رمان های جدید

611 عضو

نبوده و می ترسه تو دادگاه گندش در بیاد. اصلاً چرا من باید نازنین و پرت کنم پایین؟ از این کار چی به من می رسه؟

سرش را کج کرد و با تمسخر یکی از ابروهایش را بالا انداخت:
-  همه می‌دونن تو چقدر به نازنین حسودی می کنی. از آدم حسود هر کاری برمیاد.
-  من هیچ وقت به نازنین حسودی نکردم.

دروغم آنقدر آشکار بود که باعث شد برق پیروزی در نگاه آرش بدرخشد و پوزخند روی لب هایش عمیق تر شود. با ناراحتی چشم بستم ولی آرش دست بردار نبود:
-  الناز می گفت از وقتی ما عروسی کردیم تو یه بند پیگیر زندگی من و نازنین بودی و هی زنگ می زدی و آمار ما رو می گرفتی. چرا؟ چرا پیگیر زندگی ما بودی؟ دلیلی جز این داشت که دنبال فرصت می گشتی تا نیشت و به زندگی من بزنی؟


#بی_گناه
#پارت_199


مات ماندم. این الناز بود که زنگ می زد و آمار زندگی آرش و نازنین را به من می داد. من هیچ وقت دنبال زندگی آن ها نبودم. من با تمام نفرتم از نازنین هیچ وقت نمی خواستم به او یا آرش صدمه بزنم.

از شدت حرص و عصبانیت به لرزه افتادم.
-  چرا؟ چرا اینکار رو با من می کنی. خودت هم خوب می دونی من دستم به نازنین نخورده. می دونی من همچین کاری نکردم.

عصبانی شد.
-   یعنی می خوای بگی هم نازنین  و هم دوستش  دروغ می گن؟ سحر من می دونم تو اینکار رو کردی و قسم خوردم اجازه ندم دوباره همچین چیزی اتفاق بیفته.
-  همه این بازی ها فقط به خاطر اینه که من با خاله زندگی نکنم. من که گفتم نمی خوام با خاله زندگی کنم پس چرا دست از سرم برنمی دارید.

خودش را کمی جلو کشید.
-  می دونی اومده بودم اینجا اونقدر بزنمت که یه جای سالم تو بدنت نمونه ولی وقتی اون بچه رو تو اون حال دیدم پشیمون شدم ولی این چیزی از نفرتم نسبت به تو کم نمی کنه. من و نازنین نمی خوایم حتی اتفاقی تو رو توی خیابون ببینیم چه برسه به این که مجبور بشیم تو جمع های فامیلی تحملت کنیم. باید از این شهر بری و دیگه هم برنگردی. فهمیدی؟

نفرت! آرش از من متنفر بود. از کی از من متنفر بود؟ از وقتی فکر کرده بود نازنین را از پله ها پرت کردم یا از قبل تر؟

-  هیچ وقت دوستم داشتی؟
خودم هم خوب می دانستم پرسیدن این سوال آن هم در چنین زمانی چقدر مسخره به نظر می رسید ولی با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم.




#بی_گناه
#پارت_200



آرش لحظه ای مات به چشم هایم خیره ماند و بعد سرش را به دوطرف تکان داد.
-  نه.
خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار.
-  پس چرا باهام عروسی کردی؟

شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت.
-  برای پول

چشمانم از  تعجب گرد شد.
-  پول؟ مگه من پول داشتم؟
-  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون

1403/05/02 08:36

کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ *** از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم.
با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود.
-  تو با پولی که مال من بود. سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری.
دوباره شانه بالا انداخت.
-  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم.

1403/05/02 08:36

#صدف
نگار فرزین نویسنده
#بی_گناه
#پارت_201


از وقاحت آرش شوکه شده بودم. چه طور می توانست اینقدر راحت توی چشم های من زل بزند و بگوید که از عزیز پول گرفته تا با من ازدواج کند و بعد هم بدون هیچ پشتوانه ای من و دخترش را به امان خدا رها کند و برود سراغ زن دیگری و با پول های من برای آن زن یک زندگی لاکچری و رویایی بسازد.

ولی بیش تر از آن که از آرش ناراحت باشم از دست عزیز ناراحت بودم. عزیز  نباید این کار را در حقم می کرد. نباید این طور من را بی ارزش می کرد.

نباید من را در این چاه می انداخت. وقتی می دانست آرش هیچ علاقه ای به من ندارد نباید آن پیشنهاد را به آرش می داد. به این فکر نکرده بود که بعد از مردنش ممکن است نوه ی عزیز دردانه اش من را بی پشتیبان رها کند و دنبال عشق سابقش برود.
به سختی مانع ریختن اشک های جمع شده درون کاسه ی چشمم شدم. آرش از جایش بلند شد. پرسیدم:
-  اون موقع ها چی؟ اون وقتا که کوچیک بودم چی؟ اون وقت ها هم دوستم نداشتی؟

نفس بلندی کشید.
-  نه، هیچ وقت دوست نداشتم سحر. هیچ وقت دوست نداشتم.
فریاد زدم:
-  پس چرا اون وقت ها اینقدر باهام مهربون بودی؟ چرا هوام و داشتی؟ چرا کاری کردی که فکر کنم دوستم داری؟

او هم فریاد زد:
-  چون دلم برات می سوخت. چون تو خیلی بدبخت بودی سحر. هنوزم بدبختی

راست می گفت من در تمام زندگیم آدم بدبختی بودم ولی قرار نبود همان دختر *** و بدبخت و توسری خور قبل باقی بمانم.


#بی_گناه
#پارت_202



دیگر نمی گذاشتم از من سوءاستفاده کند. سرم را به دیوار چسباندم و با آرامشی ظاهری، گفتم:
-  من جای نمی رم آرش. هیچ جا نمی رم. تو هم نمی تونی مجبورم کنی؟

دستش را روی دستگیره در گذاشت. سرش را چرخاند و از روی شانه نگاهم کرد.
-  می ری. مجبوری که بری
لحن پر از تهدیدش بدنم را لرزاند ولی سرم را بالا گرفتم نگذاشتم که ترس و ضعفم را ببیند. نمی خواستم این بار شکست بخورم. آرش پوزخندی زد و از خانه بیرون رفت. وقتی در را پشت سرش بست، تمام خود داریم از بین رفت. در خودم جمع شدم و زیر گریه زدم. آنقدر گریه کردم که دیگر نفسی برایم نماند.
صبح جمعه با شنیده صدای ضربه هایی که به در آپارتمانم زده می شد از خواب بیدار شدم. گیج و منگ روی تشک نشستم. دیشب را خوب نخوابیده بودم.  یعنی از آن شبی که آرش به خانه ام آمده بود نتوانسته بودم خوب بخوابم.
دو روز از آن شب وحشتناک می گذشت و من تمام این دو روز را در میان مهی غلیظ و سیاه غوطه ور بودم.
مه ی که هر لحظه بیشتر من را در خودش فرو می برد و از دنیای واقعی دور می کرد. با فکر کردن به اتفاقات آن شب اول دچار بهت می شدم و بعد از خشم به خودم می‌پیچیدم و در آخر

1403/05/02 08:36

در ورطه ای از غم فرو می رفتم و دوباره از غم به وادی بهت و حیرت بر می‌گشتم. انگار درون چرخ و فلک بزرگی گرفتار شده بودم که من را دور خودم می چرخاند و دوباره به نقطه اول باز می گرداند.


#بی_گناه
#پارت_203



در این دو روز هزاران فکر همزمان درون سرم چرخ می خورد و من را تا مرز جنون پیش می برد. از یک طرف دلم برای خودم می سوخت که سال‌ها در توهم دوست داشته شدن از طرف آرش زندگی کرده بودم و از طرف دیگر به خاطر کلاهی که آرش و خاله سرم گذاشته بودند وجودم پر از خشم می شد.
از عزیز هم دلگیر و ناراحت بودم. عزیز با غرور من بازی کرده بود. غرورم تنها چیزی بود که داشتم و عزیز آن را نابود کرده بود. چطور توانسته بود من را آنقدر کوچک و حقیر کند که برای این که آرش راضی شود با من ازدواج کند به او باج بدهد. 

دوباره کسی به در زد. به ساعت نگاه کردم. ساعت نه صبح بود. نمی دانستم چه کسی ممکن است این موقع صبح پشت در باشد. به ندرت کسی در خانه ی من را می زد. از جایم بلند شدم، چادرم را روی سرم کشیدم و  قبل از این که دوباره در خانه کوبیده شود آن را باز کردم.

از دیدن آقای کریمی صاحب خانه ام که پشت در ایستاده بود، تعجب کردم. اولین و آخرین باری که او را دیده بودم همان روزی بود که با آرش به بنگاه رفته بودم تا این خانه را برایم اجاره کند.
دیدن آقای کریمی آن هم صبح جمعه پشت در آپارتمانم خیلی عجیب بود.  تنها دلیلی که برای آمدنش به ذهنم  رسید این بود که آمده تا در مورد تمدید قرار داد اجاره صحبت کند ولی چرا این موقع صبح؟ نباید قبلاً با من تماس می‌گرفت


#بی_گناه
#پارت_204



نفسی گرفتم و سلام کردم ولی آقای کریمی به جای این که جواب سلامم را بدهد سرم داد زد.
-  چه سلامی، چه علیکی،  این چه وضعی درست کردید خانم. من خونه اجاره ندادم که هر روز یکی بیاد دم مغازم و ازتون شکایت کنه.
و با دست به اطرافش اشاره کرد.  تازه آن موقع بود که من متوجه شدم آقای کریمی تنها نیست و چند تا از همسایه ها پشت سرش ایستاده اند. گیج پرسیدم.
-  چه شکایتی؟ مگه من چیکار کردم؟

آقای کریمی بدون توجه به سوال من حرف خودش را از ادامه داد:
-  ببینید خانم صداقت تا آخر این هفته وقت دارید خونه رو تخلیه کنید وگرنه یه استشهاد می گیرم و اسبابتون می ریزم وسط کوچه. من آبروم  و از سر راه نیوردم که شما بخواید با این کاراتون از بین ببریدش.

گیج نگاهش کردم.
-  این چه حرفیه؟ مگه من چیکار کردم؟
منیر خانم که توی طبقه دوم زندگی می کرد. چادر گلدارش را زیر بغلش زد و یک قدم به من نزدیک شد.
-  تازه می پرسی چی کار کردی؟ خجالت نمی کشی خونه رو کردی پاتوق و مرد میاری؟ من پسر و دختر جوون

1403/05/02 08:36

دارم تو این خونه. نمی خوام بچه هام به راه بد کشیده بشن. باید از این جا بری.
از تعجب چشم هایم گرد شد. نمی‌توانستم باور کنم که به این راحتی چنین تهمت بزرگی به من می زنند. آب دهانم را قورت دادم و به سختی گفتم:
-  یعنی چی؟ کدوم مرد؟ چرا دارید تهمت می زنید؟  من کسی رو نیوردم تو خونم؟


#بی_گناه
#پارت_205


زن همسایه رو به رویی که به چهار چوب در خانه اش تکیه زده بود، صاف ایستاد و توی چشم های من براق شد.
-  تهمت؟ تو پریشب مرد نیورده بودی؟ خوبه صدای داد و هوارتون کل ساختمون و برداشته بود.
آرش را می گفت؟  به خاطر این که یک شب آرش به خانه من آمده بود این بساط را، راه انداخته بودند؟

رو به آقای کریمی گفتم:
-  به خدا آقای کریمی پریشب شوهر سابقم اینجا بود. شما که می شناسیدش اومده بود که........
زن همسایه میان حرفم پرید:
-  این یکی شوهر سابقت بود، اون یکی کی بود؟
و رو به جماعت ادامه داد:
-  من خودم شنیدم مرده نصف شب که می خواست از خونش بره می گفت نگران نباش کسی نمی فهمه من اینجا بودم.

نصفه شب؟ چه کسی را می گفت؟ ایمان را؟ ایمان که سرشب از خانه من رفته بود. من که گفته بودم پسرخاله ام است و برای درست کردن تلویزیون آمده. پس چرا به من تهمت می زد؟
زن همسایه ولی دست بردار نبود.
-  من همون موقع که فهمیدم این خانم مطلقه است به آقای کریمی زنگ زدم و اعتراض کردم. گفتم اینجا خونواده زندگی می کنه و درست نیست یه زن تنها بیاد تو این ساختمون ولی حرف من و گوش ندادن.
همسایه ها در تائید حرف زن سر تکان دادند و هر کدام چیزی گفتند. گیج و ترسیده چشم از منیر خانم که با نفرت از من رو برگرداند بود، گرفتم و به آقای سلطانی مستاجر طبقه اول نگاه کردم.


#بی_گناه
#پارت_206



آقای سلطانی که اوایل ورودم به این ساختمان سعی می کرد به من نخ بدهد، ابرویی بالا انداخت و خنده زشتی کرد، انگار می خواست بگوید "تو که این کاره بودی چرا من و رد کردی؟"

باید دهانم را باز می کردم و جواب تک، تکشان را می دادم ولی زبانم از ترس و خشم بند آمده بود. آذین که از سر و صدا بیدار شده بود به سمتم دوید و گوشه چادرم را چسبید. زن همسایه پوزخندی زد و گفت:
-  بیچاره این بچه که مادرش تویی؟ چه جوری روت می شه جلوی این بچه کثافت کاری کنی؟
دوباره همهمه  همسایه ها بلند شد.

در حالی که سعی می کردم جلوی گریه ام را بگیرم آذین را به پشت سرم هل دادم. دوست نداشتم شاهد این گفتگو باشد. آقای کریمی با حرص نفسش را بیرون داد.
-  امروز جمعه اس تا جمعه هفته بعد باید خونه رو تخلیه کنی.
چادرم را روی سرم جا به جا کردم و با ناراحتی به آقای کریمی نگاه کردم.
-  ولی هنوز دوماه از قرار دادم

1403/05/02 08:36

مونده؟
-  من این چیزا حالیم نمی شه خانم، تا الانم خیلی باهات مدارا کردم. اگه خونه رو تا جمعه تخلیه کردی که هیچی. اگه نه، خودم میام همه اسباب و اثاثیت و می ریزم تو کوچه. اگه  می خوای بری شکایتم کنی  برو شکایت کن

شکایت کنم؟ چطور باید شکایت می کردم وقتی حتی جایی برای ماندن نداشتم؟ من نه پولی، نه قدرتی و نه پشتوانه ای برای مبارزه با این جماعت خشمگین و عصبانی نداشتم. من حتی جرات و شجاعت مبارزه کردن را هم نداشتم.


#بی_گناه
#پارت_207


من یک زن تنها بودم با یک بچه ی مریض که باید از او مراقبت می کردم. چطور می توانستم شکایت کنم؟
من که بلد نبودم شکایت کنم؟ اصلاً کجا باید می رفتم برای شکایت؟ در مدتی که به شکایتم رسیدگی می شد کجا باید زندگی می کردم؟ چه کسی به شکایتم رسیدگی می کرد؟  واقعاً کسی در آن سیستم مرد سالار به حرف هایم گوش می داد؟ درد و دلم را می شنید؟ یا آنها هم من را زنی بدکاره می دانستند که هر بلایی سرم می آمد حقم بود؟

گفتم:
-  همین که تونستم خونه رو خالی می کنم.
کریمی پوزخند زد.
-  همین که نداریم. تا جمعه باید این خونه خالی شه.
  نگاهم را یک بار دیگر بین صورت های خشمگین همسایه ها گرداندم و با گفتن "باشه" ای ضعیف در را بستم و پشت به در روی زمین نشستم و اجازه دادم اشک هایم صورتم را خیس کنند.
آذین که در تمام مدت ساکت ایستاده بود، خودش را درون بغلم انداخت و  با دست های کوچکش قطرات اشکی که روی صورتم روان شده بود را پاک کرد و با همان لحن بچگانه گفت:
-  گیه نکن.
لبخند زدم.
-  گریه نمی کنم عزیز دلم.
خودش را عقب کشید و به آشپزخانه اشاره کرد.
-  صبونه بده
دیگر از پشت در صدای همهمه نمی آمد. نمایش تمام شده بود و همسایه ها رفته بودند. 
از جایم بلند شدم و دست آذین را گرفتم و او را به سمت دستشویی بردم.
-  اول بریم دست و صورتت و بشورم. بعدش برات صبحانه میارم.
آذین دستم را ول کرد و خنده کنان به سمت دستشویی دوید و من با حسرت و غم به او که فارغ از دنیا می خندید، نگاه کردم. کاش تا آخر عمرش  اینقدر بی خیال و شاد بماند.


#بی_گناه
#پارت_208


سینی که توی آن یک لیوان شیر و چند لقمه کوچک نان و پنیر بود را جلوی آذین که با دست و رویی شسته شده و موهایی شانه زده روی پارچه ای که جلوی تلویزیون پهن کرده بودم، نشسته بود، گذاشتم و خودم به سراغ تلفن رفتم تا از تنها کسی که داشتم کمک بخواهم.

من باید ظرف یک هفته خانه پیدا می کردم و از اینجا می رفتم. شاید با دعوا و مرافعه و لجبازی می توانستم مدت بیشتری در این خانه بمانم ولی دوست نداشتم دوباره همسایه ها جلوی در خانه ام جمع شوند و با سر و صدا و داد و بیداد باعث شوند

1403/05/02 08:36

آذین بترسد. آذین مریض بود و تازه دو شب از آخرین حمله اش می گذشت.
با این که حمله آن شب خیلی سنگین نبود ولی نمی توانستم ریسک کنم و اجازه دهم آذین دوباره در موقعیت مشابه آن شب قرار بگیرد.
مژده که تلفن را برداشت همه چیز را برایش تعریف کردم. بدون مکث گفت:
-  کار آرشه؟
-  یعنی چی؟
-  یعنی آرش این فتنه رو انداخته تو زندگیت. شک نکن.
-  من نمی فهمم.
-  عقلت و به کار بنداز سحر. چطور تا امروز هیچ *** با تو مشکل نداشت، یه دفعه وقتی تو به آرش گفتی حاضر نیستی از این شهر بری همه برعلیه ات بسیج شدن. اگه صاحبخونت راست می گه و تو این مدت ازت شکایتی شنیده بود، چرا یه بارم بهت اخطار نداده؟ چرا بهت نگفته همسایه ها ازت ناراضین و باید رفتارت و عوض کنی؟ چطور همین که آرش بهت گفت باید از این شهر بری اونم یادش افتاد که همسایه ها ازت شکایت دارند؟


#بی_گناه
#پارت_209


کمی به حرف های مژده فکر کردم. با این که به نظر منطقی می آمد ولی باور کردنش برایم سخت بود.
-  یعنی می گی آرش رفته به همسایه ها گفته بیان برعلیه من شکایت کنن؟
-  نه برعکس، به صاحبخونت گفته بره پیش همسایه ها.
-  بره پیش همسایه ها چی بگه؟
-  مگه نمی گفتی آرش و صاحبخونت همدیگر رو می شناختن و صاحبخونت تو بنگاه هی پاچه خواری آرش و می کرده و بهش می گفته جناب مهندس، جناب مهندس.

-  خب؟

-  به نظرم آرش با دادن یه پیشنهاد خوب به صاحبخونت از اون خواسته یه جوری تو رو بدنام کنه و از اون خونه بندازه بیرون.  صاحبخونه اتم راه افتاده رفته در خونه همسایه ها که آره از این خانم شکایت شده و این خانم مشکل اخلاقی داره و از این حرفا. همسایه ها هم تا این و شنیدن چند تا چیزی رو که ازت دیدن، گذاشتن کنار هم و گفتن آره راست می گه ما هم دیدیم. مردم سرشون درد می کنه برای این جور داستانا. کافیه یکی یه چیزی بگه بقیه هم پشت سرش ردیف می شن و همون و تکرار می کنن.

اگر چند ماه پیش بود سفت و سخت با مژده مخالفت می کردم و می گفتم آرش همچین آدمی نیست. ولی دیگر می دانستم آرش برای راضی نگه داشتن نازنین حاضر بود دست به هر کاری بزند.

-  حالا باید چیکار کنم؟ چطوری تو یه هفته خونه پیدا کنم؟ اصلاً کسی به یه زن مطلقه با یه بچه خونه می ده؟



#بی_گناه
#پارت_210



مژده کمی سکوت کرد. او هم مثل من می دانست در این شهر کوچک دیدگاه مردم به زن های مطلقه چگونه است.
-  اگه یه ذره زمان بیشتری داشتی شاید می تونستی...... 

میان حرفش پریدم.
-  زمان ندارم. باید برم.
-  بیا پیش من.
-  چی؟
-  من یه زن تنهام. بیا پیش من زندگی کن. جا برای هممون هست. هم تو راحت می شی هم من از تنهایی در میام.

تعارف قشنگی بود ولی نمی توانستم

1403/05/02 08:36

پیشنهادش را قبول کنم. من از زندگی مژده خبر داشتم. از تعصبات برادرانش و از زن برادرها و دامادهایی که چندان از بودن مژده در خانه ای که حق خودشان می دانستند، خبر داشتم. نمی توانستم با خودخواهی او را درگیر مشکلات بیشتری کنم.
-  ازت ممنونم، تو به من خیلی لطف داری ولی خودت هم می دونی نمی شه. اون خونه فقط مال تو نیست. مال خواهر و برادرای دیگه ات هم هست. شاید اونا خوششون نیاد وقتی میان خونه پدریشون یه آدم غریبه رو اونجا ببینن.

مژده بعد از چند ثانیه ای سکوت حرفش را عوض کرد.
-  منم نگفتم برای همیشه بیا اینجا، برای یه مدت محدود بیا. فقط تا وقتی یه جایی پیدا کنی. سحر  تو هم خوب می دونی تو یه هفته نمی شه خونه پیدا کرد. بیا اینجا تا سر فرصت با هم بگردیم و یه خونه ی خوب که به بودجه ات بخوره برات پیدا کنیم.
این پیشنهاد وسوسه انگیز بود.
-  نمی دونم.
-  ببین این بهترین راه. وقتی بیای اینجا دی آرش نمی تونه اذیتت کنه و بهت فشار بیاره.
-  آخه؟
-  آخه ندا

1403/05/02 08:36

#بی_گناه
#پارت_211



آیا روزی می رسید که بتوانم مهربانی های مژده را جبران کنم؟ من به این دختر تا پایان عمرم مدیون بودم. با قدردانی گفتم:
-  باشه

با ذوق خندید.
-  پس از همین امروز شروع کن وسایلت و ببندی.

نگاهی به دورتادور اتاق انداختم باید اسباب کشی می کردم. به نظر کار چندان سختی نبود. من وسیله چندانی نداشتم.
-  فردا از سوپری محل یه تعداد جعبه می گیرم و وسایلم و جمع می کنم.
-  منم یکی رو میارم زیرزمین و مرتب کنه که بتونی تا پیدا کردن یه خونه مناسب وسایلت و اونجا بذاری.
-  ممنون مژده، نمی دونم چطور باید ازت تشکر کنم.
-  ببین فکر نکن همینجوری دارم بهت کمک می کنم. تا وقتی پیش منی باید هر روز حیاط و بشوری چون من از این کار متنفرم.
خندیدم. با صدای بلند، آنقدر که بغضم شکست و خنده ام به گریه  تبدیل کرد.
 
بعد از این که حرف هایم با مژده تمام شد پیامی برای آقای کریمی فرستادم که پول پیش خانه را هر چه زودتر آماده کند. او هم با لحنی طلبکارانه ای که از متن پیامش کاملاً مشخص بود، جواب داد.
-  پول پیش آماده است ولی اول باید خونه رو ببینم.

با دیدن پیام آقای کریمی با حرص نفسم را نگه داشتم تا جواب تند و تیزی به او ندهم. انگار یادش رفته بود چه بیقوله ای را به من تحویل داده بود که حالا می خواست از سالم بودن خانه اش اطمینان پیدا کند. شاید اگر در موقعیت دیگری بودم جلوی خودم را نمی گرفتم و جوابش را می دادم ولی در آن موقع فقط می خواستم هر چه زودتر همه چیز تمام شود و من از این خانه برم.


#بی_گناه
#پارت_212



قراری با آقای کریمی برای عصر روز بعد گذاشتم و با خستگی روی زمین دراز کشیدم. دوست داشتم چشم هایم را ببندم و بخوابم نه یک خواب معمولی بلکه یک خواب طولانی و عمیق، از آن خواب ها یی که بعد از بیدار شدن هیچ چیز  و هیچ *** را به خاطر نمی آوری.

تازه ناهارمان را خورده بودیم که تلفنم زنگ زد. از دیدن اسم آرش متعجب شدم. انتظار دیدن شماره هر کسی را روی گوشیم داشتم به جز آرش. آب دهانم را قورت دادم و ایکون تماس را لمس کردم.
-  سلام
به جای سلام پوزخندی تحویلم داد.
-  صابخونه ات چی می گی؟ چه گندی بالا اوردی که می خواد بیرونت کنه؟ تو آبرو نداری؟ با کی می پری؟ اگه یه ذره به فکر آبروی خودت نیستی لااقل به فکر آبروی خونواده باشد.

من هم پوزخند زدم.
-  دست پیش و گرفتی که پس نیفتی؟ فکر کردی نفهمیدم این مسخره بازی زیر سر توه. چقدر به کریمی دادی که پشتم حرف در بیاره و من و بی آبرو کنه. یعنی خیلی بی غیرتی، خیلی که حاضری برای به کرسی نشوندن 0حرفت با آبروی من و دخترت بازی کنی.
-  چرا چرت و پرت می گی؟ تو گند کاشتی من بی غیرتم.

1403/05/02 08:36

اصلاً راست می گی باید می اومدم اونجا سرت و می بریدم می ذاشتم رو سینه ات تا غیرتم معلوم بشه. ولی می دونی چیه، تو بی ارزش تر از اونی که بخوام دستم و به خونت آلوده کنم.
باید از حرف هایش ناراحت می شدم ولی نشدم انگار دیگر آرش و این که چه فکری در موردم می کند برایم اهمیت نداشت.


#بی_گناه
#پارت_213


از آن شب که آرش به من گفته بود چه حسی به من داشته و فقط برای پول با من ازدواج کرده، تمام عشق و علاقه ای که به او داشتم دود شده و به هوا رفته بود. حرف های آن شب آرش باعث شده بود من از خواب غفلت بیدار شوم.

منی که تمام عمر خودم را با داستان دروغین عشق آرش فریب داده بودم حالا به خوبی می دانستم نه آرش علاقه ای به من داشت و نه من عاشق آرش بودم. در واقع من عاشق آن تصویر زیبا و دروغینی بودم که از آرش در ذهنم ساخته بودم. من عاشق آدمی شده بودم که اصلاً وجود خارجی نداشت. من عاشق یه توهم و دروغ شده بودم.

گفتم:  
-  نمی خواد برای من فیلم بازی کنی، من خوب می دونم نقشت چیه. می دونم می خوای با این کارا اونقدر بهم فشار بیاری که از این شهر برم ولی کور خوندی آرش خان. کور خوندی. من هیچ جا نمی رم. هیچ *** نمیوتونه من و از شهرم فراری بده.
-  خب نرو. بمون وسط خیابون. بدبخت اون خونه رو هم از صدقه سر من بهت کرایه دادن وگرنه کسی حاضر نمی شه به یه زن تنها که اسمش هم بد در رفته خونه بده.
خندیدم.
-  باید به اطلاعت بروسونم که من خونه پیدا کردم و تا چند روز دیگه م اسبابکشی می کنم به خونه ای که شما نمی تونید با پول و رشوه صابخونه اش و وادار کنید من و بیرون کنه.
با تعجب پرسید:
-  خونه پیدا کردی؟ به این زودی؟


#بی_گناه
#پارت_214



دوباره خندیدم. این بار بلندتر و شادتر از قبل. به طرز عجیبی احساس شادی می کردم. با لحنی پیروزمندانه ای گفتم:
-  بله، خونه پیدا کردم اونم تو همین شهر. متاسفم آقا آرش ولی من از این شهر نمی رم. کاری هم از دست تو و اون زن عفریتت برنمیاد.

آرش به جای این که جوابم را بدهد تماس را قطع کرد. انگار کم آورده بود. بهت زده چند ثانیه به صفحه خاموش موبایلم نگاه کردم. ولی بعد لبخندی روی لب هایم نشست که کم، کم عمیق و عمیق تر شد و در نهایت به خنده ای بلند و صدا دار تبدیل شد.

هیچ وقت در زندگیم اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم. انگار روی ابرها راه می رفتم. من برای اولین بار در زندگیم توانسته  بودم جلوی زورگویی اطرافیانم بایستم و کاری را که دوست داشتم انجام بدهم. من پیروز شده بودم. من در این جنگ نابرابر پیروز شده بودم. من برای اولین بار پیروز شده بودم.

روی تکه کاغذ کوچک و صورتی رنگی نوشتم 235 و آن را به دست  زن جوانی که رو به

1403/05/02 08:36

روی میزم ایستاده بود و به شدت سرفه می کرد، دادم.
-  مریض که اومد، برید داخل.
زن سرش را به نشانه ی فهمیدن  بالا و پایین برد و به سمت در اتاق دکتر حسین زاده رفت و پشت در به انتظار بیرون آمدن بیمار ایستاد.
چیزی تا پایان شیفت کاریم و آمدن خانم رفیعی نمانده بود. وسایلم را جمع کردم تا بتوانم زودتر به خانه بروم. باید امشب خرده ریزهای اتاق آذین را بسته بندی می کردم و به سراغ آشپزخانه می رفتم.


#بی_گناه
#پارت_215



کریمی دیشب به آپارتمانم آمده بود و با این که خیلی سعی کرده بود تا ایرادی به خانه بگیرد تا مقداری از پول پیش را بالا بکشد ولی در آخر مجبور شده بود تمام پول را به حسابم واریز کند و  در عوض رسیدی مبنی بر دریافت پول پیش و تعهدی برای خالی کردن خانه تا روز جمعه از من گرفت و رفت.
با این که طبق محاسباتم نهایتاً تا دو روز دیگر یعنی سه شنبه اسباب کشی می کردم و از این خانه می رفتم ولی به همه گفته بودم که جمعه خواهم رفت. هم به این خاطر که دلم نمی خواست همسایه ها تاریخ دقیق اسباب کشی  را بدانند و پیروزمندانه به تماشای من موقع تخلیه خانه بنشینند و هم به این خاطر که اگر به هر دلیل نتوانستم تا روز سه شنبه خانه را تخلیه کنم استرس برخورد بد همسایه ها را نداشته باشم.
تلفن روی میزم زنگ خورد و شماره داخلی اتاق دکتر حسین زاده روی صفحه کوچک نمایشگر گوشی نمایان شد.
-  بفرمائید آقای دکتر امری داشتید؟
دکتر با لحنی سرد گفت:
-  قبل از این که مریض بعدی رو بفرستی تو خودت بیا اتاقم، کارت دارم.

از جایم بلند شدم. کشو میزم را قفل کردم و کلیدش را توی جیب مانتو ام انداختم و به سمت اتاق دکتر رفتم. این که دکتر گاهی من را به اتاقش می خواند تا بعضی کارها را شخصاً به من محول کند چیز غیر عادی نبود ولی هیچ وقت با این لحن سرد با من حرف نمی زد.


#بی_گناه
#پارت_216



قبل از این که به اتاق دکتر برسم. در باز شد و پیرمرد عصا به دستی به همراه مرد جوانی که زیر بغل پیر مرد را گرفته بود از اتاق دکتر بیرون آمد. دختری که سرفه می کرد یک قدم پیش آمد. به دختر لبخند زدم.
-  لطفاً یه چند لحظه صبر کنید، الان صداتون می کنم.
دختر بدون حرف قدم آمده را برگشت.  تقه ای به در زدم و وارد اتاق دکتر شدم. سر دکتر پایین بود و چیزی می نوشت.
-  بفرمائید آقای دکتر، امری با من داشتید.

بدون این که سرش را بالا کند با همان لحن سرد و عجیب گفت:
-  یه لحظه وایسا.
ایستادم و به حرکات دست دکتر نگاه کردم که بعد از نوشتن چند کلمه، خودکار توی دستش را به صورت نیم دایره روی کاغذ زیر دستش حرکت داد و امضایی زیر نوشته هایش زد.

خودکارش را پایین گذاشت. چند ثانیه به

1403/05/02 08:36

چیزی که نوشته بود، نگاه کرد و در آخر برگه زیر دستش را بلند کرد و به سمتم گرفت. تازه آن موقع بود که متوجه شدم چیزی که دکتر امضا کرده بود، یک برگه چک است.
-  این چک حقوق این ماه به اضافه عیدیتونه.
جلو رفتم و چک را از دست دکتر گرفتم. عجیب بود. دکتر همیشه حقوقم را به حسابم واریز می کرد. از آن گذشته به گفته خانم رفیعی دکتر هیچ وقت حقوق اسفند و عیدی را زودتر از بیست و پنجم ماه واریز نمی کرد و امروز تازه سیزدهم اسفند بود.

نگاهی به مبلغ کردم کمتر از چیزی بود که انتظار داشتم.
-  دیگه از فردا لازم نیست بیاید.


#بی_گناه
#پارت_217



بهت زده نگاهم را از روی چک به سمت دکتر بالا کشیدم. به زحمت دهانم را باز کردم و فقط یک کلمه پرسیدم:
-  چرا؟
-  دیگه بهتون نیازی نداریم.
-  ولی؟....
دکتر نگاهش را از من گرفت و دوباره خودکارش را برداشت و مشغول نوشتن چیزی شد.
-  مریض بعدی رو بفرستید داخل و قبل از رفتن، همه چیز و به آقای بهرامی تحویل بدید.

این یعنی، نه قرار بود از حرفش کوتاه بیاید و نه حتی حاضر بود توضیحی بابت این اخراج بی دلیلی و یک دفعه ای به من بدهد. ولی من نمی خواستم به این راحتی کوتاه بیایم. با صدایی که از شدت استیصال می لرزید گفتم:
-  آقای دکتر من..................

میان حرفم پرید و دستش را مثل کسی که بخواهد مگسی را بپراند به سمتم تکان داد و گفت:
-  بفرمائید خانم وقت من و نگیرید.

با بغضی که توی گلویم نشسته بود از اتاق دکتر بیرون آمدم و به دختر که هنوز پشت در ایستاده بود اشاره کردم تا داخل اتاق شود و خودم به پشت میزم برگشتم و روی صندلیم آوار شدم.
قرار نبود کسی به من بگوید که این هم زیر سر آرش است. خودم خوب می دانستم که کار اوست. برایم اهمیت نداشت به دکتر چه گفته و چطور او را متقاعد کرده تا من را از کار بیکار کند. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که من بیکار شده بودم و این یعنی خود، خود، بدبختی. حالا مشکلم فقط پیدا کردن خانه نبود باید دنبال کار هم می گشتم


#بی_گناه
#پارت_218



دو ساعتی طول کشید تا حساب هایم را با آقای بهرامی چک کنم و کلیدهایم را تحویلش دهم و از درمانگاهی که دیگر قرار نبود به آن برگردم خارج شوم. دیگر از آن حس پیروزی که در این چند روز به من انرژی می داد، خبری نبود. من باخته بودم، بد هم باخته بودم.

آرش حریف قدری بود که هم پول و هم دوستان زیادی داشت. او می توانست هر وقت اراده کند من را مثل آب خوردن زیر پاهایش له کند. من اشتباه کرده بودم که فکر می کردم توانایی مقابله با آرش را دارم.

هر چه بیشتر فکر می کردم. بیشتر به این نتیجه می رسیدم که ماندنم در این شهر به صلاح نیست. فرض بر این که با بدبختی

1403/05/02 08:36

کاری هم پیدا می کردم، از کجا معلوم بود آرش باز هم با نفوذی که داشت من را از کار بی کار نکند؟ از آن بدتر اگر آرش برای تحت فشار گذاشتن من سراغ مژده می رفت، چه کار باید می کردم؟ اگر برای اذیت کردن من تهمتی به مژده می زد و آبرویش را بین در و همسایه می برد من باید چه خاکی بر سرم می ریختم؟
نه، نمی توانستم اجازه دهم آرش به خاطر من به مژده آسیب برساند. شاید بهتر بود به حرف آرش گوش می کردم و  از این شهر می رفتم. باید قبل از این که کسی دیگری آسیب می دید از این شهر می رفتم.

ولی کجا باید می رفتم؟ من در تمام بیست و دو سال زندگیم فقط دو بار از این شهر بیرون رفته بودم. یک بار برای عروسی بهاره و بنفشه و یک بار هم برای مراسم ختم یکی از آشناهای عزیز و هر دوبار هم همراه عزیز بودم


#بی_گناه
#پارت_219


من نه جایی را می شناختم و نه کسی را که به من کمک کند. اصلاً باید به کدام شهر می رفتم؟ چطور زندگیم را در یک شهر غریب که هیچ شناختی از مردمانش نداشتم شروع می کردم؟ چطور خانه می گرفتم؟ چطور کار پیدا می کردم و چطور تک و تنها زندگیم را می ساختم؟

از فکر آواره شدن در شهری غریب حالم بد شد. سرم سنگین شد و دلم پیچ  خورد. پاهایم  لرزید و دست هایم با بی قراری به گوشه ی چادرم چنگ  زد.

نه، من نمی توانستم بروم. من از پس زندگی در یک شهر دیگر بر نمی آمدم. باید با آرش حرف می زدم. باید از او خواهش می کردم دست از سرم بردارد. باید به او قول می دادم که دیگر حتی تصادفی هم سر راه او و زنش قرار نخواهم گرفت. باید کاری می کردم تا دلش برای من و آذین بسوزد.
نه، من نمی توانستم از این شهر بروم. آرش هم این را می دانست. می دانست من از پس رفتن بر نمی آیم. او فقط می خواست من را بترساند تا دیگر سراغ خاله نروم. باید به او اطمینان می دادم دیگر هیچ وقت پایم را توی خانه ی خاله نمی گذارم. باید به او قول می دادم دیگر من را جایی که او  و زنش بودند نمی بیند. باید از او خواهش می کردم دست از سر من بردارد.

خودم را به کنار دیوار کشاندم و موبایلم را از داخل کیفم بیرون آوردم. قبل از این که شماره آرش را بگیرم، نفس عمیقی کشیدم. می دانستم مکالمه خوشایندی نخواهد بود ولی این تنها راهی بود که داشتم


#بی_گناه
#پارت_220



آرش زودتر از آنچه که فکر می کردم جواب تماسم را داد، انگار منتظر تلفن من بود که به محض برقرار شدن تماس با لحن خشکی  گفت:
-  چی می خوای؟

آب دهانم را قورت دادم:
-  آرش چرا این کار رو کردی؟ تو که می دونستی من به پول اون کار احتیاج دارم؟
پوزخند زد:
-  چیه؟ مگه یه روزه خونه نگرفتی حالا هم برو  یه روزه کار پیدا کن.
-  آرش.......
میان حرفم پرید.
-  تا وقتی

1403/05/02 08:36

از این شهر نری باید منتظر بدتر از اینا باشی.
جدیت صدایش دلم را لرزاند. در حالی که سعی می کردم بغضم را فرو دهم، گفتم:
-  آرش به خدا من کاری به تو و نازنین ندارم.
با عصبانیت سرم داد کشید.
-   تو چه گهی هستی که بخوای با من و نازنین کار داشته باشی.
از تحقیرش کمرم خم شد ولی باز هم تلاش کردم:
-  آرش تو که خودت دیدی آذین مریضه. اگه به من رحم نمی کنی به آذین رحم کن. آخه من با یه بچه مریض کجا برم.
-  هر گورستونی که می خوای برو. فقط برو.
دیگر به التماس افتاده بودم:
-  آرش اگه می خواستی تنبیه ام کنی به خدا تنبیه شدم. بهت قول می دم دیگه هیچ وقت به تو و زنت نزدیک نشم. بهت قول می دم دیگه طرف خاله نرم. بهت قول می دم تو هیچ جمع خانوادگی پیدام نشه.
با لحنی پر از تمسخر گفت:
-  خیلی خودت و دست بالا گرفتی بدبخت. فکر کردی کسی تو رو توجمع فامیلی راه می ده که داری زر، زر  می ز

1403/05/02 08:36

#بی_گناه
#پارت_221



نالیدم:
-  خوب پس مشکل چیه؟
-  مشکل اینه که من و نازنین نمی خوایم وجود نحست، توی شهری باشه که قراره بچه های ما توش بزرگ بشن. فهمیدی یا نه؟

دیگر نتوانستم جلوی شکستن بغضم را بگیرم. در حالی که گریه می کردم گفتم:
-  تو رو خدا آرش، تو رو خدا این کار رو با من نکن. من نمی تونم تک و تنها تو یه شهر غریب زندگی کنم. من از پسش برنمیام.

با غیظ گفت:
-  وقتی اون غلط اضافه رو می کردی باید به فکر این روزا می افتادی.
-  به خدا من نازنین و از پله پرت نکردم. به خدا...........

پوزخند زد. قلبم به درد آمد ولی باز هم سعی خودم را کردم نه به خاطر خودم به خاطر آذین.
-  آرش اگه بیام و از زنت معذرت بخوام درست می شه؟ من و میبخشی؟
-  معذرت بخوای؟  از زنم معذرت بخوای؟ نه سحر جان اگه روی پاهای زنم بیفتی و ته کفشاش و لیس بزنی هم از حرفم کوتاه نمیام.

سکوت کردم. لحن پر از تحقیرش وجودم را به آتش کشید. ولی او به همین تحقیر بسنده نکرد و دوباره تهدیدم کرد.
-   سحر فقط دو هفته فرصت داری تا  گورت و از این شهر گم کنی و بری  وگرنه تضمین نمی کنم بلایی سر خودت و دخترت نیاد.

از فکر این که آرش بلایی سر آذین بیاورد، چشم هایم سیاهی رفت. به دیوار تکیه زدم تا نیفتم. خواستم دوباره چیزی بگویم ولی آرش تلفن را قطع کرده بود. همان جا روی زمین نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریه کردم.


#بی_گناه
#پارت_222


می دانستم این همه کینه فقط به خاطر نازنین نبود، آرش داشت انتقام آن روز را هم از من می گرفت. انتقام همان روز که پشت تلفن با لحن پیروزمندانه ای به او گفته بودم خانه پیدا کرده. آرش تحمل نداشت من حتی برای یک لحظه در این بازی پیروز بشوم.

آنقدر به همان حال ماندم تا صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحه موبایلم که هنوز توی دستم بود، انداختم. مژده پشت خط بود:
-  کجایی سحر؟
نمی دانستم چقدر آنجا کنار خیابان نشسته بودم و گریه کرده بودم ولی حتماً خیلی دیر شده بود که مژده با من تماس گرفته بود. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم:
-  دارم میام؟
-  چی شده سحر؟ چرا صدات اینجوریه؟
-  میام خونه تعریف می کنم.

وقتی به خانه رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود و فقط مژده و آذین در خانه بودند. آذین را بغل کردم و به خودم چسباندم.

مژده که با نگرانی به صورتم نگاه می کرد، آذین را از بغلم بیرون کشید:
-  برو دست و صورتت و بشور بیا شام بخوریم. قیمه گذاشتم.

سری تکان دادم به سمت سرویس بهداشتی رفتم. در آینه به صورتم نگاه کردم. رنگم پریده بود و چشم هایم از شدت گریه سرخ شده بود. در همین یک روز ده سال پیر شده بودم.

وقتی برگشتم مژده و آذین توی آشپزخانه

1403/05/03 11:18

کاش برای جلب محبت خاله آن روز به خانه اش نمی رفتم. آن وقت نازنین را در خانه ی خاله نمی دیدم و از بارداریش اطلاع پیدا نمی کردم. خاله هم از من برای اذیت کردن عروسش استفاده نمی کرد. نازنین هم برای تلافی آن دروغ را به من نمی بست و من همیچنان در خانه ام زندگی می کردم و سر کارم می رفتم. ولی همه چیز خراب شده بود و من چاره ای جز رفتن از این شهر نداشتم.
-  یه چیزی بخور، عین میت شدی.
آنقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم مژده کی پشت میز نشست. نفس خسته ام را بیرون دادم و کمی غذا برای آذین که روی صندلی کودک پشت میز نشسته بود، کشیدم و جلوش گذاشتم


#بی_گناه
#پارت_225



با این که گرسنه نبودم کمی برنج برای خودم ریختم. مژده کفگیر را از دستم گرفت و با چشم غره مقدار بیشتری برنج توی بشقابم ریخت و پشت حرفش را گرفت:
-  تنهایی که نمی تونی بری تو یه شهر غریب. الکی که نیست. لااقل یکی رو باید اونجا بشناسی که کمکت کنه.

پوزخند زدم. دل مژده خوش بود. من توی شهر خودم هم کسی را نمی شناختم. آشنا توی شهر غریب از کجا پیدا می کردم؟ با غذایم بازی کردم با لحنی که سعی می کردم آرام باشد گفتم:
-  احتیاج به آشنا نیست. اول یه خونه پیدا می کنم. بعد سر فرصت می رم دنبال کار و همونطوری که این یه سال و زندگی کردم، زندگی می کنم.

خودم هم می دانستم چرت می گویم. مژده قاشقی از غذایش را توی دهانش گذاشت.
-  مگه خونه پیدا کردن الکیه. فکر کردی به این راحتی به یه زن تنها و غریب خونه می دن. کافی بفهمن تنهایی اونوقت تا سرکیست نکنن ولت نمی کنن. اصلاً ممکنه یه بلایی سرت بیارن. باید یکی همراهت باشه. یکی که اون شهر رو بشناسه.

از بازی با غذایم دست کشیدم و قاشق آذین را که روی بشقابش رها کرده بود، برداشتم و سعی کردم به دخترم که مثل همیشه میلی به غذا خوردن نداشت، غذا بدهم.
-  نمی دونم، حالا یه فکری براش می کنم الان مغزم کار نمی کنه.
مژده نفسی گرفت و دیگر چیزی نگفتن. احتمالاً به این فکر می کرد سر فرصت من را متقاعد می کند تا فکر رفتن از این شهر را از سرم بیرون کنم، ولی من خودم دیگر میلی به ماندن در این شهر نداشتم. حالا این من بودم که  می خواستم از این شهر  بروم. برای همیشه.


#بی_گناه
#پارت_226



صبح خیلی زود از خانه مژده بیرون زدم و سوار ماشین شدم. تمام دیشب را به حرف های مژده فکر می کردم.
حق با مژده بود باید از کسی کمک می گرفتم و تنها کسی که به فکرم رسید، سینا بود. سینا اهل یکی از شهرهای شمال ایران بود و احتمالاً می توانست من را در شهر زادگاهش به کسی معرفی کند.

با این که خجالت می کشیدم که مجبور بودم دوباره به سراغ سینا بروم ولی او تنها شانس من بود.
زنگ

1403/05/03 11:27

خانه نغمه را که زدم، صدای بهت زده اش از داخل آیفون به گوشم رسید.
-  سحر تویی؟
-   می شه بیام تو، باید باهات حرف بزنم.
لحظه ای سکوت کرد و بعد با تاخیر در را باز کرد. انگار چندان از این که من را به خانه اش راه بدهد مطمئن نبود. نمی دانم شاید هم من بدبین شده بودم و نغمه همان نغمه همیشگی بود.
با یک نفس هوای سرد  اواسط اسفند را به درون ریه هایم کشیدم و با قدم های نامطمئن وارد خانه شدم. طول حیاط را طی کردم و پا روی پله های ایوان گذاشتم.
نغمه در حالی که ژاکت سبز رنگ گشادی را دور خودش پیچیده بود به استقبالم آمد. صورتش بی حال و موهایش نامرتب بودند. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده. در واقع من او را از خواب بیدار کرده بودم. ساعت هفت صبح بود و برای رفتن به خانه کسی خیلی زود بود ولی من وقت فکر کردن به این مسائل را نداشتم باید هر چه زودتر می فهمیدم سینا حاضر است به من کمک کند یا نه.


#بیگناه
#پارت_227


نغمه با شک و تردید براندازم کرد. رابطه من و نغمه مدتی بود که سرد شده بود. شروع این سردی با رفتن من به در شرکت آرش شروع شد و بعد هم با شایعه پرت کردن نازنین از پله ها شدت گرفت.
من از این که نغمه باورم نداشت از دستش ناراحت و دلچرکین بودم ولی وقتی درست فکر می کردم به او حق می دادم که به من شک داشته باشد. نغمه که همه چیز را در مورد رابطه من و آرش نمی دانست. در واقع هیچ *** نمی دانست چه بین من و آرش گذشته. همه فقط داستانی را که آرش تعریف کرده بود را شنیده بودند و  کسی از واقعیت خبر نداشت. کسی نمی دانست آرش از من سوءاستفاده کرده بود تا خودش و زنش را به عنوان آدم های خوب داستان به همه نشان دهد.


شاید اگر این قدر در مقابل آرش کوتاه نمی آمد و از اول گناهش را به گردن نمی گرفتم اینطور آواره و بی *** نمی شدم و کاسه چه کنم، چه کنم به دست نمی گرفتم.

من می خواستم محبت آرش را برای خودم نگه دارم ولی در عوض محبت و اعتماد همه را از دست داده بودم.
پله ها را بالا رفتم و رو به روی نغمه ایستادم و سلام کردم. نغمه جواب سلامم را داد و از جلوی در کنار رفت.
-  بیا تو.
کفش هایم را در آوردم و وارد هال بزرگ و زیبای خانه نغمه شدم. جز من ونغمه کسی در سالن نبود، پرسیدم:
-  آقا سینا نیست؟
نگاه معنی داری به ساعت دیواری که هفت صبح را نشان می داد، انداخت و گفت
-  خوابه.


#بیگناه
#پارت_228


باید از این که این موقع صبح مزاحمشان شده بودم، خجالت می کشیدم ولی آنقدر مستاصل و درمانده بودم که جایی برای خجالت کشیدن برایم باقی نمانده بود، گفتم:
-  می شه اقا سینا رو بیدار کنی. باید با هر دوتاتون صحبت کنم.

اخم های نغمه در هم فرو رفت. با التماس نگاهش

1403/05/03 11:27

کردم.
-  خواهش می کنم نغمه. اگه مهمه نبود این موقع صبح مزاحمتون نمی شدم.
نغمه سری تکان داد و به سمت اتاق خوابش رفت. به انتظار آمدن نغمه و سینا روی مبل تکی گوشه هال نشستم. کمی طول کشید تا دوباره نغمه به اتاق برگشت. ژاکتش را در آورده بود و موهایش را شانه زده بود. دیگر به نظر آشفته و ژولیده نمی آمد. همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت:
-  سینا الان میاد.
سرم را تکان دادم و دوباره به انتظار نشستم. 
چند دقیقه بعد سینا هم از اتاق خواب بیرون آمد. تیشرت سفید و شلوار گرمکن طوسی رنگی به پا داشت. با این که معلوم بود لباسش را قبل از بیرون آمدن از اتاق خواب عوض کرده ولی هنوز خوابالود و گیج بود.

به احترامش از جایم بلند شدم و سلام دادم. سینا زیر لب جواب سلامم را داد و تعارف کرد تا بنشینم و خودش به سمت سرویس بهداشتی رفت.
دوباره روی همان مبل نشستم. سینا که به هال برگشت و رو به رویم نشست. نغمه هم از آشپزخانه بیرون آمد.
-  چایی گذاشتم الان آماده می شه.

گفتم:
-  نغمه جان می شه بشینی. من زیاد وقت ندارم باید برم. فقط اومدم ازتون کمک بگیرم.

نغمه نگاهش را از من به سمت سینا کشاند. سینا با سر به نغمه اشاره کرد تا کنارش بنشیند.


#بیگناه
#پارت_229


آب دهانم را قورت دادم و دست های یخ زده ام را در هم گره کردم. نمی دانستم باید از کجا شروع کنم. گفتن برایم سخت بود ولی آمده بودم تا همه چیز را بگویم و از تنها کسانی که ممکن بود کمکم کنند، کمک بگیرم:
-  می دونم برای تعریف کردن این چیزا خیلی دیره، ولی می خوام شما بدونید تو زندگی من چی  گذشته شاید اون وقت قبول کنید که بهم کمکم کنید تا بتونم خودم رو از وضعیتی که توش گرفتار شدم نجات بدم.
نگاه خیره و پر از تردید نغمه و سینا روی من ثابت مانده بودم. هر دو منتظر بودند تا من بقیه حرف هایم را بزنم. نفسم را بیرون دادم و با خجالت شروع  به گفتن حقیقت کردم:
-  حدود یه سال پیش یه شب آرش اومد پیشم و بهم گفت که نازنین برگشته. بهم گفت می خواد با نازنین ازدواج کنه و من باید ازش جدا بشم. آرش ازم خواست خودم تقاضای طلاق بدم و به همه خونواده بگم این من هستم که طلاق می خوام. گفت اگه مامانش بفهمه که اون می خواد به خاطر نازنین من رو طلاق بده به خواستگاری نازنین نمیاد. دوست نداشت خونواده به چشم بد به نازنین نگاه کنند و نازنین و مقصر خراب شدن زندگی من و آرش بدونند. منم قبول کردم. دوستش داشتم و می دونستم در هر صورت من و طلاق می ده. چه اون کار روبراش انجام بدم چه انجام ندم.

اون موقع فکر می کردم اگه این فداکاری رو در حقش کنم اونم هوای من و آذین رو داره و تنهامون نمی ذاره ولی این طور نشد.

1403/05/03 11:27

همون روزی که طلاقم داد و من و تو اون خونه تاریک ول کرد بهم گفت نباید دیگه ازش هیچ توقعی داشته باشم


#بی_گناه
#پارت_230



رنگ نگاه نغمه عوض شد و با هیجان رو به سینا گفت:
-  دیدی بهت گفتم اومدن یه دفعه ای نازنین اونم بعد از طلاق این دوتا تو تصادفی نبوده.
سینا لب هایش را به هم فشار داد و در فکر فرو رفت. من به جای سینا جواب دادم:
-  نازنین خیلی قبل از طلاق ما برگشته بود و با آرش ارتباط داشت. اولین شرطشم برای ازدواج با آرش طلاق دادن من و خواستگاری رسمی خاله از اون بود.

سینا با ناراحتی نگاهم کرد. او مثل نغمه چندان به حرف هایم ایمان نداشت.
-  شاید حق با شما باشه و آرش و نازنین از قبل با هم در ارتباط بوده باشن. ولی خودتون قبول کردید که از زندگی آرش برید بیرون.
-  منم حرفی نداشتم. حتی با این که آرش به من قول داده بود که تو زندگی من و آذین می مونه باز هم با رفتنش کنار اومده بودم و دیگه کاری به کارش نداشتم.
-  پس چرا اون روز اومدی جلوی در شرکت؟ چرا دقیقاً دو روز قبل از عروسی آرش و نازنین اومدی دنبال آرش؟
با یادآوری آن روز نفسم را بیرون دادم. هنوز هم خاطره آن روز نحس بدنم را به لرزه می انداخت. رو به سینا گفتم:
-  من به خاطر آذین آومدم پیش آرش. اون روز آذین دچار یه حمله قلبی شده بود و تو بخش مراقبت های ویژه  بیمارستان امام بستری بود. من اومده بودم تا به آرش بگم دخترش تو بیمارستان بستریه. فکر می کردم چون پدر آذینه باید در جریان بیماری دخترش باشه. ولی می دونید اون بهم چی گفت؟ گفت اگه آذین مُرد هم دیگه سراغش نرم

1403/05/03 11:27

#بی_گناه
#پارت_231



اخم های سینا بیشتر در هم فرو رفت و چشم های نغمه از تعجب گرد شد. حق داشتند هیچ *** باور نمی کرد آرش جنتلمن و باشخصیت چنین حرفی بزند و اینطور از زیر بار مسئولیت پدریش شانه خالی کند. حتی خود من هم باور نمی کردم که آرش چنین آدم سنگ دلی باشد.

بغضم را قورت دادم و رو به سینا که اخم هایش از هم باز نمی شد، گفتم:
-  می دونم باورش براتون سخته ولی حقیقت داره. آذین واقعاً مریضه، یه مشکل قلبی داره. الان مدتیه زیر نظر دکتره و داره دارو مصرف می کنه. می تونم تمام مدارک پزشکیش و براتون بیارم. حتی می تونم برگه بستری تو بیمارستان رو هم بهتون نشون بدم تا تاریخش و با تاریخی که من اومدم دیدن آرش مقایسه کنید. ولی من اینجا نیومدم تا در مورد مریضی آذین حرف بزنم من اومدم تا کمکم کنید از این شهر برم.

ابروهای سینا بالا پرید و دهان نغمه برای لحظه ای باز ماند:
-  از این شهر بری؟ کجا بری؟

دستی توی صورتم کشیدم و نفسم را آهسته بیرون دادم. حرف زدن از آن شب برایم سخت و حقارت آمیز بود. نمی توانستم به سینا و نغمه بگویم آرش من را به خاطر زن دیگری کتک زده. برای همین ترجیح دادم در مورد این قسمت ماجرا حرفی نزنم. شاید اشتباه می کردم و باید تمام اتفاقات آن شب را مو به مو تعریف می کردم ولی تحمل له شدن دوباره غرورم را نداشتم.
-  هفته پیش آرش اومد خونم و من و تهدید کرد باید از این شهر برم. گفت زنش نمی خواد من و حتی اتفاقی تو این شهر ببینه.


#بی_گناه
#پارت_232



سینا به سردی گفت:
-  حق نداره؟

با دلخوری نگاهش کردم.
-  شما هم فکر می کنید من نازنین رو از پله ها پرت کردم، ولی به خدا من این کار رو نکردم. نمی فهمم چرا نازنین چنین تهمت بزرگی به من زده ولی کار من نبود.  من هیچ وقت نخواستم زندگی نازنین و آرش و بهم بزنم. تنها چیزی که من می خواستم این بود که دوباره رابطم مو با خونواده ام درست کنم تا تنها نباشم. ولی با تهمتی که نازنین به من زد دیگه شدنی نیست. دیگه خونوادم من و قبول نمی کنن و حرفم و باور نمی کنن. الانم که آرش کاری کرده هم از کارم اخراج بشم، هم صاحبخونم من و از خونه بیرون کنه. دیگه نه جایی برای موندن دارم و نه کاری برای پول درآوردن. آقا سینا من دیگه نمی تونم تو این شهر بمونم. باید برم وگرنه نازنین و آرش دست از سرم بر نمی دارن.

نغمه با شک و تردید نگاهم می کرد انگار در قبول و یا رد حرف هایم تردید داشت ولی نگاه سینا سرد و بی روح بود. او دوست صمیمی آرش بود و معلوم بود هیچ کدام از حرف های من را باور ندارد. حتماً پیش خودش فکر می کرد من چه دختر دروغگو و بدذاتی هستم که این طور راحت به بهترین دوستش تهمت می زنم. ولی

1403/05/03 11:28

نمی دانست این دوست به ظاهر متشخصش چه آدم رذل و دو رویی است. وقتی یادم می افتد که با پول زمینی که عزیز به خاطر من به آرش داده به اینجا رسیده دلم آتش می گیرد ولی ترجیح دادم چیزی در مورد زمین به کسی نگویم. نه توان اثبات حرفم را داشتم و نه حوصله حرف و حدیث های بعدش را.


#بی_گناه

#پارت_233



آهی کشیدم و  رو به سینا گفتم.
-  آقا سینا اصلاً حق با شما. من یه آدم بد و دروغگو که برای آسیب رسوندن به زندگی آرش هر کاری از دستم بر بیاد می کنم. مگه شما دوستش نیستید. مگه خوبیشو نمی خواین. خب، به من کمک کنید از این شهر برم. اون وقت دوستتون هم از شر من راحت می شه. به خاطر من نه، به خاطر آرش کمکم کنید تا من از اینجا برم.

سینا که کمی نرم شده بود. دستی بین موهایش کشید.
-  از من چی می خواید؟
-  من فقط می خوام یکی رو به من معرفی کنید که بتونه کمکم کنه که یه خونه کوچیک رهن کنم. یکی که وقتی برای بار اول می رم تو اون شهر غریب کنارم باشه. همین، هیچی دیگم ازتون نمی خوام.

نفسم را بیرون دادم و ملتمسانه تر از قبل ادامه دادم:

-  ببینید من باید تا جمعه خونم و تخلیه کنم. خودم نه کسی رو می شناسم و نه جایی رو بلدم. حتی نمی دونم کدوم شهر برم بهتره. من چیز زیادی ازتون نمی خوام. من فقط یکی رو می خوام که همراهم باشه. می ترسم اگه بفهمند یه زن تنها و غریبم سرم کلاه بزارن یا بدتر از اون یه بلایی سرم بیارن. به خدا چیز دیگه ای ازتون نمی خوام. فقط من و به یه آدم مطمئن معرفی کنید. یکی که بتونه کمکم کنه خونه پیدا کنم. اگه یه سرپناه داشته باشم بقیه اش و خودم درست می کنم.

اشک هایی که تا آن موقع در کاسه چشمم نگه داشته بودم روی صورتم سرازیر شد. هر دو ساکت بودند و دیگر مثل قبل با بدبینی نگاهم نمی کردند


#بی_گناه
#پارت_234



سینا گفت:
-  من واقعاً کسی رو نمی شناسم.

نغمه اخم کرد:
-  یعنی چی کسی رو نمی شناسی؟ این همه فامیل داری؟
-  خب، باید یکی باشه که بتونه تو این مدت کم برای سحر خانم خونه پیدا کنه

نغمه کمی فکر کرد و بعد با هیجان گفت:
-  پسر خالت، به پسر خالت زنگ بزن؟
-  پسرخالم؟
-  آره  دیگه. یحیی، به یحیی زنگ بزن. مگه نگفتی تازگی تو یه بنگاه کار پیدا کرده. بهش زنگ بزن بگو برای سحر یه خونه خوب پیدا کنه.

سینا هنوز دو دل بود:
-  آخه یحیی........ فکر نمی کنم بتونه.......

نغمه دستش را روی بازوی سینا گذاشت و او را کمی هل داد.
-  می تونه. برو بهش زنگ بزن.

سینا با تردید نگاهی به ساعت انداخت:
-  زود نیست؟ شاید خواب باشه.
-  خواب نیست. خوابم باشه بیدارش کن.

سینا  با بی میلی از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. به نظرم دوست نداشت به خاطر من به پسرخاله اش رو

1403/05/03 11:28

بیندازد. از این که مجبور شده بود به خاطر من کاری را که دوست نداشت انجام دهد، معذب و خجالت زده بودم ولی این تنها امیدم بود.  رو به نغمه گفتم:
-  ببخشید هم شما و هم آقا سینا رو تو دردسر انداختم ولی *** دیگه ای رو نداشتم که ازش کمک بخوام.

سحر بدون توجه به حرفی که زده بودم  سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
-  همیشه می دونستم یه ریگی به کفش آرش هست ولی نمی فهمم تو چرا این حماقت و کردی و  تمام گناه آرش و به گردن گرفتی


#بی_گناه
#پارت_235



دوست نداشتم در مورد گذشته و حماقت های خودم صحبت کنم ولی حالا که نغمه مستقیماً  پرسیده بود نمی توانستم جوابش را ندهم.
-  من عاشق آرش بودم و نمی خواستم به طور کامل از دستش بدم. فکر می کردم اگه به حرفش گوش کنم می تونم تو زندگیم نگه اش دارم. در واقع فکر می کردم با این کارم یه جورایی ارش و مدیون خودم می کنم. حتی بعد از طلاقمون هم تا مدت ها امید داشتم که نازنین و ول کنه پیش من و آذین بر گرده. با خودم می گفتم آرش بلاخره پی به خوبی من می بره دوباره میاد سمتم.  ولی اشتباه می کردم. آرش و نازنین از اول نقشه کشیده بودن تا با انداختن تمام گناه ها به گردن من هم بدون حرف و حدیث با هم ازدواج کنن و هم کاری کنن که من دیگه توی خونواده جایی نداشته باشم. من این و خیلی دیر فهمیدم. نغمه نبودی اون روز  که ببینی وقتی خاله جلوی نازنین و آرش گفت که می خواد دوباره من و بیاره پیش خودش تا با هم زندگی کنیم، زن و شوهر چقدر ناراحت و عصبانی شدن. کارد می زدی خونشون در نمی اومد. من مطمئنم همون روز نقشه کشیدن تا من وادار کنن از این شهر برم.

نغمه با بدبینی اخم کرد:
-  یعنی می گی نازنین دروغ گفته که از پله ها افتاده؟ دختره بیشتر از یه هفته تو بیمارستان بستری بود. الانم خطر کامل رفع نشده و نازنین هنوز استراحت مطلقه. مگه می شه درمورد همه اینا دروغ  باشه.

با دلخوری گفتم:
-  شاید واقعاً افتاده. ولی من ننداختمش.

نغمه انگار با خودش حرف می زد، گفت:
-  فرض کن افتادنش اتفاقی بوده ولی چه جوری تو اون وضعیت یادش بوده باید گناه و بندازه گردن تو؟ عجیب نیست؟


#بی_گناه
#پارت_236


شانه ای بالا انداختم و سکوت کردم. دیگر حوصله اثبات بی گناهی خودم را نداشتم. اصلاً چرا باید خودم را اثبات می کردم آن هم وقتی نازنین به هدفش رسیده بود و من را از خانه و زندگیم آواره کرده بود.

سینا به هال برگشت و در حالی که تلفن همراهش هنوز توی دستش بود رو به من گفت:
-  با یحیی صحبت کردم. گفت از همین امروز می افته دنبال کارتون. شماره تلفنتون رو هم بهش دادم تا خودش باهاتون تماس بگیره. 

از جایم بلند شدم و بعد از این که دوباره از هر

1403/05/03 11:28

دویشان تشکر کردم، گفتم:
-  می تونم یه خواهش دیگه هم ازتون بکنم.

هر دو به انتظار نگاهم کردند.
-  به کسی نگید من کجا رفتم. اصلاً نگید که من و دیدید و ازتون کمک خواستم. حالا که دارم می رم می خوام همه چیز و پشت سر بذارم.

هر دو به سرعت با حرفم موافقت کردند و قول دادند که در مورد من با کسی حرفی نمی زنند. بچگانه بود  ولی از این که به این سرعت با حرفم موافقت کرده بودند، دلم شکست. دوست داشتم با حرفم مخالفت کنند و بگویند به کسی ربط ندارد که ما با تو ارتباط داریم و به تو کمک می کنیم.

یک ساعتی به ظهر مانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. بشقاب روزنامه پیچ شده ای را که در دست داشتم داخل کارتون گذاشتم و موبایلم را که از صبح جلوی چشمم گذاشته بودم، برداشتم و با دیدن شماره ناشناس روی صفحه نفسی از سرآسودگی کشیدم.


#بی_گناه
#پارت_237



از وقتی که از خانه نغمه برگشته بودم با فکر این که اگر پسرخاله سینا پشیمان شود و نخواهد به من کمک کند باید چه خاکی بر سرم بریزم خودم را آزار داده بودم و حالا دیدین این شماره ناشناس که کد شهرستان دیگری را داشت خیالم را آسوده کرده بود.

تماس را برقرار کردم.
-  بفرمائید.

صدای پسر جوانی توی گوشم پیچید.
-  سحر خانم؟

آرام و با احتیاط جواب دادم:
-  بله خودمم
-  سلام، من یحیی هستم پسرخاله داش سینا.

از شنیدن لحن خودمانی پسر که ته لهجه زیبایی هم داشت، جا خوردم. انتظار داشتم پسرخاله سینا مردی هم سن و سال خودش باشد نه یک پسر جوان با لحنی  سبک سرانه.
-  سلام آقا یحیی. ممنون که زنگ زدید.
یحیی با سرخوشی جواب داد:
-  این چه حرفیه آبجی، وظیفه بود. مگه می شه داش سینا چیزی از ما بخواد و ما نه بگیم.

لبخند روی لب¬پ هایم نشست. از  این پسر خوشم آمده بود.
-  شما لطف دارید.
-  حالا بگذریم. داش سینا گفت دنبال خونه تو شهر ما می گردین. زنگ زدم بپرسم بوجه تون چقدر و  دنبال چه جور خونه ای هستین.
من نمی توانستم کل پولی را که داشتم برای رهن خانه بدهم. باید مقداری از پول را تا وقتی که کار پیدا می کردم، نگه می داشتم. سریع توی ذهنم حساب و کتاب کردم و مقدار پول پیشی را که می توانستم بپردازم به یحیی گفتم. یحیی بعد از کمی مکث گفت:
-  ولی با این پول پیش یه کم سخت می¬پ شه جایی رو پیدا کرد آبجی. اجاره هم می تونید بدید؟


#بی_گناه
#پارت_238


خودم هم می دانستم مقدار پولی که برای رهن خانه کنار گذاشته بودم کم است ولی چاره ای نداشتم. معلوم نبود تا چه مدت بیکار می ماندم. باید حواسم به خورد و خوراک و به خصوص داروهای آذین می بود.
-  نه متاسفانه نمی تونم اجاره بدم باید رهن کامل باشه.

یحیی سکوت کرد. با فکر این که

1403/05/03 11:29

یحیی بگوید نمی تواند کاری برایم بکند و تلفن را قطع کند ترس تمام وجودم را گرفت. با بدبختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-  ببیند آقا یحیی برای من و دخترم یه اتاقم کفایت می کنه. همین قدر که بتونیم شبا راحت توش بخوابیم برامون  بسه. فقط خواهش می کنم جایی رو که برام پیدا می کنید، مطمئن و امن باشه. من یه زن تنها با یه بچه کوچیکم، برام تنها چیزی که مهمه امنیته.

یحیی که دوباره به همان لحن راحت و خودمانیش برگشته بود، گفت:
-  خیالتون راحت آبجی. من جای بد به کسی معرفی نمی کنم. شما که جای خود دارید. نغمه خانم و داش سینا زیاد به گردن من حق دارن. نمی ذارم به آشناشون بد بگذره.
-  یه چیز دیگه آقا یحیی.
-  بفرمائید؟
-  من تا روز جمعه باید اسباب کشی کنم. می تونید تا اون موقع خونه رو برام پیدا کنید. این خیلی مهمه. چون اگه نتونید......

میان حرفم پرید:
-  این چه حرفی آبجی، همین فردا یه جای خوب و اکازیون براتون پیدا می کنم. الکی نیست که به من می گن یحیی پنجه طلا.

با این که نفهمیده بودم لقب پنجه طلا چه ربطی به پیدا کردن خانه دارد ولی از یحیی تشکر کردم و بعد از خداحافظی تلفن را قطع کردم


#بی_گناه
#پارت_239


حالا فقط یک کار دیگر مانده بود که باید قبل از رفتن از این شهر انجام می دادم. از جایم بلند شدم و آذین را که با عروسک هایش بازی می کرد صدا زدم تا لباس  بپوشد.

یک ساعت بعد جلوی پاساژ اطلس که مغازه ایمان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شدم. بدون این که به اطراف نگاه کنم با قدم هایی تند به سمت پاساژ رفتم. با این که سر ظهر بود و احتمال این که در این موقع روز آرش یا زنش به پاساژ بیایند و من را ببینند کم بود ولی ترجیح می دادم هر چه سریعتر خودم را به مغازه ایمان برسانم. اصلاً حوصله یک جنجال دیگر آن هم درست قبل از رفتنم را نداشتم.

از پشت شیشه به داخل مغازه نگاه کردم بجز ایمان و شاگردش *** دیگری در مغازه نبود. ایمان پشت میزش نشسته بود و با ماشین حسابش چیزی را محاسبه می کرد و شاگردش با دستمال خاک روی وسایل را می گرفت. 

وارد مغازه شدم و سلام کردم. ایمان سرش را بالا آورد و با دیدن من لبخند روی لب هایش نشست. آذین دست من را رها کرد و به سمت ایمان دوید و داد زد:
-  سلام عمو.

ایمان که از روی صندلیش بلند شده بود با خوشحالی آذین را در آغوش گرفت:
-  سلام به روی ماهت خانم خوشگله.

آذین با دست های کوچکش به من اشاره کرد:
-  عمو با مامانم اومدیم.

ایمان که از لحن بچگانه آذین خنده اش گرفته بود، بوسه ای روی موهای آذین زد:
-  خیلی خوب کردید عمو جون


#بی_گناه
#پارت_240


سپس لبخندی از روی احترام به من زد.
-  قدم رنجه کردید سحر خانم، از

1403/05/03 11:29

این طرفا؟

به سمت میز ایمان رفتم و از داخل کیفم، پاکت پولی را که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم و روی میز جلویش گذاشتم و گفتم:
-  هم اومدم بدهیم و بهتون پرداخت کنم و هم ازتون خداحافظی کنم.
ایمان بدونه این که به پاکت پول نگاه کند، پرسید:
-  خداحافظی کنید؟ به سلامتی قراره جایی برید؟

لبم را گزیدم.
-  بله، من و آذین داریم از این شهر می ریم. برای همیشه.

ایمان که معلوم بود از حرف من شوکه شده آذین را آرام زمین گذاشت و همانطور که خودش روی صندلی بزرگ و چرمیش می نشست با دست به صندلی کنار میزش اشاره کرد و گفت:
-  بشین ببینم چی می گی؟ یعنی چی داری از این شهر می ری؟

روی صندلی کنار میز کار ایمان نشستم و به عمد سوالش را نادیده گرفتم:
-  امروز اومدم باقی مونده پول تلویزیون و تسویه کنم. می دونم شما هیچ وقت تو مغازتون جنس قسطی نمی فروشید و فقط به خاطر کمک به من حاضر شدید اون تلویزیون و قسطی به من بدید ولی حالا که پول دستم اومده وظیفه خودم دونستم قبل از رفتن بیام هم ازتون تشکر کنم و هم بدهیم و بهتون پرداخت کنم.

ایمان بدون توجه به حرف های من با عصبانیت تکرار کرد.
-   کجا می خوای بری سحر؟

این اولین باری بود که من را بدون پسوند خانم صدا می زد. شدیداً عصبانی بود و من علتش را نمی دانستم


#بی_گناه
#پارت_241



نمی فهمیدم چرا رفتن من باید اینطور او را عصبانی و ناراحت کند؟ شاید اگر ایمان را نمی شناختم و از رابطه عاشقانه ای که با زنش داشت خبر نداشتم فکر می کردم از من خوشش می آید و فکرهای بدی در مورد من در ذهنش دارد ولی همه توی فامیل می دانستند ایمان چقدر زنش را دوست دارد و برای رسیدن به او چه کارهایی که نکرده. غیر از آن در این مدت هیچ حرکت نامناسبی از او ندیده بودم.

لب برچیدم:
-  چه اهمیتی داره کجا می رم؟ مهم اینه که دارم برای همیشه از این شهر می رم.

تن صدایش را پایین آورد:
-  چرا؟
نگفتم آرش به سراغم آمده، کتکم زده و تهدیدم کرده. نگفتم آرش کاری کرده که هم شغلم و هم خانه ام را از دست بدهم و بدون پول آواره کوچه و خیابان شوم. فقط گفتم:
-  بعد از اتفاقاتی که افتاده دیگه توی این شهر احساس آرامش ندارم. می خوام برم یه جایی که از همه ی این تنش ها و درگیری ها دور باشم. می خوام توی آرامش زندگی کنم.

چشمانش را ریز کرد و توی صورتم دقیق شد.
-  کسی مجبورت کرده که از این شهر بری؟
سرم را به طرف آذین که به سمت دیگر مغازه رفته بود و با دقت به حرفه های شاگرد مغازه که پسر جوانی بود، گوش می کرد، گرداندم و به دروغ گفتم:
-  نه، این تصمیم خودمه. ربطی به کسی نداره.

حرفم را باور نکرد. حتماً از کسی چیزی شنیده بود یا شاید هم

1403/05/03 11:29