رمان های جدید

612 عضو

بزنه.چاقو رو برداشتم و زیرش کاغذی رودیدم که چن خطی روش نوشته شده بود

"پارلای عزیزم سلام

ببخش اگه با این کارم میترسونمت

ولی خواستم بهت بگم آماده باش

انقدرا نامرد نیستم که بی مقدمه برم شکار...

این هدیه ی نامزدی تو با تیلاوه..

تومنو شکستی

همین روزاس که منم تو رو بشکنم

کیارش"

یه لحظه احساس کردم سرم گیج رفت...احساس کردم فشارم افتاد.بعد از مراسم کیارشو ندیده بودم وغیبش زده بود...فک میکردم همه چیو فراموش کرده و از این به بعد خیلی دوستانه بامن برخورد میکنه ولی انگار حدسم درباره نگرانی هام درست بود...این نگرانی های من حالاحالا ادامه داشت.خواستم زنگ بزنم به تیلاو وهمه چیو براش بگم ولی دلم نمیخواست نگرانش کنم.دلم نمیخواست ذهنشو بیخود وبی جهت درگیر کنم...ولی میخواستم سر فرصت ازش بپرسم که از کیارش خبر داره یا نه...میخواستم بپرسم ببینم کیارش الان تهرانه یا نه...یه لحظه فک کردم شاید مثله اون شبا بخواد بیاد جلوی در خونه کشیک بده و بخواد منو بترسونه...چاقو رو انداختم کنار وسریع رفتم سمت در....قفلشو چن دور بستم و وقتی مطمئن شدم اومدم از کنار پنجره به کوچه نگاه کردم.نبود!ولی بند دلم با این حرفش پاره شده بود.

-کیارش کثافت..چی از جون من میخوای...من که گفتم ازت خوشم نمیاد چرا دست از سرم برنمیداری؟

چونه ام لرزید و دوباره سیل اشکهام به راه افتاد....

چشمامو که باز کردم دیدم ساعت 7 صبحه...دستمو بردم سمت عسلی وگوشی رو برداشتم....برام سوال شده بود که چرا امروز زنگ نخورده...بهتر..کی حوصله ی پیت بلو با اون صدای زمختش داره...بره گم شه کچل عوضی

از تخت که اومدم پایین حس کردم یه چیزی زیرپامه..کتابم بود.حتما دیشب خوابم برده بود و از دستم افتاده بود...یه چرخی تو خونه زدم..چه برقی میزد.بابا تفاوت!عمه قبلنا وقتی خونمومرتب میدید میگفت وقت شوهر دادنته!همونطور که صبحانه میخوردم یکی از جزوها رو ورق میزدم...یه جمله برام خیلی نامفهوم بود..چن بار بلند با خودم تکرارش کردم...یه لحظه چشمم افتاد به اون چاقویی که کیارش برام فرستاده بود..همونجا افتاده بود روی زمین..مو به تنم سیخ شد.این کیارش چه نقشه ای داشت میخواست چه بلایی به سرم بیاره خدامیدونه....دوباره ترس شد همدم لحظه هام.

چشمم به تلفن بود که تیلاو زنگ بزنه..ولی خبری ازش نبود..شاید اون روز که اونجوری باهاش حرف زدم بهش برخورده بود...به من چه!

وقتی رسیدم مسیر رسیدن به دانشگاهو با دقت دید زدم که ببینم تیلاو اومده یا نه...ولی نبود.خبری از ماشینش هم نبود!گهگاهی از آینه نگاه میکردم ببینم کیارش داره تعقیبم میکنه یا نه...از اونم خبری نبود

یه لحظه به خودم گفتم

1400/09/21 12:16

نکنه اینا دستشون تو یه کاسه اس ومیخوان منو بکشن....

-عقلت ضایع شده دختر..این کارا به تیلاو میاد؟

-نوچچچ

-پس زر نزن.

از ماشین پیاده شدم و آیدا وپرهام رو دیدم که از تاکسی پیاده میشدن.پرهام سلامی به من داد ووارد دانشگاه شد..آیدا بازومو گرفت وگفت:چه خبر؟

-هیچی....اَه..آیدا بازم از من آویزون شدی؟

-چیه؟دوست خودمه...رفیق خودمه دوس دارم ازش آویزون بش.تو رو سَنَنه؟

-خدا میودنه این پرهام بیچاره از دست توی دیونه چی میکشه....

-اون که درخدمتشم در بست

-خفه شو تو محیط آموزشی..

-بابابچه مثبت!خب بگو ببینم تی تی کجاس؟

تا اونجایی که یادم میاد ما تی تی نداشتیم!این دیگه کی بود؟ ایستادم با تعجب نگاهش کردمو گفتم:تی تی؟تی تی کدوم خریه؟

آیدا هم ایستاد و با حالت خنده داری لبشو گاز گرفت و گفت:نگو اینجوری...زشته.خر خوبیه!

دوباره هاج وواج نگاهش کردم تا بفهمم منظورش کیه.خندید وگفت:بابا تیلاو دیگه...

افتادم دنباش وتا گرفتمش دستشو محکم گرفتمو گفتم:از این القاب همایونی چرا به شوهر خودت نمیدی؟هان؟خوبه منم به شوهر تو بگم پری؟

غش غش خندید وگفت:خوبه دوسش نداری اینجوری روش حساسی..دوسش داشتی چیکار میکردی

حرف آیدا چندبار توی ذهنم تکرار شد.این روزا خودم هم از فکرای خودم سر در نمی آوردم.

کلاس تموم شد و از تیلاو خبری نشد.کم کم داشتم نگران میشدم...شاید کیارش رفته بود سراغش..دلم هری ریخت.تصمیم گرفتم به محض خداحافظی از آیدا و پرهام به تیلاو زنگ بزنم.داشتیم جلوی ماشین با آیدا وپرهام تعارف تیکه پاره میکردیم که برسونمشون که یه ال نود سفدی کمی جلوتر از ما ایستاد...سریع سرمو خم کردمو شروع کردم به خوندن پلاکش..خودش بود.تیلاو بود!اینکه عادت نداشت غیبت کنه...مثه من خوش خابم نبود که بگم خواب مونده..پس چرا دیر کرده بود؟اصلا اون که میدونست الان دیگه کلاس ندارمی چرا اومده بود؟همین که پیاده شد نازنین که از دانشگاه بیرون می اومد رفت سمتش وبا هم مشغول صحبت شدن....حالم از این دختره به هم میخورد...نکبت!دیر کرده بود به من هم که زنگ نزده بود حالا هم داشت با این دختره حرف میزد..این دیگه غیر قابل اغماض بود...حتما باید تنبیه میشد!با نازنین خداحافظی کرد وراه افتاد سمت ما....آیدا که تازه متوجه اومدن تیلاو شده بود ذوق زده در گوشم گفت:اَه پارلا...تیپش تو حلقم...ببین چه تیپی هم زده امروز!

آیدا راست میگفت..خیلی متفاوت شده بود.یه کت اسپورت قهموه ای با شلوار لی و یه پیراهن سفید معرکه اش کرده بود..موهاشو هم حالت دار درست کرده بود وانصافا اگه رقیبم نبود اگه غریبه بود و توخیابون میدیدمش دلم براش قیلی ویلی می رفت!پرهام کمی جلوتر رفت

1400/09/21 12:16

همونطور که مشغول صحبت بودن رسیدن به ما...خیلی سرد جواب سلامشو دادم.با پرهام درباره کلاس امروز حرف می زدن و آیدا دوبار آروم گفت:موهاشو ببین پارلا!چه خوشگل....چه زیبا....چه خوش حالته موها.

از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:درویش درویش...آبرومو بردی

-این بیچاره با کلی ذوق اومده طرفت سلام میکنه مثه برج زهرمار جوابشو میدی....این از استت نپره خوبه

-حقشه...جلوی من با نازنین چرا هی گرم صحبت میشه...اعصابم خورد میشه وقتی با نازنین حرف میزنه

-نه پارلا..دارم میبینم این شازده کار خودشو با دل تو کرده..این روزا خیلی روش حساس میشیاااااا

بعد هم زد زیر خنده...بیراه هم نمی گفت.قبلنا که اینجوری نبودم.این روزا خیلی روی تیلا و آدمای اطرافش حساس شده بودم...پرهام که خنده ی آیدا رو دید گفت:چی شده؟به ما هم بگین ما هم بخندیم دیگه...

آیدا:هیچی عزیزم..همینجوری

تیلاو اومد کنارم و گفت:پارلا میخوای سوئیچو بده پرهام برات بیاره...ما باید بریم یه جایی

من تازه برای امروزم کلی برنامه ریخته بودم که فلان کتابو بخونم...نمیشد که همینجوری بی خیال همه چی بشم.گفتم:واجبه؟

لحنش خیلی آروم بود.گفت:بله

-نمیشه بعدا بریم؟

-نه

داشت لجمو در می آورد...گفتم:من کار دارم امروز..نمیشه روز دیگه ای ....

حرفمو قطع کرد وخیلی آروم گفت:پارلا...مگه ما چن تا روزسپندارمذگان توی تقویم داریم؟

این دیگه چه روزیه؟اصلا چی هست؟برای شادیه یا غم؟من چرا تاحالا به گوشم نخورده؟آیدا که چشمای گردشده ی منو دید گفت:روز عشاق ایرانیه دیگه!وای چه رمانتیک!همون ولنتاینه ولی این روز ایرانی ولنتاینه.

عشاق ایرانی؟چه غلطا!!!!من وتیلاو که عاشق هم نبودیم..یا حداقل من که عاشقش نبودم!لبخندی نشست روی لبم.اولش شیطونه رفت یه کم تو جلدم وازم خواست نرم و بامبول دربیارم ولی دلم نیومد برنامه اشو به هم بزنم...عشاق ایرانی!از این کلمه خنده ام می گرفت...گفتم:بریم

آیدا:کجا؟؟؟سوئیچو رد کن بیاد...

وضع رانندگی ایدا تعریفی نداشت.اگه الان ماشینو میدادم دستش شب با یه لاستیکش هم به خونه نمیرسید...محض اطمینان سوئیچو دادم دست پرهام وگفتم:ببرین..لازم نیس شب بیارین.همون کلاس بعدی بیارین.راستی یه چیزی..آقا پرهام این ماشین منو دست این خانومت نده

آیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت:وا....مگه این ماشین از اینی هم که هست خراب تر هم میشه؟؟؟؟

خندیدم و گفتم:دست تو باشه کلا نابود میشه...

خداحافظی کردیم وراه افتادیم که آیدا بلند گفت:پارلا وایسا ببینم....

