رمان های جدید

611 عضو

بذارید واسه فردا.
گلناز سریع گفت: کی هست خسرو خان؟
_احمد خان و چند تا از همراهاش قراره بیان مسئله آبو حل کنیم.

1403/05/14 23:25

صدف
#ایلماه
#قسمت_یازده



گلناز چشمی گفت و آقام رفت تو اتاقش!
چرخی به سمتم زد و گفت: فکر نکن الان نگفتم یادم رفته، باید یه فکری به حال توئه خیره سر کرد!
حال بحث و اعتراض نداشتم، غذام رو خوردم رفتم تو اتاقم، نگاهی به زخم رو گونه ام انداختم؛ زخمش خشک شده بود و تو چند روز آینده می افتاد.

صبح روز بعد حیاط عمارت شلوغ بود همه اهل عمارت به تکاپو افتاده بودن و در حال تمیزکاری و پخت و پز بودن.
هوا رو به تاریکی می‌رفت که احمد خان و دو تا مرد دیگه اومدن، هیچ کدوم رو نمیشناختم، زخم رو صورت یکیشون زیادی ترسناک بود!
از پنجره فاصله گرفتم و گوشه اتاقم نشستم، دلم نمی‌خواست بیرون برم و مثل انیس و اسرین خودی نشون بدم!
تا آخر شب تو اتاق موندم حتی برای غذا خوردن هم نرفتم، به محض بیرون رفتن احمد خان و همراهاش بیرون رفتم و از عطیه سراغ غذا رو گرفتم و دلی از عزا درآوردم.

گلناز و آقام تو نشیمن نشسته بودن و آروم حرف میزدن، کنجکاو شدم ببینم چی پچ پچ میکنن!
رو به عطیه کردم و گفتم: قضیه چیه عطیه؟ خبری شده؟
_ نمی‌دونم خانوم، همین که احمد خان رفت گلناز خانوم رفت کنار آقا! نمی‌دونم چی میگن اما وقتی واسه پذیرایی رفتم شنیدم که از یه وصلت حرف میزنن! شاید گلناز یکی از دختراشو نشون کرده داره رأی خسرو خان رو میزنه!
دوباره نگاه کنجکاوی به نشیمن انداختم، کنجکاویم زیاد طول نکشید که آقام صدام کرد و گفت: ایلماه بیا اینجا!
نگاهی به عطیه انداختم و رفتم پیش آقام و گفتم: بله آقا، چیزی شده؟
پس این پچ پچ کردن های گلناز برای زیر آب زدن من بود ،اشاره ای به مبل زد و گفت: بشین دختر.
روی مبل نشستم و گفت: امروز کجا بودی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: حالم خوش نبود گفتم یه سر برم بیرون، زود برگشتم بخدا سر جمع یه ساعت هم نشد!
_زیادی سر خود شدی، اگه اون موقع می‌رفتی وسط این دعوا و درگیری چی؟ یه کاری میکنی که اجازه ندم پا تو حیاطم بذاری. از فردا حق نداری بری تو اصطبل اگه مشتی راهت بده باید بره یه کار جدید واسه خودش دست و پا کنه، هر *** بخواد از تو حمایت الکی کنی باید از عمارت بره!
چشمام رو بستم و چشم آرومی گفتم، آقام ادامه داد: یه صحبتی با احمد خان داشتم در مورد تقسیم آب، قراره فردا شب یه سر برم شکار باهاش، یه سری حرفا داریم قطعی که شد خبرت میکنم اما تا اون موقع حق بیرون رفتن نداری.
_ چه حرفی؟نباید بدونم؟
+به وقتش میفهمی!
همینو گفت و از جا بلند شد و رفت تو اتاق، آهی کشیدم اینم از اوضاع من! گلناز پا روی پا انداخته بود و با پیروزی بهم نگاه میکرد!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: مثل اینکه نفوذ خوبی روی آقام داری.
با غرور سر تکون

1403/05/14 23:25

داد که گفتم: پس حتما میدونی آقام از چی حرف می‌زد؟
_ برای دونستن که میدونم؛ ولی خب کسب نیستم که گول حرفای  تورو بخورم!
شونه بالا انداختم، از جام بلند شدم و گفتم: اگه میدونستی میگفتی، الانم میخواستی کم نمیاری وگرنه من چکار تو دارم؟ فردا شب خودم میفهمم!
چند قدمی ازش دور شدم صداش رو شنیدم که گفت: آقات میخواد پیشکشت کنه بری! به بهانه وصلت و صلح و ارتباط بین طایفه ای و تقسیم آب میخواد تورو بده به یه بخت برگشته ای که نحسیت دامنش رو بگیره و بالاخره ما ازش رها بشیم!
برگشتم سمتش: به کی بده؟ میخواد چیکار کنه آقام؟
_ نترس فقط برای بقیه نحسی میاری شانس خودت بد نیست، قرار عروس احمد خان بشی!
_ عروس احمد خان؟
سر تکون داد و گفت: همراهش اومده بود پسره، تو یکم زیادی سرک می‌کشی لابد دیدی!
پشت چشمی نازک کرد و قدم زنان از کنارم رفت، بلافاصله تو ذهنم قیافه ضمخت اون مرد با زخم ترسناک روی صورتش نقش بست.
از تصور اینکه عروس اون مرد بشم دلم لرزید، تصورش هم وحشتناک بود.
گلناز یه چیزی میدونست که انقد کبکش خروس میخوند وگرنه دخترای خودشو جلو میفرستاد.
بغض داشتم، آقام راضی بود با اون ازدواج کنم؟ خدایا اگه قرار بر اینه نذار اون روزو ببینم!
اونشب رو نفهمیدم چطور سحر کردم، چهره اون مرد و زخم ترسناکش از جلوی چشمام نمیرفت و مدام با نفس تنگی و ترس از خواب میپریدم.
صبح بی حال از خواب بیدار شدم و با پلکای ورم کرده آبی به دست روم زدم، برای اینکه ضعف نکنم کمی صبحانه خوردم.
دایه برای جمع کردن صبحانه به اتاقم اومد
اومد و گفت:این چه ریختیه؟ مریض شدی؟
با بغض گفتم: دایه آقام میخواد منو بده به این مرده که صورتش ترسناکه، یه زخم گنده رو صورتشه شایدم کور شده باشه!
اشکام ریخت: من چقدر بدبختم دایه! به آقام بگو اگه همچین کاری کنه خودمو خلاص میکنم!
چه شلوغش کردی، کور و کچل کجا بود؟ حالا آقات یه چیزی گفته تو چرا گوش میدی؟ چرا زانوی غم بغل کردی.دایه نذار بدبخت بشم، تا صبح خواب به چشمم نیومده از فکرش وای به حال عملی شدنش! دایه یه کاری کن.
چشم غره رفت: تا اونجایی که من میدونم پسرش کور و کچل نیست!


#ایلماه
#قسمت_دوازده


خودم دیدم دایه، بخدا این با من زندگی کنه من شبو به صبح نمی‌کشم سکته میکنم!
باشه نترس!
خدا می‌دونه تا شب چه بهم گذشت از خنده های موذیانه اسرین و انیس گرفته تا پشت چشم نازک کردنای گلناز!
آقام که برگشت تا چاییش رو خورد منو صدا زد که به اتاقش برم، کف دستای عرق کرده ام رو به لباسم کشیدم و رفتم سمت اتاقش و در زدم، اجازه رو که صادر کرد وارد اتاق شدم و نشستم، بی مقدمه شروع کرد: گلناز گفت یه چیزایی بهت گفته،

1403/05/14 23:25

پس از اصل داستان خبر داری! با احمد خان قرار و مداری گذاشتیم که به نفع همه است! سر تقسیم آب به توافق رسیدیم، کشاورزای هر دو آبادی یه اندازه استفاده میکنن دیگه دعوایی هم نیست، برای پایدار بودنش هم قراره وصلت مبارکی بینمون باشه!
با بغض گفتم: لازم بود این وصلت؟
برای خودت این کارو کردم اولدوز! نگاه اهل عمارت رو به خودت دیدی؟ پچ پچ هاشونو میشنوی؟ لازم بود برای آروم شدن اوضاع لازم بود برای اینکه دیگه این غم تو چشمات نباشه لازم بود.
روم نشد بگم نمیتونم ساواش رو فراموش کنم، نمیشد بگم داغش رو دلم سنگینی می‌کنه!
سرم رو انداختم پایین و گفتم: تو خونه زیادی ام که فقط میخوای ردم کنی برم؟
کنار دستم نشست: اینکه وارث یه خان رو برات تو نظر دارم یعنی می‌خوام ردت کنم بری؟
وارث خان می‌خوام چیکار وقتی آدم از قیافه اش خوف می‌کنه!
مگه دیدی اون پسر رو؟
دیدم که همراه خان بود!
با خنده گفت: اونی که تو میگی نبود دختر جون! چه ترسی افتاده تو دل دختر کوچولوم!
رو سرم رو بوسید و گفت: هیچ وقت بدت رو نخواستم ایلماه! اگر نه بیاری حرفی ندارم ولی تموم کن حرف و حدیثی که پشت سرمونه! می‌خوام با خانواده ای زندگی کنی که لایقشی، نه اینکه یه روزی مجبور بشم بدمت به کسی که در شأن دخترم نیست.
آقام راست می‌گفت، انقد حرف و حدیث پشت سرم زیاد بود که جرأت نمی‌کردم بدون پوشوندن سر و صورتم از خونه بیرون برم! برای نهار و شام خوردن انقد نگاها روم سنگینی می‌کرد که هر لقمه رو با یه لیوان آب قورت میدادم،بابا از رو زمین بلند شد و گفت: گفتم از شهر برات لباس بیارن! فردا شب احمد خان و چند تا از بزرگا میان حرفامون رو بزنیم چند روز بعدشم عقد میگیریم و سور و سات عروسی رو راه میندازیم، احمد خان قول یه عروسی در حد دختر منو داده!
سری تکون دادم و باشه ای گفتم، اون لحظه حس کردم دیگه چیزی برام مهم نیست، فقط میخواستم همه چیز تموم بشه، شک نداشتم تا برگردیم آقام منو می‌بنده به ریش یه نفر! شانس باهام یار بود که قراره زن یه خانزاده بشم!
برگشتم به هال اسرین با خنده گفت: شنیدم رفتنی شدی!
به کوری چشمت! من حتی اگه دست خورده هم باشم بازم زن خانزاده میشم ولی تو چی چشمت به در خشک شد تو حسرت سوختی!
خوبه همچین چیزی هم نیست، مجبوری با یه کور کچل سر کنی!
این حرفا رو از حسادت میزنی، بمون و بسوز یه کور کچل بیاد در بزنه واسه تو!
چپ چپ نگاهم کرد، اومدن دایه اجازه حرف زدن بیشتر بهش نداد، دو تایی رفتیم تو اتاق و دایه گفت: بس کن این زبون درازی هات رو!
حرف میزنه باید جوابشم بگیره!
دایه سری تکون داد و گفت: بیا موهات رو ببافم دو کلوم حرف بزنیم باهم!
چشمی

1403/05/14 23:25

گفتم و موهام رو باز کردم و شونه به دست جلوش نشستم، دایه همون‌طور که موهام رو می‌بافت گفت: تو این سالا به اندازه بچه نداشته ام دوست داشتم، هر کاری از دستم براومده واسه تربیتت کردم، ولی خب هر کاری بکنم زبونت رو نمیتونی نگه داری! دیگه کاری از دستم بر نمیاد اما بدون همه چی با لج کردن حل نمیشه، اون خونه اون مرد فرق دارن با اسرین، مواظب باش چی میگی! وقتی قرار بود عروس ساواش بشی همه این حرفا رو واست گفتم، گفتم لازمه یه جاهایی نیم من باشی تا زندگی راحت تر پیش بره؛ دختر خوبیی باهوش و ذکاوت، سوادم داری به اندازه خودتم خوشگلی فقط این لجبازی و زبون درازی رو کنار بذاری دیگه تکمیل میشی!
موهای گیس شده ام رو بست و رو سرم رو بوسید و آروم گفت: در مورد شب عروسی یادته چیا گفتم یا دوباره بگم؟
با یادآوری حرف های شرم آورش هول گفتم: نه دایه قشنگ یادمه!
ای بی حیا، چه خوب یاد گرفتی!
وسط خندیدن بغض کردم، خودم رو انداختم تو بغلش و گفتم: دایه همیشه مثل یه مادر هوامو داشتی، دلم برات تنگ میشه، درسته خیلی بد اخلاق بودی بعضی وقتا؛ اما من خیلی دوست دارم، تو تنها کسی بودی که بی ترس و نفرت کنارم بودی!
خیله خب، برو کنار دختر گنده، اشکمو درآوردی.
ازش فاصله گرفتم و گفتم: قراره چی بشه دایه؟ ساواشی که دوستم داشت شونه خالی کرد حالا یه غریبه بشه حامی من؟ دلم شور میزنه اگه مراسمم خراب بشه چی؟
زبونت رو گاز بگیر، با اون سق سیاهت، هیچی نمیشه به امید خدا میری سر خونه زندگیت سال دیگه



#ایلماه
#قسمت_سیزده


بچه هم میاری!
خجالت زده سرم رو پایین انداختم که دایه گفت: مگه این حرفا زبون درازت رو کوتاه کنه، حالا هم برو بخواب این چند روز باید سرحال باشی!
چشمی گفتم و رخت خواب رو پهن کردم و خوابیدم، چند روزی که درگیر رفت و آمد بزرگا بودیم انقد سریع گذشت که وقتی به خودم اومدم داشتم لباس تن میزدم واسه عقدم!لبام و گونه هام سرخ شده بودن و چشمام رو سرمه کشیده بودن، حس میکردم قشنگ شدم حتی قشنگ تر از شب عقدو عروسیم با ساواش!
دایه و عطیه دورم میچرخیدن، عطیه کمی فاصله گرفت و گفت: خانوم چشمم کف پات چقدر این لباس به تنت نشسته، اسفند دود کنم چشم نخوری یه وقت!
با ذوق از اتاق بیرون رفت، رو به دایه گفتم: لباسم خوبه دایه؟
سری تکون داد و گفت: مبارکت باشه مادر!
لبخندی به روش زدم و برای آخرین بار نگاهی به اتاقم انداختم، وسایلم رو از قبل برده بودن، قرار بود عقد و عروسی رو تو خونه احمد خان بگیریم!
طبق رسم و رسوم با همراهم تا خونه احمد خان رفتیم، صدای کل و پاشیده شدن نقل و نبات حس خوبی بهم میداد اما چیزی از دلشوره ام کم نمی‌کرد!
تو

1403/05/14 23:25

حیاط مجلس بر پا بود، گوسفندی جلو پام قربونی کردن و یکی از خانوما منو تا اتاقی برد، رو صندلی که نشستم نفسم رو بریده بریده بیرون دادم و از خدا خواستم مراسم به خوبی و خوشی بگذره!
تنم عرق کرده بود و قلبم محکم به سینه ام میکوبید؛ از پشت تور ضخمیی که دایه رو سرم انداخته بود درست حسابی نمیتونستم ببینم، برعکس عقدم با ساواش خنده به لبم نمیومد، انگار اومده بودم سند مرگمو امضا کنم! سند اسارتم!
حسابی عرق کرده بودم و نفسم بالا نمیومد، بر خلاف دفعه قبل لحظه شماری نکردم برای تموم شدن مراسم از خدام بود این شب کش بیاد و تموم نشه، دلم جدا شدن از خونه رو نمیخواست، حتی دوست داشتم الان با اسرین گیس و گیس کشی راه بندازیم و دعوا کنیم اما این شب تموم نشه!
عاقد که اومد چند نفری هم باهاش اومدن، منتظر بودم یکی کنارم بشینه اما خبری نبود!عاقد از احمد خان پرسید: آقازاده کجاست؟
احمد خان هول گفت: یه چند لحظه صبر کنید میرسه!
دلم ریخت، اگه نیاد چی؟ جلوی مردم خودم رسوا بشم؟ همینجوری هم نمیتونم سرم رو بالا بگیرم تو مردم راه برم!
حالم خراب شده بود انقدر که میترسیدم از حال برم و بیوفتم وسط اتاق، خدایا منو از این رسوایی نجات بده، چه گناهی کردم که اینطور مجازات میشم؟
یک ساعتی گذشت ولی خبری از پسر بزرگ احمد خان نشد که نشد!پچ پچ های جمع شروع شده بود، سنگینی نگاه ها رو حتی از پس این تور ضخیم هم حس میکردم،اسرین کنارم وایساده بود و با لحن بدی گفت: میبینم که باز پس فرستاده شدی دختر خان! با این بی آبرویی میخوای چیکار کنی؟
لال شده بودم نمیتونستم جوابش رو بدم، احمد خان در رفت و آمد بود، اخماش در هم و کلافه بود! هوا به تاریکی می‌رفت عاقد نگاهی به ساعت انداخت و گفت: خان من جای دیگه هم باید برم، شادوماد نرسید؟
دختر جوونی با عجله اومد تو اتاق، رفت کنار احمد خان و چیزی بهش گفت، احمد خان آسوده گفت: داره میاد، اتاق رو خلوت کنین!
نفس رفته ام برگشت؛ خداروشکر کردم که هوام رو داشت، طولی نکشید که قامت مردی از در وارد شد و کنارم نشست! حتی نتونستم بهش نگاه کنم، اما عطری که مشامم رو نوازش میداد آشنا به نظر می‌رسید!
انقد نگرانی داشتم که توان اینکه سرم رو بالا بگیرم رو نداشتم! صدای عاقد تو گوشم پیچید و گوش تیز کردم برای شنیدن اسمش! اسم کسی که تا این لحظه نیومده بود و چهارستون بدنم رو به لرزه درآورده بود.عاقد شروع کرد به خوندن به اسم داماد که رسید با مکث گفت: آقای دیار کلهر!
چشمام گرد شد، دوست داشتم سرم رو بالا بگیرم و تور روی صورتم رو کنار بزنم و مطمئن بشم این دیار همونه که با چاقو زدمش و هیکلم رو به گند کشید. در

1403/05/14 23:25

برابر حس کنجکاوی که سر تا سر وجودم رو گرفته بود مقاومت کردم، کف دستم رو به پام فشار دادم، و در جواب عاقد که اجازه میخواست گفتم: با اجازه آقام و بزرگترای جمع بله!
صدای کِل بلند شد و نقل و نبات بود که رو سرمون میبارید.
عاقد ایندفعه دیار رو خطاب کرد و اونم به بله سردی اکتفا کرد! میون صدای کِل و سوت جمع مهتاج خانوم (مادر دیار) ازش خواست تورم رو برداره و صورت عروسش رو ببینه! دل تو دلم نبود که صورتش رو ببینم و اطمینان پیدا کنم این همون مرده!
دستاش لبه تور رو گرفت و بالا زد، چشمای سردش که به صورتم افتاد، رنگ نگاهش عوض شد! ابرویی بالا داد و گوشه لبش به خنده کج شد! مردی که وعده لباس بهم داده بود، مردی که زخمیش کرده بودم، مردی که اسرین برای به دام کشیدنش هر کاری کرد حالا شوهرم بود!


#ایلماه
#قسمت_چهارده


لبخندی کنج لبم نشست و با خجالت ازش رو گرفتم، دورمون که شلوغ شد سر بلند کردم و با چشمام دنبال اسرین گشتم، کنارم بود و عصبی پوست لبش رو میجویید! لبخندی زدم و گفتم: نمیخوای بهم تبریک بگی؟ آخه نگران آبروم بودی!
پوست سفیدش به سرخی میزد و عصبی گفت: زیاد دل خوش نکن به این اوضاع فکر کردی اگه از گذشته ات بدونه هم باهات میمونه؟
فعلا تو چنگ منه نمیذارم دست کسی بهش برسه!
چشم غره ای بهم رفت و دست انیس رو کشید و از اتاق بیرون رفتن! چشمم به گلناز خورد که با اخم گوشه اتاق بود و خودش رو باد میزد، دل خونم کمی شاد شده بود!لبخند رو لب آقام و دایه قوت قلب شده بود برام!
نگاهی به دیار انداختم؛ مطمئن بودم که اون روز همراه احمد خان نبود و حالا...؟
مهتاج خانوم حلقه جلو دستمو گرفت و با لبخند گفت: دیار مادر!
دیار کمی به سمتم مایل شد و حلقه ظریفی از رو سینی کار شده برداشت و دستش رو به سمتم دراز کرد، دستم رو نزدیکش کردم و حلقه رو انداخت تو دستم؛ لمس گرمی سر انگشتاش حس جدیدی بود برام، مهتاج خانوم مبارکه ای گفت و سینی رو گرفت سمتم و گفت: ایلماه جان!
لبخند تصنعی زدم و حلقه ساده رو از روی سینی برداشتم و برای لحظه ای نگاهی به صورت دیار انداختم! کمی اخم داشت، بی حرف دستش رو گرفت سمتم، حلقه رو انداختم دستش. مهتاج خانوم کِل بلندی کشید و پشت بندش صدای دف و کل بلند شد.
دایه جلو اومد و صورتم رو بوسید و گفت: سفید بخت بشی دختر!
لبخندی به روش زدم، نمی‌دونستم چی بگم، خدا از یه رسوایی بزرگ نجاتم داده بود. دورم شلوغ شد هر کسی یجور تبریک می‌گفت، بعضی ها با مهربونی بعضیا هم با حسادت!
صدای ساز و دهل از تو حیاط میومد، کمی دورمون که خلوت شد دوست دیار از دور اومد، با لبخند بهم تبریک گفت و رو به دیار گفت: بمیرم برات که از الان تا

1403/05/14 23:25

آخر عمر باید هر روز کتک بخوری، اونم چی با چاقو! خدا خواسته من اینجا باشم شکم سفره شده ات رو بدوزم!
دیار: چرت و پرت نگو مرتیکه، همین مونده یکی حرفاتو بشنوه!
افشار: آی حال میده بدونن خان خانان کتک خورده اونم از یه دختر! البته جسارت نباشه خانومِ ایلماه!
خنده ای کرد و گفت: این رفیق ما دست شما، گناه داره هفته ای یکبار کتکش بزن، من تضمینش میکنم پسر خوبیه! زیر سایه ات خوبترم میشه.
خنده ام گرفت و لبخندی رو لبام نقش بست،افشار بعد چشم غره ای که دیار رفت سرش رو خاروند و گفت: من شما دو گل نو شکفته رو تنها میذارم! راحت باشین.
از اتاق که بیرون رفت نگاهی به دور و برم انداختم، اتاق خالی بود و فقط من و دیار توش بودیم! لرزی به تنم افتاد، ازش خجالت می‌کشیدم و قلبم محکم میکوبید.رو کرد سمتم و گفت: دختر پسر نمای چاقو کش خان حالا عروسم شده! قراره حالا حالا ها جبران کنم برات!
لحنش دوستانه نبود، ترسیدم از حرفاش،سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم، نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم ترس و نگرانی تو تنم مونده بود، لال مونی گرفته بودم!
حلقه اش رو تو دستش چرخوند و گفت: قراره عوض خریدن آبروت چی نصیبم بشه؟دلم ریخت!چرخید سمتم و گفت: اگه نبودم که نقل و نبات دهن مردم می‌شدی!
لبخند کجی زد و گفت: چجوری میخوای جبران کنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مگه زورت کردم؟ خودت خواستی لابد!
ازدواج با کسی که داداشم پسش زده خواست من نبوده!با حرفش اشک تو چشمم جوشید!دیار: گریه نکن دختر خان، زیاد مونده تا آخر شب!با حرفش چشمام گرد شد، نفسم تو سینه گره خورد، بی توجه به هول و ولایی که به جونم انداخت بود بلند شد، کتش رو مرتب کرد و گفت: پاشو بریم بیرون از مراسمت لذت ببر، ببین درخور دختر خان هست؟
با ترس و لرز از جام بلند شدم، و باهاش رفتم، با اومدنمون مراسم جون گرفت، وسط حیاط عمارت دستمال به دست میرقصیدن، حالم حتی با دیدن اون جنب و جوش و رقص هم بهتر نشد، ترسی که به دلم افتاده بود به این راحتی ها بیرون رفتی نبود!
شام رو که آوردن، به سختی چند لقمه ای خوردم، وقتی با اون چشمای سیاهش موذیانه بهم نگاه میکرد راه نفس کشیدنم هم می‌بست چه برسه به غذا خوردن، اشاره ای به غذا خوردم زد و گفت: دختر خان انقد کم خوراکی؟ به اون چاقو کشیدنت نمیخوره.
_انگار بد رو دلت سنگینی می‌کنه چاقو خوردنت!انگشت شستش رو کشید گوشه لبش و تا اومد حرف بزنه دختری جلو اومد و گفت: خانوم جان گفتن بیام ببینم چیزی کم و کسر ندارین؟دیار سری تکون داد و گفت: همه چی هست!بعد رفتنش رو کرد به من و گفت: جواب این زبون درازیات هم بمونه به وقتش!لعنتی نثار خودم و این زبون وامونده

1403/05/14 23:25

ام کردم و به اجبار چند لقمه دیگه خوردم که جون داشته باشم واسه جنگیدن با این دیو دوسر!
زود تر از چیزی که فکر میکردم مراسم تموم شد، دایه اومد سمتم و تا اتاقی که برامون آماده کرده بودن همراهیم کرد، صورتم رو بوسید و گفت: حرفایی که زدم یادت مونده که؟


#ایلماه
#قسمت_پانزده


به زور سر تکون دادم، با بغض خودمو انداختم تو بغلش و گفتم: نکنه منو فراموش کنی دایه! تند تند بیا پیشم! میون این همه غریبه چیکار کنم؟
دایه: اووو! تو میخواستی تبریز بمونی سال تا سال همو نبینیم،حالا واسه پنج دقیقه فاصله عزا گرفتی! جمع کن خودتو دختر!
چشمی گفتم و نم نشسته زیر چشمم رو پاک کردم، دایه یا علی گفت و از رو زمین بلند شد و گفت: خوشبخت شو ایلماه!خدا بهت نظر کرده، تو اوج ناامیدی نورچشمی خان نصیبت شد.
دایه از اتاق بیرون رفت و من موندم و تشک دو نفره وسط اتاق و پارچه سفید کنارش، لباس خوابی هم کنار تشک بود اما من توان پوشیدنش رو نداشتم دست و دلم میلرزید!
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و نگاهی به در انداختم، مهتاج خانوم و دیار بودن؛ به احترام مهتاج خانوم از رو زمین بلند شدم،لبخند لرزونی زدم که مهتاج خانوم با لبخند گفت: خوشبخت بشین دخترم، دیار میدونی که بیرون منتظر چین؟
چشماش رو روی هم فشار داد و گفت: باورم نمیشه باید همچین کار چرتی رو انجام بدم، اینا که اون بیرونن میدونن حریم شخصی چیه؟
مهتاج: تا بوده همین بوده، بهونه نیار پسر، حرف مردم پشتمون نباشه بهتره!
دیار سری تکون داد و مهتاج خانوم رو بهم گفت: چیزی لازم بود صدام کن.
چشمی گفتم، انقد نگران بودم که صدام می‌لرزید! مهتاج خانوم از در بیرون رفت، دیار کتش رو از تنش درآورد و گذاشت کنار!خونسرد دکمه های سرآستینش رو باز کرد و آستیناش رو تا زد!
آرامشی که داشت بیشتر دل نگرونم میکرد! قدمی به سمتم برداشت و خیلی آروم کمربندش رو باز کرد و از دور کمرش درآوردش و پیچوند دور دستش، انقدر بهم نزدیک شد که گرمای تنش رو حس کردم از ترس لباسم رو چنگ زدم، سرش رو نزدیکم کرد و گفت: کاری کنم صدای جیغت رو هفت طایفه اونور ترم بشنون!
کم کم داشت گریه ام می‌گرفت! دیگه خبری از قدرت و شجاعت دختر خان نبود، راسته که میگن ترس برابر مرگه، ترس مغزمو کشته بود!
به زور و با صدایی که بدجور می‌لرزید گفتم: میخوای عقده گشایی کنی؟ انقد نامردی که اینجوری تلافی کنی؟
_ با این حرفات میخوای تلنگر بزنی و وجدانم رو به تکاپو بندازی؟
خیره چشماش گفتم: مگه چیزی که آدم نداره هم به تکاپو میوفته؟
تا گفتم پشیمون شدم، لعنت به این زبون من، آخرش سرم رو به باد میده!
کمربندش رو پرت کرد کنار و بهم نزدیک تر شد و

1403/05/14 23:25

گفت: پس از کسی که وجدان نداره انتظار رحم نداشته باش، آدم بی وجدان عقده گشایی هم می‌کنه! نامردی هم می‌کنه!
انقد جلو اومد و عقب رفتم که خوردم به دیوار، چشماش خیره صورتم بود و دستش بند دکمه های پیراهنش شد و دونه دونه باز کرد، با خجالت نگاهم رو از تن لخت شده اش گرفتم، چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم تو همون حالت گفت: رو میگیری؟ از منی که شوهرتم رو میگیری؟ از چی می‌ترسی؟ مگه نمیدونستی تهش همینه؟
صورتش رو نزدیکم کرد، انگشتاش رو صورتم میلغزید، لباش که رو گلوم نشست بغضم ترکید و اشکام جاری شد، تو عمرم انقد نترسیده بودم!
یکم ازم فاصله گرفت و با لبخند کجش گفت هنوز که کاری نکردم! واسه چی گریه میکنی؟
از ترس به سکسکه افتاده بودم، اما انگار اصلا چشماش حالم رو نمیدید، یا براش مهم نبود حال و احوالم!
دستش اومد سمت تورم و از سرم برش داشت، موهامو آزاد کرد و دستی بینشون کشید و دستش رو سُر داد پایین تر و قصد کرد لباسم رو دربیاره، قلبم مجنون وار میزد کم مونده بود پس بیوفتم،وقتی یادم افتاد قرار بود این شب رو با ساواش بگذرونم حالم بدتر شد! بدتر که چرا باید یاد ساواش بیوفتم؟ اونم شب عروسیم!
انقد درگیر جدال درونیم بودم که وقتی به خودم اومدم، زیپ و دکمه های لباسم باز شده بود و با یه اشاره میوفتاد زمین!
دستام رو به لباسم گرفتم که دیار با خباثت گفت دعوتت میکنم بیای رو تشک!
سوی چراغ رو کم کرد و با سر اشاره داد برم جلو، قدم اول رو که برداشتم، صدای تیر هوایی اومد ترسیده نگاهی به دور و برم انداختم، دیار هم گیج شده بود اما از نابود کردن روح و روانم دست برنداشت و دوباره گفت برم رو تشک، خودم رو قانع کردم که این اتفاق باید بیوفته و قدم دوم رو برداشتم، همون لحظه شیشه های اتاق خورد شد جیغی کشیدم و رو زمین نشستم، کِل های بلند پشت در تبدیل شد به جیغ و واویلا! دیار دکمه های پیراهنش رو بست، و یک قدم ازم دور شد،کلافه کتش رو از رو زمین برداشت و میون صدای تیر اندازی که از بیرون میومد اومد سمتم و کتش رو انداخت رو شونه های نیمه برهنه ام و گفت: نترس برمی‌گردم!


#ایلماه
#قسمت_شانزده


دوست داشتم تا میخوره بزنمش! بری که برنگردی مرتیکه؛ منو ول میکنی میری اگه یه سنگی تیری بهم بخوره برگشتنت به چه درد منِ بخت برگشته میخوره؟ تف به طالع سیاهت بیاد ایلماه هر جا که میری بدبختی میاری و بَس!همه این حرفا رو تو دلم زدم دیار که از اتاق بیرون رفت به سختی زیپ و دکمه های لباسم رو بستم و یه گوشه زانو بغل کردم، معلوم نبود این هیاهو بخاطر چی به پا شده!
چند تقه به در اتاق خورد، از جام بلند شدم و بله ای گفتم، در باز شد و

1403/05/14 23:26

همون دختری که اومد اوضاع غذا رو پرسید سرک کشید و گفت: خانوم جان بیام تو؟
آره ای گفتم، دختر تو اومد و گفت: وای خانوم اون بیرون قیامت شده، آقا منو فرستاد پیشتون باشم خوف نکنین!
آقا؟
دیار خان رو میگم!
آهانی گفتم، دختر نگاهی به تشک وسط اتاق انداخت و گفت: این بساطی که راه افتاد شب عروسی شما رو هم خراب کرد!
تو میدونی چیشده؟
من منی کرد و گفت: از من نشنیده بگیرین خانوم، خان بفهمه عصبانی میشه!
من حرفی نمی‌زنم، اسمت چیه؟
آهوم کوچیک شما، داستان از این قراره که قرار بود آقا شاهرخ امشب با شما ازدواج کنه یعنی پسر بزرگ خان! اما یهو غیبش زد! هر چی پِیش گشتن نبود که نبود!
نگاهی به دور و ورش انداخت نزدیکم شد و پچ پچ کنان گفت: شنیدم که با معشوقه اش که رعیت بوده فرار کرده، حالام پدر و نامزد دختره اومدن دنبالش معلوم نیست چی بشه!
تا اومدم حرفی بزنم در اتاق باز شد و...تا اومدم حرفی بزنم در اتاق باز شد و دشمن جونم اومد تو، آهو دست پاچه بلند شد: سلام آقا!
سرش رو تکون داد و گفت: برو بیرون مادرم باهات کار داره.
چشمی گفت و تیز و فرز از اتاق بیرون رفت، دیار دستاشو تو جیبش فرو برد و گفت: امشبو قصر در رفتی، چون باید برم میتونی راحت بخوابی! اما شبای دیگه خبری از این لطف نیست!
شیر شده گفتم: من بمیرمم همخواب تو نمیشم!
اوهو، چه غلطا! اصلا چی باعث شده فکر کنی انقدری لایق میدونمت که با من باشی؟ دو دقیقه پیش زار میزدی کم مونده بود به دست و پام بیوفتی حالا واسم اولدوم بولدوم میکنی؟
سرم رو کج کردم و بدون اینکه نگاش کنم : قصد کشتنمم بکنی التماس کسی مثل تو رو نمیکنم فکر کردی خدایی؟
جواب این زبون درازیات رو فردا شب عملی میدم دختر خان!
فعلا که خطر از سرم گذشته بود و شجاع شده بودم، با نگاه عمیقی که بهم انداخت چند قدمی ازم دور شد اما مکث کرد و برگشتم سمتم و گفت: یادم رفت اینو، مامان گفت خوبیت نداره عروس تنها لباسش رو عوض کنه، بذار بیام کمکت!
تو دلم لعنتی بهش فرستادم و گفتم: اینا خرافه است، خودم میتونم لباسم رو دربیارم اون بیرون بهت احتیاج دارن!
نُچی کرد و گفت: تا من هستم تو چرا خودتو زحمت بدی!
نشست پشت سرم و زیپ لباسم رو کشید، از خجالت کم مونده بود پس بیوفتم، انگشتاش رو از عمد روی پوست کمرم میکشید، تمام تنم مور مور شد و بی اراده گر گرفتم! آب دهنم رو قورت دادم لباسم رو هول داد رو به جلو که از تنم بیرون بکشه، هول گفتم: خودم دیگه درمیارم!
دستای وامونده اش رو تنم حرکت میکرد، دوست داشتم تو دهنی محکمی مهمونش کنم حیف که از عاقبتش  میترسیدم خصوصا که نیمه برهنه هم بودم! بالاخره ازم فاصله گرفت و گفت: برخلاف اون قیافه

1403/05/14 23:26

ات موهات قشنگه!
انقد سریع از اتاق بیرون رفت که نفهمیدم چیشد و چی گفت، حرفش تعریف بود یا تخریب؟ دستی به صورت اصلاح شده ام کشیدم : خدا همه کورا رو بینا کنه!
لباس راحتی تنم کردم و خزیدم زیر پتو، خداروشکر کردم که امشب رو بخیر از سرم گذروند! بیرون از خونه هیاهویی برپا بود کنجکاو بودم بدونم چخبر شده اما روم نمیشد از اتاق بیرون برم! هر چقدر گوش تیز کردم چیزی دستگیرم نشد، از یه جایی به بعد سر و صدا ها آروم شد و فرصت کردم چشم رو هم بذارم و کمی بخوابم، کارای اون شبش چنان ترسی به دلم انداخت که فکر کردن به شبای بعد لرز مینداخت به جونم!
با صدای خش خش شیشه چشمام رو باز کردم، اولین روز دور شدن از خونه! اولین صبحی که دیگه دایه غر نمیزنه! تو جام نیم خیز شدم، چشمم خورد به دیار که شیشه ها رو جمع میکرد! بهش نمیومد از این کارا هم بکنه.موهام رو جمع کردم و کج بافتم، دیار نیم چرخی زد و با دیدنم گفت: خوبه کاری هم نکردیم و انقد خوابیدی!
با حرص گفتم: جون به جونت کنن مغزت هر×زه است! از فرنگ رفتن فقط بی بند و باریش رو با خودت آوردی!
با خنده گفت: چشم و دل سیرم وگرنه الان اینجوری جلو روم بلبلی نمی‌کردی!
خوب اسم چشم و دل سیری روش گذاشتی!
شیشه ها رو ریخت تو یه کیسه و گفت: کم کم چوب خطات داره پر میشه!
کیسه رو با خودش برد و گفت: خودت رو جمع کن واست صبحونه بیارن!
سر تکون دادم و از اتاق بیرون رفت، زود از جام بلند شدم اتاق و رو مرتب کردم و لباس مناسبی تن زدم، موهایی که لقب خوشگل گرفته بودن رو شونه زدم و از تشت مسی که تو اتاق بود صورتم رو شستم و منتظر موندم!


#ایلماه
#قسمت_هفده


مهتاج خانوم و چند تا از خدمه ها با سینی های پر خوراکی اومدن تو اتاق مهتاج خانوم بقیه رو مرخص کرد و خودش نشست کنارم و بعد صبح بخیر گفتن با ناراحتی گفت: شب اول زندگیتون خراب شد!
لبخندی به روش زدم و گفتم: ببخشید که دردسر ساز شدم!
اصلا! این چه حرفیه دختر، یکم بخور جون بگیری!
با خجالت لقمه ای از کره و عسل تازه برداشتم و خوردم نگاه زیر چشمی به مهتاج خانوم انداختم، ظاهرش شبیه شهری ها بود پدرش از مردای سیاست مدار بود و تا قبل از اینکه دل به احمد خان بده تهران زندگی میکرد و بعد اون اومد اینجا!لبخندی به مهتاج خانوم زدم، بیرون رفتن با اون دیو بی شاخ و دم آخرین آرزوم بود! صبحانه ام رو که خوردم،مهتاج خانوم خدمه رو صدا کرد تا وسایل رو جمع کنن ببرن، دیار اومد تو اتاق و پشت سرش خانوم مسنی اومد که به احترامش از جا بلند شدم، یادمه تو مراسم گفتن خواهر بزرگتر احمد خانه!نگاهی به سر تا پام انداخت و رو به مهتاج خانوم گفت: انتظار دیگه ای ازت داشتم مهتاج!

1403/05/14 23:26

این دختره عین چوب خشک میمونه چطوری میخواد چند شکم بزاد؟
مهتاج خانوم سریع گفت: این چه حرفیه عمه جان حتما می‌تونه، عجله ای هم نیست؛ چند وقت دیگه می‌تونه بچه بیاره!
عمه: میخوای داداشم حسرت به دل بمونه؟
دیار گفت: خدا نکنه عمه خانوم،دلنگرون چیزی نباش خودم درستش میکنم، خیلی زود آقام نوه اشو بغل می‌کنه مگه نه ایلماه؟!
متعجب بهش نگاه کردم! اولین باری بود که صدام میکرد،شوکه از این بی شرمیش سرم رو انداختم پایین و گفتم: هر طور خدا بخواد!
دخترکی از در تو اومد و نفس زنون گفت: خانوم مهمون دارین!
مهتاج خانوم بهم گفت لباس مناسبی بپوشم و برم پیششون، عمه خانوم و مهتاج بیرون رفتن، دیار تکیه اشو به دیوار داد و گفت: کمک کنم لباس بپوشی؟
تیز گفتم: مگه چلاغم؟
تازه عروس که هستی، هر چند راستی راستی عروس نشدی ولی خب ناز تازه عروس بودن رو که داری!
ندارم، برو بیرون بذار لباس بپوشم!
چرخید به سمت در و خوند: یبار جستی ملخک دو بار جستی مخلک بار سوم دیگه...
نیم چرخی زد و چشمکی بهم زد و رفت بیرون! خدا می‌دونه چه حالی شدم با چشمک زدنش! نفسم رو فوت کردم و لباس مناسبی پوشیدم و لبام رو سرخ کردم و چشمام رو سرمه کشیدم و رفتم بیرون، تا عصر سرگرم بزم خانوم ها بودم! وقتی رفتن به قدری خسته بودم که نشسته خوابم برد، چشم که باز کردم آهو رو سرم بود و سعی داشت بیدارم کنه، سریع گفت: خانوم جان واسه شام بیدارتون کردم!
از اتاق بیرون رفتم آبی به صورتم زدم و سلامی به جمع دادم و کنار دیار نشستم، شام رو تو سکوت خوردیم، اوضاع عمارت خوب نبود و هر لحظه بخاطر کار شاهرخ و فرارش با اون دختر رعیت درگیری داشتن، هیچ خبری هم از اونا نبود. شام رو که خوردیم، مهتاج خانوم شروع کرد به پچ پچ با دیار، قلبم محکم میکوبید،خدایا من دیگه تحمل رفتاراشو ندارم! مهتاج خانوم با اخم از دیار رو گرفت و رفت، جلو جلو رفتم تو اتاقمون و سریع لباس راحتی پوشیدم ولی قبل از اینکه برم زیر پتو دیار اومد تو اتاق، لبخند کجی زد و گفت: میبینم که آماده ای! مامانم بهت گفته لباس خواب سفید بپوشی؟ خوب گفته من کلا سفید پسندم!
از نوک پا تا فرق سر سرخ شدم، انگار بویی از شرم و حیا نبرده بود!سرم رو انداختم پایین و گفتم: خسته ام می‌خوام بخوابم!
دکمه های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد و گفت: زوده واسه خسته شدن، زن من باید خستگی ناپذیر باشه!
تو دلم گفتم خاک بر سر تو و دو برابرش برسر زنت که گرفتار تو شده! جلو اومد و گفت: میدونی مامانم می‌گفت اون پارچه رو امشب باید تحویل بدیم، خوبیت نداره حرف پشت سر عروسشون باشه!
ترسیده گفتم: توروخدا شروع نکن، خسته ام امروز همه اش حرف

1403/05/14 23:26

زدم.
جلو تر اومد دستاش رو چسبوودبه شونه ام و هولم داد سمت دیوار و گفت: قول میدم ازت نخوام حرف بزنی!
دست برد و موهای گیس شده ام رو باز کرد و عمیق بو کشید، ته دلم ذوق داشتم از اینکه از موهام خوشش اومده!
انگشتاش رو از پشت گردنم تا رو شونه ام کشید، نفسام از ترس و هیجان لرزید، سرش رو نزدیکم کرد بی اختیار چشمام بسته شد و دستام مشت!
نفس های گرمش به صورتم میخورد، هم ترسیده بودم و هم هیجان داشتم! انتظار می‌کشیدم اما انتظار چی نمی‌دونم!!
بغض کردم، خیلی بی پناه و ترسیده بودم! تو ضعیف ترین حالت بودم، حس کردم حالا اونه که تو موضع قدرته و من توانی از خودم ندارم!پیراهنش رو از تنش درآورد، برخلاف سری قبل نگاهی بهش انداختم، خوش هیکل بود و من در برابرش جوجه ای بیش نبودم!


#ایلماه
#قسمت_هجده


دوباره اومد سمت من فلک زده و کاراشو شروع کرد، یقه پیراهنم رو کشید پایین و من از خجالت مردم! سر شونه لختم رو بوسید و گفت: باید خجالتت بریزه، من از زن خجالتی خوشم نمیاد! بی حیا باش برام!
تو دلم مرتیکه بی شرفی نثارش کردم، ایندفعه رو جلوی زبونم رو گرفتم و چیزی نگفتم فقط با چشمای پر اشکم نگاهش کردم و گفتم: میشه بخوابیم!
حتماً! نمی‌دونستم انقد مشتاقی!
نه، منظورم فقط خوابیدنه!
من جواب مامانم رو چی بدم؟ نمیدونی چی میخواد؟ از چی می‌ترسی دختر خان؟ کاری کردی که انقد ترس داری؟
تو یه لحظه جوش آوردم و گفتم: خداروشکر هنوز شرفم رو دارم مثل بعضیا به چند تا اجنبی نفروختمش!
اخماش تو هم رفت و گفت: من بی شرفم نه؟ درسی بهت میدم که تا عمر داری یادت بمونه!
از جیب پشتی شلوارش خنجر کوچیکی درآورد و گفت: فکر کردی لایق خوابیدن با من هستی؟اون بیرون دستمال خونی میخوان، منم تحویلشون میدم اما به سبک خودم!
مردم و زنده شدم، خدایا رحم کن بهم نکنه بخواد بکشدم؟ عین بید میلرزیدم تیزی خنجر رو که رو پهلوم حس کردم نفسم رفت ،اشک تو چشمام حلقه زد، باورم نمیشد این مرد جلو روی من انقدر کینه ای باشه که بخواد دق و دلیش رو اینجوری رو سرم خالی کنه!
خنجر رو کمی بیشتر فشارش داد؛سرش رو نزدیکم کرد، دلم لرزید از ابرو های گره خورده اش!کنار گوشم خش دار لب زد: فکر کردی لایق اینی که شبو باهات بگذرونم؟
پوزخندی زد: تو حتی لایق یه جا خوابیدن با من نیستی!فقط می‌خوام برات آبرو بخرم!این پارچه باید سرخ تحویل داده بشه!
خنجر رو بیشتر فشار داد، ناله ای از سر درد کردم و خراشیده شدن پوستم رو حس کردم،اشک هایی که از درد ترس جاری شده بودن صورتم رو خیس کردن، پوستم حسابی میسوخت، پارچه سفید رو برداشت و کشید رو زخم پهلوم و گفت: مبارکه عروس خانوم!
دستم رو

1403/05/14 23:26

گذاشتم رو زخمم و با نفرت بهش نگاه کردم؛ قیافه ترسیده ای به خودش گرفت و گفت: اینجوری نگام نکن گرخیدم!
از تو عوضی تر به عمرم ندیدم!
از رو نمیری نه؟ شاید لازمه اون زبون رو ببرم تا بفهمی کجا باید چی بگی!
از تصورش هم حالم بد شد، پاهام توان نگه داشتنم رو نداشت و کم مونده بود بیوفتم وسط اتاق که بازوهام رو گرفت و نشوندم رو زمین و گفت: بهت نمیومد انقد نازک نارنجی باشی! با همین زخم کوچولو انقد ترسیدی به اصل کاری برسیم چیکار میکنی؟
دوست داشتم با همون چاقوی تو دستش چشماش رو دربیارم بذارم کف دستش و بگم این کار دقیقا این کار!اما ضعف و ترس به عقلم غالب شده بود و فقط اشک میریختم، انگار دلِ از سنگش کمی نرم شد که پارچه و چاقو رو کنار گذاشت و تن ترسیده و لرزونم رو بغل کرد، سرم رو سینه اش بود و تپش قلبش رو میشنیدم، نباید آروم میشدم نباید گرم میشدم اما شدم...
عامل ترس و وحشتم آرومم کرده بود، اشکام کم کم بند اومد، نفس هام آروم شد انگار جدی دیگه کاریم نداشت، کمی که آروم گرفتم عقلم سرجاش اومد، من نباید تو بغلش باشم!
سریع ازش جدا شدم و اشکام رو پاک کردم، پهلوم کمی درد داشت، از جا بلند شدم و نگاهی به پیراهنم انداختم،کمی خونی شده بود!
از بین لباسام یکی دیگه انتخاب کردم و جلوی روی چشمای چراغونیش چراغ نفتی رو خاموش کردم و تو تاریکی مطلق اتاق لباسم رو عوض کردم، صدای آمیخته با خنده اش رو شنیدم: نه! خوشم اومد!
تو تاریکی اتاق لباس خونی و پاره شدم ام رو پیچیدم بین لباسام باید از شرش خلاص میشدم وگرنه معلوم نبود باز چه آشوبی برپا بشه!
کورمال کورمال رفتم رو تشک و دراز کشیدم، با هر حرکتم زخمم کشیده میشد و سوزشش اذیتم میکرد!
نفس های دیار رو کنار گوشم می‌شنیدم خدا میدونست که بیزار بودم از همه چیزش! دستش رو گذاشت رو پهلوم! عصبی گفتم:نمیخوای دست از سرم برداری؟میخوام ببینم زخمت چطوره!
نمیخوام مگه دکتری؟
هستم بچه جون! هنوز شوهرت رو نشناختی.
گفتم برام مهم نیست کیی، زخمم ول کن خودش خوب میشه!
بی حرف از جا بلند شد و از اتاق بیرون شد، تو دلم عروسی برپا شد خدا کنه برنگرده، چشم هام گرم خواب شده بود خسته بودم از ترس و دلهره، بین خواب بیداری بودم که حس کردم لباسم بالا رفت، چشمام رو با ترس باز کردم و دستش رو گرفتم، آروم گفت: هیس، نترس خودمم!
تو دلم گفتم خدا خودتو از رو زمین برداره که خوابم ازم گرفتی! با دردی که تو پهلوم پیچید آخی گفتم که گفت: ضد عفونی میکنم و میبندمش برات که عفونت نکنه!
با ناراحتی گفتم: زخمی که زدی رو درمون میکنی؟ شاید خوب بشه ولی جاش تا ابد میمونه!اینو که گفتم آستینش رو بالا زد و گفت: ببین!

1403/05/14 23:26

جاش مونده، یه بنده خدایی همینجوری منو زد!
_حقت بود، بشکنه اون دستت که از سر عقده اذیتم کردی!
برخلاف سری های قبل بلند خندید و گفت: زبونت بد دل می‌بره!
زخم رو پهلوم رو بست و لیوان کنارش رو گرفت سمتم و گفت: بخور یکم بهتر بشی!


#ایلماه
#قسمت_نوزده


تو جام نشستم و لیوان رو از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم، شیرینیش ضعفمو کم کرد،لیوان رو سمتش گرفتم و گفتم: میذاری بخوابم یا ادامه داره؟
خندید و گفت: بوس آخر شب نمیدی؟
واکنشی به وقاحتش نشون ندادم و خزیدم زیر پتو و تا چشم رو هم گذاشتم خوابم برد.
آخرین روز پاگشام بود تو این سه روزی که برگشته بودم خونه پدری دیگه خبری از پچ پچ و نگاه های سنگین اهل عمارت پدریم نبود و همه با لبخند از کنارم رد میشدن، از حسادت ها و زخم زبون های اسرین هم می‌گذرم! رو ایوان خونه بودم که آقا صدام کرد رفتم تو اتاقش که گفت: دیار میخواد بیاد دنبالت، قبل رفتنت باید هدیه هات رو بدم،با ذوق و خجالت سرم رو انداختم پایین، از هدیه های آقام به من نمیشه گذشت!اقرار میکنم که همیشه بهترین ها برای من بوده و این فرق گذاشتن آقام حسابی به چشم میاد! پارچه های زرین و سکه ها و اسبی که بهم هدیه داد هم نورچشمی بودنش رو نشون میداد، دیار با ماشینش دنبالم اومد، خوش و بشی با آقام کرد، با اهل خونه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، دیار رو بهم کرد و گفت: همچین آب رفته زیر پوستت ماهی! جون میدی واسه نقشه های شوم!
تو همون سه روزی که پیشش بودم به این مدل حرف زدن و ماهی گفتنش عادت کردم، این مرد درست بشو نیست! نگاهی به مسیر نا آشنا انداختم و گفتم: کجا میری؟
چشمکی زد و گفت: یه جای خوب!با غیظ گفتم: جای خوب با تو میشه خود جهنم!
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلم لک زده بود واسه این نیش زدنات! خوبه برگشتی! قراره دوباره دعوا کنیم، دعوای خونم کم شده!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: دلت واسه چه چیزی هم تنگ شده.
_مثلا حرصت بدم، صورتت سرخ بشه، زبون درازی کنی!
خدا عقلت بده که دست از حرص دادن من برداری!
خندید و گفت: راستی، اسب سواری بلدی که اسب هدیه گرفتی یا واسه منه؟
نخیر، بلدم خوبم بلدم! درضمن هدیه به منه نه تو.
واجب شد یه اسب سواری بریم!
ماشین رو جلوی خونه کوچیکی خاموش کرد و گفت: پیاده شو بریم.
از ماشین پیاده شدم و گفتم: اینجا کجاست دیگه؟
افشار یه مدت اومده اینجا ساکن بشه، یه کمکی کنه به مردم اینجا اومدم سر بزنم کم و کسری نداشته باشه.
سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم، چند ضربه به در خونه زد کمی بعد افشار با روپوش سفید درو باز کرد و با دیدن دیار یا خنده گفت: به به تازه دومادو، خوش اومدی، فکر نمی‌کردم دیگه زنده و

1403/05/14 23:26

سالم ببینمت، ولی انگار عفو الهی شامل حالت شده!
منو که دید حالت ترسیده ای به خودش گرفت و گفت: سلام ایلماه خانوم! خاک بر سرت کنن مرتیکه چرا نمیگی خانوم باهاته؟! نمیگی یهو چاقو می‌کشه دار فانی رو وداع میگم!
دیار تنه ای بهش زد و از در رفت تو و گفت: اتفاقاً کاش زبون تورو ببره که انقد ور ور نکنی!
دو پله کوتاه جلوی در رو بالا رفتم و سلام آرومی به افشار دادم، انتظار نداشتم هر دفعه که منو میبینه چاقو کشیدنمو به روم بیاره، هر چند نمیدونه رفیقش بدجوری انتقام چاقو خوردنش رو ازم گرفت!
دیار دوری زد و گفت: چیزی کم نداری؟
تورو کم دارم، نیستی بال بال میزنم!
تا اونا سرگرم شوخی بودن سری به اتاقا کشیدم و وسیله هارو نگاه کردم، به فکر ادامه درسم افتادم، اینجا دیگه مکتب و مدرسه ای نبود که برم و چیزی یاد بگیرم،حتما باید میرفتم شهر برای ادامه درسام، اما با این اوضاع نمی‌دونستم قراره چی بشه!
ماهی! کجا موندی؟ بیا بریم!
سریع از اتاق بیرون رفتم، خداحافظی با افشار کردیم و برگشتیم خونه، ماشین رو که نزدیک عمارت کرد، با چشمای ریز شده به در عمارت که تقریبا شلوغ بود نگاه کرد و گفت:اه، شانسو ببین، ماهی نظرت چیه امروزو عمارت نریم ها؟
چیشده مگه؟
مار از پونه خوشش نمیاد در خونه اش سبز میشه؛ حکایت من و این آدماست، اینا رو ول کن، نظرته دوتایی بریم صفا؟
صفا با تو؟ شدنیه اصلا؟
خندید و گفت: کجاشو دیدی، معلومه که شدنیه! از ماشین پیاده نشو تا بیام.
باشه ای گفتم، عمارت رو دور زد و پیاده شد؛ رفت و برگشتش چند دقیقه ای طول کشید،وقتی برگشت اشاره داد از ماشین پیاده بشم، رفتم سمتش،اشاره داد از ماشین پیاده بشم، رفتم سمتش و گفتم: چیشد؟
بقچه دستش رو بالا گرفت و به اسب اشاره کرد و گفت: فقط در همین حد میشه صفا کرد، بپر بالا تا کسی نیومده.
غر زدم: چرا با ماشین نریم؟
چون مسیرش ماشین خور نیست، جاده نداره؛ غر نزن دیگه زود باش بریم!
زین اسب رو گرفتم و سوار شدم، خودشم تو یه حرکت سوار شد با جیغ و حرص گفتم: چیکار می‌کنی؟
نکنه انتظار داشتی پیاده بیام؟
خون خونمو میخورد، میتونست دو تا اسب بیاره واسه حرص دادن من یکی آورده، افسار اسب رو تو دستش گرفت و لگد آرومی به پهلوش زد، اسب راه افتاد..
تنش مماس بدنم بود و یه دستش دورم حلقه شده بود، با اخم و تن گر گرفته به مسیر زل زده بودم، خودش رو جلو تر کشید


#ایلماه
#قسمت_بیست


و نیم نگاهی به نیم رخ اخم کرده ام انداخت و گفت: چرا اخم کردی ماهی؟!
تصور زندگی کردن باتو عذاب آوره، با این صفا کردنات!
صورتش رو چسبوند بهم و گفت: بوس میخوای اخم کردی؟
گونه امو بی هوا بوسید! دلم ریخت با کارش.
خوب

1403/05/14 23:26

حساسیتم رو میدونست که اینطور اذیتم میکرد! بی توجه گفتم: میری کلبه؟
اگه رخصت بدین بریم تو کلبه اتون؛ بله!
خندیدم و گفتم: خوب درستو یاد گرفتی؛بریم.
کنار کلبه از اسب پریدم پایین و رفتم سمت چشمه و آبی به دست و روم زدم،دیار آتیش کوچیکی درست کرد و گفت: سیب زمینی آتیشی بزنیم!
کنارش نشستم و گفتم: اونسری زدی تو حالم!
دیار: چرا تنها اومده بودی؟ یه غمی تو نگاهت بود؛ هنوزم هست ولی نه مثل اون روز!
چه آمار حال و احوال منم داری؟چشم شناسی؟
خندید و گفت: بیا و خوبی کن!
با چوب کوچیکی که دستش بود آتیش رو زیر و رو کرد یکی از سیب زمینی های حاضر شده رو گرفت سمتم، داغ بود و چند باری پرتش کردم کنار تا کمی خنک شد و مشغول خوردنش شدم، کمی از سیب زمینیم خوردم و گفتم: کی بود جلوی عمارت؟
خاله ام! حالا میبینی آشنا میشی!
متعجب گفتم: خاله ات حتما اومده مارو ببینه بعد تو منو برداشتی آوردی اینجا؟ الحق که دیوونه ای!
چیزی که زیاده وقت، بد کردم ماهی رو آوردم بادی به کله اش بخوره تا اون اخماشو وا کنه؟
با خنده از جا بلند شدم و گفتم: برم دستمو بشورم، تندی رفتم دستای سیاه شده ام رو شستم و برگشتم اما یهو دردی تو پام پیچید که جیغ بلند کشیدم و همونجا افتادم!
صدای پای دیار رو شنیدم و از درد به خودم پیچیدم، کنارم که اومد دست انداخت زیر سرم و با چشمای درشت شده گفت: چیشد؟
اشکام از درد سرازیر شدن: پام، آخ...
سریع نگاهی به مچم دردناکم انداخت و از جا بلند شد دور و بر رو نگاهی انداخت،گذاشتم رو یه جای نرم و تمام مقاومتم شکست و از حال رفتم! چشم که باز کردم تو بهداری بودم، پام گز گز میکرد و چشمام از شدت گریه می‌سوخت!سر چرخوندم و دیار خوابیده رو دیدم، منو به کشتن داد و خودش راحت خوابیده،از عمد چند تا سرفه بلند زدم، تا اونجایی که میدونستم خوابش سبکه؛ همین طورم هم بود، از خواب پرید و نگام کرد، لبخند کجی زد و گفت: میبینم که زنده ای هنوز!
لبای خشک شده ام رو تکون دادم: به کوری چشمت زنده ام هنوز!
اومد کنار تخت و دستم رو گرفت و گفت: خوبه چیزیت نشد!
خم شدو پیشونیم رو بوسید! تموم شدم...
زبونم بند اومد، چیزی برای گفتن نداشتم! باور کنم که مهربون شده مردی که برای انتقام چاقو خوردنش دو شب تمام تنم رو لرزوند و آخرش هم زخم خودش رو زد!.
کنار دستم نشست و گفت: خوب خوابیدی ها!
ساعت چنده؟
دم صبح!
اومدم پامو تکون بدم که دردی تو تنم پام پیچید و اشک تو چشمام جمع شد، دیار اخمی کرد و گفت: پاتو تکون نده، احتمالش هست بمیری! سمش تو بدنت پخش میشه!
دروغ نگو! داری اذیتم میکنی نه؟
حالت متاثری به خودش گرفت و گفت: بخوام صادق باشم، شانس زنده موندنت پنجاه درصده!

1403/05/14 23:26

بالاخره کم چیزی هم نیست؛ مار نیش زده
با گریه گفتم: داری دروغ میگی بخدا! اذیتم نکن انقدر.
خب متاسفانه احتمالش کمه تا صبح دووم بیاری!
مشت محکمی بهش زدم و گفتم: خیلی اشغالی بخاطر تو دارم میمیرم!
قهقهه بلندی زد و گفت: خدا تورو ازم نگیره ماهی،انقد بامزه ای عمرا پیر بشم! آخ حرص دادنت حال میده!
هیچ کاری نمیتونستم بکنم جر اینکه نیشگونش بگیرم!
داد بلندی کشید و گفت: خدا لعنتت کنه چنگال عقاب و نیش مار رو داری، خدا به من رحم کنه!
افشار خواب آلود اومد و گفت: کره،خر میذاری بخوابم یا نه؟نصف شبی زهره ترک شدم!
از افشار معذرت خواهی کرد و رو به من گفت: دختر خوبی باش وگرنه سم مار تو بدنت پخش میشه می‌میری!
نقطه ضعف گیر آورده بود و دستم مینداخت فردای اون روز که برگشتم عمارت دختر زیبایی رو دیدم که....

1403/05/14 23:26

صدف
#ایلماه
#قسمت_بیستویک

که نگاه از بالاش معذبم کرد! چند نفری دورمون جمع شدن که بفهمن چیشده که دیشب برنگشتیم و من لنگ میزنم، سوالاشون که تموم شد،دورمون خلوت شد و خانومی که دیروز جلوی عمارت بود چند قدمی به سمت مون برداشت،دیار سریع گفت: خوش اومدی خاله جان،ببخشید دیر اومدم!
خاله اش رو بغل کرد و بوسید،ازش که جدا شد رو کرد به منِ رنگ پریده، از اوضاعم ناراضی بودم و همه اش تقصیر دیار بود! سلامی به خاله اش کردم، جوابم داد و گفت: پس عروسمون اینه! شنیدم که چیشده، رسمش این نبود دیار!
دیار: شما بشینید خاله جان، میام باهاتون صحبت میکنم!
بعد رو کرد به من و اشاره داد باهاش برم، لنگون لنگون دنبالش راه افتادم رفتیم تو اتاق دیار در رو بست و نفس کلافه ای کشید: از الان تا وقتی که این اینجاست من آسایش ندارم!
چشماش رو بست و بعد چند ثانیه یهو گفت: از من دور نمیشی ها! حتما پسرش هم اومده؛ خوشم نمیاد ازش.
سرم رو تکون دادم و تمام ذهنم درگیر این بود که چی بپوشم که خوب به نظر بیاد، چی بپوشم که قواره ریزم خوب جلوه بده جلوی اون دختر قد بلندِ زیبا! گشتی بین لباسام زدم و یکی از کت دامن هایی که آقام از شهر واسم آورده بود رو بیرون کشیدم و رو به دیار گفتم:برو بیرون لباسمو بپوشم!
دستی دور دهنش کشید و گفت: نمیشه که! الان خاله ام اون بیرونه که یه ایرادی حرفی دربیاره، منم دلم نمیاد که تو اذیت بشی!
سرم رو انداختم پایین و گفتم: خب حداقل نگام نکن! خجالت میکشم!
خودش رو مشغول نشون داد و گفت: من چیکار تو دارم؟عوض کن!
با پا دردی که داشتم لباسم رو عوض کردم، عرق نشسته رو پیشونیم رو پاک کردم و نفسم رو بیرون دادم، نگاهمو بالا کشیدم و چشمام قفل نگاه خیره دیار از تو آیینه شد! چشمام رو گرد کردم و با عصبانیت گفتم: خیلی خیلی....
نمی‌دونستم چی بگم که لایقش باشه! با همون پای داغونم رفتم سمتش و گفتم: واقعا که تو گفتی نگاه نمیکنم!
مشتی به سینه اش زدم، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و چسبوندم به خودش! نفسم رو فوت کردم و گفتم: چیشد؟ تو که فرنگ رفته بودی و چشم و دل سیر! حالا از آیینه دید میزنی؟
سرشو نزدیکم کرد و گفت: دید زدن زنت که دست بر قضا حسابی هم ازت دوری می‌کنه یه مزه دیگه میده!
ساکت شدم، یه لحظه به این فکر کردم چطور کوتاه میاد و چیزی از من نمیخواد؟ازش جدا شدم و گفتم: حالا هر چی، کارت بد بود!
من کلا پسر بَدیم!
حالا خیلیم بد نیستی!
از تو کیف کوچیکم وسایل آرایشی که بابا برام خریده بود رو درآوردم و به قول دایه مشغول بزک شدم!از پشت سر نزدیکم شد و گفت: مثلا چیام خوبه؟
چشمام رو سرمه کشیدم و گفتم: بعداً بهت میگم!فعلا بریم پیش خاله ات،

1403/05/15 10:33

آخ من نمیتونم زیاد سر پا بمونم، پام درد می‌کنه!
مثلا آخر شب بگی چیام خوبه؟ البته تو هنوز خوبی هامو ندیدی! اینا یه گوشه اشه، اصل کاریا مونده!
سری به افسوس تکون دادم و با گفتن تو آدم نمیشی رفتم سمت در، دیار هم دنبالم اومد و قبل اینکه بریم تو جمع گفت: راستی این لباسه خیلی بهت میاد!
برای چند ثانیه ای مکث کردم، ذوق نشسته تو دلم باعث شد لبخند بزنم و بگم: آقام از شهر آورده برام!
مثل اینکه آقات زیادی خاطرت رو میخواد ها! قضیه اش چیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم: بعدا تعریف میکنم چرا!
باهم رفتیم تو نشیمن، مادر دیار خاله اش و بچه هاش نشسته بودن، نگاه دخترش رو دوست نداشتم انگار طلب داشت! انگار خواهان یه چیزی بود! دیار دستم رو کشید و مجبورم کرد کنارش بشینم، پسری که همراهش بود گفت: چه بی‌خبر، بی سر و صدا اومدی بی سر و صدا عروسی گرفتی!
دیار: همچین بی سر و صدا نبود!عروسی گرفتیم همه رو دعوت کردیم، شما نیومدین!
دخترخاله اش پشت چشمی نازک کرد و گفت: قرار نبود این طور باشه!
دیار قلپی از چاییش خورد و گفت: عروسی باید چطوری باشه؟
همون دختر گفت: قرار نبود داماد...
من با میل خودم ازدواج کردم؛ شما هم تشریف میاوردین دور هم لذت می‌بردیم!
وقتی که گفت با میل خودم ازدواج کردم نتونستم جلوی نگاه خیره و کمی بهت زده ام رو بگیرم! سریع خودم رو مشغول چایی خوردن کردم.
اما با حرفی که خاله اش زد چایی پرت شد تو گلوم: حداقل دختری رو می‌گرفتی که در حدت باشه، بعید می‌دونم حتی سواد هم داشته باشه!
چند تا سرفه زدم و گفتم: تا جایی که سنم قد داده سواد دارم!
خاله: تو این روستا مگه چقدر میخوای خونده باشی؟
من تبریز درس خوندم!
ابرو های خاله اش بالا رفت و دیار گفت: من دست رو آدم بد نمیذارم خاله جان، خیالت راحت!
دستم رو گرفت و گفت: آرزو های زیادی هم براش دارم، مطمئنم که درسش رو ادامه بده از منم بهتر میشه!
از اینکه هوامو داشت و ازم حمایت کرده بود لبخندی رو لبم نشست! چاییش رو که خورد از جا بلند شد و گفت: با اجازه اتون ایلماه باید استراحت کنه بخاطر پاش!



#ایلماه
#قسمت_بیستودو


اینو گفت و دستم رو گرفت، برگشتیم تو اتاق و سریع گفتم: یعنی میذاری درسمو بخونم؟!
از آب گل آلود ماهی میگیری ماهی کوچولو؟اگه  نشون بدی میتونی چرا که نه؟!
تا شب که تو اتاق موندیم خبری از دعوا نبود، حمایت کردنش، حرف زدنش در مورد درسم به دلم نشسته بود! آخر شب برای دست به آب رفتم تو حیاط عمارت و موقع برگشت با صدای پسر خاله خانوم...موقع برگشت با صدای پچ پچ ریزی متوقف شدم، گوش تیز کردم که بشنوم، از گوشه دیوار نگاهی انداختم، پسر و دختر خاله در حال پچ پچ بودن هر

1403/05/15 10:33

چقدر گوش تیز کردم چیز زیادی دستگیرم نشد بخاطر همین بیخیال شدم و برگشتم تو خونه؛رفتم پیش دیار تا پارچه دور پام رو عوض کنه، رو زمین نشستم و رو به دیاری که مشغول بود گفتم: راستی بچه های خاله ات رو دیدم داشتن باهم پچ پچ میکردن!
-فضولم که هستی!
+کنجکاو شدم خب!
-حالا چی میگفتن؟
+نمی‌دونم نشنیدم!
خندید و گفت: دیوونه ای ها!
ریز خندیم و از درد پام آخ ریزی گفتم، پارچه رو دور پام پیچید و گفت: زیاد راه نرو تا خوب بشی؛ هر چند که کلا آروم و قرار نداری یعنی فضولی نمی‌ذاره یه جا بند بشی!
-یجوری میگی انگار من تورو بردم مار نیشت بزنه.
+کاش بجای پات زبونت رو میزد!
خندیدم و گفتم: من به این شیرینی دلت میاد؟
+ شیرینیت زیاده دلو میزنه دیگه!
اینو که گفت از جا بلند شد و مشغول پهن کردن جاها شد،بالش خودش رو گذاشت و طاق باز دراز کشید و گفت: بیا بخواب که تا خاله ام اینجاست نبرد تن به تن داریم، خوب بخواب که انرژی ذخیره کنی!
نور چراغ نفتی رو کم کردم و کنارش دراز کشیدم،چرخی زدم و به نیم رخش نگاه کردم،یاد حرف ظهرش افتادم و هزار تا سوال تو ذهنم نقش بست! یعنی انقد ازم بیزاره که نزدیکم نمیاد؟ سری تکون دادم و با خودم گفتم: دیوونه شدی؟ یادت نیست چقدر میترسیدی؟ با همین فکر پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم، فرداش دیار و احمد خان برای سر کشی به زمین ها رفتن موقع رفتن گفت: زیاد از اتاق بیرون نیا، خاله امم چیزی گفت گوش نکن و بیخیال بگذر؛ برنگردم مامانم بگه ایلماه جواب خواهرمو داد زبون درازی کرد گرفتی ماهی؟
سر تکون دادم و باشه ای گفتم، اولین بار بود که اینطور تنهام میذاشت و نبودش برام سخت و سنگین بود، کتش رو مرتب تن زد و گفت: اصلا از این کارا خوشم نمیاد ولی چه کنم که مجبورم، شاهرخ ( برادر بزرگتر دیار) نیست و مسئولیت این کارا با منه!دیگه سفارش نکنما!
سر تکون دادم و گفتم: باشه مراقبم، نزدیک پسر خاله خانوم نمیرم جوابشون رو نمیدم تا جایی که لازم نباشه هم از اتاق بیرون نمیرم!
+آفرین، امروز عمارت خلوته هر چی مراقب باشی کمه!
کلافه گفتم: فهمیدم دیگه؛ برو بابات منتظره!
بالاخره رضایت داد و رفت، نفس راحتی کشیدم و تا ظهر خودم رو مشغول کردم، نهار رو دور هم خوردیم و بعد از نهار برگشتم تو اتاق، خونه غرق سکوت بود و اکثرا خوابیده بودن؛ مشغول جمع کردن لباسای دیار بودم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجره رد شد، سرکی کشیدم اما چیزی نبود،ترس به دلم افتاد و چاقوم رو از کمد لباس هام بیرون کشیدم و تو لباسم جاساز کردم، با خودم فکر کردم حالا که عمارت خلوته ممکنه دزد بیاد!دلم به شور افتاده بود، کاش دیار بود یا لااقل کسی که بتونم بهش

1403/05/15 10:33

اعتماد کنم و برم پیشش!
لباس های دیار رو که مرتب کردم دوباره حس کردم یه نفر رد شد، سریع رفتم پشت پنجره و به حیاط نگاه کردم، قامت باریک پریناز (دختر خاله) رو از پشت سر تشخیص دادم،تو این خلوتی عمارت کجا میرفت؟ مسیرش به پشت خونه بود؛ اصطبل و آخور اونجا بود و محال بود گذر دختر افاده ای خاله خانوم به اونجا بیوفته!
یاد سایه اول افتادم و با خودم گفتم نکنه داره کاری می‌کنه؟ به تب و تاب افتادم که بفهمم قضیه از چه قراره بی صدا از اتاق بیرون رفتم و پاورچین پاورچین رفتم سمت پشت عمارت، هیچ *** تو حیاط نبود خیلی از خدمه با خان رفته بودن و سر ظهر بود و بقیه مشغول استراحت.
از پشت دیوار نگاهی انداختم، صدا های آرومی از نزدیکی های اصطبل میومد!قدم به قدم جلو رفتم و سعی کردم بیصدا باشم اما یه تیکه چوب رفت زیر پام و شکستنش صدا داد!حسابی ترسیده بودم صدای هایی که میومد قطع شد!
چاقو رو از لباسم بیرون کشیدم و جلو رفتم، اگه میتونستم مچ پریناز رو بگیرم شر خاله رو از سرم کم میکردم!
کامل جلو رفتم اما هیچی نبود! دور خودم چرخیدم و نگاهی به در اصطبل انداختم اما کسی نبود!یعنی هر چی که دیدم خیال بود؟ با چشم خودم دیدم پریناز اومد اینجا!نفسم رو بیرون دادم حتما اشتباه کردم! تا اومدم بچرخم دست زمختی رو دهنم نشست!*
*راوی:دیار*
خسته از راه رفتن زیاد وارد حیاط عمارت شدم، رفتم کنار حوض و پاچه های خاکی شلوارم رو آب زدم، از همونجا نگاهی به پنجره اتاقمون انداختم، انتظار داشتم ماهی پشت پنجره باشه اما جز تاریکی چیزی نبود،عحیب بود که چراغو روشن نکرده!


#ایلماه
#قسمت_بیستوسه



با خودم فکر کردم شاید خوابه. پا تند کردم سمت خونه، خوابیده اش هم جون میداد واسه اذیت کردن و حرص درآوردن!
در خونه رو باز کردم و سلام بلندی به اهل خونه دادم و یه راست رفتم سراغ اتاقمون، در رو باز کردم و تو تاریک و روشن اتاق چیزی ندیدم، چراغ نفتی رو روشن کردم و نگاهی به اتاق انداختم! خالی بود و مرتب!دلم ریخت!هزار جور فکر به ذهنم هجوم آورد؛ از اتاق بیرون رفتم و از مامان سراغش رو گرفتم که گفت از ظهر ایلماه رو ندیده.
دستی کشیدم رو صورتم و دور خودم چرخیدم و گفتم: نیست؛ چیکار کنم؟
-یعنی چی نیست؟ خونه رو گشتی؟
+تو اتاق نبود!
اینو گفتم و سریع رفتم بیرون حیاط رو گشتم، مطبخ رو اندرونی رو هیچ جا نبود که نبود! آخرین جایی که به ذهنم می‌رسید اصطبل بود،میخواستم برم اون سمت که صدای پریناز رو شنیدم، اومد کنارم و گفت: دنبال ایلماه میگردی؟
شاخکام تکون خورد؛ سرم رو تکون دادم و گفتم: تو ندیدیش؟
-سر ظهر با عجله از خونه بیرون رفت!
اخم کردم: یعنی چی که با

1403/05/15 10:33

عجله از خونه بیرون رفت؟
سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم فقط دیدم که رفت!
دستام مشت شد، واسه چی باید بره؟ پریناز زیر لب گفت: شاید فرار کرده!
سرم رو چرخوندم سمتش و با عصبانیت گفتم: یعنی چی فرار کرده؟ شاید جایی رفته! حق نداری پشت سر زن من همچین حرفی رو بگی فهمیدی؟دهنت رو ببند و حدت رو بدون!
لباشو روهم فشار داد، نگاه کینه توزانه اش رو بهم دوخت و بی حرف رفت! قلبم به سرعت پمپاژ میکرد تنم گر گرفته بود از این بی خبری! دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم: خدایا نجاتم بده!
ایلماه نمیتونه فرار کنه! اصلا چرا باید بره؟ گیج و درمونده وسط حیاط بودم که مامان نفس نفس زنان اومد پیشم و گفت: دیار! پریناز چی میگه؟ یعنی چی که ایلماه نیست؟
گیج گفتم: نمی‌دونم نیمدونم، بذار ببینم باید چه خاکی به سرم بگیرم! به کسی نگو خب؟ یه جوری دهن اون دختره رو ببند!
اینو به مامان گفتم و راه افتادم سمت اصطبل؛ هوا تاریک شده بود و مجبور بودم برای اینکه ببینم چراغ نفتی با خودم ببرم، سری به اصطبل کشیدم همه اسبا سر جاشون بودن و هیچ رد و نشونی از ایلماه نبود ناامید برگشتم که برق شئ براقی نظرمو جلب کرد، رو زمین نشستم و از لای علوفه و کاه ریخته شده رو زمین چاقوی آشنایی رو بیرون کشیدم، محال بود یادم بره، این دسته قهوه ای رنگ و اون کنده کاری های ناشیانه! چاقوی ایلماه بود، قلبم به تب و تاب افتاد وقتی رد خشک شده خونو روش دیدم! یه بلایی سرش اومده بدون شک!
نفهمیدم چطور از خونه بیرون رفتم و خودم رو رسوندم به افشار! در بهداری رو که باز کرد با دیدن سر و روی عرق کردن و آشفته ام گفت: چیشده پسر؟
نفس نفس میزدم: کمکم کن، ایلماه نیست!
شوکه گفت: یعنی چی نیست؟
رفتم تو و براش جریانو تعریف کردم، دور خودم چرخیدم و گفتم: دارم روانی میشم، عقلم به هیچ جا قد نمی‌ده نمی‌دونم از کی بپرسم و به کی پناه ببرم که دلسوزم باشه نه دشمن!
+آروم باش پسر بیا این گل گاو زبون رو بخور...
اجازه ندادم حرفش رو ادامه بده با عصبانیت زدم زیر دستش و یقه اشو گرفتم و گفتم: چطوری آروم باشم ها؟ زنِ من ناموس من آب شده رفته تو زمین نمی‌دونم کجاست و چه بلایی سرش اومده اونوقت تو ازم میخوای آروم باشم؟ چطوری آروم باشم بعد دیدن اون چاقوی خونی؟
یقه اش رو با ضرب ول کردم و هولش دادم عقب!با نفس تنگی گفتم: تو نمی‌فهمی من تو چه حالیم!
خورده شیشه ها رو برداشت و گفت: با داد زدن و عصبانیت هم چیزی درست نمیشه، دعواتون که نشده؟
-نه! قبل از اینکه خبر مرگم بره باهاش حرف زدم گفتم تا برنگشتم از اتاق نره بیرون!معلوم نیست واسه فضولی کردن تو چی بیرون رفته؟
افشار:قهر و دعوا که نکردین،پس تقریبا

1403/05/15 10:33

گزینه فرار و قهر حذفه! پس حتما کسی اذیتش کرده که رفته!گفتی اون چاقو کجا بود؟
-افتاده بود لا به لای کاه و علفای اصطبل!
کمی فکر کردم و گفتم: دیشب می‌گفت پسر خاله ام و دختر خالم ام پچ پچ میکردن، نکنه کار اوناست؟ چرا بین اینهمه آدم پریناز باید ببینه که ایلماه رفته؟با نفس تنگی گفتم: تو نمی‌فهمی من تو چه حالیم!
دستمو به سرم گرفتم و گفتم: سرم داره میترکه! چطوری تا صبح سر کنم! یه کاری کن افشار یه چیزی بگو لامصب!
-عوض اینکه بشینی اینجا جلوی من برو جلو خونه اتون کشیک بده!اگه کار اونا باشه باید یه کاری بکنن!
+نبود!وقتی اومدم فرهاد خونه نبود؛ وای خدا وای! تا صبح بکشَم خیلیه!
تو دلم فقط خدا رو صدا میکردم، سرم درد گرفته بود و رگ های صورتم باد کرده بود؛ زنم تو دست یه لاشخور عوضی بود و منِ خاک بر سر هیچ کاری نمیتونستم بکنم!آروم و قرار نداشتم و حرفای افشار آرومم نمی‌کرد!بی قرار از جا بلند شدم و گفتم: برم جلوی خونه! ببینم این فرهاد بی وجود رو میتونم پیدا کنم یا نه!توأم یه فکری بکن!



#ایلماه
#قسمت_بیستوچهار


سری تکون داد و گفت: بی خبرم نذار! در ضمن اجازه نده خبرش بپیچه! میفهمی که دهن مردم رو نمیشه بست!
راست می‌گفت اما حرفش تا مغز استخوونم رو سوزوند برام مهم نبود که مردم چی میگن؛ اما اگه بلایی سر ماهی کوچولوم میومد طاقت نمیاوردم! از بهداری بیرون اومدم و جاهایی که به ذهنم می‌رسید رفته رو گشتم به امید یه رد و نشون ازش! اما بی فایده بود! شب رو جلوی خونه صبح کردم اما خبری از فرهاد نشد، خون خونمو میخورد! عقلم دیگه به جایی قد نمیداد؛ سراغ هر کی میرفتم و سوال میکردم برام بد میشد، تا صبح از نگرانی مردم و زنده شدم، خبری که نشد رفتم سراغ مَش کریم و ازش خواستم اگه فرهاد برگشت یکی رو بفرسته بهداری بهم خبر بدن! برگشتم پیش افشار تا شاید اون بتونه یه فکری بکنه!
در بهداری رو برام باز کرد و گفت: خبری نشد؟
-نه! دارم جون میدم! این بی خبری کُشت منو!هر جایی که به مغزم رسیده رفتم، تا صبح کشیک دادم بلکه خبری از اون فرهاد بی پدر بشه نشد که نشد، چیکار کنم افشار امروز بگذره و ایلماه برنگرده آبرویی نمیمونه برام! اصلا آبرو بره به درک خودم دارم پَس میوفتم! بخدا که باعث و بانیش رو گیر بیارم نمیذارم آب خو...
حرفم کامل نشده بود که چند ضربه محکم به در بهداری خورد،افشار گفت: آروم باش، حالا که هوا روشن شده بهتر میشه گشت، شاید از خونه بیرون رفته تو کوهی جایی گم شده انقد بد به دلت راه نده!
-تو یه پسر خاله بیشرف نداری که بعد از گم شدن زنت گم بشه!
رفت سمت در و گفت: دلو دادی رفت؟!بذار این درو وا کنم بعدش به اون گلوی گیر کرده

1403/05/15 10:33