رمان های جدید

611 عضو

-نه..من تازه اومدن اینجا

-پاشو بریم.خدا رحمتشون کنه

-مچکرم

دوباره نگاه کردم به اسم خانوم جون روی سنگ قبرش وزیرلب گفتم:رفتم خانوم جون..برام دعاکن.نوه ات حتما باید این ترمو اول بشه تا شانسی داشته باشه.

دلم میخواست بهش بگم برو از جلوی چشمام گم شو!تو بین من و آروزهام فاصله انداختی!ولی حرمت واحترام سرش میشد اومده بود سر خاک مادر بزرگ من...ادب حکم میکرد که باهاش مودبانه برخورد کنم.زیر چتر بزرگش دوتایی تا خروجی رفتیم.تیلاو سکوت بینمو رو شکست و گفت:میخوام دلیل این همه پافشاریو برای گرفتن اون بورس بدونم.دلیلت چیه؟

-قبلا هم گفتم.من دوس ندارم بگم

-خودم الان یه چیزایی فهمیدم.ولی دوس دارم بهم بگی

-دلیل خودت چیه وقتی میتونی بدون بورسیه با پول بابات بری و درس بخونی؟

-منم دلیل خودمو دارم

-پس هردومون دلیل داریم..

-فعلن که من بردم

وایسادم سرمو گرفتم سمتش زل زدم تو چشماشو گفت:ولی بازی هنوز تموم نشده..نیمه دوم بازی تازه شروع شده.انقد به خودت مطمئن نباش

وقتی جمله ام تموم شد به خروجی رسیده بودیم.میخواستم باهاش خداحافی کنم که صدای ماهانو شنیدم:سلام پارلا خانوم...من دیر کردم ببخشین

-سلام...نه خواهش میکنم.شما لطف کردین اومدین

از زیر چتر بیرون اومدم وخواستم باهاش راه بیفتم دوباره برم که تیلاو گفت:از آشناها هستن؟

ماهان:پارلا خانوم معرفی نمیکنین؟

-ایشون آقای تیلاو ملکی همکلاسی من هستن و ایشون هم آقا ماهان هستن..برادر سامان نامزد دختر عمه ام

تیلاو پوزخندی زد وگفت:طولانی شد که....

ماهان سرشو انداخت پایین و گفت:خوشوقتم...

رو کردم به ماهان و گفتم:شما دفعه اولتونه میاین اینجا بفرمایین بریم

ماهان:نه..خودم میرم.بارونم که میباره بهتره شما برین.

-نه بابا..تعارف نمیکنم که وقتتون الکی تلف میشه

ماهان:تعارف ندارم..فقط میخواستم بدونم تاحالا به اون مسئله فک کردین؟

ای بابا!من تا حالا وقت سرخاروندن نداشتم چه برسه به اینکه بخوام به تو فک کنم..چه پرتوقع!!!

تیلاو:حالا که خودشون اصرار میکنن بهتره شما بیاین....

این چرا مثه قاشق نشسته پرید وسط بحث؟؟؟!!!یه نگاه به تیلاو انداختم و یه نگاه دیگه به ماهان وگفتم:آقا ماهان من تصمیمو که گرفتم بهتون خبر میدم...

-منتظرم.فعلن خداحافظ

-بازم ممنون.خداحافظ

وقتی دیدم ماهان کاملا دور شد رو کردم به تیلاو وگفتم:بهتره بری به سور وجشنات برسی....ولی مطمئن باش نوبت منم میرسه

-بیا برسونمت

-خودم میرم...

راه خودمو در پیش گرفتم.دلم نمیخواست بیشتر از این باهاش فیس تو فیس باشم.وباز سوالای زیادی به ذهنم رسی..یعنی فرشته نمیدونه تیلاو اینجاس؟اون روز جشن گرفتن؟؟؟؟کاش

1400/09/21 12:15

با آیدا حرف میزدم و آمارشو میگرفتم!!!

دو روز بود تو خونه بودم.نه جواب تلفن کسی رو میدادم نه از خونه میرفتم بیرون.آیدا هم یه بار اومده بود تا منو ببینه ولی حوصله اشو نداشتم.روز دوم بود که صدای آیفون رو شنیدم.فک میکردم آیداس ولی آیدا نبود.پوریا اومده بود.در رو براش باز کردم و روی زمین نشستمو زانوهامو تو بغلم گرفتم.

در رو بست واومد کنارم نشست وگفت:چی شده؟

زل زده بودم به فرش.گفتم:چیزی نشده

-پس چرا زانوی غم به بغل گرفتی؟

-پوریا من این روزا حالم خوب نیس

-به خاطر کیارشه؟

-نه

-به خاطر ماهانه؟

-ننننننه

-پس چی شده؟اون روز سر خاک فهمیدم یه چیزیت شده باز

دوباره داشت گریه ام می گرفت.خودمو کنترل کردمو گفتم:من به شما چیزی نگفتم..چون میدونستم عمه ناراحت میشه..

-چیو پارلا؟

-قرار بود تو دانشگاه هرکسی که دو ترم آخر رو اول بشه بورسیه بگیره بره فرانسه

-خب

-من اول نشدم پوریا...من همه تلاشمو کردم..ولی نشد

-خب منم فک کردم چی شده که انقد افسرده شدی؟پاشو ببینم

-چیزی نشده به نظرت؟

-نه....مهم نیس.یه ترم دیگه مونده.تو میتونی ترم بعد رو اول بشی.اتفاقا اینجوری بهتره.اگه این ترم اول میشدی ترم بعد دیگه هیچی نمیخوندی

-یعنی میتونم؟

-پاشو مثه بچه دبستانیا نشسته داره گریه میکنه...جم کن آب دماغتو حالم به هم خورد

بعد دو روز لبخندزدم.انگار منتظر بودم کسی بیاد و امیدوارم کنه..دستمالی از جیبش بیرون آورد وداد دستم.

پوریا:مامانم میگه حتما داره به خواستگاریش فک میکنه که خلوت کرده

-امان از دست عمه

کنارم روی زمین نشست و گفت:چرا میخوای بری فرانسه؟

-من باید برم اونجا..خیلی چیزا رو نمیدونم..میخوام برم سر قبرمامان و بابا

-فک میکنی فهمیدن اینا تاثیری تو زندگیت داره؟

واقعا تاثیری داشت؟اگه از اون روزا چیزی میفهمیدم به دردم میخورد؟گفتم:آره داره.حداقل میرم سر قبرشون حس میکنم منم یه پدرومادری داشتم که دوسم داشتن..دیگه فک نمیکنم بی *** وکارم.تنهام.پوریا تو هیچی از دلتنگی های یه دختر نمی دونی.هیچی از تنهایی های یه دختر نمی دونی.هیچی!

-باشه..من نمی دونم.ولی اینو بدون اون بورسیه تو رو به آرزوهات نمی رسونه

-من با اون بورسیه نمی خوام به آرزوهام برسم..میخوام باهاش به جواب سوالام برسم..میخوام باهاش به آرامش برسم

-اگه بورسو قبول شدی میای یا میمونی اونجا؟

این سوالی بود که تا حالا بهش فک نکرده بودم.خودمم دقیق نمی دونستم چی باید بگم.گفتم:بهش فک نکردم

-مامانو بگو میخواد تو رو شوهر بده

-عمه میخواد از شر من خلاص بشه..ولی نمیدونه تا آخر عمرم بیخ ریش خودشم

-ای بابا..چی فک میکردیمو چی شد؟

-راستی بوگو ببینم برای چی

1400/09/21 12:15

اومدی اینجا هان؟؟؟

بلند شد وگفت:پاشو دیگه...کمرم درد کرد.به خاطر تو و پریا من به صورت ناکام از دنیا میرم

بلند شدمو گفتم:ناکام؟تو؟به یکی این حرفو بگو که تو رو نشناسه

-آیدا زنگ زد گفت قاطی کردی

-پوریا میام میزنمت ها...من قاطی کردم؟

با لحن شوخی گفت:دوره زمونه عوض شده...حالا دیگه خاله سوسکه همه رو میزنه

-نه تو واقعا تنت میخاره...وایسا اونجا ببینم.

خواستم دنبالش کنم که گفت:باشه..بازم من تسلیم!جواب این ماهان بیچاره رو بده حالا که نمیخوای باهاش ازدواج کنی...ولی باور کن ماهان حتما ناکام از دنیا میره

-تو به فکر خودت باش...ماهان بلده چه جوری کار خودشو راه بندازه

روز بعد کلاس داشتم.حالا دیگه بعد چند روز انرژی خودمو بدست آورده بودم.باید میرفتم وهمه چیو از اول شورع میکردم.زنگ زدم به آیدا وبهش گفتم طبق معمول فردا میرم دنبالش و آیدا خیلی خوشحال شد...

مثله همه روزای دیگه بیدار شدم ولی امروز مثله هیچ کدوم از اون روزا نبود..به خودم گفتم:پارلا ی جدیدی از امروز وارد دانشگاه میشه...جسورتر و مصمم تر..پارلا تو باید تیلاو رو ببری!نمی خواستم کسی فک کنه امروز یه دختر شکست خورده برمیگرده دانشگاه...پس لباسامو با دقت بیشتری انتخاب کردم.یه پالتوی کرمی با شلوار جین آبی و یه کیف جین اسپورت.بر خلاف همه روزها ایستادم جلوی آینه و کمی آرایش کردم.

-خودشه!ایول!الان همشون کف میکنن!

سوار ماشینم شدم.ضبط ماشینو روشن کردمو راه افتادم.آیدا بیچاره فک میکرد من الان عصبی و ناراحت تشریف دارم به خاطر همین برخلاف روزای قبل که من هزار ویک مرتبه بوق میزدم تا بیاد پایین امروز خودش قبل از من اومده بود جلوی در خونشون..سوار ماشین شد و گفت:سلام

ماشینو روشن کردمو گفتم:سلام به روی ماهت بانو

با ترس گفت:دیر کردم؟

-نه

-پس چرا نیش و کنایه میزنی؟بانو کیه؟

خندیدمو گفتم:اصلا جنبه نداری مثه بچه آدم باهات مودبانه حرف بزنم...همش باید بزنم تو سور کله ات؟

-پارلا امروز میخوای بری دعوا؟؟؟

-دعوا چیه خره؟من با هیچ *** کاری ندارم از امروز بیشتر تلاشمو میکنم که این ترمو ببرم

انگار نگرانی آیدا تموم شده بود چون خندید وگفت:من گفتم این امروز میاد تو دانشگاه همه رو میبنده به رگبار....

-چه خبر؟این مدتی که من نبودم اتفاق خاصی افتاده؟

-نه

-اون روز رفتین شام؟

-پرهام گفت بریم ولی من گفتم نمی ریم که نمیریم که نرفتیم

-ایول جذبه!

-حالا کجاشو دیدی؟

-پس فرشته و تیلاو با هم رفتن!!

ابرویی بالا انداخت وگفت:آره.فرشته میخواست باهات حرف بزنه ولی جواب ندادی

-غلط کرده..من دیگه با اون دختره حرفی ندارم..آیدا میدونی چیه اینجور آدما آرپیجی هم

1400/09/21 12:15

کمشونه...یه روزی تلافیشو سرش درمیارم

-بسم الله الرحمن الرحیم..پارلا ترسناک میشود!یه بار باهاش صحبت کن..منو تونست قانع کنه حتما تو رو هم میتونه قانع کنه

-اون طرفای قانع شدن مغز تو که خیلی وقته تعطیله...دقیقا کجات قانع شده؟؟؟هان؟نشونم بده!

با کیفش زد به بازوم و بازم خندیدیم.با آرامش ماشینو پارک کردمو راه افتادم.تو محوطه تیلاو و پرهام با هم بودن.پرهام جلوتر اومد سلام داد.سلامی دادمو تنهاشون گذاشتم.دلم میخواست وقتی از کنار تیلاو رد میشم بهش حتی نگاهی هم نندازم.ولی اون باید میفهمید که من هنوز رقیبشم..شکست رو قبول نکردم.مقابلش ایستادمو گفتم:سلام آقای ملکی

-سلام

-جزوه ی کلاسای این چن روز روز ازتون میخواستم

-زیاد نیس...باشه بهتون میدم.الان همشون پیشم نیس.

-اوکی.پس اگه امکانش هست سریعتر جزوه ها رو بدین که من دلم میخواد هرچه سریعتر همه اشو بخونم

جملاتمو با تاکید ادا میکردم که بفهمه با یه دختر قوی و با اراده طرفه..نه با دختری که تا تقی به توق میخوره بزنه زیر گریه و ناامید بشه!من اومده بودم و بیشتر از همه دلم میخواست این حضور به چشم تیلاو بیاد.راه افتادم به سمت کلاس..توی راهرو شاهینو دیدم.اومد طرفم وگفت:خانوم ادهمی کجا بودی؟وقتی نیستی کلاس خیلی نچسب میشه

خواستم بگم عوضش تو نباشی کلاس کلی دل چشب میشه کثافت!من نبودم کسی نبوده زل بزنی به چشماش و چشم چرونی کنی واسه همین پریدی اومدی سمتم؟؟دوس نداشتم بشتر کنارش بمونم چون واقعا تو این حرفه شعبه دوم نداشت!گفتم:با اجازتون برم کلاس

-بله بفرمایین

سر جای خودم نشستمو از پنجره بیرونو نگاه کردم.نمی دونستم فرشته هم امروز کلاس داره یا نه....حرف آیدا ذهنمو مشغول کرده بود اینکه فرشته میخواد بامن حرف بزنه.چی میخواست بگه؟

پرهاموآیدا وارد کلاس شدن و آیدا با چهره ای شاد اومد کنارم نشست.داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم.آیدا دستمو گرفت و گفت:داری زاغ سیاه کیو چوب میزنی باز؟؟؟

-من بیچاره نمیتونم از دست تو یه کم به آسمونم نگاه کنم....شاید دلم گرفته خب

-صد بار بهت گفتم به من دروغ نگو که برعکس پینوکیو چشات گردتر میشن...تازگیا آسمون اومده رو زمین؟!

-منتظرم ببینم فرشته میاد یانه؟؟

-دیدی..دیدی گفتم

-حالا ازش خبر داری؟

-امروز کلاس ندارن.بازم اگه میخوای میریم دانشکده شون.

-ولش کن.

صورتمو برگردونم سمتش وگفتم:آیدا اون روز تو به تیلاو گفته بودی بیاد سرخاک؟

آیدا یه دستشو زد به پیشونیش وگفت:ای وای..یادم رفت بگم.شرمنده من نیومدم...

-عیب نداره...منم از این به بعد مراسمای تو رو نمیام

-بدجنس!آره من گفتم.

-چرا خودت نیومدی اونوقت؟

-خب راستش

1400/09/21 12:15

دایی پرهام میخواست منو پاگشا کنه منم از صب مشغول بودم نرسیدم بیام...تو رو خدا ببخش پارلا.به خدا دلم میخواست بیام ولی نشدددد

-چرا بهش گفتی؟

-تیلاو ومیگی؟اومد سراغتو ازم گرفت گفت میخواد یه حرف مهمی بهت بزنه منم گفتم اگه میخوای ببینیش باید بری سرخاک چون سال مادربزرگشه..حالا چی گفت؟

سرمو تکون دادمو گفتم:چیزی نگفت!

-لال مونی گرفته بود؟

-نه ولی چیز به خصوصی هم نگفت.عجب!

بعد از اخرین جمله من استاد وارد کلاس شد و من ترجیح دادم بحثمون ادامه پیدا نکنه.نازنین هم امروز نبود.خدا رو شکر که نبود!اگه بود حتما زبون گرم نیش وکنایه اش اعصابمو بهم میریخت..نازنین مدل حرف زدنش همیشه طوری بود که دل آدمو نشونه میگرفت.من گاهی اوقات فک میکردم اصلا دست خودش نیست.بعد از اینکه کلاس تموم شد آیدا گفت میخواد با پرهام بره گردش ومنم پاپیچش نشدم.با آیدا وپرهام خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشینم.همه اش فکرم درگیر حرفای آیدا بود که میگفت هم تیلاو و هم فرشته میخوان حرفای مهمی به من بزنن...ته دلم میگفتم حتما حرفیه که به هردوتاشون مربوط میشه!اصلا چرا این روزا همه میخوان با من حرف بزنن؟آدم مهمی شدماااا...

سوار ماشین شدم.بازم روشن نشد...ای بابا!خواستیم یه روز شبیه این آدمای بی دغدغه تو فیلما آرامش داشته باشیم نمی زارن که!پیاده شدم.کاپوتو زدم بالا.من که چیزی سر در نمی آوردم الکی افه ی تعمیرکاری می اومدم!چن جاشو دست زدم ولی آخرش به خودم گفتم:خرابو خراب ترش نکن....الان میزنی ناکارش میکنیاااا

برگشتم دوباره استارت زدم..ای خدا!این باز چه مرگش شد؟پیاده شدم یه لگد بهش زدمو گفتم:دیگه اینبار فاتحه!من اگه تو رو نبردم نفروختمت...

تیلاو رو دیدم که از سمت مقابل در حالیکه دستاش تو جیبش بود می اومد سمت من.فک کردم شاید ماشینشو این طرفا پارک کرده.خواستم فعلن سوار بشم بعد که تیلاو رد شد رفت دوباره بیفتم به جون ماشین وخطونشونه براش بکشم ولی به خودم گفتم:بی خیال!مگه تیلاو کیه که داری ازش قایم میشی دختر!

کمی که نزدیکتر شد متوجه شدم داره میاد سمت من.حدس زدم شاید میخواد حرفی رو که میخواست بهم بزنه الان بخواد بگه...رسید وگفت:مشکلی پیش اومده؟

با بی تفاوتی ابرویی بالا انداختمو گفتم:نه

-میخواستم بهتون بگم.....

سکوت کرد.دِ بگو دیگه!

-خب چی میخواستین بگین؟

نمی دونم چرا نگاهشو متفاوت تر میدیدم.انگار چیزی ر و میخواست بگه که خودشم دو دل بود.لبخندی زد وگفت:میخواستم بگم....

جون بکن دیگه!نصف عمر شدمممم!حتما میخواد قید بورسیو بزنه..وای اون روز سرقبر خانوم جون خیلی چیزا رو فهمید.امکان نداره قبول کنم.من زیر بار منتش

1400/09/21 12:15

نمیرم به هیچ وجه من الوجوه....

طوری که از گفته اش منصرف شده باشه گفت:دیدم ماشینون مشکل پیدا کرده اگه بخواین من یه نگاهی بهش بندازم...

ته دلم گفتم:همین؟!شرط میبندم که اینو نمیخواستی بگی...تو با این پرستیژت امکان نداره چیزی از این ماشین خوشگل قراضه من سردربیاری!!!گفتم:بله.بازم درد و بلا گرفته.

لبخندش پررنگ تر شد واومد نگاهی بهش انداخت.با حوصله و باآرامش چن تا قطعه رو دستکاری کرد وگفت:برین یه استارت بزنین.دیگه حتما کارش تمومه.الان روشن میشه.

کاپوتو بست و نگاه غرور آمیزی به من انداخت...باز به خودم گفتم:ای خدا چی میشد الان من استارت میزدم بعد ماشین می گفت نچچچچ روشن نمیشم که نمیشم....بعد این پسره سنگ رو یخ میشد منم کلی بهش میخندیدم...آی میشد.دلم میخواست یه کم معطلش کنم یه آیه الکرسی بخونم فوت کنم رو ماشین که نشه..برعکس همیشه که آیه الکرسی میخوندم فوت میکردم رو ماشین تا روشن بشه.بازم به تیلاو نگاهی انداختمو به دورغ گفتم:امیدوارم روشن بشه شما رو هم معطل کردمممم..

رو صندلی نشستم یه نگاهم به تیلاو بود یه نگاهم به سوئیچ....یک دو سه.صدای خفه ای از موتور بلند شد ولی ادامه پیدا نکرد.یه لحظه انگار تموم دنیا رو بهم دادن...خوشحال شدم و این رو تیلاو از نگاهم خوند.نگاه سرزنش باری بهش انداختم وگفتم:روشن نشد که!!!

این جمله براش کاری تراز زهر هزارتا شمشیر بود.با حرص گفت:امکان نداره..یه بار دیگه استارت بزن ببینم

دوباره استارت زدم ولی زهی خیال باطل..روشن نشد که نشد!تو کل عمرم دفعه اولی بود که از روشن نشدن ماشینم انقدر خوشحال میشدم!از ماشین پیاده شدم و به تیلاو که حالا با کلافگی نگاهم میکرد گفتم:همیشه قرار نیس به جواب برسین..یه جاهایی معادله راه حل دیگه ای داره که به ذهن شما نمیرسه!

-حتما اون راه حل هارو هم مشا میدونی

لبخندی زدمو گفتم:نه من نمیدونم...یعنی مثله شما ادعا نمیکنم همه چی دونم.

خم شدم کیفمو برداشتم در روقفلش کردمو گفتم:خب دیگه اگه کاری ندارین من برم

-میخواین یه نگاه دیگه بهش بندازم؟

هنوز هم شکستشو قبول نکرده بود!!!کلا بشر پررویی بود!گفتم:همون یه دفعه اگه میخواست فرجی بشه میشد.الان زنگ میزنم به یکی از آشناهام میاد یه مکانیک میاره...

گوشیم زنگ خورد.صدای ماهان بود.گفت:سلام...خوبین؟

رو کردم به تیلاو وگفتم:خداحافظ

حرفمو نشنیده گرفت وهمونجا ایستاد.بهش توجهی نکردمو جواب ماهانو دادم:سلام.ممنونم.شما خوبی آقا ماهان؟

-منم خوبم..بهترم میشم اگه جوابمو بدین

-خب من تصمیمو گرفتم آقا ماهان

-الان میگین؟

-نه فک میکنم بهتر باشه با هم یه جایی قرار بزاریم رو در رو باهاتون صحبت

1400/09/21 12:15

کنم

-چشم.هرطوری که مایلید.امروز خوبه؟

امروز؟؟!!!نگاهی به ساعتم انداختم و یادم اومد من امروز باید برم آموزشگاه.بعد چندهفته مرخصی اگه امروز هم دیر میرفتم حتما عذرمو میخواستن.گفتم:من امروز میرم آموزشگاه زبانم.

-بیام دنبالتون؟

-نه مرسی.

-تا ساعت چنده؟

-حدودا 7و نیم تموم میشه

-پس قرارمون باشه ساعت 8 رستورانی که شما دوس داری...

-نه بابا..رستوران چیه.تو زحمت میفتین!

-چه زحمتی.هم شام میخوریم هم اینکه حرف میزنیم.

انقدر اصرار میکرد که من نمیتونستم نه بیارم...از طرفی دیگه این مدل حرف زدن کتابی مودبانه ام هم کم کم داشت تموم میشد..اگه یه کم دیگه من اصرار میکردم و اون میگفت نه به جون خودت باید بیای من میزدم تو کانال خودمو کلا منصرف میشد!گفتم:باشه.یه رستورانی نزدیکیای آموزشگاه ما هست میریم اونجا...رستوران خوبیه.آدرسو اگه نمی دونین اس ام اس کنم براتون

-بله بفرستین

خداحافظ کردمو دیدم تیلاو هنوز سرجاش وایساده وزل زده به من.گفتم:بازم با من کاری دارین؟

-اگه میخواین بیاین رستوران ما

الان من چی بهت بگم دلم خنک بشه؟خواستم حرصشو دربیارم گفتم:نه من جای بهتری سراغ دارم

پوزخندی زد وگفت:باشه.خداحافظ

یه تاکسی گرفتمو رفتم آموزشگاه.فکرم دوباره درگیر خیلی چیزا بود..تیلاو...فرشته....اینکه چه جوری به ماهان جواب منفی بدم در حالیکه با هزار امید وآرزو اومده سراغ من.اگه درگیر بورسیه نبودم حتما بهش میگفتم بله.چون هم ظاهرش مناسب بود هم شرایط دیگه اش عالی بود.هر چند زندگیم با عشق شروع نمیشد ولی شاید بعدا عشق هم خود به خود وارد زندگیم میشد.آدرس رستورانو برای ماهان فرستادم و دلم شور میزد.وقتی کلاسام تموم شد با بقیه مربیا خداحافظی کردمو راه افتادم.زنگ زدم به پوریا وگفتم که ماشینم خراب شده ودم در دانشگاه خوابیده و اونم گفت فردا یه مکانیک میبره بالای سرش....

به سمت رستوران راه افتادم.دل تو دلم نبود.خودم هم میدونستم که در مورد ماهان دارم بی رحمی میکنم.وقتی وارد شدم ماهانو که پشت یه میز دونفره نشسته بود دیدم.

بلند شد و لبخندی زد.رفتم سمتش.شاخه گل رزی که روی میز بود برداشت وگفت:برای شما

گل رو گرفتمو نشستم.سلامی دادمو نشستم.

-آقا ماهان سفارش دادین؟

-نه منتظر موندم شما برسین با هم سفارش بدیم

الهی بمیرم!الان من چه جوری به این بگم نه؟؟؟گارسون اومد سفارش ما رو گرفتو رفت.کمی سکوت کردیم.فعلن نمیخواستم به این زودیها حالشو خراب کنم.چند دقیقه همونجوری گذشت تا اینکه گارسون غذا رو آورد.سرمو انداختم پایین وگفتم:خب...خب من خیلی فک کردم

-خوبه

-میدونین...شما یه پسر ایده آل برای خیلی از دخترا

1400/09/21 12:15

هستین.شرایط خیلی مناسبی دارین ولی...ولی...

گفت:ولی چی؟

سرمو بلند کردمو نگاهش کردم.رنگش پریده بود.لبخندی هم دیده نمیشد.گفتم:ولی فک میکنم من نمیتونم همسر مناسبی برای شما باشم

دستاشو به هم گره زد و به صورت چند ضربه ی روی میز زد وگفت:میتونم دلیلشو بدونم؟

-دلیل خاصی نداره.من که گفتم شما از هر نظری ایده آل هستین آقا ماهان..من شایسته شما نیستم

-ولی من خودم میدونم که من باشما میتونم خوشبخت بشم

-خواهش میکنم بیشتر از این منو خجالت زده نکین ..من واقعا به درد شما نمیخورم.شما میتونین کیس های بهتری از من پیدا کنین

من به دردش نمیخورم!!!!دقیقا برعکس این جمله رو به کیارش گفته بودم.وقتی ردش میکردم بهش گفتم کیارش تو به درد من نمیخوری!یه دستشو مقابل دهنش قرار داد ودست دیگه اش رو مشت کردومثله قبل ضربه وار آروم به میز کوبید وگفت:نظرتون غیر قابل تغییره؟

-باید بگم بله همینطوره

-من میتونم بیشتر هم صبر کنم تا بیشتر فک کنین..اصلا اشتباه از خودم بوده انقد به شما فشار آوردم تا سریعتر جوابمو بدین که شما هم نتونستین خوب جم بندی کنین

هی من میگم نره این همی میگه بدوش!!!چرا ول کن نیست؟؟؟گفتم:من خیلی وقته به جم بندی رسیده ام

بلند شد.ترسیدم گفتم شاید مثله کیارش دیوونه بازی دربیاره.گفت:پارلا خانوم امیدوارم خوشبخت باشین با هرکسی که هستین...ببخشین اگه ناراحتتون کردم.

با شرمندگی گفتم:غذاتون؟

-اشتها ندارم.من حساب میکنم و میرم.ببخشین که نمی رسونمتون چون باید برم.

بلند شدم وگفتم:خواهش میکنم.خداحافظ

ماهان رفت.دلم براش سوخت.واقعا دلم نمیخواست دلشو بشکنم ولی ته دلم واقعا راضی نبودم!!!بشقاب غذا رو کشیدم جلو و چند قاشق خوردم.اشتهام کور شده بود.نتونستم ادامه بدم و بلند شدم برم.که کیفم خورد به شاخه گل رز وافتاد زمین.برش داشتم و نگاهش کردم.وقتی خود ماهان رو از زندگیم بیرونش کردم چه لزومی داشت که یه یادگاری ازش خونه ام ببرم؟شاخه گلو گذاشتم روی میز و بیرون اومدم.

وقتی رسیدم دم در خونه فرشته جلوی دربود.خودمو زدم به بی تفاوتی.اخمامو تو هم کردمو از کنارش رد شدمو کلید رو از جیبم بیرون آوردم.دستمو گرفت وگفت:پارلا صبر کن...خواهش میکنم

-ولم کن.

-خواهش میکنم دو دقیقه به حرفای من گوش کن.موضوع اونجوری که تو فک میکنی نیس

-برو..تو یه بی معرفتی که لنگه دوم نداره...تو به من خیانت کردی تو اوج اعتمادی که بهت داشتم.برو

چشماش پر از اشک شد وگفت:من بی معرفت نیستم

-بگو

-بزار بیام تو مفصل برات توضیح بدم

-بیا ولی انتظار نداشته باش که ازت مهمون نوازی کنم.تو برای من بی ارزشی فرشته!

با هم رفتیم خونه من.روی یکی از مبلها

1400/09/21 12:15

نشست و منم مقابلش نشستم.گفتم:خب شروع کن

-من وتیلاو هیچی بینمون نیست

-اصلا باشه به من چه؟تو قرار بود یه کاری برای من بکنی نه اینکه بری عاشق تیلاو بشی

-آره میدونم.ولی کار دله دیگه

-خب الان چی میخوای بگی؟

-ببین تیلاو منو قبول نکرد..هرکاری کردم دلبسته ی من نشد.آخرش هم آب پاکی رو ریخت رو دستمو گفت خودش عاشق کسی شده و ازم خواست فراموشش کنم

-پس چرا نقش بازی میکردی؟

-نمی دونم چرا ولی تیلاو خواست.من واقعا عاشق تیلاو شدمو اون حرفمو قبول نداره.

دلم نمیخواست بیشتر از این روی این جمله اش تاکید کنه که عاشق تیلاو شده.گفتم:از همون اول میگفتی که نتونستی کاری بکنی.با این کارت میخواستی چیو ثابت کنی؟

-من میخواستم هرکاری که تیلاو میخواد بکنم براش انجام بدم تا شاید بفهمه چقدر برام مهمه..برام با ارزشه.ولی نشد

اشکایی رو که روی گونه هاش جریان داشت رو پاک کرد و گفت:ولی دیگه دوس ندارم این بازیو ادامه بدم.وقتی هر کاری کردم به عشقم اعتماد نکرد دوس ندارمم بیشتر از این اذیتش کنم...عشق این نیست که طرفو برای خودت بخوای عشق یعنی اینکه خوشبختی طرفتو بخوای..من الام واقعا میخوام اون خوشبخت باشه با کسی که دوسش داره.من فراموشش میکنم.

صدای گریه اش شدید ترشد.رفتم کنارش و در آغوش کشیدمش.منم بی صدا همراهش گریه کردم.فرشته واقعا عاشق تیلاو شده بود!به خاطر کاری که کرده بودم هرگز خودمو نمی بخشیدم!باید قبلش احتمال میدادم که برخورد های بین اون وتیلاو ممکنه منجر به یه عشق نافرجام بشه!نمی دونستم چی بین فرشته وتیلاو گذشته بود که فرشته تا این حد عاشقانه براش گریه میکرد ولی تیلاو همینجوری هم خاطرخواه زیادی توی دانشگاه داشت.انقدر گریه کرده بود که دیگه گلوش گرفته بود.بلند شدم براش آب قند آوردمو خواستم آرومش کنم ولی وقتی نگاهش به ساعت افتاد گفت:پارلا دیره من باید برم.

بعد دستامو گرفت و گفت:خواهش میکنم منو ببخش...ببخش به خاطر اینکه به قولم وفا نکردم.حق تیلاو این نبود.منو ببخش.امیدوارم هر کدومتون که به صلاحشه این بورسو ببره.بازم منو ببخش.من رفتم این ترمو مرخصی گرفتم.نمیخوام بیشتر از با تیلاو چشم تو چشم باشم.خداحافظ

بلند شد و همدیگرو بوسیدیم و رفت.دلم براش سوخت!امروز برخلاف تصورم روز خوبی نبود...چون دل دو آدمو شکسته بودم.فرشته و ماهان.

امروز هم کلاسی نداشتم.صب تا شب تعطیل بودم.گفتم کاش جزوه های تیلاو الان اینجا بودن ورونویس میکردم.توی کلاس کسی به اندازه تیلاو جزوه هاشو دقیق و مرتب نمی نوشت!بلند شدم با خودم داشتم فک میکردم امروز چیکار کنم که پریا زنگ زد.

-الو پارلای بیشعوررررر...چرا ردش

1400/09/21 12:15

کردی؟؟؟؟

-پریا جون سلام...صبحت بخیر عزیزم

-جواب منو بده.چرا ماهانو ردش کردی؟پسر به اون خوبی؟

-من مگه گفتم بده؟بهش گفتم آقای ماهان خان گل وگلاب تو خوبی من به دردت نمیخورم

-لیاقت یه پسر فیس و افاده ای مثه خودته....

-پریا....

گوشی رو قطع کرد.تلویزیون رو روشنش کردم و نشستم پای برنامه هاش.دوباره گوشیم زنگ خورد.اینبار

تیلاو بود.شوکه شدم.جواب دادم:الو بفرمایین

-سلام من پایین دم در خونتون هستم..میشه یه لحظه بیاین پایین؟

سریع رفتم سمت پنجره و از کنار پرده به تیلاو که به ماشینش تکیه داده بود نگاه کردم.گفتم:چرا؟

-جزوه ها رو براتون آوردم

-ممنونم.الان میام

سریع رفتم مانتوی مشکی کتانمو پوشیدم با شلوار چشبون مشکی و یه شال جروک سیاه هم سرم کردمو وکاپشن اسورت بنفشمو هم تنم کردم رفتم پایین.تا رسیدم بهش برگشت سمتم و گفت:سلام

-سلام.جزوه ها تکمیلن دیگه؟

در عقب ماشینو باز کرد و جزوه ها رو بیرون آورد و گرفت سمتم وگفت:جزو ها ی من همیشه کاملا....

جزوه ها رو گرفتمو گفتم:مچکرم.

اولش خواستم الکی تعارف کنم بیاد خونه ولی گفتم اینم الکی قبول کنه من چه خاکی به سرم بریزم خونه نامرتبه!ادامه دادم:دیگه کاری ندارین؟

با همون اخماش گفت:نه.خداحافظ

نگاهش باز متفاوت بود.برگشتم که برم.چند قدم نرفته بودم که صدا زد:پارلا....

اولین بار بود منو به اسم کوچیک صدا میزد..قلبم سریعتر از همیشه میزد.حتما میخواست حرفی رو بزنه که آیدا ازش حرف میزد.وایسادم سر جام.برنگشتم سمتش.منتظر موندم ادامه بده.گفت:وایسا کارت دارم....

اخماش نشون دهنده این بود که میخواد حرفی رو بزنه که زیاد باب میلش نیست.جدی تر از خودش جوابشو دادم:بله..کاری دارین بفرمایین

دستی به موهاش برد وبا کلافگی گفت:من...من میخواستم بهت یه پیشنهاد بدم

پیشنهاد؟؟؟!!!اصولا دخترا توی چنین شرایط مغزشون قفل میکنه و فقط به شاهزاده سوار بر اسب سفیدشون فکر میکنن.دورغ چرا منم ذهنم به سمت شاهزاده و اسبش رفت..گفتم:پیشنهاد چی؟من وقت زیادی ندارم اگه میشه زود تر لطفا!

-من میخوام که بهت پیشنهاد بدم یه مدت با من باشی

چی؟؟؟نفسم یه لحظه بند اومد.این حرف تیلاو مثله آب یخی بود که روم ریخته بشه!شوک بزرگی بود...قبلا هم از من خواستگاری شده بود و بهم پیشنهاد دوستی داده شده بود.نگاه همشون یادمه که با چه شور و ذوقی حرفشونو میزدن و چه قدر مشتاق عکس العملی از جانب من بودن..اما نگاه تیلاو متفاوت بود.نگاهش خشک بود و بی روح.نمی دونم چرا ولی حدس میزدم این پیشنهادش از روی عشق و علاقه نیست!تیلاو که تا دیروز روح منو با تیر میزد امروز چی شده بود که میخواست به قول خودش با هم

1400/09/21 12:15

باشیم؟پیشنهادش بودار بود.با صدای تیلاو از عالم فکرام بیرون اومدم.

-پارلا جوابت چیه؟

سرمو انداختم پایین و گفتم:خب...یه ذره غیر منتظره بود.من باید فک کنم

-فک کن..به من خبر بده.من تا صب بیدارم که جوابمو بدی.کاری نداری؟

چرا خواستم فک کنم؟؟؟من که علاقه ای به تیلاو نداشتم؟همه اش احساس میکردم داره نقش بازی میکنه...حس میکردم شاید اینا یه شوخی باشه و بعدا تو دانشگاه منو مسخره کنه و بخنده.واقعا عجیب شده بود.

-نه برو.فعلن.

سوار ماشینش شد ورفت ولی هنوز توی ذهن من نگاهش و حرفاش یکه تازی میکرد.رفتم خونه.جزوه ها رو گذاشتم روی میز غذاخوری.یه لیوان آب سرد خوردم و یه ذره آب پاشیدم به صورتم تا ببینم خوابم یا بیدار.نه واقعی بود!از حرفش خنده ام میگرفت.اگه هم حرفش راست بود و واقعا میخواست با من باشه غرورش بهش اجازه نداده بود بگه ازم خوشش اومده..با خودم گفتم من که میخواستم فرشته یه کاری کنه این پسره قید بورسو بزنه حالا خودم اینکارو میکنم خودشم که یه ذره چراغ سبز نشون داده قطعا کلکش ساخته اس..آره خودشه!یه ندایی ته قلبم بلند شد:دختر با زندگی خودت بازی نکن

-من فقط میخوام بازیش بدم.این بشر کوه غروره ولی من همین کوه رو پودرش میکنم.آره!

ساعتها بود داشتم فکر میکردم.میخواستم عاقلانه تصمیم بگیرم ولی هرچقدر هم فک میکردم باز هم برمیگشتم سرجای اولم.میخواستم کاری بکنم که هم بی خیال بورسیه بشه هم اینکه انتقام فرشته رو بگیرم.

جزوه ها رو برداشتم و رونویسی کردم.منظم بود وخوش خط.منم خوش خط بودم ولی حوصله نداشتم تا این حد مرتب بنویسم.تصمیم گرفتم فردا که جزوه هاشو بهش میدم بگم قبوله.ولی یه شرط داشتم.اول اینکه میخواستم ببینم تا چه اندازه رو حرفش قاطعه واینکه من میخواستم همه شکست تیلاو رببینن.همه آدمایی که گنده اش کرده بودن و باعث شده بودن اون تو این سالها مغرور ومغرورتر بشه!اواسط بهمن ماه بود.هوا دیگه زیاد سرد نبود.آماده شدم تا برم دانشگاه.ساعت 11کلاس داشتم.آیدا اس ام اس داده بود که با پرهام میره دانشگاه.یه مانتوی مشکی با شلوار جین آبی تیره ومقنعه مشکیمو سرم کردم.همون کاپشن بنفش اسپورتمو هم پوشیدم. و شال راه راه بنفش و سیاهم هم باعث بهتر شدن تیپم شد.کوله پشتی سیاه کتانمو هم برداشتمو راه افتادم.توی راه همش به این فک میکردم که چه جوری باید به تیلاو بگم.گاهی هم منصرف میشدم ولی باز خودمو مجاب میکردم که باید این پیشنهادشو قبول کنم.

رسیدم به کلاس.همه اومده بودن.سرجای خودم کنار آیدا نشستم.اخمی کرد وگفت:چرا دیر کردی؟ به ساعتم نگاهی کردمو گفتم:اولا که الان ده دقیقه به یازده مونده بعدش هم

1400/09/21 12:15

ماشینم اون روز خراب شده بود با آژانس اومد

-موجه می باشد فرزندم.چه خبر

-خبر که اوووووووف..زیاده

-تو یه روزی که با هم نبودیم یعنی تعداد خبرا تا اوووووووووف هم رسیده؟

سرمو تکون دادمو نگاهی به تیلاو انداختم که داشت کتابی رو ورق میزد و گفتم: آره

رد نگاهمو دنبال کرد وگفت:یعنی به تیلاو هم مربوط میشه...

-خیلی

-بگو..بگو...

تا خواستم دهن باز کنم ماجرا رو براش تعریف کنم استاد وارد کلاس شد و منم که این ترم بیشتر رو درس حساس شده بودم ترجیح دادم سکوت کنم و بعد کلاس بگم.بعد از تموم شدن کلاس دست آیدا رو گرفتم و رفتیم بوفه.حالا تردیدم بیشتر شده بود و دودلی داشت خفه ام میکرد.آیدا رفت دو تا قهوه گرفت واومد کنارم نشست.زل زده بودم به جزوه ها و داشتم فک میکردم.سقلمه ای به پهلوم زد و گفت:خب چی شده بگو دیگه!

تمام ماجرای پریروز رو براش تعریف کردم...از خراب شدن ماشین و ضایع شدن تیلاو تا جواب منفیم به ماهان وبعدش هم فرشته..و رسیدم به برخورد دیروزم با تیلاو.یه جرعه از قهوه امو نوشیدمو گفتم:نظر تو چیه؟

نیشش باز شد وگفت:به نظر من که دودستی بچب به تیلاو.

-الان میخوام بهش بگم من پایه ام ولی بعدا ولش میکنم

چهر ه اشو جدی تر کرد وگفت:اگه تیرت خورد به سنگ و خودت عاشقش شدی چی؟فکر اینجاشو کردی؟

پوزخندی زدمو گفتم:من که مثه شما بچه نیستم قاطی این بازیا بشم.تمام فکروذهن من الان شده بورسیه

-ببین پارلا تو خودت صلاح خودتو بهتر از همه میدونی ولی عشق ناغافل میاد سراغ آدم..بعدش هم آدمو زمین گیر میکنه.از من گفتن بود

-اوه....مادر بزرگی حرف میزنی ها..از وقتی خطبه عقدت خونده شده عاقل تر شدی

-واسه همینه که میگم باید همه جوونا رو بفرستیم خونه بخت فرزندم

-آیدا این ورژنتو دوس ندارمااااا.گفته باشم

-گم شو ....پس تصمیمتو گرفتی؟

- ترم قبل اون اول شد..این ترم باید من اول بشم.تنها راهشم همینه

-پس خوددانی.حیوونی ماهان دلم براش سوخت.یه پارچ آقا بوده.

-آره انصافا پسرخوبی بود.

-بیا یلدا رو بهش معرفی کنیم

-گم شو..یلدا تازه میخواد کنکور بده اختلاف سنیشون زیاده

از بوفه که اومدیم بیرون وقتی تیلاو وپرهامو تو یه گوشه از حیاط دیدم در گوش آیدا آروم گفتم:این پرهامتو بردار ببر جایی من میخوام با این گل پسر چن کلمه مردونه حرف بزنم

-به پرهام توهین کردی نکردیا...

-شوهر ذلیل...چیکار میکنی؟نهایتش اینه که چن تا جیغ وداد میزنی دیگه

-از دست تو....باشه ما بریم دنبال نخود سیاه

-نفرمایین .دارم میفرستمون با هم برین اتم کشف کنین...

رسیدیم به تیلاو پرهام.آیدا دست پرهامو گرفت وگفت:وای..پرهام بریم بیرون غذا بخوریم؟

-باشه..یه لحظه من الان باید

1400/09/21 12:15

اینا رو از تیلاو بپرسم

به آیدا نگاه کردم و سرمو تکون دادم.نمیدونم آیدا چه علامتی به پرهام داد و پرهام از نگاه آیدا چی خوند که سریع به تیلاو گفت:تیلاو من با آیدا میرم بیرون.بعدا میام اینا رو ازت میپرسم.

خداحافظی کردن ورفتن. اونا رفتن و من تازه وقت کردم به سرتاپای تیلاو نگاهی بندازم.مثله همیشه شیک و جذاب .بعد از اینکه رفتن تیلاو رو کرد به من وگفت:تو به آیدا گفته بودی پرهامو با خودش ببره جایی..درسته؟

-اوهوم

روی نیمکتی که اونجا بود نشستم وتیلاو هم به تبعیت از من کنارم نشست.برای چند دقیقه حرفی نزدیم.دودلی تو دولم موج میزد...کمی پشیمون شده بودم.واقعا باید این پسره چه جوری سر میکردم؟منتظرموندم تا خودش ازم بپرسه که جوابم چیه..ولی زهی خیال باطل!حتماغرورش اجازه نمیداد...عیب نداره.جزوه ها رو گرفتم سمتش و گفتم:به خاطر جزوه ها ممنونم.

با بی تفاوتی جزوه ها رو گرفت وچیزی نگفت.میخواست غرورم جریحه دار بشه.اون لحظه برام مهم نبود که تیلاو چی میخواد برام این مهم بود که بعدا صدبرابر بیشتر اذیتش کنم.گفتم:من فکرامو کردم.باشه قبوله.

سرشو برگردوند سمت من.لبخندی زد و بازم سکوت کرد.نمی دونم چرا ولی همه اش فک میکردم زیاد هم براش مهم نیست.گفتم:ولی یه شرط دارم

متعجب نگاهم کرد وگفت:شرط؟؟؟

-آره شرط دارم..

-حالا چی هست؟

-ببین من تن به رابطه ی پنهونی نمیدم..اگه تصمیم گرفتی که با من باشی باید این تصمیمتو علنی کنی.به همه بگی.از جمله خانواده ات وخانواده ام.

-ولی...

-ولی نداره.تنها شرط من اینه.اگه قبول کردی که منم مشکلی ندارم ولی اگه نه که شما رو به خیر و ما رو به سلامت

اجازه ندادم دلیل و بهونه بیاره.بلند شدم وگفتم:حوصله ی کلاس بعدی رو ندارم.میرم.فکراتو بکن ببین میتونی مردونه پای حرفت وایسی یانه!من رفتم.

توی نگاهش نه میتونستم خوشحالی رو حس کنم نه ناراحتی رو.تنها چیزی که میشد از نگاهش خوند بی تفاوتی بود.عادتم بود که وقتی میخوام با آدما حرف بزنم زل بزنم به چشماشون..ممکنه زبون دروغ بگه ولی نگاه آدم هرگز! پاشدم ورفتم.فک کرده من همینجوری میام تو بازی که آخرش معلوم نیست!اگه اون زرنگه من ازش زرنگ ترم!رسیدم خونه و با اینکه خسته بودم مشغول خوندن جزوه هام شدم.این مدتی که نرفته بودمو باید جبران میکردم

یه هفته ای از آخرین برخورد من وتیلاو می گذشت.خیلی معمولی از کنار هم رد میشدیم و به هم گاهی سلام هم نمی دادیم.تیلاو میخواست ذهن منو درگیر کنه ولی من بیشتر از خودش ذهنشو درگیر کرده بودم .مخصوصا مطمئن بودنم جمله ی آخرم که گفتم"ببین میتونی مردونه روی حرفت وایس یا نه"بیشتر از حرفی و بحثی درگیرش

1400/09/21 12:15

کرده.از آموزشگاه اومدم بیرون و دیدم یه میس کال از تیلاو دارم.دلم به تاپ و توپ افتاد.یعنی چی کارم داشته؟خواستم زنگ بزنم ولی گفتم اگه کاری داره بزار خودش زنگ بزنه!پنج شنبه بود ومن طبق معمول رفتم خونه عمه.

ماشینم تو حیاط بزرگ عمه اینا پارک شده بود.عمه رو بوسیدم و کلاسورمو دادم دست پوریا.پریا هم رفته بود خونه سامان اینا.رو کردم به پوریا وگفتم:باز که تو بیکار میگردی؟

-بیکاری واسه خودش کاریه..بعدشم من بدبخت فلک زده کجا بیکارم؟

عمه:پارلا تو یه چیزی بگو من به این میگم برو ور دست بابات شرکت یه کاری بکن یه چیزی یاد بگیر...

-می دونم عمه جون...یه گوششش دره اون یکی دروازه

پوریا:من اینجوریم؟؟؟

افتاد دنبالم.حالا من بدو پوریا بدو.رفتم طبقه بالا و خودمو انداختم تو اتاق پریا و در رو قفل کردم.زود لباسامو عوض کردمو یه کم منتظر موندم تا پوریا از تب وتاب بیفته وبعد برم پایین.وقتی روی مبل نشستم تا خواستم به پوریا بگم:بازم که کم آوردی...

پوریا سریع یه انگشتشو گذاشت روی بینی اش و گفت:هیسسسسسسس!و با انگشت دیگه اش اشاره کرد به عمه که داشت با تلفن حرف میزد.نمی دونم پشت خط کی بود که عمه انقدر رسمی باهاش مکالمه میکرد.

وقتی مکالمه اش تموم شد اومد کنارم روی یکی از مبلا نشست و دستمو تو دستش گرفت و گفت:عزیزم میخوام یه حرفی بهت بزنم که قول بده ناراحت نشی.

-عمه جون این چه حرفیه؟شما بفرمایین

پوریا:بله..دخترا عمرا از حرف شوهر و خواستگار ناراحت بشن..

عمه چشم غره ای به پوریا رفت و من که از ماجرا چیزی نمی دونستم با تعجب گفتم:شوهر؟خواستگار؟؟؟بازم� �؟؟

عمه دوباره چپ چپ به پوریا نگاه کرد بعد رو کرد به من وگفت:پارلا جان تو ماهانو رد کردی با اینکه پسر فوق العاده ای بود..

-آها.راستی از ماهان چه خبر؟این پریای بی معرفت هم که رفته تیم اونا...

پوریا:میخواستی افسردگی مزمن بگیره..یا چمدونم خودکشی کنه؟

-نه حالا واقعا از دست من زیادی که دلخور نیس؟

عمه:ماهانو ول کن.ببین الان داشتم با یه خانومی حرف میزدم که میگفت میخوان بیان برای پسرشون خواستگاری.

پوریا:دیگه پارلا اینو قبول کن..بلکه منم از این سریال تکراری خواستگاری راحت بشم

-تو سنگ خودتو به سینه میزنی...به منم که دورغ نمیتونی بگی بچه

-آره.همه اش حرف تو و پریاس..منم دل دارم.عاشق میشم..میخوام به سلامتی دوماد بشم

عمه:حالا بزار این خواستگاره بیاد بعدا برای تو هم فکری میکنم پوریا

پوریا بلند شد چن تا بشکن زد وگفت:مامان قربونت برم...خب اینو از اول میگفتی دیگه

-عمه جان این خواستگاره کیه چی کاره هست؟گفت؟اصلا منو از کجا میشناسن؟

-نمی دونم..مامانش زیاد

1400/09/21 12:15

اطلاعات نداد.ولی معلوم بود وضعشون خوبه..میگفت رستوران زنجیره ای دارن و یه شرکت...

پوریا:اوووووووووووووووووو� �..کی میره این همه راهو؟خدایا یه کم از شانس این دختر به منم بده

عمه:نپر وسط حرفم پوریا.چی میگفتم یادم رفت.؟؟؟

به پوریا چشم غره ای رفتمو گفتم:داشتین میگفتین شرکت دارنو این حرفا..

عمه:آها...پسره دانشجوئه.تک پسر هم هست

-اسمش چی اسمشونو نگفت؟

-گفت ولی یادم رفت.اینم بچه خوبیه.بزار فردا بیان عمه جان.به مادرش گفتم اول با خانواده مشورت کنم بعد بهتون زنگ میزنم..بزارم بیان؟جان عمه نه نیار..من دلم روشنه این همونیه که میخوای هاااا

این دفعه ی سومه که میخواد برام به طور جدی خواستگار بیاد.اینم مثله دوتای قبلی!!!به خاطر عمه میگم بیان ولی خودم درش میکنم.شونه ای بالا انداختمو گفتم:باشه.به خاطر شما عمه جان.بیان ولی من بگم که قول میدم.

عمه از پیشونیم بوسید و گفت:قربونت برم عزیزم.به خاطر خودت و زندگیت!

صبح زود با صدای عمه بیدار شدم:پارلا بلند شو....بلند شو به سر وضعت برس.لنگه ظهره

-عمه جان جمعه اس بزار یه کم بخوابم.فردا کلاس دارم باید زود بیدار بشم

-پاشو وقت کم میاری ها

-حالا کو تا شب

-ساعت 7 میان

-برای شما دعوتشون کردین؟از همین اول پررو میشن ها...

-حالا تو پاشو

لحافو از روم کنار کشید ومن بلند شدم.موهامو با دستم یه طرف جمع کردمو گفتم:پریا نیومده؟

-نه نمیاد

-قهره با من؟

-ولش کن ..پاشو برو حموم

عمه رفت و من رفتم حموم.اینبار خودم هم استرس داشتم.زیاد نبود ولی خوب حسش میکردم.بین لباسهایی که تو خونه عمه داشتم یه کت و شلوار صورتی فیروزه ای رو انتخاب کردم.موهامو با کلیپش پشت سرم جمع کردم و شالو که انداختم سرم خیلی خوب دیده شد.کفشهای پاشنه بلند سفید ده سانتی هم انتخاب کردم تا با شال سفیدم ست بشه.مثل همیشه ملایم آرایش کردم و منتظر موندم.هر لحظه که به ساعت 7 نزدیکتر میشد استرس منم بیشتر وبیشتر میشد.دوتا خواستگاری قبلی انقدر برام هیجان نداشتن.شاید چون میدونستم خواستگارم کیه...ولی اینبار چون نمی دونستم چه کسی قراره به عنوان خواستگار وارد این خونه بشه کمی هیجان داشتم.پریا هم به خاطر ماهان با من قهر کرده بود و نمیخواست تو این مراسم شرکت بکنه و این بیشتر به من استرس میداد!بالاخره زمان گذشت و ده دقیقه به 7 بود که صدای آیفون باعث شد عمه بلند بگه:پارلا بود بیا..عمه اومدن

از گوشه ی پنجره نگاه کردم.ماشینشونو دیدم که وارد حیاط بزرگ عمه میشد...جونم سوناتا!عمه بازم منو صدا کرد و دیگه فرصت نکردم پیاده شدن خواستگارم وخانواده اشو ببینم وبفهمم کی هستن.تو آینه نگاهی به خودم انداختم و به

1400/09/21 12:15

خودم گفتم:مثله همیشه عالی شدی...برو!

و بعد از پله ها رفتم پایین.همونطور که از پله ها می اومدم پایین به خانواده ی کم جمعیتی که اومده بودن نگاه کردم وسعی کردم لبخند ملیحی روی لبام داشته باشم.یه آقای قد بلند خوشتیپ و یه خانم قد بلند که با اینکه لاغر نبود و میشد گفت توپره ولی هیکل خوبی داشت و چهره ی مهربونی که باعث شد من فکر کنم قبلا هم آدمو یه جایی دیدم...یه لحظه همه سکوت کردن و صدای پاشنه ی کفشهای من تنها صدایی بود که شنیده میشد تا اینکه به اون خانوم رسیدم.با دیدن من صورتمو بوسید وگفت:ماشالا...هزار ماشالا...

صدای سلام پسر جوون باعث شد من مات و مبهوت سر جام خشکم بزنه و نتونم جواب مادرشو بدم.صدای تیلاو بود..به پدرش هم با گیجی سلام دادمو باز زل زدم به تیلاو.خودش بود...من خواب نبودم.حتما دیروز زنگ زده بوده همینو بگه!تیلاو شرط منو قبول کرده بود

عمه دوباره چپ چپ به پوریا نگاه کرد بعد رو کرد به من وگفت:پارلا جان تو ماهانو رد کردی با اینکه پسر فوق العاده ای بود..

-آها.راستی از ماهان چه خبر؟این پریای بی معرفت هم که رفته تیم اونا...

پوریا:میخواستی افسردگی مزمن بگیره..یا چمدونم خودکشی کنه؟

-نه حالا واقعا از دست من زیادی که دلخور نیس؟

عمه:ماهانو ول کن.ببین الان داشتم با یه خانومی حرف میزدم که میگفت میخوان بیان برای پسرشون خواستگاری.

پوریا:دیگه پارلا اینو قبول کن..بلکه منم از این سریال تکراری خواستگاری راحت بشم

-تو سنگ خودتو به سینه میزنی...به منم که دورغ نمیتونی بگی بچه

-آره.همه اش حرف تو و پریاس..منم دل دارم.عاشق میشم..میخوام به سلامتی دوماد بشم

عمه:حالا بزار این خواستگاره بیاد بعدا برای تو هم فکری میکنم پوریا

پوریا بلند شد چن تا بشکن زد وگفت:مامان قربونت برم...خب اینو از اول میگفتی دیگه

-عمه جان این خواستگاره کیه چی کاره هست؟گفت؟اصلا منو از کجا میشناسن؟

-نمی دونم..مامانش زیاد اطلاعات نداد.ولی معلوم بود وضعشون خوبه..میگفت رستوران زنجیره ای دارن و یه شرکت...

پوریا:اوووه.کی میره این همه راهو؟خدایا یه کم از شانس این دختر به منم بده

عمه:نپر وسط حرفم پوریا.چی میگفتم یادم رفت.؟؟؟

به پوریا چشم غره ای رفتمو گفتم:داشتین میگفتین شرکت دارنو این حرفا..

عمه:آها...پسره دانشجوئه.

-اسمش چی اسمشونو نگفت؟

-گفت ولی یادم رفت.اینم بچه خوبیه.بزار فردا بیان عمه جان.به مادرش گفتم اول با خانواده مشورت کنم بعد بهتون زنگ میزنم..بزارم بیان؟جان عمه نه نیار..من دلم روشنه این همونیه که میخوای هاااا

این دفعه ی سومه که میخواد برام به طور جدی خواستگار بیاد.اینم مثله دوتای قبلی!!!به خاطر عمه میگم

1400/09/21 12:15

بیان ولی خودم درش میکنم.شونه ای بالا انداختمو گفتم:باشه.به خاطر شما عمه جان.بیان ولی من بگم که قول میدم.

عمه از پیشونیم بوسید و گفت:قربونت برم عزیزم.به خاطر خودت و زندگیت!

صبح زود با صدای عمه بیدار شدم:پارلا بلند شو....بلند شو به سر وضعت برس.لنگه ظهره

-عمه جان جمعه اس بزار یه کم بخوابم.فردا کلاس دارم باید زود بیدار بشم

-پاشو وقت کم میاری ها

-حالا کو تا شب

-ساعت 7 میان

-برای شما دعوتشون کردین؟از همین اول پررو میشن ها...

-حالا تو پاشو

لحافو از روم کنار کشید ومن بلند شدم.موهامو با دستم یه طرف جمع کردمو گفتم:پریا نیومده؟

-نه نمیاد

-قهره با من؟

-ولش کن ..پاشو برو حموم

عمه رفت و من رفتم حموم.اینبار خودم هم استرس داشتم.زیاد نبود ولی خوب حسش میکردم.بین لباسهایی که تو خونه عمه داشتم یه کت و شلوار صورتی فیروزه ای رو انتخاب کردم.موهامو با کلیپش پشت سرم جمع کردم و شالو که انداختم سرم خیلی خوب دیده شد.کفشهای پاشنه بلند سفید ده سانتی هم انتخاب کردم تا با شال سفیدم ست بشه.مثل همیشه ملایم آرایش کردم و منتظر

1400/09/21 12:15

موندم.هر لحظه که به ساعت 7 نزدیکتر میشد استرس منم بیشتر وبیشتر میشد.دوتا خواستگاری قبلی انقدر برام هیجان نداشتن.شاید چون میدونستم خواستگارم کیه...ولی اینبار چون نمی دونستم چه کسی قراره به عنوان خواستگار وارد این خونه بشه کمی هیجان داشتم.پریا هم به خاطر ماهان با من قهر کرده بود و نمیخواست تو این مراسم شرکت بکنه و این بیشتر به من استرس میداد!بالاخره زمان گذشت و ده دقیقه به 7 بود که صدای آیفون باعث شد عمه بلند بگه:پارلا بود بیا..عمه اومدن

از گوشه ی پنجره نگاه کردم.ماشینشونو دیدم که وارد حیاط بزرگ عمه میشد...جونم سوناتا!عمه بازم منو صدا کرد و دیگه فرصت نکردم پیاده شدن خواستگارم وخانواده اشو ببینم وبفهمم کی هستن.تو آینه نگاهی به خودم انداختم و به خودم گفتم:مثله همیشه عالی شدی...برو!

و بعد از پله ها رفتم پایین.همونطور که از پله ها می اومدم پایین به خانواده ی کم جمعیتی که اومده بودن نگاه کردم وسعی کردم لبخند ملیحی روی لبام داشته باشم.یه آقای قد بلند خوشتیپ و یه خانم قد بلند که با اینکه لاغر نبود و میشد گفت توپره ولی هیکل خوبی داشت و چهره ی مهربونی که باعث شد من فکر کنم قبلا هم آدمو یه جایی دیدم...یه لحظه همه سکوت کردن و صدای پاشنه ی کفشهای من تنها صدایی بود که شنیده میشد تا اینکه به اون خانوم رسیدم.با دیدن من صورتمو بوسید وگفت:ماشالا...هزار ماشالا...

صدای سلام پسر جوون باعث شد من مات و مبهوت سر جام خشکم بزنه و نتونم جواب مادرشو بدم.صدای تیلاو بود..به پدرش هم با گیجی سلام دادمو باز زل زدم به تیلاو.خودش بود...من خواب نبودم.حتما دیروز زنگ زده بوده همینو بگه!تیلاو شرط منو قبول کرده بود!نمی دونم چرا ولی بعد این فاصله ای که افتاده بود فک میکردم تیلاو بی خیال همه چیز شده و حتما درخواستش از من یه شوخی بوده یا اینکه میخواسته ذهن منو درگیر کنه ولی مثله اینکه روی درخواستش مصر بود...دسته گل کوچیکی هم آورده بود..رزهای صورتی که در عین سادگی خیلی زیبا و چشم نواز بودن.تیلاو یه کت شلوار قهوه ای پوشیده بود ویه پیراهن کرم رنگ و یه کراوات قهوه ای روشن.مثله همیشه دوست داشتنی شده بود.دسته گل رو به دستم داد و با بی تفاوتی گفت:سلام

با همون حالت مات ومبهوتم جواب سلامشو دادم.عمه و شوهر عمه ام خانواده تیلاو رو به سمت پذیرائی راهنمایی کردن ومن بعد از اینکه دسته گل تیلاو رو تو یه گلدان شیک گذاشتم آوردم و جلوی چشم تیلاو وخانواده اش روی میزی کنار مبل گذاشتم وکنار عمه نشستم.طبق معمول بزرگتر ها از آب و هوا شروع کردند و بعد از نیم ساعت به بحث من وتیلاو رسیدن.بر خلاف دفعات قبل قلبم تندتر می تپید

1400/09/21 12:15

و دستام یخ زده بود.سرمو انداخته بودم پایین و گاهی سرمو بلند میکردم تا ببینم تیلاو در چه حالیه.ولی اون آرامش خاصی داشت.گاهی نگاهمون در هم گره میخورد و من خیلی زود نگاهمو معطوف سمت دیگه ای میکردم.پدر تیلاو گفت:خب آقای اعتمادی من خیلی خوشحالم که امروز خدمتتون رسیدیم.دختر خانوم شما هم خیلی برازنده و نجیب هستن هم عاقل و تحصیل کرده..با آقا پسر ما هم که همکلاس هستن و از کمالات ایشون مطلع هستیم.

مادر تیلاو:بله.البته پسر من همیشه خوش سلیقه اس ومن امرزو با دیدن عروس خوشگلم مطمئن تر شدم.پارلا جون بیا پیش خودم بشین.

به عمه نگاهی انداختم و عمه با اشاره گفت که برم کنارش بشینم.بلند شدم و کنار مادر تیلاو نشستم.دستمو گرفت تو دستشو گفت:ماشالا دخترم..هزار ماشالا به سلیقه ی پسرم.

لبخندی ملیحی روی لبام نقش بست و گفتم:شما لطف دارین

از اونجایی که منو دختر عمه خطاب کردن حدس زدم که چیزی درباره گذشته من نمیدونن.به همین دلیل منتظر بودم عمه یا شوهر عمه ام فرصتی بدست بیارن وهمه چیو به پدر و مادر تیلاو بگن.تازه فهمیدم که اسم پدر تیلاو,ناصر و اسم مادرش هم نرگسه.حواسم به حرفای پدر تیلاو بود که میگفت:جونم واستون بگه ما هستیم و این یه دونه شازده پسر...الحمدالله تا الان همیشه سربلندمون کرده.همیشه عصای دست من ومادرش بوده وما ازش راضی هستیم.البته یه خواهر هم داره که تو کانادا زندگی میکنه.من یه شرکت واردات خودرو دارم و چن سال پیش هم به پیشنهاد همین پسرم شروع کردیم به سرمایه گذاری تو کار شیکم

نرگس خانوم لبخندی زد وگفت:آقا ناصرررر!منظورشون همون رستورانه.

آقا ناصر خندید و گفت:چیه خانوم...اسمشو با کلاس تر کردن گذاشتن رستوران ولی سر خودمون که نمیتونیم کلاه بزرایم...آخرش می رسیم به همون شیکم.

نرگس جون:آقا ناصر از دست شما!همه داشتن میخندیدن و من تیلاو رو کنار پدرش نشسته بود زیر نظر داشتم.آقا ناصر ادامه داد:خب چی میگفتم؟بعله...همونطور که گفتم ایده اولیه اش هم مال تیلاو بوده.شکر خدا کارمون گرفتو الان چن شهر بزرگ ایران شعبه داریم.از من گفتن هرکی بره تو کار شکم ضرر نمیکنه!البته من نمیرسم همه رو مدیریت کنم.بیشتر تیلاو در جریانش هست.الانم دانشجوئه و ایشالا فارغ التحصیل که شد من میخوام کار هارو بسپارم دستش و خودمو بازنشسته کنم

شوهر عمه ام در حالیکه لبخند میزد و با تحسین به تیلاو نگاه میکرد گفت:معلومه آقای ملکی که پسرتون فرد با شخصیتی هستن...آدمی که تو سفره پدر ومادرش با نون حلال بزرگ شده باشه آدم موفق و آینده داری میشه.

من تمامی اون لحظه ها به یک چیز فک میکردم که آیا اینا واقعی هستن یا

1400/09/21 12:15

خواب؟خودم هم نمی دونستم که داره دقیقا چه اتفاقی میفته؟من اون شرطو گذاشتم تا در واقع تیلاو رو محک بزنم.نمیخواستم کار به اینجا ها برسه!یه سوال دیگه هم توی ذهنم مدام تکرار میشد که آیا اینا میدونستن کیارش اومده خواستگاری من یا نه؟توی فکر غرق شده بودم که با صدای مادر تیلاو که به خودم اومدم:عزیزم هر چقدر هم ما بگیم از قدیم گفتن سخن دوست خوشتر است بهتره خودتون سنگاتونو وا بکنین...بعد رو کرد به عمه و شوهر عمه ام وگفت:به نظر من جوونا برن با هم بیشتر حرف بزنن البته اگه اجازه میدین

عمه نگاه پر از شوقی به من انداخت و گفت:خواهش میکنم.عمه جون پارلا برین سالن بالا...آقا تیلاو بفرمایین!

حین رفتن نگاهم به پوریا افتاد که بی حوصله و ساکت یه گوشه ای نشسته بود.دستشو گذاشته بود زیر چونه اشو تا دید دارم از کنارش رد میشم ابروهاشو بالا برد و با علامتی که داد تیلاو رو تایید کرد.

به طبقه ی دوم رسیدیم.روی یکی از مبلای راحتی نشستم و تیلاو هم مقابل من نشست.انتظار نداشتم مثله ماهان سرشو بندازه پایین و خجالت بکشه یا مثله کیارش یه تنه حرف بزنه و به منم مهلت نده که دهنمو باز کنم...میدونستم که تیلاو کاملا سنجیده حرف میزنه.حرکات ورفتار تیلاو خیلی برام تعجب آور بود.انگار نه انگار که اومده بود خواستگاری...نه هول شدنی نه شوری ...هیچی!فقط غرورشو با خودش آورده بود!

به خودم گفتم:حالا دارم براش...بزار چن تا روش تیلاو پودر کنی که دارم به کار ببندم همچین به پام بیفته که خودشم باور نکنه...پسره ی بیشعور!

پاشو روی پاش انداخت و گفت:چه خبر؟

درد و خبر؟تو خواستگاری میان میپرسن چه خبر؟حتما منم باید بگم توجه شما را به مشروح اخبار جلب میکنم!!!گفتم:خبر ها پیش شماس.چرا به من نگفتی میخواین بیاین خواستگاری هان؟

-من دیروز یه بار زنگ زدم جواب ندادی!

-خب دوباره میگرفتی

-نه!یه بار بیشتر وقت آدم تلف میشه!

که وقتت تلف میشه!حالا بزار من عمرتو تلف کنم ببینم اون موقع هم این جوری بلبل زبونی میکنی یانه؟مطمئن بودم که نیومده خواستگاری من به خاطر چون عاشق قد وبالام شده حتما یه نفعی برای خودش داشته یا صرفا برای رو کم کنی اومده.خیلی رک رو کردم بهش وگفتم:راستشو بگو...برای چی اومدی خواستگاریم؟

-چون خودت خواستی

از الان میخواد منت سرم بزاره که نمیخواسته با من ازدواج کنه هاااا..خدایا این پسرا چرا اینجورین آخه؟

گفتم:تو خودت میخواستی با من باشی..یه جوری میگی انگار به پات افتادمو گفتم آقا تو رو خدا روح ننه ات بیا منو بگیر

از لحن حرف زدنم خنده اش گرفت و گفت:من همچین حرفی نزدم

-ولی منظورت دقیقا همین بود...به پدر ومادرت درباره من

1400/09/21 12:15

چی گفتی؟

-هیچی..هر چی که لازم بود

-ببین تو خودت هم درباره گذشته ی من دقیق چیزی نمی دونی.

با بی تفاوتی پوفی کرد وگفت:مگه چی باید بدونم؟؟؟

-من یه دورگه محسوب میشم.پدرم ایرانی ومادرم هم فرانسوی بوده.من هم تو فرانسه به دنیا اومدم.ولی وقتی 2 سالم بوده اونا فوت کردن

-خدا رحمتشون کنه.این موضوع الان چه قدر میتونه تو زندگی ما تاثیر گذارباشه؟مهم اینه که تو الان چطور آدمی هستی..تو گذشته ها برای خودت آینده نساز!

جان؟؟؟دقیقا یه بار دیگه جملتو تکرار کن و بزار من روش فک کنم!گفتم:این حرف پدر ومادرت هم هست؟

-یعنی چی؟

-یعنی چمدونم نمی گن این دختره بی *** و کاره...

با همون بی تفاوتی زل زد به چشمامو گفت:اینا رو کدوم آدم احمقی گفته؟مهم اینه که تو الان اینجا هستی وکسانی بودن بالای سرت که تربیتت کنن.

از این حرفش خوشم اومد.وقتی این حرفو به کیارش زدم گفت پارلا اگه مامان چیزی بهت گفت ناراحت نشو ..گفتم مگه چی میخواد بگه؟جواب داد شاید یه حرفی بزنه که ناراحتت کنه ووقتی اون طور با من رفتار کرد خیلی سعی کردم تا خودمو کنترل کنم.این حرف تیلاو واین طرز فکرش خیلی به دلم نشست.گفتم:تو چیزی هست که بخوای بگی؟

-من نمیخوام فعلن درگیر عقد وعروسی بشیم..خودت که بهتر میدونی من درگیر بورسیه ام!نمیخوام تمرکزم به هم بخوره.به نظر من صیغه بخونیم محرم بشیم تا ببینیم چی میشه!

بورسیه رو طوری با تاکید گفت که فهمیدم اینجا هم میخواد به من بفهمونه که بورسیه براش اولویت داره و اون بورسیه مال اونه.تو دلم گفتم:داغ اون بورسیه رو به دلت میزارم...

از شدت حرص دستمو مشت کرده بودم و زیر لب داشتم غر غر میکردم که تیلاو گفت:نگفتی نظرت چیه؟

-منم فعلن درگیر بورسیه ام هستم.فک نمیکنم برای اینجور خاله بازیا وقتی داشته باشم

منم بورسیه رو با تاکید گفتم تا جوابشو بگیره...گفت:پس بریم پایین

-بله

با هم رفتیم پایین و من وقتی رسیدم مادر تیلاو بلند شد و اومد سمتم و منو بوسید وگفت:عزیزم..نبود پدر ومادر حتما برات سخت بوده..ناراحت نباش.اما خدا رو شکر که عمه ات و مادربزرگت خیلی خوب بالای سرت بودن.بعد رو کرد به عمه وگفت:واقعا که باید به شما به خاطر تربیت همیچین دختر عاقل و فهمیده ای تبریک گفت.متوجه شدم زمانیکه ما بالا بودیم عمه همه چیز رو برای اونا تعرف کرده.

از لحن و حرکات مادر تیلاو خیلی خوشم اومد وتو همون برخورد اول مهرش به دلم نشست.تا نشستم پدر تیلاو گفت:عروس گلم نظرت چیه؟

دلم میخواست بیشتر فرصت بخوام ولی انقدر عطش له کردن تیلاو رو داشتم که گفتم:با اجازه ی عمه جون و آقا شهریار که حق پدری به گردن من دارن بله

همه دست زدن و بین صدای

1400/09/21 12:15

دستا صدای مادر تیلاو بود که میگفت:عروسم بلند شد یه چایی بیار بخوریم..از وقتی اومدیم چایی نخوردیم

طبق قراری که داشتیم بین من وتیلاو یه صیغه ی محرمیت خونده میشد وبعد از اینکه این ترم تموم میشد بساط عقد و جشن رو به پا میکردیم.و من میدونستم که کار ما به عقد و عروسی نمیرسه!من انتخابم بورسیه بود وتیلاو با اینکه اومده بود خواستگاری ودرخواست ازدواج داده بود من حس میکردم این درخواستش از روی علاقه نیست. و من هر لحظه بیشتر به اینکه اونم حتما فکری داشته که اومده سراغم یقین پیدا میکردم.شاید هم علاقه ای نسبت به من داشت ولی انقدر مغرورو بود که ابراز این علاقه به شکستن غرورش منجر میشد و اون قطعا بین عشق وغرورش؛غرورش رو انتخاب میکرد.زمانیکه مهریه رو تعیین میکردن من اصلا برام مهم نبود که چی باشه.در مورد مهریه بزرگترها بریدن ودوختن و به سال تولدم سکه تعیین شد و به سال تولدم هم شاخه گل رز...وقتی پدر تیلاو از من پرسید:"عروس گلم راضی هستی؟"تو دلم سبک سنگین کردم دیدم تعداد سکه و مقدار پولش که برای من مهم نیست!من اگه تن به این ازدواج دادم فقط به خاطر این بود که قلب تیلاو رو تصاحب کنم!من نمیخواستم تیلاو وابسته ی من بشه..من میخواستم اون دل بسته ی من بشه!سرمو بلند کردمو گفتم:اینا برای من مهم نیستن...من قلب تیلاو رو میخوام

تیلاو یکه ای خورد و متعجب نگاهم میکرد.ادامه دادم:ببینید به نظر من هیچ کدوم از اینا نمیتونه ضامن خوشبختی دونفر باشه...من میخوام تیلاو قلبشو مهریه ام بکنه.این مهم تراز هرچیزیه!

ببین به چه روزی افتادی پارلا..داری چرت وپرتایی رو میگی که خودتم یه درصد بهش اعتقاد نداری!

پدر تیلاو خندید و گفت:از این به بعد تیلاو به خاطر تو جونش هم میده دخترم.قلبش که چیزی نیست!

و این شد که قلب تیلاو هم جزئی از مهریه من شد.روز بعدش قرار بود با هم بریم آزمایشگاه.صبح زود بیدار شدم و منتظر موندم.راس ساعت دم در خونه عمه اینا بود و من بعد از خداحافظی از عمه سوار ماشینش شدم.با خوشرویی از عمه خداحافظی کرد و راه افتادیم.یه کاپشن قهوه ای اسپورت با شلوار کتون تیره پوشیده بود که خیلی بهش می اومد.برخلاف انتظارم تیلاو درماشینو برام باز کرد و گفت:سلام.خوبی؟

من که از کارش متعجب شده بودم گفتم:فک نمیکردم از این جنتلمن بازیا بلد باشی...خوشم اومد

با تموم شدن جمله ام تیلاو در رو محکم به هم زد که روحم از تنم پریدو رفت.گفتم نه به اون شوری شور؛نه به این بی نمکی!هم من سکوت کرده بودم هم اون.شاید باورش برای هر دوتامون سخت بودگفتم"ای باباحوصله ام سررفت!یه چیزی بگو سر صحبت باز بشه دیگه"خودم جواب خودم

1400/09/21 12:15

دادم"اونجوری تو اول صبحی پنجول کشیدی بچه کما رفت" .طاقت این همه سکوت رو نیاوردم وگفتم:آقا تیلاو آهنگی چیزی تو بساطت نداری؟

دستشو برد به سمت ضبط ویه آهنگ بی کلام باز کرد.ملایم و آرامش دهنده.حوصلمو سر برده بود....گاهی اوقات شدید شبیه بچه مثبتا میشد گاهی اوقات هم چه عرض کنم میشد یه منفی در منفی تمام عیار!

بالاخره کار آزمایشگاه هم تموم شد و من قبل از تیلاو از ساختمون زدم بیرون.تکیه دادم وبه ماشین وبه خودم گفتم:قضیه راستس راستی داره جدی میشه ها....دختر تو چه غلطی کردی باز؟

اینو داشتم میگفتم که یه 206 جلوی ماشین تیلاو توقف کرد و یه پسر کله اشو از پنجره بیرون آورد و گفت:خانوم خوشگله اخمات چرا تو همه؟

این آدم فضائی ها از کجا پیدا شدن خدایا؟؟!راننده رو نمی تونستم درست ببینم ولی این یکی قیافه خوبی نداشت.بیشتر شبیه سیاه پوستا بود.یه جوری هم با اعتماد به نفس صحبت میکرد انگار جذابترین پسر روی زمینه!تجربه ثابت کرده پسرایی که زشت ترن اعتماد به سقفشون بیداد میکنه مصداق "میمون هرچی زشت تره اداش بیشتره"وقتی دید جوابی بهش ندادم گفت:نکنه به زور آوردنت اینجا؟اصلا بپر بالا ..میای میشی سوگلی خودم.

نه دیگه داشت پاشو از گلیمش دراز تر میکرد.به سرم زد برم با یه حرکت آکروباتیک بزنم تو کله اش و پرت بشه تو بغل راننده ولی گفتم تیلاو بیاد شر میشه.هنوز اون روزی رو که از آموزشگاه می اومدیم یادم بود.اخمامو بیشتر تو هم کردم و گفتم:هی...سوسک توالت با توام!

از حرفم خنده اش گرفت و گفت:هر کسی یه جور ابراز علاقه میکنه..جانم؟

-گورتو گم گن

-خب خوشگلم بیا سوار شو با هم گورمونو گم گنیم

تا خواستم حرکتی بکنم و به نصیحت شیطان رجیم گوش بدم صدای تیلاو از پشت سر اومد:

-پارلا چرا وایسادی..سوار میشدی دیگه

یه نفس راحت کشیدم و گفتم:سوئیچ که دست من نبود..دست خودته

نگاهش به 206 افتاد و چهر ه اش در هم شد.زود سوار شد و خم شد در رد برای من باز کرد و گفت:سوار شو.

من هم زود سوار شدم.انقدر عصبانی به نظر میرسید که ترجیح دادم اینبار حرفی نزنم و از پنجره بیرونو نگاه کنم.وقتی از خیابون فرعی وارد اصلی شدیم دیدم اون پسرها هم دنبالمون راه افتادن.اینا دیگه یا خیلی پرتن یا خیلی زیادی شوتن!همه اش سعی میکردن از کنار من عبور کنن و وقتی تیلاو هم جلو می افتاد سریع خودشونو می رسوندن.دیگه کم کم دلم شور میزد!چند دقیقه ای گذشت و ما از چن تا خیابون که عبور کردیم دیگه اون 206 رو ندیدم.خوشحال شدم که قبل از اینکه تیلاو پی به موضوع ببره رفتن!شیشه رو دادم پایین و گفتم:هوا آلوده اس!ولی یه کم گرم تر شده..نه؟

منتظر جواب تیلاو موندم.یه نگاه به من

1400/09/21 12:15

که سعی داشتم با نگاهم آرومش کنم انداخت وبا لبخندی کمرنگ گفت:گرم هم شده باشه..هنوز سرده..شیشه رو بده بالا

-ولی دوس دارم باز باشه

لبخندش جون گرفت وگفت:اینجوری سرما میخوری

یه لحظه ته دلم یه جوری شد!از این حرفش خوشحال شدم!یعنی نگران سرما خوردنم بود؟!سرمو به نشونه تایید تکون دادمو و گفتم:باشه

یه لحظه به خودم توپیدم:جمع کن لب و لوچه روو....اون همه شعارت چی شد بیچاره؟با یه جمله ببین چند کیلومتر تا فضا رفتی..تا از جو خارج نشدی برگرد!!!

شیشه رو دادم پایین و سرمو تکیه دادم به شیشه.خم شد همون آهنگ بی کلام رو باز کرد و اینبار اون آهنگ برام آرامش بخش بود...از نبودن اون مزاحم ها خیالم راحتم شده بود و تو افکار خودم غرق بودم.رسیدیم به چهارراه.چراغ قرمز بود و تیلاو پشت خط عابر پیاده ایستاد.تو افکارم غرق بودم که دوباره سروکله ی اون مزاحما پیدا شد.درست کنار من ایستاده بودن و هردوتاشون با نیش باز زل زده بودن به من.سرمو برگردوندم نگاه کردم به تیلاو.نگاهش به من بود.متوجه حضور اون دوتا شد.سریع دستی رو کشید پایین و خواست پیاده بشه.بی اراده دستمو دراز کردمو بازوشو گرفتم.گفتم:تیلاو...نرو...اونا دو نفرن..تو یه نفر

با چشمای پرخشمش برگشت نگاهم کرد وگفت:تو فقط تو ماشین میمونی..پیاده نمیشی خب؟

پیاده شد و با خشم رفت سمت 206.در راننده رو با خشم باز کرد و فریاد کشید:پیاده شو ببینم آشغال عوضی

پسر راننده رو دریک حرکت بیرون کشید وچسبوندش به ماشین و یقه اشو گرفت و گفت:عوضی چرا از صب افتادی دنبال ما؟چرا زل زدی به ما؟میخوای چشماتو از کاسه بیرون بیارم...هان؟جواب بده...

بعد شروع کرد به زدنش.پسر دوم هم انگار خیال پیاده شدن نداشت.معلوم بود خیلی ترسیده.شیشه رو دادم پاسسن و با ترس گفتم:تیلاو..خواهش میکنم ولش کن..تو رو خدا تیلاو..الان میکشیش!

-نه این کثافتو باید آدمش کنم..باید ادبش کنم

ول کنش نبود!ناچارا پیاده شدم ورفتم سمتش.میخواستم آرومش کنم ولی سرم داد کشید:مگه من نگفتم پیاده نشو؟..برو..برو سوار شو

چندقدم دور شده بودم که یه لحظه برگشتم ودیدم پسر دومی از ماشین پیاده شده...اصلا نفهمیدم این کی پیاده شده که من ندیدمش!رسید پشت سر تیلاو!نامرد میخواست از پشت غافلگیرش کنه!اون چند قدمی رو برگشته بودم با تمام توانم دویدم و همین که خواست با چوبی که دستشه بزنه تو سر تیلاو کیفمو با تمام قدرتم کوبوندم تو سرش وافتاد زمین وبلند گفت:آخخخخخخخ

تیلاو که متوجه صدای من شد پسر اولی رو ول کرد و افتاد به جون دومی!حالا نزن کی بزن!وقتی مطمئن شد هر دوتاشون کتک مفصلی رو نوش جان فرمودن دستمو گرفت و رو کرد به اونا وگفت:احمقا

1400/09/21 12:15

هر وقت قیافتون یه جوری شد که آدم وقتی نگاتون میکنه عق نزنه اون وقت بیاین مذاکره کنیم...

بعد هم به من گاهی کرد و گفت:بریم

دستشو محکم گرفتم و راه افتادیم سمت ماشین.ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و عده ای هم جمع شده بودن ما رو نگاه میکردن.خدا رو شکر شانس آوردیم پلیسی اونجا نبود.وگرنه کارمون به کلانتری میکشید و من اصلا حوصله دردسر زیادی نداشتم..هیجانش تا همین جا کافی بود!یه فیلم اکشن رمانتیک!تا سوار شدیم تیلاو پاشو گذاشت روی گاز ودور شدیم.تمام راهو لال شده بودم و فکرم پیش تیلاو بود که حسابی سگرمه هاش تو هم بود!ته دلم به تیلاو افتخار میکردم..به خودم هم همینطور،حالا چرا نمی دونم؟!وقتی رسیدیم به خونه ی من،تیلاو ماشینو خاموش کرد و روشو گرفت سمتم و گفت:رسیدیم

تازه متوجه شدم کنار لبش پاره شده و ازش کمی خون اومده و خشک شده.گفتم:تیلاو..گوشه ی لبت

دستشو برد سمت لبش وگفت:چیزی نیس...

دستشو کنار کشیدمو سرمو بردم جلوتر و زل زدم به پارگی گوشه ی لبش و گفتم:چرا چیزی نیس...ببین چقد خون اومده..حتما خیلی هم سوزش داره.آره؟

یه لحظه نگاهم افتاد به نگاهش.زل زده بود به من.تاحالا انقدر بهش نزدیک نشده بودم.صدای نفسشو خوب میشنیدم.حس کردم تیلاو هم داره به همین مساله فک میکنه...یه ذره فاصله گرفتم و چهره ی متشکری به خودم گرفتم و گفتم:امروز به خاطر من خیلی اذیت شدی.

اجازه نداد حرفمو ادامه بدمو گفت:به خاطر تو نه...به خاطر غرور مردونه ام!

شدم مثل بادکنکی که با یه سوزن بادش خالی شده باشه!اون چهره ی دوس داشتنی و قهرمانانه چند لحظه پیش تیلاو جای خودشو به یه چهره ی نچشب دلخراش داد!تو دلم گفتم:ای تف به اون غرورت!منو باش از صب دارم قربون صدقه کی میرم...این آدم بشو نیس!پسره ی ایکبیری!

خیلی سرد باهاش خداحافظی کردم و پیاده شدم وراهی خونه ام شدم.روز بعد دانشگاه کلاس داشتیم.نزدیک به ده بود که تیلاو زنگ زد.تن صداش بی تفاوت نبود گفت:

-الو پارلا سلام

-سلام

-خوبی؟میخوای بیام دنبالت؟

-بیای دنبالم؟نه بابا.خودم میام.

-آخه ماشینت خونه عمه ات مونده دیگه...نه؟

-آره.از وقتی پوریا دادتش دست مکانیک و آورده وقت نکردم بیارمش

-پس میام دنبالت..حاضرشو نیم ساعت دیگه اونجام.

-آخه...

-آخه نداره..میخوای ماجرای دیروز پیش بیاد؟

دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.همون غرور لعنتی!قبول کردم و رفتم آماده بشم.مانتوی سرمه ای بلندم با مقنعه سورمه ای و شلوار چسبون سفید.ونیم وبت های سرمه ای.یه کاپشن سورمه ای هم پوشیدم.جلوی آینه ایستادم و ملایم مثل همیشه آرایش کردم..لبخند زدمو به چالهایی که وقتی می خندیدم یا لبخند میزدم کنار لبم ایجاد میشد

1400/09/21 12:15