سرمو برگردوندم وگفتم:بله؟

-آقا تیلاو که تو رو سوپرایزت کرد..نمیشه که مفتی مفتی بری حال کنی...تو چی کار براش کردی؟اصلا امروز رو یادت

1400/09/21 12:16

بود؟

آیدای گوربه گوری...من اصلا نمیدونستم همیچین روزی هم تو تقویم داریم...بعدا صابون حرص الانمو به تنت میمالم...صب کن!آخه چرا منو گذاشتی تو آمپاس؟برای اینه بیشتر ضایع نشم گفتم:منم یادم بود...تیلاو شام امشبو مهمون منه

آیدا فهمید تیرش به هدف خورده برای همین شیطنت بار خندید وگفت:خوش باشین

با توقف ماشین متوجه شدم اینجا همون پارکی هست که بار اول با تیلاو تنها بودم.همون شبی که با آیدا وپرهام رفته بودیم رستوران بابای تیلاو...چه شبی هم بود؟!

پیاده شدم و به تیلاو که چند قدم جلوتر از من ایستاده بود و دستاشو گذاشته بود رو کمرش نگاه کردم...گفت:اینجارو یادت هست؟

-آره...مگه میشه یادم بره؟

-پس برای تو هم خاطره شده

یدا اون لحظه ی آخری افتادم که بلند بلند فک کردمو تیلاو رو عصبانی کردم....بی اختیار ریز ریز خندیدمو گفتم:آره خیلی

برگشت همین که خنده ی منو دید گفت:حتما یاداون صحنه ی آخرش افتادی؟

-دقیقا

خندید دستمو گرفت وگفت:بریم همونجا....

رسیدیم همونجا...اوایل اسفند بود.روزشمار رسیدن عید شروع شده بود.بوی عید می اومد...بوی تازه شدن..دیگه زمستانو حس نمیکردم..هوای معرکه ای شده بود.کنار تیلاو ایستاده بودم و به ماشین هایی که رفت و آمد میکردن نگاه میکردم.

-به چی فک میکنی پارلا؟

-به خیلی چیزا

-به منم فک میکنی؟

خواستم نگاهش کنموسرمو که بالا گرفتم با نگاه خیره اش روی خودم روبرو شدم...زود نگاهمو دزیدمو گفتم:اگه پسر خوبی باشی چرا که نه...

حقیقتش این بود که من به تیلاو فک میکردم.در قبالش احساس مسئولیت میکردم.بعد از صیغه خیلی مهربون شده بود...طوری که هر دختری آرزوشو داشت..گهگای هم میزد به سیم آخر و با اعصابم بازی میرکد ولی نمره قبولی رو که میگرفت....من در مورد تیلاو دچار یه احساس مبهم شده بودم.نمیدونستم این حس دوس داشتنه...عاشق شدنه...عذاب وجدانه...نمیدونستم!

-من دلیل تو رو برای رفتن به پاریس میدونم

-ولی من هنوز دلیل تو رو نمیدونم تیلاو...به من نگفتی

-به وقتش همه چیو میفهمی

-واقعا میخوای بری؟

-پَ نَ پَ این همه دست وپا میزنم که بمونم؟

-تا این حد برات مهمه؟من که فک نمیکنم اینقدر این مسئله مهم باشه

رسیدن یه دختر به پدر و مادرش مهم نبود؟جواب دادن به سوالهای این چن سال من مهم نبود؟چیزی از حال من نمی دونست..یه لحظه بغض شدیدی راه گلومو سد کرد.از این همه سوال وابهام حالم به هم میخورد.از اینکه این همه سال صبر کرده بودم تا یه روزی بیدار بشم وببینم زیر آسمونی هستم که مادر و پدرم برای اولین بار عشق رو تجربه کردن...نیاز داشتم به یه تکیه گاه.تو همه این سالها من روی پای خودم ایستاده بودم و صدامم در

1400/09/21 12:16

نیومده بود ولی حالا در مقابل تیلاو احساس ناتوانی میکردم...زود حالمو فهمید دسشتو برد زیر چونه ام و گفت:چی شد؟ناراحتت کردم؟

اشکهام جاری شدن بدون اینکه از من اجازه ای بگیرن..دستمو گرفت و روی نیمکت نشستیم و اشکهام امون ندادن...یهوی هوای مامان و بابا به سرم زده بود...سعی داشت آرومم کنه و می گفت:پارلا..منو ببخش.من واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم.خواهش میکنم گریه نکن.

وقتی دید این دلداری ها فایده ای نداره سرمو گذاشت روی سینه اش و وبا دستش صورتمو نوازش میکرد...آغوش گرمی داشت.مردونه ودوس داشتنی...این اولین برای بود تو آغوش یه مرد جا میگرفتم.توی نه پدری داشتم نه برادری.با فک کردن به این جمله صدای هق هق ام بلند شد و گفتم:تو هم مثل بقیه ای...تو هم نمیدونی من چی کشیدم...نمیدونی من چن ساله به امید بودن تو شهری که مادرو پدرم توش آروم گرفتن چشمامو باز کردم و شبا با آروزی رفتن به اون شهر چشمامو بستم....نمی دونی چقد سخته چقد سخته که از همون وقتی که حس میکنی هستی و نفس میکشی بفهمی یه جای زندگیت بابقیه فرق داره...متفاوتی!چقد سخته وقتی همه به چشم ترحم بهت نگاه میکنن..بعضیا بهت میگن یتیم بعضیا بهت میگن بی *** و کار...بعضیا آدم هم حسابت نمیکنن...نمی دونی من چی کشیدم وقتی تو مدرسه روز اولیا میشد و من کسی رو نداشتم وقتی میگفتن باید ولی ات رو بیاری ومن کسی رو نداشتم که بار این کلمه رو به دوش بکشه...نمیدونی من چی کشیدم وقتی هربار که زمین میخوردم دوس داشتم پدری باشه تا دستمو بگیره و بگه دخترم پشتتم...مادری باشه زخمم ترمیم کنه...نمیدونی من چی کشیدم وقتی تو روزای شاد زندگیم نیاز به تحسین پدر ومادرم داشتم...هیچ *** پدر ومادر آدم نمیشه.این درد همیشه با من میمونه.وقتی من بچه هارو کنار پدر ومادرشون میدیدم از خودم بدم میومد...دارم به تو میگم تا حالا به کسی نگفتم وقتی بچه بودم از مامان وبابام هم بدم می اومد که منو تنها ول کردن رفتن...سخت تریت سختی میدونی چیه؟اینکه پدر ومادر برات یه کلمه باشه...حسشون نکنی مثه همه کلمه های دیگه....سخت ترین سختی اینه که روزی هزار بار به یه قاب عکس نگاه کنی و باهاشون حرف بزنی ولی خودت جواب خودتو بگی...

فقط گریه میکردم و تیلاو سکوت کرده بود.حس میکردم خوب حالمو میفهمه...حس میکردم یه ذره بهتر آروم شدم..تاحالا این حرفارو به کسی نگفته بودم.بعد از اینکه کمی آروم شدم اشکامو پاک کرد و گفت:چرا اینقدر به خودت زجر میدی دختر؟تو پدر نداشتی مادر نداشتی درست ولی خدارو که داشتی...

تو یه خدا داشتی که رشب با اون حرف میزدی هر صب با اون بیدار میشدی...پارلا تو تو همه ی این سالها خدارو بیشتر از من و

1400/09/21 12:16

بقیه داشتی و کسی اینو نفهمیده....من میودنم که خدا بیشتر از همه ی ما حواسش به تو بوده..تو خدارو داری.

تو اون لحظه دوس داشتم بگم بگه بعد خدا منو داری ولی نگفت....انتظارم بی ثمربود.سرمو باز روی سینه اش برداشتم.زل زدم به چشماش.تونگاهش ترحم نبود..دلسوزی نبود.یه چیزی بود که من نمیفهمیدم چیه.ولی حس خوبی رو به من منتقل میکرد...حرفاش یه نوع قوت قلب بود.اشکامو پاک کرد و وقتی دید دوباره گریه نمیکنم گفت:یه کوچولو دیگه ادامه میدادی اشک منم در میاوردیاااا

از لحنش لبخندی روی لبم نشست و گفتم:ببخشید...گند زدم به روز....اسمش چی بود؟

-سپندارمذگان

-همون

-وایسا ببینم گفتی از مدرسه ولی میخواستن؟

-بله

-پس از اولش آتیش می سوزوندی...من فک کردم مقابل من این همه شیطونی

-من از اولش شیطون بودم....راستی میخوای سر منو با یه پارک شیره بمالی؟انقد گفتی سپندارمذگان من گفتم یا خدا این میخواد منو ببره همچین سوپرازم کنه که عقل از سرم بپره....

خندید وگفت:مثلا آوردمت اینجا یه کم به یاد اون روزمون بیفتیم بخندیم اینجوری شد...نه خیر میخوام حسابی سوپرایزت کنم خانومی.

با ذوق گفتم:چی کار میخوای بکنی؟

-بریم میگم

همین که ایستاد بیرونو نگاه کردم...جلوی رستوران خودشون ایستاده بود.بدون اینکه سرمو برگردونم سمتش گفتم:میخوایم بریم رستورانتون؟

-بله با اجازتون

-تیلاو

-بله

-تو چرا انقد عوض شدی؟راستشو بگو

-پارلا من که بهت تا الان اینو چن بار گفتم.

-یعنی اینم باید صب کنم تا وقتش برسه...من کم کم دارم بهت شک میکنما

-حقم داری.من جای تو بودم اصن یه درصدم به خودم اعتماد نمیکردم

-من الانشم بهت اعتماد ندارم.

سرمو برگردوندم سمتش و دیدم سرشو گذاشته رو فرمون...کتشو کشیدم و گفتم:بریم ببینیم چه آشی پختی...

نمی دونم چرا ولی حس میکردم یه جورایی کلافه اس..یه جورایی درگیره..یه جورایی با خودش داره کلنجار میره.سرشو بلند کرد دستی به موهاش کشید ونگاهی تو آینه ی جلوی ماشین به خودش انداخت و بعد رو کرد به من و گفت:بریم

همین که وارد رستوران شدیم قبل از هرچیزی چشمم افتاد به گلبرگهای گل سرخی که تا پله های طبقه دوم روی زمین ریخته شده بود.رو کردم به تیلاو وگفتم:اینا یعنی چی؟

دستشو گذاشت پشت کمرم و آروم گفت:نمیخوای ردشونو دنبال کنی ببینی به کجا میرسه؟

-آخه...

کمرمو یه کم فشار داد انگشت دست چپشو روی بینیم گذاشت و گفت:هیسسسسس...برو خانومی

یه لبخند دل نشین تحولیش دادم.از اون لبخندا که چال گونه هامو خوب به رخ میکشید. همراهش راه افتادم.حس متفاوتی داشتم ولی هر چی که بود خوب بود..آرومم میکرد.آغوشش و توجهش..حرفاش دلداری هاش وحالا اینجا و تلاشش

1400/09/21 12:16

برای اینکه بخواد یه روز متفاوت برام رقم بزنه داشت برام معنی پیدا میکرد...مخصوصا که نوازنده ی پیانو هم داشت آهنگ خیلی ملایمی رو می نواخت و من هر لحظه بیشتر از خودم بدم میومد که حاضر شده بودم با احساس این آدم بازی کنم و اون این همه به من محبت داشت...درسته گهگاهی نیش زبونش دیونه ام میکرد ولی این کاراش منو مجنون میکرد...شونه به شونه ی هم قدم بر میداشتیم گاهی صورتمو میچرخوندم بهش نگاه میکردم و اون در با محبت نگام میکرد...اگه این دوس داشتن واقعی بود هرگز خودمو نمی بخشیدم...هرگز!

به طبقه دوم رستوران که رسیدیم ایستادم رد گلبرگها رو با چشم دنبال کردمو رسیدم به یه میز دو نفره...اسممو صدا زد وگفت:چرا وایسادی؟

-هیچی

وقتی پشت میز نشسیم به چیزایی که روی میز بودن نگاه کردم...یه شمعدان نقره ای که سه تا شمع رو تو خودش جا داده بود و شمع ها روشن بودن...یه شاخه گل سفید هم روی میز بود و یه جعبه گرد....اشاره ای به جعبه کرد وگفت:نمیخوای بازش کنی؟

-مال منه؟

-نه پس مال عممه...

جعبه رو برداشتم و بازش کردم...یه جعبه پر لاک..هر رنگی و هر مدلی که به ذهنم میرسید توش بود.خیلی زیاد بودن و من واقعا ماتم برده بود.من خیلی کم پیش میومد لاک بزنم.در جعبه رو بستم و گفتم:ممنون

-تا حالا یه بارم ندیدم لاک بزنی واسه همین گفتم خودم برات بخرم

-من زیاد اهل لاک و آبرنگ و قلمو آرایش و این حرفا نیستم خودت که میدونی

-بله.کیه که ندونه...تو کلا اعتماد به نفس خانمان سوزی داری

و بعد هم خندید.بعد شاخه گل رز سفید رو برداشت و گفت:اینم مال توئه

-حالا چرا سفید؟

یه نگاه به شاخه گل انداخت یه نگاه به من وگفت:هر رنگ گل رز یه معنی میده

-نه بابا فیلسوم بودی آقا من فک میکردم فقط خرخونی...بی خیال این حرفا...زیاد سخت نگیر

-رز سفید هم معنای خودشو داره

ته دلم گفتم باچه آدمی روبرو هستم من.....من تا دیروز فک میکردم این از کتاب میره به دانشگاه از دانشگاه میره به کتاب...فک میکردم ازاون بچه خرخونایی باشه که کل ایل وتبارو شکنجه میدن تا یه ساعت درس بخونن ولی این مدته که با هم بودیم میفهمیدم هرکاری رو به تناسبش انجام میده...تعادل همه چیو حفظ میکرد..برخلاف من که فک میکردم باید خودمو بکشم تا بلکه یه فرجی بشه وبنده بشم شاگرد اول...که اونم بااین اوصاف بعید میدیدم.گفتم:خب رز سفید چه معنایی داره؟

- صلح و آشتی

-مگه ما وارد جنگ جهانی شده بودیم که صلح کنیم؟؟؟حتما منو هیتلر فرض میکردی که اونجوری میپیچیدی به پروبالم آره؟

یه کم خندید و گفت:تو بی رحم تر از هیتلری....هیتلر جسم آدما رو نابود میکرد تو روح آدما رو نشونه میگیری دختر

خوب معنی حرفشو

1400/09/21 12:16

نفهمیدم.رسما هنگ کرده بودم.انقدر مودب و موقر و تی تیش مامانی جوابمو میداد که من نمیدونستم چی بگم....صندلیمو کشیدم عقب و به نشونه قهر صورتمو برگردوندم و گفتم:من هیتلرم؟ببین خودت خواستی الان منم یه چیزی میگم بهت....

مشتاق نگاهم کرد و گفت:چی مثلا؟

-تو هم....تو ...تو هم رئیس مغلولایی...اسمش چی بود؟

-چنگیز

-بهت میاد چنگیزالدوله باشی..خودشه

دوباره خندید و بعد هم در حالیکه به گارسون اشاره میکرد گفت:تسلیم...هرچی تو بگی نمیخوام امروزمون خراب بشه

منو رو آرود و من جوجه کباب سفارش دادم.تیلاو هم جوجه کباب سفارش داد و بعد آوردن غذا مشغول شدیم...به ذهنم رسید حالا که امروز اخماش تو هم نیست و کلا کمی تا قسمتی خوش اخلاق شده ازش درباره کیارش بپرسم....گفتم:تیلاو میخوام ازت چن تا سوال بپرسم

حرفی نزد ولی نگاهم کرد ومن متوجه شدم منتظره لب باز کنم گفتم:از کیارش خبر داری؟میدونی الان کجاس؟

یه کم جدی تر شد و همون طور که با غذاش بازی میکرد گفت:کیارش الان اینجا نیس

-ازش خبر داری؟

سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام و گفت:چی کارش داری؟

زود سرمو انداختم پایین وگفتم:هیچی...همینجوری

-شیرازه

کمی سکوت کردم...بعد دوباره ادامه دادم:کارش تو شیراز چیه؟

-از همون روزی که اومدی گفتی میفته دنبالت و غلطای زیادی میکنه رفتم سراغش

-خب

-کیارش تو شرکت بابا بود..وقتی باهاش حرف زدمو دیدم آدم بشو نیس با بابا حرف زدمو فرستادمش نمایندگی شیراز

-خب

یه لیوان آب سرکشید و در حالیکه دوباره اخم کرده بود گفت:خب نداره.همین

زهر ماررررر!یه جوریم نگاه کرد هر چی خورده بودم کوفتم شد.خوبه فک و فامیل خودته....ولی دوباره ته دلم یه نمه ذوق کردم چون نخواسته بود کیارش مزاحمم بشه اذیتم بکنه از اینکه میدیدم با ناراحت شدن من ناراحت میشه و براش مهم بوده حس خوبی داشتم....دیدم بعد بحث کیارش نتونست غذا بخوره..همه اش با غذاش بازی کرد.خودم که تموم کردم دیدم غذاش همینجوری مونده..در حالیکه سعی میکردم لحنم شوخ به نظر برسه گفتم:غذا نمیخوری شب بیای خونه من از خجالت شیکمت دربیای؟؟؟

-اشتها ندارم..حالا بلدی غذا درست کنی یا امشب میخوای منو به کشتن بدی؟

-هه..آقا رو...من خودم یه پا آشپزم واسه خودم..توهین کردیااااااا خوشمان نیامد

سرشو جلوتر آورد وگفت:خب حالا

بعد یه نیشگون از گونه ام گرفت وگفت:امشب نمیام..خسته شدی امروز

-من خسته نیستم.چون این حرفو زدی باید بیای امشب دس پخت منو بخوری که بفهمی من شوخی ندارم

-به خاطر تو نیس که خانومی..به خاطر خودمه.الان هم خسته شدی هم یه کم میخوای ازم انتقام بگیری به خاطر همین میری یه غذایی میپزی که فقط خودت مینوی

1400/09/21 12:16

بخوری..من که وقتم آزاده بزار هر وقت اعصابت سر جاش بود اونوقت مهمونم کن

-نه باید امشب بیای

-پارلا

-همین که گفتم یا امشب یا اینکه تا آخر عمربرات هیچی نمیپزم..باید بیای رستورانتون غذا بخوری

1400/09/21 12:16

وقتی دید مرغ من یه پا داره مجبور شد قبول کنه ..البته چاره ای هم جر این نداشت.من وقتی لج ولجبازیم عود میکرد کسی جلو دارم نمیشد....به خودم قول مردونه دادم که امشب حسابی به خودم برسم وتو آشپزی غوغا کنم ..باید بهش نشون میدادم که کدبانوی خوبی هم هستم.وآخرش هم باید ازش اعتراف میگرفتم که من همه چی تمومم....اَه چه لجبازیمااااا

به خاطر این لجبازی خودمو تو دردسر انداختم...بعد راه افتادن به سمت خونه ی من تازه داشتم به این فک میکردم چی درست کنم...به خودم میگفتم:وقتی میگن اول چن لحظه فک کن بعد حرف بزن برای همیچن زماناییه ها....عجب غلطی کردم.من که آشپزیم تعریفی نداره..از اون کارا کردیااااا پارلا....

همین که رسیدیم بدو پله ها رو رفتم بالا که ببینم خونه سروریختش چه جوریه...همین که در و باز کرد یه نفس عمیق کشیدم..یادم رفته بود 5شنبه کوزت وار سروسامونی به خونه داده بودم...همین که رسید در و باز کردمو گفتم:بفرمایین.

وارد خونه شد و گفت:نه معلومه خوش سلیقه ای..مرتب و منظم.خوبه

به جای جواب یه لبخند متشکر بهش زدم و گفتم:انتظار غیر از اینو داشتی؟

-فک کردم وقتی دیر میکنی دنبال وسایلت میگردی که گمشون کردی

-نچچچچچ..الکی به من انگ نچسبون..اون از ویژگیهای شماس چنگیز خان

روی مبل لم داد و گفت:نظر لطفته..اون که کار هرکسی نیس

رفتم تو اتاقم ودر کمد رو باز کردم..نگاهم بین لباسهام چرخید ودو به شک بودم که یه لباس ساده بپوشم یا ازاون پرزرق و برقا که آخرش هم یه دامن کوتاه سرمه ای با یه تاپ سفید انتخاب کردم و بعدش هم جلوی آینه یه مداد برداشتمو یه نوایی به چشمام دادم...یه رژ گونه صورتی کمرنگ و یه رژ صورتی هم زدم وموهامو روی شونه ام رها کردم و یه جفت صندل سفید هم پوشیدم...امشب باید حساب کار دستش میومد که منم بله..بلدم خانومانه باهاش برخورد کنم.کل آماده شدنم بیست دقیقه طول نکشید.از اتاق که اومدم بیرون دیدم داره با کنترل تی وی ور میره...هنوز نگاهش به من نیفتاده بود...رفتم تو آشپز خونه و همونطور که وسایلو آماده میکردم گفتم:تیلاو از اون کلاسای بچه های کنکوری خبر داری؟بعد پایان ترم نشده که بریم اونجا

همونطور که به تی وی نگاه میکرد گفت:نه..استاد اون روز یه چیزایی گفت ولی کسی چیزی نگفت

-پس من چرا نشنیدم...

خندید و گفتکنمیدونم این موردو چرا نشنیدی..شاید رفته بودی دس به آبی چیزی

خودم هم یه کم خندیدم و گفتم:چی درست کنم؟

-یعنی مثلا هرچی بخوام درس میکنی؟

-تو منو خیلی دست کم گرفتی آقا پسر..بهترین آشپزهای دنیا زیر دست من آموزش دیدن

-من با یه نون و پنیر هم راضی میشدم حالا که خودت اصرار میکنی باشه...چیکن آلاکینگ برام

1400/09/21 12:16

درست کن

یه لحظه ته دلم گفتم ببین بی شرف میخواد من کم بیارما.مثلا میخواد بگه اینا اصلا به گوشت هم نخورده.....دیگه نمیدونه ننه بابای من تو فرانسه بودن من همه این غذاهارو کم کمش یه بار خوردمو چن بار درست کردم....صدامو جوری که خیلی شاد به نظر برسه بلند کردم:اون که خودمم عاشقشم.اتفاقا خیلی آسونه.همینو درست میکنم

تنها نگرانیم این بود که همه ی موادشو داشته باشم یه سر به یخجال زدم که دیدم شکر خدا همه چی هست...حالا بزار یه چیکن آلاکینگی برات درس کنم دست و پاتو باهاش با هم بخوری آقا تیلاو....البته چون این غذا برخلاف غذای ما ایرونیا یه غذای سبک بود تصمیم گرفتم برای اثبات آشپزی خودم قورمه سبزی و یه غذای دیگه یه جورایی من درآوردی بود و زمانیکه وقت کم می آوردم برای خودم میپختمو بپزم...چه کدبانویی شده بودم من!از اون شبای تکرار نشدنی عمرم!بعد اینکه یه کم از غذاها خیالم راحت شد دوتاچایی ریختم رفتم سراغش.....زیادی تو حس فیلم فرورفته بود...سرفه ی مصنوعی کردم و با این کارم تیلاو برگشت طرفم.....همین که منو دید سیخ نشست و ریز و دقیق نگاهم کرد...اول از صورتم شروع کرد..موهام چشمام؛ لبام و بعد هم رسید به گردنم و ...یقه ی تاپ هفتی باز بود و روی قسمت سینه اش هم یه ردیف سنگ سفید و سرمه ای کار شده بود.....نگاهش انقدر عجیب به نظر میرسد که منم کم کم حس کردم تنم داغ شده....تمام بدنمو با دید مشتری نگاه کرد...دیدم خیلی داره بهش خوش میگذره گفتم:چته آدم ندیدی؟

سینی رو از دستم گرفت و زل زد به چشمام و گفت:آدم دیدم ولی تو رو ندیده بودم...

نشستم کنارش و بازم احساس میکردم یه خرده گرممه...دیگه نمیتونستم کنارش بشینم..هم از خودم تعجب کرده بودم هم از تیلاو.خواستم بلند بشم که دستمو گرفت...یا خدا!قلبم مثه گنجیشک داشت خودشو میکشت....منو کشید سمت خودش و کنار خودش روی مبل نشوند و دوباره نگام کرد...فقط نگاه بود.طاقت نگاهشو نیاوردمو با بهانه ی اینکه غذام سوخت رفتم آشپزخونه...

چی چیو غذا سوخت دیونه یه کم بیشتر اونجا بودی که خودت از گرما میسوختی.....چه قدر این حسو حال برام غریب بود..تا حالا تجربه اش نکرده بودم....بعد آماده شدن شام سفره ی شامو روی میز غذاخوری چیدم...هرچی سفره آرایی و قرتی بازی بلد بودم سر سفره پیاده کردم...و انصافا هم خیلی شکیل و خوشگل شده بود..انقدر زیبا که اصلادوس نداشتم دس بهش بزنم...رفتم کنارش و گفتم:غذا آماده اس..بفرمایین

تا رسید به میز وایساد و یه دور همه چیو بررسی کرد...میدونم که چون رستوران دار بود از فوت وفن این کارا خوب آشنا بود و اون لحظه به احتمال 99 درصدونیم دنبال یه چیزی بود تا ازم سوتی بگیره...ولی دم

1400/09/21 12:16

خدایاجان من گرم انقدر کارم درست بود که نتونست یه ایراد بگیره...ما اینیم دیگه!

پشت میز نشست و گفت:فک میکردم تعارف میکنی...نکنه زنگ زدی رستورانی جایی؟

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم:یک من به آشپزیم تعصب دارم...با این حرفت اعصابمو خط خطی نکن....دوشما اونجا روبروی در رو کاناپه من لم دادی چه جوری رستوران غذا رو آورد که ندیدی..شما که یه جفت چشم داری امشب هم چن تای دیگه قرض گرفتی اومدی اینجا

متوجه نیش حرفم شد...و گفت:دیدنیا رو میبینن خانومی....امشب اینجا پر دیدنیه...

متوجه نیش حرفم شد...و گفت:دیدنیا رو میبینن خانومی....امشب اینجا پر دیدنیه...

خواستم بگم هیز نکبت.....ولی گفتم پارلا خدا وکیلی تا حالا دیدی تو دانشگاه یا جای دیگه این بنده خدا از این نگاها به کسی بندازه؟تو هم محرمشی...پس پیاز داغشو زیاد نکن که خودت داغ میکنی

اول قورمه سبزی خورد وبعد هم در حد یکی دو قاشق از چیکن آلاکینگ تو بشقابش ریخت و خورد...گفتم:غذای مورد علاقه ات بود..چرا کم خوردی؟

-نه اتفاقا برعکس..من از این غذا خوشم نمیاد.

گفتم خوشم نمیاد و مرض...خوشم نمیاد و دردبی درمون...میخواستی ببینی من بی دست و پام...خدارو شکر که خودت کم آوردی..خدایا تنکس که آبرومو حفظ کردی....حالا اگه این بشر به سرش میزد مار ماهی و خرچنگ چینی براش درست کنم اون وقت چه خاکی به سرم باید میریختم...دوباره ته دلم صد بار خدارو شکر کردم.آخر سر خواست از غذای بی نام و نشون من بخوره که یه چیزی بین کوکو و پیتزا بود...الحق که قیافه جالبی داشت ولی مزه اش یه چیز دیگه بود...آیدا وقتی می اومد خونه من همیشه از این براش درست میکردم...یه تیکه ازش برید و تو بشقابش گذاشت و گفت:این چیه؟

مغرور با ژست خاصی گفتم:اسمشو واقعا نمیدونی؟مثلا رستوران داری آخه.....پیش من این حرفو زدی پیش یکی دیگه نگو که آبروت میره

لبخندی زد و همونطور که یه تیکه اشو مزمزه میکرد گفت:خوشمزه اس..واقعا اسمش چیه؟

واقعا اسم نداشت که..یه کوفتی بود که گهگاهی خودم همینجوری درست میکردم..هرچی هم دم دستم بود میریختم توش وبعد هم فر و بعدش هم فرت....چون نمیدونستم چی بگم گفتم:این دیگه غذای مخصوص سر آشپزه آقا....بخور تا از دستت نرفته

خندید و گفت:دست سر آشپز خودم درد نکنه...

لپام گل انداخت..سر آشپز من!!!وای یکی منو بگیره....یه کم دیگه هم از غذای مخصوص من خوردو بعد گفت:خانوم سر آشپز طرز تهیه اونو بنویس ببرم رستوران حتما مشتریا هم خوششون میاد

لبخندی زدم و گفتم:اون دیگه سریه...شرمنده

با هم خندیدیم و وسایلو جمع کردیم....امشب نمیخواستم حرفی از بورسیه زده بشه.هر وقت حرفی از بورسیه به میون میومد هر دوتامون

1400/09/21 12:16

قاطی میکردیم و می افتادیم به جون هم...به خاطر همین زیاد ذهنمو درگیر بورسیه و درس نکردم...بعد اینکه ظرفا رو با هم شستیم و کلی خندیدیم تیلاو رفت دوباره پای تی وی نشست....منم چن تا وسیله رو جا بجا میکردم که یهو داد کشید:پارلا این کنترله باطریش تموم شده؟؟چرا کار نمیکنه

همونطور که داشتم میرفتم سراغش گفتم:بزار الان منو ببینه همچین کار کنه مثه فشنگ

-چرا؟

-چون انقد من زدم تو سر و کله اش که از من میترسه

تیلاو باز خندید و گفت:بیا ببینم

کنترلو گرفتم هر بلایی سرش آوردم کار نکرد که نکرد لامصب!حالا تیلاو کنترلو میکشید سمت خودش و منم میکشیدم سمت خودم که مثلا به طرف مقابل ثابت کنیم کلید کار دس منه که یهو تو همین حین که تیلاو کنترلو داشت از دستم میکشید افتادم تو بغلش.....همین که تو بغلش افتادم سفت منو گرفت....کنترلو ول کرد و زل زد به چشمام....داشتم رسما اوت میشدم.حس میکردم تیلاو هم مثل منه..نگاهش بین لبهام و چشمام نوسان پیدا کرد...انگار دو دل بود....نگاهمو دوختم به قسمتی از یقه اش که دکمه هاشو باز کرده بود....دستشو کشید روی بازوهای ب ر ه ن ه ام و نفسشو با صدا بیرون داد ومنم اختیارم انگار دست خودم نبود....بیشتر وبیشتر تو آغوشش گم میشدم و اون هم بیشتر از قبل من وبه خودش فشار میداد...سرموپایین انداختم..دستشو برد زیر چونه ام سرمو بلند کرد...دوباره همون نگاه سوزان بودخیره شده بود به لبهام.....سرشو نزدیک کرد...نزدیک ونزدیک تر..چشمامو بستم

شاید یه میلی متر از صورتم فاصله داشت که زنگ در به صدا در اومد....

چشمامو باز کردم.نگاهش به سمت در بود...حتما داره تو دلش فحش ناموسی به اونی که پشت دره میده...نفس عمیقی کشیددستاشو شل کرد و من آروم بلند شدم برم که در رو باز کنم ولی چن قدم نرفته بودم که صدام زد وگفت:پارلا..اینجوری میخوای بری جلوی در؟

راست میگفت با یه تاپ و یه دامن که کوتاه نمیشد...بلند شد و رفت سمت در و گفت:من باز میکنم

من حواسم به هیچ چیز دیگه نبود...فقط رفتنشو و اومدنشو فهیدم...با یه بسته دستش رسید به من و گفت:همسایه ات بود...برات یه بسته فرستادن.میگفت پیک آورده ولی خونه نبودی.فک کنم مال همون وقتیه که با هم بیرون بودیم

بسته رو گرفتم و هاج وواج نگاهش کردم....بی اختیار ذهنم کشیده شد سمت کیارش و دفعه ی قبلی که برام یه بسته فرستاده بود...اینم دقیقا همون شکلی بود..همون انداره همون کادو پیچی...تیلاو که بهت منو دید بسته رو گذاشت زمین و بازوهامو تو دودستش گرفت و گفت:چی شد دوباره؟

-هیچی

نگاهم به سمت کادو چرخید.نمیخواستم تیلاو رو نگران کنم...میدونم فوضولی تیلاو هم حسابی عود کرده بود که بفهمه کیه که برام

1400/09/21 12:16

همچین بسته ای رو فرستاده ولی من بی توجه به کنجکاوی اون بسته رو برداشتم وبردم توی اتاق گذاشتم...تیلاو هم انگار فهمید زیاد دوس ندارم درموردش حرف بزنم که زیاد پاپیچم نشد.ولی قطعا بعدا میپرسید ومن نمیدونم اون موقع باید چی بهش میگفتم...اون شب یکی از شب های خاطره انگیز عمرم شد.اون شب من خیلی راحت به این نتیجه رسیدم که من یه حس تازه نسبت به تیلاو رو دارم تجربه میکنم نمیدونستم عشقه یا نه ولی برام تازگی داشت...اون شب اون قسمت آهنگ شیدایی علی لهراسبی برام معنا پیدا کرد اون قسمتش که می گفت:اسیرم بین عشق وبی خیالی

و من واقعا اسیر شده بودم بین دو حس:رقابت و عشق

فک نمیکردم بخواد شبو تو خونه من بمونه برای همین بعد اینکه بسته رو گذاشتم تو اتاق بیرون اومدم و گفتم:ساعت 11 شبه...

-دارم میبینم...خب؟

میدونستم که تیز تر از این حرفاس..حتما منظورمو گرفته بود ولی بازم میخواست حرص منو دربیاره...گفتم:مامانت نگران میشه ها..

صورتش نه جدی بود نه شوخ...یه چیزی بین این دوحالت.گفت:مامانم وقتی تنها بودم مجرد بودم نگرانم میشد اما الان از وقتی با تو هستم دیگه نگرانم نمیشه

رو نبود که سنگ پای قزوین هم چن وجب اون طرف تر بود.

شب تیلاو تو خونه من موند...اون روی کاناپه خوابید و من هم روی تخت اتاقم و شب آرومی رو سپری کردیم.حدسم درست بود این بسته رو هم کیارش فرستاده بود...درست شبیه چاقوی قبلی یه چاقوی دیگه تو جعبه بود و یه نوشته هم همراهش و بازم تهدید و هارت وپوت اضافی...اولش کمی ترسیدم ولی به خودم دلداری دادم که اینم مثه دفعه قبله...از دفعه قبل تا حالا که من اصلا کیارشو ندیده بودم چه برسه به اینکه بخواد بلایی سر من بیاره..تیلاو میگفت شیرازه.دستش به من نمیرسید که..پس چرا باید ذهنمو مشوش میکردم؟با گفتن این جمله ها به خودم کمی آروم شدم و خوابم برد...توی خواب بودم که یهو یادم افتاد گوشیم روی اوپن آشپزخونه اس.....یه لحظه مثه برق گرفته ها بلند شدم نشستم سرجام.از اون روزایی بود که آلارم ذهنم از آلارم گوشیم جلو زده بود...درست یه دقیقه به ساعت 7ونیم باقی مونده بود و چن ثانیه دیگه پیت بل با حرارت تا مرز خفگی میخوند.دلم نمیخواست تیلاو بیچاره صبحشو با ین صدای دلخراش آغاز بکنه و تا آخر روز از اون بالا عاقل اندر سفیه نگاهم کنه...فک میکردم رو صدا خیلی حساس باشه.شاید اگه یه کم سریعتر سمت گوشی پریده بودم میتونستم بردارمش و خاموشش کنم ولی کار از کار گذشته بود...من رو هوا بودم که پیت بل شروع کردن به نالیدن:

You put it down like New York City

تو مثل شهر نیویورک رفتار میکنی

I never sleep!

من هیچوقت نمیخوابم

Wild like Los Angeles

(من)وحشی مثل لوس

1400/09/21 12:16

انجلس

My fantasy!

رویا و هوس من!

Hotter than Miami

داغ تر از میامی

!I feel the heat

گرما رو حس میکنم

Ohh, Miss International love

اوهههه، خانم عشق جهانی

Ohh, Miss International love

اوهه،خانمیه عشق بین المللی

دیگه زود خاموشش کردم و نزاشتم بیشتر ادامه بده...داشت چرت و پرت میگفت.تیلاو یهو از خواب پرید.و بلند صدا زد:پارلـــــا..تمام دکمه های پیراهنشو باز کرده بود و بالا تنه ی خوش فرمش تا حدودی دیده میشد..مثل بچه های خطاکارسرمو انداختم پایین و رفتم سمت آشپزخونه..اومد جلوی اوپن وایساد وزل زد به من..چای ساز رو زدم به برق و خواستم برگردم برم سمت دسشویی که از پشت دستمو گرفت:کجا؟

-با اجازتون دس به آب

-آهان

یه کم منو سمت خودش کشید وگفتم:برم دیگه

دوباره یه کم بیشتر منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:چرا روزتو با صدای اون لنده هور شروع میکنی؟حیف نیس صدای زمختی مثه اون بهت بگه پاشو خدا یه روز دیگه بهت فرصت داده..بهت بگه هنوز زنده های؟

ناخود آگاه نگاهم به سمت سینه ی ستبرش کشیده شد....گفتم:من رو صدای اون خیلی حساسم...تنها صدایی که میتونست باعث واکنش من بشه صدای پیت بل بود

یه کم بیشتر منو به خودش نزدیک تر کرد...طوری که میشد گفت تو بغلشم...گفت:میخوای هروروز من بهت زنگ بزنم بیدارت کنم؟

جونم؟من رو صدای تو که بیشتر حساسم...مثه اینکه دلش میخواد هرروز صبحشو با فحش های من شروع کنه...اگه یکی از این فحشهایی رو هرروز به این یارو میگم به تو بگم که تا شب عین میرغضب میشی...از این فکرم ناخود اگاه لبخندی کنج لبم نشست که از نگاه تیز تیلاو دور نموند و گفت:نگفتی؟

سرمو بلند کردم و گفتم:اگه دلت میخواد باشه ولی عواقب بعدیش با خودته هاااابعدا نگی نگفتم

-عواقب؟

-بزار برم...

دستاشو شل کرد و من سریع رفتم سمت دسشویی....تو آینه به خودم نگاه کردم.یاد نگاه تیلاو که افتادم با لبخند صورتمو شستم و به خودم گفتم:عیب نداره شاید تیلاو بتونه کمکم کنه یه کم مودب بشی...

یه هفته ای از اون شب می گذشت...حالا بوی نفسهای بهار بیشتر از قبل حس میشد.گوشیمو از روی صندلی کناری برداشتم و به اس ام اس تیلاو که "پرسیده بود:کجایی؟"جواب دادم:ماشینو پارک کردم الان میام.

جواب داد:بیا طبقه دوم اتاق اساتید

معطل نکردم و خودم به طبقه ی دوم رسوندم.5 ؛6نفر از بچه ها جمع شده بودن و بیشترشون هم از بچه های کلاس ما بودن..

با دیدن آیدا رفتم کنارش و گفتم:سلام چی شده؟

به استاد شریفی هم سلام دادم وتا تیلاو رو دیدم با سر به اون هم سلام دادم...آیدا گفت:استاد میخواست بپرسه ببینه بازم میخوایم بریم به اون بچه های نیازمند درس بدیم یا نه؟

-این که پرسیدن نداره

-آره..منم میگم دم عیده همه سرشون

1400/09/21 12:16

شلوغه ما هم ترم آخریم....منو بگو که مشغول خریدن جهیزیه ام واصلا وقت سر خاروندن هم ندارم دیگه وقتی برای درس دادن نمیمونه که

نگاهی به بقیه انداختم که اونا هم نظر آیدا رو داشتن.همه میخواستن این کلاسها به بعد عید موکول بشه.تیلاو هم چیزی نمیگفت...وقتی دیدم مخالفت ها شدیده رو کردم به استاد و گفتم:استاد من هستم

همه با تعجب نگاهم کردن و آیدا گفت:بابا قهرمان...بشین ببینم سر جات

نمیدونم چرا ولی به تیلاو نگاه کردم تا ببینم واکنش اون چیه..میخواستم بدونم نظر اون درباره این کاره من چیه..موافقه یا مخالف.من هنوز نظر اونو نمی دونستم.استاد شریفی لبخندی زد وگفت:شما سرتون شلوغ نیست؟

سر من شلوغ نیست؟؟؟!استاد کجای کاری داغ دلمو تازه نکن که این روزا من وقتی برای خودم و سرم ندارم همه اش درس و کتاب وجزوه....گفتم:چرا همه مشغله خودشونو دارن.همه سرشون شلوغه استاد اما من میگم این بچه ها گناه دارن.من یکی که دوس ندارم به خاطر خودخواهی من یه عده آدمی که واقعا به اطلاعات من نیاز دارن ضرر کنن.الان دم عیده و خیلی از بچه های کنکوری خسته شدن و بعضیهاشونم تازه با یه نفسگیری جدید وارد رقابت شدن..اونا به ما امیدوار شدن اگه ما الان بخوایم پشتشونو خالی کنیم که نا امید میشن...اونوقت من نمیتونم خودمو ببخشم.من به شاگردای خودم خیلی امیدوارم. وبهشون قول دادم که پشتشون باشم...اون بچه ها الان به ما نیاز دارن.من میرم و بهشون درس میدم

نگاه تیلاو هم پر از چیزای ناگفته بود...انگار از این حرفای من خوشحال شده بود شاید داشت تو دلش به من افتخار میکرد...هه!منم چه تفاسیری از این آدم برای خودم دارماااا ! استاد نگاه تحسین باری به من کرد و گفت:خانوم ادهمی این گفته های شما قابل تحسینه....شما فیزیک درس میدادین درسته؟

-بله استاد

-فیزیک درس مهمیه...بهتره بچه ها از این درس عقب نمونن.اگه کاملا اطمینان دارین من کلاسای شما رو برگزار میکنم

-من مطمئنم استاد

-بسیار خوب..خب بچه ها شما هم بعد عید حتما بیاین که وقت کلاسا مشخص بشه و بچه ها زیاد عقب نمونن...خانوم ادهمی شما با من بیاین

کم کم بچه ها متفرق شدن و استاد داشت دوباره هندونه زیر بغلم جا میداد که صدای تیلاو از پشت سر باعث توقف هر دومون شد.

-استاد منم هستم

-بله جانم؟

-گفتم منم میخوام کلاسامو قبل عید داشته باشم

-شما ریاضی درس میدادین درسته؟

-بله

-پس شما هم با ما بیاین زمان کلاسای شما رو هم تنظیم کنیم.

نگاهم بی حس بود..ته دلم فکرای جور واجور داشتم از یه طرف میگفتم نمیخواد منو تنها بزاره از یه طرف میگفتم اونم مثه من فک میکنه از طرف دیگه میگفتم به من حسودی میکنه خلاصه بازار

1400/09/21 12:16

فکرهای مریخی تو سرم داغ بود..

همین که از دانشگاه بیرون اومدم بهش اس دادم:زود بیا بیرون کارت دارم

همراه نازنین بیرون اومدن...حالت تماشایی داشتم.میخواستم برم جفت پا بپرم رو نازنین و تا میخورد بزنمش...البته تیلاو تو دانشگاه همون که کوه غروری بود که قبلها بود و یه ذره هم اخلاقش عوض نشده بود..خیلی رسمی و مغرور باهاش برخورد میکرد ولی من چشم دیدن این چن کلمه اختلاط با نازنیو هم نداشتم...نازنین هم مثل قبلنا نبود.این چن وقته در حد سلام و خداحافظی باهاش ارتباط داشتم ولی از نگاه اونم میشد فهمید که فکرش مشغوله...گاهی اوقات میگفتم نکنه با تیلاو دس به یکی کردن تا بورسیه رو از چنگ من بیرون بیارن ولی بعد به خودم میگفتم نه تیلاو نامرد نیست....حداقل این مدتی که باهاش بودم خیلی از افکاری رو از قبل بهش داشتم باطل شده بود.با هم اومدن سمت من.نازنین دستشو دراز کرد و گفت:خسته نباشی

دستشو گرفتم و حرصمو روی انگشتای دستش خالی کردم.با یه لبخند ساختگی گفتم:مچکرم.

نازنین:چه خبرا؟؟؟این روزا خیلی کم میبینمت.سرت شلوغه ها...

نگاهمو به سمت تیلاو دوختم و طوری که بفهمه منظورم اونه گفتم:اختیار داری نازی جون..من سرم شلوغ نیس ماشالا تو سرت شلوغه.با از ما بهترون میگردی.دیگه وقتی برای من نداری عزیزم

فک کنم هر دوتاشون متوجه نگاه و زبون تند و تیزم شدن چون به هم نگاهی انداختن..نگاه تیلاو خیلی خشک و جدی بود ونگاه نازنین یه جورایی شرمزده به نظر می رسید..بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت:من برم پارلا کلی کار دارم

تا خواستم خداحافظی کنم تیلاو پرید وسط بحث و رو به نازنین گفت:اگه خیلی عجله دارید من میتونم برسونمتون

فقط خدا میدونه اون لحظه چه خشمی توی وجودم شعله ور شد.باز شروع کردم به تیلاو تو ذهنم بدو بیراه گفتم:آشغال..داره با من بازی میکنه..کثافت...بیشعور...لیاقت ت همین دختره اس که روزی اِن بار عاشق میشه اِن بار فارغ..همتون عین همین...من از این به بعد یه نگاهم بهت نمیکنم برو نازی جونت بهت نگاه کنه....

به خودم که اومدم دیدم نگاه خیره ام روی صورت تیلاو متوقف شده و اخمای تیلاو هر لحظه بیشتر میشه...نازنین اولش تعارف کرد ولی بعد با تیلاو رفتن...نمیدونم چرا ولی دیگه از اون عشوه های شتری پسر کش خبری نبود..شاید تیلاو رو اسیر خودش کرده بود شاید تیلاو تو مشتش بود..دستمو با فشار کوبیدم رو فرمان و گفتم:آه..لعنت به همتون.مثلا میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بدون اینکه یه کلمه از حرفامو بشنوه نازیو سوار کرد و رفت.

به خونه که رسیدم بی حوصله تر از همیشه یه نیمرو برای خودم درست کردمو بعدش هم دوباره اومدم مشغول خوندن جزوه و

1400/09/21 12:16

کتابهام شدم.

دو روز گذشته بود نه زنگ زده بود معذرت خواهی کنه نه اس ام اسی داده تا از دلم دربیاره..بازم هیچی!فقط من بودم که داشتم از حرص و خشم میسوختم!با نازنین چرا حرف میزد؟مگه این همون پسری نبود که همیشه مقابل نگاه های داغ نازنین یه سد غرور میشد...نسبت به نازنین بی توجه تر از هرکسی برخورد میکرد؟میخواست منو حرص بده...آره میخواست ذهن منو درگیر کنه!طرفای ساعت 8 شب بود که زنگ آیفون به صدا در اومد.تیلاو بود.به..بالاخره سرت به سنگ خوردآدم شدی ؟من محلت نمیزارم..کور خوندی.خیلی جدی گفتم:کیه؟

-منم باز کن درو

-گفتم کیه؟

-منم تیلاو

-من تیلاو نمیشناسم

-پارلا تا عصبی نشدم درو باز کن

-آقا گفتم که من تیلاو نمیشناسم..مزاحم نشید لطفا..زنگ میزنم به 110

همونطور که میخندیدم رفتم نشستم یه آهنگ شاد رو تو لپ تاپم بازکردم..برج میلاد رو به من میدادن اینقدر خوشحال نمیشدم که از کنف کردن این پسر خوشحال شده بودم...اینبار زنگ در بود پشت سر هم زده میشد.از چشمس نگاه کردم دیدم تیلاوه..حتما یکی ازهمسایه ها درو براش باز کرده بود.اولش خواستم درو باز نکنم ولی نمیدونم چی شد دلم به حالش سوخت که این همه راهو برای منت کشی بلند شده اومده اینجا ودرو باز کردم.خیلی خشک گفتم:بله کاری دارین؟

-نمیخوای بیام تو تا برات توضیح بدم

-مهم نیس...

-برای من مهمه

-هه..چی؟نازنین؟

دندوناشو روی هم سایید و گفت:گفتم برو کنار میخوام بهت توضیح بدم

یا خدا به دادم برس!با این خشمی که تو داری میای منو راهی اون دنیا میکنی...عمرا بزارم بیای تو!

-اگه کاری نداری من باید برم تو خونه ام

درروبستم نه کامل و فقط چشمامو میدید..خواست درو بزنه کنار وبیاد تو خونه که منم هرچی زورم می رسید زدم تا این در وامونده که دوتن وزنش بود باز نشه و گفتم:من درس دارم آقا تیلاو..مزاحم درس خوندن من نشو که دوس ندارم بین من وبورسیه ام فاصله بیفته

درو بستمو اومدم صدای آهنگو بردم بالاتر...مطمئنم خودش نخواست زیاد به در فشار بیاره وگرنه که من عددی نبودم مقابل زور و بازوی این پسر..به هر حال خوشحال بودم که اینبارم جلوی من کم آورده.نیم ساعت بعدش یه اس ام اس داد:میخواستم همه چیو برات رک و راست با زبون آدمی زاد توضیح بدم حالا که نخواستی منم نمیخوام..فقط یادت باشه خودت خواستی

+++

از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ساختمون...تو ورودی ساختمون یه آینه قدی بزرگ گذاشته بودن.به خودم نگاه کردم شبیه خانوم معلما شده بودم.یه مانتوی طوسی و یه شلوارکبریتی مشکی و مقنعه ی مشکی و یه ژاکت طوسی تو دستم وکیف لپ تاپی تو سیاهم تو دستم.کفشهام هم یه جفت کفش اسپورت سیاه بود.داخل که شدم چن تا

1400/09/21 12:16

از دخترا اومدن سمتم و هرکدوم از یه طرف منو بغل کردن..

-خانوم چقد دلم براتون تنگ شده بود

-پارلا جون چه زود مارو فراموش کردی

همه رو کشیدم کنار وسنگینی نگاهی رو حس کردم...تیلاو بود که دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و داشت مارو نگاه میکرد...اخمی روی پیشونیم نشست و روموگرفتم سمت بچه ها و دوباره باهاشون مشغول حرف زدن شدم.هر کسی رفت سراغ کلاس خودش و ما حتی به هم یه سلام خشک وخالی هم ندادیم...هر کدومون مغرورتر از طرف مقابل بودو نمیخواست خودشو کوچیک کنه...ولی واقعا از همون شب پشیمون شده بودم که ای کاش بهش فرصت داده بودم تا از خودش دفاع کنه...الکی الکی در موردش قضاوت کرده بودم..هم درمورد اون هم در مورد نازنین!ای کاش این قضیه روشن میشد و این فکرای بیخود من بیشتر از این بیخ پیدا نمیکرد...ولی چه میشد کرد خودم یه غلطی کرده بودم.داشتم درباره قانون اهم و مقاومت و جریان الکتریکی صحبت میکردم که گوشیم زنگ خورد....ای بابا!چن بار رد تماس کردم ولی ول کن نبود.شماره رو که دیدم گفتم:الهی بچه ات 10 قلو بشه آیدای مزاحم

از بچه ها اجازه گرفتم و خواستم بیام بیرون و جوابشو بدم.داخل راهرو که شدم یکی پرید تو بغلم...

خودش بود.همونطور که سعی داشتم بکشمش کنار گفتم:دسمال بده صورتمو پاک کنم...اَه حال به هم زن معروفی میشیاااا.وایسا ببینم آیدا تو مگه نگفتی کار دارم وباید برم جهیزیه بخرم و هزار تا کوفت دیگه..الان اینجا چیکار میکنی؟

-دلم برات تنگ شده بود

-دورغ؟!من که دیروز تو دانشگاه دیدمت چی شده اومدی اینجا اعتراف کن ببینم

-جناب زندانبان من میخواستم برم یه کم خرت و پرت بخرم گفتم بیام از اینجا با هم بریم..سلیقه ی تو خیلی خوبه!

تو دلم داشتم سرش داد میکشیدم که قبلش باید به من گفتی..منم آدمم آخه شاید یه کاری داشته باشم ولی آیدا که اهل این حرفا نبود با همه خیلی راحت بود مخصوصا با من بدبخت!گفتم:نمیشد یه اشاره ای میدادی؟

-من که میدونم تو برای من نه نمیاری

-او مای گادددد..ببخشین شما کی هستین؟چی کاره این که من بهتون بگم بله قربان..من به تیلاو هم بله بله نمیگم بیام به تو بگم؟

نیشش باز شد وگفت:دیدی گفتم نگاهت به تیلاو عوض شده

-ببند نیشتو...حالا اینبارو هم به خانومی خودم میبخشمت و باهات میام ولی خدای نکرده یه بار دیگه هم تکرار بشه...

حرفمو قطع کرد و گفت:فدای دوتا چشم خوشگلم میشی

آیدا همونجا نشست و قرار شد بعد تموم شدن کلاس باهاش برم..دل نداشتم که..بی صاحاب گاهی اوقات باهام راه نمی اومد وزیادی دلسوز میشد!کلاس که تموم شد رفتم سراغ آیدا ولی نبود.از تیلاو هم خبری نبود..حدس زدم که رفته باشه. دوباره گوشیم زنگ خورد.صدای

1400/09/21 12:16

مضطرب آیدا بود:الو پارلا به دادم برس

- آیدا چی شده؟؟؟

-هیچی...من یه غلطی کردم اومدم اینجا نگو چاه فاضلابش گرفته...

-توالت؟؟؟؟آب بریز راهش باز بشه

-خاک بر سرم..هی آفتابه رو پرش کردم ریختم اینجا الان کم مونده اینجا رو سیل ببره..

-خب بی سروصدا بیا بیرون دیگه...بی خیال خودشون بعدا یه فکری براش میکنن

-نمی تونم.تیلاو پشت دره.چن بار گفته بیاین بیرون

-مگه اینجا یه دسشویی داره؟

-آره...

-راستشو بگو نکنه میخوای سر وصدا راه بندازی روت نمیشه!؟

-خفه شو...من داره حالم به هم میخوره..زنگ بزن به تیلاو بکشش به حرف

-نمیشه من وتیلاو با هم قهریم...

-غلط کردی باهاش قهری...منو از اینجا بیرون نیاری تا آخر عمرم اسمتو

نمیارم

-من نمیتونم بهش زنگ بزنم

-یا زنگ میزنی یا من الان بیهوش میشم

نالیدم:ای خدا....حالا من چیکار کنم؟؟؟اینم آموزشگاه بود آخه؟؟؟کلاساش که اندازه قوطی کبریت بودن مدیریتش که کلا هیچی تنها امکاناتش همین توالت بود که اونم اینجوری کار دست من داده بود...حالا باید چیکار میکردم؟زنگ میزدم به تیلاو چی میگفتم؟عجب روز بدی بوداااا !آیدا بیا بیون خودم میکشمت..اونجا هم نمیری به دیت خودم کشته میشی!غرورم اجازه نمیداد که بهش زنگ بزنم و اونم فک کنه زنگ زدم برای غلط کردم گفتن...داشتم فک میکردم که دوباره آیدا زنگ زد.خواستم یکی از بچه هارو بفرستم سراغشون ولی همه رفته بودن..خودم بودم با یه آقای میانسال پیر که مثلا مدیر بود..بالاخره شماره تیلاو رو گرفتمو اونم چن بار ریجکت کرد...

خدا خفه ات کنه همونجا آیدا..ببین پسره الان برای من طاقچه بالا میزاره...الان فک میکنه شاهزاده اس!

دوباره زنگ زدم.اینبار جواب داد:بله

-تیلاو یه لحظه بیا کارت دارم

-ببخشین شما؟

شما و هزار درد و بلای آسمونی.....آیدا همیشه ملکه عذابمی!

سعی کردم لحنم خونسرد به نظر بیاد و گفتم:پارلا

-من پارلا نمیشناسم

اعتراف میکنم اون لحظه تو اوج عصبانیت بودم...دوس داشتم سرمو بکوبم به در ودیوار ولی این مکالمه رو دیگه ادامه ندم.گفتم:بیا بیرون میشناسی

-مزاحم نشید

تقریبا میشد گفت سرش داد کشیدم وگفتم:گفتم بیا کارت دارم..همین الانم کارت دارم.اینجایی هااا

بعد هم گوشی رو قطع کردم.همونجا وایسادم ونگاهم افتاد به اون آقای مدیر که فک کنم روحش حالا تو افق به سر میبرد...همچین هاج وواج نگاهم میکرد که خودم از قیافه اش خنده ام میگرفت.تیلاو اومد و با همون ژست مغرور خودش پرسید:چیکارم داری؟

چیکارش داشتم؟؟؟!!!تازه مخم شروع کرد به آپدیت شدن..من چرا وقتو از دس داده بودم و تا تیلاو بیاد به این فک نکرده بودم که باید بهش چی بگم؟؟؟حالا چی

1400/09/21 12:16

میگفتم؟؟؟؟

گفتم:میخوام بگم که...که..

نگاهش پر از تمسخر بود...ادامه دادم:میخوام دوباره این فرصتو بهت بدم از خودت دفاع کنی

به دیوار تکیه داده بودم.دستشو کنار سر من روی دیوار گذاشت وسرشو نزدیک تر کرد وگفت:من میخواستم این فرصتو بهت بدم که حرفامو بشنوی ولی خودت از این فرصتت استفاده نکردی....

با اینکه تو خودم آشوبی بود و هم ازلحنش بدم میومد وهم یه جورایی میترسید گفتم:من آدم سخاوتمندی هستم گفتم دوباره لطفمو شامل حالت کنم ولی تو...

-من چی؟

همین حین آیدا بیرون اومد و وارد راهروی باریک آموزشگاه شد..اومد سمتون و گفت:چیزی شده بچه ها؟

تیلاو دستشو کشید ولی نگاهش دوباره رو صورت من بود و گفت:از دوستتون بپرسین

دست آیدا رو گرفتم و اومدم بیرون...به پشت سرم نگاهم نکردم.حسابی بهم برخورده بود.نه به اون کارای روز چرت عشاقش نه به این حالش!ساعت 8 شب بود که آیدا رو رسوندم.آیدای دیونه 4ساعت منو تلف کردو آخرش هم یه فقط یه آباژور خرید با یه ترازوی آشپزخونه.داشتم کلیدو تو قفل میچرخوندم که صدای کیارش از پشت سر باعث توقفم شد:نمیخوای منو به خونه ات دعوت کنی؟

مگه تیلاو نگفت کیارشو فرستاده شیراز پس این اینجا چیکار میکرد؟؟؟با یاد آروی چاقوها یه لحظه ترس ولرز تمام وجودمو فرا گرفت...حتما اومده بود به گفته اش عمل کنه و بره...حتما اومده بود یه بلایی سرم بیاره.نذاشت بیشتر از این تو ذهن خودم باقی بمونم و گفت:داری فک میکنی که دعوتم کنی یا نه؟

با اینکه از ترس دستام رو ویبره افتاده بود و تمام بدنم با یه سرمای عجیب روبرو شده بود گفتم:کیارش من الان آمادگی پذیرائی ندارم.بعدا وقتی تیلاو هم بود دعوتت میکنم بیای خونه ام.فعلن خداحافظ

دوبار برگشتم و خواستم قفلو باز کنم که دستمو گرفت وکشید به سمت خودش..تقلا کردم دستمو از دستش بکشم بیرون و بلندتر گفتم:چیکار میکنی کیارش؟؟؟؟بزار برم

پوزخندی زد و با لحن نفرت انگیزی گفت:تو آمادگی پذیرائی نداری ولی من آمادگیشو دارم...خیلی خوبم دارم.الان میبرمت خونه خودم.چطوره؟

بیشتر تقلا کردم وقتی دید دارم خیلی حرکت میکنم دستشو برد زیر پاهام و منو بلند کرد و با سرعت راه افتاد سمت ماشین..هر چقدر دست وپا زدم فایده نداشت.کوچه خلوت بود و فک کنم کسی هم ما رو نمیدید..خدا خدا میکردم که یه نفر از سر وصدام بفهمه و بیاد به دادم برسه ولی کسی نبود...خدایا کجایی؟تنها کاری که از دستم بر میومد گریه بود...شاید اگه اشکامو میدیددلش به رحم می اومد ولی نه گریه واشک هم چاره ساز نبود..اتفاقا باهر اشک من بیشتر وبیشتر لذت میبرد وصدای خنده اش بیشتر میشد..در عقبو باز کرد منو انداخت تو ماشین و زود

1400/09/21 12:16

سوار شد ..همین که خواستم در وباز کنم وبپرم پایین زود برگشت سمت من و با پشت دست یکی خوابوند تو صورتم...حالا صورتم هم میسوخت..کسی تا حالا منو نزده بود..چقدر سخت بود.خواستم بلند بشم و دوباره تمام تلاشمو بکنم تا درو باز کنم ولی درا رو قفل کرده بود .مثه حیوون شده بود...وقتی دید دست از تلاش بر نمیدارم دوباره برگشت و یه مشت دیگه نصیب صورتم کرد...مزه ی خون رو چشیدم ولی باز هم دست از تلاشم نکشیدم که دیدم ایستاد و یه دستمال قرمز گرفت سمت بینیم....تا خواستم واکنشی از خودم نشون بدم از خود بیخود شدم و از هوش رفتم.

یه لیوان آب یخ ریخته شد روصورتم و کم کم چشمامو باز کردم...کیارش با چهره ای خندون زل زده بود به من..سرمو چرخوندم تا ببینم در چه موقعیتی هستم.فک کنم تو اتاق یه خونه بودم.اتاق خالی بود.به جز یه صندلی که منو روش نشونده بود هیچ چیز تو اتاق نبود...خواستم التماسش کنم ولی چرا باید التماس میکردم؟من که کاری نکرده بودم..مگه حق من نبود درباره آینده ام تصمیم بگیرم...مگه حق من نبود خودم شریک زندگی خودمو انتخاب کنم؟پس چرا باید التماس میکردم...کیارش خواست ونشد.درسته من نخواستم که بشه ولی این نخواستن مجازات نداشت..دستامو محکم بسته بود به صندلی ومن نمیتونستم تکون هم بخورم...با دستش سرمو بلند کرد و گرفت مقابل صورت خودش و گفت:به خونه ی من خوش اومدی

انتظار داشت یه چیزی بگم ولی سکوت کردم.سرمو با دستش تکون داد و فشاری به صورتم وارد کرد وگفت:نمیخوای بپرسی چرا آوردمت اینجا؟

بازم سکوت کردم.برخلاف تصورم ولم کرد و یه چرخی تو اتاق زد.سیگاری روشن کرد.بوی سیگارش حالمو به هم میزد.فک کردم دیگه کارم نداره..و زود از اتاق میره بیرون ولی اومد مقنعه ی مشکیو از سرم کشید و انداخت اون طرف....اینبار هم صدام در نیومد و فقط اشکهام کم کم شر شر روی صورتم جاری شدن...من تا حالا نزاشته بودم هیچ نامحرمی موهامو ببینه..حتی پوریا که حکم برادرمو داشت هم تا حالا موهامو ندیده بود فقط تیلاو دیده بود اونم که نامحرم نبود..میشد نامزدم.نامزدی که انگار فقط نامشو به نامم زده بود نه قلبشو...من *** فک میکردم که اون واقعا عاشقم شده و کم کم داشتم عاشقش میشدم ولی با این رفتارش فهمیدم اونم مثه کیارشه...لعنت به همشون.زل زد به چشماش همونطور که چشمام خیس بود...نگاهم کرد و گفت:تو با همین چشمات آتیشم زدی...اونجوری نگام نگن...هنوزم موندم تو این همه پارادوکس رو از کجا آوردی پارلا.چشمات خیلی معصومه اما دلت بی رحم ترین چیزیه که دیدم

اون کثافت چی داشت که به خاطرش از من گذشتی؟من از اون تیلاو لعنتی چی کم دارم هان؟

بازم جواب ندادم..نه اینکه

1400/09/21 12:16

زبونم بند اومده باشه نه اینکه جوابی برای گفتن نداشته باشم نه اونو پست تر از این حرفا میدیدم.اومد چنگ انداخت به موهامو گل سرم وباز کرد و موهامو کشید..با اینکه دردم می اومد بازم صدام در نیومد....فریاد کشید:دِ لعنتی چیزی بگو...بگو که پشیمونی بگو که من از تیلاو بهترم

دیگه داشتم فک میکردم موهام دارن کنده میشن..عذابش فوق العاده زیاد بود.وقتی دید جوابی نمیدم اومد وایساد جلوی صورتم و گفت:جواب نمیدی..هنوزم هم تو فکر اون تیلاو عوضی هستی..عیب نداره امشب کاری میکنم فراموشی بگیری.فراموشی مطلق چطوره؟همه چیو فراموش میکنی...گذشته رو فراموش میکنی و نمیخوای آینده ای هم در کار باشه..چطوره؟دست انداخت دکمه های مانتومو باز کنه که تف انداختم تو صورتش....دست از این کارش کشید یه کم عقب تر رفت..دستی به موهاش کشید و بعد دوباره یه کشیده ی دیگه بهم زد و گفت:خودتو آماده کن این شبت روز نمیشه مگه اینکه من کنارت بخوابم.

اون تیلاو بی پدر و مادر آشغال اون کثافت حروم زاده رو هم میکشم...نوبت اونم میرسه

وقتی به تیلاو گفت حروم زاده زبونم باز شد...مادرش منو به *** و کار بودن متهم کرد خودشم تیلاو رو به حروم زاده بودن ..خودش کثیف بود و همه رو کثیف میدید.شیر شدم و سعی کردم کمترین لرزشی تو صدام مشخص نباشه و گفتم:ببند دهن نجستو حیوون...تو خودت انگلی اون وقت میخوای به تیلاو انگ بچسبونی آره؟؟؟؟مقصر همه این حرفا رو کم توجهی هام تو بودی..آره خودت.اگه من محلت نزاشتم اگه بهت بله نگفتم دلیلش دل ناپاکت بود..مادرتو بهونه کردم.خودم نخواستم پا به دنیای کثیف تو بزارم.میدونی چیه؟آدم که با دیدن یه خدتر عقلشو از دس بده و قید مادرشو بزنه آدم نیس حیوونه..آدمی که حرمت و احترام مادری رو زیر سوال ببره آدم نیس...از کجا معلوم شاید فردا یه دختر ترگل وور گل میدی به خاطرش منم بی خیال میشدی...آره از امثال شما این کارا خوب برمیاد ..وقتی بیست وچن سال زحمت مادرتو نادیده میگیری من بی *** وکارو که حتما مثه تفاله میندازی بیرون...آدمی که به خاطر خودخواهی خودش دس به هر کار غلطی بزنه آدم نیس..تو لیاقت منو نداشتی عوضی.ولی تیلاو داشت.اون هر چقدر هم بد باشه آدمه..زبون آدممم حالیشه ولی تو چی؟من به هر زبونی بهت گفتم برو ولی نرفتی.....

داد کشید سرم:همین زبونت منو دیوونه کرده یا به قول تو حیووون.بعد خندید و دوباره یه چرخی تو اتاق زد واینبار چنگ زد به ژاکتم واز تنم در آورد..مزخرفترین آدمی بود که دیده بودم.سرشو آورد جلو و گفت:میدونی من چرا انقد شیفته ی تو شدم؟چون برعکس دوتا دختر قلب که باهاشون بودم تو خیلی سر به سرم گذاشتی...اونا زود خودشونو در

1400/09/21 12:16

اختیارم گذاشتن ولی تو سر نترسی داشتی.من بهت اخطار دادم ولی....ولی باور نکردی.

سرشو نزدیک تر کرد و من صورتمو چرخوندم سمت دیگه...نمیخواستم انقدر نزدیک به چشماش زل بزنم.صورتمو گرفت سمت خودش و گفت:میخوام ببوسمت.عزیزم زیاد چموش نباش چون دست و پات بسته اس و هیچ کاری نمیتونی بکنی....میدونی که بوسه بدون همراهی طرف مقابلت هیچ لذتی نداره

-من حاضرم بمیرم ولی...

-ولی نداره امشب کنار من میخوابی فردا سینه قبرسون...این مجازات کسیه که با من بازی کنه.

انقدر نزدیک بود که نوک دماغش خورد به بینیم...با تمام وجود خدا رو صدا کردم...من نمیخوام اولین بوسه ام برای کیارش باشه..خدایا منو همین لحظه بکش ولی این کار نه...خدایا یه بزرگیت قسمت میدم...نمیدونم چقدر حرفمو با دل سوخته و حال خراب به خدا گفتم که صدامو شنید...صدای گوشیم باعث شد کیارش خودشو بکشه عقب و بره از اتاق بیرون.یه نفس عمیقی کشیدم و خدارو زیر لب شکر کردم...دوباره برگشت و اینبار بیشتر لرزیدم...همونطور که دور من میچرخید و گوشی دستش بود گفت:پارلا میخوای بدونی کی پشت خطه؟عاشق سینه چاکت...آقا تیلاو

وبعد هم مستانه قهقه ای سرداد.و صدای فریاد تیلاو بود که از پشت خط شنیده میشد:کیارش پارلا رو ولش کن...کیارش بی غیرت نباش...کیارش دس یه مو از سر پارلا کم بشه خدا میدونه چیکارت میکنم...

کیارش دوباره خندید وگفت:تو میخوای منو بکشی..توی یه الف بچه؟ترسیدم.پارلا خانوم امشب مهمون منه.تو که دم از غیرت میزنی تو که ادعات میشه اگه میتونی بیا امشب پارلا رو پیدا کن...هیچ *** نمیدونه من برگشتم.هیچ *** نمیدونه ما کجاییم..اگه واقعا میخوای به پارلا برسی امشب بیا پیداش کن...

و بعد هم گوشیمو آورد جلوی صورتم و دکمه ی قرمز قطع تماسو فشار داد.رفت کنار پنجره ایستاد و گفت:من اینقدار هم که فک میکنی آدم بیخودی نیستم..میبینی که بهش یه فرصت دادم.اگه واقعا عاشقت باشه امشب باید بیاد دنبالت...اگه نه که میفهمی اون ارزش این همه بدبختی رو نداشته پارلا...اما من یه نقشه توپ برای امشب دارم.بوس و ماچم بمونه وقتی تیلاو اومد کنار اون انجام بدم.میخوام ببینم چیکار میکنه این آقای مثلا غیرتی....خنده ام میگیره.این نیم وجب بچه برای من خط ونشون میکشه.

دوباره صدای گوشی بلند شد...به صفحه ی گوشی نگاه کرد و گفت:خودشه...کثافت دس بردارم نیس

جواب داد:چیه زنگ زدی راهنمایی کنم؟نه این معما مثه امتحانای ترمت نیس...باید خودت بیای.مرد ومردونه.

-....

-نمیشه

-...

-هه..منو از چی میترسونی؟پارلا مال منه اینو بهت تا حالا چن بار گفته بودم؟

-....

-باشه فقط چن لحظه

گوشی رو گرفت سمت من و گفت:یه کم بنال این آقا پسر

1400/09/21 12:16

بفهمه من باهاش شوخی ندارم

صدای فریدا تیلاو تو گوشم پیچید:الو پارلا خوبی؟

صدای هق هق ام بلند شد.دوباره فریاد کشید:پارلا گفتم خوبی؟

-آره..تیلاو کیارش منو گرفته آورده یه جایی که نمیدونم کجاس

-من میام پیشت عزیزم....تو تمام زندگی منی من چه طور میتونم بزارم تو زجر بکشی..یه کوچولو یه کوچولو دیگه صبر کن خودمو میرسونم.

این همه نگرانی و این همه احساس باعث شد راه گلوم بسته بشه...تیلاو!بلند صداش کردم:تیلاو بیا..زود بیا

-میام عزیزدلم...میام نفسم

کیارش گوشی رو کنار کشید و دوباره همون دکمه قرمز رو فشار داد وگفت:اَه حالمو به هم زدین با این حرفاتون...چه دل وقلوه ای هم میده عزیزم نفسم...دیگه نمیدونه با این حرفا اتفاقی نمیفته

انگار جون تازه گرفته بودم.دوباره شیر شدم و همونطور که سعی داشتم اشکامو به سلطه ی خودم دربیارم گفتم:تیلاو میاد...اون میاد وقیمه قیمه ات میکنه.اون به من قول داد که میاد.

جواب این حرفم دوباره یه کشیده ی دیگه تو صورتم بود...طوری که از حال رفتم.

بادی از پنجره ی نیمه باز به داخل اتاق هجوم آورد وحس کردم پوست صورتم سوزش شدیدی پیدا کرده...سردم هم شده بود. انقدر منگ شده بودم که به چیزی فک نمیکردم و فقط دوس داشتم وقتی چشمامو باز میکنم این بازی احمقانه تموم شده باشه و برگردم به روزای خودم...به زندگی خودم به روزایی که فک میکردم پر از روزمرگیه ودوسشون نداشتم اما حالا قدر تک تک لحظه هامو میدونستم...چشمام بسته بود و نمیخواستم بازشون کنم.هیچ وقت تا این حد از تنهایی نترسیده بودم.ولی هنوز امیدوار بودم.به نظرم اوج ناامیدی اونجاس که آدم حتی انتظار یه معجزه رو هم نداشته نباشه اما من منتظر معجزه بودم منتظر رسیدن تیلاو.صدای باز شدن در با اون فشار باعث شد چشمامو باز کنم...کیارش اومد سمتم و گفت:میدونی ساعت چنده؟ساعت سه نصف شبه ولی هنوز از آقا تیلاو شما خبری نشده

-تیلاو میاد

-تو هر جور دوس داری فک کن ولی من مطمئنم که نمیتونه اینجارو پیدا کنه...

نمیدونم چرا ولی هر چقدر که کیارش بیشتر می گفت تیلاو نمیتونه ما رو پیدا کنه من بیشتر دلم قرص میشد که الان دنبالمونه و زود خودشو به ما می رسونه.کیارش نشست روبروی صندلی و زل زد به من...درو نیمه باز گذاشت.نگاهمو گرفتم سمت دیگه.از نگاهش هم چندشم میشد.فک میکردم بزنه به سرش ولی نه تا این حد!آروم گفت:پارلا یه لحظه نگام کن میخوام بهت یه چیزی بگم

به خودم تکونی ندادم.کمی جلوتر اومد همونطور که روی زانوهاش رو زمین نشسته بود و بعد گفت:پارلا منو نگاه کن

نگاهش نکردم ولی با خشم گفتم:نگاه کردن به تو کفاره داره عوضی..

اینبار چونمو با دستش گرفت و فشار

1400/09/21 12:16