611 عضو
فقط برای کار صدا می کرد چندان برایم مهم نبود همین که می توانستم به دیدن خاله بروم باعث خوشحالیم بود.
آن روز صبح زودتر از همیشه به درمانگاه رسیدم. درمانگاه خلوت و سوت و کور بود و جز آقای بهرامی *** دیگری نیامده بود. هوا سرد شده بود و من زیر چادرم ژاکت کلفتی که عزیز سالها قبل برایم بافته بود، پوشیده بودم.
با بی حالی کیفم را توی بغل گرفتم و روی صندلی ولو شدم. حتی حوصله نداشتم ژاکتم را از تنم در بیاورم. از وقتی که از خواب بیدار شده بودم حالم خوب نبود. در واقع از دیشب حال خوبی نداشتم. از همان وقتی که پست الناز را دیده بودم. پستی که باعث شده بود تا نیمه های شب بیدار بمانم و گریه کنم.
#بی_گناه
#پارت_115
الناز عکس کارت عروسی آرش و نازنین را پست کرده بود و زیر آن نوشته بود." این بار خوشبخت می شی پسرخاله."
باید همان وقت از صفحه الناز بیرون می آمدم و موبایلم را خاموش می کردم و می خوابیدم ولی این کار را نکردم. به جای آن به سراغ کامنت هایی که فامیل زیر پست الناز گذاشته بودند، رفتم و تک به تکشان را خواندم.
" انشالله که مبارکه".
" مطمئن باشید این بار آقا دادشم خوشبخت می شه".
" این راسته که می گن هر کسی باید با هم کُف خودش عروسی کنه".
" چه خوب که از دست اون دختره عوضی راحت شد. من که نفهمیدم چطور تحملش می کرد".
"اینجاس که می گن عدو سبب خیر شود".
" خوشبختی همه جوونا".
" باید اون آکله می رفت تا این گوهر بتونه بیاد تو زندگی آرش جان".
"خوشحالم که آرش یکی رو پیدا کرد که لیاقتش و داره".
"به سلامتی کبوترای عاشق".
" عشق همیشه برنده می شه".
" دیو چو بیرون رود فرشته درآید".
در بیشتر کامنت ها به من تیکه انداخته بودند. من را دیو، آکله و بی لیاقت صدا زده بودند. آمدن نازنین را کار خدا و معجزه عشق می دانستند. درد داشت، خواندن و دیدن این همه بی انصافی درد داشت.
من هیچ وقت زن بدی برای آرش نبودم. هیچ وقت اذیتش نکرده بودم. هیچ وقت از او چیزی نخواسته بودم. من او را مجبور به ازدواج با خودم نکرده بودم. بعد از رفتن نازنین او با خواسته خودش با من ازدواج کرد.
#بی_گناه
#پارت_116
نمی دانم چرا همه طوری رفتار می کردند انگار من آرش را اسیر کرده بودم و مانع ازدواجش با نانین شده بودم و حالا با رفتنم از زندگیش او توانسته بود به عشقی که لیاقتش را داشت، برسد.
باید همان دیشب موبایلم را خاموش می کردم و دیگر به سراغ هیچ پست و کامنتی که در مورد آرش و نازنین بود نمی رفتم ولی چیزی مثل موریانه وجودم را می خورد و اجازه نمی داد بی خیال آرش و ازدواجش با نازنین شوم.
خوب می دانستم نباید پیگر باشم. می دانستم هر چه در مورد آرش و نازنین
بشنوم مثل خنجر توی قلب خودم فرو می رود ولی باز هم مثل *** ها دست در کیفم کردم و موبایلم را بیرون آوردم و دوباره به سراغ پست الناز رفتم و به عکس کارت عروسی نازنین و آرش خیره شدم.
کارت زیبایی بود. سفید با گل هایی به رنگ طلایی در پس زمینه اش و یک ربان صورتی برای بستن دو طرف کارت به هم. متن داخلش شعری بود در وصف عشق و دلدادگی و تاریخش برای همین پنج شنبه بود. یعنی دو روز دیگر.
قرار بود دو روز دیگر همه در یک باغ تالار بزرگ خارج از شهر جمع شوند و ازدواج نازنین و آرش را جشن بگیرند.
من هیچ وقت به یک باغ تالار نرفته بودم. در شهر کوچک من بیشتر مردم عروسی هایشان را توی خانه می گرفتند و یا نهایتاً در یک تالار معمولی و زوار دررفته در مرکز شهر. باغ تالار همیشه برای آدم های پولدار و خاص بود. آدم های باکلاسی که پولشان از پارو بالا می رفت.
#بی_گناه
#پارت_117
نمی دانم آرش واقعاً آنقدر پولدار بود و یا به خاطر نازنین ادای پولدارها را در می آورد. هر چه بود گرفتن عروسی در یک باغ تالار توی خانواده ی مذهبی ما یک تابو شکنی بود که انگار کسی هم با آن مشکلی نداشت.
اسم باغ تالاری را که روی کارت عروسی بود در گوگل سرچ کردم و به عکس های داخل سایتش نگاه کردم.
جایی که قرار بود آرش رسیدن به عشقش را جشن بگیرید بسیار زیبا و باشکوه بود. یک محوطه چمن کاری شده و پرگل با استخری زیبا در وسط آن و تالاری که چشم را خیره می کرد. تالار اصلی یک سالن بزرگ با دیوارهای سفید و کف پوش های چوبی بود.
چلچراغ هایی بزرگی از سقف سالن آویزان بود و میزهای گرد با رومیزی های سفید همه جای سالن چیده شده بود.
جایگاه عروس و داماد مبل سلطنتی بزرگی به رنگ قرمز و طلایی بود که روی سکویی، رو به روی در رودی سالن قرار داشت و جلوی آن محوطه ای با نورپردازی زیبا برای رقص تعبیه شده بود.
همه چیز زیبا، باشکوه و افسانه ای بود. شاید هم فقط برای منی که هیچ وقت این چیزها را ندیده بودم این قدر زیبا و باشکوه به نظر می رسید.
سعی کردم آرش و نازنین را آنجا و در کنار هم تصور کنم. من هیچ وقت نازنین را ندیده بودم ولی می توانستم حدس بزنم چه شکلی است. نقطه مقابل من. قد بلند با هیکلی زنانه. نه چاق و نه مثل من لاغر و نحیف، با پوستی سفید، موهایی طلایی، چشم هایی سبز و دماغی عروسکی.
#بی_گناه
#پارت_118
نازنین را درون لباس سفید پف دارش تصور کردم که تاج بزرگی برروی موهای مواج و خوشرنگش گذاشته بود.
با یک دستش دسته گل زیبایی را گرفته بود و دست دیگرش را توی دست های بزرگ و مردانه ی آرش جای داده بود. آرش درون کت و شلوار دامادیش خوشتیپ تر و جذاب تر از همیشه شده
بود.
هر دو شاد و خوشحال وارد تالار شدند و زیر نور هزاران چلچراغ به سمت جایگاه شان می رفتند. میهمانان با هیجان برایش دست می زدند. بهشان تبریک می گفتند. روی سرش پول می ریختند و با حسرت نگاهش می کردند.
از یک جایی به بعد این من بودم که دست در دست آرش راه می رفتم. به مهمان ها لبخند می زدم. جلوی دوربین می رقصیدم و نگاه پر از حسرت دیگران را به دنبال خودم می کشاندم.
ناگهان واقعیت مثل یک سیلی توی صورتم خورد. واقعیتی که در تمام این سال ها زیر دروغی بزرگ پنهانش کرده بودم. من در تمام این سالها به خودم و دیگران دروغ گفته بودم.
من دروغ گفته بودم که برایم مهم نیست که هیچ جشن عروسی نداشتم. دروغ گفته بودم که از لباس عروس و بزن و برقص خوشم نمی آید، همه این حرف ها دروغ بود. یک دروغ بزرگ. یک دروغ خیلی، خیلی بزرگ.
من همیشه دلم یک عروسی می خواست. دوست داشتم لباس عروس بپوشم و تاج به سر بگذارم و خرمان خرمان در کنار دامادم راه بروم.
دوست داشتم برای یک شب هم که شده گل سرسبد مجلس باشم. همه با حسرت و تحسین نگاهم کنند و قربان صدقه ام بروند. روی سرم پول بریزن و برای خوشبختیم دعا کنند.
#بی_گناه
#پارت_119
من سال های سال به خودم دروغ گفته بودم. یک دروغ بزرگ. دروغی که مثل یک عقده درون سینه ام نشسته بود و بدون این که حتی خودم بفهمم روز به روز بزرگ تر شده بود.
برای اولین بار در زندگیم از آرش دلچرکین شدم. من حتی زمانی که آرش من را به خاطر نازنین طلاق داد اینقدر از او ناراحت نشده بودم که امروز با دیدین تالاری که آرش برای نازنین گرفته بود ناراحت شدم.
من درک می کردم که آرش عاشق است و نمی تواند از عشقش دست بکشد ولی نمی توانستم بفهمم چرا برای من هیچ کاری نکرد.
توقع نداشتم که عروسی مثل عروسی نازنین برایم بگیرد ولی می توانست چند میز و صندلی توی حیاط خانه ی عزیز بچیند. چند ریسه به در و دیوار بیاویزد. برایم یک لباس عروسی معمولی کرایه کند و من را مثل همه ی عروس ها به آریشگاه بفرستد.
می توانست مهمان دعوت کند و موقع وارد شدن من به مجلس برایم اسفندی دود کند و نقلی به سرم بریزد. ولی هیچ کدام از این کارها را برایم نکرده بود و به قول الناز مثل بدبخت های چند بار شوهر کرده من را به خانه اش برده بود. حتی بعد از آن که زنش هم شدم هیچ کاری برایم نکرد. نه مسافرتی، نه گردشی و نه هیچ رابطه ی عاشقانه ای.
در تمام این سال ها هیچ وقت نخواستم به کارهای آرش فکر کنم. سعی کرده بودم خودم را گول بزنم و برای هر کدام از بی توجهی
هایش دلیل مسخره ای بیاورم ولی واقعیت این بود که آرش می توانست خیلی کارها برایم انجام دهد ولی هیچ
وقت، هیچ کاری برای من نکرد.
#بی_گناه
#پارت_120
با صدای زنگ تلفن همراهم از فکر بیرون آمدم. درمانگاه هنوز هم خلوت بود و جز یک زن جوان که به انتظار آمدن دکتر کاشانی متخصص زنان و زایمان روی صندلی نشسته بود، *** دیگری در مطب نبود.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم. مژده زنگ می زد. دلم به شور افتاد. مژده هیچ وقت در طول روز زنگ نمی زد. حتماً اتفاقی افتاده بود.
تلفن را وصل کردم.
- سلام مژد..............
- سحر بیا. زود بیا.
- چی شده؟
- دارم آذین و می برم بیمارستان. زود خودت و برسون بیمارستان.
فریاد زدم:
- یا خداااا. چه بلایی سرآذین اومده؟
صدای مژده می لرزید:
- نمی دونم سحر. فقط خودت و برسون.
تلفن که قطع شد. مثل مسخ شده¬ها گوشی را از کنار گوشم پایین آوردم. . به بهرامی که از صدای فریاد من به سالن آمده بود، نگاه کردم.
- چی شده خانم صداقت؟
کلمات به زور از میان لب هایم بیرون می آمد.
- دخترم. دخترم و دارن می¬برن بیمارستان.
- چرا؟
- نمی دونم.
نفسی گرفت:
- ایشالله که چیزی نیست. خودت و نگران نکن.
با چشم هایی مات به بهرامی خیره شدم. چرا می گفت چیزی نیست؟ اگر چیزی نبود که نمی بردنش بیمارستان. می بردن؟ بهرامی خم شد و کیفم را که نفهمیدم کی روی زمین افتاده بود، برداشت و به دستم داد.
- من اینجا هستم. تو برو پیش بچه ات.
بدون معطلی کیف را از دستش گرفتم چادرم را زیر بغلم زدم و به سمت در دویدم. صدای بهرامی پشت سرم بلند شد.
- مراقب خودت باش.حواست به خیابون باشه.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_121
اصلاً نفهمیدم مسیر درمانگاه تا بیمارستان را چطور طی کردم. چطور تاکسی گرفتم. در طول مسیر فقط به آذین فکر می کردم. به این که چه بلایی سرش آمده.
شاید از جایی افتاده بود و دست و پایش شکسته بود؟ شاید چیز مسمومی خورده بود؟ شاید با بچه های بزرگتر دعوایش شده و کسی ضربه بدی به او زده؟
حالم خوب نبود و مژده هم جواب تلفن هایم را نمی داد. به بیمارستان که رسیدم پول تاکسی را دادم با تمام توان به سمت اورژانس دویدم.
- سحر
با دیدن مژده که جلوی ورودی اورژانس به انتظارم ایستاده بود، دست و پایم شل شد. رنگ مژده پریده بود و چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود.
- چی شد مژده؟ چه بلایی سر آذین اومده؟
صدای مژده ضعیف بود.
- منم هم درست نمی دونم یه دفعه دیدم افتاده روی زمین، صورتش کبود شده و نفسش به زور بالا می اومد.
- همین جوری؟ بی دلیل؟ مگه می شه؟
چشم های مژده پر از اشک شد.
- به خدا خودم هم نمی دونم چی شد. وقتی دیدمش داشتم سکته می کردم. اصلاً نفهمیدم چطوری بچه ها رو سپردم دست ژاله و آذین و اوردم اینجا.
- الان کجاس؟
_ بخش مراقبت های ویژه
ماتم برد. مگر حالش چقدر بد بوده که بچه را برده بودند به بخش مرقبت های ویژه.
مژده هق، هق زنان دستش را دور بدنم حلقه کرد و من را در آغوش گرفت ولی من چنان گیج و منگ بودم که حتی قدرت تکان دادن دستم را هم نداشتم.
#بی_گناه
#پارت_122
نیم ساعتی جلوی بخش مراقبت های ویژه منتظر ماندیم تا بلاخره دکتر بیرون آمد. من و مژده به سمت دکتر که مردی حدوداً چهل ساله و با قیافه ای جدی بود، دویدیم. از شدت استرس زبانم بند آمده بود. مژده به جای من پرسید:
- آقای دکتر حالش چطوره؟
- شما مادرش هستید؟
به سختی دهانم را باز کردم.
- من... من مادرشم.
دکتر به سمتم چرخید.
- هیچ وقت متوجه نشدید دخترتون بد نفس می کشه و یا خیلی بی خاله.
یاد آن زمانی که به خاطر جدایی از آرش توی خانه جنگ و دعوا بود، افتادم.
- چرا، یه چند باری شده بود که کشدار و نامنظم نفس می کشد. قلبش هم خیلی تند،تند می زد. ولی این مال چند ماه پیش بود. تو این چند ماه اخیر مشکلی نداشت.
دکتر دوباره پرسید.
- بی حالی چی؟ هیچ وقت بی حال شده بود؟
مژده به جای من جواب داد:
- کلاً نسبت به بچه های هم سن و سالش کم تحرک تر و ساکت تره. خیلی وقتا فقط یک گوشه دراز میکشه و به بچه های دیگه نگاه میکنه. کمتر تو بازیا شرکت می کنه
- اون وقت شما به فکرتون نرسید یه مشکلی هست؟
با صدایی که از شدت ضعف به سختی شنیده می شد، گفتم:
- فکر می کردم خسته اس.
دکتر سرزنشم کرد.
- بچه ای که خسته باشه می خوابه. بچه ای که یه گوشه بی حال
می افته، مریضه.
بلاخره مژده پرسید:
- مشکلش چیه آقای دکتر؟
دکتر به من نگاه کرد. لحنش این بار پُر از تاسف بود.
- دختر شما دچار نوعی نارسایی قلبی هست. در واقع .......
#بی_گناه
#پارت_123
انگار یکی من را بلند کرد و توی چاهی عمیقی انداخت. چاهی تاریک که ته نداشت. صداها گنگ و نامفهوم شد و همه چیز شروع به چرخیدن کرد.
چشم که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. مژده بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی نگاهم می کرد.
- چی شدی دختر. چرا اینطوری خودت و باختی؟
بغض کردم.
- بچه ام مژده، بچه ام داره می میره.
- چرت نگو. حال آذین خوبه. دکتر گفت خطر رفع شده. گفت خوشبختانه مشکلش خیلی جدی نیست و با دارو و مراقبت قابل کنترله.
بغضم ترکید.
- دخترم مریضه. ناراحتی قلبی داره. می فهمی مژده، ناراحتی قلبی. حتماً تقصیر منه. من باعث شدم این بلا سرش بیاد. من نتونستم درست ازش مراقبت کنم. من مادر خوبی براش نبودم.
گریه ام شدت گرفت. مژده به سمتم خم شد و سعی کرد آرامم کند.
- سحر جان این طور نیست. مشکل آذین مادرزادیه. از وقتی که بدنیا اومده این مشکل و داشته فقط تا الان بروز نکرده بوده. ربطی هم به مراقبت کردن و نکردن تو نداره.
ولی من آنقدر ناراحت بودم که نمی توانستم دست از سرزنش کردن خودم بردارم.
- تقصیر منه مژده. من باید زودتر می فهمیدم. اگه طوریش بشه چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته من چیکار باید بکنم؟ ای خدااا من چرا اینقدر بدبختم. من چرا اینقدر بیچاره ام. چرا همه بدبختیای عالم باید سرم من بیاد.
مژده دستش را روی بازویم گذاشت و با ملایمت گفت:
- آذین حالش خوبه سحر. دکتر گفت مشکلش خیلی حاد نیست. گفت مریضیش قابل کنترله فقط باید داروهاش و سر وقت بخور و تحت نظر پزشک باشه.
#بی_گناه
#پارت_124
قلبم از درد مچاله شد. دختر بیچاره من از این سن باید دارو می خورد و تحت نظر پزشک می بود. آذین من قرار نبود مثل بچه های هم سن و سال خودش یک زندگی معمولی داشته باشد. نمی توانست مثل بچه های دیگر بدود و بازی کند. نمی توانست هر چیزی را که دوست داشت بخورد و هر جایی که می خواست برود.
مژده یک برگ دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت:
- سحر خودت و جمع و جور کن اون بچه به جز تو کسی رو نداره.
مژده چه می گفت؟ آذین جز من *** دیگری را نداشت؟ نه این درست نبود آذین پدرش را هم داشت.
فکری مثل برق از ذهنم گذشت. باید به آرش می گفتم. آرش باید می فهمید بچه اش مریض است و به او احتیاج دارد. من هم به آرش احتیاج داشتم. من تنهای از پس این مشکل برنمی آمدم. باید می رفتم و به آرش می گفتم که دخترش مریض است.
در جایم نیم خیز شدم.
- من باید برم.
مژده اجازه نداد از جایم بلند
شوم.
- کجا بری؟ هنوز سرمت تموم نشده.
- بگو یکی بیاد این سرم و از دستم در بیاره. من باید همین الان برم.
- کجا می خوای بری؟
- باید برم به آرش بگم. باید بهش بگم بچه اش مریضه. آرش باید بیاد اینجا. بیاد کنار دخترش باشه. من و آذین بهش احتیاج داریم.
مژده لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی پر از شک و تردید پرسید:
- فکر می کنی الان وقت مناسبیه؟
گیج شدم.
- یعنی چی؟
- خب، خودت گفتی دو روز دیگه عروسیشه.
#بی_گناه
#پارت_125
لحظه ای مات نگاهش کردم دو روز دیگر عروسی آرش بود. این مسئله را کاملاً از یاد برده بودم. ولی چه اهمیتی داشت؟ من که نمی خواستم مزاحم ازدواجش شوم.
من فقط می خواستم به او بگویم بچه اش مریض است. حق آرش بود که بداند بچه اش مریض است. حق آذین بود که این روزها پدرش را در کنار خودش داشته باشد. اصلاً اگر نمی گفتم خود آرش شاکی می شد که چرا خبرش نکردم. باید می رفتم و آرش را با خودم می آوردم که کنار دخترش باشد. این درست ترین کار دنیا بود.
به مژده گفتم:
- پیش آذین می مونی تا برگردم.
نگاه مژده رنگ تاسف به خودش گرفت.
- خواهش می کنم مژده. خواهش می کنم. من باید حتماً برم.
مژده بدون حرف از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد به همراه یک پرستار به اتاق برگشت. پرستار که دختر جوان بدخلقی بود با دیدن سرمی که هنوز به نیمه نرسیده بود، اخم کرد.
- این که هنوز تموم نشده.
- باید حتماً همین الان برم. یه کار واجب برام پیش اومده.
- ممکنه دوباره غش کنیا. فشارت خیلی پایین بود.
- نه غش نمی کنم.
پرستار ابرویی بالا انداخت.
- مسئولیتش با خودته.
- باشه. مسئولیتش با خودم. شما فقط این سرم و از دست من دربیار.
پرستار سرم را بست. آنژیوکت را از دستم بیرون کشید و بعد از چسباندن یک تکه پنبه روی محلی که سوزن آنژیوکت در آن فرو رفته بود از اتاق بیرون رفت. در تمام مدتی که پرستار کارش را انجام می داد مژده در سکوت نگاهم می کرد. درون نگاهش چیزی بود که معنی آن را به درستی نمی فهمیدم.
#بی_گناه
#پارت_126
از تخت پایین آمدم و محکم بغلش کردم
- ممنون، قول می دم جبران می کنم.
خودش را کمی عقب کشید.
- از کاری که می خوای بکنی مطمئنی؟
- آره. آرش باید بدونه.
سعی کرد منصرفم کند.
- لااقل اول با دکتر حرف بزن بعد برو سراغ آرش.
- وقتی اومدم دوتای می ریم پیش دکتر. این جوری بهتره. آرشم هم باید حرفای دکتر رو بشنوه.
آهی کشید و بلاخره تسلیم شد.
- اگه فکر می کنی کار درستیه، انجامش بده.
- درسته، من مطمئنم آرش هم می خواد تو این شرایط کنار آذین باشه.
این جمله را بیشتر برای دل خودم گفته بودم. می خواستم با تمام وجود باور کنم که کاری که می خواهم
انجام دهم درست ترین کار دنیاست. مژده لبخند نیم بندی زد و سرش را تکان داد. او هم فهمیده بود احتیاج دارم تا یکی تائیدم کند.
- پس زودتر برو. من اینجا می مونم تا با آرش برگردی.
با این که هنوز کمی سرم گیج می رفت و احساس ضعف می کردم. ولی دیگر معطل نکردم. چادرم را سر کردم و کیفم را که روی صندلی کنار تخت بود، برداشتم و به سرعت از بیمارستان خارج شدم.
نیم ساعت بعد جلوی شرکت آرش از تاکسی پیاده شدم. در طول مسیر به تک، تک جملاتی که می خواستم به آرش بگویم فکر کرده بودم ولی وقتی به جلوی در شرکت رسیدم همه چیز از یادم رفته بود. آن سمت خیابان ایستادم و با شک و تردید به در شرکت نگاه کردم. نمی توانستم وارد شرکت شوم.
#بی_گناه
#پارت_127
چیزی مانعه رفتنم می شد. ترس؟ شرم؟ یا تردیدی که مژده در دلم انداخته بود؟ نمی دانم. ولی حس می کردم جرات این را ندارم که پا درون شرکتی که همه ی کارکنانش من را می شناختند بگذارم.
از نگاه های سرزنشگر و قضاوت کننده شان واهمه داشتم از حرف های که ممکن بود پشت سرم بزنند، می ترسیدم. از این که فکر کنند برای به هم زدن زندگی جدید آرش آمده ام خجالت زده بودم.
اول خواستم با آرش تماس بگیرم و از او بخواهم از شرکت بیرون بیاید تا همدیگر را ببینیم ولی باز ترسیدم که کسی کنار آرش باشد و به گوش نازنین برساند من به آرش زنگ زده ام. اصلاً شاید خود نازنین آنجا باشد. اصلاً دلم نمی خواست نازنین به خاطر من با آرش دعوا کند.
به سینا زنگ زدم. صدایش مهربان و دلگرم کننده بود.
- سلام سحر خانم.
- سلام آقا سینا. شما الان شرکتید؟
- بله، چطور مگه؟
- آرش هم اونجاس؟
سکوت کرد. دوست نداشتم فکر بدی در موردم کند. سریع ادامه دادم:
- باید یه چیز خیلی مهمی رو بهش بگم ولی نمی خوام بیام تو شرکت. نمی خوام خدای نکرده کسی در مورد من و آرش فکر بدی کنه.
- چیزی شده؟
لحظه ای وسوسه شدم همه چیز را به سینا بگویم ولی پشیمان شدم. از این که حرف توی فامیل بپیچد ترسیدم.
دوست نداشتم دوباره انگشت اتهام همه به سمتم دراز شود و این بار من را به عنوان مادری بد و بی مسئولیت که نتوانسته از بچه اش مراقبت کند، نشانه بگیرد.
- باید به خودش بگم.
- آرش این روزا سرش خیلی شلوغه. می دونید که.
#بی_گناه
#پارت_128
داشت به مراسم عروسی آرش اشاره می کرد.
- می دونم ولی به خدا اگه مهم نبود مزاحمش نمی شدم. لطفاً بهش بگید بیاد پایین.
با تعجب پرسید:
- پایین؟
- بله من جلوی در شرکتم.
- همونجا وایسید. می رم بهش بگم شما اومدید.
- ممنون.
ده دقیقه بعد سینا از شرکت بیرون آمد. وقتی من را که آن طرف خیابان رو به روی شرکت ایستاده بودم دید به سمتم آمد و
جلویم ایستاد.
- چی شده آقا سینا، پس آرش کو؟
- بهتره شما از اینجابرید. آرش نمی خواد ببیندتون.
صدایم رنگ گریه به خودش گرفت.
- تو رو خدا بهش زنگ بزنید بگید بیاد. من باید حتماً باهاش حرف بزنم. خواهش می کنم. اگه مهم نبود نمی اومدم.
با شک نگاهم کرد و بعد موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با آرش تماس گرفت.
- آرش خودت بیا پایین
- ................
- نه، می گه مهمه.
- ....................
- خب مرد مومن دو دقیقه بیا ببین چی می گه. حتماً حرف مهمی داره که دو ساعت داره التماس می کنه.
- .....................
- باشه، باشه.
سینا تلفن را قطع کرد و رو به من گفت:
- برید سر اون چهار راه وایسید. آرش تا پنج دقیقه دیگه میاد پیشتون.
به آرش حق می دادم که نمی خواست من را جلوی در شرکت ملاقات کند. به سرعت به سمت چهار راه رفتم و کنار خیابان به انتظار آرش ایستادم. آنقدر فکرم مشغول آذین و مشکلش بود که نفهمید کی ماشین آرش جلوی پایم ترمز کرد.
- سوار شو.
#بی_گناه
#پارت_129
صدای آرش بلند و عصبانی بود. نگاهم که به چشم های به خون نشسته اش افتاد، ترس تمام وجودم را پر کرد.
دست پاچه سوار ماشین شدم تا خواستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم. پایش را روی گاز گذاشت و ماشین را با سرعت بالایی به حرکت درآورد.
سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که برای حفظ تعادلم مجبور شدم دستم را به داشبورد ماشین بگیرم. قلبم به شدت می تپید و نفسم به شماره افتاده بود. نمی فهمیدم چرا این کار را می کند؟
آرش ماشین را توی یک کوچه فرعی خلوت نگه داشت و به سمتم چرخید و فریاد زد:
- مگه نگفتم دور و ور من نپلک. مگه نگفتم زنم ناراحت می شه. پا شدی اومدی جلوی در شرکتم که چی؟ چی از جون من می خوای؟
صدای فریادش آنقدر بلند بود که شانه هایم از ترس به بالا پرید. آب دهانم را قورت دادم و با صدایی لرزان گفتم:
- به خدا اگه مهم نبود نمی اومدم.
- زرت بزن ببینم چی اینقدر مهمه.
- آذین مریضه. آذین.........
پوزخند زد.
- آذین مریضه. پاشدی دو روز قبل از عروسیم اومدی جلوی در شرکتم که بگی آذین مریضه. بهتر از این بهونه پیدا نکردی که عروسی من و بهم بزنی.
ماتم برد. این چه حرفی بود که می زد. یعنی واقعاً فکر می کرد من برای خراب کردن عروسیش داشتم دروغ می گفتم. آن هم منی که برای دل او و رسیدن به زن دلخواهش هر کاری خواسته بود، انجام داده بودم.
سعی کردم آرام حرف بزنم.
- آرش به خدا من دروغ نمی گم. آذین مریضه. حالش خوب نیست. الانم تو بیمارستان بستریه. بیا خودت ببین. بچه ام الان تو بخش...............
#بی_گناه
#پارت_130
به سمتم خم شد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و با لحن تهدید آمیزی گفت.
- این و تو گوشت فرو کن
سحر. مریض که هیچی، اگه آذین بمیره هم برام مهم نیست. پس حتی اگه خواستی خاکش هم کنی سراغ من نیا. فهمیدی، چون اگه یه بار دیگه جلوی راه من سبز بشی آتیشت می زنم.
خشکم زد. آرش چه می گفت؟ یعنی چی که حتی مردن آذین برایش مهم نیست؟ مگر می شد؟ مگر آذین بچه اش نبود؟ مگر پاره تنش نبود؟ مگر از گوشت و خونش نبود؟ پس چرا این قدر راحت در مورد مرگش حرف می زد؟ چطور دلش می آمد در مورد خاک کردن آذین بگوید؟
بدنم شروع به لرزیدن کرد. این مرد آرش من نبود. عشق من نبود. من این مرد را نمی شناختم. من این مرد سنگدل را نمی شناختم.
مردی که مردن آذین برایش مهم نبود. مردی که می خواست من را به آتش بکشد، آرش من نبود. آرش من مهربان بود. آرش من دلسوز بود. آرش من کسی بود که به خاطر من با احسان دعوا کرد. من این مرد را نمی شناختم. این مرد آرش من نبود.
نگاهش را از من برداشت و صاف نشست:
- حالا از ماشین من گمشو بیرون.
در ماشین را باز کردم و خودم را از ماشین به بیرون پریدم و مثل دیوانه ها شروع به دویدن کردم. نمی دانم چرا می دویدم. فقط می دانستم دیگر نمی خوستم این مرد را ببینم.
دیگر نمی خواستم با این مرد حرف بزنم. می خواستم تا آنجا که ممکن است از این مرد دور شوم. می خواستم از این مرد بی رحم و سنگدل که هیچ شباهتی با آرش من نداشت دور شوم.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_131
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودم که پایم به سنگی گرفت و به روی زمین پرت شدم. درد توی بدنم پیچید و بغضم ترکید.
با هر بدبختی بود خودم را به کنار دیوار خانه ای کشیدم و کنار دیوار نشستم و به آن تکیه زدم. زانویم می سوخت و کف هر دو دستم گز، گز می کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت.
دردی که حرف های آرش در قلبم بوجود آورده بود آنقدر زیاد بود که دردهای دیگر در مقابلش هیچ بودند. با گریه سنگریزه های که به کف دستم چسبیده بود را تکاندم
گریه ام شدت گرفت. کاش به حرف مژده گوش داده بودم و هیچ وقت به سراغ آرش نمی آمدم.
چطور توانستم این قدر خودم را حقیر کنم. آرش که به من گفته بود علاقه ای به آذین ندارد. پس چرا حرفش را باور نکرده بودم؟
چرا فکر کرده بودم همین طوری یک چیزی گفته تا من را از خودش دلسرد کند. چرا اینقدر *** بودم که فکر می کردم بیماری آذین برای آرش مهم است. در صورتی که مردن آذین هم برای آرش مهم نبود.
صدای زنگ موبایلم که بلند شد. ندیده هم می دانستم مژده پشت خط است.
- سحر کجایی؟
صدایم را که به خاطر گریه گرفته بود، با سرفه ای صاف کردم.
- دارم میام.
- چیزی شده؟ گریه کردی؟
- نه چیزی نیست.
- با آرش حرف زدی؟
دروغ گفتم.
- پیداش نکردم.
سکوت کرد. باورم نکرده بود.
- کی برمی گردی بیمارستان؟
نگاهی به اطراف انداختم حتی درست نمی دانستم کجا هستم.
#بی_گناه
#پارت_132
به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- دارم میام.
مژده گفت:
- زودتر بیا من باید برم خونه. ژاله کلاس داره می خواد بره دانشگاه. منم باید برم پیش بچه ها که تنها نباشن.
- حال آذین چطوره؟
- هنوز که تو بخش مراقبت های ویژه اس.
دوباره اشک از چشمانم سرازیر شد.
- تو برو.
- آذین...........
- مگه نمی گی هنوز تو بخش مراقبت های ویژه اس. نشستنت اونجا هیچ فاده ای نداره. تو برو به کارت برس منم خیلی زود خودم و می رسونم بیمارستان.
- به خدا اگه مجبور نبودم...........
- مژده تا همین جا هم خیلی به من لطف کردی. واقعا نمی دونم چطور باید ازت تشکر کنم.
- حرف بی خود نزن. من کاری نکردم.
- خودت هم نمی دونی چقدر برام باارزشی و چقدر مدیونتم.
- من و بیخبر نذار.
باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم.
از جایم که بلند شدم زانویم از درد تیر کشید. پاچه شلوارم را با احتیاط بالا زدم و نگاهی به زانوی زخمیم انداختم. به اندازه یک کف دست پوستش کنده شده بود و خون می آمد.
شلوارم هم کثیف و پاره شده بود.
باید به خانه می رفتم و لباسم را عوض می کردم ولی نمی توانستم بیشتر از این آذین را تنها بگذارم. دخترکم تک و تنها توی بیمارستان افتاده بود و کسی بالا سرش نبود. از
تنهایی و بی کسی خودم و دخترم گریه ام گرفت.
بی خیال خانه رفتن شدم. لنگ لنگان به سمت خیابان اصلی رفتم تا شاید بتوانم یک ماشین دربست پیدا کنم و خودم را به بیمارستان برسانم. حق دخترم نبود بیش از این تنها بماند.
#بی_گناه
#پارت_133
وقتی به بیمارستان رسیدم وضعیت آذین تغییری نکرده بود و هنوز توی بخش مراقبت های ویژه بستری بود. با تمام اصراری که کردم اجازه ندادن جلوی بخش و در نزدیکی دخترم بمانم و از من خواستند که به خانه برگردم. با این که دلم راضی به رفتن نبود ولی قبول کردم.
اگر در بیمارستان می ماندم باید تمام شب را یا توی سالن انتظار می نشستم و یا در نمازخانه بیمارستان می خوابیدم. ترجیح دادم به خانه برگردم، حمام کنم و کمی بخوابم تا فردا با حال بهتری به دنبال آذین برم ولی نه حالم بهتر شد و نه خواب به چشمانم آمد.
فکر بیماری آذین از یک طرف و فکر حرف هایی که آرش زده بود از طرف دیگر رهایم نمی کرد. وقتی به این فکر می کردم که آرش این قدر راحت از مردن و خاک کردن آذین حرف می زد، بدنم به لرزه می افتاد.
صبح زود به بیمارستان برگشتم. آذین را به بخش کودکان منتقل کرده بودند. پرستار من را به اتاق دکتر راهنمایی کرد. دکتر همه چیز را با دقت در مورد بیماری آذین برایم گفت و در آخر تاکید کرد:
- چیزایی رو که بهتون گفتم فراموش نکنید. داروهاش و سر وقت و مرتب بهش بدید و از هر گونه تنش، اضطراب و یا هیجانی هم دور نگهش دارید. مهم نیست هیجان منفی باشه یا مثبت، هیجان برای این بچه سمه. اجازه هم ندید خیلی ورجه ورجه کنه.
خنده ام گرفت آذین و ورجه ورجه؟ مگر آذین من ورجه ورجه کردن هم بلد بود؟ من هیچ وقت بچه ای به ساکتی و آرامی آذین ندیده بودم.
#بی_گناه
#پارت_134
بعد از آن دکتر چند بروشور به دستم داد.
- اینا رو با دقت مطالعه کنید و یه ماه دیگه هم برای ویزیت بیاریدش مطبم.
از دکتر تشکر کردم و بروشورها را در کیفم گذاشتم تا سر فرصت بخوانمشان.
از دکتر پرسیدم:
- آقای دکتر کی می تونم ببرمش خونه.
- همین امروز مرخصش می کنیم و می تونید با خودتون ببریدش.
از جایم بلند شدم. دوباره از دکتر تشکر کردم و به اتاقی که آذین را در آن بستری کرده بودند، رفتم.
آذین روی تخت خوابیده بود و سرمی به دست کوچک و لاغرش وصل بود، نزدیک شدم. دستم را به لبه تخت گرفتم و توی صورت کوچک و رنگ پریده اش خیره شدم. دلم برای دخترکم سوخت. برای دختر کوچکی که مرگش حتی برای پدرش هم اهمیت نداشت.
پشت دستش را نوازش کردم. به خودم قول دادم هرگز نگذارم که آذین این مسئله را بفهمد. اگر آرش آذین را دوست نداشت مهم نبود. من دو برابر دوستش خواهم داشت. آنقدری
که دخترکم هیچ وقت کمبود پدرش را در زندگیش حس نکند.
- بفرمائید برید حسابداری.
چشم از آذین برداشتم و به پرستاری که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کردم.
پرستار پوشه ای را که برگه ترخیص و نسخه دکتر در آن بود به دستم داد.
- داروهاش رو هم از داروخانه ی بیمارستان بگیرید. بعضی از داروهاش بیرون به راحتی گیر نمیاد.
از پرستار تشکر کردم و دوباره به صورت غرق در خواب آذین نگاه کردم. دوست نداشتم تنهایش بگذارم حتی برای چند دقیقه.
#بی_گناه
#پارت_135
پرستار رد نگاهم را گرفت و هم به صورت آذین نگاه کرد و گفت:
- الان که خوابه برید بهتره، بیدار شه ببینه کنارش نیستید بی تابی می کنه.
حق با پرستار بود. دوباره تشکر کردم و به سمت حسابداری رفتم.
مجبور شدم تمام پس اندازم را که برای خرید یک تلویزون کوچک کنار گذاشته بودم بابت پول بیمارستان و داروهای آذین بدهم. دیگر چیز زیادی توی حسابم نمانده بود. با وجود مریضی آذین باید توی هزینه هایم بیشتر صرفه جویی می کردم تا دچار مشکل نشوم.
به بخش که برگشتم آذین بیدار شده بود. با دیدن من زیر گریه زد. به سمتش پا تند کردم و از روی تخت بلندش کردم و محکم در آغوش گرفتمش. او هم دست های کوچکش را محکم دور گردنم حلقه کرد و سرش را بین شانه و گردنم فرو کرد. هر دو دلتنگ هم بودیم.
وقتی به خانه برمی گشتم به آقای بهرامی تلفن زدم و فردا را هم که پنج شنبه بود مرخصی گرفتم. این طور می توانستم آخر هفته را در کنار آذین بمانیم. هر دو احتیاج داشتیم که وقت بیشتری را با هم سپری کنیم.
با این که تنش های دیروز و بی خوابی های دیشب تمام رمقم را گرفته بود ولی فکر استراحت را از سرم بیرون کردم. باید به دخترم رسیدگی می کردم او به من احتیاج داشت.
آذین را به حمام بردم. لباس هایش را عوض کردم و برایش ماکارونی پختم. آذین عاشق ماکارونی بود. بعد از ناهار، اسباب بازی هایش را آوردم و در کنارش نشستم و با او بازی کردم. برایش حرف زدم، شعر خواندم و قصه گفتم
#بی_گناه
#پارت_136
آذین می خندید و چشمانش از خوشحالی برق می زد. تازه متوجه شده بودم در این شش، هفت ماه گذشته چقدر از دخترم غافل بودم. من نیمی از روزم را دور از آذین و سر کار می گذراندم و نیمی دیگر رو به آرش و بدبختی هایم فکر می کردم و هیچ وقتی برای آذین نمی گذاشتم. با دخترم بازی نمی کردم برایش شعر نمی خواندم و قصه نمی گفتم او را به پارک نمی بردم و در مورد روزهایش از او سوال نمی کردم.
من فقط مراقب بودم که آذین غذایش را بخورد و لباس هایش تمیز باشد. حالا تازه فهمیده بودم دختر به چیزی بیشتری از غذا و لباس احتیاج دارد. او به توجه مادرش احتیاج داشت.
از
دست خودم ناراحت و عصبانی بودم و از این که اینقدر به دخترم بی توجه بودم که اصلاً نفهمیده بودم مریض است، شرمنده بودم.
شب وقتی آذین خوابی یک لیوان چای برای خودم ریختم و به بالکن رفتم و روی زمین نشستم تا در مورد آینده ام فکر کنم.
آذین احتیاج به یک محیط آرام و بدون تنش داشت و من تا وقتی خودم را از گذشته جدا نمی کردم، نمی توانستم آن محیط آرام و دور از تنش را برای آذین فراهم کنم. باید عشق آرش را در وجودم خاموش و یا لااقل تا وقتی آرش به اشتباهش پی می برد، آن را در میانه قلبم مدفون می کردم.
نباید می گذاشتم این عشق به دخترم لطمه بزند. لعنت به من که هنوز آرش را دوست داشتم. لعنت به من که هنوز نمی توانستم او را به طور کل از ذهن و روحم حذف کنم
#بی_گناه
#پارت_137
گوشی به دست پا درون درمانگاه گذاشتم. لحن الناز پر از تمسخر بود.
- خداحافظ سحر جان، وقت کردم دوباره بهت زنگ می زنم و بقیه اش و برات تعریف می کنم.
تماس را قطع کردم و موبایلم را با حرص روی میز انداختم. از وقتی آرش ازدواج کرده بود، الناز دست از سرم برنمی داشت و دم به دقیقه تلفن می کرد و گزارش زندگی آرش را می داد.
"می دونستی آرش برای ماه عسل نازنین و برده استانبول".
" دیشب مامان، آرش و زنش و پاگشا کرد و به نازنین یه پلاک و زنجیر طلا هدیه داد.
"نازنین خیلی خوشگله، البته آرش هم خیلی خوش تیپه. خیلیم به هم میان. هر دوتاشون تحصیل کرده و باکلاسن. انگار از اول برای هم آفریده شده بودن".
" دایی اینا فردا می خوان آرش و زنش و پاگشا کنن فکر کنم زن دایی براش دو تا النگو خریده".
"آرش به احسان گفته می خواد برای تولد زنش یه ماشین بخره. دو ماه دیگه تولد نازنینه فکر کنم می خواد یه جشن بزرگ براش بگیره."
"خونشون و ندیدی اونقدر قشنگ و بزرگه آدم وقتی می ره توش دیگه دوس نداره بیاد بیرون".
نمی فهمیدم چرا الناز اینقدر با من دشمنی دارد و از اذیت کردن من لذت می برد. چرا دست از سر منی که هیچ وقت کاری به کارش نداشتم و همیشه سرم توی لاک خودم بود، برنمی داشت.
باید بلاکش می کردم ولی جرات این کار را نداشتم. می ترسیدم اگر بلاکش کنم و یا جواب تلفن هایش را ندهم، پشت سرم حرف در بیاورد.
#بی_گناه
#پارت_138
می دانستم اگر بخواهد چقدر می تواند بدجنس و دروغگو شود. همیشه از حرف مردم و قضاوت هایشان می ترسیدم. ترسی که عزیز در دلم انداخته بود و خاله به آن دامن زده بود.
ولی فقط به این خاطر نبود که جواب تلفن الناز را می دادم و در سکوت به حرف هایش گوش می دادم. من می ترسیدم فراموش شوم و دیگر هیچ *** از من خبری نگیرد.
من احتیاج داشتم دیده شوم و کسی به من توجه کند. من احتیاج
داشتم خودم را به جایی متصل بدانم و جزئی از یک کل باشم. احتیاج داشتم که خانواده داشته باشم، حتی اگر آن خانواده من را دوست نداشته باشند و این احتیاج آنقدر در من شدید بود که حاضر بودم هر نوع طعنه و تحقری را تحمل کنم. من حاضر بودم به هر طناب پوسیده ای چنگ بزنم تا خانواده ام یک بار دیگر من را در جمع خودشان بپذیرند.
و در آن موقع آن طناب پوسیده الناز بود. من مجبور بودم جواب تلفن الناز را بدهم و به حرف هایش گوش بدهم. مخصوصاً که نغمه هم بعد از دیدار آخرم با آرش نسبت به من بدبین شده بود و خیلی کم جواب تلفن هایم را می داد.
معلوم نبود آرش چه به سینا و سینا چه به نغمه گفته بود که نغمه را این قدر نسبت به من سرد کرده بود.
حتی خاله هم مدتی بود زنگ نزده بود و از من نخواسته بود به خانه اش بروم و کاری برایش انجام بدهم. شاید آرش به خاله هم چیزی گفته بود و یا از او خواسته بود من را دیگر به خانه اش دعوت نکند.
#بی_گناه
#پارت_139
هر چه بود، تنها راه ارتباطیم با فامیل الناز بود و من نمی خواستم یا در واقع نمی توانستم این تنها پل ارتباطی با تنها آدم های زندگیم را قطع کنم. من می ترسیدم تنهاتر از چیزی که بودم، بشوم.
چادرم را در آوردم و پشت میز کارم نشستم. نباید به الناز و حرف هایش فکر می کردم ولی کار سختی بود. آن هم وقتی الناز خبر داده بود که نیما می خواهد با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند. فکر این که آیا نیما من را برای جشن نامزدیش دعوت می کند یا نه؟ مثل خوره به جانم افتاده بود.
یعنی ممکن بود حالا که آرش ازدواج کرده بود و به قول الناز خوشبخت بود دایی من را ببخشد و برای نامزدی پسرش دعوتم کند.
- سلام سحر خانم.
سرم را بلند کردم و با بهت به مردی که کنار میزم ایستاده بود، نگاه کردم. ایمان بود. پسر بزرگ خاله زهرا و بزرگترین نوه عزیز رو به رویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
ایمان هجده سالی از من بزرگتر بود و وقتی من فقط پنج یا شش سال داشتم با دختر یکی از دوستان پدرش ازدواج کرد و بعدها صاحب دو پسر شد. من زیاد ایمان را نمی شناختم و فقط گاهی توی میهمانی های خانوادگی دیده بودمش و در تمام این سال ها جز سلام و خداحافظ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشده بود.
دیدن ایمان در درمانگاه چنان گیجم کرده بود که یادم رفت جواب سلامش را بدهم.
ایمان که متوجه بهت و حیرتم شده بود، خودش شروع به توضیح دادن کرد:
- دیدمتون اومدید داخل درمانگاه. اولش فکر کردم خدای نکرده مریض شدید که اومدید درمونگاه ولی خدا را شکر میبینم اینطور نیست.
#بی_گناه
#پارت_140
از روی ادب لبخند زدم ولی باز هم چیزی نگفتم. ایمان به میز کارم اشاره
کرد و ادامه داد:
- اصلاًفکر نمی کردم کار کنید.
بلاخره از شوک دیدن ایمان بیرون آمدم و خودم را جمع جور کردم و جوابش را دادم:
- یه هفت، هشت ماهی هست اینجا کار می کنم.
خیره به صورتم سرش را تکان داد. انگار در دنیای دیگری غرق بود. نمی فهمیدم چرا اینجاست و از من چه می خواهد.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را از صورت ایمان به سمت محاسن بلندش و از آنجا بر پیراهن یقه آخوندی و در آخر تا روی تسبیح داخل دستش پایین کشیدم.
ایمان خیلی شبیه پدرش حاج احمد بود هم از نظر قیافه و هم از نظر رفتار. می دانستم یک مغازه صوتی و تصویری در یکی از پاساژهای خوب شهر دارد و وضع مالیش هم خیلی خوب است.
چشم از روی من برنداشت.
- حال دختر کوچولوت چطوره؟ اسمش چی بود؟ آذین؟
از این که اسم دخترم را می دانست ابروهایم بالا پرید. اصلاً فکر نمی کردم آذین را به خاطر داشته باشد چه برسد به این که اسمش را هم بداند. در واقع از این که اسم خودم را هم می دانست متعجب بودم چون در این همه سال نشنیده بودم حتی یک بار من را مخاطب قرار دهد و اسمم را صدا بزند.
همیشه فکر می کردم ایمان هم مثل مادرش از من بدش می آید و یا از حرف زدن با من کراهت دارد. ولی مثل این که اشتباه می کردم. لبخند زدم.
- خدارا شکر خوبه.
- وقتی کار می کنید، بچه رو کجا می ذارین.
- می ذارمش مهدکودک
#صدف
#بی_گناه
#پارت_141
سری به نشانه تاسف تکان داد.
- مهدکودک جای مناسبی نیست. بچه ها تو مهد مریض می شن. بچه باید توی خونه و در کنار مادرش بزرگ بشه. خانم من تو این همه سال حتی یه روز هم بچه ها رو از خودش دور نکرده.
از حرفش دلخور شدم. چرا من را با زن خودش مقایسه می کرد. اگر من هم شوهری داشتم که بالای سرم بود و خرجم را می داد، مجبور نبودم بچه ام را از خودم دور کنم و توی یک درمانگاه کوچک در انتهای شهر کار کنم.
- من باید کار کنم تا بتونم خرج خودم و آذین رو در بیارم.
اخم کرد.
- مگه آرش خرجی نمی ده بهتون؟
هدفش از این سوال و جواب ها چه بود؟ مگر از جریان من و آرش خبر نداشت؟ مگر نمی دانست ما از هم جدا شدیم؟
چشم از ایمان گرفتم و گفتم:
- من و آرش از هم جدا شدیم. ایشون هیچ مسئولیتی در قبال من ندارن.
- در قبال شما شاید نداشته باشه ولی در قبال بچش که داره. باید به شما نفقه پرداخت می کرد.
لب هایم را به هم فشار دادم دلم این بحث را نمی خواست. دلم یادآوری این که آرش از آذین متنفر بود و دوست نداشت چیزی در موردش بشنود را نمی خواست. به اندازه کافی در این مدت به خاطر حرف های آرش عذاب کشیده بودم. دوست نداشتم حرف دیگری درست شود.
قاطعانه گفتم:
- من سرپرستی آذین را به طور کامل از آرش گرفتم، پس تمام مسئولیت آذین با منه. آرش هم ازدواج کرده و دغدغه های خودش رو داره. دلم نمی خواد به خاطر چندرغاز نفقه مزاحم زندگیش بشم.
#بی_گناه
#پارت_142
کمی توی صورتم خیره شد. نمی دانم از حرفم چه برداشتی کرد که سرش را آرام تکان داد و لحنش مهربان شد.
- حالا از کارتون راضی هستید؟ حقوقتون خوبه؟ کفاف زندگیتون و می ده؟
لحن صدای من هم آرامتر شد:
- خدا رو شکر خوبه. مشکلی ندارم.
دروغ می گفتم مشکل داشتم. خیلی هم مشکل داشتم. هزینه های زندگیم با توجه به بیماری آذین زیاد بود و من از پس خرید خیلی از اقلام ضروری زندگیم برنمی آمدم. ولی مطمئنأ هیچ وقت در مورد مشکلات مالیم با ایمان حرف نمی زدم.
آنقدر *** نبودم که نفهمم این کار چه پیامدهای ممکن است برایم داشته باشد. من یه زن مطلقه بودم و ایمان یه مرد متاهل. هر حرف و یا حرکت اشتباهی می توانست باعث سوءتفاهمی بزرگ شود. آن هم برای خانواده من که منتظر بودند تا کوچکترین اشتباهی از من سر بزند و از کاه کوه بسازند.
ایمان همانطور که با تسبیحش بازی می کرد، نگاهی به اطراف درمانگاه انداخت و من در سکوت منتظر پایان این دیدار بودم.
بلاخره دست از چرخاندن تسبیح برداشت و از داخل جیب کتش کارت کوچکی را در آورد و روی میز گذاشت.
- این کارت مغازه منه. شماره موبایلم هم روش نوشته شده. اگه به چیزی
احتیاج داشتید بهم زنگ بزنید.
با احتیاط کارت را از روی میز برداشتم و زیر لب تشکر کردم. نمی دانستم از این که پسر خاله ام میخواست کمکم کند باید خوشحال باشم یا نگران.
سری به نشانه خواهش می کنم برایم تکان داد و با گفتن "پس با اجازه" به سمت خروجی درمانگاه رفت.
#بی_گناه
#پارت_143
از جایم بلند شدم و صدایش کردم.
- آقا ایمان.
به سمتم چرخید.
- می شه به کسی نگید من و اینجا دیدید و باهام حرف زدید. نمی خوام خدای نکرده کسی فکر بدی کنه.
چند ثانیه خیره در چشم هایم نگاه کرد. بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بدون حرف دیگری از درمانگاه بیرون رفت.
دوباره روی صندلیم آوار شدم. امیدوار بودم به کسی چیزی نگوید. نمی دانستم اگر بقیه می فهمیدن ایمان به محل کارم آمدم و به من تقاضای کمک داده چه برداشتی می کردند؟ ولی خوب می دانستم فکرهای خوبی در موردم نمی کنند.
- حالا چرا یه ساعته غمبرک زدی اون گوشه نشستی؟
با بی حالی نگاهم را از روی پسر بچه موفرفری که با جدیتی بچگانه چیزی را برای آذین تعریف می کرد، برداشتم و به مژده که دست به کمر بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم.
نیم ساعتی بود که به دنبال آذین آمده بودم ولی حوصله رفتن به خانه را نداشتم. خودم را مهمان گوشه خانه ی مژده کرده بودم و بدون حرف به بازی بچه هایی که منتظر آمدن مادرانشان بودند، نگاه می کردم.
دلم گرفته بود و دوست نداشتم شبم را تنها در آن خانه ی سرد و بی روح بگذرانم. احتیاج داشتم کسی کنارم باشد. یک آدم بالغ، یکی که بتوانم با او حرف بزنم و دردل کنم. یکی که بدون هیچ قضاوتی به حرف هایم گوش کند.
صدای زنگ خانه مژده را از گرفتن جواب منصرف کرد. مادر پسر بچه ی موفرفری پشت در بود.
- پاشو امیرمهدی مامانت اومده دنبالت.
#بی_گناه
#پارت_144
پسر با هیجان از جایش پرید و فریاد زد.
- آخ جووون، مامانم اومد.
مژده خندان به سمت پسر رفت تا او را آماه کند و به دست مادرش بسپارد.
پاهایم را توی شکمم جمع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و فکر کردم چقدر مادر داشتن خوب است. کاش من هم مادری داشتم که به دنبالم می آمد و من را از این زندگی سرد و کسل کننده نجات می داد و با خودش به خانه ای گرم و زیبا می برد.
برای هزارمین بار در طول زندگیم به مادری که حتی چهره اش را به خاطر نداشتم فکر کردم. مادری که برای رسیدن به هوا و هوسش تنها دخترش را رها کرد و رفت.
- چته تو؟
سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و به مژده که دوباره بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. پسر رفته بود و فقط آذین مانده بود که بی توجه به ما برای خودش بازی می کرد.
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی نیست؟
- هیچی نیست و
اینطور آه می کشی؟
قبل از این که جواب مژده را بدهم، آذین به سراغ مژده آمد و با دست کوچکش دو بار روی پای مژده زد.
- مجده جون. تبلبیزون اوشن کن.
دخترم دیر به حرف افتاده بود ولی هر روز دایره لغاتش بیشتر می شد و بهتر از دیروز حرف می زد. البته من این را مدیون مژده بودم که یادم داده بود تا چطور با آذین حرف بزنم. چطور برایش کتاب بخوانم و قصه بگویم و چطور بدون این که مستقیماً تذکری به او بدهم با تکرار درست کلمات اشتباهات گفتاریش را تصحیح کنم.
#بی_گناه
#پارت_145
مژده به سمت آذین برگشت. دستش را گرفت و با دقت کلماتی را که آذین اشتباه تلفظ کرده بود، تکرار کرد.
- الان مژده جون برات تلویزیون و روشن می کنه.
به رفتنشان نگاه کردم. از وقتی آذین داروهایش را می خورد صورتش از آن رنگ پریدگی همیشگی بیرون آمده بود. کمی وزن گرفته بود و تحرکش هم بیشتر شده بود. در کل حالش خوب بود و من از این بابت شکرگذار بودم
مژده بعد از روشن کردن تلویزیون برگشت و رو به رویم نشست و با جدیت بیشتری پرسید:
- خب، حالا بگو ببینم چی شده؟
- می شه امشب اینجا بمونم.
- داری من و می ترسونی سحر ؟
- اگه نمی ش............
با عصبانیت میان حرفم پرید و گفت:
- زر مفت نزن. من از خدامه تو پیشم بمونی. همیشه هم این و بهت گفتم ولی خودت نازت زیاده قبول نمی کنی و هی بهونه میاری که کار دارم و باید حتماً برم.
راست می گفت بارها از من خواسته بود شب را پیشش بمانم ولی من قبول نکرده بودم. می ترسیدم. از این که کار بدی باشد. از این که خانواده اش فکر کنند من می خواهم از مژده سوء استفاده کنم. از این که کسی بفهمد من شب در خانه ی خودم نبودم و برایم حرف در بیاورد. از این که.......... از این که.......... و هزاران از این که های دیگر که از بچگی توی ذهنم فرو کرده بودند ولی امشب حتی این بندهای نامرئی هم نمی توانستند من را از ماندن کنار مژده منصرف کنند. امشب نمی توانستم تنها بمانم.
لبخند پوزش خواهانه ای به مژده زدم و در جوابش گفت:
- می دونم تو همیشه بهم لطف
می کنی
#بی_گناه
#پارت_146
مژده بدون توجه به تعارف من با نگرانی پرسید:
- نمی خوای حرف بزنی؟ نمی خوای بگی چی شده؟
چرا می خواستم. اصلاً برای حرف زدن اینجا مانده بودم.
- امشب نامزدی نیماست.
- نیما دیگه کیه؟
- پسر داییم.
- خب، به تو چه؟ نکنه عاشق اونم بودی؟
خندیدم.
- نه، عاشقش نبودم ولی روابطمونم با هم بد نبود. بچه تر که بودیم همبازی بودیم. خوب بودیم با هم. توقع داشتم دعوتم کنه.
- برای این که دعوتت نکرده این طور زانوی غم بغل کردی. ول کن بابا. دعوت نکرده که نکرده به جهنم.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. مژده لب هایش را
با حرص به هم فشار داد.
- تا کی می خوای به خاطر آدمای که تو رو نمی خوان خودت و عذاب بدی؟
- اونا خانواده ی منن.
- اعضای خونواده اگه گوشت هم و بخورن استخون هم دور نمی ریزن. به خودت نگاه کن. نه ماه یه خبر ازت نگرفتن. نگفتن مرده ای، زنده ای؟ چی کار می کنی؟ هر وقتم بهت زنگ زدن یا برای خر حمالی بوده یا برای سوزوندنت. اینا خونواده نیستن، دشمنن. دشمن.
نفسی گرفت و لحنش مهربانتر شد.
- ببیند سحر، باید رهاشون کنی. باید فراموششون کنی. وقتی تو رو نمی خوان تو هم نباید بخواهی شون.
- نمی تونم اونا تنها کسایی هستن که توی این دنیا دارم. تو نمی فهمی تنهای چقدر سخته. تو خونواده ات و داری برادرات و خواهرات، برادرزاده و خواهرزاده هات. خاله و دایی و هزار تا فک و فامیل دیگه که یه لحظه تنهات نمی ذارن. همیشه دورت پر از آدمه. تو اصلاً نمی فهمی تنهایی یعنی چی. نمی فهمی بی کسی یعنی چی.
#بی_گناه
#پارت_147
- درسته من هیچ وقت طعم تنهایی رو نچشیدم ولی خوب می دونم بودن در کنار آدمای که تو رو نمی خوان تو رو از تنهایی بیرون نمیاره. خودت گفتی حتی اون وقتایی هم که کنارشون بودی احساس تنهایی می کردی.
- آره، راست می گی. اونا من و نمی خوان هیچ وقت هم نمی خواستن. حتی نغمه هم که فکر می کردم دوستمه دیگه حاضر نیست جواب تلفنم و بده.
- خب منم همین و می گم دیگه.
هق زدم.
- خب من باید چیکار کنم؟ دارم از تنهای دق می کنم مژده. دارم از بی کسی می میرم. شب که می رم خونه انگار یکی دست میذاره رو گلوم و فشار می ده. دلم می خواد بمیرم. به خدا اگه آذین نبود یه بلای سر خودم می اوردم و خودم از این همه بذبختی خلاص می کردم.
انگار دلش برایم سوخت که به خاطر حرفی که زده بودم توبیخم نکرد. دستش را روی بازویم هایم گذاشت و آرام نوازشم کرد.
- نباید خودت و تو خونه حبس کنی. باید بیای بیرون باید یه کم برای خودت وقت بذاری و تفریح کنی. باید دوست پیدا کنی و وقتت و با دوستات بگذرونی.
- دوست؟ من هیچ وقت، هیچ دوستی نداشتم. اصلاً نمی دونم چطور می شه با آدما دوست شد.
- یعنی چی که هیچ دوستی نداشتی؟ تو مدرسه، فامیل در و همسایه بلاخره با یکی دوست بودی دیگه؟
- نه! تو اولین دوستمی. البته فکر می کردم نغمه هم دوستم باشه ولی .............
لبخند مسخره ای زدم و شانه هایم را بالا انداختم. مژده که از حرف های من متعجب شده بود اخمی کرد و پرسید:
- مگه می شه؟
#بی_گناه
#پارت_148
- عزیز کلا از این که با کسی دوست بشم خوشش نمی اومد. اگه میومدم خونه و از کسی تعریف می کردم و یا می گفتم با کسی تو مدرسه دوست شدم دعوام می کرد، می گفت با کسی قاطی نشو. معلوم نیست از چه خونواده ای
هستن؟ چیکارن؟ آدم حسابین یا نه؟ می گفت همین دوستا مادرت و بدبخت کردن تو رو هم بدبخت می کنن.
با یادآوری گذشته آهی کشیدم و ادامه دادم:
- یادم میاد کلاس پنجم که بودم با یه دختره تو کلاس مون دوست شدم. خونه ش نزدیک خونه ی ما بود. دختر خوبی بود خوش خنده و حراف. نقطه مقابل من بود، برای همین خیلی جذبش شده بودم. اونم از من خوشش می اومد. چند باری باهاش از مدرسه اومدم خونه. یه دفعه نزدیک خونه برادر دختره که دو سه سالی از ما بزرگتر بود ما رو دید. اومد کیف خواهرش و گرفت و پشت ما راه افتاد. از شانس بد من همون موقع دایی رضا سر رسید. نمی دونی چه الم شنگی به پا کرد. این پسره کی بود؟ چرا دنبال تو راه افتاده بود؟ تو با این پسره چیکار داشتی؟ چه سر و سری بینتونه؟ تو هم لنگه مادرتی؟ می خوای بدبختمون کنی؟ می خوای آبرومون و ببری؟ وقتی بهش گفتم داداش دوستم بود. زد تو دهنم. گفت تو گوه خوردی دوست داشته باشی که داداش دوستت بیاد دنبالت. این شد اولین و آخرین دوستم. بعد از اونم سعی می کردم از همه دوری کنم تا کسی بهم گیر نده.
مژده کمی من و من کرد.
- می تونم بپرسم جریان مادرت چیه؟ مگه مادرت .........
#بی_گناه
#پارت_149
سرم را بالا آوردم و با غم نگاهش کردم. حرفش را نیمه کاره رها کرد و خجالت زده گفت:
- ببخشید نباید می پرسیدم.
با این که در این مدت خیلی چیزها از خودم و خانواده ام برای مژده گفته بودم ولی هیچ وقت در مورد مادرم حرفی به مژده نزده بودم. حرف زدن در مورد مادرم تابوی من بود و می خواستم امشب این تابو را بشکنم. چه عیبی داشت وقتی همه عالم و آدم از برآبرویی مادرم می دانستند مژده هم بداند.
- وقتی من دوسالم بود مادرم با دوست پسرش فرار می کنه و می ره. بعدش هم بابام من و می ذاره خونه مادر بزرگم و دیگه سراغی ازم نمی گیره.
چشم های مژده گشاد شد:
- ای وااای. من خیلی متاسفم.
شانه بالا انداختم:
- اون جوری که عزیز برام تعریف می کرد، مامانم برخلاف من زن خوشگل و سرزبون داری بوده. خیلی هم بلند پرواز و جاه طلب بوده. عزیز می گفت مامانم خیلی دوست داشته درس بخونه ولی خونواده نمی ذارن. اونم بعد از این که دیپلم می گیره پاشو می کنه تو یه کفش که می خواد کار کنه ولی بازم خونواده نمی ذارن. آخه تو خونواده ما خیلی بد می دونستن دختر بره دانشگاه یا کار کنه.
پوزخند می زنم.
- هر چند نغمه هم رفت دانشگاه و هم کار می کنه همه هم بهش افتخار می کنن.
مژده هم لبخند می زند. کج و معنی دار. ادامه می دهم:
- مامانم تن به ازدواج با هر کسی هم نمی داده. به قول عزیز همه رو عاصی کرده بوده تا این که بابام میاد خواستگاریش.
#بی_گناه
#پارت_150
- بابام
بچه ی مشهد بوده. کامیون داشته و کارش این بوده که از بندر جنس میاورده برای مشهد و شهرهای اطرافش. یه بار که میاد شهر ما، مامانم و می بینه و یک دل نه صد دل عاشق مامانم میشه و پا میشه میاد خواستگاری مامانم. آقا جون که می بیننه وضع مالی بابام خوبه مامانم و مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه. بعد از ازدواج بابام که میدونست دل مامانم باهاش نیست برای این که دل مامانم و بدست بیاره براش یه مغازه لباس فروشی می زنه. خودش از بندر جنس میاورده و مامانم هم تو مغازه می فروخته. تو این وسط مامانم و شاگرد مغازه ی رو به رویی عاشق هم می شن و یه دفعه که بابام رفته بوده بندر که جنس بیاره اونا هم دخل هر دوتا مغازه رو خالی می کنن و با هم فرار می کنن. عزیز می گفت همه اینا به خاطر این بوده که مامانم بیرون از خونه کار می کرده. میگفت اگه مامانم نشسته بود تو خونه اش، هیچ وقت اون پسره رو نمی دید و این بی آبرویی هم اتفاق نمی افتاد.
- نمی دونم چی بگم. واقعاً متاسفم.
- منم متاسفم. برای خودم. برای بابام. برای کل خونواده ام. حتی برای مامانم که به زور شوهرش دادن.
- دیگه خبری از مامانت نشد؟
- نه، هیچ وقت. مامانم رفت که رفت. بدون این که حتی یه بار دلش برای دخترش تنگ بشه. ولی می دونی بدبختی چیه؟ اینه که من دلم برای مادرم تنگ می شه. دلم برای مادری که حتی نمی دونم چه شکلی تنگ می شه. من حتی یه عکس از مادرم ندارم. دایی رضام همون موقع تمام عکسای مادرم و پاره می کنه و میندازه دور. برای همین من حتی یه عکس از مادرم ندارم.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_151
- بابات چی؟ از بابات خبر داری؟
- نه، اونم من و ول کرد و از این شهر رفت. با رفتنش انگ حروم زادگی رو بهم چسبوند. همه می گن بابام چون شک داشته من بچه اش هستم این طور ولم کرده و رفته. می دونی مهم نیست من چقدر تلاش کنم، در نهایت همیشه من و با رفتار مادرم می سنجن و می گن منم دختر اون مادر هستم. تو نمی دونی من چقدر زحمت کشیدم تا خونواده ام من و بچه ی خوبی بدونن. هر حرفی زدن گوش کردم. هر کاری گفتن انجام دادم. ولی باز هم تا اتفاقی می افته تمام تقصیرا رو می نداختن گردن من و بهم می گفتن مثل مادرم هرزه و بی آبروم.
مژده کنارم نشست و من را در آغوش گرفت. سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- من خیلی تنهام مژده، خیلی تنها. بهم خرده نگیر. می دونم برگردم پیش خونواده ام چیزی درست نمی شه و بازهم من و به چشم بد نگاه می کنن و اذیتم می کنن ولی هر چی هست بهتر از تنهایی. این نه ماه خیلی اذیت شدم. دیگه تحمل ندارم.
- متاسفم که گناه یکی دیگر رو به پای تو نوشتن و باهات بدرفتاری کردن ولی فکر می کنم باید نوع زندگیت و عوض کنی. دلیل نداره چون خونوادات نگاه بدی بهت دارن بقیه هم همین طور باشن. باید بیشتر تو اجتماع بگردی و برای خودت دوستای جدید پیدا کنی. کسایی که قضاوتت نکنن. کسایی که واقعاً و از ته دل دوستت داشته باشن.
همانطور که سرم روی شانه ی مژده گذاشتم بودم چشم هایم را بستم. شاید حق با او بود ولی من بلد نبودم. من بلد نبودم توی اجتماع بگردم. بلد نبودم دوست پیدا کنم. بلد نبودم بدون ترس از حرف و نظر مردم زندگی کنم. من بلد نبودم طور دیگری زندگی کنم.
#بی_گناه
#پارت_152
آن شب را پیش مژده ماندم و تا نزدیکی صبح برایش حرف زدم. آنقدر که صبح وقتی سرکار می رفتم حس بهتری داشتم.
بعد ازظهر وقتی به خانه مژده برگشتم به سرعت به سراغ آذین رفتم. می خواستم زودتر به خانه بروم. خسته بودم و هزار کار نکرده در خانه داشتم و البته نمی خواستم بیشتر از این مزاحم مژده هم بشوم. از پله های ایوان بالا رفتم و در سالن را باز کردم و سرم را به داخل بردم و آذین را صدا زدم.
آذین جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشم های وق زده کارتون نگاه می کند. مژده به ندرت برای بچه ها تلویزیون روشن می کرد مگر این که بچه ای تنها می ماند و بدون همبازی می شد و یا خیلی بدقلقی می کرد.
اعتقاد داشت بچه ها به اندازه کافی توی خانه هایشان تلویزیون نگاه می کنن و بهتر است وقتی اینجا هستند بیشتر با هم وقت بگذرانند تا دوست پیدا کردن و زندگی اجتماعی را یاد بگیرن.
مژده روی ایوان به استقبالم آمد.
- سلام. صبح نفهمیدم کی رفتی؟ حالت خوبه؟ بهتری؟
لبخند زدم. بهتر
بودم. درد دل های دیشب حالم را بهتر کرده بود.
- ممنون خوبم. ببخشید که دیشب اذیتت کردم.
- این حرفا چیه؟ چه اذیتی، خوشحال شدم من و قابل دونستی برام حرف زدی. حالا چرا نمیای تو؟
- نه باید برم خونه، خیلی کار دارم. فقط اگه می شه آذین و آماده کن من دیگه کفشام و در نیارم. خیلی خسته ام.
مژده تنبلی نثارم کرد و به سمت آذین که جلوی تلویزیون میخ کوب شده بود، رفت.
- خوشگل خانم پاشو مامانت اومده دنبالت. باید بری خونتون.
#بی_گناه
#پارت_153
آذین بدون این که نگاه از تلویزیون بردارد، سرش را به نشانه نه بالا انداخت. خندیدم. دخترم برخلاف من نه گفتن را بلد بود.
بدنم را به داخل هال کشیدم و گفتم:
- پاشو دخترگلی. پاشو بریم خونه. کار داریم باید شام بپزیم. حموم کنیم.......
- می خوام کارتون ببینم.
مژده کنارش نشست.
- برو خونه تون بقیه اش رو اونجا ببین.
آذین با اخم به مژده نگاه کرد.
- ما تبلبیزون ندایم.
و لب هایش را جمع کرد و دوباره به تلویزیون خیره شد.
مژده به سمتم برگشت و با تعجب پرسید:
- تلویزیون ندارید؟
- نه
اخم کرد. کفش هایم را از پایم در آوردم و وارد خانه شدم کنار آذین نشستم و سعی کردم کاپشنش را تنش کنم. دستم را پس زد و خودش را محکم بغل کرد. به ندرت پیش می آمد لجبازی کند. آهی کشیدم و برای لحظه ای دست از تلاش برداشتم و اجازه دادم آذین کاری را که دوست دارد، انجام دهد.
مژده کنارم نشست و دوباره پرسید:
- واقعاً تلویزیون نداری؟
- نه. یه مقدار پول جمع کرده بودم برای خرید تلویزیون که مجبور شدم بدم برای خرج و مخارج بیمارستان. الانم یه کم جمع کردم ولی کمه. حساب کردم یه پنج، شش ماه دیگه باید جمع کنم تا بتونم یه تلویریون کوچیک بخرم، البته اگه تا اون موقع گرون نشه.
- این جوری که خیلی سخته.
- آره ولی چاره چیه؟
- می خوای من بهت قرض بدم.
آهی کشیدم و به آذین نگاه کردم. اگر به اختیار خودش می گذاشتم تا ابد همانجا می نشست و کارتون نگاه می کرد.
#بی_گناه
#پارت_154
مژده دوباره گفت:
- می خوای من بهت قرض بدم.
آذین را که چشمش روی صفحه تلویزون ثابت مانده بود، روی پایم گذاشتم و بدون توجه به مخالفتهایش دستش را داخل آستین کاپشنش فرو کردم و جواب مژده را دادم:
- همین جوریشم داری شهریه آذین و کمتر از بقیه می گیری. نمی تونم بیشتر از این شرمنده ات بشم.
- این چه حرفیه. قرض می گیری بعدش پس می دی، این که شرمندگی نداره.
- نه مژده جان. به اندازه کافی استرس تو زندگیم دارم. دیگه نمی تونم استرس قرض داشتن رو هم بهش اضافه کنم.
- چه استرسی مگه از غریبه می خوای بگیری. قرض بهت میدم هر وقت داشتی پس بده. نداشتی هم فدای سرت
نده.
با چشم التماسش کردم که این بحث را دنبال نکند. کمی ساکت ماند ولی کوتاه نیامد.
- دست دوم چی؟ پولت به، یه تلویزیون دست دوم نمی رسه. آخه بی تلویزیون خیلی سخته. اونم تو که تنهایی. تلویزیون باشه لااقل شب که خسته و کوفته می ری خونه یه فیلم می ببینی حال و هوات عوض می شه.
- نمی تونم ریسک کنم و دست دوم بخرم اگه خراب از آب در بیاد همه ی پولم هدر می ره.
- قسطی چی؟ یه قسطی بردار.
آذین را بلند کردم و زیپ کاپشنش را بالا کشیدم.
- نمی دونم، تا به حال بهش فکر نکردم. اصلاً نمی دونم قسطی می دن؟ نمی دن؟ شرایطش چطوریه؟ من از پس اقساطش بر میام یا نه؟
- به نظرم یه پرس و جو کن. چیزی رو که از دست نمی دی
برای این که مژده دست از سرم بردارد با پیشنهادش موافقت کردم.
- باشه، یه پرس و جویی می کنم.
#بی_گناه
#پارت_155
مژده راضی از به کرسی نشستن حرفش، لبخند زد. من آذین را که هنوز گردنش به سمت تلویزیون بود، در آغوش گرفتم و بعد از خداحافظی از خانه مژده بیرون رفتم.
شب وقتی آذین خوابید به حرف های مژده فکر کردم. خرید تلویزیون قسطی به نظر فکر چندان بدی نمی آمد ولی هیچ ایده ای نداشتم که از کجا می توانم یک تلویزون قسطی بخرم.
تصمیم گرفتم روز بعد به بازار بروم و از چند نفر پرس و جو کنم. شاید بخت با من یار بودم و من هم صاحب یک تلویزیون میشدم.
بعد از ظهر قبل از خروج از درمانگاه به مژده زنگ زدم و اطلاع دادم که دیرتر به دنبال آذین می روم. وقتی فهمید که برای خرید تلویزیون می روم خوشحال شد و بازهم پیشنهاد کمکش را مطرح کرد ولی من دوباره پیشنهادش را رد کردم.
مژده در این مدت آنقدر به من لطف کرده بود که دیگر نمی توانستم لطف دیگری را از جانب او قبول کنم. از این که در این دوستی چیزی برای ارائه به مژده نداشتم واقعاً شرمنده بودم.
سوار اتوبوس شدم و به سمت بازار جدید رفتم. بازار جدید خیابان بزرگی در مرکز شهر بود که مغازه های لوکس و به روزی داشت. من همیشه از این بازار خوشم می آمد.
دوست داشتم توی بازار قدم بزنم و به ویترین مغازه ها نگاه کنم ولی به ندرت فرصت آمدن به اینجا را داشتم . چند باری با عزیز و خاله آمده بودم، یک بار هم به همراه آرش ولی هیچ وقت تنهایی نیامده بودم
#بی_گناه
#پارت_156
ما همیشه خریدهایمان را از مغازه های اطراف خانه می کردیم و اگر هم قرار بود از بازار خرید کنیم به بازار قدیمی شهر که به خانه عزیز نزدیکتر بود، می رفتیم.
خاله و عزیز از آن آدم هایی بودند که به راحتی حاضر نمی شدند تغییری در زندگیشان بوجود آورند. حتی اگر این تغییر خرید از یک مغازه جدید بود.
با دیدن اولین مغازه ی صوتی و تصویری وارد آن
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد