612 عضو
نگاه کردم....آیدا همیشه از این چال های کوچیک خوشش می اومد و منم نسبت بهشون بی تفاوت بودم.وقتی رسید اس ام اس داد:رسیدم بدو بیا
اولش دلم خواست به تلافی دیروز یه کم معطلش کنم ولی دیدم تا کلاس چیزی نمونده بی خیالش شدم و رفتم پایین.
خم شد در رو برام باز کرد و گفت:سلام...
-سلام
دوباره لبخندش روی لباش بود و من هاج وواج مونده بودم که خدایا این بشر رو صرفا برای تبلیغ خمیر دندان خلق کردی عایا؟وقتی لبخندش پررنگ میشد برق دندوناش چشم آدمو میزد!به خودم گفتم:باز از وجه تشبیه استفاده کردی دختر؟؟؟؟اونم درباره تیلاو؟؟؟فک کنم فهمید دارم به سفیدی دندوناش فک میکنم چون گفت:زل زدی به دندونام؟
فک کن بهش بگم آره زل زده بودم به دندونات!چه شود؟الکی گفتم:نه بابا..داشتم به زخم گوشه لبت نگاه میکردم..خوب شده؟
گاهی اوقات خوب دورغ میگمااااا!ماهرانه و صلح آمیز!تو دلم گفت:خداوندا توبه!غلط کردم!
تیلاو گفت:گفتم که چیزی نشده..یه زخم کوچولو بود که درست شد
حالا من بودم به خاطر همین یه زخم کوچولو یه داد وبیدادی راه می انداختم که نگووووو...دبیرستانی هم بودم اینو بهونه میکردم به مدرسه هم نمی رفتم!دیشب خیلی به این مساله فک کرده بودم که به بچه های دانشگاه هم بگیم که قراره مثلا ازدواج کنیم یا نه..ولی چون میدونستم تیلاو تو دانشگاه مشهوره و یه کانون عاشقان در آروزی ازدواج از دخترا رو داره و این خبر خیلی زود تو دانشگاه پخش میشه دلم نمی خواست این موضوع رو بگیم.دلم نمی خواست فرشته چیزی از ماجرا بفهمه!از کجا معلوم شاید بعد از اینکه من بورسیه رو قبول میشدم و ترکش میکردم تیلاو می رفت دنبالش!به خاطر همین به تیلاو گفتم:تیلاو میشه یه چیزی بگم؟
لحنمو خیلی آروم کرده بودم که بتونم قانعش کنم.یه کم سکوت کرد وگفت:بگو
-به نظر من فعلن تو دانشگاه به کسی چیزی نگیم...نظرت چیه؟
برگشت وبر و بر نگاهم کرد....اوا؟؟؟نخواستم که خلاف شرع کنی بچه؟این چه نگاه کردنیه ترسیدم..از نگاهش به جواب رسیدم.مثله بچه هایی که مادرشون یا پدرشون تا نگاهشون میکنه و اون بچه تا ته مطلبو میگیره!صورتمو برگردوندم و گفتم:جواب نمیدی؟
-چرا میخوای کسی نفهمه؟
حالا بیست سوالی راه می انداخت!گفتم:همینجوری!بزار بچه ها سوپرایز بشن وبعدا بگیم...هوم؟؟؟
دوباره سکوت کرد و من باید به صد زبان ناشناخته ی دنیا مسلط میشدم تا بفهمم تو مغزش چی میگذره.وقتی رسیدیم چون از دستش یه کم دلخور بودم بدون توجه به اون پیاده شدم.پشت سرم گفت:خانوم ادهمی کجاااا؟
این خانوم ادهمی یعنی حرفمو قبول کرده؟ایول!از خودمان خوشمان آمد!حرفمو به کرسی نشوندم!آیدا تا منو دید پرید تو
بغلم و گفت:بادا بادا مبارک بادا..ایشالامبارک بادا
بعد چشمکی زد وادامه داد:با تیلاو اومدی..خبریه؟
اتفاقی که قرار بود آخر این همفه بین من وتیلاو بیفته خبر نبود...بمب خبر بود!اول خواستم به آیدا هم مثل بقیه نگم ولی بعد گفتم درسته دهنش لقه ولی تنها دوست صمیمیم آیداس و اگه نگم بعدا مثله لاشخورا میفته جونم و پوستمو میکنه...از رفی چون گهگاهی من وتیلاو با آیدا و پرهام بیرون برای گردش میرفتیم بهتر بود که اونا ماجرای من و تیلاو رو بدونن.حالا دوست داشتم به آیدا بگم ولی قطعا باید یه جایی غیر از دانشگاه رو برای این کار انتخاب میکردم...آیدا با صدای جیغ جیغوش کل دانشگاه که هیچی کل عالمو خبر میکرد!گفتم:نه...خبری نیس
-پارلا به من نگاه کن
حتما از نگاهم پی به رازم میبرد...به خاطر همین سعی کردم ذهنشو درگیر یه موضوع دیگه کنم و گفتم:آیدا میگن ولنتاین نزدیکه..برای پرهام چی خریدی؟
-اِواااااا؟؟؟خاک بر سرم!من چرا یادم رفته؟
-بعله..هرسال که تنها بودی منو کچل میکردی که تو ولنتاین بریم بیرون بگردیم به سوسول بازیای کلاغی عاشق نگاه کنیم...حال امسال که خیالت راحت شده که خودتو به پرهام قالب کردی انگار نه انگار...
-پارلا بازم داری رو اعصاب من لی لی میکنیا...
تا خواست دنبالم کنه وتاخواستم پا بزارم به فرار سنگینی نگاه تیلاو رو حس کردم!داشت نگاهم میکرد!یه کم مهربون تر به نظر میرسید!با بچه ها جمع شدیم و کلاس امروز رو به کل کنسل کردیم!انصافا هیچی به اندازه لغو کلاس وامتحان نمیچسبه!به تیلاو اس ام اس دادمو گفتم:من با آیدا میرم خرید
چند قدم جلوتر از من با شاهین حرف میزد..برگشت نگاهم کرد و اس ام اس داد:باشه.مواظب خودت باش!
این رفتارش باعث میشد دودلی بیفته به جونم که نکنه واقعا تیلاو از روی علاقه اومده دنبالم؟؟؟؟ولی زود خودمو مشغول میکردمو سعی میکردم زیاد بهش فک نکنم.نگاه کردم به ساعت..سه ساعتی میشد که از این پاساژ به اون پاساژ دنبال یه هدیه مناسب برای پرهام بودیم.دیگه داشتم از دست آیدا کفری میشدم...حرصم وقتی بیشتر شد که بعد سه ساعت درست از اولین مغازه ای که وارد شده بودیم خرید کرد...بعد سه ساعت دوباره برگشتیم همونجا و آیدا یه ساعت شیک برای پرهام خرید.یهو به سرم زد منم چیزی برای تیلاو بخرم..ولی مهم بود؟نبود دیگه!من که نسبت به تیلاو حس آنچنانی نداشتم..پس چرا باید پولمو الکی خرج میکردم؟وقتی از پاساژ بیرون اومدیم یه پیرمرد دستفروش چن تا جوراب دستش گرفته بود و باصدای گرفته التماس میکرد که کسی چیزی ازش بخره...آیدا رفت جلو و دو جفت جوراب مردونه خرید.چون دلش سوخته بود.جورابارو داد دست من و خودش رفت
پولشو بده...دوتا پسر جوون که تا چن لحظه پیش به خاطر کادوی ولنتاین دوس دختراشون غر میزدن اومدن سمتم وگفتن:اینا چیه؟برای بابات خریدی؟
فوضولن دیگه!برگشتم با غیظ نگاهشون کردمو گفتم:نه برای بابام نمی خوام..برای دوس پسرم میخوام بخرم..آخه چن روز دیگه ولنتاینه
خندیدنو گفتن:خوش به حالت..کاش میشد ما هم سرو ته اش با یه جفت جوراب به هم بیاریم
-دوس پسر من آقاس..مثه شما جلف نیس که بیفته با دختر مردم حرف بزنه..!
قضیه رو به آیدا گفتم و بماند که چقدر فحش و لطف نصیبم کرد که چرا زودتر بهش نگفتم!
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.امروز جمعه بود وقرار بود بین و تیلاو صیغه ی محرمیت خونده بشه.همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد.تا به خودم اومدم دیدم ساعت 4بعد از ظهر رو نشون میده...یکی ازآشناهای خانوادگی تیلاو که سن وسالی هم ازش گذشته بود قرار بود صیغه رو بین من و تیلاو جاری بکنه.به خاطر همین هم قرار بود بریم خونه ی پدری تیلاو.خونه ای تا حالا ندیده بودمش وبرام شبیه علامت سوال شده بود.خانواده ی عمه خودشون مستقیم میرفتن اونجا وتیلاو هم میومد دنبال من و با هم میرفتیم.خودم میخواستم از خونه ی خودم راهی بشم.عمه خیلی اصرار کرد با اونا برم ولی من میخواستم تو خونه ی خودم بمونم و تا تیلاو بیاد حسابی با پدر و مادرم دردودل کنم.پدرو مادری که تو یه قاب عکس کوچیک جا گرفته بودن ولی برای من بزرگترین دنیا رو رقم زده بودن.تیلاو کمی دیر کرده بود.هر چقدر هم زنگ میزدم جوابمو نمی داد.این باعث شده بود هم اعصابم به هم بریزه هم اینکه کم کم نگرانش بشم.تیلاو اوصلا آدم خوش قولی بود ولی این تاخیر خوش قولی اونو زیر سوال میبرد.از بس تو آینه به خودم نگاه کرده بودم خسته شده بودم.یه شلواردامنی سفید با یه تونیک سفید و شال سفید باعث شده بود شبیه عروسها به نظر برسم...عروس هم محسوب میشدم ولی خودم هنوز باور نکرده بودم!پالتوی کوتاه گلبهی ام رو روی مبل انداخته بودم تا هر وقت تیلاو زنگ زد زود بپرم بپوشمش و برم پایین.دیگه خیلی نگران شده بودم.زنگ زدم به نرگس جون و ازش پرسیدم که تیلاو راه افتاده یا نه؟که اونم در جوابم گفت دوساعتی میشه که خونه رو ترک کرده و نگرانی من بیشتر شد.کم کم "نکنه...نکنه:هام شروع شدن:نکنه اتفاقی براش افتاده..نه خدا نکنه!نکنه تصادف کرده..نکنه اصلا یادش رفته بیاد اینجا!نکنه میخواد قالم بزاره ه ه ه..ای وای!تیلاو اگه بخوای قالم بزاری بلایی به سرت میارم که..صدای آیفون به نکنه های من خاتمه داد و به موقع به دادم رسید.با خودم عهد بستم تا تیلاو رو دیدم یه کف گرگی بخوابونم تو صورتش تا دوباره از این کارا نکنه!برای آخرین
بار تو آینه به خودم نگاه کردم.لبخند زدم وسعی کردمو خودمو کاملا آروم نشون بدم.دوباره همون چال ها کنار لبم ایجاد شده بود و من تازه میفهمیدم واقعا با اون چالها خیلی دوس داشتنی میشم!یه لحظه به خودم توپیدم:تیلاو خیلی به موقع اومده یه کم تو به چال وچوله های صورتت خیره شو بزار بشه ده شب اون وقت برو پایین!خنگول!کیف نقره ای دستی رو دستم گرفتم و کفش های پاشنه بلندمو پوشیدمو راه افتادم.همین که در رو باز کردم چشمم خورد به سوناتای باباش!پس با ماشین باباش اومده!تمام تلاشم برای خونسرد نشون دادن خودم به هدر رفت.چون به محض رسیدن به تیلاو با عصبانیت گفتم:از صب تا حالا کجا بودی؟؟؟؟هان؟؟؟
دستی به موهاش کشید وگفت:با یه کسی کار واجب داشتم
-کار واجب؟هه..نمیگی نگرانت میشم؟نمیگی دلم هزار راه رفت؟؟همه مردا سرو ته یه کرباسن!
لبخندی زد وگفت:واقعا نگرانم شدی؟؟؟
به خودم گفتم:زکی!از صب میخواستی یه کف گرگی هم بخوابونی تو صورتش حالا اومدی لوسش میکنی؟؟اَه پارلا آبرومو بردی...گفتم:نگران تو نبودم که...نگران بودم دیر کنیم
فک کنم فهمید دروغ گفتم.چون با همون لبخندش در رو برام باز کرد و گفت:عصبانی نشو...سوار شو
تو ماشین نشستم.تا تیلاو هم سوار شد گفتم:حالا با کی کار داشتی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:بگم کیه طرفو میشناسی؟؟؟؟
بازم اخمامو تو هم کردمو گفتم:دیر کردیم...نمی رسیم
-نگران رسیدنت نباش.می رسونمت
بعد کمربند ایمنی اش رو بست و گفت:تو هم کمربندتو ببند..سفت ومحکم بشین
کمربند رو بستم و گفتم:میخوای چی کار کنی؟
-یه ربع دیگه اونجام
پاشو گذاشت روی پدال گاز و با سرعت هر چه تمام رفتیم.هیجانش زیاد بود!خیلی زیاد!جیغ کوتاهی کشیدمو گفتم:تیلاو
-چیه؟
-خیلی تند میری
-میترسی آروم تر برم
-نه فوق العاده اس
خودم هم گاهی اوقات به سرم میزد تند رانندگی کنم ولی انصافا نه در این حد؟؟!!!واقعا قلبم داشت می افتاد کف پام!!!گهگاهی جیغ می کشیدم و تیلاو هم می خندید...بین خنده هاش گفت:نزدیکیم...کم مونده برسیم
صدای آژیر پلیس گند زد به هیجانمون!معلوم بود مارو یه جایی دیدن و افتادن دنبالمون....تیلاو مجبور شد بزنه کنار وپیاده شد.ماشین پلیس جلوی ما ایستاده بود ومن پلیس و تیلاو رو واضح میدیدم.پلیس برگه جریمه رو داد دست تیلاو و نمی دونم چی شده بود که داشتن بحث میکردن.پیاده شدم رفتم سراغشون وروبه پلیس گفتم:خسته نباشین..مشکلی هست؟
پلیس:ماشینتون باید بره پارکینگ
تیلاو:جناب سروان ...من میگم ما داریم میریم عقد کنیم
-به سلامتی..ولی قانون قانونه...الان شماداشتی با سرعت هواپیما می اومدی..نه باید بره پارکینگ!
نمی
دونم چرا آدمهای وظیفه شناسی که به صراطی مستقیم نمیشن همه اش به پست من میخورن؟؟؟واقعا چرا؟این شانسی که من دارم فقط من دارم!تیلاو ساکت ایستاده بود ودیگه چیزی نمی گفت.شاید اون چند باری هم که گفت آقا ماشین مارو عفو کن به خاطر تعارفش بوده!این بشر اینجا هم حاضر نبود دست ازغرورش برداره!حالا من افتاده بودم به اصرار والتماس که آقا والله دیرمون شده....تو رو خدا ماشین مارو بده بریم!بالاخره بعد از یه ربع با گرو گذاستن ریش و سبیل توسط بنده آقای پلیس وظیفه شناس راضی شدن که ما رو ول کنن!سوار ماشین شدیم و با عصبانیت گفتم:چرا نخواستی کاری کنی ها؟حتما اون غرور لعنتیت اجازه نداد هان؟
خیلی ریلکس گفت:چیز مهمی نبود که به خاطر خودمو ناراحت کنم..یه ماشین دیگه هم هست
آی ..آی...از دست تو!خداوندا من چه غلط بزرگی کردم!این چرا وقتی باید عصبی باشه نیست وقتی باید نباشه هست؟!خدایاجان این پسر چرا کلا معکوس کارمیکنه؟نکنه سیماشو درست وصل نکردن؟به خودم قول دادم بعدا حسابی از خجالتش دربیام...اول باید محرم میشدیم بعد به حسابش میرسیدم!فاصله ی کوتاه باقی مونده رو هم طی کردیم و تیلاو جلوی یه خونه ی ویلایی بزرگ توقف کرد.بعد از زدن چن تا بوق مرد میانسالی که مشخص بود باغبان ویا سرایدارشونه در روباز کرد وما وارد حیاط بزرگ شدیم.....دل تو دلم نبود که پیاده بشم!یه خونه ی بزرگ سفید دوطبقه که خیلی زیبا بود...پنجره های رنگی داشت.از پنجر های خونه های قدیمی که حال معنوی به آدم میدن!خونشون خیلی زیبا بود و منم مثل ندید بدیدا مات و مبهوت زل زده بودم به خونه و تکون نمی خوردم!تا اینکه تیلاو اومد کنارمو گفت:پارلا...حالت خوبه؟
باید چی میگفتم؟میگفتم حالم خوبه ولی دارم از هیجان میمیرم!دوباره شیطان رجیم داشت می رفت تو جلدم ومی گفت:بی خیال فرانسه..گوربابای بورسیه..خره بچسب به تیلاو..تا عمر داری بخور و بخواب...
ولی زود سرش داد میکشیدم:تو غلط میکنی به خاطر پول یکی دیگه رو میزاری سر کارررررر..آدم شو آدم!
گفتم:چی...آره..آره خوبم
ماشین شوهر عمه ام سامان هم قسمتی از حیاط پارک شده بود واین نشون دهنده این بود که همه رسیدن و ما آخرین نفراتی هستیم که وارد ساختمون میشیم.جلوتر راه افتادمو تیلاو هم پشت سرم اومد و وقتی به در رسیدم صدا کرد:پارلا...یه کم صب کن با هم بریم تو
اومد کنارم ایستاد و گفت:حالا بریم
داخل خونه کم از نمای بیرونش نداشت!این دکوراسیون زیبا خوش ذوقی و خوش سلیقه بودن مادر تیلاو رو نشون میداد.مادرش تا منو دید جلو اومد چند بار از گون هام بوسید و گفت:عروس خوشگلم خوش اومدی...ماشالا مثه ماه شدیه عروسم..برم اسپند دود
کنم
-ممنون مامان جون..
-عزیزم با من راحت باش.نرگس صدام کنی منم راحت ترم
-من تا حالا نشده کسی رو مادر صدا کنم.....همیشه دلم میخواست کسی باشه که مامان صداش کنم..
الان اگه اجزه بدین من شما رو مامان صدا کنم.چون شما رو مثل مامانم دوس دارم
حرفم دروغ نبود واقعا دوسش داشتم!
مامان جون سعی کرد اشکهایی رو که تو چشماش جمع شده بود پاک کنه و گفت:عزیزم!
دوباره منو تو آغوشش کشید وگفت:امیدوارم منم بتونم مادرانه برات مادری کنم...
پدر تیلاو نزدیک تر اومد و با مهربونی گفت:به نرگس حسودیم میشه عروس گلم..حالا که اینطوری شد من باید بابا صدا کنی
لبخندی زدمو گفتم:چشم باباجون
با باباجون هم دست دادمو با خانواده ی عمه هم سلام و احوالپرسی کردیم.پریا سرسنگینی میکرد.شده بود کاسه ی دغ تر از آش!برخلاف پریا سامان بدون هیچ تغییری در رفتارش به من سلام داد و از حالم پرسید.در نهایت هم با پیر مرد خوش زبون و مهربونی که اودمه بود صیغه رو بخونه سلام و احوال کردم.بعد از در آوردن پالتوم مادر تیلاو من وتیلاو رو به سمت مبل سلطنتی دونفره ای هدایت کرد و ما دوتا نشستیم اونجا.بعد از کمی خوش وبش همون آقای پیر صیغه رو خوند و من بله رو گفتم و به این آسونی شدم محرم تیلاو!به نظر خودم یه قدم نزدیکتر به آرزوهام!همه دست میزدن و شاد بودن و تبریک میگفتن..عمه و نرگس جون کلی بوسم کرده بودن وپدر تیلاو هم از پیشونیم بوسید و گفت:امیدوارم همراهو همقدم خوبی برای هم باشین
پوریا شیرینی روی میز رو برداشت به همه تعارف کرد و در آخر پریا هم اومد منو بوسید وتو گوشم گفت:فک نکن بخشیدمتااااا....هنوزم ازت دلخورم
-پریا شدی کاسه جیز هاااا
-به خاطر اون ناراحت نیستم پارا..به خاطر این ناراحتم که به من نگفتی..اون روز تو تولد نامزد آیدا باید به من میگفتی!
چی؟جان؟تولد نامزد آیدا؟پریا کجای کاری که ما الانشم سایه همو با تیر میزنیم؟من تشنه ام به خون تیلاو واونم تشنه به خون من!خیلی زود عقربه های ساعت گذشتو زمان شام رسید...مادر تیلاو واقعا کدبانوی بیتس بود...سر میز شام کنار تیلاو بودم.با اینکه اصولا تازه عروسا غذاشونو با آقا داماد میل میکنن ولی نه من تمایلی برای اینکا داشتم نه تیلاو...اونم فقط وفقط به خاطر اعتقادات پاستوریزه ی بهداشتی خودم!بعد شام همه دوباره جمع شده بودیم تو سالن پذیرائی که صدای آیفون اومد....پدر تیلاو گفت:نرگس خانوم منتظر کسی بودیم؟
-نه والا..منم نمیدونم کیه...
بعد خطاب به جمع گفت:الان مش سلیمون در رو باز میکنه...
نگاهم به تیلاو بود..کمی
آشفته به نظر میرسید.مادر تیلاو به سمت در رفت..و همراه یه نفر برگشت..در حالیکه
میخندیدن..صداش اشنا بود..صدای خوش وبش مردونه اش منو یاد یه نفر می انداخت...
خودش بود..کیارش بود!با دیدنش پناه بردم به تیلاو..تیلاو یه دستشو گذاشت پشت کمرم و منو به خودش نزدیک تر کرد...نگاهم به سمت کیارش بود وباترس نگاهش میکردم!و زیر لب گفتم:اون منو میکشه...حتما منو میکشه.
تیلاو مثل اینکه صدامو شنیده بود چون اون یکی دستشو برد زیر چونه ام صورتمو برگردوند سمت خودش و گفت:نگران هیچی نباش..هیچ اتفاقی نمیفته!
ترسم وقتی بیشتر شد که کیارش بعد از دست و روبوسی با نرگس جون وبقیه رسید به ما...عمه اینا هم مات ومبهوت به کیارش نگاه میکردن.من به کسی نگفته بودم که کیارش و تیلاو همدیگرو میشناسن...یعنی اصلا کی فکرشو میکرد زندگی دوباره منو با کیارش روبرو کنه...بعد از گذشتن چند ماه من هم از کیارش گذشته بودم.وقتی کیارش به ما نزدیک شد با نفرت و کینه ی خاصی زل زد به من ...طاقت نگاهشو نیاوردم و سرمو انداختم پایین.تیلاو منو بیشتر به خودش چسبوند و گفت:کیارش خوش اومدی.چن ساعت پیش که با هم حرف میزدیم نگفتی میخوای بیای اینجا
پس دیر کردن تیلاو هم به خاطر کیارش بوده؟!کیارش لعنتی!بدون اینکه نگاهشو از من بگیره گفت:مثل ااینکه از اومدنم ناراحت شدی آره؟
تیلاو خندید وگفت:نه..چرا ناراحت بشم؟پسردایی عزیز تو همچین روز مهم و عزیزی اومدی و شریک شادی منو پارلا شدی..اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم
تیلاو این حرفا رو از ته دلش میزد یا میخواست سربه سر کیارش بزاره؟خودمو درگیر بد مخمصه ای کرده بودمااااا...
کیارش پوزخندی زد وکینه توزانه گفت:تبریک میگم پارلا
سرمو بلند کردم نگاهش کردم...تا به حال هیچ دوتا چشمی اینجوری با نفرت بهم نگاه نکرده بودن.گفتم:مچکرم
تیلاو که یخ شدن تن منو حس کرد و حالمو فهمید گفت:نگفتی شیراز خوش گذشت یا نه؟؟؟البته شیراز شهر قشنگیه.فک نکنم زیاد سخت گذشته باشه.نه؟
-چرا اتفاقا سخت ترین روزهای عمرمو گذروندم
می دونستم منظورش چیه...تیلاو هم همینطور!ولی به روی خودمون نمی آوردیم!تیلاو که باز سعی داشت هم من و هم کیارش رو آروم کنه رو به کیارش گفت:همین جاباش کیارش...از خودت پذیرائی کن من یه لحظه با پارلا کار دارم..میایم پیشت
دست یخ منو گرفت ودنبال خودش به سمت دیگه ای از سالن پذیرائی که دورترین نقطه به کیارش بود کشید...به یکی از مبلا اشاره کرد وگفت:بشین
نشستم ولی باچشم دنبال کیارش میگشتم تا ببینم چیکار میکنه..شاید اومده بود همه چیو به هم بزنه..شاید اومده بود یه حرفی به پدر ومادر تیلاو بزنه..شاید اومده بود درباره تیلاو به عمه چیزی بگه..سرم داشت میترکید!تیلاو که ترسمو از یخ بودن دستام خوب حس میکرد
گفت:پارلا؟!
جوابشو ندادم و دوباره چشمم دنبال کیارش بود که داشت با پوریا حرف میزد.خم شد صورتمو بین دودست گرفت و گفت:با توام پارلا
-هان؟بله؟
-چرا از کیارش میترسی؟مگه همه چی بین شما تموم نشده بود؟
-تیلاو اون خواستگارم بود.همه چی به خورد و چن ماهی میشد ازش بیخبر بودم..تا اینکه اون روز اومدم کوه و باز دیدمش...چن روزی افتاد دنبالم و همه اش تهدید که باید باهاش ازدواج کنم و....
بغض به گلو چنگ زد ونتونستم ادامه بدم.تیلاو گفت:وقتی میگم ترسویی به خاطر همینه دیگه...به خاطر یه آدم بی سروته که حرفاشم مثه خودش سر وته نداره انقد به هم ریختی؟
-من ترسو نیستم..اون زیادی ترسناکه!اصلا تو باعث این حال خراب منی...تو چرا اون روز اونو با خودت آوردی کوه هان؟؟؟
-من کیارشو دوباره وارد زندگیت کردم ولی از این به بعد تو زندگی تو کیارش مرده...خب؟دیگه بهش فک نمیکنی...وقتی من کنارت هستم چرا باید ازش بترسی؟نه تنها کیارش هرکسی که بخواد تو رو اذیت کنه با من طرفه
-ولی من امشب تو چشمای کیارش نفرتی رو دیدم که تاحالا هیچ وقت حسش نکرده بودم
-آروم باش...من میرم برات یه لیوان آب بیارم.همین جا بشین بیام
قند تو دلم آب شد.تیلاو اعتماد به نفسی بهم داد که تاحالا هیچ *** نتونسته بود به این خوبی این کارو روانجام بده.چه خوب میشد اگه....حرفمو ادامه ندادم.حتی فکر اینکه به تیلاوجدی فک کنم هم خطرناک بود!حالا اگه اون خوابمو براش تعریف میکردم چی میشد...حتما تیکه بزرگه کیارش گوشش بود...اوللا تیلاو.خوشم اومد!این تیلاو بود؟تیلاو میتونست یه چهره ی مهربون دوست داشتنی هم داشته باشه و رو نکرده بود؟چقدر برام سوال برانگیز بود..چقدر راز ورمز تو وجودش برام تازه شده بود؟هر چقدر که بیشتر میشناختمش بیشتر پی به لایه های پنهون شخصیتش میبردم
وقتی تیلاو رفت پوریا اومد سراغمو گفت:میدونستی این مرتیکه زاغوله بیاد اینجا؟
-نه
-توپش حسابی پره ها
-غلط کرده..توپشو پنچر میکنم
-آره.از دست تو اینکارا خوب برمیاد..قضیه تیلاو چیه پارلا؟یه هویی؟!
-پوریا الان اعصاب ندارم.برو حالا بعدا اگه دلم خواست بهت میگم
-دارم میبینم شدی یه بشکه باروت
اونم میخواست کمی از حال خرابمو بهتر کنه...لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست.تیلاو بایه لیوان آب که روی یه سینی کوچیک گذاشته بود اومد سمتون...سینی رو گرفت سمتم و منم لیوان آبو برداشتم.پوریا با دیدن تیلاو تو این حال ضربه ای به کمرش زد وگفت:به..آقا تیلاو خوشم اومد.معلوم شد دختر خونه ای هااا
بعد رو کرد به من وگفت:خوش به حال این دختر دایی من شد...معلومه خونه داریتم بیسته بیسته!و بعد هم با لحن خنده داری گفت:پارلا از
این به بعد بخور و بخواب مال تو..بشورو بساب هم مال تیلاو
تیلاو آروم میخندید و من گفتم:پوریااااا
تیلاو:نگران که دیگه نیستی؟
دوباره سرمو چرخوندمو نگاهم افتاد به کیارش که با نرگس جون در حال حرف زدن بود و نگاهش به ما بود.گفتم:دروغ بگم؟؟؟نه نیستم
نرگس جون منو اومد سمتمو دستمو گرفت وبرد سمت بقیه..میترسیدم کیارش چیزی بهش گفته باشه.ولی نگاه نرگس جون مثله همیشه گرم ولطیف بود. گفت:خب عروس عزیزم...فک نمیکنی یه چیزی رو فراموش کردیم؟
لبخندی زدمو گفتم:چیو فراموش کردیم؟؟؟؟
-حلقه دیگه خوشگلم
الان میگه این چه عروس سر به هواییه نصیب من شد..دختر خل وچل!اشاره کرد به تیلاو و تیلاو بایه جعبه ی زرشکی کوچیک اومد سمتم.حلقه رو بیرون آورد و بعد دست منو گرفت و همونطور که با لبخندی متفاوتی نگاهم میکرد حلقه رو تو انگشتم انداخت....همه شاد بودن و این وسط فقط کیارش بود که کارد میزدی خونش در نمی اومد...مثه یه مار زخمی نگاهمون میکرد.ذوق زدگیم چن لحظه بیشتر طول نکشید!
خوبه عمه هم یادش بود چون اونم یه حلقه از کیفش بیرون آورد و من دست تیلاو کردم...چه عروس و داماد سرخوش و بی خیالی بودیم!کیارش امشب واقعا هیولایی نگاه میکرد.نگران بودمو این نگرانی ها اینطور که بوش میومد حالا حالاها ادامه هم داشت!اون حتما تا زخمی به ما نمی زد ول کنمون نبود!دوس داشتم هرچه زودتر این مراسم تموم بشه وبیشتر از این زیر نگاه های کیارش نباشم.اون آقای پیر مهربون که بعدشام برای من و تیلاو آروزی خوشبختی کرد ورفت.اما عمه اینا حدوا ساعت 11 بود که خواستن برن.رفتم سراغ نرگس جون و بهش گفتم:مامان پالتوی منو کجا گذاشتین؟
-میخوای چی کار؟
-با اجازتون میخوام برم
-اِوا؟؟؟میخوای بری..مگه من میزارم؟
ملتسمانه به عمه نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم:عمه جووون
عمه از نگاهم درخواستمو فهمید و گفت:نرگس جان بزار بچه ام امشب بیاد خونه ما...بمیرم الهی خیلی خسته شده
-این چه حرفیه؟از امروز پارلا جون دختر این خونه اس..از این به بعد پارلا رو مثله تارای خودم دوس دارم
نَ مَ نَ؟تارا؟!تارا باید خواهر تیلاو باشه...همون که کاناداس!ببین من چه کودنی بودم که تاحالا اسم خواهر تیلاو رو ازش نپرسیدم.
زود به خودم توپیدم:خودزنی نکن پارلا...میزنم میکشتمها دختره ی بیشعور!
واقعا دیگه حوصله ی این مراسم مزخرف رو نداشتم.رفتم سراغ تیلاو که گرم صحبت با بقیه آقایون بود..
-ببخشید..تیلاو یه لحظه کارت داشتم
پوریا:بله دیگه..بیا کارت دارم و بیا مهمه واینا شروع شد تیلاو...قدر آزادی خودتو ندونستی
تیلاو:الان میام عزیزم
جونم؟عزیزم؟نه امشب واقعا یه پاره آجری پاره سنگی
خلاصه یه چیزی خورده بود تو ملاج این پسره...کن فیکون شده بود امشب.
یه کم که فاصله گرفتیم گفت:خی چی میخواستی بگی؟
-میخوام برم مامان نمیزاره
-راس میگه دیگه بمون
-نه میخوام برم خونه ی خودم
شیطنت بار خندید و سرشو نزدیک تر کرد و گفت:هنوز بودن ما کنار هم قطعی نشده...نترس امشب کاریت ندارم
فقط خدا میدونه اون لحظه شبیه چه موجودی شده بودم...برق گرفته ها؟؟نه نه!یه چیزی ترسناک خنده آوری شده بودم قطعا!چشمام از تعجب اندازه بشقاب شده بودن وشاخ هم در آورده بودم از تعجب...امروز هم عجی روز متفاوتی بود.من عاشق هیجان بودم ولی نه در این حد که تا مرز سکته قلبی پیش برم!!!جدی گفتم:فکر این کارا رو از سرت بیرون کن...
شیطنت از چشماش میبارید..گفت:چرا؟من و تو الان محرمیم..مشکلش چیه؟من الان هرکاری بخوام میتونم با تو بکنم
مطمئن شدم اون پاره آجری که چن لحظه پیش فکرشو میکردم به سر تیلاو نخورده بود که اخلاقش عوض بشه..اون پاره آجر خورده بود به سر من که فک میکردم این بشر آدم شده.
گفتم:به همین خیال باش....یالا یالا برو به مامانت بگو میخوام برم
-و اگه نرم؟
واقعا اتفاق می افتاد؟نه!به قول تیلاو ما الان محرم بودیم...عجب غلطی کرده بودم!
-اگه نری...
نگاهم افتاد به کیارش که باز ریزبینانه مارو نگاه میکرد...تو دلم گفتم:بی شرف یه لحظه هم ازمون چشم برنمیداره!انگار مثه جنس چینی بازار ناخالصی داره
نمیخواستم متوجه بشه که منو تیلاو الان یه کوچولو بحثمون شده.یه لبخند زورکی زدمو وگفتم:اگه نداره..چون تو میری
با سر اشاره ای به کیارش کردم و خودش که منظورمو گرفت دستمو گرفت خندید وگفت:ترسو!
باهم رفتیم سراغ مامان و اینبار با پادرمیونی تیلاو راضی شد...ته دلم گفتم:واقعا میخواست امشب این پسر گشنه اشو بندازه به جون من؟!آخه یه پیش زمینه ای چیزی آخه....
نرگس جون یکی از اتاقای طبقه اولو نشون داد وگفت:تیلاو مامان پالتوی پارلا اونجاس...خودت ببر بهش بده
-چشم
باهم وارد اتاق شدیم.پالتو رو ازآویز برداشت و به سمتم گرفتو گفت:میری خونه خودت؟
-آره..حوصله هیچ کسو ندارم دیگه
-تا تو آماده میشی برم سوئیچو بیارم
بعد رفتم تیلاو ایستادم جلوی آینه..تازه یادم افتاده بود حدود 6ساعتی میشه شال سرم بوده..یهو به سرم زد شالو بردارم و یه تکونی به موهام بدم...پالتو رو گذاشتم روی تخت یه نفره ای اونجا بود و شالو انداختم روش...موهامو باز کردمو دور شونه ام ریختم.سرمو آروم تکون دادم.احساس کردم یه کم از خسته گی امروزم رفع شده...صدای تیلاو که تو چارچوب در ایستاده بود سکوت منو به هم زد..
-فک میکردم موهات بلوند باشه..خیلی شبیه غربی ها هستی
شالم روی تخت
بود...به خودم گفتم:ای وای!خاک عالم....منو بی حجاب دیددددد
انگار بازم بلند بلند فک کرده بودم چون تیلاو خنده اش گرفت..در رو بست و اومدجلوترو مقابلم ایستاد..دستشو کشید روی موهام و گفت:ولی این رنگ بیشتر بهت میاد..در ضمن همین چن ساعت پیش بین ما صیغه محرمیت خونده شد خانومی...یادت رفت؟
چرا باید ازش فرار میکردم...الان اون نامزد من بود و محرمم!نگاهش متفاوت شده بود و منم نه حرفی میزدم نه به خودم اجازه میدادم که بیشتر فک کنم...انقدر امروز شوکه شده بودم که نمی دونستم دارم تو دلم با خودم اختلاط میکنم یا نه بلندگو گرفتم دستمو همه دارن بهم گوش میکنن...زل زده بود به من و انگار دفعه ی اولی بود که منو میدید.برق تحسینو تو چشماش میدیدم....منم دوس داشتم تو چشمای تیلاو که تاحالا گذرا نگاه کرده بودم غرق بشم.صدای مامان بود که باعث شد یه قدم عقب تر بره...
-تیلاو عمه پارلا میترا خانوم اینا دارن میرنا...
-الان میایم مامان
زود شالمو برداشت انداخت روی سرمو وگفت:زودباش
زود وتند آماده شدم و با هم از اتاق بیرون اومدیم...تا ما بیایم بیرون کیارش رفته بود.تیلاو خیلی راحت تونست همه رو قانع کنه که میخوام برم خونه خودم و راهی خونه شدیم...اون شب هرچی که بود تموم شد.تیلاو منو به خونه رسوند و رفت.وچه روز وشبی بود!
کم کم داشت چشمام گرم میشد وخوابم میبرد که اس ام اس اومد...فرستنده اش تیلاو بود:رسیدم پارلا نگران نباش
نه که منم داشتم اینجا از نگرانی پرپر میشدم...گندزدی به خوابم تیلاو..خدا بگم چیکارت نکنه!جوابشو ندادمو خوابیدم.
دوباره صدای چه چه پیت بل بود و آغاز یه روز دیگه...ساعت 11 کلاس داشتم.گوشیو خاموش کردمو گفتم بزار یه نیم ساعت دیگه هم بخوابم...یه کوچو دیگه بیدار میشم!به به!تازه داشتم لباس دیروز تیلاو رو تو خوابم موشکافانه بررسی میکردم که یه کت وشلوار دودی با یه پیراهن سفید و یه کراوات طوسی زده بود...که صدای تلفن بلندشد...ای بابا این مردم به من چیکا دارن آخه!همونطور که چشمامو مالش میدادم بلند شدمو رفتم سراغ تلفن...
-بله..الو؟
-سلام ...صبحت به خیر خانومی.بیدار نشدی؟
-الو تیلاو تویی؟تازه بیدار شدم.کجایی؟
-دارم میرسم به دانشگاه..ساعت دهه.کی میخوای از خونه بزنی بیرون؟دیرت شده
سریع چرخیدمو نگاه کردم به ساعت دیواری..وای بر من!واقعا ده بود!من اینقد خوابیده بودم؟!
-من رفتم
گوشی رو قطع کردم و رفتم سراغ یخجال...از اونایی نبودم که به خاطر شکم جان مبارک؛ سر شونو بدن ولی باید یه چیزی میخوردم تا ذهنم فعال بشه.یه لیوان شیر با سه تا خرما گذاشتم روی میز غذاخوری و رفتم جزوه هاو کتابامو جمع کردم.وقتی خیالم از این جهت
راحت شد زود لباس پوشیدمو اصلا هم دقت نکردم ست شدن یا نه...وقت برای تلف کردن نداشتم!فقط مقنعه ام مونده بود...داشتم لیوان شیر رو سر میکشیدم که صدای زنگ آیفون اومد.همونطور که داشتم می رفتم گفتم:لعنت به شانس من!آخه اول صبحی...نه بابا لنگه ظهری کی پاشده اومده اینجا؟
-کیه؟
-تیلاوم پارلا..بیازود بریم
یه لحظه دست و پامو گم کردم...هول شدم.این مگه نگفت رفته دانشگاه؟پس اینجا چه غلطی میکرد؟
-تیلاو آماده نیستم بیا بالا
درو نیمه باز گذاشتم وبدو رفتم تو اتاق خواب و مقنعه امو سرم کردم..تو اون لحظات هم افکار شیطانی دست از مخم بر نمی داشت.یهو به سرم زد یه کم از موهامو بریزم بیرون و واکنش تیلاو رو ببینم...وقتی کارمو تموم کردم از صدای پاش فهمیدم که داره صاف میاد سمت اتاق..ولی زود از اتاق پریدم بیرونو درشو بستم...اگه داخل اتاقو میدید پا میذاشت به فرار.انقد به هم ریخته ونا منظم بود که نمیخواستم اونو ببینه.گفتم:سلام..چرا اومدی؟مگه نرفته بودی دانشگاه
-دیدم دیرت میشه گفتم بیام
-آره..باید زنگ بزنم پوریا امروز ماشینو بیاره..زود کیفمو برداشتمو گفتم:خب بریم
-وایسا ببینم
برگشتم بی تفاوت بهش نگاه کردم...گفت:متفاوت شدی..خبریه؟
پس رادارش فعال بود!سرمو با بی تفاوتی به نشونه ی منفی تکون دادم.ادامه داد:موهات؟!!
-موهام چی؟
ته دلم گفت:آفرین..خوب خودتو زدی به خریت ها پارلا..الان دیونه اش میکنی باز
-هیچی
رفتم سمت درخروجی ودوباره گفتم:بریم
همین که خواستم از خونه بیام بیرون دستمو گرفت و گفت:وایسا
بعد صورتمو بین دستاش گرفتو گفت:صب کن من کارمو انجام بدم میریم
بعد شروع کرد با حوصله موهامو به حالت همیشگی اش در آورد و حتی یه تار مو هم بیرون نموند.
لبخندی زد و گفت:اینجوری بهتره
با اینکه خودم هم فقط میخواستم اذیتش کنم و با اینکارا میونه ای نداشتم گفتم:چی کار میکنی؟دوس دارم اینجوری باشه..مده؟
-تا حالا مد نبود امروز مد شد؟از دست تو..دیرشد
ادامه ندادم.خیلی سریع ماشینو روشن کرد و راه افتادیم....کم کم با هم از دانشگاه و بچه ها حرف زدیم و رسیدیم.
کلاس اولمون تموم شد و با آیدا اومدم بیرون...تمام ماجرای دیشبو مو به مو براش تعریف کردم و اونم فقط به کارهای من وتیلاو میخندید...آیدا نمی دونست من چه استرس عظیمی رو متحمل شدم والانم از اسم کیارش میترسم چه برسه به اینکه بخواد کاری بکنه....خدارو شکر آیدا و پرهام به کسی چیزی نگفته بودن.آیدا سرشو تکون دادو گفت:خاک برسرت پارلا
-ممنون.چرا؟
-ببین تو اگه بخوای تیلاو رو خرش کنی باید براش قر و عشوه بیای نه اینکه با زبون تلخت اوقاتشو تلخ کنی....راه و روش این کارا رو بلد
نیستی؟
با شیطنت خندیدمو گفتم:راستشو بگو ببینم خودت از این روشا چن بار تا حالا استفاده کردی...هان؟بیچاره پرهام!
مشتی به بازوم زد و گفت:خفه شو....خیلی خاک برسری.زندگی من به خودم مربوطه
-نه حالا چن بار؟من و تو که این حرفا رو نداریم داریم؟
آیدا بلند شد افتاد دنبالم و داشتم می دویدم که چشمم افتاد به نازنین که داشت یا تیلاو حرف میزد..
یه لحظه خشم تمام وجودمو فراگرفت.این دختره با تیلاو چیکار داشت؟آیدا تا رسید به من به تیلاو و نازنین نگاهی کرد وگفت:ببین یادبگیر....بزنم به تخته چه عشوه ای هم میاد پدر سگ!
باخشم به آیدا نگاه کردم...گفتم:چی میگه به تیلاو..می دونی؟
-من از کجا بدونم
چقدر حالم از نازنین به هم میخورد..دلم نمیخواست با تیلاو انقدر گرم وصمیمی برخورد کنه گفتم:
-چشم چرونه کو؟؟؟
-امروز ندیدمش
-مگه با این دختره قرارمدار نداشتن؟
-نه...کات کردن
-برم ببینم این داره چی تو گوش تیلاو میخونه ازصب
-من رفتم پیش پرهام
-باشه
آروم طوری که سعی کردم خونسرد به نظر برسم رفتم کنارشون.تارسیدم نازنین گفت:پارلا جون کاری داری؟
تو دلم گفتم:نه عزیزم..کارم چیه..اومد ریخت تورو یه نظر تماشاکنم و برم....خیلی جدی به تیلاو نگاه کردمو گفتم:با تو کاری ندارم...ولی با آقای ملکی کار دارم
تیلاو هم انگار فهمید چی باعث شده بیام گفت:خانوم ادهمی میشه چند دقیقه بعد بیاین..ما الان داریم سر به موضوع مهم صحبت میکنیم
شما خیلی بیجا میکنی....لا اله الا الله!تیلاو به من حرص میدی!!؟؟؟بزار همچین حرصت بدم بچه!!!صب کن وببین!یه کم فاصله گرفتمو گفتم:خب پس به کیارش جان میگم که خودش باهات تماس بگیره حرفاشو به تو هم بزنه
کیارش جان!!!تو یه لحظه حالتش عوض شد.حالا حتما ته دلش میگه من که نامزدشم یه بار اینجوری باآب وتاب جان جونی صدام نکرده ولی کیارش شده کیارش جان!عیب نداره بزار یه کم حرص بخوره...منو به این دختره میفروشه.حقشه!با عصبانیت گفت:یه لحظه وایسین الان میام پیشتون
-نه دیگه باید برم...ممکنه کیارش دوباره زنگ بزنه..خوبیت نداره زیاد پشت خط بمونه
به لبخند ژکوند هم زدمو رفتم....روی یکی از نیمکتا نشستمو جزوه امو بیرون آوردمو شروع کردم به خوندن.فک کنم یه نیم ساعتی گذشته بود که تیلاو اومد کنارم نشست وگفت:کیارش چی کارباهات داشت؟
-به خودم مربوطه
-پس به خودت مربوطه هان؟
-هان نه بله..بی تربیت!درضمن کیارش جون بهت سلام رسوند
آخه چه حرصی میخورد ومن چه حالی میکردم!سعی کردم بهش توجهی نکنم ومشغول خوندن ادامه جزوه ام شدم...جزوه امو گرفت وگفت:کیارش جونت احیانا تهدیدت نکرد..مثلا بگه مواظب خودت باش...میام میکشمت؟
یعنی تیلاو رو هم
تهدید کرده بود؟؟؟دقیقا همین حرفا رو قبلا به من هم گفته بود.گفتم:نه خیرم...کیارش پسرخوبیه
-پس بهت زنگ میزنه
-آره...زنگ نزنه که روزم شب نمیشه
بازم حرص میخورد.این به اون در که میخواست منو پیش این دختره خورد کنه!دستمو محکم گرفت وگفت:پاشو باید بریم جایی
-دستمو ول کن..همه دارن نگامون میکنن.دیونه شدی؟من کلاس دارم با توام هیچ جایی نمیام
همون تیلاو بداخلاق شده بود....بیشتر دستمو فشار داد وگفت:گفتم بیا تو هم میای
انقدر ازش ترسیدم که مثل بچه های خوب دنبالش راه افتادم...سوار ماشین شدیم ورفتیم جلوی یه پاساژ بزرگ ایستادیم.پیاده شد و اومد سمت من و وقتی دید پیاده نمیشم در روباز کرد وگفت:پیاده شو
-نمیخوام بیام...منو از درسو زندگیم انداختی که بیای دنبال تفریح خودت نمیام
-پارلا گفتم پیاده شو
-نمیشم
درو محکم کوبید و رفت.واقعا چه چیزی میتونست مهم تراز کلاسمون باشه...من به جهنم مونده بودم این چه جوری راضی شده قید یه کلاسشو بزنه..کسی که استادا روسرش قسم میخورن از بس همیشه فعال وحاضربود!دوباره جزوه امو بیرون آوردم ومشغول خوندش شدم...همینطورکه میخواستم رقیبمو از میدون به در کنم باید خودم هم تلاشمو میکردم....45دقیقه ای گذشته بود.منم حوصله ام حسابی سررفته بود یه اس ام اس دادم به پوریا که ماشینو شب برام بیاره و بعد هم باز خوندن جزوه شدم....تمرکز زیادی نداشتم ذهنم درگیر این بود که کجا رفت؟بالاخره اومد و نشست...یه بسته ی کوچیکو گرفت سمتم و گفت:بگیر مال توئه
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:مال منه؟چی هست؟
-سیم کارت گرفتم
-منم گفتم الان رفته 45 دقیقه اس ازش خبری نیس کل بازار رو جمع میکنه برام میاره....سیم کارت میخوام چیکار..مال خودت
همونطور که ماشینو روشن میکرد گفت:مگه نگفتی من باعث حال خرابتم؟
-صدالبته
-مگه نگفتی من باعث شدم پای کیارش بازم به زندگیت باز بشه؟
-درسته
-خب میخوام پاشو از زندگیت قیچی کنم..من خودم شمارتو داده بودم به کیارش.الانم اگه این سیم کارتو برات خریدم برای اینه که مطمئن بشم دیگه مزاحمت نمیشه..از این به بعد هم اون یکی سیم کارتتو استفاده نمیکنی...باشه؟
هاج واج نگاهش میکردم...یعنی تیلاو به اینا هم فک کرده بود؟خیلی متفاوت تر از چیزی بود که تصورشو میکردم.وقتی تعجبمو دید لبخندی زد وگفت:من میدونم اون دیونه گاهی زنگ میزنه تهدیدت میکنه..دیشب که خونه رسیدم کلی تهدیدم کرد.نمیخوام زنگ بزنه تو رو هم اذیت کنه
متشکرانه نگاهش کردمو گفتم:ممنون...
-قابلی نداره
-حالا که تا اونجا رفته بودی یه گوشی هم برام میخریدی دیگه...
برگشت نگاهم کرد...یه نگاهی که معناش فقط این میتونست باشه:رو دادم آستر میخوای...بشین سرجات بچه بیشتر از اینم زر نزن...اونم از سرت زیادیه
-حالا شماره اش چنده؟
-گفتم شماره اش رند باشه که خوب تو ذهن آدم بمونه
-به خاطر خودت گفتی؟
-فعالش کن یه زنگ بهت بزنم
سیم کارتو بیرون آوردم تو گوشیم انداختم.وقتی جلوی خونه رسیدیم گفت:وایسا زنگ بزنم
-خب بزنگ.
گوشیش رو که جلوی ماشین گذاشته بود برداشو یه زنگ زد...اولین زنگ و منم مثه ندید بدید ها جواب دادم:الو...
بدون اینکه گوشیو قطع کنه گفت:سلام خوبی؟
-خوبم...تو خوبی؟
خنده ام گرفت..تیلاو هم خندید وگفت:امروز کلاستو به خاطر من از دس دادی...
-به خاطر تو کلاسو از دس دادم ولی بورسیه رو از دس نمیدم
-خانومی شروع نکن لطفا
-تو یادم انداختی....
گوشی رو از کنار گوشش کشید کنار وبا لبخند گفت:برو به درست برس..کارم نداری؟
نه!باور نمیکنم تیلاو!منم گوشیو کنار بردمو گفتم:نه کارت ندارم.برو به سلامت
حس خوبی داشتم.کم کم داشت از تیلاو خوشم میومد و این دست خودم نبود..بیشتر که فکر میکردم میفهمیدم همیشه برام متفاوت بوده همیشه برام مهم بوده...همیشه دوس داشتم نگاهش کنم و ببینم چیکار میخوادبکنه..اما نمیدونم چرا الان این افکار به یک باره به من هجوم آورده بود؟داشتم تو تله ای اسیر میشدم که خودم برای تیلاو پهن کرده بودم واین چقدر دردناک بود.کاش مثله همیشه غد ویه دنده بود ومنم اینجوری راحت تر بودم..این تغییرش منو هم داشت تغییر میداد..دلم نمی خواست این تغییر رفتار تیلاو روببینم. وارد خونه شدم و قبل از هرچیزی چون داغ شدن تنمو حس میکردم رفتم سراغ حمام...یه دوش آب سرد باعث میشد عقلم بیاد سرجاش.ولی تغییر چندانی در فکر وخیال من ایجاد نشد.تمام وجودم پر شده بود از فکر وحس تیلاو.همه اش به خودم نهیب میزدم:پارلا بی جنبه بازی درنیار...خوبه عقده محبت نداری
پوریا ماشینو آورد و رفت..مثله همه روزا رفتم آموزشگاه.موقع برگشت گوشیمو از کیفم بیرون آوردم تا از حالت سایلنت خارجش کنم.4تا اس ام اس داشتم.همه اش هم از طرف تیلاو بود....شروع کردم به خوندن:
دوس دارم بگم مشکل من این نبود که هیچ وقت منو نمی دیدی یا نمیبینی
مشکل من اینه
که جز تو کسی رو نمی دیدم ونمیبینم....
همین چن خط چن کلمه کافی بود تا من بیشتر وبیشتر رو وهم وخیال فروبرم...اس ام اس های بعدی هم همین مضموم رو داشت.چرا انقدر تغییر کرده بود؟پس بورسیه چی میشد؟مگه برای رسیدن به بورسیه هر دوتامون قاطع نبودیم؟من چرا اینجوری شده بودم....شاید تیلاو واقعا از روی صداقت اومده بود سراغ من و من بهش شکاک بودم.خودم هم سردرگم بودم.نمی فهمیدم چه اتفاقی داره رخ میده و چرا وارد بازی شدم که آخرشو نمیدونستم..یعنی فک میکردم میدونم ولی همه معادله های من به هم ریخته بود...
وقتی رسیدم خونه بهم زنگ زد.
-الو پارلا سلام
-سلام
-رسیدی؟
-آره.
-خب چه خبر؟
-هیچی...
لب تخت نشستم و سکوت کردم.اونم سکوت کرده بود.فقط صدای نفس هاش بود.دلو زدم به دریا و پرسیدم:تیلاو
-بله
-یه چیزی بگم راستشو به من میگی؟
-بستگی داره
-اوووووه...باید راستشوبگی
-تو چرا اومدی سراغ من؟
سکوت کرد.چن لحظه چیزی نگفت.گفتم:الو..کجایی؟رفتی؟!
-اینجام.سوال دیگه ای نداری
-یعنی نمیخوای جواب بدی؟
-نمی دونم.شاید یه روزی خودت جواب سوالتو بفهمی
-منظورت چیه؟
-همین که گفتم.
تا خواستم چیزی بگم با یه لحن سرد و بی تفاوت گفت:من بیا برم جزوه استاد منتظری رو بخونم.وقتم خیلی کمه.نمیخوام الکی حرومش کنم.
دوباره ازش دلخور شدم.یعنی حرف زدن با منو تلف کردن وقتش میدونست؟کثافت!حالم از خودم به هم خورد که داشتم فک میکردم دوسش دارم!سرد تر از خودش گفتم:من جزوه استاد منتظری رو خوندم.اشکال داشتی یه کم از غرورتو خرج کن ازم بپرس.فعلن
خودمم جزوه رو نخونده بودم ولی دلم میخواست حرصش بدم والکی یه چیزی گفتم.استاد منتظری یکی از استادای سخت گیر بود.روی تخت به پشت دراز کشیدمو گفتم:دیدی گفتم اون یه نقشه ای تو سرش داره
دیدی گفتم این کارا رو از ته دلش نمیکنه...دیدی گفتم اون نیتش پاک نیس..پارلا بورسیه رو از دس میدیا..این بورسو بگیر بعد برو هر غلطی دلت خواست بکن..
جزوه رو برداشتمو شروع کردم به خوندن.انقدر دقیق و موشکافانه مشغول خوندن جزوه شدم که یه لحظه حس کردم خوابم میاد..به خودم گفتم:خاک تو سرت..یه ساعت نشده نشستی پای این جزوه اونوقت خوابت میاد..خمیازه ای کشیدمو نگاهم افتاد به ساعت روی عسلی!ساعت یک و نیم شب بود.من 5ساعت ونیم یه جا بند شده بودم؟دو سه صفحه از جزوه باقی مونده بود و اونم خوندم و بدون اینکه چیزی بخورم خوابم برد.
+++++
آیدا خم شد و نیم نگاهی از در سالن به پرهام و تیلاو که داشتن با هم صحبت میکردن انداخت.با ذوق و شور گفت:فک میکنی بتونم سوپرایزش کنم؟
سرمو تکون دادمو گفتم:آره..اگه بتونی جلوی خندیدنتو بگیری وخودتو لو ندی که
داری مثلا فیلم بازی میکنی که یادت رفته امروز ولنتاینه میتونی غافل گیرش کنی
نازنین:من برای یه نفر کادو گرفتم...ولی نمیدونم چه جوری بهش بدم
آیدا:برای شاهین؟
-نه برای یه نفر دیگه
آیدا:کی؟؟؟؟کلک به من چرا نگفتی؟چی خرید حالا نشونم بده...
-این کسی که میخوام بهش کادو بدم خیلی این مدته کمکم کرده..یه جورایی چون مدیونشم باید ازش قدرانی میکردم.اینم شد یه بهونه که براش یه چیزی بخرم
نازنینو این حرفا؟چه به سر این دختر اومده بود؟گفتم:چرا با شاهین به هم زدی؟
نازنین:نپرس پارلا
-هرجور راحتی
آیدا:حرفو عوض نکن نازی..یالا نشونم بده ببینم چی خریدی..من ندونم تو برای کی چی خریدی الان از فوضولی دق میکنم
زیپ کیفشو باز کرد و یه بسته ی کادو بندی شده ی شیک بیرون آورد وگفت:اینه..کاش خوشش بیاد
آیدا:چیه؟
-ادکلن
بسته رو گذاشت تو کیفش ومن بازم ذهنم مشغول نازنین شد.نگاهش به تیلاو مثله همیشه گرم وسوزاننده بود.این باعث میشد من ازش فاصله بگیرم.کلا شاهینو این روزا کمتر میدیدم.و این باعث شده بود یه نفس راحتی از دستش بکشم.نازنین می گفت اولش رابطه اشون کاملا معمولی بوده ولی بعدها جدی شده و آخرش هم که زده بودن به تیپ و تاپ هم ودلیلشو به کسی نمی گفتن.نازنین با ما خداحافظی کرد ورفت و ما رسیدیم به تیلاو و پرهام.پرهام تا آیدا رو دید گفت:خسته نباشی آیدا
..کلاس کسل کنند بود آره؟
آیدا که معلوم بود حسابی خرکیف شده گفت:نه عزیزم
پرهام دست آیدا رو گرفت وگفت:نه من از چشمات میخونم که خسته شدی..بیا بریم یه کم قدم بزنیم خسته گیت در بره
چشمای آیدا می خندید و خوشحال بود.خم شدم در گوشش گفتم:اینم مثلا میخواد بگه یادش نیستا....کشتین منو با این کاراتون...حتما میخواد ببرتت تو فضای ماچ و موچ که خستگیت دربره
سرمو بلند کردمو خندیدم..آیدا یه نیشگونی ازم گرفت و آروم گفت:بعدا به حسابت میرسم..
بعد با هم رفتن.رو کردم به تیلاو که داشت یکی از کتابارو ورق میزد.نمیدونم چرا ولی انگار برام مهم بود که یادش باشه که امروز چه روزیه...با اینکه عاشقم نبود با اینکه عاشقش نبودم ولی دوست داشتم یادش باشه که امروز روز عشقه!منم چه توقعی داشتمااااا.
گفتم:آقای ملکی این کتابو تا آخرش خوندین؟
اخمی کرد وگفت:آقای ملکی؟!
-نه پس ملکی جون بگم؟
خنده اش گرفتو گفت:از دست تو پارلا.قرار امروز که یادته؟
-مامانت حسابی تو زحمت افتاده..من رفتم آماده بشم.شب میبینمت
لبخندی زد وکتابو بست وگفت:چی دوس داری بگم مامان اونم برات بپزه
بازم یه حس خوب اومد سراغم.گفتم:من همه چی خوارم.هرچی دم دستم باشه میخورم
بازم خندید و گفت:چی رو بیشتر دوس داری؟
کتابو
ازدستش گرفتمو گفتم:من عاشق خورشت قیمه ام.ولی به مامانت نگو الکی دردسرش زیاد میشه.
-نه خانومی ...من خودم اینطوری میخوام
حالم بهتر شد...وای تیلاو چرا انقدر عوض شدی؟؟؟چرا داری منو دیوونه میکنی؟سرمو انداختم پایین تا متوجه حالم نشه..گفتم:حالا که خودت میخوای زود برو خونتون که مامانت دس تنها نباشه
خداحافظی کردمو راه افتادم سمت ماشین.بازم افکارلعنتیم دست از سرم برنمیداشت...وای خدایا!اصلا یداش نبود که امروز ولنتاینه ولی این جملاتش منو تا کجا ها برد...دوباره به خودم توپیدم:خاک برسر بی جنبه ات کنم....رسیدم خونه و حسابی تا عصر درس خوندم.بعد آماده شدم و حسابی به خودم رسیدم.میخواستم بدون شال وروسری باشم به خاطر همین موهامو سشوارکشیدمو لخت انداختم دور سرم...میخواستم یه کت ودامن بنفش بپوشم.به خاطر همین یه جفت صندل بنفش هم انداختم تو کیفم....تیلاو اومد دنبالم وبا هم رفتیم.از ماشین که پیاده شدم اومد کنارم یه دستشو دور کمر حلقه کرد وبا لبخند گفت:این خونه خیلی وقته انتظارتو میکشه..پس زود بریم
خیلی مهربون شده بود.با یه لبخند جوابشو دادمو گفتم:بریم
تا وارد شدیم مامان منو تو آغوشش کشید و چن بار از ته دل منو بوسید و بعد هم نوبت بابارسید...چقدر خوب و مهربون بودن.اولین کسانی بودن که حس میکردم مثله پدر ومادرم دوسشون دارم.رفتیم تو اتاق تیلاو تا من آماده بشم.یه اتاق بزرگ خیلی شیک که به رنگ طوسی وسفید آراسته شده بود.یه تخت دونفره با روتختی طوسی یه کمد طوسی یه آباژور طوسی...انگار میخواست همه چیز دنیا با رنگ چشماش ست باشه!وارد اتاق که میشدی مقابلت طرف راست تختش به چشم می اومد و طرف چپ هم یه پنجره ی قدی که پرد ه هاش سفید بودن... و این پنجره بیشتراز هرچیزی برام خوشایند بود..چون ازپنجره میتونستی همه جای حیاطو ببینی.تیلاو دررو بست و گفت:حاضر شو
-تو برو بیرون حاضر بشم
کاپشن سفیدمو روی تخت گذاشتمو منتظر موندم تا بره.ولی جلوتر اومد.شالمو از روی سرم برداشتو گفت:میخوام پیش من این کارو بکنی...
حرصم گرفت..میخواستم حرفمو به کرسی بنشونم واسه همین تکون نخوردم.وقتی دید بازم تکونی نخوردم شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم..خیلی آروم با مکث دکمه ها رو باز کردیه دکمه باز میکرد بعد به نگاهم میکرد دوباره دکمه بعدی ویه نگاه دیگه..ومن ماتم برده بود..تا خواست آخرین دکمه روباز کنه دستشو گرفتمو گفتم:خودم این کارو میکنم
فاصلمون از هم خیلی کم شده بود...دستشو دور کمرم حلقه کرد وگفت:از من خجالت نکش پارلا
خجالت نمیکشیدم...ولی یه حس عجیبی داشتم.قلبم داشت دیوانه وار می تپید و حس میکردم تیلاو خوب حالمو
میفهمه...سرشو نزدیکتر کرد.نفسهاش روی صورتم پخش میشد.زل زده بودم به چشماش.باز از نگاهش نمیشد چیزی رو خوند...همه چی رو فراموش کرده بودم.انتظار نداشتم همچین اتفاقی بیفته.وقتی حس کردم بیشتر از قبل داره منو به خودش فشار میده صدام در اومد وگفتم:چیکار میکنی..الان مامانت صدامون میکنه
خودشو کنار کشید ویه نفس عمیق کشیدوروی تخت نشست وگفت:پارلا اون تونیکه که برای عقد پرهامو آیدا پوشیده بودی رو هنوز داری؟
وقتی دیدم خیال رفتن نداره مشغول آماده کردن خودم شد.همونطور که کارمو انجام میدادم گفتم:آره..فقط همون یه بار پوشیدمش
نمیخواستم برگردم تو چشماش نگاه کنم.انگار نمیخواستم یاد چن لحظه قبل بیفتم.
-میخواستم یه بار دیگه اونو جلوی من بپوشی
وقتی توی آینه از خودم مطمئن شدم برگشتم سمتش و گفتم:چرا؟
با دیدنم ماتش برد...دوباره بلند شد اومد سمتم و سرشو خم کرد ودر گوشم آروم گفت:چون با اون لباس خیلی نفس گیر میشدی....
دوباره حال عجیبی داشتم...تیلاو داشت با من چیکار میکرد...داشتم بی اختیار شیفته اش میشدم.دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت بریم پایین عزیزم.مامان با دیدن ما اشاره ای به بابا کرد وگفت:ببین چه به هم میان...هزار ماشالا
تیلاو منو بیشتر به خودش چسبوند وگفت:پارلا طرفدارت تو این خونه الان از منم بیشتره ها
بابا:حسودی میکنی به دختر خوشگل من تیلاو؟
نگاهی کردم به تیلاو و گفتم:نه دیگه دونفر طرفدار تو هستن ...دو نفر هم طرفدار من.مامان جون وباباجون
همونطور که داشتم کنارش روی مبل مینشستم تیلاو گفت:نه دیگه..حساب کتابت ضعیفه.دونفر تو این خونه طرفدار من هستن سه نفر طرفدار تو....بابا مامان و من
احساس کردم خون تازه ای وارد رگهام شد...یعنی تیلاو واقعا عاشقم شده بود؟با این حرفاش داشت منو بدجور توفکر وخیال فرو میبرد.شب خیلی خوبی بود.برای شام مامان چن نوع غذا درست کرده بود ومن همون غذای دلخواه خودمو که خورشت قیمه بود خوردم...وچه قدر گفتیم و خندیدیم ومن بیشتر از قبل به این نکته پی بردم که من از داشتن چه نعمت بزرگی محروم بودم..خانواده!
ساعت 12 شب که شد خواستم برم ولی اینبار مامان جون زیر بار نرفت...ومن توسط مامان به اتاق تیلاو راهنمایی شدم...منو هل داد تو اتاق وخودش دروبست...ته دلم گفتم:یا قمر بنی هاشم...امشبو قراره چه جوری سر کنم؟من خل فکر شباشو نکرده بودم.چه شبی شود امشب!!!!روی تخت نشستم و تازه یادم افتاد با این لباسای تنگ که آدم به سختی میتونه نفس بکشه چه جوری باید بخوابم...من چرا لباس راحتی برای خودم نیاوردم؟من که میدونم امشب به خیر نمگیذره..تیلاو هم بچه ی خوبی باشه یه تکون به خودم بدم این کته
جر میخوره صداش تا 7تاکوچه اونور تر هم میره...ای بابا!سریع شلوارمو پوشیدم و دامنو گذاشتم توی کیفم...همین که صدای قدم های تیلاو رو پشت در شنیدم سریع پریدم روی تخت و وانمود کردم که خیلی وقته اونجا نشستم.تیلاو در رو باز کرد ووارد اتاق شد....با دیدنم لبخندی زد وگفت:لباس راحتی نیاوردی؟
-نوچ
-میخوای یکی از لباسای تارا رو برات بیارم؟
اولش خواستم بگم نه ولی گفتم به دنگ وفنگش نمی ارزه..بزار حداقل یه دغدغه فکری داشته باشمو فکرم از این بابت راحت باشه...پس شونه ای بالا انداختمو گفتم:اگه اشکالی نداره باشه...اینم بگما حوصله ندارم خواهرت بعد اومدنش سرم منت بزاره
از حرفم خنده اش گرفت وگفت:
-نترس تارا بلد نیس خواهر شوهر بازی دربیاره.بعد همونطور که داشت میرفت سمت در گفت:خدا خوب میدونسته که تو از اون خواهر شوهرهای بدجنس میشی که بهت برادر نداده...
-دلت میاد ...من بدجنسم؟
-نه جنست اتفاقا کلی هم مرغوبه...بعد دوباره شیطنت گفت:آماده شو الان میام بخوابیم
نمیدونم چرا امشب همه اش ذهنم منحرف میشد؟؟!!نه امشب از اون شباس که باید تو تاریخ زندگی من ثبت بشه!در رو بست ورفت.سر میز تحریرش نشستم و به ردیف جزوه ها که خیلی مرتب روی هم چیده شده بودن نگاهی کردم.یه ربعی گذشته بود که تیلاو با یه تی شرت و یه بسته تزیین شده تو دستش برگشت...
بیشتر که دقت کردم فهمیدم این همون کادوی نازنینه...یه کم عصبانی شدم.پس تیلاو میدونست امروز چه روزی بوده و صداشو در نیاورده....خسیـــــــــــــ ــس!اون نازنین لعنتی به چه حقی یه تیلاو هدیه داده بود؟!اونم تو روز ولنتاین!باید به حساب هردوتاشون میرسیدم.دلم میخواست بفهمم تیلاو جواب منو چی میده وقتی ازش بپرسم اینو کی بهت داده..به چه مناسبتی بهت داده؟تی شرتو از دستش گرفتمو گفتم:خوش به حالت..کی دستشو کرده تو جیبش و برات هدیه گرفته؟
-یکی از دوستام
-کدوم دوستت
-یکی از عزیزترین دوستام که تو کار رستورانو این حرفاس
-به چه مناسبت؟
-پارلا پاشو برو اینو بپوش بگیر بخواب..
-لاپوشونی نکن...به چه مناسبت؟
-تقدیر و تشکر و این حرفا
که تقدیرو تشکر؟؟!!!عزیزترین دوستت؟!خواستم داد بکشم سرش و بگم:اوهوی پسره من گوشام درازه؟؟؟؟چی فک کردی؟
ولی ترجیح دادم فعلن سکوت کنم وبعدا از خجالتش دربیام.تی شرت قرمز رو گرفتم و به تیلاو گفتم:روتو بکن اون ور من اینو بپوشم
این حرفم باعث شد اخماش بره تو هم واز اتاق بیرون رفت...موقع رفتن در رو چنان محکم کوبید که فک کردم الامامان وباباش سکته میکنن...ولی کار از محکم کاری که عیب نمی کرد.بالاخره شب دراز است و ...
از حرفم خند ه ام گرفت.تی شرتو زود تنم کردم و پریدم
روی تخت...چه نرم وراحت بود.یه مدلی هم دراز کشیدم که اگه تیلاو بیاد نتونه خودشو روی تخت جا کنه وخودمو زدم به خواب....دلم میخواست امشب تکلیف خودمو مشخص کنم.میخواستم بدونم واقعا از تیلاو خوشم اومده یا چون فک میکردم اون دوسم داره در حقیقت دچار یه نوع عذاب وجدان شدم؟همین فکرارو میکردم که در باز شد و تیلاو اومد بالای سرم.خدایا به دادم برس پلکام حرکت نکنن!آخیــــــــــش!نفهمید که بیدارم.انتظار داشتم بیاد منو جابه جا کنه که بخوابه روی تختش و یا اینکه یه چیزی روی زمین بنداره وبخوابه ولی انگار داشت کار دیگه ای میکرد....منتظر موندم چراغو خاموش کنه ولی خبری نشد....آروم برگشتم سمتش تا ببینم چیکار میکنه که یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد پایین!تیلاو داشت در س میخوند!سعی کردم خودمو آروم کنم ولی داشتم از حسادت میترکیدم...یعنی چی که اون درس بخونه و من بزارم بخوابم...نه میتونستم بخوابم نه میشد بلند بشم بگم منم میخوام درس بخونم....کارد میزدی خونم در نمی اومد...خیلی صبر کردم تا بخوابه ولی انگارمیخواست تا خود صبح همینجوری بخونه.فک کنم ساعت دوشده بود..ته دلم گفتم:بگیر بخواب منم راحت بشم دیگه....فردا جنازهمو از اینجا میبرن بیرون...فردا سر کلاس چه غلطی بکنم من؟چی فک میکردمو چی شد؟بالاخره به بهانه ی آب بلند شدمو گفتم:چیکار میکنی تیلاو؟
-آخرش طاقت نیاوردی
-منظورت چیه؟
برگشت نگاهم کرد پوزخندی زد وگفت:هیچی.برو پایین آب بخور.من نمیتونم وسط درس کار دیگه ای بکنم..تمرکزم به هم میخوره
چشمامو از شدت حرص بستم تا دیگه نبیمنمش!میترسیدم برم تیکه تیکه اش بکنم.خرخون تر از چیزی بود که تصورشو میکردم...همینجوری یه چرخی زدمو برگشتم تو اتاق.واقعا که تشنه نبودم......خوابیده بود روی تخت.حرصم در اومد...لحافو کشیدم کنارو گفتم:تیــــــــلاو؟
-بله؟
-من کجا بخوابم؟
-همینجا
-اینجا؟؟؟؟؟
-آره
ازش بدم می اومد...رسم مهمون نوازی هم بلد نبود!چراغو خاموش کردمو نشستم لب تخت.پاهامو جمع کردم تو بغلم و سرمو گذاشتم رو زانوهام...تو عمرم اینقدر تحقیر نشده بودم.از خودم بدم می اومد...لعنت به تو تیلاو..لعنت به تو!نمیدونم چه ساعتی بود که بالاخره خوابم برد....
با صدای مامان جون آروم آروم چشمامو باز کردم..
-پارلا...تیلاو..پاشین دیگه.دیرتون میشه ها.
من روی تخت دراز کشیده بودم و تیلاو هم روی زمین دراز کشیده بود و یه لحاف نازک روش انداخته بود....تعجب کردم.ما که شب جامون دقیقا برعکس بود؟پس چی شده بود؟یعنی تیلاو منو روی تخت آروده بود ومن نفهمیده بودم؟نه نمیشد...حتما من همه ی اتفاقات شبو خواب دیده بودم...آره همه اش خواب بوده.با
اطمینانی که به خودم دادم چشم دوختم به تیلاو تا اونم بیدار بشه....بیچاره فک کنم دیسک کمر گرفته اینجا!آروم آروم چشماشو باز کرد ونشست..همونطور که چشماشو می مالید گفت:پارلا بیدار شدی؟
-بیدارم.
موذیانه نگاهش کردمو گفتم:جات راحت بود؟خوب خوابیدی؟؟
بعد اخماشو تو هم کرد و خیلی جدی گفت:مگه من نگفتم بگیر اینجا پیش من روی تخت بخواب؟چرا مثله بچه ها کز کردی نشستی اونجا؟
پس خواب نبوده و تیلاو خودش منو آورده بوده روی تخت...جدی تر از خودش گفتم:مهم اینه که من آخرش روی تخت خوابیدم..
بلند شدم و همونوطی که داشتم میرفتم گفتم:یادت باشه آقا پسر جای من همیشه بالاتر از توئه...جای من اون بالاس وجای تو رو زمین..
منتظر جوابش نموندم و از اتاق بیرون اومدم.
++++
بعد از اون روز یه کم سرسنگین شده بودیم.زیاد با هم حرفی نمی زدیم.شده بود تیلاو سابق مغرور و من میفهمیدم فکر دوست داشتنش اشتباه بوده.در حقیقت من در مقابل ابراز علاقه ی تیلاو نوعی عذاب وجدان رو داشتم که این روزا این احساس کمتر شده بود...هردوتامون به شدت مشغول درس خوندن بودیم وگهگاهی هم می رفتم خونشون هر کدوممون یه گوشه از اتاق مشغول خرخونی میشدیم...راحت تر با هم بودیم و من حس میکردم رفتارهای تیلاو دوباره تغییر پیدا کرده...نه از اون غرور همیشگی خبری بود نه از محبتهای بی دلیل و لوس بازیهایی که دوسشون نداشتم.
سرمو تکیه دادم به صندلی وچشمامو بستم..حس میکردم سرم داره منفجر میشه.یه لحظه حس کردم دست کسی روی پیشونیمه.چشمامو که باز کردم دیدم تیلاو با نگرانی نگاهم میکنه...ازم پرسید:حالت خوبه؟
دوباره چشمامو بستم و گفتم:نمیدونم..سرم درد میکنه
-مثه اینکه تب داری..پاشو بریم درمانگاهی بیمارستانی...پاشو
-حالم خیلی بده..بزار یه کم بخوابم حالم خوب میشه
-آخه چرا اینقد خودتو اذیت میکنی پارلا؟تو داری با درس خودکشی میکنی...بزار برم ببینم مامان قرصی چیزی داره تبتو بیاریم پایین یا نه
صدای بسته شدن در رو شنیدم ومطمئن شدم که رفته...خواستم دوباره کتابو باز کنم و چن صفحه ی باقی مونده رو بخونم ولی نای این کارو هم نداشتم.مامان و تیلاو با هم با نگرانی وارد اتاق شدن و نرگس جون زود کنارم نشست و دستشو گذاشت روی پیشونیم و رو کرد به تیلاو وبا عصبانیت گفت:این دختر داره تو تب میسوزه و تو نفهمیدی؟تو چه جوری میخوای پشت وپناه این دختر باشی؟
چشمامو تا نیمه باز کردمو گفتم:مامان جون دعواش نکن...خودمم تازه متوجه شدم حالم خوب نیس.یه کم استراحت کنم حالم خوب میشه
-این پسره همه چیو ول کرده و چسبیده به درس و کتاب.آخه چقد؟هربار که میاین دوتایی با هم میاین تو این اتاقو تا
خود صب هی درس میخونین..آخه هر چیزی حدی داره.اندازه ای داره.ببین سر خودت چی آوردی عزیزم؟
بعد رو کرد به تیلاو با خشونت گفت:برو لباسای پارلا رو بیار ببریمش درمانگاه.منم رفتم آماده بشم
مانتو وشالمو از کمدش بیرون آورد و نشست کنارم.موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت:پارلــــــا
جوابی ندادم.آروم بلندم کردو مانتو مو تنم کرد...نگرانی عجیبی تو نگاهش بود.تاحالا انقد اینطور ندیده بودمش.خیلی پکر و آشفته به نظر میرسید.تا خواستم بلند بشم دستشو گذاشت روی قفسه سینه ام ومنو هل داد روی تخت و گفت:میتونی راه بری؟
با ناله گفتم:آره
تا خواستم بلند بشم احساس ضعف کردم.این روزا نه خورد وخوراک درست و حسابی داشتم نه اوقات فراغت خاصی...هیچی!از وقتی هم میومدم خونه تیلاو و میدیدم چه جوری درس میخونه بیشتر از قبل به خودم فشار می آوردم وبدنم ضعیف شده بود.تیلاو زود دستشو برد زیر بازوم و تعادلمو به کمک اون حفظ کردم...وقتی دید اصلا نمیتونم راه برم زود منو از زمین بلند کرد ودیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد...
وقتی چشماو باز کردم مامان بالای سرم بود...نیم نگاهی به ساعت انداختمو گفتم:ای وای...ما چهار ساعته اینجاییم.من باید امروز یکی از جزوه ها رو تموم میکردم
همونطور که دستمو توی دستش گرفته بود گفت:عزیزم مهم سلامتی توئه.مهم درس و دانشگاه نیست.شما جوونا همیشه یا افراط میکنین یا تفریط...
لبخند محوی زدمو گفتم:مامان من حالم خوبه..یه کم ضعف کردم.شما زیادی نگران شدی.تیلاو کجاست؟
-رفته داروهاتو بگیره...الان آقا ناصر هم میاد میبینه نیستیم نگران میشه.
با چه عشقی هم در مورد بابا حرف میزد.همیشه نگاهشون به هم گرم بود...حرف که میزدن میفهمیدی چقدر عاشق هم هستن و من دلم میخواست کسی بود که انقدر دوسش داشتم...دوسم داشت.
همین لحظه تیلاو وارد اتاق شد و گفت:مامان داروهاشو گرفتم.پرستار میگه سرمش که تموم شد میتونید مرخصه
بعد رو کرد به من و گفت:خانوم چه خبر؟عالم هپلوت خوش گذشت؟
لبخندم جون گرفت و گفتم:آره جات خالی.اونجا هم داشتم با این کتابا کشتی میگرفتم
خندید و اومد کنارم ایستاد.مامان از روی صندلی بلند شد وگفت:من برم به آقا ناصر یه زنگ بزنم..بهش خبر بدم داریم میایم نگران نشه
دوباره گونمو بوسید و رفت...تیلاو روی صندلی نشست و دستمو گرفت وگفت:خوبی..بهتری؟
-خوبم
نیشگونی از روی گون ام گرفت..دوباره لبخند زدمو گفت:این چالهای روی گونه اتو نابودش میکنیااا
-اونا سر جاشون هستن
-اگه اینجوری پیش بری وغدا نخوری صورتت هم لاغر میشه و این چالهای گونه ات هم نیست ونابود میشه خانومی...
بعد دستی به جای چالهای روی گونه ام کشید
وگفت:
میبینی چی به سر خودت آوردی؟از این به بعد جفتمون با هم درس میخونیم.تفریح و گردش وخوش گذرونی هم تو برنامه مون داریم...انقد به خودت فشار آوردی که کارت به بیمارستان کشیده شد...فکر خودت نیستی فکر من باش
تو دلم قند آب شد.انگار نه انگار که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم..انگار نه انگار که تا چن لحظه پیش غصه ی 4ساعت از دست رفته رو میخوردم..مخصوصا این جمله ی آخرش بدجوری منو درگیر کرده بود....دوس داشتم همینجوری بمونیم ودیگه به هم نپریم...این حالتو این نگاهو دوس داشتم...فک کنم فهمید حسابی خرکیف شدم و دارم زیرپوستی میخندم که گفت:آره...به فکر من بدبخت باش.این 4ساعتو درس نخوندی نزاشتی منم درس بخونم
لبخند روی لبم ماسید....دستمو از دستش کشیدم بیرون و با خشم نگاهش کردم...منم فک کردم چون زیادی نگرانم شده این حرفو زده نگو آقا داشته سنگ خودشو به سینه اش میزده....برای بار هزارم به خودم
گفتم:خاک بر سر بی جنبه ات پارلا
با تموم شدن سرم آماده شدم وبا کمک تیلاو از تخت اومدم پایین و زیر بازومو گرفت وراه افتادیم سمت خونه.دوس نداشتم کمکم کنه ولی فعلن مجبور بودم.
چن دورزی گذشته بود و حالم من خیلی بهتر شده بود...دیگه حوصله ی ناز کردنو نداشتم.تو این چندروز همین که میدیدم تیلاو سرش به درس ومشقه و من نتونستم یه دل سیر با کتابام خلوت کنم بزرگترین دردهای عالمو متحمل شده بودم..فکر اینکه تیلاو از من بیشتر بخونه و ازمن جلو بزنه..فکر اینکه این ترمو هم تیلاو اول بشه داغونم میکرد.از آموزشگاه بیرون اومدم وسوار ماشینم شدم...مامان زنگ زد وگفت برم اونجا ولی نمیخواستم برم و الکی بهونه آوردم که باید به خونه برسم و کلی کار ریخته سرم و....
به خونه که رسیدم تازه فهمیدم به مامان دروغ نگفتم...باید خونه رو مرتب میکردم.من عادتم بود 5شنبه ها به سر وضع خونه ام برسم.با اون حال نسبتا بدم همه خونه رو برق انداختم...نمیدونم چی باعث میشد که من اینقدر با علاقه این کارو بکنم..برخلاف همیشه که تا مرتب کردن خونه تموم بشه هزار تا فحش به خودم میدادم اینبار کلی حوصله به خرج دادم و خونه خیلی مرتب شده بود...خودمم باور نمیکردم من این کارو انجام داده باشم.رادیو رو روشن کردمو صدای پیمان طالبی تو گوشم پیچید..یهو دلتنگ تیلاو شدم.چقد صداش شبیه این گوینده بود...خواستم گوشی رو بردارم به بهانه ی درس و دانشگاه بهش زنگ بزنم ولی خودمو کنترل کردمو گفتم:پارلا حواست باشه چه غلطی میخوای بکنی...این پسره همینجوری هم کرور کرور غرور داره وای به روزی که بفهمه دلتنگشم میشی...
من دلتنگش شده بودم؟خودم هم باور نمیکردم..بعد این یه هفته ای که شب و
روز کنار هم بودیم و هم نفس شده بودیم یه جورایی بهش وابسته شده بودم...اینکه سرمو بلند کنم وببینم تیلاو داره درس میخونه وخستگی از تنم بره و منم بیشتر روی درس تمرکز کنم اینکه وقتی غذا میخوریم با هم کل کل کنیم و مامان و بابا بهمون بخندن....نیم ساعتی به رادیو گوش دادم تا اینکه صدای آیفون امد.
-کیه؟
-خانوم ادهمی؟
-بله خودم هستم
-براتون یه بسته آوردم.یه لحظه تشریف بیارین پایین
نمی دونستم کیه...یعنی کی برام یه بسته فرستاده بود؟بدو یه مانتو تنم کردمو یه روسری انداختم سرمو پله ها رو پایین رفتم.در رو باز کردم وپیک بسته رو گرفت سمتم و گفت:خانوم چرا دیر اومدی..من هزار جای دیگه هم باید برم
بسته رو گرفتم و با تعجب نگاهش کردم...یه بسته ی کوچیک دراز کشیده بود که به رنگ سیاه کادوپیچی شده بود و یه پاپیون قرمز هم روش زده شده بود..
دفتر رو گرفت سمتم و امضاش کردم وپیک رفت...تا رسیدن به خونه چن بار بسته رو پشت و رو کردم تا ببینم نشونی داره نوشته از طرف کیه یا نه ولی چیزی روی بسته نوشته نشده بود...همین که رسیدم خونه گوشیم زنگ خورد.بسته رو گذاشتم روی میز جلوی کاناپه و رفتم سمت گوشی..تیلاو بود..یاد دلتنگی چن لحظه پیش افتادم و با شوق دکمه ی پاسخ رو فاشر دادم:الو پارلا سلام
-سلام
-حالت خوبه؟
-مگه قرار بود بد باشم؟
-نه...چه خبر؟
-سلامتی.چه عجب تونستی دل از خرخونیت بکشی ویادی از من بکنی؟؟؟نکنه کارت به من گیره هان؟
خندید وگفت:نه...همینجوری زنگ زدم
دوباره رفتم توفضا....دلم میخواست اینجوری به این مساله نگاه کنم که اونم دلش برام تنگ شده...خواسته صدامو بشنوه...ولی زود به خودم گفتم:پارلا از این به بعد رفتن به فضا اکیدا ممنوع...اوکی؟افتاد؟
همونطور که گوشی توی دستم بود رفتم سراغ بسته و حدس زدم شاید تیلاو اینو برام فرستاده و نشستم روی کاناپه ومشغول باز کردنش شدم.تیلاو انگار صدای پاره شدن کاغذ کادو رو شنید وگفت:جزوه هاتو وداری پاره میکنی؟
-نه..میدونم خیلی دلت میخواد دیونه بشم و همه کتابا و جزوه هامو پاره کنم ولی کور خوندی آقا..من تا آخرین قطره خونم پای بورسیه وایسادم
-بازم میخوای منم منم کنی...بورسیه مال منه
در جعبه رو کشیدم کنار و با دیدن یه چاقو همه چی توی ذهنم به هم ریخت.یه چاقو با دسته ی قهوه ای و خیلی براق....ترس عجیبی سراغم اومد.صاف نشستم وگوشی از دستم افتاد زمین..تیلاو اون طرف خط گفت:پارلا...کجا رفتی؟کم آوردی؟
گوشی رو برداشتمو گفتم:من بعدا بهت زنگ میزنم باشه...
-اون زبون تند وتیزت کم کم داره ...
حرفشو با عصبانیت قطع کردمو گفتم:گفتم بعدا بهت زنگ میزنم.گوشی رو قطع کردم و اجازه ندادم حرف
612 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد