611 عضو
قبل از تاریکی شدن هوا به خانه برگردد وگرنه مردم برایش حرف در میاورند.
اگر این موقع شب از خانه بیرون می رفتم و یکی من را می دید چه جوابی باید می دادم؟ همسایه ها در موردم چه فکری می کردند؟ با خودشان نمی گفتند یک زن تنها این موقع شب کجا می رود؟
پشت سرم حرف نمی زدند؟ فکرهای بد نمی کردند؟ نه نمی توانستم این موقع شب از خانه بیرون برم
#بی_گناه
#پارت_73
داخل کیفم را گشتم و آخرین بیسکویت باقی مانده را به دست آذین دادم. دوباره روی تشک نشستم. حالا که آذین ساکت شده بود، تازه متوجه وضعیتی که در آن قرار گرفته بودم، شدم. من تنها بودم. در خانه ای تاریک و سرد.
به اطرافم نگاه کردم. سایه وسایلی که در اطرافم پراکنده بودند، ترسناک و رعب آور بود. چطور تا صبح در این خانه ی تاریک و ترسناک دوام می آوردم.
آب دهانم را قورت دادم و در خودم مچاله شدم. من می ترسیدم. من از تنهایی و تاریکی می ترسیدم. من نمی توانستم اینجا بمانم، باید می رفتم. باید به آرش می گفتم من را برگرداند به خانه ی خاله.
تلفن را برداشتم و به آرش زنگ زدم. بوق اول که خورد رد تماس داد. خواستم دوباره زنگ بزنم ولی پشیمان شدم. اگر کنار نازنین باشد محال است جواب تلفنم را بدهد چه برسد به این که دنبال بیاید و من را با خودش ببرد.
تنها گزینه باقی مانده، نغمه بود. نمی دانستم کمکم می کند یا نه ولی او تنها کسی بود که داشتم.
بعد از سه بوق نغمه تلفنش را جواب داد.
- سحر؟
- سلام نغمه خوبی؟
- خوبم. تو چطوری؟ چرا صدات اینجوریه؟
بغضم ترکید.
- نغمه بیا. تو رو خدا بیا.
- چی شده سحر؟ کجایی؟
کجا بودم؟ واقعا نمی دانستم کجا هستم؟ آرش در ناکجا آباد رهایم کرده بود و رفته بود.
دوباره بغض کردم.
- نمی دونم کجام.
- یعنی چی نمی دونی؟ مگه خونه خاله نیستی؟
- نه. یه جای دیگم.
- خب، کجا؟
#بی_گناه
#پارت_74
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو خونه ای هستم که آرش برام کرایه کرده تا با آذین زندگی کنم. من می ترسم نغمه. اینجا تاریکه. چراغ نداره. سرده، هیچی برای خوردن نیست. من نمی دونم باید چیکار کنم.
نغمه ساکت شد. انگار داشت شرایط را می سنجید. ترسیدم نیاید.
با التماس گفتم:
- نغمه تو رو خدا بیا. تو رو خدا.....
- باشه، گریه نکن، آدرس بده الان با سینا میایم پیشت.
- آدرس....... آدرس ندارم.
- یعنی چی که آدرس نداری؟
- آرش من و گذاشت اینجا و خودش رفت. من........... من..........
صدای گریه ام آذین را دوباره به گریه انداخت.
- یه لحظه آروم باش سحر. ببینم چیکار باید بکنم.
- آرومم. به خدا آرومم.
صدایش دور شد. داشت با کسی حرف می زد. حتماً داشت شرایط را برای سینا توضیح می داد. از این که سینا من را
این طور بیچاره ودرمانده ببیند خجالت می کشیدم ولی چاره ای نداشتم. کمی طول کشید تا دوباره با من حرف زد.
- می تونی لوکیشن برام بفرستی؟
لوکیشن را برایش فرستادم و آذین را که از شدت گریه نفس هایش کشدار شده بود، بغل کردم.
نیم ساعت بعد نغمه دوباره با من تماس گرفت.
- سحر ما تو لوکیشن هستیم. یک کوچه بن بست به اسم مهتاب. درسته؟
نمی دانستم. اسم بن بست را ندیده بودم ولی حتما درست بود. مگر چند تا بن بست در این اطراف بود.
گفتم:
- آره، فکر کنم درسته.
- خونه ات کدومه.
- دومین خونه دست چپ. درش سبز رنگه.
- دیدمش کدوم واحد؟
- طبقه سوم واحد پنج.
#بی_گناه
#پارت_75
صدای زنگ در که بلند شد روسریم را که روی زمین افتاده بود، سر کردم. در آن تاریکی نمی توانستم چادرم را پیدا کنم. کلید آیفون را زدم و در ساختمان را باز کردم و منتظر ماندم.
چند دقیقه بعد نغمه و سینا وارد خانه شدند.
- اینجا چرا اینقدر تاریکه؟
- لامپ نداره.
نغمه نگاهی به دورتا دور خانه انداخت.
- چقدر کوچیکه. چرا همه چیز و ریختن این وسط؟ نکردن لااقل یخچال و ببرن تو آشپزخونه.
چیزی نگفتم. به سمتم چرخید.
- آرش کجاست؟ آشغال عوضی همینطوری اینجا ولت کرد، رفت؟
از این که به آرش بدوبیراه می گفته ناراحت شدم. با این که آرش من را به خاطر زن دیگری رها کرده بود ولی دوست نداشتم کسی به او حرف بدی بزند. آرش مهمترین آدم زندگیم بود. عشقم بود.
با دلخوری زمزمه کردم:
- من و آرش دیگه با هم نسبتی نداریم. اون دیگه وظیفه نداره برای من کاری کنه.
خودم هم به حرفی که می زدم اعتقاد نداشتم. ولی ترجیح می دادم همانطور که از اول با آرش قرار گذاشته بودیم، همه فکر کنند این من هستم که نمی خواهم آرش توی زندگیم باشد. با این آرش زیر قول و قرارش زده بود ولی من آدمی نبودم که زیر قولی که به آرش داده بودم بزنم.
من هنوز امید داشتم آرش برگردد. یعنی مطمئن بودم آرش یک روز برمی گردد و من نمی خواستم با زیر پا گذاشتن قول و قرارهای که با هم داشتیم او را از دست خودم ناراحت کنم.
نغمه ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد. آذین را توی بغلم جا به جا کردم. دستم درد گرفته بود، گریه اش بند نمی آمد.
#بی_گناه
#پارت_76
نغمه پرسید:
- این چرا داره گریه می کنه؟
- گشنشه.
- خب، یه چیزی می دادی بخوره.
- اینجا هیچی ندارم بدم بخوره.
- یعنی چی؟ خب می رفتی بیرون یه چیزی می خریدی؟
- هوا تاریک بود. ترسیدم برم بیرون.
نغمه با تعجب به من خیره ماند.
- دیوونه شدی سحر، بچه گشنشه اون وقت تو ترسیدی بری بیرون. ساعت هنوز نه نشده. خیابونا پر آدمه. از چی ترسیدی؟
حس کردم *** ترین و بی عرضه ترین آدم روی زمین هستم.
از خجالت سرم را پایین انداختم.
سینا که هنوز جلوی در ایستاده بود میان حرف نغمه پرید:
- الان وقت این حرفا نیست. به سحر خانم کمک کن یه ذره وسیله جمع کنه بریم خونه ما.
- نه من نمی...........
نغمه با عصبانیت آذین را از بغلم بیرون کشید.
- حرف مفت نزن.
- اگه دایی بفهمه اومدم خونتون.
لحن صدایش نرم تر شد.
- بابام نمی فهمه. برو وسایلت و جمع کن بریم.
نفس راحتی کشیدم. اگر امشب اینجا می ماندم حتماً می مردم. ساک آذین و کیف دستیم را برداشتم و به دنبال نغمه و سینا از خانه بیرون رفتم.
نیم ساعتی بود که به خانه نغمه رسیده بودیم. غذای آذین را دادم و او را که دوباره صدای نفس هایش کشدار شده بود، روی تشکی که نغمه انداخته بود، خواباندم. خودم هم دلم می خواست همانجا دراز بکشم و بخوابم.
نغمه صدایم کرد:
- سحر بیا شام حاضره.
آهسته از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. نغمه و سینا پشت میز به انتظار من نشسته بودند. ساعت از ده گذشته بود. شرمنده کنار نغمه نشستم.
#بی_گناه
#پارت_77
از روی هر دویشان خجالت می کشیدم.
- ببخشید به خاطر من شما هم تا این موقع گرسنه موندید.
سینا جواب داد:
- خواهش می کنم این چه حرفیه.
از سینا خوشم می آمد. مرد خوبی بود. آرام و متین. اهل شهر ما نبود بچه ی یکی از شهرهای شمال بود. ته لهجه ای هم داشت که به نظرم قشنگ بود. هیچ وقت نفهمیدم دوستیش با آرش چطور شروع شد و چطور به شراکت رسید ولی از این که با آرش دوست بود، خوشحال بودم.
وجود سینا باعث شده بود من و نغمه به هم نزدیک تر شویم. برای منی که هیچ دوستی نداشتم، معاشرت با نغمه نعمت بزرگی بود.
نغمه کفگیری پر از برنج را توی بشقابم خالی کرد.
- بخور سحر، رنگت بدجوری پریده.
با این که از صبح چیزی نخورده بودم ولی میلی به خوردن نداشتم. سینا ظرف مرغ را جلوی رویم گرفت و گفت:
- بفرمائید سحر خانم. یه چیزی بخورید وگرنه ضعف می کنید.
ممنونی گفتم و تکه ای مرغ روی برنجم گذاشتم. اگر چیزی نمی خوردم زشت بود.
نغمه لیوان آبش را سر کشید.
- نمی خوام دعوات کنما، ولی نمی تونم جلوی خودم و بگیرم. آخه دختر، تو که حتی عرضه نداری بری تا سر خیابون برای بچه ات شیر بخری طلاق گرفتنت چی بود؟
چه می گفتم؟ می توانستم بگویم طلاق خواست آرش بود، نه من؟ می توانستم بگویم آرش به خاطر نازنین همه این بلاها را سرم آورده؟ اصلاً گفتنش چه فایده ای داشت؟ چیزی را عوض می کرد؟
با انگشت اشک نشسته گوشه چشمم را پاک کردم. سینا به نغمه تشر زد:
- نغمه خانم الان وقت این حرفا نیست.
#بی_گناه
#پارت_78
نغمه موهای اتو کشیده اش را از توی صورتش کنار زد.
- به خدا نمی خوام ناراحتت کنم. من می
فهمم چرا جدا شدی. می دونم زندگی با خاله و آرش چقدر سخته. می دونم وقتی شوهرت یه آپارتمان نوساز صدو پنجاه متری تو بهترین نقطه شهر داره ولی مجبورت می کنه تو یه اتاق با مادر شوهرت زندگی کنی و صبح تا شب مثل یه کلفت کاراشو بکنی چه عذابیه. می دونم زندگی با مردی که تمام آخر هفته هاش به جای این که کنار زن و بچه اش باشه با دوستاش پی خوشگذرونیه چقدر دردآوره. ولی حرف من اینه، تویی که تا اینجا تحمل کرده بودی، یه ذره دیگه تحمل می کردی تا آذین بزرگتر بشه، خودت هم مستقل تر می شدی بعد اقدام به جدایی می کردی نه الان که حتی نمی تونی خودت و جمع و جور کنی چه برسه به این بچه بخت برگشته.
دهانم از تعجب باز ماند. در مورد چه کسی حرف می زد؟ آرش؟ آرش آپارتمان نوساز داشت؟ پس خاله چرا همیشه دم از بی پولی و بدبختی آزش می زد و از من می خواست صرفه جویی کنم.
یعنی آن موقع ها که آرش به اسم ماموریت کاری من و آذین را تنها می گذاشت، با دوستانش پی خوش گذرانی بود؟
صدایم موقع حرف زدن می لرزید:
- آرش؟ آرش خونه ی جدا داره؟ آرش آخر هفته ها نمی ره ماموریت؟
چشم های نغمه از تعجب گرد شد:
- چی؟ تو اینا رو نمی دونستی؟ پس برای چی طلاق گرفتی؟
- بسه نغمه. مگه نمی بینی حالش خوب نیست.
به سینا که با اخم های درهم فرو رفته، سعی می کرد نغمه را از ادامه بحث منصرف کند، نگاه کردم.
#بی_گناه
#پارت_79
از شدت حقارت نزدیک بود خفه شوم. سینا می دانست. او هم مثل نغمه تمام این مدت می دانست که آرش به من دروغ می گوید و سرم کلاه می گذارد. چقدر دوتایی به ریشم خندیده بودند و برایم ابراز تاسف کرده بودند.
حتماً در نظرشان آدم حقیر و بدبختی می آمدم که تن به این زندگی نکبت داده بودم و صدایم در نمی آمد.
دلم نمی خواست شبیه بدبخت ها به نظر برسم هر چند بدبخت بودم. قاشقی پر از برنج در دهانم چپاندم و با بی تفاوت ترین حالتی که می توانستم به خودم بگیرم، گفتم:
- من خوبم. غذاتون بخورید.
ولی خوب نبودم. چطور می توانستم خوب باشم وقتی فهمیده بودم در تمام این سال ها آرش من را *** فرض کرده بود. نه! آرش من را *** فرض نکرده بود. من واقعاً *** بودم وگرنه اگر یک ذره چشم هایم را باز می کردم می توانستم بفهمم که آرش چه می کند ولی نمی خواستم.
هیچ وقت نخواستم چشم هایم را باز کنم و واقعیت را ببینم. همیشه سعی کرده بودم خودم را گول بزنم. من استاد فریب دادن خودم بودم.
به هر جان کندی بود غذایم را تمام کردم و به اتاقی که آذین در آن خوابیده بود رفتم و روی تشک کنار دخترک بیچاره تر از خودم دراز کشیدم. من لااقل بعد از رفتن پدر و مادرم، عزیز را داشتم.
عزیز زن مستقل و قوی
بود که یک خانواده بزرگ را اداره می کرد. برعکس من که زنی بدبخت و دست و پا چلفتی بودم که حتی عرضه خرید یک بطری شیر را برای بچه ام را نداشتم. من چطور می خواستم از آذین مواظبت کنم؟
#بی_گناه
#پارت_80
دست نغمه که نفهمیدم کی به اتاق آمده بود، روی موهایم نشست.
- ببخشید سحر به خدا نمی دونستم که نمی دونی. فکر می کردم به همین خاطر از آرش جدا شدی.
بغض داشت خفه ام می کرد.
- مهم نیست. برو بخواب دیگه هر چی بوده، تموم شده.
به کندی از جایش بلند شد.
- فردا با هم حرف می زنیم.
دلم نمی خواست در مورد آرش و خانه مجردیش و دوستانش حرف بزنم. ولی برای دست به سر کردن نغمه باشه ای زیر لب زمزمه کردم و چشم بستم.
صبح با صدای خنده های نغمه و آذین از خواب بیدار شدم. آفتاب به وسط اتاق رسیده بود و نسیم آرام بهاری پرده سفید رنگ اتاق را تکان می داد.
به سختی از جایم بلند شدم و روی تشک نشستم. دیشب تا نزدیکی صبح بیدار بودم و به آرش و زندگی به هم ریخته ام فکر می کردم. به گذشته، به آینده و به حماقت های بی پایانم فکر می کردم.
به این فکر می کردم که به غیر از نغمه و سینا چه کسان دیگری از زندگی دوگانه ی آرش خبر داشتند. خاله حتماً می دانست.
می دانست پسرش هر هفته ما را ول می کند و با دوستانش پی خوش گذرانی می رود ولی وقتی فهمید می خواهم طلاق بگیرم به من تهمت بی چشم و رویی زد. می دانست پسرش خانه مستقل و بزرگی دارد ولی همیشه سر من منت می گذاشت که به من اجازه داده بدون اجاره در خانه اش زندگی کنیم.
حتماً دایی هم می دانست. می دانست و از من باز خواست می کرد که چرا می خواهم از آرش جدا شوم. اگر سینا هم مثل آرش بود، نغمه را هم برای جدایی بازخواست می کرد؟
خاله زهرا چی؟ از نظر او کار آرش گناه نبود؟ یا فقط من بودم که همیشه گناه کار بودم؟ قلبم از این همه بی عدالتی تیر کشید.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_81
نغمه سرش را داخل اتاق کرد.
- بیدار شدی؟
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- آره
- بلند شو بیا صبحونه بخوریم دارم از گشنگی می میرم.
از جایم بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم را بشوم.
وقتی به اتاق برگشتم آذین را دیدم که به دنبال توپ کوچکی که نغمه برایش انداخته بود، می دوید و با صدای بلند می خندید. از خنده های آذین لبخند روی لب هایم نشست. دخترکم این روزها خیلی کم می خندید.
- این دخترت بلد نیست حرف بزنه؟ دوساعت دارم زور می زنم از دهنش یه مامان بیرون بکشم ولی هیچی نمی گه.
- بعضی کلمات و بلده. ولی کلا زیاد دوست نداره حرف بزنه.
- مثل خودت می مونه. تو هم به زور یه کلمه حرف می زنی.
راست می گفت، من برعکس نغمه که دختر پرحرف و پر نشاطی بود، آدم کم حرف و ساکتی بودم. نه این که دوست نداشته باشم حرف بزنم، فقط همیشه از حرف زدن می ترسیدم. می ترسیدم حرف اشتباهی بزنم و توبیخ شوم.
پشت میز آشپزخانه که نشستم، پرسیدم:
- به خاطر ما نرفتی سر کار؟
- نه امروز پنج شنبه اس اداره ما پنج شنبه ها تعطیله. سینام امروز زودتر میاد خونه.
با فکر این که سینا امروز آرش را می دید و در مورد من به او می گفت وحشت کردم. نمی خواستم بداند من شب را اینجا مانده ام. نمی خواست فکر کند می خواهم با نزدیک شدن به نغمه و سینا به او نزدیک شوم.
- نغمه کاشکی به آقا سینا می سپاردی به آرش نگه من دیشب اینجا بودم.
#بی_گناه
#پارت_82
نغمه لیوان چای را جلوی رویم گذاشت.
- خب بگه. به آرش چه ربطی داره؟ تو هر جا دوست داشته باشی می تونی بمونی.
نگاهم پر از التماسم شد. نغمه با کلافگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت:
- نگران نباش چیزی نمی گه. سینا آدم دهن لقی نیست. تازه آرش اصلاً امروز شرکت نیست. رفته مشهد دنبال عمه که برش گردونم خونه.
خوبه ای گفتم و لقمه ای نان و پنیر درون دهانم گذاشتم.
- ببین سحر من به خاطر حرفای دیروز معذرت می خوام واقعا نمی خواستم ناراحتت کنم.
- نغمه واقعا آرش خونه مجردی داره؟
مثل *** ها امیدوار بودم که نغمه بگوید دروغ گفته. هنوز هم به دنبال بهانه ای برای گول زدن خودم بودم. نگاهش رنگ ترحم گرفت.
- داره.
- آخه همیشه به من می گفت پول نداره. همیشه ازم می خواست کمتر خرج کنم.
- سحر یه نگاه به خونه و زندگی من بنداز. آرش و سینا شریکن. درامدشون مثل همه، وقتی ما تونستیم یه همچین خونه ای بخریم. آرش هم می تونه.
راست می گفت. نغمه خانه ی خوبی داشت یک خانه ی سه خوابه بزرگ ویلای و زیبا آن هم در یکی از بهترین خیابان های شهر. حتماً خیلی گران بود.
دستش را روی دستم گذاشت.
- هر چی بود تموم شد. آرش
یه عوضی بود که دیگه تو زندگیت نیست پس دیگه نمی خواد بهش فکر کنی.
چطور می توانستم به آرش فکر نکنم آن هم در صورتی که هنوز یک روز از جدایمان نگذشته، دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای صدایش برای عطر تنش و برای آن صورت زیبا و بی نقصش تنگ شده بود.
#بی_گناه
#پارت_83
می دانستم آرش به من دروغ گفته و سرم کلاه گذاشته. از دستش دلگیر بودم ولی این مسئله چیزی از عشق من به او کم نمی کرد. من هنوز هم دیوانه وار دوستش داشتم.
هنوز امیدوار بودم روزی نازنین را رها کند و به سمت من برگردد. من آنقدر دوستش داشتم که می توانستم همه این کارهایش را ببخشم. می توانستم دوباره به خانه خاله برگردم و در آن تک اتاق زندگی کنم و تمام آخر هفته چشم انتظار برگشتنش بنشینم.
از نغمه که با دلسوزی نگاهم می کرد، پرسیدم:
- حالا باید چیکار کنم؟
- زندگی کن. همون کاری که به خاطرش جدا شدی.
سرم را پایین انداختم. نمی توانستم به نغمه بگویم من از آرش جدا نشدم او بود که من را به خاطر دختر دیگری از زندگیش بیرون کرد وگرنه من حاضر بودم تا آخر عمر در همان اتاق کنار خاله زندگی کنم و دم نزنم.
نه، نمی توانستم تا این حد خودم را جلوی نغمه حقیر کنم. همان بهتر که فکر کند من آرش را رها کردم.
نغمه آهی کشید و به پشتی صندلیش تکیه زد.
- اول باید یه سرو سامونی به خونه ات بدیم. سینا که اومد با هم می ریم اونجا، ببینیم چیکار می شه کرد.
- ممنون همین جوریشم خیلی بهتون زحمت دادم، خودم یه کاریش می کنم.
نغمه چپ، چپی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد. خودم هم خوب می دانستم زر بی خود می زنم و تنهای کاری از دستم بر نمی آید ولی از این که سربار کسی باشم خجالت می کشیدم.
هیچ حسی بدتر از این نیست که فکر کنی سربار دیگرانی. حسی که من بارها در این بیست و دو سال زندگیم تجربه کرده بودم.
#بی_گناه
#پارت_84
سینا نزدیک ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش هماهنگ کرده تا کمکمان کنند. بعد از ناهار به همراه سینا و نغمه به آپارتمان برگشتم.
دوستان سینا زودتر از ما جلوی در خانه منتظرمان بودند. از این که باعث زحمت این همه آدم شده بودم، خجالت می کشیدم ولی سینا به من اطمینان داد که هیچ زحمتی نیست و دوست و فامیل در چنین وقت های به درد هم می خورند. گفت که روزی هم می رسد که آنها به کمک من احتیاج پیدا می کنند.
هر چند بعید می دانستم چنین روزی برسد. آخر چه کسی به کمک آدمی مثل من که عرضه جمع و جور کردن زندگی خودش را هم نداشت احتیاج پیدا می کرد.
مردها خیلی زود لامپ ها را وصل کردند. شیر دستشویی را درست کردند. یخچال و گاز را سر جایش گذاشتند تخت و کمد آذین را به اتاق منتقل
کردند و من را از شر تخت خواب دو نفره ای که نمی دانستم باید کجا بگذارم راحت کردند.
من و نغمه هم خانه را جا رو کشیدیم و فرشها را پهن کردیم. ظرف ها را شستیم و داخال کابینت چیدیم. دیوارها را تمیز کردیم و شیشه ها ی کثیف و خاک گرفته را پاک کردیم.
- اینا وسایل عزیزن؟
خجالت زده به نغمه که داشت گاز سه شعله قدیمی عزیز را تمیز می کرد، نگاه کردم:
- آره. تو زیرزمین خونه ی خاله بود، آرش گفت می تونم بردارم.
- خیلی کهنه ان.
صورتم از خجالت سرخ شد. دلش برایم سوخت.
- ناراحت نباش. بعداً خودت کار می کنی خوبش و می خری
#بی_گناه
#پارت_85
با به خاطر آوردن این که باید به زوردی سرکار بروم، دوباره ترس تمام وجودم را پر کرد. گفتم:
- نغمه من خیلی میترسم.
بدون این که دست از شستن گاز بردارد گفت:
- از چی می ترسم؟
- از کار کردن. من تا حالا بیرون از خونه کار نکردم. می ترسم نتونم از پسش بربیام.
- چرا نباید از پسش بربیای؟ مگه می خوای چیکار کنی؟ می خوای یه تلفن جواب بدی و دو تا مریض و صدا کنی. قرار نیست کار شاقی کنی.
به نغمه گفته بودم آرش برایم کار پیدا کرده و قرار است به عنوان منشی در یک درمانگاه مشغول به کار شوم.
- می دونم، ولی بازم می ترسم. می ترسم از پسش برنیام.
لحظه ای دست از کار برداشت و خیره به من نگاه کرد. انگار تازه متوجه واقعی بودن ترسم شده بود. لبخند دلجویانه ای زد و گفت:
- طبیعی سحر. منم وقتی برای اولین بار می خواستم برم سر کار استرس داشتم. ولی نمی خواد نگران باشی اونقدر زود عادت می کنی که اصلاً یادت می ره یه وقتی کار نمی کردی.
- آخه تو با من فرق داری. من فکر نمی کنم....
اخم کرد.
- چه فرقی؟
- خب تو همیشه با آدما راحت بودی. من سختمه. همیشه دارم فکر می کنم این کاری که می کنم درسته یا غلطه. همیشه می ترسم اشتباه کنم و بقیه پشت سرم حرف بزنن.
اخمش غلیظ تر شد.
- گور بابای بقیه. بذار هر فکری دوست دارن در موردت بکنن. تو کار خودت و بکن. چیکار به بقیه داری؟
- نمی تونم. برام خیلی سخته.
#بی_گناه
#پارت_86
بیرحمانه گفت:
- خب مجبوری؟ مگه چاره ای جز کار کردن هم داری؟
حق با نغمه بود. چاره ای نداشتم. بغضم را خوردم. نغمه اسکاچی که توی دستش بود را روی سطح گاز رها کرد و یک قدم به من نزدیک شد:
- می خوای یه نصیحت بهت بکنم؟
سرم را به نشانه آره تکان دادم. در آن لحظه به هر نوع نصیحتی احتیاج داشتم. خندید:
- مهمترین چیز توی محیط کار اعتماد به نفسه. پس حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار. نذار کسی بفهمه می ترسی. چون کافیه که بفهمن ترسیدی اون وقته که تا زیر پاهاشون لهت نکنن، ولت نمی کنن. فهمیدی.
نفهمیده بودم. هیچ چیز
از حرف هایش نفهمیده بودم ولی لبخند زدم و مطیعانه گفتم:
- باشه.
- خوبه، یه نصیحت دیگه هم برات دارم. هیچ وقت ضعفات و به کسی نشون نده. آدما منتظرن تا نقطه ضعفت و پیدا کنن بعد با همون بیان سراغت. همیشه خودت و قوی نشون بده حتی وقتی که داری از ضعف می میری. این خیلی مهمه سحر. نه فقط تو محیط کار توی کل زندگیت باید حواست باشه که کسی متوجه ضعف هات نشه.
حرف هایش ترسم را بیشتر کرد. دوباره اسکاچ را برداشت و روی گاز کشید.
- حالا چقدر قراره بهت حقوق بدن؟
- نمی دونم تازه شنبه می خوام برم ببینم چی می گن. فقط نمی دونم با آذین چیکار کنم؟
- خب، باید بذاریش مهد دیگه.
- مهد؟
- آره، مهد کودک. همه زنای کارمند بچه هاشون و می ذارن مهدکودک.
- من مهد کودک نمی شناسم؟
#بی_گناه
#پارت_87
نغمه گفت:
- من یه مهد کودک خوب سراغ دارم. نزدیک شرکت ماست. همکارم بچه اش و اونجا می ذاره. خیلی هم راضیه. می تونی آذین و ببری اونجا.
- چه خوب، می شه آدرسش و بهم بدی.
- شب به همکارم زنگ می زنم و آدرس و برات می گیرم.
قدر شناسانه از نغمه تشکر کردم و به سراغ تمیز کردن یخچال رفتم.
غروب بود که سینا و نغمه رفتن. با این که هنوز یک سری از کارهایم مانده بود، ولی خانه رنگ و بوی خانه گرفته بود. از ناهاری که ظهر سینا سفارش داده بود، مقداری گرم کردم و به همراه، آذین خوردیم. فردا باید به خرید می رفتم.
یخچال و کابینت هایم کاملاً خالی بود و احتمالاً نصف پولی را که آرش برایم گذاشته بود باید صرف خرید مواد غذایی می کردم. وسایل خانه هم کم و کسری زیاد داشت ولی بعید بود به این زودی بتوانم وسیله ی جدیدی برای خانه بخرم.
آذین که خوابید به بالکن رفتم و در تاریکی به آسمان نگاه کردم. از امشب باید تنها زندگی کردن را یاد می گرفتم. سخت بود ولی چاره ای نداشتم. به خودم قول دادم کم نیاورم به خاطر خودم و بیشتر از آن به خاطر آذین. آذین به مادری قوی نیاز داشت تا بتواند این دوران سخت را تا برگشت پدرش بگذراند.
شنبه صبح زود به مهد کودکی که نغمه آدرسش را برایم فرستاده بود، رفتم. مهد بزرگ و زیبای بود با تعداد زیادی بچه ی خوشحال و مربیان خندان ولی خیلی زود فهمیدم نمی توانتم آذین را در آنجا ثبت نام کنم.
#بی_گناه
#پارت_88
هم قیمتش گران بود و هم از خانه من خیلی دور بود. اگر می خواستم آذین را در این مهد کودک ثبت نام کنم باید تمام پولی را که آرش به من داده بود را برای این کار می دادم آن وقت چیزی برای خورد و خوراکمان باقی نمی ماند.
در حالی که آذین را در آغوش داشتم، ساکش را روی دوشم جا به جا کردم و با ناامیدی از دفتر مهدکودک بیرون آمدم.
- ببخشید خانم.
به
سمت دختر جوانی که چند دقیقه قبل توی دفتر مهد دیده بودم، برگشتم. از لباس فرمش معلوم بود یکی از خدمه مهدکودک است.
- بله؟
- شما طرفای بلوار خوشرو می شینید.
با تعجب نگاهش کردم. لبخند خجلی زد:
- وقتی داشتید آدرستون به خانم زرگر می گفتید شنیدم.
- بله من سمت بلوار خشرو می شینم. چطور؟
- اگه دوست داشته باشید می تونم آدرس یه جایی رو بهتون بدم که دخترتون و اونجا بزارید.
- مهده؟
- نه، مهد نیست. در واقع یه خانمی هست که از بچه ها توی خونه اش نگهداری می کنه. هم به شما نزدیکه هم قیمتش مناسبه.
چطور می توانستم به زنی که نمی شناختم اعتماد کنم و بچه ام را به او بسپارم. دختر دست در جیب لباسش کرد و دفتر یادداشت کوچکی را بیرون آورد و در حالی که چیزی روی برگه کوچک نارنجی رنگ دفتر می نوشت، گفت:
- واقعیتش دیدم خیلی نارحتید خواستم کمکتون کنم
برگه را به سمتم گرفت:
- این آدرسشه. برید خودتون ببینید. جای خیلی خوبیه و به بچه ها خوب رسیدگی می کنن.
#بی_گناه
#پارت_89
دستم را برای گرفتن برگه جلو نبردم. دختر وقتی تردیدم را در گرفتن برگه دید، گفت:
- مطمئن باش جای خیلی خوبیه. من خودم خواهرزاده ام و می ذارم اونجا. اگه مطمئن نبود بهتون پیشنهاد نمی دادم.
بعد اشاره ای به ساختمان مهدکودک کرد و ادامه داد:
- این جور جاها به درد امثال ما نمی خوره.
- امثال ما؟
- آره دیگه ماهای که سمت خشرو می شینیم. مگه چقدر درآمد داریم که بریزیم تو حلق اینا. ماها باید برای قرون قرون پولمون حساب و کتاب کنیم.
حق با دختر بود ولی باز هم نمی توانستم آذین را همینطوری به دست کسی که نمی شناختم بدهم. از طرفی باید به درمانگاه هم می رفتم. می ترسیدم اگر نتوانم امروز خودم را به درمانگاه برسانم دیگر من را قبول نکنند. آن وقت پیدا کردن کار هم به هزاران مشکلی که داشتم، اضافه می شد.
برگه را از دست دختر گرفتم و تشکر کردم. به هر حال دیدن آن مکان که ضرری نداشت.
آدرسی که دختر به من داده بود خانه ای بزرگ و ویلای دو خیابان پایین تر از محل زندگیم بود. زنگ در را که زدم صدای ظریف زنانه ای جوابم را داد.
- بفرمائید؟
- سلام به من گفتن می تونم دخترم رو پیش شما بذارم.
- بفرمائید داخل.
در با صدای کلیکی باز شد. پا درون حیاط بزرگ خانه گذاشتم. حیاط تمیز و سرسبزی بود که من را یاد حیاط خانه ی عزیز می انداخت. زن جوانی که تاپ و شلوارک آبی رنگی به تن کرده بود، روی ایوان مشرف به حیاط نمایان شد.
- سلام، بفرمائید بالا
#بی_گناه
#پارت_90
از پله های ایوان بالا رفتم و رو به روی زن ایستادم.
زن حدوداً سی سال سن داشت. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و آرایش ملایمی
کرده بود که به پوست سفید و چشم های عسلی اش می آمد. لبخندش زیبا بود و به آدم حس خوبی می داد.
دستش را به سمتم دراز کرد.
- خیلی خوش اومدید. من مژده هستم.
ساک آذین را روی زمین گذاشتم و دستم را درون دست زن جای دادم.
- سلام. منم سحرم.
- خوشبختم.
دستش را از درون دستم بیرون کشید و رو به آذین که سرش را روی شانه ی من گذاشته بود، کرد و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود، گفت:
- وای این دخملمون چه قدر قشنگه. اسمت چی خوشگله؟
از تعریف زن خوشم آمد. به ندرت کسی از آذین تعریف می کرد. آذین از آن بچه هایی نبود که توجه غریبه ها را به خودش جلب کند.
پوستش به شدت سفید و رنگ پریده بود. چشم های درشت و برآمده اش تقریباً نصف صورت لاغرش را می پوشاند. لب هایش باریک و نوک دماغش همیشه سرخ بود. در کل بچه چندان زیبا و دلچسبی نبود. نه شکل من بود و نه شکل آرش.
پوست صورت من گندمی بود و لب هایم پر و گوشتی. چشم هایم درشت بود، ولی اصلاً شبیه چشم های آذین نبود چشم های من در عین درشت بودن کشیده هم بود ولی چشم های آذین گرد و برآمده بود.
موهایم هم برخلاف موهای آذین که سیاه و لخت بود و به هیچ وجه مرتب نمی شد، خرمایی و تابدار بود.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_91
آرش هم جز فرم دماغش هیچ شباهت دیگری به آذین نداشت. خاله می گفت آذین خیلی شبیه پدر من است. ولی همین شباهت هم باعث نشده بود انگ حرامزادگی از دوش من برداشته شود.
رو به مژده که هنوز با آذین خوش و بش می کرد گفتم:
- آذین، اسمش آذینه
مژده نگاهش را از روی آذین برنداشت.
- آذین خانم میای بغل خاله.
آذین سرش را بیشتر درون شانه ام فرو کرد و دماغش را به گردنم مالید. مژده دستی به سر آذین کشید.
- وای دخملمون چرا اینقدر خجالتیه؟
چیزی نگفتم. به سمت من برگشت و با لحن مهربانی دوباره تعارف کرد.
- بفرمائید داخل.
دروغ چرا از مژده خوشم آمده بود. آدم گرم و دوست داشتنی به نظر میرسید. ساک آذین را از روی زمین برداشتم. کفش هایم را درآوردم و پشت سر مژده وارد هال خانه شدم.
هال بزرگ و تقریباً خالی از وسیله بود. کف سالن به طور کامل فرش شده بود و چهار بچه هم سن و سال آذین با عروسک های پشمالویی که در جای، جای سالن پخش شده بودند، بازی می کردند.
دختر جوانی هم که به نظر می آمد هم سن و سال من باشد، میان بچه ها می گشت و مراقبشان بود.
بچه ها به نظر شاد و راحت می آمدن. مژده رو به دختر جوان گفت:
- ژاله، عمه بیا آذین و بگیر ببر پیش بچه ها بازی کنه. من و مامانش می خوایم با هم حرف بزنیم.
دختر جوان به سمتم آمد و آذین را از بغلم گرفت. آذین مقاومتی
# بی_گناه
#پارت_92
مژده به در اتاقی که در سمت راست ما قرار داشت، اشاره کرد.
- بفرمائید بریم تو اون اتاق.
نگاهم را از آذین که کنار بچه های دیگر نشسته بود، گرفتم و رو به مژده گفتم.
- واقعیتش من خیلی عجله دارم.
- عجله؟
- بله، امروز روز اول کارمه. همین الانشم خیلی دیر کردم. باید زودتر برم.
لبخند زد.
- عیبی نداره. عصر که اومدید دنبال آذین با هم حرف می زنیم.
دو دل به اطراف نگاه کردم. آیا گذاشتن آذین در جای که نمی شناختم درست بود؟ واقعاً می توانستم به این زن اعتماد کنم؟ در بد وضعی گرفتار شده بودم. نمی دانستم باید خطر گذاشتن آذین را در جای غریبه قبول کنم یا خطر از دست دادن شغلم را.
مژده به من نزدیک شد.
- موبایل داری؟
گیج نگاهش کردم.
- یه چند لحظه موبایلت و بده به من.
موبایلم را از داخل کیف دستیم بیرون آوردم و به دستش دادم. صفحه موبایل را جلوی رویم گرفت.
- قفلش و بازش کن.
نمی دانم چرا، ولی بدون مقاومت کاری را که از من خواسته بود، انجام دادم. در لحن صدایش چیزی بود که من را مجاب می کرد به حرفش گوش بدهم. مژده موبایل را به سمت خودش برگرداند و بدون توجه به من شروع به کار کردن با آن کرد.
چند دقیقه بعد موبایل را به دستم داد.
شماره خودم و ژاله و شماره
ثابت اینجا رو برات سیو کردم. هر وقت دلت برای آذین تنگ شد یا نگرانش شدی به ما زنگ بزن. حتی می تونی تماس تصویری بگیرید و آذین و ببینی.
# بی_گناه
#پارت_93
خیره نگاهش کردم. لبخندش عمیق تر شد.
- برو با خیال راحت به کارت برس. نگران دخترت هم نباش. ما مراقبشیم.
لحن کلامش آنقدر دوستانه و اطمینان بخش بود که جای هیچ مخالفتی برایم باقی نگذاشت.
ساک آذین را از روی دوشم برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
- فقط براش لباس و پوشک گذاشتم. نمی دونستم چیز دیگه هم باید می ذاشتم یا نه؟
- برای روز اول همینا خوبه. شیشه شیر یا پستونک استفاده نمی کنه.
- نه، هیچ وقت بهش پستونک ندادم. از وقتی هم که از شیر گرفتمش مایعات و با لیوان می خوره.
- خوبه، داروی خاصی که مصرف نمی کنه یا به چیزی آلرژی نداره؟
- نه.
- باشه عزیزم. حالا برو به کارت برس و اصلاً هم نگران دخترت نباش. قول می دم اینجا بهش خوش بگذره.
تشکری کردم و به سرعت از خانه بیرون رفتم. دیرم شده و دیگر وقت فکر کردن به درستی و غلطی کاری که کرده بودم را نداشتم. تنها شانسی که آورده بودم این بود که درمانگاه فقط یک خیابان با خانه مژده فاصله داشت و من خیلی زود به درمانگاه رسیدم.
با قدم هایی لرزان وارد درمانگاه شدم. فضای درمانگاه چندان بزرگ نبود یک سالن سی متری که دور تا دورش صندلی های پلاستیکی آبی رنگی چیده شده بود.
دو در به سالن باز می شد که کنار هر کدام تابلوی کوچک سیاه رنگی نصب شده بود که روی یکی عبارت پزشک عمومی و روی دیگری عبارت پزشک متخصص حک شده بود.
در انتهای سالن راهرویی بود که چند در به آن باز می شد. که بعداً فهمیدم سرویس بهداشتی و آبدارخانه در آنجا قرار دارند.
# بی_گناه
#پارت_94
میز منشی درست رو به روی در ورودی سالن بود و مردی حدوداً چهل ساله با روپوش سفید، پشت آن نشسته بود.
درمانگاه شلوغ بود و تقریبا تمام صندلی ها با زن ها، مردها و بچه های مریض پر شده بودند.
به سمت میز منشی رفتم و پشت زنی چادری که دست پسر بچه ای شش، هفت ساله را گرفته بود، ایستادم.
لحن مرد بی حوصله بود.
- کدوم دکتر؟
زن دست پسرش را محکم تر گرفت.
- گوشش درد می کنه. گفتن امروز............
- صد تومن
صدای زن دلخور و ناراحت بود.
- چرا اینقدر گرون؟ من همیشه شصت می دم.
مرد کلافه به زن نگاه کرد.
- ویزیت دکتر متخصص صده. عمومی شصته.
زن با نارضایتی عابر بانکش را به دست مرد داد. مرد عابر بانک را در دستگاه پوز کشید.
- رمز
- سی، هیجده
مرد عابر بانک را به زن برگرداند و خودکارش را از روی میز برداشت.
- اسم؟
- غلامی.
مرد اسم زن را روی دفتر بزرگی که روی میز بود نوشت و برگه کوچکی را از درون
جعبه ی روی میز برداشت و روی آن با خودکار قرمز عدد هفدا را نوشت و به دست زن داد.
- بشین تا صدات کنم.
زن از میز دور شد و من یک قدم به میز نزدیکتر شدم. مرد بدون این که نگاهم کند، پرسید:
- کدوم دکتر؟
من را با بیمار اشتباه گرفته بود. با خجالت و ترس به میز نزدیک تر شدم.
- ببخشید، من صداقت هستم. سحر صداقت. قرار بود از امروز اینجا مشغول به کار بشم.
# بی_گناه
#پارت_95
مرد نگاهش را بالا آورد و با دقت سر تا پایم را برانداز کرد.
- چرا اینقدر دیر اومدی؟ از صبح منتظرت بودیم.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و با شرمندگی لبخند زدم.
- ببخشید. تا یکی رو پیدا کنم بچه ام و نگه داره، دیر شد.
مرد از پشت میز بیرون آمد.
- بیا بشین اینجا.
با تعلل جای مرد نشستم.
- بلدی چیکار کنی؟
- نه.
مرد انگشتش را روی صفحه دفتر کشید.
- این ستون مریضای دکتر حسین زاده اس. این ستون هم برای مریضای دکتر موحدی متخصص گوش و حلق و بینی. دکتر حسین زاده دکتر عمومیه، مسئولیت درمونگاه هم با ایشونه. دکتر موحدی فقط شنبه ها میاد. یعنی هر روز یه دکتر متخصص میاد این درمونگاه. شنبه ها نوبت دکتر موحدیه.
مرد با انگشتش به جدولی که زیر شیشه میز قرار داشت، ضربه زد.
- این جدول روزایی که دکترای متخصصمون میان. اگه کسی سوال کرد کدوم دکتر کی میاد از روی این جدول می تونی جوابش و بدی. این ستون سوم هم برای کسایی که کار تزریقات و سرم دارن. حالا هر کی با هر دکتری کار داشت اسمش رو توی ستون خودش می نویسی و ازش ویزیت می گیری. موحدی صد ، حسین زاده شصت، بعد یکی از این کاغذا رو بر می داری و روش شماره مریض رو می نویسی و می دی دستش تا نوبتش بشه. جلوی اسم مریضای که فرستادی تو اتاق دکتر هم تیک می زنی تا یادت بمونه کیا ویزیت شدن. اگه کسی برای تزریقات اومد، اول می فرستیش پیش من تو اون اتاق.
# بی_گناه
#پارت_96
و با دست به اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت، اشاره کرد و ادامه داد:
- منم بسته به کاری که بیمار داره هزینه هاش رو حساب می کنم و روی برگه می نویسم و دوباره می فرستمش پیش تو، پول و که گرفتی رو همون برگه یه تیک می زنی و دوباره مریض و می فرستی پیش من. متوجه شدی؟
- بله.
- خوبه. فقط موقع کارت کشیدن حواست و جمع کن، اشتباه نکشی که دردسر برگرداندن پول زیاده.
- چشم.
- اگه کسی هم پول نقد داد، ازش می گیری و می ذاری تو این کشو. هر وقتم خواستی از پشت میز بلند شی حتماً کشو رو قفل می کنی.
باز هم در جوابش چشم گفتم. مرد کمی در صورتم خیره شد و با تردید گفت:
- پس من دیگه می رم.
- باشه
انگار ترس و اضطراب را در صدایم حس کرده بود که قدمی از میز دور نشد به سمتم
برگشت و این بار با لحن مهربانی گفت:
- اسم منم بهرامیه. اگر سوالی برات پیش اومد بیا پیش خودم.
لبخند زدم و در جوابش ممنونی زیر لب زمزمه کردم.
با سر به چادرم اشاره کرد و گفت:
- اگه خواستی می تونی چادرت در بیاری.
چادرم را بیشتر دور خودم پیچیدم.
- نه، همین جوری خوبه
بهرامی شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاقش رفت.
با رفتن بهرامی دستم را روی قلبم که به شدت می زد گذاشتم. باورم نمی شد به این سرعت وسط کار افتاده باشم. با استرس به دفتری که جلوی رویم باز بود نگاه کردم به نظر کار زیاد سخت نمی آمد ولی این مسئله چیزی از اضطرابم کم نمی کرد.
#بی_گناه
#پارت_97
استرس این که کارم را درست انجام ندهم و مورد قضاوت و توبیخ دیگران قرار بگیرم چیز جدیدی نبود. من از کودکی با این نوع اضطراب و استرس دست و پنجه نرم کرده بودم و همیشه هم شکست خورده بودم.
چند بیمار اول را که با موفقیت راه انداختم تازه یاد آذین افتادم. یادآوری این که آذین را در جایی غریبه رها کره بودم دلم را به شور انداخت.
سریع موبایلم را از توی کیفم درآوردم و با مژده تماس گرفتم. صدای خندان مژده کمی آرامم کرد.
- سلام سحر خانم، زودتر از این منتظر تماستون بودم.
خجالت زده گفتم:
- کارم زیاد بود. نشد زنگ بزنم.
- عیب نداره عزیزم. می خوای دخترت و ببینی؟
با شرمندگی پرسیدم:
- می شه؟
- چرا نشه. قطع کن من الان تماس تصویری می گیرم.
کمی طول کشید تا این بار صورت خندان مژده روی صفحه گوشی نمایان شود. من هم لبخند زدم. گوشی را به سمت آذین گرفت.
- بیا اینم دخترت.
آذین روی زمین نشسته بود و سعی می کرد دو لگوی بزرگ را روی هم سوار کند. به نظر آرام و راضی می آمد. مژده موبایل را به سمت خودش برگرداند.
- پوشکش عوض شده. غذاش رو هم خورده. الانم که دیدی داره برای خودش بازی می کنه.
- گریه نکرد؟
- نه، اصلاً. کلاً بچه مظلوم و ساکتیه. تو این دو ساعت که پیش ما بود صداش در نیومد.
لبخند تلخی زدم. من هم همیشه بچه ی مظلوم و ساکتی بودم. دوست نداشتم آذین مثل من باشد.
بی_گناه
#پارت_98
دوست داشتم مثل نغمه جسور و شجاع باشد نه مثل من تو سری خور و حرف گوش کن. دوست نداشتم سرنوشتش مثل من شود.
با آمدن بیمار بعدی از مژده خداحافظی کردم. حالا که کمی خیالم از آذین راحت شده بود باید در مورد کارم با کسی صحبت می کردم.
درمانگاه که خلوت شد به سراغ آقای بهرامی رفتم. پشت میز کوچکی در اتاقش نشسته بود و کتاب می خواند.
- ببخشد.
سرش را بلند کرد.
- کاری داری؟
- ببخشید من در مورد کارم باید با کی حرف بزنم؟
اخم کرد.
- کارت؟
- بله. منظورم حقوق و ساعت کاری و این طور مسائله. باید با کی در
موردشون حرف بزنم؟
- مگه قبل استخدام در مورد این مسائل صحبت نکردی؟
- نه، فقط بهم گفتن امروز باید بیام اینجا، منم اومدم.
ابرویی بالا انداخت و سرش را به سمت شانه اش کج کرد و طوری نگاهم کرد که انگار حرف عجیبی زده بودم.
- مسئول درمانگاه دکتر حسین زاده اس. هر وقت سرش خلوت شد، برو با خودش حرف بزن.
تشکر کردم و سر جایم برگشتم. نیم ساعت بعد فرصت پیدا کردم تا به اتاق دکتر حسین زاده بروم.
دکتر حسین زاده پیرمردی حدوداً هفتاد ساله با موهایی سفید و صورتی پر از چین و چروک بود. چشم هایی ریز و نافذی داشت که آدم را می ترساند. خطوط عمودی روی پیشانیش هم نشان می داد آدم چندان خوشرویی نیست.
تمام نیرویم را جمع کردم و با صدایی رسا گفتم:
- سلام. صداقت هستم.
خیره و منتظر نگاهم کرد معلوم بود اسم من برایش آشنا نیست.
بی_گناه
#پارت_99
آب دهانم را قورت دادم و این بار با صدای آرامتری گفتم:
- من منشی جدید هستم
اخم کرد.
- الان اومدی؟
دستپاچه جواب دادم:
- نه، نه، چند ساعتی هست اومدم.
- پس چرا پشت میزت نیستی؟
زیر نگاهش تمام اعتماد به نفسم را از دست دادم. یاد حرف نغمه افتادم "حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار". سرم را بالا گرفتم و تمام سعی ام را کردم که صدایم نلرزد.
- خواستم در مورد ساعت کاری و حقوقم سوال کنم.
ابروهای پرپشت و سفیدش از هم فاصله گرفت.
- مگه نمی دونی؟ من قبلاً تمام شرایط کاری رو به شوهرت گفته بودم. اونم گفت شما با این شرایط مشکلی ندارید.
نمی دانم چرا حرفش را در مورد این که آرش شوهرم نیست تصحیح نکردم.
- ایشون چیزی در مورد شرایط کار به من نگفتن. فقط گفتن بیام اینجا.
خنده مسخره ای کرد و سرش را به دو طرف تکان داد.
- تو هم همین طوری رات و کشیدی، اومدی اینجا؟ هیچیم از شوهرت نپرسیدی؟ نه؟
سرم را پایین انداختم و بغضم را قورت دادم. از این که همیشه مثل *** ها رفتار می کردم خجالت زده بودم.
دکتر حسین زاده با بی حوصلگی توضیح داد:
- ساعت کاری از هشت صبحه تا چهار بعد از ظهره. بعد از اون خانم رفیعی منشی شیفت عصر میاد و کار رو ازت تحویل می گیره. حقوقتم سه و نیمه. جمعه ها هم یه هفته در میون باید بیای. یه هفته شما یه هفته خانم رفیعی. البته جمعه تا ساعت یک بیشتر درمونگاه باز نیست.
# بی_گناه
#پارت_100
به معنی واقعی وا رفتم. یعنی باید هر روز از ساعت هشت صبح تا چهار عصر توی درمانگاه میماندم. من عادت نداشتم این قدر از آذین دور باشم، برایم سخت بود.
اصلاً سه ونیم میلیون کم نبود؟ بود؟ نمی دانستم. من هیچ ایده ای در مورد میزان حقوق یا خرج و مخارج نداشتم. همه ی حساب و کتاب های خانه با خاله و آرش
بود. من نه از حقوق شوهرم خبر داشتم و نه از خرج و مخارج خانه.
دکتر که از سکوت من برداشت دیگری کرده بود، طوری اخم کرد که چشم های ریزش زیر ابروهای پرپشتش گم شد.
- اگه مشکلی داری زودتر بگو تا یکی دیگه رو جات پیدا کنم.
هول زده گفتم:
- نه! نه! مشکلی نیست.
- پس برو سر کارت.
وقتی به خانه ی مژده رسیدم ساعت از شش گذشته بود. حساب و کتاب و تحویل کار به خانم رفیعی بیش از آن چه فکر می کردم طول کشید.
خانم رفیعی که اصرار داشت او را زهره صدا کنم. زنی خندان و پرحرف بود که با دقت و حوصله نه تنها به تمام سوالاتم جواب داد، بلکه در مورد هر چیزی که خودش فکر می کرد باید بدانم حرف زد.
حالا می دانستم چطور تلفن را به اتاق ها وصل کنم. می دانستم اگر بیمار بدقلقی به تورم خورد چطور باید حرف بزنم و آرامش کنم. می دانستم اگر بسته ای به درمانگاه رسد باید بعد از تحویل رسید بدهم و امضا بگیرم.
می دانستم باید حواسم به دکتر حسین زاده باشد و سعی کنم عصبانیش نکنم. می دانستم اگر کاری برایم پیش آمد و خواستم زودتر بروم می توانم روی همکاری آقای بهرامی حساب کنم.
#صدف
# بی_گناه
#پارت_101
می دانستم نباید به آبدارچی درمانگاه اعتماد کنم. می دانستم دکتر صمیمی متخصص قلب، زن مهربانی است ولی دکتر معینی متخصص گوارش آدم بدجنس و موذی است.
می دانستم نباید دم پر دکتر کاشانی متخصص زنان بروم چون آدم بددهنی است و می دانستم بهتر است از دکتر موحدی دوری کنم چون مرد هیز و چشم چرانی است.
زنگ در خانه ی مژده را که زدم در بدون هیچ پرسشی باز شد. وارد حیاط شدم و به سرعت از پله های ایوان بالا رفتم. دلم شور دختر کوچولویم را می زد و می خواستم هر چه زودتر ببینمش.
وارد سالن خانه ی مژده که شدم جز آذین کسی دیگری نبود. ظاهراً مادر بچه های دیگر زودتر به سراغشان آمده بودند و کوچولوهایشان را با خود به خانه برده بودند.
آذین با شنیدن صدای در به سمتم برگشت و همین که من را دید روی پاهای کوچکش ایستاد و به سمتم دوید.
از دیدنش دلم ضعف رفت. روی زمین زانو زدم و دست هایم را برایش باز کرد.
آذین که مثل همیشه دماغش از گریه سرخ شده بود، خودش را توی آغوشم انداخت و دست هایش را محکم دور گردنم حلقه کرد.
حالا که جسم کوچکش را در آغوش گرفته بودم، می فهمیدم در همین چند ساعت چقدر دل تنگش شده بودم. فکر این که هر روز باید ساعت ها از آذین درو باشم باعث شد دخترم را بیشتر به خودم بچسبانم و عطر موهایش را به ریه هایم بفرستم.
- نیگاشون کن انگار چند ساله همدیگه رو ندیدن. چتونه شما مادر و دختر؟
#بی_گناه
#پارت_102
با شنیدن صدای مژده به خودم آمدم. کمی جا به جا شدم و راحت تر روی زمین نشستم و آذین را هم روی پایم نشاندم.
مژده سینی به دست بالای سرم ایستاده بود. آذین که انگار می ترسید دوباره بروم، چنگی به یقه لباسم زد و سرش را توی سینه ام فرو کرد.
مژده رو به رویم نشست و سینی چای را بینمان گذاشت و با اخم پرسید:
- گریه کردی؟
گریه کرده بودم؟ کی؟ دستم را به سمت صورتم بردم. صورتم خیس از اشک بود. چطور گریه کرده بودم که خودم متوجه نشده بودم؟ مژده با لحن جدی گفت:
- فکر نمی کنم این گریه به خاطر چند ساعت دوری از دخترت باشه.
بود؟ نبود؟ نمی دانم. شاید دل تنگی برای آذین بهانه ای بود تا تمام دردهای نهفته در دلم سرباز کنند.
کم درد نداشتم. درد پدر و مادری که من را رها کرده بودند و به دنبال زندگی خودشان رفته بودند. درد شوهری که زن دیگری را به من ترجیح داده بود. درد خانواده ای که از من متنفر بودند و من را مایه ننگ خودشان می دانستند.
دستش را حمایتگرانه روی پایم گذاشت.
- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟
به چهره مهربانش نگاه کردم چه عیبی داشت کمی درد و دل کنم.
- حس می کنم گم شدم. حس می کنم وسط یه بیابون بی
آب و علف وایسادم و اصلاً نمی دونم باید به کدوم طرف برم و چیکار کنم. فقط بی هدف دور خودم می چرخم و منتظرم یکی من و از خواب بیدار کنه و بگه بیدار شو داری کابوس می بینی. همش یه خواب بد بود
#بی_گناه
#پارت_103
- وای عزیزم چه بلای سرت اومده؟
- در عرض یه شب همه زندگیم نابود شد.
نگاهش رنگ غم گرفت.
- اگه دوست داری درموردش حرف بزنی من شنونده خوبی هستم.
برای اولین بار دلم می خواست در مورد زندگیم با کسی حرف بزنم.
- عشق اول شوهرم برگشت و اونم طلاقم داد تا بره با عشقش عروسی کنه.
به تلخی خندید:
- یه داستان تکراری.
من هم خندیدم به همان تلخی:
- یه خونه برامون گرفت و گفت دیگه نمی تونه هیچ کدوم مون و ببینه چون زنش ناراحت می شه.
- نمی تونه یا نمی خواد؟
عصبی شدم. دوست نداشتم کسی که حتی برای یک بار هم آرش را ندیده او را قضاوت کند.
- آرش ما رو دوست داشت. یعنی هنوزم دوست داره. فقط به خاطر اون دختره مجبوره تا یه مدت ازمون دور باشه. می دونم موقتیه یه ذره بگذره خودش برمی گرده سمتمون.
مژده سری به نشانه تاسف تکان داد. دوباره گریه ام گرفت.
- نمی دونم باید چیکار کنم؟ من عاشقشم. من بدون اون می میرم.
- نمی میری عزیزم. منم فکر می کردم بدون مهدی می میرم ولی می بینی که هنوز زنده ام.
با تعجب نگاهش کردم. یعنی او هم مثل من بود. خندید. انگار فکرم را خوانده بود که گفت:
- تو اولین زنی نیستی که رها شدی. آخرینش هم نیستی. شوهر منم، من ولم کرد و رفت. البته نه به خاطر یه زن دیگه به خاطر بچه. من بچه دار نمی شدم. خیلی سعی کردیم ولی نشد. عیب از من بود. وقتی دکترا آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن من هیچ وقت بچه دار نمی شم، ولم کرد و رفت.
#بی_گناه
#پارت_104
- یعنی چی؟ یعنی تا فهمید بچه دار نمی شی طلاقت داد.
- نه به این سرعت. اولش گفت بچه برام مهم نیست. گفت می تونیم بدون بچه هم زندگی کنیم ولی یواش یواش رفتارش تغییر کرد. دیگه اون مهدی عاشق و دوست داشتنی که هر کاری برای خوشحالی من می کرد نبود. سرد شده بود. بی محلی می کرد. شبا دیر می اومد و روزا زود می رفت. یه روز دل و به دریا زدم و بهش گفتم بیا طلاق بگیریم تا تو بتونی دوباره ازدواج کنی و بچه دار بشی. فکر می کردم مخالفت می کنه، آخه خیر سرمون عاشق هم بودیم و برای رسیدن به هم تو روی خونواده هامون وایساده بودیم. ولی انگار منتظر پیشنهاد من بود. به یک هفته نکشیده رفت درخواست طلاق داد. وقتی جدا شدیم منم مثل تو فکر می کردم می میرم. ولی نمردم حتی وقتی با زن و بچه اش تو خیابون دیدمش هم نمردم. تو هم نمی میری. مطمئن باش.
خیره به چشم های عسلی و غمگینش پرسیدم:
- چطور تحمل کردی؟
دستش
را دور لیوان چایش حلقه کرد و برای چند لحظه در سکوت به چای درون لیوان خیره شد.
- وقتی از مهدی جدا شدم فکر می کردم دنیا به آخر رسیده و بدبخت تر از من کسی تو این دنیا وجود نداره. من خیلی دوستش داشتم. عاشقش بودم. برای همین طلاقمون ضربه بزرگی بهم زده بود. خودم و تو یه اتاق زندونی کرده بودم و حاضر نبودم با کسی حرف بزنم. همش گریه می کردم و از خدا گله می کردم، چرا من؟ چرا بین این همه آدم فقط من نباید بچه دار بشم.
#بی_گناه
#پارت_105
- از همه بدم می اومد از هر کی که بچه داشت از هر کی که خونه و زندگی داشت از هر کی که شوهر داشت. از همه دنیا بدم می اومد. نمی خواستم کسی رو ببینم و جایی برم. بابام خدابیامرز خیلی سعی کرد من و از اون حال و هوا بیرون بیاره ولی نمی تونست. کاری از دستش برنمی اومد. من رسماً دیوونه شده بودم. با همه دعوا می کردم و سر همه داد می کشیدم. همه ی دنیا رو مقصر می دونستم و می خواستم تقاص ناکامیم و از همه بگیرم. حتی به خودکشی هم فکر کرده بودم.
با یاداوری گذشته آه بلندی کشید.
- یادم میاد تولدم بود. بابام همه رو دعوت کرده بود و تا مثلاً سورپرایزم کنه. بنده خدا می خواست، حتی برای یه شب هم شده من و از فکر زندگی گذشتم بیرون بیاره. ولی من مثل دیوونه ها زدم زیر کیک و همه رو از خونه بیرون کردم. شب بابام اومد تو اتاقم و بهم گفت تا حالا باهات مدارا می کردم چون فکر می کردم این یه دوره ای که تموم می شه. می خواستم بهت فرصت بدم تا برای عشق از دست رفتت عزاداری کنی ولی حالا فهمیدم مشکل تو عزاداری نیست. مشکل تو اینه که برای خودت هیچ ارزشی قائل نیستی. فکر می کنی وجودت فقط وقتی ارزش داره که اون مرتیکه الدنگ کنارت باشه. فکر می کنی بدون اون فقط یه تیکه زباله ای و به هیچ دردی نمی خوری. بهم گفت شایدم همین طوره. شاید تو واقعاً آدم بی ارزشی هستی. بعدم در رو بست و رفت.
#بی_گناه
#پارت_106
با تعجب به مژده نگاه کردم به این دختر آرام و منطقی نمی آمد دست به چنین کارهای زده باشد.
مژده کمی از چایش را خورد و ادامه داد:
- اون شب خیلی فکر کردم. دیدم حق با بابامه. من هیچ وقت به خودم به عنوان یه آدم مستقل نگاه نکرده بودم. همیشه خودم و در کنار مهدی تصورم می کردم. انگار وجودم وصل به وجود مهدی بوده و بدون اون من دیگه ارزشی نداشتم. فکر کردم وقتی مهدی این قدر راحت من و ول کرد و رفت پی زندگیش، چرا من باید بشینم و زندگیم و به خاطرش نابود کنم. فکر کردم مهدی خودش و بیشتری از من دوست داشت که وقتی دید با من به اون چیزی که می خواد، نمی رسه رهام کرد و رفت دنبال یکی که اون رو به خواستش برسونه. ازش گله ندارم اونم حق داشت بره
دنبال آرزوهاش ولی من چرا باید بشینم و به خاطرش غصه بخورم. همون موقع بود که فهمیدم باید یه کاری کنم. باید خودم و از دنیای مهدی بیرون بکشم و برای خودم ارزش قائل باشم. فهمیدم فقط زمانی می تونم به خواسته هام برسم که خودم و بیشتر از هر کسی دیگه ای تو دنیا دوست داشته باشم. نه این که خودخواه باشم و به خاطر خودم به دیگران صدمه بزنم. نه! ولی باید اونقدر خودم و دوست داشته باشم تا نذارم دیگران به من صدمه بزنن. تو هم هر وقت قبول کنی که یه انسان مستقلی که برای خوشبختی احتیاجی به هیچ *** و هیچ چیزی جز اراده خودت نداری دست از غصه خوردن برمی داری و شوهر سابقت و فراموش می کنی. فقط باید یه کم بیشتر خودت و دوست داشته باشی.
#بی_گناه
#پارت_107
با صدایی که غم از آن می بارید، گفتم:
- من آرش و از خودم بیشتر دوست دارم.
با کلافگی پووفی کشید.
- یاد بگیر فقط کسایی رو دوست داشته باشی که دوست دارن. عشق یه طرف عین مرگه.
گفتنش راحت بود. ولی مگر می شد عشقی که این چنین درون وجودم ریشه کرده بود را فراموش کنم و به خودم فکر کنم.
- با تمام بدی های که در حقم کرده نمی تونم دست از دوست داشتنش بردارم.
- می تونی، فقط کافی یه ذره برای خودت ارزش قائل باشی اون وقت دیگه برای مردی که به خاطر یه زن دیگر رهات کرده و رفته اشک نمی ریزی.
مطمئناً مژده مثل من عاشق شوهرش نبود وگرنه نمی توانست به این راحتی فراموشش کند.
- من از وقتی یادمه عاشق آرش بودم.چطور می تونم از عشقش دست بردام ؟ این امکان نداره
شانه ای بالا انداخت.
- صبح به صبح وقتی از خواب بیدار شدی به ظلم های که آرش خان بهت کرده فکر کن و بدی هاش و با صدای بلند بشمار. دونه به دونه. به یه ماه نرسیده دیگه دوستش نداری.
به راهکارش خندیدم. ولی این جور راهکارها به درد من نمی خورد. واقعیت این بود که اگر تمام دنیا هم جلویم صف می کشیدن و می گفتند. آرش بد بود و به من بدی کرد، قبول نمی کردم. به نظر من آرش فقط تحت تاثیر نازنین دست از من و آذین کشیده بود و روزی می رسید که متوجه اشتباهش می شد. آن وقت نازنین را ول می کرد و پیش ما برمی گشت. من هم تا رسیدن آن روز عاشقش می ماندم.
#بی_گناه
#پارت_108
روزهای بعد چنان درگیر کار بودم که کمتر فرصت می کردم به کسی یا چیزی فکر کنم. هر روز ساعت هفت صبح از خواب بیدار می شدم. بعد از خوردن صبحانه آذین را پیش مژده می بردم و از آنجا به درمانگاه می رفتم و تا ساعت چهار و نیم در درمانگاه می ماندم.
از آنجایی که در بیشتر مواقع وقتی برای بردن آذین به خانه ی مژده بر می گشتم *** دیگری آنجا نبود. نیم ساعتی را پیش مژده می نشستم و بعد به خانه برمی گشتم. شام می
خوردم. ناهار فردا را آماده می کردم. آذین را می خواباندم و بعد عین جنازه تا صبح می خوابیدم. فقط گاهی وقت می کردم بعد از خواباندن آذین لیوان چای برای خودم بریزم و توی بالکن بنشینم و به عکس های آرش که هنوز توی گالری موبایلم بود، نگاه کنم و از دلتنگی گریه کنم.
تنها چیز قشنگ این زندگی آشنایم با مژده ای بود که با صبوری به حرف ها و درد و دل هایم گوش می داد و اجازه می داد در کنارش آرام شوم.
سه ماهی از طلاقم گذشته بود که یک روز عصر خاله لیلا زنگ زد. در این مدت خبر چندانی از فامیل نداشتم. نغمه گاهی زنگ می زد ولی کمتر در مورد کسی حرف می زد. نمی دانم مراعات حال من را می کرد و یا دوست نداشت اخبار فامیل به گوش من برسد. هر چه بود من در این سه ماه تقریباً از همه به خصوص از آرش بی خبر بودم.
با هیجان انگشتم را روی آیکون تماس کشیدم.
- سلام خاله
سلام و زهرمار، نباید یه خبر از خالت بگیری؟
#بی_گناه
#پارت_109
قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد. این حرف خاله چه معنی داشت؟ یعنی من را بخشیده بود و دوست داشت من را ببیند. خدایا شاید آرش به او گفته بود تا با من تماس بگیرد. شاید می خواست دور از چشم نازنین از حال ما خبردار شود.
خاله همچنان غر می زد:
- نمی گی من دلم برای نوه ام تنگ می شه. نمی گی اون بچه رو ببرم مادربزرگش و ببینه.
با هیجان گفتم:
- خاله من ........... من فکر می کردم شما دوست ندارید من و ببینید.
- از دستت عصبانی که هستم ولی چیکار کنم بچه خواهرمی. نمی تونم بذارم اینطور غریب و تنها بمونی. حالام پاشو بیا اینجا. اون وروجک رو هم بیار که دلم براش یه ذره شده.
از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم.
- میام خاله. دو ساعت دیگه که کارم تموم بشه میام.
- دو ساعت دیگه دیره. همین الان پاشو بیا.
نگاهی به دور تا دور مطب انداختم. تعداد بیماران زیاد نبود. می توانستم از بهرامی بخواهم این یکی، دو ساعت باقی مانده را جای من بایستد. چشمی گفتم و تلفن را قطع کردم.
به خانه ی خاله که رسیدم قلبم به شدت می زد. از فکر این که دوباره قرار بود پا درون خانه آرزوهایم بگذارم هیجان زده بودم.
یعنی آرش هم بود؟ می توانستم آرش را ببینم؟ اگر بعد از این همه مدت من و آذین را می دید چه عکس العملی نشان می داد؟ حتما او هم دلتنگ ما بود و از حرف هایی آن روزش شرمنده و خجل بود.
وقتی وارد خانه شدم حس کردم وارد جایی غریبه شده ام. خانه اصلاً شبیه خانه ای که من آن را ترک کرده بودم نبود. کل خانه را بازسازی کرده بودند و وسایل نو
#بی_گناه
#پارت_110
دلم گرفت. در کل چهار سالی که من در این خانه زندگی می کردم حاضر نشدند یک کمد برای من بخرند که لباس هایم را
در آن بگذارم. کمد دیواری اتاق ما کوچک بود و فقط لباس های آرش توی آن جا می گرفت. لباس های من هم یا توی اتاق آذین بود و یا توی انبار.
گفتم:
- مبارکه خاله. خونتون خیلی قشنگ شده.
خاله آذین را از توی بغلم بیرون کشید و با حرص گفت:
- دسته گل آرش خانه وگرنه من موافق این همه ولخرجی نبودم. مگه وسایل خودم چش بود. یه ذره قدیمی بود ولی همشون سالم بود. آقا پاشو کرد تو یه کفش که با اون وسایل نمی شه مهمون دعوت کرد، آبرومون می ره.
مهمان دعوت کند؟ چه مهمانی؟ مگر قبلاً توی این خانه و با همان وسایل قدیمی مهمان دعوت نمی کردیم؟ غم تمام وجودم را گرفت. آرش خانه را برای پذیرایی از خانواده عروس جدیدش نو نوار کرده بود. حتماً می خواست به خانوده نازنین نشان دهد که در حد واندازه آن هاس.
- بیا تو آشپزخانه.
به همراه خاله به آشپزخانه که حالا دیوارش را برداشته بودندو اپنش کرده بودند، رفتم. روی میز و کف آشپزخانه پر بود از دسته های سبزی.
پرسیدم:
- برای بهار و بنفشه سبزی گرفتید؟
- آره بچه هام دست تنها تو شهر غریب موندن. من بهشون نرسم کی برسه. بیا آذین و بگیر من بشینم پاک کنم.
- نه خاله من پاک می کنم شما استراحت کنید.
خاله از خدا خواسته آذین به بغل روی صندلی نشست. من هم چادر و مقنعه ام را در آوردم و روبه روی خاله نشستم و مشغول پاک کردن سبزی شدم.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_111
خاله شکلاتی به دست آذین داد و گفت:
- چرا بچه این قدر لاغر شده. درست غذا بهش نمی دی؟
بدون این که به خاله نگاه کنم جوابش را دادم.
- لاغر نشده. قد کشیده.
- قد کشیده؟کجاش قد کشیده؟ این بچه از بی غذایی داره می میره. بچه رو از باباش جدا کردی بس نبود، بهش گشنگی هم می دی؟
لب هایم را به هم فشار دادم و سکوت کردم. هر چه می گفتم باز خاله حرف خودش را می زد. از نظر خاله من هیچ وقت مادر خوبی نبودم و هیچ وقت هم مادر خوبی نمی شدم.
کافی بود آذین یک بار زمین می خورد یا لباسش را کثیف می کرد و یا مریض می شد، آن وقت سیل اتهامات در مورد بی عرضگی، تنبلی و بی مسئولیتی به سمتم سرازیر می شد.
سکوتم که طولانی شد خاله حرف را عوض کرد.
- می دونستی برای آرش رفتیم خواستگاری؟
پس به خواستگاری هم رفته بودند. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. خاله طوری نگاهم می کرد انگار این گناه من بود که مجبور شده برای آرش به خواستگاری برود.
پوزخند زد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- می دونی خواستگاری کی رفتیم؟
می دانستم خوب هم می دانستم. ولی چیزی نگفتم. خاله چشم هایش را در حدقه چرخاند:
- نازنین. رفتیم خواستگاری همون دختره از دماغ فیل افتاده با اون خونواده بدتر از خودش. آرش مجبورم کرد برم خواستگاری اون دختره ایکبیری.
جملاتش را با حرص می گفت. خودم را به کوچه علی چپ زدم.
- مگه نازنین خارج نبود؟
- والا نمی دونم کی بهش خبر داده آرش جدا شده که بدو بدو برگشته ایران.
#بی_گناه
#پارت_112
پس قرار بود وانمود کنند که نازنین بعد از جدایی من از آرش به ایران برگشته. چه نقشه دقیق و بی نقصی.
خاله همچنان به غر زدن ادامه داد:
- آخ، آخ ببین پا شدی رفتی و راه و برای اون دختره سلیطه باز کردی. یه کاری هم کردی که زبونم جلوی همه کوتاه باشه و جرات نداشته باشم، حرف بزنم. آرش همش تو روم می زنه که دیدی بچه ی خواهرت ولم کرد و رفت. می گه دیگه نمی ذارم کسی به جام تصمیم بگیره.
با تعجب به خاله نگاه کردم. چه کسی به جای آرش تصمیم گرفته بود؟ یعنی آرش خودش من را نمی خواست و به زور مجورش کرده بودند با من ازداج کند؟ امکان نداشت. مگر کسی می توانست آرش را مجبور به کاری کند؟
اصلاً چرا باید کسی آرش را مجبور کند با من ازدواج کند؟ حتماً منظور آرش چیز دیگری بوده وگرنه تا آنجای که من به خاطر داشتم هیچ *** دوست نداشت من زن آرش شوم و این تصمیم خود آرش بود.
خاله آهی کشید و سرش را به دو طرف تکان داد. می دانستم چقدر از نازنین بدش می آید. نازنین را باعث بداخلاقی های پسرش و مرگ شوهرش می دانست. به زور لبخند زدم.
- انشالله خوشبخت بشن.
خاله پشت
چشمی برایم نازک کرد.
- خوشبخت؟ آره، مطمئن باش اون دختره چشم سفید خوشبخت می شه. من نگران آرشم که گیر زیاده خواهیای این دختره افتاده. از راه نرسیده یک طومار نوشته داده دست آرش. با مادرشوهر زندگی نمی کنم. مهریه ام باید پونصدتا سکه باشه. عروسی تو باغ برام بگیرید. برای خرید حتما باید بریم مشهد. خانم مغازه های اینجا رو قبول نداره. حالا خوبه نگفت بریم تهران برایش خرید کنیم.
#بی_گناه
#پارت_113
خاله غر می زد و من لبخند می زدم. مطمئن بودم هر چقدر نازنین بیشتر آرش را تحت فشار بگذارد، آرش زودتر می فهمد چه اشتباهی کرده و زودتر به سمت من برمی گردد. فقط باید صبر می کردم و منتظر می شدم.
خاله برای شام تخم مرغ نیمرو کرد. گفت از صبح سرش شلوغ بوده و وقت شام درست کردن نداشته. موقع شام از خاله در مورد فامیل پرسیدم. خاله گفت:
- دایی ات هنوز از دستت عصبانیه.
خاله زهرا رو هم که می شناسی ترجیح می ده ازت چیزی نشنوه. حالا خودت چیکار می کنی؟
- توی یه درمونگاه کار می کنم.
- چه کاری؟
- منشیم.
- یعنی از آرش طلاق گرفتی که بری تو یه درمونگاه منشی بشی؟
جوابی ندادم.
- فکر می کردم تا عده ات تموم بشه می ری و با یکی دیگه ازدواج می کنی؟
طعنه می زد. گوشه لبم را گزیدم. حرصش گرفت.
- خیلی دلم می خواد بفهمم چی تو اون کله پوکت بود که زندگیت و به هم زدی؟
طبق معمول جواب خاله را ندادم. حالا که خاله من را بخشیده بود و توی خانه اش راه داده بود، باید هرکاری برای آرام نگهداشتنش انجام می دادم. نمی خواستم این تنها نقطه اتصال من با خانواده از بین برود. من از طریق خاله می توانستم دوباره به جمع خانوده برگردم. من به خانوده ام احتیاج داشتم. آذین هم به این خانواده احتیاج داشت.
از جایم بلند شدم، دست دور گردن خاله انداختم و صورتش را بوسیدم.
- ول کن خاله. هر چی بود گذشته.
خاله سکوت کرد و چیزی نگفت.
#بی_گناه
#پارت_114
تا ساعت نه شب توی خانه ی خاله ماندم. سبزی های را پاک کردم. ظرف های شام را شستم. آشپزخانه را تمیز کردم و جارو کشیدم و بعد از خاله خداحافظی کردم به خانه ی خودم برگشتم.
وقتی از خانه بیرون می رفتم با خودم فکر کردم چرا خاله تعارف نکرد شب پیشش بمانم؟ چرا نگفت این موقع شب بیرون رفتن برای یک زن تنها خطرناک است؟ چرا نگفت یک دختر خوب این موقع شب از خانه بیرون نمی رود؟ چرا نگران نبود که بلای سر من بیاید؟ حتی نگران آذین هم نبود.
سه ماه از آن روزی که به خانه خاله رفته بودم و شش ماه از جداییم از آرش می گذشت. بعد از آن روز چند بار دیگر به خانه خاله رفتم. هر بار با دعوت خود خاله و برای انجام کاری. البته این که خاله من را
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد