612 عضو
قسمت 21
فراموشت خواهم کرد
شاید برای اولین بار آن شب بود که سالی را متفاوت با همیشه دیدم با پوزخندی گفت:
-این یعنی اینکه راهمون رو بکشیم و بریم!
کلامش بوی طعنه میداد و نگاهش حتی معنادارتر از نگاه منصور بود.از منصور دور شدم و با اشاره به کادوها پرسیدم:
-نمی خواهید کمکم کند؟
سالی که تازه متوجه آنها شده بود نفس راحتی کشید و پرسید:
-تو چیکار کردی دختر؟
آن شب بعد از رفتن خانواده ی امیرخان ,وقتی همراه مرجان به اتاق هایمان رفتیم او با خنده گفت:
-چیزی نمونده بود گرفتار غضب سالی بشی!
_ چطور؟
-آخه اون خبر نداشت تو برای همه هدیه گرفتی وقتی اون صحنه رو دید مطمئنم که در یک آن عجیب ترین فکرها به ذهنش رسید.
-فکر نمی کردم که سالی تا این حد نسبت به منصورخان حساس باشه!
-ولی هست آخه خیلی کتایون رو دوست داشت با اینکه سالی به هیچ وجه احساسی نیست ولی بعد از رفتن کتی خیلی ناراحت شد!و برای همین همیشه و در همه حال منصور رو حق مسلّم کتی میدونه,ولی من به اندازه ی اون تعصب ندارم.حالا که تو سرنوشت اون دو تا نقطه ی مشترکی وجود نداره , دلیلی نداره زندگیشون رو خراب کنند,نه؟
شانه ای بالا انداختم و با گفتن "فعلا شب بخیر" به اتاقم رفتم.
*****
با احساس بدی از خواب بیدار شدم. سرفه امانم را بریده بود با بی حالی دستم را به سوی پارچ آب دراز کردم اما هولش دادم.خورد به لیوان و به زمین افتاد.سرجایم نشستم و سعی کردم خواب را از چشمانم دور کنم.سرفه های شدید و پی درپی سینه ام را میسوزاند. عجیب احساس سرما می کردم کتم را به خودم پیچیدم و از اتاق بیرون آمدم.لیوان آبی سرکشیدم و روی مبلی افتادم و در آن حال چشمم به مرجان افتاد که با لباس سفید بلندش از اتاق بیرون آمده بود.
-معذرت میخوام که بیدارت کردم.
به سویم آمد و گفت:
-تو انگار حالت خوب نیست؟
-فکر می کنم سرما خوردم.
دست بر پیشانی ام گذاشت و گفت:
- داری تو تب می سوزی دختر!
کمکم کرد تا به اتاقم برگردم پتو را تا بیخ گلویم کشیدم و پتوی دیگری رویم انداخت و از اتاق بیرون رفت.دوباره برگشت کنار تختم نشست و گفت:
-الان منصور میاد!
اما من دیگر هیچ نفهمیدم.هوا گرگ و میش بود که چشم گشودم. با کلافگی سر برگرداندم و چشمم به منصور افتاد که روی مبلی نشسته بود. متوجه شد بیدار شده ام برخاست و به سویم آمد.
-بیدار شدی؟حالت بهتره؟
-خوبم اما تموم بدنم کوفته اس.
دماسنج را زیر زبانم گذاشت و گفت:
-باید بیشتر از این مراقب خودت باشی به خصوص اینکه بهار هوای فریبنده ای داره.
صدای زنگ تلفن بلند شد.برخاست و رفت.مرجان به اتاقم آمد:
-حالت چطوره یگانه؟
-بهترم.
-ولی امروز نمی تونی همراه ما بیایی,نه؟
تازه به
یاد آوردم آن روز قرار بود دسته جمعی به کوه برویم. چشمانم را بستم و زمزمه کردم: "خدای من !الان چه وقت مریض شدن بود؟"
-تموم شب رو هذیون گفتی!
-خیلی اذیتتون کردم؟
مرجان با دلسوزی گفت:
-این چه حرفیه عزیزم؟میخوای برنامه رو به هم بزنم؟یا اینکه بهتره خودم پیشت بمونم؟
-نه,تو برو.
می دانستم با وجود پیمان که در آن روز همراهشان بود تمایل به رفتن دارد.
منصور گفت:من تا هشت صبح هستم.بعد هم به ساره سفارش می کنم مراقبش باشه.
مرجان با عذرخواهی از جایش برخاست و چشم های من دوباره سنگین شد.
عصر آن روز حسابی از ماندن در رختخواب کلافه شده بودم خانم ظهر که به دیدنم آمده بود تاکید کرده بود از رختخواب بیرون نیایم تا منصور یک بار دیگر معاینه ام کند.بر خلاف شب بدی که گذرانده بودم دیگر اثری از بیماری نبود.با ضربه ای که به در خورده شد فکر کردم حتما بچه ها برگشته اند اما منصور بود:
-سلام
-سلام حالت چطوره؟
-خوبم!
با نگاه موشکافانه ای گفت:
-کلافه به نظر میرسی!
-روز خوبی نبود.خیلی حیف شد که نتونستم با بچه ها برم!
دماسنج را که برداشت گفتم:
-تب ندارم!
-درد یا کوفتگی چطور؟
-هیچکدوم!
-ولی هنوز سرفه می کنی!
-خوب میشه!
-داروهاتو سر وقت خوردی؟
-بله,حالم کاملا خوبه!
-برای چی به این موضوع اصرار داری,در هر صورت دیگه نمی تونی بری کوهنوردی!
-می دونم ولی خونه ی لاله جون که می تونم برم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:عجب!
-اگر شما اجازه بدید و خانوم هم قبول کنند از رختخواب بیام بیرون.
- بسیار خوب!فقط خوب خودتو بپوشون,به جوادی میگم برسونتت.
او که رفت ناخودآگاه از ذهنم گذشت" ای کاش بیماری ام ادامه می یافت."یکباره از فکرم وحشت کردم.چنان سریع از عمارت خارج شدم که گویی با این کار از افکارم نیز می توانستم فرار کنم.
زندگی جریان خودش را داشت و اینکه هر روز آبستن چه حوادثی بود فرقی به حال گذر لحظه ها نداشت.من هم همراه زندگی و غرق در آنچه پیرامونم می گذشت,روزها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم.آن روزها حرفی از درس و دانشگاه نبود با وجود جاسوسانی که در همه حال ودر همه جا وجود داشتند, دانشجویان بی پروا و بی هیچ بیمی کار خود را انجام می دادند.در هفته حداقل یک روز را با منصور می گذراندم و او را در رفتن به محله های فقیرنشین همراهی میکردم.نمی توانستم از ورای چشمان خاموش و جدی او پی به واقعیت وجودی اش ببرم.فقط از آن همه دلسوزی و شفقتی که در نگاه, رفتار و حرکات او نسبت به بیماران بود,می فهمیدم برخلاف آنچه نشان می دهد سنگدل نیست! بعد از بیماری ام پی بردم او نسبت به بیمارانش احساس مسئولیت خاصی دارد
قسمت 22
فراموشت خواهم کرد
هرگز آن شب را که دختر جوانی برای زنده ماندن تقلا می کرد از یاد نمیبرم.منصور به محض دیدن او رنگش پرید ابتدا علتش را نفهمیدم ولی وقتی در پرتو نور فانوس به چهره ی دختر جوان دقیق شدم پی به شباهت عجیبش به کتی بردم,به خصوص چشمان سبز اما بی فروغش!منصور آرامبخش به او تزریق کرد و از آلونکشان بیرون آمدیم. همان اطراف روی کنده ی درختی نشست نمی دانستم چه کنم! هر بار به چنین مواردی برمی خوردیم من بودم که روحیه ام را می باختم و او بود که به من تذکر می داد با توجه به شغلم ناخودآگاه درگیر چنین مسائلی خواهم شد.اما آن شب خودش منقلب بود حتی وقتی پشت رل نشست و اتومبیل را به حرکت درآورد چهره اش درهم بود.بالاخره هم اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد و پیاده شد. می دیدم که ویران است اما نمی دانستم که باید چه کنم. آیا تنهایش می گذاشتم تا با افکار ناراحت کننده اش دست و پنجه نرم کند یا برای دلداری اش حرفی می زدم؟!
هوا بهاری بود و باد خنکی که می وزید بوی بهار را به مشام می رساند.پیاده شدم و به اتومبیل تکیه دادم و به او چشم دوختم اما با صدای ترمز موتوری در یک قدمی ام وحشتزده قدمی به عقب برداشتم.موتور سوار با لحن کریهی گفت:
-خانم خوشکله می تونم کمکتون کنم؟بفرمایین سوار شین برسونمتون!
از بوی تند نفسش حالم به هم خورد و گفتم:
-گمشو کثافت!
اما او پیاده شد و با لودگی و لحن نفرت انگیزی ادامه داد:
-اومدی و نسازی ها........آبجی ما که.........
در آن حال دستی او را به پشت برگرداند و مشتی حواله ی صورتش کرد.منصور بی اینکه به او مجال اعتراض دهد مشت ها را یکی پس از دیگری حواله اش می کرد.مرد به التماس افتاده بود اما منصور انگار نمی شنید.شاید هم دنبال کسی بود که خشمش را رویش خالی کند.با وجودی که مرد خونین و نالان روی زمین افتاده بود و حتی حرکتی هم برای دفاع از خودش انجام نمی داد همچنان کتکش می زد. وحشت زده و لرزان بی اختیار جیغ کشیدم:
-ولش کن,کشتیش!.
اشک هایم جاری شده بود اما منصور ول کن نبود.به نظر می رسید که قصد کشتن او را دارد.جلوتر رفتم و به شانه هایش آویختم و با گریه و فریاد گفتم:
-ولش کن,میگم ولش کن, کشتیش, ولش کن.
منصور انگار تازه به خود آمده و متوجه من شد.به شدت می لرزیدم و بی محابا اشک می ریختم.
-داری می کشیش,بیا بریم ....خواهش می کنم......
به هق هق افتادم.قدمی به سویم برداشت و سرم را روی شانه اش گذاشت.
وقتی سر بلند کردم چشمان او هم غرق خون بود.
-منصور....!
-متاسفم.....بیا بریم.
مرا در اتومبیل نشاند و بی توجه به مرد که روی زمین افتاده بود و از شدت جراحت می لرزید سوار اتومبیل شد.نگاهش به دستانش افتاد
که آلوده به خون بود.
-دستاتون رو پاک کنید!
نگاهی به من کرد و دستمال را گرفت و تا جایی که ممکن بود دستانش را پاک کرد و اتومبیل را به حرکت درآورد.
از فردای آن روز او را کمتر می دیدم به خصوص که درگیر امتحانات نیز شده بودم.روزی که مرجان به سراغم آمد مشغول درس خواندن بودم با عذرخواهی وارد شد.
-مثل اینکه مزاحم درس خوندنت شدم!
-مهم نیست,بیا تو.فرصت زیادی دارم.
در چشمانش نگرانی مشهود بود.روی تخت نشست کمی من من کرد.مرجان معمولا با من راحت بود اما آن روز به خوبی تردیدش را برای گفتن حرفی حس کردم پرسیدم:
-چیزی شده؟
-یگانه تو......از منصور خبر نداری؟چند شبه که خونه نیومده.
خودم متوجه شده بودم هر کاری می کردم حواسم جمع درس باشد,نمی توانستم.چون آن اواخر منصور حداقل دو شب در میان به عمارت می آمد....اما غیبت چند روزه او چه ارتباطی به من داشت؟! با این حال برای اینکه مرجان را از نگرانی درآورم گفتم:
-ولی این اولین بارش نیست.منصور خان قبلا هم اینطور بوده.
-بله ولی این اواخر بهتر شده بود از اون شب که.......از اون شبی که با هم برگشتید و منصور با اون وضع.......یگانه باور کن قصد دخالت ندارم.من نه تعصب سالی رو در مورد منصور دارم و نه عقیده اینکه اون بایستی تارک دنیا بشه ,بالاخره منصور هم باید جایی به این قصه کهنه خاتمه بده.
گره ای به ابرویم زدم و گفتم:
مرجان تو چی میخوای بگی؟
-هیچی فقط.......
با تردید پرسید:
-بین تو و منصور اتفاقی افتاده؟
و عجولانه افزود:
-خواهش میکنم از من دلگیر نشو,من........
از تصوری که به ذهنش راه داده بود تعجب کردم و با لبخند گفتم:
-من دلگیر نیستم نگرانی تو رو هم کاملا درک می کنم.اما مرجان تصورت از دلیل ناراحتی اون شب منصور کاملا اشتباهه.پریشون خاطری اون به خاطر وضعیت بیمار جوان و مبتلا به سرطانی بود که به کل از معالجه کردنش قطع امید کرده بود,همین!
در نگاهش ناباوری موج می زد :
_ مطمئنی ؟
قسمت 23
فراموشت خواهم کرد
_ بله ، مطمئنم ، نگرانی تو بی دلیله . این چند روز هم شاید خواسته با خودش خلوت کنه و یا شایدم به عکس ، سرش خیلی شلوغ بوده ؟
نفس راحتی کشید و با لبخند ملیحی گفت :
_ یگانه ما باید از تو ممنون باشیم .
_ چرا ؟!
_ خب ... بعد از اون اتفاق و رفتن کتی ، تو اولین کسی هستی که منصور تا این حد باهاش گرم گرفته و لحظاتش رو باهاش تقسیم می کنه ، همین هم باعث شده سالی فکرهای دیگه ای بکنه و رو من هم اثر بذاره .
حرفش گرچه با خنده ادا شد اما مرا ناراحت کرد . با پوزخند تلخی گفتم :
از طرف من به سالی بگو نگران این امانتی نباشه چون من هیچ چشم داشتی بهش ندارم ، علت این نزدیکی هم شاید لطف منصور خان هس که به من فرصت انجام کارهایی رو که دوست دارم داده ، همین .
او رفت در حالی که آرامش مرا بهم ریخته بود سالی درمورد من چه فکری کرده بود ؟
این سوالی بود که چند روز بعد از لاله جان پرسیدم و او با لبخند پرسید :
_ خودت چی فکر می کنی ؟
کلافه گفتم :
_ لاله جون منصور اونقدر غرق مزه مزه کردن خاطرات گذشته اس که خودش رو هم از یاد برده چه برسه به اطرافیانش .
لاله جان با نگاهی موشکافانه پرسید :
_ و تو ؟
از سوالش آشکارا جا خوردم با این حال گفتم :
_ مطمئن باشید عشق یک طرفه حداقل از نظر من لطفی نداره .
_ خب پس بذار هر کی هر فکری می خواد بکنه هوم ؟
اما از آن روز به بعد هر وقت به یاد گفت و گویم با لاله جان می افتادم نا خود آگاه افکارم به هم می ریخت و کسی در گوشم می گفت (( داری خودت رو گول می زنی ؟ )) وحشتزده سرم را تکان می دادم انگار می خواستم تصوراتی را که پا می گرفت بهم بریزم .
باید از پس دلی که بنای ناسازگاری گذاشته بود بر می آمدم من اگر چه مثل سالی به دور از احساسات و عواطف آن چنانی نبودم اما مثل مهتاب و مرجان هم خودم را درگیر چنان مسائلی نمی کردم . بیشتر ترجیح می دادم در این گونه موارد تماشاگری بیش نباشم . نه می توانستم و نه حتی می خواستم به گدایی عشق کسی بروم حتی اگر آن شخص مرد جذاب و خاصی مثل منصور باشد . من یگانه بودم تربیت شده ی بانو جان و نصرت خان ، بزرگ شده ی جنوب نه ... به این راحتی از میدان به در نمی شدم . باید منصور را با همه ی جذابیتش به خاطرات کتایون ارزانی می کردم و زندگی ام را به دور از چنان تنش هایی سر می کردم .
قسمت 24
فراموشت خواهم کرد
بالاخره تابستان از گرد راه رسید . مرجان برایم گفته بود هر سال نزدیک به دو ماه از تابستان را در روستایی به نام (( ویک )) می گذرانند ولی آن سال قرار بود بعد از جشنی که خانوم به مناسبت فارغ التحصیلی مرجان در عمارت ترتیب می داد عازم شوند .
مراجان مدام با پدرش در تماس بود و برای آمدن او و شرکت در جشن اصرار می کرد آن روزها منصور هم درگیر خرید زمین مناسبی برای ساختن بیمارستانی بود که در نظر داشت بسازد .
در این میان روزهای گرم تابستان برای من خسته کننده و کسالت اور می گذشت . درسی برای خواندن نبود همه ی امیدم به روزهای پنج شنبه بود که به خانه ی لاله جان می رفتم و شبش که با بچه ها یا در تالار طبقه دوم و یا در آلاچیق زیبای میان باغ می گذشت .
شبی مرجان آشفته به سراغم آمد از چهره ی پر اندوه و پریشانش یکه خوردم .
_ یگانه به دادم برس ، دارم دیوونه می شم !
اولین فکری را که به ذهنم رسید به زبان آوردم .
_ پدرت برای اومدن راضی نشد ؟
با پوزخند تلخی گفت :
_ نه ، فقط گفت که هدیه ام رو می فرسته می دونستم اصرارم بی نتیجه اس اما ... حالا منصور هم می گه نمی یاد .
_ آخه برای چی ؟
_ به همون علت که توی مهمونی های دیگه ای که خان باشد ، شرکت نمی کنه ، از وقتی شنیده پدر بزرگ یکی دو هفته ای به تهران میاد و شب جشن هم تو عمارته ، هزار تا بهونه برای نیومدنش میتراشه ، انگار اون از همه ی ما کینه به دل داره اما آخه از من چرا ... من که همیشه بی طرف بودم اگر کاری براشون نکردم بر علیه شون هم حرفی نزدم اما حالا منصور حداقل به خاطر منم شده حاضر نیست دست از لجبازی برداره . آن شب همه ی تلاشم را برای آرام کردن او به کار بستم و در آخر به او قول دادم هر کاری از من ساخته باشد انجام دهم اما چه کاری ؟
زخمی که او خورده بود عمیق تر از آنی بود که تصور می کردم و به نظر می آمد هیچ چیز دردهای او را تسکین نمی بخشد حتی گذر زمان ...
زمانی به خود آمدم که در نزدیکی درمانگاه بودم . می دانستم کاری که قصد انجامش را دارم ممکن است برایم گران تمام شود هر چند منصور دیگر برایم لولوی سر خرمن نبود اما هنوز هم با وسواس از کار یا حرف نسنجیده ای که بهانه دست او می داد حذر میکردم .
قبل از اینکه وارد درمانگاه شوم او را دیدم که همراه پیمان از ساختمان بیرون آمد با هم دست دادند و هر یک به سمت اتومبیل خود رفتند . قدم هایم را تند کردم .
_ منصور خان .
سرش را برگرداند سلام کردم . متعجب گفت :
_ سلام ، تو این وقت شب اینجا چه کار می کنی ؟
_ اومدم باهاتون صحبت کنم .
با تامل گفت :
_ بسیار خب ، فعلا بیا سوار شو .
در اتومبیل سکوت میانمان را خودش شکست .
_ با
تعطیلات چه می کنی ؟
_ هیچ ! هر روز کسل کننده تر از روز قبل می گذره .
_ چرا خودت رو مشغول نمی کنی ؟
_ دلم می خواد اما نمی دونم چطوری ؟ البته نقاشی تا حدی وقتم را پر می کنه اما روی هم رفته زیادی بیکارم .
_ خیلی طول نمی کشه ، تا چند روز دیگه می رید روستا .
_ بله از مرجان شنیدم ... اما امشب نیومدم راجع به اوقات فراغتم باهاتون صحبت کنم .
_ می دونم !
اتومبیل را متوقف کرد و گفت :
نظرت راجع به پیاده روی چیه ؟ هوای خوبیه !
وارد پارکی شدیم که نسبت به روزهای آخر هفته خلوت تر بود . هوا دم کرده و شرجی بود منصور جای دنجی در یکی از خیابانهای باریک پارک انتخاب کرد . در قسمتی که دو نیمکت سنگی تقریبا مقابل هم قرار گرفته بودند . روبرویم نشست و من بالاخره دل را به دریا زدم :
_ چرا نمی خواید تو جشن فارغ التحصیلی مرجان شرکت کنید ؟
منتظر جواب دندان شکنی بودم اما او فقط زمزمه کرد :
_ چرا شرکت نمی کنم ؟!
با تامل ادامه داد :
_ ناراحتی تو رو به خاطر مرجان درک می کنم اما هر کدوم از ما برای کاری که می کنیم دلایل خودمون رو داریم .
با برخورد آرامش نفس آسوده ای کشیدم و با شجاعت بیشتری گفتم :
_ بله ، ولی دلایل شما منطقی نیست .
با لبخند محوی گفت :
_ چطور می تونی این حرف رو بزنی ؟
_ از اونجایی که مطمئنم ، چون تو قضیه ی شما و خانم کتایون ، مرجان هیچ دخالتی نداشته این درست نیست به جرم نا کرده مجازاتش کنید و از اون طفلک انتقام بگیرید .
باز با همان لبخند گفت :
_ حالا کی گفته من می خوام انتقام بگیرم ؟!
_ اگر این طور نیست پس چه دلیلی دارید ؟
حرفی نزد . از سکوتش سود جستم و گفتم :
_ ببینید منصور خان شاید من هیچ وقت نتونم احساس واقعی شما رو درک کنم ولی اینم نمی فهمم که چرا تصور می کنید همه ی درها به روی شما بسته اس ، در حالی که این طور نیست هنوز کتی هست ، نه اون ازدواج کرده و نه شما ، حتما احساسی هم که دارید هنوز دو طرفه اس ؛ پس چرا به جای تلاش بیشتر ، فقط با اطرافیانتون لجاجت می کنید ؟ فقط زمانی کارتون قابل توجیهه که خدا نکرده مرگ بین تون فاصله انداخته باشه .
قسمت 25
فراموشت خواهم کرد
بعد از چند دقیقه به حرف آمد این بار چهره اش کاملا در هم بود .
_ فقط مرگ کسی به معنای از دست دادن همیشگی نیست ، وقتی اون کسی یا چیزی که دوستش داری به تملک دیگری در بیاد باز هم برای همیشه از دست رفته ، غیر از اینه ؟
و از جا برخاست چند لحظه با گیجی به حرفهای او فکر کردم . با صدایش که چند قدم جلوتر بود به خود آمدم با سستی برخاستم و به راه افتادم . سکوت سنگین میانمان را شکستم .
_ منصور خان !
بی این که نگاهم کند گفت :
_ بله .
_ من ، متاسفم ! نمی دونستم که ... یعنی خبر نداشتم ...
_ مهم نیست تو از خیلی چیزها خبر نداری .
_ چرا می دونم که علاقه ی زیادی بهش داشتید می دونم عشقتون فدای غرور اطرافیانتون شده ، گذشته از این ها می دونم چقدر خو گرفتن به وضع موجود براتون سخت بوده ... اما زندگی همینه ، خودتون گفتید همیشه بر وفق مراد آدم نیست ، همیشه این ما هستیم که مجبوریم با همه چیز کنار بیایم ، زمان به انتظار ما نمی مونه ، باور کنید .
هیجان زده بودم . لبخند بی رنگی بر لبان منصور نشست و گفت :
_ خیلی قشنگ حرف می زنی ، اینو می دونستی ؟
بهت زده بر جای ماندم . چند لحظه بعد صدایش کردم . برگشت گفتم :
خودتون رو از این کابوس نجات بدید ، نمی شه از عزیزترین یادبودها گذشت اما با تلافی هم آروم نمی شید ، مطمئن باشید .
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت :
_ این طور که معلومه از پس زبون تو بر نمیام راجع به حرفات فکر می کنم .
نفس آسوده ای کشیدم و گفتم :
_ ممنونم .
_ برای شرکت تو مراسم فارغ التحصیلی برادرزاده ی خودم ؟
با سر خوشی سری تکان دادم و گفتم :
نه برای این که به حرفهام فکر می کنید ، کم چیزی نیست که بدون وقت قبلی جایی تو افکارتون بشه باز کرد .
و خندیدم ؛ او هم خندید . وقتی گفت : (( تو در مورد من چی فکر می کنی ؟! )) نگاهش مهربان بود و وجودم را گرمی عجیبی بخشید .
در باغ وقتی از اتومبیلش پیاده می شدم گفت :
_ راستی هر وقت خواستی می تونی بیای درمونگاه ، فکر می کنم با تجربیات این چند وقت پرستار حاذقی شده باشی ، ما به همچین نیروی فعالی نیاز داریم .
با ناباوری گفتم :
_ این یه پیشنهاد کاریه ؟
_ البته !
_ وای خدای من ! این عالیه !
و به این ترتیب تا زمان رفتن به روستا در درمانگاه مشغول شدم . امیدوار بودم منصور دست از لجبازی برداشته باشد و به خاطر مرجان هم که شده از حرف خودش برگردد اما تصورم بیهوده بود چه این که او در مراسم شرکت نکرد . خوب به یاد دارم که آن شب حتی نگاه خان در میان میهمانان او را می کاوید و آخر شب وقتی تالار را ترک می کرد چره اش کاملا در هم و متفکر بود .
نویسنده: لیلا مردانی
قسمت 26
فراموشت خواهم کرد
هر چه به روز مسافرتمان نزدیک می شدیم بیشتر پی می بردم تمایلی به این سفر ندارم . رفتن به درمانگاه برایم لذت عجیبی داشت به خصوص که خیلی زود با پرسنل گرم گرفته بودم و با محیط غریبی نمی کردم .
با این حال پنجم مرداد تهران را به قصد روستا ترک کردیم . خان جلوتر رفته بود . سفر ما کاملا زنانه بود . خانوم بزرگ و فرنگیس خانم در یک اتومبیل و ما دخترها هم در اتومبیل دیگری جای گرفتیم . بعد از دو بار توقف میان راه خسته به پشتی تکیه دادم و خوابم برده بود که با صدای مرجان و تکانی که به شانه ام می داد چشم گشودم و نگاه منگی به او انداختم . سالی با لبخندی گفت :
بمیرم برات ، می ترسم آخرشم این بی خوابی کار دستت بده .
_ رسیدیم ؟
_ تقریبا !
ولی قبل از ورود به روستا باید بریم برای ادای احترام .
_ ادای احترام ؟!
_ آره جونم ، اول می ریم امام زاده و زیارت می کنیم ، این یه رسمه این روسری رو بگیر سر کن .
مرجان برایم گفته بود در روستا به خاطر فضای خاص آنجا همگی باید حتی الامکان از روسری های کوتاهمان استفاده کنیم حتی فرنگیس خانم که به آرایش موهایش حتی بیشتر از سالی اهمیت می داد روسری آبی بر سر کرده بود . امامزاده روی سکوی مربعی شکلی که حدودا ده ، دوازده پله با زمین فاصله داشت ، قرار گرفته بود . در واقع دو اتاق تو در تو بود که ضریح مقدس در اتاق دوم آن قرار گرفته بود . پیرمردی در اتاق اول نزدیکی در ورودی چهار زانو نشسته و با صدای خوشی قرآن می خواند . حال و هوای غریبی بود . زیارتگاهی کوچک اما با صفا .
در دو طرف جاده ی خاکی که به روستا ختم می شد تا چشم کار می کرد باغ بود . سالی برایم گفت که همه این باغ ها به خان تعلق دارد . اتومبیل ها روستا را دور زدند . خانه ی اربابی تقریبا در شمال روستا قرار گرفته بود . وقتی پیاده شدیم تعداد زیادی از روستائیان از خانه بیرون آمدند و به گرمی از ما استقبال کردند حدس می زدم همه از خدمتکاران باشند . خانوم به گرمی با آنها احوالپرسی کرد . در یک آن دور و برمان پر از آدم شد .
منزل خان به قول بچه ها خانه ی اربابی کاملا متفاوت با خانه های تهران و حتی خانه های نخلستان بود . دو قسمت مجزا ، اندرونی و بیرونی که به وسیله ی دالان بلندی بهم مرتبط می شدند . بیرونی شامل تنور خانه ، اصطبل ، آشپزخانه و یا به قول آنها مطبخ بزرگ خانه ، محل نگهداری ماکیان و احشام و همین طور در قسمت مجزایی شامل چندین اتاق که مختص خان بود .
اندرونی که ما در آن مستقر شدیم فقط شامل چندین اتاق بزرگ بود که بیشترشان بهم راه داشتند . در هر دو حیاط سکویی وجود داشت که چاه آب را در میان گرفته بود خان را مثل
همیشه کمتر می دیدیم . یا میهمان بود یا میهمان داشت و حسنعلی مباشر هم طبق معمول در هر جا و در هر زمانی او را همراهی می کرد . در خانه ی اربابی مثل عمارت هر *** کار خودش را داشت . احمد پسر نوجوانی که به سختی فارسی صحبت می کرد و اغلب باعث خنده ی ما می شد صبح به صبح تخم مرغ ها را جمع می کرد و به مطبخ می برد . او مسئولیت ماکیان را بر عهده داشت .
مش رمضان مسئول گله ی گوسفندها بود . جورمان با او جور بود . هر از چند گاه دور از چشم بقیه از او می خواستیم برایمان نی بزند . به قدری سوزناک می نواخت که چیزی به درآمدن اشکمان نمی ماند . سلیمه خانم مسئولیت مطبخ را به عهده داشت و با ده نفر دیگر بر امور آشپزخانه رسیدگی می کرد . از نظر سالی فرهاد سرگرم کننده ترین فرد خانه ی اربابی بود . پسر جوان مغروری که مسئولیت اصطبل را به عهده داشت و سالی علی رغم میل من و مرجان ، از آزار دادن او لذت می برد .
دو روز بعد از ورودمان سالی و مرجان سراغ اسبهایشان رفتند .
_ یگانه تو نمی خوای اسب سواری کنی ؟
_ چرا ولی من تا حالا سوار اسب نشدم .
_ من خودم یادت می دم ...
ببینم کدوم اسب رو می خوای ؟
همان موقع فرهاد وارد شد . سالی به سویش رفت و گفت :
فرهاد ما برای یگانه اسب می خوایم ، اون تا حالا سواری نکرده ، به نظرت کدوم یکی از اینها براش مناسب تره ؟
فرهاد بی اینکه نگاهش کند گفت :
همه ی این اسبها خوبند اگر فنون سوارکاری رو خوب یاد بگیرند با هیچ کدومشون دچار مشکل نمی شن .
سالی دست به کمر شانه ای بالا انداخت و گفت :
خب ، مثل اینکه فرهاد خان نمی خوان ما رو از نظر خودشون مستفیض کنند ! اما یگانه جان تو غصه نخور ، من حاضرم اسب خودم رو بهت ببخشم و در عوض یه اسب دیگه انتخاب کنم ، نظرت چیه ؟
معلوم بود تصمیم جدی گرفته . نگاه مرجان نگران بود . سالی چرخی زد و به اسبی اشاره کرد .
قسمت 27
فراموشت خواهم کرد
_ این اسب چطوره ؟ اسمش چی بود فرهاد ؟
نگاه فرهاد به تندی به سوی او برگشت ؛ مرجان دخالت کرد :
_ ولی اون اسب فرهاده .
_ خب چه ایرادی داره ؟ فکر نمی کنم فرهاد اونقدر دلبسته ی مال دنیا باشه که نتونه حتی از یه اسب بگذره ، گذشته از این من و فرهاد نداریم ، داریم ؟!
افسار اسب را گرفت مقابل در چوبی اصطبل فرهاد روبرویش قرار گرفت سالی با لبخندی گفت :
_ اوه ... تو که قصد نداری مانع من بشی ؟
مرجان زمزمه کرد :
_ وای خدای من !
اما او کنار رفت . شخصیت عجیب و سرکش سالی هم حیرت زده ام می کرد هم باعث ناراحتی ام می شد و با گذشت زمان بیشتر پی به شباهتش به منصور می بردم . خیلی راحت وجود و شخصیت دیگران را نادیده می گرفت اگر پایش می افتاد حتی حمله نیز می کرد . بی اینکه حتی درک درستی از موقعیت کرده باشد این را وقتی فهمیدم که به دفاع از کتی مدتی از من فاصله گرفت و من گاهی در چشمانش اعلان جنگ را می خواندم .
اغلب روزها در مزارع اطراف سوارکاری می کردیم . خیلی زود با اسبی که در اختیارم گذاشته بودند خو گرفتم و علاقه ام به آن باعث شد بیشتر برای یادگیری فنون سوارکاری تلاش کنم . گاهی که دور و برم خلوت می شد و خانم ها برای گشت و گذار می رفتند وقتم را با خانوم می گذارندم . یک بار او را دیدم که تنها روی نیمکت دار قالی نشسته بود . آرام آرام آهنگی را زمزمه می کرد که وارد شدم با دیدنم اشکش را زدود و گفت :
_ تو با بچه ها نرفتی ؟
_ نه ؛ مزاحمتون شدم ؟
_ نه عزیزم ، بیا بشین !
کنارش روی نیمکت نشستم او دستی به قالیچه کشید ؛ پرسیدم :
_ چرا نیمه کاره مونده ؟
حسرتش را با آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت :
_ این قالی هم منتظر بافنده ی خودشه .
_ بافنده ی خودش ؟!
_ آره .
و با درماندگی افزود :
_ در عجبم ! عمر چه زود می گذره ، خیلی زود ... انگار همین دیروز بود که بساط عصرونه رو تو همین اتاق به راه انداختیم ، چقدر جای عروس خاتون خالیه که با اقتدار تمام بالای تالار بشینه و ما از قدرت و جذبه ای که داشت نفسمون بالا نیاد .
بغض کرده بود دستش را گرفتم . چشمانش پر از اشک بود ولی لبخند شد . گفتم :
برام حرف بزنید .
ادامه داد :
_ وقتی بهمون می گفتند قدر جوونی رو بدونید که وقتی بره هزار آه و حسرت به دنبال داره ، حرفشون رو جدی نمی گرفتیم ، با دخترهای عمه ،
بی بی جان رو دست می انداختیم و گاهی عینکش رو که موسی خان براش گرفته بود از جلو دستش بر می داشتیم و سرگردونش می کردیم . طفلک داد می زد و عمه رو صدا می کرد اون وقت دوباره عینک رو سر جاش می ذاشتیم در چشم به هم زدنی تالار رو ترک می کردیم عمه می اومد و می گفت : (( بی بی جان عینک که دم دستتونه )) بی
بی بیچاره دستش رو دراز می کرد و عینکش رو بر می داشت و می گفت : (( نه ، دیگه معلوم می شه پیری بی برو برگرد از راه رسیده ... راستی دخترها کجان ؟ بگو بیان که دلم گرفت . ))
اون وقت بود که ما دایره و تنبک به دست وارد تالار می شدیم . من و نیم تاج می زدیم و فرخ لقا می خوند . دخترهای عمه آی می رقصیدند تو چشم به هم زدنی همه ی اهل خونه می ریختند توی تالار ، زنها می نشستند پشت دار قالی می خوندن و نقش می زدن و کلفت ها سفره ی عصرونه رو پهن می کردند . از این سر به اون سر و توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شد . هر فصلی قشنگی خودش رو داشت نه از پاییز دلگیر می شدیم و نه سردی زمستون غصه دارمون می کرد شب های زمستون به دستور عروس خاتون تو همین تالار ، دو تا کرسی برقرار می شد و همه تا بیخ گلو می رفتیم زیر لحاف و بی بی جان شروع می کرد به قصه گفتن ، قصه ی دختر شاه پریون ، قصه ی شاهزاده قورباغه ، قصه ی دختر نارنج و ترنج و هزار هزار قصه دیگه ، که هر سال زمستون تکرار می شد . اما باز هم به اندازه ی همون دفعه ی اول که شنیده بودیم برامون تازگی داشت .
مکثی کرد و با نگاهی پر از حسرت به تالار ادامه داد :
ای کاش اون روزها هیچ وقت نمی گذشت ! ای کاش خدا از عمر ما می زد و به عمر عروس خاتون اضافه می کرد ... !
آن شب موقع خواب سر و صدای تالار در ذهنم پیچیده بود خانوم را که تنبک می زد ، فرخ لقا که می خواند و زنهایی که قالی می بافتند . پس پیری آنقدرها هم دور نبود . چقدر دلم می خواست خانوم بزرگ از مادرم بگوید اما هیچ حرفی نزد و گذاشت تا معمای چندین و چند ساله ی ذهنم به قوت خود باقی بماند !
چشم گشودم هنوز هوا تاریک بود و صدای جیرجیرکها به گوش می رسید . غلتی زدم و با دیدن جای خالی سالی یک آن خواب از سرم پرید . آن وقت شب کجا می توانست رفته باشد ؟ خواب آلود از پنجره به بیرون سرک کشیدم . دیدمش که روی پله های کاهگلی ایوان نشسته و غرق افکارش است . فکر کردم به سراغش بروم اما خواب مجالم نداد . این اتفاق شب بعد هم تکرار شد او را دیدم که قدم می زد و شاید هم با خودش کلنجار می رفت .
قسمت 28
فراموشت خواهم کرد
هیچ وقت این طور ندیده بودمش در واقع هیچ چیزی برای او آنقدر حائز اهمیت نبود که موجبات ناراحتی اش را فراهم سازد وارد حیاط که شدم شالم را از سرما به خود پیچیدم .
سالی .
هراسان به سویم برگشت با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت :
تویی یگانه ؟ ترسیدم .
از پله ها پایین رفتم .
چی شده ؟ بی خواب شدی ؟
آره ، تو چطور ؟
نه ، الان از خواب بیدار شدم .
آمد و روی پله ها نشست .
بیا بشین ، به قول مرجان شبهای روستا هم عالمی داره .
نشستم .
سالی تو اشفته ای ، درست می گم ؟
سری به علامت مثبت تکان داد .
آره فکرم بد جوری بهم ریخته ، تا حالا شده یه بازی رو شروع کنی و بخوای تمومش کنی حتی اگه بزرگترین سدها پیش پات باشه ؟
نه ، حداقل نه به اون شدتی که تو ازش حرف می زنی .
ولی من الآن تو همچین وضعیتی ام ، می دونی یگانه هیچ وقت چیزی وجود نداشته که نتونم به دستش بیارم ، هیچ وقت بازنده ی میدون نبودم هیچ وقت !
مگه حالا هستی ؟
اگر بذارم همه چی همین طور پیش بره آره .
گویی با خودش حرف بزند ادامه داد :
هر کاری می کنم محاسباتم غلط از آب در میاد ، پسره ی مغرور دهاتی ، الحق که به درد هم صحبتی با همون اسب ها می خورده نه معاشرت با بزرگون وگرنه اینقدر اصرار به موندن تو این ده کوره و اون دخمه نداشت . چرا یگانه ؟! چرا بعضی از آدمها به بد بختی قانعند ؛ چرا ؟
برایم مسلم شده بود او از فرهاد حرف می زند ولی وقتی گفت (( من دوسش دارم اما اون *** نمی خواد اینو بفهمه )) واقعا جا خوردم سالی با آن روحیه ی سرکش و غروری که سر به فلک می گذاشت چطور عاشق پسری مثل فرهاد شده بود انگار فهمید تعجب کرده ام با لبخند تلخی گفت :
تو هم بهت زده شدی ؟ اما این یه واقعیته ... ما از بچگی همدیگه رو دوست داشتیم می دونی این یعنی چی ؟ اگر پدربزرگ می فهمید سر هردومون رو گوش تا گوش می برید و لاشه مون رو می انداخت جلوی سگ های آبادی ، بزرگتر که شدیم من همون سالی سابق بودم اما اون عوض شده بود می گفت (( این عشق به جایی نمی رسه ، بهتره تو هم مثل من همه چیز رو فراموش کنی . )) اما دروغ می گفت مادرش به همه چیز اعتراف کرد گفت که من بزرگترین آرزوی فرهادم اما بین ما از زمین تا آسمون فاصله اس .
گفتم می شه فاصله ها رو برداشت بیاد تهران و درسش رو ادامه بده اما حاضر نشد گفت به هیچ قیمتی مادرش رو تنها نمی ذاره ، دو سال تمام هر بار که اومدیم اینجا تو گوشش خوندم و گفتم تا کی می خوای تو این نقطه از زندگیت در جا بزنی ، جلو رو نگاه کن به پیشرفت فکر کن به پیشرفت فکر کن اما زیر بار نرفت گفت : (( من به روش زندگی خودم ایمان دارم . گفت : من و تو هیچ نقطه ی مشترکی تو سرنوشتمون
نداریم )) این حرف رو سال قبل موقع برگشتنم به تهران گفت ...
با مکثی ادامه داد :
پسره ی بی لیاقت دهاتی نمی خواد بفهمه این زندگی نیست ؛ حماقته !
نفس بلندی کشیدم و گفتم :
پس اومدی که تلافی کنی .
چند روز اول آره ولی حالا دیگه نه ، هر چقدر فکر می کنم می بینم ازش متنفر نیستم .
یادم افتاد که مهتاب همیشه می گفت : (( شاید به میل خودت عاشق بشی اما به میل خودت نمی تونی دل بکنی )) سالی با لحن ملامت باری ادامه داد :
اصلا نمی فهمم چرا من باید عاشق این پسره ی یه لاقبا بشم کخ به قول خودش تو هفت آسمون به ستاره هم نداره . مسخره اس نه ؟
نه ، مسخره نیست تو عشق ، ما انتخاب نمی کنیم بیلکه انتخاب می شیم ... اما این فقط درمورد عاشق شدن صدق می کنه نه تو انتخاب همسر .
نگاهم کرد و گفت :
نمی فهمم چی می گی ؟
منظورم واضحه تو می تونی یاد فرهاد رو همیشه تو قلبت داشته باشی اما باید به اینم فکر کنی که هیچ وقت نمی تونی از زندگی تو اون رفاه و تو اون شهر بزرگ دل بکنی ، بیای اینجا و با مادر فرهاد زندگی کنی ، غیر از اینه ؟
با اکراه گفت :
مگه دیوونه شدم که همچین کاری بکنم ! فرهادم داره اینجا تلف می شه اون وقت منم پاشم بیام اینجا که چی بشه .
ولی فرهاد از زندگیش راضیه ، همه چی رو همین جوری که هست دوست داره ، عشق وقتی به یه سرانجام می رسه که دو طرف از علائقشون به خاطر هم بگذرند کاری که فرهاد اگر هم بتونه نمی خواد انجام بده گذشته از اینها اگر هم بخواد عکس العمل خونوادت چی ؟ یا اگر خان بفهمه ! هیچ وقت نمی تونی این باور رو بهشون بدی که تو خودت خواستی و فرهاد قصد منصرف کردنت رو داشته ، همه فکر می کنند اون تو رو از راه به در کرده . تو بر می گردی تهران و زندگی سابقت رو ادامه می دی و نهایت هر از چندگاه از یاد فرهاد غصه دار می شی اما اینجا آبرو ، موصعیت زندگی و کاری و حتی جون فرهاد ممکنه به خطر بیفته ، فرهاد کاملا عاقلانه داره پیش می ره هوم ؟
قسمت 29
فراموشت خواهم کرد
شانه ای بالا انداخت و متفکرانه گفت :
نمی دونم شایدم تو درست می گی ! اما به جای این حرفها می تونی یه کاری برام بکنی ؟
با تردید گفتم :
تا چه کاری باشه ، اگر بتونم و از عهده اش بر بیام .
حتما بر میای ، می خوام به دیدن مادر فرهاد بری اون یه زن پیر و مریضه و شنیدم این روزها حال چندان خوشی نداره می دونی اگه اون نباشه ...
با خنده گفتم :
تو که نمی خوای بکشمش .
خودش هم خندید .
نه دیوونه ! فقط می خوام بدونم حالش چطوره ؟ خودم نمی تونم اون طرفا برم کافیه باد به گوش این پسره برسونه تا از اینم که هست پرروتر بشه ، مرجان هم که اصلا با این قضیه مخالفه ... فقط می مونه تو ... یگانه ...
هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم احساس سالی را به فرهاد عشق تلقی کنم در جایی که سالی حتی از بردن اسم او هم عار داشت این رابطه به نظرم بیشتر به یک لجبازی بچه گانه شباهت داشت . شاید هم یک بازی که سالی می خواست مثل همیشه برنده ی آن باشد . به هر حال تلاش من برای انصراف او مثل کوبیدن آب در هاون بود و در آخر هم او مرا به کاری که می خواست مجاب کرد . خانه ی فرهاد را دیده بودم باغی بود در خارج از روستا که شاید بارها از کنارش عبور کرده بودیم . برای اینکه به خواست سالی ، مرجان متوجه نشود ؛ تنهایی رفتم اسبم را به درخت نارون کنار چشمه ی نزدیک به باغ بستم . در باغ نیمه باز بود بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم و گردش در اطراف باز هم دچار تردید بودم . به هر حال دل را به دریا زدم و وارد شدم . تنها صدایی که شنیده می شد صدای غار غار کلاغ ها بود . جلوتر رفتم باغ تاریک تر از بیرون به نظر می رسید با این وجود درختان متنوع ، زیبایی خاصی به آن می بخشید .
البته اگر تا آن حد خوفناک نبود ! چشمم به ساختمان کاهگلی افتاد . ساختمان بسیار کوچکی بود ایوان یک پله با زمین فاصله داشت . از چنجره نگاهی به اتاق کردم که حالا به قوت چراغ زنبوری آویزان بر سقف روشن بود . پیر زنی که در بستر آرمیده بود چقدر رنجور به نظر می رسید ! قبل از اینکه تصمیم به وارد شدن بگیرم دیدم که فرهاد وارد اتاق شد . خدای من او اینجا چه می کرد ؟ شاید مقصر خودم بودم آنقدر وقت کشی کرده بودم تا شب از راه رسیده بود . به هر حال عجولانه سرم را دزدیدم و همان جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم . در آن حال با دیدن مردی که مقابلم ایستاده بود از ترس جیغ بلندی کشیدم . مرد فانوس را بالاتر آورد و مقابل صورتش گرفت . با دیدنش زبانم بند آمدم . فرهاد شتابزده از اتاق بیرون آمد و نگاه پرسشگرش را اول به من و بعد به منصور دوخت .
یگانه خانم شما اینجا ...؟!
فرهاد یه لیوان آب بیار
، فکر کنم ترسیده باشه .
او رفت ؛ منصور مقابلم زانو زد و با پوزخندی گفت :
این نتیجه کنجکاوی بی موقع اس نه ؟
لبه پنجره را گرفتم و از جا برخاستم و در آن حال با تندی گفتم :
اصلا کار درستی نکردید .
یک دستش را بالا گرفت و گفت :
اینقدر تند نرو ! من کاری نکردم که درست باشه یا نباشه ، از این گذشته کاری که تو ...
با آمدن فرهاد حرفش را برید و کاسه آب را از او گرفت کمی آب خوردم و از فرهاد تشکر کردم .
خب فرهاد جان ، مواظب مادر باش .
چشم ممنونم که اومدید .
کاری نکردم ، سعی می کنم قبل از رفتن باز هم سری بهشون بزنم ... فعلا خداحافظ .
به سمت اسبش رفت و من در حالی که سنگینی نگاه پرسشگر فرهاد را هنوز حس می کردم خداحافظی عجولانه ای کردم فرهاد گفت :
می تونید با اسب من برید .
به سرعت پاسخ دادم :
ممنونم . اسب خودم بیرون باغه .
از باغ بیرون آمدیم اما خبری از اسبم نبود . از ذهنم گذشت خدای من چه بر شناسی ! تنها منبع روشنایی فانوسی بود که منصور در دست داشت او نیز آن چنان تند می رفت که گویی کسی دنبالش کرده است . لجم گرفته بود و از طرفی هم از هموار نبودن راه نگران بودم . نفهمیدم چطور شد که پایم پیچ خورد و با صورت به زمین افتادم و سر تا پایم گلی شد . با صدای فریادم برگشت .
چی شده ؟
به زحمت و ناراحت از جا بر خاستم و گفتم :
برای شما چه اهمیتی داره . بهتره به راهتون ادامه بدید که یه موقع این وقت شب کسی مزاحمتون نشه ! من خودم می یام .
از لبخند زد و من عصبانی تر شدم .
برای چی وایستادید منو نگاه می کنید ، خب برید دیگه .
بیا بریم سر چشمه ، با این سر و وضع که نمی تونی به خونه برگردی .
جلوتر راه افتاد و من ناگزیر از پی اش روان شدم و ضعفم بد تر از آن بود که در چند دقیقه به آن سر و سامان بخشم . نشستم کنار آب و با خشم و بغض سر و صورتم را خیس کردم .
فایده ای نداره ، همه ی لباسام گلی شده .
تا تو باشی که دست به این قبیل کارها نزنی .
قسمت 30
فراموشت خواهم کرد
نمی دانم چرا یک لحظه به نظر رسید دوباره منصور سال پیش شده و با هر حرفی قصد ازارم را دارد . با حرکت سریعی از جا برخاستم تا جواب دندان شکنی به او بدهم اما ... چند لحظه نگاهمان بهم خیره ماند . نور فانوس چهره اش را روشن کرده بود و نگاه گرمش مرا خلع سلاح می کرد . دستمالی به سویم گرفت :
بگیر دختر کوچولو ... این قدر هم با نگاهت اعلان جنگ نکن که من تازه از راه رسیدم و خسته تر از اونی ام که بتونم از خودم دفاع کنم .
من اعلان جنگ می کنم یا شما که تازه یاد قدیم ها افتادید .
خندید ؛ با صدای بلند خندید بعد دوباره مو شکافانه نگاهم کرد و گفت :
پیداست یکی یک دونه ی خانوم رو خیلی اذیت کردم که همه ی ملکه ی ذهنش شده هوم ؟
از یاد آوری آن روزها حال بدی پیدا می کردم و ناخود آگاه از او که آنقدر راحت به خودش اجازه می داد هر توهینی را به من روا کند ، بدم می آمد اه خصوص از آن روز کذایی ... سرم را برگرداندم و گفتم :
بهتره بریم منصور خان ، الآن همه نگران می شن .
چشم بفرمائید .
راه افتادم او هم در حالی که با یک دست افسار اسب و با دست دیگر فانوس را گرفته بود راه افتاد . صدای پارس سگها و زوزه ی گرگها باعث وحشتم می شد هر چند لحظه یکبار نگاهی به دور و بر می کردم . بی اینکه نگاهم کند با لحن آرامی گفت :
نگران نباش از ما خیلی دورند .
سکوت میانمان معذبم می کرد گفتم :
کی اومدید ؟
یکی دو ساعتی می شه .
تنعا ؟
نه ف هومن هم اومده .
او دوباره حصار را به دور خودش کشیده بود ، انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل مثل یک دوست صمیمی با من صحبت می کرد حالا دوباره چهره ی سردش با زبان بی زبانی می گفت : (( سکوت کن و خلوتم را بهم نزن ! ))
رفتار دوگانه اش در تنگنا قرارم می داد با خودم گفتم : (( به جهنم ! ))
از این که نمی توانستم کار خاصی برای سالی انجام دهم متاسف بودم . حتی نمی توانستم او را به اشتباه بودن راهی که در پیش گرفته متوجه کنم . برای همین به حال خودش گذاشتمش . حداقل می توانست بپذرید عمر و زندگی دست خداست معلوم نبود آن پیر زن رنجور تا کی در قید حیات باشد حتی معلوم نبود بعد از مرگ او فرهاد با سالی به توافق برسد یا نه . به فرض محال هم که آن دو به توافق می رسیدند ، این تازه آغاز مصیبت بود . واقعا زا سالی تعجب می کردم مگر او منصور را ندیده بود ؟!
هومن از اوضاع و احوال تهران برایم گفت این که تا قبل از ماه رمضان اوضاع کمی آرام تر شده بود و جا به جایی چندین مهره از جمله نصیری ، مردم را کمی آرام تر کرده بود اما با شروع ماه رمضان دوباره روحانیون موضع گرفته اند و هم چنان احساسات ضد رژیمی مردم را بیدار می کنند . با لحن پر حسرتی
گفتم :
ای کاش تهران بودم ! اینجا انگار از همه ی دنیا بی خبرم .
ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت :
بی جهت نیست که همایون عیلاقه ی زیادی به حضور تو ، تو رگوهشون داره ، مطمئنا مهره ی فعالی می شدی .
هر دو خندیدیم ؛ گفتم :
ولی من ترسو تر از این حرفهام که به درد سیایت بخورم .
ترسو نیستی پرنسس محتاطی و این خیلی خوبه .
هنوزم به حومه ی شهر می رید ؟
البته ولی نبود تو بدجوری منصور رو دچار مشکل کرده روستایی ها همکاری نمی کنند ، مثل همیشه تعصب کاذبشون کار رو خراب می کنه .
منم که بوم همین طور بود چون اونها خانم ها رو به عنوان پزشک قبول ندارند .
سری به علامت تاسف تکان داد . با ورود منصور نگاه هردومان به سوی او برگشت هومن پرسید :
رفتند ؟
نه ، من اجازه ی مرخصی گرفتم ، هنوز تو دهه ی اول زندگی می کنند .
به زندگی بربابی عادت دارند ، مسلما به این راحتی حاضر نمی شن از موقعیتشون چشم پوشی کنند .
مقصر خود روستایی ها هستند که انگار زندگیشون بسته به وجود اربابشون و به حرف زور عادت دارند .
و با درنگی ادامه داد :
هومن آماده باش که امشب برگردیم .
بی اختیار گفتم :
نه !
با نگاه خیره آن دو به خودم امدم .
منظورم اینه که ... ای کاش چند روز بیشتر می موندید !
منصور پریسد :
اینجا دلتنگی می کنی ؟
گفتم :
اینجا همه چی خوبه ولی گاهی وقتا واقعا حوصله ی ادم سر می ره .
هومن در خالی که سیگاری آتش می زد گفت :
یگانه از جمله انقلابیونیه که دوری از صحنه رنجش می ده ... راستی منصور یادت باشه قبل از رفتن یه سری به زیارتگاه بزنیم به خصوص که سنت شکنی کردیم و یکسره به روستا اومدیم .
کاملا موافقم ، اگر خانوم پی ببرند قلبشون می ایسته ... این پسره چرا اینقدر تو خودشه ؟ ...
بیرون را نگاه می کرد .
کی رو می گی ؟
فرهاد ، خیلی ساکت شده !
بعد به سمت ما برگشت و پرسید :
بریم ؟
با آنها برای رفتن به زیارتگاه همراه شدم . امازاده در یک ساعت مانده به افطار خلوت می شد و مردم قبل از اذان همه در مسجد روستا جمع می شدند . هوا رو به تاریکی می رفت که وارد شدیم .
قسمت 31
فراموشت خواهم کرد
پیرمرد قاری بعد از پایان سوره ای که قرائت می کرد از جا برخاست و به سمت آن دو آمد و به گرمی احوالپرسی کرد . صحبت شان که ادامه یافت بی صدا بیرون آمدم . باد خنکی می وزید . آب و هوای روستا حتی در آن ماه که اوج گرما بود همچنان خنک می نمود جاده کم کم میان تاریکی محو می شد .
_ یگانه تو اینجایی ؟
در حالی که گره ی روسری ام را محکم می کردم او را نگریستم جلوتر آمد و گفت :
پاک فراموش کردم که تو روزه ای بهتر بود با اسب می اومدیم .
_ مهم نیست ، می تونم تا رسیدن به خونه طاقت بیارم ... _ امشب بر می گردید تهران ؟
_ باید برگردیم .
_ از من دلخورید ؟ بابت اون شب ...
_ فراموشش کن !
_ تا حالا ندیده بودم اون طور از کوره در بری ، فکر کردم چیزی نمونده تلافی به قول خودت گذشته رو یک جا سرم در بیاری !
و لبخند زد ؛ من هم لبخند زدم . آرامش عجیب و شیرینی داشتم آیا زیبایی آن غروب روستا که هیچ گاه از نظرم محو نمی شد به خاطر حضور او نبود ؟
_ بچه ها بریم ؟
هومن بود . در تاریکی به سمت روستا راه افتادیم .
به تهران برگشتیم اما در تهران مردم زندگی عادی را از یاد برده بودند اوضاع بلبشو بود و راهپیمایی و تظاهرات روز عید فطر ؛ کشتاری که چند روز بعد از آن اتفاق افتاد ، همه را تکان داد و احساسات ملت را به شدت تحریک کرد . خوب به یاد دارم همایون تا مدت ها هرگاه می خواست حرفی از آن روز بزند به گریه می افتاد و به یاد دوستانی می افتاد که در آن حادثه از دست داده بود .
به محض رسیدن به تهران کارم را در درمانگاه آغاز کردم دانشگاهها به ظاهر کار خود را از سر گرفته بودند اما عملا محل فعالیت حزب های مختلف شده بودند . در ترم جدید برای طی دوره ی عملی به بیمارستان هم می رفتیم اما اوضاع طوری بود که بلافاصله باید دست به کار می شدیم در یکی از همان روزها مشغول رسیدگی به مجروحی بودم که از ناحیه ی پا تیر خورده بود که ناگهان کسی مخاطبم قرار داد :
ببخشید خانم !
بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
بفرمائید .
_ من می خوام دکتر شمسایی رو ببینم .
سرم را برگرداندم و چند لحظه بهت زده به او خیره شدم . با صدای ناله ی پسرک به خود آمدم . دختر جوان به تصور این که متوجه نشده ام تکرار کرد :
_ دکتر منصور شمسایی .
با صدای خفه ای پرسیدم :
شما ؟
_ آریامهر هستم .
_ برید ... انتهای راهرو سمت چپ .
_ ممنونم .
او رفت و من در حالی که فکرم به هیچ وجه متمرکز نمی شد به کارم ادامه دادم .
پسر نوجوان را به جای بهتری در یکی از اتاقها منتقل کردیم اما او همچنان از درد به خود می نالید در حالی که نگاهم به او بود از ذهنم گذشت :
(( خودش بود ، کتایون ، اما اینجا چه کار می کرد ؟ یعنی قبلا هم
به دیدن منصور آمده ؟ ... ))
_ خانم پرستار یه کم آب ، فقط یه کم !
لبهایش را با دستمال مرطوبی خیس کردم .
_ آروم باش عزیزم ، الان برات یه مسکن تزریق می کنم .
و باز از ذهنم گذشت : (( اگر مدتها از آخرين دیدارش با منصور می گذشت حداقل هیجانی در لحن کلامش یا چشمانش بود . در حالی که اینطور نبود . شاید در تمام این مدت با هم در ارتباط بوده اند و منصور فقط بازیگر خوبی مقابل دیگران بوده ))
مسکنی برای پسرک تزریق کردم . آرام تر که شد نفس راحتی کشیدم در همان حال صدای درگیری که از خیابان به گوش می رسید موجب شد هراسان چشم بگشاید . سریع پنجره را بستم و به آرامش دعوتش کردم . از اتاق که بیرون آمدم متوجه منصور شدم که کیف به دست همراه پیمان و دختر جوان به سمتم می آمدند . پیمان حرف می زد و دختر جوان با دلربایی می خندید . دوباره وارد اتاق شدم تا آنها عبور کنند . آن روزها منصور با وجودی که درگیر کارهای بیمارستان بود اما تمام تلاشش بر این بود که در درمانگاه هم حضور داشته باشد با این حال آن روز به درمانگاه بازنگشت . ساعت از هفت گذشته و اوضاع آرام تر شده بود که پیمان به سراغم آمد و با نگاهی موشکافانه پرسید :
_ دختر شلوغ و فعال بخش ما چرا امروز اینقدر تو خودشه ؟!
با لبخندی تصنعی گفتم :
چیزی نیست ، کمی خسته ام .
_ کاملا حق داری وقت آزاد برای خودت نذاشتی ... اما فعلا بهتره یه رحمی به خودت بکنی تعویض لباس کن تا برسونمت منزل .
_ ممنونم ، خودم می رم ، مزاحمتون نمی شم .
_ اولا مزاحم نیستی ، ثانیا منصور سفارش اکید کرده تا در منزل همراهیتون کنم .
حرفش به مذاقم خوش نیامد که هیچ ، لجم را هم در آورد گویی تازه متوجه شدم چقدر از دستش عصبانی هستم . به زبانم آمد بگویم : (( منصور برای خودش گفته ! )) اما نگفتم پیمان در طول راه از موضوعات مختلفی حرف زد ولی هیچ یک مرا از افکارم جدا نکرد . پس تمام این مدت منصور نقش بازی کرده بود ، امروز خیلی عادی و عاری از هر هیجانی کنار کتی راه می رفت ، پس هومن هم با او همدست بوده با این فکرها کم کم اخم هایم در هم رفت . وقتی پیاده شدم از پیمان تشکر کردم او با لحن شیطنت آمیز همیشگی اش گفت :
قسمت 32
فراموشت خواهم کرد
_ بهت قول میدم فردا شب منصور رو از زیر سنگم که شده پیدا کنم ، حالا اخم هاتو باز کن .
بوقی زد و قبل از اینکه مجال اعتراضی بیابم اتومبیل را به حرکت درآورد . حرف او که شاید بی هیچ منظور بدی گفته بود کمی مرا به خود آورد . کسی در گوشم گفت : (( دلیلی نداره که تو اینقدر ناراحت شده باشی ، زندگی خصوصی منصور به تو ربطی نداره . داره ؟! )) وارد عمارت که شدم احساس ناشناخته ای را که به شدت منقلبم کرده بود کمی از خودم دور کردم تا موقعی هم که به اتاقم بروم اوضاع بهتر بود اما به محض اینکه تنها شدم فهمیدم نمی توانم خودم را گول بزنم . ناراحت بودم و به شدت از او دلگیر ... هر چه در رختخواب به چپ و راست غلتیدم نتوانستم بخوابم . صدایی در مغزم می پیچید : (( تو از چی ناراحتی ؟ از اینکه فهمیدی منصور تنها نیست ؟ )) جوابش را قاطعانه دادم : (( نه اصلا ، تو نمی فهمی من از چی دلخورم ، دلم نمی خواست کسی منو یه *** فرض کنه . منصور تمام این مدت برام فیلم بازی کرده و کلی هم به سادگی هام خندیده ... )) صدا خندید : (( تو داری دروغ می گی ، اونی که تو رو آشفته کرده نیش حسادته ... ))
سر جایم نشستم و در حالی که عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود زمزمه کردم : خدایا کمکم کن . خودت که می دونی من اصلا دوست ندارم وارد این بازی ها بشم ... واقعا نمی خواستم . چه این که خوب می دانستم مسائل عاطفی به این شکل ؛ دردسرهای بسیاری به دنبال خواهد داشت آن چه که من به هیچ وجه طالبش نبودم .
از فردای آن شب به بهانه ی درگیری با درس و دانشگاه و دوره ی آموزشی دیگر به درمانگاه نرفتم او هم تا سه شب بعد به عمارت نیامد . شاید نیمه شب بود که ضربه ای به در خورد . در را تا نیمه باز کردم .
سلام .
سلام منصور خان .
خواب بودی ؟
موهایم را پشت گوشم زدم و گفتم :
نه .
با لبخند محوی گفت :
نگران نباش ، قصد ورود به اتاقت رو ندارم .
تازه متوجه موقعیت خود شدم ، از جلو در کنار رفتم و آن را تا آخر گشودم .
معذرت می خوام ، بفرمائید .
نه ، فقط اومدم حالت رو بپرسم ، سایه ات سنگین شده و خبری از ما نمی گیری .
نگاه گذرایی به او کردم و در حالی که فکرم جای دیگری پرسه می زد گفتم :
ممنونم .
بابت چی ؟
بابت چی ؟! ... آهان برای اینکه خواستید حالم را بپرسید .
قدمی به سویم برداشت . سنگینی نگاهش را حس می کردم پرسید :
تو واقعا حالت خوبه ؟
قاطعانه گفتم :
بله ف فقط کمی خسته ام .
با ناباوری سری تکان داد . شب بخیری گفت و رفت . احساس انزجار می کردم چرا وانمود می کرد برایش اهمیت دارم در حالی که هیچ کجای ذهن او جایی نداشتم . مجبور نبود رل بایز کند . صدا دوباره در گوشم پیچید : (( قرار هم نبود تو ذهنش
جا داشته باشی مگه این که تو این طور تصور کنی ! ))
من هیچ تصوری ندارم . هیچ تصوری !
صدا خندید . با صدای بلند خندید !
صدا داشت شکستم می داد و من کم کم باورش کردم و می فهمیدم اتفاقی که در تمام ماههای گذشته گاه به خاطر موقعیت خودم و گاه از ترس سالی و حتی وجود کتایون ، از افتادنش حذر می کردم ، دارد رخ می دهد . وحشتزده بودم . نمی خواستم این طور شود . از افکاری که مدام دوره ام می کردند می گریختم ...
حال و ححوصله شیطنت و شلوغ کردن نداشتم به خصوص اگر منصور بود ، ترجیح می دادم خودم را پشت کتابهای درسی پنهان کنم . مثل آن شب که پیمان هم حضور داشت اما علی رغم اصرار مرجان زودتر از بقیه9 جمع را ترک کردم و به اتاقم رفتم . آخر شب وقتی صدای در آمد بی تامل گفتم :
بفرمائید ... فکر کردم به حتم مرجان است که حالا بعد از رفتن پیمان آمده بود تا از او برایم بگوید . ای کاش من هم می توانستم برای کسی حرف بزنم تا سبک شوم ! اما خوب عادت کرده بودم بیشتر شنونده باشم . در که باز شد سرم را از روی میز برداشتم منصور بود .
سلام .
نگاهی به من و نگاهی به بوم نقاشی انداخت .
از کی تا حالا رشته ی پرستاری واحد نقاشی هم داره !؟ اونم تا این حد پیشرفته !
جلوتر آمد و با نگاهی به بازی رنگی که از سر بی حوصلگی روی بوم پیاده کرده بودم ؛ به طعنه ادامه داد :
واقعا سخته اونم با این موضوعات فلسفی . حق داری از حالا به تکاپو بیفتی هر چند امتحانات دی ماه باشند .
خودم را نباختم . با قیافه ی حق به جانبی گفتم :
گاهی برای رفع خستگی خوبه !
و گاهی هم برای فرار !
لحنش کمی تند بود اما برایم اهمیت نداشت . گره ای به ابرو انداختم .
فرار برای چی ؟
وقتی گفت : (( تو چته ؟ )) کلماتش چنان با تحکم ادا شد که نا خواسته و از سر وحشت تکانی خوردم اما او بی توجه ادامه داد :
بهتر نیست به جای قهر و این بازی ها بگی چه اتفاقی افتاده ؟ چرا از من دلخوری ؟
قسمت 33
فراموشت خواهم کرد
با لجاجت گفتم :
من از شما دلخور نیستم .
با پوزخندی گفت :
جدا ، پس حتما من یه احمقم !
_ منصور خان !
_ اینقدر منصور خان ، منصور خان نکن !
این بار واقعا بهتم زده بود خودش به صرافت افتاد . چنگی به موهاش زد و با لحن آرام تری گفت :
متاسفم ! ولی تو با این رفتارت پاک منو کلافه کردی .
شروع کرد به قدم زدن . زیر چشمی نگاهش کردم دوباره ایستاد و گفت :
این طور که معلومه نمی خوای چیزی بگی ، بسیار خوب مهم نیست تو هم مثل بقیه .
حرفش چون نیشتری بر قلبم نشست . داشت به سمت در
میرفت که با خشم گفتم :
حرف نزدن من خیلی بهتر از دروغ گفتن شماست .
حیرت زده به سویم برگشت و من با غیظ ادامه دادم :
حتی اگر من با کنجکاوی احمقانه ام مجبورتون کرده باشم حق نداشتید دروغ بگید .
جلوتر آمد :
تو از چی حرف می زنی یگانه ؟
_ از واقعیت زندگی شما ، از رلی که برای همه بازی می کنید ، از کتایون آريامهر که به دیدنتون اومده بود ... همه رو فریب دادی و بیشتر از همه من *** ساده تحت تاثیر قصه ی دراماتیک زندگیتون قرار گرفتم حتی ... حتی براتون گریه کردم ، خنده داره نه ؟
بغض گلویم را به سختی می فشرد اما آن را فرو می دادم و با لجاجتی بچه گانه در مقابل اشک هایم مقاومت نشان می دادم با این حال همه ی وجودم می لرزید بازوانم را گرفت.
آروم باش یگانه! من چه دروغی گفتم.کتی کی به دیدن من اومده که خودم ازش بیخبرم!اصلا اگر همچین اتفاقی افتاده باشه,چرا باید از تو پنهون کنم؟
با پوزخندی گفتم:
-بسیار خوب,قبول می کنم.اون خانمی که اون روز به دیدنتون اومده بود خانم آریامهر نبود.اصلا این موضوع چه ربطی به من داره. زندگب خصوصی شماست.
ابروانش در هم گره خورد و چند لحظه به فکر فرو رفت.از ذهنم گذشت:"میخواد خودشو توجیه کن!" اما چرا؟مگر من چه خطری برایش داشتم؟
-نکنه منظورت کیمیاست؟درسته.......کیمیا بود که چند روز پیش برای دیدن من به درمانگاه آمده بود,خواهر دوقلوی کتی,مگه تو چیزی راجع بهش نشنیدی؟
شنیده بودم اما نقش کتی همیشه در ذهنم پررنگ تر می نمود.چه طور به ذهنم نرسیده بود!..این همه شباهت! اما....... گویی غافلگیر شده بودم و نمی دانستم که چه باید بگویم.سکوت کردم و او با چند لحظه درنگ شب بخیری گفت و رفت.
*
سعی می کردم حداقل با خودم یکرنگ باشم.واقعیت همان بود.هر چند تلخ و هر چند دور از تصور اما از مدتها پیش زندگی من پر شده بود از یاد کسی که در روزهای اولین ورودم تنها نقطه ی تاریک و تلخ عمارت به نظر می رسید.کسی که به هر بهانه ای مورد تمسخرم قرار می داد و آشکارا ناراحتی اش را از حضورم ابراز می کرد.درست نمی دانم چه وقت و چرا این اتفاق افتاده بود
.شاید هم همان حساسیتی که سالی به خرج داده بود توجهم را به سوی او جلب کرده بود و شاید هم قصه ی عشق و تنهایی که داشت..... نمی دانم به هر حال هر چه بود او جایگاهش را در قلبم یافته بود اما من خوب می دانستم تنها این کافی نیست! او متعلق به من نبود حتی اگر می خواستم تنهایی تلخش را از بین ببرم او نمی خواست.من و او مانند دو خط موازی بودیم دو خطی که هرگز می توانستند هیچ نقطه ی اشتراکی با هم داشته باشند.صدا می گفت:"ولی تو دوستش داری!" . من می گفتم:"قبول, اما این یک رازه,رازی که حتی منصور هم نباید بهش پی ببره!"
نشستم و فکر کردم به اینکه چطور روی قضیه ی آن شب سرپوش بگذارم.اینطور سد که به درمانگاه برگشتم و قبل از اینکه کارم را آغاز کنم به اتاق منصور رفتم در حالیکه به ظاهر چهره ی بشاشی داشتم.
-اجازه هست آقای رئیس؟
-البته بفرمایید.
زنگ زد و دو فنجان قهوه خواست.
-از من که دیگه دلخور نیستی؟!
-دلخور؟! نه اصلا,برای چی؟!
با لحن شیطنت آمیزی پرسید:
فکر کردم اگر مسءله ی مبهم دیگه ای هست همین حالا روشن کنم تا دوباره چند روزی بخش رو از حضور پرستار فعالم محروم نکنم,هوم؟!
-شما ید طولانی تو بار کردن گوشه و کنایه دارید اما چند روز غیبت من هیچ ربطی به اون نقاط مبهم نداره ,گذشته از این تو این درمانگاه اونقدر پرستار حاذق هست که من تازه کار توشوت گم هستم.
ابرویی بالا انداخت:
-نه......خوب مثل اینکه شب زنده داری دیشب کار خودشو کرده و فکر نمی کنم حداقل یه امروز از پس زبون تو بربیام.
ضربه ای که به در خورد خودش از جا برخاست .سینی را گرفت آمد و روبرویم نشست:
-تلخ یا با شکر؟
-با شکر لطفا!
خودم را سرگرم هم زدن قهوه کردم تا نگاه کردن به او تسلطم را نگیرد.
-درست متوجه شدید,دیشب خوابم نمی برد؟,یعنی راستش رو بخواهید از خودم دلگیر و عصبانی بودم از اینکه خودم رو برای آگاهی از مساءل خصوصی شما محق دونسته بودم ,ولی باور کنید قصد کنجکاوی نداشتم فقط نمی خواستم کسی منو یک دختر ساده فرض کنه با این حال.........می دونم که توقع بیجایی ازتون داشتم.
قسمت 34
فراموشت خواهم کرد
نگاهم که به چشمانش افتاد از حرف زدن باز ایستادم.ناباوری در نگاهش موج میزد نگاهم را گرفتم و از ذهنم گذشت:"خدایا دیگه چی باید بگم؟ نکنه فهمیده که....نه...نه....از کجا میتونه بفهمه؟"
غرق افکارم بودم که صدایش را شنیدم.
-یگانه اومدی رو چی سرپوش بذاری؟
گویی یک لحظه فقط یک لحظه زمان از حرکت باز ایستاد.همه ی وجودم یخ کرده و فکرم اصلا کار نمی کرد.خدای من!حماقت کرده بودم ,اگر فقط کمی خود دارتر بودم ....در حالیکه سعی می کردم صدایم نلرزد همانطور که سر به زیر داشتم گفتم:
-به هر حال......... من یه عذرخواهی بهتون بدهکار بودم........ازتون خواهش می کنم همه چی رو فراموش کنید,می شه؟!
-تو واقعا اینو می خوای؟!
لحن پرکنایه اش آزارم می داد و کلافه ام می نمود.نمی دانستم چه باید بگویم.
-یگانه به من نگاه کن!
همه ی جراتم را یکجا جمع کردم و چشم به چشمانش دوختم اما در نگاه او نه خشم بود نه دلگیری و نه حتی رنگ تمسخر داشت,گفت:
-تو اومدی عذرخواهی کنی چون فکر می کنی من ازت دلگیرم؟
با ناباوری زمزمه کردم:
-از من دلگیر نیستند؟
با لبخند گفت:
-چرا باید باشم؟وقتی خیلی زودتر از تو به این نتیجه رسیدم که چقدر به بودنت عادت کردم و به وجودت تو زندگیم نیاز دارم!
حیران به او زل زدم.او چه می گفت که هضمش آنقدر به نظر سنگین می رسید؟هنوز به خودم نیامده بودم که ضربه ی دوم را وارد آورد.
-یگانه......با من ازدواج می کنی؟
همه ما واژه ها را مطابق با شرایطی که در آن هستیم معنا می کنیم مثل همان واژه ی "عادت" که روزی برای من به معنای بزرگترین وابستگی ها بود و سالها بعد به معنای حسی که خیلی ساده می شد از آن گذشت و در تند باد زمان به فراموشی اش سپرد اما به هر جهت مگر گریز از بازی های روزگار امکان پذیر بود؟نه......نبود همانطور که من خواه ناخواه اسیر سرنوشتی شدم که برایم رقم خورده بود.
منصور.....منصور.....منصور,این بت زیبای من,این یادگار خوش عاشقی ام..این مرد رویاهای من که زمانی بالاترین خوشی و قشنگ ترین لحظات زندگی ام را ارزانی داشت و من که حتی نمی دانستم از کی آنقدر شیفته اش شده بودم.......از چه زمان قلبم برایش لرزیده بود.......چند وقت بود که اگر نمی دیدمش مثل مرغ سرکنده خودم را به این در آن در می زدم و این آن چیزی بود که حتی از خودم هم پنهان می کردم.مگر نه اینکه حس می کردم میان ما دیوار سنگی حائل شده و گذشتن از آن ممکن نیست؟مگر نه اینکه روی آن دیوار سنگی چهره ی زنی را می دیدم که منصور سالها دل در گرو عشقش داشت "کتایون آریامهر" این اسم که در ناخودآگاه ذهنم همیشه پیش اسم منصور حک شده بود و من هر چقدر که با خودم کلنجار می رفتم
612 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد