رمان های جدید

611 عضو

گونه‌هایش می‌لغزید، این صداقت معشوقم بود که با جان و دل می‌پذیرفتم. به زبان بی‌زبانی حرف می‌زد و با گوشت و پوست لمس می‌کردم:
_جانم! جانِ دلم!
برای اولین بار زیر گوشم قربان صدقه‌ام رفت:
_فدات بشم، دورت بگردم
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن!
می‌بوسیدمش تا شرم را بردارم، می‌بوسیدمش تا غریبگی‌اش به آشنایی بدل شود، دوباره جری شود، دوباره بخواهد، دوباره یکی شود!
و نرم نرم همان غمناز قبلیِ خودم شد، بوسه‌ها را می‌گرفت و بوسه می‌داد.
از پیراهن‌هایمان بیرون آمدیم تا خودمان پیراهنی باشیم برای تن‌هایمان.
سراپا نوازش شده بودم  و او سراسر سازش
چون چمن زار در دستان نسیم و چون باران بر تن داغ کویر
دیگر خود را نمی شناختم حل شدم در او، در جاودانگی!
این ها دیگر نفس نبود، با هر آه بخشی از او مال من می‌شد، این ناله‌های خفه، همه‌ی پرده‌ها را می‌درید.
دست‌های من همه ی نشانی‌های تنش را بلد بود و زبانم پوستش را می‌شناخت. طوری در هجوم خودم گرفتمش که جز به لذت به چیزی فکر نکند.
و بی‌پرواتر از هر زمانی هر چه دلم خواست توی گوشش گفتم، با هر جمله پیچ و تابش بیشتر می‌شد و تمنایش سرکش‌تر!
طوری کام گرفتیم که بی‌حال سر روی بازویم گذاشت. دست توی موهایش می‌کشیدم که خوابش برد.
صبح زود که بیدار شدم کنارم نبود. تکیه داده بودم به دیوار و داشتم به پنجره‌ نگاه می‌کردم.
آمد تو و بوی نان تازه اتاق را پر کرد. سینی را گذاشت و تکه‌ای نان تازه داد دستم:
_بریم دریاچه؟ قبل رفتن

.غمناز پارت 265


غمناز:

رفتیم کنار دریاچه، هنوز آنقدر گرم نشده بود، نسیم می‌آمد و موهایش را تکان می‌داد، هر چه بیشتر به جاذبه‌ی او و خوشبختی‌ام فکر می‌کردم، کمتر باورم می‌شد.
این عشق به من قدرت عجیبی داده بود، پر از انرژی بودم دلم می‌خواست کاری انجام بدهم، باید به قول داخدا به خودم تکانی می‌دادم.
رفتیم نزدیک. نگاهی به رو‌به‌رو انداخت و با خنده گفت:
_چرا صدای موسیقی نمیاد؟
زدم به بازویش:
_هنوز تو دلته!؟
دست کشید توی موهایش:
_چی تو دلمه؟
سرم را تکان دادم:
_هیچی ولش کن!
دست گذاشت دور کمرم:
_تو دلم تویی دیوونه! هیچی دیگه نیست!
نمی‌دانم چرا همان لحظه گفتم:
_راستی اون دختر چی شد؟ پانیسا که بهم گفتی
چند قدم رفتیم نزدیک‌تر:
_هیچی، به هوش اومد، بردنش روستا تو شمال که مراقبش باشن! دیگه خبر ندارم
پرنده‌ای از روی دریاچه پرید، دستم را حائل پیشانی‌ام کردم:
_دریاچه داره روز به روز خالی‌تر میشه!
نفس بلندی کشید:
_آدم‌ها قدر محیط زیست رو نمی‌دونن، هر روز زمین در حال نابودی زمین هستن
نیم ساعتی همان اطراف قدم زدیم،

1403/06/01 14:04

گفتم:
_می‌خوام یه کاری بکنم
نی‌ها را از جلویم کنار زد:
_چه خوب! چه کاری؟
برگ نی‌کوچکی که به موهایش چسبیده بود را برداشتم:
_نمی‌دونم درسم رو بخونم یا مثلا موسیقی یاد بگیرم یا ... دلم نمی‌خواد همینجوری روز بگذرونم!
رسیدیم کنار ماشین:
_خیلی عالیه! تو همینطوری هم خیلی خوبی، اگه دنبال علاقه‌هات هم بری هم حوصله‌ت سر نمیره هم مطمئنم که آدم موفقی میشی!
راه افتادیم سمت روستا که خداحافظی کنیم، کوروش هنوز نمی‌توانست رانندگی کند، همین مسیر کوتاه هم برایش سخت بود. قرار بود ما را برسانند فرودگاه زاهدان.
وقتی رسیدیم رو به کوروش گفتم:
_نوری رو هم ببریم؟
زد زیر خنده:
_ناف من رو با نوری بریدن، نوری اینجا، نوری اونجا، نوری همه جا
گفتم:
_خب اذیت میشی نبریم!
دوباره خندید:
_ببریم! اگه برای تو خوبه چرا که نه!
وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم، کوروش رو به داخدا گفت:
_داخدا! این بار خطایی کردم به خودم بگو، من دیگه کسی زنم رو ازم دور کنه کوتاه نمیام! ماجرا تمووم!
من سرخ شدم و داخدا لبخند زد:
_برین به سلامت!
توی فرودگاه برای نوری بلیط جور کردیم. وقتی هواپیما می‌خواست بلند شود جیغ و داد راه انداخت و هی صلوات بلند می‌فرستاد. کوروش می‌خندید:
_این نوری بیشتر نمکه تا کمک‌دستِ تو!
هواپیما که بلند شد سرش را چسبانده بود به شیشه:
_خدااا تا ابراا اومدیم غمناز! نگاه بکن! تو هواییم جل‌الخالق! خدا کجای آسمونه؟

.
غمناز پارت 266


غمناز:
می‌رسیم تهران، وقتی برمی‌گردیم به خانه، گریه‌ام می‌گیرد، حالا قدر کوروش، خانه و زندگی و خوشبختی‌ام را بیشتر می‌دانم، ممکن بود همه‌ی اینها را از دست بدهم!
به اتاق خوابمان نگاه می‌کنم، از پنجره‌های شیشه‌ای و سرتاسری‌اش تا دورها پیداست.
کوروش کنارم می‌ایستد:
_بالاخره اومدیم جزیره
با تعجب می‌گویم:
_جزیره؟
کتک توی دستش را پرت می‌کند روی تخت:
_نگفته بودم؟ اینجا جزیره‌ی خلوت من بود! پای هیچ زن و دختری اینجا نرسیده!
می‌خندم:
_من جزیره‌ت رو ازت گرفتم؟ آخه من داشتم همین نزدیکی‌ها غرق می‌شدم! جز اینجا جایی نبود
کنار گوشم را می‌بوسد و از همانجا می‌گوید:
_می‌بینم که راه افتادی و قصد داری با شیرین زبونی بیشتر دلبری کنی!
شروع می‌کنم به باز کردن موهای بافته‌ام:
_من ازین چیزا بلد نیستم!
بقیه‌ی موی بافته را از دستم می‌گیرد:
_این دلبری‌ها تو ذاتته، بلد نیستی؟ تو از همه بلدتری! تو چون خودت نمی‌دونی که دلبری این همه دیوونه‌کننده‌ای
باز می‌خندم:
_اووووه
همانطور که با موهایم بازی می‌کند می‌گوید:
_ازین به بعد تو اینجا رو مدیریت کن! از همین خونه شروع کن، یه

1403/06/01 14:04

دور همه چی رو چک کن، هر تغییری هم خواستی بدی بهم بگو درباره‌ش حرف بزنیم، منم باید برم شرکت و جریان انتقال سهام رو توضیح بدم، احتمالا الان شنیدن و تو شوک هستن! کار اون بابک هم یکسره کنیم بره! مردک کثیف!
هنوز اسم انتقال سهام می‌آید معذب می‌شوم، می‌رود سمت تخت و می‌نشیند:
_کم‌کم باید بیای شرکت، بخشی که مربوط به اونجاست رو ببینی، من نمی‌تونم با داخدا و محلی‌ها سر و کله بزنم، تو زبونشون رو بهتر بلدی، باید خودت شروع کنی به اداره کردن!
می‌نشینم کنارش:
_یهو منو نترسون! تنهام نذار! من هیچی بلد نیستم!
بغلم می‌کند:
_معلومه که پیشتم! دارم یه کوچولو هلت می‌دم که شروع کنی! نترس!
زیر لب می‌گویم:
_می‌ترسم!
سرم را می‌چرخاند سمت خودش:
_ببینمت! چرا؟ دختر بلوچ و ترس؟ اون موقع که زدی دل ما رو بردی نمی‌ترسیدی!
چشمهایم اشکی می‌شود:
_می‌ترسم از دستت بدم!
این فکر توی سرم می‌چرخد و روی خوشبختی‌ام خط می‌کشد!
چانه‌ام را می‌گیرد بین سرانگشتان گرمش:
_این ترس قشنگه غمناز! ترس از دست دادنه! منم دارمش! خیلی هم می‌ترسم!
ناباورانه بهش نگاه می‌کنم، چه شخصیت مهربان و عاقلی پشت خشونتش پنهان شده! چقدر دوستش دارم! چقدر از شدت دوست داشتنش گریه دارم!
سرم را می‌چسبانم به سینه‌اش و تا وقتی تلفنش زنگ می‌زند همانجا می‌مانم.

.غمناز پارت 267

کوروش:

کیانا پشت خط است، همه‌ی این روزها آرام و قرار نداشتند، حالا که رسیده‌ایم خیالش راحت می‌شود:
_اوووف خداروشکر! دیگه داشتم راه می‌افتادم با کامران بیایم اونجا، باورم نمیشد خلاص بشی!
احوال مامان منیژه را می‌پرسم:
_از مامان منیژ نپرس! کاردش بزنی خونش نمیاد!
شاکی شدم:
_چرا هی بهش گزارش دادین؟
لحنش عوض شد:
_ما گزارش دادیم؟ تازه تیر خوردن تو. رو نمی دونه ولی پا شده رفته شرکت سهام رو فهمیده!
از اتاق بیرون می‌روم تا غمناز صدایم را نشنود:
_خب بفهمه، مالم بوده اختیارش رو داشتم، دادم به زنم! مگه بابا اون همه املاک و سهام به اسم خودش نکرده؟
صدای نفس را می‌شنوم:
_ولش کن درست میشه، پاشین فرداشب بیایین اینجا، طفلک. کامران هم به اندازه‌ی کافی برنامه‌ش به هم ریخته، می‌خواد خداحافظی کنه بره
قرار فرداشب را می‌گذاریم.
***
فردا صبح می‌روم شرکت و به سرعت جلسه تشکیل می‌دهم، همه چیز را توضیح می‌‌دهم و جوری مطرح می‌کنم که متوجه واقعیت قضایا و مشکلات بومی منطقه باشند، گفتم:
_می‌تونین در مود سهام معدن فعلا مدتی دست نگه‌ دارین اگه دیدین با شرایط جدید اوکی هستین ادامه بدین اگه نه خودم سهام رو به روز می‌خرم
قضیه ی بابک و مدارک هم باعث رای منفی و اخراج او از

1403/06/01 14:04

بسیاری از ساز و کارها می‌شود و مساله طوری پیش خواهد رفت که پایش از شرکت بریده خواهد شد.
آمدم بیرون و نفس راحتی کشیدم. حالا مانده بود مامان منیژه! باید قبل از رفتن احتمالات و بحث‌ها را پیش‌بینی می‌کردم.
غمناز عزت نفس بالایی داشت و نمی‌خواستم بیشتر از این به خاطر سهام تحت فشار قرار بگیرد‌
بهش زنگ زدم، جواب گله‌ها و آه و ناله‌ها و نگرانی‌های مادرانه‌اش را با قربان صدقه دادم و نازش را کشیدم اما همینکه رفت سراغ غمناز جدی شدم:
_مامان! اتفاقا برای همین زنگ زدم، دارم می‌رم دنبال غمناز بیایم اونجا، سهام رو با کمال میل به نامش کردم عین بابا که همین کارو کرد! اصلا دلم نمی‌خواد جلوش کوچکترین حرفی بزنی! اون ناراحت بشه انگار من شدم! مجبور میشم دیگه نیام! ممنون میشم درکم کنی!
کمی بغض و ناله کرد:
_اگه بابات تنهام نذاشته بود اینجور نمیشد
حرف آخرم را زدم:
_جوری نشده! عزیزمی، مادرمی، تاج سرمی، ولی دلت رو با زنم صاف کن! دوستش دارم می‌فهمی؟ منو  بین دوست‌داشتن‌هام قرار نده! ما یه خانواده‌ایم

.

غمناز پارت 268

کوروش:

رفتم دنبال غمناز، راستش هنوز ترس توی دلم بود، حتی نخواستم بیاید پایین، خودم رفتم بالا دنبالش.
جلوی آینه داشت آرایشش را چک می‌‌کرد، از پشت سر بغلش کردم:
_تو را چه حاجت به مشاطه؟
چشمکی زد:
_تا دیروز راه به راه سهیلا میومد که چی؟ مشاطگی کنه دیگه!
انصافا چه آرایش ملیحی کرده بود:
_نمی‌دونستم خودت استادی!
بلند شد، حوله‌ی نمدارش را از تنش درآوردم:
_می‌خوای نریم؟
ابروهایش بالا رفت:
_چرا؟ چیزی شده؟
خودش را در آینه به خودش نشان دادم:
_یه نگاهی به خودت بنداز! تو بودی حاضر بودی این زیبایی خالص رو ول کنی بری مهمونی؟ اووه نگاه کن، مرطوب، جنگلی، لطیف
و همانطور پوستش را زیر سرانگشتانم نوازش می‌دادم، سرش خم شد روی شانه‌اش، لاله‌ی گوشش را بین دو لب گرفتم، صدایش درآمد:
_الان؟
چسباندمش به خودم:
_پس کی؟
_دیر میشه ها؟
_زنگ می‌زنم میگم نشد بیایم
و دست‌هایم رفت روی سینه‌اش
_نه! کامران گناه داره!
ازش فاصله گرفتم:
_می‌خوای چی بپوشی؟
از توی کمد پیراهن لاجوردی‌ای بیرون آورد. عجب رنگی!
پیراهن را از دستش گرفتم و خودم تن ظریفش را پوشاندم، خرمن مویش را که تا حالا اجازه نداده بودم سهیلا بهشان دست بزند یا رنگ کند کنار زدم  و زیپش را بستم.
_چه به چشمات میاد! مث لاجورد!
بوسیدمش:
_بلوچستان همین تو رو داشته باشه خدای معدن‌هاست!
می‌خندد:
_عجب اغراقی!
بلندش می‌کنم و می‌چرخانمش.
_چه اغراقی! حقیقت محضه!
بازویم را می‌گیرم:
_دستو حلقه کن بریم بانو!
توی سالن می‌ایستم:
_نمکدونت

1403/06/01 14:04

نمیاد؟
قاه قاه می‌خندد، و نمی‌داند خنده‌هایش چقدر دنیایم را زیباتر می‌کند:
_نه گفت می‌مونه پیش زری، دارن یه کارهایی با هم می‌کنن!
_عجب! پس نوری جاشو حسابی باز کرده!
با احتیاط بردمش توی ماشین و راه افتادیم سمت خانه‌ی مامان منیژه. احساس خوبی داشتم، بوی عطر غمناز توی ماشین پیچیده بود. ضبط را روشن کردم.
آیا آرامش به زندگی ما برگشته بود؟

.غمناز پارت 269


غمناز:
سعی می‌کنم زندگی تازه‌ام را بغل کنم، از خودم بدانمش، شروع می‌کنم با همه چیزش کنار بیایم، هیچ دلم نمی‌خواهد رفتاری داشته باشم که به اصالتم لطمه بزند.
من خوب می‌دانم که همه‌ی این ظواهر را می‌شود زود یاد گرفت، رخت و لباس زود عوض می‌شود، خانه و زندگی و ماشین هم همینطور، ظاهر هم با هزاران راه تغییر می‌کند، می‌شود عمل بینی کرد، گونه داشت، لاغر شد و ...
اما چیزهایی هست که اگر نداشته باشی و حتی نفهمی که نداری از انسانیت و آدم بودن دورت می‌کند، می‌خواستم زن مستقل، قوی، مهربان و ساده‌ای باشم، بخوانم، ببینم، بشنوم، طبیعت زیبا در در آغوش بکشم، عاشق باشم و آنقدر عشق به کوروش بدهم...
داشتم به همین‌ها فکر می‌کردم که رسیدیم خانه‌ی مامان منیژه.
دست در دست هم رفتیم تو، این بار من با کوروش یکی شده بودم و به عشقمان اعتراف کرده بودیم و چه قدرتی در دنیا بزرگتر از عشق؟
دلم برای کیانا یک ذره شده بود، بغلش کردم و فشارش دادم، زیر گوشم گفت:
_وااای زیباترین! خداروشکر که حالت خوبه و برگشتی!
کامران گرم احوال‌پرسی کرد، ازش عذرخواهی کردم که برنامه‌اش عقب افتاده، با لبخند گفت:
_خیلی خوشحالم که همه چی رو به راهه!
بعد مامان منیژه آمد، دست‌هایش را باز کرد اول کوروش را محکم بغل کرد و بغض کرد، خداراشکر که کوروش می‌توانست با پایش به خوبی راه برود و نفهمید چه خبر شده‌
بعد من را بغل کرد:
_خوش اومدی عزیزم!
نفس راحتی کشیدم.
شب خیلی خوبی بود، بالاخره بدون دغدغه دور هم جمع شدیم، گفتیم و خندیدیم و اصلا احساس غریبی نکردم! حتی بازی کردیم و خاطره تعریف کردیم. مامان منیژه هم دیگر آن قیافه ی توی هم و دلخور همیشگی را نداشت حتی بعد از شام وقتی داشتم می‌رفتم روی کاناپه کنار کوروش بنشینم خیره خیره نگاهم کرد و گفت:
_من فقط یه بار یه زن دیدیم تو سفرمون تو فرانسه که تو ذهنم مونده، خیلی خیلی خاص و فریبنده بود، طوری که همه‌ی ما به خودمون اومدیم و دیدیم داریم نگاهش می‌کنیم، می‌دونی زیبایی خیلی نسبیه و یه چیزیه که کم کم عادی میشه ولی بعضی ها انگار جور دیگه آفریده شدن!
حین حرف زدنش همه به من نگاه می‌کردن و کوروش دست انداخت دور

1403/06/01 14:04

کمرم:
_مامان! داری از عروست تعریف می‌کنی؟
مامان منیژه با لبخند گفت:
_مثل اون زن، غمناز هم بینظیره!

.
غمناز پارت 270



برگشتیم جزیره، که حالا پذیرای من و نوری هم شده بود. زری حسابی با نوری اخت شده بود، سوزن‌دوزی می‌کردند، غذاهای بلوچی یاد می‌گرفت و باعث میشد گاهی غذای بلوچی بخوریم و از دلتنگی دربیاییم.
چند هفته‌ای را با آشنایی با خانه و برنامه‌های کوروش گذراندم.
گاهی رفتیم تهران را نشانم داد، مپزه و سینما و تئاتر رفتیم، کتابفروشی ها را گشتیم و روزهای پر از تجربه و تازگی‌ای داشتم.
یک روز هم ازش خواستم برویم لواسان. خندید:
_می‌خوای بری بالای درخت؟
دستش را گرفتم:
_می‌خوام خونه‌ی درختی رو ببینم، نشد ببینم چه جوری درستش کردن!
انگار تازه یادش افتاده باشد:
_رااست میگی! پاک یادم رفته بود!
نوری گفت پیش زری می‌ماند، دوتایی رفتیم. توی راه از خاطره‌هایمان گفت، اینکه کجا چه حسی بهم داشته، اینکه چقدر توی دلش باهام حرف زده!
من هم گفتم که چقدر توی ذهنم جنگیده‌ام، گفتم که با همه‌ی آن اتفاق‌ها حالا عشقش چقدر ارزشمند و شیرین است!
رسیدیم ویلا، گفتم:
_کاش می‌شد اینجا زندگی کنیم! با این درخت ها، نهر آب، پرنده ها...
و رفتم سمت درخت، خانه‌ی درختی کوچک و خوش‌ساخت آن بالا بود!
از پله‌ها بالا رفتم، مثل دخترکی شیطان خودم را رساندم به اتاقک کوچک، از آن بالا باغ های اطراف پیدا بود، صدای کوروش آمد:
_چطوره؟ جا هست منم بیام؟
داد زدم:
_برای تو همیشه جا هست!
آمد بالا، رفتم کنارتر و تنگ هم نشستیم روی نیمکت کوچک، تکیه دادم بهش، بلندم کرد و نشاند روی پایش:
_می‌دونستی تو خیلی عجیبی؟
چشمهایم ریز شد:
_نه والا!
با انگشت زد نوک پیشانی‌ام:
_اصلا نمیشه سن تو رو حدس زد! گاهی یه زن عاقلی که انگار همه چی رو می‌دونی، گاهی هم مث الان اینجوری بچه میشی!
دست کشیدم توی موهایش:
_این خوبه یا بد؟
فشارم داد به خودش:
_گاهی که خیلی عاقلی حس می کنم همه‌ی خوبی های دنیا مال توئه! پیشت آروم می‌گیرم و دلم می‌خواد مواظبم باشی! گاهی مثل الان حس می‌کنم من  باید مراقبت باشم!
به دور و بر نگاه می‌کنم و بهش نزدیک‌تر می‌شوم، زیر گوشش می‌گویم:
_چند روزه می‌خوام یه چیزی بهت بگم! مطمئن نیستم ولی
زل می‌زند توی چشمهایم:
_چی؟ بگو جانم!
زیر لب می‌گویم:
_باید برم آزمایش!
شانه‌هایم را می‌گیرد:
_چرا؟ کجات درد داری؟ چرا زودتر نگفتی؟
چشمهایم را می‌بندم:
_درد ندارم! شاید داریم مامان و بابا میشیم!

1403/06/01 14:04

رمان صدف 🌹🌹:
.غمناز پارت 271


کوروش:

اصلا حال خودم را نفهمیدم:
_مامان و بابا؟ پاشو عزیزم! همین الان بریم آزمایش
از همانجا انگار که همین الان خبر بزرگ در راه است، دستش را گرفتم:
_خیلی با احتیاط برو! تو دیگه نباید بیای بالای درخت می‌فهمی؟
غر زد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست!
هوایش را داشتم تا پایش رسید روی زمین، نفس راحتی کشیدم:
_عزیزم! فکر نمی‌کنی اونجا جای مناسبی برای گفتن نبود!
بغلش کردم:
_دور تو بگردم! نصفه جون شدم! این خونه درختی دیگه مال دخملمون!
اخم کرد:
_هنوز که نه به داره نه به باره داری می‌بخشی
خندیدم:
_بیا بریم ببینیم به داره یا به باره!
رفتیم بیمارستان خصوصی‌ای که اتفاقا نزدیک بود و آشنا زیاد داشتم، همانجا یادم افتاد غمناز از آمپول می‌ترسد.
_غمناز! شعر بچگی یادته؟
سرش را فرو برد توی شانه‌ام:
_هیچی نگو! چند روزه به خاطر همین هیچی نگفتم!
خنده‌ام گرفت اما به روز خودم نیاوردم، به حسین دوستم گفتم:
_یه آدم با حوصله بفرست حسین‌جان! مراسم داریم
بالاخره آزمایش را دادیم.
_بریم یه چیزی بخوریم تا جواب بیاد، رفتیم توی یکی از رستوران‌های روی رودخانه، غمناز ساکت بود و توی خودش فرو رفته بود.
_چیه عزیزم؟
چشمهایش اشکی شد:
_من چه جوری مامان بشم؟
بوسیدمش:
_مثل ماه! قربون مامان شدنت برم!
بغض کرد:
_هیچوقت مادر نداشتم!
اشکش را پاک می‌کنم:
_بیا غذاتو بخور! من نمیذارم اذیت بشی! هر کاری برات می‌کنم!
***
بعد از غذا مدتی قدم زدیم، کمی دلهره داشت، خودم هم داشتم، غافلگیر شده بودم اما سعی کردم نشان بدهم که همه چیز رو به راه است.
و بالاخره حسین زنگ زد:
_شیرینی ما رو بده آقا مهندس!
بدون آنکه جوابش را بدهم قطع کردم، غمناز را بغل کردم و غرق بوسه‌اش کردم:
_قربون مامان کوچولوی خودم برم!
زد زیر گریه
_جانم عزیزم! نگران نباش!
آهسته گفت:
_نگران نیستم، خوشحالم!

.
غمناز پارت پایانی


دوباره ویلای لواسان غرق گل و نور بود، کیانا برای برادرزاده‌ی تازه‌رسیده‌اش جشن گرفته بود، کامران برگشته بود و از ذوق عمو شدن در پوست خودش نمی‌گنجید.
داخدا زیر نگاه‌های سنگین مامان منیژه، بی‌صبرانه منتظر بود و قدم می‌زد، کوروش؟
نوزاد مخملی کوچک را بغل گرفته بود، دست گذاشته بود دور کمر غمناز و خدا را بنده نبود!
_غمناز! چه جوری یکی عین خودت درست کردی؟
و قاه قاه می‌خندید.
نسیم خنکی گل و گیاهان را تکان می‌داد، صدای رقص و موسیقی می‌آمد‌، غمناز نشسته بود و چشم دوخته بود به دخترک ظریف و ملیحی کم ه رو‌به‌رویش بود.
داخدا پر از  اشک و شوق پرسید:
_اسمش رو چی‌گذاشتین؟
کوروش گفت:
_همه‌ناز
داخدا زمزمه کرد

1403/06/01 14:05

همه‌ناز؟
کوروش با لبخند گفت:
_بدون غم، همه ناز
داخدا سرش را تکان داد:
_انشالله
غمناز پرسید:
_راستی داخدا، از معدن و روستا چه خبر؟
داخدا دستی توی ریشش کشید:
_شکر خدا! راضی هستن، خدا به زندگیتون برکت بده!
غمناز پر از غرور به دخترکش نگاه کرد و نگاهش رفت روی کوروش که داشت عاشقانه نگاهش می‌کرد. زمزمه کرد:
_امیدوارم دخترکم مثل خودم طعم واقعی عشق رو بچشه!
و عشق بزرگترین موهبت الاهی ست.

این سرگذشت با احترام به زیبایی‌های سیستان و بلوچستان و آداب و رسوم اصیل آن به سرانجام رسید. امید آنکه بدون تعصب همه‌ی اقوام در کنار هم به صلح و نیکی زندگی کنند!
امید آنکه سیستان و بلوچستان زیبا از این مهجوری دور شود و طعم رفاه و آسایش را بچشد.
امید آنکه فرزندان ایرانی به آنچه شایستگی آن را دارند برسند.
و با بهترین آرزوها برای شما که همراهم بودید، حمایت کردید و قلب مهربانتان انگیزه‌ی نوشتنم بود.
ا




پایان

1403/06/01 14:05

✨پایان داستان غمناز✨
امیدوارم لذت برده باشید🙏

1403/06/01 14:06

💢💢💢💢💢💢

نام رمان : سرگذشت آذر و اسماعیل

ژانر : عاشقانه و قدیمی

نام نویسنده: بانو سحر

💢💢💢💢💢💢

1403/06/03 14:31

صدف:
سرگذشت آذر واسماعیل
پارت 8


وقتی به صورت پر از اشک نگاه پر از غم اسماعیل نگاه می‌کنم  دلم پر از درد میشه خودمم نمی‌دونم باید بهش چی بگم چی بگم که آرومش کنم هیچ چیزی برای گفتن ندارم خودمم پر از درد هستم
التیامی براش ندارم پر از ناراحتی‌ام نمی‌دونم باید چیکار کنم نمی‌دونم توبه کنم نمی‌دونم واقعیتو به اسماعیل
بگم فقط تنها چیزی که می‌دونم اینه که من آدم گناهکاری هستم و خطا کردم خطای خیلی بزرگی کردم که دارم تاوانشو پس میدم ولی نمی‌دونم چرا تاوانشو باید با عزیزم پس بدم اسم من آذر هستش اسم منو آذر گذاشتن چون تو اولین روز آذر ماه به دنیا اومدم تک دختر خونواده ای معمولی هستم
دو تا برادر بزرگتر و یه برادر کوچکتر از خودم دارم برادرهای خوبی دارم
نه اذیتم کردن نه کاری باهام داشتن معمولی بودن خیلی بامن کاری نداشتن سرشون تو کار خودشون بود
خانواده ما همین بود زیاد به دخترا اهمیت نمی‌دادن مهم بودن ولی نه اینکه به قول معروف خیلی بهشون بها بدن و نازشونو بکشن
خیلی جدی باهاشون برخورد می‌کردن و اجازه نمی‌دادند که پاشونو از گلیمشون فراتر بگذارن پدرم مردی بود که به شدت پسر دوست بود پسر رو سرش می‌گذاشت و مادرم هم آدمی بودش که دختر دوست بود و خیلی به من اهمیت می‌داد ولی مادرم یه خط قرمز داشت می‌گفتش که من اصلاً از
خونواده باباتون خوشم نمیاد خونواده باباتون از روزی که عروسشون شدم فقط پدرمو درآوردن
می‌گفت شما نمی‌دونی چه بلاهایی سر من آوردن شاید اگه بدونی خودش یه کتابه برادر بزرگمم همیشه می‌گفت مامان راست میگه خونواده بابا اصلاً آدمای خوبی نبودن

نگاه نکنین الان دیگه از اون قدرت و هیبت افتادن دیگه زور  وقدرتی ندارن که ما رو اذیت کنن
وگرنه وقتی که من بچه بودم قشنگ یادمه مامان بزرگ و عمه‌ها چه بلاهایی سر مامان می‌آوردن
بعداً تعریف کرد می‌گفت مادربزرگ در یخچالو قفل می‌کرد که یه موقع مامان خوراکیو میوه از داخل یخچال برنداره
مادربزرگ همیشه می‌گفتش که اینا مال بچه‌های دخترام هستند مال شما نیستن شماها برین از
اون یکی مامان بزرگتونو بگیرید از من چیزی نخواین
برین از مادر خودتون چیزی بخواید از من که مادر شوهرتم حق نداری چیزی بخوای همونطور که دخترای من از مادر
شوهر خودشون هیچی نمی‌خوان از من توقعی نداشته باشین داداشم می‌گفت مامان بزرگ خیلی ما رو اذیت می‌کرد

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 2



ولی من باور نمی‌کردم من جز مهر و محبت از خونواده پدرم هیچی ندیده بودم خیلی آدم‌های ساده و مهربونی به نظر می‌رسیدند
8 ساله بودم که فهمیدم که من

1403/06/03 14:32

نامزد دارم اونم کسی نیست جز پسر داییم
اسماعیل از اسماعیل خوشم نمی‌اومد همون بچگی
حالم ازش به هم می‌خورد وقتی نگاش می‌کردم یه جوری می‌شدم ولی وقتی اون منو می‌دیدش بهم لبخند می‌زد 10 سال ازم بزرگتر بود
و اون هم به خوبی می‌دونست که من نامزدشم هر وقت منو می‌دید می‌گفتش که چطوری دختر عمه
خواهش می‌کنم هرچی زودتر بزرگ شو تو رو هرچی زودتر ببرم سر خونه زندگیم منم می‌گفتم من نمی‌خوام ازدواج کنم می‌خوام ادامه تحصیل بدم
بهم می‌گفتش که نه این حرفا رو نزن خیلی زشته نباید این حرفو بزنی من شوهر توام گفتم که تو کجا شوهر منی
چند بار از بابام پرسیدم بابا واقعاً این نامزد منه شونه بالا می‌نداخت می‌گفت نه چه می‌دونم
مامان جونت یه روز برگشت به من گفتش که بیاین بچه‌ها رو به نام این و اون کنیم
هم تو خونواده اونا رسم هستش هم تو خونواده ما در نتیجه توو محمدرضا باید با دختر دایی پسر داییتون ازدواج کنید اون یکی برادرتونم که باید با دختر عموشون ازدواج کنن به منم ربطی نداره اینو مادرت تصمیم گرفته
می‌دونستم محمدرضا عاشق دختر دایيم هستش مریم دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی
ولى اسماعیل اصلاً بویى از  نجابت وسر به زیرى نبرده بود مریم خیلی سر به زیر بود سرش تو کار خودش بود می‌دونستم اونم عاشق برادرمه و جز برادرم هیچکس دیگرو نمی‌خواد
ولی شرط بزرگترها بود اگه قرار بود که مریم با برادر من ازدواج کنه
من هم باید با اسماعیل ازدواج می‌کردم وگرنه مریم و محمدرضا نمی تونستن با هم کنن
یه جورایی داشتن گلوکشی می‌کردن می‌خواستن خوشبختی دخترشونو ضمانت کنن می‌خواستن اگه یه موقع ما  اذیت کردیم
مریمو ناراحت کردیم اونا هم منو گروگان داشته باشن و هر وقت دلشون خواست منو اذیت کنن ولی با این حال من اصلاً از اسماعیل خوشم نمی‌اومد
حتی چند بار به مادرم تو عالم بچگی گفتم مامان من از این اسماعیل بدم میاد آخه برای چی من باید با این ازدواج کنم

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 3


وقتی این حرفو می‌زدم مامانم به شدت عصبانی می‌شد منو با ناراحتی نگاه می‌کرد می‌گفت چرا این حرفو می‌زنی دختر مگه دست خودتو نخوای با اون ازدواج کنی مگه تو اصلاً عقل و بار هم داری
تو اگه عقل داشتی که اینجوری نبود که من اجازه نمی دم تو رو حرف من حرف بزنی تو می‌خوای یه فامیلی رو به هم بریزی اونم به خاطر بچگیت
تو اصلا به برادرت فکر می کنی  به آینده برادر بدبختتم فکر کن اون بیچاره می‌خواد با دختر داییت ازدواج کنه می‌خواد با مریم ازدواج کنه عاشق مریمه
اون عاشق مریمو می‌خواد باهاش ازدواج کنه اگه تو با اسماعیل

1403/06/03 14:32

ازدواج نکنی مریمم با محمدرضا نمی‌تونه ازدواج کنه شرط خونواده‌ها همینه
شماها ناف بریده همدیگه هستین به اسم هم هستید

بابا بزرگتون اسم شماها رو پشت قرآن نوشته حرف نیارین دیگه وقتی اسمتون پشت قرآن نوشته شده زشته که دیگه حرف بیارین
از اسماعیل بدم میومد حرف‌های جالبی درباره‌اش نمی‌شنیدم خیلی حرف پشت سرش می‌زدن همه حرفا فقط همین بود که اون پسر خوبی نیستش
می‌گفتن مشروب‌خوره می‌گفتن رفیق بازه همیشه با رفیقاش اینور و اونور میرهاون موقع به سن 14 سالگی رسیده بودم دختر سر به زیری بودم که سرم به کار خودم بود درسمم خوب بودش
اون موقع برادرم محمدرضا از سربازی اومده بودشو سر کار خیلی خوبی رفته بود خیلی عجله داشتش که هرچه زودتر با مریم ازدواج کنه
بابام یه نیم طبقه کوچیک داشتش که می‌خواست اونو بده به محمد رضا قرار بود با مریم اونجا زندگی کنه
محمدرضا اونجا رو رنگ کرده بود تر تمیز کرده بود کابینت زده بود خیلی به اونجا رسیده بود می‌گفت فقط اینجا یه چیزی کم داره اونم عروس خوشگل خودمه خیلی مریمو دوست داشت برعکس من که
از اسماعیل متنفر بودم برای همین هم از برادر بزرگتر من متنفر بودم
ولی هرجور بود محمدرضا خونوادمو برد خواستگاری مریم وقتی که رفتن خواستگاری مریم من نه  خوشحال بودم نه ناراحت بودم
برام زیاد فرقی نمی‌کرد که چه اتفاقی می‌افته فقط می‌خواستم درس بخونم و برای خودم *** و کاری بشم ولی وقتی شب برگشتن با قیافه ناراحت و عصبانی محمدرضا روبرو شدم
نمی‌دونستم چه خبره ولی احساس می‌کردم که جواب مریم بهش منفی بوده برای همین خودمو نگه داشتم تا برادرم خوابید

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 5


فردای اون روز امتحان عربی داشتم برای همین مجبور بودم تا دیر وقت بیدار بمونم می‌خواستم همه بخوابن که من برم سراغ مادرمو باهاش صحبت کنم
اما قبل از اینکه من برم سراغ مادرم مادرم سراغ من مادرم اومد به من گفت بیا آشپزخونه بهم کمک کن
گفتم منو فردا امتحان دارم مامان یه یه ساعت اجازه بده درس بخونم بعداً میام پیشت گفت نه میگم همین الان باید بیای کنارم با ناراحتی پاشدم رفتم پیشش

داشت لوبیا پاک می‌کرد و حسابی سر شلوغ بود بهش گفتم مامان اتفاقی افتاده گفت آره اتفاقی افتاده گفتم چی شده گفتش که ما امشب جواب منفی شنیدیم اونم از مریم
گفتم خب حالا من باید چیکار کنم چیکار کنم که جواب منفی شنیدین مگه مقصیر منه چرا ناراحتی گفت
همش تقصیر زن داییته زن داییت نمی‌دونم چرا از دنده لج بلند شده میگه من دلم راضی نیستش که دخترمو تنها بفرستم خونه تو باید تو هم دخترتو بفرستی خونه من
منظورش

1403/06/03 14:32

اینه که تو اسماعیل هم باید با هم ازدواج کنی گفتم مامان من هنوز 14 سالمه واسه چی با اسماعیل ازدواج کنم مامانم نیشگونی از بازوی من گرفت و گفت به خاطر اینکه توی بلا گرفته اصلاً نمی‌خوای با اون ازدواج کنی من که می‌تونم تو چی تو فکرته ولی کور خوندی من نمی گذارم پسر من
پسر ساده من پاگیر تو بشه پاسوز تو بشه خیلی خوب گوش کن که چی می گم
گفتم باشه گوش می‌کنم چی می‌خوای بگی گفت ببین تو به پسرمون باید هرجور شده با مریم ازدواج کنه عاشق مریمه من پسر خودمو خوب می‌شناسم
اگه با مریم ازدواج نکنه ممکنه یه بلایی سر خودش بیاره منم دلم نمی‌خواد داغ پسرمو ببینم گفتم مامان هرچی میگی چشم حالا بگو چیکار کنم گفت هیچی ما قراره
یه بار دیگه با هم بشینیم پای میز مذاکره
محمدرضا با مریم عروسی می‌کنه تو هم با اسماعیل نامزد می‌کنی یه صیغه محرمیت بینتون می‌خونیم یه انگشتر می‌ندازیم تو دستت تا خیالمون راحت شه
گفتم به همین راحتی یعنی من حتماً باید انگشتر تو دستم بندازم گفت آره باید حتماً انگشتر دستت بندازی تا خیال زن داییتم راحت شه
گفتم خودتم خوب می‌دونی که اسمیل اصلاً آدم خوبی نیست چرا الکی انقدر اصرار داری

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 4



گفت دختر جون هیچ مرد اول ازدواج آدم درستی نیست همه مردا قبل ازدواج سرگوششون می‌جنبه این زنه که یه مردو می‌تونه درست کنه تو هم می‌تونی با قدرت عشق شوهرتو درست کنی گفتم اون شوهرم نیست
شوهرت نیست ولی از حالا تو فکر خودت فرو ببری که اون نامزد توئه و قراره به زودی با هم ازدواج کنیم ببین دایت انقدر آدم خوبیه می‌خواد یه دونه ماشین سنگین بندازه زیر پای پسرش
که بار ببر و بار بیاره دیگه چی می‌خوای کلی پول می‌تونه در بیاره
کلی پول پارو می‌کنه بعد چند سالم می‌شینه تو خونه میشه آقای خونه
تو می‌شینی فقط پولاشو می‌شماری برای خودت طلا می‌خری دیگه جز این چیز دیگه می‌خوای فقط یه زن پول می‌خواد و طلا
آدم بشو نیست مادر من زیادی الکی اصرار نکن فقط تو داری منو بدبخت می‌کنی گفتش که تو من صلاح تو رو می‌خوام
هیچ مادری بد دخترشو نمی‌خواد مخصوصاً من که دخترمو خیلی بیشتر از پسرهام دوست دارم گفتم مامان تو فقط تو ظاهر میگی ولی به خدا تو باطل فکر کنم برادرهامو بیشتر از من دوست داری
مادرمو شب خیلی با من حرف زد خیلی قسم آیه خورد ولی من حرف خودمو زدمگفتم من با این آدم ازدواج نمی‌کنم فعلاً نمی‌خوام دربارش فکر کنم چون من می‌خوام درس بخونم اما مامانم می‌گفتش که تو باید با این نامزد کنی وگرنه مریم خواستگار داره ممکنه
زن دیت با ما لج کن مریم بده به یکی

1403/06/03 14:32

از خواستگارهاش مریم خواستگارهای خوب خیلی زیاد داره ممکنه سر برادر بدبختت بی‌کلاه بمونه
مریم هر چقدر عاشق برادرت باشه انقدر خانم و نجیب و سرب زیره هیچ وقت رو حرف پدر مادرش حرف نمی‌زنه مادرش بگه بمیر می‌میره
آخه همه مثل تو نیستند که تو روی مادرشون وایسن و بگن نه  من همه به حرف مادرشون گوش می‌کنن ولی من حرف مادرم گوش نکردم و همینجور به حرف خودم گفتم نه که نه
چند روز گذشت از یه خورده از تب و تاب اولیه افتاد ولی بعد از یه هفته یه روز محمد عصبانی اومد خونه بدون هیچ حرفی یه دونه محکم زد تو گوش من
تا به خودم اومدم سیلی دومی رو هم خوردم پخش زمین شدم می‌خواست کمربندو بکشه که من زدم زیر گریه و مامانمو صدا کردم

مادر بنده خدا با وحشت و ناراحتی اومد پیش ما برگشت داد زد سرمون گفت چی شده چه خبرتونه چرا بچه منو کتک زدی محمد

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 6


محمدرضا سرمون عربده زد گفتش که همش تقصیر شماست تقصیر شماست که من دارم مریم از دست میدم برای مریم خواستگار رفته
طرف دکتر مطب داره کلی درآمد داره زن دایی می‌خواد  بده بهش الان من چه خاکی تو سرم بکنم
من اگه مریم از دست بدم تو رو زنده نمی‌ذارم آذر تو می‌کشم نمی‌ذارم که
تو باعث بشی که من و مریم به هم نرسیم تو عقده‌ای من می‌دونم تو داری از حسادت این کارو می‌کنی چون مریم از تو خوشگل‌تره و
نجیب تر و خانم تره تو می‌خوای برای همین بین ما دوتا رو به هم بزنی ولی کور خوندی من هرجور شده با مریم ازدواج می‌کنم شده تو رو با کتک بزنم سر سفره عقد همین کارو می‌کنم
ولی اجازه نمیدم که مریم نصیب کسی دیگه بشه
همین الان مامان زنگ بزن
به زندایا بهش بگو که مریم با من ازدواج می‌کنه آذرم با اسماعیل ازدواج می‌کنه تموم شد رفت
داد زدم گفتم من با اون ازدواج نمی‌کنم تو عرضه داری برو با مریم ازدواج کنعرضه نداری هم برو بمیر به من هیچ ربطی نداره مریم اصلاً تو رو نمی‌خواد اگه تو رو می‌خواستش که برادر خودشو
بهانه نمی‌کردش که بگه که اگه خواهرت با پدر من ازدواج نکنه منم با تو ازدواج نمی‌کنم پس حتماً مشکل داره عیب و ایراد داره
اصلا مشکل اخلاقی داره آدم بد اخلاقی می‌ترسه که تو یه موقع طلاقش بدی برای همین می‌خواد من با وعده‌اش ازدواج کنم که یه موقع تو طلاقش ندی
حتماً اخلاق رفتار درستی نداره خودش به خودش اطمینان نداره وگرنه منو مجبور نمی‌کرد خوبه خودشم زنه مامانم بهم گفت  آذر خفه شو دیگه

مگه نمیبینی الان برادرت عصبانیه داغ کرده اینم الان داره تو عالم عصبانیت یه حرفی می‌زنه تو آب رو آتیش بریز نه که آتیشو بیشتر بکنی
گفتم نه تو

1403/06/03 14:32

مادری نمی‌فهمی الکی پشتت برادر منو نگیر تو خودتم می‌فهمی که چه آدم بدیه
مامانم هر جور بود ما را آروم کرد ولی نگاه پر از عصبانیتشو نمی‌تونستم فراموش کنم
بالاخره هرجور بود همه جمع شدن و منو راضی کردن که با اسماعیل نامزد کنم
می‌گفتن حالا با هم نامزد کنین همدیگرو بیشتر بشناسید همین اول که نمی‌خوایم عروسی بگیریم برید سر خونه زندگیتون

سرگذشت آذر
پارت 2



با کلی فشار جنگ و جدول دعوا من بالاخره راضی شدم موقعی که دلم خون بود و چشام پر اشک بود ولی مجبور شدم که قبول کنمگ
که فعلاً باید اسماعیل نامزد کنم دلم نمی‌خواست ولی مجبور بودم که قبول کنم کلی کتک خورده بودم
دیگه مامانم جلو داره محمدرضا نبود محمدرضا عاشق بوده چشاش کور شده بود به غیر از مریم هیچکسو نمی‌دید
قرار بود چون یک خواهر برادر با یک خواهر برادر ازدواج کنن واسه همین خواستگاری تو خونه پدربزرگم برگزار بشه
همه بزرگترها هم جمع بشن و بتونن کار وتموم کنند
شب قبل خواستگاری محمدرضا از خوشحالی رو باش بند نبود می‌گفت می‌خوام یه عروسی واسه مریم بگیرم که تو خاطره‌ها باقی بمونه
ولی من هیچی نمی‌گفتم فقط با نگاه و حسرت نگاش می‌کردم
و تو دلم فحشش می‌دادم نفرینش می‌کردم از خدا می‌خواستم که یه روزی جوابشو به بدترین شکل ممکن بده
وقتی که داشتم می‌خوابیدم محمدرضا بهم گفتش که من مطمئنم که تو خوشبخت میشی گفتم که آره تو که راست میگی
گفتم اونی که فقط خوشبخت میشه مریمه نه من مریم به خاطر اینکه
تو رو دوست داره تو هم اونو دوست داری فقط این وسط منو بدبخت دارید می کنیدگفت تو از ما هم خوشبخت‌تر می‌شی گفتم حالا تو که راست میگی در آینده همه چی رو می‌بینیم ولی یه چیزی یادت باشه من نه از تو خوشم میاد نه از اون زنت همه
همه کاریم می‌کنم که زنتو اذیت کنم از هیچ اذیت و آزاریم نسبت بهش چشم پوشی نمی‌کنم اینو حواست باشه یه موقع از من گلایه نکنی که چرا زنمو اذیت  کردی
پوزخندی بهم زد و گفت خواهر کوچولو بهتره که این کارو نکنی چون اگه تو این کارو بکنی اسماعیل هم تلافیش و سر تو در میاره

فکر کردی برای چی دارن دختر می دن دختر می گیرن به خاطر اینکه برای جفتمون خیلی خوبه تو زندگی هیچ کدوممون تشنج و دعوا نیستش
هر وقت هر که اذیت کنه ما می‌تونیم تلافی بکنیم دختر خوب این بهترین شانس منم مراقب توام توام مراقب من هستی دیگه بهتر از این می‌خوای
گفتم نه بهتر از این نمی‌ شه ایشالا که خوشبخت بشی منم یه فکری به حال خودم و این زندگی کوفتی می‌کنم
فقط به فکر این بودم که در آینده چه جوری از شر اسماعیل راحت بشم و دیگه هیچ وقت

1403/06/03 14:32

نبینمش

سرگذشت آذر
پارت 1



هزار نقشه با خودم کشیده بودم که نمی‌دونستم کدومشو اجرایی کنم فقط می‌گفتم من باید یه زمانی برم دانشگاه از خونه خونواده مستقل شم
فردای اون روز خونه  پدربزرگم جمع شدیم همه خوشحال بودن خیلی هم خوشحال بودن مریم از خوشحالی صورتش می‌درخشید لباس سفیدی تنش کرده بود
و برادرمو میدم که چه جوری لپاش از خوشحالی سرخ شد و نگاهش می‌درخشه
ولی از اسماعیل تنها چیزی که می‌دیدم یک نگاه هیز بود که فقط به من چشم دوخته بود و وقتی سرمو بالا آوردم می‌دیدم
چه جوری به من زل زد و منو نگاه می‌کنه یه نگاه خیلی خاصی داشت که من از اون نگاه اصلاً خوشم نمی‌اومد واسه همین بهش اخم می‌کردم
ولی اون از رو نمی‌رفت واسه همین من سرمو انداختم پایین اون جلسه همه حرفا زده شد به قول پدربزرگم می‌گفت
دو طرفو فامیلت آشنان از گوشت و پوست همدیگن واسه چی به جلسه دوم کشیده شه
همه حرفا رو تموم کنیم مهریه رو مشخص کنیم شیر بهارو مشخص کنیم

هپه با حرف پدربزرگم موافق بودن و حرفشو تایید می‌کردند موقع گفتن مهریه شد قرار شد که مهریه مریم 100 تا سکه باشهو برادر هم بدون هیچگونه شرط و شروط قبول کرد گفت مریم خیلی ارزشش بیشتر از 100 تا سکه است اگه می‌خوایم بیشتر براش می‌بریم ولی وقتی برای من رسید
زن دایی خیلی راحت و رخ برگشت گفتش که سکه خیلی زیاده پسر من نمی‌تونه سطح سکه رو پرداخت کنه
گفتم برای آذر جون صد تا سکه رو زیاد می‌دونم ایشالا رفتن سر زندگیشون
هرچی درآوردن مال جفتشون باشه ولی مادرم مخالفت کرد مادرم می‌گفت دخترم هیچ فرقی نمی‌کنه اگه قرار باشه که مهریه دختر من کمتر از 100 تا سکه باشه مال دختر تو هم باید 14 تا سکه باشه
زن دایی می‌گفت اگه من گفتم 14 تا سکه مامانم گفت ولی من مادر شوهرم میگم که مهریه عروس من باید 14 تا سکه باشه منم پسرم نداره
مگه تو واسه مال و اموال ما کیسه دوختی که میگه باید مهریه دخترت از مهریه پسر ما کمتر باشه
از حرف پشتیبانی مادرم خیلی خوشم اومد خوشحال شدم محمدرضا گفت مامان حالا اجازه بده قرار نیست اینا عقد کنن
مامانم گفت ببین الان که اینا عقد نمی‌کنن مثلاً 5 سال دیگه عقد می‌کنن ولی مهریه دختر من نباید کمتر از عروسم باشه
دختر از سر راه نیاوردم مهریه دختر منم باید 100 تا سکه باشه نمی‌خواین همه چیزو به هم بزنین

سرگذشت آذر
پارت 9



به استرس گفت نه برای چی به هم بزنیم مامان یه دقیقه صبر کن ما می‌تونیم با هم کنار بیایم بنده خدا حرف بد که نزد اونم نگران پسرشه
مامانم از دست محمدرضا کفری شده بود از این همه
طرفداری‌های بیخودش بسیار ناراحت شده بود

1403/06/03 14:32

برگشت به محمدرضا گفت این قضیه به تو ربطی نداره دخترمه اختیارشو دارم دلم نمی‌خواد کمتر از 100 تا سکه مهریش باشه مشکلی داری
اگه خیلی ناراحتی بگذار بهت بگم مهریه دختر من اگه 14 تا سکه باشه مهریه زن تو باید 5 تا سکه باشه واسه چی زن تو مهریه‌اش بالاتر باشه
چه خبره همینی که هست یا قبول می‌کنیم یا همه چیزو به هم می‌زنیم من مهریه دخترم کمتر از 100 تا سکه نمی‌ندازم بابا بزرگم گفت اصلاً صلوات بفرستین
نه حرف شما نه حرف عروسم 70 تا سکه برای دخترت در نظر می‌گیریم
با هم صلوات فرستادن ولی مامانم از جاش بلند شد و گفتش که صلوات نفرستین چون به نظر من قضیه تموم نشده899 تا سکه نه یه دونه کمتر نه یه دونه بیشتر
اخم‌های زن دایی بدجور تو هم رفته بود معلوم بود خیلی ناراحت شده بود ولی چاره‌ای نداشت و گفت قبوله همون 100 تا سکه امیدوارم دخترت لیاقت اینو داشته باشه که 100 تا سکه مهریش باشه در حالی که من خیلی می‌ترسم که یه موقع دختر ت زیر همه چیز بزنه
مامانم گفت خیالت راحت دختر من زیر چیزی نمی‌زنه دخترم زیر دست خودم بزرگ شده
امیدوارم دخترتو یه موقع زیر حرفش نزنه ذکر صلوات نوشتن همه چیز جلسه ختم بخیر شد محمدرضا
نفس راحتی کشید و من داشتم  که نگاه می‌کردم که دیدم که داره به مریم لبخند می‌زنه
لبخندش حاکی از عشق فراوانی بودش که بهش داشت مامانم انگشتری
رو از  تو کیفش درآورد و تو دست مریم انداخت بهش گفت مبارک
باشه عروس خوشگلم ایشالا که خوشبخت بشی زن داییم
هم انگشتری دست من انداخت انگشتر نازکی که وزن خیلی کمی داشت و اصلاً هم قشنگ نبود
ایشالا که برای عروسی جبران می‌کنم فعلاً همین باشه تو دستت تا روزی که عروسی کنید
زیر لب ازش تشکر کردم در حالی که اصلاً دلم به اون وصلت راضی نبود

سرگذشت آذر
پارت 89



منو قربانی کرده بودن قربونی خودخواهی خودشون قربونی عشق و عاشقی برادر بزرگترم به دخترش در حالی که من اصلاً خوشم نمی‌اومد

قرار عقد و عروسی محمدرضا مریم برای ماه بعد گذاشته شد ولی قرار شد
بین من اسماعیل هم یک خطبه محرمیت خونده شه نگران
این بودن که من پشیمون بشم ولی من نمی‌دونستم که باید چیکار کنم
بچه بودم عقلم نمی‌کشید که باید چیکار کنم چی درسته چی غلطه از همه چی می‌ترسیدم روزهای بعد روزهای خیلی خوب و بدی بود
کمتر از 10 روز بعد من و اسماعیل رفتیم
محضر خونه در حضور خونواده‌های خطبه محرمیت بینمون خونده شد و ثبت شد و من زن صیغه‌ای اسماعیل شدم
با 14 سال سن حالا شده بودم زن صیغه‌ای پسر دایی مفت‌خورم
کارهای عقد و عروسی محمدرضا ومریم هم انجام شد ماه بعدش محمدرضاو مریم

طی یک جشن

1403/06/03 14:32

خیلی خوب عقد همدیگه در اومدن جشن خیلی خوبی بود اون شب من خیلی خوشگل شده بودم لباس خیلی شیکی تنم کرده بودم وقتی خودمو می‌دیدم خیلی کیف می‌کردم اون شب
از همه غم‌ها غصه‌ها فارغ بودم

امشب بعد از چند سال عموی بزرگمو دیدم عمو محسنمو عموی مهربون و دوست داشتنی به همراه زن و بچه‌شون دیدم
اونا یه شهر دیگه زندگی می‌کردن و مسافت زیادی بین دو تا شهر بود زنش و خودش سر کار می‌رفتن واسه همین زیاد نمی‌تونستن به ما سر بزنن
بابام خیلی خوشحال بود که برادرش اومده بود عروسی ولی مامانم زیاد خوشحال نبود
هیچ وقت خوشش نمی‌اومد می‌گفت این زن خیلی فیس و افاده داره
انگار که از دماغ فیل افتاده فکر می‌کنه چون سر کار میره باید همه بهش احترام بذارن مامانم یه جورایی بهش حسادت می‌کرد
در حالی که زن عموم خیلی زن مهربون و خاکی بود و  همیشه به ماها محبت می‌کرد
پسر عموم میلاد و بعد از 4 سال دیدم خیلی خوشگل شده بود جوان قد بلند رعنا بود میلاد 10 سال از من بزرگتر بود
هر وقت چشم تو چشم می‌شدیم به من لبخند می‌زد

1403/06/03 14:32

صدف:
سرگذشت آذر
پارت 88



لبخندهایی که هر دختری دوست داشته به قول معروف دلشو حسابی می‌بردش منم به میلاد لبخند می‌زدم
ولی دقیقاً دور از چشم اسماعیل و مامانم چون می‌دونستم اگه می‌دیدن حسابمو به خوبی می‌رسیدن
اون شب اسماعیل هم زیاد دور و بر من می‌پلکید البته اسماعیل به شدت مست بود
و چند بار هم سعی کرد منو بغل کنه ولی من همش ازش دوری می‌کردم نمی‌خواستم ناراحتی به بار بیاره
وقتی جشن تموم شد هم رفتن خونه‌هاشونو اومد خونه ما قرار بود دو سه شب خونه ما بمونه
مامانم زیاد خوشحال نبود اما دیگه چاره‌ای هم نداشت نمی‌تونست اون‌ها رو بیرون کنه
فردای اون روز پاتختی بود من پاتختی را دوست نداشتم به نظرم زیادی مراسم مسخره ای بود
تصمیم گرفتم که تو خونه کنار

میلاد و مرضیه خواهرش بشینم وقتی که تنها شدی میلاد به من گفت دخترمو خیلی بزرگ شدی خیلی خوشگل شدی
مرضیه بهش گفت پس من چی یعنی من خوشگل نیستم مرضیه تقریباً هم سن و سال خودم بود اونم خیلی مهربون بود
میلاد بهش گفت انقدر بدجنس نباش هر جفتتون خیلی خوشگلین من از میلاد تشکر کردم گفتش که درس مدرسه چطوره گفتم خداروشکر خیلی خوبهمرضیه ازم پرسید آذر جون واقعیت داره که تو نامزد کردی گفتم آره واقعیت داره منو نامزدی اسماعیل درآوردن
مرضیه پرسید آخه دختر تو که سنی نداری برای چی تو رو به این کوچیکی نامزد کردم گفتم به خاطر اینکه محمدرضا با مریم ازدواج کنه
تنها شرط  زن داییم همین  بود که باید منم اسماعیل ازدواج کنم
میلاد گفت واقعاً زن عمو چی پیش خودش فکر کرده این پسر اصلاً به درد تو نمی‌خوره دیشب همش مست بود انگار نه انگار که عروسی خواهرشه فقط یکی باید اینو جمع می‌کرد
واقعاً حیف تو که بخوای زن این بشی هر چقدر تو با شخصیت خانومی اون از نظر ادب و شخصیت زیر صفره
مرضیه بهش گفتش که میلاد این حرفا رو نزن رابطه بین زن و شوهر به هم نریز میلاد گفت آخه اینا که زن و شوهر نیستن
یه صیغه محرمیت بینشون خونده شده این صیغه رو هم می‌تونن باطل کنن یه خورده بزرگتر بشه می‌تونه باطل کنه
گفتم میلاد من از خدامه که باطل کنم فقط برام دعا کن گفت حتماً می‌تونی
اون چند شبی که میلاد اونجا بود خیلی بهمون خوش گذشت خیلی سعی می‌کردم که خودمو نگه دارم از میلاد خوشم اومده بود پسر مهربون و سر به زیر بود

سرگذشت آذر
پارت87


لبخند هی به من می‌زدش اون چند شبی که زندگیم بود دلم نمی‌خواست که از اونجا برن
اما باید می‌رفتم اون چند شب خیلی سریع گذشت بعد از یک هفته از اینجا برن میلاد یواشکی شماره تلفنشو به من داد
بهم گفت دختر عمو هر وقت با من کاری داشتی

1403/06/03 14:33

با من تماس بگیر این شماره تلفن منه هر جایی که بودی گیر کرده بودی من خودم در خدمتتم گفتم زشت نباشه گفت نه اصلاً
تو همیشه همه جا می‌تونی رو من حساب باز کنی من دوست دارم بهت کمک کنم دخترم خودتو بدبخت این اسماعیل نکن این مرد زندگی نیست دوزار نمی‌ارزه
از حالا می‌تونم بهت بگم تو رو فقط بدبخت می‌کنه این اسماعیل حتی معتادم هستش من پسرم خوب می‌فهمم که این آدم درسته یا نه
از نگاه کردنش از حالت چشات از ریخت و قیافش کاملاً تابلو که این اعتیاد داره نمی‌دونم به چی اعتیاد داره ولی اعتیاد داره خودتو بدبخت نکن
سفت و محکم جلوی همشون وایسا تا می‌تونی درس بخونی بگو که من می‌خوام درس بخونم
شماره میلاد گرفتم گفتم من بهت یه تک زنگ می‌زنم گفت باشه پس من منتظرتم فراموش نکنی گفتم نهوقتی رفتن مامانم نفس راحتی کشید گفت آخی خدا را شکر بالاخره رفتن نمی‌رفتن چرا آخه واقعاً دیگه خسته شده بودم گفتم مامان این همه بهت
به خدا زن عمو کمک کرد دیگه چیکار باید می‌کردش گفت تو دیگه نمی‌خواد حرف بزنی من اصلاً از این زن عموت خوشم نمی یاد

خانواده بابات همشون لنگه همدیگه هستند همشون نمای بد و بدجنسی هستند بهشون رو بدم میان سوارم میشن
گفتم ولی عمو محسن با بقیه فرق می‌کنه خودتم خوب می‌دونی گفت نمی‌خواد طرفشو بگیری فکر کردی نفهمیدم که چه جوری اون میلادو نگاه می‌کردی ولی فکر میلاد از سرت دور کن
تو دیگه الان نامزد داری کسی هم که نامزد داره دیگه نباید به کسی دیگه نگاه بکنه بعدشم تو که نمی خوای زندگی برادر بدبختت به هم بخوره
گفتم زندگی برادرم هیچ ربطی به من نداره اون زندگی خودشو داره می‌کنه گفت خیلی هم ربط داره همه چی با هم ربط داره مریم
جونشو برای اسماعیل میده خودش بهم میگه که اگه
آذر برادرمو بخواد اذیت کنه با من طرفه برادر من خیلی آدم صاف و ساده هستش

سرگذشت آذر
پارت 86



هستش من نمی‌ذارم کسی برادر من اذیت کنه گفتم مامان به آذر بگو از الان  از خط قرمز منو بگو رد نکنه حد و مرز خودشو خوب بشناسه
اگه بخواد برای من خواهر شوهر بازی در بیاره منم براش خواهر شوهر بازی در میارم اون موقع نمی‌ذارم زندگی کنه حواسش باشه فکر نکنه که می‌تونه هر کاری دلش بخواد بکنه ها منم بلدم خواهر شوهر بازی در بیارم
بگو احترام خودشو نگه داره احترام بذاره بهش احترام بذارم وگرنه منم بلدم چه جوری باهاش برخورد کنم مامانم گفت این چه طرز حرف زدنه دختر
اون دختر بنده خدا دختر دایی تو هم هست عروسی این خونواده‌ام هست تو باید هواشو داشته باشی گفتم هواشو دارم تا زمانی که هوای منو داشته باشه وگرنه منم بلدم باهاش

1403/06/03 14:33

چیکار کنم
مامانم یه خورده عقب نشینی کرد انگار منو خیلی جدی دیدش واقعاًم جدی بودم من می‌خواستم با مریم جدی برخورد کنم
زیاد با هم برخوردی نمی‌کردیم دوست نداشتم باهاش زیاد چشم تو چشم بشم ولی تا دلتون بخواد اسماعیل تو اون خونه رفت و آمد داشت
لاقل هفته دو سه روز میومد خونه خواهرش و واقعاً همین منو اذیت می‌کردوقتی اسماعیل میومد مامانم به عجله می‌اومد به من می‌گفت خودتو آماده کن زود باش خود خوشگل کن بعد بری طبقه پایین شوهرت اومده
از لفظ شوهر متنفر بودم بهش می‌گفتم مامان انقدر نگو شوهر شوهر اون شوهر من نیست

یک صیغه محرمیت بینمون خونده شده دیگه چیز دیگه خونده نشده یه انگشتر ارزون قیمت هم تو دستم کردن
که نه قیمت داره نه ارزشی داره می‌تونم همونو پس بدم و صیغه رو باطل کنم مامان دیگه الان عروساتم اومده سر خونه زندگیش دیگه دردت چیه
مامانم گفت من نمی‌ذارم زندگی پسرمو خراب کنی خودت می‌دونی من خیلی دوست دارم ولی من زندگی پسرم در میونه
تو باید به فکر اونم باشی نباید فقط خودخواه بازی در بیاری گفتم من به فکر اونم هستم واسه همین نمی‌خوام با اسماعیل ازدواج کنم ولی منو مجبوری می‌بردن طبقه پایین
وقتی اسماعیل منو می‌دید آب از لب و لوچش آویزون می‌شد
من و سرتاپا نگاه می‌کرد بررسی می‌کرد بهم می‌گفت تو خیلی خوشگل شدی

سرگذشت آذر
پارت 85



از تعریفاش خوشم میومد نه از نگاه‌هاش از هیچ کدوم از کاراش خوشم نیومد هیچ کدوم از کارش برای من دلچسب نبود یه موقع‌هایی برام کادوهایی می‌آورد
که بعدها فهمیدم که همه اون کادوها رو مادرش و خواهرش خریدن ولی من هیچ حرفی نمی‌زدم یه بار بهم گفتش که بابام برام ماشین سنگین خریده
بالاخره به حرفی که زده بود عمل کرد می‌تونم با ماشین سنگین کار کنم و کلی پول دربیارم
تورو ببرم سر خونه زندگیمون تو هم دیگه احتیاجی نیست درس بخونی یکی دو سال دیگه درس بخون بعد دیگه
بریم سر خونه زندگیمون وقتی بریم سر خونه زندگیمون تو دیگه احتیاجی به درس خوندن نداری گفتم من درس می‌خونم تو مشکلی داری
گفتم خواهر خودت درس خونده لیسانس گرفته واسه چی از من می‌خوای که من درسمو ادامه ندم گفت اصلاً تو هرچی میگی درسته
خودم درستت می‌کنم وقتی رفتیم سر خونه زندگیمون خودم می‌دونم چه جوری درستت کنم گفتم باشه هرچی تو بگی
از حرفاش لجم میومد دوست نداشتم کسی به من دستور بده
بابای خودم با وجود همه پسر دوست بودنشم به من دستور نمی‌داد و منکاری نمی‌کرد همین ازدواج الکی من با این اسماعیل هم به اجبار فشار مامانم بود

ولی من کنار میومدم سعی می‌کردم خودمو باهمه چی

1403/06/03 14:33

سازگار کنم تا زمانی که دیپلم بگیرم و برم دانشگاه وزیر خراب شده برم
دقیقاً یک ماه بعد از عروسی محمدرضا بود که یاد میلاد افتادم دلم براش تنگ شد تو وسایلم گشتم تا شمارشو پیدا کردم
یه تک زنگ زدم که بهم زنگ بزنه همش استرس داشتم تپش قلب داشتم که مامانم نفهمه اون روز مامانم خونه نبود
بعد نیم ساعت خود میلاد بهم زنگ زد وقتی فهمیدش که منم خیلی خوشحال شد گفت دختر خجالت نکشی بعد از یه ماه به من زنگ زدی
می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود گفتم که میلاد واقعاً نمی‌تونستم بهت زنگ بزنم خودم دو  به شک بودم
گفت می‌دونم عزیزم چی میگی من وضعیت تو رو درک می‌کنم گفتش که
چیکار می‌کنی با اون شوهر چلمنت چیکار می‌کنی باهاش کنار میای
همه چی رو بهش گفتم بهم می‌گفتش که خودتو نگه دار محکم باش قوی باش
بهم گفت مراقب باش که یه موقع اینا تو رو با هم تنها نذارن احتمال اینکه تو با هم تنها لدارن

سرگذشت آذر
پارت15


احتمال اینکه  رو با هم تنها بزنن خیلی زیاده به خدا اگه دستش به تو بخوره دستشو میان می‌شکنم می‌گفتم واقعاً غیرتی شدی گفت آره که غیرتی شدم
گفت چرا غیرتی نباشم من از تو خوشم میاد آذر من از تو خیلی خوشم میاد امیدوارم تو هم از من خوشت بیاد گفتم منم از تو خوشم میاد
ولی اختلاف سنیمونو چیکار کنیم مادرامونو چیکار کنیم که با هم رابطه خوبی ندارن و از هم خوششون نمیاد گفت همه اینا فدای سرت مهم اینه که تو منو بخوای
گفتم منم تو رو می‌خوام ولی باید تو صبر کنی خودت که می‌دونی گفت من منتظر همه چی می‌مونم فقط باید مطمئن بشم که تو هم منو می‌خوای گفتم مطمئن باش که منم تو رو می‌خوام
گفت من به تو زنگ نمی‌زنم هر وقت تو خواستی بهم یه تک زنگ بزن که من باهات تماس بگیرم گفتم راستشو بگو دوست دخترم داری
گفت نه دیوونه جون من دوست دختر ندارم اصلاً وقتی واسه این کارها ندارم فقط از شانس بدم از تو خوشم اومده
واقعاً چی شده که تو از من خوشت اومده مگه میشه آدم همینجوری از یه نفر  خوشش بیادحالا که می‌بینی شده من از توام خوشش خوشم میاد
اون شب کلی با هم حرف زدیم تا وقتی که مامانم بیاد وقتی که صدای چرخیدن کلید قفل درو شنیدم ترسیدم از جام پریدم و سریع تلفنو قطع کردم
فقط خود خدا می‌کردم که رنگ از صورتم نپریده باشه که مامانم خبردار بشه که چی تو درونم گذشته
مادرم خبردار نشد همینم واسه من نقطه قوتی بودش
6 ماه منو میلاد با همدیگه صحبت می‌کردیم یواشکی اون می گفت
زودی میام می‌بینمت می‌گفت دلم واست خیلی تنگ شده گفتم مامانمو چیکار کنم گفتش که ما یه جا
خارج از خونتون همدیگه رو نمی‌بینیم با هم میریم رستورانی

1403/06/03 14:33

کافی شاپی جایی نمی‌ذاریم کسی بفهمه
همون موقع‌ها بودش یه دفعه اسماعیل غیب شد نمی‌دونستم کجا رفته آذر گفتش که رفته بار بیاره ولی بعدها فهمیدم که بردنش کمپ خوابوندنش
می‌گفتن که مصرف الکلش بالا رفته و باید ترک کنه وقتی که فهمیدم که به خاطر الکل بردنش کمپ مامانم گفتم
باید هرجا شده این قضیه رو تموم کنیم باید ازدواج بین من و اسماعیلو به هم بزنیم

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت83



بنده خدا یه جورایی تو فکر بود رفت انگار با من موافق بودش گفت به من یه خورده فرصت بده یه خورده فکرامو بکنم ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم
تو درست میگی همچین درست نیستش که تو با اسماعیل نامزد بمونی نتونسته خودشو به تو ثابت کنه
فکر می‌کردیم که با تو ازدواج کنه همه چی درست میشه خب آدم عاقل و سربه‌راهی میشه ولی نه تنها عاقل نشده که بدترم شده
مامانم بعد از چند روز به زن داییمو داییم زنگ زد و گفتش که همه چی منتفی شد من دخترمو به پسر شما نمیدم
صیغه رو باطل می‌کنیم و اون حلقه رو هم پس می‌فرستیم کادوهایی هم که برای دختر من خریده بوده همه رو براتون پس می‌فرستم
دعوای خیلی شدیدی رخ دادش زن داییم هر چی از دهنش در اومد به ما گفت
به مادرم گفت پسر من از عشق دختر تو به این روز افتاده وقتی که می‌بینی که زنش سر زندگیش نیستش معلومه بهش فشار میاد تحت فشار قرار گرفته
دخترت صیغه پسر من بوده یعنی که به همدیگه محرم هستند و وقتی هم محرم هستند حق داره که با زنش باشه

مامانم گفت یه صیغه بوده باطل شده دیگه دیگه چیز دیگه نیستش که اونم دیدید که به دفتردار پول دادیم قبول کرد که صیغه رو جاری کنه وگرنه برای دختر مجرد که صیغه نمی‌خونن اونم تو دفترخونه خلاصه
همه حرفا زده شد فحش‌های فراوون خوردیم ولی مامانم روی حرفش موند گفت من دخترمو به شما نمیدم
مامانمو بغل کردم بوسش کردم و ازش تشکر کردم گفت من تنها کاری بود که می‌تونستم برات بکنم ولی اتفاقی که افتاد این بودش که فردای همون روز مریم خونه رو ترک کرد
به محمدرضا گفت من دیگه پامو تو این خونه نمی‌زارم شماها به برادر من اهانت کردین حالا مگه چی شده
همه مردها مشر*وب بخورند ممکنه مشر*وب
اعتیاد داشته باشم برادر منم جوونی کرده جهالت کرده حالا هم داره ترک می‌کنه برای چی خواهرتو باید همه چی رو به هم بزنه
مریم رفت خونه دایی و برگشت به همه گفتش که من میرم خونه بابام درخواست طلاق میدم دیگه نه من نه شما
می‌گفت می‌خوام مهریمو اجرا بذارم می‌گفت پدرتونو در میارم به محمدرضا گفت تو رو به خاک سیاه می‌شونم
معلوم نبود مریم چه شده معلوم بود خیلی عصبانی بود ولی واسه ما مهم

1403/06/03 14:33

نبود

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 82



مامانم می‌گفت بذار قهر کنه بره خودش مشکلشو با شوهرش حل کنه به من و تو چه ربطی داره من که نمی‌تونم به خاطر زندگی برادرت تو رو بدبخت کنم
بابام هم پشتم بود جفتشون پشتم بودن همین دلمو خنک می‌کرد برادرم اومد بالا از ما خواستش که بریم دنبال زنش بهش گفتن که به ما
ربطی نداره مشکل خودتو زنتو خودت حل کن ما که نمی‌تونیم بیایم دنبالش ما حرفمون همونه برادرمم می‌گفتش من می‌دونم که شما حق دارین ولی برین دنبالش به خدا کار درستی نمی‌کنین
منم زنمو دوست دارم عاشق زنمم نمی‌تونم به غیر از مریم با *** دیگه ازدواج کنم مریم هوای زندگی منو داره  ولی مادرم گفت خودت برو دنبالش
بعدم هی رفت خونه پدر زنشو اومد یکی دوبارم مامانم باهاش رفت بالاخره مامانم راضی شد که بره دنبالش ولی حرف مریم یکی بود یا طلاق یا اینکه
آذر باید به پای برادر من بشینه ولی مامانم می‌گفتش نه همچین کاری رو هیچ وقت نمی‌کنیم
تا اینکه وقتی مریم دو هفته بود که از خونه ما رفته بودش یه روز داییم زنگ زد به مامانم برگشت گفت دختر تو و پسر من به درک اصلاً واسم مهم نیست که چه اتفاقی می‌افته ولی حواست باشه وقتی بچه به دنیا بیاد از همون بیمارستان تحویل خودتون میدیم و میریم
مامانم گفت منظورتو نمی‌فهمم کدوم بچه گفت دختر من حامله است از پسر تو حامله است الان 5 هفته
هستش که حامله هستش دختر من کل مدت بارداری رو تو خونه من می‌گذرونه موقع زایمانم بچه رو بیاین ببرین
اگه گناه نداشتش حتماً به دخترم می‌گفتم که بچه رو بندازه ولی حیف که گناهه و من نمی‌خوام که  دختر من مرتکب گناه بشه
و تو هم به زودی مادربزرگ میشی وقتی اسم نوه اومد مامان من دست و پاش سست شد بنده خدا
نمی‌دونست چیکار کنه چی بگه خودمم خیلی خوب می‌دونستم که چقدر نوه دوست داره چقدر عاشق نوه است و چقدر منتظر این بودش که مریم و محمدرضا صاحب بچه شن
شبها به  خوبی میديدم که نه خودش خوابش می‌بره نه بابام با هم مدام پچ پچ می‌کنن
از آروم حرف زدنشون اصلاً حس خوبی بهم دست نمی‌داد احساس می‌کردم که دارن درباره من حرف می‌زنن

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 18



گاهی صداشونو بالا می‌بردن و گاهی هم صداشونو پایین می‌آوردن انگار بد جوری تو بحث بودن
بحثش یک جوری بود که خودشونم نمی‌دونستن باید چیکار کنن ولی صداشون نمی‌ذاشت که من بخوابم آروم آروم بلند شدم و به سمت هال رفتم
بابام داشت با مامانم بحث می‌کرد می‌گفت خانم میگی چیکار کنیم پای نومون در میونه ما که نمی‌تونیم از نوه‌مون بگذریم
بچه‌ها مادر می‌خوان نمی‌تونیم که بچه رو

1403/06/03 14:34