رمان های جدید

612 عضو

شد.از یه طرف یاد حرفهای عمه افتاده بودم از یه طرف فکر نازنین از یه طرف آزارم میداد از یه طرف هم به خودم میگفتم:لعنت به تو پارلا که راضی شدی خم به ابروی عشقت بیاد..لعنت به تو!اینقدر ناراحت بودم که سرم درد میکرد.دوس داشتم یکی بیاد و یکی بخوابونه زیر گوشم...حتی انتظار داشتم خود تیلاو این کارو بکنه و بگه چرا نادیده گرفتمش ولی کاری نمیکرد...به سر چهاررا که رسیدیم گفت:میری خونه خودت یا با من میای؟

لحنش خیلی ترسناک شده بود.جواب دادم:میرم خونه خودم

بی هیچ حرفی راه خونه منو در پیش گرفت.پیاده که شدم گاز ماشینو گرفت و رفت!سرم داشت میترکید.وارد خونه که شدم فهمیدم عمه چن تا پیغام گذاشته.پیغام اول:پارلاجان خواهش میکنم مارو ببخش...باور کن ما قصد بدی نداشتیم.ما نمیخواستیم تو ناراحت بشی عزیزم

پیغام دوم:عمه چرا جواب نمیدی؟من نگرانت هستم....خونه ی تیلاو اینا هم زنگ زدم نبودی.تو رو خدا جواب بده.دیگه به نرگس خانوم نگفتم چی شده .مثه اینکه از بی خبر بود از همه چیز.عمه جون تو رو ارواح خاک پدرت یه جوابی بده..نخوای نمیزارم پاشون به ایران برسه

پیغام سوم رو در حالی ادا میکرد که فین فین میکرد...معلوم بود حسابی گریه کرده:پارلا یعنی تو این سالها اینقدر برات کم گذاشتم که ازم تا این حد دلخور شدی؟؟؟

و بعد هم صدای گریه بودو اتمام پیغام.دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار و بگم:دیگه خسته شدم...خسته شدم...از دست خودم خسته شدم. از اینکه مال همه ام و در واقع مال هیچ *** نیستم خسته شدم...من دارم عزیزانمو ناراحت میکنم...پارلا بی رحم شدی...بی رحم شدی پارلا.هم تیلاو رو ناراحت کردی هم عمه اتو...کسی که کم از مادری برات نذاشته وحالا تو....

روی کاناپه ولو شدم و چشمامو بستم.

طرفای ساعت 8 بود که بیدار شدم.گوشیمو خاموش کرده بودم.باید تا خود صبح فکر میکردم.باید میفهمیدم از خودم چی میخوام از زندگیم چی میخوام از تیلاو چی میخوام...نمیشد که هی مشکلاتو نادیده بگیرم.تا صب تو خونه قدم رو به این فک کردم که آیا این کار عمه قابل بخشش هست یا نه...آیا علاقه ام به تیلاو به حدی رسیده که بخوام قید بورسیه رو بزنم یا نه...آیا میتونم با خانواده مادرم مواجه بشم...چیزی که خودم مشتاقش بودم اما الان انگار مردد شده بودم...در واقع یه جور ترس داشتم..اصلا میخواستن منو ببینن که چی بشه؟بیشتر که فک کردم دیدم عمه و خانواده اش در حقیقت خانواده منم هستن...همیشه نگرانم بودن همیشه دلتنگم میشدن...چیزی که خیلیا با اینکه خانواده دارن تجربه اش نمیکنن..خیلیا هستن که صب وقتی از خونه میزنن بیرون کسی بدرقه شون نمیکنه ووقتی برمیگردن خونه کسی به استقبالشون

1400/09/23 16:58

نمیاد اما عمه همیشه بهم زنگ میزد و مواظبم بود.حالا چرا باید من انقدر بی رحم میشدم...درسته سه سال از عمرم رو تو حسرت گذرونده بودم و سه سال پیش میتونستم از همه چی سر دربیارم اما حالا من حق نداشتم اونا رو اذیت کنم...اونا که قصدشون بد نبوده...فقط نمیخواستن من ناراحت بشم.باید می رفتم پیش عمه و ازش معذرت خواهی میکردم.رفتارم تا حدودی بچه گانه بود اما اون لحظه هر *** دیگه ای هم جای من بود همین کارو میکرد...اما به تیلاو فک نمیکردم...تیلاو شده بود همه زندگیم.نه نگاهش از جلوی چشمام کنار میرفت نه صداش..همه اش جمله اش تو ذهنم تکرار میشد:"میگفتی خودت نامزد داری...چرا نگفتی؟"وبهونه من برای جواب ندادن به این سوال خیلی احمقانه به نظر میرسید...تیلاو الان چه حالی داشت؟تیلاو من!حتما اونم امشب تا صب مثه من تو فکره...حتما اونم مثه من امشب لب به غذا نمیزنه...حتما اونم مثه من فک میکنه چه قدر درد میکشه....حتما اونم تاصب قدم میزن هو فک میکنه چرا باید وارد این بازی میشده....من چرا جواب استاد رو ندادم!بغضم سر باز کرد و اشکام روی گونه هام جاری شد..دوس داشتم بهش زنگ بزنم وبگم تو اولین وآخرین کسی هستی که من به بودن کنارش فک میکنم اما نمیتونستم...باید رو در رو بهش میگفتم.اینجوری بهتر بود.فردا باید میرفتم همه چیو به استاد میگفتم...همه چیو!باید میگفتم که من دیگه قلبم مال خودم نیست.قلبمو به کسی باختم که قرار بود قلبشو شکار کنم اما اون شکارچی ماهرتری بود..کسی که منو اسیر خودش کرده بود..تمام احساسمو نمیتونستم بیان کنم اما شاید یه گوشه از این قصه عشق رو میتونستم تو چند جمله جا بدم و برای استاد تعریف کنم.حتما باید میرفتم.شاید در عرض دو دقیقه راجع به به ماجرای عمه به نتیجه رسیدم اما خدا شاهد بود تا خود صبح به خاطر اینکه تیلاو رو ناراحت کرده بودم به خودم بد وبیراه گفتمو تا میشد اشک ریختم...تا صبح به نگاه پر از خشمش که غم توش موج میزد فک میکردم...صب بعد از طلوع آفتاب بود که فهمیدم من از شب همینجوری فقط به تیلاو فک کردم.گذر زمانو حس نکرده بودم.ثانیه شماری میکردم که وقت کلاس امروز هم برسه و برم دانشگاه.اصلا حذفم میکرد..به درک!ارزش تیلاو بیشتر از اینا بود.مهم این بود که من تیلاو رو نباید از دست میدادم.تا دیدم ساعت شده 9 رفتم جلوی کمد لباسم و هر چی دم دستم می رسید برداشتم پوشیدم.نامرتب نبودم ولی مثله همیشه خیلی مرتب و شیک هم به نظر نمی رسیدم.بازم به درک!مهم نبود!فقط باید زود تر خودمو به دانشگاه می رسوندم.از در خونه که خارج میشدم تازه یادم افتاد ماشینو تیلاو برده...یه لحظه گفتم:نامرد ماشینم برده یه زنگ هم نمیزنه

1400/09/23 16:58

ببینه من پیاده میرم با طیاره میرم...یعنی انقدر از دستم ناراحت شده؟سر خیابون با هول و ولا یه دربست گرفتم و خودمو رسوندم دم در دانشگاه.داشتم قدم هامو تند برمیداشتم که یکی از دخترای کلاس با دیدنم اومد سمتم و با لحن مخصوصی گفت:بابا دمت گرمممممم...این کاره بودی و صداتو درنمی آوردی؟؟؟؟

با گیجی سرمو تکون دادمو گفتم:چی میگی؟

-آره...خودتو بزن به اون راه...عزیزم نوش جونت.خوب لقمه ایه.

نمیدونم چرا ولی هر کدوم از بچه هارو که میدیدم با لبخند برام سر تکون میدادن یا میومدن یه چیزی میگفتن...زیاد ازشون سر در نمی آوردم.یعنی اصلا بهشون گوش نمیکردم که بخوام بفهم چی میگن. اون لحظه ها برای من تنها چیزی که مهم بود این بود که تیلاو رو پیدا کنم.تفسیر این خنده ها و نگاه ها با اینکه متعجم کرده بود ولی اصلا اولویتم نبود.رسیدم دم در کلاس.در بسته بود.ایستادم.دستام یخ زده بود.حتما تو کلاس بود.در کلاس بسته بود.حتما استاد کلاس بود.رد اشکامو که حتما روی صورتم به وضوح دیده میشد پاک کردم.نباید می فهمید من اشک ریختم.دستام یخ زده بود.نفسمو فوت کردم بیرون و آماده شدم در بزنم که صداس استاد مانعم شد.

-خانوم ادهمی مبارکه....انتخاب درست وبه جایی کردی.شما در کنار هم زوج خوشبختی میشین.هر دوتاتون از دانشجوهای زبده و موفق این دانشگاهین

زبونم بند اومده بود.یعنــــــــی؟؟؟؟!!!تیلا و حتما اومده بود یه دست کتکش زده بود..از پاهای استاد شروع کردم و سرم وبلند کردم و دقیق تا صورت استاد نگاه کردم...نه جای کتک ومشت و لگد مشهود نبود...شاید زیر چشمش گوجه کاشته بود ولی نه از اینم خبری نبود...شایدم من انقد ضعف کرده بودم که چشمام بی سو شده بود ونمیدید!استاد که نگاه موشکافانه و مبهوت منو روی خودش دید گفت:نگران چیزی هستی دخترم؟در مورد اون مساله هم اصلا فک نکن..مهم نیس.عرشیا حتما میتونه مورد های دیگه ای هم داشته باشه

عرشیا!نکنه رفته عرشیا رو بزنه...ای وای خدا!تیلاو کجایی آخه؟الاناس که من پس بیفتم!استاد درو باز کرد و گفت:بفرما

انقدر گیج و منگ بودم که یادم رفت الکی یه تعارف بکنم که نه بابا شما بفرمایین...ورود من به کلاس همراه بود با صدای دست و جیغ و سوت بچه های کلاس...همه دست میزدن.نه واقعا انگار مالیخولیایی چیزی گرفته بودم....همه داشتن با شادی دست میزدن و نگاهشون شادی و خنده می پاشید رو صورتم...نگاهم دوخته شد به دوتا چشمی که بین این جمع بیشتر از همه دنبالشون بودم..دوتا چشم طوسی نافذ که طاقت دیدن غصه اشو نداشتم.مثله همیشه همونجا بود.کنار پرهام.ایستاده بود.با لبخند نگاهم میکرد.اولش اونم مثله بقیه دست میزد اما حالا دستاش

1400/09/23 16:58

همونجوری مونده بود و زل زده بود به من...لبخند دل نشینش برام یه دنیا بود.اگه تو جمع نبودیم حتما خودمو می انداختم بغلش و بهش میگفتم دیشب چی کشیدم....نامرد نه زنگ زده بود نه چیزی!رفتم کنارش...آروم زیر لب گفت:خب خانومی نمیخوای این شیرینی هارو پخش کنی؟صبر کردم خودت برسی با هم این کارو بکنیم...میدونی که بدون تو دست و دلم به هیچ کاری نمیره

لبخنی نشست کنج لبم.انگار همه چی فراموشم شده بود.جوابشو با لبخند دادم و گفتم:نه خیرم...آقا شما میخوای از من کار بکشی...

در یه جعبه شیرینی رو باز کرد و گرفت سمتم و گفت:من غلط بکنم....

قند تو دلم کیلو کیلو آب میشد...چی فک میکردم و چی شد.مثل همیشه حدسم اشتباه از آب در اومده بود.خدا رو شکر این بار اتفاق خوب جای ذهنیت منفی منو گرفته بود.خدا رو ته دلم صدا میزدم و ازش تشکر میکردم.شیرینی هارو پخش با هم دوتایی پخش کردیم و بعد از اینکه بچه های کلاس به هردوتامون تبریک گفتن و تیکه انداختن و کلی شوخی کردن یه کم هم درس خوندیم و کلاس تموم شد...نمی دونم بین اون جمع کسی حس منو درک میکرد یا نه...شاید آیدا میتونست!چون اونم عاشق شده بود.اما عشق من یه عشق ساده نبود.یه عشق زمینی بود که منو به آسمونا وصل میکرد.هر بار که کنار تیلاو بودم بیشتر از هر لحظه یاد خدا می افتادم.انگار بین عشق تیلاو وخدا یه زنجیری وصل شده بود.اما یه چیز ناراحتم میکرد و اون نگاههای پر از حسرت نازی بود به جای خالی شاهین سر کلاس.نمیدونم چرا ولی شاهین رو از وقتی اومده بودم دانشگاه ندیده بودم.از کلاس که اومدیم بیرون برای بار اول بی هیچ ملاحظه ای رفتم کنارش و چنگ زدم به بازوش.سرشو برگردوند و مشتاق نگاهم کرد.

-جونم؟

خواستم بگم دمت جیز آقا..دستت طلا که هم منو راحت کردی هم خودتو ولی گفتم:کی رفتی شیرینی خریدی?

-دیروز زده بودم به سیم آخر همین که تورو رسوندم خونه رفتم شیرینی گرفتم گفتم مرگ یه بار شیونم یه بار اینا که باید بفهمن ما نامزدیم بزار یه کم زودتر بفهمن..

خواستم اذیتش کنم...انگار نه انگار که تا چن ساعت پیش داشتم بال بال میزدم که ببینمش و از دلش دربیارم.گفتم:فک کنم عرشیا پسر استاد از هر نظر ایده آل بود...چرا جلوی موقعیت توپ منو گرفتی؟

جدی نگاهم کرد.زل زدم به چشمای آبیم.نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:از این به بعد این موقعیتهای توپتو شوتشون میکنم اون دنیا....حالا این یکی رو چون نمیدونست تو مال منی نادیده گرفتم ولی اگه بازم ببینم یکی خواسته بیاد طرفت اون وقته که خونش به پای خودشه

بازم جمله اش توی ذهنم تکرار شد:"تو مال منی..."حسم بهم دورغ نمی گفت...تیلاو هم انقدری منو دوست داشت که من دوسش داشتم.نگاهش

1400/09/23 16:58

سرشار از عشق بود.همونطور که لبخندمو تقدیم نگاه مهربونش میکردم گفتم:اوه اوه چه خشن...گفته باشم من مرد خشن دوس ندارمااااا

-به وقتش خشن هم میشم عزیزم

منظورشو نفهمیدم.گفتم:حالا بریم خونه عمه؟

-تصمیمتو گرفتی؟

-اوهوم

با ترس نگاهم کرد و گفت:نمیخوای که بری جیغ و داد راه بندازی؟ببین اون بزرگترته برات زحمت کشیده...

-یه لحظه دندون به جیگر بگیر استاد بزار منم حرف بزنم خب.من میرم از عمه معذرت خواهی کنم و بهش بگم که به خاطر رفتار اون روزم منو ببخشه.اونا هم میتونن بیان ایران ولی نباید انتظار داشته باشن من باهاشون صمیمی برخورد کنم

همه جمله هامو پشت سر هم یه نفس گفته بودم.به خاطر همین بعد تموم شدن جمله هام یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:آخیـــــــش

دوباره لبخند زد و چیزی نگفت.فقط سرشو تکون داد.سوار ماشین که شدیم اینبار خودم پشت فرمون نشستم و یه آهنگ شاد هم باز کردم و خواستم راه بیفتم که گفت:میخوای بری دعوا یا آشتی کنون؟

-خب آشتی کنون...

-خب پس یک میریم خونه یه کم به سر وضعت میرسی صد باربهت گفتم اشکاتو حروم نکن ولی تو گوشت نمیره...میدونم دیشب گریه کردی..میری صورتتو میشوری که عمه ات ناراحت نشه دو میریم یه دسته گل هم میخریم که دست خالی نرفته باشیم.نظرت چیه؟

-من الان باید چی بگم؟حرف حساب جواب نداره...چشم

-درسو چیکار میکنی؟

فک میکردم به خاطر رقابتمونم که شده حرف درسو دانشگاهو پیش نکشه اما انگار تیلاو بیشتر از من نگران این مدته بود که نتونسته بودم بیام.گفتم:اونو دیگه خودت باید جورشو بکشی..

لبخند پر از مهری تحویلم داد وگفت:من همه رقمه کمکت میکنم خودتو برسونی خودتم باید...

-چه زودم میره تو حس معلمی....یادت که نرفته من اون بورسیه رو میخوام.برای رسیدن بهش تمام تلاشمو میکنم آقا

نگاهشو ازم گرفت و به پنجره دوخت و گفت:آره میدونم...حالا من چیکار کنم؟

-خب...این مدتی که من نبودم رو باید جزوه هاتو بدی به من و بعدش هم همه اشو مثه یه آقا معلم خوب نمونه بهم یاد بدی

-باشه...

راه افتادیم و من دوباره خدارو به خاطر تک تک لحظه هام شکر کردم.

جلوی آینه دوباره به خودم نگاه کردم.به قول آیدا جیگمل ماهی شده بودم.همیشه میگفت لباس آبی که میپوشی با رنگ چشات ست میشه و میشی یه هلوی خوردنی....حالا خوب بود آیدا اینجا نبود.انقدر حرفای بی سروته تحویلم میداد که از آبی پوشیدن کلا پشیمون میشدم.نیم ساعت به تحویل سال مونده بود.تیلاو هنوز برنگشته بود.برای بار صدم رفتم به ساعت بزرگ توی پذیرائی نگاه کردم و گفتم:مامان تیلاو دیر نکرده؟

-الان میاد عروسم انقد خودتو نگران نکن

-آخه خیلی دیر کرده

-همه اش نیم ساعته رفته

1400/09/23 16:58

-خب نیم ساعت برای ماهی خریدن زیاد نیس

سبزه رو داد دستم و گفت:نترس عروس خوشگلم...تیلاو بهتر از تو گیرش نمیاد

سبزه رو هم گذاشتم روی میز که با سلیقه ی خودم به بهترین شکل ممکن چیده بودم.سفره ی طلایی و زرشکی ترمه و ظرفای طلایی...همه چیز کامل بود.برای فوت وقت یه بار دیگه سین های سفره رو شمردم 1سبزه.....2 سیب 3 کووووو؟آهان سکه...ایشالا جیبمون پر پول بشه!دعاهامم دو نفره شده بود.سمنو اینم سنبل و هفتمی هم سیر...یه کم گل سنبلو جابه جا کردم و گفتم:درست شد.حالا همه چی سر جاشه.

دوباره به ساعت نگاه کردم که بابا گفت:آره عزیزم...همه چی سر جاشه.فقط یه چیز کم داره چیه؟

بدون معطلی گفتم:این سفره خوشگل فقط تیلاو رو کم داره...

مامان وبابا دوتایی با هم خندیدن.سرمو انداختم پایین و از گفته ی خودم خنده ام گرفت.چه قد دنیام رنگ تیلاو رو به خودش گرفته بود.اونا منظورشون ماهی بود من گفتم تیلاو...اگه به تیلاو میگفتم با ماهی اشتباه گرفتمش حتما از خنده میترکید!بلند شدم شمعای شمعدونی رو روشن کنم که با بوسیده شدن پشت گردنم سرمو به عقب برگردوندم...چهره ی خندونش مثله همیشه نظاره گر چشمای من بود.

-خانومی خسته نباشی

نگاهمو چرخودنم سمت مامان و بابا که تو حس تحویل سال فرو رفته بودن و تو خودشون بودن.شاید داشتن به سالی که گذشته بود فک میکردن شاید هم به سالی که قرار بود بیاد...سرمو خم کردم و گفتم:سلامتی باشی آقایی..این ماهی رو نمیشد دیروز بگیری..اصلا میخوام بدونم دم سال تحویل کدوم مغازه ای باز بود؟

-تیلاو رو دست کم گرفتی؟

-مگه میشه حضرت آقا رودست کم گرفت؟

تنگ ماهی رو گرفت مقابل صورتم وگفت:اینم ماهی پارلا خانوم که سفارش کرده بودن خیلی زرنگ و شیطون باشه....مثه خودته!هی از دست فروشنده در میرفت!

از مقایسه اش خنده ام گرفت.تنگ ماهی رو گذاشت روی میز و دو دستشو گذاشت دور بازوهام و گفت:چیه هی شیطونی میکنی....

-هیچی

مامان:چرا انقد دیر کردی تیلاو...بچه ام تا تو بیای نصفه عمر شد..همه اش جلوی ساعت کشیک میداد.

همونطور که به مامان نگاه میکرد گفت:مامان من خودم میخواستم بیام ولی ماهیه زیادی شیطون بود مثه عروس شیطون خودت...

مامان:عروس من شیطون نیس....زبر و زرنگه...قربونش برم الهی

دوباره خنده ام گرفت.دستی کشیدم جای چال های صورتم و بعد کنار هم روی مبل دو نفره کناردور میز نشستیم وگفت:با این خنده هات منم شیطون میکنیا

-تو خودت این کاره ای

-آره این کاره ام....اونم فقط با تو

منظورشو فهمیدم.به این موضوع هم فک کرده بودم.ما نامزد بودیم؛شرعی ورسمی ولی تا حالا کاری نکرده بودیم.این خودداری های تیلاو برام خیلی باارزش بود.شاید اونم مثله

1400/09/23 16:58

من میخواست اول تکلیفمون معلوم بشه یا شاید هم فک میکرد من آمادگیشو ندارم....شاید هم فک میکرد هر دختری دوس داره اولین بار تو خونه خودش بره سر عَسَل مطلب...از فکر خودم لبخندی مهمون لبام شدم.تره ای از موهامو که آزادانه روی شونه هام رها کرده بودم رو کنار کشید وگفت:به چی فک میکنی؟

-به آرزوهام

منو به خودش فشرد وگفت:امسال سال تو و آرزوهاته عزیزم..شک نکن.یه آرزوهات میرسی خانومی

آرزوی من چی بود؟اون لحظه مگه هدفی جز بورسیه داشتم؟سقف آروزهای من شده بود رسیدن به بورسیه ای که تیلاو رو ازم میگرفت؟نه من نمیخواستم به این آروزم برسم...من فقط میخواستم به تیلاو برسم.دستامو تو دستای داغش گرفت و فاصله ی چند سانتی بینمون رو پر کرد...تن داغشو حس میکردم.نفسهای گرمشو حس میکردم.عشق سوزانشو حس میکردم.اونم حتما میفهمید من چه حالی دارم.داشتیم تو هم نگاه هم ذوب میشدیم که دعای تحویل سال هم انیس لحظه های دونفره مون شد.....و بعد هم صدای مجری تلوزیون که میگفت:آغاز سال.....

و بعد هم صدای توپ .تو استودیو همه با هم دست میدادن و روبوسی میکردن.نمیخواستم ازش فاصله بگیرمفقط همدیگرو نگاه میکردیم..مامان بلند شد ومن هم زود بلند شدم و بوسیدمش....و بعد هم بابا.اما تیلاو.اگه تنها بودیم حتما دوتا ماچ آبدار میکردمش اما جلوی مامان وبابا یه جورایی خجالت میکشیدم.بابا عیدی مارو داد و بعد هم رفتیم اتاق تا آماده بشیم بریم بیرون.درو که بست صدام زد:پارلا

-بله

تا سرمو برگردونم خودشو بهو رسونده بود..فاصله ای بینمو نبود.انگار یکی شده بودیم.دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود.سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.نگاه مشتاقش روی لبام خیره مونده بود...

-فک نمیکنی یه چیزی به من بدهکاری؟

خودم فهمیدم چی میخواد...میگفتمآره میدونم ماچت نکردم...لپتو بیار جلو..آ باریکلا

گفتم:چی؟

هر لحظه بیشتر وبیشتر تو آغوشش فشرده میشدم.

-یعنی نمیدونی؟

خودمو زدم به کوچه علی چپ..

-نه یادم نمیاد....

سرشو برد توی موهام و چن مرتبه نفس عمیق کشید.بیشتر وبیشتر تو حصار دستاش فشرده شدم وگفت:میگم شیطنت نکن منو شیطون میکنی....

منم تو بوی عطش غرق شده بودم.تنم داغ بود...اونم مثه کوره داغ شده بود.انگار هرچی آرامشو انرژی مثبت بود از وجودش به من تزریق میشد.دیگه دوس نداشتم مقاومت کنم.منتظر بودم خودش پیش قدم بشه و منو ببوسه...چشمامو بسته بود و روی سینه ی ستبرش جا گرفته بود.تو چشمام زل زد.چشمای خمارش منو داشت از پا در می آورد.پلکامو روی هم گذاشتم.منتظر بودم....از صدای نفسهاش و از نزدیک شدن گرمای نفسهاش فهمیدم که صورتشو داره نزدیک و نزدیک تر میکنه...دیگه کاملا حس میکردم که

1400/09/23 16:58

صورتش مماس صورتم قرار گرفته...این میشد اولین بوسه ی ما تو اولین ساعت سال امسال.اما صدای مامان باعث شد دسپاچه به خودمون بیایم.پشت در بود.چن تقه به در زد و گفت:عمه ات زنگ زده پارلا...جوابشو بده

تو دودلم گفتم:ای بخشکی شانس....داشتیم به زندگیمون میرسیدمااااا....

به جای من تیلاو جواب مامانو داد:الان جواب میده

همونطور که صورتمو بین دو دستش گرفته بود پیشونیمو بوسید ویه کم مکث کرد و بعد لباشو از روی پیشونیم کشید کنار...چشمامو که باز کردم دوباره با نگاه ملتبهش روبرو شدم....نگاه طوسی و نگاه آبی من به هم گره خورده بود...چند لحظه نگذشته بود که دوباره صدای مامان در اومد:پارلا جواب نمیدی..عمه ات منتظره هااااا

ای بابا!کلا ما امروز رو دور شانس نبودیم...منم دستشو بوسیدم و با صدایی لرزون گفتم:برم جواب تلفنو بدم...

-لیلا خانوم تو رو خدا اون اخماتو جمع کن...به خدا همه چی یهویی شد

-مگه من نگفته بودم برای عروسیت حتما باید بیای پیش خودم

سرمو از روی درماندگی تکون دادم وگفتم:بله گفتی....حالا هم که اتفاقی نیفتاده..مافقط یه صیغه محرمیت خوندیم.همین!ایشالا برای عروسی میام پیش خودت.

با همون اخمایی که رو پیشونیش بود گفت:قول دادیااااا...من نمیخوام عروسک خوشگلی مثه تو ور از دس بدم

-چشم میام پیش خودتون

-خب ببین چطوره؟خوشت میاد؟

دقیق تر روی جز به جز صورتم نگاه کردم.انصافا کار لیلا خانوم حرف نداشت.کارش بیست بیست بود...آرایشگر نبود یه چیزی فراتر از اون بود.با خودم میگفتم کاش آیدا هم برای آرایشش میومد پیش لیلا خانوم.لبخندی از روی رضایت تحویلش دادم.از جام بلند شدم و خم شدم ببوسمش که سریع مانعم شد و گفت:الان همه زحمتمو به باد میدی...دو ساعته دارم رو لبات کار میکنم اونوقت میخوای گند بزنی بهش...گفته باشم خرابش کنی دیگه درستش نمیکنمااااا

آرایشم اینبار یه کم غلیظ تر بود.بر خلاف همیشه که ملایم و دخترونه بود اینبار از لیلا خانوم خواسته بودم یه جوری آرایشم کنه که تفاوتم احساس بشه...میخواستم ببینم تیلاو چه واکنشی نشون میده.به نظر خودم که خوب بود.خودم رو سایه و رژحساس بودم..سایه اش که ایرادی نداشت.یه سایه ی نقره ای و آبی دل نشین بود که به رنگ لباسم که نقره ای بود میومد ...ولی رژم شاید چشم نواز تر بود.منم که کلا میخواستم امشب چشمهای تیلاو رو بنوازم....از فکر خودم خنده ام گرفت..یه رژجیگری بود.عروسی دوستم بود.دوستی که جای خواهرم بود. کیفمو برداشتم و دنبال گوشیم گشتم...ای بابا مثله اینکه تو خونه جا گذاشته بودمش!پول لیلا خانومو که حساب کردم تلفنش زنگ خورد.

-سلام بفرمایین آرایشگاه سِلین

-......

-آها..شما

1400/09/23 16:58

هستین؟؟؟خوبین شما؟بله پارلا جون اینجا هستن.

باتعجب به لیلا خانوم چشم دوختم.یعنی با من کار داشتن؟؟!!!یعنی کی میتونست باشه؟؟؟لیلا خانوم هنوز مشغول مکالمه اش بود.

-بله..بله..خواهش میکنم.سلام برسونین.از من خداحافظ

بعد دستشو گذاشت رو گیرنده گوشیو گفت:دِ بیا دیگه...

به خودم اشاره کردم و گفتم:با من کار دارن؟

-نه پس با عمه ام کار دارن...بیا دیگه دختر.حاج آقاس

حاج آقا....تیلاو؟؟خنده ام گرفت.رفتم گوشی رو گرفتم و گفتم:بله حاج آقا..

از جمله ام تعجب کرده بود.با لحن متعجبی گفت:حاج آقا؟

-آخه لیلا خانوم میگه حاجی کارت داره...منم اومدم با حاجی حرف بزنم.

خندید و گفت:پارلا تو فقط با من حرف میزنی نه با حاجی نه با پسر حاجی...شیرفهم شد؟

-دوباره شروع کردیاااااا...باز داری خط و نشون میکشی؟

-من غلط بکنم خانومی...گوشیتو چرا جا گذاشتی؟

نشستم رو صندلی و با دست آزادم مشغول بازی با مداد های خط چشم رنگارنگ توی جا مدادی شدم...تازه داشتم از دیدنشون کف میکردم.جواب دادم:مونده خونه...

-با هم میریم برش میداریم

-چه قد طول میکشه برسی اینجا؟

-الان دم در آرایشگاهم..ببین الان برات بوق میزنم

صدای بوق اومد.و بعدش هم صدای خنده ی ریز تیلاو از پست خط تلفن.منم خنده ام گرفت و گفتم:خیلی وقته منتظری؟

-مهم نیس..آماده ای بدو بیا

یه لحظه استرس گرفتم.برام خیلی مهم بود که ببینم واکنشش به من چیه...اولین باری بود اینطور آرایش میکردم...قیافه ام یه کم تغییر کرده بود.خودم خوشم اومده بود ولی نمیدونستم تیلاو هم خوشش میاد یا نه..نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:ده دقیقه دیگه آماده میشم...

گوشی رو قطع کردم و دوباره تو آینه به خودم خیره شدم...یه لباس ماکسی نقره ای بلند که روی قسمت سینه اش دو ردیف سنگ آبی کار شده بود...زیادی تو چشم میزد..بی شباهت به لباس عروس هم نبود...وای چه ذوقی داشتم!یعنی تیلاو منو میدید چه حسی بهش دست میداد...لیلا خانوم دستشو گذاشت روی بازوم و گفت:مثه عروسا شدی....هم ماه شدی هم اینکه استرس عروس خانوما رو داری...نترس آقا داماد حتما خوشش میاد..از خداشم باشه یه فرشته خوشگل مثه تو نصیبش بشه

نگاهش کردم.کیفمو داد دستم و گفت:برو بیشتر از این معطلش نکن ...

مانتومو پوشیدم اما دکمه هاشو باز گذاشتم.به قول لیلا خانوم از عروس بودن چیزی کم نداشتم..تنها کم وکسری که به چشم می اومد دسته گل عروس بود!شال نقره ایمو انداختم رو سرم..لیلا خانوم موهامو شینیون کرده بود ولی اینبار هم نمیخواستم شالمو بردارم.از نگاه خیره ی مردا هیچ خوشم نمی اومد...من امشب فقط وفقط نگاه خیره ی تیلاو رو میخواستم!به کیف نقره ای توی دستم از استرس فشار نا

1400/09/23 16:58

محسوسی وارد کردم و از لیلا خانوم خداحافظی کردم و از آرایشگاه خارج شدم.یه نگاه به چپ و راست انداختم.بر خلاف انتظارم خبر از پی کی من نبود که نبود...یه لحظه فک کردم منو دست انداخته!مگه دستم بهت نرسه تیلاوووو..فقط یه ماشین مشکی که معلوم بود حسابی تو کارواش بهش رسیدن خودنمایی میکرد...اون طرف ماشین هم کنار در راننده یه آقایی که از پشت خوشتیپ به نظر می رسید به ماشین تکیه داده بود...چند لحظه نگاهش کردم ولی دلم تاب نیاورد.نگاه من فقط برای تیلاو بود..نمیدونم با من چیکاری کرده بود که حتی وقتی به مردای دیگه یه نگاه اجمالی هم می انداختم حس میکردم دارم بهش خیانت میکنم!برگشتم و خواستم وارد آرایشگاه بشم که صدای قشنگش باعث توقفم شد...

-خانوم خوشگله کجا به سلامتی؟

شاید صدای تق تق پاشنه های بلند کفشامو شنیده بود.رنگم پرید ولی خونسرد برگشتم و با دیدنش لبخندی روی لبام نقش بست!وااااااااااااای چی شده بووووووود!!!این که رو دست منم بلند شده بود!خوشتیپ تر از همیشه دست به سینه داشت نگاهم میکرد...از نگاهش برق تحسین میبارید..اونم شوکه شده بود.شوکه تر از من!سریع یه اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندم و گفتم:ماشینم کووووو؟؟؟نکنه زدی درب و داغونش کردی پیاده اومدی؟؟؟

چند قدم اومد جلوتر در ماشین باز کرد و با همون لحن دل نشینش گفت:مگه من میزارم ماه منو آدمای کوچه بازار ببین؟؟؟مخصوصا که امشب ماه ترم شدی...

دلم داشت ضعف میرفت...دوباره براندازش کردم.یه کت وشلوار مشکی با یه پیراهن سفید ویه کراوات طوسی ..دقیقا مثله داماد هاااا!شاید امشب همه فک میکردن عروسی منو تیلاوه نه آیدا و پرهام!!!نزدیک تر شدم و گفتم:ماشین کیه؟

-مال صاحبش...خانومی خودم

با تعجب در حالیکه مینشستم گفتم:جـــــــــــان؟

اومد کنارم نشست و گفت:دختر تو چرا وقتی تعجب میکنی چشمات اندازه پیاله میشه.آدم دلش میخواد شیطنت بکنه...ماشینت تو پارکینگ خونته...ماشین منم که یادته؟!رفتم یه ماشین گرفتم امروز رو خوش باشیم...

مونده بودم اون قسمت کاسه پیاله رو بزارم به پای تعریف یا ایراد...ولی قسمت دوم حرفش باید جواب داده میشد...ماشین من ماشین عزیز من مثه همدمم بود!بیچاره کم از دست من کتک نخورده بود.

رومو برگردوندم و گفتم:ایششش...مگه با ماشین من ناخوش بودی؟

با شیطنت جواب داد:ناخوش نبودیم ولی بیکار هم نبودیم..دم به دقیقه خراب میشد.مثه خودت از رو هم نمیرفت یه بار کلا بشینه سرجاش و خیالمون راحت بشه...

دوباره سرمو برگردوندم و نگاهش کردم...از نیمرخ هم جذابیت وصف ناپذیرش داشت منو پی به قدرت خدا میبرد!سرشو برگردوند و نگاهم کرد...آروم بدون اینکه حرفی

1400/09/23 16:58

بزنه!توی نگاهش کلی حرف بود..این سکوتممون پر بود از حرفهای ناگفته....

راه افتاد و همراه با حرکتمون یه آهنگ عاشقانه فضارو عاشقانه تر کرد.

دم در خونه که ایستادیم تازه یادم افتاد کجاییم و من اصلا گذر زمان رو حس نکرده بودم!اینکه میگن" عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را"دقیقا وصف حال الان من بود..عقل مقل کلا تعطیل شده بود!در ماشینو برام باز کرد و گفت:نمیخوای بریم گوشیتو برداریم؟

-آهاااا..آره...بریم

سرشو با خنده تکون داد و گفت:از دست تو...بدو که بازم دیرمون شد

سریع خودمو رسوندم اتاق و دنبالش گشتم.ای بابا کجا بود این گوشی؟نبود پیدا نمیشد!از همونجا بلند گفتم:تیــــــــــلاو نیست اینجا...بببین اونجا رو میز نیس...آشپزخونه رو هم یه نگاه بنداز...کشوهای میز آینه رو هم یه نگاهی انداختم..سرمو که بلند کردم دوباره خودمو تو آینه دیدم.به خودم گفتم:یا خدا امشب من کار دست خودم و تیلاو ندم خوبه.

خواستم برگردم که با دیدنش تو چهارچوب در شوکه شدم.نگاهش بوی تفاوت میداد.یه کم اومد جلوتر و گفت:کی گفته انقد خودتو خوشگل کنی؟؟؟

دستمو گرفت تو دست داغش و دوباره نزدیک تر شد.منم محو نگاهش شدم.گفتم:دوس نداری....

خم شد زیر گوشم طوری که نفسهاش گردنمو میسوزوند گفت:دوس دارم اما دوس ندارم بقیه تو رو ازم بدزدن...خیلی دوس داشتنی شدی!من همینجوری عاشقت بودم دختر...حالا اینجوری.....

ادامه نداد...چی میخواست بگه حتما میخواست بگه اینجوری مشتاق ترمیشه...اعتراف کرد که عاشقمه!حالا عشق دل و زبونش یکی شده بود...منم عاشقش بودم. واین چه لذتی داشت!همیشه عدا میکردم کنار کسی باشم که عاشقمه و عاشقشم...و احالا کنار تیلاو بودم...خدا میودنه چقدر اوج گرفته بودم..تنم گر گرفته بود.اون یکی دستشو گذاشته بود تو گودی کمرم..منم دستامو دور شونه هاش حلقه کردم و خیره شدم به چشماش و گفتم:کسی نمیتونه این کارو بکنه پارلا فقط مال توئه...

نگاهش حس عجیبی به وجودم منتقل کرده بود...گفتم:اونجوری نگاهم نکن

سرشو خم کرد وگفت:امروز نمیخوام فقط نگاهت کنم...امروز میخوام ببینمت...میفهمی میخوام فقط ببینمت.

دلم میخواست بلند بگم منم میخوام تو رو ببینم...انقدر ببینم که خسته بشم ولی یه حسی مانعم میشد.

نگاهش بین لبام و چشمام در حال نوسان بود...تمام بدنم از دورن داغ شده بود.اما گرمای حضور تیلاو بیشتر بود.سرشو آورد جلو..نزدیک ونزدیک تر.شاید با اون جمله ام منم بهش این اطمینانو منتقل کرده بودم که آره منم عاشقتم.منم تشنه ی حضورتم!از نگاهش فهمیدم میخواد منو ببوسه...حالا که تشنه ی هم بودیم چرا باید ممانعت میکردم.نگاهمو خمار تر از همیشه کردم و زل زدم به

1400/09/23 16:58

لبهاش...سرشو نزدیک تر آورد... لبهام داغ شد..چشمامو بستم.فشار دستش تو گودی کمرم بیشتر از قبل شد .زمان ایستاده بود و من تو خلسه ی عجیبی فرو رفته بودم...فقط میدونستم دارم کنارش نفس میکشم!

دسته گل رزهای سرخی رو که گرفته بود داد دستم و یه دستشو گذاشت دور کمرم و گفت:دست تو باشه بهتره...الان همه میگن اونی که این دسته گله تو دستشه خودش گلتره...

بدون اینکه نگاهمو از گلها بگیرم گفتم:یه ساعت تاخیر داشتیم...من میدونم الان آیدا با پاشنه ی کفشش چشمای منو از حدقه درمیاره.

-نگاه چپ به تو بکنه من پرهامو میزنم...

لبخندی پت وپهن تحویلش دادم و گفتم:پس بیچاره پرهام باید بره استتار کنه...

با هم وارد تالار شدیم..تالار بزرگی بود.وارد تالار که میشدی با یه سالن بزرگ روبرو میشدی که دور تا دورش میزهای سفید دایره ای شکل چیده شده بودن و دور میزها هم صندلی های تزئین شده ی سفید و بعضا طلایی دیده میشد.سمت چپ سالن یه پله ی عریض به طبقه دوم میخورد و خیلی شیک بود.لوسترهای بزرگی هم از سقف آویزون شده بود که همه نقره ای بودن.سالن شلوغ بود...همه حرف میزدن یا کمی جلوتر روی پیست رقص مشغول رقص بودن.اما آخر سالن تو بهترین مکانش توی یه جای خیلی شیک و رمانتیک عروس و داماد قرار گرفته بودن...آیدای من و پرهام.یلدا خواهر آیدا اومد سمتم و گفت:سلام..دیر کردی پارلا

دسته گلمو دادم دستش و گفتم:خب یه کار فوری پیش اومد مجبور شدیم یه کم دیر بیایم

نگاهم به نگاه خیره ی تیلاو گره خورد...یه تای ابروشو داد بالا و لبخندی نشست کنج لبش.حتما اونم داشت به همون چیزی فک میکرد که من فک میکردم!علت دیر کردنمون!به خودم گفتم یه چیزی گفتی الان فک میکنه مدتها بیقرارش بودی دختره ی خل!کار فوری!!!نمیشد بتمرگی سرجات تیلاو یه جوری یلدا رو دس به سر کنه؟؟؟؟

از فکرم که خارج شدم فهمیدم رسیدیم به آیدا و پرهام...وای چه جیگری شده بود!اون دختر شر و شور شیطون حالا نجیب و ساکت طوری که یه لبخند به خصوصی روی لباش داشت و دستش تو دستش پرهام گره خورده بود آروم ایستاده بود.چقدر به هم می اومدن!با دیدنم اخمی کرد و بعد نگاهشو از من دزدید و به جمعیتی که در حال رقص بودن نگاه کرد...رفتیم جلوتر.تیلاو با پرهام روبوسی کرد و من نگاهمو مثل همیشه مظلوم کردم و گفتم:سلام عرض شد...

جواب نداد.

-اِ..دختره ی بی جنبه جواب سلام واجبه...میگم سلام

-علیک سلام...این چه وقته اومدنه؟همه دارن برمیگردن شما تازه رسیدین.

-خب یه کاری پیش اومد....

-چه کاری؟؟نگاه عصبانیشو اینبار سمتم گرفت و گفت:چه کاری مهم تر از بهترین دوستت بود؟

باید چی میگفتم آخه؟یه بار خواستیم با عشقمون حال کنیم حالا باید

1400/09/23 16:58

به صد نفر جواب پس میدادیم...اصلا شانس نداشتم!دست به دامن تیلاو شدم و دستشو کشیدم تا اون جوابی بده.گفت:پرهام به این خانومت بگو اینقد خانومی منو سوال پیچ نکنه

پرهام رو به آیدا گفت:عزیزم بسه دیگه...حتما کاری داشتن خب!

آیدا چشماشو ریز کرد و گفت:ببین فک نکن یادم میره...منم تو عروسی خودتون تلافی میکنم...براتون نمی رقصم!

از حرفش خنده ام گرفت.خدا رو شکر مثل اینکه به خیر گذشت.نگاهم افتاد به شاهین که داشت با دختری می رقصید..دندونامو از حرص روی هم ساییدم.آشغال عوضی!با اون کاری که کرده بود خجالت نمیکشه...اصلا خجالت هم نخواستیم بکشه آخه یه کم از خدا شرم کنه بترسه!ولی عوضی تر ازاین حرفا بود..بدجوری تو نخ دختره بود!همونطور که داشتیم می رفتیم سمت یکی از میزهای خالی با چشم دنبال نازنین میگشتم که یه گوشه از سالن پیداش کردم...کِز کرده بود و تو خودش بود.یه لباس شب معمولی ساده!اینبار زیاد دل آدمو نمیزد...یعنی چیزی از احساس و فکرش نمونده بود که بخواد به یاد قبلها رو کنه...فقط براش متاسف بودم برای احساس ظریف ولطافت دخترانه اش که زیر پای شاهین لگد مال شده بود.همین که نشستیم گفتم:تیلاو..برم یه کم با نازی حرف بزنم.

همین که خواستم بلند بشم دیدم یکی از پشت دستمو گرفت.با صورت خندون پریا مواجه شدم...گفت:چیه آدم ندیدی که اونجوری زل زدی به من؟؟؟

سامان هم از پشت سر سلام داد:سلام پارلا خانوم.

-سلام...خوبین؟؟شما....اینجا؟؟� �

پریا:آیدا دوست منم بودا..مثه اینکه یادت رفته

-آها..راس میگی..عمه هم اومده؟؟؟

ذوق زده شده بودم.چون خانواده پر جمعیتی نداشتیم و عروسی و مراسم جشن کمی داشتیم حالا که کنار هم بودیم شور خاصی بهم دست داده بود...صدای پوریا قبل از پریا شنیده شد:نه مامان خان بنده عمه جان شما تشریف نیاوردن...

خندیدم وبا ذوق گفتم:اِ..پوریا تو هم اومدی...وای چه خوب!

تیلاو که تا حالا داشت با لذت منو نگاه میکرد گفت:آره عزیزم..امروز قراره بهمون حسابی خوش بگذره...

رفتم کنار نازنین و کمی باهاش حرف زدم و ازش بابت قضاوت عجولانه ام معذرت خواستم.بیچاره داغون شده بود..اصلا همون آدم سابق نبود!آخرش هم ازم خواست تنهاش بزارم.تیلاو نشسته بود کنارمو دست چپم تو دست راستش روی پاش گره خورده بود...سرمو گذاشتم روی شونه اش.داشتیم به آدمایی که می رقصیدم نگاه میکردیم.آروم گفت:بهم افتخار رقص میدی؟

تو همون حالت گفتم:رقص؟؟؟مگه بلدی؟

-با تو همه فن حریفم....میخوام باهات برقصم

چیزی نگفتم.من که از خدام بود باهاش برقصم...سکوتم اینبار رضایتمو نشون داد.سرمو بلند کردم.بلند شد و دستشو دراز کرد سمتم و گفت:جواب ندادین..

از لحنش خنده ام

1400/09/23 16:58

گرفت.همونطور که میخندیدم دستمو دور بازوش حلقه کردم وبلند شدم...یه موزیک لایت فضای سالن رو پر کرده بود...با هم شروع کردیم به رقصیدن.باورم نمیشد اون خرخون ترین دانشجوی دانشگاه از این کارا هم بلد باشه...خیلی هماهنگ با ریتم آهنگ باهام می رقصید ومن بیشتر و بیشتر دل بسته اش میشدم.....زیر گوشم گفت:یادته عقد پرهام وآیدا..

-آره یادمه مثه میرغضبا نشسته بودی یه گوشه زل زده بودی یه گوشیت...گهگاهی هم پاچه منو میگرفتی

-اون روز میخواستی با اون پسره برقصی؟

-پسره؟کدوم پسره؟نه بابا..

-همون که سیریش شده بود

-آهان یادم افتاد...خواستم یه کم حرصش بدم گفتم:آره میخواستم ولی تو نمیدونم از کجا پیدات شد یهو پریدی وسط از امتحانو و درس صحبت کردی

-خوبه پس نزاشتم به هدفش برسه

-عمدی بود؟

-تو فک کن آره

آهنگ که تموم شد با حزکت آخرتو بغلش افتادم...فشار دستش روی کمرم بیشتر شد و نفسهای سراسر داغش روی گردنم پخش شد و نگاهم دوباره تو چشماش قفل شد...این نگاه هیچ وقت برام تکراری نمیشد!با صدای دست جمعیتی که داشتن نگاهمون میکردن به خودمون اومدیم...یعنی داشتن مارو نگاه میکردن از همون اولش؟؟؟؟بیشتر از همه هم متوجه نگاه های پریا بودم که زیرکانه داشت نگاهمون میکرد...تا چشم به هم بزنیم آخر شب شده بود.تیلاو تو گوشم پچ پچ میکرد و با هم می خندیدیم..یهو متوجه نگاه خیره ی پوریا به یلدا شدم.شاید هم من داشتم دوباره خیال بافی میکردم...ولی نگاهش معمولی به نظر نمی رسید.همه ما از تنهایی در اومده بودیم تنها فرد مجرد جمعمون پوریا بود...توی ذهنم کنار هم تصورشون کردم...از تصور پوریا کنار یه دختر خنده ام گرفت...آخه هیچ وقت باور نمیکردم بخواد به ازدواج فکر بکنه.پوریا ویلدا چرا که نه!خیلی هم به هم میومدن.!البته باید میفهمیدم یلدا هم از این پسر عمه ی شوخ من خوشش میاد یانه بعد برای پسر عمه ام آستین بالا بزنم...تو فکر بودم که تیلاو گفت:باز تو فکری پارلا چی شده؟

-دارم به این فک میکنم که پوریا و یلدا چقد به هم میان

یه نگاه به پریا انداخت یه نگاه هم به یلدا وگفت:مگه خبریه؟

-نگاه پوریا بوداره...بد هم بوداره....

-خانومی از دست تو!آره راس میگی...

-ما اینیم دیگه...

خندید.در همین لحظه یلدا اومد کنارم و گفت:ببخشیدا پارلا جون میشه یه لحظه با من بیای بالا

-باشه میام...برای چی؟

-خب بیا کارت دارم دیگه

اینم مثله خواهرش بود...یهویی میزد به سیم آخر!یادم باشه اخلاقشو زیر نظر بگیرم به پوریا بگم!خودمم بدم نمی اومد برم طبقه دوم...مخصوصا بالا رفتن از اون پله هایی که تو همون نگاه اول چشممو گرفته بودن برام جالب به نظر می رسید.بلند شدم و کنارش

1400/09/23 16:58

رفتم.همونطور که بالا میرفتم نگاهم به تیلاو بود که با سامان حرف میزد.به طبقه دوم که رسیدیم از سر ذوق دیدن صحنه ی مقابلم یه جیغ خفیف کشیدم...همه ی گلهایی که هدیه آورده بودن رو اینجا جا داده بودن!روبروی من دیوارهای شیشه ای بودن که جلوشون گل گذاشته بودن و میشد گفت اینجا هم یه سالن مثل سالن طبقه پایین بود.نصف سالن پر شده بود از گل..هر رنگی وهر مدلی.خیلی زیبا بود.محو گلها شده بودم که یلدا صدام زد...

-پارلا این پسر عمه ات چیکاره اس؟

نه واقعا انگار فکرم درست از آب در اومده بود...با تعجب سرمو برگردوندم وگفتم:به تو چه چیکارس؟؟؟؟پسر عمه من یهویی چرا برات جالب شده؟؟کلک نظر خاصی روش داری؟

-نه...آخه...میدونی نگاهش یه جوریه

-چه جوریه؟میشه نگاهشو از جز به کل برام تفسیر کنی؟

-خب....خب...

سرشو انداخت پایین و مشغول بازی کردن با ناخن های مادیکور شده اش شد...

دستشمو گرفتم و گفتم:پوریا بچه خوبیه...ولی فعلن بیکاره

وشروع کردم به خندیدن.

-به نام حق

آیدای عزیزم ببخش که نتونستم حضورا در شادی تو سهیم بشم

من غمگینم...

دلگیرم و دلتنگ...

وهنوز هم دیدن چشمایی که روزگارم بودن آزارم میده...

برات آروزی خوشبختی کنار عزیزت رو دارم

زخم خورده ی روزگار:فرشته

یعنی این همون فرشته بود؟اینکه این دسته گل دقیقا دسته گل تیلاو بود بیشتر به این فکرم دامن میزد...اون شب برای عقد آیدا و پرهام فرشته با تیلاو اومده بود...اما حالا چرا فرشته خودش نیومده بود واین نوشته هاچه معنی میدادن؟یعنی هنوزم از فکر تیلاو بیرون نیومده بود؟هنوزم عاشقانه تیلاو من رو دوس داشت؟؟؟من با این دختر چیکار کرده بودم؟فکرم مشغول شد...اما دوس داشتم حواسشو پرت کنم.حتما باید میرفتم و با فرشته صحبت میکردم.از اون روزکه اومده بود وهمه چیو به من گفته بود نه بهش زنگ زده بودم نه دیده بودمش....اما حالا حتما باید ازش یه خبری میگرفتم!سعی کردم ذهنمو درگیر کنم و به فرشته فک نکنم.قرار بود همه برن باغی اطراف شهر و اونجا تا صب پایکوبی داشته باشن اما من و تیلاو همون آخر شب از تالار باید از بچه ها خداحافظی میکردیم...چون قرار بود فردا ظهر مردی از فرانسه به ایران بیاد..مردی که در ظاهر پسرخاله ی من حساب میشد اما من تا حالا نه دیده بودمش نه اسمشو می دونستم نه صداشو شنیده بودم... در کل چیزی ازش نمیدونستم اما اون چیزای زیادی رو میدونست که گره از سوالام باز میکرد... اون منو خوب میشناخت چون این سه ساله خبرامو از عمه گرفته بود.مردی که می اومد و میخواست بشه کلید همه ی قفلهای پارلا...قفل همه ی درهای بسته!انتظار من برای فهمیدن خیلی از سوالام انتظار سختی بود.آیدا از

1400/09/23 16:58

دستم دلخور بود هم دیر اومده بودم هم میخواستم زود برم ولی باید درکم میکرد....

دیشب بعد از کلی معذرت خواهی اومدیم خونه من..دیر وقت بود و ترجیح دادیم بیایم اینجا...تمام دیشب که کنارش خوابیده بودم و تو دستاش حفاظ وجودم شده بود به این فک میکردم که قراره چه اتفاقی برامون بیفته....یعنی بورسیه باعث جدایی ما میشه؟یعنی فرشته هنوز از فکر تیلاو بیرون نیومده؟نکنه بخواد برای بدست آوردن تیلاو کاری بکنه....این پسرخاله ای که قراره بیاد چطوریه از همه چیز خبر داره یا نه....همه اینا تو ذهنم پشت سر هم تکرار میشدن و من بیشتر از همیشه احساس سردرگمی میکردم...بعد صبحانه مشغول درس خوندن بودیم.درسته عید بود و بساط دید وبازدید داغ بود اما با هم به این نتیجه رسیدیم اگه قرارهم باشه جایی بریم همون دو روز اول بریم و بقیه روزها رو خودمون تو حال خودمون باشیم.درسایی رو که عمومی بودن و حفظی خودم میخوندم ولی اختصاصی هارو تیلاو با حوصله بهم یاد میداد...بلند شدم دو تا لیوان آب پرتقال آوردم و گذاشتم جلوش...سرشو آورد بالا و زل زد به چشمام و گفت:حالا بیا بشین اینارو تموم کنیم بعد...

-من که حوصله ام سررفته تیلاو...

-خب مثلا چیکار کنیم که حوصلتون بیاد سر جاش؟؟؟

-هیچی...یه کم استراحت کنیم...باشه؟

همونطور که کتابو می بست گفت:باشه هر طور تو بخوای...شاگرد تنبل

و بعد هم چشماشو بست و سرشو تکیه داد به پشتی صندلی...یاد فرشته افتادم.بلند شدم رفتم اتاق.گوشیمو برداشتم و زنگ زدم بهش.چند بار جواب نداد ولی بالاخره کسی جواب داد..کسی که صداش ناشناس بود.فک کردم شاید اشتباه گرفتم وگفتم:ببخشید مثه اینکه اشتباه شده

صدای زنونه جوابمو داد:شما با کی کار داشتی؟

-من با فرشته جون کار داشتم...

-درست گرفتی همین شماره اس..من مادر فرشته هستم

-ای وای ببخشین به جا نیاوردماااا...فرشته جون خوبه؟چن وقته ازش خبر نداشتم گفتم زنگ بزنم هم عیدو بهش تبریک بگم هم یه خبری ازش گرفته باشم

آه کش داری کشید و گفت:دخترم فرشته حالش زیاد مساعد نیس

با تعجب پرسیدم:چرا؟؟؟خدا نکرده اتفاقی که نیفتاده؟

-نه واللا..حقیقتش منم نمیدونم.بچه ام افسردگی گرفته

-چی؟؟؟افسردگی؟؟؟؟میشه با خودش حرف بزنم؟

-فرشته الان خوابه...تازه خوابش برده.بچه ام یهو از این رو به اون رو شد..شبا بیداره صبحها بی قرار..دوره های درمانش تازه داره جواب میده..ببخش که اینو میگم ولی اگه میخوای چیزی بهش بگی که ناراحتش میکنه لطفا دیگه سراغشو نگیر

-نه من فقط میخواستم حالشو بپرسم...

-راستی شما کدوم دوستش بودی دخترم؟

-من پارلا هستم...پارلا ادهمی.خودش میشناسه.

-ایشالا خوب که شد بهش میگم.خب کاری

1400/09/23 16:58

نداری؟

-نه ممنون.ایشالا که حالش هر چه سریعتر خوب میشه.سلام برسونین خداحافظ

-خداحافظ

دلم گرفت.یعنی فرشته به خاطر من اینطوری شده بود؟اگه اینطور بود که تا آخر عمرم خودمو نمیبخشیدم..من باعث وبانی رفتنش به سمت تیلاو بودم..و حالا اون حالش بد بود.افسردگی گرفته بود.نمیدونم شاید چون تیلاو پسش زده بود..چون نتونسته بود تسلیم عشق فرشته بشه و مقصر من بودم..آره من!انقد سست وبی حال برگشتم پیش تیلاو که تا منو دید پی به حال داغونم برد و پرسید:چیزی شده؟

-نه

دستمو گرفت کشید سمت خودش و گفت:چرا چیزی شده...مگه اون چشمای تو میتونه چیزی رو از من قایم کنه؟

خواستم دلو بزنم به دریا و ازش درباره فرشته بپرسم ولی باید چی میگفتم..اون موقع همه چی لو میرفت!حتما میفهمید من فرشته رو فرستاده بودم سراغش به خاطر همین بی خیال همه چیز شدم و گفتم دلم گرفته.

-دلت گرفته پاشیم بریم جایی گردش؟؟؟

-نه

-بریم خونه عمه ات یا خونه ما

-نه تیلاو...الان اصلا حوصله هیچ چیز رو ندارم..یه کم دیگه هم مسافرمون میرسه میخوام یه کم استراحت کنم تا کسل نباشم

خندیدوگفت:نمیخوای درس بخونی چرا بهونه میاری...باشه برو استراحت کن.

دل تو دلم نبود که پسرخاله ام چه شکلیه و کی هست؟دستام از استرس یخ زده بود و گرمای دستای تیلاو هم زیاد تاثیری نداشت.سرمو گذاشته بودم رو شونه اش و تو حال خودم بودم.بی حال و کسل!عمه اینا هم اومده بودن واونا دسته گل هم خریده بودن ولی من دست خالی اومده بودم!مهم نبود...فک کنم اون طرفا همیچین چیزی مرسوم نباشه!اینم باید از تشریفات مخصوص ما ایرانی ها باشه.بالاخره صدای ظریف خانمی توی سالن پخش شدو وفرود اومدن هواپیمای پاریس-تهران رو مژده داد.بلند شدیم و رفتیم جلوتر..عده ای هم مثل ما منتظر ایستاده بودن و مسافرانی رو که می اومدن نگاه میکردن..اونا هم منتظر بودن اما جنس انتظار من با اونا فرق داشت.این انتظار یه قدمت چندین ساله داشت و با من رشد کرده بود..چشمم خیره مونده بود روی پله های برقی.عمه اسمشو بهم گفته بود ولی تو ذهنم ثبت نشده بود...دوس داشتم خودم تشخیص بدم که فامیلم کدومشونه.می دونستم شخصی که من منتظرشم یه مرد جوونه.پس باید بین اونها دنبالش میگشتم...اول چند خانواده از پله ها پایین اومدن... و بعدش هم چند مرد جوون.مرد سومی که روی پله های برقی پایین می اومد ژست خاصی به خودش گرفته بود که از همون اول حس منو تحریک کرد که باید این همون باشه..چشمای آبی و موهای قهوه ای تیره که به سیاهی میزد.چهره اش زیاد شبیه غربی ها نبود...از همون فاصله ی دور چشمایی که داشت توجه آدمو جلب میکرد.فک کنم اونم متوجه من شده بود چون اونم

1400/09/23 16:58

خیره به من نگاه میکرد...بالاخره به ما رسید.مقابل من ایستاد و به فرانسوی پرسید:سلام...تو ژرویرا هستی؟

یه نگاه به تیلاو انداختم..دستمو محکم تر فشار داد.در جوابش به فرانسوی گفتم:بله...به ایران خوش اومدی

از تیلاو آروم پرسیدم:اسمش چی بود...همه اش یادم میره

-ریچارد ریموند

-سخته خب!

دستشو دراز کرد که باهام دست بده.نگاهش می خندید ولی این شادی اصلا به منتقل نمیشد...قیافه ی آرومی داشت.به نظر می اومد آدم خوبی باشه.یه لحظه موندم چیکار کنم..من نمی ذاشتم هیچ مردی منو حس کنه حالا باید چیکار میکردم.دوباره میون اون همه چشم به دنبال برق نگاه تیلاو بودم.انگار نگاهش سکوت کرده بود چیزی نمی گفت.دست راستمو تو جیب مانتو فرو بردم و گفتم:پروازت خوب بود؟

خودش فهمید منظورم چی بوده دستشو عقب کشید و با لبخند جوابمو داد:سفر بدی نبود..

حس کردم تیلاو از کارم خوشش اومده چون منو به خودش چسبوند و خودشو معرفی کرد...آدم راحتی بود و خیلی راحت با همه ارتباط برقرار کرد حتی با پریا که همیشه کمی حساس بود ویه سختی با کسی ارتباط برقرار میکرد.نوعی متانت همراه با طنز تو رفتارو حرکاتس موج میزد.تیلاو آروم در گوشم گفت:نیومده پسر خاله شد...

-نیومده پسر خاله ام بود...

-آره خب...فقط حواست باشه پسرخاله تر نشه

تو این اوضاع و شرایط هم این فکرای مردونه اش قلکقکش میداد.از حرفش خنده ام گرفت وگفتم:میبینی اصلا شبیه خارجی ها نیس...انگار ایرونیه

-آره راس میگی...من از این خارجی ترم

دوباره خنده ام گرفت.ریچارد برگشت سمتون و با کنجکاوی نگاهمون کرد و گفت:فک میکردم هنوز ازدواج نکرده باشی

-ما فقط صیغه همیم...ازدواج رسمی نکردیم

حالا خر بیار باقالی بار کن...رادارش فعال شده بود و هی سوال میپرسید:صیغه یعنی چی؟چه فرقی دارن؟این از آداب مسلموناس یا ایرانیا این رسمو دارن؟

ای بـابـا!یکی بیاد به این توضیح بده.چون به غیر از من وتیلاو کسی فرانسوی رو مسلط نبود باید خودمون جوابشو میدادیم...پوریا و سامان یه کم دست وپا شکسته یه چیزهایی میفهمیدن ولی خب عالی نبودن.آخرش جونم به لبم رسید وگفتم:ریچارد بزار برسیم خونه بعد تک تک مسائلو برات با جزئیات تعریف میکنم..

الحمد الله رضایت داد وگرنه باید تا برسیم خونه همه اش باید کارشناسی محرم سازی و این حرفا رو میکردم!

با پریا داشتیم میز شما رو میچیدیم...پوریا و تیلاو و ریچارد مشغول صحبت بودن و عمه و شوهرش هم شنونده ی بحث اونا بودن.پریا همونطور که دیس سالاد رو روی میز غذا خوری می گذاشت گفت:به نظرم چشماتون خیلی شبیه به همه....اصلا انگار بیشتر شبیه به خانواده مادریت هستی تا پدریت.به نظرت چن ساله

1400/09/23 16:58

اس؟مجرده؟

سرمو تکون دادم و همونطور که سعی میکردم بشقاب هارو مرتب بچینم گفتم:به نظرم 30 و خورده ای سالش باشه...مجرد بودنشو نمیدونم هنوز آمارشو نگرفتم

-پسر خوبی به نظر میرسه

-چیه مشتری شدی؟چشم سامانو به دور دیدی؟

-من یه تار موی سامانمو به صدا تا اجنبی مثه این نمیدم

دیدم ادامه بدم بازم میخواد قهر کنه و بازی دربیاره بیخیالش شدم.وگرنه مدتها بود از این زبونم استفاده مفید نکرده بودم دنبال یه کسی بودم پاچشو بگیرم ولی اون یه نفر پریا نمیتوست باشه...پوریا بلند شد اومد سمتم و همونطور که به خورشت ناخنک میزد گفت:بــــه....بابا این مهمون واس خاطر تو اومده ها...بیا بشین کنارش

با قاشقی که تو دستم بود زدم رو دستش و گفتم:الان این کارتو میبینه میگه ایرونیا چقد شکم پرستن...بهداشت هم حالیشون نیس!

پوریا:راس میگی...ولی باید خودشو عادت بده..اینجا زندگی شیرین تراز اونجاس..

بعد هم خندید.سرمو بلند کردم و میز نگاهی انداختم.عالی بود..همه چیز سر جاش بود.همه اومدن پشت میز.ریچارد دوس داشت کنار من بشینه و من ممانعت نکردم.یه سمتم تیلاو نشسته بود یه سمتم هم اون.بین غذا با من شوخی میکرد و حرف از تفاوت فرهنگ و آب و هوا می گفت ولی اصلا درباره گذشته و مادرم و خانواده اش حرفی به میون نمی آورد...از حرکاتش تعجب میکردم..خیلی ریلکس بود.انگار نه انگار که پیش گمشده ی چندین ساله اش اومده.بعد شام هم لام تا کام درباره گذشته حرف نزد!ای بابا این که نیومده بود خوش گذرونی!!!چرا اینجوری رفتار میکرد!عجیب بوداااااااا! منو باش دلمو صابون زده بودم همه چیز رو همون شب اول از زیر زبوش بکشم بیرون...ولی این آق ریچارد لامصب مثه اینکه زرنگ تر از این حرفا بود.نم پس نمیداد.آخر شب تیلاو میخواست بره اما عمه اصرار کرد که بمونه و همه تو خونه عمه بودیم...

تیلاو داشت گردنبندمو که قفلش باز شده بود میبست.موهامو یه سمت شونه ام رها کرد.داشتم از پنجره ی مقابلم به ریچارد نگاه میکردم که مشغول قدم زدن تو باغ بود..حتما اونم از این هوای بهاری به وجد اومده بود...تیلاو پشت گردنمو بوسید..گرمای نفس تو یه ثانیه به تمام وجودم سرایت کرد.سرمو برگردوندم بهش لبخند زدم و اونم لبخند زد...صورتمو بین دستاش گرفت وگفت:تو اون ذهنت چی میگذره؟

-هیچی

نگاهمو ازش دزدیدم.

-گفتم بهت پارلا....نگاهت همه چیو زار میزنه پس سعی نکن فکراتو ازم پنهون کنی

سرمو برگردوندم سمت پنجره و گفتم:ریچارد...اصلا حرف نمیزنه

-اون که از وقتی اومده بلبل زبونی میکنه

-نگفتم که لالِ..گفتم درباره گذشته حرف نمیزنه.درباره مادرم...پدرم

-خب ازش بپرس..شاید اون فک میکنه تو تمایلی نداری..شاید

1400/09/23 16:58

هم فک میکنه خیلی زوده..البته اگه بخواد حرفی بزنه باید خیلی زود این کارو بکنه چون پس فردا میخواد برگرده

-چی؟؟؟؟؟برگرده؟اون که تازه اومده؟

یه نیشگون از صورتم گرفت وگفت:بهتره بری باهاش رو در رو حرف بزنی.اینطوری هم خودتو خلاص میکنی هم اونو...ته تهش هم منو

-تو چرا؟

-من طاقت دیدن این اخمای تو رو ندارم

-پس به نظرت الان برم؟

-آره برو بهش بگو همه چیو برات تعریف کنه

دستمو ول کرد شالمو از روی تخت برداشت انداخت روی سرم وبه چشمای مردد من نگاه کرد وگفت:میری یا نه؟

-میرم

شالمو درست کرد و کمی هولم داد سمت در و گفت:برو خودتو از این کابوس نجات بده...

از پله ها آروم آروم پایین رفتم.واقعا یه حسی منو از درون آزار میداد!اگه تیلاو وادارم نمیکرد شاید جرات پیدا نمیکردم برم سمتش...دوس داشتم خودش همه چیز رو تعریف کنه!همه اش به خودم میگفتم:این همه انتظار این همه دعوا اون همه کل کل آخرش این...خاک برسرت پارلا که نمیدونی چی میخوای!

تو این فکرا بودم که یهو صدای ریچارد باعث توقفم شد.

-سلام...صبحت به خیر.میخوام امروز برم کل تهرانو بگردم

-تو شانس آوردی که تو عید نوروز اومدی تهران...فقط عیدهای تهران دیدنیه..بقیه روزای سال فقط شلوغیه..راستی پاریس هم اینجوریه؟

-پاریس آرومتر از اینجاس

داشتم به خودم میگفتم:دختره ی بی جنبه اومدی از پاریس بپرسی؟؟؟دِ یالا جون بکن شروع کن بپرس دیگه....اون همه شعار و وعده های سر خرمن رفت کجا؟

به خودم قدرت دادم.به میز و صندلی های سفید ی که گوشه ی حیاط بودن اشاره کردم وگفتم:میشه بریم اونجا بشینیم؟

-با کمال میل...هوای خوبیه

همین که نشستیم گفت:فک نمیکردم دختر آرومی باشی..خیلی آروم به نظر میرسی

-چرا؟

-آخه مادرم میگه مادرت دختر شیطونی بوده

آها..خودشه!حالا که حرف مامانمو پیش کشید ادامه میدم

-میخوام درباره مامانم بیشتر بدونم

-ژاکلین دختر شری بوده تا حدی که از دبیرستان تهدید به اخراج شده بوده...اما همیشه متفاوت بوده ...مادرم میگه اون همیشه دنبال یه آرامش بود آرامشی که میگفت تو زندگیش گم شده...همیشه دنبال یه اتفاق بود اتفاقی که اونو به دنیای وسیع تری سوق بده

کمی مکث کرد وادامه داد:و اون اتفاق افتاد

برام جالب بود که انقدر راحت مادرمو به نام صدا میکنه...من بودم خاله ای چیزی میزدم بغل اسمش ولی ریچارد راحت تر از این حرفا بود...نگاه مادرم انقدر مظلوم بود که اصلا تا حالا به ذهنم نرسیده بود دختر شیطونی بوده باشه.مامان یعنی بلا بودی و من یه دونه دخترت نمیدونستم؟!مادرم دنیای جالب داشته!گفتم:اون اتفاق ورود پدرم به زندگی مادرم بود درسته؟

-بله...

سرشو انداخت پایین وگفت:ژاکلین

1400/09/23 16:58

شیفته ی پدرت شده بود..شیفته ی نگاه هاش حرکاتش رفتارش و مهم تر از همه دینش.فک میکرد این همون آرامش گم شده اشِ

-مامانم بعد از آشنایی با پدرم مسلمان شد و با هم ازدواج کردن...

سرشو بالا آورد و خیره شد به گلهایی که تازه تو باغچه کاشته شده بودن و جواب داد:مادرت بامسلمان شدنش خانواده اشو نادیده گرفت..اون عاشق مردی شد که هم جنس ما نبود.و این به ضرر هردوشون تموم شد.اونا ازدواج کردن که خوشبخت بشن اما ماحصل ازدواجشون سیاهی و بدبختی بود.

-من میدونم که اونا کنار هم خوشبخت بودن

-وقتی تو به دنیا اومدی من 8 سالم بود...خوب یادمه که وقتی ژاکلین خواست بیاد خونه مادریش چه برخوردی باهاش شد.برخوردی که هنوزم داغ بزرگی روی دل مادرم گذاشته..هنوز هم عذاب وجدان رهاش نمیکنه و هرشب کابوس ژاکلین و تو رو میبینه.

-من؟

-آره...اونا با پدرت مشکل نداشتن. با دین پدرت مشکل داشتن.اینکه پدرت میگفت دین من برترین دینه...ژاکلین طرد شد و چون وجود تو از اون بود قبولت نکردن

-من خاله جسیکا رو نمیبخشم...حق نداشتن با من اینطوری برخورد کنن.

-جسیکا هم به خاطر همین در عذابه ژرویرا..

-اینجا منو پارلا صدا میکنن ریچارد دوس دارم تو هم اینجوری صدام کنی.

-اسم ایرانی...در این مورد شبیه مادرت هستی.لبجباز به نظر میرسی!اونا تورو قبول نکردن وبه نظر خودشون با این کار دِین خودشونو به مسیح ادا کردن اما این اون چیزی نبود که مسیح از ما خواسته بود...

بلند شد چند قدم جلوتر رفت و باکلافگی دستاشو تو جیبش گذاشت وگفت:من چرا دارم این حرفا رو به تو میزنم؟؟؟من نیومدم حرف گذشته ها رو پیش بکشم.

برگشت سمتم...زل زد تو چشمام وگفت:من اومدم ایران تا یادگاری ژاکلین رو به فرانسه زادگاهش برگردونم...

سرمو تکون دادم و گفتم:یعنی تو میگی من بیام پاریس؟؟؟؟با تو برگردم؟

اومد دستشو گذاشت روی میز خم شد و گفت:آره...تو باید برگردی چون سرزمین مادریت اونجاس..جسیکا منتظره که برگردی..اون خیلی حرفا برای گفتن به تو داره

-من باید فک کنم

-پس زود ترفکراتو بکن چون من برای پس فردا بلیط برگشت دارم

سرمو انداختم پایین.یعنی حالا میتونستم برم فرانسه بدون اینکه بورسیه رو بگیرم؟؟؟تیلاو چی میشد...اونم میتونست بورسیه رو بگیره و بیاد..اینجوری هر دوتامون می رفتیم پاریس!دل تو دلم نبود...اگه میشد چی میشد!صدای تیلاو جمع دو نفره مارو به هم زد و همونطور که گوشی من دستش بود به سمتون اومد...

-پارلا گوشیت داره خودشو میکشه.

-کیه؟

-نگاه نکردم

بلند شدم گوشی رو گرفتم و به صفحه اش خیره شدم.اسم فرشته چشمک میزد.مگه مادرش نمی گفت حالش خوب نیس؟با بی تفاوتی جوابشو دادم:بله بفرمایین

-الو

1400/09/23 16:58

پارلا سلام..فرشته ام.

-سلام عزیزم.خوبی؟دختر رفتی پشت سرت هم نگاه نکردی...چه خبر؟

-خبرا که زیاده...با تیلاو خوش میگذره؟؟؟خبر دارم باهاش نامزد کردی.

صداش مثل قدیما شاد و سرحال نبود...زیادی غمگین هم به نظر نمی رسید.ادامه داد:ببین سعی کن تیلاو نفهمه داری با من حرف میزنی

-چرا؟

-چون هنوز خیلی چیزا هست که درباره تیلاو بهت نگفتم...پارلا منو ببخش!من اون شب واقعیتو بهت گفتم ولی نه همشو

-صب کن ببینم یعنی چی این حرفا؟؟؟واقعیت مگه چیه؟

-باید ببینمت تیلاو خیلی چیزارو ازت قایم کرده...خواهش میکنم بیا دیدنم.من دارم عذاب میکشم...

-باشه میام...ولی الان نمیشه.من یه مهمون دارم.

گریه اش گرفته بود تو همو نحالت گفت:

من نمیدونم فقط خودتو زودتر برسون من از این قفس عذاب بیام بیرون

-باشه میام..دو سه روز دیگه میام..اونجوری گریه نکن

-باشه پس منتظرت میمونم

تمام فکرم مشغول حرفای فرشته شد...یعنی چه چیزی میتونست اینقدر مهم باشه که فرشته رو تا این حد ناراحت کنه و به خاطرش گریه کنه؟ریچارد رو چیکار میکردم...جوابشو باید چی میدادم باهاش میر فتم یانه؟سرم داشت میترکید.وای فرشته چی میخواستی بگی دختر...چرا دوباره دنیامو لرزوندی؟تازه داشتم به یه جمع بندی می رسیدم که زدی همه رو خراب کردی....

مکالمه ی من با فرشته تموم شد ولی حرفهای فرشته مدام تو ذهنم تکرار میشد:" هنوز خیلی چیزا هست که درباره تیلاو بهت نگفتم...پارلا منو ببخش!من اون شب واقعیتو بهت گفتم ولی نه همشو.... تیلاو خیلی چیزارو ازت قایم کرده...خواهش میکنم بیا دیدنم.من دارم عذاب میکشم.تیلاو هنوز دلیل اصلیشو برای گرفتن بورسیه به من نگفته بود...هنوز هم وجودش پر از راز بود.نکنه مربوط میشد به همین مساله؟نکنه با فرشته کاری کرده...نه نه مطمئنم که اون همچین آدمی نیس!یادمه به خاطر کار شاهین چقدر عصبی شده بود..تیلاو بی مرام و بی رحم نبود!اصلا از کجا معلوم فرشته نخواد زندگی مارو به هم بزنه...شاید از روی حسادت زنگ زده به من و خواسته تیلاو رو تو ذهن من خراب کنه.اون عاشق تیلاو بود!آره حتما اینجوریه...من نباید محلش بزارم!خیره شده بودم به گوشه ای از حیاط که درختاش با شکوفه های ریز صورتی خودنمایی میکردن که صدای ریچارد منو به خودم آورد.

-ژرویرا..اون نه اسم ایرانیت چی بود؟

تیلاو که با قدم هایی آهسته سمتمون می اومد گفت:پارلا

ریچارد:بله..ببین پارلا میخوام این دو روز رو که من اینجا هستم کنارم باشی و خاطره ی خوشی از ایران برام رقم بزنی

-پس پاشو حاضر شو بریم که کلی واسه گشتن داریم

سرمو برگردوندم سمت تیلاو و زل زدم به چشمای خاکستریش...یعنی این چشما میتونست به من دورغ

1400/09/23 16:58

بگه؟چقدر احساس سردرگمی میکردم؟!

چن ساعتی میشد که مشغول گشت وگذار بودیم.سه تایی از این خونه ی تاریخی میرفتیم اون موزه وسعی میکردیم هر جای خوبی که به ذهنمون میرسه ریچارد رو ببریم.به فرشته فک نمیکردم.ولی گهگاهی دوباره جمله هاش بی مقدمه تو ذهنم تکرار میشد.ولی جلوشو میگرفتم میگفتم:از روی حسادته...زندگیتو با چن تا جمله ی خاله زنکی دختری که معلوم نیس داره هذیون میگه یا نه نباززززز...پارلا به خودت بیا!

انگار تیلاو هم فهمیده بود چن روزیه تو خودمم و همون پارلای سابق نیستم.چون هی ازم می پرسید که من چِمه ولی من نمیتونستم لب باز کنم وبگم فرشته از نگافته هایی حرف میزنه که تو ازم قایم کردی...ادعا میکنه حقایقی درباره تو میدونه که من ازش بی خبرم!تنها عکس العمل من مقابل این سوالاش شده بود لبخند های زورکی و اینکه حواسشو پرت کنم ولی حواس خودم چی؟لامصب هیچ جایی پرت نمیشد!از طرفی هم ذیچارد منو گذاشته بود لای منگنه که زودتر جوابشو بدم و تصمیم گیری تو این شرایط سخت واقعا سخت بود.تو کاخ سعد آباد بودیم و یکی از راهنماهای موزه هم همراهمون بود و به سوالای ریچارد جواب میداد.حوصله ام سر رفته بود.ازشون فاصله گرفتم و بهیه گوشه ی خلوت پناه بردم.داشتم به این فک میکردم که جواب ریچارد رو باید چی بدم؟باهاش برم نرم...برم تیلاو چی میشه نرم بعدا اگه نتونم بورسیه رو ببرم نمی تونم برم.ریچارد می گفت چون مادرم فرانسوی بوده خیلی راحت میتونه اقامتو درست کنه..اونم برای همیشه ولی این چیزی نبود که من بخوام.مپس تیلاو چی میشد؟اینکه میگن اگه عاشق بشی دیگه کلمه ی "من"تو دنیات از بین میره درسته..اصلا به خودم فک نمیکردم بیشتر به اون فک میکردم.اگه تنها به امون خدا ولش میکردم چه بلایی سرش می اومد؟خواسته ی ریچارد رو قبول میکرد خودم نمیتوستم تاب دوریشو بیارم..پس باید چیکار میکردم؟!خدیا به دادم برس!بین دوراهی گیر کرده بودم.دلم میگفت قبول نکن ولی عقلم سرم داد می کشید که بروو....

از بوی عطرش فهمیدم که پشت سرمه...

گفتم:ریچاردو تنها گذاشتی اومدی؟

-مهم اینه که تو رو تنها نزارم.

برگشتم زل زدم تو چشماشو گفتم:یه چیزی بهت بگم تیلاو؟

نگاهشو مشتاق تر از قبل به چشمام دوخت و گفت:دوتا چیز بگو

دستمو بردم سمت یقه ی کتش که یه کم خم شده بود و همونطور که درستش میکردم سرمو انداختم پایین و بی مقدمه گفتم:ریچارد ازم خواسته باهاش برم فرانسه.نظرت چیه؟

انگار یخ بست.شاید فکر اینجاشو نکرده بود.وگرنه دیروز شیرم نمیکرد که برم و با ریچارد حرف بزنم.چیزی نگفت.سرمو به آرومی بلند کردم و با حالت کلافه اش مواجه شدم.حالتی که دوس داشت پشت

1400/09/23 16:58

پرده ی از آرامش پنهانش کنه.یه کم که گذشت گفتم:نمی خوای جواب بدی

حالت منتظرمو که دید آب دهنشو قورت داد و گفت:خودت چی میخوای؟میخوای بری؟

-خب...من...من نمی دونم!واقعا نمی دونم!

-من نمیتونم نظر خودمو بهت تحمیل کنم پارلا...این زندگی توئه.باید خودت و خودت تصمیم بگیری..دوس ندارم بعدا از اینکه نتونستی بری پاریس پشیمون بشی

-ولی

-ولی چی؟؟

از جمله ها و لحنش کاملا پی به خواسته ی قلبیش بردم.اینکه دوس نداره برم اما دوس داشتم این جمله رو از زبونش بشنوم که "پارلا نرو من بهت احتیاج دارم"همونطور که من بهش احتیاج داشتم.

-نظرتو برام مهمه...

-واقعا؟

-نبود نمیپرسیدم

-من دوس ندارم تنها بری

لبخند غلیظی پاشیدم تو صورتش و گفتم:منم دوس ندارم تنهات بزارم

خواسته ی دلش خواسته ی دل من بود.ما هیچ کدوم حاضر نبودبم اون یکی رو تنها بزاریم.کنارهم معنا پیدا میکردیم.شاید با مشخص شدن تکلیف بورسیه از هم جدا میشدیم اما حالا که وقت داریم کنار هم باشیم چرا ازش استفاده نکینم...من فرصتمو از دس نمیدادم.بعدا هم اگه به ریچارد میگفتم منو میبرد فرانسه.پس حالا باید فقط به این فک میکردم که تیلاو رو کنارم داشته باشم.انگار با همین چن جمله و اخمش به نتیجه رسیدم.دستمو حلقه کردم دور بازوش و گفتم:بریم دیگه...

-یعنی چی الان میری نمیری؟

-بدون حاجی پاریس صفایی نداره...ایشالا وقتی میرم که برج ایفل هر دوتامونو طلبید.

با دست راستش دماغمو فشار داد وگفت:میدونستم اون دلت از این بی رحمی ها بلد نیس

-آره اوخی .......دل کوچولوم از این جربزه ها نداره.

تا خواست جوابمو بده راهنما و ریچارد بهمون رسیدن و با قیافه ی کاملا سرخ راهنما مواجه شدیم.معلوم بود خوب کچلش کرده هااااااااااااااااااااا

وقتی به ما رسید پوفی کرد و گفت:ببخشید دارم صدام میکنن میرم میرسم به خدمتتون

ریچارد سرشو تکون داد و گفت:رفت؟

تیلاو نگاهی به من انداخت و خنده اش گرفت و به فارسی گفت:رفت که رفت..الفرار.

منم خندیدم وگفتم:فک نکنم تا حالا همچین تورسیت سیریشی به پستش خورده باشه

ریچارد چشماشو ریز تر کرد و گفت:به زبون من حرف بزنین بفهمم چی میگین

من و تیلاو دوباره به هم نگاه کردیم و خنده امون گرفت.

+++++

هنوز جوابمو به ریچارد نگفته بودم.امشب ساعت 10 پرواز داشت.فک میکرد قبول کردم ولی هنوز نمیخواستم برم...درسته بال بال میزدم برای رفتن به سر قبر پدر و مادرم ولی نمیتونستم از تیلاو دل بکنم!اگه قرار بود از هم جدا بشیم بزار همون چن ماه دیگه این اتفاق بیفته.سر میزشام بودیم.شاممون رو که خوردیم ریچارد همونطور که دستمالی رو برداشته بود و باهاش دهن شو پاک میکرد رو به جمع با

1400/09/23 16:58

صدایی رسا گفت:مسئله ی مهمی هس که باید با شما در میون بگذارم.

و بعد رو کرد به من وگفت:هدف من از اومدن به ایران قبل از هر چیزی اطمینان از سلامتی پارلا بود ..اما هدف اصلیم در حقیقت این بود که اونو راضی کنم با من برگرده پاریس به شهر مادریش.مادر من از من خواسته هرطور که شده اونو برگردونم..من باخود پارلا صحبت کردم اما هنوز جوابی به من نداده.

سرمو انداخته بودم پایین و داشتم با دکمه های لباسم بازی میکردم.تصمیمو گرفته بودم ولی نمی دونم چرا اون لحظه دوباره تردید به دلم نفوذ کرده بود و یه کم استرس داشتم.با تموم شدن حرفهای ریچارد یه لحظه سنگینی نگاه همه رو حس کردم..حسم بهم دروغ نمی گفت.چون وقتی سرمو بلند کردم با نگاه های خیره ی همه روی خودم روبرو شدم.همه سراپار چشم شده بودن و زل زده بودن به من تا لب باز کنم و جواب ریچاردو بدم.بازم نمیدونم اگه تیلاو نبود من باید چیکار میکردم چون دستمو به گرمی توی دستش گرفت و آروم گفت:پارلا نمیخوای تصمیمتو بگی؟

سر چرخوندم و رسیدم به چهره ی مشوش عمه.مطمئنم بیشتر از هم اون نگران بود که نکنه بزنه به سرم و بخوام برم...لحنمو قاطع کردم و گفتم:خب من خیلی فک کردم ریچارد...میدونی من تموم روزایی که اینجا بودمو میخواستم بیام پاریس.بیام از شما علت اینکه منو قبول نکردینو بپرسم ولی حالا...

عمه:حالا چی پارلا؟

نگاهمو از ریچارد گرفتم و زل زدم به نگاه ملتسمانه ی عمه.لبخند از سر اجبار برای آروم کردنش زدم و گفتم:حالا فک میکنم وقتش نرسیده که بیام پاریس..یعنی میدونی من نیاز به وقت بیشتری دارم تا رو این مساله فک کنم.من بین این آدما بزرگ شدم باهاشون نفس کشیدم الان سخته خیلی سخته که ازشون دل بکنم و باتو بیام بین آدمایی که تا حالا ندیدمشون...

ریچارد:اما جسیکا و همه ی اهل خانواده منتظر تو هستن اونا میخوان تو برگردی..من که بهت گفتم همه پشیمونن

-بله گفتی اما این به نظر خودت این پشیمونی به درد من میخوره؟من گفتم میخوام بیشتر فک کنم و از تو هم انتظار دارم منو درک کنی

دیگه چیزی نگفت.شاید لحنم انقدر جدی بود که فهمید نظرم حالا حالاها عوض نمیشه!

اشکی از گوشه ی چشم عمه چکید وصورتشو خیس کرد.ولی زود پاکش کرد و با غرور و لبخند نگاهم کرد.نمیدونم چرا ولی حالا قلبم آروم شده بود.

++++++++

اواسط اردیبهشت بود وما همه مشغول درس خوندن.تیلاو همه درسایی رو که عقب افتاده بودم بهم یاد داده بود.با دیدن عکس برج ایفل روی صفحه نمایش گوشیم به یاد اون شب افتادم که ریچارد رو بردیم فرودگاه...تو لحظه های آخر انگار انتظار معجزه داشت که من بگم نظرم عوض شده ولی نظر پارلا عوض نمیشد!آخرش هم دید داره

1400/09/23 16:58