخود اگاه به یاد کار تیلاو افتادم؛تیلاو حاضر نشد من یه کیسه سبک رو حمل کنم.همه نشسته بودن.خانواده جالبی بودن و کلی با هم جور بودن.همه اش شوخی میکردنو میخندیدن.ولی من اصلا به حرفهاشون گوش نمی کردم.وقتی همه میخندیدن منم به تبعیت از اونا میخندیدم وقتی همه ساکت میشد منم سکوت میکردم.فکرم درگیر بود.کنار پوریا نشسته بودم وفقط اون بود که قسمتی از راز این روزم رو می دونست.بلند شدم رفتم طبقه دوم اتاق پریا وگوشیمو بیرون آوردم.روشنش کردمو.وقتی اومدم پایین همه دونفر دو نفر گرم صحبت بودن.پوریا هم با آیسان مشغول بود.روی مبل نشستم و نگاهم به ماهان افتاد که اونم مثل من ساکت وتنها یه گوشه ای نشسته بود.اومد سراغم و کنارم نشست.
-مزاحم که نیستم
-نه.خواهش میکنم
-شما هم مثه من تنهایین؟
-من تنهام ولی قاعدتا شما نباید تنها باشی...همسرتون کجان؟آها...حتما رفته خونه مادرش درسته؟
لبخندی زد و سرشو تکون داد وگفت:من ازدواج نکردم
کمی تعجب کردم.با تعجب دستمو بلند کردمو به سامان و پریا اشاره کردمو و قبل از اینکه من چیزی بگم ماهان گفت:حتما میخوای بپرسی چرا سامان قبل من دوماد شده؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادمو گفتم:دقیقا
-خب ماهان عاشق شده بود
-یعنی شماعاشق نشدین؟
-نمی دونم...
-اوا..یعنی چی؟از اون جوابا بوداااااا
یه کم خندید وگفت:تا امروز مطمئن بودم ولی....
-آها خودم تا تهشو خوندم.
میخواست جواب منو بده که گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم شماره ناشناس بود.رد تماس کردم.چندبار دیگه پشت سر هم زنگ زد.آخرش ماهان گفت:راحت باشین جواب بدین پارلا خانوم
چه زودم به خودش میگیره؟من به خاطر جواب نمی دم نه خاطر تو؟بلندشدم وگفتم:ببخشین..با اجازه و بعد هم کمی فاصله گرفتم و جواب دادم:الو
-الو پارلا منم تو رو خدا قطع نکن
صدای کیارش بود.کیارش که شماره ی منو نداشت.بعد از اون ماجرا من سیم کارتمو عوض کرده بودم.کی شماره منو بهش داده بود ؟حتما تیلاو بهش داده بود.دندونامو روی هم فشار دادمو گفتم:چرا ولم نمی کنی؟
-پارلا من...من دوست دارم عاشقتم
-به من چه؟
-میخوام تو هم عاشقم باشی
-غلطای زیادی...من عمرا عاشق تو بشم
-یه بار فقط یه بار به من فرصت بده همه چیو ثابت میکنم
-چیو میخوای ثابت کنی؟کیارش من و تو به درد هم نمیخوریم..بفهم اینو
-مامان دیگه برام مهم نیس..من بین تو ومامان تو رو انتخاب کردم
-تو بیخود کردی...اون مادرته..زحمتتو کشیده ..حقش نیست اینجوری اذیتش کنی.تو بی مادر سر نکردی ببینی چه قد سخته
-حق منم نیس بدون تو زندگی کنم
-تو درمورد من حقی نداری...اصلا می دونی چیه من خودم یکیو دوس دارم..اونم منو دوس داره
-پارلا به جون خودت که عزیزترین آدم تو زندگیمی ...
-مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
-هم تورو میکشم هم اونی که میخواد تو رو از من بگیره...
-هه هه...شوخی جالبی بود.برو مثه اینکه قرصاتو با آب گرم بالا انداختی قاطی کردی
-میبینی
یه لحظه ترس تمام وجودمو فراگرفت.من دختر ترسویی نبودم.چرا به یک باره انقد ترس به من هجوم آورده بود؟گوشیو قطع کردمو مات موندم سرجام.لحنش خیلی جدی بود.یعنی واقعا اگه من روزی بخوام عاشق کسی بشم چه اتفاقی میفته؟
ساعت یک شب بود و خانواده سامان در حال رفتن بودن.تا حیاط بدرقه شون کردیم.باهمه خداحافظی کردم.ماهان اومد سمتم وگفت:ازدیدن شما خوشحال شدم.
-منم!
خداحافظی کردن و رفتن.منم سریع رفتم اتاق پریا و پالتومو پوشیدم که برم.عمه اومد روی تخت نشست و گفت:پارلا نمی زارم که بری
-عمه جون از فردا باید باز بشینم درس بخونم...اجازه بده رفعه زحمت کنم
-نه..دیروقته
-خب با پوریا میرم..منو میرسونه برمیگرده خونه
-نه..
دیدم تاصب هم اصرار کنم عمه نه میاره پس بی خیال شدم و گفتم:باشه..میمونم.
-پارلا امروز حالت خوب نبود؟
-نه عمه جون خوبم.
-چرا وقتی اومدی من از چشمات خوندم که همون پارلانیستی...چیزی شده؟
-نه به خاطر امتحاناس.
-باشه..پس هروقت دلت خواست به من بگو
بلند شد
ورفت.
++++
پوریا منو رسوند خونه ام ورفت.دوباره مشغول خوندن جزوه ها شدم.تمومی واحد های این ترمو فول بودم به جز فیزیک فضا.مطمئن بودم تو همه درسا عالی میشم و میتونم نمره کاملو بگیرم ولی فیزیک فضایی رو مطمئن بودم که برای پاس کردن بخونم.باید یکی کمکم میکرد.بین دانشجوهایی که من میشناختم فقط تیلاو این درسو خوب بلد بود ومنم حاضر نبودم برای زیر بار منت تیلاو برم و حتما اونم کمکم نمیکرد چون احتمالشو میداد که من ازش جلو بزنم.ناهارمو همراه با صدای بلند موسیقی خوردمو و داشتم دوباره میرفتم سراغ درس وجزوه که صدای آیفون اومد.
-کیه؟
-بازکن دررو....
صدای نازنین بود.داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.بدو بدو چیزایی رو که تو پذیرائی روی مبل و زمین ریخته بومد جمع کردمو در عرض ایکی ثانیه پرتشون کردم تو اتاق.و بعد جلوی آینه به خودم نگاه کردم.موهامو با کلیپس پشت سرم جمع کردم تا مشخص نشه شونه شون نکردم.تا اینکه زنگ دربه صدا در اومد.آیدا هم کنارش بود.تا منو دید نیشش باز شد وگفت:سیلوم..مهمون نمی خوای؟
-اگه مثلا الان بگم نه برمی گردی میری؟
-نه
-پس چاره ای ندارم...بیاین تو
نازنین:سلام...خوبی پارلا؟
-تنکس
بعد همونطور که شالو کلاهشو در می آورد گفت:داشتی درس میخوندی؟
-نه داشتم هام هام میل میکردم که شما دوتا رسیدین
آیدا هم شال وکلاهشو پرت کرد روی مبل وگفت:آخ جووون...چی میخوردی؟حرف غذا که میشه من گشنم میشه..به منم بده!
-تموم شد
-یه ذره اش هم ؟
-نوووچ
-ته دیگش چی؟
-گفتم که نه
نازنین :داشتی آهنگ گوش میدادی آره؟
-بله
-صداشو شنیدم...آهنگ جدید کامران و هومن بود آره؟؟؟
انگار نکیر و منکر اومده بودن سراغم.یکی داشت از غذام سوال میکرد اون یکی از آهنگی که داشتم گوش میکردم...با بی تفاوتی گفتم:اوهوم
نازنین:بچه ها شما هومنو دوس دارین یا کامرانو؟
آیدا:هومن بهتره...
نازنین:اون مال منه..حرفشم نزن
-نخیرم...مال خودمه.من میمیرم برای تیپ هایی که میزنه
اون دوتا داشتن سر هومن دعوا میکردن منم رفتم چایی دم کردمو واومدم کنارشون نشستم.هنوز بحثشون ادامه داشت.گفتم:بس کنین...نه هومنو میدن به شما نه کامرانو..اونا الان اونجا هزارتا صاحب دارن....
نازنین پاشو گذاشت روی پای دیگه اش و گفت:تو دیروز چرا اونجوری کردی؟
گفتم:چیکار کردم مگه؟
آیدا زد به پشتم و گفت:هیچی...بیچاره تا دهن باز کرد مثه یه پلنگ وحشی...
-هووووی..حرف دهنتو بفهم
-باشه مثه یه پلنگ زخمی پاتو گذاشتی رو گازو رفتی
-چون قبلا هم جوابشو داده بودم
نازنین:کیارش پسرخوبیه.اتفاقا من ازش خیلی خوشم اومد
ته دلم گفتم:آخه دختره ی بوق تو؛تو خیابونم هر اورانگوتانی رو
ببینی میگی عاشقش شدم ازش خوشم اومده کیارش که جای خودشو داره...
آیدا خودشو جدی تر نشون داد وگفت:ببین پارلا به نظر منم باید فک کنی..هرچند ازشش خوشت نمیاد.
-تو رو خدا اونجوری برا من فیگور نگیر که اصلا بهت نمیاد اینجوری حرف بزنی...بعدشم کیارش الان به خاطر اینکه عاشقم باشه منو نمی خواد منو میخواد چون با مادرش لج کرده
آیدا:اینم حرفیه
نازنین:من جای تو بودم ...
حرفشو قطع کردمو گفتم:هرکسی نمیتونه جای من باشه.
خودش منظورمو فهمید.انگار بادشو خالی کرده باشی کز کرد ودیگه چیزی نگفت.رفتم تو آشپزخونه تا چایی بریزم بیارم.آیدا هم دنبالم اومد.
-پارلا با این بدبخت چیکار داری؟
-عوضش دیگه فضولی نمیکنه
-راستی من یکی رو پیدا کردم که اون فکرتو میتونه عملی کنه
سینی رو گذاشتم روی میز غذا خوری دستامو باشوق به هم زدمو گفتم:کی؟
-خرج داره
-حالا بگو
-نه اول تو بگو
-اه خیلی پولکی هستیااااا.هرچی بخوای
چشماش برقی زدنو گفت:اون کیفه چرمه بود چرمش هم اصل اصل بود 400 تومن اونو میخوام
-دردبگیری..باشه کی؟
-فرشته
تو ذهنم شروع کردم به سرچ کردن.همه فرشته هایی که میشناختم جلو چشمم صف بستن.اونواع واقسام فرشته پیر جون خوشگل کوچیک بزرگ میشناختم.گفتم:کدوم فرشته؟
-فرشته جهانی دیگه...همون دختر خوشگله..رشته اش مهندسی کشاورزیه
-اه....کصافت چرا به ذهن خودم نرسید.لامصب بد کیسیه!
-این به ذهن هر کسی نمیرسه...
خواستم دنبالش کنم ولی دوید ورفت کنار نازنین.سینی چایی رو برداشتمو به نقشه ام بیشتر فک کردم.فرشته دختر خوشگل و جذابی بود تنها ایرادش دماغش بود که اونم پارسال عمل کرده بود و زیباییش دو چندان شده بود.نشستم روی مبل.نازنین با ناراحتی پرسید:حالا حالت خوبه؟
آیدا:دستت درد نکنه پارلا.دیروز کلی خندیدم.اه ه ه ...خداییش صحنه رمانتیکی بود
-مرضضض.زمین خوردن من خندیدن داشت؟
-زمین نخوردی که ..شاهزاده سواربراسب سفید نجاتت داد..خوشم میاد کلا استعدادزمین خوردن رو برفو داری
نازنین:مگه قبلا هم همچین اتفاقی افتاده؟
آیدا:آره .همین پاسال رفتیم تو حیاط عمه اشون..همچین با کله خورد زمین جات خالی نازی کلی خندیدم
نازی:چیزیت که نشد؟
من فعلن داشتم به فرشته فک میکردم.به جای من آیدا جواب داد:نه بابا..تازه برای اینکه کم نیاره بعد اینکه بلند شد رو کرد به پوریا پسر عمه اش وگفت دیدی حرکتو؟
نارنین داشت میخندید ومن بیشتر وبیشتر داشتم به نتیجه میرسیدم.گفتم:اصلا پاشین برین ببینم من درس دارم
آیدا:خوبی هم بهت نیومده..اومدیم ببینیم حالت خوبه؟البته حالت باید بهترم شده باشه..وای وای وای..تیلاو رو بگو..بیچاره بعد رفتن تو فقط تو فکر
بود
-جدا؟
-آره..کیارش هم از اون بدتر
-تیلاو فهمید خواستگاری کیارشو؟
نازنین:من بهش گفتم.آیدا راس میگه تو فکربودعمیق عمیق تا عمق6متر!
-پس خطر غرق شدن نداشته...
چاییمو سر کشیدمو ته مونده اشو روآیدا پرت کردمو گفتم:میشینین درس میخونین...دیگه هم حرفی از هیچ پسری زده نمیشه..اوکی؟
فردا باید اولین امتحانو می دادیم.عصر بود تصمیم گرفتم یه کم به مغزم استراحت بدم و برم خرید.ماشینمو از پارکینگ بیرون آوردموو خواستم برم یه کم مواد غذایی بخرم.توی آینه که نگاه میکردم همش فک میکرم یه ماشینی داره تعقیبم میکنه. به خودم میگفتم :مردم مگه بیکارن بیفتن دنبال تو..پارلا بدبین نباش
پیاده شدمو و نگاه کردم تا ببینم کسی که فک میکردم تعقیبم میکنه هست یا رفته.نبود.به خودم گفتم:دیدی زده بود به سرت...تو مغزت عادت نداره انقد درس بخونی الان ازش کار کشیدی رفته رو ابرا..توهم زده
یه ساعتی خرید کردمو مونده بودم چه جوری اینارو باید تا ماشینم ببرم.چون هم سنگین بودن هم خیلی زیاد.داشتم به همین فک میکردم که صدای کیارش باز من وسرجام میخکوب کرد.
-عزیزم میخوای کمکت کنم؟
با خشم بهش خیره شدمو گفتم:نه
-ولی من میخوام کمکت کنم
-تو اگه میخوای به من کمک کنی فقط گم شو برو..
-بابا یه کم لطیف تر!چرا وقتی با من حرف مینزی انقد خشونت به خرج میدی؟
-لطافت به تو نیومده..
-خشن باشی من خشن ترما...
-دارم میبینم.
-نه تو اون روی منو ندیدی.
-اون روت و این روت زیاد فرقی ندارن..هردوشون سگی ان
-پارلا با من راه بیا
-کیارش خواهش میکنم برو
دستاشو مشت کرد و محکم فشارشون داد ورفت سوار ماشینش شد.تازه متوجه شدم که ماشینی که از صب منوتعقیب میکرده کیارش بوده.ماشینشو عوض کرده بود.اون روزا یه پرشیای نوک مدادی داشت اما الان یه آزرای خوشگل زیرپاش بود.با هزار بدبختی و مصیبت خرید هامو به ماشین رسوندم.منتظر موندم تا کیارش بره و من بعد راه بیفتم ولی خیال رفتن نداشت.ماشینو روشن کردمو راه افتادم.کمی که جلوتر رفتم فهمیدم بازم دنبالمه.این چه سیریشی بود..دست بردار نبود.بالاخره به خونه رسیدم.از ترس اینکه بلاییی به سرم بیاره زود ماشینو تو پارکینگ پارک کردمو رفتم خونه.در رو چند دور قفل کردم تا مطمئن باشم.از کنار پرده نگاه کردم تا ببینم میره یا نه که نیم ساعت بعد رفت.سابقه نداشت که بزارم صدای آلارم گوشیم انقد ادامه پیدا کنه.اگه 5دقیقه بیشتر هم میخوند قطعا پیت بل صداش میگرفت وبه آب داغی چیزی نیاز پیدا میکرد.بلند شدمو به ساعت نگاه کردم.سر و صورتمو شستمو تو آینه به چشمای خودم زل زدم...
-پارلا امروز استارت امتحانا زده میشه..تو آماده ای..تو
بهترینی
-آره...من میتونم
-شک نکن اون بورس مال توئه...به تیلاو فک نکن..فرشته همه کارا رو میکنه.
-آره..اون استرسی که الان تو دلمه رو همین جا چالش میکنم..من باید اون بورسو ببرم
امتحان ساعت یازده بود.آیدا قرار بود بیاد خونه منو بعد باهم بریم.الان دو هفته ای بود که تیلاو رو ندیده بودم.
لباسامو پوشیدم آماده داشتم از این سمت پذیرائی تا اون سمتش قدم رو می رفتم.آیدا آیفونو زد و اومد بالا.تا منو دید گفت:اه..یه کم به خودت می رسیدی خب...حالم به هم خورد...اون ابروهات شبیه زمین فوتبال شده
-وقت نداشتم
-بیا دراز بکش رو تختت یه دستی توش ببرم
-الانم وقت ندارم
-ایششش...یالا دراز بکش ببینم
-نه تورو خدا..میخوای ابرو رو درست کنی چشمم کور میکنی نمی تونم امتحان بدم.یا هم ابرو رو با پوسم یه جا با هم برمیداری..از خیرش بگذر
-باشه.عکس العملا دیدینه امروز
-آیدا انگار دارن تودلم رخت میشورن...دلم شور میزنه
-رخت چرکای ننه منم دارن اون تو میشورن یا نه؟
-گم شوووو بابا
-من برم دسشویی بعد بریم
وقتی رسیدیم جلوی دانشگاه ماشینو پارک کردم.به آیدا گفتم:تو برو من یه کم استرس دارم ده دقیقه بعد میام
-عجیب رفتی تو حس فیلم ها...انگار باورت شده راس راسکی قراره بورسو ببری
-عوض امید دادنته؟
-منو چه به این حرفا.من رفتم
آیدا پیاده شد ومن چن تا نفس عمیق کشیدم.جلوی ماشین من خالی بود.تیلاو اومد درست جلوی ماشین من پارک کرد.نمی خواستم باهاش روبرو بشم.کیفمو برداشتمو پیاده شدم.همین که سوئیچو در آوردم دیدم تیلاو هم پیاده شد.نگاهش کردم.اونم مثله من این مدت به خودش نرسیده بود.سابقه نداشت تیلاو صورتشو سه تیغ نکنه بیاد دانشگاه.این نشون میداد اونم مثله من از یه دقیقه اش هم نگذشته.
ته دلم گفتم:اه اه...چندش!ببین جنگل آمازونی راه انداخته واسه خودش!
از همونجا سلام داد و منم آروم جواب سلامشو دادم.خواستم برم که گفت:آماده ای؟
-خیلی
-منم آماده ام
راه افتادم سمت دانشگاه.ورقه ی امتحانی رو که گرفتم دستم بسم الله گفتم وشروع کردم.از خودم تعجب میکردم.من همیشه چن تا سوال رو بلد بودم بقیه شو با تقلب و هزارتا مصیبت جواب میدادم.ولی امروز داشتم به همه ی سوالا جواب میدادم.حتی زیاد فکرم نمیکردم.به خودم میگفتم:اوللا!یعنی این خودتی پارلا؟؟؟؟نگاهم به تیلاو افتاد.با آراش خاصی به سوالا جواب میداد.برخلاف من که تو استرس دست و پا میزدم.اون عین خیالش هم نبود.شاید هم به خودش مطمئن بود.همین که تموم سوالا رو جواب دادم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خداجون میسی!!!دیدم تیلاو بلند شد در کمال خونسردی ورقه اشو به مراقب تحویل داد ورفت.ولی من میخواستم چند
دور هم مرور کنم که مطمئن از جلسه برم بیرن.برای بار دوم داشتم مرور میکردم که نوک خودکار آیدا تو کمرم فرو رفت...
-سوال 4 چی میشه؟
-چمدونم
-بزار الان بریم بیرون من اگه به حسابت نرسم....
ورقمو کج کردمو گفتم:بنویس...حرومت بشه!
وقتی از جلسه اومدم بیرون دلم میخواست تیلاو رو ببینم و عکس العملشو ببینم تا بفهمم از امتحان راضی بوده یا نه.آیدا داشت لعن ونفرینم میکردم که چرا همه سوالا رو نشونش ندادم که پرهام وتیلاو با هم به سمت ما اومدن.دستامو از تو جیبم بیرون آوردمو به هم مالیدم تا گرم تر بشن و از یک شروع کردم به شمردن تا برسن.15نشده رسیدن به ما.پرهام رو کرد به آیدا وگفت:آیدا من خراب کردم..تو چندچندی؟
آیدا:منم مثه تو پرهام.این پارلای لامروتم هم نشون نداد ورقشو
پوزخند تلخی روی لب تیلاو نشست.رو کرد به من وگفت:مثله آب خوردن آسون بود
یعنی میخواست کری بخونه؟گفتم:هه هه برای منم خیلی آسون بود...
آیدا:مثلاا که چی هان؟هان؟مثلا سر ترین؟ما دوتا جرقه شما دوتا بیگ بنگ..خوبه؟
دلخور به نظر می رسید به خاطر همین نخواستم زیاد سربه سرش بزارم.نازنین و شاهینم با هم رفته بودن وندیدمشون.آیدا هم میخواست با پرهام بره.وقتی اومدم بیرون اون طرف خیابون آزرای کیارشو دیدم.یعنی اومده بود که بازم بیفته دنبالم؟چرا ول کن نبود؟سریع سوار ماشین شدمو راه افتادم.کمی که جلوتر رفتم فرشته رو دیدم که ایستاده تا تاکسی بگیره.توقف کردمو شیشه ی پنجره رو کشیدم پایین وگفتم:خانوم خوشگله بپر بالا
فرشته:پارلا تویی؟
سرمو تکون دادمو گفتم:نه پس عمته!!!فرشته بیا بریم دیگه
فرشته دختر پایه ی باحالی بود.انصافا خیلی خوش قیافه وخیلی خوش هیکل بود.چشم وابروی مشکی با لبای خوش فرم و وبینی عملی سربالا ی کوچیک.البته تو نگاه اول میتونستی تشخیص بدی که دماغش عملیه.گفتم:خب چه خبر؟
-سلامتی...بی معرفت شدیا
-سرم شلوغه به جان تو..
-منم سرم شلوغه
ته دلم گفتم نکنه فرشته هم مثله آیدا پر!!!نکنه اونم قاطی مرغا شده باشه؟؟؟!پرسیدم:خبریه؟
-نه بابا
-جون پارلا راستشو بگوو...من طاقت شنیدن هر چیو دارم
یه کم خندید وگفت:فعلن که آس و پاسم
-پس یعنی بی اف نداری؟
-نه..الان وقت امتحاناس بی خیالشون شدم...ماه بعد سرم شلوغ میشه
-چرا؟
-بابا ولنتاینه دیگه
-پایه ای یه بچه پولدار خوشتیپ بهت معرفی کنم..خوب خرجت میکنه ها
-کی هست؟
-تیلاو ملکی
-اون که عشقمه...ولی نمیشه
-میدونم اخماش تو همه ولی تو یه قدم برو سراغش اون دو قدم میاد طرفت
-بچه ها خواستن تورش کنن ولی نشده
راس می گفت.توی این چند سالی که با هم بودیم خیلی ها خواسته بودن باهاش صمیمی بشن ولی تیلاو سخت
گیر تر از این حرفا بودگفتم:اونا این کاره نبودن..تو یه کم برو جلو نه نمیشنوی
-حالا چی به تو میرسه؟
-به من؟هیچی
-نه یه چی هس که نمیگی
باید بهش میگفتم؟شاید قبول نمی کرد ولی بهتر از دورغ گفتن بود.گفتم:هرطور شده باید رامش کنی..منو اون داریم سربورسیه دانشگاه با هم میجنگیم
با تعحب گفت:تو!!!
-آره.مگه من چمه؟
یه کم خندید وگفت:تو همون پارلایی هستی که میخواست واحد هارو پاس کنه.کس دیگه ای هم هست؟
-نه..جز من وتیلاو کسی تو این بازی نیس...
-ای بابا دخترونه پسرونه شد که.
-هستی یا نه؟
-گفتی کیا تو بازی هستن؟
-فقط منو تیلاو
-دِ نشد دیگه!منم از این به بعد تو بازیم
دستمو از شادی چن بار وری فرمو زدمو گفتم:جان من؟ایول...دمت داغ
-فقط به خاطر تو نیس.میخوام یه دختر این بورسو ببره
-عاشقتم.....
-دارم براش
حواسم بود که کیارش هنوز دنبالمه.فرشته رو یه جایی نزدیک خونشون پیاده کردمو مسیر خونه ی خودمو در پیش گرفتم.وقتی ماشینو پارک کردم کیارش زنگ زد.چند بار جواب ندادم ولی آخرش بابی میلی گفتم:الو..چی کارداری؟
-سلام عزیزم
-سلام..کاری داری؟
-نه کاری ندارم
-من به بیکار جماعت جواب نمیدم.شرمنده
گوشیو قطع کردمو رفتم بالا.همین که رسیدم خونه زنگ زدم به آیدا وهمه چیز رو براش تعریف کردم.اینکه فرشته پیشنهادمو قبول کرده واینکه کیارش یه ثانیه هم ول کنم نبوده...حالا دیگه امتحانا افتاده بود رو دور تند و پشت سر هم امتحان می دادیم.من می دونستم همه امتحانا رو دارم به بهترین شکل ممکن پاس میکنمو هیچ نگرانی نداشتم.ری اکشن های تیلاو هم نشون دهنده ی این بود که از همه چیز راضیه.تنها چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود کیارش بود و امتحان فیزیک فضا....که هر چقدر میخوندم نتیجه نمی دادو ازش سر در نمی آوردم.از فرشته هم خبری نشده بود و من منتظر بودم تا اتفاقی بیفته ولی فعلن اوضاع اون جوری که من میخواستم نبود.چند روزی بود به خاطر ترسم از کیارش همراه آیدا میرفتم کتابخونه و تا دیر وقت اونجا میموندم.ساعت 5بعد از ظهر بود.آیدا چن بار ته خودکارشو روی میز زد وآروم گفت:بریم بیرون...دیگه حالم داره از هرچی کتابه به هم میخوره
-هیسسسسس!باشه.
دستامو گذاشته بودم تو جیبم و آیدا حرف میزد:پارلا خیلی به این کیارشه رو دادی
-باید چیکار میکردم که نکردم؟من تا حالا صدبار بهش گفتم آقا شما به درد من نمیخوری
-باید تا حالا نفله اش میکردی...
-نه بابا
-آره..میبردیش یه جایی بیرون از شهر میزدی میکشتیش
سرمو تکون دادمو گفتم:من واقعا یه وقتایی ازت ناامید میشم آیدا.....من موندم تو چطور دانشگاه قبول شدی!ای خدا ببین منو داری با کیا امتحان میکنی!!!
-فرشته چی
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد