612 عضو
قدرت پس زدنش را نداشتم اما حالا...........
بگذار اعتراف کنم زیباترین شب زندگی ام متعلق به پاییز است.پاییزی که برای من از هر بهاری سبزتر به نظر می رسید و ریزش برگ های سرخ و زردش برایم نه غزل جدایی که سرود عشق بود!
آن شبی که همراه منصور ساعت ها در پارک قدم زدیم و او حرف زد نه مثل منصوری که در آن یک سال می شناختم , آن شب گویی او منصور دیگری بود.مهربان تر از همیشه با نگاهی گرم که هر لحظه قلبم را می لرزاند و با دنیایی حرف.....
-خودمم باورم نمی شد که روزی به دختری که سایه اش را با تیر می زدم دل ببندم.اوایل با خودم می جنگیدم اما بعد ناخودآگاه دست از جنگیدن برداشتم و گذاشتم همه چیز همون جوری که باید پیش بره تا اینکه به روستا رفتین و اون وقت فهمیدم که چقدر بهت عادت کردم...
با درنگی افزود:
-دختر خوش سر و زبان عمارت امشب ساکت و سر به زیر شده!یگانه.....نمی خوای حرف بزنی؟
در حالیکه همچنان سر به زیر داشتم و همچنان از نگاه کردن به چشمان او حذر می کردم گفتم:
-چرا....ولی خجالت می کشم!
زد زیر خنده!
-منو نگاه کن ببینم, مگه این اولین باره که داریم با هم حرف می زنیم؟
نه اولین بار نبود یک سال کنار هم زندگی کرده بودیم.روزهای بد رفته و لحظه های شیرین جایشان را گرفته بود.اما آن شب رنگی دیگر داشت.حسی را تجربه می کردم که تا آن موقع نسبت به هیچ *** نداشتم.تا آن زمان حضور منصور در زندگی ام آن هم آنقدر نزدیک رویایی بود که گاهی خودم هم از فکر کردن به آن حذر می کردم,ولی حالا آن رویا واقعیت یافته بود ! او مقابلم ایستاده و از دوست داشتن حرف می زد و همه ی وجود من غرق اشتیاق بود.اگر این عشق نبود پس چه بود؟! آیا مرجان راست گفته بود که هیچ موهبتی بالاتر از عشق نیست؟
کدام واژه می تواند در باز کردن دروازه های امید به روی تو همچون عشق قدرتمند باشد؟!
از بچگی آموخته بودم چگونه داشته هایم را جایگزین نداشته های زندگی ام بکنم.برای همین هرگز از زندگی در کنار خانواده ی نصرت خان غم و اندوهی بر دلم سنگینی نمی کرد.هر چند این به خاطر گرمی و مهربانی خالصانه ی تک تک اعضای خانواده بود.با پا گذاشتن در عمارت دیگر آنقدر سرگرمی وجود داشت و آنقدر دور و برم شلوغ بود که باز هم حس نیاز به عشق در وجودم پیدا نشد.
نویسنده: لیلا مردانی
قسمت 35
فراموشت خواهم کرد
حتی با وجود توجه خاصی که آن اواخر به منصور پیدا کرده بودم اما آن شب گویی یکباره از خواب بیدار شدم..این طور بود که عشق منصور دریچه ای تازه از زندگی به رویم گشود و من تازه می فهمیدم که تا آن زمان چقدر تنها بوده ام.تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت.قلبم غرق لذتی شیرین بود.آن روزها مگر اتفاقی شیریت تر از این هم می توانست رخ دهد.حضور مردی مثل منصور که تو را دوست دارد و همه ی آرامشش را از وجود و حضور تو می داند و از تو می خواهد تا همراه همیشگی اش باشی......اما شیرینی این افکار فقط تا دمدم های صبح با من بود.کی خوابم برد نمی دانم.وقتی چشم باز کردم احساس خاصی داشتم و از علت آن بیخبر! از ذهنم گذشت:"چه اتفاقی افتاده؟!" و ناگاه با یادآوری شب قبل هراسان سر جایم نشستم,"خدای من!" پریشان از رختخواب بیرون آمدم اما لباس خواب به پایم گرفت و به زمین افتادم.کلافه و سرگردان روبروی آینه ایستادم کسی در گوشم گفت:" چطور توئنستی اونقدر حماقت کنی؟چرا....... تو اومدی اینجا درس بخونی, تو که ادعا می کردی هیچ وقت حاضر نیستی زندگی و آرزوهاتو به احساساتت بفروشی و شدی یکی مثل مهتاب....وای که اگر فتح ا... خان بفهمه به اهواز برم می گردونه,...چطور به روی نصرت خان نگاه می کردم....اصلا چطوری ثابت می کردم که از من هیچ خطایی سر نزده.....من فقط به حرف های منصور گوش کرده بودم اما حرفی بهش نزده بودم....اصلا از همه ی اینها گذشته با کتی چه می کردم؟ از این فکر آخر حسابی وحشت برم داشت.صدا با شماتت ادامه داد:"تو از خودت شرم نمی کنی؟چطور تونستی به حریم عشق یه دختر بیچاره تجاوز کنی؟" نالیدم:" ولی آخه منم منصور رو دوست دارم" اما صدا برنده شده بود.تردید و دودلی به جانم افتاده بود و رهایی از آن امکان پذیر نبود.عاشق بودم و بی تاب! اما مگر تربیت شده ی زنی مثل بانوجان نبودم؟شک و تردید آنقدر ادامه یافت که همه ی اشتیاق مرا تحت الشعاع قرار داد و موجب شد ناخواسته از منصور دوری کنم.اعتراف می کنم خیلی سخت بود! اول راه و در اوج اشتیاق,کنار کشیدن با وسوسه هایی که هر لحظه مرا به سوی او ترغیب می کرد.....تا اینکه یک شب بالاخره خودش به سراغم آمد.
سکوت سنگین میانمان را خودش شکست و پرسید:
-کجا بریم؟
از ذهنم گذشت:"هر جا شما می گید!"اما گفتم:
-مگه قراره جایی بریم؟ همین جا نمی شد حرف زد؟
با همه ی وجودم حس کردم به سختی سعی در مهار کردن خشمش دارد.دیگر حرفی نزد تا وقتی که به دربند رسیدیم.اول شب بود, یکی از شب های خلوت و دلنشین دربند.
-خانم خانم ها نمی خوان پیاده بشن؟
لحن گرم او باز هم قلبم را لرزاند اما اخم هایش از هم باز نشد.از ترس
بود یا ناز؟!نازی که آن روزها بدجوری خریدار داشت.......
سفره ی شام که روی میز چیده شد با لبخند مهربانی گفت:
-تو نمی خوای اخماتو باز کنی؟باور کن وقتی می خندی خیلی قشنگ تر می شی هوم؟
لبخند بی رنگی بر لب راندم.دستش را روی دستم گذاشت,یخ کردم!زمزمه کرد:
-تو اون سر کوچولوی یگانه ی من چی میگذره که انقدر آشفته اش کرده؟
در حالیکه با غذا بازی می کردم گفتم:
-هیچی!
-یعنی بعد از این همه مدت نشناختمت؟ یه چیزی هست که آزارت میده و مطمئنم هر چی که هست به منم مربوطه.
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
-منصور خان چه اتفاقی داره میفته؟
-یه اتفاق ساده که خیلی وقت پیش افتاده نه حالا.
-ولی من میدونم که نباید اینطور می شد یعنی من این رو نمیخوام.
-می خوای بگی من در موردت اشتباه کردم؟
با درماندگی گفتم:
-من می ترسم....خیلی هم می ترسم!من نمی خوام دختر بدی باشم.
با خنده گفت:
-آخه عزیز دل من کی گفته تو دختر بدی هستی؟
-خودم , من نباید با وجود کتی........
کلافه چنگی در موهایش انداخت و با تامل گفت:
-تو کاری نکردی,این منم که بهت پیشنهاد ازدواج دادم , تا آخرشم پاش استادم....گذشته از اینها کتی رفته و دیگه برنمی گرده.
با لحن عصبی گفتم:
-واگر برگرده؟
-برنمی گرده,حتی اگر یک درصد هم این احتمال وجود داشت....
حرفش را خورد و با سکوتش تلخی عجیبی را به جانم ریخت.چند لحظه بعد دوباره به حرف آمد:
-یگانه تو با تردیدهات همه چی رو خراب می کنی, تو باید به من حق بدی.
به فکر فرو رفت.سرگردان بودم نمی دانستم چکار کنم و چطور به تردیدهایم غلبه کنم ,وقتی خیلی خوب مب فهمیدم او هنوز به تصمیمی که گرفته اعتماد ندارد.با نفس بلندی گفتم:
-من نمی خوام ناراحتت کنم ولی دست خودم نیست می ترسم از اینکه یه روزی کسی که چند سال از زندگیش رو به پاتون گذاشته و خیلی هم براتون عزیزه برگرده.اگر همچین اتفاقی بیفته شما بهش نه می گید؟
قسمت 36
فراموشت خواهم کرد
-ولی اون کسی که رفت کتی بود نه من.خودش خواست بره پی زندگیش چون ادامه راه رو بی ثمر می دونست و حتی اصرار منم به جایی نرسید.پس می بینی که من هیچ دینی نسبت بهش ندارم.هر چند برام عزیز بوده و هست و خواهد بود اما اینکه نشد با هم ازدواج کنیم دلیل نمی شه که زندگیمون رو به بهانه های واهی تباه کنیم.فکر می کنم نه فقط من و کتی, هر کسی تو این شرایط حق انتخاب مجدد داره , تو منکر این هستی؟
-خب.....نه!
-پس من هم در این مورد محق هستم.تو هم مطمئن باش اگر حتی ذره ای نسبت به احساس قلبی خودم نسبت به تو شک داشتم هیچ وقت باقاطعیت موضوع ازدواج رو باهات مطرح نمی کردم یگانه ... ازت خواهش می کنم به من اعتماد کن و نذار با فکرهای بد ، شک و تردید بهت غلبه کنه .
با بقیه چکار کنم ؟ اگر خان متوجه بشن ...
با تامل گفت :
همه چی رو بسپار به من و یادت باشه هر اتفاقی که بیفته من پشتت هستم فقط ... باید کمی بهم فرصت بدی .
فرصت ؟
گوش کن یگانه من نمی خوام یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم ... تو خوب می دونی الآن تو شاریط خاصی هستم تاسیس یه بینارستان بزرگ و مجهز کار راحتی نیست و متاسفانه با وجود سرمایه گذاری هومن و پیمان باز هم تو مضیقه قرار می گیرم ، می خوام اجازه بدی این بحران رو پشت سر بگذارم اون وقت دیگه هیچ مانعی نمی تونه سد راهمون بشه .
عجولانه پرسیدم :
چقدر طول می کشه تا تاسیس بیمارستان ؟
با لبخندی پرسید :
تو عجله داری ؟!
از شرم سر به زیر انداختم اما حرف عجله نبود حرف از ترس بود ترسی که مرا فلج می کرد .
یک سال ، یک سال به من مهلت بده ، قول می دم خیلی زود بگذره ! می تونی ؟
آتشی که او خود جرقه اش را زده بود و شعله ورش کرده بود مگر خاموش شدنی بود ؟ من ساده ، دل به او بستم و اسیرش شدم . اسیری که میل به ازادی نداشت و ... اعتراف می کنم اگر ده سال هم از من مهلت می خواست با دل و جان می پذیرفتم .
مگر نه اینکه پایان این انتظار به یک زندگی آرام و مملو از عشق در کنار او ختم می شد ؟ پس از انتظار چه باک ! وقتی او بود با حماست و با عشق بی شائبه اش حلاوت و آرامش خاصی به روح تشنه ام می بخشید . قدم دوم را برداشتم . پذیرفتم آنچه را که نه تنها او ، که قلبم خواهانش بود ...
مرجان اولین کسی بود که از جریان مطلع شد . خوشحال در آغوشم گرفت و مرا بوسید و گفت :
چند وقتی بود که حس می کردم یه چیزهایی تو سر این منصور آب زیر کاه می گذره ولی فکرشم نمی کردم مربوط به تو باشه ... به هر حال خیلی خوشحالم .
و با درنگی پرسید :
سالی که چیزی نمی دوه ؟
نه .
خوبه سعی کن فعلا از جریان بویی نبره . اون عاشق کتیه و ممکنه ناراحت کنه .
حرفش مرا به فکر فرو برد . دست روی
شانه ام گذاشت و گفت :
ناراحت نشو اصلا بهتر نیست همین حالا راه بیفتیم بریم پیش لاله جان و یه جشن سه نفره بگیریم ؟
به محض رسیدن به منزل لاله جان ، مرجان هیجان زده گفت :
لاله جان حدس بزنید چه اتفاقی افتاده ؟
لاله جان با لبخند محوی گفت :
خوش خبر باشید دخترها !
خوش خبریم ، چه جورم ! یکی پیدا شد یخ قلب منصور کله شق ما رو آب کنه .
لاله جان پرسشگر نگاهی به او و به من کرد .
جدا ؟ حالا این دختر خوشبخت کی هست ؟
معرفی می کنم ، خانم یگانه شایان که به زودی به خانم شمسایی تغییر نام می دن !
لاله جان حیرت زده پرسید :
یگانه ، مرجان درست می گه ؟
شرمگین گفتم :
بله .
مرجان با گفتن (( همگی که با چای موافقید ؟ )) به آشپزخانه رفت . من توی مبلی فرو رفتم و سر به زیر انداختم .
تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده دختر جان !
در لحن لاله اثری از شادی نبود . او بیشتر کنجکاو بود تا مشتاق و همین حس بدی به من می داد .
خب ... منصور ... از من خواستگاری کرده لاله جون .
تو بهش چی گفتی ؟
خب ... بهش جواب مثبت دادم .
چطور به این سرعت تونستی اینقدر قاطعانه تصمیم بگیری ؟!
جوابی ندادم و او گفت :
فردا بیا تریا ؛ تنها ، باشه ؟
چشم .
با آمدن مرجان دیگر نه او چیزی پرسید و نه من حرفی زدم .
حتی در کافه تریا هم لاله جان با چهره ای متفکر مقابلم نشسته بود من هم نگاهش نمی کردم بالاخره گفت :
چرا ساکتی یگانه ؟ اگر به درستی کاری که انجام دادی ایمان داری چرا سرت رو بالا نمی گیری و با اطمینان ازش حرف نمی زنی >
نمی خوام فکر کنید بچه گانه رفتار کردم به خدا من خیلی فکر کردم ، به همه چی .
حب این خیلی خوبه اگر فکر می کنی منصور می تونه بهترین انتخاب برای تو باشه ، اما دلم نمی خواد تو این میون فقط علاقه باعث گرفتن به همچین تصمیمی شده باشه ، حالا بگو ببینم تصمیمتون چیه ؟ منصور در رابطه با تو با خانوم هم حرفی زده ؟
قسمت 37
فراموشت خواهم کرد
نه لاله جان حالا نه ، منصور می گه باید تا تموم شدن کار بیمارستان صبرکنیم .
بیمارستان ؟! همون بیمارستانی که قراره پیمان و هومن هم روش سرمایه گذاری کنند ؟
بله .
خدای من ! ولی تا اونجایی که من میدونم اونا تازه زمین خریدند ، الانم که با این اوضاع و احوال کار ساختمون سازی راکد شده ، از طرفی هیچ معلوم نیست این جنگ کی خاتمه پیدا کنه و کار ساخت این بیمارستان شروع بشه .
از این که لاله جان اینقدر موضوع را با نکته سنجی و نگاهی منتقدانه ارزیابی می کرد هیچ راضی نبودم با لحن تدافعی گفتم :
شما درست می گید ، اما منصور هم می گه می خواد این بار کاملا مستقل عمل کنه ، می گه می خوام به جایی برسم که خان نتونه کوچکترین مخالفتی بکنه ، چه می دونم !
دستش را روی دستم گذاشت و با لحنی که شرمنده ام می کرد گفت :
عزیز دلم من فقط نگران توام ، برام اهمیت نداره منصور چه فکرهایی برای آینده اش داره مهم اینه که این میون به تو صدمه ای نخوره . اگر می گم منصور برای مطرح کردن این موضوع درنگ نکنه به خاطر تعصب خاصیه که پدرش داره ، نمی خوام دو سالی تو رو دنبال خودش بکشونه و بعد معلو نیست خونوادش چه عکس العملی می خوان نشون بدن ، به هر حال ازت می خوام که خوب چشماتو باز کنی ، قدم به راهی گذاشتی که به هیچ وجه معلوم نیست آخرش به کجا ختم می شه ، تو زندگیت رو به قمار گذاشتی ، من مخالفش نیستم ، زندگی همه اش ریسکه ، اما باید آمادگی پذیرش هر اتفاق دیگه ای رو هم داشته باشی هوم ؟
آن روز تنها با تکان سر حرف های لاله جان را تایید کردم اما واقعیت این بود که من نگرانی های او را نمی فهمیدم از نظر من منصور مقتدرترین مرد دنیا بود مردی که دیگر نمی خواست زیر بار جبر مردی به اسم فتح ا ... خان برود .
منصور من قادر بود هر سدی را بشکند همان طور که من حاضر بودم به خاطر او هر کاری بکنم مگر این که ... فکر می کردم تنها یک مانع می تواند سر راه ما وجود داشته باشد ، مانعی که حتی منصور هم نمی توانست حریفش شود . کتی برای من حقیقت تلخی بود که حتی یک لحظه رهایم نمی کرد .
سالی به درمانگاه آمد مرجان هم همین طور ، تقریبا دانشگاه را تعطیل کرده بودم و بیشتر اوقاتم را در درمانگاه می گذراندم . همراه بچه ها و یکی دو پزشک ، گروه امداد تشکیل می دادیم و در شهر می گشتیم در تمام آن لحظه ها متوجه می شدم سالی با همه ی ساز مخالفی که می زد تا چه حد برای خدمت و امداد رسانی به مجروحین دل می سوزاند و با گذشت زمان بیشتر پی به شباهت او به منصور می بردم . گاهی سه نفری برای جمع آوری کمک به در خانه ها می رفتیم در حالی که بلوز و شلوار ساده و روسری کوتاهی
به سر می گذاشتیم .
به راستی در آن روزهای پر تنش که بیشتر زمان ما در خیابان های جنوب شهر می گذشت آن دو هیچ شباهتی به دو دو اشراف زاده آن هم از خانواده شمسایی نداشتند . لحن ساده و مهربان مرجان چنان تاثیری می گذاشت که خانواده ها بی هیچ مقاومتی آن چه را که داشتند در طبق اخلاص می گذاشتند . یک بار هم پیر زنی که با چادر و مقنعه گلدار در را برویمان گشود همراه دارو برایمان سه تا مقنعه مشکی آورد که استفاده اش آن روزها خیلی معمول شده بود . پیرزن گفت :
فکر نمی کنید با اینها خیلی خانوم تر می شید ؟
از او تشکر کردیم و مقنعه ها را گرفتیم اما فقط به یادگار نگهشان داشتیم چه این که حتی تا دو سه سال بعد از انقلاب هم فرور فتن در قالب آن حجاب متداول برایمان سخت بود . ما عقاید خود را داشتیم . هدفمان کمک به مردم بود و مجروحین ، انقلاب از نظر ما تنها به معنا پیدا کردن راهی برای ایجاد دموکراسی بود .
حس می کردم باغ عمارت امن ترین جای شهر است . یا به خاطر وجود خان بود یا از خوش شانسی ساکنین باغ که گویی داخل حصار باغ خبری از انقلاب و بازار آشفته ی آن بیرون نبود . اما با اتفاقی که افتاد حدسم غلط از آب درآمد شبی از شبهای سرد دی ماه بود در خواب ناز بودم که با صدای مرجان چشم گشودم .
تو رو خدا بیدار شو یگانه ...
خواب آلود پرسیدم :
چی شده مرجان ؟ این وقت شب بی خواب شدی ؟
طلعت یه پسره رو ته باغ پیدا کرده زخمیه فکر می کنه یه سرباز فراریه .
خواب از سرم پرید سر جایم نشستم .
نترس ، کسی ندیدتش ، طلعت بردتش همون کلبه ی انتهای باغ ، اما اون نیاز به کمک داره ، پاش تیر خورده ، تو حتما می تونی کاری براش بکنی .
منصور نیومده ؟
نه .
از رختخواب بیرون امدم و چند لحظه سرگردان دور خودم چرخیدم .
اما من که وسایل ندارم فقط یه جعبه ی کمک های اولیه س .
منصور که داره ، خودم یه بار دیدم ، توی چمدون توی کمدش .
لباس خواب سفیدم را از تن کندم و بلوز و شلوار تیره رنگی پوشیدم . به طلعت که در تالار مستاصل و وحشتزده ایستاده بود گفتم نگهبانی بدهد تا کسی ناغافل سر نرسد . حدس مرجان درست بود در چمدان قهوه ای رنگ منصور ابزار اولیه ی جراحی و بخیه را یافتم . من و مرجان جلوتر و طلعت پشت سرمان راه افتاد ، در حالی که هوای دور و بر را داشت .
قسمت 38
فراموشت خواهم کرد
بالای سر مرد جوان که رسیدیم او بیهوش شده بود از پای تیر خورده اش خون زیادی رفته بود باز از طلعت خواستم نگهبانی دهد با نور چراغ قوه ای که مرجان در دست داشت کارم را شروع کردم . در آن سرمای زمستان عرق بر پیشانی مان نشسته بود با صدای نجوا مانند طلعت که گفت :
خانم جان انگار یکی داره میاد .
مرجان سریع چراغ قوه را خاموش کرد معلوم بود پریشان شده ، دستان سردش را روی دستم گذاشت و زمزمه کرد :
وای یگانه چه کار کینم ؟
هیس !
از جا برخاستم و کنار پنجره کوچک کلبه ایستادم . حق با طلعت بود زیر نور مهتاب چهره ی هادی – از ساکنین ساختمان خدمتکاران – را شناختم . در چند قدمی کلبه ایستاد . کمی دور و بر را پایید بعد نشست به کندن زمین . شیئی را که در دست داشت زیر خاک پنهان نمود و دوباره راه افتاد به سمت ساختمان خدمتکاران طلعت وحشتزده گفت :
دیدین خانم جان اسلحه بود ، به خدا اسلحه بود .
یواش ! خودم متوجه شدم ، فعلا باید به فکر مریضمون باشیم .
هنگام خارج کردن گلوله شاید از درد بود که مرد جوان چشم گشود . بلافاصله پارچه ای را میان دندانهایش گذاشتم نا ناخواسته صدای فریادش به اسمان بلند نشود مرجان با ناراحتی گفت :
بازم بیهوش شد !
چیزی نیست !
نزدیک به سحر بود که بالاخره کارم تمام شد .
(( طلعت حواست باشه ، الان از ضعف بیهوش شده ف باید حسابی تقویت بشه . ))
بعدش چی خانم جان ؟ می ترسم کسی بو ببره .
نترس ، من همین امروز با منصور صحبت می کنم .
وحشتزده گفت :
منصور خان ...
مرجان گفت :
نترس ، هیچ *** از ماجرا خبردار نمی شه به شرطی که تو هم حرفی نزنی .
قسمت 39
فراموشت خواهم کرد
با تماس دستی که موهایم را نوازش می کرد چشم گشودم . نگاهم به منصور افتاد که لبه ی تخت نشسته بود .
سلام عروسک نمی خوای پاشی ؟ لنگ ظهره ...
خواب آلود گفتم :
خیلی خوابم می یاد منصور ! یه کم ...
در آخرین لحظه گرمی بوسه ای را بر گونه ام حس کردم و دوباره از خواب بیهوش شدم . . وقتی دوباره بیدار شدم او رفته بود . جلوی آینه نشستم و بر موهای ژولیده ام شانه ای زدم که تقه ای به در خورد . خودش بود .
سلام.
به سویش رفتم .
تو هنوز نرفتی ؟
با وجود این اتفاقی که افتاده ؟!
خدای من ! پاک فراموش کرده بودم .
دستش را به طرفم دراز کرد .
شنیدم یه خانم دکتر تمام عیار شدی .
تجربه ی وحشتناکی بود منصور ، طفلک مرجان هم خیلی اذیت شد !
معلوم بود ! حتی وقتی برام تعریف می کرد باز نگرانی توی چشماش موج می زد .
با خنده گفتم :
درضمن به اتاق تو هم دستبرد زدیم !
نترسیدی از اینکه دوباره بیام و مچت رو بیگرم ؟
با یادآوری خاطرات گذشته چهره ام در هم رفت و سعی کردم خودم را کمی کنارتر بکشم که نگذاشت . نگاهم را از چشمانش گرفتم . با نگرانی گفت :
چی شد یگانه ناراحتت کردم ؟
جوابی ندادم دست زیر چانه ام برد سرم را برگرداند (( عروسک ! )) گفتم :
تلخی بعضی خاطرات رو حتی گذر زمان هم نمی تونه کمرنگ کنه !
واقعا فکر نمی کردم تا این حد بابت اون قضیه رنجیده باشی ! من از صمیم قلب ازت معذرت می خوام ، می تونی منو ببخشی ؟
به جای جواب با تردید پرسیدم :
هنوزم اون عکس ها به دیوار اتاقته ؟
با لبخند و نگاه گرمی زمزمه کرد :
کوچولوی حسود من ! ... چرا خودت یه سر به اونجا نمی زنی تا جوابت رو بیگری ؟
معلوم بود چون از دیدن آنچه نمی خواستم دوباره ببینم می ترسیدم اما حالا ...
یگانه ...
نگاه تبدارش را به چشمانم دوخت و نجوا کرد :
من دوستت دارم ، کی می خوای اینو باور کنی !
حدس طلعت درست بود سرباز فراری از ساکنین باغ بالا بود که توانی برای ادامه ی راه نیافته و به باغ ما پناه آورده بود . منصور گفت نیمه شب همایون و پیمان برای بردن او می آیند ، حالا دیگر برایم مسلم شده بود پیمان هم سیاسی ست و به نحوی با همایون در ارتباط است . برای منصور جریان هادی را هم گفتم با کلافگی گفت :
اینجا چه خبره ؟ ... در عجبم خان چطور با همه زیرکی از اوضاع بی خبر مونده .
برای اینکه همه شون هوای هم رو دارند فقط ترسشون از حسنعلی خان مباشر و فرخنده اس و همین باعث می شه یه چیزایی رو حتی از خودشون هم پنهون کنند .
این را مرجان گفت ، اما منصور قاطعانه گفت :
به همایون می گم تکلیف این پسره رو روشن کنه ، قرار نیست عمارت رو به پایگاه تبدیل کنه ، اگه ساواک بو ببره همه ی ساکنین باغ به دردسر می
افتند و این اصلا منصفانه نیست !
در بیشتر خیابانها و به خصوص در محله های نزدیک به میدان بیست و چهار اسفند ، سنگرهای دفاعی مردم به چشم می خورد . تقریبا زندگی عادی کردم تعطیل شده بود و از صبح تا شب همه در خیابانها بودند . مرجان و سالی همچنان به درمانگاه می آمدند و بیشتر اوقات تا پاسی از نیمه شب گذشته مشغول کار بودیم آن اواخر به خاطر شرایط حکومت نظامی گاهی ناچار می شدیم تا صبح در گوشه ای دنج شب را به صبح برسانیم . کم کم نگاه سالی را به خودم سنگین حس می کردم حتی رفتارش سرد شده بود و گاهی نگاه پرسشگر و متعجب مرجان را به رویم می نشاند . بالاخره هم تاب نیاورد . در یکی از شبها به اتاقم آمد چهره اش سرد و خشک بود گفت :
می دونم دیر وقته اما این روزها سر هردومون شلوغ تر از اونیه که بشه حتی یه فرصت کوچیک برای حرف زدن پیدا کرد .
مهم نیسم ف راحت باش ، بشین .
با ابرویی درهم گفت :
نه ، همین طوری راحتم .
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت وقتی به سمتم برگشت کاملا آماده ی تهاجم بود پرسید :
دوستش داری مگه نه ؟
غافلگیرم نکرده بود . از همان روزهای اول متظر چنین دقایقی بودم حرفی نزدم ادامه داد :
اونم همین زور ، خیلی خوب نقش یه عاشق واقعی رو برات بازی می کنه .
باز هم حرفی نزدم جلوتر آمد و ادامه داد :
گوش کن یگانه ، من با تو هیچ دشمنی ندارم ، هر چند کتی همیشه برام عزیز بوده و هست و خواهد بود اما قاطعانه می گم منصور نمی تونه شوهر مناسبی برای تو باشه ، اون عاشق کتایون بود . شاید موقتا دل به تو بسته باشه اما من یقین دارم دوباره فیلش یاد هندوستان می کنه ، اون وقت علی می مونه و حوضش !
خودم را نباختم و گفتم :
تو درست می گی ، کتی عشق اول منصور بوده و مسلما همیشه تو قلب منصور جایگاه خاص خودش رو داره اما این خود منصور بود که به من پیشنهاد ازدواج داد . من دلیلی نمی بینم که علاقه اش رو به خودم باور نکنم ، فریب دادن من چه نفعی می تونه برای منصور داشته باشه ؟
قسمت 40
فراموشت خواهم کرد
با نیشخندی گفت :
یا واقعا متوجه حرفهای من نشدی یا این طور وانمود می کنی ، این که منصور واقعا به تو علاقه داره یا نه وقتی معلوم می شه که اون دست از فرار از گذشته اش برداره ، می فهمی یگانه ؟ منصور فقط داره از خاطرات تلخ گذشته فرار می کنه و این میون تو هم براش یه دستاویزی اینو یقین بدون که اگر یه روزی راهی برای برگشتن به روزهای قشنگ بودن کتی براش باز بشه لحظه ای تو کنار گذاشتن عشق موقتی به اسم یگانه تردید نمی کنه .
این را گفت و راهش را کج کرد که برود در حالی که حرفهایش و توهینی که به راحتی در حقم روا می کرد داشت دیوانه ام می کرد . صدایش کردم برگشت و به چشمانم زل زد . قاطعانه گفتم :
من منصور رو دوست دارم بیشتر از هر کسی تو این دنیا ، نمی خوام از دستش بدم حتی اگر به قیمت زندگیم تموم بشه .
با لبخندی که از سر تحقیر بود گفت :
اشتباه نکن یگانه ، این من نیستم که بهت اعلان جنگ می کنم ، تو هم قرار نیست با من مبارزه کنی ، اگر اینقدر عاشقی ، ریشه ی عشق کتی رو تو قلب منصور بسوزون ، اگر تونستی این کار رو بکنی منم همه ی حرفهام رو پس می گیرم و ازت عذرخواهی می کنم البته اگر تونستی ...
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود دوباره گفت :
تو این بازی بازنده ی اول و آخر تویی یگانه ، چه منصور رو بدست بیاری و چه از دست بدی ! چون هر آدمی فقط یک بار طعم عشق رو می چشه ، اون چه که منصور یک بار تجربه کرده ؛ مطمئن باش علاقه اش به تو از اون جنس نیست .
و بالاخره رفت و در را پشت سرش بست . کلمه به کلمه حرف هایش چون پتکی بود که هرلحظه بر سرم فرود می آمد . او افکاری را به ذهنم تزریق کرد و رفت که چند ماه تمام برای بیرون کردنشان از ذهنم تلاش کرده بودم حقایق تلخی که من خود بیشتر از هر کسی حسشان می کردم اما کاری از من ساخته نبود تا زمانی که منصور خواسته یا ناخواسته مورد محک قرار بگیرد . من فقط به یک موضوع اطمینان داشتم و آن علاقه ام به او بود . علاقه ای که روز به روز بیشتر و پر شور تر می شد . آن شب تا صبح از بی خوابی دیوانه شدم . از خودم می پرسیدم : (( داری چی کار می کنی یگانه ؟ اگر راست می گی به سالی ثابت کن می تونی ، نه ، معلومه که نمی تونی ، تو حتی خودت هم باور نکردی منصور دوستت داره ، اگر هم دوستت داشته باشه این علاقه بوی عشق نمی ده ... )) حرفی که سالی زده بود . خنده دار بود که او تصور می کرد من زنی به اسم کتایون را به فراموشی سپرده ام ؛ در جایی که کتی در ذهنم چنان جایگاه مستحکمی داشت چطور می توانستم او را از یاد و زندگی مردی مثل منصور حذف کنم ؟ آیان من اشتباه می کردم ؟ خدایا کمکم کن ! دیگه نمی تونم بد و خوبم
رو تشخیص بدم ، کمکم کن !
حکومت نظامی ها بیشتر شده بود و حاکی از وحشت دولت بود همایون می گفت : (( اینها می خوان قضیه ی سالها پیش رو تکرار کنند و با یه کودتا هر چی مردم رشته اند پنبه کنند . ))
اما پیمان عقیده داشت خشم این ملت دیگر مهار شدنی نیست .
روزی که علی رغم همه ی تلاش نخست وزیر وقت امام وارد ایران شد در درمانگاه از تلویزیون شاهد ورودش بودم . مجروحین گویی زخم های خود را از یاد برده بودند و عده ای همان وسط به رقص و پایکوبی پرداختند و حتی منصور هم با همه ی مقرراتی بودنش مانع شادی شان نشد . روزهای بعد اوج شور و اشتیاق و مبارزه برای رهایی بود . هر چند دولت سر تسلیم شدن نداشت اما تعداد سربازانی که به مردم می پیوستند هر روز بیشتر می شد و مردم با امیدواری کامل قدم هایشان را بر می داشتند .
در بهار سال پنجاه و هشت ، سالی با فرزین خلعتبری ، که خانواده اش از دوستان خانوادگی محسوب می شدند نامزد کرد . این خبر باعث خوشحالی همه شد . مرجان گاه ادای او را در می آورد و می گفت : (( من بدون فرهاد نمی تونم زندگی کنم . )) و سالی فقط لبخندی تحویلش می داد . هر چند به اوضاع حاکم اعتراضی نداشت اما رضایتی هم در چشمانش نمی خواندم . همایون ، فرزین را سوژه کرده بود و او را خوش شانس ترین مرد دنیا می دانست که مورد تایید فتح ا... خان قرار گرفته و شایستگی دامادی خانواده شمسایی را یافته است . در طول جریان نامزدی سالی بود که متوجه شدم بچه ها هر کدام به نوعی از فضای دیکتاتوری حاکم بر خانواده نازاضی هستند . به خصوص که سالی برایم گفت همایون به یکی از دختران هم گروهی اش در فعالیت های قبل از انقلاب علاقه مند است اما حتی جرات بیان این موضوع را ندارد یک شب که همه در آلاچیق جمع شده بودند و پیمان هم حضور داشت همایون با تمسخر گفت :
این همه سال مبارزه برای برقراری حکومت دموکراسی ، ما رو از زندگی شخصی خودمون غافل کرده . پدربزرگ به تنهایی یه رژیم دیکتاتوری قدرتمنده که دستهای مبارک هیتلر رو از پشت بسته فکر می کنم ما باید به فکر نجات زندگی خودمون باشیم تا همگی ناکام از دنیا نرفتیم .
لیلا مردانی
قسمت 41
فراموشت خواهم کرد
سالی که گویی داغ دلش تازه شده بود گفت :
کاملا موافقم ! چرا پدربزرگ نمی خواد قبول کنه همه چیز عوض شده الان دیگه بین فقر و غنی فرقی نیست ، گذشته از این ها ما حق انتخاب داریم .
هومن با لبخند کم رنگی گفت :
کسی رو که هشتاد سال با این طرز فکر زندگی کرده چطور می شه تغییر داد ، مگه این که ما خودمون عوض بشیم .
مرجان گفت :
_ کاری که منصور کرد .
سالی در حالی که به نظر می رسید مخاطبش من هستم گفت :
_ اگر پدر کتایون مخالفت نمی کرد بله ... به نتیجه می رسید ، حاضرم قسم بخورم .
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم . همایون گفت :
حرف آخر این که ما یک راه بیشتر نداریم ، این که حتی قبل از عاشق شدن شجره نامه ی معشوقه ی گرامی رو بررسی کنیم تا مثلا صد سال قبل جد بزرگ ایشون مرتکب خطایی نشده باشه و یا مادر محترم مادربزرگشون بی پدر ؛ بزرگ نشده باشه .
حرفش مرا به فکر فرو برد بعد از مدتها آن شب با حرف همایون به پدر و مادرم فکر کردم و جای خالی عزیزانی را که هیچ خاطره ای از آنها در ذهن نداشتم حس کردم . تنها چیزی که از آنها برایم باقی مانده بود ثروت بی حساب امانت در دست نصرت خان بود . با نگرانی به لاله جان می گفتم :
یعنی ممکنه نقطه ی سیاهی هم تو زندگی پدر و مادر من وجود داشته باشه ؟
به فکرم می خندید و میگفت :
تو تحت تاثیر قرار گرفتی ، نگه نه اینکه مادر تو یه خان زاده ی اصیل بوده و پدرت تنها پسر یکی از ثروتمندان اهواز ، پس ازدواجشون هم نمی تونسته بر خلاف عرف و شئونات خونوادگی بوده باشه . تو نگران چی هستی عزیزم ؟
_ نمی دونم ، شاید نگران هر چیزی که بخواد مانعی باشه برای داشتن منصور ...
دستم را در دست فشرد و گفت :
گوش کن یگانه ی من ؛ حالا که قدم تو این راه گذاشتی باید محکم و استوار پیش بری ، حتی اگه لازم باشه باید مبارزه کنی البته اگر ... اگر منصور تحت هر شرایطی پشتت رو خالی نکنه و تو رو فقط و فقط برای خودت بخواد ...
_ و اگر غیر از این بود ؟!
در این میان بازار شایعه ی تعطیل شدن دانشگاهها داغ شده بود این موضوع باعث وحشتم می شد اگر این اتفاق می افتاد چه باید می کردم ، در حالی که هنوز دو سال به فارغ التحصیلی ام مانده بود ! یک شب از منصور پرسیدم :
فکر می کنی واقعا همچین اتفاقی بیفته ؟ اگر این طور بشه ... همه ی آرزوهام نقش بر آب می شه .
با لحن شیطنت آمیزی پرسید :
یعنی همه ی آرزوهای تو خلاصه می شه تو درس و دانشگاه ؟
_ چی داری می گی منصور خودت خوب می دونی که اگه قرار باشه برگردم اهواز دلتنگی برای تو بیشتر از هر چیزی ناراحتم می کنه به خصوص که با این اوضاع و احوال حداقل یک سالی طول می کشه تا شروع دوباره ی کار
دانشگاهها .
متفکر گفت :
این یه امر مسلمه ، در جایی که تو ادارات کوچیک به قول خودشون پاکسازی رو شروع کردند ، درمورد دانشگاهها که حتما یه اقدام اساسی می کنند به خصوص که دانشجوها هنوز به کوچکترین بهونه ای به جون هم می افتند و آشوب به پا می کنند اما ... دلیلی نداره تو به اهواز برگردی ، دانشگاه فقط یه بهونه بود عزیزم ، یه بهونه برای اینکه مادر تو رو کنار خودش داشته باشه ، مطمئن باش حالا که اینقدر بهت علاقه مند شده محاله اجازه بده عمارت رو ترک کنی .
با حس موذی زنانه ام گفتم :
اگر مجبور بشم برگردم چی ؟ ... اون وقت چی میشه ؟
لبخندی زد و گفت :
امان از دست شما زنها که تو هر شرایطی به فکر محک زدن مرد بی نوا هستید .
با اخمی تصنعی گفتم :
وا منصور ... از یه سوال ساده ی من چه استدلالی می کنی ها !
_ دلخور نشو ، نگران هم نباش .
به طرفم خم شد :
_ تحت هیچ شرایطی نمی ذارم از اینجا بری ، نه فقط به خاطر نقش بر آب نشدن آرزوهای تو ، به خاطر خودم که حالا دیگه نمی تونم بی تو سر کنم .
وقتی نگاهم را پر از ناباوری دید پرسید :
_ تو هنوز منو باور نداری ؟
_ چرا ، ولی می ترسم .
دستهایم را فشرد و گفت :
_ مطمئن باش دیگه نمی ذارم بازی گذشته رو تکرار کنند حتی اگر خدا هم بخواد نمی ذارم تو رو از من بگیرند .
کوه های زیبای دربند شاید قشنگ ترین خاطره هایم را یادآور باشند.خاطراتی که با حضور منصور پررنگ تر می شد.....و شیرین ترینش مربوط به جشن تولد بیست سالگی ام بود.....آن شب که همگی حتی لاله جان به دعوت منصور به دربند رفتیم .منصور حتی کیک تولدی هم علی رغم میل من تهیه کرده بود گفتم:
-منصور جان بردنش تا بالا مکافاته یه وقت آب میشه .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اولا خیلی بالا نمیریم و تو یکی از رستوران های پایین توقف می کنیم در ثانی شب تولد یگانه ی من نباید چیزی کم باشه.
پیمان و هومن زودتر از ما رسیده بودند.سالی با دیدن آن دو به طعنه گفت:
قسمت 42
فراموشت خواهم کرد
-مثل اینکه سر مدیر مقتدر درمانگاه امشب بدجایی خورده که سنگر رو خالی کرده و همه رو به کوه و کمر کشونده!
اما منصور معتقد بود کم کاری کرده و وقتی همه دور هم نشستیم اعلام کرد این جشن تولد به هیچ وجه در شان خانم شمسایی نیست و حتما در سال های بعد جبران مافات خواهد کرد.برای اینکه کیکمان بیشتر از آن وا نرود شمع هایی را که مرجان و منصور روشن کرده بودند فوت کردم و کیک را بریدم.شب قشنگم را نگاه های سنگین و پر از تمسخر سالی خراب می کرد اما ترجیح دادم به تلخی آن زمانی دیگر فکر کنم.منصفانه نبود تلاش منصور را برای خاطره انگیز شدن ساعاتمان خراب کنم!نوبت کادوها که رسید مثل بچه ها ذوق زده شده بودم به خصوص به خاطر پالتو پوست زیبا و گرانقیمتی که کادوی هومن بود و همین طور هدیه لاله جان که جعبه ای با نقش مینیاتوری زیبایی , کار اصفهان بود آنقدر خوشحالم کرد که پریدم و صورتش را بوسیدم.و بالاخره نوبت به منصور رسید که خودش می خواست آخرین نفر باشد.هنگام باز کردن کادو حتی خودم هم از سر کنجکاوی دلم می خواست کاغذ زیبای زرورقی را زودتر بشکافم . بالاخره جعبه را باز کردم.جعبه ی زیبای موزیکالی که در یک سو پلاک و زنجیر زیبایی را در خود داشت و در سوی دیگر سوئیچ اتومبیلی که حتی خودم را هم به حیرت واداشت. موهایم را پشت گوشم زدم و چشمان حیرت زده ام را به او دوختم که در چشمانش دنیایی از محبت موج میزد.
-ولی منصور جان این....
میان کلامم دوید.
-این برای تو خیلی کمه عروسک.
مرجان بالاخره طاقت نیاورد جعبه را از دستم قاپید و سوئیچ را بیرون کشید و بعد جعبه ی موزیکال را به دست منصور داد تا پلاک زنجیر را به گردنم بیاویزد.
آن شب وقتی به مرجان و منصور شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم از دیدن گل های رز قرمز روی عسلی کنار تختم حیران ماندم.ذوق زده بغلشان کردم و تازه متوجه کارت کوچکی در میانشان شدم که روی آن نوشته بود
"عروسکم تولدت مبارک"
با شوق از اتاق بیرون دویدم و ناخودآگاه بی آنکه در بزنم وارد اتاق منصور شدم.در تمام آن اتاق به آن بزرگی فقط چراغ خواب کم نوری روشن بود و در پناه همان نور بود که متوجه او شدم که روی صندلی ننویی لمیده و از پنجره ی قدی چشم به آسمان دوخته بود.چنان در خود فرو رفته بود که گویی ساعت های مدیدی است تک و تنها و بیخود از خود روی صندلی افتاده.در چند قدمی اش از حرکت ایستادم. از چهره پر از خنده و بشاش منصور چند لحظه پیش من اثری نبود. مردی که حالا فقط چند قدم از من فاصله داشت غریبه بود غریبه ای که در چهره اش غمی سنگین موج میزد.نمی دانستم چه کنم بروم یا بمانم؟ بالاخره تاب
نیاوردم و صدا کردم:
-منصور جان.......
تازه متوجه ام شد.به خود آمد از جا برخاست به سویم آمد
-عزیز دلم تو کی آمدی اینجا که متوجه نشدم؟
به تته پته افتادم:
-همین الان اومدم.گل هایی که برام گذاشته بودی اونقدر ذوق زده ام کرده بود که حتی یادم رفت در بزنم.
شانه هایم را گرفت :
-قشنگم آدم برای وارد شدن به خونه ی خودش اجازه نمی گیره.
لب به دندان گزیدم و از صمیم قلب گفتم:
-بابت امشب ازت ممنونم.واقعا غافلگیرم کردی منصور,اما منصور جان من که رانندگی بلد نیستم!
-خودم یادت می دم البته باید کمی صبر کنی چون اگه خان بشنوه از منصور بداخلاق چه امر محالی سر زده اون وقته که دردسر ساز می شه,بنابراین فعلا ماشین خانم خوشگلم پیش من امانت میمونه, اشکالی نداره؟
سری تکان دادم و در حالیکه پلاک زنجیرم را لمس می کردم گفتم:
واسه من همینم کافی بود.
با اخم ظریفی گفت:
برای عروسک من همه ی اینا هم کمه!
گرمی کلامش آرامش غریبی را به جانم می ریخت.ادامه داد:
-دیر وقته برو بخواب که فردا کلی کار داریم.
با لبخندی گفتم:
-چشم قربان,شب بخیر
-شب تو هم بخیر , خوب بخوابی.
بیشتر وقتم در درمانگاه می گذشت و در کنار منصور و شاید همین موضوع باعث شده بود وابستگی عمیقی به او پیدا کنم.او که بهتر و بیشتر از هر کسی مرا می فهمید و حرف های ناگفته ام را از بر بود. زندگی ام آنقدر پر بود از او که گاهی وقت ها تعجب می کردم از اینکه قبل از او چگونه زندگی می کرده ام؟ منصور برای من فقط یک عشق نبود همه چیز و همه کسم بود برای منی که پدر و مادرم سالهای پیش در آغوش سرد گور جای گرفته بودند,او پدر و مادرم بود. زمانی که اشتباهاتم را متذکر می شد پدروار مرا روی زانوهایش می نشاند و برایم حرف میزد و به توجیهات بچگانه ی من لبخند میزد و باعث می شد من هم خنده ام بگیرد و به اعتراض بگویم:
-منصور....خوب حالا مگه چی شده؟
آن وقت به نرمی و مهربانی می گفت:
-هیچی عزیزم,اصلا من اشتباه کردم , کار تو کاملا درست بوده ,خوبه؟
و من با قیافه ای حق به جانب و با گستاخی تمام می گفتم:
-عیبی نداره منصور جان, اصلا بد نیست که آدم با صداقت اشتباهش رو گردن بگیره,منم از اونجایی که خیلی خانومم قول میدم ببخشمت,خوبه؟
قسمت 43
فراموشت خواهم کرد
بعد مساله به خنده تمام می شد در حالیکه من برخلاف آنچه وانمود می کردم متوجه اشتباهم می شدم .خواهر و برادرم می شد وقتی که علی رغم شلوغی ساختمان عمارت و محیط کارم احساس تنهایی می کردم و عشقم بود زمانی که تشنه ی محبتش بودم.داشتم کم کم باور می کردم آنچه که سالی مرا از آن می ترساند و آنچه که خودم هم برای خودم کابوس هولناکی کرده بودم واقعیت ندارد.داشتم باور می کردم کتی رفته,واقعا رفته حتی از یاد منصور. داشتم باور می کردم که منصور من ؛ فقط مال من است.مگر نه اینکه هر لحظه همه ی حواسش به من بود.فقط کافی بود در چشمانم خستگی را بخواند حتی اگر خودم هم نمی خواستم کار را تعطیل می کرد.مهم ترین کارهایش را به زمانی دیگر موکول میکرد و با هم از درمانگاه بیرون می زدیم.گاهی دربند و گاه جمشیدیه.گاهی هم لاله جان را برمی داشتیم و به یاد کافه تریای او که حالا بسته شده بود به تریایی می رفتیم و شب هنگام برگشتن به عمارت می پرسید:
-خستگی ات در رفت؟
می گفتم:
-وقتی پیش توام اصلا خسته نمی شم باور کن منصور.
و با لبخندی می افزودم:
-تو با این کارت واقعا داری لوسم می کنی!
بر موهایم بوسه می زد و می گفت:
-من فقط نمی خوام تو اذیت بشی!
آن همه مهربانی در نگاه و آن همه گرمی در لحن کلامش اگر دوست داشتن نبود پس چه بود؟ داشتم مثل خودش آن گذشته ی تلخی را که می ترسیدم مثل بختکی روی زندگیم بیفتد می بوسیدم و می گذاشتم کنار تا آن شب لعنتی! شب چهارشنبه سوری چند روز مانده به سال جدید..
وقتی ساعت از هفت شب گذشت و بچه ها مثل هر سال چند جای خیابان میان باغ آتش روشن کردند........اما منصور نیامد.من زودتر از او همراه هومن به باغ برگشته بودم خودش اینطور خواسته بود اما گفته بود به محض تمام شدن کارش خواهد آمد.با درمانگاه تماس گرفتم گفتند:"پشت سر شما رفتند بیرون,دیگه هم برنگشتند" هراسان از عمارت خارج می شدم که به هومن برخورد کردم.
-چی شده یگانه؟چرا پریشونی؟
-هومن خان,نمی دونم منصور کجا رفته الان زنگ زدم درمانگاه گفتند رفته بیرون,یعنی کجا رفته؟
-نگران نباش,هر جا رفته دیگه پیداش می شه!
کلام هومن همیشه در من تاثیری معجزه آسا داشت.اگر او می گفت نگران نباش یعنی واقعا نگرانی بی معنا بود ادامه داد:
-پرنسس با خیال آسوده برو پیش بچه ها که سراغت رو می گیرند....
با لبخند و با گفتن "چشم" به بچه ها پیوستم اما این آرامش خیلی طول نکشید.خیلی زود از آتش بازی خسته شدم رفتم نشستم روی نیمکت و غرق فکر شدم باز هم دلم منصور را می خواست.دلم می خواست زودتر بیاید تا با هم از روی آتش بپریم که در یک آن فکری چون برق از ذهنم گذشت,از
تلخی آن چنان از جا پریدم که طلعت پرسید:
-چی شد خانم جان؟
بی توجه به سوی هومن که گوشه ای ایستاده بود دویدم:
-هومن خان.........
در حالیکه سیگاری آتش می زد زیر چشمی نگاهم میکرد با مکث گفت:
-بله
بغض مثل گلوله ی سربی گلویم را بسته بود از فکر اینکه جواب مثبت بشنوم لرزیدم فهمید آشفته ام,خیلی آشفته!
-یگانه.
-فقط خواهش می کنم راستش رو بگید چون به هر حال خودم متوجه می شم......فقط راست بگید!
-چی رو یگانه؟
-منصور الان یه گوشه نشسته و داره یاد چهارشنبه سوری های قدیم رو زنده می کنه نه؟ خودتون بهم گفته بودید,امشب شب تولد عشق اون و کتیه, درسته؟
بهتش زده بود.کلافه پکی به سیگارش زد و من این بار فریاد زدم:
-درسته؟
با نگاه چند نفری که به سویمان برگشتند فهمیدم اگر بمانم همه را متوجه حال خرابم خواهم کرد پریشان به اتاقم گریختم. میان هق هق گریه ام هومن آمد. هیچ نگفت تا آرام شدم بالاخره از هق هق بیهوده خسته شدم ولی او از سیگار کشیدن نه,شاید چهارمی بود یا پنجمی......
پرسید:
-آروم شدی؟
با لبخند تلخی گفتم:
-چه اهمیتی داره؟
-خیلی مهمه, چون اگه با این حال و روز به استقبال منصور بری از امشب برای هر دوتون خاطره ی تلخی به جا می مونه!
-مگه حالا اینطور نیست.....
چقدر *** بودم که فکر می کردم اون قضیه برای منصور تموم شده است.!
باز بغض به سراغم آمد. هومن دستمالی به دستم داد و مقابلم نشست:
-تو کاملا درست فکر کردی,اون قضیه تموم شده و اونچه که ازش به جا مونده فقط یه مشت خاطره اس.به من بگو تو خاطراتت رو فراموش کردی؟مسلما نه! حتی دوست داری گاهی بشینی و به تلخ ترینشونم فکر کنی,غیر از اینه؟
-نه ولی این فرق می کنه. من فکر می کردم اگر منصور اومده سراغ من تونسته با خودش کنار بیاد و گذشته ها رو بذاره کنار.فکر می کردم واقعا دوستم داره.
-تا حالا غیر از این بهت ثابت شده؟
با تامل گفتم:
-نه ولی امشب چی؟
قسمت 44
فراموشت خواهم کرد
با طمانینه گفت:
-گوش کن پرنسس,همه ی ما دردهای نگفتنی و پنهانی داریم که گاهی باعت رنجمون می شن, دردهایی که گاهی آدمها با به زبون آوردنشون خودشون رو سبک می کنن و بعضی هم ترجیح میدن با پنهون کردنش باعث رنج دیگران نشن.منصور هم مستثنی نیست.اونم صاحب یه قلب زخمیه اما از وقتی تو وارد زندگیش شدی برای رضایت تو هم که شده این زخمو سرپوش گذاشته, به من بگو اگه این علاقه به تو نیست,پس چیه؟
با مکث ادامه داد:
-اما تو که می دونی,خوب می دونی تو چند سال گذشته چه رنجی رو متحمل شده پس کمکش کن,تو تنها مرهمی برای زخم های کهنه ی قلبش و من مطمئنم می تونی با گرمای عشقت کوه های غم منصور رو آب کنی به شرطی که این عشق از سر خودخواهی نباشه!
با صدایی که هنوز از تاثیر گریه می لرزید گفتم:
-ولی این خیلی سخته هومن خان!
-شاید ولی نتیجه بخشه.بذار بهت اعتماد کنه همونطور که تو به اون تکیه کردی اونم بتونه گاهی بهت تکیه کنه حتی باهات درد و دل کنه.
مردّد گفتم:
-سعی خودمو می کنم.
بالاخره آمد اما وقتی که همه داشتند به سالن غذاخوری می رفتند. آخرین نفری بودم که باغ را ترک کردم دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کنم دیدم آقا سید باغبان در باغ را گشود و اتومبیل کادیلاک مشکی رنگش وارد باغ شد و باز قلب من لرزید.نمی داستم چه کنم حتی اگر می بایست راهی را که هومن گفته بود در پیش بگیرم نمی دانستم چه باید می کردم. با اویی که همه ی زندگی ام بود و عشقش همه ی هستی ام.با او که صاحب دلی شکسته و خاطراتی تلخ از روزگاران گذشته بود.نه نمی توانستم ملامتش کنم حتی اگر مقصر بود.حتی اگر.....
به سویش رفتم.از اتومبیل که پیاده شد از آن همه آشفتگی ظاهری اش دلم گرفت.
-سلام
-سلام , مثل اینکه خیلی دیر کردم نه,
-اونقدر که نتونستیم با هم از روی آتیش بپریم.
سری تکان داد:
_ واقعا معذرت میخوام.
دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم :
_ مهم نیست ، بیا بریم تا غذا از دهن نیفتاده .
_ صبر کن ببینم .
با نگاه موشکافانه ای گفت :
چرا چشمات پف کرده ... تو گریه کردی ؟
با اخم تصنعی گفتم :
به نظر تو ، تو یه همچین شبی و این شلوغ بازی با گریه جور در میاد ؟ و دیگر نگذاشتم اعتراض کند و جلوتر از او راه افتادم و در حالی که نگاه پرسشگر و کنجکاو او تا وقتی عمارت از حضور میهمانان خالی شد ، به رویم سنگینی می کرد . همان طور که حدس می زدم دوباره به سراغم آمد تازه لباس سفید و بلند خوابم را پوشیده بودم . پرسید :
داشتی واسه خواب آماده می شدی ؟
_ آره ، امشب اونقدر با بچه ها شلوغ کردیم که همه ی انرژیم تحلیل رفت .
آمده بود تا از چشمانم همه چیز را بخواند اما نگذاشتم . خود را به
شانه زدن موهایم مشغول کردم . پشت سرم قرار گرفت و در آینه زل زد به صورتم . با لبخند گفتم :
چی شده منصور ؟ چرا این طوری نگام می کنی ؟
_ دختر کوچولوی من اصلا دروغگوی خوبی نیست و نمی شه !
با خنده گفتم :
دقیقا ! دروغ گفتن خیلی کار زشتیه !
_ پس قبول داری کار امشبت خیلی زشت بود ؟! ... حالا بگو برای چی گریه کرده بودی ؟
_ من ؟! من کی ... ؟
_ نگو اشتباه کردم چون می دونم این طور نیست ، چی شده ؟ باز سالی حرفی زده که باعث ناراحتیت شده ؟
_ سالی ؟
_ آره ، می دونم به هیچ وجه از وضعیت پیش اومده راضی نیست ، مرجان برام گفته گاهی نمی تونه جلوی زبونش رو بگیره و تو رو می رنجونه .
_ شاید حق داشته باشه اونم به خاطر علاقه اش به کتیه ، تو نباید اونو سرزنش کنی .
_ با این وجود ، اونم باید حد خودش رو بدونه ، اجازه نداره به جای دیگران فکر کنه و تصمیم بگیره .
شانه هایش را گرفتم و گفتم :
مهم نیست ! بسپار به گذشت زمان ، همه چی درست میشه ، گریه ی منم فقط به خاطر این بود که بدجوری دلم هوای اهواز رو کرده بود ، این که از نظر تو اشکالی نداره ؟
از سر ناباوری پوزخندی زد و گفت :
نه ! برو بخواب ، امشب خسته شدی ، بازم متاسفم از این که به موقع نرسیدم ، قول می دم دیگه هیچ وقت و هیچ سالی تکرار نشه خوب ؟
بغض مجال حرف زدنم نداد .
_ بازم که بغض کردی ؟!
لبم را به دندان گزیدم و با صدایی که به زور از گلویم در می آمد گفتم :
دوستت دارم منصور هر اتفاقی که بیفته حتی اگر یه روز بری و ...
دستش را روی دهانم گذاشت و با لبخند تلخی گفت :
اینقدر راحت حرف از رفتن نزن وقتی نمی دونی به دنبالش چه بار سنگینی از درد رو دوشت می ذاره !
لحن و نگاه منصور پر بود از غم و من می دانستم بار دردی که از آن می گوید هنوز هم بر قلبش سنگینی می کند . هومن راست گفته بود باید خودخواهی را کنار می گذاشتم باید این بار را سبک می کردم منصور هنوز هم مثل آن وقت ها به من نیاز داشت . نیازی که من در مدت آغاز عشقمان نادیده انگاشته بودمش ... خیلی وقت بود با من درد و دل نمی کرد شاید می ترسید باعث رنجشم شود اما ... باید همه چیز را جبران می کردم . بغضم را فرو دادم و گفتم :
لیلا مردانی
قسمت 45
فراموشت خواهم کرد
_ منصور من می دونم امشب کجا رفته بودی .
جا خورد . ادامه دادم :
دیگه نمی خواد ازم پنهان کنی ، من ناراحت نمی شم خب ... تو هم حق داری ... هیچ *** نمی تونه از خاطراتش ببره ، به خصوص اگر اون خاطرات شیرین هم باشند ... من تو این مدت خیلی خودخواهی کردم و دوست خوبی واست نبودم ، متاسفم !
دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به روی شانه اش گذاشت ...
_ لعنت به من ! من امشب با تو چی کار کردم ؟
میان گریه گفتم :
مهم نیست ، باور کن ، برای من تو مهمی ، اگر این طوری گاهی دلت سبک می شه من حرفی ندارم ، به خدا راست می گم .
چشم در چشمانم دوخت و گفت :
ولی دیگه تکرار نمی شه عروسکم ، باور کن ...
دیگر رهایم نکرد و گفت :
می خوام تا چشمات رو روی هم می ذاری کنارت بمونم .
شاید خودش فهمیده بود پایش را که از اتاق بیرون بگذارد هجوم افکار تلخ دیوانه ام خواهد کرد کنار تختم نشست و دستم را در دست گرفت . حرف زدیم و بیشتر او گفت ؛ از آینده ، از روزهای قشنگی که پیش رویمان بود و من گوش کردم و نفهمیدم کی چشمانم را روی هم گذاشتم ...
از آن شب به بعد نه تنها میان ما حرفی از کتی پیش نیامد که توجه منصور به من حتی بیشتر از گذشته شد از این بابت از هومن و نکته سنجی به موقع اش واقعا ممنون بودم . این را به خودش هم گفتم با لبخندی گفت :
همیشه یادت بمونه با صبوری نه نیمی از مشکلات که همه ی مشکلات حل می شه .
همین شد که گاهی سر حرف را با او باز می کردم . به هر حال هومن خیلی بهتر از من منصور را می شناخت و همین شناخت و راهنمایی هایش کمکم می کرد تا در نمانم .
قشنگ ترین روزهای زندگی ام را پشت سر می گذاشتم . بهار سال پنجاه و نه زیباترین بهار زندگیم بود مگر نه اینکه کار احداث بیمارستان رو به اتمام بود و منصور پیش بینی می کرد تا پایان تیر ماه بایستی ترتیب مراسم اختتامیه را بدهند . سرش شلوغ بود و مدام در پی تجهیزات بیمارستان می دوید . اما اتفاقی که در اردیبهشت ماه آن سال رخ داد همه ی خوشی ام را زایل کرد . دانشگاهها رسما به تعطیلی کشیده شد یاد روزهایی می افتادم که با اشتیاق و هیجان درس می خواندم و همه ی تلاشم را به کار گرفته بودم برای پذیرفته شدن در دانشگاه بزرگ پایتخت روزهایی که راه و زندگی مهتاب را قبول نداشتم و مثل ماهان فکر می کردم عشق و ازدواج درهای پیشرفت و ترقی را به رویم خواهد بست اما حالا در جایی که دانشگاهها تعطیل شده بودند نگرانی من بیشتر از این که بابت نیمه کاره ماندن تحصیلاتم باشد ، از برگشتنم به اهواز و دوری ام از منصور بود . با حال خرابی به درمانگاه رفتم . خوشبختانه منصور در اتاقش بود . با دیدنم پرسید :
_ چی شده ؟
_ چی
می خواستی بشه منصور جان ؟ دانشگاهها تعطیل شد .
نفس راحتی کشید و گفت :
تو پاک منو نگران کردی دختر خوب ! خب تعطیل بشه ، یه مدت بعد همه چی بر می گرده سر جای اولش .
_ تا اون موقع من باید چی کار کنم ؟ باید برگردم اهواز ؟!
گویی تازه متوجه علت آشفتگی ام شده بود با این حال گفت :
نه برای چی اهواز ؟ تو اینجا تو عمارت می مونی چه دانشگاهی در کار باشه چه نباشه ، من دلیلی برای برگشتنت به اهواز نمی بینم ، خودم با خانوم صحبت می کنم ، سختی فقط این چند ماهه ، کمی صبر کن فقط یه کم دیگه ؛ باشه ؟
لحن قاطع و اطمینان بخش او آرامم کرد .
اواخر خرداد ماه ، فتح ا... خان به تهران برگشت و دستور فراهم کردن مقدمات جشن عروسی سالی و فرزین خلتعبری را داد و این در حالی بود که من نگرانی را در چشمان تک تک اعضاء عمارت می خواندم . بالاخره هم مرجان راز این نگرانی را برایم آشکار کرد :
_ سالی می ترسه از این که منصور حاضر نشه تو جشن عروسیش شرکت کنه مثل جشن فارغ التحصیلی من ...
و ادامه داد :
البته الان اوضاع با اون موقع فرق کرده اما از منصور هیچی بعید نیست ! تو باهاش حرف می زنی ؟
_ آره اما ... نمی تونم بهت قول بدم ، خودت که بهتر از من می دونی ، دلش با خان صاف نیست .
فردای آنروز منصور را تنها نیافتم . به درمانگاه آمد و سریع هم رفت در حالی که کاملا کلافه و بی حوصله بود . میفهمیدم فشار کار زیادی را متحمل می شود . قبل از رفتن گفتم :
می خواستم باهات حرف بزنم اما مثل اینکه حالت خوب نیست .
_ دقیقا ، بی حوصله ام ، ایرادی نداره بذاریم یه وقت دیگه ؟
_ نه چه ایرادی داره .
_ من می رم ، فکر نمی کنم امروز برگردم به پیمان می گم شب برسونتت عمارت .
و رفت . از ذهنم گذشت خدایا (( باز چی شده ؟ این بی حوصلگی هاشو دیگه خوب میشناسم باز سالروز کدوم روز لعنتیه ؟ ))
ساعت از نیمه شب گذشته بود و من بی تاب و بی قرار در تالار قدم می زدم هر از چند گاهی پرده را کنار می زدم اما خبری نبود . دیگر حدسم به یقین تبدیل شده بود شاید برای اولین بار به زبانم آمد : (( لعنت به تو کتایون که سایه ات مثل بختک به روی زندگیم افتاده ، لعنت به تو ! ))
قسمت 46
فراموشت خواهم کرد
هر از چند گاه اشکم بی اختیار جاری می شد . آنها را می زدودم و سعی می کردم به خودم دلداری دهم . (( تو چرا اینقدر بد دل شدی دختر شاید موضوع اصلا ربطی به اون نداشته باشه . )) عقربه ی ساعت روی سه بامداد که قرار گرفت بلند شدم تا آبی به سر و صورتم بزنم . از دستشویی که بیرون آمدم صدای بسته شدن دری را شنیدم . در تالار باز بود ... به سوی اتاق منصور دویدم اما اتاقش تاریک بود . نگاهی به راهروی سمت چپ کردم . در اتاق مرجان هم بسته بود بی اختیار به سوی اتاق منصور رفتم . آمده بود سایه اش را روی پرده های ساتن دیدم . چه کار داشت می کرد سرجایم خشکیده بودم و نمی دانستم باید چه کنم ! بالاخره سعی کردم کلید برقی را پیدا کنم . اتاق روشن شد دیدمش که روی تخت نشسته بود اما به سویم برنگشت نزدیک تر که رفتم جا خوردم . شانه هایش می لرزید . خدای من او داشت گریه می کرد ! قلبم همچون قلب گنجشکی در قفس بی تابی می کرد و بغض به گلویم چنگ می انداخت با قدم های لرزان به سویش رفتم ... با دیدن قاب عکس هایی که پایین تخت دور تا دور خودش چیده بود با همه ی وجودم خدا را صدا کردم . لبه تخت را گرفتم تا نقش بر زمین نشوم اما منصور گویی مرا نمی دید . با صدایی که به زور از گلویم در می آمد صدایش کردم حالا مقابلش قرار گرفته بودم . سرش را که بلند کرد از چشمان به خون نشسته اش وحشت کردم بوی الکل را به وضوح حس می کردم . با لحنی که نشان از مستی اش داشت گفت :
تو هم اومدی ... می بینی اینها عکسهای کتی منه امشبم جشن تولدشه ، جشن تولد عشق من اما خودش که اینجا نیست ، یگانه دارم داغون می شم می فهمی ؟
سرش را روی زانوهایم گذاشت و گریست ، به تلخی گریست من هم گریه می کردم . خدایا به کابوس می مانست آن شب ، کابوسی که برای رهایی از آن دست و پا می زدم اما بیدار شدنی در کار نبود .
_ آروم باش منصور جان ، کمی بخواب تا حالت جا بیاد .
به هر زحمتی بود روی تخت خواباندمش . به محض این که دراز کشید خوابش برد . من ماندم و اتاقی که از قدم به قدم آن ، از جزء به جزء آن متنفر بودم و عکس هایی که عجز و استیصالم را به رخم می کشید . در حالی که بی محابا اشک می ریختم و عکس ها را به چمدان مخصوصشان بر گرداندم و در کمد جای دادم ؛ از اتاق گریختم .
با تماس دستی که موهایم را نوازش می داد چشم گشودم .
_ بیدار شدی ؟
از دیدن منصور هراسان سر جایم نشستم .
_ حال دختر کوچولوی من چطوره ؟
جوابی ندادم . با نگاه مو شکافانه ای پرسید :
_ یگانه جان حالت خوبه ؟
بی رمق جواب دادم :
آره ، خوبم ، تو چطوری ؟
_ خوبم ؛ دیشب خیلی دیر برگشتم خونه حتما خیلی نگران شدی .
دیشب ؟!
حتی از یادآوری اش دیوانه می
شدم . گفتم :
آره ولی نتونستم خیلی بیدار بمونم . گویی همین جمله را می خواست بشنود چون نفس راحتی کشید و گفت :
نمی خوای صبحونه بخوری ؟ امروز خیلی کار داریم .
_ میل ندارم ، تا صبحونتو بخوری من حاضر می شم و میام .
نگاهی عمیق به من کرد و رفت . چقدر احساس دلتنگی می کردم ! سست و بی حال از جا برخاستم و مقابل آینه قرار گرفتم . عجب چشمان پف کرده ای برای خودم ساخته بودم کسی در گوشم گفت : (( دروغه ، همه چی دروغه ، یه دروغ قشنگ تو دل برو ... و من اینو می دونم و باز این راه لعنتی رو ادامه می دم چون دوسش دارم چون می خوام مال من باشه اما نیست ...
با جمله ی آخر به گریه افتادم گریه ای که از سر عجز بود و درماندگی در مقابل رقیبی که حتی در نبودنش و با وجود فرسنگ ها فاصله مرا خلع سلاح می نمود .
دلم می خواست باز همه چیز را از سر بگیرم و همان طور که هومن گفته بود از کنار مسائل ، ساده عبور کنم اما چگونه ؟ دل من در گرو مردی بود که زمانی هرچند دور دل به دیگری باخته بود و شاید علاقه اش به من دروغی بیش نبود که خودش هم باور کرده بود .
از این که وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و حتی برای خودم هم نقش بازی کنم ؛ منزجر بودم . نمی شد خودم را هم بفریبم ، نمی شد به خودم هم دروغ بگویم .
عصر همان روز به سراغم آمد و گفت :
امروز می خوام به جایی ببرمت .
از درمانگاه بیرون آمدیم اما در اتومبیل با همه ی سعی ام نتوانستم حرفی بزنم .
_ یگانه ... حالت خوبه ؟
با لبخندی بی رنگ سری تکان دادم و شروع کردم به ور رفتن با پخش ماشین . باغ فردوس را که رد کردیم پرسیدم :
کجا داریم می ریم ؟ دربند ؟
_ نه عزیزم ، اگر کمی صبر کنی متوجه می شی .
وارد یکی از خیابانهای فرعی نرسیده به میدان تجریش شدیم . اتومبیل سر بالایی را طی کرد و مقابل در مشکی رنگ بزرگی توقف کرد خودش پیاده شد . در را گشود و اتومبیل را به داخل هدایت کرد .
_ نمی خوای پیاده بشی ؟
قسمت 47
فراموشت خواهم کرد
با گره ای به ابرو پرسیدم :
اینجا کجاست ؟
با نگاه گرمی گفت :
قصر کوچیکی که من و عروسک قشنگم قراره توش زندگی کنیم .
پیاده شد و در را به رویم گشود . حیرت شده در حالی که چشم به ساختمان سفید یک طبقه میان باغ کوچک داشتم ؛ پیاده شدم .
_ منصور !
قابل مقایسه با باغ عمارت نبود اما در نظر من با شکوه تر از هر عمارتی به نظر می رسید . از میان باغ گذشتیم در چوبی خانه را گشود و گفت :
_ به خونه ی خودت خوش اومدی .
خیلی خیلی کوچکتر از عمارت به نظر می رسید با دو تالار غذا خوری و چندین اتاق خواب اما با دکوراسیون زیبایی که از سلیقه ی منصور حکایت می کرد . نمی دانم چرا اما در همه جا به دنبال نشانی از رنگ آبی و سورمه ای می گشتم و وقتی نیافتم نفس راحتی کشیدم . پرسید :
_ چطوره ؟ می پسندی ؟
با لبخند گفتم :
هنوز شوکه ام ! واقعا غافلگیرم کردی !
بازوانم را گرفت و گفت :
دیگه چیزی به مراسم اختتامیه بیمارستان باقی نمونده یک ماه فقط یک ماه دیگه . هوم ؟
در یک لحظه با یادآوری خاطره ی تلخ شب گذشته ، نگاهم را از او گرفتم و چشمانم را بستم . آشفته پرسید :
_ یگانه ... چیزی شده ؟
با گفتن : این همه خوشبختی رو باور نمی کنم . گذاشتم تا اشکی را که در چشمانم حلقه زده بود از سر شوق بداند در حالی که نمی دانست بغضم از تلخی واقعیتی ست که هردومان می دانستیم و به رویش سرپوش می گذاشتیم . خدایا چگونه باور می کردم مردی که مقابلم ایستاده از گذشته ها بریده و دل به دختری چون من بسته ؛ چگونه ؟ بهتر نبود تنهایش می گذاشتم ؟ عقلم جز این حکم می کرد اما ...
_ منصور .
_ جانم .
_ تو ... تو مطمئنی که ...
پرسشگر چشم در چشمم دوخت .
_ که دوستم داری ؟!
612 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد