611 عضو
بکنه..
نگاهموبه زمین دوختم..با دیدن سوئیچ ماشینش از رو تخت بلند شدم..برش داشتم..شاید وقتی با ارسلان درگیر شده از جیبش افتاده..
خواستم بذارم واسه بعد ببرم بهش بدم..ولی یه حسی باعث شد همین الان اینکارو بکنم ..حتما زیاد از اتاق دور نشده..
گذاشتمش تو جیب شلوارم ودر اتاقو باز کردم..
حدسم درست بود..همزمان که رفتم بیرون دیدم از در ویلا خارج شد..پشت سرش رفتم..خواستم صداش بزنم ولی..
نمی دونم چرا اینکارو نکردم..کنجکاو بودم ببینم داره کجا میره..از لابه لای درختا رد شد و رفت پشت ویلا..
یه در ِ بزرگ سفید رنگ اونجا بود که بازش کرد و رفت تو..اهسته قدم برداشتم..هیچ پنجره ای هم رو دیوارش نبود که بتونم داخل رو دید بزنم..چاره ای نبود باید می رفتم تو..
حالا می تونستم بگم فضولیم بدجور گل کرده بود..اینکه آرشام اومده اینجا چکار؟!..
دستگیره رو گرفتم وکشیدم سمت خودم..باز شد..از لای در سرک کشیدم..شبیه به یه اتاق بود..یا شایدم انباری..رفتم تو ولی درو نبستم..
یه راهروی کوچیک که وقتی خواستم اونو هم رد کنم درست سمت راستم یه اتاق دیگه رو دیدم که ارسلان و همون نگهبان ِ و آرشام رو به روی هم ایستاده بودن..سرمو کشیدم عقب..پس ارسلان رو اورده اینجا..
پشتشون به من بود..و هر وقت که بر می گشتن خودمو پشت دیوار مخفی می کردم..صداشون رو واضح شنیدم..آرشام نگهبان رو مرخص کرد..چسبیده به دیوار تو قسمت تاریکی از اون مخفی شدم..
نگهبان با قدم های بلند از در بیرون رفت ..صداشون رو شنیدم..کج شدم و نگاهشون کردم..ارسلان کلافه دور خودش می چرخید و آرشام دست به سینه با خشم نگاهش می کرد..
آرشام_ مگه بهت نگفته بودم که دیگه حق نداری پاتو اینجا بذاری؟..چطور اومدی تو؟..
ارسلان پوزخند زد..
-- از کی قرار گذاشتیم که هر چی رو تو امر کردی من بگم چشم؟..ظاهرا فراموش کردی به نگهبانت بگی منو تو ویلات راه نده چون تا بهش گفتم آرشام خبر داره درو باز کرد..خدمتکارت گفت دلارام تو کدوم اتاق ِ و منم اومده بودم عیادتش..حالا تو با این قضیه مشکل داری پای خودته نه من..
سینه به سینه ی هم ایستاده بودن..
-- ببند دهنتو..تو با دلارام چه صنمی داری که به بهانه ی عیادت جرات کردی پاتو بذاری اینجا؟..
-- جرات واسه چی؟..اومدم چون دلم خواست..اگه من صنمی باهاش ندارم تو هم نداری پس حرف زیادی نزن..
آرشام یقه ش رو چسبید که ارسلان زرنگی کرد و مشت محکمی خوابوند تو صورتش..با این حرکت دندونامو روی هم فشار دادم و از بابت ِضربه ای که خورده بود تو صورتش چهره م جمع شد..
آرشام بهش حمله کرد..با هم گلاویز شدن..ارسلان با مشت محکم آرشام نقش زمین شد..
-- به چه حقی این حرفا رو تحویلم میدی؟..انگار
فراموش کردی من کیم..
ارسلان به فکش دست کشید..با پوزخند جواب آرشام رو داد..
--نه اتفاقا ..تنها چیزی که تو زندگیم نمی تونم ازش بگذرم و یا حتی فراموشش کنم تویی..بهتره زیادی جوش نزنی..دلارام با تو نسبتی نداره..اون خدمتکارته که از حالا به بعد دیگه نیست..یادت نره اون معشوقه ی شایان عموی منه..
آرشام با خشم یقه ی ارسلانو گرفت و از روی زمین بلندش کرد..با غیض سرش داد کشید..
-- انگار هنوز شیرفهم نشدی..نذار یه جور دیگه حرفامو حالیت کنم......و با خشم بلندتر گفت: تا دخلتو نیاوردم بزن به چاک عوضی..
-- تا دلارامو با خودم نبرم از اینجا تکون نمی خورم..بزن..انقدر بزن تا خسته بشی..منم بلدم از خودم دفاع کنم..ولی تهش به هیچی نمی رسی..شایان زنده ست..همون روزی که دلارامو بردی بیمارستان شایان رو هم عمل کردن، امروز اوردنش بخش..یکی دو روز ِ دیگه مرخص میشه..وِرد ِ زبونش دلارام ِ..من امروز فقط اومده بودم ببینمش..ولی حالا که تا اینجا اومدم اونو هم با خودم می برم..
آرشام همونطور که یقه ی ارسلان رو تو مشتش داشت پشتشو کوبوند به دیوار ..در حالی که با خشونت تکونش می داد داد زد:ببینم تو رو سننه..قول وقراره من با شایان بوده نه تو..هنوز تا پایان 1 ماه چند روز مونده..این قضیه به تو یکی هیچ ربطی نداره..پس بکش کنار وگرنه به صرفت تموم نمیشه ارسلان..
ارسلان با حرص دستای آرشامو از یقه ش پایین کشید..
-- چیه گلوت پیشش گیر کرده اره؟..عین من..عین شایان..خب پس بگو دردت چیه..می خوای دودره اش کنی واسه خودت ..ولی کور خوندی، انگار هنوز شایانو نشناختی..
-- این شما دوتایین که هنوز ارشامو درست و حسابی نشناختین..من با این دختر کاری ندارم..نمی دونم کی این چرت و پرتا رو تحویلت داده..حتما اون عموی بی همه چیزت.. ولی من هدفم یه چیزه دیگه ست..شایان هم خبر داره..
پوزخند زد..
-- اره می دونم..از سیر تا پیازشو شایان برام گفته..دیگه چیزی این وسط ازم پنهون نیست..پس اگه میگی هدفت یه چیز دیگه ست این دختر برات پشیزی ارزش نداره.. دیگه چرا ولش نمی کنی تا باید سمت ِ من؟..
لباشو به روی هم فشرد..غرید : تو یا شایان، کثافت؟..
ارسلان با خباثت خندید..
-- چه دخلی به تو داره؟..این دیگه بین عمو و برادرزاده ست..تو ردش کن اینطرف، من باور می کنم که هنوز همون ارشام ِ سابقی..
-- من همونی که بودم هستم..بدون کوچکترین تغییری..دلارامو نگهش داشتم چون جسور بود و به کمکه همین جسارتش تونستم شر اون دختر ِ مزاحم رو از زندگیم کم کنم..
ارسلان سرشو تکون داد..هنوز همون لبخند نفرت انگیز روی لباش خودنمایی می کرد..
-- پس بگو..هنوز همون ارشامی هستی که جایی نمی خوابه آب زیرش بره..کسی که جنس مخالف
براش مثل اسباب سرگرمی می مونه..
و آرشام وحشتناک فریاد زد : اره من همونم..کثافت داری می بینی دیگه چی میگی؟..دخترا چه ارزشی می تونن برای من داشته باشن؟..می گیرمشون تو مشتم..بازیشون میدم..از بازی دادنشون لذت می برم ..حالیت میشه چی دارم میگم؟....
-- و این همون آرشامی ِ که من می شناختم..کسی که هنوز هنوزه نتونستم بفهمم چی تو سرش می گذره..
--هیچ *** نمی دونه تو سرم..تو دلم..تو زندگی سراسر پر رمز و رازم چه خبره..کسی هم جرات اینکارو نداره که بخواد تو زندگی من سرک بکشه..قبلا بهت هشدار داده بودم که پاتو بکشی کنار..ولی انگار اینجوری فایده نداره..
دیگه حرکاتشون رو نمی دیدم چون پشتمو به دیوار تکیه داده بودم و با چشمای بسته فقط صداشون رو می شنیدم..اینایی که آرشام میگه ..حقیقت داره؟..
ارسلان_ دیگه کاری به گذشته و تو و زندگی مزخرفت ندارم..اگه اینجام فقط به خاطر دلارامه..و تا اونو با خودم نبرم ساکت نمی مونم..
-- جدا؟..بذار از گرد راه برسی بعد رو دست عموی هفت خطت بلند شو..
-- همون عموی هفت خطه من بود که تو رو به اینجا رسوند..
-- کسی منو به اینجا نرسوند احمق..اگه تونستم محکم بشم خودم خواستم و واسه ش تلاش کردم..عموی تو چی می تونست به من یاد بده جز عیش ونوش وخلاف و بردگی؟..
-- تو که بدت نیومده بود..همه کاری واسه ش می کردی..
-- واسه رسیدن به اهدافم بهش نیاز داشتم..گفت دِینتو ادا کن منم با بهانه اینکارو کردم..ولی پامو جایی نذاشتم که واسه خودمم گرون تموم بشه..
-- زیاد مطمئن نباش..شایان رو نمیشه دست کم گرفت جناب مهندس..اون فکر همه چیزو می کنه..
-- دیگه برام اهمیت نداره..این بازی خیلی وقته که تموم شده..
--و هدفت؟..
سکوت کرد..
-- از ویلای من برو بیرون ارسلان..
-- بدون دلارام؟..
-- بدون دلارام اومدی بدون اونم میری..
-- بدون اون اومدم تا با خودم ببرمش..دست خالی از اینجا بیرون برو نیستم..مگه نمیگی برات مهم نیست؟..مگه کارت باهاش تموم نشده؟..پس چه بهتر..ردش کن بیاد..
سکوت..سکوتی عذاب اور..قلبم به تندی توی سینه م می زد..
آرشام_ قبل از برگشتن تحویلت میدم..به تو و اون عموی بی شرفت ثابت می کنم هیچ دختری برای ارشام ارزش نداره..
لحنش به قدری جدی بود که جسم و قلب و روحمو درهم شکست..
-- هیچ اعتمادی بهت ندارم..
فریاد کشید: به جهنم..حرف من همینه..بعد از اون میدم دستت هر کجا که خواستی میتونی با خودت ببریش..
--واسه داشتنش لحظه شماری می کنم..شایان فقط اونو واسه یه رابطه ی کوتاه و یه شبه می خواد..می دونم اولش که میشه اتیشش تنده ولی کم کم فروکش می کنه..تا الان هیچ کدوم از رابطه هاش به دوبار نکشیده..ولی خب منم بلدم چطور دلارامو از چنگش در بیارم..اینو
بدون بد جایی نمی افته..
بلند خندید..
و صدای بی تفاوته آرشام مثل پوتک رو سرم فرود اومد..
--برام مهم نیست..هر کار خواستین باهاش بکنین..فقط می خوام برای همیشه شرتون از زندگیم کنده بشه..
صدای خنده ی بلند و مستانه ی ارسلان تنمو لرزوند..
-- باشه خیالت راحت..شایان بفهمه دلارام قراره برگرده پیشش حالش زودتر از اینا خوب میشه..منتهی کیه که بخواد همچین لعبتی رو بسپره دستش..واقعا حیف نیست؟..
با نفرت دستامو مشت کردم و به دیوار سردی که بهش تکیه داده بودم فشردم..صورتم خیس از اشک بود..
بی صدا گریه می کردم .. خدایا آرشام امشب منو نیست و نابود کرد..
-- بسه تمومش کن..تا نظرم برنگشته بزن به چاک..
-- دیگه برگشتی تو کار نیست رفیق قدیمی..
- بین ما دوستی نیست..دلارام رو که تحویلتون دادم دیگه نمی خوام یک ثانیه هم باهاتون رو به رو بشم..
-- نگران نباش.. من که از اولم کاری با تو نداشتم..وقتی تو مهمونی دیدمش بدجور چشممو گرفت..زیبایی ذاتی و نگاهه شفافش می تونه هر مردی رو از پا در بیاره..موندم چطور تا الان نتونسته تو رو هم به زانو در بیاره؟..
و با یک قهقهه ی بلند جواب خودشو داد.............اره خب تو از جنس سنگی..نمی تونی اون نگاه و اون زیبایی و اون همه لطافت رو تو این دختر ببینی..ولی من مثل تو نیستم..عشقی که من به دلارام دارم تو یه لحظه اتفاق افتاد ولی موندگاریش حالا حالاها تو دلم هست..دلارام باید مال کسی بشه که لیاقتشو داره..
سرمو خم کردم..از پشت پرده ی اشک نگاشون کردم..ارسلان با لبخندی که اصلا دوستانه نبود دستشو رو شونه ی آرشام زد وهمزمان که داشت از کنارش رد می شد گفت: هر چیزی لیاقت می خواد رفیق..بسپر به اهلش..
و خنده کنان از کنار آرشام رد شد..سرمو دزدیدم..تو همون قسمتی که بودم مخفی شدم..صدای بسته شدن در توسط ارسلان برای بار هزارم وجود سست شده و خرد شده م رو به لرزه انداخت..
دلم جوری ضعیف شده بود که با هر صدا می لرزید..دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه..سرمو کج کردم..آرشام دست راستشو مشت کرده و گذاشته بود رو دیوار و پیشونیشو بهش تکیه داده بود..
از ژستی که به خودش گرفته بود بر خلاف دلی که لگدمالش کرده بود همون حس رو تو خودم دیدم..
انگار این عشق نمی خواد دست از سرم برداره..
ولی کدوم عشق؟..عشقی که یکطرفه ست مگه میشه بهش گفت عشق؟..زهر ِ نه عشق..
از دیوار فاصله گرفتم..می خواستم ببینه که من همه چیزو شنیدم..با چشمای خودم دیدم و دیگه چیزی بینمون مخفی نمونده..
چند لحظه طول کشید که از دیوار کنده شد..گریه م هنوز بند نیومده بود..چطور جلوی قطره قطره ی اشکام رو بگیرم؟..
با حرفایی که شنیدم مگه می تونستم؟..
سخت بود..اصلا
غیرممکن بود..
کلافه تو موهاش دست کشید و نفس عمیقش رو از سینه بیرون داد..برگشت طرفم..سرش پایین بود که به نرمی بلندش کرد..منو تو درگاه اتاق دید..به وضوح جا خورد..نگاهش محو چشمای اشک الودم شد..
و تنها یه جمله بود که از گلوی بغض گرفته م خارج شد..
- خیلی پستی آرشام..خیلی پستی..
نگاهه طوفانیمو از روش برداشتم ..صداشو بلند و رسا که اسممو فریاد می کشید از پشت سر شنیدم ولی نایستادم..دویدم..قفسه ی سینه م می سوخت..هنوز حالم جا نیومده بود که این مصیبت به سرم اومد..
اره..
واسه من از دست دادن آرشام کم از مصیبت نبود..
-- دلارام..صبر کن بهت میگم..صبر کن دختر باید باهات حرف بزنم..
دیگه جلوی هق هقمو نگرفتم..رفتم تو اتاق و خواستم درو قفل کنم که پاشو گذاشت لای در تا نتونم ببندمش..
فشار دادم ..زورم بهش نرسید..درو هول داد..خیلی راحت اومد تو..نفس نفس می زد..منم همینطور..چون گریه هم می کردم نفسام منظم نبود..
زل زدم تو چشماش و با گریه جیغ کشیدم: برو بیرون لعنتی..برو بیرون..
درو محکم پشت سرش هول داد و بست..خواست بازوهامو بگیره نذاشتم..اومد سمتم ولی من عقب رفتم و رو تخت نشستم ..
سرمو گرفتم تو دستام..در حالی که خودمو تکون می دادم با هق هق زیر لب زمزمه کردم: پستی..یه عوضی..مرد نیستی..تو مرد نیستی ..از هر چی نامرد تو این دنیا هست نامردتری..
صدام رفته رفته بلندتر شد..سرمو بلند کردم..وسط اتاق ایستاده بود..
-- چی داری میگی؟..کی بهت..
- به خاطر خدا خفه شـــــو..همه چیزو شنیدم..از اول تا اخرش..پس قصدت همین بود لعنتی اره؟..می دونستم..می دونستم من یه وسیله ام واسه از سر راه برداشتن دخترایی که تو مسیرتن..هدفت چیه؟..چیه که باعث شده منو به اینجا بکشونی؟..اون هدف لعنتی که با ارسلان ازش حرف می زدی و بهش افتخار می کردی چیه که باعث شده دخترا تو مشتت باشن و مثل عروسک باهاشون بازی کنی؟..منم یکی از اونام اره؟..منم یه اسباب بازی بودم برات اره؟..ارهههههه؟..
هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود..زدم به سیم اخر..بلند شدم..با استرس و تشویش تو اتاق قدم می زدم..بازوهامو بغل گرفتم..
با بغض و گریه گفتم: اینجوری می خواستی کمکم کنی؟..اینجوری؟..سرمو گرم کردی که بعدش خیلی راحت منو تحویله شایان و اون برادرزاده ی اشغالش بدی اره؟..ای کاش زودتر از اینا دستتو خونده بودم..
با اخم نگام می کرد ولی چشماش اون جدیت همیشگی رو نداشت..سرخ شده بود..
- اینجا دیگه جای من نیست..چرا تا قبل از اینکه سوار هواپیما بشی برم پیشش؟..همین الان میرم..اینجوری خیلی بهتره..
به طرف در هجوم بردم که بازش کنم ولی اون سرعتش بالاتر از من بود و بازومو تو چنگ گرفت و کشید سمت خودش..
بازوم تو
مشتش بود..محکم نگهم داشت..داد زدم..به سینه ش مشت زدم ولی ولم نکرد..
با خشم زیر لب غرید: کجا میخوای بری دختره ی احمق..
-- *** تویی نه من..نامرد دستمو ول کن..گوشه ی خیابون بخوابم بهتر از اینه که یه لحظه هم اینجا بمونم و ادمی مثل تو رو تحمل کنم..دیگه اسباب ِ سرگرمیت نمیشم..دیگه عروسکی نیست که بخوای هر کار خواستی باهاش بکنی..
تقلا می کردم ولی راه به جایی نمی بردم..
-- چرا خفه خون نمی گیری تا منم حرفامو بزنم؟..
اشکامو با پشت دست پس زدم..قلبم اتیش گرفته بود..
- دیگه چی می خوای بگی؟..گفتنی هارو که به ارسلان گفتی و هر چی که باید می شنیدمو شنیدم..دیگه چی مونده که بگی؟..می خوای بگی بدبختم؟..می خوای بیشتر از این خوردم کنی؟..دیگه تموم شد جناب مهندس..ولم کن..
با غیض حرفامو بهش می زدم..از تقلا کردن من خسته شد و جفت بازوهامو گرفت تو دستش..چسبوندم سینه ی دیوار..احساس کردم مهره های کمرم با این حرکت ِ پر از خشونت آرشام خرد شد..برای چند لحظه درد بدی تو کمرم پیچید ولی با فشار دادن لبام به روی هم این درد هم رفته رفته ساکت شد..
محکم تکونم داد..
-- چرا لالمونی نمی گیری؟..برای رفتن پیش اون کفتار عجله داری اره؟..مگه نمی دونی خواسته ی اون چیه؟..
با گستاخی زل زدم تو چشمای سرخش..
-- چرا می دونم..می دونم و می خوام برم..شاید اونجا کسی باشه که براش مهم باشم..ولی اینجا واسه هیچ *** پشیزی ارزش ندارم..خودت همینو گفتی درسته؟..اره تو گفتی و منم همه شو شنیدم..دیگه حرفی ام مونده؟..
--اره مونده..چرا نمی خوای بفهمی؟..من اون حرفا رو زدم..چون باید می زدم..
گریه م بی صدا بود..ولی کنترلی رو اشکایی که خود به خود از چشمام جاری می شد نداشتم..
- اره باید می زدی..تا لحظه ی اخر ازم استفاده بردی..به ارسلان گفتی دلارامو میدم بهتون فقط برای همیشه شرتونو از سرم کم کنین..می بینی؟..اینجا هم ولم نکردی و باهام بازی کردی..دیگه چرا بمونم؟..چه الان چه 1 ساعت چه 10 ساعته دیگه بالاخره باید گورمو از اینجا گم کنم..اینکه کنار یه نامرد نباشم ثانیه ش هم برام ارزش داره..
مشتشو محکم کوبید به دیوار..درست کنار سرم..و با صدای وحشتناکی سرم فریاد کشید: د لعنتی ببند اون دهنتو..انقدر نگو نامرد..نذار بلایی به سرت بیارم که اونوقت بفهمی نامردی کردن یعنی چی..
قفسه ی سینه ش با خشم بالا و پایین می رفت..نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..قطره های عرق روی پیشونیش خودنمایی می کرد و نفسای داغی که از سر خشم و عصبانیت تو صورتم پخش می شد..تو چشمای هم خیره بودیم..
دلم می سوخت..این دل ِ وامونده که هر چی دارم می کشم از دست همین دل ِ اتیش گرفته ست..چطور فراموشت کنم؟..چطور از امشب نادیده
بگیرمت؟..
من که تا امروز فکر می کردم تو هم بهم یه حسایی داری حالا باید چکار کنم؟..بذار برم که اگه بمونم تا صبح دووم نمیارم..لعنتی منو کشتی ..
کنترلمو از دست دادم..صدای هق هقم بلند شد..دردناک بود..صدای این هق هق از روی درد بود..دردی که تو سینه داشتم..
دستامو اوردم بالا و صورتمو باهاشون پوشوندم..شونه هام از روی این درد و سوزش می لرزید..اشکام در کسری از ثانیه کف دستامو خیس کرد..صورتم داغ بود و کف دستام سرد..وجودم در مقابل آرشام مرتعش بود..
