رمان های جدید

611 عضو

توانستم چیزی رو پنهان کنم. هنوز چند ماهی رو فرصت داشتم. ولی باید به زودی در موردش حرفی به سخن می آوردم و امیرسام را میسنجیدم.
روزهای سرد زمستانی را با گفتن لالایی های کوکانه ام به شب می رسانم و سعی می کنم خودم را با کارهای روزمره سرگرم کنم
از پشت پنجره نشیمن نگاهش می کنم، هنوز حرکاتش راه رفتنش، برایم شیرین و جذاب بود. هیچ وقت وجودش و بودنش برایم تکراری نمی شد. بعد از اینکه چشمانم بدرقه اش می کند به آشپزخانه می روم. نگاه نفرت انگیز فریماه همراهی می کند. روی مبل در حالی که فنجان چای به دست داشت نشسته بود و طوری مرا نگاه می کرد که می خواست من را با نگاهش ببلعد. مقصدم میشود آشپزخانه! جایی که همیشه سرگرمی ام بود. شوکت نگاهم می کند و همینطور که مشغول بار گذاشتن ناهار بود می گوید:
-تا شب مهمونا میرسن. برادر و زن برادر خانم.
متعجب نگاهش می کنم و می گویم:
-برادر فریماه !؟
سرش را برای تاکید تکان می دهد و می گوید:
-فرنگ زندگی می کنند. چند سال یه بار میان ایران.
مشغول تمیز کردن میز صبحانه می شوم و می گویم:
-حتما امروز خیلی کار داریم.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/21 13:50

عطر_بهار_نارنج
قسمت 85 🌼


شوکت پوفی می کشد و می گوید:
-هر وقت واسه خانم مهمون بیاد، یه خدمتکاری رو میارن کمک من. ولی دیشب خانم گفت که تو کمک من باشی. تو هم با این وضعیت کاری نمی تونی بکنی.
پیشبند را می بندم و مشغول شستن ظرف می شوم و می گویم:
-تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.
در قابلمه را می گذارد و زیر شعله رو کم می کند و می گوید:
-نباید به خودت فشار بیاری. منم دست تنها نمی تونم تمام کارها رو بکنم. باید تا شب خونه رو برق بندازم. و چند مدل خورشت و پلو و سوپ واسه شام بپزم.
مکثی می کند و می گوید:
-کاش خبر بارداریتو به آقا و خانم می گفتی.
-آره باید می گفتم. ولی الان هم نمیشه گفت. بزار وقتی مهمونشون رفتن به امیرسام می گم.
نزدیکم می شود و می گوید:
-نباید امروز و فردا می کردی. تو الان باید استراحت کنی نه پا به پام خونه تمیز کنی و ظرف بشوری و آشپزی کنی.
از آشپزخانه خارج می شود و بلند می گوید:
-من برم اتاق مهمون ها رو آماده کنم تو هم بعد شستن ظرفا بیا پیشم.
ظرف ها رو که میشورم از آشپزخانه خارج می شوم. فریماه با خشم و جدیت نگاهم می کند و با صدای نسبتا بلندی می گوید:
-شهرزاد.
سرم را پایین می اندازم و بله ای می گویم.
-بیا بشین کارت دارم.
روی مبل رو به رویش می نشینم و همان طور که سر به زیر دارم می شنوم.
-ببین قراره برادرم و همسرش همراه با برادر زادم بیان ایران. تا شب میرسن و قرار شد امیر سام شب بره دنبالشون فرودگاه . و اما نقش تو، توی این خونه چیه !
از روی مبل بلند می شود و با قدم های کوتاهش به سمت پنجره می رود و ادامه می دهد:
-نقش تو توی این خونه یه کلفته! فهمیدی؟ دوست ندارم آبروم پیش برادرم و خانوادش بره. تو میشی کلفت! هر چی من میگم میگی چشم. تو کارهای خونه کمک شوکت میکنی و هر چی بهت گفتم انجام میدی. هیچ دوست ندارم جلوی فرهاد و امیرسام مظلوم بازی در بیاری. اگه یکی از این دو نفر هم بهت گفتن کاری انجام ندی. بهشون بگو با میل خودت انجام میدی. اگه خطایی انجام بدی خودت میدونی با من.
ناراحت و خشمگین حرف هایش را گوش می دهم بدون اینکه بتوانم از خودم دفاع کنم.
-قرار بود فرهاد مثل همیشه یه کلفت بیاره. من مخالفت کردم و گفتم *** غریبه ای رو نیاره شهرزاد کمک شوکت تو خونه هست. اولش مخالفت کرد. ولی بعد راضی شد. تو این چند روز نبینم کنار امیرسام من بپلکی. فهمیدی یا نه؟
با سکوت جوابش را می دهم و مکان رو ترک می کنم. پیش شوکت میروم و طبقه بالای عمارت را تمیز می کنیم. اتاقی را برای مهمان ها آماده می کنیم. چند مدل پلو و خورشت و سالاد برای شام تهیه می کنیم. تمام خانه رو گرد گیری می کنیم. ساعت حدود چهار عصر هست. و از

1403/04/21 13:50

خستگی و درد کمر و شکم به اتاقم می روم و دراز می کشم. فشار زیاد کار باعث درد در ناحیه کمرم میشود .


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/21 13:50

عطر_بهار_نارنج
قسمت 86 🌼


شب فرا می رسد و بعد از پوشیدن لباس شیک و مناسب،آرایش ملیحی بر صورت انجام می دهم. و به پایین عمارت می روم. خانه تمیز و بوی مطبوع غذا خانه رو در بر گرفته بود. به آشپزخانه می روم و به سیب زمینی های سرخ شده درون ظرف ناخونکی می زنم. و رو به شوکت می کنم و می گویم:
-هنوز نیومدن؟
شوکت نگاهی می کند و می گوید:
-باید پیداشون بشه. خانم زنگ زد گفتن که تو راهیم.
-فرهاد هم رفته؟
-نه...آقا فرهاد تو اتاقشه.
از آشپزخانه خارج می شوم و روی مبل می نشینم و سریالی رو دنبال می کنم. فرهاد با وضع آراسته از اتاق خارج می شود و کنار من می نشیند و می گوید:
-شهرزاد نمی دونم فریماه چی بهت گفته. ولی خب این چند روز رو بحرفش گوش بده. اصلا حوصله جر و بحث هاشو ندارم. چند روزی بیشتر
نمی مونن.
-باشه چشم.
فرهاد سکوت می کند و من چشم به تلویزیون دوخته بودم. چند دقیقه ای می گذرد و زنگ خانه به صدا می آید فرهاد برای استقبال به طرف در ورودی می رود و مهمان ها همراه با امیرسام و فریماه داخل خانه می شوند. مردی با قد متوسط و چهره ای که شبیه فریماه داشت اول وارد میشود و بعد از آن خانم سفید پوست و تپل و در آخر پسری نسبتا تپل با قد متوسط! بعد سلام و احوال پرسی فریماه رو به مهمان ها می کند و می گوید:
-بفرمایین بشینید که خیلی خسته اید. رو به من می کند و می گوید:
-شهرزاد برو چای بیار.
زن دایی نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-این دختره کیه؟
فریماه با غروری خاص میگوید:
-این خدمتکارمونه دیگه. بیچاره خونه و پول نداشت منم آوردمش تو خونه. دلم نیومد تو خیابون آواره باشه. با غیظ و حرص به طرف آشپزخانه می روم. با عصبانیت استکانهای چای رو درون سینی می چینم و چای خوشرنگی میریزم. نگاهی به مهمان ها می اندازم و امیرسام را میبینم که با پسر دایی اش صحبت می کنند. به سمت مهمان ها می روم و چای تعارف می کنم.
فریماه می گوید:
-داریوش جان برات از اون فسنجونایی که دوست داشتی درست کردم. چایتو بخور تا شام هم بخوریم.
زن دایی می گوید:
_ راضی به زحمت نبودیم فریماه جون.
-کاری نکردم مریم جون. وظیفه اس
به آشپزخانه می روم و به کمک شوکت میز غذا رو آماده می کنیم. فریماه کنار من می آید و با برخورد تندش می گوید:
-این چیه تنت کردی؟ هان؟
چشمانم گرد می شود و می گویم :
-مگه چشه؟
سرش را به گوشم نزدیک تر می کند و می گوید:
-این لباسی که پوشیدی مال اعیوناس. نه تو! ناسلامتی تو یه کلفتی. باید یه لباس از شوکت می گرفتی.
خشکم می زند و از من دور می شود. نگاهی به لباس و سر و وضعم می اندازم و بدون اهمیت به حرف هایش سفره را پهن می کنم.
بعد از خوردن شام تمام ظرف ها

1403/04/21 13:51

رو میشورم و روی صندلی گوشه آشپرخانه می نشینم. از کانتر بیرون رو نگاه می کنم و صحبت هایشان رو گوش می دهم


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/21 13:51

عطر_بهار_نارنج
قسمت 87 🌼


تک تک مهمان ها رو نگاه می کنم، نوبت پسر دایی امیرسام که می رسد نگاهش من را مجذوب می کند. طوری نگاهم می کرد که زود مسیر نگاهم را عوض می کنم و به طرف امیرسام نگاه می کنم. آرام و بی صدا نشسته بود و صحبت های فرهاد و داریوش را گوش می داد. فریماه هم با مریم غرق در صحبت بودن. باز نگاهش می کنم. و هنوز مات و مبهوت نگاهم می کند. برای فرار از نگاهش تغییر مکان می دهم و کمک شوکت ظرف های شسته شده را خشک می کنم. و می گویم:
-اسم پسر دایی داریوش چیه؟
شوکت در حالی که بشقاب ها را روی هم می چیند می گوید:
-پسرشو می گی؟ فربده .
چطور مگه؟
دست و پاچه می گویم:
-هیچی همینطوری. فقط کنجکاو بودم. بعد از جای دادن ظرف ها استکانی چای برای خودم می ریزم و روی صندلی می نشینم و باز فربد را نگاه می کنم. باز نگاهش به من هجوم می آورد. ریز می شوم در چهره اش. چشمان نسبتا ریز و پشت عینک طبی و بینی قلمی و لب های باریکش. پوست نسبتا سفیدی داشت با موهای مشکی و بالا زده. ته ریشی هم روی صورتش مشخص بود. جرعه ای از چایی ام می نوشم و دلیل این همه نگاهش را نمی فهمم. کمر درد آزارم می دهد برای همین مجبور می شوم مکان را ترک کنم.
-شهرزاد!
صدای فریماه توجه ام را به خودش جلب می کند.
-بله؟
با چشمانی برق زده و حالت مغرورانه می گوید:
-این چمدون ها رو ببر بالا تو اتاق مهمونا.
متعجب می گویم:
-من؟
طلبکارانه می گوید:
-می خوای من ببرم؟
به طرف چمدان ها می روم و امیرسام را می بینم که به طرفم می آید و می گوید:
-خودم می برم، آخه سنگینن.
با اشاره سرش ؛ آرام می گوید:
-برو بالا من میبرم.
به اتاق می روم و بعد از تعویض لباس به طرف سرویس می روم.
بعد از صدای تقه ای در باز می شود و امیرسام درون چهار چوب در جای می گیرد. و میگوید:
-شهرزاد دایی داریوش و زنش اتاق بغلین. منم مجبورم اتاق خودم بخوابم به خاطر مامان.
سرد نگاهش می کنم و دست و صورتم را با مشتی آب سرد می شویم.
-شهرزاد ناراحتی؟
مصمم نگاهش می کنم و می گویم:
-ناراحت نیستم! ولی انتظار اینو هم ندارم تو این یکسالی که زن تو باشم، نقش کلفتو بازی کنم.
امیر سام نزدیک تر می شود و می گوید:
-باور کن یه هفته مامان تو سر من می خوند. می گفت دوست نداره فامیل هامون بفهمن که ازدواج کردم. حتی تهدید کرد که اگه قبول نکنم و از ازدواجم بویی ببرن برای همیشه ترکمون می کنه. شهرزاد تو خودت می دونی من نمی تونم دل مامانمو بشکونم. و اینکه دوست ندارم تو رو هم ناراحت کنم ولی مجبور شدم. چند روزی رو تحمل کن مطمئن باش زود میرن و دوباره مثل قبل میشه.
اخمی می کنم و روی تخت رها می شوم.
نزدیکم می شود و با حالت معصومانه

1403/04/21 13:51

ای می گوید:
-شهرزاد ناراحت نشو دیگه! الان هم تا مهمونا نیومدن من از اتاق برم.
بوسه ای به پیشانی ام می زند و اتاق را ترک می کند.
چند روزی می گذرد. امیر سام مانند سابق کنار من نبود. و من بیشتر روز را به تمیز کردن خانه و پخت و پز سپری می کردم. فریماه هم هر از گاهی با زخم زبان هایش آزارم می داد. یک روز صبح فریماه همراه با مریم و داریوش به مکان های دیدنی تهران می روند. آن روز فربد در خانه ماند امیر سام و فرهاد به خاطر کارهای عقب افتاده شرکت، سر کار می روند. و من همراه شوکت مثل همیشه بساط ناهار را آماده می کردیم


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/21 13:51

عطر_بهار_نارنج
قسمت 88 🌼


_ شهرزاد، کار دیگه ای نداریم برو یکم استراحت کن منم برم بازار یکمی برای ناهار سبزی خوردن و کاهو بخرم.
چشمی می گویم و بعد از اینکه شعله خورشت را کم می کنم از آشپزخانه خارج می شوم. فربد هنزفری در گوش گذاشته بود و مشغول شنیدن آهنگ بود. نگاهی به من می اندازد و من بدون توجه پله ها رو بالا می روم. به اتاق می روم و روی تخت دراز می کشم. این روزها فشار کارهای خانه بیشتر من را آزار می داد. مخصوصا که حالت تهوعم بیشتر از قبل شده بود. چشم هایم را می بندم سعی می کنم کمی استراحت کنم. با تقه ای که به در زده می شود از روی تخت بلند میشوم. به خاطر لباس راحتی که تن داشتم نگرانیم دو چندان می شود. کسی جز فربد درون خانه نبود و این باعث می شد نگرانیم بیشتر شود. در کمد را به سرعت باز می کنم و مانتوام را بر تن می کنم. و به سمت در می روم. در را آرام باز می کنم و چهره فربد روبه رویم دیده می شود. آب دهانم را به سختی قورت می دهم.
-اجازه هست بیام تو؟
نفس حبس شده ام را از ریه هایم خارج می کنم و میگویم:
-بفرمایید کاری داشتید؟ چیزی لازم دارید؟
سرش را تکان می دهد و عینکش را از جلوی چشمانش کنار می زند و می گوید:
-نخیر چیزی لازم ندارم. ولی اگه اجازه بدید بیام داخل اتاق.
کنار می روم و بدون حرفی در را باز می کنم. فربد داخل اتاق می شود و سر تا سر اتاق را نگاه می کند و می گوید:
-چقدر اتاق تمیز و زیبایی دارید.
سکوت می کنم و جوابی نمی دهم. روی مبل می نشیند و می گوید:
-شما چند وقته اینجا کار می کنید؟
لبم را گاز می گیرم و با ترس و دلهره ای که داشتم می گویم:
- حدود دو سه ماهیه.
عینکش را رو به روی چشمانش قرار می دهد و چشمانش را ریز تر می کند و می گوید:
-خیلی عجیبه! اینکه عمه فریماه برای خدمتکارش اتاق به این قشنگی فراهم کرده! عجیب اینکه لباس شما که یکی از خدمه ها هستی شیک و گرون قیمته! و عجیب تر اونه که چهرتون برای من شده آرامش دلم!
خودم را جمع می کنم و برای فرار از این موقعیت می گویم:
-من برم یه سری به غذا بزنم نسوزه!
از روی مبل بلند می شود و می گوید:
-زیاد وقتتون رو نمی گیرم. برای من عجیب بودید برای همین مزاحمتون شدم. نگاهتون و چهرتون خیلی آرومم می کنه. آنقدر که اگه سال ها بشینم و زل بزنم به چهرتون خسته نمیشم.
نفس حبس شده ام را آزاد می کنم و می گویم:
-آرامش؟ من؟ آخه من چی دارم. من فقط کلفت این خونم.
فربد نگاه تیزی به من می کند و می گوید:
-چهرتون شبیه...شبیه... یکیه که خیلی دوسش داشتم. باورم نمی شه دو نفر اینقدر از لحاظ چهره بهم نزدیک باشند... باورم نمیشه وقتی نگات کنم یاد معشوقه ام بیفتم... باورم نمیشه!
کمی

1403/04/21 13:51

مکث می کند و ادامه می دهد:
-چند سال پیش عاشق هم شدیم. من دلمو سپردم به آنا. آنا هم مهمون خوبی بود. خوب دلدارم شد. خوب نگهبانش بود. آنقدر عاشق هم بودیم که هر روز همدیگه رو می دیدیم... بعد مدتی رابطه عاطفی من با آنا برای خانواده اش بر ملا شد! و چندین بار بهم گفتن ازش دوری کنم! آنا خانواده پول داری داشت. و اینکه موقعیت اجتماعیشون از ما خیلی بهتر بود. برای همین خانواده اش به شدت مخالف کردن. ما چند روزی به خاطر درخواست آنا از همدیگه دور بودیم تا اینکه...
اشک غلتیده شده روی گونه اش را با دستمالی که از درون جعبه روی میز بر می دارد پاک می کند! تحت تاثیر دل شکسته اش می شوم! مگر مرد هم گریه می کند! اصلا گریه مال زنهاس... چرا باید چشمان مردی که کوه غروره خیس و بارانی بشود...


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/21 13:51

عطر_بهار_نارنج
قسمت 89 🌼


با بغضی آرام گرفته می گوید:
-بعد یکی دو هفته که ارتباطمون به خاطر سخت گیری های خانواده اش قطع شده بود، طاقت نیوردم. و به موبایلش زنگ زدم ولی خاموش بود. باز هم تماس گرفتم. ولی باز خاموش بود. مجبور شدم رفتم در خونشون ولی... ولی وقتی درو زدم خبری ازشون نبود. خونشون رو فروخته بودن و بدون گذاشتن نشونی رفته بودن...
چن تا دوست مشترک داشتیم، سراغشو ازشون گرفتم ولی اونا هم خبر نداشتن.
مکثی می کند و آهی از ته دل می کشد و می گوید:
-می دونی بدترین تجربه زندگی من از دست دادن آنا بود. و بهترینش اون چند سالی که با هم بودیم ؛ بود! الان بعد مدتی وقتی بار اول دیدمت دلم ریخت! من آرامش چهره آنا رو توی چهره تو دیدم
پوفی می کشد و با صدای آرامش می گوید:
-بگذریم. ببخشید ناراحتتون کردم. باید در این مورد باهاتون حرف می زدم. چون این چند روز که اینجا بودیم شاید با نگاهای من معذب شده بودید!
خنده ای آرام می زند و میگوید:
-غذاتون نسوزه!
خیره می شوم به چشمانش که اکنون می توانست نگاهم سرزمین آرامشش باشد! و میگویم:
-نه نمی سوزه.
خنده ای می زند و می گوید:
-خوب درکتون کردم. بلاخره حس دیگه ای در مورد من کردید. ولی من قصد و قَرَضم چیز دیگه ای بود. راستی شما واقعا کلفت عمه هستید؟
لب هایم را بهم می فشارم نمی توانستم بگویم عروس عمه فریماه تم. حتی می دانستم که هیچ وقت باور نخواهد کرد که من کلفت این خانه هستم! مصمم سکوت می کنم و جوابی نمی دهم.
-من سال آخر دانشگاهم. رشته ام کامپیوتره! اگه کمکی خواستید من در خدمتم. شما نمی خواید از خودتون بگید!
سرم را پایین می آورم و فرش کرم با گل های رنگارنگش را نگاه می کنم و با صدای لرزان می گویم:
-من...من...
حرفم را قورت می دهم و از اینکه نتوانسته بودم خودم را معرفی کنم بغض میکنم "ببخشیدی " می گویم و اتاق را ترک می کنم. چقدر سرنوشت هر دویمان بهم نزدیک بود . هر دو عاشق می شویم بدون آنکه معشوقه مان درکمان کنند! چقدر لحظات برایم اشک آور و سنگین بود. اشک های پی در پی می شود سهم گونه هایم. به آشپزخانه می روم و خودم را با مخلوط کردن خورشت روی گاز سرگرم می کنم. کاش میتوانستم بشوم آرام کده امیرسامم.
فربد به پایین عمارت می آید و خود را با لپ تابش سرگرم می کند. من هم با سرخ کردن سیب زمینی ها مشغول می شوم. سکوت بین ما برقرار می شود و دقایقی بعد شوکت به خانه بر می گردد. و وجود شوکت می شود حصار بین من و فربد.
چند روزی می گذرد و زمستان سرد را با لمس نکردن امیرسام می گذرانم. من سخت عاشقش می شوم ولی او بدون آنکه بفهمد در دل من چه می گذرد جا خالی می کند. حدود یک هفته ای از آمدن

1403/04/21 13:51

دایی داریوش می گذشت. قرار بود فردا به شیراز خانه مهسا خواهر مریم بروند. خانه در گفت گو و خنده های حضار غرق بود و من مثل همیشه مشغول آشپزی بودم
با کمک شوکت برنج را دم می کنیم . دستم را روی کمرم می گذارم و به بدنم قوسی میدهم. چقدر این چند روز کارهای خانه آزارم می داد. نگاهی به آشپزخانه می کنم. سالاد و خورشت و انواع پلو آماده بود. ترجیح دادم برای استراحت به اتاقم بروم.
وارد اتاق می شوم. دل تنگ امیرسام بودم. دلم برای تن صدایش سخت تنگ شده بود ولی حتی صدای پاهایش دیگر سهم من نبود. از خستگی زیاد روی تخت دراز می کشم. چشمانم گرم می شود و به خوابی آرام می روم.
تقه ای به در زده می شود. چشمم را باز می کنم و با تعجب اطراف اتاق را نگاه می کنم. عقربه های ساعت دیواری، ساعت دوازده را نشان می دهد. از جایم بلند می شوم و به طرف در اتاق می روم
در را باز می کنم باز چهره فربد را درون چهار چوب در، با وجود تاریکی راهرو می بینم. متعجب و با چشمانی گشاد نگاه می کنم و می گویم:
-بله؟ کاری دارید؟


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/21 13:51

عطر_بهار_نارنج
قسمت 100 🌼


انگشت هایش را روی گونه هایم می گذارد و اشک هایم را پاک می کند و می گوید:
-علاقم بهت بیشتر شد ولی از اینکه به فریماه بگم عاشقت شدم هراس داشتم.ترس داشتم. برای همین حسمو بیشتر تو تنهاییم خالی می کردم. ولی باز پشیمون می شدم و می گفتم که نباید وابستت کنم. باید بهت بدی کنم که هر دومون راحت از هم جدا بشیم. بعد اون ماجرا و اون دعوای تو خیابون فریماه منو کشید کنار و گفت که فرق کردم! خیلی هواتو دارم! تهدیدم کرد که اگه وابسته ات بشم هیچ وقت نمی بخشدم و برای همیشه ترکم می کنه. تهدیدم کرد اگه وابسته ات بشم دیگه مادرم نباشه. منم دلمو گرم کردم به ژیلا ! همون دختری که دنبال مال و اموالم بود نه خودم! همون دختری که برام کیسه دوخته بود! اون هیچی از عشق نمی دونست بر عکس تو!
بوسه ای به گونه هایم می زند و ادامه می دهد:
-من می دونستم عاشقمی! به خوبی درکت می کردم شهرزاد! ولی بخاطر مادرم مجبور بودم! همون روزها رابطمو با ژیلا بهتر کردم تا بتونم فراموشت کنم که...
گریه اش شدت می گیرد، و ادامه می دهد:
-همون روز لعنتی که فریماه بهت تهمت زد ! وقتی که هرزه خطابت کرد ! عصبی شدم! شهرزاد من حرف های فریماه رو باور نکردم. چون حرارت عشقتو احساس کرده بودم. وقتی روی پله ها غلتیدی دلم شکست ! وقتی که دیدم معشوقه ام با خودخواهی مادرم از بین رفت شکستم آنروز بد جور شکستم. خودم سریع رسوندمت بیمارستان. توی راه خدا رو صدا زدم... باورت میشه تو این بیست و پنج سال زندگی بار اولی بود که خدا رو صدا می زدم. آنروز صداش زدم... برای بار اول با دل شکسته و جویباری از اشک. رسوندمت بیمارستان. دکتر گفت حالت خوبه. همون روز بعد از اینکه فهمیدم حالت خوبه خدا رو شکر کردم. ولی بعدش که فهمیدم حامله ای و از درد سقط به خود می پیچیدی حالم بد شد! آنقدر بد شد که وقتی رفتی اتاق عمل، من رفتم توی نماز خونه بیمارستان و برات دعا کردم. بعدش هم توبه کردم، توبه کردم و برای داشتنت جنگیدم. همون روز برای همیشه شماره ژیلا و شهاب اول مسدود کردم و بعد پاکشون کردم. تو رو روانه دلم کردم. گذاشتم تو تنها ترین دلیل زندگیم باشی. شهرزاد من اون زمون تو بیمارستان عشق تجربه کردم. وقتی دیدم به خاطر من و خانواده ام چه بلاهایی سرت آمده ولی باز هم میگی عاشقت بودم خجالت کشیدم. همون روز تصمیم گرفتم از دستت ندم. همون روز تصمیم گرفتم نزارم بری... حتی حاضرم التماست بکنم مال من باشی. دوباره دلتو برام صاف کنی. دوباره عاشقم بشی.
بادی می وزد و ابر بهاری می بارد. امیرسام محکم در آغوشم می گیرد و سرش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
-تکیه گاهم باش

1403/04/22 15:29

شهرزاد! همراهم باش شهرزاد! من تا این سن گریه نکردم ولی امروز و وقتی تو بیمارستان بودی اشک ریختم... و الان که می خوام کنارم باشی... شهرزاد منو ببخش خیلی اذیتت کردم. منو ببخش...
سرم را بالا می گیرم. قطرات باران بهاری نوازشگر صورتم می شود. نفس عمیقی میگیرم و عطر بوی خاک باران و بهار نارنج را استشمام می کنم. عجیب حال و هوایم عوض می شود! به خود جرات می دهم و لب هایم را روی گونه هایش می گذارم. آرام می بوسمش و سخت مست عطر وجودش می شوم...
خنکای دل انگیز بهار دلچسب تر می کند عشقمان را...
-امیرسام
سرش را بالا می گیرد و نگاهم می کند و می گوید:
-جانم !؟
لب هایم را می فشارم و می گویم:
-من هنوز عاشقانه دوست دارم...آنقدر دوست دارم که می خواستم به عنوان یادگاری از تو یه بچه ای داشته باشم. درسته که دخترمون رفت ولی در عوض خدا تو رو به من هدیه داد... امیرسام تو برام با ارزشی... با ارزش!
دستم را می گیرد و می گوید:
-حاضری تا آخر باغ بدویم؟


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:29

عطر_بهار_نارنج
قسمت 101 🌼


سرم را به عنوان تایید تکان می دهم و دست در دست هم درون باغ می دویم. رقص موهایم به واسطه نسیم بیشتر می شود و می توانست آن لحظه را برایم زیبا تر کند! به راستی که معجزه عشق زیباترین لحظه ها رو برایمان رقم می زد...
خسته می شوم و می گویم:
-بسه امیرسام خسته شدم.
مرا در آغوشش می گیرد موهایم را بو می کند و بوسه باران می کند و می گوید:
-شهرزاد تو تنها کسی هستی که منو واسه خودم می خوای. تو برام با ارزشی. و برای اینکه اذیت نشی حاضرم هر جای دنیا که بگی بریم.
سرم را روی سینه اش می گذارم و می گویم:
-همینجا می مونیم امیرسام. تو که کنارم باشی من توی بهشتم. من فقط وجود تو رو می خوام.
امیرسام لبخندی می زند و نگاهی به آسمان می اندازد و می گوید:
-بارون شدید شد... بریم تو ؟
لبخندی می زنم و می گویم:
-هر چی آقامون بگه.
دست در دست هم به طرف عمارت می رویم بعد مدت ها زیباترین حس دنیا درون دلم جوانه می زند...
داخل اتاق می روم. لباس تمیز و شیکی به تن می کنم. روی صندلی می نشینم و آرایش ملیحی به صورتم می زنم و منتظر امیرسام می مانم. دقایقی بعد امیرسام وارد اتاق می شود و نگاهم می کند و می گوید:
-رفتم پیش مامانم. خیلی سرد بود. ولی شوکت ما رو از پنجره دیده بود... وقتی منو دید کلی ذوق کرد و خوشحال بود که رابطمون با هم خوب شده.
لبخندی می زنم و می گویم:
-امیرسام
کنارم می نشیند و می گوید :
-جانم؟
سر به زیر می شوم و می گویم:
-خیلی دوست دارم برم سر خاک مامانم. از وقتی که فوت کرده یکی دو بار بیشتر نرفتم! میشه منو ببری؟
امیرسام از تخت بلند می شود و می گوید:
-آره چرا که نه.
لباس هایش را تن می کند و با هم به طرف بهشت زهرا می رویم با آدرس تقریبی که داشتم بعد از پرسش و جستجو بلاخره مزارش را پیدا می کنم. با گلاب سنگش را می شورم و شروع به گریستن می کنم... توجه ام به گلهایی که بالای سر مزارش بود می رود و می گویم:
-حتما *** دیگه ای هم میاد اینجا.
امیرسام گل های کنار مزار مادر را می بیند و می گوید:
-شاید یکی همینطوری گذاشته. یا اینکه فامیلی کسی آمده!
فاتحه ای درون دلم می خوانم و بعد از آن راهی رستوران شیک و تمیز می شویم. بار اولی بود که ناهار عاشقانه ای می خوردیم. بار اولی که چشم در چشم هم می نشستیم و به جای اینکه حسرت داشتنش را بخورم در دلم مانند بچه ای ذوق داشتنش را می کردم. بار اولم بود که امیرسامم شده بود مال خود خودم. دیگر تنهایی برای من معنی نداشت. با وجود امیرسام شده بودم خوشبخت ترین زن دنیا... امیرسام می شود معشوقه ام! درون قلبم برای همیشه جا می گیرد و برای نگه داریش تمام سعیم را می کردم...
بعد از خوردن

1403/04/22 15:29

ناهار داخل ماشین می نشینم. باران آخرین روزهای سال جان تازه ای می گیرد و روی شیشه های ماشین پاشیده می شود برف پاکن را روشن می کند و درون خیابان ها مسافتی را طی می کنیم.
امیرسام صدای سیستم را بلند می کند و همراه موسیقی می خواند...

*بیا بشکن در این خونه را اما به دلم دست نزن
من دیوونه را با غرورت بیا فسق نزن
دلم آتیشه! ولی حالیشه!
بزن از شراب این دل دوباره مست نزن...*

نگاهش می کنم! هر چه می گذشت چهره اش برایم جذاب تر می شد. هیچ وقت نگاهش برایم تکراری نمی شد! همیشه صدایش جذابیت خودش را داشت. و به جرات می توانستم بگویم که عشق چه معجزه ای با دل من کرد!
وارد خانه می شویم. از اتومبیل خارج می شویم. چراغ های عمارت روشن بودن با اینکه پاسی از شب گذشته بود. امیرسام دستم را می گیرد و می گوید:
-بریم تو شهرزاد.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:29

عطر_بهار_نارنج
قسمت 102 🌼


قدم زنان نزدیک عمارت می شویم. امیرسام در عمارت را باز می کند و وارد می شویم. به محض ورود رو به رو می شویم با فرهاد و فریماه که روی مبل نگران نشسته بودن! به محض ورودمان فریماه از روی مبل بلند می شود و نزدیک امیرسام می شود و می گوید:
-کجا بودی تا الان؟ نمیگی دلواپست می شم؟ چرا گوشیتو نبرده بودی.
امیرسام پوفی می کشد و دستم را محکم می گیرد و میگوید:
-بچه که نیستم مامان! با شهرزاد رفتیم بیرون.
فریماه تلخندی می زند و میگوید:
-می مُردی ما رو خبر میکردی؟ نصف جون شدم! ساعت دو نصفه شبه.
امیرسام پوفی می کشد و میگوید:
-نیازی نیست دلواپس من باشید. من... پیش شهرزاد که باشم حالم خوبه. الان هم خسته ام می خوام برم بخوابم.
دستم را می کشد و همراهش می رویم. سلامی به فرهاد می دهم و جوابم را به گرمی می دهد. برعکس فریماه مرد عاقل و پخته ای بود. وارد اتاق می شویم...لباس هایم را تعویض می کنم... امیرسام روی تخت می نشیند دستش را زیر چانه اش می گذارد و نگاهم می کند. لباس خواب سفید توری تن می کنم. موهای مشکی لختم را اطرافم میریزم. و کنارش می نشینم، لبخندی ملیح می زنم و می گویم:
-امیرسام، چیه نگام می کنی.
روی تخت دراز می کشد و نگاهش را به من می دوزد و می گوید:
-داشتم فکر میکردم چرا با تو اینکارو کردم !! می دونی شهرزاد، من در حق تو کوتاهی کردم. دارم حسرت روزهایی که گذشته و هیچ وقت قدرتو ندوستم و در نظر می گیرم... حیف اون روزها، ولی قول میدم بهت. قول میدم هیچ وقت نزارم روزهای تلخی رو ببینی.
روی تخت دراز می کشم و سرم را روی شانه هایش می گذارم. انگشت هایش را مابین موهایم می گذارد و نوازشم می کند و می گوید:
-شهرزاد؟
-جانم !
-میخوام از اینجا بریم. نمی خوام تو این خونه اذیت بشی! دوست دارم یه جایی باشی که بتونی طعم خوشبختیو بچشی نظرت چیه؟
لب هایم را می فشارم و خودم را نزدیک ترش می کنم و میگویم:
-امیرسام همینجا خوبه! نمی خواد جایی بری که مامانت ناراحت بشه. من تو رو که دارم برام کافیه. توی همین اتاق هم میشه خوشبخت بود. چون خودت برام مهمی نه خونه و آپارتمانی که قراره بریم توش...
امیرسام لبخندی می زند و آن شب در آغوش گرمش میخوابم...
چند روزی می گذرد و روزگارمان عاشقانه تر می شود. عید نوروز فرا می رسد و در اتاقمان کنار هم رو به روی سفره هفت سین کوچکی سال نو را آغاز می کنیم. بعد از تحویل سال لباس هایمان را عوض می کنیم. و پایین می رویم... فریماه و فرهاد رو به روی تلوزیون نشسته بودن. سلامی می کنم و روی مبل می نشینم. اخم فریماه بیشتر میشود و محیط را ترک میکند. امیرسام کنار من می نشیند و می گوید:
-چرا

1403/04/22 15:29

مامان رفت؟ من نمی دونم مشکلش با شهرزاد چیه؟ الان شهرزاد باید شاکی باشه نه اون.
فرهاد پوفی می کشد و میگوید:
-کم کم با اوضاع پیش آمده عادت می کنه. فقط به زمان نیاز داره.
فرهاد دست هایش را در هم گره می کند و می گوید:
-من از وقتی دیدم رابطتون بهتر شده، خوشحال شدم. الان دیگه عذاب وجدانی ندارم. الان دیگه در مورد آینده شهرزاد مطمئنم.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:29

عطر_بهار_نارنج
قسمت 103 🌼


امیرسام از روی صندلی بلند می شود و می گوید:
-من برم با مامان حرف بزنم. خیلی وقته پیشش نبودم.
امیرسام می رود و من میمانم و فرهاد. فرهاد نگاهم می کند و می گوید:
-شهرزاد جان، کاش سال جدید میرفتی سرخاک مامانت.
سرم را تکان می دهم و میگویم:
-آره میریم. حتما میریم. فقط!
-فقط چی؟
نفسم را از ریه هایم خارج می کنم. اولین روزهای پاییز و پا گذاشتن فرهاد در خاطراتم مرور می شود. آرام و شمرده می گویم:
- آقا فرهاد، من هنوز نفهمیدم چرا منو انتخاب کردید ؟ میتونستید یکی در حد خانواده خودتون براش انتخاب کنید. اما چرا من؟ دختری که توی پایین شهر زندگی می کنم. چرا من که نه مادر دارم نه پدر... چرا من که با یه ناپدری معتاد قمار باز ...
حرفم را قورت می دهم...شش ماهی بود که ندیده بودمش و چقدر خاطرم آسوده بود. سکوت می کند و در چشمانم نگاه می کند و می گوید:
-اینو نپرس ازمن. من هیچ وقت نمی تونم دلیلشو بهت بگم. هیچ وقت...ولی اینو بدون که غلام می خواست تو رو به یه پیرمرد شصت ساله بفروشه. پیرمرد هم می خواست از تو استفاده کنه و در عوضش پول بگیره... آنروز اتفاقی غلام اینو بهم گفت. همون روز که دیدمت دلم شکست. چون به تو و مادرت مدیون بودم... همون روز مبلغ بیشتری رو به غلام عوضی دادم و نگذاشتم که سرنوشتت سیاه بشه..
نگاهش را به فرش کف سالن هدایت می کند و می گوید:
-فقط منو ببخش دختر جان... فقط منو ببخش...
متعجب نگاهش می کنم. خاطرات تلخ گذاشته ام هنوز آزارم می داد. با اصرار و خواهش می گویم:
-چرا کمکم کردید؟ چرا؟ بهم بگید... خواهش می کنم.
از جایش بر می خیزد و میگوید:
-هیچ وقت ازم نپرس. شاید یه روزی که خیلی دیر شده بفهمی...
بعد از اتمام جمله اش مکان را ترک می کند. خیره می مانم به گذشته مبهمم. در افکارم غوطه ور می شم وقتی که فرهاد در گذشته رد پایی از خود نداشته...
چند ماهی می گذرد . و زندگی عاشقانه خود را درون آپارتمانی که فرهاد برایمان خریده بود از سر می گیریم... فرهاد واحد آپارتمان را به نام من می زند. امیرسام عشقش هر روز بیشتر از قبل می شود و من با دلربایی که داشتم می توانستم لحظات زیبایی را برایش رقم بزنم.

ساعت حدود ده صبح است منتظر با دلی پر از آشوپ می مانم... کارم شده بود نگاه به ساعت روی دیوار...
به طرف پذیرش می روم و با دلهره ای که بر چهره و زبانم غالب بود می گویم:
-خانم جواب آزمایشم نیومده.
نگاهم می کند و می گوید:
-اسمت چی بود؟ شهرزاد...؟
سریع جواب می دهم:
-شهرزاد محمدی .
نگاهی به مانیتور می اندازد و اندکی بعد با لبخندی می گوید:
-مبارکت باشه! شما بارداری!
نفسی می کشم و از اینکه باز می توانم مادر شدن را

1403/04/22 15:30

تجربه کنم مسرور می شوم. با ذوق و اشتیاق جواب آزمایش را می گیرم و به سمت خانه می روم...
برای شام، قورمه سبزی و پلو می پزم. کیک کوچک دو نفره ای آماده می کنم. خانه رو تمیز می کنم. میز دونفره ای مهیا می کنم. کیکو وسط میز می گذارم. گوشه دیگرش ظرفی پر از میوه می گذارم. و به طرف حمام می روم. بعد از استحمام لباس شیکی تن می کنم. آرایشی جذاب بر چهره می نهم و جواب آزمایش را روی میز می گذارم و منتظر می مانم.
صدای گشوده شدن در می آید برای استقبالش به طرف در می روم و با روی گشاده و لبخند همیشگی سلامی می دهم.
امیرسام با لبخند خسته ای بدرقه ام می کند و روی مبل می نشیند و می گوید:
-امروز خیلی خسته ام شهرزاد. خیلی کار داشتیم.
کنارش می نشینم و می گویم:
-خسته نباشی آقا!
بزار برات شربت بریزم.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:30

عطر_بهار_نارنج
قسمت 104 🌼


به آشپزخانه می روم و دو لیوان شربت می ریزم و کنارش می روم. و می گویم:
-امیرسام اصلا به روی میز نگاه کردی !؟ یا فقط از خستگیت میگی.
نگاهش را به میز متمایل می کند و می گوید:
-به به... چه کیک خوشمزه ای پختی. دستت درد نکنه بانوی من
اخم می کنم و می گویم:
-امیرسام دقت کن.
روی میز را بار دیگر نگاه می کند و برگه آزمایش را بر می دارد و با تعجب نگاه می کند و می گوید:
-آزمایشگاه بودی؟
خودم را نزدیکش می کنم و دستم را اطرافش حلقه می کنم و می گویم:
-قراره بابا بشی! ایشالله هشت ماه دیگه.
نگاهم می کند. برق چشمانش نوازشگر چشم هایم می شود. بوسه ای به گونه ام می زند و می گوید:
-شهرزاد تو با این وضعت نیاز نبود کیک بپزی! باید فقط استراحت کنی. هشت ماه دیگه یه بچه تپل و خوشگل ازت می خوام. از امروز هم نیازی نیست دست به سیاه سفید بزنی. میگم شوکت هفته ای چند بار بیاد خونه رو تمیز کنه...
لبخندی تحویلش می دهم و می گویم:
-خونه رو من تمیز می کنم. من فقط با پختن غذا مشکل دارم. اگه بیاد غذا آماده کنه عالی میشه.
آن شب بسیار زیبا تمام می شود و در خاطراتمان باقی می ماند... روزهای اول بارداری به سختی می گذشت! درد کمر و شکم و حالت تهوع همیشه کنار من بود. ولی با وجود داشتن فرزند زیبا در بطن خود تحمل می کردم. چهار ماه اول تمام می شود. کودک درونم حرکت می کند و با هر حرکتش لبخندی روی لب هایم جاری می شود. امیرسام اغلب با فرزندش صحبت می کرد. هر از گاهی هم سرش را روی شکمم می گذاشت و از نزدیک حسش میکرد...
عصر پنج شنبه فرا می رسد. دلم سخت هوای عطر مادرم را می کند. قرار می گذاریم و با امیرسام به بهشت زهرا می رویم. نزدیک مزارش که می شوم مردی چهارشانه را می بینم که کنار سنگش نشسته بود و روی سنگ قبر گلها رو پر پر می کند. متعجب به امیرسام نگاه می کنم و می گویم:
-این فرهاد نیست ؟ اینجا چه می کنه؟
بی سر و صدا جلو می رویم... آرام داشت درد و دل می کرد. امیرسام سرفه ای می کند و فرهاد نگاهش را به ما می دوزد سر جایش میخکوب می شود و با چشمان گرد شده و لکنت زبان می گوید:
-ش...ش...ش...شما اینجا چیکار می کنید؟
در چشمانش زل می زنم و غرق می شوم در نگاهش و میپرسم:
-شما از کجا می دونید مامانم اینجا خاکه؟ اصلا اینجا چیکار می کنید؟
محو چشمانش می شوم که خیس اشک بودن. متحیر می شوم و می گویم:
-شما یه رازی رو دارید پنهون می کنید...بهم بگید؟ من سر در نمیارم چرا باید مزار مادرم رو بدونید کجاست؟ چرا باید اشک بریزید؟ آخه چرا؟
امیرسام دستم را می فشارد و می گوید:
-آروم باش شهرزاد. آروم باش...
فرهاد آهی می کشد و لب میگشاید:
-ازم نخواه بگم... گفتم

1403/04/22 15:30

نخواه!
دستش را می گیرم و در چشمان ترش نگاه می کنم به خوبی ناراحتی را میتوان دید! ملتمسانه می گویم:
-فقط بگید مامانم رو از کجا میشناسید... فقط همینو بگید:
خیره بر لب هایش می شوم و منتظر می مانم. لب های کبودش تکان می خورد و خاطرات گذشته برایم تداعی می شود:
-مامانت که زن غلام شد، به اصرار غلام میاد خونه های ما اعیونا رو تمیز کنه. چند ماهی شوکت به خاطر کمر درد و عمل دیسکش به شهرشون میره. ما به خدمه نیاز داشتیم. مادر خدا بیامرزت میاد خونه ما رو تمیز می کنه. آشپزی می کنه و تمام کارها رو انجام میده...تا اینکه...
حرفش را قورت می دهد ولی نگاهم همچنان خیره به لب های کبودش میماند. با چشمانی که منتظر هستند می پرسم:
-خب! ادامه بدید؟


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:30


سرم را از روی سنگ قبر بر می دارم و با صدای بلند می گویم:
-دور شو از اینجا... دور شو نمی خوام ببینمت. دیگه حق نداری بیای اینجا...
فرهاد التماسم را می کشد و می گوید:
-باور کن من خودم چند ساله که عذاب می کشم. هر هفته عصر پنجشنبه براش خیرات میدم. میام سر مزارش. باور کن شهرزاد من همون موقع می خواستم همه چیزو به پلیس بگم ولی اکبر با خواهش و تمنا دفن مامانتو غیر قانونی انجام داد...
با نفرت نگاهش می کنم. نمی توانستم لحظه ای تحملش کنم. با صدای بلند فریاد می کشم:
-نمی خوام ببینمت.... دور شو از اینجا.
او می رود و آغوش امیرسام می شود سنگ صبور من. بعد از دقایقی گریه بلندم می کند و سوار ماشین می شویم...


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:30

عطر_بهار_نارنج
قسمت 105 🌼


آب دهانش را قورت می دهد و امیرسام را نگاه می کند...بعد از آن باز چشم می دوزد به چشم هایم و می گوید:
-تا اینکه یه روز امیرسام و فریماه میرن شیراز... من می مونم و خونه تنها. آنروز زری مثل همیشه آمد خونه رو تمیز کنه. منم اون شب اکبر بهترین رفیقمو دعوت کرده بودم واسه شب نشینی. زری میاد دستی به سر و گوش خونه می کشه. مثل همیشه غذا میزاره و مشغول پذیرایی از ما میشه...
چشمانش را می بندد و من منتظر می مانم.
ادامه می دهد:
-اون شب اکبر زیاده روی می کنه. بعدش به مادرت زری حمله می کنه. اون موقع من تو تراس داشتم تلفنی با فریماه حرف می زدم. اکبر می خواست به زری تجاوز کنه ولی اون نمیزاره. برای همین اکبر که مست بود و از خوردن زیاد مشروب تعادل نداشت..
باز حرفش را قورت می دهد و نفس من به شماره می آید تمام بدنم گر می گیرد و منتظر می مانم. با صدای نسبتا بلندی می گویم:
-بعدش چی شد؟
_ داشتم حرف می زدم که صدای جیغ از طبقه پایین شنیدم. تلفنو قطع کردم و خودمو مثل برق رسوندم پایین. زری رو دیدم پخش زمین بود و اکبر هم با گلدون محکم زده بود به سر زری...
سکوت می کند . نفس هایم را به سختی می کشم. و لحظه ای زمین اطرافم می چرخد. صدای فرهاد میشود سوهان روحم.
-صحنه رو که دیدم وحشت کردم. پارکت کف سالن پر از خون شده بود. خودمو باختم و می خواستم همون موقع زنگ بزنم اورژانس. اکبر مانع من شد و گفت شاید بلایی سرش آمده باشه. سرم رو گذاشتم نزدیک قفسه سینه اش. ولی هیچ صدایی رو حس نکردم. روی زمین ولو شدم. همون وقت می خواستم زنگ بزنم به پلیس. ولی باز هم اکبر نگذاشت... تا اینکه...
پخش زمین می شوم. سرم را روی سنگ قبرش می گذارم و برای بخت شومش می گریم. امیرسام کنارم می نشیند و میگوید:
-شهرزاد بلند شو. بلند شو بریم خونه...
فرهاد کنارم می نشیند و دستش را روی سرم می گذارد و نوازش می کند و می گوید:
- وقتی غلام جریان رو فهمید، نگذاشتیم به پلیس خبر بده. اکبر پول زیادی به غلام داد و دهنشو بست. منم هر چند وقت یکبار می رفتم سری بهش میزدم و یه پولی می گذاشتم کف دستش... تا اون روز..
گریه می کند و می گوید:
-غلام گفت یه دختر از زری داره. که اونو می خواد بده به یکی تا باهاش کار کنه. اتفاقا همون روز دیدمت. وقتی اون نگاه معصومتو دیدم! وقتی اون چشمای مشکی و جذابتو دیدم! وقتی اون حجب و حیاتو دیدم! دلم رنجید. خودم پول بیشتری رو به غلام دادم و برای اینکه نابود نشی آوردمت خونمون. من خودمو مسئول می دونستم، من خودمو مسئول کشته شدن مادرت می دونستم. من خودمو نبخشیدم هیچ وقت. ولی خب از اینکه تونستم تنها یادگاری زری رو نگهداری کنم خوشحالم.

1403/04/22 15:30

عهدی که بسته بود هیچ وقت پشتم را رها نکرده بود. به طرف پنجره می روم و عطر بهار را استشمام می کنم. این دومین بهاری بود که او را داشتم.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:31

عطر_بهار_نارنج
قسمت 106 🌼


حالم سخت خراب می شود از این دو رو بودن روزگار! چقدر تلخ و دلسرد است وقتی می بینی عروس همان خانه ای می شوی که مادرت در آنجا جان داده است... من با لباس سفید عروسی پا به آن خانه نهاده بودم و مادرم با کفنی سپید...
صحنه آن روز گذشته را یاد آوری می کند. وقتی که غلام به زور و جبر مادرم را برای کلفتی به خانه های بالای شهر می فرستد. مادرم باز مثل قبل شبانه روز درگیر کار می شود. چند ماهی که می گذرد یک روز غلام خبر مرگ مادرم را می آورد. آن روز شوکه می شوم و تا چند روز در اتاق خیره به پنجره می مانم. هنوز منتظر برگشتش می شوم. ولی غلام هیچ وقت نتوانست حال دختر نوجوانی را درک کند. حتی مرا به خاک سپاریش نبرد. بعد چند روز که حالم بد می شود مرا به پزشک می برد و با دادن قرص های آرام بخشی می تواند کمی سر پا نگهم دارد. بعد از چهل روز از فوت مادرم، سر خاکش می روم. آن روز بعد چهل روز، بغض خفته ی چهل روزه ام را می شکانم... هنوز بعد از گذشت چند سال حالم بد می شود. وقتی که یاد چهره معصوم و زیبایش می افتم چشمانم خیس اشک می شود..
گریه می شود خوراک چند روز و شب من. امیرسام می شود مرحم زخم های من. او می ماند و با حرف هایش دلداریم می دهد. ولی بغض شکسته من فقط تشنه باریدن است. چند روزی می گذرد و حال و هوایم بهتر می شود ولی نتوانسته بودم فرهاد را ببخشم. روزها تبدیل به ماه می شود و شکمم بزرگتر از قبل می شود. کم کم برجستگی روی لباس پیدا می شود. به سونو می رویم و بعد از تعیین جنسیت، معلوم می شود مسافر کوچک ما پسر هست. پسر من کم کم بزرگ می شود و با لگدهایش آرامم می کند. روزها برایش شعر می خوانم و شب ها پدرش با نزدیک کردن سرش به شکمم برایش لالایی می خواند. بزرگتر و بزرگتر می شود. طوری که راه رفتن برایم مشکل می شود. کمر درد می شود همراه همیشگی من...
ماه نهم می رسد، بعد از خوردن صبحانه به طرف اتاق کودک می روم. دور تا دورش را نگاه می کنم. تخت و کمد و لباس و فرش و انبوهی عروسک و اسباب بازی و ...درون اتاق رونمایی می کند. روی فرش پهن شده کف اتاق می نشینم و اتاق تزیین شده رو می بینم، چند روزی بیشتر تا پا گذاشتنش به این دنیا نمانده بود. از روی زمین بلند می شوم و سراغ کمد می روم. یکی از لباس های سرهمی مخملش را خارج می کنم .و عطرش را می بویم. چقدر دوست دارم لحظه متولد شدنش را ببینم. وقتی که در آغوشش می گیرم...
به طرف تقویم نصب شده روی دیوار می روم. هفده روز تا نفس کشیدنش بیشتر نمانده بود. لبخند روی لب هایم جاری می شود و از اتاق خارج می شوم. این روزها نمی توانستم به کارهای روزمره خانه برسم. امیرسام بعد از آن

1403/04/22 15:31