رمان های جدید

610 عضو

فرار کرده،یعنی یکم قبل رسیدن اونا!نفسش رو بیرون داد و گفت:حتما یکی بهش خبر داده که بره،حالام اونجا موندن که گیرش بندازن.از اونجا که خیلی هول و فوری رفته و فرصت نکرده زن و بچه اش رو ببره حتما برمیگرده سراغشون یا پولی چیزی با خودش می‌بره.آهی کشیدم و گفتم:خدا بخیر کنه...شر شاهرخ از سر ما کنده بشه...آقا افشار اگر با خودش یا کسایی که باهاشن حرف زدین بگین که حتما یه خبری از خودش به من بده.سرش رو تکون داد و چشمی گفت وهمونطوری که برای بدرقه کردنم پشت سرم اومد گفت:امشب با افسانه یه سر اونجا میایم که تنها نباشین.لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوش اومدین ببخشید ما همیشه اسباب زحمتیم.تعارف کوتاهی رد و بدل کردیم و من برگشتم خونه،جلوی خونه متوجه ماشین و مامورای شهربانی شدم...یه جوری بودن انگار چهار چشمی خونه رو میپاییدن که کسی نزدیک نشه!با نگرانی وارد خونه شدم و در حیاط رو هم قفل کردم بسکه نگران بودم.از همون موقع تو حیاط رفتن رو هم واسه بچه ها ممنوع کردم و با وسایل تو خونه سرگرمشون کردم.شب هم افشار و افسانه اومدن و افشار گفت: این مامورای جلوی در از طرف دیارن،تا دستگیر شدن شاهرخ اینجا میمونن و مراقبن...هیچ نگران نباشید.افشار قوت قلب میداد و من نگران خود دیار بودم...فردای اون روز تلفن خونه زنگ خورد، تند و فوری جواب دادم:الو!صدای دیار تو گوشم پیچید: ماهی؟گفتم:دیار،کجایی تو؟حالت خوبه؟ نمیتونی یه خبر به من بدی؟ همینجا منو تو استرس نگه می‌داری و خودت میری و اصلا عین خیالت هم نمیاد.نرم خندید و گفت: خیلی خب، پیرزن غر غرو، درگیر بودم میخواستم یکم اوضاع آروم بشه بعد بهت زنگ بزنم.+الان اوضاع آرومه؟ تو این دو سه روز من جون به لب شدم، نگرانی من واست شوخیه دیار؟ شدم پیرزن غرغرو!-نه ماهی خانوم، تو چشمت ترسیده، قرار نیست ایندفعه هم مثل دفعه قبل بشه؛نگران نباش باشه؟کلی آدم باهامه،قرار نیست چیزی بشه.باشه آرومی زمزمه کردم و گفتم: کی برمیگردی؟-خیلی زود! بچه ها خوبن؟ تو خونه کم و کسری نیست؟+همه خوبن ولی کم و کسر زیاده! تو نیستی! برگرد دیار توروخدا...خسته شدم از چشم انتظاری، همه اش انتظار همه اش نگرانی...-تو غصه نخور شیرت خشک میشه!خندیدم و گفتم: زود بیا توروخدا،این آژان اینا کاری نمیکنن تو برگردی همه جوره خیال من راحته!+چشم برمیگردم، قول قول!-حالا معلوم نیست کی قراره برسی؟هی قول و قرار بده..+قبل صبح پیشتم!خندیدم و گفتم: برو خودتو مسخره کن! جدی شدم و گفتم: دیار فقط سالم برگرد و منو بی خبر نذار همینو ازت می‌خوام!آروم گفت:چشم،مراقب خودت و بچه ها باش.
گوشی رو قطع کردم و با حال بهتری بخاطر این مکالمه

1403/05/20 15:16

کوتاه رفتم پیش بچه ها، اون شب زود تر از همیشه بچه ها رو خوابوندم و خودمم به خواب رفتم، نمی‌دونم ساعت چند بود که با احساس کشیده شدن پتو از روم و نفسای گرمی که به گردنم میخورد چشمام رو باز کردم و کمی تو جام جابجا شدم،


#ایلماه
#قسمت_آخر


کمی طول کشید تا چشمام به تاریکی عادت کرد، صدای دیار زیر گوشم پیچید: سلام خانم،دیگه تموم شد،
چشمام گرد شد و تندی تو جام نشستم و با شوق گفتم: دیار؟ کی اومدی؟+همون موقع به شوق دیدارت راه افتادم.دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: واقعا؟ خوب کاری کردی اومدی! نمیدونی چقدر نگرانت بودم.ته ریشش رو نوازش کردم، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد،تا نزدیکم شد یادم اومد داریوش هم پیش منه!سریع دستم رو گذاشتم رو سینه اش و به داریوش اشاره کردم و گفتم: بچه اینجا خوابیده!نگاهی بین منو داریوشی که دور تا دورش رو بالش چیده بودم که مبادا از تخت بیوفته رد و بدل کرد و گفت: دیار نصف شب بکوبه بیاد دم صبح برسه بعد بفهمه شازده داریوش جاشو گرفته.خندیدم و بچه رو بغل زدم و گفتم: میبرم میذارمش سر جاش...نونم نبود آبم نبود اینهمه بچه واسه چیم بود؟!ضربه آرومی به شونه اش زدم و گفتم: ناشکری نکن! هر وقت ناشکری کردیم یه چیزی شد، مگه چیه؟ چشونه بچه هامون؟ به این خوبی!دستاش رو به کمرش زد و گفت:کی ناشکری کرد آخه؟ این جای بچه است؟ بده من ببرم تو دو ساعت فس فس می‌کنی طولش میدی!داریوش رو از بغلم گرفت، نرم صورتش رو بوسید و رفت..به دقیقه نکشیده دوباره اومد تو اتاق.لبخندی زدم و گفتم: اول بگو کارا چطور پیش رفت با شاهرخ چیکار کردی؟امشب میخوام فقط برا خودمون باشیم ،دیگه همه چیز تموم شد ماهی،می‌خوام خودمون باشیم و بچه ها ،هیچوقت اونطور که باید کنارتون نبودم،همه اون روزارو ،همه نبودنا،بداخلاقی‌ها و سختیارو تلافی میکنم،دیار تا خود صبح در گوشم حرفهای امیدبخش میزد.آخرش هم با بلند شدن صدای گریه داریوش ولم کرد و گفت: نقره دو اومده! یه فضولِ مزاحم دیگه بهمون اضافه شد!بااز جام بلند شدم و گفتم: همین فضولا شدن چشم و چراغ خونه ات!خندید و چشماش رو با خستگی بست...منم نای حرکت نداشتم، پلکام رو به سختی باز نگه داشته بودم، رفتم سراغ داریوش و جاش رو عوض کردم و دوباره خوابوندم...دیگه وقت بیدار شدن بچه ها بود، براشون نیمرو درست کردم و سرشیر و عسل رو هم گذاشتم رو سفره، چایی رو آماده کردم و رفتم سراغ داریوش...مهتاج خانوم هم همون موقع ها بیدار شد و بعد از احوال دیار رو گرفتن از خونه زد بیرون، میخواست بره بازار و پارچه بخره...
خیالم که از اونا راحت شد نور بیدار شد، دست و روش رو شستم و بهش صبحانه

1403/05/20 15:16

دادم، به همون ترتیب نقره هم بیدار شد، اونو که سیر کردم رو بهشون گفتم: حالا بدویین برین بابا رو بیدار کنین!جفتشون ذوق زده گفتن: مگه بابا اومده؟سری تکون دادم و گفتم: آره دیشب اومد، شما خواب بودین الان برین بیدارش کنین بیاد صبحانه بخوره.دو تاشون جیغ جیغ کنان رفتن سراغش، ده دقیقه بعد دیار ژولیده در حالی که بچه ها رو زده بود زیر بغلش اومد پایین و گفت: این زلزله ها رو فرستادی سراغ من نمیگی خسته ام؟سر بالا انداختم و گفتم: دیگه قرار بود نبودناتو جبران کنی.خندید و گفت: تلافیشو سرت درمیارم ماهی، همیشه که این بچه ها نیستن.
لبخندی بهش زدم و نقره لوس دست باباش رو بالا گرفت و خودش رو تو بغلش جا کرد و گفت: بابا دیگه خونه میمونی؟
+آره بابا هستم، چرا؟چیزی میخوای...
-مثل بابا های دیگه منو ببر بیرون دیگه! هم اش نیستی!دیار بوسیدش و گفت: رو چشمم نُقی خانوم، امروز در اختیار شمام هر جا گفتین میریم.
بچه ها غرق شادی رفتن آماده بشن، رو به روی دیار نشستم و گفتم: کجا می‌بری بچه ها رو؟
+یه شهربازی میبرم دو تا بستنی میخرم بهشون میدم، بقول نقره مثل بابا های دیگه!-نمیدونم این بچه چرا انقد زبونش درازه!
خندید و گفت: واقعا نمیدونی چرا زبونش درازه؟
تکه نونی به سمتش پرت کردم و گفتم: نه شبیه باباهای دیگه ای نه شوهر های دیگه!
از جا بلند شدم و براش یه فنجون چایی آوردم و گفتم: نگفتی چیکار کردی با شاهرخ؟
-برادر *** من خیلی زود گرفتار شد! از هول جون رفته بود، به بی پولی خورد، اعتباری هم نداره که کسی دستشو بگیره مجبور شد برگرده!
منم سر بزنگاه با مأمور رفتم بالا سرش، الآنم داره آب خنک میل می‌کنه!...
بعد از اون با اصرار مهتاج خانم دیار رضایت داد تا شاهرخ و آزاد کنند به این شرط که دیگه دور و ورعمارت پیداش نشه و هیچ طلب و ادعایی نداشته باشه،مهتاج خانمم با مادرش داخل عمارت بدون اذیتهای شاهرخ روزگار میگذروندند و ماهم هرچند وقت یه بار بهشون سر میزدیم،افشار و افسانه هم بعد چند سال دوباره بچه دار شدند و بچشون دختر شد،سودا و امیر هم خدارو شکر بالاخره خدا بهشون یه دوقلو داد که من خیلی براشون خوشحال شدم،دیگه زندگیمون رو روال افتاد و منم ترجیح دادم به بچه ها برسم،گهگداری بچه ها رو پیش طوبی خانم میذاشتم و به داروخونه پیش دیار میرفتم و اونم همیشه مثه اول تا منو میدبد چشاش برق میزدو یواش طوری که فقط من بشنوم ،منو ماهی صدا میزد...


*پایان *

1403/05/20 15:16

پایان داستان ایلماه
✨امیدوارم لذت برده باشید✨

1403/05/20 16:13

نام رمان  : تاوان زندگی

نام :

ژانر : خانوادگی و اجتماعی

               💢💢💢💢💢💢💢

1403/05/22 15:39

صدف:
#تاوان زندگی
#پارت اول



سلام به شما که دارید داستان زندگی منو میخونید. مرسی از ادمین عزیز که زحمت کشیدن و زندگی منو نوشتن. داستاناشو دنبال میکردم و مطمئنم که  در داستان اغراق نمی کنند و مشخصات ما پیششون محفوظه.خیلی ممنون میشم از شما عزیزان، اگه قضاوتم نکنید. بالاخره هرکسی تو زندگیش یه مسیری داشته و یه سری رازهای پنهان.
دلیل اصلی من برای تعریف مسیر زندگیم گرفتن درس عبرت برای جوونترها و شاید هم مرور خاطراتم بوده. خوشحال میشم اگه کنارم باشید.
زندگی معمولی من پر میشد از مادر خیاطم و پدر کارگرم. خواهر بزرگم شهرزاد و من(شقایق) و برادرم شاهین. اختلاف سنی ما هرکدوم پنج سال بود. یه خانواده معمولی تو یه محله اروم و بی صدا.زیاد قوم و خویش نداشتیم و هرکسی هم بود تو محل خودمون بودن. شهرزاد دیپلم که گرفت (دیپلم خیاطی)با یکی از اشناهای خانوادگی ازدواج کرد.اونموقع هجده سالش بود ما سه تا خیلی بهمدیگه شباهت نداریم ولی هرسه جذاب و خوشگلیم.مخصوصا شاهین که قدبلند و خوش هیکل و خوش قیافه بود. بابا صبح افتاب نزده میرفت شرکت و تا غروب میومد.‌خونمون کوچیک و جمع و جوربود. زیرزمینش خیاطی مامان بود که درامدش خیلی خوب بود. از همون بچگی چون مامانم خیاطی میکرد ما سه تا بچه کاری بار اومدیم.
جارو،لباس شستن، ظرف شستن و غیره.حتی گاهی غذا هم میپختیم. چون خونه و ماشین بابا با پول وام و قسطی بود. به همین خاطر حسابی کار میکردن تا اموراتمون بگذره. شهرزاد که رفت خونه خودش خیلی جاش خالی شد.ولی من و شاهین بیشتر از قبل بهمدیگه وابسته شدیم. طوری که اون میرفت فوتبال من مشق هاشو مینوشتم. همه میگفتن چه خواهر و برادر خوبی که انقدر باهم همکاری میکنن..
من اگه ظرف هارو میشستم شاهین جارو میزد و نمیزاشت خسته بشم. گاهی میرفتیم و دکمه های لباس های مامان رو میدوختیم یا اتو میزدیم برای مشتری هاش.هیچ غم و غصه ای نداشتیم. پدر مهربون و زحمت کش.سرشب شام نخورده از خستگی جلوی تلویزیون خوابش میبرد و مامان که حتی لحظه ای تو طول روز استراحت نمیکرد. جهیزیه خوب و عالی شهرزاد خیلی هزینه هاش سنگین بود .شوهرش امیر وضع مالی خوبی داشت و خداروشکر خواهرم تو رفاه کامل بود.طوری که شروع کرد به ادامه تحصیل در زمینه خیاطی.
خلاصه گذشت و شهرزاد بیست ساله بود که باردار شد کلا حال و هوای خوشی تو خونمون بود....

#تاوان زندگی
#پارت دوم




پسرش آرش که بدنیا اومد همه رو متحول کرد. مامان حتی دیگه حوصله خیاطی نداشت و به هر بهونه شهرزاد رو دعوت میکرد. بچه فسقلی شده بود همه چیز ما. امیر خیلی ماموریت کاری میرفت و بیشتر وقتها شهرزاد خونه

1403/05/22 15:39

ما میموند و وابستگی ما به آرش بیشتر میشد.ولی وقتی میدیدم شاهین یازده ساله خیلی حسادت میکنه میرفتم و حسابی بغلش میکردم انگار من شده بودم مامانش. فقط و فقط کنار من ارامش پیدا میکرد ...دیپلممو که گرفتم چندتا خواستگار برام اومد ولی بابا هیچ کدوم رو نپسندید...
من دوست صمیمی نداشتم و راز دارم شاهین و شهرزاد بودن.... همه چی از دیدن اون اگهی شروع شد. رفته بودیم سرخاک پدربزرگم، پنج شنبه آخر سال بود.تو مسیر برگشت یه اگهی استخدام شرکت دیدم واسه کارهای دفتری، اشنا به کامپیوتر ...
خوب رشته تحصیلی منم کامپیوتر بود. وقتی به مامان گفتم :مامان بنظرت اگه برم اونجا واسه کار قبولم میکنن ؟
مامان چادر مشکی اش را جلوتر کشید و گفت میدونی بابات نمیزاره بری سرکار. گفتم اول بیا بریم شرکت سر راهمونه، اگه قبول کردن من بابا رو راضی میکنم فقط تابستون رو برم یه پولی پس انداز کنم اگه خواستم دانشگاه برم بتونم ...
مامان گفت وای تو این سرما؟؟ شقایق چقدر حرف میزنی...
حالا یه تاکسی هم پیدا نمیشه بریم خونه .بچم شاهین معلوم نیست تو کوچه مونده کلید هم که نداره. شهرزاد چشمکی زد و رو به مامان گفت، شقایق راست میگه دیگه.بزار بریم اگه محیطش خوب بود چرا نره سرکار؟ مگه دختر عموهامون نمیرن سرکار، چی شده؟؟ جز اینکه هر روز یه مانتو تنشونه و امروز فرداست که ماشینم بخرن.من که دیگه پام وابسته بچه شده بزار این بجایی برسه. شما بزاری بابا هم راضی میشه.
مامان همیشه از شهرزاد حرف شنوی داشت. آرش رو زد زیر چادرش و گفت پس شما برین اونجا زود بیاین من میرم خونه شام بزارم. هوا سرده بچه مریض نشه ...خیلی خوشحال شدم و همراه شهرزاد راهی شدیم. اونجا کارخونه تولید ظروف یکبار مصرف بود.و تو قسمت دفتریش به یه حسابدار نیاز داشتن که بتونه با کامپیوتر بارنامه صادر کنه و حساب و کتاب انبار و ورود و خروجم بدونه.وقتی رفتیم نشستیم منشیش دختری همسن و سال من بود، ارایش کرده و شیک و منظم گفت منتظر باشیم و رفت داخل اتاق کناری و بعد اومد گفت بریم داخل ...ضربه ای به در زدیم و وارد شدیم مردی پشت میز نشسته بود همسن بابام بود به احتراممون بلند شد و تعارف کرد بشینیم.اومد خودشم پشت میز جلسه روبرومون نشست.من از شهرزاد سر زبون دار تر بودم، بنابراین خودم شروع کردم...

#تاوان زندگی
#پارت 3



من از شهرزاد سر زبون دار تر بودم، خودم شروع کردم...
خسته نباشید من شقایق میلانی هستم در رابطه با اگهی حسابداری مزاحم شدم، گفت خیلی خوش اومدی خانم میلانی.حسابدار قبلی ما ازدواج کرد و رفت از اینجا. من یکنفر رو میخوام که بتونه با کامپیوتر کار کنه و وارد به امور

1403/05/22 15:39

حسابداری باشه. من خودم بلد نیستم بزار زنگ بزنم برادرم بیاد اون باید کارتون رو ببینه خیلی استرس داشتم، شهرزاد دستمو زیر میز فشرد و لبخند زد. بردارش که اومد، اون اقا که فامیلیش‌اقای حسنی بود، احوال پرسی گرمی کرد و دعوتم کرد اتاق بغلی. کامپیوتر رو روشن کرد و اجازه داد من پشتش بشینم تا حرفی بزنه برنامه دفترحساب مخصوص حسابداری رو باز کردم و فقط چندتا سوال پرسیدم و الکی یه بارنامه صادر کردم بعد موعد های چک هارو مرور کردم..
اقای حسنی خندید و گفت شما خودتون کاملا واردید چی بهتر از این ؟ وقتی دید ده انگشته تایپ میکنم خیلی پسندید و رفت اتاق برادرش و بعد با هم برگشتن داخل. هردو راضی بودن و فرم استخدام رو بهم دادن و گفتن که حقوق ماه اول زیاد نیست ولی وقتی ازم راضی باشن حقوقمو کامل میدن.
خیلی خوشحال شدم و قبول کردم. ساعت کاری کارخونه هفت صبح تا هفت شب و شیفت شب هفت شب تا هفت صبح بود و منشی هم فقط شیفت روز بود و ساعت کاری من هم مثل منشی ...
قرار شد از بعد عید، یعنی از پنجم فروردین برم سرکار.چون دیگه تعطیلات بود.شمارشون رو گرفتم و با لبخندرضایت همراه شهرزاد اومدیم خونه تا رسیدیم خونه از خوشحالی فقط میرقصیدم و ادا در میاوردم. شاهین پرید رو کولم و گفت مامان راست گفت میخوای بری سرکار ؟
گفتم اره داداشی. اگه برم قول میدم با اولین حقوقم برات یچیز خوب بخرم ...فکرشو کن گوشی میخرم واست،فک کن چقد حال میده، میبرمت پارک.تازه پولدارم که بشم برات ماشین میخرم. قول میدم عروسیت برات ماشین بخرم ...
مامان در حالی که جای آرش رو تعویض میکرد گفت خوبه حالا. ببین اصلا بابات اجازه میده بری. من که چشمم اب نمیخوره‌‌. شهرزاد سینی چای رو زمین گذاشت و گفت به امیر میگم با بابا صحبت کنه. خیالت راحت، من راضیش میکنم ...
شکر خدا، امیر بابا رو راضی کرد.البته به شرط اومدن و پسندیدن محیط کار ...
اونموقع من هفده سالم بود. سال هشتاد و پنج بود ...بهترین عیدبود برای من.خیلی خوشحال بودم. روز پنجم عید که از روز قبل تماس گرفتم و اقای حسنی گفت صبح برم سرکار. تا صبح خوشحال بودم. اونشب نمیدونستم که تمام سرنوشتم تو اون کارخونه رقم میخوره.
قسمت کار و دستگاه اون سمت حیاط بود...

#تاوان زندگی
#پارت 4



خیلی بزرگ بود محیطش و ما این سمت حیاط جلوی درب ورودی بودیم.
یه سالن کوچیک و دوتا اتاق. میز منشی هم تو سالن بود.
خانم غفاری هجده سالش بود و بیشتر از سنش آرایش میکرد. ابرو برداشته بود و خیلی با ناز صحبت میکرد...
بابا وقتی محیط کارو دید و صحبت هاشو کرد، راضی شد. منو اونجا گذاشت و خودش هم رفت سرکارش ...
کارگرها تو سالن کار میکردن و صدای

1403/05/22 15:39

دستگاها میومد. هم کارگر زن بود هم مرد. برادر کوچیک اقای حسنی رضا منو برد داخل سالن و بخش انبار.
توضیحات لازم رو بهم داد و شمارشو برام نوشت روی میز و گفت خانم میلانی من میرم مسافرت شهرستان (ترک زبان بودن ).بعد از سیزده بدر برمیگردم.سوالی داشتین تماس بگیرین. پسورد کامپیوتر رو هم به کسی ندید. حتی خانم غفاری. تمام مسولیتش با شماست و به لپ تابش اشاره کرد و گفت اونم پیش شما امانت تا من برگردم ...
روز اول کاری خیلی با استرس بود ولی رضایت اقای حسنی از دقت و سرعت عملم مشخص بود.
تایم ناهار غذاهامون رو با خانم ها تو اتاق استراحت گرم کردیم و خوردیم.با تک تک اشنا شدم که غفاری (سارا)صدام زد و گفت باربری اومده برم بارنامشو بدم بهش. رفتم تو اتاقم برگه رو تایپ کردم و پرینت گرفتم. نیسان تو حیاط بود و پسرها بارمیزدن.‌ رفتم تو حیاط انگار که مدیرشون رو دیده بودن، سلام دادن و من مشخصات بارنامه رو با بار چک کردم و مهر زدم دادم راننده ..روزها به خوبی میگذشت و من دیگه حسابی تو کارم پیشرفت کرده بودم و خیلی راحت امور تو دستم بود.چندماهی گذشته بود و همه از سخت گیری های من تو کار خبر داشتن. اقای حسنی حقوقمو بیشتر کرد چون واقعا از کارم راضی بود. با سارا خیلی صمیمی شده بودم و حتی خیلی ظاهرم تغییر کرده بود.خیلی خوشتیپ و خوش عطر.کمی ارایش میکردم و حسابی تو دل برو بودم ...متوجه نگاهای یکی از کارگرای سالن بودم ولی اونو حد خودم نمیدیدم. درست دومین ماه تابستون بود. تو دفتر زیر باد کولر بودم که راننده نیسان ماشین رو داد بار بزنن و اومد داخل دفتر. از لای در دیدمش.قد بلند هیکل پر و سر و صورت بور.چشم هاش خیلی روشن بود ...یخچال رو باز کرد و به سارا گفت حسنی نیست ؟
سارا همونجور که خیره نگاهش میکرد گفت نه اقای حسنی امروز نیومده ...نبودید چند وقت اقا یوسف ؟
پس اسمش یوسف بود...
آب بطری رو سرکشید و تی شرت قرمزی که تو تن داشت تکون داد تا خنک بشه و گفت خبر نداشتی مگه؟؟؟ با موتور تصادف کردم تو زانوم پلاتین گذاشتن. چندماه زمین گیر بودم دوسه روزه سرپا شدم.
سارا گفت خبر نداشتم وگرنه میومدیم ملاقاتت. داداشت محمد هم که  حرفی نزد .

#تاوان زندگی
#پارت 5



سارا گفت خبر نداشتم وگرنه میومدیم ملاقاتت. داداشت محمد هم حرفی نزد .(پس یوسف، برادره محمد، یکی از راننده ها بود که برای بردن بار میومد کارخونه. از نظر قد و هیکله درشت، شباهت داشتن، ولی محمد سبزه بود و این کاملا بور )
یوسف ادامه داد شکر که بلند شدم ...چه خبر ما نبودیم کیا اومدن کیا رفتن؟ حسنی نیست کی بارنامه میزنه ؟
سارا دلبرانه گفت حسابدارمون. خانم میلانی چندماه اینجا

1403/05/22 15:39

مشغوله ...
صداشون ارومتر شد که دیگه نفهمیدم چی میگن و بیشتر پچ پچ بود ...چرا اونروز اونقدر کنجکاو شدم خودمم نفهمیدم. بعد از  مدتی با ضربه ای به در وارد شد. زود خودمو با برگه ها سرگرم کردم و وانمود کردم نسبت بهش بی توجه ام ...
سرفه ای کوتاه کرد و گفت سلام خانم میلانی خسته نباشی ؟سرمو بلند کردم.چشماش از بس روشن بود نمیشد رنگشو تشخیص داد...
گفتم سلام، سلامت باشید ...از باربری اومدید ؟
گفت بله بارنامه رو میخواستم‌‌‌‌‌. از تو برگه های زیر دستم بارنامه شو دراوردم،گفتم اماده است، میدم چک کنن بدن بهتون ...
گفت خودم چک میکنم...
جلوتر اومد بلند شدم سرپا با اون کفش های اسپرتم تا شونه هاش بودم. شونه های پهن داشت و یه کوچولو شکم ...
برگه رو دستش دادم و همراهش رفتم توحیاط. بار زده شده بود.
از دور وایستادم و شوخی کردنشو با کارگرا نگاه کردم. متوجه شد که خیلی نسبت بهش دقت دارم. زود برگشتم تو دفتر  نشستم ...
سارا مشکوک نگاهم کرد و گفت از گرما انقدر قرمز شدی؟
اهی کشیدم و گفتم اره بیرون خیلی گرمه ...این اقا چی بود اسمش ؟
لبخندی زد و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت یوسف رو میگی ؟
گفتم اره. حالا چی میگفت بهت اروم؟ مشکوک میزدی شیطون. نکنه اره؟ سارا اومد کنارم نشست و از پشت شیشه در نگاهش کرد و گفت نه بابا. دوسال اینجام، و همه ی دوسالشم درگیر عشق داداشش محمدم. از یوسف کوچیکتره ولی خیلی اذیتم میکنه.هر روز یه سازی میزنه. میدونم سر و گوشش میجنبه ولی خیلی میخوامش ...
گفتم خدا بهم برسوندتون. حالا چرا زودتر نگفتی، ترسیدی به کسی بگم؟
گفت راستش باهات احساسی که الان دارم رو نداشتم ...
یوسف سوار برماشینش تا جلو در خروج اومد. ما سمت راست ماشین بودیم. به طرف صندلی شاگرد خم شد و صدا زد خانم غفاری؟ سارا در رو باز کرد و گفت بله ؟
گفت خسته نباشی ...خندید و پاشو روی گاز گذاشت و رفت. دل منم از جا کند با خودش برد ...
سارا خندید و گفت فکر کنم جای پاش، به سرش ضربه خورده. پسره *** منو دست انداخته.
گفتم همین جا زندگی میکنن ؟
گفت اره بابا، باربری واسه داداششه....

#تاوان زندگی
#پارت 6




گفت اره بابا، باربری واسه داداششه.چهارتا بردارن. دوتا بزرگا متاهلن، یوسف و محمد مجردن ...
یوسف متولد 61...
داشتم با خودم حساب میکردم هفت سال اختلاف سنی داشتیم من متولد 68 بودم...سارا ادامه داد، محمد با تو همسن ولی خیلی کله شقه. ته تغاری و خیلی مغرور ...
گفتم حالا یوسف چطور ادمیه ؟گفت نمیدونم والا، زیاد با کسی اینجا حال نمیکنه. قبلا با یکی از دخترای تو سالن دوست بود اونم که خیلی وقته رفته.
پارسال تولد دختر برادر دومیش بود اسمش کیمیاست نه سالش میشد.

1403/05/22 15:39

نمیدونی چقد خوشحال بود. چون خواهر ندارن برادر بزرگشم پسر داره کلا عاشق کیمیان.اورده بودنش اینجا. من براش کادو خریدم. ولی محمد تولد دعوتم نکرد.گفت خانواده ام هستن. گفتم حالا چی پچ پچ میکردید ؟
گفت راستش پرسید حسابدار جدید خوشگله یا نه ...
منم گفتم خیلی خوشگله، چشم های درشت مشکی ابروهای مشکی، لبای خوشگل، پوست سفید موهای پرپشت،قدبلند... ولی بنظرم یه کوچولو کفش پاشنه دار بپوشی بهتره ها، شیکتر میشی ...حالا تو چرا انقدر روش کنجکاوی ؟ نکنه چشمت گرفتتش؟
گفتم نه. اخه خیلی بنظرم جذاب اومد. با اینکه شلوار گرمکن و تی شرت ساده تنش بود ولی خوشتیپ بود ..
گفت اره یکم شبیه سام درخشانیه. (بازیگر تلویزیونی )
با خنده گفتم اره زدی هدف.خیلی شبیه اونه. میگم چقدر اشناست ...راستی بعد کار میرم گوشی بخرم و یکم مانتو چیزمیز با من میای ؟
سارا با ذوق گفت اخ جون خرید. اره کاری ندارم بریم ...
بعده کار رفتیم خرید.حقوق ریخته بودن برام و رفتم گوشی خریدم و سیم کارت ایرانسل .مانتو خریدم و کفش پاشنه دار. کلی لوازم ارایش هم  خریدم.حتی کلی بدلیجات و کیف و شال شیک.
هوا داشت تاریک میشد که برگشتیم خونه.مامان خریدهامو که دید گفت مبارکت باشه .از بقیه پولم یکم بهش دادم.
دیگه خیاطی نمیکرد. قبول نمیکرد، ولی خواهش کردم و گرفت ...
شاهین با گوشیم ور میرفت و گفتم ماه دیگه هم برای تو میخرم. بیا برو خوراکی بخر بیار بخوریم.
هنوز درگیر یوسف بودم ..بابا شب که اومد گوشیمو پسندید و گفت مبارک ..سر راه اومدنی واسه خونه دوتا مرغ هم خریده بودم.اونروز خیلی خوشحال بودم.حقوق ماه های قبلمو به بابا دادم تا وام رو تسویه کنه و دیگه اضافه کار نمونه.
بابا خیلی خوشحال شد و گفت کم کم پولتو بهت پس میدم.
من راضی نیستم تو کار کنی خرج این خونه بشه.
حداقل پس انداز کن واسه اینده .
گفتم چشم بابا. همین که هرچی میخوام میخرم و میگردم راضیم‌.من تا قبل کار تنها نتونسته بودم برم خرید (بازار خرید با خونه ما فاصله داشت و با ماشین یک ربع راه بود)الان حساس استقلال میکنم.

#تاوان زندگی
#پارت 7



بابا پیشونیمو بوسید و گفت پس خدا قوت ...شهرزاد و ارش وارد شدن.ارش تازه چهاردست و پا میرفت و وقتی میومد ساعت ها سرگرم بودیم باهاش. امیر شب کار بود و شهرزاد مثل همیشه مهمون ما ...شهرزاد لباسهامو که دید گفت شقاااایق؟؟ چه خبره؟ انقدر لوازم ارایش؟؟ میخوای نقاشی بکشی مگه؟ خودت به این خوشگلی ...
خندم گرفت و گفتم نه اونجا تمام ادم های شیک میان و میرن من خیلی ساده ام در مقابلشون.
گفت اهااان، پس داری شبیه همکارت سارا میشی؟؟
اون بدون ارایش زشته ولی تو بدون ارایش

1403/05/22 15:39

خوشگلی.
اونشب هیچ چیزی نمیتونست منو بخوابونه. منتظر فردا بودم و دوباره دیدن یوسف.فرداش وقتی رفتم تو دفتر سارا ابروشو بالا برد و گفت چیکار کردی با خودت دختر؟؟ چقد خوشگل شدی؟چقد عوض شدی؟ از خوشحالی بغلش کردم. حتی وقتی اقای حسنی اومد داخل اونم با تعجب نگاهم کرد و سلاممو جواب داد. بعد از  ناهار سفارسات اماده بود.
سارا زنگ زد که پنج تا ماشین بفرستن باربری و من تو دلم اشوبی بپا بود. اقای حسنی اون روزها خیالش از کار راحت بود و تا ظهر بیشتر نمیموند. چون شغل دوم هم داشت و خودش تو بازار مغازه ظروف یکبار مصرف داشت.‌خودمو تو آینه چک کردم و بارنامه ها رو اماده کردم که اومدن.محمد و یوسف و سه تا راننده دیگه هم بودن. ماشینارو گذاشتن تا بار بزنن.محمد اومد داخل دفتر سلام داد و چشمکی به سارا زد. بارنامه شو بهش دادم و گفتم فاکتورهای اون هفته رو هنوز تحویلم ندادید ؟گفت تو باربری جا گذاشتم.
یهو یوسف از پشت سرش گفت من مسیرم نزدیکه، یه بار با فاکتورای امروز براتون میارم. یوسف سرشو از پشت داداشش به طرفم خم کرد و خواست سلام بده که اول مکث کرد و نگاهم کرد و بعد گفت سلام... لبخندی بهش زدم و گفتم علیک سلام..محمد و سارا پچ پچ میکردن و مشخص بود سارا عصبی و در هم شده .تو محیط کار نمیتوتستن زیاد راحت باشن ..من روی مبل تو سالن نشسته بودم و یوسف هم اونطرفتر رو مبل. سرش تو گوشیش بود. نمیدونستم چی بگم و چجور سر صحبت رو باز کنم. پای راستم رو انداختم رو پای چپم و گفتم ببخشید اقا یوسف اینجا زمین متری چنده ؟
سرشو بلند کرد چقدر برق چشم هاش گیرا بود. با تعحب پرسید (خنده شم گرفته بود از سوال مزخرفم )میخواید زمین بخرید ؟اب دهنمو با زور قورت دادم و گفتم بله، یه پس اندازی داشتم نخواستم بی بهره باشه.ابروهاش تو صحبت کردن بالا میرفت. گفت زمین که هست، از متری،سی چهل تا دویست تومن بستگی به جاش داره وباز سکوت حاکم

#تاوان زندگی
#پارت 8



ولی اینبار اون بود که گفت شما از کجا میاید ؟اسم محل زندگیمون رو که تا اونجا خیلی فاصله داشت گفتم. با تعجب پرسید صبح که میاید تاکسی گیرتون میاد؟
گفتم اره تا یه مسیری بابام میاردم با ماشین. بقیشم که تاکسی داره.به اینور و اونور سالن نگاهی انداخت و گفت اولین حسابدارید که اومده اینجا و انقدر همه چیز با نظم و ترتیب شد.جدی گفتم من کلا تو هر زمینه ای سخت گیرم.
یجوری نگاهم میکرد که دلمو آتیش میزد. جوری مغلوبش شدم که حتی ته دلم صلوات میفرستادم که اونو برای باربری بفرستن اینجا. فقط می دیدمش، برام کافی بود.
غروب دیگه اماده شده بودیم با سارا که بریم خونه که یوسف اومد فاکتورا رو اورده بود.

1403/05/22 15:39

ازش گرفتم گذاشتم تو کمد و اومدیم بیرون کنارمون وایستاد و گفت میرسونمتون بفرمایید.
تا من حرفی بزنم سارا گفت لابد با نیسان؟ یوسف خندید و گفت نه با پراید داداشم، بفرمایید. رفتیم و عقب نشستیم.از هیجان پای سارا رو فشردم. سارا فهمید که نسبت به یوسف بی تفاوت نیستم.از اینه نگاهم کرد سرمو پایین انداختم، اول رفت و سارا رو رسوند.میخواستم همونجا پیاده بشم ولی نزاشت و گفت میرسوندم.به محض اینکه سارا رفت صدای ضبط رو کم کرد و از اینه گفت بریم یه بستنی باهم بخوریم یا عجله دارین؟ از خدام بود برم ولی اگه کسی میدید بدبخت میشدم. ابروم میرفت.لبخندی زدم و گفتم نه، ببخشید باید برم خونه. ماشین رو کنار زد و کامل رو صندلی به عقب چرخید. اول خوب نگاهم کرد و بعد گفت فردا وقت داری؟ابروهامو تو هم گره کردم. راستش ترسیده بودم. پراید ماشین کوچیکی بود و وقتی به طرفم چرخیده بود حتی نفس هاش بهم میخورد. خواستم بگم نه،که گفت اگه مایل نیستید اصرار نمیکنم، دوست ندارم مجبور بشید. چرخید و راه افتادیم. تا خونه لال شدم. سرکوچه تشکر هم نکردم و پیاده شدم ضربان قلبم شدت گرفته بود...به طرف خونه شهرزاد رفتم چون اونجا دعوت بودیم. بلافاصله سارا زنگ زد -الو جانم سارا ؟
گفت رسیدی؟گفتم اره دارم میرم خونه شهرزاد کار داشتی ؟ گفت نه برو بسلامت خداحافظ.اونشب سفره دلمو پیش شهرزاد باز کردم.‌مخالفتی نکرد ولی کلی هم هشدار داد که نشناخته و ندونسته بچه بازی در نیارم. دیگه تکلیفم با دلم که روشن بود من عاشقش شده بودم. لحظه شماری برای دیدنش عطر تنش دیوونم میکرد..چندروزی بود که نیومده بود کارخونه و به سارا گفتم از محمد سراغشو بگیره.محمد هم گفته بود جای دیگه میره. خیلی دلتنگش بودم حتما از اینکه دعوتشو قبول نکرده بودم ناراحت بود.‌‌

#تاوان زندگی
#پارت_ 9


خیلی دلتنگش بودم حتما از اینکه دعوتشو قبول نکرده بودم ناراحت بود.‌‌‌ بالاخره بعد از بیست روز اومد اما حتی نیومد تو دفتر. خودمو مرتب کردم و  رفتم تو حیاط. داشتن بار میزدن ماشینشو. خودشم کنار ماشین بود.جوری وانمود کرد که انگار منو ندیده و همون کم محلیش اتیش عشقشو شعله ور تر کرد. جلوتر رفتم. تازه ناخن کاشته بودم و مژه هم چسبونده بودم. خیلی خوشگلتر بنظر میومدم ...سلام کردم بدون اینکه نگاهم کنه گفت سلام.یه پسری بود تو کارگرای سالن که همه میدونستن از من خوشش میاد. بسته های ظروف رو اورد تا چشمش بهم خورد با لبخندی سلام داد و حسابی نگاهم کرد. یوسف زیر چشمی نگاهش کرد و گفت برو بقیه شو بیار عجله دارم ...اون که رفت با گوشه چشمش نگاهم کرد. لبخند زدم بهش، سرشو تکون داد و گفت  اگر

1403/05/22 15:39

میلش نبود لیلی، چرا پرسید زمین متری چند.خندید و رو بهم گفت خانم میلانی شما بفرما، من میام بارنامه رو میگیرم. اینجا واینستا.
فهمیدم که خیلی غیرتی شده. زود رفتم تو دفتر و صدبار با خودم تمرین کردم که بهش یه چیزی بگم. وارد اتاقم که شد درست روبروی هم با فاصله کمی بهمدیگه خیره شدیم. لال شده بودم وتمام حرفام یادم رفت. فقط نگاهش میکردم.
برگه هارو از بین دستم بیرون کشید و گفت چرا همش، یهو  کوک شما تموم میشه و خشکتون میزنه؟ منتظر جواب من نموند و رفت و منم مثل بستنی وا رفتم. سارا به دادم رسید و گفت خودتو جمع کن، اینجوری همه میفهمن چقدرعاشقی.
راست میگفت یوسف به معنای واقعی منو عاشق خودش کرده بود.دم غروب موقع اومدنمون به خونه، فاکتورا رو اورد. اقای حسنی بود و خودش فاکتورا رو از یوسف گرفت.و من مایوس بعد از رفتنش، با سارا راه افتادیم به سمت ایستگاه تاکسی که جلوی پاهامون ترمز کرد. ولی یوسف نبود و محمد بود. به سارا گفتم باهاش بره من جایی کار دارم و نخواستم تنهاییشون رو بهم بزنم. و رفتم خونه.فرداش مرخصی داشتم. چون تولد ارش بود و نمیتونستم برم. یه تولد بزرگ و عالی گرفته بودیم و حسابی خوش گذشت.
بعد از مرخصی که رفتم سرکار سارا نبود.با تعجب بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.از اقای حسنی سراغشو گرفتم گفت دیگه نمیاد سرکار، استعفا داده.پرسیدم چرا یدفعه؟اقای حسنی جوابی نداد‌. تعجب کردم.عصری که اومدن بارهارو ببرن، محمد هم بود.ازش سراغ سارا رو گرفتم.
البته دور از چشم بقیه.شماره جدیدش رو بهم داد و گفت نمیدونم چرا یهو دیروز غروب گفت دیگه نمیخواد اینجا کار کنه.‌ بعد از کار بهش زنگ زدم گفت میاد خونمون.

#تاوان  زندگی
#پارت 10



تازه رسیده بودم خونه که سارا اومد.رفتیم تو اتاق و مامان ازمون پذیرایی کرد. از مامان تشکر کرد و بعد از رفتن مامان گفت قول بده هرچی میگم به کسی نگی.گفتم بگو چی شده، سکته ام دادی...بغض کرد و گفت حالم از همه مردها بهم میخوره.دیروز تنها تو دفتر بودم.حسنی خیر ندیده صدام کرد تو اتاقش.مثل حیوون شده بود سر ظهری.اونجا تنها بود، همینکه رفتم تو دفترش، اومد کنارم ایستاد. یهو چنگ انداخت به لباسام و مانتومو تو تنم پاره کرد. انداختم روی میز وسط و هر چی دست و پا میزدم، چیزی حالیش نبود، زور منم بهش نمی رسید.دیگه گریه هاش نذاشت ادامه بده و دوباره وقتی ارومتر شد گفت مرتیکه نفهم، هر چقدر چنگ انداختم بهش باز دست برداشت.کثافت بلد بود چکار کنه.تمام تنمو کبود کرد.حالت تهوع گرفتم. خوبه حالا بدبختم نکرد.اگه محمد بفهمه دیگه هیچوقت باهام ازدواج نمیکنه.
گفتم خاک تو سرت برو ازش شکایت کن

1403/05/22 15:40

هنوز دختری ؟
با گریه گفت ارررره.به هیچ کسی نمیتوتم بگم به گوش محمد برسه دیگه هیچی ولم میکنه.گفتم اخرش چی ؟
گفت هیچی اومدم بیرون، استعفا دادم. یعنی اگه میموندم تا وقت میکرد بهم دست درازی میکرد.حالم ازش بهم میخوره. شقایق اگه از من میشنوی دیگه نرو اونجا.اون مردی که من دیدم تو شهوت هیچی حالیش نیست.لباسشو بالا کشید و جای کبودی روی تنشو نشونم داد.
همو بغل کردیم و چقدر درد و دل کرد برام که همینجوری محمد ساز مخالف میزنه و دستش به جایی بند نیست.ترس افتاد تو جونم.دیگه چطور تنها میرفتم اگه به بابا و مامان هم حرفی میزدم دیگه نمیزاشتن جایی برم سرکار و منم بدون اینکه به کسی چیزی بگم صبح نرفتم سرکار و زنگ زدم و گفتم دیگه نمیتونم بیام چون داریم از اونجا اسباب کشی میکنیم.مامان دلیلشو که پرسید گفتم میخوام یه مدت برم کلاس نقاشی و بعدش یه کار بهتر پیدا کنم. اونجا بوی کارخونه ( پلاستیک )خیلی اذیتم میکنه.اتفاقا بابا هم خیلی خوشحال شد و گفت بوش واسه ریه هام ضرر داره و نخواسته ناراحتم کنه حرفی نزده.داستان عشق من و یوسف شروع نشده بسته شد.فقط گاهی از سارا سراغشو میگرفتم و خیلی خیلی تو اتیش وجودم میسوختم...تا اینکه درست یک ماه بعد سارا زنگ زد و از مامان اجازه گرفت که فردا چون تنهاست من از صبح تا شب پیشش باشم.خانواده اش که بیان با اژانس برگردم خونه.صبح اماده شدم که با اژانس اومد دنبالم.مامان هم اومد جلو در.در کمال تعجب محمد پشت فرمون بود ولی جلوی مامان چیزی نگفتم..وقتی دور شدیم سارا خندید و گفت قراره امروز سورپرایزت کنیم

1403/05/22 15:40

صدف:
#تاوان زندگی
#پارت 11



سارا خندید و گفت قراره امروز سورپرایزت کنیم.با تعجب نگاهش کردم و بعد از احوال پرسی با محمد گفتم چرا نگفتی با هم میاین دختر، تو چقدر کله خری.نگفتی مامانم بفهمه چی میشه؟ محمد از اینه نگاهم کرد و خندید و گفت حالا کجاشو دیدی.جلوتر رفت که زد کنار و در کمال ناباوری من، یوسف سوار شد.جلو نشست و بدون اینکه بطرفمون بچرخه گفت بابا شما دوتا خیلی دیوونه اید.چرا نگفتید تنها نیستید.
منو بگو داشتم از خوشحالی پرواز میکردم.وقتی سوار شد دلم سبک سبک شد.دلم میخواست همونجا بغلش کنم و ببوسمش ولی مگه میشد.اروم چرخید عقب و سلام کرد. ولی اصلا نگاهم نکرد و خیلی ناراحت شدم.منم تصمیم گرفتم دیگه بهش محل نزارم.کلی سر سارا غر زدم که چرا از قبل بهم نگفته و اونم اروم گفت صددفعه سراغتو ازم گرفت.شمارتو میخواست منم گفتم از خودت بگیره بهتره. محمد به طرف جاده چالوس رفت. اول جاده زد کنار و با سارا رفتن خوراکی بخرن.اولین بار بود با پسر بیرون میرفتم خیلی استرس‌ داشتم.یوسف از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.دلم طاقت نیاورد و گفتم خوبی اقا یوسف؟ به طرفم چرخید و گفت نگران حال منی چرا حالمو نمیپرسیدی؟گفتم من که دیگه سرکار نمیرم از کی حالتون رو میپرسیدم؟با دلخوری گفت یعنی پیدا کردن شماره من خیلی سخت بود؟شماره شما که اصلا پیدا شدنی نبود که من حالتون رو بپرسم.تو دلم گفتم یعنی دنبال شماره ام بوده لبخند نشست رو لبهام. اخمی کرد و گفت به چی میخندی ؟سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم.محمد و سارا که اومدن، یوسف رفت پشت فرمون و سارا منو فرستاد جلو و خودش و محمد عقب نشستن.صدای ضبط زیاد بود یوسف همش نگاهم میکرد و با چشم های زاغش بهم اخم میکرد.کنار رودخونه مستقر شدیم.چادر زدن و بساط چای قلیون رو اوردن. سارا و محمد اولین بارشون نبود که میرفتن جاده.خیلی خوب به همه چی وارد بودن.اونا رفتن ناهار بخرن از رستوران و من و یوسف تنها شدیم. من تو چادر نشسته بودم. اومدجلوی چادر نشست و پشتشو بهم کرد و گفت چرا تو انقدر با سارا فرق داری؟گفتم چه فرقی دارم؟ اون خوشگلتره خوشتیپتره؟ سرشو به طرفم چرخوند و گفت نخیر جلفتره...این چه دوستیه انتخاب کردی؟‌ تو کجا اون کجا؟
گفتم اگه دختر بدیه چرا داداشت انتخابش کرده ؟ پوزخندی زد و گفت دلت خوشه هااا، چه انتخابی؟ دوستن فقط. یه دوستی معمولی. یک ماهه بیشتر که ندیدمت. سرجمع دهبار هم ندیدمت ولی فهمیدم با همه فرق داری.از سارا شمارتو خواستم،چون یجوری اولین دختری هستی که دلم براش تنگ شد. من میخوام پیشم باشی.

#تاوان زندگی
#پارت 12



من میخوام پیشم باشی. میدونم که خودتم از

1403/05/22 15:40

من بدت نمیاد، ولی نمیدونم چرا تا میخوام باهات حرف بزنم تو ساکت میشی و همچین بهم زل میزنی که دلمو کباب می کنی.
شاید باورش سخت باشه ولی چکیدن اشک شوق از روی گونه ام رو حتی حس نکردم. یوسف شده بود تنها ارزوی من. اومد داخل چادر و با نوک انگشتش اشکمو پاک کرد و گفت چرا گریه میکنی تو؟ چه دختر عجیبی هستی.ببخشید غلط کردم ناراحتت کردم.خندیدم و ناخواسته و یهویی رفتم تو بغلش. محکم خودمو بهش چسبوندم.حسم بهش عشق بود، هوس نبود. اونم اول تعجب کرد ولی بعد اونم بغلم کرد.
سرمو بوسه ای زد و پشتمو چند بار نوازش کرد و گفت اروم باش.مقصر خودتی که ول کردی بی خبر رفتی. دعوتت کردم واسه بستنی، نیومدی. حتی تشکر هم نکردی. فکر کردم دلت نمیخواد با من باشی.چقد بغل کردنش شیرین بود.
ازم جدا شد و تو چشام نگاه کرد گفت یعنی الان این بغلت یعنی دوستم داری؟با گریه و خنده، با هم گفتم اره دوستت دارم،دیوونه اون چشای زاغتم. اون اخم کردنات، ابروهای بورت.اینبار اون منو سریع کشید طرف خودش و محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت، دختره عجیب غریب منم عاشقتم. گوشیمو از دستم گرفت و به گوشیش زنگ زد. شمارم که افتاد گفت خیالم راحت شد.رفتیم بیرون چادر و نشستیم کنار هم.
پاهامون رو گذاشتیم تو رود خونه. کمی از هم فاصله داشتیم نگاهم کرد و گفت کجا مشغولی ؟گفتم هیجا کلاس طراحی میرم.پرسیدچرا یدفعه از اونجا رفتی؟ چیزی شد حرفی زده شد؟حالا سارا رو درک میکردم چرا انقدر مراقب رابطه اش بود.کمی مکث کردم و گفتم کلا خانواده ام مخالف بودن منم اهل کار نبودم.گفت بهتره از الان بگم تا بعدا به مشکل نخوریم. من اصلا خوشم نمیاد با سارا بیرون بری.
دلم نمیخواد حرفهایی که پشت اون میزنن به تو هم نسبت بدن.گفتم سارا خیلی دختر خوبیه، چرا اینطور فکر میکنی؟
صداشو برد بالا و گفت چه دختر خوبی وقتی با حسنی هم رو هم ریخته بوده؟؟ قبل ممد ما با چندنفر دیگه بوده.تو خیابون باهاش نرو من تنها ایرادم یکم غیرتی بودنمه، مخصوصا روی تو که خیلی برام مهمی.زانوشو از درد مالید و گفت لامصب شده واسه من دردسر. پرسیدم خیلی درد داره ؟ با مهربونی لبخندی زد و گفت نه زیاد، فقط گاهی اذیتم میکنه...نگرانمی ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم مگه میشه نباشم. من اولین باره که با یه پسر حرف میزنم. چه برسه به چالوس رفتن و عاشق شدن....

#تاوان زندگی
#پارت 13




گفت واسه همینه که انقدر دنبالت گشتم ...سارا و محمد اومدن. ناهار که خوردیم اونا رفتن تو چادر و من و یوسف رفتیم دور زدیم.دستشواز پهلو دور کمرم حلقه کرده بود و منو به خودش چسبونده بود.حین اینکه راه می رفتیم یه گل وحشی چید و از کنار روسری گذاشت

1403/05/22 15:40

روی گوشام.دوسش داشتم ولی خجالت می کشیدم ازش.اونم متوجه همه چی میشد، بوسه ای به سرم زد و گفت برگردیم.
عاشقی من با یوسف شروع شد.
فقط دو روز از برگشتنمون از چالوس میگذشت که بهم پیام داد دلش برام تنگ شده. منم دلم براش تنگ شده بود. به شهرزاد همه چیز رو گفته بودم البته بدون جزئیات....
خلاصه یوسف باهام تماس گرفت و گفت بریم بیرون همو ببینیم.اون روز رفتیم دور دور و بستنی خوردیم و خیلی بهم خوش گذشت.محبت ها و بوسه هاش تمومی نداشت.
خیلی بهمدیگه پیام میدادیم. وارد هجده سالگی شده بودم. میخواستم برم واسه گواهینامه ثبت نام کنم. بهترین بهونه بود که بتونم بیشتر ببینمش.گفته بودم بیاد اونجا همو ببینیم. اماده شدم رفتم اموزشگاه کارام که تموم شد بهم زنگ زد.
با یه هیجانی گفت سلام عشقم ..
منم با ذوق گفتم سلام یوسفم کجایی؟ گفت جلو در اموزشگاه بیا پایین ...
دلم براش پر میکشید. زودی رفتم پایین وای با نیسان ابی اومده بود. تا همو دیدیم زدم زیر خنده ...اخم کرد و گفت با ماشین دو در اومدم دنبالت نپسندیدی؟ سوار شدم و گفتم  تو که هستی همه چیزخوبه. دستمو فشرد و منو جلو کشید صورتمو بوسید و گفت تو چرا انقدر خوشگلی...خنده ام گرفت. خجالت کشیدم که منم ببوسمش. به درب کنارش تکیه داد و گفت همین؟؟ دلت تنگ شده؟ همینقدر ؟خنده ام گرفت و گفتم اره دیگه، مدل دلتنگی من همینه که فقط نگاهت کنم .. گفت تو غلط کردی بیا جلو ببینم بوسم کن.اومدم لپشو ببوسم که اول بغلش کردم و بعد بوسیدمش. اون شیرین ترین مرد تو دنیا بود ...
رفتیم با هم بستنی خوردیم و چقدر خیابونا رو گشتیم ..
برام از خانواده اش گفت.
از زنداداشاش و اینکه من خیلی از اونا سرترم...گفت که قبل من، دوست دختر داشته و تموم کرده و از اینکه من با کسی نبودم خیلی خوشحاله ...
یوسف دستبند بنفش سنگ کاری شده مو از دستم در اورد و گفت میخوام وقتی هم نیستی حست کنم.دستبند رو گذاشت روی اینه ماشین ...گوشیم که زنگ خورد شاهین بود صدای ضبط رو کم کردم و جواب دادم جانم شاهین ؟
اجی کجایی؟
گفتم بیرونم واسه رانندگی، کار داشتی؟
گفت واست خواستگار اومده میدونی کی؟ گفتم نه کی؟
گفت مادر امیر اومده واسه برادرش، به مامان نگی بهت گفتم . گفتم نه خیالت راحت... قطع که کردم یوسف نگاهم کرد و گفت خواستگار اومده برات؟

#تاوان زندگی
#پارت 14




گفتم اره،چیز مهمی نیست قبلا هم حرفشو زده بودن واسه دایی دامادمون ...
گفت خوبه که از نظر تو چیز مهمی نیست. یکم اخماش رفت تو هم. بعد از یه کم گشتن که اونم بیشترش تو سکوت بود یوسف سر خیابون نگه داشت تا پیاده بشم.
رفتم خونه، جو خونه اروم بود. بابا جواب منفی داده بود.چون معتقد

1403/05/22 15:40

بود با هر خانواده یکبار فامیلی کافیه.
شب بود که یوسف پیام داد. شقایق یه چیزی رو باید بهت بگم...نوشتم چی شده؟ جواب داد دیوونه شوهر نکنی من بدون تو بدبخت میشم. از غروب تو فکر خواستگارتم...نوشتم نه دیوونه، خیالت راحت. من بجز تو با هیچ کسی ازدواج نمیکنم. اونم نوشت باشه شب بخیر ...
بیرون رفتن ها و گشتنا ادامه داشت. سارا رو دیگه کمتر میدیدم و در اصل یوسف خیلی حساس بود روی رفت و امدم ...
یه روز در میون به هر بهونه ای بود باید میدیدمش. یک ماه بود که عاشقانه روزهامون رو سپری میکردیم. یوسف واقعا دوستم داشت. برام سنگ تموم میزاشت. اون روز هوای سرد پاییزی بود. رفتیم دور بزنیم که رفت سمت محل زندگی خودشون. بهم گفت سرمو بزارم رو پاشو دراز بکشم  تا کسی منو نبینه ...
یه جا زد کنار و گفت بریم پایین جلوی یه ویلا بود. قبلا گفته بود صاحبش خارج کشور و در نبوده صاحبش مسئولیتش با بابای یوسفه.خیلی مردد بودم. در رو باز کرد و رفتیم داخل. نسبت به یوسف اعتماد کامل داشتم ...
یه باغچه جمع و جور و یه ساختمون ویلایی وسطش،
یه سالن بزرگ مبله داشت و دوتا اتاق خواب. نشستیم تو پذیرایی. یوسف کنارم نشست و بغلم کرد و گفت از اینجا خوشت میاد؟خیلی دلباز و شیک بود گفتم اره چرا خوشم نیاد؟ خیلی قشنگه ...سرشو به سرم تکیه داد و گفت دعا کن بتونم برات بخرمش تا اینجا زندگی کنیم ...
باشنیدن اون حرف قند تو دلم اب شد. پس تصمیمش دوستی نبود و منو برای ازدواج میخواست.چی بهتر از اینکه همسرم عشقمم باشه ...
به اتاق خواب ها اشاره کرد و گفت بیا بریم از نزدیک ببینشون.داخل اتاق سمت راست دوتا تخت بچه بود. رفتیم اتاق بغلش که یه تخت دونفره بود که در شیشه ایش به باغ باز میشد. چقدر نور گیر و قشنگ بود. ولی خیلی ویلا سرد بود. یوسف از پشت بغلم کرد و گفت نمیدونی چند وقته منتظرم موقعیت پیش بیاد بتونم حسابی راحت بغلت کنم ...جلوتر برد منو و روی تخت دراز کشیدیم. سرمو روی بازوش گذاشتم پتو رو رومون کشیدیم. شال از رو سرم افتاده بود. یوسف موهامو نوازش کرد و چندبار سرمو بوسید و اروم گوشمو گاز گرفت. طولی نکشید که بوسه های عاشقانه با چشم های زاغ پر از شه.وت شروع شد.

#تاوان زندگی
#پارت 15



چندبار سرمو بوسید و اروم گوشمو گاز گرفت. طولی نکشید که بوسه های عاشقانه با چشم های زاغ پر از شه.وت شروع شد.همه لباسامواز تنم دراورد و زیر پتو تمام تنمو غرق بوسه کرد. می بوسید و باهام ور میرفت.انقدر دوستش داشتم و عاشقش بودم که حتی کوچکترین مخالفتی نکردم. دروغ چرا منم تو اغوشش لذت میبردم ...
اولین بارم بود. تمایلات غریزی نمیزاشت مانعش بشم و از طرفی شرم و حیا دست و پاهامو بسته

1403/05/22 15:40

بود.نمیزاشتم پتو از رومون کنار بره، اما مخالفتی نمیکردم و اونم حسابی لذت میبرد.اینو از حرفای عاشقانه و قربون صدقه رفتن هاش متوجه شدم، دید که منم خوشم اومده اروم تو گوشم گفت تمومش کنم؟ منظورش این بود که رابطه کامل باشه و از دختری در بیام. مخالفت کردم ولی اون کارشو بلد بود انگار، از بس از نوک سر تا پامو بویید و بوسید و نوازش کرد که دیگه اختیارم دست خودم نبود.اونم کاملا از خود بیخود شده بود.نفهمیدم چی داره میشه که با دردی که یهو تو تنم پیچید به خودم اومدم. یوسف ول کن نبود، از بس طولش داد که احساس میکردم بدنم زخم شده‌. خلاصه کار از کار گذشت و اشکام بود که سرازیر شد...یوسف از بس غرق لذت بود اصلا به درد و گریه من توجهی نکرد، کارش که تموم شد کنارم دراز کشید و به روی خودش نیاورد چی شده.بعدش محکم بغلم کرد و گفت شقایق تو محشری تو دیوونم میکنی. انگار شدم یه گرگ گرسنه و تو یه تیکه گوشت تازه. نمیتونم ازت چشم بردارم ...چرخیدم و رفتم تو بغلش.گریه میکردم.زیر دلم هم درد میکرد. ملحفه زیرم کثیف شده بود.تو اغوش هم تو اون سرما خیس عرق بودیم. موهامو نوازش کرد و گفت تو بغل من نترس و همیشه امنیت داشته باش.
هیچ وقت از بغلم ولت نمیکنم.خیالت راحت باشه شقایق. اون روز میتونست  قشنگترین روز عمرم باشه. چون تنمو تقدیم عشقم کردم.ولی از اینده می ترسیدم‌.از جامون بلند شدیم، کمکم کرد خودمو تمیز کردم و ملحفه رو که دید پیشونیمو بوسید و گفت دیگه خانوم خودم شدی. میدونستم کارمون درست نبود اما خودمو دلداری میدادم که اول و اخرش عشقم یوسفه. تا سرکوچه منو رسوند. میخواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت و نزاشت و گفت وقتی میری خیلی دلم برات تنگ میشه شقایق ...جلو رفتم و اروم چونه اش را بوسیدم و گفتم منم دلم برات تنگ میشه ولی چاره چیه؟گفت یکم دیگه بمون بزار نگاهت کنم ...
روزهای قشنگی داشتیم. چقدر قشنگ و رویایی.اون اتفاق چندین و چند بار تکرار شد. هر وقت فرصتی پیش میومد میرفتیم همون ویلا و کنارهم غرق لذت می شدیم. دیگه تمام ارزوهامو با یوسف یکی کرده بودم ...

#تاوان زندگی
#پارت 16



دیگه تمام ارزوهامو با یوسف یکی کرده بودم ...چندباری باهم رفتیم دفتر دوستش و عصرونه خوردیم. دیگه هرجا میخواست بار ببره منم باهاش میرفتم. قم و ....انقدر خاطره ساختیم که میدونستم دیگه بدون یوسف نمیتونم ...اجازه نمیداد کسی به دستبندم دست بزنه و همیشه جلو چشمش بود. یه بار هر چی گفتم رمز گوشیتو باز کن باز نکرد. منم حرصم گرفت و موقع پیاده شدن سیم کارتمو جلو چشمش شکستم و خداحافظی کردم تا جلو خونه دنبالم اومد، ولی بی اهمیت بهش رفتم خونه ...چند

1403/05/22 15:40

دقیقه بعد زنگ در رو زدن وای سکته کردم که یوسف باشه. ولی شهرزاد بود با چشم هاش بهم اخم کرد و دور از چشم مامان گفت این یوسف عقل نداره؟؟ سرکوچه منو دیده جلومو گرفت اگه یکی میدید چی ...برو بهش زنگ بزن کارت داره. گوشیت چی شده ؟ از اون همه علاقه اش لذت بردم. هدیه سیم کارتم خونه بود اونو انداختم و زنگ زدم تا صدامو شنید گفت ببینمت همچین میزنمت که دیگه منو ول نکنی.فقط یه رمز گوشی نگفتم، خواستم یه کم حرصت در بیاد، چرا راتو کشیدی رفتی لعنتی؟
از اون روز به بعد دیگه رو گوشیش رمز نزاشت ...
یوسف بالای خونه برادرش خونه ساخته بود و میخواست بده مستاجر تا با پول رهنش بدهی هاشو صاف کنه ..بهم گفت من میرم اونجا تو بعد بیا بگو از طرف بنگاهی که خونه رو ببینی. میخوام بپسندی اونجا قراره زندگی کنیم ...چندبار نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم. ساختمون اجر نما بود. از پشت ایفون زنی جواب داد بله؟
گفتم ببخشید بنگاه منو فرستاده بالا رو ببینم ...بله بفرماید صاحب خونه خودش بالاست.در رو باز کرد ...پله هارو بالا رفتم صدای بچه ها از طبقه پایین میومد وارد که شدم، یوسف بغلم کرد و چند دور منو چرخوند و گفت به خونه خودت خوش اومدی ...دستهامو دور گردنش حلقه کردم و چندبار بوسیدمش و گفتم با تو توی چادرم زندگی میکنم.دستشو روی لبهام گذاشت و گفت هیس همین که کنارمی خدارو هزاربار شکر میکنم. دستمو گرفت و همه جارو دیدیم خیلی بزرگ نبود.هشتاد متری بود یک خوابه ولی پذیرایی بزرگی داشت ...
یوسف چشمکی زد و گفت پسندیدی ؟یه سال باید دست مستاجر باشه تا پول بنا کارگرشو بدم بعدش واسه خودمونه ...
فقط به چشم هاش خیره بودم جلو اومد که ببوسدم که با شنیدن صدای پا عقب کشید برادر زاده هاش بودن یه دختر مو مشکی خوشگل که دست برادرشو تو دست گرفته بود و برادرش کاملا شبیهه یوسف بود.جلو رفتم و لپهاشون رو کشیدم ...کیمیا رفت تو بغل عموش و گفت قربون عموم بشم. یوسف چندبار بوسیدش و گفت منم قربونت بشم عشق عمو، خوشگل من..

#تاوان زندگی
#پارت 17



یوسف چندبار کیمیا رو بوسیدش و گفت منم قربونت بشم عشق عمو ...خوشگل من ...یوسف بهم اشاره کردبرم سرکوچه تا بیاد. منم خداحافظی کردم و داشتم میرفتم که زن داداشش اومد بیرون گفت پسندیدی؟ لبخندی زدم و گفتم بله تا ببینیم قسمت چیه و رفتم سر کوچه. یوسف زود اومد سوئیچ نیسنانشو بهم داد و گفت تو بشین بریم.شوکه شدم و گفتم  من تازه چند جلسه است آموزش دیدم.گفت بشین من کنارتم ...من نشستم پشت فرمون و رفتیم خیلی خوب رانندگی میکردم ولی سر پیچ برادرش، بابای کیمیا درست از روبرو اومد و بوق زد و از کنارمون گذشت. یوسف به پیشونیش زد و گفت وای

1403/05/22 15:40

چه افتضاحی شد ...گوشیش زنگ خورد داداشش بود یوسف جواب نداد.اینبار پیام داد 
دست فرمون خانمت از خودت بهتره. هردوتامون خندیدیم. یوسف دراز کشید و سرشو گذاشت رو پام و گفت ببینم میخوابی اینجا چطوره و همش پهلومو گاز میگرفت.همیشه موقع خداحافطی دلش میگرفت و نمیخواست که جدا بشیم ولی چاره ای نبود ...
سال تحویل شد و بیشتر از بیست روز بود که نتونسته بودیم همو ببینیم.بالاخره مجبور شده بود دست به دامن سارا بشه.سارا زنگ زد خونمون و بابا بخاطر شغلش تا بیستم فروردین هرسال تعطیل بود و امکان بیرون رفتن کم بود.بابا تلفن خونه رو جواب داد.سارا خیلی مهارت داشت و با چرب زبونیش بابا رو راضی کرد که منو ببره خونشون.فردا صبح بابا منو رسوند خونشون. سارا تا بابا رفت زد به پهلوم و گفت منو یادت رفته بود، هر وقت کارتون گیره به من زنگ میزنید؟بغلش کردم و گفتم اخ قربونت بشم ایشالا جبران میکنم.صدای بوق ماشین یوسف که اومد خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم.حتی جلو سارا مراعات نکرد و بغلم کرد و گفت دختر کجایی پوسیدم.واسه سارا دست تکون داد و راهی شدیم.شیشه هارو دودی کرده بود. دستمو از تو دستش ول نمیکرد و همونطوری دنده عوض میکرد.خندید و گفت شیشه ها رو دودی کردم که دیگه کسی نتونه تو ماشین رو ببینه و خیالمون راحت باشه.سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم چشم رنگی دلم برات یه ذره شده بود.
گفت پس من چی بگم که داره یک ماه میشه ندیدمت....
رفت سمت ویلا و رفتیم داخل.باز مثل همیشه وقتی تنها شدیم‌خواست دکمه هامو باز کنه.دستشو گرفتم.با تعجب بهم خیره شد.گفتم یوسف جان، من دلم واسه خودت تنگ شده. اومدم ببینمت و دلم سبک شه.دستمو پس زد و گفت دلم منم برات تنگ شده.مدل دل تنگی مردا فرق می کنه. من دوستت دارم و همه چیو از تو میخوام.چرا دلم برای سارا تنگ نشد یا حتی یه دختر دیگه.اذیتم نکن بزار تو بغلت اروم شم. نمیدونستم چی بگم.واقعا دوسش داشتم و خودمو راضی کردم که همه کارهاش بخاطر دوست داشتنه.

#تاوان زندگی
#پارت 18



خودمو راضی کردم که همه کارهاش بخاطر دوست داشتن شه.باز مثل گذشته سرشو برد لای گردنم و دیگه هیچی حالیش نبود، یک ساعت تمام زیر هیکل درشتش بودم داشت خودشو از من سیراب میکرد.‌ تا اینکه خودشو کنارم روی تخت ولو کرد.کنار هم روی تخت خوابیده بودیم که یوسف واقعا خوابش برده بود...پتو رو روش کشیدم و لباسهامو تنم کردم و رفتم همه جارو نگاه کردم.چقدر اون ویلا قشنگ بود.کاش میشد همونجا زندگی میکردیم حتی تلویزیون هم داشت.کامل وشیک ..وسوسه شدم و رفتم تو حمومش دوش بگیرم. اب داغ با فشار میومد. ولی شامپو نبود. دوش میگرفتم و از اب گرم لذت

1403/05/22 15:40

میبردم که یدفعه یوسف لباسهاش تو دستش اومد تو حموم و شیر رو بست و گفت اروم باش. بابام اومد تو حیاطه.وای دیگه داشتم سکته میکردم.اگه منو میدید اونم لخت و خیس.
چند دقیقه وایستادیم که صدای در اومد که متوجه شدیم باباش رفت .یوسف ماشین رو پشت ساختمون تو کوچه پارک میکرد که کسی نبینه. یوسف رفت نگاه کرد دید باباش رفته.نفس عمیق کشید. رنگ و روم پریده بود. اومدم بیام بیرون که دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت موهای خیس هم به صورتت میاد خوشگلم.رفتیم و یه دوش دوتایی گرفتیم.و بعدش رفتیم بیرون ناهار خوردیم. هوا سرد بود و پالتو نپوشیده بودم. یوسف سوییشرتشو تنم کرد و گفت سرما نخوری .تا غروب وقت داشتیم. پس با خیال راحت رفتیم یه گوشه پارک کردیم و تو ماشین گفتیم و خندیدیم.دوسال تموم عاشقانه پیش هم بودیم و دیگه جدا نشدنی از هم. دیگه نوزده سالم شده بود و شهرزاد بچه دومشو باردار بود.ارش دیگه سه سالش میشد شاهین عزیز دلم چهارده سالش بود و وابستگی ما بیشتر شده بود. محمد و سارا جدا شده بودن و سارا نامزد کرده بود.دیگه بدون هم حتی لباس هم نمیخریدیم و همه جا باهم بودیم مامان یه چیزهایی شنیده بود و حتی چندبار از همسایه ها مارو دیده بودن.اما برام تفاوتی نداشت. وجود یوسف به همه چیز می ارزید. تا اینکه برام یه خواستگار از یه خانواده خیلی خوب و سرشناس اومد.
هیچ ایرادی نداشتن و باید جواب میدادم. اصرار امیر، باباو مامان تمومی نداشت.دیگه داشتن دیوونه ام میکردن. نوزده سالم بود و درس هم که نمیخوندم. هر بهونه ای میاوردم غیر منطقی بود.تصمیم گرفتم به یوسف بگم.اونروزا خیلی رفت و امدم زیر نظر مامان بود. مادر دوستم قرار بود از مکه بیاد و منو دوستم برای خرید لباس برای مادرش رفتیم بیرون.
اون رفت لباس بخره و منم با یوسف رفتم.شهرزاد در جریان بود.طبق معمول یوسف رفت سمت ویلا...

#تاوان زندگی
#پارت 19



طبق معمول یوسف رفت سمت ویلا. وارد که شدیم نشستیم رو راحتی. یوسف نشست کنارم و میخواست دکمه هامو باز کنه که گفتم یوسف میخوام باهات حرف بزنم.
به پشت تکیه داد و گفت بفرما خانم؟ دستهاشو تو دست فشردم و گفتم چند وقته با همیم؟ گفت خیلی وقته، دوسال بیشتره. چطور؟گفتم یه خواستگار خیلی خوب برام پیدا شده. خانواده ام خیلی دارن بهم فشار میارن. گفت خوب ؟
گفتم خوب نداره که. بالاخره چی؟ من هر بهونه ای اوردم قبول نمیکنن. دارن دیونم میکنن....
ابروهاشو بالا برد و گفت خوب، اگه خوانواده خوبیه و پسر خوبیه چرا جواب منفی میدی؟ اولش فکر کردم داره شوخی میکنه.به بازوش زدم و گفتم مسخره بازی در نیار. من جدی دارم صحبت میکنم.
گفت خوب منم جدی گفتم.من

1403/05/22 15:40

شرایط ازدواج ندارم.
گفتم چه شرایطی؟ مهم منم که با همه چیت کنار میام. تو که منو میشناسی. دختر بی منطقی نیستم و انقدر هم دوست دارم که بهت فشار نیارم.حتی واسه کوچکترین چیز. دستی تو موهاش کشید و گفت شقایق من نمیگم تو بدی ولی واسه ازدواج مناسب من نیستی.
هیچ وقت خانواده ام قبول نمیکنن من برم بگم زنم حسابدار سابق حسنی بوده. یا منو تو هزار بار رفتیم پیش رفیقم. اگه من قصدم با تو ازدواج بود هیچ وقت نمیبردمت اونجا.‌ یا هر وقت، وقت میشد بیارمت اینجا تو ویلا.خانواده ما اینطور ازدواج نمیکنن.هرچی تو دنیا غم بود یهو ریخت روی سر من. چی می شنیدم؟ دوسال تمام بخاطر علاقه و عشقم بهش هیچ کوتاهی نکرده بودم.بخاطرش از با ارزش ترین چیزهام گذشتم. ولی اون میگفت منو برده دفتر دوستش، چون تصمیمش ازدواج نبوده.‌ حالم از خودم بهم میخورد.فقط نگاهش کردم. بلند شدم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون ویلا. نمیشد پیاده رفت. خارج از محل سکونت بود.به ناچار سوار ماشینش شدم خودشم سکوت کرده بود و فقط صدای ضبط رو زیاد کرد.
عینک افتابی مو زدم تا اشک هامو نبینه. حرفهاش تو سرم بود.....( ما فقط دوست بودیم و من به زور هیچ کاری نکردم.اگه بوسیدمت چون خودت خواستی، تو حتی مخالفتی واسه رابطه نداشتی.بغلت کردم بغلم کردی تو حتی خانوادتو هزاربار پیچوندی و اومدی بیرون تا چالوس اومدی تا هزارجا. تا قم با من بودی.چطور میتونم همچین دختری رو واسه زندگیم انتخاب کنم؟ ما انتخاب رو میزاریم به عهده مادرم.اون میپسنده یه دختر نجیب رو ما میگیرم. زنداداشامم همینطور گرفتن)اشک هام دیگه اشک نبود سیل بود. فقط به بیرون خیره شده بودم.من از رو عاشقی و عشق پاکم هر کاری کرده بودم. واسه راضی نگه داشتن و رضایتش و اینکه کمبودی از جانب من نباشه....

#تاوان زندگی
#پارت 20



هر کاری کرده بودم واسه راضی نگه داشتن و رضایتش و اینکه کمبودی از جانب من نباشه. واسه اینکه مطمینم کرده بود اینده ما با همه.هیچ چیزی دیگه بهم نگفتیم. تو خیابون نگه که داشت بدون حرفی پیاده شدم و یوسف رفت و رفت.حتی نرفتم دنبال دوستم و مستقیم رفتم خونه شهرزاد. جایی رو نداشتم تا رفتم داخل و شهرزاد چشم های قرمزمو دید ترسید و هل کرد بیچاره.خواهر باردارم رنگ و روش پرید. رفتم تو بغلش و از ته دل به حال خوده  بدبخت حقیرم گریه کردم. دلم برای خانواده با ابروم و خودم که حتی با پسری جز یوسف صحبت هم نکرده بودم سوخت ...حالت تهوع گرفته بودم. ارومتر که شدم، همه چیز رو اینبار بدون سانسور برای شهرزاد گفتم و گریه کردم.اونم گریه کرد و گفت چقدر ما زنها بیچاره ایم. احساس و عشقمون رو پای هوس و بی حیایی

1403/05/22 15:41

میزارن.چقدر خواهرم غصه خورد و تازه یادش اومد که شاهین اونجا تو اتاق خوابیده.شکر خدا خواب بود و چیزی نفهمیده بود.شهرزاد به مامان زنگ زد و گفت من اونجام.خواهرم دستش به جایی بند نبود و خودمم دیگه چیکار میخواستم بکنم؟ رسما بی حیا و بی لیاقت خطابم کرده بود.دیگه اشکامم نمیومد.
دیگه حتی حرف هم نمیزدم.دو روز خونه شهرزاد موندم و رسما از اون دنیا متنفر شده بودم. حتی یکبارم پیام نداد و زنگ هم نزد ولی شهرزاد دلش طاقت نیاورد...
شهرزاد بهش زنگ زد. یوسف سنگدل فقط گفت که رابطه ما دوستی بوده و بس و قطع کرد ...مامان و بابا متوجه حال خراب من بودن. به یکباره پیر شدم. شکستم. بخاطر ارزوهام مُردم. نه غذا میخوردم، نه حرفی میزدم‌،نه چیزی. فقط چشمم به گوشی بود که یه خبری ازش بهم برسه.سیم کارتشو عوض کرده بود و هرچی زنگ میزدم خاموش بود.حتی اگه جواب میداد التماسش میکردم ترکم نکنه. من بدون اون میمردم. یوسف سلول های بدنم بود. یوسف رگ های تنم بود. یوسف خون و جون من بود. یوسف همه چیز من بود ....
یه هفته گذشت.مامان دیگه دست به نذر و نیاز کرده بود ...شهرزاد سارا رو خبر کرده بود. اومد دیدنم.چقدر با دیدن سارا یاد گذشته افتادم و به گریه افتادم.اگه گریه نمیکردم حتما دق میکردم از غصه. ساعتها فقط سارا نوازشم کرد و ارومم کرد.از مامان خواست تنها باشیم ...شهرزاد براش گفته بود. سارا پا به پای من اشک ریخت و گفت محمد از اول گفت منو نمیخواد، ولی یوسف که جون میداد واسه تو. بعضی از مردها کثیفن. حسنی رو یادته.بازور بهم دست درازی کرد و اخرشم به همه گفته بود من باهاش دوستم. بخاطر پولشه  و باهاش رابطه دارم.چرا فکر میکنی با محمد تموم کردم؟ نقشه کشیده بود واسه باکرگیم...

1403/05/22 15:41