حس کردم دارم از حال میرم..دیگه با چه جونی زنده بمونم؟..کسی که جلوم وایساده و داره سرم داد می زنه منو نمی خواد..ذره ای احساس نسبت به من تو قلبش نداره..
امشب به یقین رسیدم هیچ قلب ِ سنگی رو نمیشه نرم کرد..نتونستم قلب سرد ِ آرشام رو گرم کنم..نتونستم..نتونستـــــم..
بازوی راستمو گرفت..منو از دیوار جدا کرد..همزمان که دستامو از روی صورتم اوردم پایین گونه م قفسه ی سینه ی آرشام رو از روی پیراهنش لمس کرد..نگاه مسخ شده م به شونه ش بود..و تموم حواسم جمع گرمایی شد که از کف دستای آرشام به کمرم و بعد هم همه ی وجودم تزریق شد و ..
وبعد دستی که دور شونه م پیچ خورد و منو کیپ تو اغوشش جای داد..
یعنی ..الان.. تو بغلشم؟!..منو کشید تو بغلش؟!..آرشام؟!..
اگه نمی شناختمش و مطمئن نبودم ادمی نیست که به کسی ترحم کنه الان می گفتم به خاطر گریه هام دلش برام سوخته..ولی ارشام همچین شخصیتی نداشت..
زیر گوشم نرم زمزمه کرد: چی رو می خوای بشنوی؟..
با بغض تو بغلش نالیدم: هیچی..فقط می خوام برم..
-- کجا بری؟..
- نمی دونم..شاید همونجایی که قول ِ منو به ارسلان دادی..
محکمتر به سینه ش فشردم..دلم لرزید..اینبار نه از روی درد..از روی همون حس لعنتی که از توی قلبم بیرون برو نبود..شایدم واقعا نمی خواستم که بیرونش کنم..
خواستم از بغلش بیام بیرون..خواستم از اغوش گرم و پر حرارتش جدا شم ولی نذاشت..نتیجه ش این شد که حصار دستاشو دورم تنگ تر کنه..
- مگه همون شب..تو ویلای شایان نگفتی خونه ی منو به قصر ِ اون ترجیح میدی؟..
بغض داشتم..چونه م می لرزید..پیراهنش از اشکام خیس شده بود..
- گفتم..ولی از قصد و نیت ِتو خبر نداشتم..
-- نمی دونستم قراره چی بشه..ولی نگهت داشتم..
- اما تو..
--هیسسسس..اون لبای..............سکوت کرد و نفس عمیق کشید..ولی چند لحظه بیشتر طول نکشید که ادامه داد........لباتو واسه چند لحظه هم که شده روی هم نگهشون دار بذار منم حرفامو بزنم..تو حرفایی که بین من و ارسلان رد و بدل شد رو شنیدی ولی نفهمیدی که تموش صحنه سازی بوده؟..
-چی؟؟!!..
سرمو بلند کردم تا شاید بتونم صورتشو ببینم..می خواستم صدق گفته هاشو از تو چشماش
بخونم..حلقه ی دستاشو یه کم بازتر نمی کرد که راحت بتونم تو بغلش جُم بخورم..انگار می ترسید فرار کنم..شاید اگه ولم می کرد همینکارو هم می کردم..ولی این تصمیم واسه وقتی بود که آرشام این حرفو نزده بود..الان فقط می خواستم بدونم منظورش از این حرف چی بوده؟..
صورتم مماس با صورتش شد..نفسای گرم و منظمش رو تو صورتم پاشید..اروم بود..ولی در عین حال جدی..خشونت تو حرکاتش و اینکه نمیذاشت ازش جدا بشم کاملا پیدا بود اما..منو رها نمی کرد..
-- قرار بود امشب باهات حرف بزنم یادته؟..
سرمو تکون دادم..دیگه گریه نمی کردم ..ولی صدام هم بغض داشت و هم گرفته بود..
-- با ورود ارسلان همه چیز بهم ریخت..من باید اون حرفا رو بهش می زدم..که این هم بخشی از نقشه م محسوب میشه..
چشمام گرد شد..
-نقشه؟!..اخه واسه چی؟!..
یه کم تو چشمام زل زد..دستشو از روی کمرم اورد بالا و گذاشت پشت گردنم..به سینه ش تکیه داد و فشرد..الحمدالله نوازش کردنم بلد نیست..حرکاتش اینو کاملا نشون می داد ولی راهشو بلد نبود..
نالیدم: چکار می کنی گردنم خورد شد..
فشار دستش کمتر شد..قفسه ی سینه ش که بالا و پایین رفت نفس عمیقش لا به لای موهام پخش شد..چونه ش رو به سرم تکیه داد..
-- مگه اون شب بهت نگفتم دیگه از روی تعجب چشماتو اینجوری نکن؟..
یه کم مکث کردم و جدی گفتم: خب چکار کنم؟..دست خودم نیست..حالا مگه چی شده؟..
اما اون سکوت کرد و چیزی نگفت..به ارومی منو از خودش جدا کرد..نگاهمون تو هم گره خورد..اونو نمی دونم ولی من به هیچ وجه نمی تونستم نگاهمو از اون چشما بگیرم..
زمزمه کردم: از کجا باور کنم که داری راست میگی؟..
می دونستم راستشو میگه..ولی می خواستم عکس العمل خودشو هم ببینم.. نباید به همین زودی بعد از اون همه داد و هوار خودمو در مقابلش ببازم..
--فکر می کنی دارم دروغ میگم ؟..
- شک دارم راست بگی..
-- چرا؟..
- بعد از شنیدن اون حرفا..اونم اونطور جدی و با اطمینان توقع داری برداشتم چی باشه؟..
زدم به هدف..اخماش جمع شد..منو ول کرد و سرشو تکون داد..رفت رو تخت نشست..دستاشو تو هم گره زد و گذاشت رو پاهاش و خودش هم کمی به جلو مایل شد..
پاهام می لرزید..واسه خاطر اینکه جلوش رسوا نشم رو به روش رو صندلی نشستم..
مشتاقانه منتظر بودم حرفاشو بشنوم..
--کاری به این ندارم که می خوای حرفامو باور کنی یا نکنی..ولی من کار خودمو می کنم و حرفایی روکه باید بهت بزنمو می زنم..
چند لحظه سکوت کرد..
یه چیزی عین خوره افتاده بود به جونم که باید ازش می پرسیدم..لااقل خیال خودم راحت می شد..
بی مقدمه گفتم: چرا بغلم کردی؟..
با تعجب سرشو بلند کرد و خیره شد تو چشمام..
--چی؟!..
- همین چند دقیقه پیش..چرا منو گرفتی تو بغلت؟..مگه
ازم متنفر نیستی؟..مگه من یه دختر نیستم که فقط بتونی ازم استفاده ببری؟..کسی که از هم جنساش متنفری..پس چرا اون کارو کردی؟..
حیرت زده از این همه رک گویی ِ من با ابروهای بالا رفته نگاهشو تو چشمام دوخت ..اینکه ادم رکی بودم بماند ولی اگه اینو نمی پرسیدم اروم نمی گرفتم..
--تو فکر کن دلم برات سوخت..
-نیاز به فکر کردن نیست..چون مطمئنم دلت برای من نمی سوزه..
-- چرا اینو میگی؟..
-از روی شخصیتی که داری..ادمی نیستی که به کسی ترحم کنی..
-- اره خب..هر کسی..
- پس چرا اون کارو کردی؟..
خم شد طرفم و موشکوفانه نگام کرد..
-- چرا این همه مشتاقی که دلیلشو بدونی؟..
- شما فکر کن محض ارضای حس کنجکاویم..
-- خب از این بابت بذار رو حساب اینکه خواستم دهنتو ببندم تا خودم بتونم حرفامو بزنم..
پوزخندی که رو لبام کاشته بودم درجا خشک شد..
مشکوک نگاش کردم..یعنی داره راست میگه؟..پس اون ارامشی که تو چشماش دیدم..
ولی هر کار از دست این مرد بر میاد..خدا ازت نگذره خب اگه یه کلام همون حرفی رو می زدی که دلم می خواست بشنوم چی ازت کم می شد؟..ولی خیال خام..عشق و عاشقی تو دل این مرد جا نمی گیره..
وقتی دید ساکت شدم و چیزی نمیگم پوزخند زد..
-- حالا که جواب سوالتو گرفتی..بذارحرفامو بزنم..
- منظورت همون نقشه ای ِ که حرفشو زدی؟..
سرشو تکون داد..
-- دقیقا..
به پشتی صندلی تکیه دادم..باید می شنیدم تا مطمئن بشم حرفاش از روی حقیقته یا..
-- اینایی که می خوام برات بگم مطمئن باش تاثیر زیادی روی زندگی و اینده ت داره..حرفایی که تمومش رو نمیشه گفت ولی..
کلافه نفسش رو داد بیرون..از روی تخت بلند شد..در همون حال که یه دستش تو جیبش بود دست دیگه ش رو کشید تو موهاش..به طرف پنجره رفت..
از پشت سر نگاهش کردم..ژستی که به خودش گرفته بود و اون نگاهه عمیقش رو به اسمون ..بیش از اندازه جلوی چشمام خواستنی اومد..
منتظر نگاهش کردم تا ادامه ی حرفشو بزنه..که با لحن ارومی شروع کرد..
-- منم مثل خیلی های دیگه خاطره های تلخ و شیرینی تو زندگیم داشتم و دارم..که بدون اغراق میگم تلخی هایی که این روزگار بهم نشون داده پررنگ تر و دردناک تر از تموم اون شیرینی بود که شاید مدتش به اندازه ی یه خواب یا حتی یک رویا هم به حساب نمی اومد.......بگذریم..
مکث کرد..
-- نه دوست دارم که اون روزها رو دوباره به یاد بیارم و نه حتی می خوام اینا رو برای کسی بازگو کنم..اتفاقاتی که به هیچ *** جز خودم مربوط نمی شدن و جاشون تو عمیق ترین جای از قلبم محفوظه..
می دونی؟..تلخی باید بمونه..بمونه و کهنه بشه تا بتونه اثر کنه..هر لحظه با چشیدن مزه ی تلخ چون زهرش به یادت بیاره که اطرافت چه خبره..
پشتشو به پنجره کرد..نگاه عمیقی بهم
انداخت..
-- هر ادمی با هدف زنده ست..هدف از زنده بودن من تنها یک چیز بوده و هست..همون چیزی که تو هم دنبالشی..نمی خوام جز به جز چیزهایی که تو زندگیم داشتم رو برات بگم که البته هیچ وقت همچین کاری رو نمی کنم..و اینو مطمئن باش اگه تو چنین وضعیتی به کمکت نیاز نداشتم تا همینجاش هم باید سکوت می کردم..ولی خب..
می بینی که ..هم کارم به تو گیر کرده و هم اینکه تو در مقابل شایان دست تنها و بدون راهنما نمی تونی راه به جایی ببری..غیر از اینه؟..
جوابشو ندادم..همون سکوت می تونست برای سوالش بهترین پاسخ باشه..خودش هم متوجه شد و با پوزخند سرشو تکون داد..
تو اتاق قدم می زد..و در همون حال ادامه ی حرفاش رو از سر گرفت..
-- این مقدمه چینی رو کردم تا با جزئی از قضایا اشنا بشی..و اینو هم باید بگم من برحسب همون هدفم مجبور شدم از شایان کمک بگیرم..خواه ناخواه این کار باید انجام می شد و در این راستا مطمئنم اون مدارکی ازم در دست داره که می تونه زندگی من رو به کمک اونها از این رو به اون رو کنه..تموم مدت می دونستم و سکوت کردم..چون تا انتهای این بازی رو باید طی می کردم..و حالا که دیگه کاری باهاش ندارم می خوام اون مدارک رو نابود کنم..
-برای همین می خوای ازم کمک بگیری؟..ولی اخه مگه من می تونم؟..
--می تونی..یعنی فقط تویی که می تونی از پسش بر بیای..
-چرا من؟!..
--جوابش خیلی واضحه..چون تو هم دقیقا عین خودم هستی..از اون لحاظ که هر دو به دنبال یک چیزیم..تو انتقام به خاطر خانواده ت و من گرفتن مدارکی که باهاشون می تونم اینده م روتضمین کنم..اگه اون اسناد برملا بشن..شایان می تونه هر کار که خواست انجام بده..کارهایی که به نفع اون و مسلما به ضرر من تموم میشه..
-خب چرا نمیگی یکی از همین زیردستات برات انجامش بده؟..مطمئنم از من واردترن..
-- تو به خیلی چیزا دسترسی داری..اگه همونطور که من فکر می کنم پیش بره با ازادی که بهت داده میشه دستت بازتره و اگه بتونی اعتمادشون رو جلب کنی من می تونم کارمو شروع کنم..
-چطور می تونی به من اطمینان کنی؟!..
سوالی که بی نهایت مایل بودم جوابش رو از خود آرشام بشنوم..عمیق نگام کرد..به طرفم قدم برداشت..محکم و جدی..جلوم ایستاد..برای دیدن چشماش باید سرمو بالا می گرفتم..چشمان درشتش رو باریک کرد..
-- تو چی فکر می کنی؟..
اب دهنمو قورت دادم..نگاهش جدی تر و لحنش عمیق تر از همیشه بود..
-در حال حاضر هیچ فکری نمی کنم..چشمات داد می زنه که این اعتمادو بهم داری..فقط می خوام بدونم دلیلش چیه؟..
جلوی پاهام زانو زد..دستاشو از هم باز کرد و لبه های صندلی رو گرفت..نگاه مجذوب کننده ای بهم انداخت..خدایا طاقتمو زیاد کن..قلبم به سرعت نور تو سینه
م ضربان داشت..
--جدا؟..خب این چشما دیگه چه چیزایی رو داد می زنه؟..
-نمی دونم..اصلا منظورتو نمی فهمم..
--می فهمی..کاملا متوجهی چی دارم میگم..
لبامو با نوک زبونم تر کردم..
- نمی خوای جوابمو بدی و برای همین داری سر یه بحث جدیدو باز می کنی..
اخماش تا حدودی جمع شد..بلند شد و ایستاد..روی صندلی کنارم نشست..یه دستشو به پیشونیش تکیه داد..
تا چند لحظه سکوت کرد..
-- وقتی برگشتیم همون کاری رو می کنی که من ازت می خوام..
- چه کاری؟!..
صورتشو برگردوند طرفم و نگاهشو تو چشمام دوخت..
-- فردا با من برمی گردی تهران..
- ولی مگه به ارسلان نگفتی قبل از اینکه برگردی منو تحویلش میدی؟!..
کامل چرخید طرفم..
-- و تو باور کردی؟..
- نباید می کردم؟!..
مکث کرد..
-- خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..ما بر می گردیم تهران..شایان و ارسلان از اینکه بهشون نارو زدم عصبانی میشن و برای پیدا کردنم حتما برمی گردن و اونوقته که تو رو به زور از من می گیرن ..
باهاشون میری..باید جوری رفتار کنی که انگار دارن به این کار زورت می کنن..تموم این اتفاقات باید کاملا حقیقی جلوه کنه جوری که کوچکترین شکی به این قضیه نکنن..
- تو رو خدا یه جوری بگو منم بفهمم..اخه چرا می خوای عصبانیشون کنی؟..اینجوری که بدتره..
پوزخند زد..با غرور نگاهشو از روم برداشت و به صندلی تکیه داد..
-- فکر کردی به همین اسونی ارسلان خام حرفای من میشه؟..وقتی بهش گفتم دلارام رو تحویلت میدم شک و بی اعتمادی رو تو نگاهش خوندم..وقتی تو رو دو دستی طبق گفته های خودم تحویلش بدم شک می کنه که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه ست..ولی وقتی بزنم زیر همه چیز وبا خودم برت گردونم می فهمن با همون آرشامی طرف هستن که حاضر نیست زیر بار حرف زور بره..و این همون چیزی ِ که خیال ارسلان وشایان رو راحت می کنه..بنابراین..
نگام کرد و با همون پوزخندی که رو لب داشت گفت: اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره مطمئن باش هم تو به هدفت می رسی و هم من به اون چیزی که می خوام دست پیدا می کنم..
مضطرب جمله م رو به زبون اوردم..
-خب تا اینجای حرفات درست..ولی اگه منو با خودشون بردن و..بعدشم اون بلایی که نباید رو به سرم اوردن چی؟..اصلا من برم اونجا بعدش چه غلطی بکنم؟..
آرنجشو به لبه ی صندلی تکیه داد..متفکرانه به زمین خیره شد..
--توسط شنود با من در ارتباطی..زیردستای من کارشونو بلدن..تا به الان یک قدم از شایان جلوترم..همین الان که من ،تو و شایان و ارسلان اینجا هستیم بچه های من دارن کارشون رو تو تهران انجام میدن..
با تعجب زل زدم تو چشماش که رنگ و نگاهه خاصی رو به خودش گرفته بود..
-- دوربین ها کار گذاشته شدن و شنود هم تو وسایل خونه جاساز شده..
- اخه
چجوری؟..
-- نیازی نیست همه چیزو بدونی..فقط تا همین قدر بدون که من بین شایان و گروهش نفوذ دارم..ادماش همونقدر که از خودش اطاعت می کنن منو هم رئیس خودشون می دونن..نگران نباش..بچه های من ویلا رو تحت کنترل دارن..کسایی رو اونجا دارم که شایان در ظاهر فکر می کنه از ادمای خودشن ولی در اصل اینطور نیست..با پول هر چیزی رو میشه خرید..حتی ادما رو..
وقتی جمله ش رو تموم کرد دستی که کنار صورتش بود رو مشت کرد و اورد پایین و به لبه ی صندلی فشرد..
- انگار فکر همه جاشو کردی..
-- من از قصد به این سفر اومدم..در اصل اینجا کاری نداشتم..همه ی کارای من تو تهران در حال انجام شدن بود..تا امروز که خبر رسید همه چیز اماده ست..پس دیگه نباید وقت رو از دست داد..دنبال یه بهونه بودم تا نقشه م رو عملی کنم و ارسلان این فرصتو برام جور کرد..
انگشتای دستمو تو هم گره کردم و سرمو زیر انداختم..
- یعنی..انقدری از این نقشه و به سرانجام رسیدنش مطمئن هستی که من بتونم..بتونم بهت..یعنی هم به تو و هم به اینکه بلایی سرم نیاد..
حرفمو قطع کرد..
-- همه چیز تحت کنترل خودمه..پس جای نگرانی نیست..
- اما من..من تا حالا از این کارا نکردم..می دونی چی میگم؟..برام سخته..حتی از ذهنمم که می گذره دلشوره می گیرم..دست خودم نیست..
-- می ترسی؟..
هنوز سرم زیر بود..اره می ترسم..بدجورم می ترسم..هر *** دیگه ای هم جای من بود خوف برش می داشت..
درسته از اولم می خواستم از شایان گور به گور شده انتقام خون اعضای خانواده م رو بگیرم ولی اون موقع داغ بودم..فک می کردم شدنیه..نمی دونستم شایان انقدر کله گنده ست که من در برابرش جوجه هم به حساب نمیام..
نگاهمو خیلی کوتاه تو چشماش انداختم..صادقانه سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
خب وقتی می ترسم بگم نمی ترسم؟..شاید اینجوری یه فکری هم واسه این موضوع بکنه..الان وقت قُدبازی نیست..بخوام لج بازی کنم تهش چی میشه؟..خب معلومه خودم بدبخت میشم..
با یه حرکت سریع از روی صندلی بلند شد..تا خواستم سرمو بلند کنم ببینم می خواد چکار کنه دست یخ زده مو تو دستش گرفت و مجبورم کرد بلند شم..بی اختیار پاشدم ..به طرف در رفت..
کجا؟..
--حرف نزن..راه بیافت..
قدماش به قدری بلند و محکم بود که تقریبا دنبالش کشیده می شدم و قدمهای من بیشتر شبیه به این بود که دارم پشت سرش میدوم..
- منو دیگه داری کجا می بری؟..ول کن دستمو..چرا می کشی؟..
جوابمو نداد..تو راهرویی که انتهاش در خروجی ویلا قرار داشت ایستاد..جعبه ی کوچیکی که تو دیوار کار شده بود رو باز کرد..نصف کلیدای برق رو یکی یکی زد..چراغای باغ تمومش خاموش شد..
و همزمان صدای پارس سگا بلند شد..برقای ویلا هنوز روشن بود..از صدای بلند سگا وحشت کردم..
دستمو کشید تا از ویلا بریم بیرون که با شنیدن صدای خدمتکار برگشتم..
مضطرب بود..
--آقا چی شده؟..دزد اومده؟..
آرشام جدی نگاهش کرد..اخماش حسابی تو هم بود..
تشر زد: نه ..برو سرکارت..بقیه هم حق ندارن از ویلا برن بیرون..شنیدی چی گفتم؟..
-- چـ..چشم آقا..حتما..
آرشام دستمو کشید..تقریبا بهت زده دنبالش کشیده می شدم..
تو این تاریکی کجا داره میره؟..حتی جلوی پامو نمی دیدم..جوری که چندبار نزدیک بود بخورم زمین ..
- تو رو خدا بگو کجا میری؟..چرا برقا رو قطع کردی؟..
بازم سکوت..
دستشو تکون دادم..ولم نمی کرد..
-با تو بودم..چرا جوابمو نمیدی؟..
درختای بلند توی اون تاریکی فوق العاده وهم انگیز به چشم می اومدن..صدای پارس سگا که به این ترس و وحشت دامن می زد..
داشتم زهرترک می شدم..دستمو ول کرد..تو تاریکی گمش کردم..بین درختا..ظلماتی از شب..کم مونده بود قلبم بایسته..
دور خودم چرخیدم..همه جا تاریک بود..خدایا..
لرزون گفتم: آرشام..کجا رفتی؟..این دیگه چه بازی ای ِ..داری منو می ترسونی..
صداشو از پشت سر شنیدم..
--ترس؟..
تند برگشتم..نبود..یا انقدری تاریک بود که نبینمش..بین اون همه درخت که اطرافمو چون حفاظ احاطه کرده بودن بایدم تو دل شب گم بشم..
-کجایی؟..
--گفتی می ترسی..یعنی اون ترسی که از شایان داری بیشتر ازترسی ِ که الان داری تجربه ش می کنی؟..
کم مونده بود اشکم در بیاد..صداشو می شنیدم ولی از خودش حتی یه سایه هم نمی دیدم..بازوهامو بغل گرفتم..سرد نبود ولی من از ترس می لرزیدم..
-تو رو خدا تمومش کن..دارم سکته می کنم..
--باید بتونی بهش غلبه کنی..توی این راه اگه پات بلغزه با سر رفتی ته چاه و کسی هم نیست بخواد درت بیاره..خودت باید بتونی..
اینجا رو ببین..اطرافتو تاریکی وسیاهی پر کرده..می دونی چرا؟..چون می ترسی..چون ترس بر شجاعتت چیره شده..اون گستاخی که تو وجودت دیدم با ترسی که حالا تو چشمات می بینم جور در نمیاد..
با بغض گفتم: خواهش می کنم لااقل سگاتو ساکت کن..
--خداروشکر کن همین سگا رو به جونت ننداختم..ارسلان وشایان وقتی مثل همین سگا به جونت بیافتن می خوای چکار کنی؟..با ترس خودتو در
اختیارشون میذاری؟..
گفتم راهنمات میشم..و راهنماییت هم می کنم..ولی الان فقط مثل یه سایه می مونم..ردی از من رو می بینی ولی خودمو نه..
حرفایی که الان می زنم بعدها ممکنه برات کارساز باشه..پس به جای اینکه بترسی سعی کن ازش فرار کنی..اگه دنبالت اومد اونو تو وجودت خفه کن..نذار پیشروی کنه..
بی هدف با چشم دنبالش می گشتم..اطرافمو نگاه کردم..نبود..نمی دیدمش..خدایا دارم دیوونه میشم..
-اینا رو می تونی تو آرامش و روشنایی هم بهم بگی..پس تو رو قرآن تمومش کن..دستی دستی داری منو به کشتن میدی..
-- اشتباه نکن..من دارم نجاتت میدم..الان نمی فهمی ولی بعد که تو چنین وضعیتی گیر افتادی می تونی درک کنی چی دارم میگم..
نالیدم: همین الانشم می فهمم چی میگی..ولی باور کن دست خودم نیست..
حضورشو پشت سرم حس کردم..برگی هم روی زمین نبود که از صدای خش خش ِ اونها هم که شده بتونم تشخیص بدم کدوم طرفه..ولی الان..
این دستای گرم آرشام بود که روی شونه هام قرار گرفت..با ترس تو جام پریدم و خواستم جیغ بکشم که دو دستی جلوی دهنمو گرفتم..زمزمه ش رو زیر گوشم شنیدم..خدایا نفساش چقدر داغ ِ..
-- همه چیز دست خودته..منتهی نمی خوای پس در نتیجه نمی تونی..
نفسمو با استرس و آه مانند بیرون دادم..تحت تاثیرش قرار گرفته بودم..
زمزمه کردم: تو میگی چکار کنم؟!..
دستشو از روی مچ تا بالای بازوهام کشید..روی شونه م نگه داشت و لباشو به گوشم نزدیک کرد و اینبار صداش رو پچ پچ مانند شنیدم..و اون حرارت..صدبرابر شد..
--بهش غلبه کن..این راه به تاریکی همینجاست..خونه ی شایان دیواراش به بلندی همین درختاست..سگایی که به دستور من بسته شدن می تونی وجود نحس و کریهه شایان و ارسلان رو درونشون ببینی..
اگه آزاد بشن با یک اشاره ی من تیکه و پاره ت می کنن..فعلا فقط صداشونو می شنوی و ترسیدی..ولی اگه نتونی باهاشون مقابله کنی و به نوعی از خودت دفاع کنی تهش همونی که گفتم میشه..اونها تو رو مثل دو تا گرگ گرسنه میدرن و عین خیالشونم نیست..
-ولی هراسی که تو دلمه ..
--آرومش کن..
-اگه نشد..
--اگه بخوای میشه..مثل الان..
-الان چی؟!..
--ارومی؟..
به خودم اومدم..اروم بودم؟!..
به اون سیاهی و درختا نگاه کردم..صدای پارس سگا رو هنوز می شنیدم..پس چرا وقتی ارشام نزدیکم شد حس کردم اطرافم پر از سکوته؟..فقط منم و.. اون..
و حرفایی که نجواگونه تو گوش هم می خوندیم..
اره اروم بودم..وقتی پیشم بود ترسی تو دلم نداشتم..
سرمو به نرمی تکون دادم..به زبون نیاوردم..ولی برای اینکه بهش نشون بدم ارومم همین پاسخ از جانب من کافی بود..
دستاشو سوق داد پایین و از روی کمرم رد کرد و اورد جلو..انگشتای کشیده و مردونه ش رو تو هم قلاب
کرد..حصار دستای نیرومندش منو به راحتی در بر گرفت..صورتمو برگردوندم تا بتونم ببینمش ولی نشد..در عوض اون صورتشو کمی کج کرد ..
از اون فاصله ی نزدیک چهره ی جذابش رو تو هاله ای از تاریکی می دیدم ..صداش کاملا واضح بود..اروم و در عین حال جدی..
-- و چرا آرومی؟..
-باید بدونم؟!..
-- نباید بدونی؟..
-نمی دونم..
تنگ تر منو تو اغوشش گرفت..یه حس خوبی بهم دست داد..ارامشمو صدچندان کرد..هیچ کدوم حرکتی نمی کردیم..
-- مهم اینه که ارومی..از تاریکی..از این درختا و از پارس سگا وحشت نداری؟..
-انگار نه..
-- پس بگرد دنبال منبع این ارامش..و تو این هدف اولین ملاک برای رسیدن به پیروزی قرارش بده..اینکارو می کنی؟..
- حتما..
اگه می خواستم شک کنم که آرشام هم متقابلا حسی بهم نداره با این کاراش منو بدجور به شک می انداخت..رفتارای ضد و نقیضش هر لحظه منو گیج تر می کرد..
حق با آرشام بود..باید منبعشو پیدا می کردم..که نیازی به گشتن نبود..حضورش ..صداش..نگاهش..همه ی اینا به راحتی ودر کسری از ثانیه منو به ارامش می رسوند..
آرشام همون منبعی بود که دنبالشم..اگه میگه همه چی تحت کنترلشه حتما همینطوره..نباید ناامیدش کنم..
می دونم که می تونم..می تونم از پسش بر بیام..
به قول آرشام فقط باید بخوام..
**************************
به موبایلی که تو دستام بود نگاه کردم..
--از این به بعد باید اینو همرات داشته باشی..
-مگه رو اینم شنود کار گذاشتین؟..
-- نه..افراط توی این کار جواب معکوس میده..قرار نیست تو هر چیزی شنود و ردیاب کار بذاریم..
-موبایل خودمو بهم نمیدی؟..
--دیگه موبایلی در کار نیست..گوشی سابقت رو همون شبی که اوردمت ویلا از بین بردم..
با شیطنت نگاش کردم وبا لبخند ابرومو انداختم بالا..
-اشکال نداره شماره ها رو از حفظم..
از گوشه ی چشم نگام کرد..
--منظور؟..
بی خیال شونه مو انداختم بالا..
-هیچی..من فقط با دو نفر در ارتباط بودم یکی فرهاد یکیم پری دوستم، که واجبه به هر دوشون زنگ بزنم..مخصوصا فرهاد که خیلی وقته ازش خبر ندارم..
از روی صندلیش بلند شد..اروم به طرفم قدم برداشت..چشماشو باریک کرد..
-- تو انگار خیلی خوشت میاد هر دقیقه با هر جمله ای که از دهنت در میاد پا رو اعصابه من بذاری اره؟..
-وا..نه..چرا؟!..
گوشی رو از دستم گرفت..تو هوا تکونش داد و تقریبا بلند گفت: اینو ندادم دستت که باهاش حال و احواله این و اونو بپرسی..مطمئن باش اگه مجبور نبودم همچین کاری رو هیچ وقت نمی کردم..
- مگه اسیر گرفتی؟!..
اخمامو جمع کردم و رومو ازش گرفتم..
--انگار یادت رفته تا دیروز یه جورایی اسیر من بودی..
زل زدم تو چشماش و بی پروا جوابشو دادم..
- اشتباه نکن اسیرت نبودم خدمتکارت بودم..گفتی برگردیم ازادم پس
چه اینجا و چه تو تهران مطمئن باش بی گوشی نمی مونم..اونوقت اختیارشو دارم به هر کی که می خوام زنگ بزنم..
با نوک انگشتم زدم رو گوشی که بین انگشتاش داشت خورد می شد و با غیض گفتم: این ماسماسکم ارزونی خودت..
از کنارش رد شدم ولی صداشو از پشت سر شنیدم..
-- باز که رم کردی..
خونمو به جوش اورد..انگار با اسب طرفه..
برگشتم سمتش و با حرص گفتم:فقط بذار پام برسه به تهران اونوقت ببین چطوری رم می کنم..اینکه چیزی نیست..
از حاضر جوابیم انگار خوشش اومد که اون لبخند کج رو لباش اینبار هم همونجا جا خشک کرد..
-- کاری نکن از کرده م پشیمون بشم و همینجا کارو یکسره کنم..
دست به کمر رفتم تو سینه ش..
-مثلا می خوای چکار کنی؟..تحویلم بدی به شایان؟..
دستاشو برد تو جیباش و مغرور نگام کرد..
-- بدتر از اونم میشه..
گنگ نگاش کردم..
-چی؟!..
نگاهش می درخشید..یه جوری از گوشه ی چشم نگاهه چپ بهم انداخت که دلمو لرزوند..ولی بازتابش لبخند رو لبام نبود اینبار اخمی بود که بین ابروهام نشست و این درست خلاف اون چیزی رو که تو دلم داشتم نشون می داد..
گوشی تو دستشو گرفت جلوم....
-- بگیر..
دست به سینه سرمو انداختم بالا و عین بچه تخسا گفتم: نمی خوام..ازاد که شدم حتما می خرم..بی منت..
جلوم ایستاد..گوشی رو در همون حالت تو دستش تکون داد..
-- بهت گفتم بگیرش..
- منم گفتم نمی خوامش..چه اجباریه؟..
خواستم از اتاق برم بیرون که جلوم سبز شد..نه عین این وحشیا که یهو حمله می کنن به در..نه بابا اینجور کارا تو منش و شخصیته آرشام نبود..
خیلی اروم جلوم ایستاد و در نهایت محکم شونه ش رو به در تکیه داد که دیگه نتونم کاری کنم..
منم به تبعیت از اون به در تکیه دادم و دست به سینه نگاش کردم..
-- بدون گوشی حق نداری پاتو بذاری بیرون..
- گوشی رو که نتونم باهاش دل بخواه به هر کی که دلم خواست زنگ بزنمو نمی خوام..اون دیگه اسمش گوشی نیست یه وسیله واسه کنترل کردن منه..
-- مگه غیر از اینه؟..
- یعنی چی؟!..می خوای با این کنترلم کنی؟!..
-- از اولم با همین قصد بهت دادم..
بدفرم اذیتم می کرد..انقدریم جدی بود که نتونم بگم داره سر به سرم میذاره..شونه شو گرفتم و خواستم بکشمش کنار ولی عین سنگ سفت بود و عین چسب دوقلو چسبیده بود به در..
-برو کنار..انگار من و تو نمی تونیم تو هیچ زمینه ای به توافق برسیم..
-- به خاطر یه گوشی؟..
-گوشی نه و کنترل از راه دور..
انداختش تو بغلم که اگه به موقع نگرفته بودم تیکه هاش هر کدوم یه طرف رو زمین افتاده بود..
--تماس هاتو چک می کنم..
-پس می تونم زنگ بزنم؟..
--معنی جمله مو نفهمیدی؟..
- چرا..ولی محض مطمئن شدن یعنی زنگ بزنم دیگه؟..
سرشو تکون داد ..
--و فراموش نکن که گفتم چکت می کنم..
واسه
اینکه کم نیارم گفتم: باشه چون یکی دو روز بیشتر دستم نمی مونه مشکلی نداره..
--چرا یکی دو روز؟!..
بی تفاوت نگاهمو یه دور تو صورتش چرخوندم و گفتم: پام برسه تهران خودم یکی می خرم..اونوقت دیگه کسی نمی تونه تماسامو چک کنه..صاحبش تمام و کمال خودمم ..
اخماشو کشید تو هم و تکیه ش رو از در برداشت..لبخند زدم و خواستم درو باز کنم اینبار مچمو گرفت..با تعجب نگاش کردم..نگاه و کلامش کاملا جدی بود..
-- تو همون کاری رو می کنی که من ازت می خوام..ببین دارم چی بهت میگم اگه همین اول کار بخوای لج کنی منم بلدم جوابتو بدم..پاسخ م ح ر ک رو فراموش نکن..ممکنه برات گرون تموم بشه..
- که چی؟!..
--تنهایی..تو تاریکی..بین اون همه سگ و گرگ..دووم میاری؟..
اب دهنمو با سر و صدا قورت دادم..
-تهدیدم می کنی؟!..
-- مختاری هرجور که دوست داری فکر کنی..فقط خواستم روشنت کرده باشم..
با حرص دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و درو باز کردم..تو همون اتاق به اصلاح ویژه داشتیم بحث می کردیم و حالا این گوشی که تو دستم بود..
خب من جز فرهاد و پری کسی رو نداشتم که بخوام ازشون خبر بگیرم..
تموم حرفاشو یه بار پیش خودم مرور کردم..از چه تلخی هایی تو زندگیش حرف می زد؟..
آرشام چه سختی هایی رو متحمل شده بود که وقتی ازشون حرف می زد حالت ادمای مغموم رو به خودش می گرفت؟..
وقتی داشت به اسمون نگاه می کرد انقدری محوش شده بود که تموم جملاتش عمیق از بین لباش بیرون می اومد..
دوست داشتم سر از کاراش در بیارم..هم کنجکاو بودم..هم اینکه واقعا برام مهم بود بدونم..کلا هر چیزی که به ارشام مربوط بشه برای من اهمیت داره..
دوستیش با شایان..به خاطر رسیدن به کدوم هدف؟..
هدف من انتقامه و اون گفت ما تو این زمینه مثل همیم..پس یعنی اونم به خاطر انتقام داره خودشو به اب و اتیش می زنه؟..انتقام از چی؟..به خاطر کی؟..
خدایا چقدر سوال تو سرم ردیف شده..در اولین فرصت دنبال جواباشون می گردم..نمی تونم همینجوری از این موضوع بگذرم..
باید بدونم چی آرشام رو این همه بهم ریخته که دنبال ذره ای ارامش می گرده..هنوز هم نگاهه اون شبش رو تو اتاق فراموش نکردم..
نفس عمیق کشیدم..از فکر و خیال بیرون اومدم..حالا چکار کنم؟!..
بدون فوت وقت شماره ی فرهادو گرفتم..خاموش بود..ای بخشکی شانس..یه بار دیگه امتحان کردم..واقعا خاموش بود..
با مکث کوتاهی شماره ی پری رو گرفتم..جواب نداد..
تو سالن با دلهره قدم می زدم و تندتند شماره ش رو می گرفتم..تا اینکه بالاخره صداش تو گوشی پیچید..اما چرا انقدرگرفته ست؟..
--الو..
-الو..سلام پری ور نپری..کجایی تو دختر؟..عجب اومدی دیدنم..دستت درد نکنه..
تا چند لحظه سکوت بود..ولی بعد صداش پر از خوشحالی
شد ..
-- سلام دیوونه..این شماره ی تو ِ..
-اره..شماره رو بی خیال شو..بگو ببینم خودت چطوری؟..
صدای گرفته ش تو گوشی پیچید..دیگه نمی شد خوشحالی رو توش دید....
--خوبم..یعنی بد نیستم..تهرانی؟..
- نه هنوز..ولی اگه خدا بخواد دیگه دارم بر می گردم..تو چی؟..
-- من تهرانم..دیروز برگشتیم..
-پس چرا نیومدی پیشم؟..
--باور کن نتونستم..باید ببینمت تا واسه ت بگم..اون شب تو کشتی وقتی ازت جدا شدم رفتم پیش کیومرث ولی ..
ادامه نداد..
-الو..پری..حالت خوبه؟..
با گریه گفت: نه دلی..خوب نیستم..به خدا خسته شدم..
با ناراحتی به صدای هق هقش گوش کردم..
پس انگار نمی دونه اونشب چه اتفاقی برای من افتاده..
یعنی چی شده که این همه پری رو به هم ریخته؟!..
-اروم باش عزیزم..من فردا دارم بر می گردم..به محض اینکه رسیدم می خوام ببینمت..ادرسو که داری؟..
--اره دارمش..به خدا دارم دق میکنم دلی..یکی رو می خوام به دردای دل وامونده م گوش کنه.........وبا مکث گفت: از فرهاد خبر داری؟..
از تعجب چشمام گرد شد..پری چکار به فرهاد داشت؟!..
-فرهاد؟!..چطور؟!..چرا پرسیدی؟!..
--مگه تو..خبر نداری؟!..بهت نگفته؟!..
-چی داری میگی؟!..چی شده پری؟!..
با ترس گفت: یعنی حتی یه زنگم بهت نزده؟!..وای خدا..
پاهام سست شد..ترسی که تو صدای پری بود دلشوره مو بیشتر کرد..نشستم رو صندلی..
-بگو ببینم چی شده؟..تو که منو دق دادی دختر د ِ یه حرفی بزن..
با گریه گفت: به خدا همه ش تقصیر من بود..نمی خواستم اینجوری بشه..فرهاد حقش نبود..
کم مونده بود منم بزنم زیرگریه..مگه چی شده که پری اینجوری داره گریه می کنه؟..
من که حتی یه گوشی هم نداشتم این مدت فرهاد بهم زنگ بزنه..هر وقتم که باهاش تماس گرفتم یا در دسترس نبود یا خاموش بود..
حالا ..با این حرفا..
خدایا خودت همه چیزو بخیر بگذرون..
-- دلی کیومرث اومده اینجا..نمی تونم حرف بزنم..مامان داره صدام می کنه..فردا که رسیدی خبرم کن میام دیدنت..رو در رو بهت بگم بهتره..
صداش بغض داشت..
-باشه ولی من تا فردا دق مرگ نشم خیلی ِ..نگرانم کردی دختر..
-- امیدوارم اتفاقی نیافتاده باشه..فعلا باید برم..
-باشه..سلام به خانواده ت برسون..خداحافظ..
--قربونت..مراقب خودت باش..خدانگهدار..
تماس که قطع شد سریع شماره ی فرهادو گرفتم ولی بازم خاموش بود..
یعنی چی شده؟!..
*************************
پامو که گذاشتم تهران یه نفس راحت کشیدم..
تموم مدت تو هواپیما حواسم پرت بود..یه لحظه از فکر فرهاد و پری بیرون نمی اومدم..همه ش دعا می کردم چیزی نشده باشه..
آرشام چند باری خواست از زیر زبونم حرف بکشه تا بفهمه چم شده ولی هر بار من با جوابای کوتاهی که بهش می دادم مسیر بحث رو منحرف می کردم..اما اون زرنگ تر از این حرفا بود..هیچ
رقمه کوتاه نمی اومد..
به پری اس ام اس دادم که رسیدم و غروب بیاد پیشم..باید به آرشام هم می گفتم..یه بار بی اجازه ش مهمون دعوت کردم اوضاع قمر درعقرب شد اینبار با اینکه مهمونمو از قبل دعوت کردم ولی خبرش کنم بهتره..پشت در اتاقش بودم..
دستمو اوردم بالا تا در بزنم که صدای داد و هوارشو از تو اتاق شنیدم..به قدری صداش بلند بود که قلبم ریخت..
آرشام_ یعنی انقدر احمقی که فکر کردی با یه تهدید بچگانه جا می زنم و دو دستی دلارامو تقدیم شماها می کنم؟..................داد نزن گوش بگیر ببین چی بهت میگم من یه قول و قراری با شایان گذاشتم..طرف حسابمم خود ِ اون ِ نه تو..پس بتمرگ سرجات زر زر ِ زیادی هم واسه من نکن...................غلطه زیادی..از مادرزاده نشده کثافت..
و بعد صدای برخود یک شی ء و شکستن شیشه..مات و مبهوت با وحشت به در اتاقش خیره شدم..
تردید داشتم..که در بزنم یا نزنم..الان وقتش بود؟..ولی اگه الان نرَم تو و خبرش نکنم بعدا ممکنه حسابی از دستم عصبانی بشه..
از ظاهر امر مشخصه این داد و هوارا به خاطر شایان و ارسلان ِ..انگار فهمیدن و بهش زنگ زدن..
چشمامو بستم و با یک نفس عمیق باز کردم..آرامشتو حفظ کن دختر نمی خورت که..
تقه ای به در زدم..صداش بعد از چند لحظه گرفته و سنگین به گوشم خورد..
-- بیا تو..
درو باز کردم..لای در وایسادم..پشتش بهم بود و صورتش رو به پنجره..با یک حرکت روی پاشنه ی کفشش چرخید و نگاهه پراخمش رو تو چشمام دوخت..خیره شده بود بهم و حرفی نمی زد..رفتم تو و درو بستم..
-چیزی شده؟..
به طرفم اومد..
--فال گوش وایساده بودی؟..
نمی دونم چرا هول شدم..شاید به خاطر اون اخم غلیظ وسط پیشونیش بود..
-فال گوش؟!..نه ولی صدات انقدری بلند بود که بتونم به راحتی بشنوم..خواستم در بزنم که چون داد می زدی فهمیدم داری با یکی حرف می زنی..و چون صدای کسی رو نشنیدم متوجه شدم با تلفنی..ارسلان بود درسته؟..
کلافه سرشو تکون داد و جلوم ایستاد..نگاهشو چرخوند روی زمین..همزمان منم همین کارو کردم..روی خورده کریستال هایی که رو زمین پخش شده بود و گوشی آرشام که درش باز شده و افتاده بود کنار یه تیکه ی بزرگ از گلدون کریستال..
کمی ازم فاصله گرفت..
--راه میری مراقب باش پات رو شیشه نره..خبر دادم الان میان جمع می کنن..
صداش گرفته بود..رفت پشت پنجره..بیرونو نگاه می کرد..
انگار حواسش نبود..چون من کفش پام بود و اگه رو شیشه ها راه هم می رفتم چیزی نمی شد..
ترجیح دادم فعلا بذارم تو خودش باشه..هیچی نگفتم..
خدمتکار اومد و خرده شیشه ها رو جمع کرد..بعد از رفتن خدمتکار صداش زدم..صورتشو به طرفم برگردوند..
لبخند زدم..محو لبام و لبخند دلنشینی که روش نشسته بود شد..سعی
کردم لحنم آروم باشه..که جدیدا همینطورم شده بود..زیاد اروم بودم..که خب این مختص به خود ِ آرشام بود نه هر *** دیگه..
-دختری که اون شب تو کشتی دوستم معرفیش کردم رو یادته؟..
چهره ش نشون می داد داره فکر می کنه ولی خیلی زود به نشونه ی مثبت سرشو اروم تکون داد..
چشماشو باریک کرد وگفت:خب که چی؟..
-- اون روز بهش ادرس اینجا رو دادم و گفتم بیاد ببینمش..یه مشکلی داره که می خواد باهام در موردش حرف بزنه..امروز بهش خبر دادم که رسیدم تهران..اونم الان تهران ِ..ازش خواستم بیاد اینجا..خواستم..
سرمو زیر انداختم..
-یعنی اولش خواستم ازت اجاره بگیرم منتهی موقعیت جوری بود که نتونستم..
به طرفم قدم برداشت..جلوم ایستاد..دست به سینه سرشو تکون داد و با پوزخند گفت: همیشه عادت داری منو تو عمل انجام شده قرار بدی اره؟..
با تعجب نگاش کردم..
- چی؟!..
--هر کار بخوای همونو انجام میدی..و بعد تازه یادت میافته باید منو هم درجریان میذاشتی..اونوقت الان توقع داری من چی جوابتو بدم؟..
لباشو روی هم فشار داد..با اون اخمای درهمش ترکیبی ایجاد کرده بود که دل بی جنبه ی منو سمت خودش منحرف می کرد..
ای که چقدر دلم می خواست اینجور مواقع یه ب* و* س از لپش بکنم و با ناز دستمو دور گردنش حلقه کنم تا کم کم اون اخمای خوشگلش از هم باز بشن..
وای دلی بپر بیرون از رویا الان کار دست خودت میدیا..
سرمو نامحسوس تکون دادم..منم رسما خل شدم..ولی نه دلم که می خواد..اره خیلیــــم می خواد..یعنی میشه؟!..
-- سوالم جواب نداشت؟..
هول شدم..صدام می لرزید ولی با یه تک سرفه صافش کردم..
-درسته..حق داری..من معذرت می خوام..باور کن از روی عادته..
--چون معذرت خواستی فقط می تونم بگم اینبارو ندید می گیرم..منتهی سعی کن این عادت رو از بین ببری..
با لبخند و نازی که تو نگاهه بی قرارم ریختم زل زدم تو چشماش و با صدای ظریفی که داشتم گفتم: تَرک ِعادت موجبه مرض است ..اونوقت میگی به کل از بین ببرش؟..یعنی شدنیه؟..
چشم ازم برنداشت..نگاه خواستنیش روی تموم اجزای صورتم چرخید و نرمشی رو تو این نگاه حس کردم که تا به حال از آرشام ندیده بودم..
قلبمو گرم کرد..نمی دونم چرا ولی از اینکه می خواستم تنهاش بذارم و از پیشش برم ناخداگاه قلبم گرفت..
لبخند به ارومی از روی لبام محو شد و جاشو به نم اشکی داد که توی چشمام حلقه بست..چرا به اینش فکر نکرده بودم؟..بدون آرشام..این مدت طولانی..چکار کنم؟..
قطره اشکی که ناخواسته از چشمام چکید و چونه م که در اثر بغض تو گلوم لرزید توان نگاه کردن به اون دو تا چشم سیاه و نافذ که تعجب درونش هر لحظه بیشتر می شد رو ازم گرفت..
سرمو انداختم پایین و با دکمه ی لباسم ور
رفتم..انگشتای سردم لرزون دکمه رو بین خودشون گرفته بودن واز روی تشویش فشارش می دادم..
فاصله شو باهام کمتر کرد..بازوهامو گرفت..فشرد..صداش تو گوشم پیچید..خدایا ..یعنی باید با صداشم خداحافظی کنم؟..
چرا الان؟..چرا الان دارم به این قضیه فکر می کنم؟..چرا زودتر از اینا به فکرش نیافتادم؟..
-- این اشکا واسه چیه؟..
تو دلم داد زدم همه ش به خاطر تو ِ..اصلا همه ی اینا تقصیر تو ِ..
انگشت اشاره شو گذاشت زیر چونه ی مرتعشم و سرمو بلند کرد..وادارم کرد نگاش کنم..نگاش کردم..اخماش بیشتر رفت تو هم..اشکامو دید و چشماش بین جفت چشمای من چرخید..
دلم گرفته بود..باید یه جایی رو پیدا می کردم تا بتونم این اشکای لعنتی رو بریزم بیرون..دوست داشتم برم تو بغلش و سرمو بذارم رو سینه ی ستبرش.. بزنم زیر گریه و تا می تونم هق هق کنم..
خدایا تنها بودم..آرشام رو سر راهم گذاشتی..الان باید ازش جدا بشم..برم جایی که نمی دونم برگشتی توش هست یا نه..چرا می خوای ازم بگیریش؟..چرا می خوای بازم تنها بشم؟..بدون آرشام..نــه..نمی تونم..
حتی اگه ازش یه سایه در کنارم داشته باشم..بازم اون سایه وجود خودش نمیشه..اون سایه ترسمو از بین می بره ولی وجودش به دلم ارامش میده..
نرم تکونم داد..با حرص زیر لب زمزمه کرد: چته تو؟..ازت پرسیدم چرا گریه می کنی؟..
با بغض از پشت پرده ی اشک که تصویر آرشام رو با هر بار پلک زدن محوتر می کرد گفتم:میذاری برم پیش خانواده م؟..
مات موند..با تعجب و کمی خشم که تو صداش بود محکمتر تکونم داد و اینبار بلندتر گفت:یعنی چی که بری پیش خانواده ت؟..نکنه..
فهمیدم بد متوجه شده..دلم خواست لبخند بزنم ولی این بغض مزاحم که تو گلوم جا خشک کرده بود نذاشت..
-می خوام برم بهشت زهرا..پیش پدر ومادرم..دلم براشون تنگ شده..
و با گریه صورتمو پوشوندم و گفتم: تو رو خدا بذار برم..
دستشو برنداشت..باید می رفتم ..اونجا همونجایی بود که می تونم خودمو خالی کنم..اشک بریزم..هق هق کنم..پیشونیمو رو سنگ سرد قبرشون بذارم و هر چی تو دلم هست رو بگم..
به مادرم..به مادری که همیشه پای درد و دلام می نشست ..
دوستم بود..
خواهرم بود..
اون مادرم بود..
دلم براشون تنگ شده..
و صدای ارومش که به نظرم کمی مرتعش اومد تو گوشم پیچید..
--برو حاضر شو..پایین منتظرتم..
نخواستم صورت خیسمو ببینه..بدون اینکه سر بلند کنم برگشتم .. دستامو از روی صورتم برداشتم..درو باز کردم و رفتم بیرون..
هنوز وقتی داشتم لباس می پوشیدم هق هق می کردم..به صورتم تو اینه نگاه کردم..چشما و نوک بینیم سرخ شده بود..
یاد داشته ها و نداشته هام افتادم..آرشامی که داشتم و خانواده ای که نداشتم..
دستامو گذاشتم رو میز ِ اینه و
خودمو به جلو خم کردم..با بغض تو چشمام خیره شدم..سرگردون بودن..
این سرخی که سفیدی چشمامو پرکرده بود داد می زد تو دلم چه خبره..
خودم می فهمیدم..منی که توی این شرایط عاشق شدم و حالا دارم قدم به جایی میذارم که تهش به ناکجا اباد ختم میشه..نمی دونم چی در انتظارمه..
کاش قبلش می فهمیدم ارشام هم منو می خواد یا نه..نگاهش یه جور ِ و کلامش یه جور ِ دیگه..گیجم می کنه..باعث میشه به شک بیافتم..
ای کاش این شک رو از بین می برد..حتی اگه یه اشاره ی کوچیک هم بکنه من راضی ام..
بهم بفهمونه..حالیم کنه که تو دل اونم همون چیزی می گذره که حال وهوای منو عوض کرده..
**************************
سر قبرشون فاتحه فرستادم..رو به قبر بابا لبخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:می بینی بابا؟..می بینی باهامون چکار کردی؟..این چه معامله ای بود بابا؟..دزد ناموس اوردی تو خونت؟..نشوندی پای سفره ی زن و بچه ت؟..چشم ناپاک نشوندی روبه روی زن و دخترت و نفهمیدی؟..
بابا بد کردی..بابا خدا بیامرزدت ولی زندگی تک تکمونو تباه کردی..من از چشم تو می بینم چون تو پای شایان رو به زندگیمون باز کردی..اون کفتار فکرای شومی تو سرش داشت ولی تو نفهمیدی بابا..
از ناموست نتونستی اونطور که باید مواظبت کنی..بد کردی بابا..بد کردی..
سرمو خم کردم و سنگ قبرشو بوسیدم..بابام بود..با همه ی اینا هنوزم صداش می کردم بابا..مگه خدا نگفته پدر و مادر به قدری احترام دارن که اگه نامسلمون بود نباید بگی مسلمون شو..احترامی که فرزند موظفه در حق پدر و مادرش داشته باشه..
ولی حیف و صد حیف که بابام با یه عمل اشتباه و با یه ندونم کاری همه ی مارو به تاریکی سوق داد..
سنگ قبر شسته ی نیما رو بوسیدم ..برادری که دلم خوش به غیرتش بود که نداشت..برادری که بچگی کرد..نادونی کرد..رفت دُم ِ شیرو قیچی کنه ولی ندونست عاقبت خودش طعمه ی همون شیر میشه..
گفتم اگه بابام معتاده و حواسش به دخترش نیست نیما رو دارم که مراقبم باشه..ولی نشد..اونطور که فکر می کردم نبود و نشد..نیما هم تنهام گذاشت..
به قبر مادرم دست کشیدم..اروم اروم اب رو ریختم روی سنگش ..روی قبر هر سه نفرشون گلاب پاشیدم..قبر مامان رو بوسیدم..
گلا رو پرپرکردم و ریختم رو قبرشون..به روی اسم مامان دست کشیدم..ماه بانو..
باهاش حرف زدم..از همه و همه براش گفتم..از هر اونچه که تو دلم داشتم..از آرشام و این حس شیرین تو دلم ..ولی خبر نداشتم تو دل اون چی می گذره..
-مامان دختر یکی یه دونه ت می خواد انتقام بگیره........
لبخند تلخی زدم..
-می بینی مامان؟..اگه بودی می گفتی دخترتو رو چه به انتقام؟..اینکارا واسه تو فیلماست..واسه تو کتاباست مگه تو که یه دختری می تونی از پس اینجور کارا
بر بیای؟..
اونم از کی؟..شایان ِ بزرگ..یه ادم خوک صفت..کسی که رذالت از سر و روش می باره..مامان اگه بودی چی می گفتی؟..
ای کاش بودی..اونوقت دیگه شایانی تو زندگیمون نبود..باز می شدیم همون خانواده ی 4 نفره ای که خوشبخت کنار هم زندگی ارومی داشتیم..
تو و بابا مثل همه ی زن و شوهرا با هم بحثتون می شد ولی اون مشاجره شیرین بود..اره شیرینیش به تلخی اون دعواها و کتک کاری ها ارزش داشت..
مامان دخترت می خواد برای اولین بار تو عمرش دست به کارایی بزنه که تا حالا نزده..یادته هر وقت زبون درازی می کردم می زدی به بازومو می گفتی دختر ِ منو باش..با وجود ترسی که تو دلش داره ولی از اونور خدا زبون درازی بهش داده..
همیشه نصیحتم می کردی که همه جا زبون درازی نکنم..می گفتی واسه دختر زشته..
یادته کوچیک که بودم موهای بلندمو شونه می زدی و منم چند تارشو تو دستای کوچولوم می گرفتم و تاب می دادم تو هم با لبخند شونه رو می کشیدی تو موهامو می گفتی..کی برسه تو رخت سفید عروسی ببینمت مادر به قربونت بره..
همیشه این مَثَل رو لبات بود که « دختر بشینه اروم ..خواهان بیان از کِرمون»..
این ضرب المثل هنوز که هنوزه یادمه..ولی من اروم نبودم..دختر گوشه گیری نبودم..جنب و جوش داشتم..سر و زبون دار بودم..ولی تو جوری تربیتم کردی که بدونم در کنار این رفتارا باید خانم باشم..متین رفتار کنم..
نذاشتن مامان..نذاشتن اروم باشم..بهم زخم زدن..مادرمو خانوادمو ازم گرفتن..............
کف دستامو به چشمام فشار دادم..با هق هق گفتم: زخمی نشوندن رو این دل لامصبم که با هیچ مرحمی درمون نمیشه..هنوزم یادش که میافتم جیگرم اتیش می گیره..
اون از خدا بی خبر شماها رو ازم گرفت..به روز سیاه می نشونمش............
دستامو از روی چشمام برداشتم..
- اینکارو می کنم..نیاز به دعای هر سه نفرتون دارم..می دونم کار بابا خواسته ی خودش نبوده..اصلا خبر نداشته همچین چیزی میشه..واسه همینم بخشیدمش..
دست شماها از این دنیا کوتاست..ولی تو اون دنیا دستاتون پیشه..پس کمکم کنید..بذارید دعاتون بدرقه م باشه..
منو با خودتون نبردین..پس حالا که موندم انتقامتونو از این ادمای پست می گیرم..عدالت رو باید اجرا کرد..این ادم دم کلفت تر از این حرفاست..
به قانون اینجا عدالت اجرا نمیشه..ولی به قانون انتقام ..و به جرم گناه ..من اون ادم رو قصاص می کنم..
تنها نیستم..اون مردی که نگاهش و حتی کلامش بهم فهمونده همراهمه، کمکم می کنه..نمی خوام تنهاش بذارم ولی..باید اینکارو بکنم..
اینو هم من می خوام و هم..آرشام..
*****************************
تموم مدت که بالا سرقبر خانواده م بودم و باهاشون درد و دل می کردم آرشام با فاصله ی زیادی از من به یکی
از درختای اونجا تکیه داده بود و نگام می کرد..
خوب بود که تنهام گذاشت..به این تنهایی وخلوت با اعضای خانواده م نیاز داشتم..حالا اروم و سبکم..ولی هنوز نتونستم با خودم کنار بیام..با خودم و دوری از کسی که قلبمو مال خودش کرده..
صورتمو برگردوندم و نگاش کردم..مسلط رانندگی می کرد..عینک افتابی به چشماش داشت..یه بلوز پاییزه به رنگ قهوه ای سوخته و یه شلوار جین مشکی..
فوق العاده جذاب بود..جذابیتی که چشم هر دختری رو به راحتی خیره می کرد..تیپ همیشه سنگین و تیره ای که می زد و غرور خاصی که همیشه و همه جا تو چشماش داشت..
آرشام هیچی کم نداشت..فقط از نظر من زیاد از حد مغرور بود..و مطمئنا برای این رفتارش دلیل داشت..
دلیلش هر چی که باشه این مرد رو بی نهایت پرجذبه و محکم کرده..
و من..
این مرد مغرور و خواستنی رو ..
بیش از اندازه ای که تو باور هر ادمی بگنجه دوست دارم..
****************************
-وای پری نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم دختر..
لبخند زد..
--منم همینطور..شاید حتی بیشتر از تو..ولی خیلی حرفا دارم که باید بهت بگم..
نگاهش کردم..انگار یه جورایی اضطراب داشت..انگشتاشو تو هم گره می زد و باز می کرد..کف دستاشو به هم می سایید و از تو نگاهش نگرانی رو واضح می دیدم..
بعد از برگشتن ما دقیقا نیم ساعت بعد بود که پری اومد ویلا..
قبلش به آرشام گفتم که الاناست پری برسه اونم بدون اینکه نگام کنه از پله ها رفت بالا و گفت:به خدمتکار بگو می خوام استراحت کنم فعلا کسی مزاحمم نشه..
-باشه حتما بهش میگم..
همین که باز گله نکرد خودش خیلی بود..سفارشی که کرده بود رو عملی کردم و به خدمتکار گفتم..بعد از اومدن پری رفتیم تو اتاق من ..
روی تخت نشسته بودیم..دستای سردشو تو دست گرفتم..با چشمای خیسش نگام کرد..
- تو رو خدا یه چیزی بگو پری..به خدا دقم دادی..چرا هر چی به فرهاد زنگ می زنم خاموشه؟..هیچ وقت سابقه نداشته..
--همه چیزو برات میگم..همه چیزو..
یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکاشو پاک کرد..
--اون روز تا اونجایی برات تعریف کردم که کیومرث اون عکسای لعنتی رو ازم انداخت وبه بهونه ی همونا خواست عقد کنیم..ولی من با این وجود بازم کله شقی کردم و گفتم نه..
یکی از دوستام تصادف کرده بود..رفتم عیادتش..و همون روز بعد از عیادت فرهاد رو اتفاقی تو بیمارستان دیدم..بعد از سلام و احوال پرسی خواستم راهمو بگیرم و از بیمارستان بیام بیرون که ازم پرسید ماشین دارم یا نه منم گفتم نه..
چون خراب شده بود گذاشته بودم خونه ..
فرهاد گفت داشته می رفته خونه و سر راه منو هم می رسونه..اولش تو رودروایسی یه کم من من کردم ولی بالاخره با موافقت من هر دومون از بیمارستان
رفتیم بیرون..
سوار ماشینش شدم و تو مسیر ازش حال تو رو پرسیدم..دیدم دمق شد و رفت تو خودش..گفت حالت خوبه و چیز دیگه ای نگفت..
نگران شدم..این مدت هم به گوشیت زنگ می زدم خاموش بود..بهش اصرار کردم اگه چیزی شده به منم بگه..
یه دفعه نمی دونم چی شد گفت می خواد یه چیزیی رو باهام در میون بذاره ..منم قبول کردم..گفت کجا بریم منم پیشنهاد رستوران رو دادم..
خیلی قشنگ رفتار می کرد..کاملا مردونه و متین..درخور ِشخصیتی که داشت..
بعد از اینکه کیک و قهوه سفارش دادیم پیشنهاد کرد بعد از اون حرف بزنیم..احساس کردم مردد ِ و می خواد حرفی رو بهم بزنه که تو زدنش بیش از حد تردید داره..
دروغ چرا فکرم به خیلی چیزا کشیده شد ولی خب وقتی چهره ی گرفته ش رو می دیدم خط باطل می کشیدم رو تموم افکارم..
همه رو بهم گفت..اینکه دوستت داره و بهت اینو گفته ولی تو دست رد به سینه ش زدی..ازت خواسته در موردش فکرکنی و بعد جوابشو بدی..
قطره های اشکش تند تند صورتشو خیس کردن..
این کجاش گریه داشت؟..هنوز که حرفی نزده بود..
دستمو گذاشتم رو شونه ش..با بغض نگام کرد..رنگش پریده بود..
- چت شد؟!..چرا گریه می کنی؟!..
--هیچی..
- نه بگو می خوام بدونم..مطمئنم یه چیزیت هست..به من نگو نه که خوب می شناسمت..
با بغض و صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت: نمی تونم بگم..بهم فرصت بده..
نفسمو فوت کردم بیرون..از روی ناچاری گفتم: خیلی خب مجبورت نمی کنم..بقیه شو بگو..فرهاد چی گفت؟..
بغضشو قورت داد..اشکاشو پاک کرد..
-- ازم خواست باهات حرف بزنم..فکر کرد می دونم تو کجایی..واسه همین از نشونی واین حرفا چیزی نگفت..منم نمی دونستم رفتی تو اون ویلا وگرنه حتما ادرسو ازش می گرفتم..فرهاد داغون بود..دل سنگ به حالش اب می شد چه برسه به من که..
ساکت شد..بازم بغض کرد..
- اخه تو چته پری؟..راست و حسینی هر چی تو دلته رو بریز بیرون..خواهش می کنم..
با گریه گفت: چی بگم؟..درد من یکی دو تا نیست دلارام..خیلی کم شانسم..نه اصلا شانس ندارم..
وگرنه چرا اون کسی رو که خیلی وقته عاشقشم منو نخواد و در عوض خواهان ِ بهترین دوستم باشه؟!..چرا دلارام؟!..
و با هق هق سرشو انداخت پایین..در عوض من دهنم از تعجب باز مونده بود..چند بار پشت سر هم پلک زدم تا حواسم جمع شد..
زمزمه کردم:چی؟!..تو..یعنی فرهاد و..
سرشو تکون داد..از زور هق هق شونه هاش می لرزید..خودمو کشیدم جلو و بغلش کردم..سرشو نوازش کردم..رو شونه م اشک می ریخت..
- پس چرا اینارو زودتر بهم نگفتی؟..از کی؟..
-- از بار دومی که دیدمش..فهمیدم نمی تونم از فکرش بیام بیرون..فرهاد واقعا همون کسی ِ که می تونم دوستش داشته باشم..به وقتش متین و آقاست و به موقعش شاد وشیطون..همیشه
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد