رمان های جدید

611 عضو

جلسه‌ی دیگری را می‌گذاریم و استارت بعضی از اقدام ها را هم می‌زنیم.
زودتر باید بقیه ی مدارک را از خطر احتمالی نجات بدهیم و راه های اخاذی‌های مالی را ببندیم.
و البته بیشترین شک روی بابک است و قرار می‌شود به شدت هر چه مربوط به اوست تحت نظر گرفته شود.
دیروقت جلسه تمام می‌شود. به گوشی‌ام نگاه می‌کنم صد تا زنگ از خانه‌ی مامان منیژه و تلفن کیانا خورده، پیش خودم غر می‌زنم که
_ای بابا! بین شلوغی کار یه مهمونی خانوادگی چه اهمیتی داره که تا یه کم دیر کردم این همه زنگ زدین!
راه می‌افتم و توی راه به غمناز زنگ می‌زنم، خیلی احتیاج دارم صدایش را بشنوم. حتم دارم بغلش کنم حالم بهتر می‌شود.
تلفنش چندین بار زنگ می‌خورد و جواب نمی‌دهد، توی دلم می‌گویم:
_سرت به چی گرمه قربونت برم!
پشت سرش کیانا زنگ می‌زند، این بار می‌توانم جواب بدهم:
_نزدیکم! یه کم دیگه می‌رسم!
صدایش پر از خشم و بغض است:
_قرار بود حداقل غمناز و نوری رو زودتر بفرستی، نصفه شب شده تازه نزدیکین!
منظورش را متوجه نمی‌شوم:
_چی می‌گی؟ مگه اونا نرسیدن؟
عصبانی‌تر می‌گوید:
_مگه با هم نیستین؟ کسی اینجا نیومده هنوز! مامان خیلی عصبانیه!
بدون خداحافظی قطع می‌کنم و دوباره غمناز را می‌گیرم، این بار تلفنش خاموش است!
زنگ می‌زنم به زری می‌گوید:
_بله آقا! عصری حدود ساعت پنج رفتن!
سر درنمی‌آورم! زنگ می‌زنم به راننده‌ای که فرستاده بودم:
_آقا کسی نیومد! خیلی باهاتون تماس گرفتم جواب ندادین!
عرق سردی روی تنم می‌نشیند، هول کرده‌ام و ذهنم قفل شده!
به سرعت دور می‌زنم و برمی‌گردم سمت خانه!
می‌روم بالا تا خیالم راحت شود که توی خانه نیستند، زری متعجب نگاهم می‌کند، زنگ می‌زنم به کیانا:
_داری شوخی می‌کنی؟ من جنبه‌ش رو ندارم، گوشی رو بده به غمناز!
صدای او هم متعجب و نگران است:
_چی میگی کوروش؟ پس چرا نرسیدی؟
وا می‌روم روی مبل:
_مثل اینکه یه اتفاقی افتاده!

.

غمناز پارت 239

کوروش:

به ساعت نرسیده، کیانا و کامران می‌آیند پیشم، شروع می‌کنیم به گشتن، از نگهبانی می‌پرسم که احتمالا دیده رفته باشند بیرون؟ کاملا مطمئن نیست.
اگر چه دلم ریش می‌شود و حتی فکر کردن بهش وحشتناک است اما از کیانا و کامران می‌خواهم از هر جایی سراغشان را بگیرند، بیمارستان...
خودم به سرعت می‌روم سراغ چک کردن دوربین‌ها.
دوربین های بالا نشان می‌دهند که درست همان ساعتی که قرار بوده، غمناز و نوری از خانه بیرون می‌آیند و سوار آسانسور می‌شوند.
وقتی می‌بینمش که آماده‌ی مهمانی‌ست و دارد با نوری بگو بخند می‌کند قلبم از جا کنده می‌شود، دلم می‌خواهد

1403/06/01 14:00

دست دراز کنم و بگیرمش، نگذارم یک قدم دور شود! کاش خودم برده بودمش!
_کجایی عشقم؟ کجای این شهر؟
می‌روم سراغ دوربین های بیرون و باز می بینم که از ساختمان بیرون می‌آیند و چند قدم جلوتر مورد هجوم چند مرد قرار می‌گیرند.
بدنم یخ می‌کند فیلم را دوباره می‌بینم، دهانشان را می‌گیرند و به زور می‌برند سمت ماشینی که پشت درخت ها و بوته‌هاست و هر چه سعی می‌کنم پلاکش را ببینم، فایده‌ای ندارد!
زنگ می‌زنم کیانا و کامران هم بیایند، تا آنها برسند به نوید هم زنگ می‌زنم تا آن آدم خبره‌ای که کار با دوربین‌ها را بلد است، برایم بفرستد بلکه چیزی دستگیرم شود.
همه‌مان جمع می‌شویم توی یک اتاق و تصاویر را بارها و بارها نگاه می‌کنیم، کیانا اولش شلوغ‌بازی درمی‌آورد اما آرامش می‌کنم. کامران هی سوال پیچم می‌کند:
_خودت چی فکر می‌کنی؟ شکت به کی میره؟ چیز خیلی مشکوک ندیدی این روزا؟
سرم را تکان می‌دهم
_چرا! همه‌ی مدارک معدن‌ها و بابک!
کیانا آهسته می‌نشیند روی صندلی:
_یعنی کار اون موزماره؟ نمی‌فهمم دنبال چیه! چند بار از من پرسید توی معدنها سهم داری یا نه! می‌دونی کوروش قصدش چیه! نمی‌دونم جریان چی بود!
خودم را می‌زنم به نشنیدن و جواب کیانا را نمی‌دهم، هر بار بحث معدن و سیستان بلوچستان می‌شود سرم درد می‌گیرد!
در همین موقع سیاوش، آدمی که نوید فرستاده هم می‌رسد و شروع می‌کند به چک کردن تصویرها، هیچکدام از اطلاعاتی که بهم می‌دهد تازه نیست و به درد نمی‌خورد. دارم پشیمان می‌شوم که ناگهان می‌گوید:
_یکی‌شون که این گوشه‌ست
تصویر را واضح‌تر کرده:
_اینو میگم، فقط به گوشه‌ی لباسش تو فیلمه ببینین! یه لباس مثل افغان‌ها یا ...
می‌گویم:
_بلوچی!
روی تصویر زوم شده:
_درسته!
کیانا می‌پرسد:
_یعنی بلوچ بودن؟ چرا این کارو کردن؟
سرم را تکان می‌دهم:
_نمی‌دونم، شما برگردین خونه!

.غمناز پارت 240
غمناز:

مارا می‌برند توی یک خانه‌ی به نسبت قدیمی که وسطش حوض کوچکی‌دارد با باغچه‌ای با چند تا درخت.
گنجشک‌ها آن موقع صبح توی درخت‌ها سر وصدا راه انداخته‌اند. یکی از مردها صدا می‌زند:
_حوریا!
زنی بیرون می‌آید، مرد خطاب بهش می‌گوید:
_مهمانت رسیدن! خیلی حواست باشه!
بعد رو به ما می‌گوید:
_اون اتاق دم در قاسم توش می‌مونه، نگاه بکنین! هم هیکل داره هم تفنگ! شما اینجا مهمونین، احترامتون دست خودتونه، سرتون رو بندازین پایین زندگیتون رو بکنین تا این ماجرا ختم به خیر بشه وگرنه خو مجبوریم جور دیگه عمل کنیم
با پوزخند می‌گویم:
_کدوم ماجرا؟ ما نباید بدونیم؟ زن مردم رو خونه‌ش دزدیدین، اهل کدوم

1403/06/01 14:00

طایفه‌این؟
مرد جوابم را نداد و درین مدت هیچکدامشان حتی نگاه هم نکردند. وقتی داشت از در بیرون می‌رفت داد زدم:
_به اربابت بگو بد می‌بینه!
نوری دستم را گرفت:
_بیا بریم مادر شر درست میشه!
هم ترسیده بود هم خیلی خسته بود. حوریا با خوشرویی تعارفمان کرد برویم تو، من باهاش بداخلاق بودم.
وقتی وارد اتاقهای بزرگ تو در تو شدیم، رفت از پشت پرده یک بقچه آورد و گذاشت جلویم:
_بفرما خانوم! لباس های تمیز، حموم هم هر وقت خواستین اماده کنم
نوری زود نشست و تکیه داد به پشتی. دستی توی موهای عرق کرده‌ام کشیدم:
_آماده کن!
کمی بعد یک دست لباس بلوچی آبی آسمانی از توی بقچه برداشتم و رفتم حمام. روی پله‌ی رختکن نشستم و یک دل سیر گریه کردم. به کوروش فکر کردم، دلتنگش بودم، یعنی چه بلایی سرم آمده بود؟ نشد یک روز خوش ببینم!
بعد خودم را شستم، لباس پوشیدم و آمدم بیرون. حوریا سفره انداخته بود و صبحانه چیده بود، نوری داشت لقمه می‌گرفت رو به من گفت:
_عافیت باشه، بیا عزیزم، دیشب که چیزی نخوردی!
رو به حوریا گفتم:
_می‌تونی به اینا پیغام بدی؟
لیوان شیرچای را گذاشت جلویم:
_بله خانوم، به همین قاسم میگم، کار واجبیه؟
لیوان را پس کشیدم:
_برو بگو من از دیشب چیزی نخوردم، من بعد هم نمی‌خورم! بگو تا نفهمم اینا کی هستن و چی می‌خوان لب به چیزی نمی‌زنم!
نوری زد توی صورتش:
_خدا مرگم بده! دوباره چیزی نخوری؟ این از خدا بی خبرا که آقای مهندس نیستن
گفت آقای مهندس و بغضم گرفت، زن حرف نوری را تایید کرد:
_بهتر نیست با اینا در نیفتیم؟
گفتم:
_همین که گفتم! برو بگو خبر ببره براشون!

1403/06/01 14:00

رمان صدف 🌹🌹:
.غمناز پارت 241



حوریا رفت بیرون و بعد از نیم ساعت برافروخته برگشت:
_همینو می‌خواستی خانوم؟ هر چی از دهنش دراومده به من میگه، میگه مگه من اینجا چه کاره‌ام؟ خب من وظیفه‌مه غذا آماده کنم دیگه نمی تونم به زور دهنتون کنم که! به خدا من از اولش رضا نبودم، بسوزه پدر بی‌کسی و احتیاج! چه می‌دونم دارن چکار می‌کنن!
و رفت توی اناق کناری. نوری با التماس گفت:
_حالا تو چیزی نخوری درست میشه؟ این بی‌غیرت‌ها دلشون میسوزه؟
برآشفتم:
_نوری جان من نمی‌دونم چه خبره! باید بفهمم کی به کیه! مگه شهر هرته؟ از پسشون برنمیام ولی اینم یه راهشه، خیلی ها این کارو کردن! حداقل یه اعتراضی بکنم!
دستش را تکان داد:
_با جون خودت بازی نکن، بالاخره می‌فهمیم، تا الان که اذیتمون نکردن! بذار می فهمیم قصدشون چیه!
محل ندادم و رفتم یک گوشه خوابیدم گوشه‌ی چادر را کشیدم روی خودم و آنقدر به کوروش فکر کردم و چهره‌اش را جلوی چشمهایم نگه داشتم تا خوابم برد.
اذان ظهر بود که بیدار شدم، خیلی گرسنه‌ام بود، بوی غذا توی خانه پیچیده بود، رفتم توی حیاط و آبی به دست و رویم زدم، درخت‌ها یکی‌شان نخل بود، دو تای دیگر را نمی‌شناختم. هوا گرم بود.
برگشتم تو. حوریا داشت سفره می‌کشید:
_بیا خانوم! یه چیزی درست کردم انگشتاتم بخوری
دوباره برگشتم توی حیاط و یک گوشه‌ی سایه نشستم. دیوارها بلند بود. کاش بال و پر داشتم.
سرم را تکیه دادم به دیوار، توی راه که بودیم گوشی‌ام زنگ زده بود، همین که اسم کوروش را دیده بودم، مرد گوشی را قاپ زده بود:
_این کجا بود! لعنت بهتون که اینقدر حواس جمعین!
و دیگر نفهمیدم چکارش کرد! کاش راهی باشه و کوروش بفهمه! کاش پیدام کنه! مثل اون بار که فرار کرده بودم! لبم به لبخند باز شد و هم خاطرات شیرینم یادم آمد.
_ها؟ فکر چی هستی که خوشحالی؟
صدای نوری بود.
_بیا غذاتو بخور من دیگه توان این چیزا رو ندارم!
تشر زدم:
_راحتم بذار نوری! راحتم بذار!
نه حرف‌های نوری رامم کرد نه التماس های حوریا. دست به دامن قاسم شدند آمد تهدیدم کرد، سرش داد و بیداد کردم، برخلاف انتظارم کار خاصی نکرد و رفت.
فردا غروب داشتم از حال می‌رفتم که دو تا مرد دیگر آمدند، همان که صدایش کلفت بود گفت:
_گفته بودم احترامتون دست خودتونه!
به خیالش از سر و صداهایش می ترسم، بی حال گفتم:
_ببین لندهور! منو نترسون، من خودم می‌خوام بمیرم، می‌خوای راحتم کنی بزن بکش! هر غلطی می‌خوای بکن! فقط یه راه داره، بگو کی هستین، کی اجیرتون کرده؟ چی می‌خواین؟
آهسته گفت:
_اگه می‌خواین آقا مهندس آسیبی نبینن!

.
غمناز پارت 242
کوروش:

سیاوش را هم راهی

1403/06/01 14:02

می‌کنم، چیز بیشتری احتیاج ندارم، حدس می‌‌زنم چه اتفاقی افتاده!
کامران هنوز گیج است:
_برگردیم؟ الان نمی‌دونیم جریان چیه که؟ آدم‌ربایی کردن! بریم پیش پلیس؟
همانطور که توی فکرم می‌گویم:
_نه! باید خودم برم
هر دو با هم می‌پرسند کجا؟
زمزمه می‌کنم:
_زاهدان، زابل، روستا...
کیانا دست می‌کشد توی موهایش:
_کوروش این بابک رو جدی بگیر!
برگشتم سمتش:
_چی ازش می‌دونی؟ انگار چند روزه غیب شده، فکر می‌کنی کجا بشه پیداش کرد؟
نفس بلندی کشید:
_من مدتیه هیچ خبری ندارم، فقط می‌دونم کثیف‌تر از این حرف‌هاست! کاری از دستش بربیاد دریغ نمی‌کنه! نکنه غمناز رو دزدیه باشه؟ بدجور چشمش رو گرفته
ناخودآگاه دست انداختم به بازویش:
_چی داری میگی؟
به خودش آمد، کامران هم دستش را گرفت:
_بیا بریم عزیزم،کاری از دست ما برمیومد خبرمون می‌کنه
راه افتاد:
_ببخش عزیزم، فقط حسم رو گفتم!
حرفش مرا برد توی فکر، دور و برم چه خبر بود؟
از زری خواستم چمدانم را ببندد و چیزهایی برای خوردن بسته‌بندی کند.  نزدیک صبح شده بود که راه افتادم سمت زاهدان، یک جورهایی مطمئن بودم غمناز الان آنجاست!
گاهی خوابالود می‌شدم و با ریختن آب خنک روی سر و صورتم خواب را می‌پراندم!
گاهی برایش آواز می‌خواندم و دلتنگی می‌کردم، گاهی به خودم بد و بیراه می‌گفتم که چرا مراقب نبودم و خیلی کارها را پشت گوش انداختم!
بدون پیاده شدن جز برای بنزین زدن و همانجا رفتن به دستشویی نایستادم.
از لقمه‌ و میوه‌هایی که زری گذاشته بود همانطور پشت فرمان خوردم، شب حدود ساعت یازده و نیم رسیدم زاهدان.
نمی‌دانستم کجا و کدام سمت بروم، می‌خواستم هتل بگیرم و شب را بخوابم اما نتوانستم طاقت بیاورم.
دوباره نشستم پشت فرمان و راندم سمت زابل که بروم روستا.
باید داخدا را پیدا می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم!
چند ساعتی راندم و توی جاده‌ای بودم که هیچ ماشین و جنبنده‌ای رد نمیشد طوری که چشمهایم به زور باز مانده بود و آخرین توانم در رانندگی بود.
ناگهان نور کمرنگی جلویم تکان تکان خورد انگار که کسی علامت می‌داد، ازش که رد شدم دوباره چند تا نور دیگر دیدم و صدای شلیک شنیدم:
_نگه دار! نگه دار!
ایستادم و تفنگدارها دوره‌ام کردند. یکی شان در را باز کرد:
_بی حرف پیاده شو!
گیر افتاده‌ بودم و طبق تجربه‌ی قبلی می‌دانستم که هیچ واکنشی فایده‌ای ندارد.
تسلیم شدم، دست‌هایم را بستند و انداختند پشت ماشین!
کجا می‌رفتیم؟ پیش داخدا؟

غمناز پارت  243

غمناز:

خیز برداشتم سمتش و داد زدم:
_لعنت بهتون بیاد، هر غلطی می‌خوای بکن
انرژی نداشتم، بی‌حال شدم:
_من ازتون نمی‌ترسم،

1403/06/01 14:02

باید بفهمم چه خبره!
با صدای کلفتش گفت:
_دختر جان! ما بد تو رو نمی‌خوایم! دشمن تو نیستیم! چرا اینقدر تلخی می‌کنی؟ چند روز دندون رو جگر بذار همه چی رو می فهمی!
مرد رو به حوریا غرید:
_یه چیزی بیار به زود بهش بده نمی‌بینی داره از حال میره؟
همان لحظه دیگر چیزی نشنیدم و همه جا تاریک شد. کم کم که به هوش آمدم نوری بالای سرم بود:
_دردت به جونم چند قاشق ازین بخور!
رویم را برگرداندم، تب داشتم و خیلی ترسیده بودم که مبادا بلایی سر کوروش بیاید، نکنه راست گفته باشه مردک!
دوباره از حال رفتم و در عالم بیهوشی خودم را با کوروش توی قایق روی دریاچه دیدم، داشت می‌خندید:
_غمناااز! دیدی اومدیم رویایی‌ترین جای جهان!
ناگهان شاخه‌های درخت ها انبوه شد و زیر تونلی از درخت‌های درهم پیچیده گیر افتادیم، گفتم:
_چقدر تاریکه اینجا کوروش!
دستش را دراز کرد:
_بیا بغلم عشقم! بیا روشنی زندگی‌ام!
دستم را دراز کردم اما هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم دستش را بگیرم، بعد باد شدیدی آمد و قایق شروع کرد به لرزیدن!
بیدار شدم و زمزمه کردم:
_آااب
دست نوری و پیاله‌ی آب را دیدم اما با چشمهایم روی هم افتاد، لب‌هایم خیس شد، عطش داشتم.
ناگهان صدای نوری تغییر کرد:
_سَ سلام داخدا!
بدنم یخ کرد، برگشتم و به سختی از لای پلک‌هایم نگاه کردم، حتی همانطور تار سایه‌اش را شناختم!
پدرم بود و بعد از این همه مدت اینجا آمده بود سراغم!
پدرم! باعث همه‌ی بدبختی‌ها و خوشبختی‌هایم! کسی که همه‌ی عمر فکر می‌کردم پشت و پناهم است اما ناگهان زده بود زیر همه چیز! انگار که اصلا دختری ندارد! انگار که از اول هم نداشته!
حالا برای چی پیداش شده؟ شاید دارم خواب می‌بینم، شاید تو عالم بیهوشی فکر می‌کنم این داخداست! قطره‌ی اشک آهسته از گوشه‌ی چشمم می‌‌چکد.
صدای پدرم است! داخدا! رئیس طایفه! کسی که اسمم رو غمناز گذاشته! آمده ببینه به اندازه ی کافی غم دارم یا نه!
رو به نوری می‌گوید:
_تو برو بیرون! بعدا با تو‌ هم حرف دارم!
و می‌نشیند کنارم. صدایم می‌زند:
_غمناز!
رویم را برمی‌گردانم! دست زبرش دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد:
_چطوری غمناز جان؟!

غمناز پارت  244



توی دلم گفتم، می‌خواستی چطور باشم؟ روزمو ببین حالمو نپرس!
دوباره دستم را فشار داد:
_به پدرت نگاه نمی‌کنی؟ این رسمشه؟
داشت عصبانی‌ام می‌کرد، با آخرین توانی در دست‌هایم مانده بود دستم را کشیدم و باز بی‌حال شدم.
دوباره که چشم باز کردم تکیه‌ام داده بودند به پشتی و حوریا داشت کم کم توی دهانم مایع شیرینی می‌ریخت، باز سرم را چرخاندم. صدای داخدا را شنیدم:
_بخور دختر جان! مگه نگفته

1403/06/01 14:02

بودی می‌خوای بدونی ماجرا چیه؟ اگه نخوری که گوشی برای شنیدن نداری!
راست می‌گفت. آهسته آهسته از شربت عسل خوردم، کم کم توانستم چند قاشق از سوپ بخورم و اعتصاب غذایم تمام شد.
کمی انرژی پیدا کرده بودم، مشاعرم بیشتر کار می‌کرد، می‌دیدم که داخدا بالای سرم هی دستور می‌دهد:
_حوریا یه غذای نرمی هم درست کن! برنج با آب گوشت بپز!
انگار سال‌هاست حوریا را می‌شناسد! نمی‌دانم نوری بیچاره کجا رفته بود!
من از ولع آنکه بدانم دور و برم چه خبر است و به خاطر کوروش، هر چه حوریا آورد ذره ذره خوردم، پلوی نرم را داخدا خودش با دست خودش توی دهانم گذاشت!
یاد بچگی‌هایم افتاده بودم و بغض کرده بودم. به محض اینکه حالم بهتر شد گفتم:
_چرا منو دزدیدی؟
پوزخند زد:
_جای سلام و علیکه؟ این چه حرفیه؟ مگه آدم بچه‌ی خودشو می‌دزده؟
من هم پوزخند زدم:
_شما داخدایی، نعوذبالله ادعای خدایی داری! هر کاری بخوای می‌کنی! دختر که دیگه هیچی! کی به حرف یه دختر گوش میده که داخدا بده! عین برده! می‌فروشی، می‌دزدی! حتی اگه زن مردم باشه و این کار تو مرام بلوچ نباشه!
تکیه داد به پشتی و کمرش را صاف کرد:
_هیچ پدری بد اولادش رو نمی‌خواد! علی الخصوص که اولادش تو باشی! من کی بین تو و اون خدابیامرز پسر و دختری داشتم که الان سزاور این حرفا باشم؟
بی‌حوصله گفتم:
_همون دیگه اون خوبی که شما فکر می‌کنین از کجا معلوم خوبه! شما از کجا این همه مطمئن هستین؟
این بار لحنش جدی‌تر شد:
_دور برندار دختر! به خیالت همه کار خودت درسته؟ به خیالت خبر ندارم چطور با آبروی من بازی کردی، می‌دونی اگه صداش درمیومد چه خاکی بر سرمون میشد؟ دور برندار هنوز باهات حرف دارم!
بدنم شل شد، داخدا هر چقدر هم مقصر باشد، جوری داخداست که وقتی فهمیدم از فرارم خبر دارد سرد شدم و عرق شرم رویم نشست

غمناز پارت 245

کوروش:

پشت ماشین با تکان‌ها بالا و پایین می‌شدم، یاد همه‌ی خاطرات گذشته افتادم، دلم می‌خواست آزاد بودم دوباره راه می‌افتادم می‌رفتم تل عاشقون، دوباره غمناز را تکیه داده به سنگی پیدا می‌کردم،این بار محکم بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش، می‌گفتم چقدر دلتنگش هستم و چقدر نگرانم!
جای همه‌ی این کارها که همه‌ی آن روزها نکردم پشیمانم. دلم برایش شور می‌زند، از طرفی می‌ترسم، می‌ترسم که سهل‌انگاری‌هایم کار دستم داده باشد!
بالاخره ماشین جایی می‌ایستد، منتظرم که دوباره همان کپرها را ببینم اما جلویمان یک اتاقک بود، هلم دادند سمت اتاقک:
_راه بیفت!
چه خریتی کردم با پای خودم آمدم وسط آتش! صدایم را بلند کردم:
_بگین داخدا بیاد حرف بزنیم این اداها

1403/06/01 14:02

چیه؟
مرد سمت راستم محکم‌تر هلم داد:
_برو پی دردسر نگرد!
در اتاقک را باز کردند، هلم دادند تو و در را بستند.
وقتی چشمهایم به تاریکی اتاقک عادت کرد متوجه شدم یک نفر دیگر هم توی اتاقک هست. رفتم نزدیک‌تر، طوری خوابیده بود یا افتاده بود که سرش به طرف دیوار بود و شمد دورش کشیده بود نتوانستم بشناسمش!
نشستم و تکیه دادم به دیوار، یک آن فکر کردم نکند مرده باشد اما همان موقع سرفه کرد، رویش را برگرداند و چشمهایش را باز کرد، دهانم از تعجب باز ماند.
بابک بود!
حمله کردم بهش:
_مردک عوضی تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
شروع کردم به کتک زدن، زیر مشت و لگد گرفتمش، دهانش خون افتاد، هم غافلگیر شده بود هم زورش نمی‌رسید، بالاخره خودم خسته شدم و پرتش کردم زمین.
نفس نفس می‌زد و آه و ناله می‌کرد، آرام که گرفت زهرخند زد:
_چطوری مهندس؟ می بینم با پای خودت اومدی تو دام!
دوباره حمله کردم بهش:
_چی میگی؟ از چی حرف می‌زنی
به سختی از ته گلو گفت:
_خودت خوب می‌دونی! راستی قرص ماهت کجاست؟
این را که گفت محکم خواباندم توی فکش، آخ بلندی گفت و از حال رفت.

.غمناز پارت 246

کوروش:

از سر و صداهایی که بلند شده بود در باز شد و دو نفر آمدند تو، بابک را به آن حال دیدند، یکی‌شان غرید:
_هار شدی!
عصبی گفتم:
_ببرینش بیرون تا نکشتمش!
دو طرف بابک را گرفتند و کشان کشان بردند.
از بی‌خوابی و خستگی ولو شدم ذوی زمین و خوابم برد، روز و شب از دستم در رفته بود.
با پایی که به زانویم خورد بیدار شدم:
_بلند شو باید بریم!
دو طرفم را گرفتند و بلندم کردند، احساس می‌کردم می‌دانند با کی طرف هستند، در عین خشونتی که بیشتر تظاهر بود یکجوری احترامشان را هم حس می‌کردم.
سوار ماشین شدیم، از داغی هوا معلوم بود ظهر است. تا مغز استخوانت می‌سوخت، دفعه‌ی قبل که آمده بودم حداقل بهار بود، الان. انگار مردمک چشم‌هایت هم از گرما ذوب میشد!
از اینجا به بعدش را خوب می‌شناختم، حساب کار دستم آمد، داشتیم می‌رفتیم پیش داخدا، رسیده بودیم به همان کپرها و همان آدم‌ها!
چند دقیقه بعد رو به روی داخدا ایستاده بودم، عین دفعه‌ی قبل روی تخت نشسته بود قلیان می‌کشید.
اینبار سرم را انداخته بودم پایین! منتظر بودم خودش حرف را شروع کند.
از تفنگدارها هیچ صدایی در‌نمی‌آمد. داخدا با حرکت دست مرخصشان کرد،‌ فقط دو نفر ماندند. آب دهانم را قورت دادم. هنوز چیزی نمی‌گفت. بی‌تاب شدم، خودم به زبان آمدم:
_سلام داخدا! حالتون چطوره
سری تکان داد. لب‌هایم خشک شده بود و از پشت گردن و گوش‌هایم عرق می‌ریخت:
_داخدا! من اومدم دنبال زنم! درست نیست زن و ناموس کسی رو بدزدین!
یکدفعه

1403/06/01 14:02

از جایش بلند شد و آمد جلو یکی خواباند بیخ گوشم:
_اگه زنته چطور نمی‌دونی کجاست؟ چطور از ناموست مراقبت می‌کنی؟
دست گذاشتم روی صورتم:
_بی‌انصافی نکنید من مراقبش بودم اگه شما تو روز روشن از جلوی خونه‌م نمی‌دزدیدینش!
پوزخندی زد:
_خوبه خودت میگی روز روشن! جلوی خونه‌ت! اینجوری مواظب بودی؟
کلافه گفتم:
_داخدا طور دیگه هم میشد مساله رو حل کرد! اصلا مشکلی نبود که اینطور پیچیده‌ش کردین!
نفس بلندی کشید و نشست لب تخت:
_پس خودت می‌دونی مساله چیه!
خوب می‌دانستم دردش چیه:
_ببین. داخدا من سر همه‌ی قول و قرارم هستم، اگه تعلل کردم یا سهل‌انگاری شده، درگیر بودم، سفر کاریم طول کشید، تازه برگشتم
داد زد:
_حالا برو انجامش بده! برو! همه چی سند خورده امضا شده بیار دست زنت رو بگیر برو!
نیاوردی نه زن داری نه زندگی! من سر این چیزا با کسی شوخی ندارم!
می‌دانید جریان از چه قرار است؟ قراربود همه‌ی سهام معدن‌های این طرف را به اسم غمناز کنم! تا وقتی از زندگی با من راضی‌ست که هیچ، به محض جدا شدن هر چه دارد بردارد برگردد روستا!

.غمناز پارت 247

کوروش:

گند زده بودم، آخر تا بتوانم این قضیه را هضم کنم و با بقیه در جریان بگذارم زمان می‌برد، باید در ازای سهام بقیه شرکا هزینه می‌دادم تازه اگر قبول می‌کردند! باید حساب‌شده و درست پیش می‌رفتم کار یکی دو روز که نبود!
حالا  هم همه‌ی مدارک نیست شده! مخمصه ازین بزرگتر؟
داخدا ساکت بود! حرفش را زده بود و دلخور نشسته بود! گفتم:
_مدارک رو برگردونین همین فردا انجامش میدم!
انگار اسپند روی آتش:
_فکر کردی با بچه طرفی؟ مدارک رو از من می‌خوای؟
دست کشیدم و عرق بالای چشم‌هایم را پاک کردم:
_من فقط به یه نفر شک داشتم اونم که اینجاست! نمی‌دونم دنبال چی اومده ولی یه سر قضیه شما هستین یه سر قضیه بابک!
باز پوزخند زد:
_تو کجایی؟
دست گذاشتم روی قلبم!
_من؟ دربندِ بلوچ!
چشم دوخت بهم!
_درست حرف بزن!
لبخند تلخی زدم:
_نگفته بودین کاری می‌کنم تا آخر عمر دربند بلوچ بمونی؟ به خیالتون اومدم دنبال اسناد و مدارک؟
شروع کرد به قلیان کشیدن و دود دور سرش چرخید:
_می‌گفتی!
انگار که برخلاف قضایای قبلی این یکی به مذاقش شیرین آمده بود. گفتم:
_من اومدم دنبال غمناز!  معدن که سهله، جونمم براش میدم!
سرفه کرد، منتظر نبود اینطور رک و راست حرفم را بزنم!
_شرم و خجالتم خوب چیزیه، آدم این چیزا رو جار نمی‌زنه!
حشره‌ی روی بازویم را گرفتم و انداختم زمین:
_حرف دلم بود خواستین بلند بگم گفتم، نیاز باشه جار هم می‌زنم، ببین داخدا! اون بار که اینجا نگهم داشتی و هر چی خواستی بارم کردی، دلم به پولم گرم

1403/06/01 14:02

بود ولی خارم کردی، این بار دلم گرم عشقه! شده به خاطرش آبادی رو آتیش می‌زنم! با من سر دخترت معامله نکن! بگو کجاست!
باز عصبانی شد و بلند شد:
_ببر زبونت رو! معامله چه کوفتیه! من به تو اعتماد ندارم می‌فهمی؟ این چیزایی که داری ادعا می‌کنی برام ثابت نشده، به خیالت نمی‌دونم تا بری سفر دخترم تو یه خونه‌‌ی‌دیگه بوده؟
خندیدم:
_پس هنوز جاسوسی من و زندگیم رو می‌کنین! ولی از در خونه دزدیدین که! تو یه خونه بودیم که اومدین سراغمون
شلنگ را انداخت روی تخت:
_وقتی فهمیدی اوضاع پسه بردیش خونه‌ی خودت!
اوضاع پیچیده شده بود. دست تکان داد. تیر در رفت و تفنگدارها برگشتند تو. اشاره کرد:
_ببرینش!
و رو به من گفت:
_اونقدر تو اون آلونک می‌مونی تا حساب کار دستت بیاد!
هول شدم:
_من تو یه آلونک دست و پا بسته چکار کنم؟ حداقل آزادم کن برم دنبال مدارک!
پوزخند زد:
_آزادت کنم که فرار کنی؟
اینجا بود که قضیه‌ی فرار غمناز را به رویش آوردم.

.
غمناز پارت 248

غمناز:

حوصله‌ی لحن تلخ داخدا و مواخذه‌اش را نداشتم، اگر ادامه می‌داد ممکن بود حرمتش را نگه ندارم! فقط یک چیز برایم مهم بود، من اینجا چکار می‌کردم؟ گفتم:
_منو آوردی اینجا مواخذه‌م کنی؟ الان گناه من چیه؟
لیوان چایش را برداشت و یک جرعه خورد:
_مواخذه؟ اگه می‌خواستم مواخذه‌ت کنم تفنگچی می‌فرستادم از بیابون جمعت کنن...لا اله الا الله! این که از این دسته گلت، فکر کردی من برای چی پاره‌ی تنم رو دادم ببرن تهرون؟ برای چی از خودم دورت کردم؟ فکر کردی ندیده و نشناخته دسته گلم رو...
اینجا که رسید یک لحظه بغض گلویش را گرفت:
_دسته گلم رو دادم به یه غریبه؟ من اون آقای مهندسو از کف دستم بیشتر می‌شناختم! می‌دونستم آدم حسابیه یا نه! می‌دونستم چند جو معرفت تو وجودشه! می دونستم از بچگی چکار کرده چکار نکرده! ها! چند ماه تحقیق کرده بودم! تو رو هم میشناختم می‌دونستم جربزه داری! البت تا الان که هنوز تکونی به خودت ندادی! یه جا هم داشتم ازت ناامید می‌شدم که لباس بلوچیت رو گذاشته بودی کنار، نشنیدی میگن از شهر خودت در برو از اصل خودت نه؟
چی داشت می‌گفت؟ همه‌ی این روزها حواسش به من بوده؟ زیر نظرم داشته؟ چرا؟ اصلا داخدا داره چکار می‌کنه؟
برگشتم طرفش:
_چه خبره پدرجان؟ ماجرا چیه؟
لبخندی زد:
_بله! وقتی بگی پدرجان و به پدرت اعتماد کنی اوضاع بهتر میشه!
دست گذاشتم روی بازویش:
_اگه قضیه پدر و دختری بذار بهت بگم، اولش از دستت خیلی شاکی بودم، باورم نمی‌شد من رو بدی به قاتل شهباز! ولی الان اون مرد شوهرمه! من دوستش دارم، بذار برگردم سر خونه زندگیم!
دست گذاشت روی دستم:
_جوش

1403/06/01 14:02

نزن! حواسم بهش هست!
هول شدم و خجالت یادم رفت:
_حالش خوبه؟
دست زد روی دستم:
_خوبه! اومده دنبالت، همین دور و براست
از جایم بلند شدم:
_کجاست؟
دامنم را کشید:
_گفتم جوش نزن! بشین! یه طلبی با من داره، صاف کنه میاد دنبالت!
اخم کردم:
_چه طلبی؟ منو گروگان گفتین؟ زشته! از داخدا بعیده!
آهسته گفت:
_می‌دونم دارم چکار می‌کنم! به نفع همه‌ست، تو آروم بگیر! این حوریا هم حواسش بهت هست!
نگاهی به در آشپزخانه انداختم:
_خوب با حوریا نداری! کیه این؟
با لبخند گفت:
_اونم می‌فهمی!

.غمناز پارت 249


کوروش:
سرش را تکان داد:
_دو نفر هستن!
گفتم:
_ تحت نظرم! یه جوری یه جایی باید ببینمشون! ردیفش کن!
فرهاد به فکر فرو رفت و قرار شد توسط یکی از همان‌ها برایم لباس بلوچی بفرستد و بتوانم شبانه و به طور ناشناس بیرون بروم.
فردا شب راس ساعتی که منتظر بودم دو تقه به در خورد، وقتش بود که بروم، خودم را به محلی نزدیک آشپزخانه رساندم، اطراف را پاییدم و رفتم توی راهروی باریک، در اتاقکی باز شد، پریدم تو.
مرد جوانی با لباس بلوچی منتظرم بود:
_من احمد هستم! زودتر بپوشین
لباس را پوشیدم و با سربند نصف صورتم را پوشاندم. اول احمد رفت بیرون و من به فاصله ی ده دقیقه از او بیرون رفتم.
از خیابانی که هتل در آن بود گذشتم و توی یک خیابان فرعی احمد با موتور آمد، سوار شدم ترکش و رفتیم به خانه‌ای که قرار گذاشته بودند.
فرهاد و آن یکی معتمد دیگرش احسان هم بودند.
نشستیم و چای و قلیان آوردند، من اهل قلیان نبودم، چای هم از گلویم پایین نمی‌رفت،گفتم:
_بهتره بریم سر اصل مطلب
نمی‌توانستم همه چیز را بگویم، بخش کوچکی از ماجرا را تعریف کردم:
_حالا می‌خوام جای دو نفر رو پیدا کنم! یکی همسرم که نمی‌دونم داخدا کجا قایمش کرده! یکی بابک شریکم که دست آدم‌های داخدا دیدمش!
احسان گفت:
_پیدا کردن همسرتون آسون‌تره، بالاخره باید یه جایی توی شهر یا روستا باشه، داخدا هم ممکن بهش سر بزنه، ولی آدم های داخدا پخش و پلا هستن، جاهایی هم که دارن بدجور قرقه، حتی اگه بدونیم کجاست هم سخت میشه رفت اونجا!
همین که گفت پیدا کردن غمناز آسون‌تره خوشحال شدم:
_پس اول دنبال همسرم بگردین! من باید ببینمش، باید خیالم راحت باشه جاش امنه و حالش خوبه!
بعد از قرار و مدار بهشان، قرار شد من چند روزی بمانم تا ببینیم چه هبر است. گفتم:
_کمکم کنین این قضیه ختم به خیر بشه، من زندگیتون رو تامین می‌کنم
احمد گفت:
_بلوچ از سر مهمون‌نوازی و دوستی و  حق نمک هر کار بتونه می‌کنه ما توقعی نداریم
دستی به شانه‌شان زدم، تشکرکردم و برگشتم هتل.
تا حدی خیالم راحت شده بود که حداقل کاری کرده‌ام.

1403/06/01 14:02


پس‌فردا عصر فرهاد آمد پیشم و گفت:
_پیدا کردن همسرتون آسون‌تر از چیزی که فکر می‌کنین بود، بچه ها تونستن ردیابی کنن، تو زاهدان تو یه خونه‌ست! داخدا هم رفته تو همون خونه!
از جا بلند شدم، قلبم توی سینه آرام و قرار نداشت:
_آدرسش رو بده!
ناامیدم کرد:
_آدرس بهم ندادن! گفتن رفتن شما هم اونجا بی‌فایده‌ست، نمی‌تونین برین در بزنین بگین من اومدم که! باید یه راهی پیدا کنیم
کلافه گفتم:
_چه راهی؟

.غمناز پارت 250

غمناز:

داخدا حرف‌هایش را زد اما نگفت قصدش از همه‌ی این ماجراها چیست! توضیح بیشتری نداد، هر چه پرسیدم فقط گفت:
_دندان روی جگر بذار دختر! بذار ببینم شوهرت چکار می‌کنه!
موقع رفتن شنیدم که صدایش را روی نوری هم بلند کرده بود، دویدم بیرون که بگویم حق ندارد، دیدم حرفش تمام شده و دارد از در بیرون می‌رود.
نوری با صورت برافروخته برگشت تو، گفتم:
_داخدا دیوونه شده! با همه کار داره
نوری نشست کنار دیوار:
_من منتظر بدتر ازینم بودم! کم هطا کردیم! منو جای عروس فرستادی حالا بیاد خوش و بش کنه؟ شبا خواب می‌دیدم با یه تیر خلاصم می‌کنه!
زد زیر گریه:
_خلاص شدم! تو نمی‌دونی چه دردی به دلم بود!
رفتم بغلش کردم.
***
چند روزی خبری از کسی نبود! حوریا هوایمان را داشت، چند بار می‌خواستم بپرسم سر و سرش با داخدا چیه اما آنقدر محجوب و خجالتی بود که حرمتش را نگه داشتم.
یک روز که نوری حمام بود و داشتم پشت پنجره گریه می‌کردم آمد کنارم لب پنجره نشست، اشک‌هایم را پاک کردم. پرسید:
_دلت تنگ شوهرته؟
سرم را تکان دادم:
_تنگ چی نباشه؟ خودت ببین چند روزه ما رو آوردن اینجا نمی دونم اون بیرون چه خبره! دلم مث سیر و سرکه می‌جوشه!
سرش را نزدیک آورد:
_اون قاسم که اون بیرون تو اتاقک نگهبانه پسر عموی منه، فقط هارت و پورت داره، می‌خوای یه سر بریم بیرون؟ دوری تو بازار بزنیم دلت وا بشه؟
به صورتش نگاه کردم، به نظر مهربان می‌آمد، لبخند زدم:
_نه حوریا جان! من روزِ روزش بازار نمی‌رفتم! فکرم مشغول چیزای دیگه‌ست! می‌ترسم پای جون کسی هم وسط باشه وگرنه داخدا اینجور شمشیر از رو نمی‌کشه!
دست گذاشت روی شانه‌ام:
_دلواپس نباش! می‌خوای برم ببینم این قاسم چیزی سر درمیاره یا نه؟
ابرویم رفت بالا:
_میشه؟
لب‌هایش را روی هم فشرد:
_بذار برم یه چیزی براش بپزم، این هوای شکمش رو داره، برم ببینم چیزی دستگیرم میشه!
حوریا یک ساعتی توی آشپزخانه مشغول بود و بوی ادویه‌ها توی خانه پیچیده بود.
وقتی نوری از حمام آمد او هم رفت سمت قاسم.
داشتم از پنجره نگاه می‌کردم. نیم‌ساعت بعد دیدم دارد از توی حیاط دست تکان می‌دهد. دویدم بیرون و رفتم

1403/06/01 14:02

طرفش:
_چیزی فهمیدی؟
آهسته زیر گوشم گفت:
_شوهرت پیغام فرستاده!

1403/06/01 14:02

رمان صدف 🌹🌹:
غمناز پارت 251



غمناز:
گفت شوهرت پیغام فرستاده! بازوهایش را گرفتم و همانجا نگهش داشتم:
_می‌دونه من اینجام؟ کو پیغامش؟
دستش را حائل پیشانی‌اش کرد تا از نور خورشید در امان باشد:
_فعلا می‌خواستن با قاسم کنار بیان، اینم ترسو! جرات نکرده هنوز چیزی بگه، فقط به من گفت از طرف آقا مهندس اومدن پیشش، گفت من به داخدا خیانت نمی‌کنم! اینا رو داشت تعریف می‌کرد که بگه چه آدم خوبیه! منم فهمیدم که شوهرت می‌دونه اینجایی و آدم فرستاده! بذار دوباره میرم سراغش! قاسم هم قلق‌هایی داره، الانم بهش گفتم اگه داخدا بفهمه با کسی حرف زدی خونت رو می‌ریزه، گفتم که دهنش قرص باشه!
می‌خواستم راه بیفتم بروم سمت اتاقک، دستم را کشید:
_بیا بریم شر درست نکن همه چی خراب میشه! باید صبر کنی!
با بغض گفتم:
_شاید چیزی فرستاده باشه، نامه‌ای پیغامی!
هلم داد سمت اتاق:
_هر چی بود به من می‌گفت
به ذهنم رسید فرار کنم، حالا که کوروش همین‌جاهاست، چه بسا توی همین کوچه باشه! هنوز اسمش که می‌آمد دلم می‌لرزید، دلم توی سینه سنگینی می‌کرد، می‌خواست بزند بیرون!
برگشتم توی اتاق و این بار دلم از بویی که توی ساختمان پیچیده بود آشوب شد، داشتم بالا می‌آوردم، گوشه‌ی روسری‌ام را گرفتم جلوی دهانم و دویدم توی دستشویی.
وقتی آمدم بیرون نوری منتظرم ایستاده بود، با خنده گفت:
_فکر کنم خبرایی باشه ها!
ابروهایم را درهم کشیدم:
_چه خبری؟ کسی اومده؟
خندید:
_ایشالا که بخواد بیاد!
فکر کردم دارد از کوروش حرف می‌زند، نگاهی به اطراف انداختم خبری نبود، رفتیم توی اتاق، حوریا هم با لبخند آمد پیشم:
_داخدا بفهمه خیلی خوشحال میشه!
گیج و منگ نگاهشان کردم:
_چرا درست حرف نمی‌زنینن چی شده؟
نوری دست گذاشت روی کمرم:
_فکر کنم حامله باشی!
بدنم عرق کرد:
_شما از کجا می‌دونین؟
حوریا گفت:
_همین که الان حالت بد شد، عق زدی، داشتم حلوا درست می‌کردم ببرم برای قاسم ببینم چیز دیگه دستگیرم میشه!
بدنم پر از اضطراب شده بود:
_همین؟ یعنی هر کی عق بزنه حامله شده؟
نوری گفت:
_بیا بشین جونم! ازین به بعد معلوم میشه!
یک گوشه نشستم و بیش از هر زمان دیگری دلم کوروش را می‌خواست. حرف‌های نوری و حوریا به همم ریخته بود، اگه راست باشه چی؟ اگه واقعا بچه‌ای در کار باشه؟
بچه‌ی من و کوروش! دلم فشرده شد. سرم داغ شده بود!
پس چرا من اینجام؟
بلند شدم و خیلی سریع قبل از اینکه حوریا ببیند یا نوری حرکتی بکند، دمپایی‌هایم را پوشیدم و دویدم سمت اتاقک قاسم.

غمناز پارت 252



در زدم و قبل از اینکه جواب بدهد باز کردم. خوابیده بود یک گوشه و از جا پرید:
_استغفرالله! به

1403/06/01 14:03

خیالم از ما بهترونه! چه خبره؟
خودم را نباختم:
_قاسم آقا! من می‌دونم آدم داخدا هستی! می‌دونم وظیفه‌ت چیه! بهت حق می‌دم که بترسی، حتی بهت حق میدم که وفادارش باشی! ولی منم دختر داخدایم نیستم؟ شوهرمم دامادشه!
خودت خوب فکرشو بکن ببین چاقو دسته‌ش رو می‌بره؟ نه که نمی‌بره! دیدی که با نوری کاری نداشت، اتفاقا هر کی به دخترش و زندگیش کمک کنه پیش چشمش عزیزترم میشه!
قاسم آقا یه سر این قضیه هم آقای مهندسه! می‌دونی که هم آدم بدی نیست هم اگه بخواد کاری کنه اونقدر آدم جمع می‌کنه که آدم‌های داخدا پیشش هیچی هستن!
بیا به زن و بچه‌ی آقای مهندس که دختر و نوه‌ی داخدا میشن کمک کن!
می‌دونی برای من خوب نیست اینجور زجر بکشم غصه بخورم، خدای نکرده اتفاقی بیفته چی؟
قاسم با موهای آشفته و پریشان توی جایش نشسته بود و هنوز منگ بود. بعد از چند دقیقه گفت:
_بچه!
زود گفتم:
_از آقا مهندس چه خبری داری؟ کجاست؟ کی اومد پیشت؟
پشت دست کشید روی دهانش:
_دیروز یکی اومد! می‌خواست ببینه مزه‌ی دهن من چیه! من که چیزی نگفتم!
همان موقع لنگه‌ی دیگر در باز شد و حوریا با ظرف حلوا آمد تو، احتمالا فال گوش ایستاده بود، اولش از قضیه‌ی بچه خجالت کشیدم اما به رویم نیاوردم.
ظرف حلوا را گذاشت جلوی قاسم:
_بیا قاسم، منم بهت گفتم خوبیت نداره این دختر اینجور اذیت بشه، اگه آقا مهندس این دور و براست بذار خبری داشته باشه، پیغامی بده! نترس هیچ طوری نمیشه!
قاسم با دست نصف حلوای توی ظرف را برداشت و لپش پر شد، با همان دهان پر گفت:
_اگه دوباره خبری دادن یا کسی اومد! معلوم نیست که بیان!
زل زدم بهش و محکم گفتم:
_من الان میرم یه پیغام می‌نویسم، هر کی اومد بده براش ببره!
صبر نکردم که مبادا حرف نه و اما و اگر بشنوم.
برگشتم توی اتاق و حوریا برایم قلم و کاغذ آورد.
اول ابیاتی از نامه‌ی لیلی به مجنون را برایش نوشتم مثلا:
چونی و چگونه‌ای؟ چه سازی؟
من با تو، تو با که عشق بازی؟
*
چون بخت تو، در فراقم از تو
جفتِ توام، ار چه طاقم از تو
حالش را پرسیدم و از حالم گفتم.
و بعد با کمی احتیاط برایش مکان و زمان قرار را نوشتم:
اون تخته سنگ زیر نور ماه یادت هست؟
ساعتِ رویایی دریاچه وقتی بارون گرفت چطور؟

.غمناز پارت 253

کوروش:

منتظر بودم تا احمد و احسان راهی پیدا کنند، دیشب یکی‌شان رفته بود آن طرف‌ها و آمد خبر آورد که با نگهبان خانه هم‌کلام شده، گفت به نظرش بشود باهاش کنار آمد.
آخر شب خودم لباس بلوچی پوشیدم و رفتم توی کوچه گشتی زدم، حتی چند دقیقه‌ای دم خانه تعلل کردم و نفس کشیدم.
قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشید، حالا غمناز از من چه انتظاری داشت؟

1403/06/01 14:03

زن ها دوست دارند مردشان قهرمان باشد، همه‌ی مشکلات را حل کند، دوست دارند تکیه‌گاهشان باشد.
نباید اجازه می‌‌دادم زور داخدا به من بچربد! باید قوی‌ترین مرد زندگی‌اش میشدم!
از طرفی در همه‌ی زندگی‌ام احساس قدرت کرده بودم، هر چه خواسته بودم بی برو برگرد به دست آورده بودم، تا حالا کسی مثل داخدا سر راه قدرتم نایستاده بود! من پشتم به مال و منال و دم و دستگاهم گرم بود، او به طایفه‌اش، به زیبایی و نایابی دخترش و تعصبی که از داغ پسرش گُر گرفته بود! حالا کداممان پیروز می‌شدیم؟
من با آن همه کبکبه و دبدبه، با لباس بلوچی و ناشناس، تنها، این موقع شب، توی کوچه‌ای خلوت از زاهدان سرگردان راه می‌روم و همه‌ی دلخوشی زندگی‌ام پشت دیوارها توی این خانه است اما نمی‌توانم ببینمش!
زن شرعی و قانونی‌ام را دزدیده‌اند اما چاره‌ای جز صبر ندارم!
برمی‌گردم هتل و به سختی چند ساعتی می‌خوابم.
روز بعد فرهاد خوشحال می‌آید پیشم:
_آقا مشتلق بدین!
می‌روم سمتش:
_چه خبر شده؟ مشتلقت محفوظ زود باش!
دست می‌برد توی جیبش و نامه را بیرون می‌آورد:
_بفرمایید!
نگاهش می‌کنم، سعی می‌کنم صدایم نلرزد:
_چیه فرهاد؟
به خنده می‌گوید:
_نامه‌ی همسرتون! راستی فقط گفتن فردا!
آب دهانم را قورت می‌دهم و خودم را کنترل می‌کنم:
_خیلی ممنونم! چی فردا؟
و هدایتش می‌کنم سمت در تا زودتر تنها شوم، می‌گوید:
_نمی‌دونم!
در را پشت سرش می‌بندم، نامه را می‌گذارم روی لب‌هایم:
_غمناز! عزیزم!
با عجله بازش می‌کنم، بیت های لیلی و مجنون اشکم را در می‌آورد:
من خاک توام بدین خرابی
تو آبِ که‌ای که روشن آیی؟
*
ای مرهم صد هزار سینه
درد من و مِی در آبگینه

زیر  لب پاسخ مجنون به لیلی را می‌خواندم و هر لحظه عاشق‌تر می‌شدم‌
فردا ساعت چهار، تل عاشقون…

.غمناز پارت 254


کوروش:
دل توی دلم نبود، به نوید گفته بودم باید بروم کجا، قرار بود برایم وسیله بفرستد، دوش گرفته بودم، لباس بلوچی تمیزی پوشیدم، عطر زدم، یک بسته شکلات سوئیسی  توی ساکم داشتم، برداشتم، چیز دیگری نمی‌توانستم برایش ببرم.
از نوید خواسته بودم گوشی تلفن برایم بخرد، شاید اینطور میشد دوباره در تماس باشیم.
رفتم جایی که قرارمان با نوید بود، یک ربعی منتظر بودم که یک کامیون نارنجی قراضه آمد و جلوتر از من ایستاد و چراغ زد.
هیچ انتظارش را نداشتم. رفتم سوار شدم و یک کلمه هم با راننده حرف نزدم. چند ساعت بعد کنار کوه پیاده‌ام کرد و رفت. هوا گرم بود و خورشید به فرق سرم می‌تابید.
با خودم فکر کردم غمناز چطور می‌خواهد این راه را بیاید!؟ تازه از زاهدان؟ یعنی راه افتاده؟
قلبم

1403/06/01 14:03

شلوغ پلوغ کرده بود! دوباره حس جوانی داشتم.
راه افتادم به سمت تل عاشقون، دو ساعتی وقت داشتم. تنم خیس عرق شده بود، گلویم خشک بود، نکرده بودم با خودم آب بردارم. داشتم هلاک می‌شدم.
بالاخره رسیدم کنار تخته سنگ. خیلی خوب همه‌چیز یادم مانده، همینجا تکیه داده بود به سنگ و زیر روبند خوابش برده بود، حتی رنگ لباس‌های بلوچی‌اش یادم مانده!
به اطراف نگاهی می‌اندازم، این موقع سال و این ساعت از روز هیچکس این اطراف نیست!
نگرانش می‌شوم، چطور تا اینجا می
آید؟ زیر سایه‌ی تخته سنگ منتظر می‌مانم، ساعت سه و نیم است.
ساعت چهار می‌شود، بلند می‌شوم، خیلی تشنه‌ام، دور تا دور چیزی پیدا نیست.
اول شک می‌کنم نکند پیغام از طرف غمناز نبوده اما بعد خودم را سرزنش می‌کنم چون کسی جز من و او از اینجا و دریاچه خبر ندارد.
درست وقتی که دلشوره‌ی خیلی بدی گرفته‌ام از دور سایه ای رنگی می‌بینم، می‌روم سمتش.
اول شتری را می‌بینم که به این سمت می‌آید و بعد سوارش را!
دوباره زیر لباس و بلوچی و روبند است. می‌دوم سمتش، شتر را نگه می‌دارد:
_کوروش
همانطور که می‌گویم جان دلم! کمک می‌کنم پیاده شود. پیش از هر چیز می‌کشمش توی بغلم و می‌چسبانمش به خودم، طوری فشارش می‌دهم که صدایش درمی‌آید.
بعد روبندش را کنار می‌زنم، چهره‌اش تکیده شده و از گرما عرق کرده اما چیزی از زیبایی‌اش کم نشده، چشمهای مخملی‌اش را می‌بوسم:
_دورت بگردم! کجا بودی تو!
و اجازه نمی‌دهم لب باز کند، لب می‌گذارم روی لب‌هایش.

.غمناز پارت 255



بعد از چندین روز دوری و نگرانی، بوسه‌ی عمیقی می‌گیرم، موهایش را بو می‌کنم و سرش را به سینه‌ام می‌چسبانم، تازه می‌فهمم چقدررر دلم برایش تنگ بوده!
با خودش زیرانداز و یک سبد آورده، زیرانداز را پهن می‌کنم زیر سایه‌ی سنگ، می‌نشیند کنارم:
_چقدر لبهات خشک شده
و از توی سبد کوزه‌ی کوچک آب را بیرون می‌آورد، به شدت تشنه‌ام، سیرابم می‌کند.
تکیه‌اش می‌دهم به خودم:
_چطور این راه رو اومدی؟
دستم را گرفته توی دستش:
_قاسم و حوریا کمک کردن، با یه ماشین فرستادنم تا آخر راه، بعدم پسر خواهر قاسم شترش رو آورده بود!
خندیدم:
_پس تو هم بالاخره سوار شتر شدی! حالا لیلی و مجنون واقعی شدیم، ببین بیابون و کوزه و شتر و ... داخدا چه به روزمون آورده!
ناراحت شد:
_به خدا نمی‌دونم چرا داره اینکارا رو می‌کنه، شرمنده‌ام
بغلش کردم:
_نگو این حرف رو عشقم! حتما برای خودش دلیلی داره، درست میشه همه‌چی، تو غصه نخور!
دست کشید روی لباسم:
_اینا رو به زور می‌پوشی ولی چقدر بهت میاد
لبخند می‌زنم:
_مهم اینه که الان مثل هم لباس

1403/06/01 14:03

پوشیدیم!
ناگهان رنگ چشمها . حالت چهره‌اش عوض شد:
_یه چیزی هست!
دست می‌گذارم زیر چانه‌اش:
_جوونم؟ چیه؟
خجالت می‌کشد، گونه‌هایش گل می‌اندازد و بالاخره می‌گوید:
_نوری و حوریا میگن شاید من...شاید بچه داشته باشیم
می‌خندم:
_خب معلومه که ما هم بچه‌دار میشیم! یه دخمل عین خودت مااااه! اووه فکرشو بکن! یکی به این قشنگی ولی کوچولو، عروسکه!
بی‌حوصله به خیالبافی‌هایم گفت:
_دیروز صبح که حالم به هم خورد گفتن
سرش را بوسیدم:
_دختر داخدا خودش می‌دونه که به این زودی خبری نیست مگه نه؟ اونا که نمی‌دونن ما این همه مدت با هم نبودیم ازین حدس‌ها زدن
نفس راحتی کشید، بحثمان احساساتم را بیدار کرد، شروع کردم به بوسیدن لبها، گوش و گردن، خودش هم می‌خواست، هنوز نرفته بودم زیر گردنش، سرش رفت عقب و دست‌هایش رفت لای موهایم!
دیدار یارِ غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد!
می‌بوسیدمش و نمی‌دانستم این داغی از گرماست یا حرارت بدن‌هایمان!
دست بردم زیر پیراهنش، به خودش کش و قوس دیوانه‌کننده‌ای داد، به سختی پیراهن را از سرش بیرون کشیدم.
دست کشیدم روی پوست گرمش، موهایش را باز کردم، تکیه‌اش دادم به بازویم و آنقدر گوش و گردن و سینه‌اش را بوسیدم که مثل ماهی که از آب دور افتاده باشد به پیچ و تاب افتاد!
لباس از سر خودم هم بیرون کشیدم و تن‌های برهنه‌مان زیر آفتابی که داشت کم کم به سمت غروب می‌رفتم درهم پیچید.

غمناز پارت 256


اینجا تنها جایی بود که هیچ نگرانی نداشت اگر صدای آخ و ناله‌های پر از لذتت بلند شود، می‌توانستی دشت و بیابان را پر کنی از شور و شهوت.
اینجا تل عاشقون بود و باید عاشقی می‌کردی!
هر صدا که از گلویش بیرون می‌آمد، خون در رگ‌هایم سرعت می‌گرفت و مشتاق‌تر می‌شدم.
داشت زیر لمس دست‌هایم و با داغی لب و زبانم ذوب می‌شد!
داشت پیچ و تاب می‌خورد و مدام دست‌هایش هلم می‌داد و دوباره محکم‌تر به سمت خودش می‌کشید. فشار دست‌های ظریفش را دوست داشتم.‌ تقلایش برای لذت بردنمان را دوست داشتم.
صدای نفس نفس زدن‌هایمان دیوانه‌کننده بود! حریص بودیم، چرا که از هم دورمان کرده بودند و قدر یکی شدنمان را می‌دانستیم.
تنش امانِ من بود، بهشتم بود وقتی که نسیم خنکی می‌وزید و پایه‌های تمنایم را می‌لرزاند.
_آه
تنش عذاب من بود، جهنم من بود وقتی که حرارتش بلند می‌شد و تنم را می‌سوزاند.
_آاااخ!
و بعد آرام گرفتیم. با بوسه‌ای بر پیشانی‌اش فاصله گرفتم. بی‌شک یکی از زیبایی‌های دنیا تن برهنه‌ی معشوقی‌ست که از او کام گرفته باشی و از تو کام گرفته باشد و بی‌حال و در

1403/06/01 14:03

رخوت کنارت دراز کشیده باشد.
مخصوصا که آن تن، شاهکار شکیل خلقت باشد!
بعد از آن عشقبازی هرگز دلم نمی‌خواست از او دور شوم، نمی‌خواستم اجازه بدهم برود. حرف دلم را زدم:
_غمناز! من نمیذارم برگردی به اون خونه! با خودم می‌برمت!
عاشقانه نگاهم کرد:
_من باهات میام! هر جا بری!
دست‌های ظریفش را انداخت دور گردنم:
_دیگه نمی‌خوام ازت دور باشم.
نگاهی به دور و بر انداختم. کمک کردم لبایش را بپوشد:
_فدای تو بشم! بپوش بریم قربونت برم!
دست‌هایش را گذاشت دو طرف صورتم، خیلی ناگهانی پیشانی‌ام را بوسید:
_من خیلی خوشبختم که تو رو دارم!
بوسیدمش:
_دورت بگردم!
تکه‌هایی از شکلات خوردیم، پرسیدم تا جاده‌ای که از آن آمده چقدر راه است؟
_حدود یه ساعت یا یه کم بیشتر
کمک کردم سوار شتر شود. خودم افسار را گرفتم و راه افتادیم. شروع کردم به آواز خواندن و های های کردن و مسخره‌بازی، قاه قاه می‌خندید.
یک ساعتی راه رفته بودیم، توی راه خیلی حرف زده بودیم، برای آینده‌مان رویا بافته بودیم، نزدیکی‌های جاده، ناگهان صدای تیر بلند شد و پشت سرش صدا آمد:
_همونجا وایسین!
غمناز جیغ زد:
_وای داخدا فهمیده!
گفتم:
_نترس جانم! خب بفهمه! خلاف که نکردیم!
سر شتر را برگرداندم به سمت دیگر، نالید:
_فایده نداره کوروش! قرق کردن!
و این بار که صدای شلیک آمد، پایم آتش گرفت!
صدای فریاد غمناز توی گوشم پیچید و افتادم!

.غمناز پارت 257

غمناز:
صدای شلیک و ناله‌ی کوروش درهم شد! برگشتم طرفش دیدم افتاده روی زمین، پریدم پایین و خودم را رساندم بالای سرش:
_کوروش! چی شدی؟
پاچه‌ی شلوارش پر از خون بود. با همان حالت درد و شوکه از ماجرا دستم را گرفت:
_نترس! نگران نباش!
شلوارش را آهسته و با احتیاط بالا زدم. قلبم تیر می‌کشید، تیر خورده بود توی ساق پایش! کاش به قلب من می‌خورد! کاش می‌خورد توی مغزم که اینقدر خسته است! داخدا! دیگه خونم رو به جوش آوردی، از این لحظه به بعد برات آرامش نمیذارم!
با دست‌های لرزان و با گریه سعی می‌کنم دستمالی پیدا کنم و جلوی خونریزی را بگیرم.
کوروش سعی می‌کند جلوی دردش را بگیرد حتی شوخی می‌کند:
_این خون نیست عزیزم خون من آبیه!
نگاهی به اطراف می‌‌اندازد:
_پس چرا کسی نیست؟
دستمالی که از توی سبد برداشته‌ام را می‌بندم روی زخم پایش:
_باید زودتر بریم تیر رو در بیارن!
در همین موقع دو نفر که صورت‌هایشان را با سربند بسته‌اند نزدیک می‌شوند، فریاد می‌زنم:
_برین به داخدا بگین دیگه شورش رو درآورده! ...
همین که می‌خواهم ادامه بدهم، یکی‌شان می‌گوید:
_هِی دختر داخدا! تو برو به داخدا بگو! بهش بگو ما خر نیستیم که به ما وعده و

1403/06/01 14:03

وعید بده، از ما کار بکشه نقش بازی کنه، دامادش راست راست داره می‌چرخه! بهش بگو این فقط یه تلنگر بود دفعه‌ی دیگه بازی بخوریم تیر خالی می‌کنیم وسط مغزش!
دهانم خشک شده بود! پس اینها آدم‌های داخدا نبودن! رو به کوروش گفتم:
_می‌تونی بهم تکیه کنی بلند شی؟
همه‌ی سعی‌اش را کرد و بلند شد، نمی‌‌توانست پایش را بگذارد روی زمین. هوا داشت تاریک می‌شد، ترسیده بودم.
_تو بمون من برم ببینم کسی که قاسم فرستاده رو پیدا می‌کنم
راه افتادم به سمتی که از ماشین پیاده شده بودم و خوشبختانه منتظرم ایستاده بود، جریان را تعریف کردم.
با هم آمدیم کنار کوروش که تقریبا از درد بی‌حال شده بود.
من عقب وانت نشستم و آشنای قاسم کمک کرد سر کوروش را روی پایم گذاشت.
بیچاره ترسیده بود و مدام اطرافش را می‌پایید. سر کوروش را در بغل گرفته بودم، باد کویری اول شب به صورتم می‌خورد و ستاره‌ها داشتند یکی یکی بیرون می‌آمدند.
نگران بودم. سرم را پایین آوردم و ستایش زدم:
_کوروش جان!
با صدایی بی‌رمق شروع کرد به خواندن:
_دنگی دنگی دلی شاهه
ده دیوونه تماشاهه
بغضم گرفت و قطره‌های اشکم لغزید روی گونه‌هایم.

.غمناز پارت 258

غمناز:

رسیدیم دم خانه، قاسم هم به سرعت آمد کمک، انگار از همه چیز خبر داشت و توی گوش آشنایش چیزهایی گفت.
رفتیم تو و هنوز کاملا وارد حیاط نشده بودیم که چشمم افتاد به داخدا! سرم را انداختم پایین آمد جلو و نگاهی به پای کوروش کرد، بعد با دست اشاره کرد ببرندش توی اتاق.
رو به رویم ایستاد و دستش را بالا برد تا بهم سیلی بزند، توی چشمهایش نگاه کردم، چند لحظه تعلل کرد و بعد دستش را پایین آورد.
پشت سر کوروش رفتم توی اتاق، خوابانده بودندش، نشستم بالای سرش.
داخدا داشت توی حیاط با آن دو نفر حرف می‌زد، نوری خودش را رساند:
_ای خاک بر سرم! ببین چه به روز آقای مهندس آوردن! نمک به حروما! بعد سرش را آورد نزدیک من و گفت:
_داخدا می‌خواست آتیش به پا کنه! اومد اینجا یه چیزی بهت بگه دید نیستی! نشد کاری بکنیم! رفت سراغ قاسم نزدیک بود دهنش رو پر از خون کنه! ولی همین‌که گفت من دلم برای زن حامله و بچه‌س سوخته ولش کرد!
عرق شرم روی صورتم نشست.
داخدا آمد تو و به حوریا گفت:
_ببین چی براش خوبه درست کن، الان میان تیر رو درآرن!
سر سنگین بود! رفت یک گوشه نشست. حوریا برایش چای آورد، رفتم نزدیکش نشستم:
_داخدا! منم حق دارم بدونم چه خبره! چرا به من هیچی نمیگین؟ نزدیک بود شوهرم رو بکشن!
حتی نگاهم نکرد. عصبانی شدم:
_شما دارین با جون و زندگی ما بازی می‌کنین!
این بار با خشم گفت:
_اگه نشسته بودین سر جاتون نه با جون شما بازی می‌شد نه با

1403/06/01 14:03

آبروی من!
گفتم: ما نشسته بودیم تو خونه‌مون! آدمای شما نذاشتن! برای چی من رو به زور آوردن اینجا؟
پوزخند زد:
_کی فکر می‌کرد شوهرت بزنه زیر قولش! کی فکر می‌کرد دختر داخدا اینقدر گیج و پرت باشه؟ بره پایتخت و همه چی یادش بره؟
گلویم خشک شده بود:
_چه قولی داخدا؟ چی یادم رفته؟
چایش را برداشت:
_ولش کن غمناز! پاپیچم نشو! بذار ببینم چه گِلی به سرم بگیرم!
آمدند تیر را بیرون بیاورند، طاقت نداشتم نگاه کنم. می‌خواستم بالای سرش بنشینم و دستش را بگیرم داخدا اجازه نداد.
هی توی حیاط راه رفتم:
_دنگی دنگی دلی شاهه....
صدای دادش را شنیدم، توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم.
کارشان که تمام شد دویدم رفتم کنارش، رنگش پریده بود، دست گذاشتم روی پیشانی‌اش، از لای لب‌های خشکش صدایم زد:
_غمناز!
گفتم: جانم عزیزم! جانم عمرم
گفت: به داخدا بگو بیاد نردیک!

.غمناز پارت 259


کوروش:

داخدا آمد بالای سرم، به غمناز اشاره کرد که برود، نشست:
_بهتری؟
به طعنه گفتم:
_به مرحمت شما!
دستی توی ریشش کشید:
_خودت بد کردی مهندس! قول دادی، امضا زدی چرا پاش واینستادی؟
چهره‌ام از درد در هم رفت، نفس بلندی کشیدم که به ناله بیشتر شبیه بود:
_منتظر بودم یه جوری همه ی سهام رو بخرم، کار راحتی نبود که! معلوم نیست بقیه بفروشن!
سری تکان داد:
_عجالتا مال خودت رو می‌زدی!
تکانی به پایم دادم که تیر کشید:
_نمی‌دونستم این همه عجله دارین!
بالشت کنار دستش را جا به جا کرد:
_آدم گشنه دین و ایمون نداره! نگاه به خودت بنداز! بعدشم عجله‌ای نبود ولی وقتی مدارک رو دزدین عجله‌ای شد!
لبخند کمرنگی زدم:
_صداتون کردم که همین رو بگم! چرا من رو فرستادین رد نخود سیاه؟ شما از کجا فهمیدین که مدارک جمع شده؟
دهانش رو جور مرموزی کج کرد:
_خب فهمیدیم! از روز اول بهت گفتم جیک و بوکت دستمه!
نوک دماغم را خاراندم:
_داخدا! مدارک و مجرم پیش خودتونه! بیارین امضا کنیم بره! بقیه سهامم برگردم شرکت ببینم چکار میشه کرد، با من بازی نکنین، هدفتون چیه؟
دوباره دستی توی ریشش کشید:
_من هنوز از دلت مطمئن نبودم! باید تقاص کارت رو میدادی
چشمکی زدم و به پایم اشاره کردم:
_تقاص دادم داخدا! ازون بدترشم غمنازه!
ناگهان لحنش عوض شد و با ذوق گفت:
_به خاطر گل روی نوه‌م کوتاه میام!
جا خوردم! زن‌ها چه زود دست به کار شده بودند! به رویم نیاوردم! پرسیدم:
_الان بابک کجاست؟
نگاهی به اطراف انداخت و با احتیاط گفت:
_فردا راست و ریستش می‌کنیم!
بعد بلند شد و رفت توی حیاط، غمناز خودش را رساند بالای سرم:
_چی شده؟ چی می‌خواد؟
دستش را گرفتم و گذاشتم روی لبم:
_دیگه نگران نباش داره کوتاه میاد، همه چی درست

1403/06/01 14:03

میشه!
_واقعا؟
بهش اطمینان دادم، گفتم:
_ سرت رو بیار نزدیک
سرش را پایین آورد:
_یه چیزی یادت باشه، فعلا کسی نباید بفهمه توحامله نیستی!

.غمناز پارت 260


کوروش:

از حاملگی که گفتم تا بناگوش سرخ شد، دستش را فشار دادم و همانجا کنارش آرام آرام خوابم برد.
فردا زنگ زدم وکیل شرکت خودش را برساند زاهدان و صبح روز بعد، آدم‌های داخدا آمدند، من را سوار ماشین کردند و راه افتادیم. حدس می‌زدم کجا می‌رویم، برای همین با خیالت راحت چشمهایم را بستم.
بعد از حس پدرانه‌ای که دیشب به بچه‌ی نداشته‌ام داشت، احساس امنیت می‌کردم، به زودی رابطه‌ی خونی میان ما شکل می‌گرفت و نباید به چشم دشمن می‌دیدمش.
بالاخره بعد از تکان‌های ایستاد نگه داشتند و کمکم کردند برویم توی کپرها.
وارد که شدیم چشمم افتاد به بابک که حسابی تکیده و لاغر شده بود، توی دلم گفتم با خودت چکار کردی مرد حسابی!
چند نفر نشسته بودند که به احترام بلند شدند.داخدا نشست و من را هم همانجا تکیه دادند به پشتی. وکیل هم آمده بود.
داخدا محکم و بلند گفت:
_بله! این آقا شریک شما مدارک معدنا رو جمع کردن اومدن اینجا که ما رو بخرن! البت نمی‌دونیم جریانات قانونیش چیه و چی تو فکرشون بودن، یه وکیلم همراشون آورده بودن! اینا رو شما خودتون رفتین پایتخت حل کنین! فی‌الحال ما دنبال قول و قرار خودمون هستیم!
قبلش همه چیز را به وکیلم توضیح داده بود قرار شد علاوه بر شکایت‌های قانونی و چک کردن مدارک، استاد برای انتقال سهام به غمناز را هم آماده کند و تا زمان انجام کار، بابک همچنان گروگان بماند که اگر در سندی دست برده شده ژا مدرکی کم است پاسخگو باشد.
بابک *** مشکلات زیادی درست کرده بود که هر روز یکی‌شان برملا می‌شد اما در نهایت سهم من با رضایت قلبی خودم به غمناز منتقل شد.
وقتی اسناد را دادم دست داخدا اشک توی چشمهایش جمع شد:
_به خدا قسم اگر یک دونه‌ی جو برای خودم چیزی بخوام، منم مثل زن و پسرم رفتنی‌ام، همه رفتنی‌ایم!
دست گذاشتم توی پشتش:
_زنده باشید داخدا! چشم امید همه به شماست تازه کارتون شروع شده!
غمناز را صدا زد:
_بیا بشین بابا جان!
من با عصا کمابیش راه افتاده بود، تیر هم خیلی عمیق نبود و زخمم داشت بهبود پیدا می‌کرد. نشستم و از لیوان شربت خنکی که حوریا برایم آورد استقبال کردم.
صدای داخدا می‌آمد:
_اینطوری همه می‌تونن سهیم باشن، یه لقمه نون برای بچه‌هاشون داشته باشن، یه امیدی به زندگی داشته باشن! تو هم یه نقطه‌ی روشنی تو فکرشون باشی
با خودم لبخند زدم و زیر لب گفتم:
_اون که نقطه‌ی روشن ذهن منه!

1403/06/01 14:03

رمان صدف 🌹🌹:
.
غمناز پارت 261


غمناز:

داخدا بالاخره حرف زد! تمام وجودم گوش شده بود! مدت‌ها بود می‌خواستم بدانم چرا! و همه‌ی ترسم ازین بود که همه‌چیز یک معامله باشد و من وجه‌المصالحه قرار گرفته باشم.
البته وقتی شروع کرد و گفت که سهام کوروش از معدن به اسم من زده شده، آن هم با این گروگان‌گیری و زخمی شدن، خونم به جوش آمد و می‌خواستم برای همیشه ترکش کنم!
اما نشست و یکریز حرف زد، از اینکه حق داشته برای بقیه کاری انجام بدهد. سرش داد زدم:
_ داخدا! از شما بعیده! با پول یکی دیگه، با حاصل زندگی یکی دیگه برای بقیه کار انجام بدین؟
عصبانی شد:
_این پول یکی دیگه نیست، معدن خودمونه! می‌خواستن با ساخت و پاخت نگیرن که سودش بره پایتخت!
دوباره داد زدم:
_از کی تا حالا قانون، قانون شماست؟ این چه مغلطه‌ایه!
در آخر هم با ناراحتی گفتم:
_اگه می‌خواستین باید می‌گفتین به اسم خودتون بزنن! نه من! حالا چطور تو چشم شوهرم نگاه کنم؟
در همین موقع کوروش نزدیک آمد و وساطت کرد:
_غمناز جان! داخدا حق داشت، بالاخره اون که نمی‌دونست آینده‌ی ما چی میشه، می‌خواست برای دخترش پشتوانه‌ای باشه، در ثانی نمی‌تونسته با فقر مردم و سود معدن کنار بیاد، پسرش رو هم از دست داده بوده، درواقع از خون پسرش گذشت تا کار مفیدی انجام بده، من براش دشمن بودم!
سرم را می‌اندازم پایین شرمنده‌ام. داخدا با صدای محکم می‌گوید:
_سرت رو بگیر بالا دختر! من بزرگت نکردم که یه روزی شرمنده‌ت کنم! می‌خوام سربلند باشی!
کوروش هم دست گذاشت روی شانه‌ام:
_من اگه بودم به پدرم افتخار می‌کردم، درسته خیلی اذیت شدی ولی خوشبختی تو رو می‌خواسته، تو رو کوچک و دست‌کم نگرفته، لایق کارهای بزرگ دیده، می‌تونست درگیر انتقام بشه، اما سعی کرده بسازه، از موقعیت به نفع همه استفاده کنه، به شیوه‌ی خودش عمل کرده! کی می‌تونه بگه کار کی کاملا درسته و حق با کیه؟! ما همه در کنار کارهای خوبمون اشتباه هم داریم! من خودم تو این راه بزرگتر شدم، خیلی چیزا یاد گرفتم و از همه مهم‌تر عشق واقعی رو تجربه کردم.
چشمهای داخدا اشکی شد و رفت توی حیاط، کوروش گفت:
_به روش نیار! با همین قوانین بزرگ شده، داغ هم داشته، به شیوه‌ی خودش بهترین کاری که می‌تونسته رو انجام داده.
نگاهی به آشپزخانه انداختم:
_فکر کنم رازش هم لو رفته! این حوریا یه سر و سری با داخدا داره، اینم به روش نیارم؟
خندید:
_من تو این مسائل دخالت نمی‌کنم! تو  بیا بغلم که آروم جانی! بیا آروم باش! حیف اون چشمای خوشگلت نیست؟

.غمناز پارت 262



غمناز:
قرار شد صبح زود برویم روستا، نوری هم ذوق زده بود هم پکر،

1403/06/01 14:04

گفتم:
_چرا پکری نوری؟ باید خوشحال باشی!
چیزی بروز نداد. از حوریا خداحافظی کردم، خیلی به من کمک کرده بود و هوایم را داشته بود، هر چند بو بردم چه خبر است اما تا وقتی خودشان چیزی نگفتند من هم سکوت کردم.
وقتی رسیدیم روستا با ساز و دهل به استقبالمان آمدند. یاد روزی افتادم که کوروش آمده بود مثلا خواستگاری. چقدر همه چیز عوض شده بود!
چقدر درین مدت کوتاه بزرگ شده بودم! سفر کرده بودم، عاشق شده بودم، دنیای بزرگتری دیده بودم!
چقدر زندگی عجیب است!
از کنار دریاچه که گذشتیم، هوا را بو کشیدم و دلم یک ذره شده بود اما نمیشد پیاده شوم و بدوم سمت نیزار.
رسیدیم توی کوچه‌مان و شلوغ بود. داشتند بلوچی می‌رقصیدند. دلم پر کشید. هر جای دنیا که باشی، وطن چیز دیگری‌ست حتی اگر روستاهی دورافتاده در کویر باشد.
پیاده که شدم همه دورم را گرفتند، تاجکی با خنده آمد محکم بغلم کرد و صورتم با ماچش تفی شد. توی گوشم گفت:
_خداروشکر که ما رو روسیاه نکردی همه چی به خوبی گذشته!
سنگین دستم را گرفت:
_کجایی رفتی ما رو یادت رفت دختر خوشبخت! خانوم شهری!
همه آمده بودند، همه‌ی روستا و حتی از اطراف‌.
رفتیم توی خانه‌مان که دیگر جا نداشت و بقیه توی کوچه بودند. حیاط کوچک بود و تنورچه‌ها را توی کوچه درست می‌کردند، بوی دود و کباب پیچیده بود.
رفتم توی اتاقم همه‌ی گذشته، همه‌ی آن روزها آمد جلوی چشمم، روز جل‌بندی، فکر و خیال‌هام! حالا کوروش همه‌ی زندگی و دلخوشی‌ام بود!
ناهار خوردیم و قرار شد ثبت‌نام‌ها را شروع کنیم، قرار بود کارگرهای معدن را خودمان انتخاب کنیم، قرار بود همه‌ی بومی‌های اطراف را ببریم برای کار، این روزِ خوشِ داخدا بود، روزی که این همه انتظارش را کشیده بود، به جای انتقام خون پسرش نقشه کشیده بود تا زندگی اطرافیانش را سر و سامان بدهد.
یکی یکی می‌آمدند و اسمشان را می‌نوشتند.
آن دو نفر که به پای کوروش تیر زده بودند هم آمدند افتادند به پای داخدا، اصلا نگاهشان نکرد اما اسمشان را نوشتند.
مدام می‌شنیدم« اسم منم تو معدن غمناز خانوم بنویسین»
کوروش نگاهم می‌کرد و می‌خندید.

غمناز پارت 263



کوروش:
بیشتر از اینکه از جریان‌های روستا خوشحال باشم، از آزادی و امنیتم خوشحال بودم، بالاخره این اوضاع آرام بگیرد، برگردم سر زندگی و کار خودم، از روزی که سهام معدن را خریده بودیم مدام مشکل و دردسر داشتیم.
شاید اگر همه چیز برمی‌گشت به خودشان و محلی‌ها اداره‌اش می‌کردند، روی آرامش به خودشان هم برمی‌گشت.
به داخدا گفتم:
_حالا که بیشتر سهام منتقل شده بعید می‌دونم شرکا هم بخوان به تنهایی ادامه بدن و

1403/06/01 14:04

ممکنه به زودی سهمشون رو بفروشن!
سرش پایین بود و برخلاف همیشه صدایش آرام و بدون خشم و غضب:
_انشاالله که خیر و برکتش برای زندگی همه باشه! راستش آقای مهندس! قصد من این نبود دخترم رو به زور به کسی بدم، تو مرام ما نیست، ما حتی به غیر بلوچ دختر نمی‌دیم، ولی از یه جایی باید این وصلت‌ها سر بگیره، بلوچ و غیر بلوچ نداریم! من مث روز روشن می‌دیدم که غمناز شایستگی این رو داره
اجازه ندادم بیشتر حرف بزند، راستش اجبار حتی اگر به مصلحت کسی باشد کار درستی نیست، داخدا هر چقدر هم کلمات را قشنگ ردیف می‌کرد باز هم همه چیز سر جایش قرار نمی‌گرفت، برای همین بهتر دیدم که این بحث تمام شود:
_داخدا! کار خوبی کردی! غمناز حیف بود، گنجینه‌ی واقعی دخترت بود که اجازه دادی با من ازدواج کنه
به خنده گفتم:
_ پیروز شدی داخدا! من تا عمر دارم دربند بلوچ می‌مونم!
او هم خندید.
شب توی خانه‌ی داخدا خوابیدیم. بعد از مدت‌ها دوباره جای من و غمناز در کنار هم بود. بعد از اینکه ماجرا را فهمیده بود حس خجالتش باعث غریبگی شده بود.
من دراز کشیده بودم توی رختخواب و او با موهای باز و رها بالای سرم نشسته بود. چیزی نمی‌گفت انگار که توی فکر باشد. به نیمرخش نگاه می‌کردم، به کارت‌ پستال‌های قشنگی که توی ذهنم ساخته بود فکر می‌کردم.
به اینکه تا دو ماه پیش همینجا زندگی می‌کرده و روزمرگی‌های خودش را داشته و حالا هم قلب مرا فتح کرده و هم قلب مردم این اطراف را
رشته‌ی موهایش را می‌گیرم و دور انگشت می‌پیچم:
_به چی فکر می‌کنی؟
ناگهان می‌زند زیر گریه، بلند می‌شوم، دست و پایم را گم می‌کنم، آرام بغلش می‌کنم:
_چرا عزیزم؟ چی شده؟
با گریه می‌گوید:
_ما بهت بد کردیم! ولی تو هیچی نگفتی!
فشارش می‌دهم توی بغلم و می‌بوسمش:
_تو و من وجود نداره عشقم، ما یکی هستیم، دیگه این حرف رو نزن!

.
غمناز پارت 264

کوروش:
دست می‌اندازد دور گردنم:
_من نمی‌خواستم اینجوری بشه! داخدا خیلی شرمنده‌م کرد ولی نمیشد حالیش کنم!
سرش را گرفتم توی سینه‌ام:
_مگه معشوق پیش عاشق شرمنده میشه؟ هر چی که به اسم من هست فدای یه تار موت! ببین عشق یا هست یا نیست! من عاشق نیم‌بند نیستم، حساب و کتاب برام معنی نداره، کم پیش میاد آدم تو دنیا اینجوری عاشق بشه، کم پیش میاد یکی دل و دینش رو ببازه، الان من یکی از اونام، تو رو بردم تو قایق عشقم، معشوقگی کن! حالشو ببر! هر وقت هر چی اذیتت کرد بگو کوروش عاشقمه! دوستم داره! وقتی ازین دوست داشتن خوشحال باشی، بال و پر می‌گیرم!
های های گریه‌اش بیشتر شد، صورت خیسش بالا آمد و لب‌هایمان به هم رسید، می‌بوسید و اشک روی

1403/06/01 14:04