رمان های جدید

611 عضو

عطر_بهار_نارنج
قسمت 107 🌼


دومین بهاری بود که هم نفسم شده بود. زندگیم شده بود و تمام امید من...
یک سالی می شد که فریماه را ندیده بودم. و اصلا به آن عمارت نرفته بودم. حدود چند ماهی هم می شد نتوانسته بودم فرهاد رو ببخشم و اینکه او را ببینم. هر دویشان برایم یاد آور تلخ ترین خاطراتم بودن. موبایلم به صدا در می آید. به طرفش می روم و اسم هک شده امیرسام را می بینم با خوشحالی جواب می دهم :
-سلام امیرسام.
صدایش مثل همیشه آرام و رسا بود:
-سلام خانمی؟ حالت خوبه؟ حال پسرم چطور؟
مکثی می کنم و می گویم:
-خوبم امیرسام. ولی یکم کمرم اذیتم می کنه
-ای جانم. برو بگیر استراحت کن. دست به سیاه سفید نزنیا ...عصری زودتر میام بریم بیرون.
لبخندی می زنم و بعد از مکالمه ای تماس را قطع می کنم. نگاهی به خانه می اندازم. ظاهر تمیزی نداشت. دلم نمی آمد بیشتر از این اذیتش کنم. بلند می شوم و جارو و طی و گردگیری مفصلی بر روی خانه انجام می دهم. ساعت چهار عصر هست و روی مبل ولو می شوم. دل درد کمی سراغم می آید. آخی می گویم و کمی خودم را مچاله می کنم. این روزها باید با این درد ها عادت کنم. به حمام می روم و بعد از استحمام پالتوی حوله ای ام را می کنم و روی کاناپه دراز می کشم. این دردهای شکم می شود مونسم! با این تفاوت که شدتش بیشتر می شود و با فواصل کمتر.
بلند می شوم به اتاق می روم. و روی تخت دراز می کشم. پتو را اطراف خودم می گیرم. ولی درد هایم عمقش بیشتر می شود. به طوری که نمی توانم روی تخت دراز بکشم. از جایم بلند می شوم و از شدت درد مچاله می شوم. کم کم اشک هایم روانه می شود و حس می کنم شکمم مثل سنگ سفت شده است. موبایلم را بر می دارم و شماره امیرسام را می گیرم. بعد از چند بوق جواب می دهد.
با صدای مملو از درد و ناله می گویم:
-امیرسام زود بیا خونه. حالم اصلا خوب نیست. فکر کنم وقتشه.
در حالی که درد نمی گذاشت خوب بفهمم چه می گوید می شنوم:
-باشه الان، شهرزاد یکم تحمل کن.
از درد موبایلم را روی زمین رها می کنم و از شدت درد مچاله می شوم...
نیم ساعتی می گذرد و صدای امیرسام می شود قوت قلبم. لباسی تنم می کند و ساک بچه رو بر می دارد و کمکم می کند و درون اتومبیل می نشاند...
به طرف بیمارستان می رویم. در حالی که دیگر تحملی نمانده بود برایم. راهی زایشگاه میشوم و امیرسام چشم انتظارم می ماند.
چند ساعتی داخل زایشگاه دردهای متعددی را تحمل می کنم. بلاخره بعد از تحمل درد ها صدای بچه آرامم می کند. پزشک او را روی شکمم می گذارد و من با انگشتم نوازشش می کنم. عجیب شبیه امیرسام بود. به بخش می روم و امیرسام کنارم می آید. بوسه ای به صورتم می نهد و می گوید:
-چه

1403/04/22 15:31

زیباست شهرزاد. خیلی کوچیکه!
در آغوشش می گیرد و می گوید:
-اسمشو بزاریم مهرسام؟
سرم را به عنوان تایید تکان می دهم و می گویم:
-اهوم خیلی اسم مهرسام رو دوست دارم. شبیه اسم توام هست.
امیرسام لبخندی می زند و می گوید:
-چشم خانمی. هر چی تو بگی.
مهرسام را درون آغوشم می گذارد و می گوید:
-شهرزاد شیرش میدی؟
-آره، چرا که نه.
نزدیک ترش می کنم و با مهربانی شیرش می دهم...


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:31

می نشینم.
فرهاد مهرسام را در آغوشش می گیرد و محو تماشایش می شود. امیرسام کنارم می نشیند. و من نگاهی به سر تا سر خانه می اندازم ولی خبری از فریماه نبود
چند دقیقه ای می نشینیم و شوکت با شربت و شیرینی پذیرایی می کند. امیرسام آرام به فرهاد می گوید:
-پس مامان کجاست؟
فرهاد پوفی می کشد و میگوید:
-توی اتاقشه.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/22 15:31

عطر_بهار_نارنج
قسمت 108 🌼


به خانه می آیم. وقت آزادم با وجود مهرسام پر می شود
چند روزی می گذرد و حال عمومی ام بهتر می شود. مهرسام بزرگتر می شود و به زندگی ام زیبایی می بخشد...
آرام مهرسام را درون تختش می گذارم. نگاهی به امیرسام می اندازم و می گویم:
-بلاخره خوابید. کاش تا صبح بخوابه. امیرسام موبایلش را روی پا تختی کنار میز می گذارد و می گوید:
-امروز که رفتم خونه مامان، بهم گفت کاش پسرتو می آوردی. دوست دارم ببینمش.
پوفی می کشم و کنارش دراز می کشم و خیره در چشم هایش می شوم و می گویم:
-می خوای بازم بگی بریم اونجا؟
دستش را روی کمرم می گذارد و می گوید:
-اهوم چرا که نه ! شهرزاد اونا هر چی هم در حقت بدی کردن ولی تو ببخششون. مطمئن باش الان هر دوشون پشیمونن. شهرزاد الان که بچه دار شدیم خوبه با مهرسام بریم اونجا. خوبه که همه کدورت ها رو بزاریم کنار...
لب هایم را بهم می فشارم و در کمال آرامش می گویم:
-امیرسام من توی اون خونه خیلی اذیت شدم. تو اون چند ماه خیلی سختی کشیدم. من...من...خیلی وقته فرهاد رو بخشیدم! فریماه رو بخشیدم! ولی اون خونه و خاطراتش برام عذاب آوره.
سرش را نزدیکم می آورد. بوسه ای به لب هایم می زند و می گوید:
-حالا این دفعه رو به خاطر من بیا. قول می دم اون خونه دیگه برات عذاب آور نباشه. قول میدم با رفتنمون همه چیز تموم بشه. قول می دم شهرزاد.
سرم را تکان می دهم و میگویم:
-خیلی خب ! فردا عصری بریم اونجا.
با خوشحالی و خنده ای که سر می دهد من را به خودش می فشارد و می گوید:
-ممنون شهرزاد. تو بهترین راه رو انتخاب کردی.

****
لباس های شیکی را تنم می کنم. با چهره آرایش کرده و زیبا و عطر تلخ و سردی که به خودم زدم از اتاق خارج می شوم. امیرسام، مهرسام را در آغوشش گرفته بود. ساک بچه را از روی زمین بر می دارم و از خانه خارج می شویم.
در راه سکوت می کنم و خیابان ها را نگاه می کنم. یاد روز عقدمان می افتم که کنار فرهاد نشسته بودم و با دلی پر از التهاب و تشویش به عمارت می رفتیم. این بار هم درون دلم آشوبی به پا بود.
نزدیک خانه می شویم، امیرسام آیفون را می زند و وارد خانه می شویم. بعد از یک سال حیاط بزرگ و درختان نارنجش تداعی خاطرات یک سال پیش می شود. با قدم های سست و آرام راهی عمارت می شوم. شوکت در را باز می کند و با منقلی اسپند رو به رویمان ظاهر می شود. او را در آغوش می گیرم و با بوسه هایم پذیرایش می شوم. چقدر دلتنگ عطرش بودم. وارد خانه می شویم. فرهاد با خوش رویی از ما استقبال می کند. مرا در آغوش می گیرد و در گوشم نجوا می کند:
-خوش آمدی دخترم...به خونه خودت خوش آمدی...
سر به زیر می شوم و آرام سلامی می کنم روی مبل

1403/04/22 15:31

رمان عطر_بهار_نارنج
قسمت 109 (پایانی) 🌼


مطمئن بودم دلیل اینکه درون اتاق پنهان شده بود من بودم. مهرسام را به بهانه شیر دادن به بالا می برم و وارد اتاقم می شوم. بعد از یک سال تک تک وسیله ها برایم عطر خاطرات را می داد. روی تخت می نشینم و مهرسام را شیر می دهم و بعد از اتمام کار پایین می روم. هنوز فریماه درون اتاق خودش را حبس کرده بود. با غیظ و ناراحتی روی مبل فرود می آیم. شوکت کنار من می نشیند و می گوید:
-خورشت کرفس درست کردم. همون غذایی که دوست داری.
تشکری می کنم و برای گذراندن اوقات سرد و بی روحم به صحبت های کاری فرهاد و امیرسام گوش می دهم. از اینکه به راحتی بخشیده بودم و هنوز فریماه از وجودم تنفر داشت ناراحت بودم. یک ساعتی از حضورمان درون عمارت می گذشت. سردی و بی روحی خانه سخت عذابم می داد. از کاری که کرده بودم با خودم کلنجار می رفتم. از خودخواهی و غرور فریماه به شدت عذاب می کشیدم. از روی مبل بلند می شوم و به پشت پنجره می روم. محوطه بیرون را نگاه می کنم و چند نفس عمیق برای آرامشم می گیرم. با صدای باز شدن در، سر جایم میخکوب می شوم. صدای سلام دادنش عجیب غافلگیرم می کند. سرم را به عقب می چرخانم و نگاهش می کنم. به سمت امیرسام می آید و مهرسام را از روی مبل بلند می کند و به آغوشش می کشد و با بُغضی که دارد می گوید:
-خوش آمدی عزیزم. خوش آمدی به این خونه.
چند قدمی به طرفش می روم. چشم هایش در چشمانم عجین می شود. لحظه ای بدون حرکت نگاهم می کند. و چند
قدمی به طرفم می آید. به خاطر این حرکتش پا پیش می گذارم و نزدیکش می شوم. اشک درون چشمانش حلقه می کند. و همان طور که مهرسام در آغوشش بود مرا در آغوش میگیرد و گریه می کند.
بار اولی بود که نزدیکش می شدم. نزدیک همان زن سنگ دل.... همان زنی که همیشه مرا با کنایه هایش آزار می داد. بار اولی بود که آهنگ گریه هایش را می شنیدم. آرام در گوشم نجوا می کند و می گوید:
-منو ببخش خیلی بد کردم.
آهی می کشم و سکوت می کنم. امیر سام کنار ما می آید و با لبخند نظاره گر ما می شود....

دل های انسان ها اگر چه از سنگ باشد! ولی می توان روزی را دید که موم بشود. آرام بشود و مهربان. آنروز که فریماه در آغوشم گرفت سختی دلش را شکست!
آن شب هم گذشت و مسیر زندگی من به کلی عوض شد. دختر پایین شهری ساده تبدیل به مادری صبور و بانویی مهربان شده بود. بعد از گذشت زمان، زندگی بلاخره روی خوشش را به من نشان داد. به اصرار فرهاد و فریماه باز به عمارت برگشتیم و زندگیمان را با وجود پسر کوچکمان از نو ساختیم...

من را در آغوشت بگیر بگذار نسیم موهایم را به نوازش بگیرد بگذار غرق بشویم در عطری که مستمان

1403/04/22 15:31

کرد. بگذار که پرواز کنیم در عطر بهار نارنج .... !


نویسنده : تکین حمزه لو

پایان

1403/04/22 16:29

💫داستان جدید💫
نام رمان : بی گناه

ژانر : خانوادگی و اجتماعی

نویسنده : خانم نگار فرزین

📓📔📓📔📓📔

1403/04/24 18:15

بی_گناه
پارت_1


_ دوستم داری؟

ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟

آرشی که من می شناختم اهل پرسیدن این نوع سوال ها نبود. آرشی که من می شناختم، باید مثل هر شب بعد از این که لباس هایش را در می آورد بدون کلمه ای حرف به گوشه تخت می خزید، پشت به من می کرد و تا صبح می خوابید.

نه این که جلوی رویم بایستد و سوالی را بپرسد که جواب آن را به خوبی می دانست. هیچ *** به خوبی آرش از میزان عشق و علاقه ی من به خودش آگاه نبود. پس چرا داشت این سوال را می پرسید؟

قدمی به سمت جلو برداشت و رو به رویم ایستاد و با لحن مهربانانه ای که بعد از ازدواجمان کمتر از زبانش نشنیده بودم، دوباره پرسید:
-  سحر چقدر دوستم داری؟
نفس لرزانم را بیرون دادم و نگاه از صورت مردانه و زیبایش گرفتم. چهار سال از ازدواجمان می گذشت و این اولین باری بود که آرش این طور به من توجه نشان می داد.
باید از این توجه و نگاه های پر از مهر او خوشحال می شدم ولی نشدم. پشت این سوال به ظاهر ساده چیز خوبی نبود. این را با تمام وجودم حس می کردم.
-  خودت خوب می دونی.
لبخند زد و روی زمین جلوی پایم نشست. دست¬هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت.
-  دوست دارم تو بهم بگی؟ بگو

1403/04/24 18:16

#بی_گناه
#پارت_2


لب گزیدم و سرخ شدم.
-  من عاشقتم آرش. عاشقت.
بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد.
-  چقدر؟ چقدر دوسم داری؟

اگر سحر دو سال پیش بودم شاید از هیجان خواسته شدن دیوانه می شدم. ولی الان می¬دانم پشت این مهربانی چیز وحشتناکی پنهان شده. چیزی که قرار است نابودم کند. آرش در بهترین روزهای زندگی مشترکمان هم این طور با من مهربان نبود.
اصلاً من را نمی دید که بخواهد با من مهربان باشد. من برایش فقط دختری بودم که مجبور بود شب ها کنارش بخوابد. البته اگر شب ها به خانه می آمد.
-  خیلی دوست دارم آرش. خیلی
-  چقدر؟
-  خیلی زیاد.
-  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟
قلبم شروع به تپیدن کرد. درست فکر کرده بودم. آرش چیزی از من می خواست و غریزه زنانه ام می گفت آن چیز، چیز خوبی نیست. به زور لبخند زدم.
-  آره.
-  هر کاری؟
-  هرکاری
-  ازم جدا شو.
زمان ایستاد. همه چیز در سکوتی وهم انگیز غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از آرش جدا شوم؟ من عاشق آرش بودم. من بدون او می مردم. زندگی بدون آرش معنی نداشت. برایم مهم نبود که آرش عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود.

من هیچ وقت چیز زیادی از او نخواسته بودم. حالا چرا می خواست که از او جدا شوم؟  چه چیزی در زندگیش تغیر کرده بود

#بی_گناه
#پارت_3


فشار دست آرش بر روی انگشتانم زیاد شد.
-  ازم جدا شو سحر. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم خوشبخت شم.
کنار من زجر می کشید؟ چرا؟ من که همیشه سعی کرده بودم بهترین باشم. من که همیشه هر کاری گفته بود، انجام داده بودم. من که حتی یک بار به رفتارهای سردش اعتراض نکرده بودم. یک بار حرفی خلاف میلش نزده بودم. من که با همه ی کم محلی ها و بی اعتنای هایش هنوز مثل روز اول دوستش داشتم و عاشقش بودم. من که برای آسایشش هر کاری از دستم برمی آمد، کرده بودم.
چطور می توانست من را عامل زجرش بداند. با بغضی که داشت خفه ام می کرد پرسیدم:
-  چی شده؟
دست هایش را عقب کشید. لحظه ای در سکوت به من خیره ماند و بعد با صدای ضعیفی گفت:
-  نازنین برگشته

چاقوی تیز درون قلبم فرو رفت.

نگاهم را از صورتش گرفتم و با اندوه به انگشتان دستم که بر روی دامنم رهایشان کرده بود، خیره شدم. صدای آرش درون سرم چرخ می¬خورد. "نازنین برگشته. نازنین برگشته. نازنین برگشته."
دختری که روزی رهایش کرده بود و رفته بود، برگشته. دختری که از عشقش دیوانه شده بود و از رفتنش دیوانه تر، برگشته.
جان کندم.
-  می خوای باهاش ازدواج کنی؟
-  می دونی که

1403/04/24 19:16

دوستش دارم.

می دانستم. خوب می دانستم. تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطر داشتم.
-  برای همین می خوای من و طلاق بدی؟
-  باید از هم جدا بشیم.
-  آرش ما بچه داریم.

#بی_گناه
#پارت_4


آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
-  من هیچ وقت بچه نمی خواستم.
راست می گفت بچه نمی خواست. این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم. وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من سقط نکردم. خاله هم پشتم را گرفت.
من از گناه کشتن یک آدم می ترسیدم و خاله دلش نوه پسریش را می خواست. آرش هم وقتی دید که نمی تواند کاری از پیش ببرد از خانه قهر کرد و رفت و این شد سرآغاز شب بیرون ماندن ها و دیر آمدن هایش.
حتی موقع زایمانم هم به بیمارستان نیامد. روز بعد از تریخصم از بیمارستان هم به بهانه ماموریت کاری رفت و تا یک هفته بعد به خانه برنگشت. هر کاری بلد بود کرد که به من و خاله نشان دهد این بچه را نمی خواهد.
آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم.
-  باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.
-  نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج، جدایی من از توه.
پس شرط نازنین برای این که آرش را قبول کند جدا شدن از من و بچه اش بود. البته اولین شرطش. خدا می دانست چه شرط های دیگری هم برای این عاشق سینه چاک گذاشته بود.

شرط هایی که آرش با جان و دل قبول می کرد. آرش برای داشتن نازنین هر کاری می کرد. طلاق دادن من که سهل بود. جانش را هم برای داشتن نازنین می داد و من این را خوب می دانستم

#بی_گناه
#پارت_5


مهربانی دوباره به صدایش برگشت.
-  ازم جدا می شی؟
می توانستم بگویم نه؟ به هر حال او مرا طلاق می داد و از زندگیش بیرون می کرد.
پس بهتر بود، بیشتر از این خودم را کوچک نمی کردم.
-  باشه. هر کاری فکر می کنی درسته انجام بده.
آرش با دو دلی نفسش را فرو داد:
-  در واقع من می خوام تو درخواست طلاق بدی.
گیج شدم.
-   یعنی چی که من درخواست طلاق بدم؟
دوباره خودش را جلو کشید. دست هایم را توی دستش گرفت و خجالت زده گفت
-  راستش نازنین زمانی حاضره باهام ازدواج کنه که مامان رسماً بیاد خواستگاریش. تو می دونی مامان از نازنین بدش میاد. اگه بفهمه من به خاطر نازنین می خوام تو رو طلاق بدم هیچ وقت حاضر نمی شه بیاد خواستگاریش. از طرفی دلم نمی خواد تو فامیل اسم نازنین بد در بره. دوست ندارم بهش بچشم زنی که زندگی یکی دیگه رو خراب کرده، نگاه کنن. برای همین ازت می خوام تو درخواست طلاق بدی. می خوام

1403/04/24 19:16

همه فکر کنن تو کسی بودی که این زندگی رو نمی خواستی، نه من.

پس این همه مهربانی برای این بود. قرار بود من جور این بی آبرویی را بکشم. قرار بود من بدنام خانواده باشم.

قرار بود من دختری باشم که خوشی زیر دلش را زده و زندگی گل و بلبلش را با بهترین پسر فامیل خراب کرده  وگرنه برای آرش که کاری نداشت، می توانست بدون گفتن به من، طلاقم بدهد. به هر حال مرد بود و حق طلاق با او بود. من هم که نه مهریه ای داشتم و نه پدر و مادری که پشتم را بگیرند


#بی_گناه
#پارت_6


لحن آرش ملتمسانه بود:
-  ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.

او درست می گفت. من عاشقش بودم. عاشقی که برای معشوقش هر کاری می کرد. حتی جدا شدن از معشوق.

غیر از آن مگر چاره ی دیگری هم داشتم. اگر قبول نمی کردم چه عایدم می شد؟ آرش از خیر طلاق دادنم می¬گذشت؟

نه نمی گذشت. در هر صورت طلاقم می داد.  خاله را راضی می کرد و به خواستگاری نازنین می برد و زندگیش را با نازنین شروع می کرد. فامیل هم بعد از مدتی از یاد می بردند که نازنین زندگی من را خراب کرده.

به هر حال هیچ *** در این خانواده من را دوست نداشت و از رفتنم دلتنگ نمی شد. شاید حتی از نازنین هم تشکر می کردند که من را از زندگی آرش بیرون انداخته بود.

فقط چیزی که نصیبم می شد. دعوا و درگیری بود و تنفر آرش از من. نمی خواستم آرش از من متنفر شود. کسانی که در این دنیای بزرگ من را دوست داشتند به تعداد انگشتان یک دست هم نبودند.
نمی خواستم یکی دیگر از آن ها را هم از دست بدهم. من سال ها برای بدست آوردن محبت دیگران جنگیده بودم.

سال ها به هر دری زده بودم تا کسی دوستم داشته باشد. حالا نمی توانستم این دوست داشتن نصفه و نیمه ی آرش را هم از دست بدهم. اگر این چیزی بود که آرش می خواست به او می دادم.
-  باشه.

1403/04/24 19:16

#بی_گناه
#پارت_7


چشمانش برقی زد و خنده تمام صورتش را پر کرد. خیلی وقت بود که او را این طور خوشحال ندیده بودم. حتی وقتی شرکتش را افتتاح کرد هم اینقدر خوشحال نبود. از خوشحالیش خوشحال بودم. هر چند خوشحالی آرش به معنی نابودی من بود.
دست هایم را به لب هایش نزدیک کرد و پشت هر دو دستم را بوسید و به چشمانم خیره شد.
-  می دونستی تو بهترین دختر خاله ی دنیایی.
لبخند غمگینی روی لب هایم نشست. من دختر خاله اش بودم. همین! بعد از چهار سال برگشته بودم به روزهای گذشته. به آن روزهایی که آرش من را به چشم یک دختر خاله خوب و دوست داشتنی می دید.
شاید این طور بهتر بود. شاید از صدقه سر نازنین کم محلی های آرش تمام می شد و لااقل بیشتر به آذین توجه می کرد.
از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم. انتظار داشتم مانعم شود. انتظار داشتم در ازای لطفی که به او کرده بودم من را در آغوش بگیرد و این آخرین شب های زندگی مشترک را برایم خاطره آفرین کند.
ولی او با سرخوشی خودش را روی تخت انداخت و به من که دستم روی دستگیره در مانده بود، گفت:
-  صبح آماده باش با هم بریم دادگاه که تقاضای طلاق بدی.
باشه آرامی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. کاش کسی را داشتم تا به آغوشش پناه ببرم و زار زار گریه کنم. ولی هیچ کسی را نداشتم.

من محکوم به تنهایی بودم. مهم نبود چقدر تلاش کنم و چقدر از خودم بگذرم در آخر همه من را رها می کردند و می رفتند. تنهایی سرنوشت من بود. باید آن را می پذیرفتم.


#بی_گناه
#پارت_8


با قلبی که در غم غوطه ور شده بود وارد اتاق آذین شدم. نور چراغ خواب عروسکی که بالای سر آذین روشن بود، فضای اتاق را رنگین کرده بود.
رنگ های که تا ساعتی پیش به نظرم زیبا و شاد بودند حالا نمایانگر غم و اندوه درون قلبم بودند.

بالای تخت آذین ایستادم و به دختر دو ساله ام که با دهان باز بخواب رفته بود، نگاه کردم. با دست موهای سیاه و لختش که مثل ابریشم نرم و نازک بود را از روی صورتش کنار زدم.

انگار قرار بود سرنوشت او هم مثل سرنوشت من شود. من هم وقتی فقط دوسال داشتم تنها شدم. ولی من مثل مادرم نبودم. من تا لحظه آخر پیش دخترم می ماندم و نمی گذاشتم، زجر تنهایی که من در زندگیم تحمل کردم را تجربه کند.
فکر از دست دادن آرش دوباره دلم را  به درد آورد.

گوشه دیوار کز کردم و به گذشته فکر کردم. دقیقاً به خاطر نداشتم چند سالم بود که عاشق آرش شدم. ولی به خوبی به یاد می آوردم که چرا عاشقش شدم. وقتی که پشت من در آمد و از من در مقابل احسان پسر خاله¬زهرا طرفداری کرد، عاشقش شدم.
احسان چهار، پنج سالی از من بزرگتر بود و از عذاب دادن من لذت می برد.
خوشش می آمد من را یواشکی

1403/04/24 19:17

بزند و بعد انکار کند. خوشش می آمد خرابکاری کند و به گردن من بیندازد. خوشش می آمد پشت من حرف در بیاورد و من را بچه بد و شری نشان دهد.
البته همه هم حرف او را باور می کردند. چرا باور نکنند؟


#بی_گناه
#پارت_9


احسان پسر خاله زهرا بود. زنی مومن و معتقد که نماز اول وقتش ترک نمی شد. سالی چند بار به زیارت می رفت و همیشه در حال دادن خیرات به فقرا بود. محال بود بچه ی چنین مادری کار بدی انجام دهد.
در عوض از من که دختر آن مادر هرزه و بی آبرو بودم، هر کاری برمی آمد. خون آن زن در رگ های من بود و خون خاله زهرا در رگ های احسان. پس همیشه حق با احسان بود.

ولی آن روز آرش که متوجه شده بود، احسان می خواهد کار بد خودش را به گردن من بیندازد. پشت من درآمد و به همه گفت که من مقصر نیستم.
شاید به نظر خیلی ها آرش  کار خاصی نکرده بود. کاری را کرده بود که هر آدم با وجدانی انجام می داد. ولی در نظر منی که همیشه از محبت و توجه دیگران بی نصیب بودم، کار آرش آنقدر زیبا و بزرگ بود که من را شیفته و مبهوت خودش کرد.
تا آن روز هیچ وقت، هیچ *** و در هیچ زمانی از من حمایت نکرده بود. حتی عزیز هم که تنها کسی در دنیا بود که واقعاً دوستم داشت، همیشه حق را به بقیه می داد و در گوشم پچ می زد:
-  حتماً یه کاری کردی دیگه، وگرنه بچه ها که مرض ندارن اذیتت کنن.

ولی عزیز اشتباه می کرد. مهم نبود من کاری بکنم و یا نه. بچه ها همیشه من را اذیت می کردند و بزرگترها همیشه من را مقصر می دانستند.
وقتی آرش جلوی همه ایستاده و  از حق من دفاع کرده کارش چنان در نظرم بزرگ و باارزش بود که او را در ذهنم تبدیل به یک قهرمان کرد


#بی_گناه
#پارت_10


قهرمانی که عاشقانه شروع به پرستیدنش کردم. پرستیدنی که همچنان ادامه داشت. من عاشقانه آرش را دوست داشتم و می پرستیدم.
آرش ده سالی از من بزرگتر بود و به ندرت با بچه های کوچکتر از خودش دمخور می شد. هیچ وقت تا آن روز رفتار مهربانانه و یا مغرضانه ای از او ندیده بودم ولی از آن روز بیشتر به من توجه می کرد و هوایم را داشت.
همین مسئله باعث شد که روز به روز بیشتر عاشق آرش شوم. من در خیال کودکانه خودم فکر می کردم آرش هم عاشق من است ولی اشتباه می کردم این را سال ها بعد فهمیدم درست وقتی که زمزمه دلدادن آرش به دختر یکی از خانواده های پولدار و سرشناس شهر توی فامیل پیچید فهمیدم آرش عاشقم نیست.

آن موقع من شانزده سال داشتم و آرش تازه با مدرک فوق لیسانس از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و در یک شرکت مهندسی کاری برای خودش پیدا کرده بود.
آن روزها سخت ترین روزهای زندگیم بود. روزی نبود که کوچکترها از زیبای و با کلاسی نازنین نگویند و

1403/04/24 19:17

بزرگترها از پولداری و سرشناسی خانواده اش تعریف نکنند و در این بین کسی حواسش به دل شکسته من نبود.
من چنان دلشکسته بودم که شبی که آرش به خواستگاری نازنین رفت تا صبح در تب سوختم ولی کار آنطور که آرش و بقیه فکر می کردند پیش نرفت و در بین بهت و حیرت همه پدر نازنین به آرش جواب رد داد.

آرشی که در نظر اعضای خانواده همه چیز تمام بود، در نظر پدر نازنین یک بچه بی پول بود که لیاقت دختر یکی، یکدانه ی خانواده میرسلیم را نداشت


#بی_گناه
#پارت_11


ولی آرش دست بردار نبود. آرش عاشق نازنین شده بود و نمی توانست از آن دختر دست بکشد.

برای همین خاله و پدرش آقا مصطفی را مجبور کرد تا دوبار دیگر هم به خواستگاری نازنین بروند ولی بازهم جواب پدر نازنین همان بود که بود.

وقتی خاله و آقا مصطفی پایشان را در یک کفش کردند که دیگر حاضر نیستند به خواستگاری بروند، آرش دست به دامن عزیز شد تا پدر نازنین را نرم کند ولی عزیز هم کاری از پیش نبرد و جواب پدر نازنین تغییر نکرد.
آرشی که عشق دیوانه اش کرده بود، دست به هر کاری زد تا رضایت پدر نازنین را جلب کند.
پدر نازنین که از رفتارهای آرش به ستوه آمده بود، نازنین را به خارج کشور پیش برادرش فرستاد. خبر رفتن نازنین آرش دیوانه را دیوانه تر کرد.

کارش را ول کرد و در خانه نشست و شروع به اذیت و آزار خاله و آقا مصطفی کرد. روزی نبود که شری به پا نکند و اشک خاله لیلا را در نیاورد. خاله لیلا هر روز با چشم هایی گریان به خانه عزیز می آمد و از کارهای آرش می گفت و نازنین را که پسر خوب و سربه راهش را این طور دیوانه کرده بود، نفرین می کرد.

کارهای آرش آنقدر ادامه پیدا کرد تا پدرش از دست او سکته کرد و مرد. مرگ آقا مصطفی ضربه سختی به آرش زد و آن آرش یاغی و سرکشی را که به هیچ صراطی مستقیم نبود به آرشی گوشه گیر و غمگین و افسرده بدل کرد.

#بی_گناه
#پارت_12

آرش بعد از مرگ پدرش چند ماهی را در خانه عزیز زندگی کرد. چرا که دل رفتن به خانه و دیدن جای خالی پدرش را نداشت.
خودش را مقصر مرگ پدرش می دانست و عذاب وجدان رهایش نمی کرد. من در آن مدت تمام سعی ام را  کردم تا آرش را خوشحال کنم.

بودن آرش در خانه عزیز تاثیر خوبی رویش گذاشت و بعد از یک مدت توانست خودش را جمع و جور کند. شرکت خودش را تاسیس کرد و زندگیش را  دوباره از سر گرفت.

همیشه فکر می کردم این من بودم که با محبت هایم آرش را به زندگی برگرداندم و وقتی آرش چند ماه قبل از سالگرد پدرش از من خواستگاری کرد، بیشتر به این مسئله مطمئن شدم.

فکر این که توانسته بودم کاری برای آرش انجام دهم که دوباره روی پای خودش بایستد و از آن بحران بیرون آید، به

1403/04/24 19:17

اندازه کافی هیجانگیز و زیبا بود، چه برسد به این که آرش قدر کارهای که برایش انجام داده بودم را بفهمد و برای قدردانی به خواستگاریم بیاید.
با این که در تمام سال های زندگیم سعی کرده بودم با کمک کردن به بقیه نشان دهم دختر خوبی هستم ولی به ندرت کسی متوجه کارهای که انجام می دادم می شد و از من تشکر می کرد.

ولی آرش نشان داد با همه فرق می کند. او تنها کسی بود که کارهایم را وظیفه ای در جهت جبران خطای مادرم ندیده بود و آنقدر دوستم داشت که بی توجه به پیشینه ای که داشتم من را برای ازدواج انتخاب کرد


#بی_گناه
#پارت_13


بلاخره من در سن هجده سالگی در میان بهت و حیرت همه ی فامیل با آرش ازدواج کردم. با کسی که عاشقش بودم و قرار بود تا ابد عاشقش بمانم.

در آن زمان برایم مهم نبود آرش قبل از من عاشق *** دیگری بود. برایم مهم نبود که در نظر همه من برای آرش کم بودم و آرش لیاقت زن بهتری را داشت. برایم مهم نبود که آرش غمگین بود و زیاد به من توجه نمی کرد.
برایم مهم نبود که هیچ عاشقانه ای خرجم نمی کرد. همین که کمی دوستم داشت و قدر کاری که برایش کرده بودم را می دانست، کافی بود.

ازدواج با آرش بهترین اتفاق زندگیم بود.

صبح با صدای گریه آذین از خواب بیدار شدم. روی زمین گوشه دیوار از سرما کز کرده بودم. آنقدر در فکر گذشته بودم که اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
به سختی استخوان های خشک شده ام را تکان دادم و از جایم بلند شدم. آذین نرده سفید تختش را گرفته بود و روی پاهای کوچکش ایستاده بود و با صدای بلند گریه می کرد.

به سمتش رفتم و قبل از این که صدای گریه اش کسی را از خواب بیدار کند، بغلش کردم.
آذین دست های لاغرش  را دور گردنم حلقه کرد و صورت خیس از اشکش را به شانه ام مالید.
با خودم فکر کردم آذین کی من را رها می کند و می رود. هجده سالگی، بیست سالگی یا بیست و پنج سالگی. مطمئناً او هم وقتی که دیگر به من نیازی نداشت، تنهایم می گذاشت و می رفت، مثل همه.
خوب می دانستم هیچ *** آنقدر دوستم ندارد که تا پایان عمرم کنارم بماند


#بی_گناه
#پارت_14


قلبم از فکر رفتن آذین فشرده شد.
صدای نق و نق آذین من را از فکر و خیال بیرون آورد. دخترکم گرسنه بود و خودش را کثیف کرده بود.

یک ماهی بود که از شیر گرفته بودمش ولی هنوز پوشکش می کردم یعنی خاله لیلا نگذاشته بود از پوشک بگیرمش.
خاله می ترسید فرش هایش نجس شود. میگفت بگذارم برای تابستان که بشود بیشتر روز را در حیاط نگهش داشت و من قبول کردم. همیشه قبول می کردم. هیچ وقت قبول نکردن را یاد نگرفته بودم.
  مطیع بودن تنها سلاح من در مقابل رفتارهای بد اطرافیانم بود. تا وقتی به حرف شان گوش می دادم

1403/04/24 19:17

کاری به کارم نداشتند و پای مادرم را وسط نمی کشیدند.
نیم ساعت بعد آذین تمیز و سیر را روی زمین کنار اسباب بازی هایش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا قبل از بیدار شدن آرش و خاله صبحانه را آماده کنم.
برای اولین بار بعد از ازدواجم از این که قرار بود برای آرش صبحانه درست کنم خوشحال نبودم. ولی چاره ای نداشتم. این وظیفه من بود و من آدمی نبودم  که در هیچ شرایطی از مسئولیت های خودم شانه خالی کنم.

چای را دم کردم و میز را چیدم.
-  آرش از خواب بیدار نشده؟

با شنیدن صدای خاله لیلا سرم را بلند کردم و به اویی که با پیراهن گلدار و موهای بافته شده، رو به رویم ایستاده بود نگاه کردم. چند روز دیگر او همه چیز را می فهمید. مثل بقیه فامیل.

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-  نه
-  برو بیدارش کن. مگه نمی خواد بره سرکار. دیرش می شه

#بی_گناه
#پارت_15


دوست نداشتم بیدارش کنم. اگر بیدار می شد من را به دادگاه می برد تا از او طلاق بگیرم. کاش می شد همین طور بخوابد.
روزها، ماه ها و حتی سال ها. آنقدر که وقتی بیدار می شد دیگر نازنینی وجود نداشت.

آنقدر می خوابید که نازنین از دستش خسته می شد و دوباره می رفت. یا آنقدر می خوابید که کلاً نازنین را فراموش میکرد.
مهم نبود اگر من و آذین را هم به خاطر نمی آورد. همین که نازنین را فراموش می کرد، بس بود.
-  بیدارم.
بیدار شده بود. زودتر از همیشه. سرحال و قبراق با دست و روی شست و موهایی شانه کرده.  چقدر دلم می خواست گریه کنم. ولی چه فایده، با گریه چیزی درست نمی شد

بغضم را قورت دادم و به سراغ  سماور  رفتم. تا برای آرشی که پشت میز نشسته بود چای بریزم.
لیوان چای را جلوی آرش که گذاشتم، خاله گفت:
-  امروز باید بریم سبزی بگیریم. دیروز با بهاره و بنفشه حرف  زدم. فریزر هر دوتاشون خالی شده. بهاره می گفت یه ماه قورمه سبزی نخوردن، چون سبزی سرخ شده هاشون تموم شده.
بهاره و بنفشه خواهرهای دوقلوی آرش بودند که هفت، هشت سال پیش با دو تا پسر عمو ازدواج کرده بودند و برای زندگی به مشهد رفته بودند.
خاله عادت داشت همیشه فریزر دخترهایش را پر کند و من همیشه پای ثابت کمک به خاله بودم حتی وقتی که هنوز با آرش ازدواج نکرده بودم.

آرش لقمه ای نان و پنیر در دهانش چپاند و به مادرش نگاه کرد.
-  امروز نمی شه. من و سحر جایی کار داریم. بمونه برای یه روز دیگه.

1403/04/24 19:17

#بی_گناه
#پارت_16


خاله که از حرف آرش اصلاً خوشش نیامده بود، اخم کرد.
-  کجا به سلامتی؟
آرش با لبخند توی صورت من نگاه کرد. درون نگاهش اشتیاق موج می زد. قلبم از درد فشرده شد. رو به مادرش گفت:
-  یه کار اداری داریم.

اخم های خاله بیشتر در هم فرو رفت.
-  چه کار اداری؟
آرش لقمه ای دیگری برای خودش گرفت.
-   چند تا فرم برای بیمه هست که سحر باید امضا شون کنه.
-  بیمه ی چی؟ منم باید بیام.
-  نه، ربطی به شما نداره. یه مشکلی برای بیمه سحر پیش اومده. سحر باید خودش باشه.
خاله چیزی نگفت ولی اخم هایش هم باز نشد. معلوم بود از جواب سر بالای آرش خوشش نیامده. خاله از هیچ چیز به اندازه کنار گذاشته شدن بدش نمی آمد.
عادت داشت سر از همه چیز در بیاورد و در هر کاری نظر بدهد. مخصوصاً کارهای که به من و پسر عزیز دردانه اش مربوط می شد. اگر می فهمید آرش یا من بدون مشورت و یا اطلاع رسانی با او کاری کرده ایم خیلی، خیلی ناراحت می شد.

کمی از چایم خوردم و سعی کرد خودم را بی تفاوت نشان دهدم ولی خاله دست بردار نبود:
-  کی میاین؟
-  معلوم نیست.
-  آذین رو هم می برید؟
-  نه
-  ببریدش، من نمی تونم نگهش دارم. جایی کار دارم باید برم.
آرام گفتم:
-  می برمش.
آرش به مادرش تشر زد:
-  اونجا جای بچه نیست. شما لطف کن یه چند ساعتی مواظب نوه ات باش تا سحر برگرده.



#بی_گناه
#پارت_17


لب های خاله از حرص جمع شد.
-  زود برگردین. من جون بچه نگه داشتن ندارم.
آرش بی توجه به حرف مادرش آخرین جرعه از چایش را سرکشید و رو به منی که هیچ چیزی از گلویم پایین نرفته بود، گفت:
-  زود باش لباس بپوش بریم، دیرمون می شه.

خاله بقیه حرصش را سر من خالی کرد.
-  قبل از رفتن بچه رو عوض کن. پوشکش پس نده خونه رو نجس کنه.

چشمی گفتم و از جایم بلند شدم تا با قلبی شکسته و روحی زخم خورده به سمت سرنوشت نامعلومم بروم.

وقتی سوار ماشین آرش شدم حس آدمی را داشتم که به قتلگاه برده می شود. جدایی از آرش برایم حکم مرگ را داشت. نه این که در این چهار سال زندگی خوب و خوشی با آرش داشتم. یا خیلی احساس خوشبختی و شادی می کردم.
نه! در واقع من چیز زیادی از شادی و خوشبختی نمی دانستم. کمتر موقعی پیش می آمد که از ته دل شاد باشم و تنها وقتی که حس کردم خوشبختم وقتی بود که آرش از من خواستگاری کرد ولی همین که با آرش بودم، خوب بود. همین که می دیدمش، خوب بود. همین که گاهی با من حرف می زد، خوب بود. همین که به واسطه آرش دیگر کسی کاری به کار من نداشت و اذیتم نمی کرد، خوب بود.

-  رسیدیم پیاده شو.  
سرم را بالا آوردم و به بیرون نگاه کردم. آرش ماشین را جلوی ساختمان سفید رنگ بزرگی که سردر آن نوشته شده بود"

1403/04/25 10:48

دادگاه خانواده" پارک کرده بود.
ساختمانی که قرار بود در آنجا خودم با دست های خودم درخواست نابودی  زندگیم را  بدهم.


#بی_گناه
#پارت_18


نگاهم را از ساختمان گرفتم و مضطرب و پریشان به آرش که منتظر پیاده شدنم بود، خیره شدم. آرش که متوجه ترس درون نگاهم شده بود، به سمتم چرخید.
دستم را گرفت و لبخند اطمینان بخشی زد.
-  نگران نباش. قرار نیست تو و آذین و ول کنم. تو دخترخاله  و مادر دخترمی. خودت هم می دونی چقدر برام عزیزی. می دونی که دوست دارم و نمی ذارم اذیت بشی. ولی این کار به نفع هر دوتامونه. یه نگاه به زندگیمون بنداز. هیچ کدوم مون از این زندگی لذت نمی بریم. فقط کنار هم روز و شب می کنیم. این جوری هر دوتامون می تونیم یه زندگی تازه رو شروع کنیم. خدا رو چه دیدی شاید تو هم بتونی یکی رو پیدا کنی که واقعاً عاشقت بشه و عشقی که لیاقتش و داری بهت بده.
کس دیگری توی زندگی من بیاید؟ کسی که عاشقم شود؟ چه حرف خنده داری.
چه کسی حاضر می شد عاشق دختری مثل من شود؟ چه کسی حاضر می شد در کنار دختر بی *** و کاری مثل من زندگی کند؟
من چه چیزی داشتم که کسی را عاشق خودم کنم؟ نه زیبای، نه تحصیلات و نه خانواده درست و حسابی. حتی خود آرش هم نتوانست عاشق من شود.

اصلاً فرض را بگیرم که کسی هم پیدا شد و عاشق من شد. مگر من می توانستم *** جز آرش را دوست داشته باشم. تمام قلب و روح من متعلق به آرش بود.

مهم نبود عاشقم نبود و من را نمی خواست. من به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم و عاشقش بودم و عاشقش می ماندم.

#بی_گناه
#پارت_19


لبخند کم جانی به زدم. لبخند او عمیق تر و واقعیتر بود.
-  حالا پیاد شو که خیلی کار داریم.

چادرم را روی سرم مرتب کردم و  با پاهایی لرزان از ماشین پیاده شدم.
دو ساعت بعد را مثل مترسک به دنبال آرش از این اتاق به آن اتاق رفتم. هر چه گفت نوشتم و هر جا را که خواست امضا کردم.
بدون این که اختیاری از خودم داشته باشم.
من محکوم به اعدامی بودم، که با پای خودم به سمت چوبه دار میرفت.

خوب می دانستم دادن درخواست طلاق فقط به معنی جدا شدن از آرش نیست. بلکه شروع دوباره تمام حرف ها و حدیث هایی بود که به واسطه ازدواجم با آرش تمام شده بود. شروع تهمت ها و افتراها. شروع زخم زبان ها و اذیت ها. شروع دوباره همه آن بدبختی هایی که فکر می کردم از سر گذرانده ام.
-  خب دیگه تموم شد. بریم بذارمت خونه. خودم هم برم سر کار که خیلی دیرم شده.
لحنش شاد و راضی بود مثل آدمی که با موفقیت توانسته بود کارش را به سرانجام برساند و حالا خیالش راحت، راحت شده بود.
-  کی باید به خاله بگم؟

نفسی گرفت و کمی فکر کرد.
-  نمی خواد حالا چیزی به مامان بگی. بذار

1403/04/25 10:48

وقتی دادخواست طلاق رسید دم خونه، خودش می فهمه.
-  اینجوری که خیلی ناراحت می شه.
-  اینجوری بهتر..............

صدای زنگ گوشیش باعث شد حرفش را قطع کند. گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد و به صفحه روشن آن نگاه کرد.
از چشم های به برق نشسته و لب های خندانش مشخص بود چه کسی پشت خط است.
-  سلام عشقم.......

#بی_گناه
#پارت_20

عشقش. برای هزارمین بار بغضم را قورت دادم. من هیچ وقت عشقش نبودم. من هیچ وقت، عشق هیچ *** نبودم. حتی عشق پدر و مادرم.

-  تموم شد. خیالت راحت.
-  ...................
-  نه، قول می دم.
-  ................
-  این جوری نگو قربونت برم. تو که می دونی من برای تو هر کاری می کنم.
-  ...................
-  آااا، فدات شم. همیشه این طوری بخند خوشگل آرش.
-  ........................
تلفن به دست از منی که با حسرت به قربان صدقه رفتنش گوش می دادم، دور شد.
همیشه دوست داشتم کسی این طور قربان صدقه ام برود. البته گاهی عزیز قربان صدقه ام می رفت.  عزیز عادت داشت قربان صدقه همه ی نوه هایش برود.
یا قربان قد بلند و آقایی نوه های پسریش می رفت و یا قربان زیبایی و خانمی نوه های دختریش.
اما در مورد من فرق می کرد. عزیز بیشتر از این که قربانم برود، برایم می مرد. می مرد برای تنهایم. می مرد برای بی کسیم. می مرد برای مظلومیتم. می مرد برای سرنوشت و بخت سیاهم.
قربان صدقه های عزیز هیچ وقت به من حس افتخار و  دوست داشته شدن نمی داد. هیچ وقت لبخند بر لب هایم نمی آورد. بیشتر من را از خودم و بودنم متنفر می کرد.
منی که تا آخر عمر به واسطه کاری که مادرم کرده بود، منفور و مغضوب همه بودم.  منی که به خاطر مادرم لیاقت دوست داشته شدن را نداشتم.
تلفنش که تمام شد، به سمتم برگشت.
-  سحر خودت باید بری خونه، من نمی تونم برسونمت. کار دارم.
کار داشت، می‌خواست پیش عشقش برود. من را تک و تنها رها می کرد تا پیش دختری که عاشقش بود برود.
باشه ای زیر لب گفتم و با قلبی که از حسرت مچاله شده بود، از پله های خروجی دادسرا پایین رفتم

#بی_گناه
#پارت_21


نگاهم که از داخل آیفون تصویری به چهره پستچی پیر افتاد، فهمیدم همه چیز تمام شده و دیگر هیچ امیدی نیست.
در تمام این ده روز که منتظر رسیدن دادخواست طلاق بودم به خودم نوید یک معجزه را می دادم.
نازنین برگردد خارج. آرش پشیمان شود. دادگاه خانواده آتش بگیرد و تمام مدارکش بسوزد و نابود شود. پستچی دادخواست طلاق من را گم کند.

ولی انگار قرار نبود هیچ معجزه دیگری در زندگی من اتفاق بیفتد. تنها معجزه زندگیم ازدواج با آرش بود. معجزه ای که انگار تاریخ مصرفش به سر رسیده بود و تمام شده بود.

با قلبی که از ترس و غم داخل سینه ام می کوبید، یک قدم به عقب

1403/04/25 10:48

برداشتم.
آرش گفته بود، نباید خودم برای گرفتن دادخواست بروم. باید خود خاله دادخواست را بگیرد و بخواند.
حتی اگر آرش هم نمی گفت خودم نمی رفتم. بروم دادخواست را از پستچی بگیرم که چه؟ با دست خودم بدهم به خاله؟ نمی گوید این چیست؟ با چه رویی به او بگویم، می خواهم از پسرش طلاق بگیرم؟ اصلاً چه بهانه ای باید بیآوردم؟
همان بهتر که خود خاله می رفت دادخواست را از دست پستچی می گرفت.
به اتاقم پناه بردم. هر چه دیرتر با خاله رو به رو می شدم بهتر بود.
کاش می شد اصلاً با خاله رو به رو نمی شدم. کاش می شد زمان را به جلو می بردم و هر چه زودتر از این روزهای نحس و سخت می گذشتم.
حوله حمام را برداشتم و همزمان با بلند شدن دوباره صدای زنگ خودم را داخل حمام اتاق خواب مشترکم با آرش زندانی کردم


#بی_گناه
#پارت_22


قلبم به شدت می زد و نفسم به سختی بالا می آمد. صدای خاله بلند شد.
-  سحر کجایی؟ چرا در رو باز نمی کنی؟
آب دهانم را قورت دادم:
-  خاله حمومم.
-  حموم! الان چه وقت حموم رفتنه.
لحنش مثل همیشه طلبکار و ناراضی بود. خاله هیچ وقت از هیچ کار من راضی نبود.
حوله را توی بغلم گرفتم و به در حمام تکیه دادم. چقدر طول می کشید تا خاله دادخواست طلاق را تحویل بگیرد؟ سه دقیقه، چهار دقیقه. بعدش چقدر طول می کشید تا آن را بخواند و بفهمد چه شده؟ برای من یک عمر طول می کشید.
چشمهایم را بستم و بغضم را قورت دادم و به روز عروسیم فکر کردم. عروسیم یک مهمانی خانوادگی بود.
از همان مهمانی هایی که هر هفته عزیز می گرفت. همان مهمانی هایی که تمام بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع می کرد. برایشان شام می پخت. ازشان پذیرایی می کرد و قربان صدقشان می رفت. تنها مهمان اضافه آن شب عاقد بود که آن هم برای شام نماند و رفت.
آن روز را خوب به یاد دارم. مثل هر پنج شنبه از صبح به کمک عزیز خانه را مرتب کردم. غذا گذاشتم و به حمام رفتم. عصر  بهاره و بنفشه خواهرهای آرش به دنبالم آمدند و من را با خودشان به آرایشگاه بردند.
برای اولین بار بود که اصلاح می کردم. هیچ *** به آرایشگر نگفت من عروسم. هیچ *** برایم دست نزد و  کِل نکشید. هیچ *** از زیبایم تعریف نکرد. هیچ *** برایم آرزوی خوشبختی نکرد


#بی_گناه
#پارت_23


به خانه که برگشتیم عزیز بلوز و دامن سفیدی به دستم داد تا برای مراسم عقدکنانم بپوشم. نمی دانم لباس را چه کسی خریده بود و به سلیقه چه کسی بود ولی هر چه بود، برایم گشاد بود و توی تنم زار می زد.

شاید آن لباس اولین نشانه بود که به من بفهماند این زندگی برای من نیست و نباید به آن دلخوش کنم ولی من عاشق تر از آن بودم که به نشانه ها اهمیتی بدهم.
موهایم را بهاره

1403/04/25 10:48

سشوار کشید و صورتم را بنفشه آرایش کرد. سفره عقد را هم خود عزیز انداخت.
چیزی زیادی درون سفره نبود جز یک آینه و یک قرآن و مقدار شیرینی. نه از خنچه عقد خبری بود و نه از ظرف عسل. سفره عقد من ساده ترین سفره عقد دنیا بود.
سر عقدم هم کسی به من کادو نداد. فقط آرش حلقه ای را که من در انتخابش نقشی نداشتم، دستم کرد و عزیز گردنبند نازکی را که ظاهراً به مادرم تعلق داشت به گردنم انداخت. همین!
هیچ *** بالای سرم قند نسابید و من هم برای چیدن گل و گرفتن گلاب نرفتم. همان بار اول بله را گفتم. بله ای که باعث تمسخره همه شد ولی هیچ کدام از این مسائل برایم اهمیتی نداشت.
من قرار بود زن آرش شوم. زن کسی که عاشقش بودم و فکر می کردم او هم دوستم دارد. دیگر چه اهمیتی داشت لباسم گشاد بود و یا آرایشم زشت.
چه اهمیتی داشت که هیچ *** بالای سرم قند نسابید و هیچ *** من را برای چیدن گل و گرفتن گلاب راهی نکرد


#بی_گناه
#پارت_24


من به دنبال یک عشق آتیشین نبودم برای منی که در تمام عمر تشنه کمی توجه و مهربانی بود. توجه های ریز و کوچک آرش از هر چیزی عاشقانه تر بود.
این که آرش عاشقم نبود برایم مهم نبود. اینکه *** دیگری را عاشقانه می پرستید هم برایم اهمیت نداشت. همین که بعد از نازنین من را انتخاب کرده بود، برایم کافی بود. من عادت داشتم به کمترین ها. 
عقد که تمام شد همه به سراغ کارهایشان رفتند. انگار نه انگار در آن خانه و آن لحظه دو نفر به عقد هم درآمده بودند. نه آهنگی و نه رقصی. هیچ خبری از شادی و پایکوبی نبود.
بهانه شان هم این بود که آرش و خانواده اش هنوز عزادار پدرشان هستند و در این شرایط جشن و پایکوبی درست نیست.
ولی واقعیت قضیه این بود که جز من و عزیز هیچ *** از این ازدواج خوشحال نبود.

هیچ *** انتظار نداشت که آرش بعد از گذشتن از نازنین به سراغ من بیاید. آن هم با وجود آن همه دختر خوب و خانواده داری که در اطرافش بود. هضم این مسئله که آرش با رضایت خودش من را به دختران دسته گل فامیل ترجیح داده بود، برای همه سخت و غیر قابل باور بود.
همشان مطمئن بودند که من کاری کردم که آرش مجبور به این ازدواج شده. این را وقتی فهمیدم که الناز در گوشم گفت:
-  با آرش بند و آب دادی که مجبور شد بگیردت؟ حامله ای؟ بلاخره سه، چهار ماه شب و روز اینجا پلاس بود. خوب از ناراحتیش سوءاستفاده کردی و خودت و بهش چسبوندی. خیلی آب زیرکاهی


#بی_گناه
#پارت_25


با این که از حرف الناز دلم شکست، ولی چیزی نگفتم. من عادت داشتم به قضاوت شدن و تهمت شنیدن. من را یک عمر به خاطر کار مادرم قضاوت کرده بودند.
-  سحر، سحر بیا بیرون. بیا بیرون تا در رو نشکوندم.
صدای فریاد خاله

1403/04/25 10:48

همراه با مشت هایی که به در حمام می کوبید من را از خاطراتم بیرون کشید. دوره امن زندگیم تمام شده بود و من به آخر خط رسیده بودم.
به خودم که لباس پوشیده و خشک به در حمام تکیه زده بودم، نگاه کردم. یادم رفته بود که قرار بود ادای حمام کردن را در بیاورم.
دیگر وقتی برای این کار نبود. نیازی هم نبود. همه چیز تمام شده بود. در حمام را باز کردم و همانطور که حوله را  توی بغلم گرفته بود، بیرون آمدم و رو به روی خاله ایستادم.
خاله لیلا نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت:
-  رفتی قایم شدی که چی؟
سرم را پایین انداختم و به موکت سبز زیر پایم نگاه کردم. خاله برگه ی توی دستش را جلوی صورتم تکان داد و جیغ کشید:
-  این چیه؟ سحر این چیه؟ رفتی تقاضای طلاق دادی؟ می خوای از آرش جدا بشی؟ چرا؟ چرا دختره بی چشم ورو؟ کم بهت محبت کردم؟ کم هواتو داشتم؟ اینه مزد دستم. می خوای بی آبروم کنی؟
سرم را بیشتر توی یقه ام فرو کردم.
در این ده روز خیلی فکر کردم که یک دلیل منطقی برای جداییم از آرش بیاورم، ولی نتوانستم. واقعیت این بود که زندگی من با آرش زیاد خوب نبود.

1403/04/25 10:48

#بی_گناه
#پارت_26



آرش زیاد به من محل نمیگذاشت. با من وقت نمی گذراند. من را به مسافرت نمی برد. چیزی برایم نمی خرید. تولدم را تبریک نمی گفت  ولی هیچ کدام از این ها نمی توانست دلیل موجهی برای طلاقم باشد.
از نظر خانواده ام همین که اسم آرش توی شناسنامه ام بود باید خدا را شکر می کردم.
همین که سقفی بالای سرم بود و نانی برای خوردن داشتم باید خدا را شکر می کردم. همین که آرش باعث شده بود ننگ مادرم از روی پیشانیم پاک شود و دیگر کسی من را به خاطر مادرم سرزنش نکند باید به اندازه دنیا، دنیا شکر گذار می بودم.

البته من هم به همین ها راضی بودم. هیچ وقت چیز بیشتری از آرش نخواسته بودم.

خودم هم خوب می دانستم این زندگی از سر دختر بی پدرومادری مثل من که هیچ *** دوستش نداشت و  پشتش نبود هم زیاد است. خوب می دانستم آرش با ازدواج با من لطف بزرگی در حقم کرده بود.

خاله فریاد زد.
-  حرف نمی زنی، نه؟  لال شدی؟

نه، لال نشده بودم ولی حرفی هم برای گفتن نداشتم. حتی اگر حرفی هم برای گفتن داشتم بلد نبودم بگویم.
همیشه وقتی مورد عتاب دیگران قرار می گرفتم زبانم بند می آمد و سکوت می کردم. هیچ وقت یاد نگرفته بودم از خودم دفاع کنم. در واقع هیچ وقت حقی برای خودم متصور نبودم تا از آن دفاع کنم.
من حتی بعد از چهار سال زندگی مشترک آنقدر خودم را در این زندگی محق نمی دانستم که بخواهم برای نگه داشتن آرش بجنگم.

انگار این فقط آرش بود که حق داشت برای زندگیش تصمیم بگیرد. حق داشت روزی وارد زندگی دخترک بدبخت و بی کسی بشود و روز دیگر از زندگیش برود.


#بی_گناه
#پارت_27


خاله یک قدم جلوتر آمد
و توی صورتم براق شد.
-  می خوای از آرش طلاق بگیری که چیکار کنی؟ زیر سرت بلند شده، نه؟

مبهوت  نگاهش کردم:
-  چی؟

پوزخند زد:
-  رضا راست می گفت. تو دختر همون مادری. اونم به خاطر هوسش زندگی بابات و خراب کرد. تو هم می خوای زندگی پسر من و خراب کنی ولی من نمی ذارم. نمی ذارم آبروی چندین و چند سالمون و به باد بدی.
وقتی خاله که تمام این چهار سال کنارم بود و لحظه به لحظه زندگیم را زیر نظر داشت این طور بی رحمانه به من تهمت می زد، چه توقعی می توانستم از بقیه داشته باشم. لبم را از داخل گاز گرفتم تا مانع ریزش اشک هایم شوم

-سحر کی زیر پات.............

صدای گریه آذین حرف خاله را قطع کرد. به دخترکم که جلوی در ایستاده بود و با صدای بلند گریه می کرد، نگاه کردم ولی توان تکان خوردن نداشتم. 

خاله دادخواست طلاق را توی صورتم کوبید و با نفرت رویش را از من برگرداند. وقتی به آذین رسید دست بچه را  محکم گرفت و همانطور که او را به دنبال خودش می کشید، گفت:
-  بمون همین جا تا

1403/04/25 10:49

شوهرت بیاد تکلیفت و روشن کنه.

صدای کوبیدن در مثل یک سیلی محکم من را از رخوتی که در آن گرفتار شده بودم، بیرون آورد.
چند لحظه به در بسته اتاق خیره شدم و بعد با پاهای که دیگر نای ایستادن نداشت خودم را به سمت تخت کشیدم و با حوله ای که هنوز توی بغلم بود، درون تخت خزیدم.

#بی_گناه
#پارت_28


قلبم از تهمتی که خاله به من زده بود، درد می کرد. خیلی سخت است همیشه به گناه ناکرده متهم شوی و به جرم ناکرده مجازات شوی.
یاد روزی افتادم که خانم مولایی مدیر مدسه امان به عزیز و خاله زهرا زنگ زد تا به مدرسه بیایند. آن موقع ها من و الناز دختر خاله زهرا در یک مدرسه درس می خواندیم.

الناز دو سالی از من بزرگتر بود و برخلاف من که دختری ساکت و گوشه گیر بودم، دختری شاد و پر شروشور بود که همه مدرسه او را می شناختند و دوستش داشتند

آن روز یکی از بچه ها من و الناز را با یک پسر توی کوچه پشت مدرسه دیده بود و به خانم مولایی گزارش داده بود. خانم مولایی هم که خیلی عصبانی بود به خاله زهرا و عزیز زنگ زد تا به مدرسه بیایند و تکلیف ما را روشن کنند.
وقتی خاله زهرا و عزیز به مدرسه آمدند الناز گفت که من را با پسری در کوچه پشت مدرسه دیده و رفته تا جلویم را بگیرد و مانع از یک آبروریزی بزرگ شود.
در صورتی که قضیه دقیقاً برعکس چیزی بود که الناز تعریف کرده بود و این الناز بود که با دوست پسرش در کوچه پشت مدرسه قرار ملاقات داشت و من بخت برگشته اتفاقی سر از آنجا درآورده بودم.
آن روز هم مثل امروز نتوانستم چیزی بگویم و از خودم دفاع کنم. بعد از آن هم هر چه گفتم کسی باور نکرد.

در واقع اگر همان موقع هم می گفتم کسی باور نمی کرد. هر چه بود من دختر آن مادر بی آبرو بودم و هر کاری از من برمی آمد


#بی_گناه
#پارت_29


آن روز خاله زهرا که همیشه از من کینه  داشت، تلفن را برداشت و *** رسوایی من را بین فامیل و دوست و آشنا به صدا در آورد و با آب و تاب در مورد من و پسری که با او دوست بودم صحبت کرد.
دایی رضا به خانه عزیز آمد و  کتکم زد. خاله لیلا ساعت ها نصیحتم کرد. آقامصطفی و حاج احمد سرشان را به نشانه تاسف برایم تکان دادند و بچه ها متلک بارانم کردند.
عزیز هم که به من بی اعتماد شده بود تا مدت ها خودش من را به مدرسه می برد و می آورد و در این بین، الناز با خیال راحت به دوستیش با آن پسر ادامه می داد.
از این اتفاقات کم در زندگی من نیفتاده بود. این که همیشه انگشت اتهام به سوی من باشد چیز عجیبی نبود.

هر چند بعد از ازدواجم با آرش این تهمت ها و افتراها کم شده بود و دیگر کسی کاری به من داشت و اذیتم نمی کرد.

نه این که ذهنیت فامیل در مورد من تغییر کرده

1403/04/25 10:49

باشد.نه! فقط خاله اجازه نمی داد کسی با تهمت زدن به من آبروی پسرش را به خطر بیندازد.

البته من هم که زخم خورده بودم تمام حواسم را جمع می کردم که کسی نتواند پشت سرم حرفی در بیاورد.
در این چهار سال من بیشتر وقتم را توی خانه و در کنار خاله سپری کرده بودم و اگر جایی هم می خواستم بروم یا با آرش و یا با خاله می رفتم ولی حالا خاله داشت به من تهمت بی آبرویی می زد.
نمی دانم، شاید حق داشت. شاید اگر من هم جای او بودم همین فکر را در مورد دختری مثل خودم می کردم. دختری که بی هیچ دلیلی می خواست از شوهرش جدا شود.


#بی_گناه
#پارت_30


با باز شدن در اتاق چشم هایم را باز کردم و به آرش که جلوی در ایستاده بود نگاه کردم.
هنوز ظهر نشده بود و این یعنی خاله به آرش زنگ زده بود تا زودتر به خانه بیاید و تکلیف من را روشن کند.

آرش بعد از بستن در به آن تکیه زد و به من که با حالی نزار روی تخت چمباتمه زده بودم، چشم دوخت.
-  به مامان چی گفتی؟
به سختی خودم را جمع وجور کردم و روی تخت نشستم.
-  هیچی؟
-  باید یه چیزی می گفتی؟
-  مثلاً  چی؟
-  چه می دونم. یه چیزی می گفتی. مثلا  می گفتی تفاهم نداریم.  از زندگیت با من راضی نیستی. می گفتی دیگه دوستم نداری و دلت یه زندگی جدید می خواد. یا  می گفتی از این زندگی خسته شدی و دلت می خواد یه جور دیگه زندگی کنی یا می گفتی کار خونه اذیتت می کنه. باید یه بهونه ای می آوردی دیگه.
-  اگه این حرفا رو به مامانت بزنم. دیگه روم نمی شه تو چشاش نگاه کنم. اون وقت چه جوری اینجا زندگی کنم. همین جوری هم من و یه دختر بی چشم و رو ................
ابروهای آرش بالا پرید و با دهانی که از تعجب باز مانده بود، حرفم را قطع کرد.
-  حالت خوبه سحر. مگه قراره بعد از طلاق اینجا زندگی کنی؟
زبانم از بهت بند آمد. این حرف چه معنی داشت؟ یعنی چه که نباید اینجا زندگی می کردم؟
من که جایی رو جز اینجا نداشتم. بعد از مرگ عزیز، خانه اش را فروخته بودند و سهم الارث همه را داده بودند. اگر قرار نبود اینجا زندگی کنم، پس باید کجا می رفتم؟


#بی_گناه
#پارت_31


آرش یک قدم به من نزدیک شد.
-  قرار نازنین بعد از ازدواجمون تو این خونه رفت وآمد کنه. چطور فکر کردی می تونی تو این خونه بمونی؟
با لکنت پرسیدم:
-  پس... پس.. من باید کجا برم؟
قدم جلو آمده را برگشت. دستش را به کمرش زد و  با کلافگی نفس صدا دارش را بیرون داد.
-  نگران نباش. قرار نیست تو کوچه بمونی.
بلاخره اشکم سرازیر شد. با دیدن اشک هایم آهی کشید و روی تخت کنارم نشست. دستش را دور بدنم حلقه کرد و من را به خودش چسباند.
-  چرا گریه می کنی؟ من که گفتم ولت نمی کنم. گفتم خودم همه جوره هوای تو و آذین و

1403/04/25 10:49