رمان های جدید

612 عضو

قسمت 48
فراموشت خواهم کرد


خندید و گفت :
بعد از دو سال این چه سوالیه که می پرسی ؟
با تردید و تامل پرسیدم :
اونقدر دوستم داری که اگر بخوام تو جشن عروسی سالی شرکت کنی ، قبول کنی ؟
لبخند روی لبهایش ماسید . روی مبلی افتاد و سیگاری آتش زد مقابلش نشستم و گفتم :
چی شد ؟ چرا جوابم رو نمیدی ؟
_ تو که خوب می دونی .
_ چی رو ؟ این که تو با پدرت قهری ؟ درست ولی علت این کدورت مربوط به گذشته اس ، گذشته ای که ادعا می کنی تموم شده ، درسته ؟!
_ یگانه ما برای چی دو سال تموم همه چی رو از بقیه پنهون کردیم ، برای این که من بتونم خودم رو جمع و جور کنم و نیازی به حمایت خان نداشته باشم اگر می بینی رابطه ی من باهاش محدود شده برای اینه که بهش ثابت کنم من همچنان رو حرف خودم هستم و هیچ حقی بهش نمی دم . حقی که بهش اجازه بده تو زندگیم دخالت کنه .
_ ولی اگر قرار بود خان متوجه اشتباهشون بشن تا حالا شده بودند ، تو اگر تمام عمرت هم به این بازی ادامه بدی بی فایده اس . خان هم دلایل خاص خودشون رو دارن ... منصور ... من کاری به استدلال های تو و رفتار خان ندارم . دو ساله که میگی دوستم داری ، بی انصافیه اگه بگم بهم ثابت نکردی اما بهترین دلیل برای اثبات همه ی حرفهات همینه منصور ... اینه که نشون می ده همه چی رو فراموش کردی وگرنه این خونه و اون ماشین و همه ی چیزهای دیگه ظاهر قضیه اس .
_ خیلی بی انصافی !
با صدای گرفته ای گفتم :
نه منصور جان ، من بی انصاف نیستم ، فقط می خوام مطمئن بشم که مال منی ، فکرت ، ذهنت ، قلبت ... برای منی که می خوام شاید برای یه عمر زندگیمو بهت بسپارم خواسته ی زیادی نیست ، هست ؟
از ساختمان خارج شدم و در اتومبیل نشستم . آمد با چهره ای درهم و متفکر . تا رسیدن به عمارت هیچ یک سخنی نگفتیم .
شاید منصور راست گفته بود شاید منصفانه نبود محبت های ناب و بی دریغش را به هیچ بشمارم و از او آن چه را که نباید بخواهم ، اما من هم بی گناه بودم . از زندگی که یاد زنی دیگر به رویش سایه افکنده باشد ؛ می ترسیدم با این حال وجود خودم هم پر از ترس و هراس بود اگر منصور نمی آمد مثل جشن فارغ التحصیلی مرجان ... حتی از فکرش هم پریشان می شدم تا چند شب بعد که خواست به اتاقش بروم . در کمدش را باز کرد و با اشاره به تعداد بی شماری کت و شلوارهای رنگارنگش گفت :
یه نگاهی بهشون بنداز اگر مناسب نبود باید سفارش دوخت بدم .
با نگاهی پرسشگر پرسیدم :
برای چی ؟
با نگاه مهربانی گفت :
مگه خانوم ، امر نکردند دعوت خان رو به جشن ، لبیک بگم ؟ ما هم اطاعت امر کردیم .
هیجان زده گفتم :
منصور !
آیا این پایان کابوس نبود ؟ آمدن منصور به مراسمی که خان در آن حضور داشت ! خبر مثل بمب

1403/04/08 22:07

در عمارت صدا کرد . مرجان گفت :
با یه تیر دو تا نشون زدی ، حداقل روی این سالی کم شد !
لب به دندان گزیدم و گفتم :
این حرفها رو نزن ،؛ بعدش هم دعا کن تا اون شب منصرف نشه !
اما او منصرف نشد و حضورش بعد از سالها آشکارا موجب شادی فتح ا... خان گردید . این را از برق رضایتی که در چشمانش مشهود بود ، می شد خواند .
جشن عروسی سالی در عمارت برگزار شد و او در لباس سپید عروسی موقر و جدی تر از هر زمانی به نظر می رسید .
_ حالت چطوره ؟
هومن بود . لیوانی نوشیدنی تعارفم کرد . با سرخوشی گفتم :
خوبم ، خیلی خوب !
_ منصور کجاست ؟ ندیدمش .
نگاهی به دور و برم کردم .
_ همین جا بود .
در همین حال نگاهم به پیمان و مرجان افتاد و لبخندی بر لبم نشست .
_ فکر می کنم باید منتظر یه جشن عروسی دیگه هم باشیم.
این را هومن گفت . گفتم :
اون دو تا واقعا به هم می یان .
بعد با خنده ادامه دادم :
مثل اینکه میون شمسایی ها آقایون باید برای بخت گشایی سبزه گره بزنند ، شما نمی خواید کاری کنید ؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
فعلا که شرایطش مهیا نشده .
با اشاره به دختران زیادی که در سالن حضور داشتند گفتم :
دور و برتون خلوت نیست .
_ بی جهت خودت رو خسته نکن عزیز دلم ، هومن منتظر دختر شاه پریونه که با اسب سفید از راه برسه .
منصور بود ، هومن گفت :
من منتظرم ، تو که دختر شاه پریون رو داری چرا دست دست می کنی ؟
_ دست دست ؟ من در حضور هردوتون قول می دم ماه آینده ، تو همچین روزی یگانه عزیز من ، عروس عمارت شده باشه هوم ؟
همه ی وجودم غرق لذتی شیرین شد . صدای مرجان در گوشم طنین انداخت :
_ یگانه تو کجایی ؟
در صدایش شادی محسوسی بود همان شب برایم تعریف کرد که پیمان بالاخره خواستگاری کرده و نظرش را در مورد خود جویا شده .
ازش دو ماه مهلت خواستم خیلی تعجب کرد خودمم نمی دونم این دو ماه از کجا به ذهنم رسید !
و لبخند شد .
سالی با وجود این که دلش می خواست در مراسم اختتامیه ی بیمارستان حضور داشته باشد اما نتوانست ، ماه عسل را به تعویق بیندازد و به همراه فرزین راهی پاریس شد . بر خلاف تصور ما ، خان برگشتنش را تا بعد از مراسم اختتامیه به تعویق انداخت و این خود بشتر باعث خوشحالی ساکنین عمارت گردید .

1403/04/08 22:07

قسمت 49
فراموشت خواهم کرد


به نظر می آمد ابرهای تیره کدورت کم کم قصد گذشتن از باغ عمارت را دارند و خورشید آشتی ، تابیدن را آغاز کرده است . در یکی از همان شبها که همراه منصور روی صندلی های فلزی تراس طبقه ی دوم نشسته بودیم فرخنده آمد . با لحن همیشه خشک و قیافه ی عبوسش رو به منصور گفت :
خان با شما کار دارند .
منصور با تامل گفت :
الساعه می رم پیششون .
فرخنده که رفت نگاه متعجب ما به هم خیره ماند ، نمی دانم چرا دلم به شور افتاد .
_ خان چه کاری می تونه با تو داشته باشه ؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ نمی دونم !
سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و از جا برخاست . نگران صدایش کردم :
منصور !
به نگاه آشفته ام خندید . کنار صندلی ام زانو زد و گفت :
مطمئن باش اگر اجازه دادم خان دوباره بتونه حضور پسری به اسم منصور رو تو این عمارت حس کنه فقط و فقط به خاطر تو بوده ، اینک بدون که هیچ وقت نمی تونه اوضاع رو مثل سابق کنه ، حداقل دیگه برای من اون خان مقتدر نیست که بخواد تو رو هم ازم بگیره ، پس نگران هیچی نباش ، باشه عروسک ؟
سری به علامت مثبت تکان دادم و او رفت ... دلشوره امانم نمی داد زمانی که به خود آمدم داشتم تند و تند صلوات می فرستادم مگر بانو جان نگفته بود این تنها چیزیه که می تونه تو لحظه های سختی آروم ترم کنه ، دلم چگونه بی تاب شده بود که بعد از مدتها حرف بانو جان در ناخود آگاه ذهنم زنده شده بود ! بالاخره به دیدنم آمد . ناگهان از حرکت ایستاد گویی درعالم دیگری بود و به دیدنم یک باره به خود آمد . جلوتر رفتم .
_ چی شده منصور جان ؟ خان چی کارت داشت ؟
_ هیچی عزیز دلم در رابطه با بیمارستان بود می خواست مطمئن بشه کم و کسری وجود نداره .
نفس آسوده ای کشیدم و با لبخند گفتم :
به قول مرجان قلبم اومد توی دهنم .
اما او نخندید . شاید اصلا حرفم را نشنید .
_ می رم استراحت کنم ، ایرادی نداره ؟
متعجب گفتم :
_ نه !
_ تو هم برو زود بخواب ، این هفته ، هفته ی پر مشغله ای برای هردومونه .
و رفت .
منصور من ، کلافه بود ، سردرگم و سعی در پنهان کردن حال و هوایش داشت . درست از آن شب که خان بعد از سالها او را به اتاقش خواسته بود و من دیگر یقین یافته بودم آن چه بین آن دو گذشته چیزی فراتر از صحبت های معمولی بوده است ، منصور تغییر کرده بود . اگر زمانی دیگر بود حتما کنجکاوی ام نتیجه می داد اما آن روزها واقعا سر همه ی ما شلوغ بود و بالاخره مراسم اختتامیه برگزار گردید و من اعتراف می کنم شادی من در آن روزها بیشتر از اینکه به دلیل نتیجه بخش بودن زحمات منصور و بقیه باشد به خاطر خودم بود و اینکه در هر حال شروع کار این بیمارستان تازه تاسیس ، به نحوی

1403/04/08 22:07

هم آغازی در زندگی من محسوب می شد .
دو روز بعد از مراسم خان قصد برگشت به روستا کرد اما قبل از ترک عمارت دوباره منصور را به حضور طلبید . دیگر تردیدی نداشتم اتفاقی در شرف وقوع است . شاید باز هم خان منصور را در تنگنایی دیگر قرار داده بود اما ... چطور ممکن بود ؟ فکرم کار نمی کرد .
بعد از رفتن خان همراه منصور عازم بیمارستان شدم دیگر نتوانستم خودداری کنم .
_ منصور !
اما او اصلا حواسش به من نبود با صدای بلندتری صدایش کردم که یکباره به خود آمد .
_ تو حالت خوبه ؟
با نگاه گذرایی گفت :
_ آره عزیزم ، بگو .
_ خان باهات چی کار داشت ؟ مطمئنم این دفعه دیگه درمورد بیمارستان نبود درسته ؟
_ نه ، نبود .
_ خب ، پس چی ؟ ... نمیخوای بهم بگی ؟
_ چرا ، اما حالا نه ، به وقتش ؛ باشه گلم ؟
نگران پرسیدم :
_ راجع به من که نبود ؟
با لبخند کمرنگی گفت :
_ نه .
متوجه شد سماجت خواهم کرد .
_ بذار برای یه وقت دیگه ، باشه ؟
دیگر حرفی نزدم .
از آن روز دیگر حرفی نزدم . مگر نه اینکه تا خودش نمی خواست نمی شد چیزی از جریان فهمید ، صبر کردم تا خودش به حرف بیاید هرچند سکوتش آزارم می داد اما نه آنقدر که رویاهای شیرین آن روزهایم را از من بگیرد . مگر نه اینکه بزرگترین مانع برداشته شده بود هرچند زمان زیادی برده بود دو سال مدت کمی نبود اما اگر این انتظار به چنان پایان خوشی می انجامید دیگر چه جای گله بود . گذشت روزها منصور را ساکت و ساکت تر از پیش می کرد ، من که می دانستم باز از موضوعی رنج می برد یک شب در تراس غافلگیرش کردم . شب از نیمه شب گذشته بود . دیدمش که روی یکی از مبلهای فلزی لمیده و معلوم نیست چندمین سیگارش را آتش زده .
_ منصور تو هنوز بیداری ؟
در جایش تکانی خورد .
_ تو اینجا چی کار می کنی ؟
_ منم خوابم نمی بره .
نشستم روی صندلی مقابلش و با لبخند و اخم تصنعی پرسیدم :
چی شده که باز منصور من اینقدر بد اخلاق شده ؟
_ هیچی عزیزم یه کم فکرم مشغوله .
با تامل گفتم :

لیلا مردانی

1403/04/08 22:07

قسمت 50
فراموشت خواهم کرد


_ ولی من طور دیگه ای فکر می کنم .
با نگاه مهربانی گفت :‌
عروسک من باز نشسته و تو اون سر کوچولوش قصه پردازی کرده ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
امیدوارم فقط یه قصه پردازی باشه اما من فکر می کنم تو از این ناراحتی که تا چند وقت دیگه ما با هم عروسی می کنیم و تو ناچار می شی خواه ناخواه کاملا گذشته رو فراموش کنی ، این طوره منصور جان ؟
نگاهش را از من گرفت و در فکر فرو رفت . یک آن دیدم خاکستر سیگار به انگشتانش رسیده اما چنان در خود فرو رفته بود که متوجه نشد ، از جا پریدم :
_ منصور !
به خودش آمد و سیگار را از میان انگشتانش رها کرد . دستش را در دست گرفتم .
_ ببین با خودت چی کار کردی
_ چیزی نیست ، نترس .
نشستم پیش پایش .
_ چی شده منصور جان ، هر چی هست بهم بگو ، باز یاد گذشته ها رو کردی نه ، اگر این طور باشه به خدا من ناراحت نمی شم ، باور کن می تونم درکت کنم .
سرم را میان دستانش گرفت . با نگاهی که اندوهی غریب در آن موج می زد گفت :
عروسک من تو چطوری می تونی بفهمی زیر چه بار سنگینی هستم ؟
این را گفت و خواست که از جا برخیزد اما نگذاشتم .
_ نه منصور ، اول بهم بگو چه اتفاقی افتاده بعد برو ، به خدا دیگه دارم دیوونه می شم ، الآن دو هفته اس همه اش تو فکری ، اگر اعتراضی نکردم برای این بود که خودت ازم خواسته بودی مگه ... مگه دوسم نداری ؟
با صدای گرفته ای گفت :
_ مگه می شه تو رو دوست نداشت . تو فرشته کوچولوی زندگیمی .
_ پس بگو چی شده ؟
شاید به سختی داشت خودش را حفظ می کرد . گفت :
باور کن که این مساله کاملا شخصیه و من خودم باید حلش کنم . فقط ازت خواهش می کنم چند وقتی این بی حوصلگی منو تحمل کنی ، می تونی ؟
_ چرا نمی تونم ، اگه بدونم تو این طوری حالت خوب می شه اصلا چند وقت دور و برت نمی یام خوبه ؟
بر پیشانی ام بوسه زد و گفت :
_ برام دعا کن !
دیگر نتوانستم جلوی رفتنش را بگیرم ، او رفت و من پریشان و سرگردان روی صندلی افتادم ، خدایا چه اتفاقی داشت می افتاد ؟
منصور را علی رغم میلم به حال خودش گذاشتم با هم به بیمارستان می رفتیم اما کمتر مرا به عمارت بر میگرداند و بیشتر مواقع این کار را به پیمان یا هومن محول می کرد . هفته ی اول یک شب در میان ، هفته ی دوم دو شب در میان و هفته ی سوم ...
نگاه هومن و پیمان پرسشگر بود اما نه آنها سوالی می کردند و نه من حرفی می زدم . به همان نسبت از رفت و آمدش به عمارت هم کاست و مرا آشفته تر نمود . اما هر بار که تصمیم به اعتراض می گرفتم قولی را که داده بودم خاطر نشان می کرد و به این ترتیب یک ماه گذشت ...
کلافه و مستاصل به پشتی صندلی تکیه دادم . هومن هر از چند گاه نگاه گذرایی به من می کرد

1403/04/08 22:07

اما حرفی نمی زد در تمام این مدت او همیشه کمکم کرده بود و در مواقعی که صبر و قرارم را از دست داده بودم با طمانینه به صبوری دعوتم کرده بود . صبری که همیشه نتیجه داده بود اما این بار ...
_ یگانه بین تو و منصور مشکلی پیش اومده ؟ چی شده که منصور کمتر به عمارت می یاد ؟ خانوم خیلی نگران شده ؟ فکر می کنم تو باید دلیلش رو بدونی .
_ نه من چیزی نمی دونم .
سیگاری آتش زد و پرسید :
_ با هم قهرید ؟
_ نه .
مردد نگاهم کرد گفتم :
باور کنید راست می گم . فقط اینو می دونم که اون چند وقته بی حوصله اس از منم خواسته کمتر دور و برش باشم تا از این حال و هوا در بیاد .
کلافه چنگی به موهایش انداخت و گفت :
قرار بود مساله ازدواجتون بعد از مراسم اختتامیه مطرح بشه ، اما تا اونجایی که من می دونم از اون روز تا حالا از هم دورتر هم شدید ، چه فکری تو سر منصوره ؟
_ فکر می کنم شما بدونید چه اتفاقی افتاده که منصور این طور از من فاصله گرفته ! شاید احمقانه باشه اما نمی دونم چرا حس می کنم هر چی هست مربوط به کتیه ؟
حرفی نزد . شاید با سکوتش حرفم را تایید می کرد .
_ بشین باهاش حرف بزن ، تکلیف خودت رو روشن کن ، در جایی که خودت ضعیف عمل می کنی کاری از بقیه ساخته نیست .
_ ولی من نمی خوام برنجونمش .
اتومبیل را کناری پارک کرد و به سویم برگشت و گفت :
تا حالا این من بودم که ازت می خواستم حوصله ی بیشتری به خرج بدی ، درسته ؟
سری به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد :
ولی حالا بهت میگم ببین ، این حق مسلم توئه که تکلیف خودت رو تو زندگی منصور بدونی . همین طوری هم همه تا حدودی متوجه جریان شدند و این اصلا برای تو خوب نیست ، بهتره قبل از این که خان متوجه بشه ، منصور خواسته اش رو مطرح کنه .
_ شاید متوجه شده .
و قضیه ی دو دیدار منصور را با فتح ا... خان برایش تعریف کردم که او را عمیقا در فکر فرو برد . با لحنی که از استیصال و اندوهم نشان داشت گفتم :
هومن خان من نمی دونم چه اتفاقی داره می افته فقط این رو می دونم که منصور همه ی زندگی منه ، نمی خوام از دست بدمش ... اونم منو دوست داره ، مطمئنم .
_ آروم باش یگانه ، معلومه که دوستت داره فقط این دست دست کردنش کمی منو نگران می کنه ، تو حرفهای خودت رو بزن تا ببینم چی می شه !

1403/04/08 22:07

قسمت 51
فراموشت خواهم کرد


اما قبل از اینکه به سراغش بروم خودش مرا به اتاقش دعوت کرد . فکر کردم شاید از پیله ی تنهایی اش درآمده و از این فکر با احساس آرامش به نزدش رفتم .
_ سلام خانوم ، خانومها .
_ سلام خوبی ؟
_ آره ، بیا بشین ، کارت دارم .
نشستم و او هم روی مبلی مقابلم نشست . نگاهی به اوراقی که در دست داشت کردم . آنها را روی میز مقابلم گذاشت .
_ اینا چیه ؟
و دست بردم و برشان داشتم . یکی سند اتومبیل بود و دیگری سند خانه .
_ سند ماشینی که شب تولدت بهت هدیه کردم ، اون یکی هم هدیه ی تولد بیست و دو سالگی ات .
متعجب گفتم :
ولی تا تولدم یک ماهی مونده .
سیگاری آتش زد و گفت :
چه فرقی می کنه ؟ به هر حال بایستی این کار رو می کردم .
_ ولی این خیلی زیاده منصور ! تو با این کارت حسابی منو بد عادت می کنی ، هیچ فکر کردی برای تولد بیست و سه سالگی ام دیگه هیچی منو راضی نمی کنه .
رنگش آشکارا پرید . از جا برخاست و به کنار پنجره رفت . کنارش ایستادم و پرسیدم :
منصور تو واقعا حالت خوبه ؟ حداقل اونقدر که از غار تنهایی ات بیای بیرون .
_ تو این مدت خیلی اذیتت کردم نه ؟
لحن بی دفاعش نرمم کرد . گفتم :
مهم نیست ! فقط وقتی این طوری می ری تو کما ، نمی دونم که باید چی کار کنم تا دوباره سر حال بشی و گاهی از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمی یاد کلافه می شم .
نگاهش را به بیرون دوخت و گفت :
تو هر کاری که تونستی کردی خیلی بیشتر از اون چه که من لایقش بودم ، می دونم اگه یه روز نباشی ...
_ حالا که هستم .
با تامل گفت :
یگانه اگه یه روزی به این نتیجه برسم که تو در کنار من خوشبخت نمی شی بهتر نیست از خیال داشتنت بگذرم ؟
لبخند روی لبهایم ماسید . خدای من این ساز جدیدش بود ؟ بی حوصله گفتم :
بس کن منصور ، در این مورد من باید تصمیم بگیرم نه تو !
با لحن خشکی گفت :
من دارم کاملا جدی صحبت می کنم یگانه ، تو این مدت خیلی فکر کردم (( به تو )) به آينده ، به تصمیمی که می خواستم بگیرم ... خوب ... گوش کن ... قبل از هر چیز می خوام اینو بدونی که برام خیلی عزیزی ، تو تنها کسی بودی که بعد از رفتن کتی و گرفتار شدنم تو اون برزخ تونستی نجاتم بدی تنها کسی که حضورت بهم آرامش می داد و من اگر تا آخر عمرم هم تلاش کنم نمی تونم محبتی رو که تو در حقم کردی جبران کنم .
سکوت کرد . از من فاصله گرفت و روی مبلی ولو شد و من هم سرگردان به سوی او رفتم . ادامه داد :
تو تمام این دو سال سعی خودم رو کردم تا به خودم بقبولونم زندگی رو باید تو آینده ای دید که داره می یاد . همه ی سعی ام رو کردم تا زندگیم پر بشه از تو ، تمام سعی ام رو کردم برای اینکه آینده ی خوبی در انتظار هردومون باشه ... تو هم کمکم کردی اما

1403/04/08 22:07

...
در حالی که قلبم به شدت می طپید گفتم :
اما چی ؟ اما چی منصور ؟
_ اما نشد ! من با همه ی تلاشم نتونستم و نمی تونم گذشته رو فراموش کنم ...
یک لحظه حیران به او خیره شدم ، گویی سقوط کردم از بلندی ها پرتاب شدم و از خواب خوش پریدم . سعی کردم آب دهانم را فرو دهم اما گلویم خشک خشک بود با صدایی که به زور از گلویم در می آمد گفتم :
حالا ... حالا اینو فهمیدی ؟ بعد از دو سال ؟!
_ متاسفم !
بی حال روی مبل افتادم .
_ تو که خودت رو خوب میشناختی چرا منو وارد این بازی کردی چرا بهم دروغ گفتی ؟
_ من بهت دروغ نگفتم ، واقعا دوستت داشتم و دارم ...
_ بله ، دوستم داری اما نه اونقدر که بخوای باهام زندگی کنی ، نگو باهام رو راست بودی منصور که نبودی .
او سکوت کرده بود و من بی محابا اشک می ریختم .
_ من نمی خوام بعدها تو زندگی دچار مشکل بشیم ، نیاز به فرصت بیشتری دارم ، واقعا آمادگی شروع یه زندگی مشترک رو ندارم ، فعلا بذار همین طوری پیش بریم تا ببینیم چی پیش می یاد .
از جا برخاستم مقابلم ایستاد :
_ کجا می ری ؟
_ خونه .
_ صبر کن خودم می برمت .
_ خودم می تونم برم .
_ با این حالت ؟
چه فرقی به حال او می کرد ! آن شب زودتر شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم .
صبح که از خواب برخاستم از دیدن اسناد روی میز تحریرم بیشتر احساس حقارت و انزجار کردم . این بهای دو سال از زندگی ام بود ؟! اگر این درد را در خود نگه می داشتم دیوانه می شدم . نیاز داشتم با کسی حرف بزنم برای همین به جای بیمارستان راهی خانه ی لاله جان شدم . با کلیدی که از مدتها پیش لاله جان در اختیارم گذاشته بود در را باز کردم . لاله جان مشغول گردگیری بود سلام کردم هراسان به سویم برگشت .
_ یگانه تویی ؟ منو ترسوندی .
سعی کردم لبخند بزنم ولی نتوانستم .
_ حالا چرا اونجا ایستادی . بیا تو عزیز دلم ، حالت خوبه ؟ رنگ پریده به نظر می رسی .
_ نه ، خوبم .
_ بشین تا برات یه فنجون چای بیارم .
_ نه ، شما بشینید ، خودم می یارم .
به آشپزخانه رفتم و خودم را به ملامت گرفتم : (( اینجا دیگه حق آبغوره گرفتن نداری ها . ))
لاله جان صندلی میز ناهارخوری را عقب کشید و نشست . سعی کردم نگاهش نکنم .

1403/04/08 22:07

قسمت 52
فراموشت خواهم کرد


_ خب تعریف کن ببینم چه خبر ؟
_ هیچ ، هیچ خبری .
_ پس این همه آشفتگی تو چشمات چی کار می کنه ؟
لبخندی زدم و مقابلش نشستم .
_ منصور چطوره ؟
_ اونم خوبه ، خیلی خوب .
_ هومن می گفت کارهای بیمارستان خیلی خوب پیش می ره ، وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم البته بیشتر به خاطر تو ، موندن تو این وضعیت اصلا به صلاح تو نیست .
_ ولی پیشرفت تو کارهای بیمارستان هیچ تاثیری تو وضعیت من نداره .
_ منظورت چیه ؟ مگر قرار نبود بعد از اختتامیه منصور رسما ازت خواستگاری کنه ؟
_ قرار بود ولی حالا دیگه نه .
_ یگانه درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
_ هیچی لاله جان ، فقط دیروز منصور رسما بهم گفت از خواب خوش بیدار شم . همه چیز دود شد و رفت هوا لاله جان همه ی اون لحظه هایی که من فکرمی کردم قشنگ ترین دقایق زندگیمونه اون داشته مبارزه می کرده برای فراموش کردن کتی ... راستی شما هم فکر می کردین منصور منه ؟ خنده داره ولی منم همین اشتباه رو کردم البته خب شاید هم همین طور بود اما اون اوایل ، بعد می فهمه فقط کتی رو می خواد اما چون می خواسته دل من نشکنه تا حالا همه چی رو کش داده و حالا دیگه مطمئن شده نمی تونه منو جایگزین اون بکنه و می گه عاقلانه ترین کار اینه که از هم جدا بشیم .
نمی فهمیدم چرا نگاه لاله جان به من ، وحشت زده است زمزمه کرد :
_ آروم باش یگانه جان .
_ من آرومم ، اصلا دلیلی نداره ناراحت بشم ، اون دیگه دوستم نداره ، دوست داشتن که زوری نیست ؛ هست ؟
او از جا برخاست و لیوان آبی برایم آورد .
_ اول اینو بخور .
لیوان آب را گرفتم ولی روی صورتم خالی کردم . لاله به سویم خم شد و هراسان زمزمه کرد :
_ یگانه .
وقتی چشم گشودم در اتاق اختصاصی ام روی تخت بودم . یادم آمد لاله جان آرامبخشی را به من خورانده بود باید از او تشکر می کردم که چند ساعتی از دنیا بی خبرم کرده بود ولی تا کی ؟ نمی شد فرار کرد باید با همه چیز کنار می آمدم حتی با نبودن منصور ... چقدر زندگی ام بی سر و ته بود چقدر خسته بودم ! ... با باز شدن در سرم را برگرداندم لاله جان بود .
_ بیدار شدی عزیزم ؟
_ خیلی وقته که خوابیدم ؟
_ دو سه ساعتی می شه .
آمد و روی لبه ی تختم نشست .
_ الان حالت چطوره ؟
_ خوبم .
با درنگی گفت :
_ فکر نمی کردم اینقدر خودت رو ببازی .
با لبخند تلخی گفتم :
خودمم فکر نمی کردم .
_ یگانه نمی خوای یه کم واقع بین تر باشی و کمی هم به منصور حق بدی ... فراموش کردن گذشته به خصوص وقتی که پر از خاطرات شیرین باشه واقعا سخته ، بهتر نیست همون طور که خودش خواسته کمی دیگه بهش فرصت بدی ؟
لاله جان حق داشت این طور قضاوت کند او که نمی دانست در تمام این دو سال هم خاطره ی کتی گاه و

1403/04/08 22:08

بی گاه زندگی ام را تلخ می کرد . او کجا خبر داشت از شبهایی که منصور بی خود از خود در حضور من عشق کتی را فریاد می زد ، جز خودم چه کسی می فهمید . صبوری و تحملی را که دو سال تمام صرف او کرده بودم را چه کسی می دانست ؟ زمزمه کردم :
_ دیگه چقدر ؟ پنج سال ، ده سال ...
_ عزیز دلم این فقط یه بحرانه که می گذره ، مطمئن باش اگر کمکش کنی خیلی زود با این بحران کنار می یاد و با اشتیاق بیشتری پیشت بر می گرده .
_ ولی خیلی سخته لاله جون ! اگر اون جای من بود می تونست تحمل کنه ؟
_ مسلمه که نه ، اون یه مرده .
_ پس گناه من ، زن بودنمه ؟ لاله جون میگن زن ضعیفه است اما ازش می خوان مثل کوه استوار باشه ، چطور ؟ منصور همه ی امیدهای منو به باد داد ، مگه من رفته بودم دنبالش ؟ برای من اولش با یه حسادت بچه گانه شروع شد اون کسی که عاشقم کرد خودش بود ، شایدم من همراه خوبی براش نبودم ، نمی دونم !
_ خودت رو ملامت نکن ، تو هر کاری تونستی براش کردی .
دستهایم را در دست گرفت و باز مرا به آرامش دعوت کرد ؛ واژه ای که دیگر برایم معنا نداشت !
_ تو باید قوی تر از این حرفها باشی ، دنیا که به آخر نرسیده ، حتی اگه منصور رهات کنه اونه که باخته نه تو ، اونه که جواهری مثل تو رو از دست داده .
اما من احساس دیگری داشتم . این من بودم که در صحنه ی شطرنج زندگی مات شده بودم .
فردای آن روز به بیمارستان رفتم بالاخره که چی ؟ نمی شد زندگی را متوقف کرد .
_ سلام .
_ سلام .
کت و شلوار به تن داشت و معلوم بود تازه از راه رسیده است حالم را پرسید ؛ لحن مهربانش دلم را نیش زد .
_ دیروز منزل لاله جان بودی ؟
دلم آشوب بود .
_ آره ، ترجیح دادم کمی استراحت کنم ، حالم خوب نبود .
_ حالت خوب نبود یا از من دلخور بودی ؟
با لبخند تلخی گفتم :
برای چی باید دلخور باشم ؟
درنگی کرد و بعد هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت .
آن شب هم خودش مرا به عمارت رساند . در اتومبیل سکوت محض بود نه اشتیاقی برای حرف زدن داشتم و نه حرفی برای گفتن ؛ با نیم نگاهی پرسید :

1403/04/08 22:08

قسمت 53
فراموشت خواهم کرد


_ از من دلخوری ؟
_ چه فرقی می کنه ؟ فرض کن دلخورم ؛ چه کاری ازت بر می یاد ؟ به خاطر من هم شده عاشقم می شی و ترکم نمیکنی ؟!
_ کی گفته من می خوام ترکت کنم من فقط گفتم نمی خوام به این زودی تصمیم جدی برای زندگیمون بگیرم ... تو هم بهتره اینقدر خودت رو اذیت نکنی و زندگی رو راحت تر بگیری .
_ دارم همه ی سعی خودم رو می کنم .
من با آن دنیا غریبه بودم . دنیای جدید عشقمان را می گویم . دوست داشته باش ، اما لحظه به لحظه بی هیچ امیدی به آینده بی این که آرزوی همیشه داشتنش را داشته باشی و صبر کن تا او خود را محک بزند اگر از عهده دوریت برآمد جدا خواهید شد و اگر تابش را نداشت به سویت باز خواهد گشت . حالا اگر در این میان تو نابود هم شدی هیچ اهمیتی ندارد مهم این است که او بخواهد اما چطور ؟ برای من قبول به سر بردن در چنین شرایطی سخت بود . بچه نبودم .در آستانه ی بیست و دو سالگی و شور نوجوانی که موجب شود در راه عشق حیثیتم را به باد بدهم در من رخت بربسته بود .
منصور را دوست داشتم اما نه آنطور که بپذیرم نقش معشوقه را برایش بازی کنم حتی از مرگ هم سخت تر بود و این دردی بود که دیگر حتی با هومن هم نمی توانستم در میان بگذارم .
خودم را بیشتر در کارم غرق می کردم ، با اینکه به خوبی حس می کردم به پایان راه نزدیک شده ام باز هم باورش برایم سخت بود و عجیب این که رفتار منصور با ملاطفت بیشتری همراه شده بود از رفتار کاملا ضد و نقیض او خسته شده بودم گویا خودش هم سر کلاف را گم کرده بود . گاهی به خودش لعنت می فرستاد که چرا باعث عذاب من می شود و گاه باز همان منصور بی حوصله می شد نمی دانستم چه کنم اگر تا آن موقع صبر کرده بودم به این امید بود که روزی سر و سامان می گیرم ولی حالا که منصور می خواست مثل دو سال قبل فقط دخترخاله و پسر خاله باشیم و به انتظار تقدیر بمانیم . تقدیری که زمانی خود به آن اعتقاد نداشت و می گفت : (( خان به اسم تقدیر کتی رو از من گرفت . )) پس حالا چطور بود که عنان زندگی مان را به دست تقدیر و سرنوشت سپرده بود ؟ ای کاش گفته بود ده سال دیگر منتظر بمانم ولی از من نمیخواست ...
حتی از یادآوری آن روزها دچار انزجار می شوم . لاله جان می گفت :
(( باید تصمیم بگیری ، یا به همین صورت ادامه بدی به امید اینکه روزی منصور تصمیم درستی بگیره یا اینکه از زندگیش بیای بیرون .
_ نمیتونم تنهاش بذارم .
_ ولی این وسط خودت رو از بین می بری . ))
راست می گفت خرد و ویران بودم عجیب اینکه گاهی در خیالم از او انتقام می گرفتم . یک بار وحشتزده به لاله پناه بردم و به او گفتم :
باورم نمی شه ولی با همه ی وجودم دلم می خواد یه روزی ازش

1403/04/08 22:08

انتقام بگیرم . دلم می خواد منم غرورش رو بشکنم ، لاله جون پس من چطور ادعا می کنم عاشق هستم ... نه دیگه نمی تونم ... آخه ادامه ی این راه چه فایده ای داره .
و هراسان ادامه دادم :
لاله جان عاقبت من به کجا می رسه ؟ خیلی نا امیدم خیلی !
شانه ام را فشرد و با تامل گفت :
بذارش کنار یگانه ، خودت رو خلاص کن !
حیرت زده نگاهش کردم و جمله اش نه یک بار که هزار بار در ذهنم طنین انداخت . آن روز از ونک پیاده راهی خانه شدم حال خودم را نمی فهمیدم بارها و بارها به حرفی که لاله زده بود فکر کردم . درست می گفت میگفت ادامه ی این راه مرا از پا در می آورد و منصور را هم خسته می کرد باید کاری می کردم چقدر دلم تنگ بود و برای خودم می سوخت برای آن همه بی دست و پایی و سردرگمی ام و برای عشقی که هنوز در دلم بود و زبانم را زنجیر می کرد . منصور می گفت اگر عاشقی باید غم های عشق هم برایت شیرین باشه ... پس چرا برای من نبود ؟ اگر قرار بود بمانم باید دلم را صاف می کردم و زنگار کینه و نفرت را از آن می زدودم و گرنه ، به همه ی خاطرات خوب و بدمان پایان می دادم .
بالاخره تصمیم خودم را گرفتم . یک شب که دیرتر از من به عمارت برگشت ...
در تالار نشسته و منتظرش بودم . مرجان نگاه سنگین و پرسشگری داشت بو برده بود اتفاقاتی افتاده اما از آنجا که جوابهایم همیشه سربالا بود دیگر کنجکاوی نکرده بود . مرجان دختر قابل اعتمادی بود اما من از تصور اینکه سالی از قضیه با خبر شود وحشت داشتم . مگر نه اینکه همه ی پیش بینی هایش داشت به واقعیت می پیوست ؟!
_ سلام .
_ سلام ، تو هنوز بیداری ؟
_ منتظر تو بودم . باهات کار داشتم .
_ اینقدر مهم بود که تا این وقت شب بیدار نشستی ؟
_ خیلی مهم تر از این حرفها .
آمد و مقابلم نشست و گفت :
هر چند خیلی خسته ام ولی بفرمائید .
_ منصور من فکر می کنم بهتره به این وضعیت خاتمه بدیم .
حرفی نزد . با تامل گفتم :
در جایی که تو دیر یا زود منو می زاری کنار ادامه ی راه بی فایده اس ... من همه ی تلاشم رو کردم . خواستم اما تو نخواستی که ...

1403/04/08 22:08

قسمت 54
فراموشت خواهم کرد


با چهره ای در هم گفت :
من فقط نمی خوام تو رنج های خودم شریکت کنم .
با پوزخندی میان حرفش دویدم :
_ نمی خوام تو رنج من شریک بشی ، من لیاقت تو رو ندارم ، تو با من خوشبخت نمی شی ، این حرفها ، کلیشه ای و تکراریه و حالا بهترین توجیه برای کار تو .
_ این توجیه نیست واقعیته .
_ بله واقعیتی که تو دیر بهش رسیدی به همون اندازه که من دیر به تو رسیدم ... بهم می گفتی عروسک نه ؟ راست می گفتی من تو زندگی تو فقط یه عروسک بودم .
با تحکم فریاد زد :
این طور نیست ، من هیچ وقت نخواستم با احساس تو بازی کنم ، همیشه برام عزیز بودی و هستی .
_ اوج دوست داشتن می دونی چیه ؟ اینه که در کنار هم بودن رو آرزو کنی . تو دوستم داری اما نه برای اینکه شریک زندگیت باشم ... منصور من بچه نیستم ، به خیالم تو رو با چشم باز انتخاب کردم ولی چرا ... چرا بهت اعتماد کردم ، چرا اینقدر دل بسته ات شدم تو خواستی منصور ، تو از من یگانه ای ساختی که هر لحظه تو تب و تاب بودن با توئه ...
با مکث ادامه دادم :
وقتی مرجان قصه ی تو و کتی رو برام گفت دلم براتون سوخت و بیشتر از تو ، برای اون ، حتی براش گریه کردم اما حالا می فهمم خودم قابل ترحم ترم ، کتی رو پدرت ترد کرد ولی من رو ؛ تو ...
انرژی ام رو به تحلیل بود .
_ تو بی جهت داری خودت رو رنج می دی ، اونم با فکر کردن به آینده ای که معلوم نیست چی می شه .
_ آینده برای من مبهمه ولی برای تو کاملا روشنه . برای منم روشنش کن منصور ، حرفی رو که قراره چند وقت دیگه بهم بزنی حالا بگو ، تو می دونی می خوای چی کار کنی فقط نمی دونم چرا اینقدر برای گفتنش دست دست می کنی ... هر چی که هست ، بگو من طاقتشو دارم .
با پوزخند تلخی گفت :
تو طاقتش رو داری !؟
_ آره ، حرف تو هرچی که باشه من رو از عذابی که تو این دو ماه کشیدم نجات می ده .
این حرف را در حالی می زدم که همه ی وجودم می لرزید و قلبم چون گنجشکی در قفس بی تابی می کرد نفس عمیقی کشید و گفت :
_ باشه ، پس خوب گوش کن ، خان با پدر کتی صحبت کرده و دوباره مساله ما رو پیش کشیده و رضایت خودش رو اعلام کرده .
سعی کردم حرفش را هضم کنم با صدای خشک و دورگه ای که برای خودم هم نا آشنا بود پرسیدم :
_ تو چی گفتی ؟
در حالی که سعی می کرد نگاهمان به هم نیفتد گفت :
_ خب از من چه انتظاری داشتی ؟ قضیه ی من و تو علنی نیست و با بهم خوردنش هم کسی تو رو شماتت نمی کنه در حالی که اون جریان علنیه ، اگر حرفی از تو بزنم یعنی خرد شدن کتایون پیش خونواده اش ، اونم بعد از این همه سال انتظاری که اون کشیده ، اصلا منصفانه نیست ...
با جرات بیشتری ادامه داد :
گوش کن یگانه تو همیشه کمکم کردی . همیشه و در همه حال .

1403/04/08 22:08

حالا هم همین انتظار رو ازت دارم . قسم می خورم دوستت داشتم و دارم و هر جایی که باشم و حتی اگر با کتی خوشبخت ترین مرد دنیا هم باشم باز هم جایگاه تو و خاطرات قشنگی که با هم داشتیم تو قلب و یادم محفوظه .
پس گناه من این بود ؛ نداشتن خانواده ای که مقابل منصور بایستند و از من حمایت کنند پس صدای شکستنم را هم کسی نمی شنید و با خرد شدنم کسی از منصور نمی رنجید . شاید ، شاید برای اولین بار در طی عمر بیست و دو ساله ام تازه فهمیدم دایی ام هرگز نمی تواند جای پدر نداشته و بانو جان جای مادر نداشته ام را بگیرد . برای اولین بار حس کردم دلم می خواست بودند تا شاید این مردی که دو سال تمام در گوشم از عشق خوانده بود و حالا این طور بی پروا مقابلم ایستاده بود اگر از من خجالت نمی کشید حداقل از نگاه کردن به آنها شرم می کرد . حال خودم را نمی فهمیدم . به زبان آوردم :
_ منصور گناه من همینه ، نداشتن خونواده ای که از من حمایت کنند ؟
_ نه یگانه .
_ پس چرا ؟ اگر این طور نیست برو بهشون بگو همه چی عوض شده ، بشون بگو که منم هستم ، اصلا چرا خان باید الان به این فکر می افتاد چرا ؟
_ نمی دونم شاید برای جبران مافات .
_ به چه قیمتی ؟ به قیمت زندگی من ؟
با لحن ملامت آمیزی گفت :
اون در رابطه با تو چیزی نمی دونه که با این کارش در حق تو ظلمی کرده باشه .
وحشت زده به او چشم دوختم .
_ تو می خوای چی کار کنی منصور ؟
زل زد به چشمانم و با آخرین حرفش خرمن هستی ام را به آتش کشید .
_ تو اگر جای من بودی به گذشته ات بر نمی گشتی ؟
پس همه ی حرفش این بود ! چند دقیقه بعد دوباره به حرف آمد :
می دونم بهت سخت می گذره اما خب ... گاهی لازمه ی زندگیه ... همین سختی هاست که آدم رو می سازه یگانه ... ازت خواهش می کنم خودت رو آزار نده ، خودتو سرگرم کن ، دیر یا زود کار دانشگاهها شروع می شه تا اون موقع می تونی یه مدت بری اهواز تا از این حال و هوا در بیای .

1403/04/08 22:08

قسمت 55
فراموشت خواهم کرد


اشکهایم بی صدا جاری بود نالیدم :
خلاء تو رو رفتن به دانشگاه یا برگشت به اهواز پر می کنه ؟
من ارزش این رو ندارم که برای رفتنم خودت رو عذاب بدی .
وقتی خان برگرده شما با هم عروسی می کنید نه ؟
بغض و حسادت با هم به وجودم چنگ می انداخت و ویرانم می کرد گفت :
هنوز هیچی معلوم نیست یگانه .
نمی توانم حالم را در آن لحظات توصیف کنم . تهی شده بودم از جا برخاستم او هم از جا جست .
_ یگانه .
از پشت پرده ی شفاف اشک نگاهش کردم .
_ منو ببخش !
چطور خودم را به اتاقم رساندم به یاد ندارم . چند لحظه ای پشت در اتاق ولو شدم و بعد سعی کردم خودم را به تخت برسانم همه ی تنم سست و کرخت بود . دست بر دیوار زدم تا از جا بلند شوم اما قبل از اینکه قدمی بردارم چشمانم سیاهی رفت و در آخرین لحظه درد شدیدی در پیشانی ام احساس کردم .
وقتی چشم گشودم هنوز همه چیز در هاله ای از ابهام بود . بالاخره متوجه مرجان شدم که روی صندلی کنار تختم نشسته بود و با نگرانی نگاهم می کرد . وقتی دید بیدار شده ام چهره اش از هم باز شد سریع برخاست و دور شد . بی حال تر از آن بودم که حرفی بزنم سرم عجیب سنگین بود دست بر پیشانی بردم باند پیچی شده بود حسابی کلافه بودم . مرجان برگشت همراه منصور ... با دیدنش بی اختیار دستانم را مشت کردم تا شاید از فشار درونم بکاهم . نشست روی لبه ی تخت .
_ یگانه ... یگانه جان .
با دست سرم را برگرداند با انزجار گفتم :
دیگه چی می خوای ؟
در چشمانش پریشانی و اندوه موج می زد اما من دیگر آن نگاه را باور نداشتم . هیچ چیز را باور نداشتم گفتم :
نگران نباش ، برات دردسری درست نمی کنم ، تا خودت نخوای خانوم از موضوع خبردار نمی شه برو ، خواهش می کنم برو ، نمی خوام ببینمت .
رفت بی آنکه اصراری برای ماندنش داشته باشد . مرجان جایش را گرفت و پرسید :
چی شده یگانه ؟ بین تو و منصور چه اتفاقی افتاده ؟
_ یه اتفاق ساده ! چیزی که روزی بیش از هزار بار بین هزاران نفر می افته .
حرفم را نفهمید .
خانوم به دیدنم آمد با شرمندگی گفتم :
باعث زحمت شدم .
_ تو مایه ی برکت این خونه ای ... چه بلایی به سر خودت آوردی ! چقدر بهت گفتم به خودت فشار نیار ...
یکباره ساکت شد نمی دانم در نگاهم چه دید که حرفش را خورد . موشکافانه نگاهی به مرجان انداخت که غرق در فکر روی مبلی افتاده بود چند لحظه ای به فکر فرو رفت . اما بی هیچ سوالی فقط با سفارشاتی کوتاه ، ترکم کرد . تا شب من و مرجان بی هیچ حرفی در اتاق بودیم و حتی به غذایی که برایمان آوردند لب نزدیم .
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود از مرجان خبری نبود اما وقتی سرم را برگرداندم متوجه هومن شدم که روی مبلی متفکرانه

1403/04/09 18:26

سیگار می کشید یک لحظه چشمش به من افتاد و متوجه شد بیدار شده ام . از ذهنم گذشت ای کاش آرامبخش قوی تری خورده بودم . از فکر اینکه برای کسی توضیحی بدهم عذاب می کشیدم . اما او چیزی نپرسید فقط پانسمان پیشانی ام را عوض کرد . از سکوتش بی قرار شدم و پرسیدم :
_ هومن خان ، منصور راست می گه ؟
دستانش از حرکت ایستاد . ملتمسانه نگاهش کردم :
_ نمی تونه مگه نه ؟
دوباره به کارش ادامه داد و در همان حال قاطعانه گفت :
_ معلومه که نمی تونه ، حق چنین کاری رو نداره .
_ دیدی بهتون گفتم هر چی هست به کتی مربوط می شه ، مطمئن بودم .
کارش که تمام شد سیگاری آتش زد .
_ تو نباید خودت رو ببازی .
میان بغض و گریه گفتم :
_ اصلا نمی دونم باید چی کار کنم .
_ تحمل کن ، اونم حال خوبی نداره ، نگران توئه اما انگار سر کلاف رو گم کرده بهت قول می دم همه چی درست بشه .
آن شب مرجان وادار به اعترافم کرد حیرت زده بود که چطور خان چنین کاری کرده ، هر دو تا سپیدی صبح چشم بر هم نگذاشتیم او بیشتر عصبانی بود تا ناراحت ! ناگهان گفت :
مثل اینکه سالی خیلی بهتر از من و تو منصور رو میشناخت ... خدای من ! ... باورم نمی شه .
و بعد با عتاب از من پرسید :
تو می خوای به همین راحتی خودت رو کنار بکشی ؟
_ چی کار می تونم بکنم ؟
_ معلومه مبارزه ، نباید میدون رو برای رقیب خالی کنی .
با لخند تلخی گفتم :
زمانی باید مبارزه کرد که رقیب به جنگ بیاد ولی حالا این منصوره که می خواد منو از میدون به در کنه ، با این اوضاع چه کاری از من ساخته ست ؟
_ ولی اون چنین حقی نداره ، اگه اینقدر به گذشته اش تعلق خاطر داشت نباید تو رو به بازی می گرفت !
_ نمی دونم شاید خودش هم نمی دونسته کتی تا این حد براش عزیز بوده ، شایدم می دونسته و فکر نمی کرده یه روزی امکان ازدواجشون مهیا بشه .
_ من که باورم نمی شه پدربزرگ بدون مشورت با منصور دست به چنین کاری زده باشه .
سعی کردم از رختخواب بیرون بیایم و در باغ قدم بزنم بلکه از آن حال وحشتناک بیرون بیایم اما حتی قدم زدن در باغ هم تاثیری به حالم نداشت و فقط موجب شد با یادآوری خاطراتم دیوانه وار به خلوت خودم پناه ببرم .

نویسنده: لیلا مردانی

1403/04/09 18:26

قسمت 56
فراموشت خواهم کرد


هومن تلفن کرد و گفت که چند ساعتی با منصور بوده ، (( یگانه بهش فرصت بده ، اون خودشم پریشونه . ))
اما با گذشت یک هفته نه خبری از منصور شد و نه حتی تلفنی از او ، مرجان سعی در دلداری ام داشت اما پیدا بود خودش هم چندان اعتمادی به حرفهایش ندارد . بالاخره یک روز خانوم آمد از آمدنش متعجب شدم . در آن یک هفته دومین باری بود که خودش به اتاقم می آمد شرمزده گفتم :
خانوم بزرگ می فرمودید من می اومدم پیشتون .
روی مبلی نشست . نمی توانستم هیچ حرفی را از چشمانش بخوانم بعد از مکث طولانی پرسید :
_ حالت چطوره ؟
_ بهترم .
وقتی دوباره نگاهم کرد غم در چشمانش موج می زد . پرسید :
می دونی چقدر برام عزیزی ؟
جوابی ندادم ادامه داد :
_ وقتی می بینم چه حالی داری و هیچ کاری ازم بر نمی یاد ، می دونی چه عذابی می کشم ؟ به خیالم می خواستم ظلمی رو که در حق مادرت کردم با وجود تو جبران کنم اما با خودخواهی هام زندگی تو رو هم خراب کردم ... لعنت به من !
_ خانوم بزرگ !
با مکثی دوباره به حرف آمد انگار که با خودش حرف بزند .
_ توی روستا ، کمی تعداد بچه ها ننگ و عار بود ، به خصوص اگر میون همون چند تا بچه ، دختر هم پیدا می شد واویلا بود ، برای همین هم مادر من جزء تنها زنهای بدبخت زمان خودش بود زنی که بچه ی اولش دختر بود و بعد از اون هم سالها صاحب بچه ای نشد .
پدرم موسی خان عاشق مادرم بود خیلی هم مقابل مادرش ؛
– عروس خاتون – مقاومت کرد اما خب بالاخره هم ناچار شد تن به ازدواج دوم بده ، یک سال بعد از عروسی من ، مادرم همزمان با من باردار شد . هر دو صاحب پسر شدیم . امیر خان و نصرت خان ، پدرم هفت شبانه روز جشن گرفت . طفلک مادرم انگار دوباره متولد شده بود از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید .
چند سال بعد دوباره باردار شد و این دفعه دختر زایید ، مادر تو ، - پوران دخت – که بی نهایت زیبا بود ، زیبایی مادرم رو به ارث برده بود بعد از به دنیا اومدن سهراب خان ؛
- پدر مرجان – فتح ا... خان تصمیم گرفت به تهران بیاد خب بزرگ شده ی فرنگ بود و زندگی تو روستا براش سخت بود اگر به ایران برگشته بود فقط برای احترام گذاشتن به آداب و سنن قوم بود و ازدواج با من که دختر عمو و ناف بریده اش بودم . اما چند صباحی بیشتر نتونست دووم بیاره و راهی شهر شد . به عکس من تا مدت ها بعد از اومدن به پایتخت مریض بودم . اون وقتها تا چند کیلومتری اینجا هم خونه ای به چشم نمی خورد فقط باغ بود و باغ . تنهایی برای من دیوونه کننده بود اما چاره ای هم جز کنار اومدن با شریط نداشتم روی حرف خان نمی شد حرف زد بعد از اومدن ما بقیه هم کم کم به تهران مهاجرت کردند و جمعیت خونه ی

1403/04/09 18:26

اربابی کمتر و کمتر شد .
جریان اصلاحات ارضی رضاشاه که پیش اومد بزرگان طایفه هم تصمیم گرفتند املاکشون رو بین ورثه تقسیم کنند ، چون با کمتر شدن روستاهای تحت مالکیتشون دولت نمی تونست کاری بکنه . این بود که مالکیت چند تا روستا هم به خان رسید بعدها چند نفر از عموزاده ها و عمه زاده ها هم املاکشون رو به خان واگذار کردند چون یا می خواستند به فرنگ برند یا به خاطر مرگ پدر و مادرشون دلیلی برای سرزدن به روستا نداشتند .
اما خان به حفظ اصالت اهمیت زیادی می داد و به زنده نگهداشتن یاد و نام پدر و مادرش افتخار می کرد و حاضر نبود املاکش رو واگذار کنه . بعد از مرگ پدر و مادرم نصرت خان با یکی از خان زاده های اهواز ازدواج کرد و همونجا موندگار شد و پوران دخت رو هم برد پیش خودش بعد از تقسیم ارث و میراث بین اون و فتح ا... خان اختلاف افتاده بود و با مرگ بزرگترها روابطشون به کلی تیره شد . من تمایل زیادی به اومدن پوری به تهران داشتم دلم می خواست اون با من زندگی کنه اما نصرت خان قبول نکرد .
ننگ می دونست که خواهرش تو خونه ی داماد ، بزرگ بشه ... من تا مدتها از هر دوی اونها بی خبر بودم . سالها بعد شنیدم پوری تو اهواز به پسر یکی یک دونه ی ثروتمندی دل بسته . هم پدر اون پسر و هم نصرت خان شدیدا با این وصلت مخالفت کرده بودند ولی پوری و حمید رو حرف خودشون ایستاده بودند و برای ازدواج مُصر بودند .
بالاخره تاب نیاوردم به اهواز رفتم ولی دیر رسیدم خیلی دیر ! پوری رفته بود . نصرت خان ؛ اون بیچاره رو سر دوراهی قرار داده بود که بین برادر و مرد مورد علاقه اش یکی رو انتخاب کنه و پوری هم انتخابش رو کرده بود . دیگه به اهواز نرفتم البته با بانو در تماس بودم برای هم نامه می نوشتیم اما از اونجایی که نصرت خان قدمی برای آشتی بر نداشت ما سالها به همون حالت قهر باقی موندیم تا اینکه ...
رنگ خانوم آشکارا پریده بود و دستانش به وضوح می لرزید با بغض سنگینی ادامه داد :

1403/04/09 18:26

قسمت 57
فراموشت خواهم کرد


تا اینکه خبر مرگ پوری و حمید رو بهم دادند .
با بی قراری پرسیدم :
چرا ... دایی نصرت راست می گه که اونها تصادف کردند ؟
_ آره عزیزم ، اون درست گفته ... بانو می گفت خدا تو رو بعد از سالها بهشون می ده ، می گفت زندگی سختی داشتند و آخرش هم ترجیح دادند راهی تهران بشن بلکه اونجا به نوایی برسند اما مدتی بعد وکیل پدربزرگت خبر می ده که پدربزرگت فوت کرده و برخلاف اونچه که ادعا می کرده ، پدرت رو از ارث محروم نکرده ، از اونها می خواد هم برای مراسم خاکسپاری و هم روشن شدن تکلیف ارث و میراث به اهواز برگردند . اونها هم شبونه راه می افتند اما اتوبوسی که توش بودند تو یه پیچ به یه کامیون برخورد می کنه و ...
نصرت خان باز روی حرف خودش ایستاد و حاضر نشد سرپرستی تو رو به من واگذار کنه اما این بار شاید به خاطر عذاب وجدانی بود که گریبان گیرش شده بود ... تو موندی تو اهواز و من با دلگیری بیشتری به تهران برگشتم و دیگه هیچ وقت به اهواز نرفتم . تا اینکه بانو برام نوشت تو ، تو دانشگاه پرستاری پذیرفته شدی ، اون وقت بود که برای اولین بار با نصرت خان تماس گرفتم و بهش گفتم ؛ (( اگر یگانه رو به عمارت نفرستی تو این دنیا و اون دنیا ازت نمی گذرم . ))
فتح ا... خان هم باهاش صحبت کرد . از مرگ پوری به این ور ، روابطشون خوب شده بود و خان هر از چند گاهی به اهواز می رفت اما هیچ وقت نتونست منو برای آشتی راضی کنه ، با هر دوشون لج کرده بودم . خودم رو ملامت می کردم که به خاطر ترس از فتح ا .. خان مدتها از نصرت و پوری بی خبر مونده بودم .وقتی به سراغشون رفتم که خیلی دیر شده بود .
یک بار تسلیم خودخواهی هاشون شدم و پوری رو از دست دادم اما درمورد تو نمی خواستم این اتفاق بیفته ، این طوری بود که تو به اینجا اومدی و با اومدنت بعد از سالها آرامش رو به من برگردوندی ، وقتی هم دانشگاهها تعطیل شد باز هم دلم رضا نداد به اهواز برگردی به خصوص که از همون اول متوجه دلبستگی منصور به تو شده بودم .

1403/04/09 18:27

قسمت 58
فراموشت خواهم کرد


با درنگی ادامه داد :
من هیچ وقت پسرم رو این طور نشناخته بودم ، اگر فتح ا... خان می خواست کاری رو که با کتی کرد با تو بکنه ، دودمانش رو به باد می دادم ، تو تنها کسی هستی که به خاطرش ترسم از خان رو هم فراموش می کنم اما چه کنم که منصور پشتت نیست ... می دونم موندن تو این عمارت چقدر برات سخته و اگر تا حالا موندی به خاطر من بوده ... با لاله جان صحبت کردم ، چند وقتی پیش ایشون باش تا خان برگرده ، شایدم تو این مدت فرجی بشه و این پسره پی به اشتباهش ببره .
برخاستم مقابل زانوانش نشستم و با صدایی لرزان از بغض گفتم :
چطور می تونم این همه خوبی شما رو جبران کنم ؟
_ خوبی ؟! به خیالم گذشته رو جبران کرده بودم ، صد برابر از گذشته شرمنده پوری شدم ...
و به این ترتیب بود که چند صباحی به منزل لاله جان رفتم .
دو هفته از آخرین روز با هم بودنمان می گذشت و من همچنان در انتظاری تلخ و کشنده غوطه می خوردم . خوابهایم پر از کابوس بود گاه لاله جان با صدای گریه و فریادم به اتاقم می آمد و تا صبح نزده می ماند و من شرمسار از او با درد درونم دست و پنجه نرم می کردم . فتح ا... خان بالاخره بدی هایش را جبران کرده بود اما به بهای خراب شدن زندگی من ... و منصور هیچ کاری نکرد .
باورم نمی شد در تمام این مدت فقط مثل عروسکی خلاء وجود عشق دیرینه اش را پر کرده بودم کسی که همیشه از عقل و منطق دم می زد چه راحت به خاطر دل خودش همه چیز را زیر پا له کرده بود هر آن از یادآوری خاطراتمان و تلخی اتفاقی که افتاده بود وحشت زده از جا بر می خواستم . طول و عرض اتاق را می پیمودم . به کنار پنجره می رفتم و باز چشم به حیاط می دوختم به امید اینکه بیاید و به اشتباهش اعتراف کند ... به راستی چه کسی جز خودم مقصر بود ؟ خودم که تا بدان حد او را باور کرده بودم .
سالی به دیدنم آمد اما ما هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم حتی وقتی لاله جان تنهایمان گذاشت بالاخره بعد از سکوت طولانی با لحنی که سعی می کرد موجب رنجش من نشود گفت :
متاسفم یگانه شاید قائده اش این باشه که با تو همدردی کنم اما نمی تونم ، خیلی پیش از اینها این روزها رو پیش بینی کرده بودم ، بارها به تو هشدار دادم اما گوش نکردی و گذاشتی پای علاقه ام به کتی ؛ درسته من علاقه ی زیادی به کتایون داشتم ، منصور رو حق مسلم اون می دونستم و می دونم ، اما اگر به تو حرفی زدم به خاطر خودت بود ، برای این که یه همچین روزی پیش روت قرار نگیره ...
وقتی برخاست بهم گفت :
به قصد شماتت نیومده بودم یگانه ، فقط اومدم بهت بگم بذار همه چیز اون طوری که باید پیش بره ، منصور موندنی نیست . شوق رفتن نمی ذاره بفهمه تصمیم

1403/04/09 18:27

درستی درمورد تو گرفته یا نه ، پس بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن ، این بهترین راه حلیه که می تونم بهت پیشنهاد کنم .
دردم را سنگین تر کرد و رفت . مرجان اما حرفهای کاملا متفاوتی داشت . از منصور گفت که حال پریشانی دارد ...
_ منصور پشیمون می شه ، قسم می خورم !
حرفش مانند آبی بود که فقط برای چند دقیقه آتشی را که حرفهای سالی در درونم به پا کرده بود خاموش می کرد . اما بعد از رفتنش در خلوتم به حرف او خندیدم . سالی درست گفته بود با یک بار در آغوش کشیدن کتی ، همه چیز رو به فراموشی می سپرد . از این فکر انقلابی در درونم بر پا می شد می فهمیدم این که (( در عشق فقط تعلق روحی کافی ست )) دروغ محض است این من بودم که از تصور تعلق جسم او به دیگری می سوختم .
هجده روز از جدایی ما گذشته بود و من بیشتر از طریق هومن از حال منصور با خبر بودم هر چند این اواخر هومن هم حرف امیدوار کننده ای نداشت تا این که یک روز گفت به دیدنم می آید . هیجان و وحشت با هم در دلم ماوا کرده بود . مطمئنا حرفهایی برای گفتن داشت که می خواست حضورا با من صحبت کند . وقتی زنگ در به صدا در آمد پله های تراس را دو تا یکی پایین رفتم و پریشان در را گشودم .
_ سلام .
_ سلام .
بی هیچ حرفی نگاهش کردم . پرسید :
تعارفم نمی کنی بیام تو ؟
سری تکان دادم و کنار رفتم .
_ حالت چطوره ؟
_ می بینید که ... روی این اوضاع و احوال چه اسمی می شه گذاشت ؟
_ می فهمم !
_ نه ، نمی فهمید ، هیچ *** نمی تونه حال منو درک کنه حتی شما که همیشه فکر می کردم حامی خوبی برام هستید اما حالا ... ایستادید و دارید
تماشا می کنید, هیچ کدومتون منصور رو مقصر نمی دونید.این وسط گناهکار منم, منم که به اون اعتماد کردم.... دیگه برام مهم نیست حتی اگر شما هم فکر کنید کم صبر و تحملم, آره من کم تحملم , من نمی تونم مثل کتایون باشم چون خودمم, یگانه...یگانه ی ابله,یگانه ی....

1403/04/09 18:27

قسمت 59
فراموشت خواهم کرد


به سویم آمد بازوانم را گرفت:
-آروم باش یگانه,ازت خواهش می کنم,تو کاملا حق داری,این فقط حرف من نیست,حرف خود منصوره...
میان گریه خندیدم:
-منصور؟ منصور کدوم حق رو به من میده؟ از نظر اون تنها کسی که مستحق خوشبختیه کتایونه چون الهه ی صبر بوده , چون این همه سال منتظرش بوده.اما من یه دختر کم طاقتم....می دونید چرا؟ چون بعد از این همه مدت برام سخته ازش جدا بشم, چون نمی تونم ادای عاشقای فداکار رو در بیارم,چون...
هق هق امانم نداد. لاله جان وحشت زده لیوان آبی برایم آورد و به آرامش دعوتم کرد. روی لبه ی باغچه نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم.او روی سنگفرش حیاط قدم میزد. لاله جان شاید برای تغییر فضا گفت:
-پاشین بریم تو هوا گرمه!
حتی در تالار هم سکوت سنگینی میانمان حکمفرما بود.از رفتار تندی که با هومن داشتم شرمسار بودم و حتی نگاهش هم نمی کردم.بالاخره گفت:
-وقتی منصور گفت چه اتفاقی افتاده چه کار کردی؟
از سوالش جا خوردم با پوزخندی گفتم:
-گریه کردم , باهاش حرف زدم , گفتم نباید این کارو بکنه.
- تهدیدشم کردی؟
یکه خوردم, لاله جان هم همینطور.
-تهدید! چه تهدیدی؟
- به من بگو حاضری برای داشتنش مبارزه کنی؟
این سوال را یک بار هم مرجان از من پرسیده بود.با تردید گفتم:
- چه جوری؟
- منصور تصمیم خودشو گرفته.اون میره مگه اینکه از کتی ناامید بشه.
نگاهم با نگاه لاله جان گره خورد و هومن ادامه داد:
- کافیه کتی از وجود تو باخبر شه و بدونه تو , تو این مدت تو زندگی منصور بودی , دیگه به هیچ قیمتی منصور رو نمی پذیره.
- و اگر اونم خواست مبارزه کنه؟
- من کتی رو خوب میشناسم اگه جریان رو بشنوه غرورش جریحه دار میشه و همه چیز به نفع تو تغییر پیدا می کنه, خوب حالا بگو نظرت چیه؟
- نمی دونم! باید فکر کنم.
- بسیار خوب, از حالا تا فردا همین موقع که به دیدنت میام فرصت داری که فکرهاتو بکنی.
او رفت در حالیکه فکر آشفته ی منو کاملا مشغول کرده بود. لاله جان نظری نداشت فقط گفت:
- من تا اونجایی که تونستم راهنماییت کردم. این تو هستی که باید تصمیم نهایی رو برای زندگیت بگیری.
آن شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد.یک بار لاله جان گفته بود:" این که همیشه جواب بدی رو با خوبی بدی درست نیست.گاهی اوقات نادیده گرفتن اشتباهات طرف مقابلت باعث میشه اون بی پرواتر بشه و نه تنها احساس شرمساری نکنه بلکه دفعه ی بعد ضربه ی کاری تری بهت بزنه" آیا من هم با نادیده گرفتن بدی منصور و راه دادن دوباره اش به زندگی ام به او فرصت دیگری برای ضربه زدن به خودم نمی دادم؟ منصور را دوست داشتم بودن با او نهایت آرزوی من بود اما به چه قیمت؟ و گذشته از

1403/04/09 18:27

اینها داشتن جسمش به تنهایی مرا راضی می کرد؟ مگر نه اینکه همیشه معتقد بودم ادعای منصور در اینکه دوستم دارد فقط در حضور دوباره ی کتی محک می خورد! حالا که این اتفاق ناخواسته رخ داده بود حالا که ثابت شده بود منصور او را به من ترجیح می دهد , حالا که به راحتی پشت پا به تمام قول و قرارهایمان زده بود و طردم کرده بود چنین مردی ارزش مبارزه را داشت؟ به چه قیمتی می خواستم دل دختری را که سالها به عشق او دلخوش بوده بشکنم....نه منصور ارزش این را نداشت که به خاطرش باعث آزار دیگری شوم.
این کار هرگز از من ساخته نبود. آیا این اتفاق بهترین فرصت را برای شناخت مرد آینده ام به من نداده بود؟ چه زمانی بهتر از آن می توانستم او را محک بزنم؟ کی می توانستم منصور را نه آنطور که ادعا می کرد بلکه آنطور که بود بشناسمش؟!
صدای اذان که در گوشم طنین انداخت, از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و بعد از مدت ها سجاده ام را گشودم به حتم او تنها کسی بود که می توانست به دادم برسد.اما از او منصور را نخواستم تنها صبر و آرامش طلبیدم و اینکه راه درست را پیش پایم بگذارد. وقتی سپیده سر زد آرامش عجیبی را در خود حس کردم.
عصر که هومن آمد از هیجان روز قبل اثری نبود.لاله جان برایمان چایی آورد و بی هیچ حرفی نشست.
- فکراتو کردی؟
- بله
- خوب من آماده ی شنیدنم!
بی آنکه نگاهش کنم با صدای خشک و دورگه ای که برای خودم هم غریبه بود گفتم:
- دیگه نمی خوام بیشتر از این ادامه بدم, نمی خوام به گدایی عشق برم, اونم گدایی از کسی که نه تنها عشقم رو بلکه غرور و عزت نفسم رو جریحه دار کرده و یک بار امتحانش رو به بدترین نحو ممکن پس داده.گذشته از اون نمی خوام به خاطر کسی مثل منصور دل دختری مثل خودم رو بشکنم....فکر کنم بهترین راه اینه که از داشتن این عشق بگذرم.
وقتی سرم را بلند کردم در چشمان لاله جان برق رضایت را دیدم.خودم هم عجیب آرام و راضی بودم.
هومن خان این آخرین حرف منه.

1403/04/09 18:27

قسمت 60
فراموشت خواهم کرد


- با شناختی که از تو داشتم مطمئن بودم جز این حرفها رو ازت نمی شنوم.با این حال لازم بود خودت تصمیم نهایی رو بگیری.
- یعنی شما کار منو تایید می کنید؟
- البته!تو همون قدر برام عزیزی که منصور, تمام دیشب به این فکر می کردم که اگر تو این پیشنهاد رو قبول کنی و وارد زندگی منصور بشی,بعدها با پیش آمدن مشکلات ناشی از این تصمیم شماتتم نمی کنی؟ تو بهترین راه رو انتخاب کردی, از خدا کمک بگیر و همه چیز رو بسپار به گذشت زمان که بزرگترین مرهم برای زخم هاست.
لاله جان که تا آن موقع سکوت کرده بود به حرف آمد.اول از هومن به خاطر صراحت کلامش عذرخواهی کرد و بعد رو به من گفت:
یگانه واقعیت اینه که منصور نسنجیده عمل کرده, باید یک لحظه به این فکر می کرد که اگر ازدواجش با کتی به هر دلیلی صورت نگیره میخواد چکار کنه؟
با لبخند تلخی گفتم :
- خوب حتما فکر کرده در این صورت میتونه دوباره به سمت من برگرده.
- حتما همین فکر رو می کنه...با شناختی که از تو داره و علاقه ای که تو بهش داشتی جز این هیچ تصوری نمی کنه چون خوب می دونه حتی اگر اهانتی بدتر از اینم به تو می کرد تو همچنان شیفته اش می موندی!
از این فکر احساس انزجار کردم, مگر من عروسک بودم؟
- عزیز دلم می دونم که هنوز هم لبریز احساسی, می دونم علی رغم اتفاقاتی که افتاده هنوز هم مهرش رو به دل داری اما دختر گلم آزموده را آزمودن خطاست.
هومن گفت:
- همیشه همین طور بوده... قدر اونچه رو که ساده و راحت به دست میاریم نمی دونیم و تا وقتی که برای داشتنش زجر نمی کشیم از تصور از دست دادنش هم وحشت نمی کنیم بذار صادقانه بهت بگم منصور دوستت داشته و داره اما برای داشتن کتی سختی کشیده درست به عکس تو که همیشه کنارش بودی و حتی اگه فرصت هم دست داده حاضر نشدی ازش جدا بشی, قصدم ناراحت کردن تو نیست ولی تو این میون تو هم مقصری. در هر حال حالا که فرصتی دست داده تا بعد از مدت ها کنار هم بودن به دور از منصور به خودت و زندگیت فکر کنی فرصت رو از دست نده, ناامید هم نباش!

فصل 21
دو روز بعد سر میز صبحانه به لاله جان گفتم:
- لاله جان اگه اجازه بدید میخوام زحمت رو کم کنم!
فنجان چایش را رو میز گذاشت و با نگاهی پرسشگر گفت:
- چرا؟ خانم ازت خواسته یا اینجا احساس راحتی نمیکنی؟
- نه لاله جان هیچ کدوم,خودم تصمیم گرفتم برم, البته نه عمارت به اهواز.
- اهواز؟ حالا چرا اونجا؟
- چاره ای ندارم دیگه نمی تونم به عمارت برگردم.تو این مدت هم خیلی شما رو اذیت کردم برای همه چیز ازتون ممنونم.
دستانم را در دست گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- این حرف رو نزن عزیز دلم,این منم که باید از تو ممنون باشم که

1403/04/09 18:27

تو این چند سال جای دختر نداشته ام را پر کردی اما در مورد رفتنت....شاید فکر کنی خودخواهیه اما دلم نمی خواد هیچ وقت اینجا رو ترک کنی.
- نه این خودخواهی نیست لاله جان, لطف بی حدّ شماست به من,منی که این همه باعث ناراحتی تون شدم.
لاله جان معلوم بود که بغض دارد, دل خودم هم گرفته بود وابستگی های زیادی در تهران داشتم. از روزی که پیشنهاد هومن را رد کردم احساس غریبی داشتم.دلم عجیب آرام گرفته بود و در مقابل سرنوشت سر تسلیم فرود آورده بودم. دیگر نمی خواستم موجود قابل ترحم و دلسوزی باشم و اطرافیانم را نگران خودم کنم.زندگی من بود, انتخابی بود که خودم کرده بودم پس باید تا آخر پای بد و خوبش می ایستادم.
به این نتیجه رسیده بودم که تصور افتادن یک اتفاق ؛ خیلی تلخ تر از زمانی ست که رخ دهد.تصور من این بود که بی منصور حتی یک روز هم دوام نمی آوردم اما حالا او رفته بود آن هم به بدترین نحو ممکن و با خواست قلبی خودش, اما من زنده بودم و زندگی می کردم. حتی از بی تابی وحشتناک روزهای اولم هم خبری نبود پس نبودش هم پایان زندگی نبود! شاید گذشت زمان غصه ای را که حالا در دلم ته نشین شده بود می زدود و غمم را کم رنگ تر می کرد.در هر حال باید صبوری بیشتری به خرج می دادم. با قدم های سنگینی راهی عمارت شدم تا راجع به رفتنم با خانم صحبت کنم,عمارتی که برایم آن مامن سابق نبود.خانوم مثل همیشه روی صندلی ننویی در تراس نشسته بود.تا رسیدن به او سنگینی نگاه خدمتکاران را حس می کردم.با تک تکشان سلام و احوالپرسی کردم اما مجال پرسیدن هیچ سوالی را بهشان ندادم.نگاه خانوم اما رنگی دیگر داشت.وقتی گفتم آمده ام تا راجع به رفتنم با او حرف بزنم زمزمه کرد:
-پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟....یگانه... با اومدنت چراغ این خونه رو روشن کردی و با رفتنت...
- متاسفم, برای همه چیز .
- چرا تو ؟ من باید متاسف باشم که از عهده ی مسئولیت تنها یادگار پوری برنیومدم.

1403/04/09 18:27