رمان های جدید

612 عضو

قسمت 61
فراموشت خواهم کرد


- برای رفتن باید منتظر اومدن خان بمونم؟
- نه عزیزم, همه ی اونچه که در مورد تو باشه مربوط به منه, منم دلم نمی خواد بیشتر از این باعث رنجت بشم می تونی بری و وسایلت رو جمع کنی.
وارد تالار طبقه ی دوم که شدم همه ی وجودم می لرزید حتی جرات نکردم نگاهی به در بسته ی اتاق منصور بکنم.حتی در حین جمع کردن وسایلم چند بار دست از کار کشیدم و قصد ترک عمارت را پیدا کردم اما بالاخره چهار چمدان بستم و کنجی گذاشتم.چمدان هایی که روزی ذوق زده با آرزوهایی در سر برداشته و راهی پایتخت شده بودم!
وقتی به تراس برگشتم صورت خانم از هیجانی پنهان سرخ بود. اصرار داشت جوادی مرا برساند.گفتم:
- میخواهم کمی قدم بزنم!
با تامل گفت:
- برات یه کوپه تو قطار رزرو می کنم و سر وقت جوادی رو می فرستم دنبالت.
بعد چند قدم به سویم برداشت و زمزمه کرد:
- بذار تا سیر نگاهت کنم, تا نیومده بودی غصه ی پوران رو داشتم ولی حالا غصه ی هر دوتون داره از پا درم میاره!
-- این حرف رو نزنید, دلم نمی خواد هیچ وقت به خاطر من ناراحت باشید چون حالم خوبه و مطمئنم با رسیدن به اهواز بهترهم می شم.
با حال پریشان از باغ خارج شدم. همان شب هومن تماس گرفت و با تردید پرسید:
- خانوم بزرگ درست میگه یگانه؟ واقعا قصد داری به اهواز برگردی؟
- بله فکر می کنم اینطوری خیلی بهتره!
با مکث گفت:
- متاسفم برای همه چیز و بیشتر برای اینکه نتونستم هیچ کاری برات بکنم.
- بیشتر از این منو شرمنده نکنید, هنوز نمی دونم چه طور بابت رفتار اون روزم ازتون عذرخواهی و بابت همه ی خوبی هاتون تشکر کنم.
- همه ی ما دلتنگ میشیم ولی اگر اینطوری راحت تری برو, شاید این کابوس زودتر دست از سرت برداره.
- هومن خان می خوام بهم یه قولی بدید,یه قول مردونه, میشه؟
- شما امر بفرمایید.
- نمی دونم شما چرا ازدواج نمی کنید اما اگر شما هم به هر دلیلی عزیزی رو از دست دادید, حتی اگر مطمئنید دیگه به دستش نمیارید, تا وقتی تو قلبتون جا داره ازدواج نکنید.
حرفی نزد.پرسیدم:
- کار سختیه؟
- نه, به چشم, قول میدم , یه قول مردونه.
فردای آن شب مرجان آمد قبل از اینکه حرفی بزند به گریه افتاد.او را که معلوم بود منقلب و آشفته است به آرامش دعوت کردم.مرجان دو سالی از سالی بزرگتر بود اما شرایط خاص زندگی اش از او دختر نسبتا احساساتی ساخته بود.مطمئن بودم اتفاقی که برای من افتاده چنان او را متاثر کرده که حتی در مورد پیمان هم دچار تردید شده است. به خصوص وقتی گفت:
- حیف اسم مرد که روی این موجودات خودخواه و ضعیف گذاشتند,یک عمر توی سر زن می زنند که چی؟ که زن ساده نفهمه با چه موجود حقیر و کوچکی طرفه! سختی های

1403/04/09 18:28

زندگی روی دوش زن بینواست اون وقت اونها روی زمین خدایی می کنند, راه می رن و دستور میدن....حالا عدالتی که بین زن و مرد یکسانه چه معنی داره....فقط خدا می دونه!
لاله جان گفت:
- مرجان عزیزم, خدا صبر زیادی داره که اگر نداشت با این همه ظلم که هر روز در حق هزاران نفر مثل تو روا می شد باید دنیا رو *** فیکون می کرد!
- خدا صبرش زیاده اما بنده اش نه,ای کاش یا ما رو مثل خودش خلق می کرد یا خودش هم برای تلافی این همه ظلم درنگ نمی کرد.تا کی همه چیز باید به کام مردها بگرده؟!مردهایی که هر روز قلبشون یه ساز میزنه....مگه پدر من ادعا نمی کرد عاشق مادرم بوده,مگه نرفت فرنگ که مجبور نشه جای خالیش رو تحمل کنه؟پس چرا نه تنها ازدواج کرد که به خاطر همسرش از خیر داشتن منم گذشت.منی که یادگار اولین عشق و ازدواجش بودم.
داغ دلش تازه شده بود.تا آن روز نمی دانستم چه استدلال تلخی از رفتن و ماندگار شدن پدرش در فرنگ دارد.با بغض و غیض ادامه داد:
- این هم از بازی منصور....
بالاخره سکوتم را شکستم و گفتم:
- تو نباید یک طرفه به قاضی بری مرجان
با لحن سرزنش آمیزی گفت:
- می خوای قهرمان فداکار این قصه باشی یگانه؟ متانت کسایی مثل تو باعث می شه کسایی مثل منصور هیچ گناهی رو به گردن نگیرند .
نفس بلندی کشیدم و گفتم :
نه مرجان من همچین قصدی ندارم ، اگر هم الان می بینی کشیدم کنار واسه اینه که چاره ای ندارم ، در جایی که خود منصور از من بریده ، کاری ازم ساخته نیست ، اما می خوام بدونی منم بی تقصیر نبودم خودم باید می فهمیدم سالی راست می گه ، منصور با عشق قابل ستایشی که به کتی داشته نمی تونست همسر مناسبی برای من باشه ، نبود کتی باعث شده بود توجه منصور به من جلب بشه و متاسفانه هر دوی ما این توجه رو با عشق اشتباه گرفتیم و نتیجه اش شد وضعیتی که حالا پیش اومده ، من نباید عنان زندگیم رو به دست احساسم می دادم ، البته حالا هم پشیمون نیستم . یه تجربه بود که تاوان سنگینی هم پاش پرداختم .

لیلا مردانی

1403/04/09 18:28

قسمت 62
فراموشت خواهم کرد


مهم اینه که به لطف خدا و محبت شماها دوباره سر پا ایستادم ، مهم اینه که حاضر نیستم به گدایی عشق برم و با این کار خودم و تقدس عشقم رو زیر سوال ببرم ، اگر قراره من برای منصور یه خاطره باشم بزارید اون خاطره قشنگ باشه این خودش یه روزی ، هرچند دور اونو آزار می ده ... و همین برای آرامش دل من کافیه .
حوالی غروب بود که لاله جان صدایم کرد و گفت :پیمان پشت خط است پیمان گله مند بود :
_ ما رو برای یه خداحافظی کوتاه هم قابل ندونستی ؟
_ شرمنده ام نکنید پیمان خان ، قصد داشتم باهاتون تماس بگیرم .
_ برای شام امشب افتخار میزبانی رو به من می دی ؟ خواهش می کنم بهانه نیار که نمی تونی قانعم کنی !
پذیرفتم و ساعت هشت شب به دنبالم آمد . از دیدنم لحظه ای جا خورد اما به روی خودش نیاورد . دلتنگی عجیبی آزارم می داد . کمی در خیابانها گشت و گذار کردیم و بالاخره اتومبیل را مقابل رستورانی متوقف کرد با وجودی که چند بار سر صحبت را باز کرده بود اما من با کم حرفی نگذاشته بودم صحبت از هیچ موضوعی به درازا بکشد . غذا را در سکوت صرف کردیم ، درواقع هر دو با غذایمان بازی کردیم .
بالاخره گفت :
_ شنیدم تصمیم به رفتن گرفتی ... فکر نمی کنی بهتره به جای گریز بایستی و با اون چه پیش اومده مقابله کنی ؟
_ شاید ولی برای من سخته ! ... متاسفانه اونقدرها شجاعت ندارم .
با تامل گفت :
یگانه تو برای من یه دوست و یا بالاتر از اون مثل خواهر نداشته ام عزیزی ، من از صمیم قلب به خاطر اتفاقی که افتاده متاسفم ، نمی خوام بگم تو این میون تو مقصری یا اون ، شاید منصور هم برای خودش دلائل قانع کننده ای داره ، حداقل اونقدر که بتونه کارش رو برای خودش توجیه کنه ، اما می خوام بگم ، عکس العمل تو هم درست نیست . هیچ فکر کردی اگر نتونی تو اهواز دووم بیاری چی کار باید بکنی ؟ اینجا کسایی دور و برت هستند که حتی اگر کاری ازشون بر نمیاد حداقل هرکدوم به نحوی باهات همدردی می کنند ، گذشته از این کاری داری که می تونه بیشترین ساعات زندگیت رو پر کنه ، این امتیازات رو تو ، تو اهواز نداری ، می دونی اگه به محض رسیدن به اهواز پشیمون بشی هیچ کاری نمی تونی بکنی ؟
_ بله می دونم ، همه ی اینها رو می دونم ، اما اگه بخوام بمونم ناچارم به عمارت برگردم و تصور این از همه چیز برام سخت تره ! وضعیت بدی دارم . نه راه پیش دارم نه راه پس .
_ یگانه تو سخت ترین روزها رو پشت سر گذاشتی ، کمی دیگه تاب بیار ، برگشتنت به اهواز در واقع انتخاب بد از میون بد و بدتره ... فقط تا رفتن منصور صبر کن ، فقط تا رفتن منصور .
_ رفتن منصور ؟ کی ؟ کجا میخواد بره ؟
_ به احتمال زیاد می ره

1403/04/09 18:28

انگلستان ، چون کتی حاضر نیست برگرده ایران .
پس حرفهایشان را با هم زده بودند ، حسادت به دلم چنگ می انداخت و شدیدا احساس خفگی می کردم .
_ می شه بریم بیرون ؟
زودتر از او از رستوران خارج شدم چند دقیقه بعد او هم آمد . بی هیچ حرفی کنار هم راه افتادیم خوب می دانستم پیمان درست می گوید . با ماندن در تهران فقط شاهد رفتن منصور بودم اما با رفتنم همه ی رویاهایم نقش بر آب می شد ولی چه می کردم ؟ سکوت سنگین میانمان را پیمان شکست و گفت :
_ یگانه به عمارت برگرد ، برگرد و نه به منصور ، بلکه به خودت نشون بده از این امتحان سربلند بیرون اومدی ، به همه ثابت کن نمی خوای یه دختر سرخورده و مغموم باشی ، این تنها راهه که بتونی مرهمی روی احساس زخم خورده ات بزاری سخته اما حتم دارم که میتونی .
پرده ی اشکی که در چشمانم حلقه زده بود نمی گذاشت او را خوب ببینم دوباره تکرار کرد :
_ حتما می تونی !
وقتی مقابل منزل لاله جان رسیدم از داشبورد ، بلیط قطاری را بیرون آورد و به سویم گرفت :
هومن می خواست برات بیاره اما من ازش خواستم این کار رو به من محول کنه . حالا دیگه تصمیم گیری با خودته ، اما فقط به آینده فکر کن ، زندگیت رو از نو بساز یگانه ، از نو ...
حرفهای پیمان مرددم کرد . می دانستم برگشتن به اهواز آینده ی مبهمی را پیش رویم قرار میدهد که حتی از تصورش هم وحشت داشتم اما ماندنم هم ... آیا آنقدر شجاعت داشتم که به عمارت برگردم ؟ به حتم این بهترین راه بود برای توهینی که او نسبت به من روا کرده بود . نمی خواستم قهرمان شکست خورده و مایوس این قصه باشم ! نه هرگز نمی خواستم !
در میان بهت و حیرت اطرافیانم به عمارت برگشتم . به جایی که دیگر نه تنها خانه ی امیدم نبود بلکه جای جای آن یادآور خاطراتی بود که حالا موجب آزارم می شد ، اما برگشتم . خانوم در سکوت چشم در چشمم دوخت . گویی می خواست از نگاهم حرفی بخواند اما نمی توانست گفتم :
مهمون ناخونده نمی خواید ؟

1403/04/09 18:28

قسمت 63
فراموشت خواهم کرد


لبانش برای گفتن حرفی از هم باز شد اما صدایی از گلویش بلند نشد . دوباره گفتم :
اومدم بمونم . برای همیشه ... می شه ؟
چشمانش را لحظه ای روی هم گذاشت وقتی گشود پرده ی شفافی از اشک آنها را پوشانده بود زمزمه کرد :
_ خوش اومدی عزیزم ! به خونه خودت خوش اومدی .
خم شدم دستش را ببوسم ، نگذاشت . سرم را بلند کرد و بر پیشانی ام بوسه زد .
تاریک بود ، همه ی جای عمارت تاریک بود حتی در روز روشن ، آن باغ بزرگ و دلگشا زندان و شکنجه گاهم بود ، آن بالا ، آن تالار ، اتاقم و اتاق منصور ... همه ی خاطراتم فریاد می زدند و صدایم می کردند و من ... چقدر با خودم کلنجار رفتم آن شب که دیدمش وقتی وارد نشیمن شد و به سوی پله ها رفت . همه ی وجودم او را می خواست این که فقط یک بار فقط یک بار دیگر بگوید دوستم دارد ، نه برای همیشه فقط همان یک شب عاشقم باشد ، حتی تا کنار پله ها رفتم بوی ادکلن همیشگی اش در نشیمن پیچیده بود و دیوانه ام می کرد . دیوانه وار به باغ پناه بردم و تا سپیده پریشان حال میان درختان به خود پیچیدم . چقدر نزدیک بودم به او و چقدر دور از او !
چند روز بعد که مثل همیشه خودم را در اتاق زندانی کرده بودم آمد . وقتی صدای در را شنیدم به تصور اینکه مرجان یا یکی از خدمتکاران است گفتم :
بفرمائید .
اما .. از دیدنش یکه خوردم وقتی گفت :
_ سلام خانمی !
بی اینکه جواب سلامش را بدهم پرسیدم :
_ برای چی اومدی اینجا ؟
_ دلم برات تنگ شده بود .
به مسخره گرفته بود مرا ؟ چه دلتنگی ؟ به اشکهایم التماس می کردم جاری نشوند .
_ اومدی دردم رو بیشتر کنی ؟ می دونی تو این چند وقت چی کشیدم ؟
_ می دونم ! منم زجر کشیدم ، پا به پای تو ، تو این سه هفته عذاب کشیدم .
_ دردی از من دوا می کنه ؟ تو زندگیمو سیاه کردی ، آرزوهامو به باد دادی ، تو و کتی به اونچه که می خواستید رسیدید ، این من بودم که بازنده شدم .
_ یگانه ... دلم نمی خواد خودت رو اذیت کنی ، برگرد سر کارت ، بیمارستان در انتظار توئه .
با پوزخند تلخی گفتم :
برو دنبال زندگیت و زندگی منم به خودم بسپار ، مطمئن باش اگر قرار بود از دوری تو بمیرم ، تا حالا مرده بودم ، حالا که هستم و برخلاف اونچه که تصور می کردم با همه چیز کنار اومدم ، می تونم بقیه ی راه رو هم برم نیازی هم به دلسوزی تو ندارم ، عذاب وجدانتم برای خودت نگهدار چون دردی از من دوا نمی کنه .
او رفت و مرا با اشک هایم تنها گذاشت .
بالاخره خان آمد . اواخر شهریور ماه بود که مساله خواستگاری مطرح شد . از جمعه ای که آنها به منزل آریامهر دعوت شدند حال بد خود را به خاطر دارم چقدر همراه مرجان پیاده در خیابانهای شهر قدم زدیم . در سکوت و بی

1403/04/09 18:28

اینکه با هیچ جمله ی دروغی خود را فریب دهیم . اتفاق افتاده بود و من دیگر اشکی برای ریختن نداشتم . از همان شب چشمه ی اشکم خشکید و همه ی اندوهم بغضی شد که سالها در گلویم گره خورد بی اینکه بشکند و خلاصم کند .
خبرها را سالی آورد که در مراسم خواستگاری حضور داشت این که کیمیا در ایران است اما کتایون قصد ترک انگلستان را ندارد . و از منصور هم خواسته به او بپیوندد . سالی می گفت که آقای آریامهر شرط کرده آنها در انگلستان به عقد هم در آیند و در جواب منصور که پرسیده : (( به من اعتماد ندارید ؟ )) با صراحت گفته : (( به تو چرا ، ولی این که این نحوه ی ازدواج اصالت خونوادگیتون رو از نظر خان زیر سوال نبره ، نگرانم میکنه . ))
پس منصور به انگلستان می رفت . وقتی سالی ترکم کرد نگاه مرجان به رویم نگران بود اما عجیب این که من آرام بودم ، حتی آرام تر از زمانی که او را داشتم . گویی چیزی در درونم مرده بود .
در عمارت همه در تب و تاب بودند . به هر حال میهمانی خداحافظی در پیش بود . خداحافظی منصور ، میهمانی در اوایل مهر ماه ، روزهایی که شایعه ی جنگ همه را در وحشت و نگرانی غرق کرده بود ، برگزار شد . به جرات می توانم بگویم آن شب سیاهترین شب زندگیم بود . رنجی که می کشیدم به یک سو و تلاش برای برملا نشدن آتشی که خرمن وجودم را به آتش می کشید از سویی دیگر ویرانم می کرد . آن شب بارها نگاه اندوهگین منصور به رویم نشست و مرا بیشتر دچار نفرت و انزجار می کرد . در میان خانواده ی آریامهر کیمیا نظرم را جلب کرده بود تا آخر میهمانی با سالی همراه بود و من شادی را به وضوح در چهره شان می خواندم . هوای تالار به نظرم سنگین می آمد . به تراس رفتم و روی یکی از صندلی های فلزی افتادم . چقدر در آن حالت ماندم و با افکار تلخم دست و پنجه نرم کردم تا صدایش در گوشم طنین انداخت :
_ می تونم خلوتت رو بهم بزنم ؟
بی آن که نگاهش کنم گفتم :
خلوتم رو هم بهم بزن ، روی همه ی چیزهایی که بهم زدی !

1403/04/09 18:28

قسمت 64
فراموشت خواهم کرد


توجهی به طعنه ام نکرد . نشست و بی مقدمه گفت :
_ از من متنفری ؟
_ چه فرقی می کنه ؟
_ حتما برام مهمه که ازت میپرسم .
با نفس عمیقی گفتم :
آره ، ازت متنفرم منصور ، به اندازه ی همه ی بدی که بهم کردی ازت متنفرم .
بعد از سکوتی طولانی در حالی که سر به زیر داشت گفت :
باور کن من هر کاری کردم به خاطر تو بوده ، برای خوشبختی تو ، مطمئنا نمی خوای با کسی ازدواج کنی که هنوز با یاد گذشته اش زندگی می کنه و نمی تونه به هیچ قیمتی رهاشون کنه ، گذشتن از تو برای من هم ساده نبود اما این بهترین راه ممکن برای هر دومون بود .
با غیظ گفتم :
منصور سعی نکن با این حرفها نشون بدی دوستم داری چون نداری ، اون چه که باعث ناراحتی تو شده علاقه ات به من نیست ، تو ناراحتی چون با این جریان شخصیت خودت زیر سوال رفته همین ...
نگاهش کردم و ادامه دادم :
از من نخواه از گناهت بگذرم چون نمی تونم ، فقط یه کار ازم بر میاد ، اینکه بی سر و صدا برم کنار و زندگیت رو بهم نریزم اونم نه به خاطر تو بلکه به این خاطر که این قبیل کارها در شان من نیست !
از جا برخاستم و او را به حال خود گذاشتم . سکوت تنها راه چاره بود من کسی نبودم که بتوانم بدی را با بدی پاسخ دهم مخصوصا در مورد منصور که با وجود آن چه اتفاق افتاده بود هنوز هم برایم عزیز بود . اگر به قول مرجان اختیار به دست سرنوشت بود من چه کاره بودم . پس بهتر بود این زخم را در اعماق قلبم مدفون کنم تا در روزی که زیاد هم دور نبود ، بازی روزگار این بار چنین روزی را پیش پای منصور قرار دهد . اعتراف می کنم با وجود عشق بی نهایتی که به او داشتم هرگز نتوانستم او را ببخشم .
ساعت دوازده شب بود که منصور به همراه بقیه عمارت را به قصد فرودگاه ترک کرد بی اینکه با هم خداحافظی کنیم ، همراهشان نشدم .
مرجان هم به بهانه ی من ماند . وقتی وارد اتاق شدیم ، اتاقی که خانوم به تازگی در اختیارم قرار داده بود از دیدن اسناد خانه و اتومبیل روی میز عسلی کنار تختم نفرت و انزجارم چند برابر شد . مرجان با نگاهی به اوراق پرسید :
_ این چیه یگانه ؟
بغضی را که نه از سر استیصال که از سر غیظ و نفرت بود فرو دادم و گفتم :
_ این بهای قشنگ ترین سالهای عمرمه که همراه منصور گذشت ، بهای عشقی که صادقانه به پاش ریختم ، بهای همه ی صبوری که به خرج دادم . بهای احساسم ، شخصیتم ، عزت نفسم ...

گذشت زمان تسکینی می شد بر آلامم و مرهمی بر زخم دلم . با اینکه آرام شده بودم اما ذهن ستیزه جویی یافته بودم .گاهی ساعتها در خیالم از او انتقام می گرفتم و دلم را شاد می کردم ولی وقتی از خواب و خیال بیدار می شدم و یادم می آمد که او رفته و شاید هرگز

1403/04/09 18:28

نبینمش چه برسد به انتقام جویی و نا امیدی به مرز جنونم می کشاند .
سالی می آمد اما دیگر حرفی نمی زد حتی گاهی میان باغ غافلگیرم می کرد و ساعتی کنار هم قدم می زدیم اما هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم . نه با او که حتی وقتی با مرجان هم بودم از وجود ملال آور خودم عذاب می کشیدم . خوب می فهمیدم هر روز بیش از پیش تحلیل می روم اما نمی توانستم خود را از آن حال وحشتناک برهانم ، پیمان یکی دو بار تماس گرفت ، سعی می کرد برای برگشتن به بیمارستان راضی ام کند اما من حتی از قدم گذاشتن به چنین مکانهایی وحشت داشتم . از فکر هجوم دوباره ی خاطراتم میترسیدم . به خصوص از آن بیمارستان تازه تاسیس به طرز عجیبی متنفر بودم . در همان روزها بود که هومن تماس گرفت . فرخنده آمد و گفت :
هومن خان پشت خط هستند .
صدای گرمش در گوشی پیچید :
_ حال پرنسس ما چطوره ؟
همان طور که گوشی را در دست داشتم در آینه نگاهی به خود کردم . هیچ نشانی از یک پرنسس در من وجود نداشت و به قول مرجان بیشتر به بیوه زنانی شباهت داشتم که صاحب چند بچه ی قد و نیم قد هستند . این حرف را روزها قبل گفته و با عصبانیت از اتاقم بیرون رفته بود .
_ خوبم .
_ برای دیدنت باید وقت قبلی گرفت ؟
_ قدمتون روی چشم .
_ میام دنبالت بریم بیرون ، موافقی ؟
موافقت کردم .
هومن اتومبیل را به حرکت درآورد و من در سکوت به صدای دلنشین خواننده گوش سپردم .
*چه غمی ای وعده شکن که شکستی این دل من
که نگهدار دل من ، خدای من باشد
نشناسی قدر وفا ز تو دیدم جور و جفا
که گناه من به خدا ، وفای من باشد*
با کم شدن صدای پخش نگاهی به او کردم :
_ قشنگ می خوند !
_ چون غمگین بود ؟
_ نه ، من همیشه آهنگهای این خواننده رو دوست داشتم . ما کجا داریم می ریم .
_ به یه جای خوب امروز می خوام یه نفر رو به جمع دوستات اضافه کنم ، نظرت چیه ؟
_ می خواین یکی دیگه رو هم به جمع کسایی که به خاطر من مدام تو دردسرند اضافه کنید ؟
_ ولی من اینطور فکر نمی کنم ، تو هم بهتره نظرت رو موکول کنی به بعد از آشنایی .

1403/04/09 18:28

قسمت 65
فراموشت خواهم کرد


بالاخره اتومبیل را مقابل تریایی متوقف کرد .
_ در داشبورد رو باز کن و اون پاکت رو بیرون بیار .
پاکت را بیرون کشیدم و عکسی را که داخلش بود برداشتم . در وهله ی اول زیبایی چهره ی دختری توجه ام را جلب کرد . به جرات می توانم بگویم صاحب عکس یکی از زیباترین دخترانی بود که دیده بودم . مرد جوانی کنارش ایستاده بود و شانه هایش را گرفته بود .
_ اسمش سوزانه ؛ سوزان وزیری ، تو تریا منتظرته ، بلوز و دامن بلند آبی رنگی پوشیده و روسری سفید سر کرده انتهای سالن نشسته .
خودش همراهم نشد و گفت ؛ (( منتظر می ماند تا برگردم ))
همان طور که عکس را به دست داشتم وارد تریا شدم .جای دنج و آرامی که در آن به جای میز و صندلی از مبل های پایه کوتاه استفاده شده بود . در آن وقت روز خلوت به نظر می رسید . به انتهای سالن رفتم . وقتی به چند قدمی او که پشتش به من بود رسیدم ، ایستادم . گویی حضورم را حس کرد . از جا برخاست وقتی به سمتم برگشت با دیدن چهره اش ناخود آگاه فریاد خفه ای از گلویم بلند شد . چند لحظه طول کشید تا به خودم آمدم و دوباره نگاهی به عکس او انداختم . صدایش در گوشم طنین انداخت :
_ اشتباه نکردید ، من سوزان هستم ، سوزان وزیری و شما باید یگانه باشید ، درسته ؟
فقط سری تکان دادم و به دعوت او روی مبلی نشستم . چند دقیقه بعد پیشخدمتی به سویمان آمد . سوزان پرسید :
_ عزیزم چی میل دارید ؟
_ هیچی ... چیزی میل ندارم .
_ خب ... فکر می کنم تو این هوای سرد هیچی بهتر از یه فنجون قهوه نیست .
_ شکر یا شیر ؟
_ من از سلیقه ی مهمونم چیزی نمی دونم ، پس هر دو لطفا .
پیشخدمت که رفت گفت :
حالتون چطوره خانم یگانه ؟
بی پرده گفتم :
_ آخه چرا ؟!
فهمید از چه حرف می زنم .
_ یه حادثه ، مثل هزاران حادثه ای که در روز برای آدمها می افته .
_ اما این اصلا منصفانه نیست .
_ در این مورد ما نمی تونیم قضاوت کنیم ، ما فقط باید مدارا کنیم و با هر شرایطی همرنگ بشیم و فرصت ها رو برای شناختن و ساختن خودمون از دست ندیم .
باور چنان آرامشی در کلامش عجیب بود گفتم :
روحیه ی شما قابل تحسینه !
لبانش از هم باز شد . شاید به نشانه ی لبخند ... برایمان قهوه آوردند آن را تلخ نوشید و بعد از سکوت طولانی گفت :
به هومن گفتم من راوی خوبی نیستم ، اگر بخوام از خودم و زندگیم حرف بزنم ، حتی نمی دونم از کجا و چجوری شروع کنم !
دوباره مکث کرد ، مکثی طولانی . گفتم :
اگر حرف زدن از زندگیتون شما رو ناراحت می کنه ...
سری به علامت منفی تکان داد و گفت :
این زخم کهنه تر از اونیه که تازه بشه ... نمی دونم چطور می شه از عشق حرف زد اما در موردش اجحاف نکرد ! وقتی که دیگه عاشق نیستی ... حتی نمی دونم

1403/04/10 11:45

چطوری عاشق بودم ، چطور یه غریبه اون طور تو زندگیم جا باز کرد فقط می دونم که خیلی دوسش داشتم . تورج رو می گم ، عکسش رو دیدی ؟
دوباره نگاهی به عکس انداختم و او ادامه داد :
تو دانشگاه با هم آشنا شدیم . هردومون دانشجوی عمران بودیم ، البته اون چند سالی از من بزرگتر بود و برخلاف من چند سالی پشت کنکور مونده بود . یه پسر جوون شهرستانی کم رو و خجالتی و البته متین و سنگین ، اونقدر خجالتی که حتی پیشنهاد ازدواجش رو یکی از دوستان مشترکمون از طرفش مطرح کرد . از اون همه شرم و وقاری که تو وجودش بود خوشم می اومد از این که مثل بقیه ی کسایی که سر راهم قرار می گرفتند ، پررو و گستاخ نبود و رعایت خیلی از مسائل رو می کرد . به دوستمون گفتم برای یک بار هم شده باید باهاش حرف بزنم . قبول کرد و چند وقت بعد با هم به یه کافه تریا نزدیک دانشگاه رفتیم . خیلی منتظر شدم تا شروع به حرف زدن کنه و همه چیز رو از زبون خودش بشنوم ، اما اون از خجالت عرق می ریخت . بالاخره حوصله ام سر رفت با خودم گفتم :
(( نکنه دوستم سر به سرم گذاشته و همچین دروغی رو سر هم کرده . )) با این فکر گفتم آقای ملایری اگر حرفی ندارید من برم ؟ شتابزده گفت : (( نه خانم وزیری ، خواهش می کنم بشینید . ))
بعد بی اینکه نگاهم کنه گفت : (( باور کنید از روزی که شما رو دیدم زندگیم از این رو به اون رو شده نمی دونید چقدر دل دل کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم بهتون پیشنهاد ازدواج بدم ، یعنی راستش رو بخواید جراتش رو نداشتم ولی بالاخره دل به دریا زدم . فکر می کردم اگر بشنوید من بهتون علاقمندم عصبانی می شید حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم بخواید یه همچین قراری با من بذارید . خب من بچه ی شهرستانم ، خوب می دونم که به هیچ وجه در شان شما نیستم و تفاوت ما زمین تا آسمونه چقدر تو این چند ماه با خودم کلنجار رفتم اما نتونستم خودم رو قانع کنم که از فکرتون بیرون بیام .
گفتم آقای ملایری *اون چه که شان و شخصیت ما رو تایید می کنه انسانیت ماست نه اهلیتمون* . حرفم آشکارا تاثیر خوبی بر او گذاشت و کمی از آن آشفتگی بیرون آمد گفت خوشحالم از این که شما دید باز و روشنی دارید ، همه این طوری نیستند ...

لیلا مردانی

1403/04/10 11:45

قسمت 66
فراموشت خواهم کرد


تورج برام از خونوادش گفت از این که خواهر و برادرای زیادی داره و خودش ته تغاری خونه اس گفت تنها دارایی اش سه هکتار زمینه که میتونه بفروشه و یه خونه ی نقلی باهاش بخره ، از رشته ی تحصیلی اش و اینکه آینده ی خوبی در انتظارشه گفت و قول داد با کمی صبر و تحمل منو به زندگی که در شانم باشه ، برسونه .
یه آشنایی ساده ، خیلی ساده که مدتها ادامه پیدا کرد و من رو به این نتیجه رسوند که واقعا می خوام باهاش ازدواج کنم . اونقدر قاطعانه که درموردش بدون واسطه قرار دادن مادر ، با پدرم صحبت کردم . پدرم مرد روشنفکری بود و رابطه ی عاطفی عمیقی با من که تنها فرزندش بودم ، داشت ولی با این تفاسیر شدیدا از در مخالفت دراومد و مخالفتش با دیدن تورج و صحبت با اون شدت گرفت . البته نه اینکه بخواد اونو پیش من تحقیر کنه نه ، حتی برخورد خوبی هم با تورج داشت اما می گفت شما به درد هم نمی خورید . هر کدوم تو یه شرایط و با فرهنگ متفاوتی بزرگ شدید . پدرم عقیده داشت اختلاف فرهنگی به مراتب تاثیر بدتری روی زندگی مشترک می ذاره تا اختلاف طبقاتی . بگذریم از اینکه چقدر طول کشید تا برخلاف میلش رضایت داد . تورج هم با مشکل من مواجه بود چون خونواده اش از دخترهای تهرونی خوششون نمی اومد بالاخره مجبور شد به دیدن پدرم بیاد تا رسما و به تنهایی منو از پدرم خواستگاری کنه ، پدرم جشن نامزدی بزرگی برامون گرفت . وقتی بین بچه های دانشکده شیرینی پخش می کردم هر *** با شنیدن اسم داماد شیرینی به دست مات و مبهوت می موند و با ناباوری می پرسید : (( تو واقعا با این پسره ازدواج کردی ؟ )) وقتی نگاه ملامت بار من رو متوجه خودشون می دیدند با لبخند ساختگی بهم تبریک می گفتند . حرف و حدیث پشت سرم زیاد بود حتی گاهی پسرها مورد تمسخرم قرار می دادند ولی هیچ حرفی باعث نشد به انتخابم شک کنم و از بابت تورج احساس خجالت و سرشکستگی کنم چون عاشق سادگی تورج بودم .وقتی بهار از راه رسید برای فروش زمینش به شهرستان رفت دلم می خواست همراهش برم تا بلکه تصور بدی که خونواده اش از من داشتند از بین بره اما مخالفت کردند ، هم اون و هم پدرم . به ناچار موندم و منتظر شدم تا برگرده . سوزان ساکت شد و من عجولانه پرسیدم :
_ برنگشت ؟
_ چرا ولی خیلی دیر ! دوستی داشتم که تو خوابگاه زندگی می کرد . هر از چند گاهی می رفتم پیشش و تا صبح باهاش می موندم . اون شب لعنتی هم یکی از همون شبها بود خوابگاه دچار حریق شد و ما وقتی متوجه شدیم که دیگه راهی برای فرار نبود . بین شعله های آتیش گیر افتاده بودیم آتش سوزی که حتی دلیلش هم معلوم نشد . خیلی ها از جمله دوست خودم از شدت

1403/04/10 11:45

جراحت فوت کردند و خیلی ها هم سوختند مثل خودم ...
اون سال بدترین سال زندگیم بود . غم از دست دادن بهترين دوستام از یه طرف و اتفاقی که برای خودم افتاده بود از طرف دیگه ، به مرز جنونم کشونده بود . سخت بود ولی ناچار بودم یا باید مدارا می کردم یا از خیر زندگی کردن می گذشتم . اون چه باعث می شد امیدم رو از دست ندم تورج بود بالاخره هم اومد ، چنان وحشتزده به گریه افتاد که نتونست حرفی بزنه ، این بار که رفت دیگه برنگشت .
_ رفت شهرستان ؟
_ نه تو تهران بود . تا مدتها ازش خبری نشد و با سکوتش بهم فهموند اون چه رو که خودم از اول باید می فهمیدم

چند ماه بعد از برگشتنم به خونه یه روز زنگ زد و همه ی زندگی و آینده مون رو تو یه کلمه خلاصه کرد و گفت : متاسفم !
سوزان با مکث ادامه داد :
اما خودم متاسف نیستم ، خوشحالم که ظرفیتش رو برای مقابله با سختی ها شناختم بیشتر از من ، پدرم ضربه خورد به خصوص بعد از رفتن تورج قاطعانه تصمیم گرفت به هر قیمتی شده زیبایی من رو بهم برگردونه . پزشک متخصصی که اولین جراحی زیبایی رو ، رو صورتم انجام داد وقتی به آشفتگی پدرم پی برد اعتراف کرد با چندین عمل زیبایی دیگه فقط می تونه چهل درصد زیبایی رو بهم برگردونه اما جراحی رو به پدرم معرفی کرد که به کارش اطمینان داشت ولی تو اون ماهها با جنگ داخلی و اوضاع آشفته ی شهر نتونستیم ایران رو ترک کنیم .
_ حالا چطور ؟
_ متاسفانه با اتفاقاتی که اخیرا افتاده باز هم دچار مشکل شدیم اما این بار پدرم قاطعانه تصمیم به رفتن گرفته ما هفته دیگه عازم فرانسه هستیم .
_ از تورج چی ؟ خبر ندارید ؟
_ تا قبل از تعطیل شدن دانشگاهها چرا ، اما بعد از اون فکر می کنم مثل خیلی از دانشجوها ، اونم به شهرش برگشت .
به فکر فرو رفت ، گفتم :
باید منو ببخشید باعث شدم این خاطرات رو دوباره زنده کنید .
_ مهم نیست ، بی اهمیت تر از اونی شدند که یادآوریشون باعث رنجم بشه . گذشته از این ، من بهانه های زیادی برای خوشبختی دارم که حضور تورج بین شون کمرنگه ، انصاف نیست با داشتن سرمایه ی ارزشمندی مثل پدرم باز هم از زندگی و سرنوشت بهانه جویی کنم ... قهوه تون رو هم که نخوردید . هومن شماره ی تلفن من رو داره ، البته شش ماهی نیستم ولی وقتی برگشتم از دیدن دوباره تون خوشحال می شم .

1403/04/10 11:45

قسمت 67
فراموشت خواهم کرد


_ منم همین طور ... براتون دعا می کنم خیلی زیاد !
_ ممنونم ، دل گرمم کردید ، من به تاثیر دعا اعتقاد زیادی دارم ، معجزه می کنه چه برآورده بشه و چه نشه .
از جا برخاستم و گفتم :
_ اجازه می دید برسونیمتون منزل .
_ ممنونم ، تا چند دقیقه دیگه راننده ی پدرم میاد دنبالم .
دستش را به گرمی فشردم و ترکش کردم .
هومن بهترین راه را برای بیدار کردنم انتخاب کرده بود . تا چند روز پس از دیدن سوزان در خود فرو رفته بودم اما بالاخره بی آنکه قصد فریب خود را داشته باشم به این نتیجه رسیدم که هنوز هم می توانم طعم خوشبختی را حس کنم حتی بی منصور ، فقط کافی بود خودم بخواهم و باز هم با تصمیم ناگهانی پا به بیمارستان گذاشتم . همان بیمارستانی که با عشق و امید به انتظار تاسیس آن بودم . همان ... و من به اختیار خود دوباره به آنجا بازگشتم !
بالاخره خانواده پیمان برای خواستگاری به عمارت آمدند.آن روز به خاطر مرجان در عمارت ماندم.چقدر هیجان زده به نظر می رسید ! نزدیک به ده دست لباس پرو کرد تا بالاخره بلوز ساده ی آبی رنگ و دامن مشکی کلوش و کوتاهی را انتخاب کرد.آرایش محوی روی صورتش انجام داد و موهایش را ساده روی شانه اش ریخت.ساعتی قبل از آمدن خواستگاران خانواده ی امیر خان هم آمدند. سالی هم آمده بود خوشحال و هیجان زده مرجان را در آغوش گرفت و پیشاپیش تبریک گفت.مرجان در جواب او با خنده و شوخی گفت:
- صبر کن ببین من قبول می کنم یا نه بعد مبارک باد راه بنداز .
و سالی به شوخی و مسخره گفت:
- از حال و هوات که نمیشه چیزی رو حدس زد فقط حس ششمم بهم میگه که رفتنی هستی!
هومن اما بیشتر به خواهش پیمان در مراسم شرکت کرده بود.می دانستم پیمان هم مثل همه ی بچه های خانواده ی شمسایی از شخصیتی به اسم فتح اله خان هراس دارد و شاید حضور هومن تنها قوت قلب برای او در آن ساعات محسوب می شد.
من و سالی دورادور اوضاع را می پاییدیم.با رفتن مرجان به میان مهمانان سکوت سنگینی میانمان حکمفرما شد,عجیب بود ! من و سالی دیگر خیلی وقت بود که حرفی برای گفتن نداشتیم نمی دانستم او در چه اندیشه ای بود اما ذهن من پر بود از افکار تلخ که هر چند دقیقه یکبار سعی می کردم ازشان بگریزم اما نمی شد و دوباره تسلیمشان میشدم . لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد لبانش برای گفتن حرفی از هم گشوده شد اما گویی منصرف شد, می دانستم با کتی در ارتباط است شاید برای همین از هم صحبتی با او حذر می کردم چه اینکه سالی دختر بی پروا و رک گویی بود, صراحت کلامش در آن مدت خواه ناخواه به شدت مرا رنجانده بود مگر نه اینکه بی خبری خودش نوعی خوش خبری بود پس چه بهتر از همه ی

1403/04/10 11:46

کسانی که پلی به سوی او بودند ببـّرم.
قرار و مدارها خیلی سریع گذاشته شد و جشن عروسی تنها به سه ماه بعد موکول شد. از آن روز به بعد در گیر و دار کارهای مرجان بودیم به این بهانه سالی هم بیشتر اوقاتش را با ما می گذراند و به قول همایون حسابی دست فرزین را در حنا گذاشته بود.
با پررنگ شدن شایعه جنگ, خانوم بعد از سالها سکوتش را شکست , غرورش را کنار گذاشته و مرتب با اهواز در تماس بود و اصرار داشت نصرت خان موقتا هم شده خانه اش را به تهران منتقل کند حداقل تا وقتی خطر رفع گردد. البته تلاشش بی نتیجه بود چرا که دایی به هیچ وجه قصد ترک شهرش را نداشت. اعتقاد داشت چندی بعد با اعلام آتش بس عراقی ها ناچار به عقب نشینی خواهند شد.
اما انتظار برای اعلام آتش بس بی نتیجه بود! بالاخره فتح اله خان به اصرار خانوم راهی اهواز شد بلکه رضایت نصرت خان را برای آمدن به تهران جلب کند و ما بی صبرانه به انتظار او ماندیم.در همان روزها بود که فرنگیس خانوم وحشت زده و گریان به داخل عمارت آمد و به محض وارد شدن گفت:
-خانوم بزرگ به دادم برسید!
ظاهرا همایون برای اعزام شدن به خدمت سربازی آن هم در چنان اوضاع و احوالی پا در یک کفش کرده بود. فرنگیس خانم با استیصال به خانوم می گفت:
- شما باهاش صحبت کنید بلکه منصرف بشه! هنوز امیر خان نمی دونه! اگه بفهمه الم شنگه ای به پا می کنه.
وقتی در دفتر هومن راجع به رفتن همایون صحبت می کردم پیمان هم حضور داشت و متعجب از هومن پرسید:
- جدی جدی همایون رفتنی شده؟
وقتی هومن هم حرف مرا تایید کرد آن وقت شروع کرد به تمجید و ستودن شجاعت او. عصبانی شدم و گفتم:
- من براتون گفتم که هر طور شده از رفتن منصرفش کنید اون وقت شماها...
هومن گفت:
-تو که همایون رو خوب می شناسی , چطور چنین انتظاری داری ! گذشته از این, اون دیر یا زود باید خدمت وظیفه رو بگذرونه.
- بله اما نه تو این شرایط, هیچ می دونید مادرتون به چه روزی افتاده؟
- بله می دونم اما کاری از ما برنمیاد.همایون اعتقادات خودش رو داره چند سال جنگیدن برای جمهوری اسلامی، حالا این جمهوری اسلامی به خطر افتاده، مسلّما نمی خوان به این راحتی حاصل تلاششون به باد بره.

1403/04/10 11:46

قسمت 68
فراموشت خواهم کرد


پیمان حرف او را تایید کرد و گفت:
- بهتره اینم بدونی اگه به زودی اعلام آتش بس نشه و جنگ ادامه پیدا کنه نه تنها همایون بلکه همه باید بسیج بشن, این یه قانونه و به خاطر دل ما هم تغییر پیدا نمی کنه.اینطوری هم که معلومه همین طوری هم میشه چون سازمان ملل قصد هیچ گونه دخالتی نداره!
وحشت زده گفتم:
- خوبه آدم برای رسیدن به آرامش از شماها کمک بگیره!
عجیب بود,هنوز دو سال از پایان جنگ داخلی در ایران نمی گذشت و باز هم همه جا آشفته بود اما آن روزها،روزهای انقلاب را می گویم،همه ی ما روحیه ی دیگری داشتیم.همه پر از شور و امید بودیم و هراسی به دل راه نمی دادیم اما در اواخر سال 59 شرایط کاملا متفاوت بود.رعب و وحشتی که به جانمان افتاده بود کاممان را تلخ می کرد.تلویزیون هر شب صحنه های دلخراشی از مجروحین جنگی و به خصوص کودکان جنوبی نشان می داد و ما را در غم و اندوه فرو میبرد. دو هفته بعد از آمدن فتح اله خان خانواده ی دایی ام به تهران آمدند.نمی توانم حالی را که آن شب داشتم توصیف کنم وقتی مهتاب را در آغوش کشیدم حتی نتوانستیم کلمه ای حرف بر زبان بیاوریم فقط گریه کردیم. همسرش نیامده بود و او به تنهایی با نصرت خان و بانو جان و بلقیس همراه شده بود . وقتی به سوی بانو جان رفتم با اشتیاق در آغوشم گرفت و گفت:
- هیچ عوض نشدی یگانه.هنوز یه دریا اشک تو آستین داری
میان گریه خندیدم و در آن حین صدای خشک و دو رگه ی بلقیس در گوشم طنین انداخت :
- سلام خانم یگانه.
- وای ! بلقیس خانم
و او را که ابدا اهل ماچ و بوسه نبود,بغل کردم و چندین بار پیاپی بوسیدم چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
او حیرت زده زمزمه کرد:
- خانم یگانه
آنها بوی گذشته ها را داشتند دوره ی نوجوانی و روزهایی که در آن شوق زندگی موج میزد.
مهتاب با نگاهی موشکافانه گفت:
-چقدر عوض شدی یگانه, خانمی شدی برای خودت درست مثل مهمونهایی که از تهران به اهواز می اومدند و ما عاشق این بودیم که خودمون رو به شکل اونها در بیاریم.
راست می گفت،من و مهتاب چقدر خوشبختشان میدانستیم! اگر اینطور بود و اگر من حالا به آنها شباهت داشتم پس چرا خوشبخت نبودم؟چرا همه ی غم های عالم روی دلم سنگینی می کرد؟
-سه تا از اتاق های طبقه ی پایین تا زمانیکه آنها خانه ای مناسب در همان حوالی خریداری کنند به خانواده ی دایی تعلق گرفت.آن شب تا سپیده صبح در اتاق مهتاب به حرف زدن نشستیم.مهتاب دل پُرتری داشت :
-- فکر بچه رو از سرم بیرون کردم.خوب هر *** یه سرنوشتی داره دیگه....مهم خود مسعوده اگه مادرش بذاره یه آب خوش از گلومون پایین بره با کوچکترین ناراحتی که پیش بیاد میگه من دنبال

1403/04/10 11:46

بهونه ام برای جدا شدن، مسعود هم که لام تا کام حرف نمی زنه مثل یه بره مطیع و رام ؛هم در برابر من و هم در برابر مادرش.تو ببین چه وضعی پیش میاد دیگه،مثل همین حالا.هر چقدر گفتم همراهمون بیاد تهران قبول نکرد، چون قرار بود مادرش رو ببره شیراز پیش خاله اش.بهم قول داد تا یکی دو هفته دیگه بیاد تهران ولی من حاضرم قسم بخورم همچین اتفاقی نمی افته....واقعا نمی دونم آخر این زندگی چی می شه...
از آن دختر پرشور و شر خبری نبود.مهتاب با چهره ای پخته تر و نگاهی آشفته و نگران کاملا متفاوت بود. در حالیکه اشک هایش را می زدود گفت:
-- حالا هم که این جنگ لعنتی همه مون رو آواره کرده،خوب شد نبودی که ببینی چه بلایی سر شهر آمده......
- با آمدن خانواده ی نصرت خان عمارت حال و هوایی دیگر گرفته بود.اقوام و آشنایانی که خبر را شنیده بودند به دیدنشان می آمدند و بیشتر برای نهار یا شام مهمان می شدند.خریداری خانه در گیر و دار عروسی مرجان و پیمان به تعویق افتاد و به این بهانه مهتاب هم کمی از لاک پریشانی اش بیرون آمد.هنوز هم نسبت به انتخاب لباس حساس بود برای همین تهیه ی لباس مناسب برای جشن عروسی چند روزی وقت ما را پر کرد.بالاخره دو هفته مانده به مراسم سهراب خان آمد.تنها....شب قبل از آمدنش مرجان شدیدا هیجان زده بود. پنج سال از آخرین باری که پدرش را دیده بود می گذشت.
- وقتی در فرودگاه گریان پدرش را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد چشمان مهتاب از آن همه صمیمیت بین پدر و دختر گرد شده بود مثل روزهای اولی که خودم به عمارت آمده بودم.در گوشم زمزمه کرد:"اگر ده سال هم پدرم رو نبینم محال ممکنه اینطوری دست دور گردنش بندازم."
در شب جشن عروسی مرجان احساس عجیبی داشتم، انگار در خلا بودم. راه رفتنم ، حرف زدنم ، خندیدنم همه گویی در خواب بودند. دعوت مردان جوان فامیل را به رقص با قهر و ناراحتی رد می کردم . انگار تک تک آنها در تنهایی آن شبم مقصر بودند.به هر دری می زدم آنجا توی قلبم غوغایی به پا بود که نمی توانستم حریفش شوم.دستان گرم لاله که بر دستان سردم نشست بی اختیار گفتم:

1403/04/10 11:46

قسمت 69
فراموشت خواهم کرد


- - دارم خفه میشم لاله جان!
- - آروم باش عزیز دلم!
- - اما چگونه؟بغض به سختی گلویم را می فشرد و هر دم از یادآوری شب عروسی سالی و حضور منصور در آن شب به جنون می رسیدم.کلافه و گیج از سویی به سویی دیگر می رفتم . گویی از خودم هم میگریختم!

*****
وقتی هومن گفت سوزان وزیری به ایران بازگشته است اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که :
- به همون زیبایی قبل شده؟
با لبخند محوی گفت:
- هنوز ندیدمش ولی حدس می زنم جوابت مثبت باشه.خودش که خیلی راضی به نظر میرسید اینو از صداش فهمیدم. فردا یه سر میاد بیمارستان می تونی ببینیش.
از فکری که در ذهنم جوشید شادی به چهره ام نشست. شادی ای که ریشه خصم و کین بود.چشم دوختم به خیابانی که پیش رویم بود و غرق در رویاهایم شدم. رویاهایی که دیگر نمی دانستم تلخ بود یا شیرین....از عشق بود یا نفرت....انتقام جویی های بچگانه، از بالا نگاه کردن به آنهایی که زمانی ما را، عشقمان را، احساسمان را کوچک شمردند.نمی دانم که هومن از سکوتم و لبخند از سر رضایتم چه برداشتی کرد. فکرم را خوانده بود یا نه که به حرف آمد:
- یگانه!
- بله!
- هیچ چیز توی این دنیا به اندازه ی یه دل سبک و تهی از کینه، نمی تونه آدم رو به آرامش برسونه.آرامشی که اگه از آن تو باشه، توی بدترین شرایط باز هم خودت رو مالک تام خوشبختی می دونی!تو که نمی خوای از این سعادت محروم بشی؟
نگاهمان چند لحظه در هم گره خورد .مثل همیشه دستم را خوانده بود.شرمزده سرم را به زیر انداختم و گفتم:
- - حق با شماست اما متاسفانه با اینکه ذاتا آدم کینه ای نبودم اما....
- خودت رو ملامت نکن.فقط سعی کن این بار سنگین رو از روی قلبت برداری.مطمئن باش دنیا قشنگی های زیادی داره فقط کافیه چشماتو خوب باز کنی و اجازه ندی هیچ پیش آمد ناخوشایندی خدشه ای توی ایمانت به وجود بیاره،هوم؟
و من ایمان داشتم به اینکه زندگی از آن من است و هر لحظه که از گذشته ام دورتر می شوم قدمی به سوی آرامش برمی دارم و غمی که به دل دارم سبک تر می شدم.چقدر باید خدا را شکر می کردم به خاطر لطف بی نهایتی که به من داشت!
لاله جان می گفت:"اگر عاشق شدی به حرمت عشقت هم شده هیچ وقت برای نشون دادن عظمتش خودت رو کوچک نکن که نه تنها شکوهش رو زیر پا له می کنی بلکه خودت و احساست رو هم بی ارزش می کنی." مهم این بود که تقدّس عشقم رو حفظ کرده بودم همین!
هومن راست می گفت. تا کی این بار به قلبم سنگینی میکرد؟ باز هم باید از خدا کمک میخواستم مثل همیشه....یک بار برای برگشتن دوباره اش،بار دیگر برای فراموش کردن عشقش، این بار هم برای بخشیدنش. باید از خدا یاری می جستم ولی آیا می توانستم؟

1403/04/10 11:46

می توانستم او را که حتی قشنگ ترین خاطرات سه ساله مان را تحت الشعاع قرار داده و مرا از یادآوری شان بیزار کرده بود نادیده بگیرم؟ اصلا او لایق بخشش بود؟ اما باید می گذشتم همانطور که از خیر عشقش گذشتم.حداقل برای دل خودم و به حرمت عشقمان که هنوز برای من مقدس بود.

وقتی به مدیریت پیج شدم، حدس می زدم که سوزان آمده باشد. بی نهایت دلم میخواست چهره ی تازه ی او را ببینم آنقدر هیجان زده شده بودم که حتی فراموش کردم ، در بزنم.وقتی در را گشودم تازه به صرافت افتادم و خواستم عذرخواهی کنم که با دیدن خانم جوانی که روبرویم ایستاده بود آن هم فراموشم شد.لبخندی به نشانه ی آشنایی بر لبش نقش بست.
- سلام خانم یگانه.
- خدای من باورم نمی شه....
هومن پرسید:
- نمی خوای بیای تو؟
دست سوزان را به گرمی فشردم. چهره ای متفاوت اما زیبا داشت، سوزان دیگری به نظر می رسید.
- تو این چند ماه همیشه به یادتون بودم.خیلی خوشحالم، خیلی زیاد!
- ممنونم،شما خیلی بامحبت هستید.... امروز اومدم تا رسما از شما و هومن برای مهمونی ای که هفته ی آینده برگزار میکنیم دعوت کنم. هومن اکی رو داده فقط می مونید شما!
با نگاهی به هومن گفتم:
- خب.... غافلگیرم کردید مثل دفعه ی قبل.هومن خان چیزی از مهمونی به من نگفته بودند.
- چه ایرادی داره! حالا من میگم، واقعا خوشحالم می کنید!

1403/04/10 11:46

قسمت 70
فراموشت خواهم کرد


با تامل لبخندی زدم و گفتم :
فکر می کنم دلم می خواد دعوتتون رو قبول کنم .
_ ممنونم .
و رو به هومن گفت :
خوب هومن جان ، اگر اجازه بدی من فعلا برم ، می دونی که این روزها سرم خیلی شلوغه .
_ متوجه هستم ، ممنونم که اومدی .
_ یگانه جان تو مهمونی می بینمت .
میهمانی که آقای وزیری ، پدر سوزان ترتیب داده بود نقطه ی عطفی شد برای مستحکم تر شدن دوستی ما ؛ به خصوص که سوزان هم زخم خورده بود و ما به خوبی یکدیگر را درک می کردیم . آن اوایل پیش می آمد ساعتها از گذشته مان حرف بزنیم اما چندی بعد طبق قراری ناگفته دیگر هیچ یک ، حرفی از خاطراتمان به میان نیاوردیم و در عوض هر دو برنامه ی کاریمان را فشرده تر کردیم . سوزان که قبل از جریان تعطیل شدن دانشگاهها و با رخ دادن آن حادثه دست از تحصیل کشیده بود حالا در قسمت اداری کارخانه ی پدرش مشغول شده بود . بعد از ظهر ها هم هر از چند گاهی به بیمارستان می آمد . از محیط آنجا خوشش می آمد و هر چند سر رشته ای از کار ما نداشت اما رفته رفته با بودن در محیط تا حدی به اوضاع و احوال آشنایی پیدا کرد و به انجام امور مسلط شد تا جایی که در سال شصت که بمباران هوایی تهران هم شروع شد و نه تنها بیمارستان ما که همه جا شلوغ و نا به سامان بود ، او نیز از نیروهای کمکی خوب ما محسوب می شد . به خصوص که هر از چند گاهی تیمی از پزشکان و پرستاران روانه ی جنوب می شدند و ما شدیدا با کمبود نیرو مواجه میشدیم . پیمان به او لقب آچار فرانسه بیمارستان را داده بود .
در نیمه ی دوم سال شصت ، اوضاع به کلی تغییر کرده بود و خانم ها کاملا محجبه شده بودند . اوضاع آرامتر شده بود و دیگر از آن تشنجات نشانی نبود .
همایون را به ندرت می دیدم . می دانستم کما بیش به فعالیت های سیاسی اش ادامه می دهد و به قول سالی در بین سیاسی ها جایی برای خودش باز کرده است شاید به همین دلیل بود که می خواست عازم جبهه شود به حتم مسائلی وجود داشت که ما از آن بی خبر بودیم . با کشیده شدن جنگ به تهران نگرانی ها بیشتر شده بود . آنها که توانسته بودند بار سفر را بسته و راهی کشورهای دیگر شده بودند و آنها که بضاعتشان چنین اجازه ای را نمی داد به شهرهای دور دست کوچ می کردند . اعلام وضعیت قرمز که پیش ترها حالت آموزشی داشت حالا دیگر همه را متوجه خطری جدی می کرد که جانشان را تهدید می نمود . با هر بار اعلام وضعیت سفید شماره ی تلفن لاله جان را می گرفتم تا از حالش با خبر شوم . لاله جان می گفت :
عزیز دلم بادمجان بم آفت نداره .
می گفتم :
این حرف رو نزنید لاله جان .
یک بار که به دیدنش رفتم با بغض گفت :
خدا تو رو جای فرزند نداشته ام

1403/04/10 11:46

به من داده .
خودم را در آغوشش انداختم و گفتم :
ای کاش می دونستید که چقدر دوستتون دارم ! شما حکم مادرم رو دارید .
همایون که راهی جبهه می شد بی حال و حوصله شدن فرنگیس خانم همه ی ما رو نگران او میکرد . سالی می گفت بهتر است چند هفته ای به روستا برویم اما کسی از پیشنهادش استقبال نکرد برای همین هم ترتیب یک میهمانی زنانه را در عمارت داد . یک هفته از رفتن خان به روستا می گذشت و از حال و هوای دیکتاتوری عمارت که به واسطه ی حضور او بوجود می آمد خبری نبود .
میهمانی کاملا زنانه بود . لاله جان و همین طور سوزان به همراه مادرش نیز دعوت شده بودند . در میان چهره شاد میهمانان ، رنگ پریده ی مهتاب و چشمان پر از اندوهش ناراحتم می کرد . از شور و نشاط سالها پیش در او خبری نبود . می دانستم میان پدر و همسرش ، قدرت انتخاب ندارد . مسعود حاضر به جدایی از مادرش و آمدن به تهران نبود و نصرت خان هم اجازه نمیداد در آن اوضاع نا امن تهران را ترک کند و به جنوب برگردد . برای همین به قول خودش میان زمین و هوا معلق بود . در طول میهمانی نگاه خانم به سوزان خریدارانه بود . سوزان به خصوص از سبک معماری سنتی عمارت خوشش آمده بود و میگفت:
آدم حس می کنه تو دوره ی قاجاره و از اینجا که بیرون بره باید پیچک بزنه ... کی اینجا رو ساختند ؟
_ حدود پنجاه سال پیش ، طرحش رو خود خان دادند . ایشون عاشق معماری سنتی هستند .
_ عجب حسن سلیقه ای !
فرنگیس خانم خیلی زود اعتراف کرد که از سوزان خوشش آمده و مدام سوال پیچم کرد . وقتی به او گفتم ، (( مطمئنم خانواده ی وزیری مورد تایید خان قرار میگیرند . ))
برق شادی در چشمانش درخشید . هیجان زده پرسید :
راست میگی یگانه جان ؟ بیشتر ازشون برام بگو .
مختصری از سوزان و خانواده اش برای او گفتم . فرنگیس متعجب می گفت :
از برخوردش معلومه دختر مهربون و عاطفی ایه ، قشنگ و خوش سر و زبون هم هست ، فقط متوجه نمی شم هومن چرا تا حالا در موردش حرفی نزده ؟!

لیلا مردانی

1403/04/10 11:46

قسمت 71
فراموشت خواهم کرد


هومن اما شدیدا با تصمیم مادرش از در مخالفت درآمد . این را از حرفهای سالی فهمیدم . فرنگیس خانم در حال صحبت با خانوم بزرگ در این مورد بود و من و سالی در گوشه ای دیگر به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون که سالی گفت :
طفلک مامان حسابی از دست هومن کلافه و دلگیره ، خب حقم داره ، پسر بزرگشه ، همایون که همه ی زندگیش شده سیاست ، حالا هم که جونش رو گذاشته به قمار ، منم که سرم به زندگیمه ...
برای خالی نبودن عریضه گفتم :
البته فرنگیس خانم حق داره اما هومنم حتما دلایل خاص خودش رو داره .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
آخه چه دلیلی ؟ به نظر من سوزان از هر نظر مناسبه ، به خصوص که حتی خانوم بزرگ هم تاییدش کرده . اصلا عجیبه با وجود این همه صمیمیت چطور می شه بهش علاقه نداشته باشه عجیب نیست ؟
نمی دانستم حرف آخرش چیست که با من از در صلح در آمده بود ، اما دوباره حرفش را تایید کردم . بعد از سکوتی طولانی و با تردید به حرف آمد :
_ می تونم ازت یه خواهشی بکنم ؟
و بی آنکه جوابی از من بشنود ادامه داد :
_ تو با هردوشون دوست هستی ، می تونی سر از افکار هومن درآری ، ما که نمی دونیم چی تو اون سرش می گذره !
از درخواستش جا خوردم .
من از کجا باید می فهمیدم در درون برادر او چه می گذرد ؟! اما می دانستم هر ساز مخالفی که بزنم مساوی خواهد بود با برداشت بد سالی ، حوصله ی اعلان جنگش را نداشتم . پس از در تسلیم درآمدم و به او قول دادم ، به قول خودش ته و توی قضیه را در آورم .
هومن خوددارتر از آن بود که بتوان سر از افکارش درآورد . بالاخره یک شب گیرش انداختم و او را به تیر سوالات رنگارنگم بستم .
_ می تونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم ؟
_ شما چند تا سوال بپرس .
با تامل گفتم :
در رابطه با سوزان ... چطوری باهاش آشنا شدید ؟
با لبخندی گفت :
برای پرسیدن این سوال اینقدر مردد بودی ؟
_ خب فکر کردم شاید به حساب کنجکاوی بی جا بزارید .
همین !
_ این حرفها چیه دختر خوب ... من و سوازن سه سال پیش تو یه مهمانی خداحافظی با هم آشنا شدیم .
_ حالا چرا یه آشنایی ساده ؟ به خصوص که اون وقتها سوزان حتی خیلی جذاب تر از حالا بود ؟
_ برای این که او نامزد داشت . گذشته از این منم تو فکر ازدواج و تشکیل خونواده نبودم .
_ ولی حالا که نه سوزان نامزدی داره و نه شما ... به هر حال شما هم باید یه روزی ازدواج کنید ، غیر از اینه ؟
متفکر گفت :
_ این حرفهای خودته یا به نمایندگی از خانم های خونواده صحبت می کنی ؟
_ شما فرض کنید هردوش ، مادرتون حق داره براتون نگران باشه ، سوزان هم اونقدر خوب هست که برای از دست ندادنش یک لحظه هم درنگ نکنید .
_ نظر تو برای من قابل احترامه خانم

1403/04/10 11:46

یگانه ی عزیز اما تامین اون مستلزم یه بدقولی بزرگ به خودته .
از حرفش جا خوردم و او ادامه داد :
_ وقتی می خواستی به اهواز برگردی از من یه قولی گرفتی درسته ؟
به خاطر آوردم در آن روزهای تلخ و سیاه که هنوز هم در نظرم در هاله ای از ابهام و تاریکی بود ، چه قولی از او گرفته بودم . گفت :
متاسفم ! قصد یادآوری اون روزها رو نداشتم .
با لبخند تلخی گفتم :
مهم نیست ، حالا دیگه هیچی مهم نیست .
_ حالا اگه شما جای من بودی چی کار می کردی ؟
با قاطعیت گفتم :
_ سر قولم می موندم .

رفتن همایون به جبهه و جواب منفی هومن به خواست فرنگیس خانم ، خود برای دلگیری او کافی بود اما انتقال فرزین از طرف ارتش به کرمانشاه تاب و قرار را از او گرفت . به خصوص که دو ماهی بیشتر به موعد زایمان سالی نمانده بود . او به اصرار مادرش برای ماندن در تهران ، حداقل تا بعد از زایمان توجهی نکرد . می گفت : (( من هر جا که باشم می تونم از عهده خودم بر بیام . )) وقتی آنقدر با هیجان و علاقه از فرزین نام می برد متعجب می شدم . او به همسرش عشق می ورزید با همه ی کج خلقی های اوایل نامزدی شان و با وجود علاقه ای که سالهای پیش به فرهاد داشت حالا سرش به زندگی خودش گرم بود پس چرا برای من اینطور نبود ، چرا گذشته ها دست از سرم بر نمی داشتند . من که داشتم زندگی ام را می کردم . من که هرگز قدم به آن تالار و آن اتاق نمی گذاشتم . من که از هر جمعی که در آن نامی از منصور برده می شد می گریختم مثل آن روز که سالی چند تا از عکس های مشترک منصور و کتی و کیمیا را آورده بود . شاید چند ماه بعد از رفتن منصور بود ... من که همه ی رشته ها را گسسته بودم ... سالی یکی دو روز قبل از رفتن به دیدنم آمد . تازه به عمارت رسیده بودم و در اتاقم مشغول تعویض لباس بودم که آمد .
_ خسته نباشی .
_ ممنونم ، حالت چطوره ؟
_ خوبم .
_ خانوم بزرگ گفت قراره برید کرمانشاه .
مغموم و بی حوصله گفت :
آره ، از اولم دلم نمی خواست با یه ارتشی شوهر کنم . می دونستم یعنی آوارگی ، مگه ما جنگ داخلی رو ندیده بودیم ؟

1403/04/10 11:46

قسمت 72
فراموشت خواهم کرد


_ خیلی هم بد نیست ، حداقلش اینه که زندگیت دچار یکنواختی نمی شه .
شانه ای بالا انداخت و گفت :
اینم حرفیه ! اما برای این حرفها نیومدم هرچند تو مثل قدیما خوب بلدی آدم رو تو بدترین شرایط به آرامش برسونی .
دست به کمرش گذاشت و نالید .
از آن دختر خوش قد و بالا خبری نبود . این اواخر دست و پایش هم ورم داشت و گاهی از دردهایی می نالید که پیش از آن هرگز گرفتارشان نشده بود . یک خط در میان هم می گفت : (( عجب غلطی کردم ! بچه می خواستم چه کنم ؟ )) و در این مواقع نگاه مهتاب به او غرق حسرت می شد و دل من برای او آتش می گرفت .
_ از من دلگیری ؟
به خودم آمدم . قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه داد :
_ متاسفم ! اما من هیچ وقت نتونستم تو اون قضیه به تو حق بدم برای همین هم تا آخرین لحظه رو حرفم موندم . من منصور رو خوب می شناختم . یگانه بارها به تو هشدار دادم که آخر این راه به ناکجا آباد ختم می شه ، اما عشق منصور چشمات رو گرفته بود تو نمی دیدی اما من می دیدم ، نه من ، مطمئنم همه اون چه رو که من می دونستم می فهمیدند و درستی اون رو تایید می کردند . چه هومن و پیمان و چه حتی همین مرجان احساساتی خودمون . اما اونها به خاطر دل تو سکوت کردند و گذاشتند کار به جایی که نباید کشیده بشه ، اون اوایل رفتن منصور ، حس شیطنت باعث می شد دائم به تو یادآوری کنم حدسم درست از آب در اومده برای همین مدام حرف اون دو تا رو پیش می کشیدم و باعث آزارت می شدم اما تازگی ها به این نتیجه رسیدم نه تو اونقدرها که فکر می کردم مقصر بودی و نه منصور اون قدرها بی تقصیر ... به هر حال اتفاقیه که افتاده ، بهتره گذشته ها رو به گذشته واگذار کنی ، یگانه نشستن و با یاد اون روزها ، زندگی رو از سر باز کردن ، دردی رو دوا نمی کنه ، می دونم ته دلت ممکنه هنوز منتظرش باشی اما بذار یه چیزی رو صادقانه بهت بگم ، منصور برگشتنی نیست ، اون و کتی زندگی خوبی دارند فکر می کنم اونا یا حداقل کتی پاداش عشق پاک و بی آلایشش رو گرفته ، پاداشی که به حتم تو هم به خاطر صبوری و مقاومتت می گیری ... به هر حال خداوند هیچ وقت بنده هاش رو فراموش نمی کنه .
آمده بود برای دلجویی اما دلم را آتش زد و رفت . به سالی گفتم از اون ناراحتی ندارم ، حتی اگر داشتم دیگر ندارم . گفتم بخشیدمش ، اما می دانستم او همان جایگاهی را در قلبم دارد که منصور . پس او به عافیت رسیده بود . خوشبخت بود و از عدل خدا ... ؟!
همه ی سعی ام را کردم تا بگریزم . از خودم ، از ندای قلبم و از هزاران سوال بی جواب ذهنم ... چه اهمیتی داشت !
زندگی ام جریان خودش را داشت . منصور چه خوشبخت و چه بدبخت دیگر مرهم زخم هایم نبود و

1403/04/10 11:47

تیره روزی اش دل آشفته ام را آرام نمی کرد .

مرجان پریشان حال به بیمارستان آمد . از دیدنش تعجب کردم :
_ مرجان تو اینجا چه کار میکنی ؟
_ می خوام هومن رو ببینم .
_ اتفاقی افتاده ؟
با بغض گفت :
_ یعنی تو خبر نداری ؟ حضرت آقا برای دفاع از میهن داوطلب شده ، فقط همین رو کم داشتیم ، اصلا نمی فهمم اگه می خواست بره جبهه برای چی ازدواج کرد ؟ به دادم برس یگانه .
به آرامش دعوتش کردم اما او در اتاق هومن هم همانطور آشفته حرفهایش را تکرار کرد و با گریه گفت :
آخه چرا ؟ این چه بدبختیه که گریبان گیر ما شده ، انگار سرنوشتمون با کلمه ی منحوس جنگ عجین شده .
هومن کنارش نشست :
_ عموزاده ی کوچولوی من اینقدر کم صبر و تحمل نبود !
_ نمی خوام اتفاقی براش بیفته .
_ ولی عزیزم ، این فقط تو نیستی که نگرانی ، همه ی اونهایی که رفتند حتما برای کسانی عزیزند ، گذشته از این مرگ و زندگی دست خداست و هر کسی تو وقت تعیین شده راهی می شه ، یکی اینجا تو خونه ی خودش و تو جمع خونواده اش و یکی اونجا تو غربت و به بهانه ی جنگ ، فکرهای بد رو از خودت دور کن ، پیمان یه پزشکه و تعهدات خاص خودش رو داره ، اونم می خواد به نحوی ادای دین کنه .
با همه ی آن حرفها نگاه مرجان پر بود از غم و پریشانی . نگرانش شدم و به اشاره ی هومن همراهی اش کردم . اما او به خانه نرفت . گفت میرود به خانه لاله جان .
مرجان نزد لاله جان ماند ، در راه بازگشت به بیمارستان با خودم در جدال بودم این مسئله مربوط به زندگی خصوصی پیمان و مرجان می شد ، اما ... من که خوب می توانستم آن دختر بیچاره را درک کنم . مگر نه اینکه او هم مثل خودم بود ؟ داشتند با او همان کاری را می کردند که با من کردند ... پیمان را در اتاق هومن یافتم هر دو متفکر به نظر می رسیدند . حال مرجان را که پرسیدند با پوزخند تلخی گفتم :
_ چه اهمیتی داره ؟
و در حالی که توپم پر بود ادامه دادم :
_ پیمان خان به چه قیمت می خواید ادای دین کنید ؟ برای آروم شدن وجدان کاریتون به چند نفر می خواید صدمه بزنید ؟

لیلا مردانی

1403/04/10 11:47

قسمت 73
فراموشت خواهم کرد


هومن گفت :
یگانه ، تو و مرجان دارید کاملا احساسی با این قضیه برخورد می کنید .
_ احساسی ؟ شاید ! اما چرا فکر می کنید همیشه این احساسه که باعث اشتباهات می شه ؟ به خدا اینطور نیست ، یه وقتایی هم منطق غلط آدم رو به خاک سیاه می نشونه . چرا متوجه نیستید ؟ چرا نمی خواید حال مرجان رو درک کنید ؟
سکوت سنگینی میانمان حکمفرما شد . بغض به سختی گلویم را می فشرد لعنت به جنگ و لعنت به آن همه آشفتگی که گویی آرامشی در پی نداشت .
_ گوش کن یگانه ...
با غیظ گفتم :
نصیحتم نکنید هومن خان چون من مرجان نیستم .
با لبخندی گفت :
مطمئنا همین طوره ، تو فقط یگانه ای ، اما من یادم نمیاد که مرجان رو هم نصیحت کرده باشم ... شما از چی نگرانید ؟ نسل ما یه جنگ رو پشت سر گذاشته ، اینم یه نوع دیگه شه .
با صدای دو رگه ای گفتم :
ترس ؟! یه زمانی این واژه با بند بند وجودم قرین شده بود . اون وقتها که از یک لحظه نداشتن منصور وحشت داشتم آخه اون یه عشق نبود . پدرم ، مادرم ، خواهر و برادر نداشته ام بود . مطمئن بودم اگه یه روزی بره ، یا می میرم یا اگه خیلی صبوری نشون بدم کارم به جنون می کشه ، اما اون رفت . پیمان خان یادتونه بهم گفتید با همه چی کنار بیام ، گفتید برگردم و نزارم کارم به جنون و تباهی بکشه ، منم برگشتم . به زندگی برگشتم اما حالا فقط زنده ام ... با همه ی حرفهایی که شماها زدید ، یا همه ی تلاشی که خودم کردم حالا فقط زنده ام اما زندگی نمی کنم چون اصلا مفهوم این واژه رو از یاد بردم . حالا شما دارید از مرجان بی نوا یه یگانه ی دیگه می سازید . دارید خاطره ی منصور رو لحظه به لحظه تو ذهنم تداعی می کنید ، می خواید به داد خلق خدا برسید ، برسید اما همسرتون رو تو این راه فدا نکنید ، کسی که حالا بیشتر از هر کسی بهتون نیازمنده ، ازتون خواهش می کنم مرجان رو بفهمید ...
هر دو ساکت بودند و به نظر می آمد حرفی برای گفتن ندارند . به تلخی از ذهنم گذشت : (( هیچ کدومتون اهل موندن نیستید ، هر کدوم به یه بهونه ، گاه قشنگ و گاه زشت ... بالاخره می رید ، نه ! موندنی در کار نیست ... ))

پیمان هم رفت و با رفتن او مرجان ، با روحیه ای خراب به عمارت آمد . یکی دو هفته ی اول بی حوصله بود . می فهمیدم اگر کمکش نکنم هر روز مغمومتر و افسرده تر خواهد شد برای همین تصمیم گرفتم هر طور شده از آن حال و هوا بیرونش بیاورم .
پیشنهاد دادم مواقع بیکاری به بیمارستان بیاید . مرجان با سوزان رابطه ی خوبی داشت در مواقعی که فرصتی دست می داد با هم و به همراهی یکی دو تن از پزشکان بیمارستان از جنگ زده هایی که به ناچار خانه و زندگی خود را رها کرده و به تهران یا حومه شهر

1403/04/10 11:47