رمان های جدید

611 عضو

شدم و یک راست به سمت چند تلویزیون های کوچک و بزرگی که روی دیوار نصب شده بود، رفتم. تعداد تلویزیون ها زیاد نبود و با یک نگاه می شد همه آنها را دید.

پسر جوانی که پیراهن مردانه سفید و شلوار جینی به پا داشت به من نزدیک شد. پسر چند سالی از من بزرگتر بود و قیافه خوبی داشت.

-  درخدمتیم.
به سمت پسر چرخیدم.
-  ببخشید تلویزیون قسطی هم می دید؟
-  نه، ما اصلاً فروش قسطی نداریم.
حدسش را می زدم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره پرسیدم:
-  کسی رو می شناسید که تلویزیون قسطی بفروشه؟
-  تا اونجای که من می دونم هیچ کدوم از مغازه دارای این راسته جنس قسطی نمی دن. ولی شنیدم  فروشگاه فرهنگیان جنس قسطی می ده.

-  فروشگاه فرهنگیان؟ تا حالا اسمش و نشنیدم.

لحن پسر راحت و خودمانی شد.
-  تازه بازه شده. منم خودم تاحالا توش نرفتم ولی می گن فروشگاه خوبیه.

-  کجا هست؟

-  خیابون ملک رو می شناسی؟

با حرکت سر جواب مثبت دادم. پسر گفت:
-  خیابون ملک را تا انتها برو بعد بپیچ سمت چپ یه ساختمون چهار طبقه بزرگه. کاملاً مشخصه یه تابلوی بزرگ هم سر درش زدن. راحت پیدا می کنی.

از پسر جوان تشکر کردم و پیاده به سمت خیابان ملک راه افتادم.



#بی_گناه
#پارت_157



خیابان ملک پشت بازار قدیم بود. من این خیابان را خوب می شناختم. خیابانی بود که زمانی مادرم در آن مغازه لباس فروشی داشت. خیابانی باریک و قدیمی با مغازه های یک اندازه و یک شکل در دوطرفش.

وارد خیابان که شدم دلم گرفت. خیابان خلوت  بود و جز چند مغازه، کرکره های فلزی و زنگ زده بقیه مغازه ها پایین بود.
چند سالی بود که این خیابان در طرح ساخت یک بزرگراه قرار گرفته بود و قرار بود تمام مغازه های آن خراب شود ولی شهرداری موفق نشده بود رضایت تمام مغازه دارها را برای فروش و واگذاری مغازه هایشان جلب کند برای همین طرح مدام به تعویق می افتاد و فقط روز به روز خیابان متروکه تر و  کهنه تر می‌شد.

پا که درون خیابان گذاشتم خاطره آن روزی که با عزیز از آنجا رد  شدیم، برایم زنده شد. آن موقع خیابان اینقدر ساکت و متروکه نبود ولی همان موقع هم جایی قدیمی و دلگیری بود. عزیز با چشمانی پر از اشک برایم تعریف کرد که مادرم در یکی از این مغازه ها کار می کرده ولی نگفت کدام مغازه.

عزیز تنها کسی بود که با مهربانی از مادرم یاد می کرد. آقا جانم از وقتی شنید مادرم فرار کرده تا لحظه مرگش دیگر اسم او را به زبان نیاورده بود. دایی رضا و خاله زهرا هم جز با فحش و ناسزا در مورد مادرم حرف نمی زدند.
خاله لیلا اما به اندازه آنها بد مادرم را نمی گفت ولی همیشه مادرم را به خاطر کاری که کرده بود، سرزنش می

1403/04/31 12:10

کرد.


#بی_گناه
#پارت_158


اما عزیز گاهی در خلوتمان از مادرم می گفت از این که چه دختر زیبا و پرشوری بود. از این که دنیایش با دنیای بقیه فرق می کرد و چه افکار بلندپروازنه ای در سر داشت.
عزیز همیشه می گفت نباید اسمش را رویا می گذاشتم. می گفت مادرت مثل اسمش رویایی بود و  همیشه دنبال چیزهایی بود که می دانست به آنها نمی رسد. می گفت تو مثل مادرت نباش و واقعیت زندگیت را قبول کن و برای خودت رویاهای بی خود نباف.

به تک تک مغازه ها نگاه کردم تا شاید بتوانم مغازه ای را که مادرم در آن کار می کرد پیدا کنم. احمقانه بود ولی در آن لحظه می توانستم مادرم را تصور کنم که جلوی در یکی از آن مغازه ها ایستاده و با لبخند به پسر جوانی که رو به رویش ژست گرفته، نگاه می کند.
دوست داشتم بدانم آن پسر چه داشت که مادرم را این چنین شیفته ی خودش کرده بود؟ آیا توانسته بود مادرم را به رویاهایش برساند؟ اصلاً مادرم چه رویایی در سر داشت که به خاطرش قید شوهر، بچه و آبرویش را زده بود و رفته بود؟
من  پدرم را به خاطر ندارم ولی عزیز برایم تعریف کرده بود که پدرم پانزده سالی از مادرم بزرگتر بوده و وقتی به خواستگاری مادرم آمده بود، برای خودش عاقله مردی بوده.
می گفت مادرم هیچ وقت دلش با پدرم نبود و دوست نداشت با پدرم ازدواج کند ولی آقا جان او را مجبور کرده بود پای سفره عقد بنشیند تا شاید این مرد بتواند مادر خیال پرداز و سربه هوای من را سر عقل بیاورد.



#بی_گناه
#پارت_159



شاید اگر آقا جان مادرم را مجبور به ازدواج با مردی که پانزده سال از خودش بزرگتر بود و دلش با او نبود، نمی کرد، هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتد.
اگر آقاجان و عزیز به جای این که مادرم را مجبور کنند دست از رویاهایش بکشد به او کمک می کردند که به سمت رویاهایش برود، او هم عاشق پسر جوانی نمی شد و با او فرار نمی کرد. بعد هم این همه بی آبرویی به بار نمی آورد و من را هم بدبخت نمی کرد هر چند هیچ کدام از این ها دلیلی بر خیانت مادرم نبود. مادرم باید راه دیگری برای رسیدن به رویاهایش پیدا می کرد.

بلاخره فروشگاه فرهنگیانی را پیدا کردم. همانطور که آن پسر گفته بود فروشگاه نوساز و بزرگی بود. با این که دوست داشتم همه فروشگاه را بگردم ولی مستقیماً به قسمت وسایل صوتی و تصویری رفتم و در مورد شرایط گرفتن تلویزیون اقساط سوال پرسیدم.
شرایطش خوب بود و من از پس قسط های ماهیانه اش بر می آمدم ولی مشکل این بود که اگر کارمند رسمی دولت نبودم باید بابت اقساط چک می دادم و من نه چک نداشتم و نه ضامن معتبر.

دست از پا درازتر از فروشگاه بیرون آمدم. دوباره به در بسته خورده بودم. همان

1403/04/31 12:10

موقع بود که به یاد ایمان افتادم. شاید ایمان می توانست کمکم کند. ایمان مغازه صوتی و تصویری داشت. شاید می توانستم از او یک تلویزیون قسطی بخرم.

گوشه ی خیابان ایستادم و شروع به گشتن کیفم کردم. به خاطر داشتم که کارت ایمان را همان روز داخل کیفم انداخته بودم.

بلاخره کارت را از توی یکی از جیب های کیفم پیدا کردم. کارت را بالا گرفتم و با دقت به نوشته روی کارت نگاه کردم


#بی_گناه
#پارت_160


در بالای کارت با فونت درشت و بولدی نوشته شده بود " فروشگاه صوتی و تصویری سهند" و زیر آن آدرس و شماره تلفن مغازه با فوت کوچکتری چاپ شده بود و کمی پایین تر شماره موبایلی را با خودکار اضافه کرده بودند.

می دانستم آن شماره موبایل، شماره شخصی ایمان است همان که گفته اگر مشکلی داشتم می توانم با آن تماس بگیرم. کارت را توی دستم فشردم. باید فکر می کردم چه کار کنم. زنگ زدن به موبایل به طور کلی منتفی بود. من آدم زنگ زدن و پشت تلفن حرف زدن نبودم. ولی رفتن به مغازه ایمان هم برایم سخت بود. نمی دانستم این  کار اصلاً درستی است یا نه؟

هزار اما و اگر توی ذهنم وول می خورد. اگر کسی من را ببیند چه فکری می کند؟ اگر به گوش خاله زهرا برسد چه عکس العملی نشان می دهد؟
اگر زنش بشنود من از شوهرش کمک خواستم، ناراحت می شود؟ خود ایمان چه برداشتی از رفتنم به مغازه اش می کند؟ عقلم نهیب می زد که رو انداختن به ایمان کار درستی نیست ولی قلبم دوست داشت کاری برای دخترکم انجام دهد.
فکر چشم های براق و لب هاب خندان آذین بعد از دیدن تلویزیون تمام تردیدهایم را از بین برد. این کمترین کاری بود که می توانستم برای آذین انجام بدهم. تمام شجاعتم را جمع کردم و به سمت آدرسی که روی کارت نوشته شده بود، راه افتادم.

مغازه ی ایمان داخل یک پاساژ شیک و بزرگ در یکی از خیابان های خوب شهر بود.  جلوی ویترین مغازه ایستادم و به داخل نگاه کردم. ایمان پشت میز بزرگی ایستاده بود و با زن و مرد مسنی که رو به رویش ایستاده بودند، حرف می زد.

1403/04/31 12:10

#صدف
#بی_گناه
#پارت_161



آنقدر جلوی مغازه ایستادم تا زن و مرد خریدشان را کردند و از مغازه بیرون رفتند. نفسی گرفتم و پا درون مغازه گذاشتم.  با شنیدن صدای پای من ایمان سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد.

خجالت زده چادرم را جلو کشیدم و سلام کردم.
-  سلام از ماست سحر خانم، قدم رنجه کردید.
خجالتم بیشتر شد. انتظار این لحن صمیم را از طرف ایمان نداشتم. به صندلی که کنار میزش قرار داشت، اشاره کرد.
-  بفرمائید، بفرمائید بشنید.
-  نه، مزاحم نمی شم.
-  چه مزاحمتی؟ بفرمائید.
-  واقعیتش باید زود برم. فقط اومد بپرسم.......

سکوت کردم. گفتنش سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.
-  چیزی احتیاج دارید؟
-  من.... من می خواستم یه تلویزیون بخرم.
لبخند زد:
-  مبارک باشه.

سرم را پایین انداختم و به لبه ی چادرم چنگ زدم. دلم می خواست فرار کنم. اصلاً آمدنم به اینجا اشتباه بود. ایمان پرسید:
-  تلویزیون خاصی مد نظرتون هست.
آب دهانم را قورت دادم.
-  نه،
-  خب بذارید من ............

میان حرفش پریدم.
-  واقعیتش من پول زیادی ندارم. اومده بودم بپرسم شما کسی رو مشناسید که بتونم ازش یه تلویزیون قسطی بخرم. 
-  این حرفا چیه سحر خانم. هر کدوم و خواستید ببرید پولش رو هم ندید.
-  نه آقا ایمان اینجوری نمی شه من ...........
-  چرا نمیشه........... شما فقط.........

دیگر ماندن جایز نبود.
-  پس اگه کسی رو نمی شناسید من رفع زحمت کنم.

به سمت در برگشتم تا از مغازه بیرون بروم.
-  از خودم قسطی بردار



#بی_گناه
#پارت_162


ایستادم. نفسم را بیرون دادم و دوباره به سمت ایمان برگشتم.
-  نه، نمی خوام به خاطر من روش فروشتون عوض کنید. می رم سراغ.........
-  یعنی چی روش فروشم و عوض کنم.
-  خب، من می دونم شما جنس قسطی نمی فروشید.

اخم کرد:
-  کی این حرف و زده.

لبم را گزیدم. کسی نگفته بود ولی به شکل و قیافه مغازه اش نمی آمد که مشتریانش دنبال خرید جنس قسطی باشند. اصلاً به لول این پاساژ نمیآمد که داخلش جنس قسطی بفروشن.

ایمان که تعللم را دید از داخل کشوی میزش پوشه ای بیرون آورد و کاغذها و رسیدهای داخل آن را روی میز ریخت.
-  اینا رسیدا و مدارک مشتریای هست که ازم قسطی جنس برداشتن. شما هم یکی مثل اینا.

به رسیده هایی که روی میز ریخته شده بود، نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. یعنی واقعاً جنس قسطی به مشتری هایش می فروخت؟

ایمان دوباره کاغذها را داخل پوشه برگرداند و پرسید:
-  حالا چه تلویزیونی مد نظرتون هست.

بلافاصله جواب دادم.
-  کوچکترین و ارزونتری تلویزونی که دارید.

با صدای بلند خندید. منم خنده ام گرفت. دیگر مثل قبل معذب نبودم. ایمان مرد خوبی به نظر می رسید.

توضح دادم:

1403/05/01 12:50

من پول زیادی ندارم. نمی تونم زیاد قسط بدم. حقوقم خیلی نیست و باید حواسم به خرج و مخارجم باشه.
-  حاضرم نیستی از کسی کمک بگیری.

در کلامش کمی سرزنش بود. لبخند زدم.
-  همین که دارید بهم جنس قسطی می دید کمکه دیگه.
-  اگه فروش قسطی برام سود نداشت نمی فروختم. پس خیالت راحت باشه لطفی بهت نکردم.



#بی_گناه
#پارت_163



به قول مژده باید کمی از سر سختیم می کاستم. لبخند زدم و گفتم:
-  پس اگه می خواین بهم لطف کنید، اقساط و یه ذره طولانی تر بگیرید که منم راحت تر از پس پرداختش بربیام.

باشه ای گفت و سرش را تکان داد.
نیم ساعت بعد با در دست داشتن رسید خرید تلویزون از پاساژ بیرون آمدم. بعد از مدت ها احساس خوشحالی می کردم. فکر اینکه توانسته بودم با تلاش خودم چیزی برای آذین بخرم به من احساس غرور می داد.

با حس خوبی جلوی خط عابر پیاده ایستادم  تا از خیابان عبور کنم. همین که سرم را چرخاندم  با آرش که داخل ماشین شاسی بلندش از کنارم گذشت، چشم در چشم شدم. تماس چشمی من با آرش به یک ثانیه هم نرسید ولی همان تماس چشمی کوتاه باعث شد در جایم خشک شوم.

مثل مسخ شده ها  چرخیدم و به مسیر رفتن ماشین آرش نگاه کردم. اثری از ماشین نبود. شاید توی یکی از کوچه های اطراف پیچیده بود. سعی کردم قیافه آرش را در آن لحظه به خاطر بیاورم. ولی نتوانستم.

آنقدر سریع از کنارم گذشت که نتوانسته بودم درست ببینمش فقط متوجه شدم یکی کنارش نشسته بود. یک زن. حتماً نازنین بود.
لابد داشتن به خانه اشان برمی گشتند. هر دو با هم سوار بر یک ماشین مدل بالا به خانه بزرگ و شیکشان که پر بود از وسایل گران قیمت می رفتند و یک شب رویایی و دوست داشتنی را در کنار هم سپری می کردند.

من آدم حسودی نبودم ولی در آن لحظه واقعا به نازنین حسادت کردم. نازنین زن خوشبختی بود او همه چیز داشت. پول، احترام، عشق، خانواده و من هیچ کدام را نداشتم. هیچ وقت نداشتم.


#بی_گناه
#پارت_164



دو روز بعد وقتی ایمان را پشت در خانه دیدم هول کردم. قرار نبود ایمان خودش بیاد، قرار بود شاگردش تلویزیون را بیاورد و تحویل بدهد و برود.

با دستی که به لرزه افتاده بود در ساختمان را باز کردم. دوست نداشتم ایمان خانه و زندگیم را ببیند. در واقع خجالت می کشیدم.

با این که همه جا تمیز و مرتب بود ولی این چیزی از فقر و فلاکت خانه کم نمی کرد. من دوست نداشتم ایمان زندگیم را با زندگی نازنین مقایسه کند و برایم دل بسوزاند.

کمی طول کشید تا ایمان با جعبه تلویزونی به بغل، هن هن کنان از پله ها بالا بیاید. با دیدنش در آن وضع  معذبانه لبخند زدم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد خانه شود.
-  دستتون درد نکنه. زحمت

1403/05/01 12:50

افتادید.

ایمان به سختی کفش هایش را همان بیرون خانه در آورد و وارد شد. جعبه را با احتیاط روی زمین گذاشت و کمر راست کرد.
-  خواهش می کنم. 

آذین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ایمان به سمت من دوید و پشت چادرم پنهان شد. عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت نداشتم.

نگاهم را از آذین به سمت ایمان بالا کشیدم که دست به کمر وسط هال خانه ایستاده بود و به یخچال عزیز که در گوشه آشپزخانه بود، خیره شده بود.
یخچال را شناخته بود مگر می شد نوه عزیز باشی و یخچالی را که سی سال در خانه عزیز کار کرده بود را نشناسی. در نگاهش به غیر از تعجب، تاثر هم بود.



#بی_گناه
#پارت_165



ایمان نگاهش را از روی یخچال برداشت و با دقت دور تا دور خانه چرخاند. احساس حقارت تمام وجودم را پر کرد. اگر یک دقیقه دیگر آنجا می ایستاد زیر گریه می زدم.

آب دهانم را قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم.
-  برم براتون یه چای بریزم.
و نایستادم تا جوابی از ایمان بشنوم.

در آشپزخانه پشت به ایمان، رو به روی گاز ایستادم. آذین هم به دنبالم آمد و دوباره به گوشه چادرم چسبید. دلم می خواست می مردم و آن نگاه ایمان را نمی دیدم.

خانه من را نغمه و سینا هم دیده بودند ولی آن موقع آنقدر احساس حقارت نمی کردم. شاید چون آن موقع نمی دانستم شوهرم چقدر پولدار است و چطور می تواند برای زنی که برایش ارزش دارد، خرج کند. حس بی ارزش بودن تمام وجودم را پر کرده بود.

چای ریختنم را خیلی بیشتر از آنچه که باید، طول دادم تا بتوانم آرامشم را بدست آورم. دلم نمی خواست جلوی ایمان آدم ضعیفی به نظر برسم.

  این زندگی بود که من خودم خواسته بودم، لااقل فامیل این طور فکر می کردند و نمی خواستم فکر کنند که از کارم پشیمان شده ام. غرورم تنها چیزی بود که برایم باقی مانده بود.

به هال که برگشتم. ایمان کنار دیوار چمباتمه زده بود و سر سیمی را از داخل فیش درون دیوار بیرون می کشید. سینی چای را روی زمین گذاشتم و گفتم:
-  بفرمائید.

ایمان دست از بررسی سیم برداشت و روی زمین جلوی سینی چهار زانو نشست.
-  امشب نمی شه کاری کرد. سیم آنتن پوسیده، باید عوض بشه. فردا وسیله می گیرم میام درستش می کنم



#بی_گناه
#پارت_166


با خجالت گفتم:
-  راضی به زحمت نیستم. یکی رو میارم..........

حرفم را نشنیده گرفت.
-  فردا یه کم زودتر میام.

لیوان چای نیم خورده اش را روی سینی گذاشت و از جایش بلند شد. من هم بلند شدم.
-  واقعا آقا ایمان لازم نیست..............


چشم غره ای به من رفت که زبانم را بند آورد. در خانه را باز کرد، کفش هایش را پوشید و به سمت من که جلوی در ایستاده بودم برگشت.
-  نگران نباش کسی قرار نیست بفهمه

1403/05/01 12:50

من اومدم اینجا.

تا خواستم جواب ایمان را بدهم چشمم به زن همسایه افتاد که تازه از پله ها بالا آمده بود و با دقت به من و ایمان نگاه می کرد.

در نگاه زن تنفر و تحقیر موج می زد.

ایمان بی توجه به زن همسایه یااللهی گفت و از پله ها پایین رفت. زن پوزخندی زد و وارد خانه خودشان شد.

می توانستم فکرهای که در سر زن همسایه می چرخید را حدس بزنم.  از این که قرار بود دوباره مورد قضاوت قرار بگیرم و انگشت اتهام به سویم دراز شود، عصبی و ناراحت بودم. کاش می شد به ایمان بگویم نیاید. ولی می ترسیدم از حرفم برداشت بدتری کند.

روز بعد ایمان همانطور که قول داده بود زودتر آمد. من تازه به خانه رسیده بودم که ایمان زنگ در را زد و با دو کیسه پر از وسیله برای درست کردن آنتن تلویزیون از پله‌ها بالا آمد.

هنوز درست وارد خانه نشده بود که از داخل یکی از کیسه ها عروسک  زیبای را بیرون آورد و به سمت آذین  که مثل دیروز زیر چادر من پنهان شده بود، گرفت.


#بی_گناه
#پارت_167



آذین با دیدن عروسک  خجالت را کنار گذاشته و به سمت ایمان رفت.

به جای آذین از ایمان تشکر کردم.
_ دستتون درد نکنه آقا ایمان.

ایمان به آذین که داشت با دقت عروسک جدیدش را بررسی می کرد، لبخند زد.
-  خواهش می کنم قابل آذین خانم و نداره.

دستم را روی سر دخترم کشیدم.
-  آذین جان از عمو تشکر کن.

آذین سرش را کج کرد و با چشم هایی ستاره باران گفت:
-  میسی.

ایمان به لحن بچگانه آذین لبخند زد.
-  بیا نشونت بدم چطوری آهنگ می خونه.

ایمان و آذین را به حال خودشان گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا میوه هایی را که سر راه خریده بودم بشورم. دیروز جز چای چیز دیگری توی خانه نداشتم و امروز برای پذیرای از ایمان کمی ولخرجی کرده بودم و به جز میوه مقداری هم شیرینی خریده بودم. کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و میوه ها را توی سینک ظرفشویی ریختم.

وقتی صدای خنده ایمان و آذین بلند شد از روی شانه به داخل هال نگاه کردم. آذین روی پای ایمان نشسته بود و بلبل زبانی می کرد. ایمان هم دست روی سرش می کشید و با دقت به حرف هایش گوش می داد. لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست، جای پدر در زندگی  دخترم خیلی خالی بود و هیچ *** مثل من نمی فهمید که نداشتن پدر چقدر می تواند برای یک دختر دردآور باشد.

وقتی بلاخره  با چای و میوه به هال برگشتم ایمان کارش را شروع کرده بود و آذین گوشه ی اتاق با عروسک جدیدش بازی می کرد.


#بی_گناه
#پارت_168



وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی کار ایمان تمام شد و تلویزیون را روشن کرد، آذین از خوشحالی بالا و پایین پرید. ایمان بین شبکه های تلویزیون گشت و شبکیه

1403/05/01 12:50

پویا را پیدا کرد.
-  خب، حالا آذین خانم می تونه کارتون ببینه.

آذین به سمت ایمان دوید. دستش را دور گردن ایمان حلقه کرد و صورتش را بوسید.
-  مسی عمو که بیام تبلبیزون خییدی.

از کار آذین شوکه شدم. باورم نمی شد دختر خجالتی من بتواند این طور برای کسی دلبری کند. اینها تاثیر زندگی اجتماعی آذین در مهد کودک بود. او دوستان بیشتری از من داشت و از این بابت برایش خوشحال بودم.  ایمان هم صورت آذین را بوسید.
-  من که نخریدم مامانت خریده. باید از اون تشکر کنی

آذین این بار به سمت من دوید و دست های کوچکش را دور بدن من حلقه کرد. با بغضی که از خوشحالی در گلویم نشسته بود از ایمان تشکر کردم.
-  نمی دونم چطور باید از تون تشکر کنم.
ایمان  کتش را از روی زمین برداشت و پوشید.
-  خواهش می کنم من که کاری نکردم.
-  این حرف و نزنید شما لطف بزرگی به من کردید.

ایمان تسبیحش را از جیب کتتش در آورد و متواضعانه لبخند زد.

با این که می دانستم نمی ماند ولی به رسم ادب او را برای شام دعوت کردم.
-  شام تشریف داشته باشید.
-  نه دیگه باید برم. سیما و بچه ها منتظرن.
با شنیدن اسم زنش از شرم صورتم سرخ شد.
-  دلم می خواست بگم از طرف من از خانموتون معذرت خواهی کنید ولی واقعیتش ترجیح می‌دم..........



#بی_گناه
#پارت_169



میان حرفم پرید:
-  می دونم دوست ندارید کسی بدونه من اینجا بودم.
-  بله دوست ندارم.
-  نمی دونم چرا اینقدر روی این مسئله حساسید ولی مطمئن باشید تا وقتی خودتون نخواید به کسی نمی گم شما رو دیدم و آدرس خونه و محل کارتونم رو هم به کسی نمی دم.

شاید به نظر ایمان من زیادی حساس بودم ولی من دیدگاه خانواده ام را نسبت به یک زن مطلقه خوب می دانستم. کافی بود خبر به گوششان می رسید که من با ایمان حرف زدم تا هزار تهمت رنگ و وارنگ به من ببندند.
با  حق شناسانی به ایمان که داشت کفش هایش را می پوشیدم، گفتم:
-  ممنون که درک می کنید.

ایمان که از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو باز شد و خانم همسایه به داخل راهرو سرک کشید. با دیدن من و ایمان مثل دیروز پوزخند زد. دستپاچه شدم.
-  پسرخاله امه، اومده تلویزیونم و درست کنه.
پوزخند زن عمیق تر شد. ایمان برای زن سری تکان داد و بعد از یک خداحافظی سریع از پله ها پایین رفت. زن با نفرت به من نگاه کرد و بدون حرفی به داخل خانه اش رفت و در را محکم بست.

از این که بی دلیل مورد قضاوت قرار گرفته بودم خیلی ناراحت بودم. من هم به داخل خانه برگشتم و با عصبانیت در خانه را بستم. با این که رفتار زن همسایه اعصابم را به هم ریخته بود ولی دیدن آذرین که دو زانو روی زمین نشسته بود و با هیجان تلویزیون نگاه می کرد، لبخند را

1403/05/01 12:50

دوباره روی لب هایم نشاند.

  شاید بهتر بود به حرف مژده گوش می کردم  کمتر به حرف ها و فکرهای مردم اهمیت می دادم.


#بی_گناه
#پارت_170



بلاخره بعد از چهار ماه خاله به من زنگ زد و من را به خانه اش دعوت کرد. اوایل اسفند ماه بود و کار من در درمانگاه زیاد شده بود. باید به غیر شماره دادن به بیماران موجودی وسایل دارمانگاه را لیست بردار  می کردم تا برای سال جدید کم و کسری های درمانگاه را تهیه کنند.
-  فردا مرخصی بگیر، بیا اینجا.

در این چهار ماه چند باری با خاله تلفنی حرف زده بودم و حتی یک بار از او خواسته بودم که به دیدنش بروم. ولی خاله گفته بود که هر وقت وقتش باشد، خودش خبرم می کند.
-  نه خاله جان فردا خیلی کار دارم ولی حتماً تو این هفته میام پیشتون.
-  باشه، ولی از صبح بیا، نذاری غروب بیایی.
احمق نبودم خوب می دانستم اصرار خاله برای از صبح رفتنم ربطی به دلتنگی برای من و آذین ندارد. فصل خانه تکانی بود و خاله ی خسیس من حاضر نبود برای نظافت خانه کارگر بگیرد و خودش هم به تنهای از عهده کارهایش بر نمی آمد ولی من هم آدم نه گفتن به بزرگترم نبودم.
از بچگی آموخته بودم تحت هر شرایطی باید احترام بزرگترها را نگه داشت و به دستوراتشان عمل کرد. به غیر از آن خودم هم بدم نمی آمد رابطه ام را با خاله درست کنم. هر چه بود خاله لیلا مادربزرگ آذین بود و دوست داشتم آذین هم مثل من طعم داشتن مادربزرگ را بچشد. بچه ام چه گناهی کرده بود که مادرش بی *** و کار بود و پدرش دوستش نداشت.

1403/05/01 12:50

#صدف
#بی_گناه
#پارت_171


برای رفتن به خانه خاله باید اول یکی را پیدا می کردم تا به جایم بایستد. در این روزهای آخر سال سر آقای بهرامی شلوغتر از آن بود که بتواند تمام روز را به جای من بایستد برای همین تلفنم را برداشتم و با خانم رفیعی تماس گرفتم و از او خواستم دوشنبه به جای من به مطب بیاید.

خانم رفیعی زن خوبی بود و در این چند ماهی که با هم آشنا شده بودیم همیشه هوایم را داشت. وقتی درخواستم را شنید با خوشرویی قبول کرد که جای من بایستد.

صبح روز دوشنبه با آذین به سمت خانه خاله رفتم. وقتی خاله به استقبالم آمد از دیدن رنگ و روی پریده و سر و ضع به هم ریخته اش تعجب کردم. خاله آن  زن شاد و سرحال ده ماه پیش نبود.
حتی آن زن بدخلق ولی مستبد چهار ماه پیش هم نبود. ظاهراً  تنهایی به او هم فشار آورده بود و از او زنی بی حوصله و  غمگین ساخته بود.
خاله آذین را که غریبی می کرد بغل کرد و روی مبل نشست.
-  انقدر دیر به دیر این بچه رو میاری که دیگه من و نمی شناسه.
-  خاله خودتون گفتید نیام تا..........
-  حالا من یه چیزی گفتم تو باید گوش می دادی؟ نگفتی این پیرزن تک و تنها توی این خونه افتاده برم یه سر بهش بزنم شاید چیزی لازم داشته باشه؟
سکوت کردم. می دانستم بحث کردن فایده ای ندارد. خاله همیشه همین طور بود. مهم نبود کاری را که می گفت انجام می دادم یا نه، همیشه بهانه ای برای سرکوفت زدن پیدا می کرد.



#بی_گناه
#پارت_172


خاله که سر درد دلش باز شده بود، بی توجه به سکوت من ادامه داد.
-  من پیرزن و  تک و تنها ول کردید تو این خونه دردندشت و هر کدومتون رفتید دنبال زندگیتون. اون از تو، اونم از آرش که بدون اجازه زنش آب نمی خوره. هر دو هفته یه بار یه شامی، ناهاری با زنش میاد و غذا خورده نخورده هم جمع می کنه  می ره. زنشم که هر بار میاد مثل مهمون می شینه از جاش جم نمی خوره. من باید جلوش خم و راست بشم و ازش پذیرایی کنم. دختره خجالت نمی کشه. اصلاً بزرگتر، کوچکتر سرش نمی شه. یه بندم برای آرش خرج می تراشه. خانم دستور داده برن تهران خرید عید. یکی نیست بگه تو که تازه چهار ماه عروسی کردی خرید عید دیگه واسه چیته.  کم برای عروسیت خرید کردی که بازهم می خوای بری خرید کنی. دختره هر روز یه چیزی از آرش می خواد. یه روز ماشین می خواد، یه روز سفر خارج...........
به حرف خاله فکر کردم نازنین هر روز یک چیزی از آرش می خواست در حالی که من در چهار سال زندگی مشترکم حتی یک بار به آرش نگفتم برایم چیزی بخرد و یا من را به جایی ببرد. شاید ایراد کار من همین بود.

شاید به همین خاطر بود که هیچ ارزشی برای آرش نداشتم ولی دست خودم نبود این چیزی بود که از بچگی در

1403/05/01 12:50

گوشم خوانده بودند و من فکر می کردم زن خوب، زنی است که از تمام خواسته های خودش بزند تا شوهرش در آسایش باشد.  من *** فکر می کردم هر چه بیشتر قناعت کنم آرش من را بیشتر دوست خواهد داشت.



#بی_گناه
#پارت_173



بحث را عوض کردم دیگر ظرفیت شنیدن از آرش و زنش را نداشتم.
-  خاله خونه تکونی نکردی؟
خاله نالید:
-  چه خونه تکونی، من که خودم جونی برای این کارا ندارم. کسی رو هم ندارم برام خونه تکونی کنه.
-  یکی رو میوردید براتون............
-  نه خاله این کارگرا که کار بلد نیستن بدتر گند می زنن به زندگی آدم. نه، همینجور کثیف باشه بهتره.
لبخند زدم. می دانستم بهانه الکی می آورد و تنها مشکلش پولی است که باید به کارگرها بدهد.
-  عیب نداره. من امروز تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.
لبخند روی لب های خاله نشست و قدرشناسانه گفت:
-  دستت درد نکنه خاله جان.

از تعجب ابروهایم بالا پرید. خاله آدم تشکر کردن نبود آن هم از من. این تشکر یعنی جایگاه من در نظرش تغییر کرده بود. حالا عروس بی *** و کاری که خاله خرجم را می داد نبودم. خاله خوب می دانست من دیگر مجبور نیستم بدون چون و چرا  و تمام وقت دستوراتش را عمل کنم.
من زن مستقلی شده بودم که می توانستم از پس زندگی خودم بربیایم و محتاج کسی نباشم. برای اولین بار به خاطر استقلالم احساس خوشحالی می کردم.
نیم ساعت بعد به آشپزخانه رفتم تا در سکوت کارم را انجام دهم و اجازه بدهم آذین کمی با مادربزرگش وقت بگذراند.
ساعت چهار بود که تقریبا کارهای آشپزخانه تمام شد. با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم. خسته شده بودم و دلم کمی استراحت و خوردن یک لیوان چای می خواست.
روی مبلی رو به روی خاله نشستم و سینی چای را روی میز گذاشتم.



#بی_گناه
#پارت_174



آذین کنار خاله نشسته بود و سرش را توی گوشی خاله فرو کرده بود و با دقت به حرف های خاله گوش می داد.
-  ببین عزیزم این باباته.

آذین انگشتش را روی صفحه موبایل کوبید.
-  عیوس.
خاله دهنش را کج کرد.
-  به اون زنیکه چیکار داری؟

از این که خاله داشت عکس های عروسی آرش و نازنین را به آذین نشان می داد، خوشم نیامد ولی چیزی نگفتم. خاله با دوانگشت زوم صفحه موبایلش را تغییر داد و با تاکید به آذین گفت:
-  نگاه کن. این باباته. ببین چه خوشتیپه. بگو بابا
آذین دوباره نوک انگشتش را  روی صفحه گوشی کوبید.
-  بابا.

کلمه بابا که از دهان آذین بیرون آمد. بغض گلویم را فشرد. بعد از آن روزی که آرش با بیرحمی در مورد مرگ آذین حرف زده بود، دیگر اسم آرش را جلوی آذین نیاورده بودم. هنوز از آرش به خاطر حرف هایی که زده بود دلچرکین بودم و دیگر به برگشتن آرش به زندگیم فکر نمی

1403/05/01 12:50

کردم.
هر چند هنوز هم ته دلم دوستش داشتم و گاهی دلم برایش تنگ می شد. دلم برای آرشی  که در ذهنم ساخته بودم تنگ شده بود.  ولی باید قبول می کردم آن آرش عاشق که من برای خودم ساخته بودم اصلا وجود نداشت.  آرش واقعی آن کسی بود که زن و بچه اش را تنها و بی *** رها کرد و به دنبال یک زن دیگر رفته بود.

تازه لیوان چایم را از توی سینی برداشته بودم که زنگ در خانه زده شد. خاله اخم کرد. پرسیدم:
-  کسی قرار بود بیاد؟



#بی_گناه
#پارت_175



خاله از کنار آذین بلند شد و به سمت در رفت.
-  حتماً رباب خانمه.
آهی از سر خستگی کشیدم. حوصله رباب خانم را نداشتم. حتماً با دیدن من  می خواست به خاطر طلاقم از آرش سوال پیچم کند. به اتاق رفتم تا مانتویم را روی تیشرت کهنه ام  که به خاطر کار کثیف هم شده بود، بپوشم.
وقتی به هال برگشتم از دیدن آرش در کنار دختر لاغر اندامی که لباس های مارک دار و گران قیمتی به تن داشت شوکه شدم.
آرش اینجا چکار می کرد؟ مگر خاله نگفته بود، آرش و نازنین فقط آخر هفته ها به خانه اش می آیند؟
آب دهانم را قورت دادم و به آرش و نازنین که تازه وارد خانه شده بودند، نگاه کردم. فک آرش با دیدن من به هم فشرده شد و پوزخندی گوشه لب های نازنین نشست.

نازنین اصلاً  شبیه دختری که تصور می کردم نبود. نه قد بلندی داشت. نه پوستی سفید و نه چشم هایی رنگی. هیچ ویژگی خاصی در نازنین نبود. هم قد من بود با پوستی گندم گون و چشم هایی که انگار عادت داشت همه را از بالا نگاه کند.

آذین با دیدن من آرش را نشان داد و داد زد:
-  بابا، بابا. مامان بابا اومد
نگاهم به چهره آرش که از خشم کبود شده بود، افتاد. به سمت آذین رفتم و دستش را گرفتم.
-  بیا بریم مامان. باید بریم خونه.
آذین خودش را به سمت آرش کشید.
-  نه می خوام بیم پیش بابا.ش
آرش سرش را به سمت دیگر چرخاند. حتی حاضر نبود به دخترش نگاه کند.



#بی_گناه
#پارت_176


واقعاً دلیل این همه کینه و عداوت را نمی فهمیدم؟ یعنی واقعاً از آذین بدش می آمد یا به خاطر نازنین بود که حتی حاضر نبود به آذین نگاه کند؟ آذین را توی بغلم گرفتم و با عجله به اتاق رفتم و لباس خودم و آذین را عوض کردم. باید هر چه زودتر از این خانه می رفتم.

وقتی دوباره پا داخل هال گذاشتم نازنین مانتو و روسریش را در آورده بود. موهای رنگ شده اش را دورش ریخته بود و  با یک تاب بندی خوشرنگ  توی بغل آرش نشسته بود.
آرش هم دستش را دور شانه ی نازنین حلقه کرده بود و سعی می کرد به من و آذین نگاه نکند.

به سمت خاله که با اخم هایی در هم رو به روی آرش و نازنین نشسته بود، گفتم:
-  خاله جان با اجازه ما دیگه بریم.
نازنین از جایش بلند شد و به سمتم

1403/05/01 12:50

آمد.
-  قبل از رفتن یه کم شیرینی بخورید.

تازه متوجه جعبه شیرینی که در دست نازنین بود، شدم. نازنین یک قدم به من نزدیک تر شد و با چشم هایی خمار شده و لحنی پر از عشوه و ناز  گفت:
-  شیرینی بچه دار شدن من و آرشه.
خشکم زد. آرش و نازنین داشتند بچه دار می شدند. قلبم از درد و اندوه پر شد. برای بچه دارشدن از نازنین شیرینی خریده بود و به دیدن مادرش آمده بود در صورتی که وقتی فهمید از من بچه دار شده دعوا راه انداخت و از خانه قهر کرد.

نازنین خندید و دندان های لمینت شده اش را به نمایش گذاشت.
-   تازه جواب آزمایش رو گرفتیم. گفتیم اول از همه به مامان آرش خبر بدیم. نمی دونستیم مهمون داره.



#بی_گناه
#پارت_177



کلمه مهمان را با تمسخر ادا کرد. خاله سرخ شد.
-  لابد برای مهمون دعوت کردن  تو خونه ی خودم هم باید از تو اجازه می گرفتم.
نازنین باز خندید.
-  این چه حرفیه مادر جان. شما هر وقت دوست داشتید می تونید خواهرزاده و دخترش و خونتون دعوت کنید.
آذین را دختر من خوانده بود. می خواست بگوید آذین را به عنوان بچه ی آرش قبول ندارد. خاله لب های چروک خورده اش را بروی هم فشار داد و با غضب به نازنین نگاه کرد.
-  آذین نوه ی منه.

نازنین  دستش را روی شکمش گذاشت.
-  نوه تونم ایشالله تا چند ماه دیگه بدنیا میاد
و با چشم هایی براق و لبخندی پیروزمندانه نگاهم کرد.
نباید از خودم ضعف نشان می دادم. به زور لب هایم را از دو طرف کشیدم و با صدایی که سعی می کردم شاد به نظر برسد، گفتم:
-  مبارکتون باشه. ایشالله زیر سایه مادر و پدر بزرگ بشه.
نازنین جعبه را توی سینه ام فرو کرد.
-  شیرینی برنمی دارید؟

چشم در چشم نازنین جعبه را عقب زدم.
-  نه ممنون. اهل شیرینی نیستم.

نازنین با ناز خودش را عقب کشید. خاله نگاه از نمایشی که نازنین راه انداخته بود، گرفت و رو به آرش گفت:
-  امروز از سحر خواستم بیاد دوباره با من زندگی کنه.

از شدت تعجب در جای خودم خشک شدم. خاله چه می گفت؟ با او زندگی کنم؟ مگر می شد؟
بقیه هم حال روزی بهتری از من نداشتند. رنگ آرش از شدت خشم سیاه شد و چشم هایش به خون نشست. رنگ نازنین پرید و نگاه بهت زده اش روی خاله خیره ماند.


#بی_گناه
#پارت_178



اما خاله پیروزمندانه نگاهش را از آرش به سمت نازنین کشاند و گفت:
-  با خودم گفتم چرا من اینجا تنها باشم سحر اونجا؟ چرا با هم زندگی نکنیم؟ اینطوری هر من از تنهایی در میایم، هم آذین پیش خودم بزرگ می شه. برای سحرم بهتره یه بزرگتر بالا سرش باشه.
نگاه تهدید آمیز آرش به سمتم چرخید. نگاه نازنین از بهت به خشم تبدیل شد. ولی من همچنان بهت زده بودم. از حرف های خاله سر در نمی آوردم.
نمی فهمیدم آیا

1403/05/01 12:50

واقعاً دوست داشت من و آذین با او زندگی کنیم و یا فقط این حرف را برای اذیت کردن نازنین به زبان آورده بود. هر چه بود من را در بد موقعیتی قرار داده بود.

خاله اما دست بردار نبود.
-  سحر هم قبول کرده بعد از عید اسباب و اثاثیش و جمع کنه و بیاد اینجا تا با هم زندگی کنیم.
دهانم را باز کردم که حرفی بزنم ولی پشیمان شدم. در واقع نمی دانستم چه باید بگویم. نمی دانستم باید از پیشنهاد خاله خوشحال باشم یا ناراحت. گیج بودم.

آنقدر گیج که نمی توانستم موقعیتی را که در آن قرار گرفته بودم را به درستی ارزیابی کنم. تنها کاری که در آن لحظه به فکرم رسید، فرار بود. باید هر چه زودتر از آن محیط سمی و خفقان دور می شدم.

آذین را در آغوش گرفتم و با گفتم:
-  خاله با اجازه دیگه من رفع زحمت می کنم.
-  باشه عزیزم برو بعداً مفصل در مورد اومدنت حرف می زنیم. 
دیگر نایستادم و به سرعت از خانه خارج شدم. می دانستم هر کلمه ای که در آن لحظه از دهانم بیرون می آمد به ضررم تمام می شد.


#بی_گناه
#پارت_179



-  سوار شو.
دو روز از روزی که آرش و نازنین را در خانه ی خاله دیده بودم می گذشت و حالا آرش جلوی محل کار من، ایستاده بود و با لحنی سرد و خشن از من می خواست تا سوار ماشینش شوم. فهمیدن این که برای چه به این جا آمده و از من چه می خواهد کار چندان سختی نبود.
نگاهم را توی صورت آرش چرخاندم. لب های به هم فشرده، فک منقبض و مردمک های بیقرارش نشان می داد حال خوبی ندارد. احتمالاً تمام این دو روز را در حال سرکله زدن با خاله بوده و حالا که از آن طرف به نتیجه نرسیده به سراغ من آمده بود تا از من بخواهد پیشنهاد خاله را قبول نکنم.
پکی به سیگار نصفه اش زد و دوباره گفت:
-  سوار شو باید حرف بزنیم.

نگاهم را از سیگار توی دستش گرفتم و به سمت ماشین شاسی بلندش چرخاندم. از آخرین باری که سوار این ماشین شده بودم خاطره خوبی نداشتم.

اصلاً دوست نداشتم  دوباره کنار آرش بنشینم و آن خاطره تلخ را زنده کنم ولی با شناختی که از آرش داشتم، می دانستم تا به خواسته اش نرسد، دست از سر من برنمی دارد. برای همین قبل از این که آرش بخواهد با داد و بیداد من را مجبور کند تا با او برم، خودم به سمت ماشین راه افتادم و روی صندلی شاگرد نشستم. اصلاً دلم نمی خواست جلوی درمانگاه آبروریزی راه بیفتد.

آرش وقتی از نشستن من داخل ماشین مطمئن شد. سیگارش را روی زمین انداخت و با کف کفش آن را خاموش کرد. ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.



#بی_گناه
#پارت_180



گفتم:
-  می شه زودتر از اینجا بریم.
نمی دانم از حرفم چه برداشتی کرد که ابرویی بالا انداخت و با پوزخند نگاهم کرد. توضیح دادم.
-  اینجا محل

1403/05/01 12:50

کارمه. دوست ندارم کسی من و توی ماشین تو ببینه و درموردم فکر بدی بکنه.
قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت. مثل کسی که بخواهد بگوید "چه جالب مگه تو هم این چیزا سرت می شه."

  با ناراحتی سرم را به سمت پنجره چرخاندم. از این که خودش را همیشه بالاتر از من می دید و به خودش حق می داد که من را قضاوت کند، عصبانی بودم.

آرش ماشین را روشن کرد و از درمانگاه دور شد. خودم را به سمت در ماشین کشیدم تا فاصله ام را از آرش زیاد کنم. منی که زمانی نهایت آرزویم، بودن در کنار آرش بود، حالا از این که مجبور بودم در کنارش بنشینم احساس بدی داشتم.

هنوز هم ته دلم دوستش داشتم و این بیشتر از گذشته عذابم می داد. خوب می دانستم دوست داشتن این مرد بزرگترین اشتباه زندگیم است ولی این آگاهی باعث نمی شد قلب رنج دیده ام دست از علاقه به آرش بردارد.

انگار برایش سخت بود که قبول کند که این همه سال عشقش را نثار آدم اشتباهی کرده. قلب بیچاره من هنوز نمی خواست منطق عقلم را بپذیرد و روی اشتباهش پافشاری می کرد.

بدون این که نگاهم را از خیابان بردارم، پرسیدم:
-  چیکارم داری؟
-  من باید از تو بپرسم با من و زندگیم چیکار داری؟
نفهمیدم منظورش از کلمه زندگیش واقعاً زندگیش بود یا داشت درمورد نازنین حرف می زد. من هم طعنه زدم.
-  من کاری به تو و زندگیت ندارم؟
-  اگه کاری نداری، پس چرا تعقیبم می کنی؟

1403/05/01 12:50

#صدف
#بی_گناه
#پارت_181



با چشم هایی که از شدت تعجب دوبرابر شده بود به سمتش چرخیدم.
-  من تو رو تعقیبت می کنم؟ این و دیگه از کجا درآوردی؟

سرش را کج کرد و پوزخند زد.
-  پس اون روز نزدیک خونه ی من چیکار می کردی؟
-  نزدیک خونه ی تو؟ من اصلاً نمی دونم خونت کجاس.

تک خنده مسخره ای کرد.
-  تو نمی دونی؟ یعنی اتفاقی جلوی پاساژ اطلس بودی و اصلاً هم نمی دونستی خونه ی من همون نزدیکیه.

داشت در مورد آن روزی که برای خرید تلویزیون پیش ایمان رفته بودم حرف می زد. پس او هم متوجه من شده بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-  من فقط رفته بودم تو خرید کنم.

کینه توزانه نگاهم کرد.
-  خرید؟ دروغ از این بزرگتر نداشتی بگی؟ تو پولت می رسه که از اون پاساژ خرید کنی؟ یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد.
نمی توانستم پای ایمان را وسط بکشم ولی باید خودم را تبرئه می کردم.
-  یکی از دوستام گفته بود که تو اون پاساژ جنس قسطی می دن، رفته بودم پرس و جو کنم.
-  جنس قسطی؟ اونم تو پاساژ اطلس؟ چه بهونه ی مسخره ای. ببین سحر من می دونم هنوز چشمت دنبال من و می خوای یه جوری زندگی من و نازنین و خراب کنی ولی کور...............

میان حرفش پریدم.
-  هیچ وقت سعی نکردم بین تو نازنین قرار بگیرم. دروغ چرا، اوایل امید داشتم یا تو از نازنین، یا نازنین از تو سیر بشه و برگردی پیش من ولی از روزی که گفتی مرده و زنده آذین برات فرق نمی کنی تو رو برای همیشه از زندگیم گذاشتم کنار. آرش من کاری............



#بی_گناه
#پارت_182



حالا اون بود که میان حرفم پرید:
-  پس چرا راه افتادی رفتی خونه ی مامانم؟

-  مامان تو خاله ی منه و مادربزرگ دخترم. من نمی تونم به خاطر خوشایند تو و زنت قید همه ی خونواده ام رو بزنم. این مدته هم به اندازه کافی تنهایی کشیدم اونم به خاطر این که تو جرات این و نداشتی به بقیه بگی، یکی دیگه رو دوست داری و از من سوءاستفاده کردی تا گناه خودت و زنت و بپوشونی ولی قرار نیست من تا آخر عمرم به ساز تو برقصم.
آرش ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت. به سمتم چرخید و  سرم فریاد کشید:
-  حق نداری با مادر من زندگی کنی؟ می فهمی سحر، حق نداری؟
نفس عمیقی کشیدم.
-  همچین قصدی هم ندارم ولی رفت و آمدم و با مامانت قطع نمی کنم.
-  نازنین دوست ن...........
حالا نوبت من بود تا سر آرش فریاد بکشم:
-  به من مربوط نیست نازنین چی دوست داره چی دوست نداره. من نمی تونم زندگیم و براساس علایق نازنین بچینم. نازنین باید عادت کنه من و تو جمع های خونوادگی بینه چون می خوام با کل فامیل آشتی کنم. دیگه قرار نیست به خاطر تو از خودگذشتگی کنم.
و بدون این که اجازه بدهم آرش حرف دیگری بزند از ماشین پیاده

1403/05/01 12:51

شدم. دیگر بس بود هر چه کوتاه آمده بودم. دیگر اجازه نمی دادم آرش به من زور بگوید. من کاری به زندگی او نداشتم و او هم باید یاد می گرفت کاری به زندگی من نداشته باشد.


#بی_گناه
#پارت_183



سه روز بعد از دیدارم با آرش توی آشپزخانه ی مژده نشسته بودیم و چای می خوردیم. عصر جمعه بود و هر دو بیکار بودیم. هنوز از دست آرش ناراحت و عصبانی بودم. این که آرش می خواست به خاطر خوشایند نازنین به من زور بگوید و من را وادار کند از خانواده ام دست بکشم عصبیم می کرد.

مژده کمی از چایش را خورد و پرسید:
-  خالت دوباره بهت زنگ نزد؟

آخرین جرئه از چایم را فرو دادم.
-  نه
-  واقعاً نمی خوای پیشنهادش رو قبول کنی؟ یعنی من فکر می کردم خیلی دوست داری دوباره برگردی پیش خالت؟

استکان خالی چای را روی سینی گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
-  تو این چند روز خیلی فکر کردم. به خودم، به خاله، به زندگی که قبلاً داشتم و به زندگی که الان دارم. درسته تو این ده ماهی که تنها زندگی کردم خیلی اذیت شدم ولی استقلالی رو که این زندگی بهم داد و دوست دارم. خیلی سخت بود، هنوزم سخته ولی اگه برگردم پیش خاله هم استقلالم و از دست می دم هم مجبورم مدام آرش و زنش و ببینم. نه، من خونه ی خاله برنمی گردم ولی تصمیم دارم از خاله بخوام اجازه بده  تعطیلات عید رو پیشش بمونم. اینجوری وقتی فامیل من و در کنار خاله بینن و بفهمن خاله من و بخشیده اونام دست از کدورت برمی دارن و روابط کم کم عادی می شه. من فقط می خوام اونا دوباره من و آذین رو به عنوان عضوی از خونواده قبول کنن. همین، چیز بیشتری ازشون نمی خوام.


#بی_گناه
#پارت_184



مژده که زیاد با طرز فکر من موافق نبود، شانه ای بالا انداخت:
-  اگه من جای تو بودم کلاً عطای این خونواده رو به لقاشون می ببخشیدم و برای همیشه دورشون یه خط قرمز می کشیدم، ولی خب من جای تو نیستم و نمی تونم جای تو تصمیم بگیرم.

قبلاً هم این بحث را با مژده داشتم. مژده به قضایا مثل من نگاه نمی کرد، شاید چون هیچ وقت در موقعیت من قرار نگرفته بود و نمی توانست شرایط من  را درک کند.

مژده مثل ماهی درون آب چنان با خانواده اش احاطه شده بود که اصلاً متوجه وجود نعمت بزرگی که داشت نمی شد. خیلی از ما همینطور هستیم آنقدر غرق در یک نعمت هستیم که اصلاً وجود آن نعمت را به طور کامل از یاد می بریم. فقط وقتی آن را از دست می دهیم تازه متوجه می شویم که چه نعمت با ارزشی در کنارمان داشتیم و هیچ وقت قدرش را ندانستیم.

ولی من مثل مژده نبودم. من در آب دریا زندگی نکرده بودم. من لب تشنه ای بودم که در بیابانی گرم و سوزان گیر کرده بود و برای رسیدن به یک لیوان آب

1403/05/01 12:51

حاضر به انجام هر کاری بود.

از نظر من تنها و بی *** داشتن خانواده ای که تو را نمی خواهند و دوستت ندارند بهتر از نداشتن همان خانواده است. مخصوصاً در شهر کوچک ما که قبل از این که بپرسند خودت چه کسی هستی می پرسند از کدام خانواده هستی.

مژده استکان خالی چایم را از روی سینی برداشت و پرسید:
-  یه چای دیگه می خوری؟



#بی_گناه
#پارت_185



قبل از این که بتوانم جوابش را بدهم زنگ موبایلم به صدا در آمدم. با دیدن اسم خاله لیلا که روی صفحه تلفنم نقش بسته بود، لب هایم را روی هم فشار دادم. از آن روز که خاله بدون هماهنگی با من به آرش گفته بود قرار است با هم زندگی کنیم دیگر با هم حرف نزده بودیم. نه من به خاله زنگ زده بودم و نه او به من.

من به خاله زنگ نزدم بودم چون نمی دانستم حرف خاله چقدر جدی است و اصلاً چه منظوری پشت آن خوابیده و منتظر بودم تا خود خاله زنگ بزند و در مورد آن روز و آن حرف توضیح دهد.

تنها زندگی کردن از من زنی صبور و محتاط ساخته بود که یادگرفته بود نباید به راحتی با هر پیشنهادی که به ظاهر به نفع ام هست موافقت کنم. من یاد گرفته بودم قبل از هر تصمیمی چشم هایم را باز کنم و با دقت بیشتری به عمق مسئله  نگاه کنم. شاید اگر این دیدگاه را روز اول داشتم هیچ وقت موافقت نمی کردم تا گناه جدایی خودم و آرش را به گردن بگیرم.

ایکون تماس را وصل کردم:
-  سلام خاله جان
-  سلام و زهرمار. سلام درد بی درمون. دختره حرومزاده ی هرزه. با چه روی به من سلام می کنی. خاک تو سر من که توی ولدزنا رو می خواستم بیارم پیش خودم. نمی دونستم چه ماری هستی. نمی دونستم منتظری که نیشت و تو زندگی من و بچه ام فرو کنی. به خداوندی خدا اگه یه مو از سر عروس و نوه هام کم بشه خودم با دستای خودم می کشمت. خودم نابودت می کنه. کاری می کنم تا آخر عمرت بری گوشه زندون. بشین ببین چیکارت می کنم سحر، بشین ببین چه بلایی سرت میارم.



#بی_گناه
#پارت_186



مسخ شده به تلفن توی دستم نگاه می کردم. صدای گریه و ناله و نفرین خاله هنوز بگوشم می رسد. معنی هیچ کدام از حرف هایش را نمی فهمیدم. مژده که متوجه حال خراب من شده بود، تلفن را از دستم گرفت و به گوش خودش چسباند. صورتش سرخ شد و ابروهایش در هم رفت. تلفن را بدون حرفی قطع کرد و به من که گیج و گنگ به او خیره شده بودم، نگاه کرد.
-  چی شده سحر، خالت چی می گه؟

سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. شوکه تر از آن  بودم که بتوانم حرف بزنم. مژده از جایش بلند شد و لیوان آبی را از شیر پر کردم و به دستم داد.
-  بخور.

لیوان را با دستی لرزان گرفتم ولی نخوردم. مژده لیوان را به سمت لب هایم هدایت کرد.
-  یه کم بخور. داری پس می

1403/05/01 12:51

افتی.

به حرفش گوش کردم. آب خنک از درون مری ام به سمت معده ام راه افتاد و به تمام رگ های بدنم نفوذ کرد و باعث شد از آن بهت زدگی بیرون بیایم. به آنی چانه ام شروع به  لرزید کرد و اشک درون چشم هایم روی صورتم روان شد. خاله من را هرزه و ولدزنا خطاب کرده بود، چرا؟ مگر من چه کار کرده بودم؟

مژده دستش را روی دست هایم که شل و بی حس روی میز افتاده بود، گذاشت.
-  سحر چرا خالت گریه می کرد؟ چرا بدو بیراه می گفت؟ چی شده؟

چشمان خیسم را بالا آوردم و به صورت نگران مژده نگاه کردم.
-  نمی دونم، به خدا نمی دونم.




#بی_گناه
#پارت_187



مژده اخم کرد:
-  همین جوری الکی که تلفن و برنمی داره فحش بده؟ یه چیزی شده حتماً.
-  گفت اگه یه مو از سر عروس و نوه هاش کم بشه من و می کشه. گفت کاری می کنه بیفتم زندان.

خودش را کمی عقب کشید:
-  یعنی چی؟
-  نمی دونم؟
-  تو کاری کردی؟
-  من؟ نه، من کاری نکردم.
-  این حرف خالت یعنی تو یه کاری کردی؟
-  من اصلا نمی فهمم. به خدا اصلاً نمی فهمم خالم چی می گه؟

مژده موبایلم را که روی میز افتاده بود برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
-  زنگ بزن.
-  چی؟
-  زنگ بزن به اون ختر داییت که گفتی باهات خوبه، از اون بپرس چی شده؟ اون حتما می دونه چی شده. ندونم هم می تونه پرس و جو کنه بفهمه چی شده. به نظر من این قضیه جدیه سحر. باید بفهمی چی شده. 

آب دهانم را قورت دادم. حق با مژده بود. حال خاله اصلاً خوب نبود. وقتی فحش می داد و بد و بیراه می گفت صدایش می لرزید و کلمات را به درستی ادا نمی کرد. حتماً اتفاق بدی افتاده بود که خاله به این حال و روز افتاده بود. ولی چه اتفاقی؟  اصلاً آن اتفاق چه ربطی به من داشت؟ چرا گفته بود اگر یک مو از سر عروس و نوه هایش کم شود من را به زندان می اندازد؟ منظور از عرسش نازنین بود ولی نوه هایش؟ در مورد کدام نوه ها حرف می زد؟ بچه های  بهاره و بنفشه یا بچه ی نازنین و آذین؟ اصلاً نازنین چه ربطی به آذین داشت؟ گیج بودم و از حرف های خاله سر در نمی آوردم.



#بی_گناه
#پارت_188



مژده که حالا موبایلم را جلوی صورتم گرفته بود، با تحکم گفت:
-  زنگ بزن.
موبایل را از دستش گرفتم و با دست هایی لرزان شماره نغمه را گرفتم. در دلم رخت می شستند و شدیدا از چیزی که ممکن بود بشنوم هراس داشتم. 

بوق اول به دوم نرسیده، جواب تلفنم را داد.
-  سلام نغمه.
-  چرا به من زنگ زدی؟

لحن صدای نغمه سرد بود. به سردی یک تکه یخ. آب دهانم را قورت دادم. درست بود در این مدت رابطه من و نغمه کمی تیره شده بود ولی هیچ وقت با من اینطور حرف نزده بود.

با صدایی که می لرزید پرسیدم:
-  چی شده نغمه؟ الان خاله زنگ زد هر چی از دهنش در اومد بهم گفت.

1403/05/01 12:51

من ...........
-  یعنی می خوای بگی نمی دونی چی شده؟
-  نه به خدا نمی دونم. اگه می دونستم که به تو زنگ نمی زدم.

از سردی کلامش کاسته نشد.
-  نازنین بیمارستانه. از پله ها افتاده. حالش خوب نیست. احتمال داره بچه هاش سقط بشن.
-  بچه هاش؟
-  آره دو قلو حامله اس. یعنی می خوای بگی اینم نمی دونستی؟

پس منظور از نوه هایش بچه های نازنین بوده. نمی دانم چرا یک کم خیالم راحت شد که مسئله ربطی به آذین ندارد.

لحنم کمی طلبارانه شد.
-  خب اینا چه ربطی به من داره. چرا خاله به من زنگ زده و فحش می ده؟
-  نازنین گفته تو رفتی خونش و اون و از بالای پله ها پرت کردی پایین.

نفسم بند آمد.
-  من؟ چرا من باید یه همچین کاری بکنم؟
-  یعنی کار تو نبوده؟



#بی_گناه
#پارت_189



صدایش پر از شک و تردید بود. قلبم از این که حرفم را باور نکرده بود، شکست.
-  حرفم و باور نمی کنی، نه؟
-  آخه چه دلیلی داره نازنین دروغ بگه؟

داد زدم:
-  دلیلیش اینه که نمی خواد بذاره من با خاله زندگی کنم. داره این تهمت و به من می زنه که من و از چشم خاله بندازه. اون روز وقتی خاله گفت می خواد من و ببره پیش خودش دیدم چطور رنگش عین گچ سفید شده بود. بعدش هم که آرش و فرستاد پیشم که باهام دعوا کنه.

نغمه انگار هیچ کدام از حرفهای من را نشینده باشد، گفت:
-  حال نازنین خیلی بده. دکتر  گفته شدت ضربه زیاد بود و احتمال داره هر دوتا بچه اش رو از دست بده. سحر چرا یه آدم تو این موقعیت باید دروغ بگه؟ 

-  راست می گی، اون چرا باید دروغ بگه. دروغگوی عالم منم. اونی که همیشه دروغ گفته، به همه بدی کرده. خیانت کرده. زیر آبی رفته، زندگی بقیه رو نابود کرده، منم. بقیه هیچ دلیلی برای دروغ گفتن ندارن.

و بدون این که اجازه بدهم نغمه حرف دیگری بزند تلفن را قطع کردم.

دلم از این همه بی عدالتی آتش گرفته بود. چرا هیچ *** من را باور نداشت؟ چرا؟
صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و با صدای بلند گریه کردم. آنقدر که دیگر نفسی برایم نماند.
تا شب تلفنم مدام زنگ می خورد. خاله زهرا، دایی رضا، الناز و حتی ایمان. وقتی اسم ایمان را روی صفحه موبایلم دیدم طاقت نیاوردم و تماس را وصل کردم.
-  سلام سحر خانم.


#بی گناه
#پارت_190



بدون این که جواب سلامش را بدهم سرش فریاد زدم:
-  اگه زنگ زدی که به خاطر کار نکرده سرزنشم کنی، بهم بگو همین الان تلفن و قطع کنم.

لحن ایمان برعکس من آرام بود:
-  من فقط خواستم حالت و بپرسم.
-  حالم؟ توقع دارید حالم چطوری باشه وقتی همه من و مقصر کاری که نکردم می دونند؟ می دونید تو این چند ساعت چند نفر زنگ بهم زدن و فحش و بد وبیراه گفتن و تهدیدم کردن. من اصلاً نمی دونم چه اتفاقی برای

1403/05/01 12:51

نازنین افتاده و چرا من و مقصر کرده؟ من نازنین و پرت نکردم. به خدا من پرتش نکردم. به پیر به پیغمبر من پرتش نکردم. من اصلاً نمی دونم خونه نازنین کجاست که بخوام برم و اون از روی پله های خونش پرت کنم پایین.

دوباره به گریه افتادم. ایمان گفت:
-  لطفاً گریه نکنید.
خنده تلخی روی لب هایم نشست.
-  شما هم باور نمی کنید من کاری نکرده باشم.
کمی مکث کرد:
-  من باور می کنم کار شما نبوده.
برای لحظه ای ضربان قلبم تند شد. یکی بود که حرفم را باور می کرد. یکی بود که قبول داشت من گناهکار نیستم.
-  واقعاً باورم می کنید؟
-  آره باور می کنم.
-  به نظرتون چرا نازنین اون حرف رو زده؟ چرا دروغ گفته؟
-  شاید نازنین خانم یکی رو با شما اشتباه گرفته. شاید هم اونقدر ترسیده که نفهمیده چی می گه.
خب این هم از ایمان. او هم باور نداشت نازنین دروغ می گوید. ولی چرا؟ چرا همه مطمئن بودند من دروغ می گویم، نه نازنین.  یاد رفتارهای نازنین در خانه خاله افتاد

1403/05/01 12:51

#صدف
#بی_گناه
#پارت_191


نازنین آدم با سیاستی بود. او در تمام مدتی که در کنار هم بودیم، لبخند زده بود و با مهربانی با من حرف زده بود. طوری رفتار کرده بود که انگار اصلاً از بودن من در خانه ی خاله ناراحت نیست. احتمالاً در تمام دیدارهایش با خانواده هم همین رفتار را از خودش نشان می داده.  یک دختر خونگرم، خوشرو  و مهربان که هیچ مشکلی با زن سابق شوهرش ندارد. برعکس من که در نظر همه خانواده یک دختر *** و دیوانه بودم که زندگی خوبم را خراب کرده بودم و حالا داشتم از حسادت می مردم.

ایمان ادامه داد:
-  الان اینا مهم نیست. الان مهم حال نازنین خانم و بچه هاس. باید امیدوار باشیم اتفاقی براشون نیفته.

-  من واقعاً دوست ندارم برای نازنین و بچه هاش اتفاقی بیفته.

-  می دونم دلتون پاک تر از اونیه که بد کسی رو بخواین. الانم فقط برای این رنگ زدم  چون نگرانتون بودم. می خواستم مطمئن بشم حالتون خوبه.
فکر این که کسی توی این دنیا وجود دارد که حتی برای لحظه ای نگرانم شود، لبخند روی لب هایم نشاند.

آرام زمزمه کردم:
-  ممنون من خوبم.
-  خدا رو شکر. نگران هم نباشید انشالله که این سوءتفاهم به زودی برطرف می شه.

من مثل ایمان اعتقاد نداشتم این اتفاق یک سوءتفاهم باشد. مطمئن بودم نازنین از قصد این کار را کارده تا مطمئن شود پای من برای همیشه از خانه خاله بریده می شود. با وجود این در جواب ایمان "امیدوارمی" زیر لب زمزمه کردم.

آن شب را پیش مژده ماندم و صبح با حالی خراب و ترس از این که آرش به سراغم بیاید به درمانگاه رفتم.



#بی_گناه
#پارت_192


چهار روز از وقتی نازنین در بیمارستان بستری شده بود، می گذشت و هنوز سرزنش‌ها و توهین های فامیل به من بی خبر از همه جا تمام نشده بود. ولی چیزی که این وسط من را بیش از همه می ترساند، سکوت آرش بود. آرشی که می دانستم از چنین مسئله ای به راحتی نمی گذرد  و دیر یا زود به سراغم می آید تا تقاص کار نکرده را از من بگیرد.

این که آرش قرار بود کی و کجا روی سرم آوار شود و چه بلایی سرم بیاورد به شدت  من را می‌ترساند.

از نغمه شنیده بودم که خطر هنوز رفع نشده و حال نازنین زیاد خوب نیست. البته خود نغمه هم زیاد در جریان نبود چرا که نازنین ممنوع الملاقات بود و جز آرش کسی به دیدنش نمی رفت.

من با تمام وجود دلم می خواست هرچه زودتر حال نازنین خوب شود. هم به این خاطر که واقعاً دلم نمی خواست اتفاقی برای آن بچه های بیگناه بیفتد و هم به این خاطر که اگر بلایی سر نازنین و آن بچه ها می آمد خوانوده ام بدون این که اجازه دهند از خودم دفاع کنم زنده، زنده پوستم را می کندند.

ساعت پنج بعد از ظهر بعد از تحویل

1403/05/02 08:36

کار به خانم رفیعی از درمانگاه بیرون آمد و مستقیم برای گرفتن آذین راهی خانه مژده شدم. وقتی رسیدم آذین خواب بود.

مژده اصرار داشت تا بیدار شدن آذین آنجا بمانم ولی خسته بودم و می خواستم زودتر به خانه برگردم تا شاید بتوانم کمی استراحت کنم. برای همین آذین را بغل کردم، کیف لوازمش را روی دوشم انداختم و به سمت خانه راه افتادم.



#بی_گناه
#پارت_193


به خانه که رسیدم با بدبختی از پله ها بالا رفتم. آذین بچه ی زیاد سنگینی نبود ولی من هم آدم زیاد قوی نبودم. فشار کار و سنگینی آذین و ساک لباس هایش تمام رمقم را گرفته بود.
در آن لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم رسیدن به خانه و دراز کشیدن جلوی تلویزیون بود.

رو به روی در آپارتمان که رسیدم آذین را توی بغلم جا به جا کردم و با هزار زحمت کلید را از توی جیب ژاکتم بیرون کشیدم و در خانه را باز کردم
ولی هنوز قدم اول را به درون خانه نگذاشته بودم که کسی با دست محکم به پشتم کوبید و من را به درون خانه پرت کرد.

شدت ضربه آنقدر زیاد بود که کیف و ساک آذین از دستم رها شد و خودم با سر به وسط هال خانه پرت شدم. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که بدنم را دور بدن آذین حلقه کنم و نگذارم موقع برخورد با زمین آسیبی به او وارد شود.
هنوز از شوک اتفاقی که افتاده بود بیرون نیامده بودم که در آپارتمان با صدای بلندی به هم کوبیده شد و کسی با قدم هایی بلند به سمتم آمد. ندیده هم می دانستم آرش است. من صدای نفس های آرش را می شناختم. من بوی عرق آرش را که فضای هال خانه ام را پر کرده بود می شناختم.
خواستم به سمتش بچرخم که موهایم را توی دستش گرفت و سرم را با شدت به عقب کشید. از شدت درد فریادی کشیدم که لا به لای صدای گریه آذین گم شد.




#بی_گناه
#پارت_194


آرش اما بی توجه به آذین که هنوز در بغل من بود من را به سمت دیگر هال پرت کرد. در حالی که درد تمام وجودم را پر کرده بود به پشت روی زمین افتادم وآذین را محکم تر به خودم چسباندم.

حالا می توانستم چهره خشمگین آرش را ببینم. این آرش، آرش همیشگی نبود، لباس هایش نامرتب و موهایش به هم ریخته بود و در خط به خط صورتش می شد درد و خشم و خستگی را دید.

آرش با چشم هایی که از شدت بیخوابی و خشم پف کرده و قرمز شده بود، نگاهم می کرد.

زبانم از ترس بند آمده بود. خوب می دانستم آرش برای شنیدن حرف هایم به اینجا نیامد، آمده بود تا انتقام اتفاقی که برای زن و بچه هایش افتاده بود را از من بگیرد و تا این کار را نمی کرد، دست از سرم برنمی داشت.

آرش با قدم هایی سنگین دوباره به سمتم آمد. آذین را بیشتر به خودم فشار دادم و با ترس به  آرشی نگاه کردم که برای آسیب

1403/05/02 08:36

زدن به من مصمم بود.

آرش بالای سرم رسید و به سمتم خم شد. سعی کردم خودم را از دست آرش دور کنم ولی ناگهان متوجه چیزی شدم. آذین دیگر گریه نمی کرد.

به آذین نگاه کردم. رنگ صورتش تغییر کرده بود. دهانش نیمه باز بود و به سختی نفس می کشید. آذین دچار حمله شده بود.

از ته دل فریاد کشیدم و سرم را چنان توی سینه ی آرش که دستش را دوباره داخل موهایم فرو کرده بود، کوبیدم که تلو تلو خوران به عقب رفت و روی زمین افتادم



#بی_گناه
#پارت_195


خودم هم باور نمی کردم چنین قدرتی داشته باشم که بتوانم با یک ضربه آرشی را که هیکلش دوبرابر من بود روی زمین پرت کنم ولی من مادری بودم که جان بچه اش در خطر بود و برای نجات فرزندش هر کاری می کرد.

بدون این که به آرش نگاه کنم به سمت ساک آذین که وسط اتاق افتاده بود، دویدم. آذین را روی زمین گذاشتم و  زیپ ساک را باز کردم و محتویات آن را بیرون ریختم و قطره ای را که دکتر برای این جور وقتها  تجویز کرده بود را از لابه لای تلی از وسایل که از درون ساک بیرون ریخته شده بود، پیدا کردم.

دو زانو بالای سر آذین که هر لحظه صورتش کبودتر می شد نشستم. با دست دهانش را باز کردم و پنج قطره داخل دهان آذین چکاندم و بعد همانطور که دکتر یادم داده بود، قلب کوچکش را ماساژ دادم. نمیددانم چقدر گذشت که نفس های آذین منظم شد و رنگ صورتش به حالت عادی برگشت. 

خیالم که از آذین راحت شد روی زمین ولو شدم و تازه آن وقت بود که به یاد آرش افتادم. به سمتش چرخیدم. آرش همانجا که افتاده بود روی زمین نشسته بود و مات و متحیر به آذین خیره شده بود. دیگر از آن عصبانیت چند دقیقه قبل خبری نبود. بیشتر گیج و متحیر بود تا خشمگین.

آرام خودم را به سمت دیوار کشیدم و به آن تکیه زدم. نگاه آرش از روی آذین به سمت من چرخید.
-  واقعاً مریضه؟



#بی_گناه
#پارت_196


پوزخند زدم. پس هیچ وقت بیماری آذین را باور نکرده بود. در تمام این مدت فکر می کرده من آن روز دروغ گفتم و برای برهم زدن عروسیش به دیدنش رفته بودم.

چطور توانسته بود چنین فکری در مورد من بکند. یعنی آرش هیچ وقت من را نشناخته بود و نفهمید بود چطور آدمی هستم؟

آرش کمی راحت تر روی زمین نشست و با خستگی چشم هایش را بست. خستگی و استیصال را می شد در تمام حرکاتش دید.

گیج و سرخورده و کلافه بود. من برعکس او آرام بودم و دیگر از او نمی ترسیدم. در همان چند دقیقه تا ته مرگ رفته بودم و برگشته بودم.

بلاخره چشم هایش را باز کرد. نفس صدا دارش را رها کرد و دوباره به آذین که با  دهانی نیمه باز و چشم هایی خمار به گوشه ای زل زده بود، نگاه کرد.

حمله تمام رمق دخترکم را گرفته بود و می دانستم آنقدر

1403/05/02 08:36

به همان حال می ماند تا خوابش ببرد. منتظر بودم حالا که فهمیده دروغ نگفته ام در مورد بیماری آذین بپرسد ولی آرش چیزی از بیماری آذین نپرسید و به جای آن گفت:
-  باید از این اینجا بری.

چند ثانیه طول کشید تا معنی حرفش را متوجه شوم.
-  چی؟
-  باید از این شهر بری. بری یه جای دیگه زندگی کنی. یه جای دور از من و خونواده ام.
-  دیوونه شدی؟ کجا برم. اینجا شهر منه. خونه ام اینجاس. کارم اینجاس. چطور با یه بچه تک و تنها برم تو یه شهر غریب زندکی



#بی_گناه
#پارت_197



آرش با خستگی دستی بین موهای ژولیده اش کشید:
-  اینا به من ربطی نداره سحر، باید تا آخر سال از این شهر بری.

آرش چه می گفت، تا آخر سال ؟ یعنی تا دو هفته دیگر باید از این شهر می رفتم؟، مگر می شد؟ اصلاً چرا باید می رفتم؟
پوزخند زدم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
-  اگه نخوام برم چی؟ من می کشی؟
-  به نفعه خودت و آذینه که از این شهر بری و دیگه هیچ وقت هم برنگردی.

از این همه زورگویی خسته شده بودم. خیره در چشم هایش لب زدم:
-  من جایی نمی رم.
-  اگه نری به جرم سوءقصد به زن و بچه‌هام ازت شکایت می‌کنم و می‌ندازمت زندان. آذین و هم ازت می گیرم و می فرستمش یه جای دور که دستت هیچ وقت بهش نرسه.

تهدیدم می کرد. من را با بچه ام تهدید می‌کرد. حتی آنقدر مرد نبود که بگوید آذین را از تو می‌گیرم و خودم نگهش می دارم. می‌گفت او را به جای دوری می فرستم. با عصبانیت فریاد زدم.
-  خوب برو شکایت کن. اصلاً چرا تا حالا نرفتی شکایت کنی؟ چرا اومدی اینجا من و تهدید می کنی؟ چرا نمی ری شکایت کنی؟ بذار من بگم چرا. چون تو خودت هم خوب می دونی من این کار رو نکردم. خودت هم خوب می دونی زنت دروغ می گه. می دونی اگه شکایت کنی باید تو توی دادگاه ثابت کنی من گناهکارم ولی نمی تونی. چون هیچ مدرکی نداری که ثابت کنی من کاری با نازنین کردم که اگه داشتی تا حالا ازم شکایت کرده بودی و منتظر نمی‌موندی.



#بی گناه
#پارت_198



سرش را کج کرد و با خونسردی به چشم هایم نگاه کرد وگفت:
-  نازنین شاهد داره. اون موقع که داشتی از پله ها پرتش می کردی پایین یکی از دوستاش اونجا بوده و دیده. دختره حاضره تو دادگاه شهادت بده که تو نازنین و پرت کردی.  اگه تا الانم ازت شکایت نکردم چون نازنین ازم خواست این کار رو نکنم. اونقدر به خاطر کاری که باهاش کردی حالش بده که دلش نمی‌خواد حتی یه بار دیگه باهات رو به رو بشه. به من بود یه لحظه هم صبر نمی کردم ولی نازنین قبول نمی کنه. فقط می خواد ازت دور باشه.

از حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم:
-  اینا همه اش بهونه‌اس، نازنین نمی خواد از من شکایت کنه چون خودش خوب می دونه کار من

1403/05/02 08:36