رمان های جدید

611 عضو

ادمی بشی..

-بسه تمومش کن..این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟..یعنی چی که آرشام دخترا رو جذب ِ خودش می کنه؟..چرا می خوای اونو جلوی من بد جلوه بدی؟..

-- بد جلوه میدم چون آرشام اونی نیست که ظاهرش نشون میده..اون..

-- انگار بدجور گرم صحبتین..سر چی بحث می کنید؟..
صدای آرشام بود..سرمو چرخوندم..ارسلان هم کمی خودشو عقب کشید..

یه نگاهه دقیق به سرتا پاش انداختم..مطمئنم ارسلان داره دروغ میگه..آرشام نمی تونه همچین ادمی باشه..درسته ظاهرش خشن ولی جذابه..درسته اخلاقش خشک و جدی ِ..ولی اینا دلیل نمیشه آرشام یه فریبکار باشه..کسی که با زندگی دخترا بازی می کنه؟!..نــه.. آرشام همچین ادمی نیست..


ارسلان _ بحث خاصی نبود..داشتیم در مورد مهمونی حرف می زدیم..من دیگه میرم پیش مهمونا..پس فعلا..

از جا بلند شد ..یه نگاهه کوتاه و پر معنا به من انداخت و از کنار آرشام رد شد..

آرشام جاشو پر کرد..خواست حرف بزنه که نگاهش به در سالن ِ کشتی خیره موند..مسیر نگاهشو دنبال کردم..دلربا همراه یه زن و مرد شیک پوش وارد شدن..
پس تا الان کجا بودن؟..کشتی که خیلی وقته حرکت کرده..


کنجکاوانه رو به آرشام پرسیدم: اون زن و مرد پدر ومادرشن؟..
سرشو تکون داد..اخماش حسابی تو هم بود..
--پدرش،مهندس معینی دو رگه ست..از پدر ایرانی و از مادر آمریکایی..اما همسرش ایرانی الاصل ِ..دلربا تو امریکا به دنیا اومده ولی خب..بعد از 15 سال برگشتن ایران ..و بعد از اون 5 سال اینجا موندن وباز برگشتن امریکا..


هه..پس بگو..خانم با فرهنگ ِ اونور خودشو عادت داده..واسه همین پدر و مادرش با موندن دلربا تو ویلای ارشام مشکلی نداشتن..میگم وگرنه هر خانواده ی دیگه ای بود حتما یه عکس العملی،چیزی نشون می داد..

دلربا همراه خانواده ش با روی خوش به طرفمون اومد..هر دو ایستادیم..همگی با هم سلام و علیک کردن و منم با دلربا دست دادم که نگاهه سردی به سر تا پام انداخت و با غرور روشو برگردوند..

پدرش چهره ی بانمکی داشت..موهای نسبتا بور ولی جو گندمی..پوست سفید..و چشمای عسلی که حتم داشتم دلربا چشماشو از پدرش به ارث برده..
و مادرش که کمی قد کوتاه ولی خوش اندام بود..صورت گرد و پوست گندمی..موهای شرابی رنگ کرده که با کت و دامن زرشکی پررنگش یه جورایی ست شده بود..موهاشو تا حد زیادی از شال زرشکیش بیرون گذاشته بود..


و دلربا که دستشو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود..
موهاشو فر ریز کرده بود..نیم ِ بیشتر اونها رو از شال قهوه ایش بیرون گذاشته بود..ارایش مات و جذابی رو صورتش داشت که فوق العاده بهش می اومد..
و یه سارافن تنگ و کوتاهه شیری که بلوز زیرش شکلاتی رنگ بود ..شلوار جین شیری ساق کوتاه و کفشای بندی شکلاتی

1400/05/20 19:09

که بنداش مچ پای خوش تراشش رو پوشنده بود..
خداییش هیکلش حرف نداره..تیپشم محشره..لوند و تو دل برو هم که هست..دیگه آرشام چرا عاشقش نمیشه رو خودمم توش موندم..

البته ارزو ندارم همچین اتفاقی بیافته..اصلا خدا نکنه همچین روزی رو ببینم..زبونتو گاز بگیر دلارام..نفوس ِ بد نزن..

مهندس معینی_ پسرم ما رو قابل ندونستی یه شام در خدمتت باشیم یا کلا اهل رفت و امد نیستی؟..
-- نه مسئله این چیزا نیست..این مدت کمی درگیر بودم..تو یه فرصته مناسب حتما خدمت می رسم ..
--خدمت از ماست پسرم..پس فرداشب منتظرت هستیم..شرمنده م این مدت مزاحمت شدیم..
-- یه ویلای کوچیک که این حرفا رو نداره..
-- لطف داری پسرم..پس، فرداشب دعوت شام رو قبول می کنی؟..

آرشام مکث کرد..دل تو دلم نبود ببینم چی میگه..
-- بسیار خب..

پـــــــــوف..قبول کرد..
--عالیه..راستی می خـواستـ..

شایان مهندس معینی رو صدا زد.. اون هم با یه (ببخشید با اجازه) همراهه همسرش رفتن پیش ِ شایان..

دلربا با عشق تو چشمای آرشام زل زده بود و به روش لبخند می زد..منم با استرس اب دهنمو قورت می دادم و نگام رو جفتشون می چرخید..

بی توجه بهشون نشستم ولی نگامو به هیچ وجه از روشون بر نداشتم..

دلربا_ اینجا حوصله م سر رفته بود به بابا گفتم اونا هم باهام اومدن..پشت کشتی بودیم..یه کم باد شدیده ولی حس خوبی داره..راستی ای کاش می شد اینجا رقصید..نمیشه یه کاریش کنیم؟..

--می بینی که تو کشتی هستیم نه تو خونه..
--خب باشیم اشکالش چیه؟..
--مطمئنم خودت می دونی..

نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:خیلی خب پس بریم رو عرشه کمی هوا بخوریم..دیدن منظره ی دریا از رو عرشه معرکه ست..

آرشام برگشت ونگاهه کوتاهی به من انداخت که عین برج ِ زهرمار تمرگیده بودم و مثلا داشتم مهمونا رو نگاه می کردم..مثلا خیر سرم می خواستم نفهمه چه مرگمه..
نگاش کردم..احساس کردم می خواد یه چیزی بگه ولی مگه دلربا خانم مهلت داد؟..نرم بازوشو کشید..

--بریم دیگه آرشام..معطل ِ چی هستی؟..
اره راست میگه..د ِ چرا معطلی؟..برین هوا خوری..کوفت بخورین جا هوا..منم بمیرم از دسته تو راحت شم که اینقدر جوش ِ بیخودی نزنم..
نگاهه بی تفاوتمو که دید همراهش رفت..

خب لعنتی تو که میگی بهش احساس نداری پس مرض داری ردش راه میافتی؟..یه کلام بهش بگو نمی خوایش و خلاص..

یا این وسط داره منو بازی میده و هیچ کدوم از حرفاش راست نیست..یا اینکه حرف ارسلان درسته و اون واقعا از بازی دادن دخترا لذت می بره..

اَه..این دیگه چه افکاری ِ من دارم؟!..همینو کم داشتم که بشینم این فکرا رو بکنم..


شایان و ارسلان مرتب منو زیر نظر داشتن..ترسیدم اونجا باشم و باز سروکله ی ارسلان یا حتی شایان پیدا

1400/05/20 19:09

بشه..
منم رفتم رو عرشه..نیازی به گشتن نبود..کمی دورتر از من رو به دریا ایستاده بودن..دلربا با لبخند باهاش حرف می زد و آرشام با حرکت سر حرفاشو تایید می کرد ..و گه گاه دو کلوم حرف تحویلش می داد..

از بس ناخنامو کف دستم فرو کرده بودم و دستم مشت شده بود که جاش کامل مونده بود و گز گز می کرد..

راهمو کج کردم برم اونطرف که از پشت ِ دیواره ی کشتی درست سمت چپ صدای جر و بحثه یه زن و مرد رو شنیدم..

--تو رو خدا دست از سرم بردار..چی از جونم می خوای؟..
--من نامزدتم چرا نمی خوای بفهمی؟..
--می خوام صد سال نباشی..دیگه از دستت خسته شدم می فهمی اینو؟..
--تو همون وقتی که منو قبول کردی متعلق به خودم شدی..پس هر چی میگم وظیفه داری که گوش کنی..
-- ذهنت خرابه می فهمی ؟..من هیچ وظیفه ای در قبال ِ تو ندارم..
-- حرف ِ مفت نزن پری ..نذار اون روی سگم بالا بیاد..


پری؟!..اره صدای خودش بود..
-- تنهام بذار..بذار یه کم تو حال ِ خودم باشم کیومرث..خواهش می کنم ازت..
-- خیلی خب..پایین منتظرتم..وای به حالت اگه 5 دقیقه بعد اونجا نباشی..


و صدای قدم هاشو شنیدم..بدون معطلی رفتم پشت دیواره..تکیه داده بود بهش و شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد..

دستمو گذاشتم رو شونه ش..با ترس برگشت..هردو با تعجب به هم نگاه کردیم..اون به چشمای متعجبه من ومن به نگاهه بارونی ِ اون..

--سلام خانم خانما..پری اینجا چکار می کنی؟..
وسط گریه لبخند زد..دستاشو از هم باز کرد وهمدیگرو بغل کردیم..

با شوقی که تو صداش می لرزید گفت: منم باید همین سوالو ازتو بپرسم..تو..اینجا تو کیش..توی این کشتی..

از تو بغلش بیرون اومدم..
--با منصوری اومدی؟..
-نه..

با دستمال ِ تو دستش اشکاشو پاک کرد..
-- با کیومرث بحثت شده؟..
- مثل همیشه، چیز ِ جدیدی نیست..بی خیال..بعدا همه چیزو برات میگم..کلی باهات حرف دارم..اول از همه بهم بگو اینجا چکار می کنی؟..واقعا میگم که از دیدنت هم تعجب کردم و هم خیلی خیلی خوشحال شدم..

به روش لبخند زدم..برگشت و به دریا نگاه کرد..نگاه جفتمون به درخشندگی اب دریا زیر نور ماه بود..
هر وزش ِ تندی که به صورتامون می خورد وجودمون رو مملو از حس آرامش می کرد..

پری_ می دونم رفیقه بی معرفیتم..خیلی وقته ازم خبری نیست..نه زنگی..نه خبر یا نشونی..ولی باور کن تموم مدت گرفتار ِ دردسرای خودم بودم..

نفسش رو آه مانند بیرون داد..
-- خیلی حرفا رو دلمه که گفتنشون تو 2 ، 3 دقیقه فایده نداره..زمان زیاد می بره که بخوام این همه حرف تلنبار شده رو دلمو یه دفعه برات بریزم بیرون..


به طرفم برگشت..چشمای قهوه ایش زیر نور ماه می درخشید..نم اشک رو تو نگاهش دیدم..
--چند وقت پیش با کیو بحثم شد..می خواست بره مسافرت اصرار

1400/05/20 19:09

داشت منم باهاش برم..بینمون فقط یه صیغه ی محرمیت خونده شده بود که بابام رو این حساب اجازه نداد منو ببره..خودمم نمی خواستم ..افتاد رو دنده ی لج و گفت حالا که اینطوره من می خوام پری رو عقد کنم..انقدر گریه و زاری راه انداختم تا تونستم نظر بابامو برگردونم..
اخه موافق این قضیه بود ..وقتی دید من امادگیشو ندارم به کیو گفت الان فرصته مناسبی نیست و خلاصه دکش کرد..
ولی بازتابش به جونه خودم افتاد..منو به بهانه ی گردش برد بیرون..ولی به جای اینکه برم گردونه خونه ی خودمون منو برد خونه ی خودش..
وقتی رسید نخواستم پیاده شم ولی دستمو کشید و بردتم بالا..هر چی بیشتر باهاش لج می کردم وضع بدتر می شد..


چشماشو بست..لبشو گزید..چونه ش می لرزید..انگار بغض داشت..نگاهه گرفته و نمناکش رو تو چشمام دوخت..

--برام شربت اورد گذاشتم رو میز و دهن نزدم..نشست کنارم..از همه دری حرف زد..اصلا یه جور خاصی شده بود..از شغلش..کارخونه ش..شرکتش و دم و دستگاش..پدرو مادرش و..
خلاصه از همه چی..به قدری اروم و متین شده بود که دهنم باز موند..بهم گفت از شدت علاقه این کارا رو می کنه..گفت تموم سرسختیاش واسه همینه..
تعارف کرد شربتمو بخورم که تردید کردم ولی..اون لحظه که اروم شده بود و کاری باهام نداشت تردید رو کنار گذاشتم و..خوردم..
نامزدم بود..کسی که قرار بود همسرم بشه..غریبه نبود که از دستش نخورم..ولی فکرشو نمی کردم برام برنامه چیده باشه..اون پست فطرت برای رسیدن به من، برای تصاحب کردن ِ من نقشه کشیده بود..


وحشت زده نگاش کردم..اون چیزی که با شنیدن این حرف از دهن پری تو ذهنم تداعی شده بود ازارم می داد..ولی پری از نگام پی برد چی تو سرم می گذره..
از روی درد پوزخند زد وسرشو تکون داد..


--وقتی بهوش اومدم انگار که هیچ اتفاقی نیافته..ولی یادمم نمی اومد کی خوابم برده..اره.. فکرمی کردم تمومش یه خواب بوده..ولی وقتی اون عکسا رو دیدم..وقتی خودمو تو اون عکسا ب ره ن ه تو اغوشش دیدم..انگار دنیا رو سرم خراب شد..اون عوضی از این طریق می خواست به هدفش برسه..
منو تهدید کرد که اگه با عقد موافقت نکنم و بخوام تلاش کنم این نامزدی بهم بخوره اونم خوی خبیث و حیوانیش رو نشونم میده و..ابرومو بر باد میده..
گفت با پدرم حرف بزنم و راضیش کنم..از ترسم رفتم پیشه دکتر زنان تا معاینه م کنه..می خواستم مطمئن بشم که شدم..اون باهام کاری نکرده بود فقط می خواست ازم زهرچشم بگیره و اون عکسا رو واسه همین ازم گرفت..
هر روز زنگ می زد یا به بهانه ای می اومد خونمون و تهدیداشو از سر می گرفت..ولی من حرفی نمی زدم..تردید داشتم..از یه طرف اینده م که تو دستای این نامرد بود و از طرفی..ازش متنفر

1400/05/20 19:09

بودم..
تا اینکه یه روز..



-- دلارام..
با شنیدن صداش برگشتم..آرشام پشت سرم ایستاده بود..اما دلربا کنارش نبود..ناخداگاه اخم کردم..
حالا چه وقت اومدن بود؟..بدجور محو حرفای پری شده بودم..

نامرد خیلی راحت منو بین ارسلان و شایان ول کرد و رفت دنباله عشق و حالش..حالام اومده سراغم که چی بشه؟..انگار نه انگار..

از سر کنجکاوی به پری نگاه کرد ..و بعد از اون نگاهش رو من چرخید که منتظر چشم بهش دوخته بودم..

صدای پری منو به خودم اورد..
-- دلی ..نمی خوای این اقا رو معرفی کنی؟..هنوزم نمی دونم تو اینجا چکار می کنی؟!..


لبامو با زبونم تر کردم و جوابشو دادم: ایشون مهندس آرشام تهرانی هستن که ..من براشون کار می کنم..

پری با تعجب نگام کرد..
-- کار می کنی؟!..چکاری؟!..پس..مگه واسه منصوری کار نمی کردی؟!..

خواستم جوابشو بدم که آرشام با همون لحن جدیش پرید وسط مکالمه ی من و پری..عینهو پارازیت عمل می کنه..

-- شما منصوری رو می شناسید؟..
-- نه از کجا بشناسم؟..فقط می دونم دلی واسه اون کار می کنه..

- کار می کردم..ولی الان مدتیه همه چیز فرق کرده..


آرشام سرشو خم کرد .. زیر گوشم زمزمه کرد: بیا بریم ..باهات کار دارم..
بدون اینکه تغییری تو حالت صدام ایجاد کنم با بداخلاقی گفتم: دارم با دوستم صحبت می کنم..مکالماته عاشقانه ی شما با دلربا خانم تموم شد؟..

اخماش جمع تر شد ..سعی داشت صداش بالا نره..

-- کم چرت و پرت بگو..بهت گفتم بیا بریم..
- منم گفتم الان نمیشه..

دندوناشو روی هم فشرد..با حرص پوزخند زد ونگاهشو به دریا دوخت ولی هنوز به طرف من خم شده بود و صداش زیر گوشم بود..

-- اگه تا 10 دقیقه ی دیگه پشت کشتی بودی که هیچ..وگرنه میام کشون کشون می برمت دیگه هر چی ابروی داشته و نداشته برات مونده باشه جلوی همه به باد میره..پس اون روی سگ ِ منو بالا نیار..


بعدشم خیلی ریلکس سرشو بلند کرد ..از کنارمون که رد شد نگاهه من هنوز به قامته بلندش بود که هر لحظه از ما دورتر می شد..

-- دلارام خدا وکیلی تو واسه این کار می کنی؟!..
- اره..چطور مگه؟!..
-- دور برت نداره ها.. ولی خیلی جیگره..
- جیگریش بخوره تو سرش اخلاق نداره..
-- خب همین جیگرش کرده دیگه..مرد باید جنم داشته باشه..وگرنه که مرد نیست..


ناخداگاه زدم تو پرش..از قصد نبود..از رو زبونه درازم بود که همیشه بی موقع خودشونشون می داد..
-اِ..اینجوراست خانم خانما؟..پس تو چرا تا الان عاشقه اخلاقه سگی ِ کیو نشدی؟..فک کنم تا این حد خشن هست نه؟..

به شوخی خندیدم ولی با دیدن صورت گرفته و ناراحتش خندمو خوردم..
ای لال بمیری دختر که دو دقیقه نمی تونی زبون به دهن بگیری و ور ور نکنی..

بازوشو گرفتم..نگام کرد..
- به ارواح خاک پدر و مادرم قصدی

1400/05/20 19:09

نداشتم پری..ناراحت شدی؟..باور کن همینجوری از دهنم پرید..


به زور لبخند زد..ولی لبخندش هم از روی درد بود..
-- از وقتی با کیومرث گشتم تونستم ادمای اطرافمو راحت تر بشناسم..از نگاهشون می خونم چی تو سرشونه..
کیومرث ادم نیست دلارام..اونو با کسی قیاس نکن..این مردی که تو بهم مهندس تهرانی معرفیش کردی نگاهش و حتی طرز حرف زدنش زمین تا آسمون با کیومرث فرق داشت..
برعکس ِ کیومرث این مرد وقتی نگاهش به یه دختر افتاد نیشش تا بناگوشش باز نشد..نخواست صمیمی رفتار کنه..
نگاهش روی من شاید 5 ثانیه بیشتر نموند..باهام دست نداد..به روم لبخند ه و س الود نپاشید..
ولی درست برعکس ِ اون کیومرث..جلوی من با دخترا ل ا س می زنه..دوست دخترای سابقش رو می بوسه..حتی باهاشون می خوابه..روی من غیرت نداره..حتی یه ذره..
همه ی توجهش از روی خودخواهی و حس مالکیته..میگه من براش مثل یه شیء می مونم که اون صاحبمه..


بغلش کردم..داشت گریه می کرد..پشتشو نوازش کردم..هق هقشو رو شونه ی من ساکت کرد..
- عزیزدلم چی کشیدی تو این مدت..چرا زودتر اینا رو بهم نگفتی؟..یعنی منو به عنوان یه دوست قبول نداشتی؟..


خودشو از تو بغلم کشید بیرون..
-- اینو نگو دلی..معلومه که قبولت داشتم ولی درکم کن که بعضی حرفا گفتنی نیست..جاشون تو اعماقه قلبمونه..که مبادا به راحتی برملا بشه..
ترس از آبرو..رسوایی واسه خانواده ..و هزارجور ترس و واهمه نمیذارن به راحتی لب باز کنی وحرفای دلتو بریزی بیرون..


-باشه ..حرفاتو قبول دارم..ولی حالا که باهام درد و دل کردی..بهم گفتی چه خبره پس اروم باش..
-- نه دلی ..من هنوز نصف حرفای دلمو بهت نزدم..ولی حالا که شروع کردم به گفتن دیگه نمی خوام ساکت باشم..حس می کنم به یکی نیاز دارم تا بهم کمک کنه..دیگه دست تنها نمی تونم..نمی تونم دلارام..اینو می فهمی؟..

دستشو تو دستم گرفتم..با محبت نوازشش کردم..
-درکت می کنم دختر..دیگه خودتو ناراحت نکن..خدا بزرگه بالاخره یه کاریش می کنیم..


با گریه سرشو تکون داد..از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم..روش ادرس ویلای آرشام هم تو کیش وهم تو تهران رو به همراهه تلفن نوشتم..
خداروشکر این مدته کوتاه به تموم پلاکا و علامتا توجه کرده بودم و می دونستم اسم اون محل چیه.. و ادرس ویلاش کدومه..


- اینو بگیر..تو اولین فرصت یا بهم زنگ بزن یا بیا ویلا..ادرس پشتشم واسه تهران ِ..جایی که کار می کنم..
--باشه..ولی مگه موبایل نداشتی؟!..
- نه..الان ندارم..قضیه ش مفصله..منم کلی حرف دارم که برات بزنم..


لبخند زد..اشکاشو با دستمال پاک کرد..
-- مثل همیشه از زیر حرف زدن در رفتیا دلی خانم..واسه بار هزارم میگم که هنوز نمی دونم واسه چی اینجایی..

خندیدم..
-

1400/05/20 19:09

میگم برات..فردا می تونی بیای پیشم؟..
-- یه کاریش می کنم..با خانواده م اینجاییم..که کیومرث هم تا فهمید دنبالمون راه افتاد..ولی اگرم بیام طرفای عصر می تونم بیام پیشت..
- باشه پس..


یه دفعه یکی از پشت دستمو گرفت..برگشتم..آرشام بود که با صورت عصبانی پشت سرم وایساده بود..یهو یاد تهدیدش افتادم..وای خاک به سرم ابروم رفت..

کاملا برگشتم طرفش..زیر لب غرید..
-- نشونت میدم دختره ی لجباز..
خواست دستمو بکشه که نگهش داشتم و اروم جوری که فقط خودش بشنوه تند تند گفتم: وای تو رو خدا آرشام داشتم می اومدم مگه 10 دقیقه شد؟..

مشکوک نگام کرد..هنوز اخماش تو هم بود..
-- هر کی رو بتونی رنگ کنی منو نمی تونی..د ِ راه بیافت..

خندیدم..باید ارومش می کردم..
- کی؟!..من؟!..نه بابا من رنگ زدنم خوب نیست..سلیقه ت رو می شناسم واسه همین سراغ ِ تو یکی که اصلا نمیام..

چپ چپ نگام کرد و دستمو کشید..با خنده برگشتم طرف پری که دیدم اونم داره لبخند می زنه..
به آرشام اشاره کردم که سعی داشت منو دنباله خودش ببره و رو به پری هول هولکی گفتم: شرمنده من باید برم..ولی منتظرتما..یادت نره..

سرشو تکون داد..
دنبال آرشام رفتم..برعکس تهدیدایی که کرده بود منو دنبال خودش نمی کشید..پنجه های محکم و مردونه ش لابه لای انگشتای ظریف من قفل شده بود..

فکر می کردم میره تو سالن..یا همون پشت کشتی ..ولی از اون سمتی که من و پری بودیم رو دور زد و رفت جلوتر..
یه در درست بغل در سالن مهمان بود که تند و تیز بازش کرد..خودمو کشیدم عقب چون تو اتاقک کاملا تاریک بود و نمی دونستم می خواد چکارکنه..
اما اون خیلی نرم دستشو گذاشت پشت کمرم و..
هولم داد تو..خودشم پشت سرم اومد..
صدای کلید برق و.. بعد هم روشنایی اطرفمون رو پر کرد..

قفل درو زد..
برگشتم طرفش..درست پشت سرم ایستاده بود..دستاشو به حالت جذابی برد زیر کتش و به کمرش زد..

- الان منو اوردی اینجا که چی مثلا؟!..
تو همون حالت نگام می کرد..جلو صورتش بشکن زدم..
- هی با تو بودما..کجایی؟..

پوزخند زد و از کنارم رد شد..به دیوار اتاق تکیه داد..دست به سینه نگام کرد..
نگاهمو یه دور اطراف چرخوندم..چیز خاصی توش نبود..چند تا حلقه ی کلفت طناب..قایق بادی..که 2 تا پارو هم کنارش به دیوار تکیه داده بودن..

با شنیدن صداش نگامو روی صورتش چرخوندم..

-- شایان بدجور تو نخت رفته..انگار ارسلانم بدش نمیاد این وسط یه ناخنک به اونی که چشمش عموشو گرفته بزنه..خب شایدم..از یه ناخنک بیشتر..نظر خودت چیه؟..

-این حرفا واسه چیه؟..شایان چی گفته؟..
-- خیلی چیزا..شمارش معکوسش رو از خیلی وقت پیش شروع کرده..چیزی هم تا پایانش نمونده..

با ترس یه قدم بهش نزدیک شدم..
-چی می خوای بگی؟..نکنه

1400/05/20 19:09

شایان حرفی زده؟..می خوای منو بدی بهش؟..پس قول و قرارمون چی میشه؟..


از دیوار فاصله گرفت..
-- قول و قرارمون سر جاشه..منتهی پای انتقام جویی ِ تو وسطه..مگه منتظر همچین لحظه ای نبودی؟..
- بودم ولی..الان نه..الان خیلی زوده..
-- در هر صورت باید خودتو اماده کنی..دیگه چیزی نمونده..


لرزون پشتمو بهش کردم..اب دهنمو با سر و صدا قورت دادم..
- تو رو خدا تو دیگه به تشویشم دامن نزن..خودم می دونم باید چکار کنم..
--جدا؟..


صداش از فاصله ی نزدیک به گوشم رسید..انگار پشت سرم وایساده بود..برنگشتم..بازوهامو بغل گرفتم..مضطرب بودم..

حرفاش این اضطرابه لعنتی رو به جونم انداخت..فکر اینکه دست تنها بخوام به هدفم برسم..اینکه نمی دونستم با چند نفر طرفم..

اون اول فکر می کردم می تونم از پس همه چیزش بر بیام ولی حالا..
حالا که وارد این بازی شدم می بینم نمی تونم آسون بگیرم..
آسون بگیرم باختم..با یه نفر طرف نیستم..ارسلانم هست..شایان خودش به تنهایی شیطون رو درس میده..حالا که شدن 2 تا چطور تنهایی برم جلو؟..

به کمک ارشام نیاز داشتم..ولی از حرفاش معلومه نمی خواد کاری کنه..از این همه فکر و خیال سرم داشت منفجر می شد..
حالم..حرفام..هیچ کدوم دست خودم نبود..بدجوری بهم فشار اومده بود..


برگشتم وبه پشت سرم نگاه کردم..با فاصله ی کمی از من ایستاده بود..
زدم به سیم اخر..چون ارامشی رو تو چشماش دیدم که عذابم داد..
من که دلم خون ِ ..نگاهم سرگردون ِ و به دنبال دستی می گردم که بتونه کمکم کنه..
ارامش کلام و نگاهه آرشام رو که می دیدم ناخداگاه حرص می خوردم..


پوزخند زدم..مثل طلبکارا نگاش کردم..
-- اصلا تو این وسط چکاره ی منی؟..چرا شدی فرشته ی عذابم؟..دم به دقیقه این موضوع رو به یادم میاری و بهم حالی می کنی تنهام؟..
یادمه کنار دریا بهم گفتی تنها نیستم..یکی هست که مراقبمه..نپرسیدم کیه ولی الان دارم بهت میگم هر کی که باشه مطمئنم اون ادم تو نیستی..
شاید خوشت نیاد ولی میگم..میگم تا بدونی که من اونقدرام بی *** وتنها نیستم..هنوز یکی از اعضای خانواده م واسه م مونده..
کسی که اگه نتونه بهم کمک کنه می تونه دلداریم بده..دلگرمم کنه..تو لحظاته سخت دستمو بگیره و ارومم کنه..
کاری که هیچ احدی واسه م نمی کنه..
یکیش توی نامرد..که جلوم قد علم می کنی و میگی شمارش معکوس شروع شده د ِ یالا..چرا معطلی یه کاری کن..
به جاش نمیگی کدوم راهمه و کدوم چاهم..راهنماییم نمی کنی..این همه بهت کمک کردم..نقش معشوقه ت رو بازی کردم وعین یه عروسک تو دستات چرخیدم..حالا که نوبت به خودت رسیده جا زدی؟..مگه مـ..



جوری فریاد کشید (بسه.. خفه خون بگیر) که حس کردم جفت پرده ی گوشام پاره شد..دستمو گذاشتم رو

1400/05/20 19:09

گوشم و چشمامو بستم..
بعد از چند لحظه اروم دستامو اوردم پایین وهمزمان نگاه گله مندمو تو چشماش دوختم..


اومد تو سینه م که از ترس رفتم عقب..با یه قدم تقریبا بلند خودمو رسوندم به دیوار اتاقک و دستامو کنارم به دیوار سرد و فلزی تکیه دادم..

انگار شدت باد زیاد شده بود که زوزه کشان خودش رو به در اتاقک می کوبید..یه پنجره ی کوچیک دایره ای شکل رو درش نصب بود که به وضوح نمی شد بیرون رو دید..


همونطور که با خشم منو مورد هدف جملات و نگاهه گر گرفته از عصبانیتش قرار داده بود به طرفم قدم برداشت..

-- یکی رو می خوای که دستتو بگیره..

تقریبا به طرفم حمله کرد که جیغ خفیفی کشیدم و خودمو محکمتر به دیوار تکیه دادم..
دستمو تو دستای ملتهبش گرفت..

تو صورتم فریاد زد:انگار بدجور وابسته ت کرده..که با گرفتن دستات ارومت می کنه اره؟..
دستمو جوری فشار داد که صدای «تیریک، تیریک» استخونامو شنیدم..


داد زد: د ِ بنال تا خوردشون نکردم..
-آ..آی آی..ول کن دستمو..شکستیش..
-- به درک..بگو..بگو چطوری ارومت می کرد لعنتی؟..وقتی پیشش درد و دل می کردی چطور بهت ارامش می داد؟.. د ِ چرا لال مونی گرفتی، حرف بزن..


سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم..داشت دستمو خورد می کرد..
- هیچی به خدا..هیچی نبوده..آی ول کن..


فاصله ی بینمون رو پر کرد..اون یکی دستمو هم گرفت..فشار دستشو تا حدی کم کرد ولی پوست دستم هنوز می سوخت و درد رو کاملا حس می کردم..دستامو برد بالای سرم و به دیوار سرد تکیه داد..

کشتی هر از گاهی تکون ِ ارومی می خورد..ولی شدید نبود..شاید اگه کشتی تفریحی بود الان با تکونای شدیدی رو به رو می شد..


صدای غرش ارشام همزمان شد با خاموش شدن لامپ اتاقک..که اون هم مطمئنا در اثر باد شدیدی بود که من ِ بدبخت رو گرفتاره خودش کرده بود..

از ترس جیغ کشیدم..خدایا خیلی شانس داشتم الان دیگه اگه چیزی هم اون ته مَه ها واسه م مونده بود در کل به باد رفت..


--چرا ازم توقع داری کمکت کنم؟..چرا می خوای تو این راه دلگرمت کنم؟..چـــرا؟..


عین بلبل به حرف اومدم..
-چون..چون تو..چون فقط تو می تونی کمکم کنی..تو شایان رو بهتر می شناسی..


تاریک بود و من آرشام رو تو هاله ای از تاریکی می دیدم..از اون پنجره ی کوچیک نور کمی که از ماه به داخل می تابید وسط اتاقک رو تا حدی روشن کرده بود..
که بازتابه اون سایه ای رو صورت آرشام انداخته بود..

صورتشو به صورتم نزدیک کرد..نفسای داغش لاله ی گوشمو می سوزوند..

-- همین؟..فقط چون می شناسمش ازم کمک می خوای؟..شاید منم یکی از اونا باشم..یکی از ادمای شایان..

با ترسی امیخته به تعجب نگاهش کردم..نمی دونم اونم منو می دید یا نه ولی با حرفی که زد مخم سوت کشید..

- مگه

1400/05/20 19:09

تو..یکی از ادمای اونی؟!..
-- پس تا الان چی فکر می کردی؟..اینکه من با شایان چه رابطه ای دارم؟..

- من..من خیال می کردم فقط باهاش دوستی..همین..
چند لحظه سکوت کرد..حس کردم نفساش منظم نیست..
-- در حال حاضر شایان فقط..یه اشناست..
با خیال راحت نفسمو بیرون دادم..
-خب پس..می تونی راهنماییم کنی درسته؟..
-- چرا من؟..کسی که نمی تونه ارومت کنه..ولی اون دکتر ِ هیچی ندار همه کاری ازش ساخته ست..


ای خدا من تو کاره این مرد موندم اساسی..حالا که من هیچی از فرهاد نمیگم این گیر داده بهش..

- دستام خسته شد..میشه ولش کنی؟..
ولشون نکرد..ولی سُر داد و اوردشون پایین..تو اون فاصله ی کم ..گرمی نفسایی که تو صورتم می خورد..و اون رایحه ی عطر مخصوص..که بوی تلخ و م د ه و ش کننده ای داشت ..

صداش..حضور ملتهب و گرمایی که از کف دستاش به دستا و بعد هم به همه ی وجودم تزریق می کرد..همه و همه.. لحظه به لحظه ..بیشتر منو از خودم دور می کرد..

صدام کمترین لرزش رو داشت..سعی داشتم بیشتر ازاین نشه..نرم..پراز ارامش..با لحنی که مختص به خودم بود وعاری از شیطنت و مملو از احساسی که از قلبم سرچشمه می گرفت تو چشمایی که سیاهی نافذش حتی تو این تاریکی هم می تونست به راحتی قلب بی قرارم رو مورد هدف خودش قرار بده زیر لب زمزمه کردم..

- قبلا هم گفتم من به فرهاد فکر نمی کنم..اونو مثل برادر یا حتی یه دوست قبولش دارم..اینو به خودشم گفتم..نظرمم عوض نمیشه..ولی تو..تو گفتی یکی هست که ازم مراقبت کنه..می خوام دقیق بدونم اون کیه؟!..


به راحتی فهمیدم تحت تاثیر لحن ارومم قرار گرفته..کمی تو جاش جابه جا شد..این پا و اون پا کرد و باز به حالت قبلش برگشت..

معلوم نبود که اگه دستام ازاد بود ..کاری نمی کردم..
نفسای اون نامنظم بود واسه من بدتر از اون..
ای کاش می شد چند تا نفس عمیق پشت سر هم بکشم ولی نمی تونستم..یا شایدم نمی خواستم..
نمی خواستم که به 2 تا نفس عمیق عطر تنش رو از ریه هام بیرون بدم..

صداش ریز شده بود..درست زیر گوشم..سرش رو به گردنم خم شده بود و نگاهه خمار و گر گرفته ی من به سقف تاریک اتاقک بود..

یعنی الان اون بیرون چه خبره؟..در که قفل بود..پس کسی نمی تونست بیاد تو..
-- خودت دوست داری اون ادم کی باشه؟..
- مگه دل بخواهه؟!..
-- تو فکر کن آره..
- نمی دونم..
-- و اگه من باشم؟!..

صورتشو به صورتم چسبوند..اینبار مست نبود..از روی هوشیاری حرف می زد و کاراش صدق این رفتار رو کاملا نشون می داد..


- چرا تو؟..
-- چرا من نه؟..
- نگفتم نه..
--پس چی؟..


مکث کردم..


- یعنی تو..مراقبمی؟..

-- مراقب..راهنما..و حتی..یه سایه..به نظرت می تونم باشم؟..

بازم مکث کردم..لحنش اروم بود..ولی حرکاتش درست برعکس گفتارش با خشونته خاصی

1400/05/20 19:09

همراه بود..

چشمامو بستم..داشتم دیوونه می شدم..بازوشو از روی کت گرفتم و فشار دادم..


- فکر کنم..بتونی..
-- می تونم دلگرمت کنم؟..
- شاید..
-- دستام چی؟..ارومت می کنه؟..
-نمی دونم..نمی دونم شاید..

داشت بی تابم می کرد..
حال اونم بدتر از من بود..

هیجان داشتم..اما ترس تو دلم نبود..جایی نبودیم که بترسم..اینجا..بین این همه ادم..درسته از دید همشون پنهونیم ولی..بازم ..پیشش که بودم ذهنم سمت وحشت کشیده نمی شد..
پیش شایان که بودم..حتی ارسلان ..این واهمه به راحتی حس می شد ولی آرشام..
قلبم..عشقم..هر چی که نسبت بهش تو دلم داشتم نمی ذاشت ازش بترسم..نمی تونستم با هراس خودمو ازش دور کنم..

آه کشید..عمیق..از ته دل..انگار که از روی درد باشه..یه درد کهنه..صورتشو تو گودی گردنم فرو کرد..


-- دلارام..
یکی محکم کوبید به در .. نگاهه جفتمون به همون سمت کشیده شد..آرشام حرکتی نکرد..

به نرمی صورتشو چرخوند و بی مقدمه زیر گردنمو ب و س ی د..
هنوز کامل به خودم نیومده بودم..که با این حرکتش رفتم تو شوک..اخه اینبار نه مست بود نه نیمه هوشیار..

دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو شونه های پهنش..
-آرشام..چکار می کنی؟..

سرشو از جلوی صورتم خم کرد و زیر لاله ی گوشم رو با مکث طولانی ب و س ی د..قلبم لرزید..هم قلقلکم اومد و هم تو دلم یه حس خاصی داشتم..

نخیر انگار واقعا از خود بی خود شده..


نالیدم: در زدن..تو رو خدا بریم..
صورتشو رو به روی صورتم گرفت..نگاهش تا حدودی رو به کم خمار بود..پس این کاراش از روی چیه؟..اگه هنوزمی تونه خودشو کنترل کنه؟..

- چرا بریم؟..اون بیرون هم شایان هست هم ارسلان..اوردمت اینجا تا راحت بتونم باهات حرف بزنم..
- ولی دیدی که در زدن..
-- به درک..تمومش کن دلارام..
- اما..

--به دلربا همه چیزو گفتم..
با چشمای گرد شده نگاش کردم..زل زد تو چشمام..همون لبخند کجی که مختص به خودش بود رو لباش خودنمایی می کرد..

خیلی سریع خم شد و یه ب و س ه زیر گردنم نشوند..گره ی شالمو کامل باز کرده بود..

خندیدم..نگام کرد..

- چکار می کنی؟..حقش ِ الان یکی بزنم تو صورتت نه؟..
-- نمی دونم..ولی اگه بزنی مطمئن باش اوضاع که تغییر نمی کنه هیچ..شاید بدترم بشه..

- پس چرا منو.. بوسیدی؟..

دستشو بالا اورد..به گونه م کشید..
-- چشمای خمار بهت بیشتر میاد..هیچ وقت اونقدر بازشون نکن..

با دهان باز نگاش کردم..
- این حرفت از روی تعریف بود؟..
-- تو اینطور فکر کن..
- مگه غیر از اینم میشه فکر کرد؟..
در سکوت فقط نگام کرد..

-ولی کارت درست نبود..
-- درست یا غلطش رو من مشخص می کنم..
- خب این خودخواهیت رو نشون میده..
-- و من قبولش دارم..
-پس قبول داری که خودخواهی..
سرشو به ارومی تکون داد..

اخه من چطور می تونم بزنم تو

1400/05/20 19:09

صورت آرشام؟!..
شاید کارش درست نباشه..بوسیدناش..بغل کردناش..
ولی صادقانه عاشقشم..نمی تونم اون کاری رو به سرش بیارم که اگه از هر مرد دیگه ای غیر از آرشام سر می زد الان یه سیلی جانانه ازم نوش جان کرده بود..

اما آرشام فرق داشت..همین تفاوت..همین حس..دستامو بسته بود..نگاهه اتشینم رو خاموش کرده بود..اروم بودم..ولی دلم هنوز بی تاب بود..


لامپ روشن شد..نورش چشممو زد..صورتمو تو سینه ی ستبرش پنهون کردم تا نور مستقیم نخوره تو چشمم..
آرشام کمی به سمت چپ مایل شد..و باز اطرافمون رو تاریکی پر کرد..لامپ رو خاموش کرده بود..سرمو بلند کردم..


تو صورتش نگاه کردم..اونم بی پروا زل زده بود تو چشمای من و نگاهشو نمی گرفت..
- به دلربا چی گفتی؟..
--همونایی رو که باید بهش می گفتم..از خواب بیدارش کردم..از رویایی که داشت برای خودش تصور می کرد اوردمش بیرون..

- به همین اسونی؟..اون چکار کرد؟..
-- خیلی دوست داری بدونی؟..

دیدم باز دارم تند میرم ترمز کردم و گفتم: نه خب.. محض کنجکاوی پرسیدم..

سرشو کج کرد و نگام کرد..
-- خودتم قبلا گفتی..ولی الان به یقین رسیدم رنگ زنه خوبی نیستی..

گنگ نگاش کردم..
- خب چه ربطی داشت؟..
-- مهم نیست..


- الان دیگه میشه بریم؟..حرفامونم که زدیم..
-- اره زدیم..ولی هنوز تموم نشده..

با لحن بامزه ای گفتم: خب جناب مهندس تهرانی لطفا بقیه ش رو بذارید واسه وقتی که رسیدیم ویلای شخصیت..

و یه جور خاصی نگام کرد و ازم پرسید: بقیه ی چی رو بذارم واسه وقتی که رسیدیم ویلای شخصیم؟..

نگاهش به قدری واضح بود که سریع گرفتم منظورش چیه..
نزدیک بود به تته پته بیافتم که زود خودمو جمع و جورکردم..ولی صدام کمی می لرزید..


- بقیه حرفاتو دیگه..مگه منظورت همین نبود؟..
-- چرا بود..منتهی نه همه ش..
- پس چی؟!..


بازوهامو گرفت..چشماشو باریک کرد..هر چی که بود و نبود از تو همون چشما خوندم..
منظورش به کارای امشبمون بود که بینشون حرفامونم زدیم..
بیشتر از این اگه خودمو می زدم به کوچه ی علی چپ تابلو می شدم..


-- خیلی خب..بریم..
دستمو تو دستش گرفت..به طرف در رفت..
چه غیرمنتظره..


- داری کجا میری؟..
-- بر می گردیم ویلا..گفتم که..حرفای نیمه تمومه زیادی داریم که باید بزنیم..


خنده م گرفته بود..چقدر عجوله..اره حرف می زنیم..تو گفتی و منم باورکردم..کور خوندی جناب..


باد بدی می اومد..سردم شده بود..کشتی به طرف اسکله حرکت می کرد..پس واقعا داریم بر می گردیم..
-- تو همینجا باش نمی خواد بیای تو..من میرم مانتوتو از تو سالن میارم..
- باشه..مرسی..


هیچ *** رو عرشه نبود..رفتم لب کشتی ایستادم..دستامو به نرده های کوتاه گرفتم..کمی خم شدم..نقش ِ سیاهی اسمون ِ شب افتاده بود تو دریا و از

1400/05/20 19:09

اون فاصله ادم رو به وحشت مینداخت..

حتی نگاه کردن بهش هم دلمو لرزوند..

سرمو بلند کردم..همونطور که به جلو خم شده بودم نگاهم رو به ماه دوختم..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم..
بادی که از روی اب رد می شد سرمایی رو با خودش به همراه داشت که تا مغز استخونم نفوذ می کرد..تو ساحل گرم بود..ولی اینجا..


نفهمیدم چی شد..فقط دستی رو پشت کمرم حس کردم..اینکه یکی با کف دست محکم زد پشتم و به جلو هولم داد..
قدرتش زیاد نبود..به قدری عملش غیرمنتظره بود که حتی بهم فرصت نداد برگردم وپشت سرمو نگاه کنم..

همزمان با جیغ بلند و گوشخراشی که از ته گلوم خارج شد به داخل اب دریا پرت شدم..انقدر ترسیده بودم که وقتی سردی اب رو حس کردم و اینکه عین یه تیکه گوشت در اثر شوکه عمیقی که بهم دست داده بود ضعیف و کند دست و پا می زدم و هر لحظه بیشتر حس می کردم که دارم تو عمق دریا فرو میرم..

حس کردم قفسه ی سینه م از اب پر شده..شنا کردنم خوب نبود..هیچ وقت فرصتشو نداشتم که یاد بگیرم..و حالا..

سرم تیر می کشید..هیچ صدایی نمی شنیدم..چشمام تار و.. تارتر شد..دیدم کامل از بین رفت چون پلکام به نرمی روی هم افتاد و..
دیگه هیچی حس نکردم..
انگار که از همه چیز رها شدم..
سبک و..اروم..

1400/05/20 19:09

« آرشام »


ارسلان _ یهو کجا غیبتون زد؟!..دلارام کجاست؟!..
-- به تو یکی هیچ ربطی نداره..بکش کنار..

خواستم از سالن بیرون برم که صدای جیغ ِ بلند یه دختر در جا میخکوبم کرد..
به خودم اومدم..بی درنگ از سالن خارج شدم..صدای دلارام بود..شک ندارم که خودش بود..

رو عرشه رو نگاه کردم..نبود..به طرف همونجایی که ایستاده بود دویدم..با وحشت از روی نرده ها خم شدم..موج هایی که روی اب دریا نقش بسته بود..و همزمان حسی که وجودم رو به اتیش کشید..

از سر وحشت با چشمانی بازتر از حد معمول به دریا زل زده بودم..بدون معطلی کتمو در اوردم..رو عرشه شلوغ شده بود..

ارسلان به طرفم دوید که همزمان با فریاد چند نفر که سعی داشتند جلوم رو بگیرن نفسم رو حبس کردم و شیرجه زدم تو اب..

تاریک بود..نمی دونستم باید چکار کنم..تقریبا زیر اب و توی اون تاریکی هیچ چیز مشخص نبود..
مطمئنم پرت شده..نقش اون موج ها بی دلیل روی اب نیافتاده بود..


اروم اورم داشتم نفس کم می اوردم .. نور کمی به داخل اب افتاد..نور کشتی بود..ظاهرا متوجه شده بودند..

شدت نور خیلی کم بود ولی باید تموم سعیم رو می کردم..وقتی نبود..حواسم رو کامل جمع کردم..نگاهم دقیق اطراف رو می کاوید که یه چیزی نظرمو جلب کرد..

به طرفش شنا کردم..قفسه ی سینه م می سوخت..به اکسیژن نیاز داشتم..نخواستم که برای ذره ای اکسیژن به روی اب برم..

بی حرکت زیر اب شناور بود..چشمای خاکستریش رو بسته و دستاش به سمت پایین رها شده بود..

با حرص بغلش کردم..اگه زود نمی جنبیدم ممکن بود خودمم در اثر کمبود اکسیژن غرق بشم..به سمت بالا شنا کردم..محکم نگهش داشتم..با یک جهش سرمو از اب بیرون اوردم و نفس حبس شده م رو به شدت بیرون دادم..

چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..نگاهش کردم..بیهوش بود..رنگ صورتش مهتابی تر از همیشه بود..

به طرف کشتی شنا کردم..
چند نفر قایق نجات رو به همراه یک نفر که تو قایق بود توسط طناب ضخیمی به سمت پایین هدایت کردند..

************************

با وحشت جسم بی جونش رو کف کشتی خوابوندم..باید یه کاری می کردم..
نبضش رو از روی گردن گرفتم..نمی زد..یا حداقل انقدری کند بود که نشه حسش کرد..تنش سرد بود..

دستامو حلقه وار زیر شکمش بردم..کمی بلندش کردم و گذاشتمش روی زانوهام ..بهش فشار اوردم..باید اب رو از ریه ش خارج می کردم..کمی اب از دهانش بیرون زد..ولی کافی نبود..

خوابوندمش کف عرشه ..دستامو گذاشتم روی سینه ش و پی در پی با مکث کوتاهی فشار دادم..اینبار ابی از دهانش خارج نشد..تکرار کردم..فایده نداشت..باید اب رو بیرون می داد تا راه تنفسش باز بشه..

کمی اب از دهانش زد بیرون ..ولی همه ش رو بیرون نمی داد..نبضشو گرفتم تونستم حسش کنم ولی

1400/05/20 19:10

بی نهایت کند می زد..


مردم هیاهو کنان دوره م کرده بودند..می خواستم تمرکز کنم ولی توی اون سرو صدا نمی تونستم..
با خشم سرمو بلند کردم و با صدایی وحشتناک فریاد زدم:د ِ خفه خون بگیرین لعنتیا..

صداها کمتر شد ولی زمزمه ها قطع نشد..نفس نفس می زدم..دستام لرزش محسوسی داشت..
خواستم بهش تنفس مصنوعی بدم که صدای فریاد ناخدا رو شنیدم: رسیدیم اسکله..

و در کسری از ثانیه دلارام رو در اغوش کشیدم و بلند شدم..اگه می خواستم تنفس مصنوعی بدم کم ِ کم تا یک ربع باید این عمل رو ادامه می دادم..یعنی تا زمانی که تنفسش نرمال بشه..و این یعنی ریسک که اگه جواب نده جونشو از دست می داد..

صدای شایان و ارسلان رو می شنیدم..داشتن دنبالم می اومدن ولی من بی توجه به اونها فقط دنبال راهی می گشتم که بتونم از شر اون کشتی لعنتی خلاص بشم..


ارسلان _ آرشام کجا می بریش؟..د یه چیزی بگو لعنتی؟..
دلارام رو گذاشتم تو ماشین..از روی خشم سر تا پام به لرزش افتاده بود و توی این موقعیت کنترلی روی خودم نداشتم..
پشت سرم بود..زدم به سیم آخر..به سرعت برگشتم و مشت گره شده م رو تو صورتش فرود اوردم..هر چی دق و دلی داشتم با همین مشت سرش خالی کردم..


براش غیرمنتظره بود واز این رو نتونست خودشو کنترل کنه و اگه شایان به موقع بازوشو نگرفته بود ارسلان نقش زمین می شد..

با خشونت در ماشین رو باز کردم و نشستم پشت فرمون..با سرعت می روندم..هر از گاهی بر می گشتم و بهش نگاه می کردم..

نمی دونستم کار کی بوده..کسی پرتش کرده؟..خودش افتاده؟..
ولی خودم حدس می زدم دست کسی تو کار باشه..این حسی بود که برای اثباتش به خود دلارام نیاز داشتم..

از اینکه چیزیش بشه.............
کلافه نفسمو بیرون دادم..با خشم مشتمو روی فرمون کوبیدم..
لعنتی..چرا باید اینطور می شد؟..
چرا؟..
چــــرا؟..
*************************

- حالش چطوره؟..
دکتر _ شما همسرشون هستید؟..
- دکتر فقط سوالمو جواب بده..حال دلارام چطوره؟..

مکث کرد..
-- ما تموم تلاشمون رو کردیم..اب زیادی وارد ریه ش شده..اگه بعد از افتادن به داخل اب دست و پا می زد وبه جای اکسیژن اب تنفس می کرد بعد از 2 یا 3 دقیقه حتما جونشو از دست می داد..ولی ظاهرا در اثر شوک زیادی که بهش وارد شده نتونسته تقلا کنه و..قبل از اینکه اب رو به ریه ش بفرسته بیهوش شده..

-زنده می مونه؟..

-- من تشویش و نگرانی شما رو درک می کنم..ولی در حال حاضر باید جهت اندازه گیری گازهای خونی (اکسیژن و دی اکسیدکربن).. و اندازه گیری الکترولیت های خون و فاکتور عملکرد کلیوی از ایشون آزمایش های لازم گرفته بشه..در ضمن عکس رادیولوژی از ریه و گردن .. برای کنترل وجود آب در ریه یا شکستگی گردن هم لازمه که انجام

1400/05/20 19:10

بشه.. نوار قلب برای بررسی ریتم قلب و اکسیژن رسانی و و مهمتر از اون کنترل میزان اکسیژن خون از اقدامات نهایی هست که تا پیش از زمان ترخیص باید انجام بشه..

-پس با این حساب یعنی مرخص میشه..

--گفتم که در حال حاضر بیهوشه ولی خوشبختانه تونستیم علائم حیاتیش رو حداکثر نرمال نگه داریم..ولی اینها می تونه موقتی باشه..و تا جواب ازمایش نیاد نمی تونم نظر قطعیم رو بدم..
ضمن ِ اینکه باید درنظر داشته باشین گاهی علائم و عوارض غرق شدگی چند ساعت بعد از خارج شدن از آب به وجود میاد و نباید در ترخیص از بیمارستان عجله کرد..فقط صبور باشید..

- اما اب زیادی وارد ریه ش شده..من تموم تلاشمو کردم که اب رو خارج کنم منتهی هیچ اتفاقی نیافتاد..

-- خوشبختانه ما اب رو خارج کردیم..نگران نباشید..و دلیل مهمی که باعث شده این خانم جوان تا الان دوام بیاره بلعیدن اب دریا بوده..که اگر قائدتا اب استخر یا رودخونه وارد ریه ش شده بود بدون شک تا الان دوام نمیاورد..علتشم این هست که چون آب دریا فشار اسمزی برابر خون داره.. اتفاقات فوق رخ نمیده و فقط به دلیل نمک موجود در اون کمی سدیم و کلر خون بالا میره که علایم خفیفی را به وجود میاره..با این حال جای نگرانی نیست..بعد از اینکه جواب ازمایشات مشخص شد تشخیص قطعی رو میدم..


دستش رو به ارومی روی شونه م زد و با لبخند از کنارم رد شد..

ازپشت پنجره ی شیشه ای داخل اتاق رو نگاه کردم..زیر اون همه دستگاه چشماشو بسته بود..چشمایی که مملو از ارامش بود..

سرمو به شیشه تکیه دادم..چشمامو بستم..چرا نمی تونم این صحنه رو ببینم؟..چرا با دیدنش توی این وضعیت حس کلافگی وسردرگمی میاد سراغم؟..

چشمامو باز کردم..نگاهش کردم..این دختر چی داره؟..چی تو وجودش نهفته که من رو این همه مشتاق ِ خودش می کنه؟..
کششی که هر لحظه نسبت بهش حس می کنم و از روی همون حس ِ لعنتی پس می کشم و نمی خوام که اون کشش رو حس کنم..
ولی بازهم برام غیرارادی میشه..باز هم می خوام به طرفش کشیده بشم..
وقتی نگام می کنه..
وقتی اسممو صدا می زنه..
حرکاتش..
بی پروایی هاش..
ارامشی که تو نگاه و رفتارش می بینم..

همه و همه..این حس رو در من تشدید می کنه..
نباید این اتفاق میافتاد ولی..........افتاد..
*******************************
همیشه یه دست لباس کامل تو ماشین نگه می داشتم..
لباسای نمناکمو با اونها عوض کردم..
گوشیم تو ماشین بود که بر داشتم..چندین تماس از طرف ارسلان..
********************************
بالاخره جواب ازمایشات اومد..مشکل خاصی نداشت..ولی بر اثر یکسری علائم و نتایجی که تو ازمایش دیده شده بود دلارام تا 48 ساعت دیگه باید تحت نظر باشه..

یک بار پلکاش لرزید..ولی چشماشو باز نکرد..منتظر

1400/05/20 19:10

بودم..نگاهمو از روی صورتش نمی گرفتم..

ویبره ی گوشیم رو حس کردم..از تو جیبم در اوردم..شماره ی ارسلان بود..لعنتی همینو کم داشتم..
رد تماس زدم..ولی ول کن نبود..


با خشونت جوابش رو دادم: چی می خوای؟..

صداش کمی مضطرب بود..
-- لعنتی چرا جواب نمیدی؟..یه اتفاقی افتاده..
- چی شده؟..
-- شایان..وقتی داشتیم از اسکله بر می گشتیم تو مسیر تیراندازی شد..
-چی؟..کامل بگو ببینم چی شده؟..

-- من با ماشین خودم پشت سر ماشین شایان حرکت می کردم..خیابونا هم خلوت بود..رسیدیم تو کوچه یه ماشین مدل بالای مشکی که شیشه های دودی داشت کنار ماشین شایان حرکت می کرد..اونی که پشت سر راننده بود شیشه روکشید پایین و با اسلحه به طرف شایان شلیک کرد..صداخفه کن روش نصب بود واسه همین بی سر وصدا کارشونو کردن و در رفتن..

- الان شایان کجاست؟..
--تو اتاق عمل..دکترا میگن وضعیتش اصلا نرمال نیست..بدجور تیر خورده..

مکث کرد..
-- دلارام چطوره؟..
نفسمو عمیق بیرون دادم..
بی حوصله جوابشو دادم..

- 2 روز دیگه مرخص میشه..
--پس حالش خوبه..خوشحالم..
- خیلی خب باید قطع کنم..

--باشه..ادرس بیمارستانی که شایان رو اوردم واسه ت اس ام اس می کنم..فعلا..
تماس رو قطع کردم..

متفکرانه و بی هدف به دیواری که رو به روم بود خیره شدم..
چه شبی ِ امشب..
پر از تشویش و اضطراب..
***************************

-- یعنی کسی هولت داد تو آب؟..
نگاه خاکستری و خمارش رو تو چشمام دوخت..صداش ریز به گوشم رسید..
-اره..یکی که انگار زورشم زیاد نبود..کاملا معلوم بود..

دستامو گذاشتم رو تخت وکمی به طرفش مایل شدم..
-- نتونستی ببینیش؟..
-نه..مهلت نداد برگردم..بی معطلی هولم داد..کی می تونم برگردم خونه؟..

به ساعتم نگاه کردم..
-- دقیقا تا 32 ساعته دیگه..
لبخند کم جونی نشست رو لباش..
- چه دقیق و حساب شده..


در سکوت نگاهش کردم..می خواستم یه چیزی بگم..شاید اینکه از زنده بودنش........
نمی تونستم چیزی رو ابراز کنم..اصلا بلد نبودم..به این حالت ِ سنگیم خو گرفتم..نمی خوام این لایه رو از بین ببرم و در مقابلش نرم باشم..
ولی می دونستم که حرفام با عملم نمی خونه..حرفام از روی عقل بود و کارام از روی.......

نمی خواستم که باشه..
چرا به اینجا رسیدم؟..
اصلا چطور شد که به اینجا رسیدم؟..
*****************************

-- قربان تا پشت تلفن گفتین باهام کار فوری دارین جَلدی خودمو رسوندم..فرمایش قربان..همه جوره در خدمتم..کسی رو باید نفله کنم؟..زیراب بزنم؟..تعقیب؟..

- هر کدوم به جای خودش..میری به این ادرسی که بهت میدم..امار دقیق مسافرایی که پنجشنبه شب سوار کشتی مسافربری اطلس شدن رو برام در میاری..نتیجه رو که دیدم میگم باید چکار کنی..
-- اطاعت میشه..سه سوت واستون ردیفش می کنم

1400/05/20 19:10

قربان..

*********************************
بالاخره پیداش می کنم..کسی نمی تونه از دست من فرار کنه..اون ادم هرکی که می خواد باشه بالاخره به چنگم میافته ..
و می دونم باید باهاش چکار کنم..سوالاته زیادی تو سرم پشت سر هم ردیف شده بود..

برای یکسری از اونها جواب داشتم ولی خب..واسه بقیه ش هم دنبال جواب می گشتم..
و تا زمانی که اون ادم رو پیدا نکنم نمی تونم به جوابایی که می خوام برسم..
که اونم خیلی زود گیرم میافته..
خیلی زود..

***************************
«دلارام»

اخیش..انگار از زندون ازاد شدم..
وای همیشه از محیط بیمارستان بیزار بودم..ادم اگه سالمم باشه یه شبو تو بیمارستان بگذرونه کارش تمومه..

داشتم می رفتم تو ساختمون از پشت سر صدای بسته شدن در ماشین آرشام رو شنیدم..هنوز احساس سرگیجه داشتم..
دکتر گفته بود به خاطر احساس خفگی هستش که موقع غرق شدن بهم دست داده و به مرور با مصرف دارو برطرف میشه..


چشمام سیاهی می رفت..دستمو به درگاه گرفتم..مکث کردم..چشمامو بستم و باز کردم..تار می دیدم ولی می تونستم بقیه ی مسیر رو تا تو اتاقم..اونم طبقه ی بالا طی کنم؟!..

دیگه چکار میشه کرد باید تحمل کنم..دستمو به حصار پله ها گرفتم که یکی بازومو گرفت ونگهم داشت..
-- کجا؟..
آرشام بود..با بی حالی برگشتم طرفش و نگاش کردم..
-بالا..تو اتاقم..

فهمید حالم زیاد رو به راه نیست..اخم نداشت ولی فوق العاده جدی بود..دستمو کشید..
--خیلی خب میری تو اتاقت..منتهی نه بالا..

داشت می بردم سمت سالن..
- کجا میری؟..به خدا حالم خوب نیست..بذار استراحت کنم..
--حرف نباشه..


تو دلم نالیدم و خواستم فحشش بدم که دم اخری زبونمو گاز گرفتم..دیگه هر چی فحش و ناسزا بهش دادی تا همینجا بسه دلی خانم..اگه عاشقی پس چرا مثل عاشقا رفتار نمی کنی؟..
آخه منه سرتق مگه می تونم؟!..


برخلاف تصورم مقصدش سالن نبود..یه در، درست کنار درگاه مهمونخونه قرار داشت که بازش کرد..
دستشو گذاشت پشتم و اروم هدایتم کرد داخل..
-- برو تو..
مطیع به حرفش گوش کردم..پشت سرم اومد ..تو درگاه ایستاد..خدمتکار و صدا زد..


منم با کنجکاوی اطرافمو نگاه می کردم..حواسم نبود که آرشام داره با خدمتکار حرف می زنه..
محو زیبایی اتاق شده بودم..یه تخت دو نفره که فلزش چون طلا می درخشید..جنس پارچه ی روتختی از ساتن و حریر کرم شکلاتی بود..مثل حجله می موند..دور تا دور تخت با حریر طلایی حفاظ شده بود..
وای محشره..تموم دکور اتاق از میز و کمد و میزآینه و عسلی بگیر تا سِت صندلی و راحتی و در و پنجره و پرده ها..همگی تو همین رده از رنگ بندی قرار داشتن ..طلایی..کرم شکلاتی و سفید..

وای خدا منو یاد اتاق پرنسس ها میندازه..
عجب چیزیه خدا..رنگ دیوارا سفید درخشان

1400/05/20 19:10

بود..واقعا زیر نور لامپای لوستری که از سقف اویزون بود می درخشید..

--چرا ایستادی؟..
من که هنوز تو حال وهوای خودم و این اتاق بودم گیج نگاش کردم وسرمو تکون دادم..
-چکار کنم؟..
حس کردم پی برده که چقدر منگ ِ این اتاقم..لبخند کج ِ همیشگیش نشست کنج لباش و سرشو به نرمی تکون داد..

از کنارم رد شد..رفت سمت پنجره..پرده ها رو کشید..هنوز غروب بود..نور فضای اتاقو روشن کرد..
همونطور که به طرفم می اومد دستاشو برد تو جیباش و گفت: این اتاق میشه گفت یه اتاق ویژه ست..ویژه نه به این خاطر که زیبایی خاصی داره..علاوه بر اون به این دلیل که برای من.........


ادامه نداد..تموم مدت که حرف می زد انگار حواسش اصلا تو این اتاق نبود..وقتی به خودش اومد جمله ش رو قطع کرد..
کلافه تو موها و پشت گردنش دست کشید ..نگام کرد..بیش از اندازه دلم می خواست بدونم چرا این اتاق این همه براش مهمه؟..و مهم بودنش رو خیلی راحت می تونستم از لفظ و بیانش درک کنم..


-- فردا راه میافتیم..دیگه بیشتر از این نمی تونیم اینجا بمونیم..و امروز تا می تونی استراحت کن..که فردا تو هواپیما دوباره حالت بد نشه..

-من حالم خوبه..یه کم استرحت کنم بهترم میشم..فقط یه سوال..
چشمای درشتشو کمی باریک کرد..
--بپرس..
- اونی که منو هول داد تو اب..به نظرت بهتر نیست در موردش به پلیس بگیم؟..

کمی نگام کرد..اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش..
-- خودم می دونم باید چکار کنم..
-می خوای چکار کنی؟..
-- به زودی اون ادمو پیدا می کنم..
با تعجب نگاش کردم..
-واقعا؟!..مگه می دونی کیه؟!..
--من گفتم می دونم؟..
-نه خب..ولی اخه همچین مطمئن حرف زدی که گفتم شاید بشناسیش..

نیم نگاهی به صورتم انداخت .. به طرف در رفت..تو درگاه ایستاد..نگام کرد..
-- بعد از استراحت خبرم کن باید باهات حرف بزنم..

سرمو تکون دادم..از اتاق بیرون رفت..
نشستم رو تخت..به حریرش دست کشیدم..چه لطیفه..ادم بیشتر از اینکه مشتاق باشه روش بخوابه دوست داره بشینه و نگاش کنه..
تا حالا نمونه ش رو هیچ کجا ندیده بودم..رو میز عسلی 2 تا قاب کنارهم بود با چند بیت شعر از حافظ..

(قاب اول)
می مخور با همه *** تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم


(قاب دوم)
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من

1400/05/20 19:10

از آن روز که در بند توام آزادم


عجیب دوستشون داشتم..این چند بیت بدجور به دلم نشست..قابا رو برگردوندم سر جاشون..گفت می خواد باهام حرف بزنه..با اینکه کنجکاو بودم حرفاشو بشنوم ولی خب حالمم خوب نبود و باید استراحت می کردم..

تقه ای به در خورد..با (بفرما)ی من در باز شد و خدمتکار سینی به دست وارد اتاق شد..
سینی رو گذاشت رو میز و همونجا ایستاد..بلند شدم رفتم سمتش..نگام به سینی افتاد که به ترتیب یه لیوان شیر و یه ظرف عسل وخرما کنار هم چیده شده بود و همینطور یه بشقاب پر از میوه که به طرز ه و س انگیز و زیبایی میوه ها پوست گرفته و حلقه شده بودند..

-همه ی اینا رو واسه من اوردی؟..
مطیع سرشو زیر انداخت..
-- آقا فرمودن همه شو باید میل کنید..
-آرشام؟..
--بله..
-ولی اینا خیلی زیاده..همون شیر کافی بود..
سرشو بلند کرد..ملتمسانه با لحن ارومی گفت: خانم لطفا هر چی اقا گفتن رو اجرا کنید..وگرنه ایشون از چشم من می بینن..
-چرا از چشم تو؟!..خب اگه این همه رو بخورم که می ترکم..
-- ایشون تاکید کردن که باید همه شو بخورین..


نفسمو بیرون دادم..
- خیلی خب..می خورم..فقط اگه دیدیش بگو خوابش می اومد نخورد..
با ترس نگام کرد که اروم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم: نگران نباش..
-- خانم شما مگه اقا رو نمی شناسین؟..اگه بفهمن اوامرشون اجرا نشده خون به پا می کنن..
- واسه یه غذا خوردن یا نخوردنه من خون به پا نمیشه نترس..
-- ولی اخه..
-- اما و اخه نداره..تو همون کاری رو بکن که من میگم..باشه؟..
- آقا عصبانی میشن..
-- نمیشه نترس..اونش با من..خودم بهش میگم که من ازت خواستم..


با تردید نگام کرد که با اطمینان به روش لبخند زدم وسرمو تکون دادم..
از اتاق که رفت بیرون مطمئن بودم همون کاری رو می کنه که ازش خواستم..باز شیطنتم گل کرده بود..
حتی الان که حالم زیاد تعریفی نیست بازم دوست دارم اذیتش کنم..
اگه اونطور که خدمتکار می گفت عصبانی بشه پس چهره ش تماشایی ِ..

حالت تهوعی که داشتم کمتر شده بود..با دیدن اون خوراکیا بایدم از بین می رفت..هر اونچه که تو سینی بودو تا ته خوردم..
سینی خالی رو گذاشتم زیر تخت دهنم هنوز داشت می جنبید که رو تخت دراز کشیدم..وای چه حالی داد..مخصوصا اون لیوان شیر با کمی عسل که توش حل کردم..


رو تخت وایسادم و حریر رو انداختم پایین..شد عین حجله ی عروس ودوماد..تا چند دقیقه پیش حجله ی پرنسسا بود حالا شد عروس و دوماد..لبخند زدم..

رو پهلوی راست خوابیدم..به بالشتی که کنار بالشتم بود دست کشیدم..تو فکر بودم..چرا گفت این اتاق برام خاص ِ؟..البته خاص که بود..لنگه ش رو هیچ کجا ندیدم..
ولی آرشام جوری تو خودش فرو رفته بود و ازش حرف می زد که انگار..
انگار..
انگار

1400/05/20 19:10

ازش خاطره داره..


گردنمو کج کردم ونگاهمو یه دور از پشت حریر طلایی اطراف اتاق چرخوندم..
چه خاطره ای؟!..با کی؟!..


اون خوره ای که داشت میافتاد به جونم رو پسش زدم..
چرا منفی باف شدی تو دختر؟..وقتی نمی دونی تو سرش چی می گذره چرا واسه خودت خیالبافی می کنی؟..

یعنی الان با خدمتکارش حرف زده؟..
بهش گفته من لب به خوراکیا نزدم؟..

نقشه م این بود بکشونمش تو اتاق..اینکه عکس العملشو ببینم..
اصلابراش مهم هستم یا نه؟..ولی تا الان که خبری نشده..


یه نیم ساعتی گذشته بود و من منتظر بودم اون دستگیره ی لعنتی یه تکونی بخوره..اما دریغ از یه اشاره..
بی خیال انگار نمیاد..اصلا شاید خدمتکاره ترسیده بهش نگفته..اَه بخشکی شانس..اصلا مگه من شانسم دارم؟..اگه داشتم که وضع و اوضاعم اینجوری قاراشمیش نبود..


تو جام نشستم..یه مانتوی لیمویی تنم بود..می خواستم مرخص بشم دیدم یه کیسه داد دستم که توش لباس بود..فکر همه جاشم می کنه..
اینجا که لباس ندارم..بعدا به خدمتکار میگم لباسامو از بالا برام بیاره..یه امشب که بیشتر اینجا نیستیم..

مانتومو در اوردم..زیرش یه تیشرت سفید استین کوتاه پوشیده بودم..تو موهام دست کشیدم..کج ریختم یه طرفم..
اروم دراز کشیدم..موهام رو بالشت پخش شد..حس می کردم رو تختی بوی گل یاس میده..وقتی بو کشیدم دیدم واقعا همین بو رو میده..

قفسه ی سینه م هنوز کمی درد می کرد..تا کامل بخوام خوب بشم چند روزی طول می کشه..به قول دکتر معجزه بود که زنده بمونم..که خب اگه آرشام چند دقیقه منو دیرتر از اب می کشید بیرون حتما تا الان نظاره گر ِ اون دنیا بودم..
زندگیمو مدیونشم..
مدیون کسی که عاشقانه خواهانشم..


دیگه هوا داشت تاریک می شد..به نیت خوابیدن چشمامو بستم ولی چند لحظه نگذشته بود که صدای قفل درو شنیدم..دلم ریخت ولی چشمامو باز نکردم..لبه های پتو که تو دستم بود رو فشار دادم..
یعنی خودشه؟..

صدای باز و بسته شدن درو شنیدم..صدای قدمهای مردونه ش تو گوشم پیچید..لحظه به لحظه هیجانم بیشتر می شد..حس کردم حریر رو کنار زد..تخت خیلی خیلی نا محسوس تکون خورد..نشست کنارم..صورتم جهت مخالفش بود..

چند تار از موهام ریخته بود تو صورتم..بوی عطرش مثل همیشه نبود..شک کردم..خواستم چشمامو باز کنم که گرمی دستش رو به روی گونه م احساس کردم..
چند تار از موهامو به نرمی کنار زد..گرمی نفساشو که به رو گونه م حس کردم ..با اون گرما بیگانه بودم..

چشمامو تا اخرین حد باز کردم و خودمو کشیدم کنار..با وحشت نگاش کردم..
-ارســــــلان؟؟!!....
نگاهه شیفته ش رو از روم برنداشت..لبخند زد..
--تعجب کردی عزیزم؟..


با اخم و تَخم نفس زنان در حالی که پتو رو تو بغلم جمع کرده بودم

1400/05/20 19:10

گفتم: اینجا چی می خوای؟..واسه چی بدون اجازه اومدی تو اتاق؟..
خندید..دستشو به بازوم کشید..با غیض خودمو جمع کردم..
-دستتو بکش..
-- خیلی خب ..چت شده؟..می بینی که کاریت ندارم..
-باشه.. پس برو بیرون از اتاق..
-- اومدم عیادتت دیگه چرا بیرونم می کنی؟..این رسمشه؟..
- آرشام خبر داره اومدی اینجا؟..


اخماش رفت تو هم..
-- چرا باید خبر داشته باشه؟..خدمتکار گفت اینجایی اومدم عیادتت..به کسی چه ربطی داره؟..
-اینجا خونه ی اونه..عیادتم کردی حالا پاشو برو..

اخماش باز شد..
-می ترسی سر و کله ش پیدا بشه و با هم گلاویز بشیم؟..
- بهت میگم پاشو برو..چرا نمی فهمی اینو؟..
--اتفاقا می فهممت..............و چهار دست و پا اومد طرفم و با لحنی که به هیچ عنوان به دلم نمی نشست گفت: فقط نمی تونم بفهمم چرا اینقدر بد داری باهام تا می کنی؟..

رفتم عقب..ولی دیگه جا نبود..
-نیا جلو..وگرنه جیغ می زنم................و دهانمو باز کردم تا کاری که گفتمو بکنم اما ارسلان با یه خیز به سمتم با دست جلوی دهنمو محکم گرفت..
به تقلا افتادم تا دستشو برداره ولی اینکارو نکرد....

در اتاق با صدای وحشتناکی طاق به طاق باز شد..فهمیدم آشام ِ..ندیدمش چون این لندهور جلوی دیدمو گرفته بود..از طرفی چشمام داشت تار می شد..

اون حس خفگی که کم کم داشت برطرف می شد اومد سراغم..رنگم داشت به کبودی می زد که با وحشت دستشو برداشت یا شایدم به خاطر حرکت آرشام بود که به عقب کشیده شد......
به سرفه افتادم..سینه م خس خس می کرد وبا هر سرفه نفسم می رفت و بر می گشت..صورتم خیس از اشک شده بود..در حالی که تند تند اب دهنمو قورت می دادم و به قفسه ی سینه م مشت می زدم صداها تو سرم می پیچید..


با هم گلاویز شدن.. آرشام با زدن چند مشت ارسلان رو نقش زمین کرد..فریاد زد و یکی از نگهبانا رو صدا زد..
از پشت پرده ی اشک تقلا کنان می دیدمش ولی صداها برام گنگ بود..حس می کردم گوشم کیپ شده..
یه مرد قد بلند و چهار شونه که همون نگهبان ِ بود اومد تو اتاق..ارسلان که افتاده بود رو زمین رو بلند کرد و با خودش برد بیرون..

داشتم جون می دادم..حس تلقین به خفه شدن..عوارض غرق شدن تو دریا که هنوز تو بدنم مونده بود و از همه بدتر اون حس خفگی و درد تو قفسه ی سینه م که بهم فشار می اورد..
سرفه می کردم..می خواستم نفس بکشم واسه خاطره یه کم اکسیژن تقلا می کردم..دست و پام یخ بسته بود..
خودمو تو یه جای گرم حس کردم..اغوش آرشام..منو به سینه ش فشار می داد..ولی من تو بغلش بال بال می زدم..
نفسای بلند و ممتد پشت سر هم..چشمام تا اخرین حد گشاد شده بود..دست و پا می زدم ولی اون مچ جفت دستامو محکم نگه داشت..منو خوابوند رو تخت..تقریبا نشست رو پاهام تا تکون نخورم..دستامو

1400/05/20 19:10

ول کرد..روتختی رو تو مشتم گرفته بودم و فشار می دادم..

داد می زد ( اروم باش..سعی کن نفس بکشی ) ولی من حس می کردم دارم خفه میشم..نمی دونم تلقین بود..یا از روی وحشت..هر چی که بود بهم می گفت دیگه نمی تونی نفس بکشی..داری خفه میشی..


لبامو از هم باز کرد..لبام سرد بود..یخ..بی روح..ولی لبای اون از جنس اتیش بود..حرارتی که به وجودم تزریق کرد..نفس خودش رو با شدت بیشتری تو دهانم بیرون داد..حس کردم قفسه ی سینه م مثل بادکنک با هر دم و بازدم پر و خالی میشه..
نفسی که نفسم بهش بسته بود..نفسی که سعی داشت زندگی رو بهم برگردونه..

تا چند دقیقه این عمل رو تکرار کرد..تا اینکه با یک نفس عمیــــق و بلند سرمو از روی تخت بلند کردم و بالاخره تونستم اکسیژن رو به درون ریه م بفرستم..نفس کشیدم..هوا رو استشمام کردم..حس زندگی و زنده بودن..چقدر می تونه توی اون لحظه برات ل ذ ت بخش باشه..

سرفه می کردم..ولی اینبار از روی برگشتن حس زندگی به درون تک تک سلول های بدنم..نفس زنان خودمو پرت کردم رو تخت..
به صورتم دست کشیدم..اشکامو پاک کردم..دستامو همونجا رو صورتم نگه داشتم..نفس کشیدم..حالم بهتر شده بود ولی قفسه ی سینه م هنوز می سوخت..
دستامو گرفت از روی صورتم اورد پایین..نگاهش کردم..توی چشمای مشکی و نافذش ترس نشسته بود..
ترس از چی؟!..می تونم باورش کنم؟!..

صورتش خیس از عرق بود.. دستاشو مثل ستون کنار بازوهام گذاشت و خودش هم روی صورتم خم شد ..
نفساش منظم نبود..

--تازه برگشتی دختر..چرا جلوی صورتتو می گیری؟..
راست می گفت..حس می کردم تازه به زندگی برگشتم..اون موقع که افتادم تو دریا و دکترا تونستن برم گردونن چیزی حس نکردم..ولی امشب..

با وجوده آرشام و نفسی که بهم زندگی بخشیده بود تونستم ل ذ ت زنده بودن و با عشق زنده شدن رو کاملا حس کنم..
صدام ریز شده بود..
- ممنونم..مـ..

انگشت اشاره ش رو گذاشت رو بینیم که یعنی سکوت کنم.........ساکت شدم..نگاهش سرگردون توی چشمام در چرخش بود..
-- نمی خواد چیزی بگی..فقط سعی کن اروم باشی..
- من حالم خوبه..و اینو مدیونه توام..ارسلان که..
-- اسمشو نیار..فعلا سپردمش دست بچه ها تا بعد برم ببینم اینجا چه غلطی می کرده..
-می گفت اومده عیادت ِ من..


طره ای از موهامو گرفت تو دستش و لمسشون کرد..با اینکارش حس ارامش نشست تو دلم..می دونست باید چکار کنه..
-- غلط کرده....نسبتش با تو چیه که بخواد بیاد عیادتت..

با غیض جملاتشو به زبون می اورد و نگاه از نگاهه من نمی گرفت..
لبخند زدم..نگاهش چرخید رو لبام که به لبخند دلنشینی از هم باز شده بود..نمی خواستم نگام بهش جوری باشه که راز دل بی قرارم رو برملا کنه..
ولی خب با این حال نتونستم شیفتگی رو هم از توشون

1400/05/20 19:10

بدزدم..پاشیدم تو چشماش..حرفاش تو اون اتاقک هنوز یادم هست..اینکه گفت مراقبمه..مثل یه سایه..

دیگه نمی خواستم به اون شدت سابق در برابرش سرسختی نشون بدم..غرورمو حفظ می کنم..واسه همینم حرفی نمی زنم..ولی اگه بخوام باهاش سرناسازگاری بذارم و توی هر موردی سرتق بازی در بیارم پس چطور اونو عاشق خودم کنم؟..
چطور می تونم وقتی که باهاش بحث ودعوا راه انداختم اونو هم شیفته ی خودم کنم؟..

فهمیده بودم آرشام دنبال آرامش می گرده..میگه اونو تو چشمام دیده..پس یعنی ارامش زندگیش رو پیدا کرده..
اگه بتونم کاری کنم عشق رو هم در من پیدا کنه اونوقته که می تونم به این احساس امیدوار باشم..تا اینجاش که پیش رفتم..پس اگه بخوام با ندونم کاری به همه چیز پشت پا بزنم..این وسط بیشتر از همه دودش تو چشمای خودم میره..


نرم و اروم جوابشو دادم..
- نمی دونم..ولی لابد پیش خودش یه چیزایی برداشت کرده..
با حرص نگاش تو کل صورتم چرخید..صورتشو کج کرد..
زیر گوشم با همون حرص تو صداش گفت: مثلا چه برداشتی؟..

قلبم تندتند می زد..از روی هیجانی که آرشام خواسته یا ناخواسته به وجودم ریخته بود..
- اینکه من نسبت بهش ..بی میل نیستم..
--نیستی؟..
- هستم..
--چی هستی؟..
- همونقدر که از عموش بیزارم از ارسلان هم بدم میاد..چه فرقی می تونم بینشون بذارم؟..

سرشو بلند کرد..فاصلشو کم کرده بود..زل زد تو چشمام..درخششی رو تو نگاهش دیدم که برام تازگی داشت..

-- امشب با هم حرف می زنیم..
-در مورد چی؟!..
-- بعدا خودت می فهمی..
سرمو تکون دادم:باشه..

خدایا چرا حس می کنم نگاهه اونم به من گاهی از روی بی قراری ِ..گاهی التماس رو تو چشماش می بینم..اره..یه جور التماس که می خواد بهم یه چیزی رو بفهمونه..ولی به قدری برام مبهم و گنگ ِ که قادر به معنی کردنش نیستم..

به ارومی ازم فاصله گرفت..به خیال ِ اینکه داره از رو پاهام بلند میشه خواستم تو جام بشینم که یه دفعه بدون حرکت تو همون حالت نیمیخز موند منم بی هوا خوردم به سینه ش که باز دماغم درد گرفت..
دستمو گذاشتم رو بینیم..اشک تو چشمام حلقه بست..به آخ و اوخ کردن افتادم..ولی اون چیزی نمی گفت..

از پشت پرده ی اشک نگاش کردم با همون لبخند کج تو صورتم زل زده بود..
-ببخشیدا خوردم بهتون..
-- فقط دیگه تکرارش نکن..

عجبا..رو که رو نیست زیر و رو ِ..
نالیدم: تکرارش کنم چی میشه مثلا؟..
نشستم اونم از روم کامل بلند شد..دستمو از روی دماغ قرمز شده م برداشت و با سر انگشت ِ اشاره ش زد به نوک بینیم که از درد سِر شده بود..
با لحنی که لرزه به دل و جونم می انداخت گفت: اونوقت عواقبی داره که فقط و فقط پای خودت نوشته میشه گربه ی وحشی..


صاف جلوم ایستاد..با اخم دستشو برد تو

1400/05/20 19:10

جیبش..
--خدمتکار گفت قبل از اینکه چیزی بخوری خوابیدی..بهش گفته بودم که حتی شده مجبورت کنه همه شو بخوری..

با شیطنت لبخند زدم..ابرومو انداختم بالا و دست به سینه نگاش کردم..
از گوشه ی چشم مشکوک نگام کرد..
--و این حرکت چه معنی میده؟..
-مگه باید معنی خاصی بده؟..
-- حس من هیچ وقت بهم دروغ نمیگه..
- خب حستون اینبار داره سرتون کلاه میذاره زیاد بهش توجه نکنین..
--چرا هر بار این تو هستی که از دستوراتم سرپیچی می کنی؟..
- یعنی فقط منم که اینجوریم؟..
--فقط تو..

لبخندم پررنگ تر شد..
-واقعا؟!..
اخماشو بیشتر کشید تو هم..و تشر زد: خنده ت واسه چیه؟..
لبخندمو که درسته خوردم هیچ اب دهنمم پشت سرش قورت دادم که دیگه برنگرده سر جای اولش..چه خشن..

-اخه یه وقتایی دیگه دستور نمیدی، زور میگی..
--منظور؟..
-همین دیگه..ادمو مجبور به کاری می کنی که نمی خواد..
-- شاید تو نخوای..ولی برای من این مهمه که خودم چی می خوام..
-خب این یعنی کمال خودخواهی..
--که قبلا هم بهت گفته بودم این خودخواهی رو قبول دارم..
-اخه چرا؟!..

--این بحثو همینجا تمومش کن..خدمتکارو می فرستم تو اتاق و اگه ببینم اینبارم سرپیچی کردی تا فردا تو تهران از غذا خبری نیست..

و خواست عقب گرد کنه و از اتاق بره بیرون که صداش زدم..ایستاد وبا مکث برگشت طرفم..
سینی رو از زیر تخت اوردم بیرون و گرفتم سمتش..با تعجب به دستم که سینی توش بود نگاه کرد..
-پس بی زحمت حالا که داری میری بیرون اینو هم با خودت ببر..
--این چیه؟..
-معلوم نیست؟..
-درست جوابمو بده دلارام..


وقتی با تشر اسممو صدا می زد می تونستم با اطمینان بگم قیافه ش باحال تر می شد..یا من خلم اونم از فرط ِ عاشقیت..یا این شازده زیادی جذاب تشریف داره..

-خب دستور فرمودین بخورم، خوردم..نمی گیریش؟..دستم افتاد..
با حرص نگام کرد و لباشو به روی هم فشرد..پشتشو بهم کرد وبا همون خشم کنترل شده گفت:خدمتکار میاد می بره..

و بعد هم رفت بیرون..خندیدم..وای که من عاشق ِ خشونتای بی موقعشم..
خدمتکار که اومد ازش پرسیدم آرشام چیزی بهش نگفت؟..اونم با لبخند گفت که چیزی نگفته ..فقط اخماش حسابی تو هم بوده..
اره خب منو هم یکی سرکار بذاره همینجوری اتیشی میشم..

می دونست همه ی این کارا زیر سر منه..همونطور که من تا حدی اونو شناختم و با اخلاق و روحیاتش اشنا شدم اونم در مقابل حتما همین شناخت رو از من پیدا کرده..


ولی اینکه امشب چی می خواد بهم بگه بدجور ذهنمو به خودش درگیرکرده بود..
با ارسلان می خواد چکار کنه؟..

مرتیکه ی عوضی سرشو انداخته پایین و اومده تو ..حتما چشم آرشام رو دور دیده بود..
اره دیگه پیش خودش فکر کرده به بهانه ی عیادت هرکار بخواد می تونه

1400/05/20 19:10