611 عضو
شد؟
-خبری نیس
-بره گم شه..بهش بگو تا تو دس بجنبونی تیلاو تخصصشو گرفته برگشته
-ای بابا...میشه یه کم دهنتو ببندی من فک کنم ببینم باید چی کار کنم؟
از پله ها داشتیم می اومدیم پایین که صدای پرهامو از پشت سر شنیدم:سلام خانوما
آیدا با ذوق برگشت جوابشو داد:سلام آقا.
منم با بی تفاوتی جوابشو دادم:سلام
پرهام:پارلا خانوم میشه من چند دقیقه با آیدا خصوی صحبت کنم؟
خصوصی؟بیچاره الان هرچی تو بگی آیدا از ب بسم الله اشو میاد به من یگه تا اون تهش!کجای کاری برادر!!!لبخندی زدمو گفتم:اوه بله..خواهش میکنم بفرمایین
بعد روکردم به آیدا وگفتم:من رفتم بوفه یه چایی بگیرم بخورم اونجا منتظرتم
بعد از جداشدن از اونا چن تا سوال به ذهنم هجوم آوردن.یعنی تیلاو هم الان اینجا بود؟خدا رو شکر که از صب اینو نمی دونستم وگرنه تا حالا هیچی نخونده بودم.چاییمو سر کشیدمو بلند شدم رفتم از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.ازآیدا خبری نبود.دوباره برگشتم سرجام نشستم و گوشیمو بیرون آوردم و زنگ زدم به آیدا.
-سلام فرشته جون
-علیک سلام...خوبی؟
-خوبم...مرسی..چه خبر؟
-از خودم چه خبر یا از تیلاو چه خبر؟
از شیطنتش خنده ام گرفتو گفتم:از جفتتون چه خبر؟
-من خوبم ولی تیلاو نه
-چرا؟
-بابا این یه گنده دماغیه که نگوووو..برا من طاقچه بالا میزاره
-انصافا طاقچه بالا گذاشتن هم داره دیگه
-خب بعدش
-تیلاو هم خوش تیپه هم خوش فکره هم خوش...
-اوه ه ه..کی میره این همه راهوهمه ی خوش های عالمو داشته باشه خوش اخلاقی رو نداره جون تو
-آره این یه قلموراس میگی نداره...
-نکنه عاشقش شدی؟
-من؟؟؟نه بابا مگه خر مغزمو گاز گرفته
-گفتم شاید
-شاید باید نداره....حالا چی کارمیخوای بکنی؟
-بسپارش به من...
-فقط زودتر..این هرروز از جلسه میاد بیرون لبخند ژکوند تحویل من میده ها
-بهش فک نکن...من هواشو دارم
-باشه..کاری نداری من برم
-باشه خداحافظ
گوشیو روی میز گذاشتم و دوباره توی ذهنم به تیلاو فک کردم.این مدت به خاطر اینکه حرص منو دربیاره از هیچ تلاشی دریغ نکرده بود.منم باید جوابشو میدادم.از ته دل آهی کشیدم.دستای آیدا روی شونه ام قرار گرفت.خم شد چشمکی زد وگفت:باب اینقد بهش فک نکن یا خودش میاد یا ایمیلش..شاید هم اس ام اسش..
-دوساعته منو کاشتی اینجا چیکارت داشت؟
-هیچی
-آهان...یعنی مثلا نمی خوای بگی؟؟؟؟
-میدونی..پارلا!!
زل زده بود به چشمام.این نگاه آیدا یعنی اینکه اتفاقی افتاده بود...یعنی الان یه حرفی توی دلش داشت غل غل میکردو میخواست همه چیو یه نفس بگه...سرشو انداخت پایین.
گفتم:ای بابا بریز بیرون ها الان یهو میترکی
-میدونی چی؟
-هان....
-پرهام اینا این جمعه شب
میان خواستگاریم
نفس عمیقی کشید و دوباره سرشو انداخت پایین.بلند شدم گونه اشو بوسیدم وگفتم:تبریک میگم....آیدا به آروزت رسیدی.بالاخره یه بدبخت بی نوایی پیدا شد بیاد خواستگاریت
سرشو بلند کرد و من فهمیدم گونه هاش سرخ شدن.چپ چپ نگاهم کرد وگفت:باز من به آروزم رسیدم...عیب نداره غصه نخور تو هم به زودی به آرزوت میرسی...
روی دستشو نیشگون گرفتمو گفتم:آروزی من فقط پاریسه
-حالا چی بپوشم؟
-ای وای...شروع شد.هر چی دلت خواست..آیدا تیلاو هم اینجاس؟
-نه بابا.پرهام تنها اومده
-چرا نیومده؟
-میگه تو خونه تمرکزم بیشتره...
-ایشششش...
اینبار لرزش گوشیم روی میز باعث شد حرفمو نتونم ادامه بدم.شماره کیارش بود.
-سلام عزیزم خسته نباشی
-سلام..من چندباربگم کیارش ما نمیتونیم با هم خوشبخت باشیم
-بدبخت هم نمیشیم
-من نمی دونم دیگه باید چه جوری بهت بگم من ....به.....تو ...عَ...لا...قه ...ای ...ن...دا...رم
-مامان راضی شده
-من باید راضی باشم که نیستم
-حرف آخرته؟
-حرف اولم همین بود...حرف آخرم هم همینه
-رفتی کتابخونه که من دستم بهت نرسه؟هه..از این به بعد بیشتر مواظب خودت باش.من دیگه از در دوستی وارد نمیشم
گوشیو قطع کرد.دستام یخ زد.نمی دونم چرا اون لحظه نگاهش جلوی چشمم نقش بست.اینبار دیگه مصمم تر از همیشه حرفشو زد.یعنی واقعا میتونست کاری بکنه؟میخواست بلایی به سر بیاره؟دلش می اومد؟آیدا دستامو گرفت تو دستاش وگفت:چی گفت که شدی کوه یخ؟
دهنم نیمه باز مونده بود.با منگی گفتم:تهدیدم کرد..
-بیخود کرده.
-نه اینبار میدونم کاری میکنه...یه چیزی تو صداش بود که تا حالا ندیده بودم
-یه چیزی گفته...پارلا...پارلا انقد نگران نباش
-پاشو بریم
رفتیم وسایلمونو جمع کردیم و راه افتادیم.آیدا اصرار کرد که به پرهام بگه و اون با کیارش صحبت بکنه ولی من نمیخواستم اونا رو درگیر این ماجرا بکنم.فقط به کیارش زنگ زد و باهاش خداحافظی کرد.اومدیم بیرون از کتابخونه.کیارش پشت فرمون ماشینش نشسته بود.تا مارو دید پیاده شد.اومد سمتون ولی من دویدم سمت ماشین وایدا هم به تبعیت از من بدو سوار ماشین شد.نگران به نظر میرسید.داشت دنبالمون می اومد.برگشت نگاه کرد وگفت:میخوای بیای خونه ما؟
-نه
-میخوای من بیام امشب پیشت؟
-نمی دونم...میشه؟
-باید زنگ بزنم به مامان بگم
زنگ زد به مادرش و اجازه گرفت تا شب پیش من بمونه.به خونه رسیدیم و آیدا سریع سراغ پنجره رفت و نگاه کرد.بلند گفت:آخییییش..رفت.عوضی حالمو به هم میزنه
-دیده تو اینجایی واسه همین امشب زود فلنگو بست
-من که میگم کاری به کارت نداره..میخواد زهرچشم بگیره.منو بگوامشب از خوابیدن رو تخت نرمم محروم
شدم
-حالا که اینطوری شد همینجا رو زمین خشک میخوابی تا دلم خنک بشه
-نه خیرم..تخت امشب مال منه
روز بعد فیزیک فضائی امتحان داشتیم.فکر و خیال اینکه کیارش بلایی به سرم نیاره از یه طرف و فکر اینکه این امتحان سخت ترین امتحانه از یه طرف داشت منو از پا می انداخت.با آیدا یه صبحانه ی عجله ای درست کردیمو آیدا شروع کرد به خوردن..
-نمی خوری؟
توفکر بودم.با همون حالت جوابشو دادم:نه اشتها ندارم
-اینجوری که من از گلوم پایین نمیره
-دارم میبینم!
بعد از خوردن صبحانه آیدا رفت سراغ آینه و میز آرایشو مشغول تزئین خودش شد ومنم قاب عکس روی دیوار رو برداشتم ورفتم تو پذیرائی تا بتونم با مامان وبابام تو خلوت درد و دل کنم.به چشمای مامان زل زدمو گفتم:صبحت به خیر مامان گلم...مامان امروز برام دعا میکنی؟امروز دخترت یه امتحانه سخت داره...باباجون برای پارلات دعا کن امروز.باشه؟من فقط میخوام بیام اونجا کنارتون باشم...اونم همیشگی نیس فقط دو ساله بعد باید بیام اینجا ودوری تونو تحمل کنم...تورو خدا دعا کن
کم کم داشتم بغض میکردم که آیدا از اتاق بیرون اومد و به به قاب توی دستم نگاهی کرد و اومد سمتم و گفت:قربونت برم من
-آیدا امروز استرس دارم
-چقد استرس داری تو آروم باش بی خیال دنیا و قانون باش
-پاشو بریم الان کنسرت راه میندازی
کیارش امروز دنبالمون نکرد.ایدا می گفت:دیدی گفتم جربزه این کارار ونداره...همون جوری یه چیزی پورنده بابا..
روی صندلیم نشستم و داشتم تو دلم نذر ونیاز میکردم.تیلاو هنوز نیومده بود ومن تعجب کرده بودم که چرا خبری ازش نیست.ورقمو که گرفتم شروع کردم به خوندن سوالا.دیگه مشغول سوالا بودم و حواسم به هیچی نبود.وقتی سرمو بلند کردمو 4تا از سوالام مونده بود ومن جوابی براش نداشتم.تیلاو هم اومده بود.بازم آروم ومطمئن به صندلیش تکیه داده بود و سوالا رو جواب میداد.هی به مغزم فشار می آوردم ولی دیگه فیزیک فضائیم تموم شده بود.نذر وقسم و نیاز هم جواب نمی داد.یه ساعتی گذشته بود و من چن تا سوال رو به آیدا هم تقلب رسوندم.تااینکه تیلاو با خونسردی همیشگیش بلند شد و ورقشو داد وبیرون رفت.اعصابم حسابی خورد بود.این امتحان حکم شکست من بود.ید یه جوری خودمو خالی میکردم.منم بی درنگ دنبالش بلند شدمو رفتم بیرون.داشت میرفتم سمت خروجی.راه افتادم دنبالش و بلند صداش کردم:آقای ملکی....آقای ملکی...
ایستاد ولی برنگشت که نگاهم کنه.در همون حالت گفت:کاری داشتین؟
داد کشیدم سرش:شما شماره ی منو به پسرداییت دادی؟
سکوت کرد.یه بار دیگه گفتم:گفتم شماره ی منو شما به کیارش دادی؟
گفت:من دادم
دلم میخواست بگم تو خیلی بیجا
کردی بدون اجازه شماره منو دادی دست کیارش...ولی یه چیزی مانعم شد وگفتم:شما...شما.....
-من چی؟
-کار اشتباهی کردی
برگشت و نگاهم کرد.یه خشم عجیب رو تو نگاهش دیدم.زد تو چشمام و گفت:چیکار کرده مگه؟اون فقط میخواد درخواست ازدواج بده
-بیخود کرده..باید قبلش از من اجازه میگرفتی
-این لوس بازیای دخترونه رو بزار کنار...مثلا میخوای با این کارت به چی برسی؟
-تو عادتته از شاکی متهم بسازی.میگم به چه حقی شماره منو دادی به کیارش؟
نزدیکتر شد.خم شد و زل زد تو چشمام وگفت:دوس داشتم...من برای کارام از کسی اجازه نمیگیرم
آرومتر طوری که نشنوه گفتم:تو غلط کردی عوضی
دوباره سرشو نزدیک تر کرد وگفت:چیزی گفتی؟
ازنگاهش ترسیدم.گفتم:نه
برگشت راه افتاد که بره ولی ایستاد پوزخندی زد وگفت:راستی فیزیک فضائی خیلی آسووون بود.نه؟
دیگه داشتم خفه میشدم.دندونامو محکم روی هم فشار دادمو دستمو مشت کردم.تیلاو رفت و من هنوز داشتم توی ذهنم خرخره اشو میجویدم.بعد از رفتنش منم راه افتادم که برم.سوار ماشین شدم وهمین که خواستم سوئیچو بچرخونم یه اس ام اس اومد.گوشیمو انداختم روی صندلی کناری و گفتم: تو این اوضاع واحوال کدوم خریه....حوصله نگاه انداختن به گوشی رو هم نداشتم.همین که راه افتادم دیدم یه ماشین نور بالا میده.تو روز روشن اینم گیر داده بود.و هی بوق میزد.یه لحظه با سرعت ازم سبقت گرفت ومن فهمیدم کیارشه.
-ای لعنت به این شانس!ببین چه جوری با قوم عجوج ومجوج در افتادم..اون از کیارش اینم از تیلاو...خانوادگی مشکل دارن
شیطونه میگه زنگ بزنم فرشته بگم بی خیال تیلاو شو بیا این کیارشو خرش کن دست از سر من برداره....
جلوتر رفت و ایستاد. فک کردم دیگه نمیخواد دنبالم بیاد.وقتی رسیدم تو کوچه و کیارش به ماشینش تکیه داده بود ومنتظر بود.خواستم برگردم برم ولی گفتم بهتره کم نیارم.سریع ماشینو تو پارکینگ پارک کردمو خواستم پیاده بشم در پارکینگو ببندم که دیدم داره میاد سمت در.داشت می خندید و می گفت:امروز دیگه کلکت ساخته اس....
باسرعت رفتم سمت در و اونم دوید.خدایااااا!دستشو دراز کرد که جلومو بگیره همین که به در رسید آخرین چارچوب در وبستمو نشستم روی زمین.اون طرف ایستاده بود و داشت می خندید.چن تا لگد محکم به در پارکینگ زد و گفت:دیدی پارلا....
خدوت خواستی..من که کاری به کارت نداشتم فقط میخواستم عشقم باشی...امشب به حسابت میرسم.
دوباره چن تا لگد محکم به در زد و من از ترس اینکه در از جا کنده بشه کیفو وسایلمو برداشتمو رفتم بالا.
بغض عجیبی داشتم.وسایلمو ریختم رو کاناپه.از کنار پرده نگاه کرد هنوز وایساده بود همونجا.خواستم زنگ بزنم به عمه
ولی دلم نیومد نگرانش کنم..خواستم زنگ بزنم آیدا دیدم کاری ازش برنمیاد..خواستم زنگ بزنم پلیس دیدم حوصله دردسر ندارم...سعی کردم به خودم آرامش بدم و به خودم تلقین کردم که تا شب نشده حتما از اینجا میره....
ساعت ده شب بود و کیارش هنوز نرفته بود.گوشیمو برداشتمو نگاه کردم.اس ام اس کیارش بود."من چیزی رو که میخوام با زور به دست میارم"توی اتاق قدم رو می رفتم گهگاهی میرفتم نگاه میکردم رفته یا نه ولی امشب ول کن نبود..ساعت یک شب شده بود برای اخرین بار از پنجره نگاه کردم هنوز همونجا بود.رفتم سمت در و قفلشو چک کردم تا ببینم کاملا بسته اس.وقتی از چفت و بستش مطمئن شدم رفتم توی اتاق خواب و سعی کردم بخوابم.خوابم نمی اومد ولی چن تا صلوات فرستادمو خوابیدم.
توی خوابم آرامش نداشتم.هی به خودم میگفتم پاشو برو ببین کیارش رفته یانه...با هزار مصیبت و بهونه خودمو آماده کردم تا برم ودوباره یه نگاه بندازم.دمپایی های پشمیو پام کردمو بدون اینکه چراغی رو روشن کنم راه افتادم.ولی صدایی باعث شدتوقف کنم.انگار صدای در ورودی بود که داشت باز میشد.خواب از سرم پرید.گوشامو تیز تر کردم.آروم رفتم پشت در....داشت نزدیک میشد نزدیک ونزدیک تر...نکنه کیارش باشه؟نکنه واقعا میخواد بلایی به سرم بیاره؟کم کم اشکام جاری شدن...رفتم پشت در و خواستم در اتاقو از پشت قفل کنم ولی صدای نفس های اون شخص نشون میداد که پشت دره.همین که خواستم در رو ببندم با زور خواست درو باز کنه...لعنتی!زورش بیشتر از من بود...نتوستم حریفش بشم...وارد اتاق شد.توی تاریکی عقب عقب قدم برمیداشتم...
با ترس و لرز گفتم:تو....تو...توکی هستی؟
جوابی نداد.فریاد کشیدم:گفتم تو کی هستی؟
دیگه رسیده بودم به تخت.اومد جلوتر و به من زدیک شد.داشتم بیشتر می لرزیدم.خواست به من دست بزنه ومن خواستم به قدم دیگه عقب تر برم که افتادم روی تخت...ولو شدم رو تخت وصدای خنده اش باعث شد بیشتر گریه کنم.خم شد و آباژور کنار تختو روشن کرد. و آروم گفت:میدونی وقتی میترسی دوس داشتنی تر میشی؟
برق نگاهش آشنا بود و صداش هم همینطور...کیارش بود.گفتم:تو رو خدا کیارش...خواهش میکنم
چنگ زد به تی شرتم...داد کشیدم:دس نزن به من...دس نزن
صدای خنده اش بیشتر شد...جیغ کشیدم:کمک!کمک!
سیل اشکامو با پشت دستم پاک کردمو و گفتم:کیارش آخه چه جوری دلت میاد؟همونطور که داشت نزدیک تر میشد گفت:همونطور که تو دلت اومد دل منو بشکنی....منم میتونم پارلا
خواستم دوباره جیغ بکشم که یه دستشو جلوی دهنم گرفت وبا دست دیگه اش دستای منو مهار کرد و گفت:تو مال منی پارلا....مال منی...دستشو گاز گرفتمو وطعم خون تمام دهنمو پر کرد.زود تف
کردم روی زمین.دستشو کشید کنار و گفت:لعنتی!
صورتشو نزدیک تر کرد.قلبم داشت می ایستاد.نگاهش روی لبام خیره مونده بود.نزدیک شد..نزدیک تر و همین که خواست لباشو روی لبام بزاره با آخرین رمقی که داشتم جیغ کشیدم:نههههههههه!!
با صدای بلند جیغ خودم از خواب بیدار پریدم.تمام بدنم خیس عرق شده بود.زبونم بند اومده بود و قلبم شدید میتپید.کابوس وحشتناکی بود...مرز واقعیت و خواب از بین رفته بود.من هنوز هم باور نمیکردم که این فقط یه خواب بوده..بلند شدم و به اطراف نگاهی انداختم...آباژور رو روشن کردمو تو اتاق قدم زدم کسی نبود....زیر تخت هم نگاه کردم.بعد رفتم پذیرائی و چراغ رو روشن کردمو با دقت همه جای خونه رو گشتم ولی کسی نبود....یه لیوان آب خنک برداشتم وخوردم.بعد رفتم جلوی پنجره و بیرونو نگاه کردم..کیارش رفته بود.همونجا روی یکی از مبلا نشستم و دیگه خوابم نیومد.ذهنم قفل کرده بود.....ذهنم واقعا قفل کرده بود فقط تونستم بگم:ای تو روح رفته گانت وزندگانت کیارش که آرامشمو ازم گرفتی...
نه خوابم اومد نه دلم میخواست بخوابم.تا صبح صلوات فرستادم تا اتفاقی نیفته.بعد اذان صبح نمازمو خوندم و از خونه زدم بیرون.احتمال میدادم که مثله هرروز کیارش بیاد تا بیفته دنبالم.راه خونه ی عمه رو در پیش گرفتم.خیابونا خلوت بود و من خیلی زود به خونه ی عمه رسیدم.تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که خودمو بندازم تو بغل عمه و گریه کنم.همه با تعجب و چشمایی پف کرده به استقبالم اومدن.شوهر عمه ام اولین کسی بود که دیدمش.در رو باز کرد وگفت:پارلا جان چیزی شده؟
سرمو تکون دادمو گفتم:نه
پریا وپوریا از پله ها اومدن پایین تا به من رسیدن پرسیدن:چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟زبونم بند اومده بود.جوابشونو ندادم.با نگاهم منتظر عمه موندم.عمه از پله ها آروم پایین اومد.به سمتش رفتم.همه مات ومبهوت نگاهم میکردن...خودمو تو آغوشش جا دادم وزدم زیر گریه.دست خودم نبود باید خالی میشدم.عمه سکوت کرده بود وفقط گاهی میگفت:آروم باش....عزیزم آروم باش
یه کم که گذشت پوریا اومد برای تغییر حال وهوا گفت:ای بابا..مامان حسودیم شد...یه بار منو اینجوری تو بغلت نگرفتی!
عمه از روی گونه ام بوسید وگفت:پوریا برو اتاقت
پوریا:خفقان که میگن اینه ها...حق اعتراضم نداری!عجب زندگی شده
حالا کم کم داشتم امنیت و آرامشو حس میکردم.کم کم از آغوش عمه بیرون اومدم.شوهر عمه ام دستشو گذاشت رو شونه ی پوریا و گفت:پسر مگه نشنیدی مادرت چی گفت؟برو اتاقت
پوریا:آخه چرا؟پارلا من میگم اینا منو از تو جوب پیدا کردن باور نمیکنی...
پریا زد زیر خنده.پوریا گفت:هه هه..چی خنده داره الان؟
پریا
همونطور که میخندید به پاهای پوریا اشاره ای کرد وگفت:اون پاهای پشمالوی تو خنده داره...شلوارکشو نگاه...
پوریا نگاهی به خودش انداخت و وقتی متوجه شد انقدر شتابزده از اتاقش اومده بیرون که یادش رفته لباس عوض کنه سریع از پله ها بالا رفت و در همون حال می گفت:پارلا همه اش تقصیر توئه ها....
همه با هم خندیدیم.داشتیم صبحانه می خوردیم که آیدا زنگ زد.با دهن پر جوابشو دادم:بله؟
-درد و بله....مرض و بله...کجائی؟
-خونه عمه ام
-نیم ساعت دیگه امتحان شورع میشه خانوم رفته خونه عمه اش مهمونی
تازه یادم افتاده بود که امروز قراره آخرین امتحانو بدیم.گفتم:خودمو میرسونم..
-اومدیااااا
گوشی رو قطع کردمو به پوریا گفتم:پاشو منو ببر دانشگاه
-چرا؟
-چی چرا؟دانشجو میره دانشگاه دیگه...امتحان دارم
--بعله..این دختر دایی ما انقد سرخوش و بی خیال تشریف داره تازه الان فهمیده امتحان داره
-زود باش ببینم
پوریا تند آماده شد و با هم راه افتادیم.ته دلم خوشحال بودم که عمه زیاد اصرار نکرد تا خوابمو براش تعریف کنم.فقط همین قدر گفتم که خواب بدی دیده بودمو میترسیدم.پوریا همونطور که سعی داشت سریعتر رانندگی گنه وسبقت بگیره گفت:آخرش نگفتی چی شده...الان مامان هزار تا فکر وخیال میکنه...
-گفتم که چیز مهمی نیس...یه کابوس بود که تموم شد
-چرا هست
-خب...به تو میگم ولی به کسی نگو
-حالا تو بگو
-کیارش یه مدته همش میفته دنبالم..دیشب هم چن بار تهدیدم کرد و من یه ریزه ترسیدم و بعدشم که خودت میدونی
-غلط کرده پسره ی الدنگ...مگه شهر هرته..چرا به من نگفتی؟
خندیدمو گفتم:می اومدم به توی یه الف بچه میگفتم؟هان؟
-خب میتونستم جوابشو بدم...
-نه تو نباید کاری بکنی پوری
-ولی پارلا..
-هیس!!!همینجا تموم شد...اون کله خرابه.دوس ندارم اتفاق بدی بیفته
-باشه...بدو که رسیدیم.بچه جون امتحانتو خوب بدیا...
-باشه پسرشجاع
-بمونم یا برم؟
-مگه اومدم کنکور بدم که بمونی....ماشینم هم خونه شماس...خودم میام برو...
خداحافظی کردمو تا سر جلسه دویدم.خیلی دیر کرده بودم.وقتی رسیدم نفس نفس میزدم.روی صندلی نشستم و نگاه کردم تا آیدا رو ببینم.اون طرف سالن بود ومنم این طرف....داشتم باایما واشاره بهش علامت میدادم که رسیدم..سنگینی نگاه تیلاو رو چند تا صندلی جلوتر از ایدا نشسته بود حس کردم.تا خواستم اخم کنم سرشو انداخت پایین.سعی کردم تمرکز کنم و همه دیشبو فراموش کنم تا امتحانمو خراب نکنم.
بیرون که اومدیم آیدا نفس عمیقی کشید وگفت:آخییییشششش....یه ترم دیگه هم فرت...یه ترم دیگه تا خوشبختی
-مگه نمیخوای برای ارشد بخونی؟
-چهارساله داریم دست و پا میزنیم به کجا رسیدیم؟حیف مغزم
نیس...
-نمی خوای کار کنی؟
-نه بابا....کی حوصله داره صب خروس خون پاشه بره سر کار
-عقل کل من جای تو بودم نظرمو عوض میکردم....دارم میرم خونه عمه ام
-نه خیرم..باید با من بیای بریم خرید
-حوصله خرید رفتنو خرید کردن ندارم
-غلط میکنی نداری....مثلا خواستگاریمه ها.....باید یه چیزی بخریم که بپوشم
-آخه خوابم میاد...از شب تا صب چشم روی هم نزاشتم آیدا
-چرا؟
همه اتفاقات دیروز و شب گذشته رو برای آیدا تعریف کردم....آیدا که دقیق به حرفای من گوش میداد و به فکر فروفته بود گفت:پس بگو چرا امروز صبح تیلاو با این پسره دعواش شد...
-مگه بازم اومده بود؟
-آره...صب جلوی دانشگاه جولون میداد...تیلاو همین که کیارشو دید رفت سمتش اولش باهاش کلی حرف زد ولی اثر نکرد
-نرود میخ آهنی در سنگ...
-چی؟
-هیچی ادامشو بگو....
-آره آخرش دس یه یقه شدنو جات خالی یه دعوای حسابی....چه کیفی هم داد!
-خاک تو سرت...مردم دعوا میکنن تو خوشت اومده؟
-تو خودت تو خیابون وقتی دونفرو میبینی دارن میزنن تو سروکله هم نمیری تماشا؟حال میده دیگه....منم که خیلی وقت بود دعوایی ندیده بودم...
-حالا تیلاو که چیزیش نشد؟
-چرا کیارشو نپرسیدی؟
-اه ه ه ه
-چرا کیارش دست چپشو پیچوند...فک کنم یه جورایی مصدوم شد حیوونی...
-نه!!!جیگی میگی؟؟؟
تا اینو گفتم دیدم تیلاو پرهام دارن با هم میان.تیلاو دست چپشو با دست راستش ماساژ میداد.وقتی رسیدن به ما پرهام گفت:سلام..امتحان خوب بود؟
لبخند رضایت زدمو گفتم:عالی
آیدا گفت:عالی خراب کردم
تیلاو هنوز سکوت کرده بود.مثل همیشه نبودانگار از چیزی ناراحت بود.آیدا پرسید:آقا تیلاو شما هم که بزنم به تخته دیگه پرسیدن نداری....حتما راضی هستین
تیلاو یه نگاه به من انداخت و با اخم های همیشگی گفت:من امروز باید زودتر برم...با اجازه
و رفت.ته دلم گفتم:الهی ننه ات قربونت بشه که به خاطر من دعوا کردی...ولی بعد گفتم:خفه!اگه الان کیارش اینجاس زیر سر خودشه.پرهام سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد وگفت:چن تا سوالو نتونست جواب بده
آیدا با تعجب گفت:چرا؟؟؟؟اون که همه چی دونه!!!
پرهام:تیلاوچپ دست الانم دستش خیلی درد داشت.به زور چن تا سوالو جواب داد
آیدا:بیچاره.....
با پرهام خداحافظی کردیم و رفتیم خرید.آیدا همونطور که به ویترین ها نگاه میکرد گفت:خوشحال شدی؟؟؟
-از چی؟
-خودتو نزن به اون راه....از اینکه تیلاو نتونسته چن تا سوالو جواب بده
-نه..من که بخیل نیستم
-گم شووووو...من تو رو بزرگت کردم..الان دل تو دلت نیس که اونم مثه تو گند زده به یه امتحانش.
-تو هر جور دوس داری فک کن
-پس فک میکنم از شادی داری پر میگیری..خوبه؟
-آیدا شروع نکن....
به یه کت ودامن قرمز اشاره کرد و گفت:اون خوبه؟
-همون که قرمزه
-آره...خیلی خوشگله چی میگی؟
حوصله ی بیشتر چرخیدنو نداشتم پس گفتم:آره...بریم ببینم چنده؟
داخل مغازه شدیمو آیدا کت ودامن رو از فروشنده گرفت تا پرو کنه.داشتم به تیلاو فک میکردم.به اینکه به خاطر من مجبور شده با کیارش گلاویز بشه...با اینکه پسرداییش بوده.آیدا در پرو رو باز کرد و گفت:چه طوره...
-اوکی
شدی....اوللا
-پس همینو میخریم
وقتی اومدیم بیرون فرشته به من زنگ زد...گوشیو جواب دادمو گفتم:سلام...فرشته خانوم چه خبرا؟موفق شدی؟
-تا حدودی
-نه...چی میگی؟
-جواب اس ام اسمو داد...
-نه بابا!
-جون تو دارم راس میگم..
-فرشته دمت گرم...چی میگفت حالا؟
-فعلن که ارشاد میکنه
-پس هنوز تو مشتت نیس
-چرا....یکی دو روز دیگه هم بگذره آقا تیلاو میشه مال خودم
وقتی فرشته این جمله رو گفت لبخندم روی لبم خشک شد...تیلاو مال *** دیگه ای بشه؟یه حس متفاوت نسبت به تیلاو و فرشته وجومود گرفت.آیدا گوشی رو از دستم قاپید وگفت:فرشته....تو دیگه کی هستی؟!باریک.. خوشم اومد
حالا آیدا و فرشته داشتن با هم حرف میزدن ولی من تو حال خودم نبودم.نمی دونم چرا اما ته دلم شاید ناراحت هم بودم...
وقتی مکالمشون تموم شد ایدا رو کرد به من وگفت:همین الان میریم اون کیفه رو برام میخری
-کدوم کیف؟
نیشگونی از دستم گرفت وگفت:حالا که خرت از پل گذشت همه چیو فراموش کردی....
-آها..اون...اونو برای تولدت میخرم
-بیخود...میخوای برای تولدم پایان تحصیلاتم....ازدواجم...کلا هر مناسبتی که به ذهنت میرسه اونو برام بخری..نه اینجوری ضرر میکنی
-باشه.یه روز دیگه میایم برات میخرم.خوبه؟
-میسی
هر کدوم به سمت مقصد خودمون راه افتادیم.ازکیارش خبری نبود.معلوم بود تیلاو بدجوری حالشو گرفته که تاحالا سر وکله اش پیدا نشده.
++++
از پله ها اومدم پایین و به عمه وپریا کمک کردم تا میز شامو بچینن.مشغول خوردن غذا شدیم.لرزش گوشیم رو که توی جیب شلوار جینم گذاشته بود حس کردم.ولی اهمیتی ندادم.بازم زنگ میزد.معلومه آدم گیریه ها!!!تنها کسی که به ذهنم میرسید آیدا...بالاخره با هزار مصیبت گوشی رو برداشتمو بدون اینکه به شماره و اسمش نگاه کنم جواب دادم:میزاری یه لقمه از گلوم بره ایین یا نه؟
-خانوم ادهمی مزاحم شدم؟
خدای من!صدای تیلاو بود.غذا تو گلوم گیر کرد...به سرفه افتادم.پریا زود یه لیوان آب داد دستمو گفت:بخور...
لیوان آبو سر کشیدمو گفتم:بله بفرمایین
-چیزیتون که نشد؟
-نه امرتون
-بعدا مزاحم میشم
ای بابا من داشتم به خاطر تو خفه میشدم الان میگی بعدا زنگ میزنم نه نمیشه..گفتم:یه لحظه
از جام بلند شدمو رو به عمه گفتم:عمه جون دستت درد نکنه..خوشمزه بود
به سمت پله ها رفتمو گفتم:خب بفرمایین
-میخواستم درباره کیارش باهاتون صحبت کنم.کیارش از امروز دنبالتون نمیاد.فعلن هم باید بره سفر...تا یه مدت نیس
-چرا؟
پوزخندی زد وگفت:چرا؟تا دیروز میگفتی چرا هست امروز میگی چرا نیس؟رفته سفر کاری
خواستم بپرسمو ببینم دستش خوب شده یا نه ولی با این حرفش بی خیال همه چی شدمو گفتم:من خودم از پسش بر می
اومدم ..لازم نبود دخالت کنی
-اگه میخواستی کاری بکنی تا حالا کرده بودی
یاد کنایه اش بعد امتحان فیزیک فضائی افتادم که گفت امتحانو عالی داده گفتم:راستی امتحان امروز عجب امتحانی بود....آسوووون بود.نه؟
و یه کم خندیدم.تیلاو که منظورمو فهمیده بود گفت:دو هفته دیگه معلوم میشه کی اوله...
-آره...و مطمئن باش اون شخص تو نیستی
-میبینیم..خداحافظ
زود قطع کرد.من باید ازش تشکر میکردم؟فعلن که ما فقط رقیب هم بودیم.
آیدا زنگ زد وتمام ماجرای خواستگاریشو برام تعریف کرد.طبق قول وقراری که گذاشته بودن قرار بود جمعه ی هفته ی بعد مراسم عقد رو برگزار کنن.تو این یه مفته هم باید میرفتن آزمایش و خرید و دنبال کارای دیگه....به آیدا گفتم:از بچه های دانشگاه کیا رو میخوای دعوت کنی؟
-تو و نازی
-پسرا چی؟
-آهان مثلا میخوای به تیلاو برسی...اونم دعوته
-خب پس فرشته رو هم دعوت کن
-کی میخواد خرجشو بده هان؟نه خیر..خرج بابای من میره بالا تو به هدفت میرسی...
-آیدا میخوام ببینم نقشه ام داره به کجا میرسه...تو رو خدا
-باشه...پس خودت هیچی نمی خوری عوضش فرشته میخوره
-خسیس!من اصلا اون روز روزه میگیرم...خوبه؟
-باشه
++++
بعد یه هفته اومد خونه ی خودم.تو این مدت واقعا از کیارش خبری نشده بود.حالا دیگه حالم کمی بهتر بود.فردا مراسم عقد آیدا و پرهام بود.باید خودمو آماده میکردم.توی کمدم پر لباس هایی بود که خریده بودمو نپوشیده بودم.نمی دونم چرا ولی میخواستم عالی باشم.چن تا از لباسامو پوشیومو مونده بودم بین اونها کدوم رو انتخاب کنم که آخرش یه تونیک آبی روشن به رنگ چشمامو انتخاب کردم که بلندیش تا روی زانوم میرسید.یه ساپورت مشکی هم انتخاب کردم.چکمه های مشکی چرم مجلسی و یه کیف دستی چرم ابی روشن درست به رنگ تونیکم تیپمو تکمیل کرد.یهو به دلم افتاد فردا بدون روسری یا شال برم ولی زود خودمو منصرف کردم.یه شال حریر آبی از بین شالهام انتخاب کردم.همه چی عالی بود.هم شیک بودم هم اونطوری که دلم همیشه میخواست باشم.دوس داشتم بدونم فرشته برای فردا چه نقشه ای کشیده.میخواستم بدونم چی میپوشه.با تیلاو میاد یا نه؟هزار تا فکر وخیال داشتم..
رفتم آرایشگاهی که همیشه می رفتم.رو کردم به لیلا خانوم(آرایشگر)و گفتم:لیلا جون میخوام امروز عالی بشم...البته خودت که سبک منو میدونی نه زیادی تو چشم باشم نه زیادی ساده باشه.زنونه هم نمیخوام آرایشم کنی.میخوام مشخص باشه که من دخترم..یه آرایش شیک دخترونه
لیلا:من که میدونم تو چه جوری دوس داری..لازم نیس صدبار دیگه تکرار کنی خانومی.حالا برو بشین روی اون صندلی و من بیام
روی صندلی نشستم و منتظر موندم.لیلا
خانوم همونطور که وسایلشو آماده میکرد گفت:حالا عروسی کی میخوای بری؟
-آیدا..دوستمه ولی مثله خواهر دوسش دارم.آرزوم بود عروسیشو ببینم
-می دونی چیه؟منم آرزومه عروسی تو رو ببینم.تو قیافت همینجوری هم حسابی خوشگله..عروس بشی چی میشی دختر
-چشماتون خوشگل میبینه..مرسی
بعد اومد و کارشو شروع کرد.لیلا خانوم:لباست چه رنگی بود؟
-رنگ چشامه
-حسابی میخوای امشب اونجا دلبری کنی ها
نمی دونم چقد تو اون حالت بودم.لیلا خانوم با دستش گردنشو ماساژداد وگفت:تموم شد.بازم شال سرت میکنی
-دیگه خودت که بهتر میدونی لیلا جون
-خب پس بشین یه مدل موهاتو ببندم که بهتر دیده بشه.فقط تا تموم نشده به آینه نگاه نمیکنی
-چشم.بفرمایین
یه کم هم رو موهام کار کرد.وقتی تموم شد گفت:حالا پاشو نگاه کن...
جلوی اینه ایستادم.واقعا عالی شده بودم و تو دل برو.امشب حتما بهتر از همه میشدم.رو کردم به لیلا خانوم و گفتم:دستت درد نکنه ..واقعا که کارت حرف نداره
-حالا بگو ببینم خودت که قرار نیس عروسی کنی؟
همونطور که تو آینه محو خودم بودم گفتم:من؟عروسی؟نه بابا
-چرا؟
-یک حوصلشو ندارم و دو دوس ندارم
-خلاصه گفتم که عروش شدی منو دعوت کنی ها...
سوار ماشین شدمو راه افتادم.خونه ی آیدا زیاد دور نبود.کمی زود تر رفتم چون دلم میخواست هرچه سریعتر آیدا رو ببینم.با مامان و خواهر آیدا؛یلدا که کوچیکتر بود احوالپرسی کردم و توسط یلدا منو به سمت اتاقی که توش سفره عقد چیده شده بود و آیدا وپرهام اونجا بودن راهنمایی کرد.بادیدن من آیدا بلند شد اومد سمتم.خیلی دوست داشتنی شده بود.تو نگاهش یه جور نگرانی و دودلی موج میزد.همدیگرو بغل کردیم.آروم تو گوشش گفتم:عروش خوشگلی شدی
-پارلا استرس دارم
-آهان..الان نوبت منه اون آهنگ دیونه ی آرمینو برات بخونما دیونننننه
پاشو کوبید روی زمین وگفت:دیونه خودتی
-آیدا جان بزار همه چی ثبت محضری که شد اون موقع باطنتو نشون بده..الان پرهام بلند میشه میزنه به چاک ها....
یه نیشگون از کمرم گرفتو گفت:تبه فرشته هم گفتم بیاد.گفت با تیلاو میاد
از هم جدا شدیم.پرهام هم اومد جلو و من بهش سلام دادم.آیدا چند قدم رفت عقب تر وکنار پرهام ایستاد.وای!چقدر این دوتا به هم می اومدن!من چرا تو این چند سال اینارو با هم تصور نکرده بودم؟؟
صورت آیدا رو بوسیدمو گفتم:برم آماده بشم میام
رفتم تو اتاق یلدا تا آماده بشم.داشتم آخرین نگاهو تو آینه به خودم می انداختم که نازنینو تو آینه دیدم.از همونجا داشت برندازم میکرد.برگشتم به سمتش و گفتم:سلام نازی.کی اومدی؟
از سرتا پام نگاهی انداخت و گفت:چن دقیقه پیش....بعد با لحن کنایه داری گفت:امروز
سلیقه به خرج دادی...از حرفش حرصم گرفت.گفتم:عزیزم من همیشه خوش سلیقه بودم منتها تو نمی دیدی...تو امروز چشماتو بهتر و بیشتر باز کردی..البته اینم گفتن نداره
تا خواست جوابمو بده از اتاق بیرون اومدم.حوصله ی جر وبحث های الکی رو نداشتم.هیچ *** مثل من روسری یا شال سرش نبود.. این باعث شده بود من تو چشم باشم.شاهین تا منو دید اومد سمتم وگفت:چه خبر پارلا خانوم؟
-خبری نیس
-تنهایین؟
-پَ نَ پَ قوم وقبیله ام پشت سرمن قایمشون کردم...تنهام دیگه
لبخندی زد وگفت:یه چیزی بگم ناراحت نمیشین؟
نگاهم به در بود و منتظر بودم هرآن فرشته وتیلاو باهم وارد سالن بشن.با بی تفاوتی بدون اینکه نگاهمو از در بگیرم گفتم:بگین نه ناراحت نمیشم
-امروز خیلی خواستنی تر شدین...همینطور متفاوت تر
میخواست جمله اشو ادامه بده ولی نازی رسید به ما و گفت:شاهین اینجائی؟شاهین خودشو جم وجور کرد وگفت:آره..کارم داشتی عزیزم؟
ای خدا این تا چن لحظه پیش داشت به من نخ میداد الان میخواد به نازی جون بده...پسرا چرا اینجورین؟نازنی یه پیراهن بلند قهوه ای پوشیده بود.موهاشم قهوه ای کرده بود.امروز بهتر شده بود.به شاهین گفت:میشه بیای؟
-چرا که نه..پارلا خانوم با اجازه
بلند شد وبا هم رفتن.دلم میخواست زنگ بزنم به فرشته وبهش بگم:شما دوتا کدوم گوری هستین آخه؟ولی منصرف شدم.اون موقع تیلاو همه چیو می فهمید.بیکار نشسته بودم روی صندلی.دیگه نگاه کردن به جماعتی که اونجا بودن هم برام خسته کننده شده وبود.یلدا اومد سراغم وگفت:میشه یه لحظه بیای با من دم در وایسی؟
-من؟؟؟چرا من؟مگه مامانت پیشت نبود؟
--ندیدی عاقد اومد؟مامان رفت آخرین سفارشارو به آیدا بکنه
-مثلا میخواد چی بگه؟بعد سه بار یگی بله زیر لفظی هم نگرفتی هیچی نمیگیا...آیدا خانوم همه رو خودش درس میده..واللا!
-حالا مثلا دیگه
-آهان
دستمو گرفتو با هم جلوی در وایسادیم.و به مهمونایی که اومدن خوش آمد می گفتیم.دیگه اینقدر دیر کرده بودن که دلم میخواست همین که رسیدن جفت پا بپرم رو فرشته و لگد مالش کنم..کجا مونده بودن آخه؟چند نفر از مهمونا که اومدن خسته شدم به یلدا گفتم:خسته شدم از بس مثه هویج اینجا وایسادم..شدیم مثه دربانهای ملکه انگلیس
دیگه اینقدر دیر کرده بودن که دلم میخواست همین که رسیدن جفت پا بپرم رو فرشته و لگد مالش کنم..کجا مونده بودن آخه؟چند نفر از مهمونا که اومدن خسته شدم به یلدا گفتم:خسته شدم از بس مثه هویج اینجا وایسادم..شدیم مثه دربانهای ملکه انگلیس
-هویج بودنم عالمی داره
-من دیگه رفتم
همین که چند قدم رفتم صدای خنده ی فرشته باعث توقفم شد.برگشتم یه کم هول شده بودم.اول تیلاو
با نگاه نافذش توجه منو جلب کرد.یه کت وشلوار خاکستری شیک به رنگ چشماش و یه پیراهن سفید و یه کراواتخاکستری تیره تراز رنگ کت وشلوارش باعث جذابیت فوق العاده اش شده بود.ته دلم گفتم:لا مصب دیگه شورشو در آوردی...روز به روز هم جیگرتر میشی
بعد خودم زود جواب خودمو دادم:درویش کن اون چشمارو دخترهی بوققققق
تیلاو هم مات ومبهوت به من نگاه میکرد.با فشار دستم توسط فرشته به خودم اومدم.فرشته گفت:سلام پارلا خوبی؟
-میسی
رو کرد به تیلاو وباعشوه گفت:عزیزم گلها رو بده به یلدا جون بیا دیگه...خیلی دیرمون شده
و جلوتر رفت.تیلاو دسته گل رزهای قرمز خوشگلشو گرفت سمت من آروم بالبخند گفت:سلام
سرمو انداختم پایین زل زدم به رزها و گفتم:سلام
تا خواستم دسته گلو بگیرم یلدا پیش دستی کرد ودسته گلو گرفت.تیلاو راه افتاد ورفت ومن یه بار دیگه پشت صحنه اشم برانداز کردم.انصافا خیلی خوشتیپ بود.یلدا دستمو گرفت لبشو گاز گرفتو گفت:گوناه...گوناه...بعد نچ نچ کرد وگفت:افتادی تو خط ها پارلا
-خط چی؟
-قلم چی...بعد دوباره لبشو گاز گرفتو گفت:استغفرالله...خجالت میکشم بگم
-برو باباندیدی خودش صاحب داره
-اجازه میفرمایین من قانع نشم؟
-تو هم لنگه همون خواهری...بسه بریم الان عاقد شروع میکنه
وقتی رسیدم تو اتاق روبری ایدا وپرهام ایستادم.دلم میخواست اون لحظه ها رو حسابی فیلم برداری کنم بعدا حتما سوژه ی خنده میشد.آیدا رو هیچ وقت به این آرومی ندیده بودم.بعد از سه بار آیدا زیر لفظی گرفتو گفت:با اجازه بابا ومامانم بعله...صدای سوت ودست بلند شد.همه شاد بودن.رفتم سمت آیدا بوسیدمش و گفتم:تبریک میگم...دیگه راستی راستی قاطی مرغا شدی
-ایشالا بیاد اون روزی که تو هم بیای تو تیم ما
-این باز دهن مبارکشو باز کرد...
تیلاو وپرهام هم با هم روبوسی کردن ونمی دونم تیلاو بهش چی گفت که کلی خندیدن.همه رفتن سالن.دحالا دیگه بساط بزن وبکوب و برقس به پا بود..زیاد طول نکشید که همه مشغول شدن.فرشته وتیلاو مقابل من نشسته بودن و من قشنگ زیر نظر داشتمشون.شاهین ونازنین هم کنار من بودن.شاهین مدام می گفت:نازی پاشو یه کم برقصیم دیگه....نازی هم با عشوه جوابشو میداد:این آهنگ یه جوریه..نمیتونم باهاش برقصم
ته دلم گفتم:تو رو من میشناسم بچه!الان آهنگ "جونی جونم" هم باز کنم پا میشی همچین سالنو میلرزونی که نگو...حالا این عشوه های خرکی چه صیغه ایه؟شاهین با کلافگی گفت:اگه نمیای من برم بایکی دیگه برقصم...تا اینو گفت نازنین مثل برق پرید و گفت:باشه بریم...
حسادت زنونه اس دیگه!بعد به من گفت:پارلا جون تنها میمونی
-نه ...شما برین..خودتو خوب خالی کن
حالا دیگه همه داشتن
می رقصیدن فرشته هم با یه پسر جوون دیگه می رقصید ومن به این فکر میکردم که چرا با تیلاو نمیرقصه؟مگه نمیگفت تیلاو رو خرش کرده؟سعی کردم رو لباس نازنین زوم کنم.یه پیراهن نارنجی دکلته کوتاه بود.که روش کلن از پولک پوشیده شده بود.انقد کوتاه بود که اگه یه کم سر سوزن بیشتر ورجه وورجه میکرد تمام دارو ندارش مشخص میشد.ته دلم به تیلاو گفتم:تو دیگه خیلی روشن فکری...بی غیرت!
یعنی آدم روی کسی که دوسش داره حساس نمیشه؟دوره ی آخرالزمان شده هااااا...تیلاو هم مثل من تنها نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.یه پسر جوون از بین جمعیت اومد سمتم وگفت:افتخار رقص میدین؟
چهره اش آشنا بود.مطمئنم قبلا هم دیده بودمش. به مغزم فشار آوردم ولی نه آنتن نمی داد.گفتم:نه...من نمیخوام برقصم
-من فک کردم اون روز تو تولد حوصله نداشتی واسه همین نرقصیدی
تازه رادارم فعال شده بود.همون پسری بود که تو تولد پرهام ازم خواست باهاش برقصم.قیافمو جدی تر کردمو گفتم:من یه حرفو دوبار نمیزنم
-اصولا ما پسرا تو دفعه ی سوم بله رو میگیریم
تا خواستم جوابشو بدم تیلاو سررسید ونگاهی اخم آلود به ما انداخت وگفت:کارتون دارم
دلم میخواست حرصشو دربیارم.گفتم:فعلن سرم شلوغه
پسر جوون خیلی خوشحال به نظر میرسید.نیشش باز شده بود.ته دلم گفتم:این یابو حرف منو جدی گرفته؟یکی بگیره اینووووو....
تیلاو:آقا شما با این ایشون کار واجبی داری؟
انگار همه چی یادش رفته بود.مثل دیونه ها زل زده بود به من.دیدم جواب نمیده خودم لب باز کردمو گفتم:اصلا به شما چه؟
-میگم باهات کار دارم..فهمیدی؟
بازم نگاه خشم آلودی به من کردو باعث شد به اون پسر بگم:شما برین من بعدا میام
تا رفت به تیلاو گفتم:میخوام بدونم وقتی من کاری به کارت ندارم تو با من چی کار داری؟
از عصبانیت چند لحظه پیشش خبری نبود...مثل اینکه چیزی یادش رفته وبخواد اونو یادآوری کنه گفت:خب...خب...خب امتحانا خوب بودن؟
-هه هه...نگو که میخواستی اینو ازم بپرسی که اصلا باورم نمیشه
لبخندی زد وگفت:نه واقعا اینو نمیخواستم بگم
-عجب!
-آره واقعا عجب!
-الان هم میخواین حرفای منو تکرار کنین؟
-نه
-عجب!
احتمالا تو دلش می گفت:درد وعجب...گفتم:راستی باید بهتون تبریک بگم
-بابت؟
-فرشته
-چرا؟
خودتو زدی به اون راهی که منم توش مسافر کشی میکنما....گفتم:اینطور که معلومه هفته بعد هم میایم عقدکنون شما..هوم؟
دوباره اخماش رفت تو هم وگفت:نمی دونم
یعنی دودله؟یعنی واقعا به فرشته فک میکنه؟آخه تیلاو که به این راحتیا با یه دختر کنار نمی اومد..چی شد پس؟یه لحظه تو دلم به خودم گفت:خاک بر سرت پارلا
انگار از بحث پیش اومده ناراحت شده
بود چون بلند شد ورفت.آخر شب بود.آیدا وپرهام داشتن تانکو میرقصیدن...مراسم هم دیگه داشت به آخراش میرسید.فرشته و تیلاو با هم بودن ولی رابطشون اصلا اونجوری نبود که من انتظار داشتم.تیلاو هم همش تو فکر بود.همه داشتن میرفتن....پالتمو پوشیدمو اومدم با آیدا روبوسی کردمو گفتم:به پای هم پیر بشین...ولی تو روخدا همدگیرو پیرنکین
-چشم مادربزرگ
-میسی فرزندم
باهاشون خداحافی کردمو اومدم تا با بقیه هم خداحافظی کنم.تیلاو وفرشته داشتن با هم در حال صحبت کردن می اومدن...وقتی رسیدن به من فرشته ایستاد تیلاو رو کرد به فرشته و گفت:من میرم پایین منتظرتم
و رفت.بیشعور یه خداحافظی خشک وخالی هم نکرد.به درک!
چپ چپ به فرشته نگاه کردم.فرشته گفت:چرا اونجوری نگام میکنی؟چیزی میخوای بگی؟
-آره چیزی میخوام بگم...میخوام بگم فرشته فرشته توی چشات نوشته این دختره چه زشته!
-من زشتم؟
-از صب تیلاو رو ول کردی به امون خدا..وجداناکجا بودی؟
-وجدانا تو توالت بودم
-بابا یه کم دست از قر دادن بر میداشتی میومدی به من گزارش میدادی خب
-کم کم
-کم کم نم نم کردی یه ترم تموم شد رفت
خندید وگفت:این زبون تو آدمو گیج میگنه پارلا...من دوس ندامر بگم چه اتفاقایی میفته؟
-چرا؟
-ببین پارلا اولش به خاطر تو بود..به خاطر اینکه اون بورسو ببری ولی الان من عاشق تیلاو شدم..دوسش دارم.ازت خیلی ممنونم که باعث شدی به تیلاو نزدیک بشم.
مات و مبهوت نگاهش کردم.یعنی چی؟قرار نبود عاشق تیلاو بشه!قرار نبود همچین اتفاقی بفته!اصلا چرا این مسئله اینقدر برام جدی شد مهم شد؟من باید خوشحال میشدم؟فرشته گونمو بوسید و رفت.با بقیه هم خداحافظی کردمو راه افتادم.امشب حال خوب وبد برام معنی نداشت..همه چی قاطی شده بود.باید بشینم درست وحسابی فک کنم وببینم چه مرگمه!
++++
دلم میخواست این روز آخر تعطیلی رو تا لنگه ظهر بخوابم ولی صدای تلفن مانعم شد.بلند شدم رفتم سراغ تلفن.گوشی رو برداشتم وگفتم:بله
-پارلا خوابی؟
-خواب بودم..نزاتشی که پریا
-دختر بازم ازت خبری نیس کجائی
-پریا شماره ی کجا رو گرفتی؟خونه من یا خونه عمه ات؟
-خب ناراحت نشو میخوام یه چیزی بگم
-بوگو
-خبر خوشم یادته
-نگفتی که....
-حالا میخوام بگم
خندیدمو گفتم:دیدی گفتم آخرش خودت میگی..بیا اینم یک هیچ به نفع من
-باشه.پارلا ماهان ازت خوشش اومده..یعنی اون روز مامانش ازت خوشت اومده بود بعد که ماهان تورو دید اونم به مادرش گفته ازت خوشش میاد
-نَ مَ نَ؟ماهان کیه؟
-ماهان برادر سامان
-واویلا...فک کن من جاری تو بشم...اصلن یه درصدم امکان نداره کنار بیایم
-من از خدامه تو جاریم باشی..ماهان پسرخوبیه قبول کن
-به
خاطر شما چشم حتما قبول میکنم...من ماهانو کلا یه بار دیدم.
-الهی بمیرم برای ماهان تو همون نگاه اول عاشقت شده
-اه اه اه..از اون سن وسالش خجالت بکشه..سن پدربزرگمه اومده عاشق شده
-نهایت احساساتت همین بود؟
-من احساسمو برای هرکسی خرج نمی کنم
-حالا امشب میخوان بیان خواستگاری
-قوزبالا قوز..منم دختره بودما..به من میگفتین ایرادی نداشت
-مامان میگه زود آماده شو بیااینجا...خونه رو برق انداخته
-باشه میام ولی من میگما اصلا دل ودماغشو ندارم
اه ه ه...امروز خودم کم استرس داشتم اینم به دردام اضافه شد.فردا قرار بود جواب این ترمو بدن و من نمی دونستم که من اول شدم یا تیلاو.چون هردوتامون تقریبا مساوی شده بودیم و شرایطمون یکسان بود.هیجان زیادی داشت.اتفاقی زندگی من همیشه اینطوری رخ میداد یعنی تا دقیق نود نمی دونستم قراره نتیجه کارم چی بشه...الانم دقیقا همین حالو داشتم.به خودم دلداری میدادم که اگه اول نشدم هنوز یه رتم دیگه مونده ومیتونم جبران کنم واز طرف دیگه به خودم اعتماد به نفس میدادم که اول میشمو باید برای ترم بعد هم بیشتر بخونم تا اون ترمو هم ببرم.لباسایی رو که مد نظرم بود برداشتم و رفتم خونه عمه.پریا واقعا راست میگفت عمه خونه رو برق انداخته بود.تا رسیدم عمه دستمو گرفت و گفت:پارلا اینا خانواده خوبین..روش فک کن
-عمه جون من آمادگیشو ندارم
-همه اینو میگن..فقط به ماهان فک کن..کارخوب خونه ماشین از همه مهتر اخلاق خوبی داره عاشقتم که شده..همه دخترا آرزوشونه همچین پسری بیاد خواستگاریشون عمه
-من که نگفتم ماهان اشکالی داره...همه چی یهویی شده به منم حق بدین یه کم تو شوک باشم
-میدونم عزیزدلم...تو میتونی تا هروقت که دلت خواست بهش فک کنی...خب؟
-حالا هم پاشو برو به سر وضعت برس تا نرسیدن
همونطور که بلند میشدم گفتم:دوقلوها کجان؟
-پریا خونه با سامان رفته بیرون...پوریا هم رفته خرید
ماهان پسرخوبی بود...ولی من اصلا بهش فک نمیکردم.تازه داشتم منظورشو متوجه میشدم....که اون روز شب یلدا گفت:تا امروز عاشق نشدم ...از امروز هم مطمئن نیستم..من چه گلی باید به سرم میریختم؟من داشتم از استرس میمردم و میخواستم فقط قدم بزنمو به بورسیه فک کنم اون وقت باید تو یه مجلس خواستگاری حاضر میشدم.نگاه کردم به عکس دونفری پریا و سامان.چقدر صمیمی بودن!ماهان خیلی آروم بود.و من هیچ وقت آدم آرومی دوس نداشتم چون خودم خیلی شیطون و پرحرف بودم.
زنگ زدم به آیدا.
-سلام نوعروس
-علیک سلام
-چه خبر؟
-عالیه...
-زهر مار عالیه..نیشتو ببند یکی دیگه جای من بود فکرای ناجور میکرد
-نه که خودتم نکردی
-آیدا به دادم برس
-چیه؟کجا گیر
افتادی؟زنگ بزنم آتش نشانی؟
-زهر مار....امشب برام خواستگار میاد...
آیدا ادای گریه کردن در آورد و گفت:حسوددددددددددد....ببین نتونستی ببینی من متاهل شدم زود یه خواستگار برای خودت جور کردی..اقلا میزاشتی یه هفته میشد آخه
-من روحمم خبر نداش..تازه خواستگاری که هیچی..من از استرس صب دارم میترکم
-دروغ چرا منم هیجان داره خفم میکنه...کاش تیلاو اول میشد
-غلط میکنه با تو
-حالا واقعا کدومتون میبرین؟
-این ترم که فردا معلومه..ولی ترم بعد مهم تره
-استرس رو بی خیال..برو تو کف پسره..چیکاره اس؟
-باور میکنی نمی دونم؟فقط اسمشو میدونم.ماهان
-وای ...شبیه اسم دختراس
-برو بابا..آدم تا با تو میخواد دو کلمه اختلاط کنه همه چی به هم میخوره..خداحافظ
ساعت 8 بود که رسیدن.همون خانواده صمیمی و دوست داشتنی.مادر ماهان منو بوسید و گفت:ماشالا..عروسم مثه پنجه آفتاب میمونه....
-مچکرم
پدرش هم اینبار گرم تر باهام برخورد کرد.آیسان هم اینبار خیلی صمیمی باهام دست داد و آروم دم گوشم گفت:دفعه دومه میایم این خونه خواستگاری...این دفعه هم بله میگیریم؟
-نمی دونم
-پس بله
رفت کنار مادرش نشست و آخر سر هم ماهان وارد شد.حسابی خوشتیپ کرده بود.یه دسته گل بزرگ هم دستش بود.دسته گلو گرفت سمتم...ناخودآگاه یاد تیلاو افتادم با اون دسته گل رزش...اون دسته گل برای من نبود ولی برام حس شیرینی داشت...دسته گل ماهانو گرفتمو گفتم:ممنون
همه نشستن.دل توی دلم نبود.واقعا داشتم از استرس بالا می آوردم.از هر دری صحبت کردن تا اینکه رسیدن به خواستگاری....از صب منو الاف کردین اینجا که چی بشه آخه؟یه خواستگاری سعه ساعت باشه دو ساعت ونیمشو بزرگترها صحبت میکنن نیم ساعت آخرشو میگن:خب حالا بریم سر اصل مطلب
پدر ماهان هم گفت:خب با اجازه شما بریم سر اصل مطلب...اینبار برای پسر بزرگترم ماهان خان مزاحمتون شدیم.مثله اینکه قسمت بود ما برای این شازده مون هم بیایم این خونه...قمسته دیگه چه میشه کرد!!!
یه کم خندید وادامه داد:ماهان ما سرش به کارش بوده.الان که میبینین اینجا نشسته برای خودش اسم ورسمی داره...شرکت هواپیمائی داره.الحمدالله نون حلال سر سفره اش میاره و میتونه پارلا خانومو خوب تامین کنه..اگه هم تاحالا ازدواج نکرده به خاطر این بوده که از دختری خوشش نیومده..
مادرش به من نگاه کرد وگفت:ولی ماشالا تا پارلا جونو دیده یه دل نه صد دل عاشقش شده..
سرموانداختم پایین.عمه دستمو تو دستش گرفته بود و گفت:البته ماهان خان هم پسر خودم پوریا میمونه...
مادر ماهان:اگه اجازه بدین ماهان و پارلا جون هم برن با هم صحبت کنن...
ای خدا یعنی من تو این شرایطم باید برم حرف زندگی
وازدواجو بزنم؟این چه زندگیه آخه؟پریا در گوشم گفت:برین تو سالن بالا با هم حرف بزنین
بلند شدم و از پله ها رفتم بالا.به مبل ها که رسیدم به ماهان نگاهی کردمو گفتم:هرجا که راحتین بشینین
-خواهش میکنم...
روی یکی از مبلا نشست و منم روبروش نشستم.یه کم سکوت کردیم تا اینکه گفتم:آقا ماهان چیزی نمیخواین بگین؟
-چرا....
دستمالی از جیبش بیرون آورد و عرق پیشونیشو خشک کرد وگفت:پارلا خانوم شما اونطوری هستین که من میخوام....فک میکنم نیمه گمشده من شمایین
-آقا ماهان همه اینارو تو یه برخورد فهمیدین؟
-به عشق تو نگاه اول اعتقاددارین؟
ای بابا باید بهش میگفتم من کلا به عشق اعتقادی ندارم؟؟؟اونم تو این شرایط حساس؟که پسره تو سی سالگی اومده عاشق من شده بگم نه میره کلا تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه!!باید چی میگفتم؟
گفتم:خب..یه جورایی بله
-اون اتفاق برای من افتاد...تموم این سالها تلاش کردم کار کنمو یه زندگی راحت برای خودم بسازم اما از اون روزی که شما رو دیدم ناراحتم
-آقا ماهان به نظرم خوب بودقبلش به خودم میگفتین..چون من امشب حال مساعدی ندارم
-بله...باید میگفتم.
-اجازه بدین تو یه شرایط دیگه با هم بیشتر صحبت کنیم...من هنوز تو شوکم
سرشو بالا آورد وگفت:هرجوری که دلتون بخواد...من صبر میکنم تا شما خوب فکراتونو بکنین
بلند شدیمو رفتیم پایین.همه مشتاقانه به ما نگاه میکردن ولی من فقط میخواستم از اون مکان فرار کنم چون واقعا فک کردن به تیلاو وبورسیه داشت وجودمو ذره ذره نابود میکرد.وقتی نشستیم عمه آروم به من گفت:چی شد عزیزم؟
واقعا انتظارداشتن تو دق دقیقه من به نتیجه برسم؟گفتم:قرار شد بیشتر فک کنم...
شوهر عمه ام گفت:خب اینطور که معلومه پارلا جان ما میخواد بیشتر فک کنه...حق هم داره..حرف یه عمر زندگیه.اگه اجازه بدین امشب بیشتر از این جوونا رو اذیت نکینم تا بتونن عاقلانه تر تصمیم بگیرن
نمی دونم خانواده ماهان درمورد من چه فکری کردن.چون کلا سرمو انداخته بودم پایینو تو فکر بودم.بعد رفتنشون پامو کردم تو یه کفش که باید برگردوم خونه خودم.عمه هم گذاشت به پای استرس خواستگاری واینکه میخوام بیشتر فکر کنم پس گیر نداد.تو کل عمرم شب پر التهابی مثل این شب رو سپری نکرده بودم.دست و پام میلرزید و تنم یخ زده بود.چن تا قرص آرام بخش خوردم ولی فایده نداشت.خوابم هم نمی برد.فردا قرار بود نتیجه ی این چهار ماهو بدن.من خیلی تلاش کرده بودم.به تلافی همه سالهایی که برای نمره درس نخونده بودم این چهار ماهو سختی کشیده بودم...قاب عکس روی دیوار هم باید تا صب با من بیداری میکشید.ساعت 2بود.زنگ زدم به پوریا...کلا امروز که خونشوم بودم
دو کلمه هم باهاش صحبت نکرده بودم.
-الو پوریا
معلوم بود بیدارش کرده بودم.با همون صدای خواب آلود گفت:هان؟
-منم پارلا
-پارلا کیه؟
-ای درد بگیری...تازه اول شبه گرفتی خوابیدی؟
-چی ....چی..خمیازه ای کشید ادامه دادا:چی کارم داشتی؟
گفتم این الان هوشیاری نداره یه چیزی میگه منم حال خوبی ندارم میرم میکشمش...پس بهتره گوشیو قطع کنم.گفتم:هیچی..بور بکپ...
خواستم زنگ بزنم به پریا ولی یادم افتاد رفته خونه سامان اینا...به خودم گفتم:بابا شاید الان دستش بند باشه..برو سراغ گزینه بعدی
گزینه بعدی آیدا بود.برعکس پوریا سرحال بود.
-الو آیدا بیداری؟
-آره..چی شده؟دزد زده به خونه ات؟
-نه خیرم!یه جوریم امشب..یه جورناجور
-همین؟
-باید خبر مرگمو بهت میدادم
-نه خدا نکنه دختر
-داشتی چی کار میکردی؟
-پرهام الان پشت خطه
-شما چن ماهه دارین حرف میزنین حرفاتون تموم نشده؟
-تو به من وزندگیم چی کار داری؟نصف شبی شدی گشت ارشاد یا حراست دانشگاه؟
-خوابم نمیبره
-وایسا اون آهنگ خوابم نمیبره تتلو رو برات بخونم...
-خفه شو بابا
قطع کردم.یعنی تیلاو هم مثل من الان استرس داره؟اونم بیداره؟نه بابا اون الان مثه خرس گرفته خوابیده..این کارای دختراس که شب قبل نتیجه امتحان تشنج میکنن...
رادیوی گوشیمو روشن کردم...پیمان طالبی داشت برنامه اجرا میکرد.لعنتی!انگار همه چی و همه *** میخواست منو یاد تیلاو بندازه.کمی با
عکس مامان و بابا دردو دل کردم و نمی دونم ساعت چند بود که خوابم برد...آلارم ذهنم قبل از آلارم گوشیم زنگ خورد ومنو بیدار کرد.چشمامو باز کردمو وبه سقف اتاقم خیره شدم.منتظر موندم تا پیت بل مثل هرروز عربده بکشه و آغاز یه روز دیگه رو به من نوید بده.تو تختم چن تا غل خوردمو تا صداش بلند شد تاخواست چیزی بگه زود گوشی رو برداشتم صداشو قطع کردمو گفتم:ببر اون صداتو عوضی!
لباسامو پوشیدم وجلوی آینه ایستادم.به خودم نگاه کردم شده بودم عین میت.خواستم کمی آرایش کنم تا از این ریخت وقیافه بیرون بیام ولی دستام می لرزید.ترجیح دادم امروز رو بی خیال آرایش بشم.زودتر از هرروز جلوی در خونه آیدا بودم.چن تا بوق پشت سر هم زدم تا اینکه آیدا سوار شد.گفتم:سلام
-سلام به روی نشسته ات..بابا یه کم به خودت میرسیدی بعد تعطیلی ها ی میان ترم داریم میریم دانشگاه...ماهان چی شد؟
دستمو به نشونه سکوت بالاآوردمو گفتم:فعلن حرف اضافی موقوف
لحنم به حدی تاثیر گذار بود که آیدا دیگه حرفی نزد.خیلی تند رانندگی میکردم.فاصله ای که همیشه در عرض 45 دقیقه طی میشد امروز درعرض 20 دقیقه رانندگی کردم وخودم هم از سرعت خودم گاهی میترسیدم ولی باید میرفتم ومیدیدم اسم
کی به عنوان نفر اول ترم روی دیوار زده شده...وقتی رسیدیم یه جای پارک پیدا کردم تو یه حرکت پارک دوبلمو انجام دادمو دستی رو کشیدم پایین.به آیدا نگاه کردم از حالتش معلوم بود کلی ترسیده.چون دودستی از دستگیره ی بالای پنجره اش آویزون شده بود.گفتم:بپرپایین
زود پیاده شدیم و راه افتادیم.سرعت قدم هام گاهی تند میشد گاهی آروم.دست خودم نبود.وقتی رسیدم به محوطه دیدم اسامی رو نزدن...کسی هم پیگیر نبود.آیدا به من رسید وگفت:چی شد اولی؟
-نه بابا..نزدن که
-اه...حداقل قبلش میگفتن...با اون وضع رانندگی تو جد وآبادم اومدن جلوی چشمم..گفتم کارمون تمومه
-برم از آموزش بپرسم ببینم کی مشخص میشه
رفتم پرسیدم و گفتن که بعد کلاس اولمون که بیرون اومدیم جوابا رو دیواره.به آیدا گفتم:بریم کلاس...دوساعت دیگه هم باید این استرس لعنتی رو تحمل کنم
-این همه مدت تحمل کردی این دو ساعت هم روش
-دِآخه نمی دونی که من چی میکشم
-باشه...پرهام و تیلاو تو کلاسن
رفتم تو کلاس.همه سرشون به کار خودشون گرم بود.از حالت تیلاو فهمیدم که اونم یه نمه استرس مثه من داره...ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه ولی استرسی که من داشتم تابلو بود.نازنین و شاهین هم بعد از ما وارد شدن.نازنین اومد کنارمو وگفت:پارلا رنگت پریده چرا...اول نشدی؟درسته خودتو کشتی که اول بشی ولی خب باید با واقعیت هم کنار بیای که تیلاو خیلی سرتره
با خشم نگاهش کردمو گفتم:فعلن هیچی معلوم نشده...درضمن من میبرمش!
رو کرد به آیدا وگفت:نگفتن؟
آیدا سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:نازی برو کارش نداشته باش
استاد صحبت میکرد ولی من بازم تو یه جای دیگه سر میکردم.انقد پوست لبمو کنده بودم که خدوم هم از این کارم خسته شده بودم.آخرش هم طاقت نیاوردمو و نیم ساعت قبل کلاس کیفمو برداشتمو از استاد اجازه گرفتم و اومدم بیرون...یه کم از این طرف سالن تا اون طرف گشتم ولی باز خبری نبود...تا اینکه رئیس دانشگاه با چن نفر در حال صحبت از جلوم رد شدن.داشتن درباره بورسیه حرف میزدن.رفتن جلوی اعلانات ایستادن و کمی بعد هم رفتن.فک کنم نتیجه امتحانا بود...کیفم از دستم رها شد...آروم آروم به سمت اعلانات رفتم...یعنی اسم کی اونجا اول از همه نوشته شده بود من یا تیلاو؟؟؟؟حالا دیگه رسیده بودم به اعلانات...ته دلم به خودم گفتم:پارلا هر چی که بود فقط قوی باش....
نگاه کردم.....اسامی به ردیف نمره نوشته شده بود...
1)تیلاو ملکی
2)ژرویرا ادهمی
3)....
پاهام سست شد..تیلاو لعنتی!از من جلو زد...دوباره بغض بود وبغض!من دوم شده بودم.چند دقیقه ای همونجا وایسادم چن بار دیگه هم خوندمش...انگار انتظار معجزه داشتم که جای منو تیلاو
عوض بشه ولی نه نمیشد!بچه ها از کلاس اومدن بیرون...همه مثله من کنجکاو بودن...آیدا و پرهام قبل از همه اومدن و تا اسامی رو خوندن آیدا بازومو گرفتو با سردی گفت:پارلا....دوم شدی تبریک میگم
تیلاو هم رسید از بین چند نفر سریع رسید به اعلانات و تا اسم خودشو دید به پرهام گفت:بزن قدش...اول شدم مثه همیشه!
با هم خندیدن.با نفرت نگاهش کردم.همین که متوجه من شد دست آیدا رو پس زدم و در حالیکه نگاهم پر از نفرت وخون بود کیفمو برداشتمو راه خروجی رو در پیش گرفتم.دلم میخواست بشینم گریه کنم...دلم میخواست کسی باشه سرمو بزارم رو شونه اش وبا هق هق گریه ام اونم اشک بریزه...ولی کسی نبود.من از بچگی همچین کسی رو نداشتم!آخ مامان!کاش بودی!کاش بودیو میدیدی که راه رسیدن به تو رو تیلاو داره ازم میگیره!کاش بودی و گوش میکردی به صدای تک دخترت!وقتی رسیدم تو حیاط آیدا بهم زنگ زد...
-پارلا جون من...وایسا کارت دارم...تو رو خدا
-بگو میخوام برم
-جون من ..جون آیدا وایسا بیام با هم بریم
همونجا وایسادم.دیگه نمیخواستم تیلاو رو ببینم....میخواستم آروم بشم ولی نمیشد.آیدا با پرهام اومد.پشت سرشون هم فرشته با تیلاو داشتن می اومدن...آیدا تا رسید به من گفت:الان اینجوری بری میری تصادف میکنی....یه بلایی سرت میاد
-بیاد
-اینجوری نگو..اصلا با تاکسی میریم
دستامو محکم گرفتو گفت:باشه؟
تیلاو وفرشته به ما رسیدن.با هم در حال خندیدن بودن.واقعا که آدم دوستو دشمنشو تو چنین شرایطی میشناسه!فرشته ی نمک به حرام!فرشته با لحنی که پر بود از شادی گفت:بچه ها تیلاو میخواد همه رو مهمون کنه واسه شام به خاطر اول شدنش
پرهام:ایول
رو کردم به آیدا و آروم گفتم:بزار برم
آیدا با جدیت گفت:بعدا درموردش صحبت میکنیم
فرشته:تیلاو کیا دعوتن؟
-همه امشب مهمون منن.
پرهام:خب من و آیدا با شما بیایم پارلا خانوم؟
فرشته:ببخشین ..ولی این مهمونی خودمونیه..پارلا جون دعوت نیستن..البته پارلا جون اگه بخوای میتونی بیای ها
دیگه نمیشد خودمو کنترل کنم...دستمو با قدرت از دست آیدا کشیدم بیرون و با خشم نگاهی به هردوشون انداختم وگفتم:نه..دوس ندارم با آدمایی وقتمو سپری کنم که دوسشون ندارم
راه افتادم...سوار ماشین شدم وقتی از جلوی وروی گذشتم آیدا رو دیدم که داشت نگاهم میکرد ولی اصلا برام مهم نبود!یه کم که از دانشگاه دور شدم دیگه خودمو آزاد گذاشتم...صدای هق هق ام داشت کرم میکرد.دلم میخواست تا میتونم فریاد بزنمو بگم:آخه چرا خدا؟من که فقط میخواستم برم سر قبر پدر و مادری که برام تو یه قاب عکس خلاصه شدن...رفتن سرقبرشون برای من زیاد بود؟؟؟؟چرا؟
گوشیم زنگ خورد.اهمیتی
نداشت.برداشتم و خاموشش کردم.دلم میخواست دور بشم...از زندگانی که زنده مانی شده بود این روزا !رسیدم خونه در رو قفل کردمو با همون لباسا افتادم روی تخت...تا میتونستم گریه کردم.صدای تلفن بلند شد.حتما آیدا بود و نگرانم شده بود.رفتم با خشم سیمشو از پریز کشیدم بیرونو گفتم:چیه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟من دلسوزی نمیخوام...نمیخوام.کسی درکم نمیکرد باید به خودم فرصت می دادم تا با این مساله کنار بیام و بعد دوباره از اول شروع کنم...هر چند لحظه ای که اسم تیلاو رو به عنوان نفر اول دیدم دلم میخواست قید همه چیو بزنم..
چن روزی بود تو خونه بودم.کلاسا رو نمی رفتم به تلفن کسی جواب نمی دادمو رفته بودم تو پیله خودم.رادیو رو رونش کردم.خانوم گوینده داشت تاریخو اعلام میکرد.
-شنوندگان عزیز امروز 5امین روز ازبهمن ماه امساله...
5بهمن؟؟؟؟چه تاریخ تلخی بود؟یعنی واقعا یه سال گذشت؟5شنبه هم بود.حتما عمه و خانواده اش هم میرن سر خاک خانوم جون.یه سال بود من تنهاتر شده بودم.دلم میخواست برم سر خاک.آماده شدم.یه پالتوی مشکی بلند با یه شلوار لی مشکی و شال مشکی...وقتی رسیدم سر خاک عمه اینا اونجا بودن.عمه با چشمایی گریون اومد سراغم و گفت:پارلا عمه چرا چن روزه جواب تلفنا مو نمیدی؟
حوصله جواب دادنو نداشتم.از طرفی نمیخواستم چیزی بگم که ناراحتش کنم.گفتم:عمه این روزا دوس دارم خلوت کنم.
راهمو ادامه دادم.به همه سلام دادمو نشستم کنارقبرش.فاتحه ای خوندن و خواستن برن.پریا وپوریا اومدن تا کمکم کنن بلند بشم..ولی گفتم:شما برین.دوس دارم باخانوم جون خلوت کنم.من بعدا خودم میام.
پوریا:مامان شما برین من با پارلا میام
سرمو بلند کردم زل زدم تو چشماش وگفتم:گفتم میخوام تنها باشم.خودم وخانوم جون.تو هم برو.خودم میام.
پریا:آخه ماشین نیاوردی
-با تاکسی میام برین
شوهر عمه ام به دادم رسید و گفت:خب چی میخواین از جونش...بیاین بریم دیگه.بین ما هیچ *** مثه پارلا به اون خدابیامرز وابسته نبود.بزارین راحت باشه
دیگه همه مجبور به اطاعت شدن و رفتن.منتظر موندم تا کامل دور بشن.آسمون هم گرفته بود.هوا یه جورایی تاریک بود.نگاه کردم به سنگ قبر وگفتم:خانوم جون!خانوم جون من!کجائی؟ببین پارلات داره چه غمی میکشه!از وقتی تو رفتی آرامش هم رفت ....خانوم جون من خسته شدم...چرا برام دعا نکردی؟مگه به پسرت محمد قول نداده بودی مواظبم باشی؟برام همیشه دعا کنی؟چرا همه تنهام گذاشتن؟اشکهام بی امان روی صورتم پخش شدن.ادامه دادم:
دلم پره عزیزم.ببین مثه دل آسمون.من میخواستم بورسیه رو ببرم و برم سر خاک پسرت.اونا هم برام دعا نکردن...دیدی؟تیلاو ترم اولو اول
شد...حالا شانسم خیلی اومده پایین.حالا دیگه برای ترم بعدی رمقی نمونده...کاش تیلاو نبود.کاش اول نمیشد.کاش منم مثه همه دخترای دیگه یه زندگی ساده داشتم...کاش..کاش!!!
خودمو انداختم روی سنگش وبا تمام وجودم گریه کردم.کم کم قطره های بارون داشتن خیسم میکردن.ولی هنوز دلم پر بود.نمیخواستم به این زودی ها برم.چند دقیقه همونجوری تو همون حالت بودم تا اینکه حس کردم دیگه بارون بند اومده.چون دیگه قطره هاشو حس نمیکردم.بلند شدم نشستم بارون میومد ولی من انگار زیر یه سقفی بودم؟یه چتر بالای سرم بود.دست اون کسی که چتر رو بالای سرم گرفته بود دنبال کردم ورسیدم به چشمای تیلاو.اون از کجا میدونست که سال ماددربزرگ منه؟اصلا چرا اومده بود؟از کی اینجا بوده؟یعنی همه حرفامو شنیده؟وقتی دید من خیلی تعجب کردم گفت:هوا سرده..سرما میخوری.پاشو بریم
-شما..شما کی اومدی؟
-من نیم ساعتی هست اینجام..ولی تو یه ساعت ونیمی میشه که اینجایی
#بورسیه_3
1400/09/21 12:13611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد