611 عضو
دارم. پس چرا اینجوری می کنی؟ می خوای همه چیز و خراب کنی؟
سرم را داخل سینه اش فشار دادم و عطر تنش را بو کشیدم. عطری که دیگر برای من نبود. من را کمی از خودش دور کرد و خیره به چشمانم گفت:
- نگران هیچی نباش. خودم یه جای خوب برات پیدا می کنم که بتونی با آذین راحت توش زندگی کنی.
- آرش من چه جوری تنهایی زندگی کنم؟ من بلد نیستم.
- بلدی نمی خواد. این همه زن تنها زندگی می کنن تو هم یکی مثل بقیه. تازه من که نمردم حواسم به تو و آذین هست. نمی ذارم اذیت بشی. قول می دم.
با محبت دستی به موهایم کشید.
- از امروز دنبال یه خونه ی خوب براتون می گردم. یه خونه ی راحت تو یه محله ی آبرومند. یه کار خوبم برات پیدا می کنم که دستت تو جیب خودت باشه و مستقل باشی.
#بی_گناه
#پارت_32
بهتم چند برابر شد:
- من باید کار کنم؟
با کلافگی از من فاصله گرفت و گفت:
- درسته گفتم ولتون نمی کنم، ولی نمی تونم که تا آخر عمر خرج و مخارجت و بدم. خودت هم باید کار کنی.
وقتی به من گفت باید از هم جدا شویم اصلاً فکر نمیکردم قرار است زندگیم تغییر کند. اصلاً فکر نمی کردم که باید از خانه خاله بروم و به تنهایی زندگی کنم.
اصلاً فکر نمی کردم باید کار کنم و خرج خودم را درآورم. من مثل *** ها فکر می کردم فقط قرار است آرش از پیش من برود و در خانه دیگری با نازنین زندگی کند. فکر می کردم تنها غصه ام، دوری آرش است ولی حالا تازه داشتم می فهمیدم منی که حتی اجازه نداشتم به تنهایی تا سرکوچه بروم باید تنها زندگی کنم و بیرون از خانه کار کنم و پول دربیاورم؟
ولی من بلد نبودم. من بلد نبود مستقل زندگی کنم. من یاد نگرفته بودم روی پای خودم بایستم. هیچ *** به من یاد نداده بود در مقابله با مردم چکار کنم.
از روزی که به خاطر داشتم یکی مراقبم بود که دست از پا خطا نکنم. یکی بود که به من می گفت این کار را بکن و آن کار را نکن. من یاد نگرفته بودم که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. همیشه می ترسیدم کار اشتباهی انجام بدم. همیشه می ترسیدم مثل مادرم بشوم. من نمی توانستم. من از عهده اش برنمی آمدم.
اصلاً چطور آرش اجازه می داد، دختر خاله اش. مادر بچه اش، ناموسش، تنها زندگی کند. مگر همیشه نمی گفتند زن خوب، زنی است که توی خانه باشد
#بی_گناه
#پارت_33
مگر همیشه نمی گفتند زن هایی که بیرون از خانه کار می کنند زن های قابل اعتمادی نیستند.
مگر همیشه نمی گفتند که مادر من به این خاطر که بیرون از خانه کار می کرد زیر سرش بلند شد و بی آبرویی به بار آورد.
پس چه شد؟ آن همه غیرت و تعصب کجا رفت؟ چطور آرش می خواست من را یکه و تنها با یک بچه رها کند تا تنها زندگی کنم؟
آرام لب زدم:
- آرش من
نمی تونم.
- مسخره بازی در نیار سحر. یعنی چی نمی تونم؟ می خوای چیکار کنی؟ از من طلاق بگیری و خونه ی مامانم بمونی. اصلاً عقل تو سرت هست. منم قبول کنم، مامان قبول نمی کنه بعد از طلاق تو اینجا بمونی.
- مامان تو خاله ی منه.
- خب خالت باشه. چون خالته که نمی تونه تا آخر عمر جورت و بکشه.
جورم را کشیده بود. من عروسش بود. مادر نوه اش. خواهرزاده اش. توی این چهار سال همه کارهای خانه بر عهده من بود.
من بودم که از صبح تا شب کار می کردم. از پخت و پز و خرید گرفته تا رفت و روب و رسیدگی به بچه. توی این چهار سال من حتی یک روز برای خودم نداشتم. چرا آرش طوری حرف می زد انگار من سربارشان بودم.
آرش که متوجه ناراحتیم شده بود. دوباره من را در آغوش گرفت.
- ببخشید، منظوری نداشتم. فقط حرفی که زدی خیلی عجیب بود.
- آرش من............
- سحر نمی خوای که بزنی زیرش؟ تو به من قول دادی؟ قول دادی کمکم کنی؟
خودم را بیشتر توی بغل آرش جا داد
#بی_گناه
#پارت_34
نه، من نمی توانستم زیرش بزنم. من نمی توانستم این مهربانی را از خودم دریغ کنم. نمی توانستم با لجبازی کاری کنم که آرش بعد از طلاق دادنم حتی نگاهم نکند.
نمی توانستم آذین را از همان محبت نصفه، نیمه ی که از طرف پدرش داشت محروم کنم. اگر جایزه ی این فداکاری داشتن اندکی از آرش بود من با جان و دل می پذیرفتم.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
- نه. زیرش نمی زنم.
بوسه ای روی موهایم نشاند.
- می دونستم ناامیدم نمی کنی.
از جایش بلند شد و قبل از این که از اتاق بیرون برود، دوباره نگاهم کرد.
- لطفاً دفعه بعد که مامان ازت پرسید چرا می خوای طلاق بگیری، یه دلیل درست و حسابی براش بیار.
سرم را به نشانه باشه تکان دادم و دوباره روی تخت مچاله شدم.
دو هفته از رسیدن درخواست طلاق به دست خاله لیلا می گذشت و خاله از هیچ کاری برای این که من را از این طلاق منصرف کند دریغ نکرده بود. از داد و بیداد و فحش و ناسزا گرفته تا نوازش و نصیحت. از تهدید و نفرین گرفته تا وعده و وعید.
ولی هیچ کدام از این کارها تاثیری بر روی تصمیم من نداشت. چرا که من اصلاً تصمیم گیرنده نبودم.
این آرش بود که تصمیم گرفته بود من را طلاق بدهد و روی تصمیمش مصر بود. خاله نمی دانست همه چیز به خواست و نظر آرش بستگی دارد نه من.
آرش هم در این بین بازی دوگانه ای را شروع کرده بود. در کنار خاله نقش مرد دردمندی که برای نگه داشتن زندگیش حاضر بود تن به هر کاری بدهد را بازی می کرد و در خلوت به من فشار می آورد که بیشتر و بیشتر روی حرفی که مال خودم نبود پافشاری کنم
#بی_گناه
#پارت_35
خاله که به هیچ عنوان نمی توانست این بی آبرویی را تحمل کند و
از فکر این که اسم خودش و پسرش نقل دهان مردم شود، دیوانه شده بود. موبایلم را گرفت و من را در خانه حبس کرد.
می گفت بعد از بیست سال تازه توانسته از زیر بار ننگی که مادرم درست کرده بیرون بیاید و تحمل یک ننگ دیگر را ندارد.
میگفت اجازه نمیدهد با ندانم کاری آبروی چندین و چند ساله اش را بر باد دهم.
آن روز هم با داد و بیداد من و آذین را داخل اتاق انداخت و در را به رویمان قفل کرد و از خانه بیرون رفت. انگار می ترسید من هم مثل مادرم فرار کنم و بروم.
آذین را که از شدت گریه به نفس، نفس افتاده بود در آغوش گرفتم و روی تخت نشستم.
دخترکم عادت به این همه داد و بیداد و سرو صدا نداشت. برعکس من که بیشتر زندگیم در میان داد و بیداد و فحش و تحقیر گذشته بود، او تقریباً در محیطی ساکت و امن بزرگ شده بود.
من با همه نابلدیم تلاش کرده بودم که آذین زندگی را که من در بچگی تجربه کرده بودم، تجربه نکند.
همیشه هر چه آرش و خاله خواسته بودند انجام داده بودم تا دعوایی پیش نیاید. من از دعوا وحشت داشتم و هر کاری می کردم که دیگران را راضی نگه دارم تا مبادا کار به دعوا بکشد.
وقتی آقا جان مرد من فقط چهار سال داشتم. چیز زیادی از قبل از مرگ آقاجان به خاطر ندار
#بی_گناه
#پارت_36
نمی دانم زندگیم در آن زمان خوب بود و یا بد ولی بعد از مرگ آقاجان همه چیز به هم ریخت.
دایی رضا به بهانه ی تنهای عزیز خانه اش را فروخت و دست زن و بچه اش را گرفت و ساکن طبقه ی دوم خانه عزیز شد و با پول خانه برای خودش مغازه ای را که سال ها آرزویش را داشت، خرید.
من طبقه ی دوم خانه عزیز را دوست داشتم. کوچک و نقلی بود. بعضی وقت ها که دایی رضا خانه نبود به آنجا می رفتم و دور از چشم دایی با نغمه و نیما بازی می کردم. نغمه پنج سال و نیما سه سال از من بزرگتر بودند.
زن دایی فرشته زن خوبی بود. برعکس دایی رضا و خاله زهرا که چشم دیدن من را نداشتند کاری به کار من نداشت.
دعوایم نمی کرد و بی دلیل کتکم نمی زد. البته محبت چندانی هم نداشت ولی برای من خوب بود. کنارش احساس راحتی و آرامش می کردم.
حتی گاهی پیش او بودن را به پیش عزیز که همیشه در حال محبت کردن به من بود ترجیح می دادم.
چرا که در پس هر محبت عزیز توصیه، نصیحت دلسوزی نشسته بود که من از همشان متنفر بودم. ولی زن دایی هیچ وقت نصیحتم نمی کرد.
هیچ وقت از کارهایم ایراد نمی گرفت و سعی نمی کردم رفتارم را درست کند. دایی رضا اما همیشه منتظر فرصتی بود تا من را به باد کتک بگیرد و تقصیر تمام مشکلات عالم را به گردن من بیندازد.
البته دایی فقط با من اینطور نبود کلاً مرد بی اعصاب و بدخلقی بود که سر هر چیزی و با هر کسی دعوا راه می انداخت و داد و بیداد می کرد.
#بی_گناه
#پارت_37
ولی در نهایت تیرهای ترکشش به سمت من نشانه می رفت و دامن من را می گرفت.
عزیز می گفت دایی همیشه این طور نبود و بعد از بلایی که مادر من سر آبرویش آورد به این حال و روز افتاده و من باید به دایی حق بدهم و من نه تنها به دایی بلکه به همه دنیا حق می دادم. چرا که یاد گرفته بودم خودم هیچ حقی در این زندگی ندارم.
کلید که داخل قفل چرخید آذین را روی تخت خواباندم و از جایم بلند شدم. خاله در اتاق را باز کرد و بدون این که به من نگاهی کند، گفت:
- پاشو، میوه خریدم بشور مهمون داریم.
بدون حرف از اتاق بیرون رفتم. نپرسیدم چه کسی قرار است بیاید. ترسیدم چیزی بپرسم و دوباره شروع به داد زدن کند.
آذین تازه خوابش برده بود. دیشب وقتی با صدای فریادهای خاله بیدار شده بود، نفسش بند آمد و صورتش کبود شد. دلم نمی خواست دوباره دخترم را در آن حال و روز ببینم.
به آشپزخانه که رفتم خبری از خاله نبود. مستقیم به سراغ کیسه های میوه رفتم و همه را داخل سینک خالی کردم.
خاله که آمد تقریبا تمام میوه ها را شسته بودم.
- یه دستی هم به خونه بکش یکی، دو ساعت دیگه خاله و داییت میان تا تکلیفت این قضیه رو روشن کنن.
من که حریف تو نشدم شاید اونا حریفت بشن.
نفسم را بیرون دادم. باید فکرش را می کردم که بلاخره خاله دست به دامن فامیل می شود تا من را از این طلاق منصرف کند.
پرسیدم:
- بچه هاشون هم میان؟
#بی_گناه
#پارت_38
خاله با غضب نگاهم کرد:
- بچه هاشون برای چی بیان؟ بیان گندی رو که تو می خوای بزنی رو ببنن و برن همه جا، جار بزنن و آبرومون و ببرن. من حتی به بنفشه و بهارم نگفتم تو می خوای چه غلطی کنی. کم مامانت آبروریزی کرد حالا نوبت تو شده. کم عمه های آرش به خاطر کار مامانت بهم سر کوفت زدن. حالا قراره دخترای بدبخت من سرکوفت توی بی وجود و از خونواده شوهر بخورن ولی من نمی ذارم. نمی ذارم زندگیمون و بهم بزنی. نمی ذارم آبرومون و ببری و پسرم و انگشت نمای خاص و عام کنی.
سرم را پایین انداختم و طبق معمول در مقابل حرف های خاله سکوت کردم.
کاش لااقل نغمه می آمد. نغمه رگ خواب دایی رضا را بلد بود و نمی گذاشت زیاد به من سخت بگیرد.
من و نغمه خیلی با هم فرق داشتیم. او دختر با اعتماد به نفس و سر و زبان داری بود که هر کاری را که دوست داشت به پشتوانه پدری که عاشقانه می پرستیدش انجام می داد و من دختر بی *** و کار و بدنامی بودم که اجازه انجام هیچ کاری را نداشتم.
دایی برای هر کسی گرگ بود، برای نغمه بره بود. همیشه به رابطه دایی و نغمه حسادت می کردم.
هیچ وقت وجود پدر را در زندگیم حس نکردم. مادر نداشتم ولی عزیز همیشه سعی می کرد جای خالی مادرم را برایم پر کند. هر چند کم ولی می توانستم او را به جای مادری که نداشتم ببینم، ولی هیچ مردی در زندگیم نبود که کمی و فقط کمی نقش پدری را برایم بازی کند.
#بی_گناه
#پارت_39
بچه تر که بودیم نغمه زیاد به من اهمیت نمی داد شاید به خاطر اختلاف سنی مان بود و شاید به خاطر حرف بزرگترها، هر چه بود من را زیاد آدم حساب نمی کرد. به خصوص بعد از این که به دانشگاه رفت و شد اولین و آخرین دختر تحصیل کرده فامیل که دیگر اصلاً من را نمی دید ولی بعد از ازدواجش با سینا ورق برگشت.
سینا دوست صمیمی و شریک آرش بود. توی یکی از مهمانی های خانوادگی نغمه را دید و یک دل، نه صد دل عاشق نغمه شد. بعد از ازدواج نغمه و سینا رابطه من با نغمه بیشتر شد و نغمه شد تنها دوستم. تنها کسی که گاهی در فامیل هوایم را داشت.
خانه را که تمیز کردم میوه ها را با دقت توی ظرف چیدم. چای دم کردم و وسایل پذیرای را آماده کردم. خنده دار بود می خواستم طلاق بگیرم و از این خانه بروم ولی باز همه کارهای خانه را با دقت و وسواس انجام می دادم.
خاله که نمی دانم کجا غیبش زده بود دوباره به آشپزخانه آمد و با خستگی پشت میز آشپزخانه نشست. یک استکان
چای برایش ریختم و جلویش گذاشتم.
سر بالا آورد و نگاهم کرد. صورتش پیرتر و شکسته تر از چند هفته پیش شده بود. دلم برای او هم سوخت.
وقتی من می رفتم چه کسی قرار بود از او مواظبت کند؟ چه کسی قرار بود کارهایش را بکند؟ ناهار و شام بپزد و خانه را تمیز کند؟ چه کسی قرار بود داروهایش را بدهد و به پاهای ورم کرده اش روغن بمالد.
#بی_گناه
#پارت_40
خاله زن از پا افتاده ای نبود ولی در تمام این چهار سال این من بودم که به همه این کارها رسیدگی می کردم.
مسلماً نازنین جای من را برای خاله نمی گرفت. اصلاً نازنین حاضر بود مثل من در یک اتاق و همراه مادرشوهرش زندگی کند؟ حاضر بود همه کارهای خانه را انجام دهد؟ حاضر بود پشت مادرشوهرش را کیسه بکشد و برای خواهرشوهرهایش سبزی پاک کند؟ مطمئناً نه.
دختری که من می شناختم اهل این کارها نبود. حتماً آرش برایش خانه جدایی می گرفت و او هم جهیزیه ی پر و پیمانی با خودش می آورد و دور از مادرشوهر و خواهرشوهر در کنار مردی که عاشقانه دوستش داشت زندگی می کرد.
فکر بودن آرش در کنار نازنین قلبم را به درد آورد. فکر عشقی که آرش به نازنین داشت جگرم را آتش زد. شاید این بدترین قسمت این جدایی نبود ولی هر چه بود برای من سخت و طاقت فرسا بود.
خاله استکان چایش را پیش کشید.
- نمی خوای از خر شیطون بیای پایین؟ هنوز به دایی و خالت چیزی نگفتم. هنوز هیچ *** نمی دونه سحر. هنوز وقت داریم درستش کنیم. حرفت پخش بشه دیگه نمی شه جمعش کردا.
سرم را پایین انداختم و جواب ندادم.
- ببین سحر من نمی دونم این آتیش و کی انداخته تو زندگیمون. کی تو رو از راه به در کرده ولی بدون دود این آتیش اول از همه تو چشم خودت می ره. آرش مَرده، شاید یه ذره غیرتش درد بگیره ولی آخرش این تویی که بدنام می شی. تویی که انگشت نمای مردم می شی. تویی که همه لعن و نفرینت می کنن.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_41
می دانستم. همه این چیزها را خوب می دانستم. ولی چاره ای نداشتم. باید تحمل می کردم. خودم قبول کرده بودم که در ازای بودن آرش در زندگیم این ننگ را به گردن بگیرم.
دوست نداشتم آرش را تمام و کمال از دست بدهم. می دانستم اگر قبول نکنم هم طلاقم می دهد و هم انقدری از من متنفر می شود که دیگر توی صورتم نگاه هم نمی کند و من این را نمی خواستم. من به همان اندک دوست داشتن آرش زنده بودم. نمی توانستم همان را هم از خودم و آذین دریغ کنم.
خاله نمی فهمید. نمی فهمید دوست داشته شدن مثل اکسیژن برای زندگی لازم است. او همیشه کسانی را داشت که دوستش داشته باشند. همه دارند، ولی من نداشتم.
من هیچ وقت کسی را که واقعاً دوستم داشته باشد، نداشتم. عزیز دوستم داشت چون این را وظیفه خودش می دانست. خاله هم کمی دوستم دارد چون دلش برای بی کسیم می سوخت ولی آرش من را برای خودم دوست داشت و من نمی خواستم این دوست داشتن را از خودم دریغ کنم.
من از ده سالگی به عشق این که آرش دوستم دارد زندگی کرده بودم و نفس کشیده بودم، حالا نمی توانستم این تنها امید زندگیم را از دست بدهم.
از طرفی واقعاً امیدوار بودم که نازنین بازهم آرش را رها می کند و می رود. آن وقت آرش دوباره به سمت من برمی گردد. نمی خواستم با مخالفت با آرش این شانس را از خودم بگیرم.
من باید کاری را که آرش از من خواسته بود، انجام می دادم. تا دوباره آرش را برای خودم می کردم. من چاره ای جز این کار نداشتم.
#بی_گناه
#پارت_42
خاله که جوابی از من نگرفت با ناراحتی استکان چایش را پس زد و صورتش را بین دستهایش پنهان کرد.
با بلند شدن صدای زنگ، ترس تمام وجودم را گرفت. گوشه لبم را گزیدم و چشم بستم. امروز همه چیز تمام می شد. امروز همه می فهمیدن.
خاله بدون این که نگاهم کند از پشت میز بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. من هم چادر رنگیم را که روی صندلی آشپزخانه گذاشته بودم سر کردم و به دنبال خاله به پیشواز مهمان هایی که قرار بود من را به صلابه بکشند، رفتم.
دایی و زن دایی اول از همه آمدند. با زندایی رو بوسی کردم و به دایی سلام کردم. بعد از ازدواجم با آرش دایی هم کمتر به من گیر می داد و اذیتم می کرد. شاید از خاله می ترسید و شاید هم به قول عزیز خیالش از آبرویش راحت شده بود.
هنوز دایی و زن دایی ننشسته بودند که خاله زهرا و حاج احمد هم از راه رسیدند.
خاله چادرش را سفت گرفته بود و جز دماغ و کمی از چشم چپش چیزی از صورتش پیدا نبود و جلوتر از حاج احمد که طبق معمول تسبیح بزرگ شاه مقصودیش را در دست گرفته بود، وارد خانه شد.
برای رو بوسی با خاله جلو نرفتم. می دانستم از این
که مجبور شود من را ببوسد خوشش نمی آید. بچه تر که بودم این موضوع را به صراحت می گفت ولی بعداً با رفتارهایش نشان می داد که از این که مجبور شود من را لمس کند کراهت دارد
#بی_گناه
#پارت_43
همه که نشستند به بهانه ی چای ریختن به آشپزخانه پناه بردم. آشپزخانه اپن نبود. برای همین می شد چند دقیقه ای به دور از بقیه توی آشپزخانه پنهان شد.
به دیوار آشپزخانه تکیه دادم و دست هایم را روی قفسه سینه ام که به شدت بالا و پایین می شد، گذاشتم. احساس ضعف می کردم و پاهایم می لرزید.
صدای سلام و احوالپرسی از بیرون نشان می داد آرش هم رسیده. بیشتر از این معطل کردن جایز نبود.
فنجان ها را روی سینی چیدم و قوری را از روی سماور برداشتم که آرش به آشپزخانه آمد و در را پشت سرش بست. قوری را دوباره روی سماور گذاشتم و به سمتش که با اخم های در هم جلوی در آشپزخانه ایستاده بود، نگاه کردم.
- کار تو بود؟
عصبی بود. پرسیدم:
- چه کاری؟
- تو خاله و دایی رو دعوت کردی؟
در دلم پوزخندی زدم. از کی آنقدر اختیاردار شده بودم که بتوانم مهمان دعوت کنم. آرش توی صورتم براق شد.
- به خدا سحر اگه بخوای زیر............
اجازه ندادم حرفش را تمام کند.
- من دعوتشون نکردم. مامانت دعوتشون کرده. من خودم هم تازه فهمیدم.
دستی توی صورتش کشید و با ناراحتی به کانتر آشپزخانه تکیه داد.
- ببین سحر........
می دانستم چه می خواهد بگوید. هزار بار در این مدت گفته بود.
- خیالت راحت من حرفم و پس نمی گیرم. آرش قرار نیست زیر قولم بزنم. ولی ازت می خوام ...
اخم هایش در هم رفت. آب دهانم را قورت دادم این اولین بار دز زندگیم بود که از او چیزی می خواستم.
- چی می خوای؟
30#بی گناه
#پارت_44
- تو هم رو قولت بمونی و بعد از طلاق هوای من و آذین رو داشته باشی. قول بده ولمون نمی کنی. ترکمون نمی کنی
لبخند زد. از آن لبخندهای که من عاشقش بودم.
- دیوونه ای. چرا باید ولتون کنم؟
می خواستم بگویم به همان دلیلی که الان داری ولمان می کنی، به خاطر نازنین. به خاطر دختری که عاشقش هستی ولی چیزی نگفتم. به جای آن لبخند زدم. لبخندی به تلخی زهرمار.
فکر کنم ناراحتی و عدم اطمینان را توی نگاهم خواند که به سمتم آمد و دست هایش را دور بدنم حلقه کرد. خودم را توی آغوشش انداختم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. من به این آغوش احتیاج داشتم.
هر چند عاریه ای، هر چند موقت، ولی من به آن احتیاج داشتم. من به شنیدن ضربان قلبش و بویدن عطر تنش احتیاج داشتم.
به فشار دست هایش دور بدنم و گرمی نفس هایش روی پوست صورتم احتیاج داشتم. من به او احتیاج داشتم.
او هم این را خوب می دانست. خوب می دانست چطور من را رام خودش
کند. چطور کاری کند که مطیعانه به حرف هایش را گوش کنم.
بوسه ای روی موهایم کاشت.
- سحر کمک کن این جریان به خوبی تموم شه قول می دم کاری کنم که آب تو دل تو و آذین تکون نخوره. یه خونه خوب براتون دیدم همین که دادگاه حکم طلاق رو داد. قولنامش می کنم. مطمئنم ببینی خوشت میاد. دیگه خودت می شی خانم خونه ی خودت. هر وقت خواستی می خوابی هر وقت خواستی بیدار می شی. هر کاری دوست داری می کنی. کسی هم نیست بهت گیر بده و اذیتت کنه.
#بی_گناه
#پارت_45
داشت مزایای تنها زندگی کردن را برایم می گفت ولی نمی دانست با حرف هایش بیشتر من را می ترساند.
من از تنها بودن وحشت داشتم. از وقتی که فهمیده بودم مجبورم تنها زندگی کنم شب ها خوابم نمی برد. من تا به امروز حتی یک شب هم تنها نبودم. التماس کردم.
- خودت چی؟ میای بهمون سر بزنی؟
فشار دست هایش را به دور بدنم بیشتر کرد.
- چرا نمیام. تو دختر خالمی. آذینم بچه ام. مگه می شه نیام بهتون سربزنم. دلم براتون تنگ می شه.
قند در دلم آب شد. دوستمان داشت. دلش برایمان تنگ می شد. مگر من چیزی بیشتری از این از زندگی می خواستم.
من آدم پرتوقعی نبودم. همین که بود. همین که دوستمان داشت. همین که رهایمان نمی کرد. همین که گاهی به دیدنمان می آمد، برایم بس بود.
وقتی هم نازنین رهایش می کرد و می رفت برمی گشت پیش خودمان این بار با تمام وجودش، با تمام قلب و روحش مال من و آذین می شد. فقط باید صبر می کردم مثل همه عمرم. من صبر کردن را خوب بلد بودم.
خم شد و صورتم را بوسید. از آن بوسه ها که باعث می شود از ته دل لبخند بزنی. من هم لبخند زدم. یک لبخند واقعی و از ته دل.
نگاهش را توی صورتم چرخاند.
- نگران نباش. امروز همه چی تموم می شه و راحت می شیم.
چه کسی راحت می شد من یا او؟ همه ی حال خوبم از بین رفت.
با سینی چای که به اتاق آمدم، نگاه خاله لیلا تا روی صورتم بالا آمد. دایی با حاج احمد حرف می زد و خاله زهرا با زن دایی.
#بی_گناه
#پارت_46
ظاهراً که هنوز خاله لیلا در مورد طلاقم حرفی نزده بود وگرنه هیچ کدامشان این طور آرام در کنار هم به حرف زدن ننشسته بودند.
حتماً خاله منتظر مانده بود تا من بیایم. شاید هم پشیمان شده بود.
امیدوارانه نفسم را بیرون دادم. یعنی می شد؟ یعنی می شد خاله از خیر گفتن به بقیه دست بکشد و بگذارد ما خودمان این قضیه را حل کنیم؟
اصلاً مگر این قضیه حل شدنی هم بود؟ چه فرق می کرد امروز یا فردا بلاخره که همه می فهمیدن. نگاهی به سمت آرش انداختم. کنار دایی رضا نشسته بود و آذین را بغل گرفته بود. کاری که این روزها بیشتر می کرد.
انگار او هم از این که قرار بود از آذین جدا شود، ناراحت بود و می
خواست وقت بیشتری را با دخترش بگذراند. شاید هم من دوست داشتم این طور فکر کنم.
هیچ چیز در دنیا به اندازه رابطه خوب آذین با آرش من را خوشحال نمی کرد. این که دخترم پدری داشته باشد که عاشقش باشد، نهایت آرزوی من بود.
وقتی چای را جلوی آرش گرفتم آذین را روی زمین گذاشت و روی موهایش را بوسید.
- برو دنبال بازیت عزیزم.
به عزیزم گفتنش لبخند زدم. آذین از کنار من گذشت و سمت اتاقش دوید.
سینی خالی را روی میز گذاشتم و خودم روی مبلی دور از بقیه نشستم.
دایی رضا قلپی از فنجان چایش خورد و رو به خاله لیلا که با اخم هایی درهم به فنجان چایش زل زده بود، نگاه کرد و گفت:
- نگفتی لیلا خانم. چی شده ما رو خواستی؟ اتفاقی افتاده؟
#بی گناه
#پارت_47
خاله سر بالا آورد و آه بلندی کشید.
- چی بگم داداش. گفتم شماها بیان، شاید بتونید یه کاری کنید. من که کم اوردم. نمی دونم باید با این بچه ها چیکار کنم. دارم دیوونه می شم.
اخم های دایی رضا درهم رفت.
- خیره؟ اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که افتاده ولی خیری توش نیست.
حالا توجه همه به خاله لیلا جلب شده بود.
- لیلا درست حرف بزن ببینم چی شده؟
آب دهانم را قورت دادم و نفسم را در سینه حبس کردم. بمب داشت منفجر می شد. خاله نیم نگاهی به من کرد و با غیظ گفت:
- از این بپرس. از این ورپریده بپرس که می خواد زندگیمون به گند بکشه.
دایی با خشم به من نگاه کرد.
- باز چه غلطی کردی؟
باز؟ دایی همیشه طوری رفتار می کرد که انگار من هر دقیقه در حال خطا کردن بودم. منی که همیشه تمام سعی ام کرده بودم که کار اشتباهی نکنم.
سرم را پایین انداختم و جوابی به دایی ندادم.
خاله لیلا که سکوت من را دید خودش جواب دایی را داد.
- رفته تقاضای طلاق داده خانم. می خواد از آرش جدا بشه.
همهمه شد.
- چی؟
- یا خدا؟
- یعنی چی؟
- طلاق؟
صدای دایی رضا از همه بلندتر بود، وقتی که فریاد زد:
- گوه خورده.
همه ی صداها خاموش شد. دایی به سمت من چرخید و با چشمانی که از آن خون می چکید، نگاهم کرد.
من اما از ترس و خجالت چادرم را جلوتر کشیدم و سرم را توی یقه کردم
#بی_گناه
#پارت_48
دایی دوباره فریاد زد.
- رفتی تقاضای طلاق دادی؟ خود سر شدی؟
سکوت کردم ولی دایی تازه هنجره اش گرم شده بود.
- حرف بزن ببینم. برای چی همچین گوهی خوردی؟
خاله لیلا پشت چشمی برایم نازک کرد و به جای من جواب دایی را داد:
- نمی خواد بپرسی. جواب نمی ده دو هفته اس خودم و کشتم بفهمم دردش چیه که رفته تقاضای طلاق داده ولی یا حرف نمی زنه یا یه مشت چرت و پرت تحویل من می ده.
دایی ولی دست بردار نبود.
- دارم بهت می گم، چرا رفتی این غلط اضافه رو کردی؟ چیت کم بود؟ آبت کم
بود؟ نونت کم بود؟ چیت کم بود که رفتی با آبروی ما بازی کردی؟
چشم به سمت آرش چرخاندم. سرش را پایین انداخته بود و به گل های قالی نگاه می کرد.
قرار نبود کمکم کند. خوب می دانستم از این قسمت ماجرا باید خودم به تنهای عبور کنم و نباید توقعی از آرش داشته باشم.
آب دهانم را قورت دادم.
- با آرش تفاهم ندارم.
- اون موقع که داشتی خودت و بهش قالب می کردی خوب باهاش تفاهم داشتی. چی شد که یه دفعه ای بی تفاهم شدی؟
قلبم شکست. من خودم را به آرش قالب نکردم. هیچ کاری نکردم که آرش مجبور شود با من ازدواج کند
چرا هیچ *** نمی خواست باور کند که آرش خودش به خواستگاریم آمد. چرا هیچ *** نمی خواست قبول کند آرش بعد از نازنین من را به همه ی دخترهای فامیل ترجیح داده بود. چرا آنقدر دوست داشته شدنم توسط آرش برای همه عجیب بود.
یعنی من آنقدر آدم دوست نداشتنی و نچسبی بودم.
# بی گناه
#پارت_49
دایی نگاه از من گرفت و به سمت خاله لیلا چرخید.
- اون موقع که جز می زدم اینا به درد هم نمی خورن برای یه همچین روزی بود. می دونستم این دختره هم مثل مادرش ذاتش خرابه. می دونستم زندگی آرش و خراب می کنه و آبروی هممون و می بره.
دایی مخالف سرسخت ازدواج من و آرش بود. خودم شنیده بودم که به عزیز می گفت آرش با ازدواج با من حرام شد و نباید می گذاشتیم این ازدواج سر بگیرد.
همه می دانستند دایی دلش می خواست آرش با نغمه ازدواج کند و داماد خودش شود
اصلاً به همین خاطر هم رضایت داده بود تا نغمه به دانشگاه برود تا همطراز آرش شود و آرش بهانه ای برای نخواستن نغمه نداشته باشد.
خاله آهی کشید. دایی دوباره به سمت من چرخید.
- این مسخره بازی رو تموم می کنی می شینی سر زندگیت. ما آبرومون و از سر جوب پیدا نکردیم که یه بار اون مادر بی همه چیزت به بادش بده و یه بارم تو.
دوباره به آرش نگاه کردم. این بار مستقیم به من نگاه می کرد و با نگاهش از من می خواست که کوتاه نیایم. تمام جسارتم را جمع کردم.
- نه دایی من نمی تونم با آرش زندگی کنم.
دوباره به آرش نگاه کردم خیلی نامحسوس سرش را به نشانه ی تائید تکان داد. جراتم را بیشتر کردم.
- من آرش و دوست ندارم. دیگه نمی خوامش.
دایی با خشم از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
- دوسش نداری؟ نمی خوایش؟ اون وقت کی رو دوست داری؟ کی رو می خوای؟
#پارت_50
یا خدا! نباید این طوری می گفتم. حالا چکار کنم؟ چطور جمعش کنم؟ این ها همیشه منتظر بهانه ای بودند که ثابت کنند من یکی مثل مادرم هستم. حالا با این حرف بهانه به دست شان می افتد و دیگر دست از سرم بر نمی دارند.
قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که
همچنان به سمتم می آمد خیره شدم.
با هر قدمی که دایی به من سمتم برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم.
- دایی...........
- دایی و زهرمار .
صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم.
حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم.
در حالی که از درون می لرزیدم با صدایی که سعی می کردم محکم باشد گفتم:
- دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید.
یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند.
حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت.
- آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده..
- هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه
#صدف
#بی_گناه
#پارت_51
آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم.
چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم.
صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم.
- خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید.
دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید.
صدای گریه آذین بلندتر شد. آرش از جایش تکان نخورد.
- حروم زاده.
با بهت به خاله زهرا که با تنفر نگاهم می کرد، خیره شدم.
سال ها بود که دیگر کسی من را با این لقب نمی خواند از وقتی که عزیز همه را جمع کرده بود و گفته بود شیرش را حلال نمی کند اگر بشنود که پشت سر من چنین چیزی گفته اند.
از آن زمان کسی توی روی من این کلمه را به کار نبرده بود. اما خاله که انگار سال ها این حرف توی دلش مانده بود لقبی را که خودش به من داده بود، توی صورتم کوبید.
- توی حرمزاده خودت و با ما مقایسه می کنی. توی بی پدر که معلوم نیست از تخم و ترکه کدوم آدم فاسد و لاابالی هستی خودت و با ما مقایسه می کنی؟
قلبم از درد سوخت و وجودم از خشم آتش گرفت. فریاد زدم:
- من حروم زاده نیستم. من پدر دارم. اسم پدرم تو شناسنامه ام هست.
#بی_گناه
#پارت_52
خاله پوزخند زد:
- کدوم پدر. همون که پرتت کرد جلوی در خونه ما و رفت دنبال زندگیش. اونم می دونست تو بچه اش نیستی وگرنه ولت نمی کرد بره و تو این همه سال یه بارم ازت سراغ نگیره. من همون روز اول به مامان گفتم نگهت نداره. گفتم بودنت تو خونه کراهت داره. گفتم کسی که تخم حروم باشه درست نمی شه. تربیت نمی شه. چون نطفه اش فاسده. سیاه. حرومه. خودت هم بخوای نمی تونی خوب باشی. هرزگی تو وجودته.
بدنم سست شد و اشک توی چشم هایم حلقه زد. نالیدم:
- من هرزه نیستم. من هرزه نیستم. من هرزه نیستم.
- واقعاً! پس چرا می خوای طلاق بگیری؟ غیر از اینه که می خوای راحت باشی تا هروقت خواستی از بغل یکی بری تو بغل یکی دیگه.
از خاله زهرا متنفر بودم. همیشه در حال نیش زدن به من بود. همیشه طوری نگاهم می کرد انگار به یک تکه آشغال نگاه می کند.
پوزخندی زد و به سمت آذین که نفهمیدم کی زن دایی او را بغل کرده بود، اشاره کرد:
- اصلاً این بچه هم معلوم...
فریاد زدم:
- حق نداری به بچم تهمت بزنی. حق نداری درمورد آذینم حرف بزنی. حق..........
به سمت آرش برگشتم. نباید اجازه می داد در مورد بچه اش اینطور حرف بزنند. باید
پشت دخترش را می کرفت. نباید کاری را که پدرم با من کرد با آذین می کرد
ولی آرش با بی تفاوتی به خاله نگاه می کرد. انگار نه انگار که خاله داشت در مورد دختر او حرف می زد. انگار نه انگار که خاله داشت پاکی زنش را زیر سوال می برد.
#بی_گناه
#پارت_53
در نگاه آرش هیچ نشانی از عصبانیت و یا ناراحتی نبود. در نگاهش آرامش بود و کمی لذت.
از نگاه آرش گیج شده بودم. چیزی این وسط درست نبود. نمی دانم چه؟ ولی درست نبود. آرش نباید این قدر بی تفاوت می ماند. حس بدی تمام وجودم را پر کرد.
به جای آرش حاج احمد جلوی خاله در آمد.
- بس کن خانم. این حرف ها درست نیست. ما اومدیم اینجا که نذاریم زندگی این دوتا جوون از هم بپاشه نه این که هیزم بریزیم تو آتیش زندگیشون.
بعد رو کرد به من و با ملایمت گفت:
- ببین دخترم نمی شه که تا با شوهرت به مشکل بر می خوری بری و تقاضای طلاق بدی. باید بشینید با هم حرف بزنید و مشکلتون و حل کنید.
من اما هنوز گیج نگاه آرش بودم. خاله لیلا خودش را روی مبل انداخت.
- مشکل ما هم همینه که نمی گه دردش چیه. فقط می گه نمی خوام با آرش زندگی کنم.
خاله زهرا دوباره پوزخند زد.
- مشکلی نداره فقط می خواد بره با یکی دیگه زندگی کنه با یکی که مثل خودش هرزه و خرابه.
بلاخره آرش دهانش را باز کرد. دیگر در صورتش آرامش نبود. خشم بود و عصبانیت.
فریاد زد:
- می خواد بره با هر کی دوست داره زندگی کنه. من دیگه خسته شدم. من و نمی خواد؟ خوب نخواد. منم دیگه نمی خوامش. من که بازیچه این نیستم که یه روز بگه دوست دارم یه روز بگه دوست ندارم. از الان اگه اونم بخواد من دیگه نمی خوام. می فهمید. من دیگه سحر رو نمی خوام.
#بی_گناه
#پارت_54
با عصبانیت به سمت در رفت و در میان بهت و تعجب همه از خانه بیرون زد.
زن دایی فرشته که هنوز آذین را در بغل داشت. اولین نفری بود که بعد از بیرون رفتن آرش عکس العمل نشان داد.
به سمتم آمد. دستم را گرفت و من بهت زده و حیران را به اتاقم برد. آذین را توی بغلم گذاشت و گفت:
- تا ما نرفتیم از اتاق بیرون نیا.
و خودش از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
آذین را به خودم فشار دادم و اجازه دادم، بغضم بترکد.
من بیشتر از مادرم از پدرم متنفر بودم. پدری که من را رها کرد و رفت. بدون این که حتی یک بار سراغم را بگیرد.
مادرم به گفته همه زنی هوس باز بود که با دوست پسرش فرار کرده بود و رفته بود.
از زن هرزه ای که بدون توجه به آبروی پدر و مادر و شوهرش به دنبال عشق و هوسش رفته بود، نمی شد توقع داشت که دلش برای دخترش بسوزد. ولی پدرم چه؟ او که به گفته همه، مرد خوبی بود. مرد خانواده دوست و مومنی بود که همه به سرش قسم می
خوردند.
او چرا هیچ وقت به دنبالم نیامد؟ چرا کاری کرد که انگ حرامزادگی به من بچسبد؟ من از پدرم متنفر بودم. پدری که با رفتارش به همه ثابت کرده بود من را بچه ی خودش نمی داند.
یعنی هیچ وقت من را دوست نداشت؟ حتی آن زمانی که با مادرم مشکلی نداشت هم من را دوست نداشت.
#بی_گناه
#پارت_55
شاید من هم مثل آذین بچه ناخواسته بودم. شاید پدرم هم مثل آرش اصلاً بچه نمی خواست. برای همین با رفتن مادرم او هم خودش را از شر من خلاص کرد.
یعنی آرش هم ممکن بود مثل پدرم آذین را رها کند و اجازه بدهد که پشت سر دخترش حرف بزنند؟ دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق، هق گریه ام بالا نرود.
با قلبی شکسته آخرین امضا را روی دفتر ثبت طلاق زدم و به سمت آرش که آذین را بغل کره بود و با دقت به من نگاه می کرد، برگشتم.
لبخندی از سر رضایت روی لب هایش نشسته بود. خوشحال بود و این خوشحالی در تک، تک حرکاتش مشخص بود.
چادرم را درست کردم و آذین را که با بی حالی سر روی شانه ی آرش گذاشته بود، گرفتم تا او هم با خیال راحت دفتر را امضا کند.
بعد از آن مهمانی همه چیز روی دور تند افتاد. آرش که خیالش راحت شده بود، دیگر کسی او را متهم به بی وفایی نمی کند. اول خاله را با یک چمدان راهی مشهد کرد تا در مدت زمانی که کارهای طلاق را انجام می دهد در کنار بنفشه و بهاره بماند و سعی نکند بازهم ما را آشتی دهد.
بعد هم درخواست طلاق من را به درخواست توافقی تبدیل کرد تا سرعت انجام کار بیشتر شود و با کمک چند تا از دوستانش طوری پروسه طلاق را جلو انداخت که در کمتر از دو هفته حکم طلاق ما صادر شد.
#بی_گناه
#پارت_56
آرش که کارش تمام شد، خودکار را روی دفتر گذاشت و کمرش را راست کرد و لبخند زد.
محضردار که مردی حدوداً پنجاه ساله با محاسنی سفید بود، دفتری را که حالا امضای من و آرش را در خودش داشت، بست و با لحنی که انگار در مورد معمولی ترین اتفاق دنیا حرف می زند، گفت:
- خب دیگه تموم شد. فقط می مونه صیغه طلاق که باید صبر کنید تا ساعت پنج، خود حاج آقا بیاد و صیغه رو جاری کنه.
آهی کشیدم و چشم از آرش برداشتم. پس فقط تا ساعت پنج همسر شرعی آرش بودم و بعد از آن دیگر محرمیتی بین ما نبود.
شاید اگر زمان دیگری بود گریه می کردم ولی آنقدر در این دو هفته گریه کرده بودم که دیگر اشکی برایم نمانده بود.
در عرض همین دو هفته فامیل آنقدر پشت سرم شایعه ساخته بودند که دیگر قادر به شمردنشان نبودند. یکی من را با یک پسر جوان توی کافه دیده بود. یکی دیگر مطمئن بود من با مردی زن دار وارد رابطه شدم و یک نفر هم شنیده بود که قرار است به محض جدا شدن از آرش صیغه پیرمرد پولداری شوم.
همه این ها را نغمه برایم تعریف می کرد. تنها کسی که به دور از چشم بقیه با من حرف می زد.
آرش دست پشت کمرم گذاشت و من را که مثل بدبخت ها همانجا ایستاده بودم به سمت در هل داد.
- بریم که خیلی کار داریم.
جلوتر از آرش از محضرخانه بیرون آمدم. نمی دانستم قرار است کجا برویم یا باید چه کاری انجام دهیم.
#بی_گناه
#پارت_57
هیچ ایده ای در مورد زندگیم بعد از طلاق نداشتم و خودم را کاملاً به دست آرش سپرده بودم.
آرش گفته بود همه جوره پشتم می ایستد و تنهایم نمی گذارد و من به او اطمینان کامل داشتم.
وقتی سوار ماشین شدم، آذین را که محکم گردنم را گرفته بود، روی پاهایم نشاندم. آذین با بی حالی سر روی سینه ام گذاشت و چشم بست.
صبح زود از خواب بیدار شده بود و خسته بود. دخترکم در این مدت خیلی اذیت شده بود. زیاد بهانه می گرفت و گریه می کرد.
می دانستم همه این ها به خاطر جو متشنج خانه است. با این که در این دو هفته دیگر دعوا و سروصدایی در خانه نبود ولی گریه های مداوم من و تنهایمان در خانه روحیه دختر کوچک و حساسم را خراب کرده بود.
آرش ماشین را به سمت قسمت جنوبی شهر راند. جایی که من چندان شناختی از آن نداشتم. هم خانه ی عزیز و هم خانه خاله در مرکز شهر و نزدیک بازار بودند.
من تمام بیست و دو سال زندگیم را در همان محله زندگی کرده بودم و جاهای دیگر شهر را به درستی نمی شناختم. هر چند شهر ما شهر بزرگی نبود ولی برای دختر محدودی مثل من که اجازه نداشت به تنهای جایی برود، بقیه قسمت های شهر ناآشنا و کمی ترسناک بود.
به سمت آرش چرخیدم و به نیم رخ آرامش نگاه کردم. او برعکس من هیچ ترس و اضطرابی نداشت.
- آرش کجا می ریم؟
بدون این که نگاه از خیابان بردارد، گفت:
- بنگاه
- بنگاه؟
#بی_گناه
#پارت_58
به سمتم برگشت.
- مگه خونه نمی خوای؟ داریم می ریم بنگاه برات خونه بگیرم.
خانه! یادم رفته بود که قرار است در جای دیگری زندگی کنم. آن هم تنها. آنقدر در این دو هفته درگیر جدایی از آرش و حرف های پشت سرم بودم که یادم رفته بود طلاق فقط به معنی از دست دادن آرش نیست و تبعات دیگری هم دارد.
چشم بستم و آب دهانم را قورت دادم. فکر تنها زندگی کردن بدنم را به لرزه انداخت. هیچ *** درک نمی کرد که من چقدر از تنها بودن می ترسم. تنهایی کابوسی بود که داشت به حقیقت تبدیل می شد.
ده دقیقه بعد آرش ماشین را کنار خیابان باریک و پر درختی پارک کرد. خیابان برایم ناآشنا و غریبه بود و این غریبگی حس بدی را در من بوجود می آورد.
من آدم تجربه چیزهای جدید نبودم. همیشه از هر چیزی که باعث می شد زندگی یکنواختم را به هم بزند، می ترسیدم و حالا در جایی قرار داشتم که
کل زندگیم تغییر کرده بود.
- رسیدیم. پیاده شو
دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم. دلم می خواست به خانه برگردم و روی تختم دراز بکشم و بخوابم و بعد از بیدار شدن بفهمم همه این اتفاقات فقط یک خواب بد بوده. یک کابوس. کابوسی که با بیدار شدنم از بین رفته و تمام شده.
- سحر پیاده شو.
نگاه از خیابان برداشتم و به آرش که با کلافگی منتظر پیاده شدنم بود، خیره شدم.
- چرا ماتت برده پیاده شو دیگه، دیرمون شد.
# بی گناه
#پارت_59
دیرمان شده بود؟ برای چه کاری؟ مگر چه کاری قرار بود بکنیم که آرش اینقدر عجله داشت؟ او را نمی دانستم ولی من دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم و می توانستم تا پایان عمر همانجا بنشینم و به خیابان زل بزنم.
نگاه از آرش گرفتم و به کندی از ماشین پیاده شدم. آرش دزدگیر ماشین را زد و جلوتر از من وارد بنگاهی که ماشینش را جلوی آن پارک کرده بود، شد.
فضای بنگاه کوچک و خفه بود. یک اتاق دوازده متری کم نور با دیوارهایی کثیف و بد رنگ با یک میز چوبی رنگ و رو رفته در انتهای اتاق و تعدادی صندلی چرمی کهنه و قدیمی در دو طرفش.
بنگاه دار که مردی حدوداً چهل ساله با شکمی گنده و صورتی پف کرده بود، پشت میزش لم داده بود و با هیجان چیزی را برای مرد لاغر اندام و کم مویی که روی نزدیک ترین صندلی به او نشسته بود، تعریف می کرد.
با ورود ما به بنگاه هر دو مرد از جایشان بلند شدند. بنگاه دار دستش را به سمت آرش دراز کرد و گفت:
- آقای مهندس دیر کردید. آقای کریمی خیلی وقت اینجا منتظرتونه.
آرش با هر دو مرد دست داد و رو به کریمی گفت:
- شرمنده کمی کارمون طول کشید.
آقای کریمی خواهش می کنمی زیر لب گفت و به سمت من چرخید و با لبخندی که دندانهای زرد و نامرتبش را به نمایش می گذاشت، گفت:
- بشین آبجی خسته می شی.
بی اراده چادرم را جلوتر کشیدم و کنار آرش روی صندلی که پایه اش لق می زد، نشستم.
#بی_گناه
#پارت_60
از نگاه خیره آقای کریمی خوشم نیامده بود. اصلاً از اینجا خوشم نیامده بود. فضایش سنگین و عجیب بود.
آذین که حالا بیدار شده بود نق و نقی کرد و گوشه ی روسریم را کشید. گرسنه اش بود. از داخل کیفم بیسکویتی در آوردم و به دستش دادم. سرش را روی سینه ام گذاشت و بیسکویت را توی دهنش کرد. هنوز بی حال و خسته بود.
آقای کریمی بلاخره چشم از من گرفت و روی صندلیش نشست. بنگاه دار که دوباره پشت میزش نشسته بود، بدون این که کسی را مخاطب قرار دهد، گفت:
- خب اگه مشکلی نیست بریم سر کارمون.
آقای کریمی و آرش هر دو سرهایشان را به معنی موافقت برای بنگاه دار که به دنبال چیزی برگه های روی میزش را جابه جا می کرد، تکان
دادند.
بنگاه دار که بلاخره توانسته بود برگه ای را که به دنبالش می گشت، پیدا کند رو به آرش گفت:
- اجاره نامه رو همونطور که خواسته بودید تنظیم کردیم. پول نقد می دید یا چک؟
آرش دست داخل کیف دستی اش کرد و برگه چکی را از داخل آن بیرون آورد و به سمت بنگاه دار گرفت.
- چک می دم
بنگاه دار چک را از آرش گرفت و بعد از بررسی آن را به دست آقای کریمی داد.
کریمی با دلخوری چک را از دست بنگاه دار گرفت و رو به آرش گفت:
- قرارمون چک نبود جناب مهندس.
- چک روزه. همین الانم می تونید برید نقدش کنید اگه اعتماد ندارید می تونید به شعبه زنگ بزنید و استعلام بگیرید. هنوز یه ساعتی تا بسته شدن بانک وقت دارید.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_61
نیش کریمی باز شد.
- این حرفا چیه آقای مهندس. ما شما رو قبول داریم.
دوباره به سمت من چرخید و لبخند زد.
- آقای حسینی می دونه من خونه به زن تنها اجاره نمی دم ولی این بار به خاطر گل روی آقای مهندس حاضر شدم این کار رو بکنم. از بس که آقای مهندس برام عزیزه.
آرش به جای من جواب داد:
- شما لطف دارید.
به مردی که قرار بود صاحب خانه ی من باشد، نگاه کردم. مردی با نگاهی خیره و بی پروا. کمی در خودم جمع شدم و آذین را بیشتر به خودم فشار دادم.
خوب بود که طرف حسابش آرش بود وگرنه من نمی دانستم با این آدم چطور باید رفتار کنم.
مرد بنگاه دار که حالا می دانستم اسمش حسینی است رو به من گفت:
- پس لطف کنید بیاین اینجا رو امضا کنید.
با تعجب به سمت آرش چرخیدم. من چرا باید امضا می کردم؟ مگر خانه را آرش اجاره نکرده بود؟ آرش دست جلو برد و آذین را از بغل من گرفت و زیر لب تشر زد:
- بلند شو برو امضا کن، چرا نشستی.
با این که هنوز نفهمیده بودم جریان چیست و چرا من باید زیر اجاره نامه را امضا می کردم از جایم بلند شدم و با خودکاری که آقای حسینی به دستم داده بود، جاهایی را که روی برگه نشانم می داد، امضا کردم.
بعد از من آرش و آقای کریمی هم زیر اجاره نامه را امضا کردند و در آخر آقای حسینی اجاره نامه را داخل پاکتی گذاشت و به همراه کارت ملی من به دست آرش داد.
#بی_گناه
#پارت_62
آرش پاکت را گرفت و رو به کریمی گفت:
- ان شالله که خونه خالی شده؟
آقای کریمی از داخل جیبش کلیدی را در آورد و به سمت من گرفت.
- خیالتون راحت. خونه خالیه. همین دیروز مستاجرای قبلی خونه رو تخلیه کردن و رفتن.
آرش کلید را از دست آقای کریمی گرفت
- پس با اجازتون ما دیگه بریم.
با صدایی که به زور شنیده می شد از بنگاه دار و آقای کریمی خداحافظی کردم و پشت آرش که زودتر از من از بنگاه بیرون رفته بود، راه افتادم.
وقتی سوار ماشین شدم آرش داشت با کسی پشت تلفن حرف می زد.
- همونجا باشید الان خودمون میایم.
- ................
- نه، نیم ساعت دیگه اونجایم.
- ........
- خیالت راحت.
از آرش که بعد از قطع تلفن از پارک در آمده بود و با سرعت ماشین را می راند، پرسیدم:
- کجا می ریم؟
- می ریم خونه. کارگرا منتظرن.
- کارگرا؟
آرش بدون این که نگاهش را از روی خیابان بردارد جواب داد:
- آمدن وسایلت و بار بزنن. بیچاره ها از کی جلوی در منتظرن.
وای یعنی به این زودی مجبورم آن خانه را ترک کنم و برم. من آمادگی رفتن و تنها زندگی کردن را نداشتم. نه، من نمی توانستم. باید به آرش می گفتم. باید از او می خواستم کمی به من مهلت دهد تا با شرایط کنار بیایم ولی قبل از این که
بتوانم حرفی بزنم. آرش ماشین را جلوی در خانه نگه داشت و از من که مثل مات زده ها به وانتی که جلوی خانه ایستاده بود زل زده بودم، پرسید:
- همه چیز و جمع کردی دیگه؟ معطل نشیم اونجا.
#بی_گناه
#پارت_63
جمع کرده بودم؟ نه! من تا همین چند لحظه پیش هم باور نمی کردم که باید بروم ولی چندان مهم نبود. چون چیز زیادی برای جمع کردن نداشتم.
من با یک چمدان لباس به خانه ی خاله آمده بودم و حالا هم جز همان چمدان لباس چیز دیگری نداشتم. البته وسایل آذین بیشتر بود. خاله سیسمونی نسبتاً خوبی برای نوه اش گرفته بود.
همین که از ماشین پیاده شدیم پسر جوانی که پشت نیسانی آبی نشسته بود از ماشینش پیاده شد و به سمت ما آمد.
آرش کلید خانه را به دست من که بلاتکلیف وسط خیابان ایستاده بودم، داد و گفت:
- شما برید تو تا منم بیام.
داخل خانه که شدم بغضم شکست. داشتم برای همیشه از این خانه می رفتم. خانه ای که با هزاران امید پا به آن گذاشته بودم.
خانه ای که قرار بود ماوای من باشد. پناهگاهم باشد. محل آسایش و آرامشم باشد. خانه ای که قرار بود در آن دوست بدارم و دوست داشته شوم.
آذین را که گریه می کرد روی زمین گذاشتم. می دانستم جایش را کثیف کرده و گرسنه است. از صبح جز همان یک بیسکویت چیز دیگری نخورده بود.
از داخل ساکش لباس و حوله ای برداشتم و بدون توجه به گریه هایش او را به حمام بردم.
اواخر اردیبهشت بود و هوا گرم شده بود. می دانستم پوست لطیف آذین با کوچکترین گرمایی عرق سوز می شد.
امروز دخترم به اندازه کافی اذیت شده بود و دوست نداشتم بیشتر از این اذیت شود. غیر از آن احتیاج داشتم تا کمی تنها باشم و حمام جایی بود که کسی مزاحمم نمی شد.
#بی_گناه
#پارت_64
به هال که برگشتم. دو مرد دو سر کمد آذین را گرفته بودند و با خود می بردند.
- سحر کجا رفته بودی؟
- آذین و بردم حموم
- الان چه وقت حموم کردنه.
- اگه نمی بردمش بدنش عرق سوز می شد.
آرش سری تکان داد و به آذین که توی حوله پیچیده شده بود نگاه کرد.
- یه چیز تن این بچه کن بریم زیر زمین ببین از وسایل عزیز چی به دردت می خوره برداری.
بعد از مرگ عزیز بچه هایش خانه را فروخته بودند و وسایل خوب و به درد بخورش را بین خودشان تقسیم کردند و بقیه را توی زیرزمین خانه ی خاله که بزرگ بود، گذاشته بودند تا سر فرصت فکری برایش کنند.
دلم نمی خواست بعداً خاله زهرا و دایی رضا من را به خاطر بردن وسایل مادرشان توبیخ کنند ولی مجبور بودم قبول کنم.
من عملاً هیچ وسیله ای برای زندگی نداشتم و به هر چیزی که به من می دادند احتیاج داشتم.
ولی بازهم ترجیح دادم آرش دست به وسایل عزیز بزند که اگر فردا حرفی شد
بگویم آرش وسایل را به من داد.
- خودت هر چی فکر می کنی لازمه بردار. من باید برای آذین یه چیزی درست کنم بخوره از صبح هیچی نخورده، گرسنه اش.
آرش نفس کلافه اش را بیرون فرستاد و به حیاط رفت.
من هم بعد از رفتن آرش غذایی سبکی برای آذین درست کردم و به سراغ کمد لباس هایم رفتم و تمام وسایلم را داخل دو چمدان بزرگ ریختم. تمام بیست و دو سال زندگیم به راحتی در دو چمدان جا شد
#بی گناه
#پارت_65
دو ساعت بعد ماشین رو به روی خانه ای چهار طبقه در یک بن بست باریک متوقف شد. آرش زودتر از من از ماشین پیاده شد و در ساختمان را برای پسر جوانی که تمام زندگی من را بار نیسانش کرده بود، باز کرد.
- طبقه سوم.
پشت سر آرش از پله های تنگ و بدون نور ساختمان بالا رفتم و وارد خانه ای کوچک و کثیف شدم.
در همان نگاه اول خانه توی ذوقم خورد. خانه ی عزیز بزرگ و دلباز بود یا یک حیاط وسیع پر از درخت. خانه ی خاله هم بزرگ بود و حیاط خوبی داشت. ولی این خانه بیش از چهل متر نبود. یک سوئیت یک خوابه با یک آشپزخانه کوچک.
ساختمان، حمام مستقلی نداشت و داخل دستشویی دوشی برای استحمام گذاشته بودند.
دیوارها کثیف و پر از سوراخ و ضرب خوردگی بود. شیر دستشویی چکه می کرد و از چاه خانه بوی بدی بیرون می زد.
تنها نقطه مثبت خانه بالکن کوچکی بود که از بالای آن می شد پارک پشت خانه را دید.
در مدتی که کارگرها وسایل را داخل خانه می گذاشتند. آذین به بغل کف بالکن نشسته بودم و به بچه های که توی زمین بازی پارک، مشغول بازی بودند، نگاه می کردم. نمی خواستم به چیزی فکر کنم.
در واقع از فکر کردن می ترسیدم. از فکر کردن به آینده ای که جلوی رویم بود، می ترسیدم. از فکر کردن به این که چطور باید به تنهای در این خانه زندگی کنم می ترسیدم.
می خواستم تا آنجا که می توانم از واقعیت فرار کنم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ کدام از این مسائل به من مربوط نمی شود.
#بی_گناه
#پارت_66
انگار این من نیستم که قرار است تک و تنها در این خانه زندگی کنم. انگار داشتم یک فیلم سینمایی بد و ترسناک را نگاه می کردم.
فیلمی که هر وقت دوست داشتم می توانستم با خاموش کردن تلویزیون به نمایشش پایان دهم.
- سحر بیا کارت دارم.
با شنیدن صدای آرش از جایم بلند شدم و به هال برگشتم. کارگرها وسایل را همانجا رها کرده بودند و رفته بودند.
آرش تشک تخت خواب دو نفرمان را که تنها چیزی بود که بعد از ازدواج خریده بودیم روی زمین انداخت و گفت:
- آذین و بخوابون اینجا. خودت هم بشین کارت دارم.
آذین را روی تشک گذاشتم و خودم هم کنارش روی تشک نشستم. آرش هم رو به رویم نشست.
کیف چرمیش را که از صبح همراهش بود
باز کرد و از داخلش پاکتی را که بنگاه دار به او داده بود، بیرون کشید و جلوی رویم گذاشت.
- این اجاره نامته. مدارکت هم تو همین پاکته.
- اجاره نامه ام؟
- آره اجاره نامت. اجاره نامه به نام خودته. یعنی از امروز خودت طرف حساب صابخونه ای. می خوای اینجا بشینی. می خوای بلند شی بری یه جای دیگه. هر کاری می خوای بکنی دیگه به من ربط نداره. خیلی گشتم تا یه خونه با رهن کامل برات پیدا کنم که مجبور نباشی امسال اجاره ای به صاحبخونه پرداخت کنی ولی سالهای بعد به خودت بستگی داره. پول پیشم مال خودته. یه جوری مهریه اته هر چند تو مهریه نداشتی ولی خب نمی شد بذارم دست خالی بری. ولی بعد از اینش دیگه به من ربطی نداره.
#بی_گناه
#پارت_67
از ترس چشمانم گشاد شد. یعنی چه که دیگر به او ربطی ندارد؟ مگر نگفته بود هوایمان را دارد؟ مگر نگفته بود کنارمان می ماند؟
چطور می خواست من را با آن مردک هیز چشم چران طرف کند. اگر به سراغم می آمد چه؟ اگر از من چیز نامعقولی می خواست من چه جوابی باید به او می دادم؟ من که از این چیزها سر در نمی آوردم. من که بلد نبودم.
آرش بی توجه به حال خراب من دوباره دست داخل کیفش کرد و برگه دیگری را بیرون کشید و روی پاکت اجاره نامه گذاشت.
- این آدرس یه درمونگاه همین اطرافه. حرف زدم که به عنوان منشی اونجا کار کنی. برای این کار به چند نفر رو انداختم، لطفاً کارت و درست انجام بده که من شرمنده نشم.
کار؟ گفته بود برایم کار پیدا می کند ولی فکر نمی کردم به این زودی باید سر کار بروم. من هنوز آمادگی کار کردن نداشتم. اصلاً با یک بچه کوچک چطوری باید کار می کردم؟ با آذین باید چه می کردم؟ مگر کار کردن برای زن ها بد نبود؟ مگر وظیفه زن این نبود که توی خانه بنشیند و بچه بزرگ کند؟
آرش دوباره دست داخل کیفش کرد و این دفعه یک بسته تراول از داخل کیفش بیرون کشید.
- این پول برای خرج دو ماه تو آذین بسه. تا وقتی که حقوقت بیاد می تونی با این پول اموراتت و بگذرونی ولی وقتی تموم شد سراغ من نیا. این پول اولین و آخرین پولی که بهت می دم. بعد از این خودت می دونی و خودت.
#بی_گناه
#پارت_68
بلاخره توانستم دهانم را باز کنم و حرف بزنم.
- آرش تو گفتی هوامون و دار..............
سرم فریاد زد
- داشتم دیگه. بیشتر از این ازم چی می خوای؟ یه نگاه به دور و ورت بکن. برات خونه گرفتم. برات کار پیدا کردم. بهت پول نقد دادم. دیگه چی می خوای؟ کدوم آدمی این همه کار برای زن سابقش می کنه. حتی تو اسباب کشی کمکت کردم و بدون اجازه مامان از وسایل عزیز بهت دادم که لنگ نمونی. بازم بیشتر می خوای؟
اصلاً معنی حرف های آرش را درک نمی کردم. یعنی چه که همه
کار برایم کرده بود؟ چرا طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً این من بودم که با بی انصافی زندگی مشترکمان را به هم زده بودم و این او بود که با سخاوتمندی حق و حقوقم را داده بود. این چاهی بود که او برایم کنده بود، پس چرا طلبکار بود؟
با صدای که بدبختی و بیچارگی از آن می بارید، پرسیدم:
- حالا من باید چیکار کنم؟
- هر کاری دوست داری. فقط مزاحم من نشو.
دلم شکست. من را مزاحم زندگیش می دانست. می خواست من را به طور کامل از زندگیش حذف کند.
- من مزاحمتم؟ من که هر کاری گفتی کردم.
- نگفتم مزاحمی. گفتم مزاحم نشو. ببین سحر. نازنین دوست نداره تو، توی زندگی من باشی. می فهمی؟ دوست نداره من با تو در تماس باشم. دوست نداره بهت پول بدم یا باهات حرف بزنم. پس امروز آخرین روزیه که ما با هم حرف می زنیم. هر اتفاقی هم افتاد به من زنگ نمی زنی. جلو روم سبز نمی شی. حتی اگه تصادفی من و تو خیابون دیدی روت و بر می گردونی و می ری. انگار من وجود ندارم. می فهمیدی چی می گم؟
#بی_گناه
#پارت_69
دستی من را میان تاریکی پرت کرد. بدنم بی حس شد و نفسم بند آمد. آرش چه می گفت؟ دیگر نباید او را می دیدم؟ دیگر نباید با او حرف می زدم؟ مگر می شد؟
من بدون آرش نمی توانستم زندگی کنم. من بدون آرش می مردم. او قرار بود به ما سر بزند او قرار بود هوایمان را داشته باشد.
خودش گفته بود. خودش قول داده بود. من این خفت و خاری را تحمل کرده بودم تا آرش را از دست ندهم. من به ساز آرش رقصیده بودم تا سایه اش بالای سر آذین باشد. پس این حرفها چه معنی میداد.
نالیدم:
- آرش چرا این جوری حرف می زنی؟.......... یعنی چی نباید همدیگه رو ببینیم؟..... من بدون تو چیکار کنم؟
نفس کلافه اش را بیرون داد.
- من نمی دونم. هر کاری دوس داری بکن. من بیشتر از این نمی تونم کمکت کنم سحر. نازنین حساسه و من نمی خوام ناراحت بشه. شرط کرده باهات هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم. منم شرطش و قبول کردم. اگه دوسم داری کاری نکن که توی زندگیم مشکل پیش بیاد.
آخرین تیر ترکشم را رها کردم:
- پس آذین چی؟
توی صورتم براق شد.
- آذین چی؟ اگه فکر کردی به بهونه بچه می تونی خودت و به من بچسبونی اشتباه کردی. من هیچ علاقه ای به اون بچه ندارم. ولی اگه ببینم می خوای ازش سوءاستفاده کنی تا زندگی من و بهم بزنی. بچه رو ازت می گیرم و کاری می کنم که نتونی تا آخر عمر ببینیش. پس بشین زندگیت و کن و کاری هم به زندگی من نداشته باش. این آخرین حرفم سحر فهمیدی.
# بی گناه
#پارت_70
خیره به چشم هایش اجازه دادم اشک های حلقه زده درون چشم هایم راه شان را به سمت صورتم باز کنند.
انگار از دیدن اشک هایم معذب شده بود که کیفش را چنگ زد
و از جایش بلند شد.
- من می رم محضر برای خوندن صیغه طلاق. تو لازم نیست باشی. خود حاج آقا از طرف تو صیغه رو می خونه.
لحن صدایش ملایم تر و مهربان تر شد.
- سحر همه چیز بین من و تو تموم شده. هر چی زودتر این و قبول کنی برای خودت بهتره.
چیزی نگفتم. گیج تر از آن بودم که حرفی بزنم. باورم نمی شد آرش می خواست من و آذین را این طور بی *** و تنها رها کند و برود. آن هم وقتی رابطه ام را با کل فامیل به هم زده بود.
آرش چند ثانیه دیگر هم به صورت غرق در اشک من خیره ماند و بعد با سرعت از خانه بیرون رفت. خودم را روی تشک کنار آذین انداختم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.
من تمام این خفت را پذیرفته بودم تا آرش را در کنار خودم داشته باشم. اجازه دادم تا بدنام شوم تا آرش گاهی به من سر بزند و برای دخترش پدری کند.
حالا او از من می خواست که هرگز به سراغش نروم و اگر جایی اتفاقی او را دیدم، راهم را کج کنم و از او دور شوم.
غلتی زدم و به سقف سفید بالای سرم خیره شدم. چرا آرش این کار را با من کرد؟ مگر دوستم نداشت؟ داشت. مطمئنم آرش دوستم داشت. یعنی هنوز هم دوستم دارد.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_71
خودش گفت که دوستم دارد و دلش برایم تنگ می شود. همه این کارها به خاطر نازنین بود. اگر نازنین از او نمی خواست رهایمان نمی کرد.
آرش من و آذین را به خاطر نازنین ترک کرد. روزی به اشتباهش پی می برد و به سمت مان برمی گشت.
فقط باید صبر می کردم. باید صبر می کردم. باید صبر می کردم.
نمی دانم چقدر به آینده و برگشت آرش فکر کردم که خوابم برد ولی وقتی دوباره چشم هایم را باز کردم، هوا تاریک شده بود و صدای گریه آذین خانه را پر کرده بود.
آذین کنارم نبود و در آن تاریکی نمی توانستم پیدایش کنم.
کورمال کورمال به دنیال موبایلم گشتم. روی زمین کنار تشک افتاده بود. به ساعت نگاه کردم از هشت گذشته بود. نزدیک به چهار ساعت خوابیده بودم.
چراغ قوه موبایل را روشن کردم و نورش را دور تا دور هال چرخاندم. آذین کمی دورتر میان دو جعبه نشسته بود و گریه می کرد.
وقتی نور چراغ قوه روی صورتش افتاد برای لحظه ای ساکت شد و بعد با شدت بیشتری شروع به گریه کرد. از جایم بلند شد و بغلش کردم.
سرم درد می کرد و پاهایم ضعف می رفت. از صبح چیزی نخورده بودم. همانطور که آذین را توی بغلم تکان می دادم با نور موبایلم به دنبال کلید برق گشتم. اول باید چراغ را روشن می کردم و خودم را از این تاریکی نجات می دادم.
با بدبختی از میان وسایلی که کارگرها بدون هیچ نظمی وسط هال کوچک خانه رها کرده بودند، خودم را به کلید برق رساندم و آن را فشار دادم ولی اتفاقی نیفتاد.
#بی_گناه
#پارت_72
با حرص چشم بستم. فقط برق رفتن را کم داشتم. حالا باید چه کار می کردم؟ آذین را که همچنان گریه می کرد به خودم فشار دادم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
نگاهم به نور ضعیفی که از پنجره به درون اتاق می تابید، افتاد. ساختمان های رو به رو برق داشتند. نور چراغ قوه موبایل را به سمت سقف گرفتم هیچ لامپی روی سقف نبود.
ظاهراً مستاجر قبلی همه را با خود برده بود. نگاهی به سقف اتاق خواب و آشپزخانه کردم آنجا هم هیچ لامپی نبود. تنها لامپی که از دست مستاجر قبلی در امان مانده بود، لامپ دستشویی بود.
چراغ دستشویی را روشن کردم و در را باز گذاشتم تا با نور اندکش هال را روشن کند.
گریه آذین شدت بیشتری گرفت. گرسنه اش بود. من هم گرسنه بودم ولی چیزی برای خوردن نداشتیم.
باید از خانه بیرون می رفتم و چیزی می خریدم. ولی من جایی را نمی شناختم. این محله را بلد نبودم. اصلاً چطور می توانستم این موقع شب از خانه بیرون بروم؟
من هیچ وقت این موقع شب تنها از خانه بیرون نرفته بودم. عزیز خیلی بد می دانست دختر موقع تاریکی هوا بیرون از خانه باشد. می گفت یک دختر خوب و خانواده دار باید
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد