رمان های جدید

612 عضو

دادو فریاد کشید:چرا نمی فهمی ...من دوست داشتم...میفهمی دوست داشتم

دردم می اومد.نمیتونستم راحت حرف بزنم ولی غریدم:این دوس داشتنه؟کجای این بازی شبیه دوس داشتنه

-تو هیچ وقت منو نفهمیدی...حالا که از این بازی خسته شدی چطوره دیگه منتظر شاهزاده نمونیم هان؟من میخواستم بهت ثابت کنم اون یه بی عرضه اس...تو به خاطر یه پسربچه ننه منو دور زدی..آره اما الان بلایی به سرت میارم که...

تیلاو کجا بود؟؟؟چرا نمی رسید؟داشتم سکته میکردم..قطعا اگه بلایی به سرم نمی آورد خودم تا فردا دووم نمی آوردم.جمله اشو قطع کردم:تیلاو میاد...

سرشو برد زیر گوشم و صورتشو روی گردنم کشید...مو به تنم سیخ شد.خدایا به دادم برس.چونمو ول کرد و با دست راستش موهامو نوازش کرد...در همون حالت گفت:آره...پایان این بازی با رو میخوام شروع کنم عزیزم.آماده ای؟

دوباره اشکام بودن که سرازیر شدن و بیشتر از زبونم حال زار دلمو به نمایش گذاشتن ولی کیارش یه هدفو دنبال میکرد.

-کیارششششش..خواهش میکنم ولم کن.

-نه..بزار منم حست کنم.اون تیلاو لعنتی اگه عاشقت باشه که به خاطر یه شب ولت نمیکنه

نفسهای داغش داشت حالمو به هم میزد.تا خواستم واکنشی نشون بدم دوباره صورتش مقابل صورتم قرار گرفت و گفت:یادته که چی گفتم...جفتگ ننداز.باهام راه بیا.

-تو رو به هرکی دوس داری...ولم کن

یه چاقو از جیبش بیرون آورد و پرت کرد کمی اون طرف تر و گفت:بیشتر از این حرف بزنی گوش تا گوشتو میبرم..بزار گوش تا گوشتو ببوسم.بعد هم راحتت میکنم اول تو رو بعد تیلاو و بعد هم خودمو.

هق هق پشت هق هق...به جای کیارش باید به خدا التماس میکردم.خدایا خودت کمک کن...من تا حالا پاکیمو حفظ کردم نزار یه آدم آشغال منو مثه خودش کنه...خدایا!دوباره همون حالت قبلی بود.میخواست شروع کنه به بوسیدنم که صدایی مثله باز شدن یه در باعث شد کیارش خودشو عقب بکشه.ولی انگار براش مهم نبود چون دوباره نزدیک شد و زل زد تو چشمام..چشمامو بستم دیگه فایده ای نداشت.منتظر بودم اتفاقی بیفته که با صدای آخخخخخ بلند کیارش چشمامو باز کردم....داشت از سرش خون می اومد..نگاهم کشیده شد سمت کسی که پشت سرش بود و داشت نفس نفس میزد و با چوبی که توی دستش بود محکم کوبیده بود روی تو سرش.تیلاو بود!کیارش پخش شد روی زمین.اول خم شد به کیارش یه نگاه انداخت تا ببینه کامل بیهوش شده یا نه بعد که مطمئن شد چوبو انداخت کنار و اومد کنارم...صورتمو بین دو دستش گرفت اشکامو پاک کرد و گفت:این حیوون که کاریت نکرده؟خوبی پارلا؟؟؟؟پارلا حرف بزن.

صدام از ته چاه میومد با گریه گفتم:کجا بودی؟میدونی اگه یه کم دیگه دیر میرسیدی چه بلایی سر م می اومد...کیارش

1400/09/21 12:16

میخواست...

حرفمو نتونستم ادامه بدم سرمو انداختم پایین و گریه امونم نداد.سرمو بلند کرد گذاشت روی سینه اش و گفت:اومدم عزیزم...چیزی نشده که.

یه کم که گذشت خواست دست وپامو باز کنه....

-نامرد چه محکمم بسته..دستای ظریف تو تحمل این همه فشارو نداره عزیزدلم.

هنوز کامل دستامو باز نکرده بود که جسم نیمه جون کیارش یه لحظه جون گرفت.همون چوبو برداشت و خواست بزنه تو سر تیلاو که دادکشیدم:تیـــــــــــــل� �و..کیارش

سریع برگشت و بلند شدچوب از دست کیارش افتاد زمین.با کیارش درگیر شد...یه درگیری حسابی.هیچ کدومشون هم نمیخواستن میدونو خالی کنن.رفتن سمت در و از اتاق خارج شدن.نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته...فقط صدای فریادهاشونو میشنیدم.

تیلاو:بی شرف عوضی تو به چه حقی میخواستی به زن من دس درازی بکنی؟

کیارش:اون مال منه...تو حق نداشتی بیای سراغش

انگار دوباره بزن بزنشون شدت گرفته بود چون کلمه ای بینشون رد وبدل نمیشد.یه لحظه صدای آخخخخ تیلاو بلند شد...میون گریه ام فریاد کشیدم:تی....تی...تیلاو

جوابی نداد.نکنه کیارش بلایی به سرش آورد.دست و پامم که بسته بود.دستامو یه کم تکون دادم تا کار نیمه تموم تیلاو رو خودم تمومش کنم و کامل باز بشه ولی کیارش خیلی سفت دستامو بسته بود!با صندلی خودمو کشیدم سمت در چن قدم دور نشده بودم که با سر خوردم زمین...خون تمام دهنمو پر کرد.مهم نبود.مهم تیلاو بود.مهم این بود که بدونم کارش با کیارش به کجا کشید...خواستم بلند بشم دوباره حرکتی بکنم ولی نای هیچ کاری رو نداشتم.نفسهام هم به سختی می اومدن...کم کم داشتم فک میکردم بدنم داره یخ میکنه.شاید داشتم میمردم.ولی کسی منو از جام بلند کرد...چقدر دعا کردم که اون آدم تیلاو باشه..دعام مستجاب شد چون چشمای طوسی نگران تیلاو بود که داشت نگاهم میکرد.از دماغش خون می اومد.یقه ی لباسش کامل جر خورده بود .دستامو سریع باز کرد و بعد هم پاهامو.دستمو گرفت وگفت:بلند شو زود بریم

-کیارش؟؟؟

-کشتمش....

-نه؟!!!

یخی دستامو شاید حس کرد که چن تا ضربه خیلی خفیف روی گونه ام زد و گفت:پارلا...خوبی؟

جوابی ندادم.دستشو برد زیر پاهام وبلندم کرد...از اتاق که بیرون اومدیم نگاهم افتاد به کیارش که رو کف پارکت خونه پهن شده بود.صورتش خونی بود.شاید مرده بود.از پله ها پایین اومد.سریع منو گذاشت روی صندلی ماشین و سوار شد...زود راه افتاد.چشمامو بستم وخوابم برد...

با نوازشهای تیلاو چشم باز کردم.با یه دستش فرمونو گرفته بود وبا دست دیگه اش داشت صورت منو نوازش میکرد.از زیر چشم نگاهش کردم و گفتم:نرسیدیم؟

-نه..هنوز

-چه جوری پیدامون کردی؟

-دیشب اومدم دم خونه ات که از دلت

1400/09/21 12:16

دربیارم...من مقصر بودم میدونم.اما هرچی زنگ زدم درو باز نکردی.چن بار زنگ زدم به گوشیت ولی آنتن نمیداد.فک کردم هنوزم میخوای باهام لج کنی.داشتم برمیگشتم که پسر بچه طبقه بالاتون که با مادرش از بیرون می اومدن گفت دیده که تو رو یکی به زور سوار ماشینش کرد ه روفته..اولش فک کردم شاید داره دروغ میگه اما در دسترس نبودن گوشیت نگران ترم کرد..ببین دسته گل رز سفیدم هنوز روی صندلی عقبیه...من اومدم همه چیو بهت بگم و از دلت دربیارم.همه چی که این مدته باعث شده بود ما از هم دور بشیم.من باید ازت معذرت خواهی کنم...تو باید منو ببخشی..رفته ام خونه داییم...اون بنده خداها هم باور نمیکردن...اینجا رو تازه گرفته بود حدس زدم تو رو آورده باشه اینجا...کیارش ذات بدی نداره.نمیدونم چرا این کارو کرد؟

کمی سرمو خم کردمو دسته گل رزسفید رو وری صندلی دیدم...زیرلب گفتم:حالا هربار که قهرمون شد برای آشتی میخوای رز سفید بخری؟؟

لبخندی زد و گفت:آره عزیزم.

با تمام وجودم حسش میکردم.با تمام وجودم دوسش داشتم.هیچ تردیدی توی دلم نبود اینبار عشق بود که توی دلم موج میزد.من داشتم کنار مردی نفس میکشیدم که جونشو به خاطر من به خطر انداخته بود.خواستم ازش بپرسم چه جوری اومده بود اونجا که گفت:هیسسسسس..خانومی یه کم صب کن الان میبرمت بیمارستان حالت که خوب شد ازم بازجویی کن.

لبخندم هم نمیتوستم بزنم.چشامو بستم.یه لحظه احساس کردم سرعت ماشین زیاد شده. دست تیلاو رو هم حس نمیکردم.تاچشم باز کردم دیدم تیلاو دودستی فرمانو گرفته ویه نگاهش به آینه اس و یه نگاهش به به جلو...برگشتم عقبو ببینم...وای کیارش افتاده بود دنبالمون.این چن تا جون داشت.با سرعت نور هم میومد...دلم داشت میومد تو دهنم.این چه مصیبتی بود آخه

همون چوبو برداشت و خواست بزنه تو سر تیلاو که دادکشیدم:تیــــلاو..کیارش

سریع برگشت و بلند شدچوب از دست کیارش افتاد زمین.با کیارش درگیر شد...یه درگیری حسابی.هیچ کدومشون هم نمیخواستن میدونو خالی کنن.رفتن سمت در و از اتاق خارج شدن.نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته...فقط صدای فریادهاشونو میشنیدم.

تیلاو:بی شرف عوضی تو به چه حقی میخواستی به زن من دس درازی بکنی؟

کیارش:اون مال منه...تو حق نداشتی بیای سراغش

انگار دوباره بزن بزنشون شدت گرفته بود چون کلمه ای بینشون رد وبدل نمیشد.یه لحظه صدای آخخخخ تیلاو بلند شد...میون گریه ام فریاد کشیدم:تی....تی...تیلاو

جوابی نداد.نکنه کیارش بلایی به سرش آورد.دست و پامم که بسته بود.دستامو یه کم تکون دادم تا کار نیمه تموم تیلاو رو خودم تمومش کنم و کامل باز بشه ولی کیارش خیلی سفت دستامو بسته بود!با صندلی

1400/09/21 12:16

خودمو کشیدم سمت در چن قدم دور نشده بودم که با سر خوردم زمین...خون تمام دهنمو پر کرد.مهم نبود.مهم تیلاو بود.مهم این بود که بدونم کارش با کیارش به کجا کشید...خواستم بلند بشم دوباره حرکتی بکنم ولی نای هیچ کاری رو نداشتم.نفسهام هم به سختی می اومدن...کم کم داشتم فک میکردم بدنم داره یخ میکنه.شاید داشتم میمردم.ولی کسی منو از جام بلند کرد...چقدر دعا کردم که اون آدم تیلاو باشه..دعام مستجاب شد چون چشمای طوسی نگران تیلاو بود که داشت نگاهم میکرد.از دماغش خون می اومد.یقه ی لباسش کامل جر خورده بود .دستامو سریع باز کرد و بعد هم پاهامو.دستمو گرفت وگفت:بلند شو زود بریم

-کیارش؟؟؟

-کشتمش....

-نه؟!!!

یخی دستامو شاید حس کرد که چن تا ضربه خیلی خفیف روی گونه ام زد و گفت:پارلا...خوبی؟

جوابی ندادم.دستشو برد زیر پاهام وبلندم کرد...از اتاق که بیرون اومدیم نگاهم افتاد به کیارش که رو کف پارکت خونه پهن شده بود.صورتش خونی بود.شاید مرده بود.از پله ها پایین اومد.سریع منو گذاشت روی صندلی ماشین و سوار شد...زود راه افتاد.چشمامو بستم وخوابم برد...

با نوازشهای تیلاو چشم باز کردم.با یه دستش فرمونو گرفته بود وبا دست دیگه اش داشت صورت منو نوازش میکرد.از زیر چشم نگاهش کردم و گفتم:نرسیدیم؟

-نه..هنوز

-چه جوری پیدامون کردی؟

-دیشب اومدم دم خونه ات که از دلت دربیارم...من مقصر بودم میدونم.اما هرچی زنگ زدم درو باز نکردی.چن بار زنگ زدم به گوشیت ولی آنتن نمیداد.فک کردم هنوزم میخوای باهام لج کنی.داشتم برمیگشتم که پسر بچه طبقه بالاتون که با مادرش از بیرون می اومدن گفت دیده که تو رو یکی به زور سوار ماشینش کرد ه روفته..اولش فک کردم شاید داره دروغ میگه اما در دسترس نبودن گوشیت نگران ترم کرد..ببین دسته گل رز سفیدم هنوز روی صندلی عقبیه...من اومدم همه چیو بهت بگم و از دلت دربیارم.همه چی که این مدته باعث شده بود ما از هم دور بشیم.من باید ازت معذرت خواهی کنم...تو باید منو ببخشی

کمی سرمو خم کردمو دسته گل رزسفید رو وری صندلی دیدم...زیرلب گفتم:حالا هربار که قهرمون شد برای آشتی میخوای رز سفید بخری؟؟؟

لبخندی زد و گفت:آره عزیزم.

با تمام وجودم حسش میکردم.با تمام وجودم دوسش داشتم.هیچ تردیدی توی دلم نبود اینبار عشق بود که توی دلم موج میزد.من داشتم کنار مردی نفس میکشیدم که جونشو به خاطر من به خطر انداخته بود.خواستم ازش بپرسم چه جوری اومده بود اونجا که گفت:هیسسسسس..خانومی یه کم صب کن الان میبرمت بیمارستان حالت که خوب شد ازم بازجویی کن.

لبخندم هم نمیتوستم بزنم.چشامو بستم.یه لحظه احساس کردم سرعت ماشین زیاد شده. دست تیلاو رو هم حس

1400/09/21 12:16

نمیکردم.تاچشم باز کردم دیدم تیلاو دودستی فرمانو

گرفته ویه نگاهش به آینه اس و یه نگاهش به به جلو...برگشتم عقبو ببینم...وای کیارش افتاده بود دنبالمون.این چن تا جون داشت.با سرعت نور هم میومد...دلم داشت میومد تو دهنم.این چه مصیبتی بود آخه؟؟؟

-تیلاو یواش تر...الان میخوریم به یکی

-نمیبینی داره دنبالمون میاد...

دستشو چند بار کوبید رو فرمون و یه سبقت گرفت و گفت:اگه یه فیلو اونجوری میزدم تا الان هفت تا کفن پوسونده بود اما این ناکس صدتا جون داره...بیخود کرده من نمیزارم دستش به تو برسه..

ترس ولرز تمام وجودمو فراگرفته بود...حس میکردم داریم با مرگ دست و پنجه نرم میکنیم.حرکات مارپیچی ماشین خیلی ترسناک شده بود...دلم میخواست در و باز کنم بپرم پایین.صدای بوقهای ممتد ماشین کیارش که کنارمون بود بیشتر از قبل منو به ترس انداخته بود...انگار میخواست بزنه به ما ولی تیلاو جاخالی میداد...شیشه رو داده بود پایین و داشت یه چیزایی می گفت.رسیدیم سرپیچ...

داد کشیدم:تیلاو تو رو خدا اینجا رو مواظب باش....

جمله ام تموم نشده بود که یه ضربه خورد به ماشین...صداش انقدر بلند بود که قدرت هر کاری رو از من گفت..فقط سرمو چرخوندم سمت تیلاو که کیارش از اون سمت به ماشین ما ضربه زده بود..اونم نگاهش به من بود..خدایا بلایی سر تیلاو نیاد...ته دلم زجه میزدم.داشتیم می افتادیم به کنار جاده...ارتفاعش زیاد نبود ولی کم هم نبود...یه جورایی تو هوا بودیم...تمام روزهای زندگیم مثه فیلم داشتن از جلوی چشمم رد میشدن.انگار باور کرده بودم که زمان مرگم فرا رسیده.دوس داشتم زمان برگرده عقب و تیلاو رو بیشتر بشناسم..تنها حسرتم همین بود.حتی حسرت نرفتن به پاریس و قبر پدر ومادرم رو هم فراموش کرده بودم.ماشین تا رسید به زمین چن تا غلط زد و من دیگه چیزی نفهمیدم....

همه جا نور سفید بود..بین نورها مادر رو میدیدم.اومد سمتم گونمو بوسید و شروع کرد به حرف زدن...صداشو نیشنیدم..فقط ازش میپرسیدم که مامان تیلاو کجاست..سالمه؟؟؟دلم نمی اومد از زنده بودنش بپرسم...مامان بازم یه چیزایی گفت ولی بازم صداشو نمیشنیدم...دستمو گرفت و کف دستم یه چیزی نوشت و رفت...هرچقدر صداش کردم برنگشت.بازم تنهام گذاشته بود.مثله سالها پیش.نوشته رو خوندم.فرانوس نوشته بود.تا خواستم ترجمه اش کنم با صدایی بیدار شدم...

فک میکردم مردم ولی زنده بودم.فک کنم صدای در بود که بسته شده بود.سرمو که بالای سرم دیدم فهمیدم حدسم درسته..بیمارستان بودم..یه لحظه تمام اتفاقات دیشب یادم افتاد...وای چه بلایی سر تیلاو اومده بود؟دستمو دراز کردم سوزن سرمو از دستم کشیدم بیرون و راه افتادم..باید

1400/09/21 12:16

میفهمیدم تیلاو الان کجاس؟همین که از اتاق زدم بیرون یه پرستار افتاد دنبالم...قدمهامو سریعتر کردم...ولی هنوزم زوری نداشتم.زود به من رسید..دستمو گرفت و گفت:خانوم کجا؟

-من بایدبرم...تیلاو..تیلاو کجاس؟

-عزیزم بیا یه کم استراحت کن تو حالت خوب نیس

-نه..من حالم خوبه.میخوام بدونم اون کجاس

جوابی نداد.وقتی دیدم جوابی نمیده به تقلا افتادم دستمو از دستش بیرون بکشم که یه پرستار دیگه هم اومد...داد کشیدم:تو روخدا ولم کنین برم..تو رو خدا بزارین برم تیلاومو ببینم..تو رو خدا

-نمیشه که....

اونا دو نفر بودن من یه نفر..زوم بهشون نمیرسید.دوباره فریاد کشیدم:حداقل بگین الان سالمه یا نه...تو رو به هرکی میپرستین بگین

یکی از پرستارا سرشو تکون داد و گفت:این چی میگه؟

پرستار دوم:هیچی بابا تصادف کردن

وبعد آروم طوری که سعی داشت من نشنوم گفت:مثه اینکه شوهرش مرده...بیچاره معلومه خیلی همدگیرو دوس داشتن!

چی؟؟؟؟؟تیلاو من مرده؟کاش من میمردم و این بلا به سرش نمی اومد...کاش اصلا نیومده بود برای نجات من...کاش...صدامو بلند تر کردم ودست ا زدم:نه اون نمرده...اون نمیتونه منو تنها بزاره بره...نه نمیشه

انقدر دست وپا زدمو انقدر فریاد کشیدم که از حال رفتم.

پیشونیم داغ شد..فهمیدم کسی پیشونیمو بوسید..آروم چشمامو باز کردم.دوباره چشمای طوسی تیلاو بود که به من زل زده بود.تا فهمید چشمامو باز کردم آروم کنار رفتو ومنتظر موند چیزی بگم...دوس داشتم اون لحظه امتداد پیدا میکرد.نمیدوستم زنده ام یا مرده...خوابم یا بیدار.گفتم:منم اومدم پیش تو.همه چی تموم شد.

دستمو گرفت تو دستش و گفت:همه چی تازه شروع شده خانومی...میدونی چقد نگرانت شدم؟

-اونا گفتن تو مردی..منم مردم که اومدم پیش تو درسته؟ببین تو روخدا این دنیا هم بیمارستن دارن...از پذیرش مریض انگار معذورن که منو آوردن اینجا اول خوب بشم بعد برم..

تیلاو کمی لبخند زد.لبخندی که با بیشتر غمگین به نظر میرسید وگفت:با این حالت هم میخوای مزه پرونی کنی؟کی گفته من مردم؟من الان اینجام سر ومرو گنده..من هنوز یه سری کارای نیمه تموم دارم که باید اونارو انجام بدم.ما هنوز اول جونیمونه دختر.

زود بلند شدم مثه سیخ سر جام نشستم و گفتم:یعنی اینجا اون دنیا نیس؟

-اِ چیکار میکنی؟الان سرمت کنده میشه...دراز بکش ببینم.

-یعنی تو نمردی؟

-نه خیر..متاسفانه زنده ام

-اِ..اینجوری نگو..خدارو شکر که چیزیت نشده.

.تیلاو که بهتمو دید منو روی تخت خوابوند و گفت:چی شد که اینجوری فک کردی؟

یه لحظه سوزش پوست صورتمو حس کردم و دستمو کشیدم روش که تیلاو دستمو گرفت و گفت:نه...نکن.

زل زدم تو چشماش وبا بغض گفتم:دیشب اومدم

1400/09/21 12:16

بیرون ببینمت و دوتا از پرستارا نزاشتن بیام دیدنت..جفتشون هم بیشعور بودن.گفتن این همونیه که شوهرش مرده..

با گفتن این جمله یه اشک از چشمم چکید و سرمو انداختم پایین.دوباره پیشونیمو بوسید و گفت:یعنی برات مهم بود که من زنده بمونم؟

-برای تو مهم نبود که کیارش منو بکشه؟

- چرا بود

-پس برای منم مهم بود

کمی سکوت کردم ولی بعد گفتم:راستی کیارش چی شد؟اون یه دیوونه ی به تمام معناس...اون واقعا میخواست مار وبکشه.مرده؟نکنه تو رو با اون اشتباه گرفته بودن اون پرستارای خل..که جفتشون بمیرن الهی که منو تا لب مرگ بردن

-کیارش نمرده

دوباره ترس تمام وجودمو پر کرد.رنگم پرید.تیلاو با همون لحن غمگینش گفت:نترس پارلا...اون دیگ نمیتونه به تو آسیبی برسونه.من کنارتم.از این به بعد هم تنهات نمیزارم.دیشب منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودن.مثه اینکه یه دختر و پسر جوون دیگه هم تصداف کرده بودن و اونارو آورده بودن بیمارستان که پسره دووم نمیاره و تموم میکنه.

ناخودآگاه گریه کردم.دلم برای اون دختر سوخت.شاید خیلی دوسش داشته..ای روزگار بی وفا!!!!اِی!تیلاو اشکهامو پاک کرد وگفت:گریه نکن عزیزم..برات بده.باید دو روز دیگه هم تو بیمارستان بمونی این دو روز و بیشترش نکن لطفا

-بیچاره دختره....الان چی میکشه.بدبخت پسره..الان چقد تنها شده.

-همه چی دست خداس خانومی.

-خدا بهش صبر بده..آخه انصافه؟؟؟نه نیس!!!

تیلاو سعی کرد آرومم کنه.کنارش آرامش از دست رفته ام رو پیدا کرده بودم.

گریه ام که کمتر شد با تردید پرسیدم:پس کیارش چی؟اون کجاس؟ازش خبری نیس؟

-کیارش طبقه بالاس

بلند شدم خودمو چسبوندم به تیلاو وگفتم:اون بال؟؟؟اون الان میاد ما رو میکشه..پاشو فرار کنیم..چرا انقد راحت نشستی ؟پاشو دیگه...

1400/09/21 12:16

#بورسیه_4

1400/09/23 16:55

-پارلا گفتم که اون دیگه نمیتونه کاری بکنه.مثه اینکه میخواسته خودکشی کنه چون اونم با ماشین خودشو پرت کرده بود پایین.الان رفته کما.وضعش وخیمه.

میخواستم بگم خدارو شکر ولی دلم نیومد.من نه مرگ کسی رو میخواستم نه کمارفتن کسی رو...من میخواستم کیارش سرش به سنگ بخوره و آدم بشه.چیزی نگفتم.بدنم هنوز سست بود.هم در اثر تصادف بدنم کوفته شده بود هم اینکه کیارش حسابی منو کتک زده بود و صورتم خیلی درد میکرد.پوستمو انگار کنده بودن انقدر پوستم میسوخت که میخواستم فریاد بکشم.تقه ای به در خورد و پوریا وارد اتاق شد.اومد کنارمون و با چهره ای گرفته گفت:دختر تو چرا دست از این کارات بر نمیداری؟؟؟

-حالم خوش نیس..تو اینجا چی کار میکنی؟

پوریا:باز من به این رسیدم حالش خوش نیس.حالتو که دارم میبینم رو به موتی یه سوال دیگه ازت پرسیدم

-پوریا من الان اوضام قاراشمیشه..نمیبینی؟الان وقت شوخی کردنه؟

-مامان نمیدونه چی شده.یعنی تیلاو گفت بهش نگم ولی اگه بفهمه چی شده پوست از سر دوتون میکنه به خصوص این آقا تیلاو گل ..شوخی هم میکنم یه ذره لبخند بزنین شاد بشین چون هردوتاتون یه اخمی کردین که دل آدم کباب میشه.خدارو شکر جفتتون هم سالم و سلامتین این اخما دیگه معنی نداره

-تقصیر تیلاو نیس

-هردوتون مقصرین..کیارش لنده هورم دیدم.اون بالاس

تیلاو:پوریا بریم بیرون پارلا باید استراحت کنه

از سر وضع تیلاو میشد فهمید که خودشو به زور سر پا نگه داشته..خودش حال خوبی نداشت.به پوریا اشاره کردم وگفتم:تیلاو رو ببر استراحت کنه

پوریا:خانومها آقایان معرفی میکنم لیلی اَند مجنون وبنده نوکر باباشون غلام سیاه..پاشو بریم تیلاو.فک نکن رو تخته بیمارستانه کارس از دستش برنمیاد همینجوری هم مارو درسته میخوره اگه به حرفش عمل نکنیم

سعی کردم لبخند بزنم تا پوریا دست از سرم برداره.چون اگه لبخند نمیزدم تا صب میخواست اینجا ملیجک بازی دربیاره..عادتش بود همیشه یا میخندید یا میخندوند.بعد رفتنشون سرمو بردم زیر لحاف و سعی کردم بخوابم.

+++

حالم کمی بهتر شده بود.وضع روحیم بهتر از وضع جسمیم بود.خدارو شکر میکردم که یه فرصت دوباره بهم داده.وبیشتر ممنون بودم که تیلاو هم زنده بود..دوباره بر میگشتیم سر رقابتمون!هرچند که اون شب بدترین شب عمرم بود و خیلی درد و فشار کشیدم ولی میخواستم فراموشش کنمتو این دوروز تو خلوت با خودم خیلی با خودم کلنجار رفته بودم که کیارشو ببخشم.آخرش هم نتونستم.قرار بود تیلاو ساعت 1 بیاد برای بردنم به خونه.این دو روز مثه دو قرن گذشت.هنوزم جای زخمهام روی صورتم بود.به عمه نگفتیم چون میدونستم اگه بفهمه تا یه مدت هر جا

1400/09/23 16:57

که برم مثه کنه میچسبه بهم و تیلاو رو تنبیه میکنه..پوریا هم رازدار خوبی موند.فقط باید یه مدت هم نمیرفتم ببینمش که همه چی لو نره...اما تیلاو همه چیو به خانواده اش گفته بود..نمی گفت هم ناخود اگاه همه میفهمیدن چون همه میومند عیادت کیارش.دوروز بود از درس ودانشگاه هم افتاده بودیم.یاد بورسیه که می افتادم سردرگم میشدم.اون بورسیه فقط به یه نفر داده میشد....و این وسط شانس تیلاو بیشتر بود و من نمیدونم چرا نگران چیزی بودم که خودمم درکش نمیکردم.پرستار لباسامو آورد و کمکم کرد از تخت بیام پایین وبپوشمون.ازش پرسیدم:خانوم پرستار کسی دنبالم نیومده؟؟؟ساعت یک شد آخه؟

-چرا فک کنم شوهرت اومده ولی بیرونه..

-چرا نیومد؟؟؟

-اونو دیگه من نمیدونم...میخواستی براش ناز کنی؟

-نه واللا.میخواستم ببینمش.دلم براش تنگ شده از دیشب ندیدمش

-پس هنوز نامزدین

-بله

-میگم دو روزه میاد میگه خانوم تو رو خدا اجازه بدین برم پارلا رو ببینم دلم براش تنگ شده الانم که تو میگی دلت براش تنگ شده..کچلمون کرده تو این دو روز.

-کجاش غیر طبیعیه؟

-این کارا مال دوران نازدیه...رفتی خونه خودت میبینی نهایت نهایتش تا یه سال دیگه این کارا ادامه پیدا میکنه بعدش زندگی عادی شروع میشه

اینم چه آدمی بوداااا !معلوم بود دلش حسابی از طرفش پره!میخواست مثلا منو درس بده!از اتاق که بیرون اومدم دیدم تیلاو روی یه صندلی کنار دیوار نشسته..با دیدنم بلند شد اومد کنارم و گفت:خوبی؟خوب شدی؟جاییت که درد نمیکنه؟

-سلام خوبم.نه بابا.دو روزه گرفتم خوابیدم.

پرستار رو کرد به تیلاو و گفت:آقای ملکی حتما یه گوسفندی چیزی قربونی کنین..اونجوری که شما تعریف کردین معلومه معجزه شده که جون سالم به دربردین.هم شما هم پارلا جون...ایشالا که دیگه راهتون به بیمارستان نخوره.

با سر حرفشو تایید کرد و بازومو گرفت و گفت:بله..واقعا معجزه اس.

خداحافظی کردیم و یه کم که فاصله گرفتیم گفت:آره معجزه اس که من و تو هنوز کنار همیم.معجزه اس که من هنوز تو رو کنارم خودم میبینم.

-چرا نیومدی تو بهم کمک کنی لباسامو بپوشم..دلخور شدم

-اون شب تو اتاقم بهم گفتی روتو بکن اونور تا لباسمو عوض کنم الانم همینو میگفتی دیگه

چه یادشم بود..حافظه ی من مقابل حافظه ی تیلاو یک گیگ بیشتر نبود!ولی این رفتارای تیلاو علاوه بر اینکه برام تازگی داشت غیر عادی هم بود..تیلاو عاشق من شده بود؟؟؟نه بابا خواسته کمکم کنه مثلا!کلا خوددرگیری شدیدی به خاطر تیلاو با خودم پیدا کرده بودم.گاهی میفگتم عاشقم شده گاهی میگفتم نه نخواسته بلایی سرم بیاد...هنوزم مطمئن نبودم!

وقتی به پله های خروجی رسیدیم گفتم:میشه ازت

1400/09/23 16:57

یه چیزی بخوام

-شما امر کن خانومی

-میخوام برم کیارشو ببینم

ایستاد سرجاش.برگشت به طرفم وگفت:چرا؟دلیلی داره؟

-آره میخوام ببینم حالش چه جوریه..خوبه بده؟میخوام بدونم وقتی آرومه چه شکلیه من همه اش قیافه قمر در عقربشو دیدم

-باشه بریم ولی فقط 3 دقیقه.نمیخوام با دیدنش یاد اون شب بیفتی و دوباره ناراحت بشی.

راست می گفت!خودمم دوس نداشتم یاد اون شب بیفتم.من میرفتم بالا کیارشی رو ببینم که دفعه ی اول با دیدنم اومد طرفم و ذوق زده ازم خواست بیشتر باهاش آشنا بشم...همون یه بار قیافه کیارشو آروم دیدم بعدش همیشه طوفانی بود نه کیارشی که اون شب میخواست منو بکشه!با رسیدن به طبقه ی سوم بیمارستان تیلاو پرسید:مطمئنی میخوای ببینیش؟؟؟

-آره

-بازم میگم اگه ناراحتت میکنه

-نه خیر...واقعا میخوام ببینمش

جلوتر که رفتیم با دیدن مادر کیارش که جلوی دیوار شیشه ای آی سی یو ایستاده بود فهمیدم کیارش اونجاس..تیلاو ایستاد و گفت:من دیگه نمیرم.خودت برو.نمیخوام ریختشو ببینم.

رفتم جلوتر.وایسادم کنار مادرش و نگاهش کردم.آروم خوابیده بود اما انگار هنوزم یه چیزی ناراحتش میکرد که چره اش عصبانی و غمگین به نظر میرسید.مادرش تا منو دید شروع کرد به گریه کردن و گفت:اومدی چیو ببینی؟

-اومدم ببینم آروم شده یا نه؟

-تو باعث همه بدبختیهای منی..خداازت نگذره دختر.آره آروم شده..میخواستی بمیره راحت بری دنبال عشق و حال خودت..برو نمره ولی این حالش کم از مردن نیس.

بغض کردم.من که کاری نکرده بودم.چرا میخواست منو مقصر جلوه بده..متهم ردیف اول این قصه من بودم؟نه من نبودم...با صدایی گرفته گفتم:شما دل منو یه بار شکستی امروز هم برای بار دوم این کارو کردی...کیارش داره تاوان زبون تلخ شما رو پس میده..شما یه بار شد بشینی پای دردودلش تا بفهمی دردش چیه چرا از من خوشش اومده یا فقط منو متهم کردی به چیزی که نبودم و خواستی منو تو ذهنش تیره وتار کنی؟شما هم مقصری.میدونی کیارش میخواست چیکار کنه؟بی شرمی نگاه اون شبش هنوزم مو به تنم سیخ میکنه و شما میگی قربانی این قصه کیارشه...نه خانوم.شما هم مقصری.من از حق خودم دفاع کردم.من نمیخواستم هم اونو بدبخت کنم هم خودمو..

چونه ام داشت می لرزید..یه کم دیگه هم اونجا معطل میکردم اشکام جاری میشدن ومن هیچ وقت دوس نداشتم اشکامو دشمنم ببینه برای همین گفتم:من براش دعا میکنم که خوب بشه..من مرگشو نخواستم و نمیخوام.شما هم اینبار به جای گشتن به دنبال گناهکار براش دعا کنین

برگشتم و رفتم سمت تیلاو.تا دیدمش تکیه دادم بهش و گفتم:بریم..زود بریم

دیگه نمیخواستم به خاطر کیارش اشک بریزم.من خودم برای خودم کلی درد سر

1400/09/23 16:58

ومشکل داشتم اونم این وسط کلی برام مشکل درست کرده بود ولی دیگه بس بود!با دیدن سوناتای پدر تیلاو تعجب کردم و گفتم:ماشین کجاس؟؟؟

-ماشین داشتم دیگه ندارم.شده بود یه تیکه آهن مچاله شده.

-نه!!!یعنی واقعا ما از تو همچین ماشینی سالم بیرون اومدیم؟؟؟باورم نمیشه!

تاره داشتم به معجزه بودن سلامتیمون ایمان می آوردم.

-آره...خدا به هردوتامون رحم کرد

-حیف ماشینت

-دیگه کاریه که شده...برای خودمم تکراری شده بود

-عیب نداره یکی دیگه میخری

-چه کاریه..وقتی خانوم خانوما ماشین دارن من برم ماشین بخرم.فعلن یه مدت باید جور منو بکشیو بشی راننده شخصیم

حالا تا دیروز به ماشین من هر چی دلشون میخواست میگفتن امروز شده بود یه ماشین یونیک!

-من دیگه از ماشین و رانندگی میترسم..سوئیچو میدم دست خودت

++++

کمی از سوپمو خوردمو و صورت مامانو بوسیدم وگفتم:بسه به خدا سیر شدم.

-یه کم هم بخور..جون بگیری دخترم

-مامان جون من چن روزه همه اش خوردمو خوابیدم چاق میشمااا..اونوقت پسرتون میاد هی روم ایراد میزاره

-بیخود کرده...پسر من حالا باید قدر تو رو بیشتر هم بدونه

مامان یه کم ازم خجالت میکشید..چون به هرحال کیارش پسر برادرش بود و به خاطر همین خیلی به من میرسید..الان یه هفته هم از تصادفمون گذشته بود وولی مامان اجازه نمیداد به دانشگاه برم ومیگفت تا مطمئن نشه که دوباره مثه قبل شاداب و سرحال شدم اجازه نمیده...البته تیلاو فقط دوروز نرفته بود وبعدش همه اش تو دانشگاه پلاس بود..من بدبخت فلک زده بودم که باید از یه طرف درد و رنج اون شبو میکشیدم از طرف دیگه فکر عقب افتادن از درسا و کلاسا رو...میدونستم که وقت ندارم بشینم برای اون شب آبغوره بگیرم وهی کشش بدم من هرروز که می گذشت بیشتر از درسم عقب میموندم واین اصلا به نفع من و آینده ام نبود...گذشته رو باید فراموش میرکردم هرچی که بود هر چند سخت بود.

-مامان جان ببین من حالم خوبه...خدارو شکر..خیلی هم شکر که شما بودین و بهم کمک کردین قوت بگیرم..من باید برم سراغ درسم...تازه اشم شما داری منو خیلی لوس میکنیاااا...بدعادت میشم

-نه عزیزم این چه حرفیه...کیارش کاری کرد که من تا قیام قیامت هم نمیتونم سرمو پیش تو بلند بکنم...من دارم وظیفه امو انجام میدم

دوباره بوسیدمش و گفتم:شما چرا باید خجالت بکشی..شما عزیز دل منی.این حرفا رو دیگه نزنین.چون واقعا بهم برمیخوره..الان هم چن وقته نرفتم کلاس همه اش غیبت داشتم استادا حذفم نکنن خوبه.

بلند شدم رفتم اتاق تیلاو.میخواستم برم حموم.اول خواستم لباس برای خودم آماده کنم بعد برم..این مدتی که خونشون بودم فقط یه بار رفته بودم حموم..اینجوری پیش می رفت

1400/09/23 16:58

میشدم منبع درجه یک انتقال بیماری های عفونی و پوستی!همون روز اول تیلاو رفته بود خونه ام ومقداری از لباسامو با خودش آورده بود.چه خوش سلیقه هم بود!البته خوش سلیقه تر از اون خودم بودم که اون لباسارو خریده بودم.یه شلوار گرمکن طوسی یا به تی شرت بنفش انتخاب کردم و گذاشتم روی تخت و حوله حموممو برداشتم و رفتم سمت حموم.همیشه میرفتم حموم ادای خواننده های مختلفو در می آوردم یه بارصدامو نازک میکردم میخوندم یه بار صدامو بم میکردم ولی امروز حنجره ام خسته تر از اونی بود که بخوام ازش کار بکشم...لال شده بودم.جلوی اینه ایستادم و چسبهایی رو که نشون دهندهی زخم های کیارش بود کندم وانداختم تو سط آشغال.از اون روز نبید هیچ نشونی توی زندگیم باقی میموند.بعد از یه ساعتی بالاخره از آب داغ و حموم دل کندم و حوله رو تنم کردم و اومدم بیرون...تا درو باز کردم دیدم تیلاو روی تخت دراز کشیده.شلوارش تنش بود ولی بالا تنه اش کاملا لخت بود.این کی اومده بود..مگه نمی گفت بعد دانشگاه میره رستوران؟؟؟پس اینجا چیکار میکرد؟..دستشو گذاشته بود روی لباسای من و خوابیده بود...ای خدا!اول خواستم برم همونارو بردارم.یه کم بالای سرش ایستادم خواستم دستشو بکشم کنار ولی دلم نیومد بیدارش کنم و گفتم برم یه دست دیگه لباس بردارم..همین که برگشتم دستمو از پشت گرفت وگفت:کجا؟؟؟

بیدار بود؟؟؟مارموزی بود واسه خودشااااا گفتم:شهربازی..

-لخت؟؟؟

حالا نمیشد به روم نیاری؟؟؟؟یه جوری شدم.فقط میخواستم سریع از دستش در برم...ولی با یه حرکت منو کشید سمت تخت و گفت:من میرم بیرون لباساتو بپوش

بلند شد یه پیراهن از کمد برداشت و تنش کرد ورفت...حالا خدا میدونه من چه حالی داشتم.دست تیلاو هم داغ بود نکنه اونم....

به خودم توپیدم:خاک برسرت دختره ی چشم سفید...یه هفته بیشتر نیس از دو قدمی مرگ برگشتی داری جلز ولز میکنی...هرکی جای تو بود بساط توبه به پا کرده بود اونوقت تو...توووووووووووووبه!

لباسارو که پوشیدم تو آینه به خودم نگاهی انداختم.سعی کردم لبخند بزنم.بعد اون شب یه جورایی انگار روزه سکوت گرفته بودم تو دلم با خودم حرف میزدم ولی خیلی کمتر با اطرافیان حرف میزدم ویه کم گوشه گیر تر شده بودم.البته همین یه کم هم باعث نگرانی تیلاو شده بود و مدام میگفت بریم پیش دکتر ولی من تو کت من نمیرفت.دنبال عطر و ادکلن بین کشوهاگشتم که یهو همون کادوی ولنتاین نازنین رو دیدم.دوباره یه حس نفرت نسبت به نازنین تمام وجودمو پر کرد.چرا داشت با تیلاو من صحبت میکرد؟اووووه...تیلاو من!!!چه سروسری بینشون بود؟چرا تیلاو چیزی به من نمیگفت؟چرا نازنین آرومتر شده بود؟نکنه

1400/09/23 16:58

میخواست طوری رفتار بکنه که تیلاو دوس داره؟حتما میخواد تیلاو رو از چنگم دربیاره...ولی کور خونده.هرجوری شده باید امشب از زیر زبون تیلاو بکشم بیرون وگرنه حتما از حرص میترکم!اصلا مگه تیلاو نمیگفت میخواد همه چیو به من بگه پس چرا نمیگفت؟؟؟کادوی نازنین همونجوری دس نخورده باقی مونده بود و این باعث شد یه نسیم خنکی تو دلم به وزش دربیاد که لااقل برای تیلاو مهم نبوده که بازش نکرده!ادو رو گذاشتم سرجاش و یه ادکلن دیگه برداشتم و یه بارهم بااون دوش گرفتم.یه راست رفتم دنبالش و صداش کردم.داشت با مامان چایی میخورد...خودمو بینشون جادادم و گفتم:خب با اجازتون اینجانب از فردا به دانشگاه شرف یاب بشم

مامان خندید دستمو گرفت و گفت:یه کم هم استراحت کن دخترم

بالبخند پر از مهری گفتم:مامان دارین لوسم میکنینااااا..عروس لوس میخواین؟اونم تو این دوره زمونه؟

خندید وگفت:وا چشه عروسم؟؟؟همون بهتر که مال عهد قجر نیست

-مامان من کلی عقب افتادم درضمن الان استادا حذفم نکرده باشن خوبه.دیگه غیبتهای عروست سربه کهکشان راه شیری کشیده.من خوبم..یه کم بخورم و بخوابم بدعادت میشم

تیلاو یه جرعه از چاییش رو خورد و بعد گفت:به نظرمنم مامان راس میگه..هنوز باید استراحت کنی..درس مهم نیس مهم سلامتی توئه!

چه اخمی هم کرده واسه من!اگه به خاطر لباس عوض کردنه که خودت راه دشت و دمنو گرفتی و زدی بیرون اگه حرف درسه که خودت چرا میری..اگه یه ذره به فکر من بودی باید الان صب تا شب پیشم میموندی و مراقبم میشدی مثلا!بازم بورسیه!این حرفت سر بورسیه اس مطمئنم آره!خواستم یه اخم پت وپهن تحویلش بدم ولی خواستم جلوی مامان آبرو داری کنم و دلم نیومد خرابش کنم.رومو برگردوندم سمت مامان که تیلاو گفت:شاید به این فک کنی که چرا این چن روزه پیشت نموندم با اینکه وظیفه ام بوده کنارت باشم ولی محض اطلاع شما باید بگم رفتم تا بیشتر از این عقب نیفتیم...حداقل من رفتم و درسا رو یاد گرفتم و الان میتونم بهت یاد بدم...

بعد با یه لحن ملایم تری گفت:بعله..همچین آدم فداکاریم من!کلا من همیشه به این که تیلاو ذهن خونی بلده شک داشتم و تو همچین شرایطی هم شکم به یقین تبدیل میشد وفقط میتونستم بگم جلل الخالق!مامان بلند شد رفت سمت آشپزخونه و تا از نگاهم کامل محو بشه دنبالش کردم.دستامو گذاشتم رو سینه ام و گفتم:کسی نخواست زیر بار منت تو بره آقای فیلسوف..من میرم

صورتمو برگردوند سمت خودش و گفت:به خاطر خودت میگم...من کی خواستم سرت منت بزارم پارلا...گاهی اوقات اذیت میکنیا

نه به اون اخم و تخمت نه به این لحن پارلا کشتتتت!گفتم:خب من دوس دارم بیام...باور کن همه چی

1400/09/23 16:58

آرومه.

صورتمو نوازش کرد و با یه لبخند کم رنگ گفت:خانومی مطمئنی؟

با شیطنت گفتم:آری....اینبار اخمش به کل محو شد و فاصله ی چند سانتی متری بینمون رو به چند میلی متر تبدیل کرد و گفت:پس باشه.دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم:خیلی ممنون که بالاخره از خر شیطون اومدی پایین

دوباره خندید و گفت:به ادکلن منم که رحم نکردی

-چون مال تو بود این کارو کردم

-عزیز دلم منو تو نداریم که

قند تو دلم آب میشد.چقدر دوسش داشتم!چند لحظه نگذشته بود که صدای مامان از آشپزخونه اومد:پارلا عمه ات زنگ زده بود

از آشپزخونه خارج شد و اومد سمت ما.و ادامه داد:خیلی نگرانته.حق هم داره.البته تو هم حق داری دخترم میدونم نمیخواستی ناراحتش کنی ولی خدارو شکر الان که حالت خوبه برین بهتره..

آرم به تیلاو گفتم:میشه خط فاصله رو رعایت کنی ..از مامان خجالت میکشم!

یه کم ازم دور شد که به سختی چن سانتی متر میشد که اونم زیاد به چشم نمی اومد و آروم درگوشم گفت:خجالت نداره..الان تو مال منی..بین ما نباید فاصله بیفته..اینم که دیدی یه کم رفتم کنار واسه این بود که حرفت زمین نیفته

ای بابا!رسما داشتم غش میکردم!چه قد دوس داشتنش دوس داشتنی بود..گفتم:بله مامان جونم.حتما میریم.شما راس میگین.

مامان خندید و گفت:امان از دست شما جوونای این دوره زمونه...امان

تیلاو:پارلا همین امشب بریم خونه عمه ات که هم سوپرایزشون کنیم هم تو آب و هوایی عوض کنی..چطوره؟

-باشه..خوبه

وارد اتاق که شدم داغ بودن تمام تنمو حس میکردم...دستمو کشیدم جای دستش..داغ تر بود...مثه قلب میتپید!گونه هام که آتیش میگرفتن!خواستم به سلیقه ی خودم برای تیلاو لباس انتخاب کنم برای همین در کمد رو باز کردم و با دقت همه لباسارو بررسی کردم.میخواستم بدونه که چقد برام مهمه چقد خوش سلیقه ام!دوس نداشتم زیاد رسمی باشه برای همین یه کت اسپورت قهوه ای و یه پیراهن مشکی انتخاب کردم و با یه شلوار خوش دوخت کتان سیاه روی تخت گذاشتم.خودم هم دس به کار شدم و مشغول آماده شدن شدم.یه مانتوی مشکی وشلوار تنگ مشکی با روسری و کفش قهوه ای انتخاب کردم و سریع پوشیدم..یه صفایی هم به صورتم دادم و مثل همیشه ملایم آرایش کردم.کت چرم قهوه ایم رو هم برداشتم و روی دستم انداختم.از اتاق رفتم بیرون.از پله ها داشتم می اومدم پایین که تیلاو با دیدنم توقف کرد وگفت:به به..

-خوشجیل ندیدی

-نه...خوشگل دیدم اما خوشگلترینو ندیده بودم که دارم میبینم...

اگه بیشتر معطل میکردم دوباره مثه لبو میشدم برای همین گفتم:من رفتم پایین زود بیا

سریع مامانو بوسیدم وباهاش خداحافظی کردم و رفتم کنار ماشین ایستادم.20 دقیقه ای منتظر موندم تا اینکه

1400/09/23 16:58

بالاخره اومد.همون لباسارو پوشیده بود...محشر شده بود مثه همیشه بهترین بود.خیلی بهش می اومد..داشتم هاج وواج نگاهش میکردم که گفت:چیه خوشتیپ ندیدی؟

میدونم دوس داشت منم بگم خوشتیپ ترینو دارم میبینم ولی نمیدونم چرا یهو گفتم:نه خیرم...میخواستیم عروس ببریم زودتر آماده میشد.میخواستی یه ده دقیقه دیگه بیام

-دوس داری برم ده دقیقه بعد بیام

آستین کتشو گرفتم و گفتم:بیا سوار شو بریم که الان باید به خاطر آن تایم بودن شما عمه اینا رو از خواب ناز بیدار کنیم آقا

آقا..7 ونیم شد

-باشه بابا..فقط غرنزن الان میریم

جمع عمه اینا جمع بود...به عبارتی گلشون کم بود که حالا با اومدن ما اونم کم نبود!حتی سامان هم اومده بود.با همه سلام و احوالپرسی کردم و از همون برخورد اول فهمیدم که عمه خیلی دلخوره!نگاهمو مظلوم کردم رفتم سمتش.بوسیدمش و گفتم:سلام عمه جون جونی خودم..چه خبر؟

-با من حرف نزن.پارلا واقعا خیلی نمک نشناس شدی

-عمه جوووووون

-چیه؟

-عاشقتم...رو خطاهای من قلم عفو بکش لطفا

-آخه بچه نمیگی اون دنیا من جواب داداشمو چی بدم؟نمیگی من یه عمه دارم که دلش مثه سیر وسرکه میجوشه؟؟؟؟

-بابا من که مقصر نیستم

تیلاو هم سلام داد و گفت:عمه جان این پارلا رو نبخش بلکه دل منم خنک بشه

چپ چپی نگاهش کردم و گفتم:اصلا مقصر این تیلاوه...

همه خندیدن و عمه هم منو بوسید و گفت:خوش اومدی.این رفتار عمه یه کم دور از انتظار بود.چون همیشه یه کم باهام قهر میکرد و من انقد باید منتشو میکشیدم که آخرش دلش به رحم می اومد...ولی حالا انگار عوض شده بود!

بین صدای خنده های ما یه صدای نامفهموم شنیدم:ببخشید من دیرم شده باید برم

با دیدن قیافه گرفته ماهان به خودم اومدم و سلام دادم.خیلی سرد جوابمو داد و گفت:چه خبر خوبین؟

-مچکرم مرسی

-تیلاو زود دستمو گرفت وگفت:عزیزم معرفی نمیکنی؟

باز این رادارش فعال شد احساس خطر کرد من شدم عزیزم!قبل از اینکه من لب بازکنم پوریاگفت:این آقای گلی که میبینی آقاماهان ماه داداش این آقا سامان دوماد ماس...مثه خودت پسرخوبیه

تیلاو با ماهان دستی داد وگفت:خوشوقتم...منم تیلاو ملکی نامزد پارلاهستم.

کلمه ی نامزد رو با تاکید گفت.و ماهان هم در جواب گفت:منم خوشوقتم.با اجازه ی همگی من باید برم.همین الان از شرکت زنگ زدن

پوریا با همون لحن و حالت مخصوص خودش بازوی ماهانو گرفت وگفت:بیشین بینیم بابا...امشب میخوایم تو حیاط بساط کباب پزی راه بندازیم کجا میری؟

-دیرم شده

-این کدوم آدم بی حساب کتابیه که ساعت 8 ونیم شب زنگ زده؟

پریا:ماهان راس میگه دیگه...بمون

سامان:داداش خوددانی..من اصرار نمیکنم.الان پریا و پوریا اصرار میکنن

1400/09/23 16:58

بعدا تو خونه غر به جون من میزنی.

دوباره همه خندیدیم ولی تیلاو لبخند زد ودستمو محکم تر فشار داد.بالاخره با اصرار همه ماهان هم موندگار شد.هرچند من خودم هم میدونستم که ماهان کاری نداره شاید از دیدن من کنار تیلاو یه کم جا خورده بود.تو حیاط جمع شده بودیم.میگفتیم و میخندیدیم.ماهان زیاد شاد نبود و گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی به روی خودم نمی آوردم.نمیخواستم تیلاو حساس بشه.از جمع دور شدم ونشستم پشت میز که زیر نور چراغ بود و حس کردم کمی سردمه...فنجون چایی رو تو دستم محکم تر فشار دادم.انگار که بخاری بود دودوستی گرفته بودمش.خیره شده بودم به سامان و پریا که داشتن با هم با عشق حرف میزدن وبه پوریا که با سیخ های کبابو روی زغال نگه داشته بود وهر از گاهی غر میزد که کسی کمکش نمیکنه.تیلاو هم داشت با شوهر عمه ام حرف میزد.حرفشون طولانی شده بود.صدای ماهان باعث شد رشته افکارم از دستم خارج بشه.با همون متانت همیشگی گفت:مزاحم نیستم؟

-نه خواهش میکنم

کنارم روی صندلی نشست وگفت:راضی هستی؟

-از چی؟

باسر اشاره ای به تیلاو کرد وگفت:از تیلاو ملکی

لحنش بوی حسادت نمی داد...معمولی بود.گفتم:من از انتخابم مطمئنم

-خوشحالم که کنارش حالت خوبه...همین که میبینم حس خوشبختی باهاته برام کافیه..

-آقاماهان خواهش میکنم منو ببخشید..من واقعا

-هیس...من که چیزی نگفتم.خوشبخت باشین

یه لحظه نگاهم افتاد به تیلاو که داشت برو بر منو نگاه میکرد.حس کردم بیشتر یخ زدم.ماهان پرسید:سردته؟

-چی؟...نه نه...خوبه

-من میرم کتتو بیارم

اجازه نداد من بیشتر حرف بزنم..بلند شد ورفت سمت ساختمون.بعد رفتن ماهان تیلاو سریع اومد کنارم وگفت:چیزی شده؟

-چیزی شده؟الان اینجا دقیقا چه اتفاقی افتاد که چی دیدی که حس کنجکاویت گل کرد؟

-حس کنجکاویم خاموشه فعلن...حس ششم مردونه ام میگه این آقاماهان بهت علاقه داره

-علاقه داشته...الکی بزرگش نکن

-فرقی نداره

-چرا داره..ماهان یه آدم باشعور و فهمیده اس

-به به...دیگه چی؟

-اَه...تیلاو

-جونم...عزیزم زیاد تحویلش نگیر

-ای بابا..آقاجون طرف آدم خور که نیس

اخمی کرد..طاقت این اخمشو نداشتم گفتم:یعنی الان باید مثه خانومای حرف گوش کن تو سری خور باید بگم بله؟

-پارلا من هیچ وقت بهت زور نمیگم ولی صلاحتو بهت میگم

-بازم فیلسوفی حرف زدی؟

دست یخمو تو دستش گرفت وگفت:خیلی سردته؟

-اوهوم

-این یه ذره فنجونو واسه همین دودستی چسبیدی؟

-اوهوم

کتشو در آورد انداخت رو شونه هام و دستامو گرفت.اعتراف میکنم دیگه سردم نبود...از گرمای حضور تیلاو همه چی یادم رفته بود.ما دوتا کنار هم خوشبخت میشدیم...اما اگه بورسیه ای نبود اگه

1400/09/23 16:58

رقابتی نبود اگه رفتنی نبود!صدای پوریا بلند شد:شام آماده اس..بریم تو.بلند شدم و گفتم:جونم کباب

همونطور که پا به پای من قدم برمیداشت گفت:پارلا اگه یه چیزی بهت گفتن که ناراحتت کرد خودتو کنترل کن..باشه؟

ماهان با دیدن ما دوتا همونجوری که کت من دستش بود برگشت و وارد ساختمان شد.دلم براش سوخت.ایستادم وگفتم:مگه چی میخوان بگن؟تیلاو چیزی شده که من نمیدونم؟

-هیچی نشده

-پس چرا...

-همینجوری گفتم.بریم شام بخوریم.

باخودم فک کردم دیدم دلم اتفاق جدید نمیخواد...دلم نمیخواد دوباره درگیر یه مساله دیگه بشم وکل زندگیم تحت تاثیرش قرار بگیره..فکرم مشغول جمله های تیلاو شد ولی دیگه نخواستم پی موضوع رو بگیرم.شام هم در شوخی و خنده صرف شد.با تموم شدن شام جوونا بلند شدن که وسایلو جمع کنن.منم بلند شدم ولی همین که دستم به پارچ آب خورد شوهر عمه ام که در بالاترین نقطه میز نشسته بود با تحکمی که تو صداش بود پارلا بشین موضوع مهمی پیش اومده که باید بهت بگم بچه ها هستن جمع میکنن.یه کم از حرفش جاخوردم و برخلاف مطابق میلم از خودم پرسیدم یعنی چی شده؟عمه هم سمت راستش نشسته بود ونگاه نگرانش منو نگران تر کرد.تیلاو آروم از بازوم گرفت و منو روی صندلی نشوند.همه رفته بودن...فقط عمه بود وشوهرش و من و تیلاو که مثه همیشه سعی داشت آرومم کنه.زل زدم به گلهای سفید گلدون روی میز که اسمشو نمی دونستم.دلم به شور افتاده بود.تا اینکه بالاخره شروع کرد به صحبت کردن.

-ببین دخترم پارلا من میدونم که تو این سالها چی کشیدی...درد تنهایی کم دردی نیس.اما تو از پسش بر اومدی و به همه ثابت کردی که دختر کاملی هستی.همیشه به عمه ات از سوالهای ذهنت گفتی که مادرت چرا به خاطر پدرت حاضر شد دینشو عوض کنه چه جوری تصادف کردن چرا خانواده مادرت طردش کردن و یا اینکه چرا تو رو فرستادن ایران...

با تک تک جمله اش آشنا بودم.من با این جمله ها زندگی کرده بودم.داشتم به خاطر این سوالا با تیلاو می جنگیدم....جنگی که یه طرفش عشق بود یه طرفش رقابت..جنگی که ازش خسته شده بودم.شنیدن این جمله ها از زبون یه آدم دیگه داغونم میکرد.انگار نمیخواستم کسی بدونه چی تو ذهنم میگذره..ادامه داد:عمه ات همیشه خواسته تو رو بفرستیم فرانسه برای تحصیل یا سفر...اما من همیشه مخالف این موضوع بودم.خانوم جون خدابیامرز هم همیشه مخالف بود.نمیخواستیم آرامشت مختل بشه.اما الان اتفاقی افتاده که من و عمه ات صلاح میبینیم بهت بگیم.البته من هنوزم با رفتنت مخالفم.نگاهمو از گلهای گلدون گرفتم و به تیلاو دوختم.پلکی زد فشارشو روی دستم بیشتر کرد.عمه ادامه داد:موضوعی که میخوام بگم برمیگرده به

1400/09/23 16:58

سه سال پیش پارلاجان.سه سال پیش از سفارت به ما زنگ زدن و گفتن که خانواده مادرت دنبالت میگردن ومیخوان تورو ببینن...پارلا اونا میخوان تو بری فرانسه پیش اونا...اما ما هربار مخالفت کردیم.مامان هم تا وقتی زنده بود نمیخواست این موضوع رو بفهمی...ببین عمه من میدونم این ظلم بوده در حق تو ولی ما هم نمیتونستیم از تو و آرامشت دل بکنیم...

چی میگفت؟من تو این سالها زیر نگاههای ترحم آمیز و پرسشگر مردن له شده بودم و اونوقت نخواسته بودن من آرامش منو مختل کنن؟از کدوم آرامش حرف میزدن؟اسم این آرامش بود؟آدمایی که فک میکردم همیشه حامی و پشتیبانم بودن حالا باعث ناخوشی حال دلم شده بودن...من از سه سال پیش میتونستم آروم بخوابم ولی نخواسته بودن...راضی شده بودن زجرهای من سه سال هم ادامه داشته باشه؟داشتم میلرزیدم!بلند شدم.تیلاو دستمو کشید و آروم گفت:آروم باش

عمه با لحن ملتسمانه ای گفت:عمه قربونت برم...مارو ببخش.ماکاری رو کردیم که به نفعت بود.شوهر عمه ام ادامه داد:تموم نشده...حالا که حرفای مارو شنیدی باید تا اخرشو بشنوی وبعد تصمیم بگیری..مساله ی مهمتری اتفاق افتاده که اگه این مساله پیش نمی اومد عمرا به تو میگفتیم...

پس هنوز ادامه داشت.دیگه چی میخواستن بگن؟دوباره نشستم.در صورتی که بغضم داشت خفه ام میکرد وصورتم از شدت خشم سرخ شده بود.عمه میگفت:خاله ات وکیل گرفته و وکیلش میگه اگه ما دوباره مخالفت کنیم ازمون شکایت میکنن.پسر خاله ات هم عازم ایرانه...همین روزاس که بیاد ایران.ما خواستیم همه چیزرو خودمون بهت بگیم قبل از اینکه بهت بگن...اینبار دیگه بلند شدم وبا خشم کنترل شده ام گفتم:فک نمیکنین کمی زودگفتین...ظلم کردین در حقم عمه..ظلم کردین.

دستمو از دست تیلاو کشیدم بیرون و مشتش کردم.از اتاق اومدم بیرون.تیلاو هم دنبالم راه افتاد.زود وسایلامو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون که تیلاو سد راهم شد بازوهامو گرفت وگفت:منطقی باش...اونا نخواستن که

-هیچی نگو..هیچی فقط میخوام برم

-ولی...

-اگه میخوای با من بیای بیا اگه نه که خودم میرم

همه دنبالم اومدن ولی کسی نمیتونست جلوی منو بگیره.احترام سرم میشد که چیزی نگفتم...وگرنه انقدر عصبانی شده بودم که اگه دهنمو باز میکردم چیزایی میگفتم که بعدا حتما ازش پشیمون میشدم.پریا هم گریه اش گرفته بود و مدام میپرسید:چی شده؟مامان....پارلا؟بقیه هم با تعجب نگاهم میکردن ولی مهم نبود...باید میرفتم.انقدر سریع اومدم بیرون که واکنش هیچکسی رو دیگه ندیدم.تیلاو بیچاره هم با سرعت دنبالم می اومد...سریع راه افتاد و هیچ حرفی نزد.اشکامو کنترل کرده بودم.وقتی خونه رسیدیم راه اتاق تیلاو

1400/09/23 16:58

رو در پی گرفتم.

خدارو شکر دیروقت بود و مامان اینا خواب بودن.وگرنه حتما سین جینم میکردن.روی تخت نشستم.تیلاو در رو بست و کنارم نشست و زل زد به چشمام و گفت:پارلا

انگار همین کلمه کافی بود تا بغضم لب باز کنه.شروع کردم به گریه کردن.منو کشید تو بغلش.وگفت:تو که قوی تر از این حرفا بودی.از خودت ضعف نشون نمیدادی....

اشک چشمام جلوی کلماتو گرفته بودن.هر لحظه شدت گریه ام بیشتر وبیشتر میشد.

-پارلا...عزیزم....خانومم نریز این اشکارو.

دوباره گریه اجازه نداد واکنشی نشون بدم.سرمو بلند کرد پیشونیمو بوسید اشکهامو با دستش پاک کرد و گفت:خواهش میکنم پارلا...تو رو خدا بسه.

هر چقدر که من بیشتر گریه میکردم حلقه ی دستهای تیلاو دور کمرم محکم تر میشد و صدای دل نشینش بیشتر از قبل بهم دلداری میداد.لحن بیانش مدتها بود عوض شده بود اما امشب انگار اونم حال خوشی نداشت. انگار تیلاو هم پا به پای من غم زده شده بود.میخواستم یه چیزی بگم و از این حال وهوا بیرون بیارمش اما انگار تک تک کلمه های رو زبونم یخ زده بودن...فقط اشک بود.اشک برای سالهایی که گذشته بود ومن ازشون نمیخواستم بگذرم.صورتمو بین دو دستش گرفت و سرمو آورد بالا و صورتشو تو گودی گردنم فرو کرد..نفسهاس داغش پوستمو می سوزوند.کم کم از شدت گریه ام کم شد ولی قطع نمیشد..بی مقدمه خیلی آروم زیر گردنمو بوسید.تا به خودم بیام دیدم گردنمو بوسه بارون کرد.دستامو آوردم بالاو گذاشتم رو شونه های پهنش.کم کم هق هق ام جای خودش رو به سکوت داد....متعجب بودم اما خشونتش منو بیشتر متعجب کرده بود.انگار یه جورایی داغون شده بود مثله من.سرشو آورد بالا و تو چشمای نمناکم زل زد..منم زل زدم به چشمای با نفوذش.چشمایی که حالا شده بودن تمام زندگی من.سرشو از جلوی صورتم خم کرد و زیر لاله ی گوشم و آروم گفت:دیگه نبینم انقدر خودتو زجر بدی...

-تیلاو

-جان تیلاو..

خودمم نمیدونستم میخوام چی بگم.رشته ی افکارم به کل پاره شده بود.اون لحظه فقط به تیلاو فک میکردم به اینکه کنارشم.کنار تیلاو میتوستم همه مشکلاتمو حل کنم.پلکامو روی هم گذاشتم و اینبار روی پلکامو آروم بوسید...دیگه اشکی در کار نبود.حتی بهش فکر هم نمیکردم.تو عشق نوپای خودم غرق شده بودم...دستاشو دوباره دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد.سرمو گذاشتم روی سینه ی ستبرش و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.

یه نیشگون از صورتم گرفت و جای همون نیشگونو بوسید و بلند شد و گفت:بیدار نمیشی خانومی؟

-بزار بخوابم خب

-مگه نمیخواستی بری دانشگاه...پاشو که جامعه ی دانشگاهی انتظار تورو میکشه

با شنیدن "دانشگاه" چشمامو باز کردم.دیدم نشسته و زل زده به

1400/09/23 16:58

من.بلند شدم وگفتم:

-الوووووووووووو...کجایی آقا؟

لبخندی زد و دماغمو فشار داد و گفت:پیش خانومم

-اِ......اینجوریاس..پس آقا سلام. صبحتون به خیر آقااااا

از تخت اومد پایین و رفت سمت پنجره و پرده رو کنار کشید و گفت:بدو که دیرمون شده.لحافو سفت چسبیدم و گفتم:یه کم هم بخوابم میریم حالا

-نه...معلومه این چن روزه که خونه بودی حسابی بهت ساخته ها...تنبل شدی خانومی

-تنبل خودتی آقا

آقاش رو با تاکید گفتم ولحافو که کشیدم کنار تازه متوجه شدم مانتومو از تنم در آورده.همون تاپ سفیدی بود که زیر مانتوم پوشیده بودم.عادت نداشتم زیر مانتو لباس آستین بلند بپوشم.شلوارم هم عوض کرده بود.یه شلوار راحتی کرمی بود.یه کم از فکرش خجالت کشیدم ولی مگه تیلاو محرمم نبود؟مگه حق نداشت منو هر جور که دوس داره ببینه.مگه من به عنوان نامزدش یه سری کارهارو نباید میکردم؟پس شرم وحیا معنی نداشت.صبحونه رو که خوردیم سریع مثه برق رفتیم دانشگاه.مثل بچه هایی شده بودم که همه سال تحصیلی رو دعا میکنن تابستون برسه و یه نفس راحت بکشن اونوقت تو تابستون هم همه اش دعا میکنن مدرسه ها باز بشه و برن سر کلاس!انقدر شور و شوق رفتن به دانشگاهو داشتم که به ماجرای دیشب فکر هم نمیکردم.دیشب یه شب عادی نبود.تمام حرفهای عمه از یه طرف بوسه های تیلاو و نگاه و دلداریهاش از یه طرف از دیشب برام یه شب متفاوت ساخته بودن.ولی هنوزم یه فاصله بین من و تیلاو بود.یه سد که اجازه نمیداد به هم نزدیک بشیم.شاید ملاحظه ی اینو میکردیم که قراره از هم جدا بشیم.قراره با گرفتن بورسیه یکیمون راهی یه دیار دیگه بشه و دیگری در غمش بسوزه.به اینجای فکرم که رسیدم بغض کردم..یعنی ما باید از هم جدا میشدیم؟حالا که من عاشق شده بودم..برای اولین بار!حالا که از نگاه تیلاو عشق میبارید و حس میکردم دلش گرمه به عشقم..عشقی که به زبون نیاورده بود ولی من تو حرکاتش حسش میکردم؟؟؟؟شاید هم عاشقم نبود

و من توهم زده بودم...شاید دلش برام میسوخت!سرنوشت برای ما چه تصمیمی گرفته بود؟قبل از اینکه دوباره نم اشک تو چشام بشینه سرمو برگردوندم سمت پنجره و نخواستم با ناراحتیم باعث ناراحت شدنش بشم.بچه ها همه از دیدنم شاد بودن..مخصوصا آیدا که از سروکولم بالامیرفت...کلی دعواش کردم که چرا این همه مدت حتی بهم یه زنگ هم نزده بود اما بهم گفت که چن بار زنگ زده ولی تیلاو ازش خواسته تا وقتی که حالم کامل خوب نشده زنگ نزنه تا درست وحسابی استراحت کنم.همه ی اینکارای تیلاو رو دوست داشتم.هرلحظه بیشتر از لحظهی قبل دوسش داشتم.آیداخیلی خوشحال بود خصوصا اینکه قرار بود سوم عیدجشن عروسیش هم برگزار بشه و بره

1400/09/23 16:58

سر خونه زندگیش.لپشو کشیدم و گفتم:واااااای آیدا خجالت بکش....نزده میرقصیاااااا..بابا دختر به کم سنگین باش متین باش

-پس چی فک کردی....فک میکنی همه مثه خودتن بی بخار.

-اتفاقا منم بله...

-نه بابا..جون من خبرمبری هس؟

خندیدم وجوابشو ندادم.

چن تا ضربه به صورتش زد وگفت:این تن بمیره راستشو بگو...تو و تیلاو آره؟

دوباره خندیدم و نگاهمو گرفتم سمت تیلاو که روی نیمکتی نشسته بود و جزوه ای تو دستش بود.آیدا کتاب توی دستشو آورد بالا و به نشونه ی تهدید گرفت سمتم و گفت:نگی قربونیت میکنم میدم پشه ها نوش جونت کننا

تیلاو متوجه نگاه خیره ام شد.سرشو بلند کرد و با همون غروری که همیشه مهمون چهره اش بود نگاهم کرد و یه چشمک زد.از کارش بیشتر خنده ام گرفت و روبه آیدا گفتم:خاک بر سر منحرفت بکنم...

کتابو آورد پایین وگفت:نه گویا واقعا خبری در راه است...لبخند ژکوند و نگاه عاشقونه و عشوه شتری و بعد هم یه چشمک از سوی یار...اونم چه یاری!

دستشو گرفتم و گفتم:بریم سر کلاس...اوکی؟

-من که میدونم....

توی کلاس هم دوس داشتم به تیلاو نگاه کنم.دوس داشتم برگرده و با یه نگاه پر جذبه اش جوابمو بده ولی اون به درس گوش میداد.تصمیم گرفتم به جای دیوونگی به درس و مشقم برسم.این مدته هم زیادی از درس عقب افتاده بودم.اینبار تمام تمرکزم معطوف صحبتهای استاد شد و گذر زمانو حس نکردم...آخر کلاس بود که استاد گفت:خانوم ادهمی شما بمونید باهاتون کار دارم...بقیه خسته نباشید

ورقه های آچهارمو جمع کردم و گیج و منگ به استاد نگاه کردم.حتما میخواست درباره غیبتم باهام حرف بزنه.وای!حتما میخواست حذفم کنه!ای خدا!اینجوری من باید قید بورسیه رو میزدم...ته دلم چن تا صلوات نذر کردم که حذفم نکنه و بحثشو پیش نکشه!همه رفته بودن.تیلاو هم بلند شد بره لحظه ی آخر برگشت نگاهم کرد.نگاهش پر بود از سوال...کمی متعجب کمی هم نگران به نظر می رسید.بالاخره رفت.رفتم سمت استاد.

-بفرمایین استاد کاری داشتین

-خب دخترم خوبی؟

-بله..ممنونم

-دخترم میخوام باهات موضوع مهمی رو درمیون بگذارم

-در خدمتتون هستم

-من مدتهاس شمارو زیر نظر دارم.دختر نجیب و سربه زیری هستین..این ترم های اخر هم که تو درستون هم کوشا و موفق بودین.آدم ایده آلی هستین برای تشکیل زندگی.

ته دلم گفتم یعنی داره از من برای خودش خواستگاری میگنه؟؟؟؟!!!برم بپرم جفت پا رو صورتش و هر چی بلدم ونابلدم بارش کنم؟سر پیری و معرکه گیری؟؟؟!!!مرتیکه هیز!!!چه رویی هم داره بگو چرا تاحالا حذفم نکرده!کم کم داشتم خودمو آماده میکردم یه جواب نون و آبدار بهش بدم که با کمی مکث ادامه داد:میخواستم درباره پسرم عرشیا باهاتون صحبت

1400/09/23 16:58

بکنم.عرشیا یه هفته اس که لندن برگشته ودنبال یه کیس مناسب برای ازدواجه.پسرم عرشیا تو رشته مهندسی برق تحصیل کرده و اونجا خیلی موفقه.خونه زندگیش اونجاس و اگه شما قبول کنی و عروس خونه ی ما بشی میری لندن...

زرشک!!!چی فک میکردیم وچی شد!عرشیا پسرش؟پسرجونش؟تیلاو میفهمید چیکار میکرد میرفت همونجا تو لندن ناکوتش میکرد...به خودم گفتم حالا خوبه بهم یه کم صبر داده تا زبون به کامم بگیرم.سرمو انداخته بودم پایین.شرم داشتم اما نه از استاد به خاطر درخواستش...شرم داشتم از عشق خودم از اینکه داشتن ازم میخواستن اجازه بدم شخص دیگه ای وارد قلبم بشه ولی من قلبم اشغال شده بود...مدتها بود که اشغال شده بود و تیلاو توی قلب من حرف اولو آخر رو میزد.اگر چه خودم تازه پی به این موضوع برده بودم.خودم نخواستم به کسی نگیم و این شد عواقبش.سرمو بلند کردم و گفتم:اگه خونه زندگیشون اونجاس پس چرا همونجا ازدواج نکردن؟

و همون جواب تکراری مضحکو شنیدم:چون میخواد با یه دختر ایرونی ازدواج کنه

دلم میخواست سرش داد بکشم و بگم:مرتیکه رفته اونجا عشق و حال کرده الان دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده اس...ای بابا!خدایا منو با کیا امتحان میکنی؟ولی یه ندایی از عقلم گفت:آهای دختر یه کم سیاست به خرج بده..الان به طرف بگی بزن به چاک خودم یکیو دارم اونم میگه خانومه هری حذفی.....پس همونطور که با گوشه ی مقنعه ام بازی میکردم گفتم:استاد من...

خودمم نمیدونستم چی باید بگم.افتاده بودم به مِن مِن...

-میخوای فک کنی دخترم؟

-راستش....

-باشه فکراتو بکن...ولی سعی کن زود جواب بدی.چون عرشیا فقط دوهفته اینجاس.باید برگرده.

عرشیا رو کجای دلم بزارم حالا؟گفتم:به هر حال ممنونم از درخواستتون.با اجازتون من میرم.

راه افتادم و اومدم بیرون از کلاس.یه نفس عمیق کشیدم و دنبال تیلاو میگشتم که دیدم بازم نازنین داره در گوشش پچ پچ میکنه.خونم به جوش اومد.این با تیلاو من چیکار داشت آخه؟؟؟؟با حرص رفتم سمتشون و گفتم:سلام...مزاحم که نیستم؟

نازنین:عزیزم خوبی؟من کلاس نیومده بودم همین ده دقیقه پیش رسیدم..

-ممنونم..رو کردم به تیلاو وبا تمسخر گفتم:آقای ملکی انگار سوئیچ منو شما از روی زمین پیدا کرده بودین آره؟

رو به نازنین گفت:من تلاشمو کردم...دیگه کاری از من ساخته نیس

نازنین سرشو انداخت پایین.دستمو دراز کردم سمت تیلاو و گفتم:بده برم.

نازنین سرشو بلند کردو همونطور که با انگشتش اشکی رو که از گوشه ی چشمش جاری شده بود که پاک میکرد گفت:ممنونم. به خاطر من خیلی زحمت کشیدین.

وبعد هم رو کرد به من و گفت:پارلا همیشه بهت حسودیم شده الانم به زندگیت غبطه میخورم...خرابش

1400/09/23 16:58

نکن.

سریع سمت خروجی رو در پیش گرفت و من نفهمیدم چه اتفاقی افتاده...اولین باری بود که گریه ی نازنینو میدیدم.تازه وقتی از پشت سر دیدمش فهمیدم لاغر تر شده...مثل قبلنا آرایش نداشت و موهاشم زیاد بیرون نبود.کلا انگار کن فیکون شده بود.ولی هنوزم گمان بد بهش داشتم.اینکه بخواد برای تیلاو تور پهن کنه...تیلاو راه افتاد سمت ماشین و حرفی نزد.به ماشین که رسیدیم گفتم:چی شده؟

-سوار شو بریم

-میگم چی شده؟

-پارلا چرا انقدر عجولانه درموردش قضاوت کردی؟

-هه..پس میخواسته برات تور پهن کنه و تو دست رد به سینه اش زدی درسته؟

سوار ماشین شد.منم سوار شدم.کمربندشو بست و گفت:نازنین اونجوری نیس که تو فک میکنی....اون خیلی فرق کرده

-چشمم روشن.خجالت نکش بگو

-پارلا تو یه آدم تحصیلکرده هستی از تو بعیده عزیزم این حرفا...

لحنش خیلی جدی بود.منطقی هم حرف میزد.راست میگفت.دوس داشتم بفهمم اصل مطلب چیه.ولی چیزی نگفتم.راه افتاد.یه کم که گذشت گفت:استاد چیکارت داشت؟

-همون کاری که نازنین با تو داشت.

-پارلا

-ببین نازنین یه مشکلی داشت که ازم کمک خواست

-برای چی دس به دامن تو شده..اون شاهینه چی کاره اس؟مگه هی نمیگفت عشقمه عمره..چی شدپس؟

-مشکلش همین شاهین نامرده

با دهنی باز منتظر ادامه حرفش موندم.که ادامه داد:

-رابطه ی نازنین و شاهین با عشق شروع نشد ولی منجر به عشق نازنین شد.نازنین بعد یه مدت عاشق شاهین شد.

-خب؟؟؟

-انقدر عاشقش شده بود که عیباشو نمیدید..شاهین ناکس هم ازش درخواستای غیر مشروع داشته و از عشق نازنین سواستفاده کرد

با تعجب دوچندان گفتم:چ...چ..چی؟غیر مشــــــــــروع؟؟؟یعنــــ ــی!!!

سرشو از روی تاسف تکون داد و گفت:آره...شاهین این کاره اس.نازنین اولین دختری نبود که مسخ این بی شرف میشد

-یعنی واقعا....

نتونستم حرفمو ادامه بدم.بهم نیم نگاهی انداخت و گفت:انقدر به نازنین فشار میاره که نازنین هم تسلیم شده...به نازنین وعده ی سر خرمن میداده که فقط در اینصورته که عشقت به من ثابت میشه و اگه کاریو که میخوام برام نکنی نمیام خواستگاریت وباهات ازدواج نمیکنم

نمیتونستم باور کنم...من میدونستم شاهین زیادی هیزه زیادی دوس دختر داره ولی نمیدونستم تا این حد کثیفه!حالا دلم برای نازنین میسوخت.بیچاره!چه می کشید؟!

-دیدی خانومم زود قضاوت کردی

هنوزم چشمام از تعجب گرد شده بود...گفتم:خب با تو چیکار داشت؟

-نازنین از من خواست با شاهین حرف بزنم و راضیش بکنم که بره خواستگاریش..بی شرف عوضی هر کاری خواسته سر دختر مردم آورده الانم خودشو کشیده کنار.

نفسشو با فشار بیرون داد و من فهمیدم چقدر از این موضوع عصبانیه.از طرفی به این فک

1400/09/23 16:58

کردم که نازنین با چه رویی این حرفا رو به تیلاو زده؟؟گفتم:یعنی الان نازنینو نمیخواد؟

-نه

-الهی زیر تایرهای تریلی استخوناش خورد بشه.

-خون خودتو کثیف نکن عزیزم..

-چی میگی تیلاو....اون باید تقاص این کارشو پس بده.فک کرده خیلی زرنگه!

-هر دوشون گناهکارن.نازنین نباید تسلیم خواسته ی شاهین میشده...نازنین میگه با اینکه خانواده ی روشن فکری داره ولی با این مساله نمیتونن کنار بیان

-بیچاره نازنین

-اون که مشکلی نیس با یه جراحی درست میشه ولی فک میکنی بکارت روحش درست میشه....نه هیچ وقت!

از خجالت داشتم لب لبو میشدم.تیلاو داشت خیلی راحت حرف میزد اونم برای اولین بار ومن یه کم از این حرفا خجالت میکشیدم.دلم برای نازنین میسوخت.درسته دختری بود که زیاد به این واون نخ میداد اما این حقش نبود!حق هیچ دختری نیس احساساتش به بازی گرفته بشه!تو فکر فرو رفتم.

-پارلا استاد چی گفت؟

حالا باید چی میگفتم؟؟؟؟اگه میگفتم میخواد برای شازده پسرش بیاد خواستگاری میرفت هم استادو تیکه تیکه میکرد هم پسر استادو!!!ولی دوس نداشتم دروغ بگم.گفتم:میخواس بیان خونمون

-خونتون؟

با تته پته گفتم:برای خواستگاری

زد رو ترمز.طوری که صدای لاستیکای ماشین رو به وضوح شنیدم.با خشم به سمتم خیز برداشت و گفت:تو چی گفتی؟

-م...م..من هیچی نگفتم

-میگفتی خودت نامزد داری

-نگفتم

-چرا نگفتی؟

-قرارمون یادت رفته؟؟؟؟

-تازه یادم افتاد

خودشو کشید کنار.دوباره ماشینو راه انداخت و راه افتاد.چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.میتونستم بفهمم چقدر عصبانی شده. دست برد سمت داشبورد و یه کاست بیرون کشید.و یه کم با ضبط ماشین ور رفت.کلا ماشین من آدمو دق میداد تا یه کار مفید بکنه!آهنگ احسان خواجه امیری حالمو دگرگون کرد:

باهمیم اما این رسیدن نیست

اون که دنیامه عاشق من نیست

با همیم اما پیش هم سردیم

این یه تسکینه اینکه همدردیم

این یه تسکینه اینکه همدردیم

این حقم نیست...این همه تنهایی...وقتی تو اینجایی

وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست...حق من که یه عمر باتو بودم اما یه روزباتو روز خوش ندیدم

این حقم نیست...این همه تنهایی...وقتی تو اینجایی

وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست...حق من که یه عمر باتو بودم اما یه روزباتو روز خوش ندیدم

توی شب میری قلب تو دریاست...برنمیگردی چون دلت اونجاست

خیلی آشوبی خیلی درگیری خیلی معلومه که داری میری

این حقم نیست...حق من که یه عمر باتو بودم اما یه روزباتو روز خوش ندیدم

این حقم نیست...این همه تنهایی...وقتی تو اینجایی

وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست...حق من که یه عمر باتو بودم اما یه روزباتو روز خوش ندیدم

با این آهنگ حالم خراب

1400/09/23 16:58