رمان های جدید

611 عضو

بدون مادربزرگ کنیم زن بابا که نمیاد بچه رو بزرگ کنه باید مادر خودش بیاد بچه رو بزرگ کنه
ولی مامانم می‌گفت پس دختر من چی میشه آینده بچه من چی میشه  تو واقعا فکر می‌کنی که چی میشه
بابام گفت همه چی رو بسپار به خدا خدا خودش به دخترمون کمک می‌کنه
دخترمون و بسپاریم به سرنوشت من مطمئنم که دخترم می‌تونه از پس شوهرش به خوبی بر بیاد
وقتی بچه‌تو بسپاری به سرنوشت سرنوشت بچه‌تو به بهترین شکل راهنمایی می‌کنه خانم خیالت راحت
آذر دختر زرنگى هستش بلده شوهرشو چه جوری جمع و جور کنه با دخترت حرف بزن تو مادری می‌تونی  بچه رو چه جوری رام کنی با آذر حرف بزن ببین چی چی میگه
فقط عجله کن که داره دیر میشه تو که نمی‌خوای عروسمون از چنگمون بپره من می‌خوام عروسم تو خونه خودم بمونه
به فکر محمدرضا باش محمدرضا داره دیوونه میشه خودت می‌دونی چقدر عاشق زنشه الان زنشم که حامله است
و باید پیش زنش باشه باید پیش بچه‌اش باشه باید از زنش مراقبت کنه زن حامله احتیاج به مراقبت داره اونم تو خونه شوهرش
وقتی فهمیدم که پدر مادرم دارن چی میگن خیلی ناراحت شدم دلم شکست اونا داشتن با سرنوشت من بازی می‌کردن که نوشون
یک موقع خدای نکرده بدون مادربزرگ نشه و یک بچه‌ای به دنیا نیومده خیلی عزیزتر از من بود و همین باعث می‌شد من خیلی ناراحت شم
رفتم گرفتم خوابیدم پتو رو  کشیدم رو سرمو شروع کردم گریه کردن
آروم گریه می‌کردم که کسی صدای گریه‌های منو نشنوه نمی‌خواستم کسی بفهمه

سرگذشت آذر
پارت 19



صبح که از خواب بلند شدم مادرم با لبخند از من استقبال کرد
پرنسس مامان بالاخره از خواب بیدار شد گفتم امشب خیلی بد خوابیدم گفت عیب نداره
بالاخره همه یه موقع‌هایی بد می‌خوابن به من گفت بگیر بشین می‌خوام باهات حرف بزنم بهش گفتم احتیاج نیست با من حرف بزنی شب همه چی رو شنیدم

گفت خیلی بده که دختر فال گوش وایمیستی 100 دفعه گفتم این کارو از سرت بنداز گفتم می‌خوای بری دنبال مریم گفت آره می‌خوام برم دنبالش باید برش گردونم خونه گفتم
مامان چرا انقدر اون باید رو سر ما سوار بشه ما فامیل شوهریم اون باید به ما دستور بده چیکار کنیم چیکار نکنیم یه ذره جذبه مادر شوهر
بودن رو داشته باش چرا هرچی میگه ما باید بگیم چشم در حالی باید عروس هر چی ما بگیم باید بگه چشم
مامانم گفت قاطی کردی دختر زشته این حرفا را می زنی تو عروس اون خونواده هستی
اونم خواهر شوهر توئه همه تو زندگیشون بحث پیش میاد اشکال نداره همه چی حل میشه انشالله که اسماعیلم از کمپ بیرون میاد صحیح و سالم همه مردها تو جوانیشون یه سری غلط‌ها می‌کنن ولی

1403/06/03 14:34

وقتی که ازدواج کنن بهت قول میدم که همه چی رو می‌ذارن کنار
تو هم سعی کن با اسماعیل کنار بیای به هر حال تو یه جورایی زنش هستی و باید باهاش کنار بیای
مقصری چون همش داری ازش کناره‌گیری می‌کنی زن نباید از مرد کناره‌گیری کنه وگرنه مردش بهش سرد میشه
گفتم ببخشید باید چیکار کنم گفت نمی‌دونم بالاخره توام دختر منی دیگه تو هم باید ببینی که من چیکار می‌کنم که بابات مثل موم تو دستمه
به هر حال ما داریم امروز میریم دنبال مریم بهشونم گفتیم که
تو با اسماعیل قراره ازدواج کنی گفتم نگران نباشن به هر حال اونها هم حق دارن
نگران آینده بچشونن مریم نگران آینده برادرشه اون‌ها
نمی‌خوان که آینده اسماعیل خراب شه خیلی چشم امیدشون به تو هستش میگن که
آذر اگه بتونه با اسماعیل کنار بیاد اسماعیل دست از همه کارای گذشتش برمی‌داره گفتم مادر من اسماعیل هیچ وقت درست نمی‌شه
گفتم اسماعیل اعتیاد داره اعتیاد به ال*کل داره همین کافیه که زندگی منم خراب کنه گفت تو درستش کن

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 20




مامانم اومد جلو صورتمو بوس کرد بهم گفت ایشالا که خوشبخت بشه دخترم من تو رو می‌شناسم تو دختر خیلی خوبی هستی می‌دونم که می‌تونی شوهرتو خوشبخت کنی
گفتم مامان اگه نتونم درستش کنم چی من مطمئنم نمی‌تونم مامان اسماعیل آدم بشو نیستش گفت تو می‌تونی آدمش کنی
زن‌ها اراده کنند می‌تونن کوه جابجا کنند پس اراده کن تا بتونی درستش کنی
هیچی نگفتم به قول بابام خودمو سپردم به سرنوشت که سرنوشت بتونه برام تصمیم بگیره من از خودم اختیاری نداشتم

تمام امیدم تو این زندگی به میلاد بود همش دعا می‌کردم که میلاد بتونه برای من کاری کنه
دعا می‌کردم و گفتم خدایا یه کاری کن که میلاد بیاد خواستگاری من منو از بابام خواستگاری کنه هرچی باشه میلاد برادرزاده بابامه
به عصر نکشید که مریم و محمدرضا دست تو دست هم اومدن خونه صدای خنده هاشون تو راهرو پیچید
انگار از رو قصد این کارو می‌کردن می‌خواستن به من ثابت کنن که خیلی خوشبختن اما منم تصمیم گرفتم که مثل خودشون بشم
بهشون بی‌محلی کنم یه کاری کنم که نشونشون بدم که بود و نبودشون برام فرقی نداره چند روز بعد میلاد به من زنگ زد و گفتش که من شهرتونم پاشو بیا که اومدم دیدنت عشق من باورم نمی‌شد میلاد اومده بود
فقط برای یک روز اومده بود پیش من ما با هم رفتیم حسابی گشتیم انقدر بهمون خوش گذشته بود که گذر زمانو احساس نمی‌کردیم
به میلاد همه چی رو گفتم گفتم که اسماعیل چی شده اونم برگشت به من گفتش که من به زودی میام خواستگاریت فقط یه خورده باید صبر کنی
میلاد هر کاری

1403/06/03 14:34

می‌خوای بکنی زودتر انجام بده من نمی‌خوایم با این مرتیکه ازدواج کنم این اصلاً به درد من نمی‌خوره
میلاد گفت این فقط به درد مردن می‌خوره به درد  دیگه‌ای نمی‌خوره الکی هم فقط داره زندگی تو رو خراب می‌کنه
گفتم کاش این فقط زندگی منو خراب می‌کرد پدر و مادرم همه دست به دست هم دادن که به خاطر مریم و محمدرضا زندگی منو نابود کنند
اون شب  بعد از مدت‌ها حالم خوب شده بود می‌دونستم اگه خونوادم بفهمن منو زنده نمی‌ذارن
اونا کار منو مترادف می‌دونستن با بی‌آبرویی و بی‌حیایی می‌گفتن تو نامزد داری پس باید سرت پایین باشه
اون شب محمدرضا و مریم شام خونه ما بودن وقتی من رفتم خونه مریم به من گفت تا حالا کجا بودی گفتم به تو چه ربطی داره

1403/06/03 14:34

صدف:
سرگذشت آذر
پارت 22



هر جور که دوست داشت می‌تازوند و هر حرفی که دلش می‌خواست می‌زد
تنها کسی که اصلاً باهاش راه نمی‌اومد من بودم خیلی حرص می‌خورد هرچی می‌گفت جوابشو می‌دادم دلم نمی‌خواست سوارم بشه
بهم چند بار گفت بیا تو کارای خونه کمکم کن من حاملم گفتم به من چه ربطی داره می‌خواستی حامله نشی مگه من باید تو رو تر و خشک کنم
اونی که وظیفشه بیاد کارای تو رو بکنه شوهرته مادرته نه من ببخشید من نمی‌تونم به تو کمک کنم همین‌ها حرصشو درمی یاورد
می‌گفت بالاخره که با برادرم عروسی می‌کنی بری سر خونه زندگیت اون موقع منم بلدم برای تو خواهر شوهر بازی در بیارم همیشه می گفتم که هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی
چون منم برای تو خواهر شوهر بازی در میارم و برادرمو میندازم به جون تو اون موقع می‌بینی که کی ضرر می‌کنه هرچی هست من دختر خونوادم
دو ماه بعد اسماعیل از کمپ اومد بیرون خونوادش به مناسبت پاک شدن پسرشون جشن بزرگی گرفتن
اون موقع مریم چهار ماه حامله بود و مادرم و پدرم مشتاق بودن ببینن بچه چیه
بالاخره جشن برگزار شد اسماعیل چاق شده بود آب زیر پوستش رفته بودمدام سعی می‌کرد خودشو به من نزدیک کنه باهام حرف بزنه اما من نهایت بی‌محلی رو بهش می‌کردم پشتمو بهش می‌کردم و می‌رفتم یه طرف دیگه
مامانم مدام بهم چشم غره می‌رفت بهم چپ چپ نگاه می‌کرد یه بار اومد نزدیکم بهم ‌گفت دختر دو کلمه بشین باهاش حرف بزن تو نامزدشی بالاخره باید باهاش حرف بزنی
گفتم مامان الان زشته بعد هم من اگه الان باهاش حرف بزنم فکر می‌کنه که چه خبره
فکر می‌کنه که من تا الان نگرانش بودم منتظر این بودم گفت خب تو باید همچین کاری بکنی باید یه جوری بهش بفهمونی که نگرانشی
هرجور بودش یه کاری کردن که منو اسماعیل با هم تنها بشیم و با هم حرف بزنیم
اسماعیل به من گفت امیدوارم منو ببخشی من کار بدی کردم نباید انقدر زیاده‌روی می‌کردم ولی باور کن دست خودم نبود
می‌دونی از عشق تو این ریختی شدم من احتیاج به محبت تو دارم چیزی که تو از من دریغ می‌کنی

گفتم چرا الکی سعی می‌کنی فیلم بازی کنی ادای عاشق‌ها رو در بیاری تو اصلاً از من خوشت نمیاد فقط برای  اینکه منو به دست بیاری این کارا رو می‌کنی

سرگذشت آذر
پارت 23


من تو رو دوست دارم من عاشق توام به خدا دوست دارم چرا نمی‌فهمم این دختر آدمی که عاشقه فقط به عشق زنش میاد ترک می‌کنه من به عشق تو ترک کردم
همش اون خراب شده که بودم به فکر تو بودم همش به یاد تو بودم چقدر برای تو نامه نوشتم چقدر تو خیالاتم با تو حرف زدم
همش فکر می‌کردم تو کنارمی به خدا چند بار به خاطرت

1403/06/04 10:41

گریه کردم حتی دلم می‌خواست ر*گ خودمو بزنم خودمو از این دنیا نجات بدم فکر اینکه تو رو از دست داده بودم
منو دیوونه می‌کرد همش از خدا می‌خواستم که تو منو ول نکنی نامزدیمونو با هم بهم نزنی
از جام بلند شدم بهش گفتم اسماعیل ازت خواهش می‌کنم این نامزدی مسخره رو تمومش کن برو به بزرگترا بگو که من
آذرو نمی‌خوام به خدا من تو رو نمی‌خوام اسماعیل من نمی‌تونم با تو ازدواج کنم عصبانی شد چشاش پرخون شد
بلند شد گفت نکنه که کسی اومده تو زندگیت بگو ببینم کدوم بی‌شرفی اومده تو زندگی تو
هرکی اومده باشه تو زندگی تو خودم زنده‌اش نمی‌ذارم تو فقط مال منی زن منی نباید مال *** دیگه بشی گفتم  عاشق من نیستی این مسخره بازیا رو تمومش کن عین خواهرت نباش خواهرتم مثل کنه می‌مونه عین کنه
دو تا آدم کنی به درد نخورین که اعصاب آدمو خورد می‌کنین آدمو که می‌چسبی دیگه ول نمی‌کنین خواهر تو هم داداش منو چسبیده ول نمی‌کنه نمی‌دونم چیکارش کرده که
محمدرضا فکر می‌کنه که زنش عقل کله به غیر زنش هیچ *** دیگه فهمیده نیست همه نفهمن فقط زنش می‌فهمه بابا
دست از سر خونواده ما بردارین چی می‌خواین از جون ما حالا یه دختر دادین دیگه دیگه چی می‌خواین از جون ما باید حتماً
جون ما رو از ما بگیرین من نمی‌خوام با یه آدم معتاد زندگی کنم تو عمراً ترک کرده باشی معتاد هرچقدرم که ترک کنه باز هم برمی‌گرده
دستمو گرفت فشار داد داشت دستم له  می‌شد گفت ببین دختر خانوم من هرکی رو بخوام به دست میارم تو هم زن منی پس فکر الکی نکن
من به خاطر تو ترک کردم تو هم وظیفته با من ازدواج کنی نمی‌خواد دیگه درس بخونی هرچی زودتر باید بیای سر خونه زندگیت

سرگذشت آذر و اسماعیل

پارت 24



گفتم برو بابا من تا دیپلم نگیرم ازدواج نمی‌کنم به زورم ازدواج نمی‌کنم منو بک*شن با تو ازدواج نمی‌کنم

چرت و پرت‌ها تو بردار برو یه کار کاسبی راه بنداز تا تو این چند سال بتونی یه پولی جمع بکنی من که مجبورم به زور با تو ازدواج کنم ولی اگه تو پول خونه نداشته باشی عمراً باهات ازدواج کنم
من تو خونه بابام سختی نکشیدم که بیام تو خونه تو سختی بکشم من تو ناز و نعمت بودم برو حسابی خودتو جمع و جور کن
می‌دونستم که اوضاع کاری نداره ولی یه سنگی انداختم که اون  بره
ولی متاسفانه همه چی برعکس از آب دراومد همه چی اسماعیل به جای اینکه بره بیشتر مصمم شده بودش که کار کنه و پول در بیاره

کمتر از یه ماه بود که دایم براش یه دونه کامیون خریدش یه کامیون صفر که پسرش بتونه باهاش کار کنه
باورم نمی‌شد اسماعیل یه کامیون خریده بود که باهاش بار اینور و اونور ببره

1403/06/04 10:41

ولی همه داشتن می‌گفتن اسماعیل شده مرد زندگی از اون طرفم مریم مدام کلاس می‌ذاشت می‌گفتش که ما خونوادتاً کارکن هستیم فقط خوبه که یه نفر به ما امید بده
همه می‌گفتن حالا که اسمش شده مرد زندگی همون مردی که تو می‌خواستی تو هم دل به زندگی بده تو هم بهش محبت کن
محبتش به دلم نمی نشستش ولی از اون طرفم یواشکی مدام با میلاد حرف می‌زدم قربون صدقه همدیگه می‌رفتیم از آینده با هم صحبت می‌کردیم
از آینده‌ای که خودمون هم می‌دونستیم زیاد روشن نیست می‌دونستیم که ما نمی‌تونیم با هم باشیم ولی تمام تلاشمونو می‌کردیم

میلاد چندین بار اومدش اونجا اومد شهرمونو منو با خودش اینور اونور می‌برد
جوری رفتار می‌کردیم که کسی متوجه نشه که ما با هم هستیم ولی همیشه ترس از اینو داشتیم که بالاخره یه نفر ما رو با هم ببینه
دفعه آخر میلاد بهم گفتش که یه دونه خونه بگیریم بریم یه چند ساعت توش استراحت کنیم منم از خدا خواسته گفتم باشه بریم

سرگذشت آذر
پارت 21



مگه تو نگهبان منی که از من سوال جواب می‌کنی من هرجا که بودم به تو ربطی نداره تو بهتره مواظب زندگیت باشی نمی‌خواد مراقب من باشی
اونم بلافاصله محمدرضا رو صدا کرد و گفت محمدرضا بیا ببین خواهر عفریتت چه جوری با من حرف می‌زنه
بچه اذیت میشه وقتی خواهرت با من اینجوری حرف می‌زنه محمدرضا گفت بابا ولش کن حالا بیرون بوده چیکارش داری گفت نه من کارش  دارم باید بدونم  این کجا بوده چه غلطی می‌کنه
اسماعیل اینو سپرده دست من گفته باید مراقبش باشی من باید اینو صحیح و سالم به اسماعیل تحویل بدم

برادر وسطیم ایمان برگشت گفت زن داداش خواهرم دختر این خونه است اختیارش دست ماست شما نمی‌خواد نگران باشید
خیالت راحت جای بدی نرفته شما نگران برادرت باش که معلوم نیستش که کی

قراره از کمپ بیاد بیرون تازه وقتی هم از کمپ بیاد بیرون ما همینجوری
به عنوان داماد خانواده نمی‌تونیم قبولش کنیم باید ثابت کنه که کاملاً سالم هستش مریم برگشت گفت ببین آقا ایمان برادر من اگه معتاد شده به خاطر عشق بوده برادر بدبخت من به خاطر عشق اینجوری شده
از بس خواهرت کم محلی می‌کنه بهش  از وقتی که  خواهرت  بهش محبت نمی‌کنه
از بس که خواهرت گند دماغ و دماغ سر بالاست واقعاً که انگار که با شاهم فالوده نمی‌خوره واقعاً فکر کردی کی هستی
که خودتو از برادر من سرتر می‌دونی بابام گفته که همچین که اسماعیل بیاد بیرون می‌خواد براش کامیون بخره می‌دونی یه کامیون چقدر قیمت داره
چند تا بار جابجا کنه می‌تونه تمام زندگی تو رو بخره فکر کردی کی هستی
گفتم زن داداش هرچی تو میگی درسته

1403/06/04 10:41

ببخشید اصلاً من اشتباه کردم چشم از این به بعد هرجا میرم با شما هماهنگ می‌کنم فقط تو رو خدا بس کن حوصله ندارم

واقعا هم دیگه حوصله جر و بحث دعوا با مریمو نداشتم مریم اهل جر و بحث بود
از وقتی هم که باردار  شده بود روز به روز داشت بدتر می‌شد زبونشم رو ما درازتر شده بود
می‌دونست که ما دلمون نمی‌خواد که از اون خونه بره به خاطر بچه‌اش واسه همین زبونش دراز شده بود

سرگذشت آذر
پارت 25



میلاد انقدر پسر خوب و مهربون و با حیایی بود که اصلاً به من دست نزدش فقط بغلم کرد

منو رو سینش گذاشت تو آغوش میلاد کلی گریه کردم از ته دل گریه می‌کردم از عشقش داشتم می‌سوختم جفتمون عاشق همدیگه بودیم ولی هیچکس درکمون نمی‌کرد
می‌دونستم اگه همه بفهمن که قضیه از چه قراره و من و میلاد عاشق همدیگه ایم دوتا رو زنده نمی‌ذارن
خانواده‌هامون هیچ ننگ بالاتر از این نبود که دختر نامزددار با یه پسر مجرد بچرخه و همه می‌گفتند که میلاد و من از راه به در کردم
خانواده ما همین بود اگه پسری عاشق یه دختر می‌شد نمی‌گفتن که پسر خودش می‌خواد می‌گفتن دختره پسره رو از راه به در کرد و گولش زده
همیشه همین بود هزاران بار این حرفو از زبون بقیه شنیده بودم اگه می‌دیدم که پسر عمو عاشق کسی شده می‌گفتن که فلانی چیز خورش کرده
هیچ وقت طرف دختر و نمی‌گرفتن و من مطمئن بودم که تو این قضیه همه منو سرزنش می‌کنن و منو مقصر می‌دونن میلاد بهم گفت بهت قول میدم قسم می‌خورم که ما دو تا با هم ازدواج می‌کنیم من و تو سرنوشتمون با هم پیوند خورده نمی‌تونن من و تو رو از هم جدا کنن اگه قرار باشه با تو ازدواج نکنم با هیچ زن دیگه‌ای هم ازدواج نمی‌کنم
همین قسمش بودش که منو دلگرم کردش هم منو امیدوار کرد 16 ساله بودم که مادرم شروع کرد به جمع کردن
جهیزیه برای من جهیزیه منو داشت تند تند تند می‌خریدش که وقتی 18 ساله شدم برم سر زندگیم

اون موقع مریم و محمدرضا در انتظار تولد دومین فرزندشون بودند مریم
مریم شیر به شیر بچه می‌آورد بچه اولش دختر بوده می‌خواست این یکی پسر شه مریم خیلی دوست داشت که صاحب پسر بشه دخترش اغلب پیش ما بود چون مریم حالش خوب نبود
بارداری خیلی سختی رو داشت پشت سر می‌گذاشت و ما هم مجبور بودیم از بچه‌اش مراقبت کنیم
چون مریم یا مدام زیر سرم بود یا گوشه خونه گرفته بود خوابیده بود بچه اذیتش می‌کرد

سرگذشت آذر
پارت 26



صدای عق زدن‌های صبحگاهیش به گوشم می‌رسید می‌گفتم زهرمار زنی که مگه مجبوری حامله بشی
انقدر حال بهم زن باشی همش عق بزنی هر روز صبح
فقط عق می‌زد حالمو به هم می‌زدش به مامانم می‌گفتم

1403/06/04 10:41

مامان خب چند روز بره خونه مامانش استراحت کنه چرا همش ور دل من و تو هستش مامانم می‌زد رو لپش می‌گفت دختر این چه حرفیه که می‌زنی
ما خونواده پسر هستیم وظیفه ما هستش که ازش مراقبت کنیم وظیفه خونواده مرده که از عروسشون مراقبت کنند
مامان جان بچه اولش که نیستش بچه دومشه پس وظیفه مادرشه که از
دخترش مراقبت کنه مامانم گفت مادر
تو گوشت زیر دندونی من باید هوای اونو داشته باشم که اونها هم هوای تو رو داشته باشن
دلو زدم به دریا گفتم مامان تو رو خدا ول کن بیخیال شو من اصلاً این آدمو نمی‌خوام
گفت یعنی چی منظورتو نمی‌فهمم گفتم مامان من یک نفر دیگه رو می‌خوام یکی دیگه تو زندگی منه من دیگه اونو دوست دارم عاشق یه نفر دیگه أم اونم عاشق منه ما قراردارهامونو گذاشتیم پیمان عشق و عاشقی با هم بستیم می‌خوایم با هم ازدواج کنیم
مامانم خودشو گرفت زد می‌زد تو سر کله خودش می‌گفت خاک بر سر من بدبخت شدم نه تنها  من بدبخت شدم پسرمم بدبخت شد
چه خاکی تو سرم بریزم من باید چیکار کنم دختر چی داری میگی
با هرکی که هستی فراموشش کن و الان اسماعیل داره خونه می‌خره اینو می‌دونستی
گفتم طبقه بالای باباشو داره می‌خره داره از صاحب خونه خونه می خره
در هر صورت باید برم بالا سر مامان و باباش زندگی کنم
من نمی‌خوام با اونا زندگی کنم
اسماعیل اگه منو دوست داره بره یه جا دیگه خونه بگیره یه هزار تا خونه دیگه هستش من نمی‌خوام برم اونجا زندگی کنم
مامان جان من همین امسال می‌خوام با اونی که می‌خوامش ازدواج کنم تو هم حق نداری دخالت کنی

برا من مهم نیستش که چه بلایی سر زندگی مریم و محمدرضا میاد دیگه همه چی تموم شدش می‌خوان طلاق بگیرن می‌خوان مریم بچه‌هاشو ول کنه

سرگذشت آذر
پارت 27



مادرم گریه می‌کرد دست و پام افتاد التماس می‌کردش که با اسماعیل ازدواج کنم می‌گفت که راهیه که رفتیم دیگه نمی‌تونیم برگردیم ما بهشون قول دادیم تو رو خدا این کارو نکن اما من حرفم یکی بود نه که نه می‌گفتم نمی‌خوامش احساس قدرت می‌کردم احساس خیلی خوبی داشتم وقتی می‌دیدم که حالا می‌تونم از پس خودم بر بیام می‌تونم از خودم دفاع کنم مامانم داشت تمام تلاششو می‌کرد که  اون قضیه رو مسکوت نگه داره ولی هرچی اون تلاششو می‌کرد من بدترشو می‌کردم می‌خواستم هرجور شده به همشون بفهمونم که دیگه همه این چیزها فایده‌ای نداره به اسماعیل بی‌محلی می‌کردم به مریم بی‌محلی می‌کردم و هر کسی که با مریم و اسماعیل ارتباط داشت بی‌محلی می‌کردم بچه مریمو نگه نمی‌داشتم  به مریم می‌گفتم بچت و این انقدر خونه ما نفرست مگه ما پرستار

1403/06/04 10:41

بچه تو هستیم می‌خواستی حامله نشی مگه ما باید مراقب بچه تو باشیم به چشم خودم دیدم که بدجوری لجش در اومده اما واسم مهم نبود چند بار محمدرضا اومد بالا به من گفت یه چند وقتی رو صبر کن بچه به دنیا بیاد بعد اون موقع هر کاری دلت می‌خواد بکن به خدا  مریم حالش خوب نیست نمی‌تونه بچه رو مراقبت کنه
توام هی بگى نیستی تو باید از بچه مراقبت کنی ولی من می‌گفتم نه من همچین کاری نمی‌کنم
بچه خودتونو خودتون مراقبت کنید من که گناهکار نشدم دختر تو خونه هستم سر همه چی لج کرده بودم میلادم همش به من می‌گفت من پشتتم نگران هیچی نباش
به پشتوانه میلاد جلو می‌رفتم می‌دونستم که اونم پشت منو می‌خواد بگيره همین حال دلمو خوب می‌کرد
همون موقع بودش که مادربزرگم به رحمت خدا رفت و تو خونه ما چون بزرگ بود همه مراسمات انجام می‌شد
همون موقع بودش که میلاد به همراه خونوادش اومدش خونه ما اومده بودن  تو مراسمات شرکت کنند
میلاد دیدم گل از گلم شکفت انگار نور امید تو وجودم روشن شد
حالم خیلی خوب بود گفتم خوب خدا را شکر یه چیزی باعث شدش که میلاد
اینجا بمونه و پای خودش و خوانوادش اینجا باز شه وگرنه مامانم که اجازه نمی‌داد

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 28



روز هفتم مادربزرگم بودش که من داشتم تو اتاق لباسمو عوض می‌کردم که یه دفعه میلاد وارد اتاق شد
یه لحظه ترسیدم گفت ببخشید نمی‌دونستم که تو اتاقی گفتم نه بیا تو من دارم میرم بیرون

مهمونها طبقه پایین خونه مریم بودن و مریم هم برای اینکه یک موقع کاری ازش نخوایم رفته بود خونه مادرش میلاد گفت ببخشید که اومدم بی هوا تو اتاق
گفتم نه عیب نداره میلاد جان من میرم بیرون
به خدا مامانت گفته بود بیام صدات کنم  داشت دنبال تو می‌گشتش دست میلادو گرفتم و کشیدمش تو اتاق
همدیگرو بغل کردیم گفتم خیلی دلم واست تنگ شده بود گفت منم دلم برای تو شده بود اندازه یه دونه مورچه
بالاخره کی به هم می‌رسیم بالاخره کی  با همدیگه زندگی میکنیم
میلاد گفت خیلی زود عشق من خیلی زودتر از اونى که تو فکرشو بکنی گفتم می‌دونی چقدر دوست دارم گفت تو عمراً از نظر عشق و عاشقی به پای من برسی هنوز خیلی مونده به پای من برسی خندیدم همدیگرو نگاه کردیم دستمونو دور گردن همدیگه انداختیم
نگاه کردیم و همدیگرو بوسیدیم غرق بوسیدن همدیگه بودیم اصلاً نمی‌فهمیدیم که دور و برامون چه خبره که یه دفعه با صدای مادرم به خودمون اومدیم
مامانم با رنگ پریده و قیافه خیلی عصبانی داشت منو نگاه می‌کرد سرمون داد زد گفت چه غلطی داری می‌کنی
گفتم بابا بهت توضیح میدم تو رو خدا سر صدا نکن گفت چرا سر صدا نکنم تو با

1403/06/04 10:41

یک پسر نا*محرم داری عشق با*زی می‌کنی
خجالت نمی‌كشي  مگه تو شوهر نداری گفتم من کجا شوهر دارم اون مرتیکه مگه شوهر منه
تو می خوای اون و بندازی به جون من اون عیب داره مگه من عیب دارم
می‌خواست به من حمله کنه و منو کتک بزنه ولی میلاد خودشو کرد سپر من
گفت تو رو خدا کتکش نزن زن عمو منو بزن من گناهکارم تو رو خدا کتکش نزن

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 29



عاشق همیم پسرت که داره طعم عشقو می‌چشه خوشبختی چرا نمی‌ذاری ما خوشبخت بشیم چرا داری ما رو فدای اون پسرت می‌کنی
زنشو داره زندگیشو داره سه تا بچه داره دیگه چی می‌خوای آخه باید حتماً اون خوشبخت بشه دخترت بدبخت شه
مادر من کوتاه نمى اومد عین دیوونه‌ها شده بود عربده می‌زد و منو میلادو کتک می‌زد با سر و صدای مادرم بودش که همه ریختن بالا
ببینن چه خبره من شوک زده شده بودم ناراحت بودم  داد می‌زد و می‌گفتش که به فریاد من مادر برسید
حالا من چه جوری با این بی‌آبرویی کنار بیام حالا چه خاکی تو سرم باید بریزم
به کی بگم که دخترم با یه پسر نام*حرم را*بطه داره و داره باهاش عشق با*زی می‌کنه همه ما رو نگاه می‌کردن می‌گفتن چی داره میگه
ولی میلاد زد زیر همه چی برگشت گفتش که زندای داره دروغ میگه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده
من اومده بودم اینجا اومده بودم آذر و صدا کنم کار خلافی انجام ندادم
خیلی دوست داری بدونی آره ما همدیگرو دوست داریم عاشق همدیگه‌ایم به زودی با همدیگه ازدواج مى کنیم اینو میگم که همتون خوب گوش کنید و به گوش بقیه هم برسونید
آذر علاقه ای به اسماعیل  نداره به خاطر اینکه اسماعیل آدم مفنگیه و آدم مفنگی
هم باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه باید با یه دختر معتادی که تازه ترک کرده ازدواج کنه نباید دختر صحیح و سالم که زندگیشو به خاک سیاه بشونه
زن عموم افتاد بنده خدا حالش بد شد قلبشو گرفت افتاد زمین مجبور شدیم زن عمو رو به بیمارستان برسونیم تو خونمون

دعوایی به پا شد چقدر کتک از بابام خوردم چقدر از محمدرضا خوردم محمدرضا سرم داد می‌زد می‌گفت نمی‌ذارم زندگیمو خراب کنی
نمی‌ذارم زن و بچه‌مو ازم بگیری تو یه الف بچه می‌خوای زندگی منو به هم بزنی
من زن دارم بچه دارم اگه مریم بزاره بره چه خاکی تو سرم بریزم
کلی فحش خوردم فحشایی که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم
همه منو سرزنش می‌کردن همه منو به چشم یک دختر بی سر و پا
می‌دیدن به من می‌گفتن تو یه دختر خیا*نتکاری سزای تو اینه که تو تنبیه بشی

سرگذشت آذر
پارت 30



حرفایی که بهم می‌زدن دشمنو له می‌کرد داشت منو داغون می‌کرد نمی‌دونستم باید چیکار کنم فقط گریه می‌کردم و از خدا

1403/06/04 10:41

می‌خواستم بهم کمک کنه گفتم خدایا یا منو کمک کن یا منو بکش
یه بار که محمدرضا اومد کتک بزنه
محکم هولش دادم جوری هولش دادم که سرش محکم خورد به دیوار خودش مونده بود بهش گفتم که دیگه از دستت خسته شدم
گفتم دعا می‌کنم که خودت بمیری زنت بمیره  بچه‌هات بمیرن اصلاً همتون بمیرین

سرش داد زدم بهش گفتم زن و بچه‌ت فقط واسه تو عزیزن ولی  برای من هیچ ارزشی ندارن از اولم برای ما هیچ ارزشی نداشتن
چرا ما باید به خاطر زن و بچه تو همه کار بکنیم تو ماها رو بدبخت کردی
گفتم مریم نباشه بچه‌هاش نباشن اصلاً هیچ کدومشون نباشن
مگه زنده  مرده بودن اونا فرقی می‌کنه 4 نفر آدم کمتر و به جاش من خوشبخت میشم از حرفای من مونده بود باور نمي كرد من همچین حرفایی زدم
قراره عقد گذاشتن بهم گفتن که باید با اسماعیل ازدواج کنی نمیشه که دیگه همینجوری بمونی
هيچى بهم نگفته بودن حتی نظر منو نخواستن تاریخ عقدو تعیین کردن گفتن که فلان روز قراره عقد کنید برید دنبال کاراتون
هرچی دست و پا زدم هرچی التماس کردم هیچکس حرف منو نشنید گویا هیچکسم نمی‌خواست که بشنوه
مادرم همیشه همراهم بود بابام میومد که یه موقع پشیمون نشم می‌گفت می‌ترسم پشیمون شی تو دختر خودسری هستی
بهم گفت خیلی خیره سری مادرم به جای اینکه پشتم باشه داشت روبروم وایمیستاد
منو بعد كارا  پیش دکتر زنان بردن مامانم مى گفت  می‌خوام مطمئن بشم که تو هنوز دختری

مطمئن بشم تا آبروریزی دیگه به پا نشه اون روز که مادرم منو برد پيش دکتر زنان برای همیشه از چشم من افتاد مادرم برای من مرد
باهاش حرف نمی‌زدم انگار نمی‌دیدمش اونم با من حرف نمی‌زد می‌دونستش که تو دل من چه خبره چند روز قبل عقد بود که میلاد بهم زنگ زد

1403/06/04 10:41

صدف:
سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 31



قبل عقد بود که میلاد به من زنگ زد برگشت به من گفت بیا با هم فرار کنیم گفتم فرار کنیم کجا بریم گفت بالاخره یه جا میریم فقط بیا از این خراب شده بریم
میریم یه شهر دیگه یکی رو پیدا می‌کنم بهش پول میدم
که ما رو به عقد همدیگه در بیارن اگه کنار من باشی من همه کار می‌تونم بکنم گفتم میلاد من می‌ترسم گفت نترس
با هم قرار گذاشتیم قرار شد صبح روز بعد با همدیگه از اون خونه فرار کنیم
میلاد گفت میام دنبالت یواشکی بیا بیرون گفت صبح زود می یام دنبالت
من همون شب یواشکی وسایلمو بستم به امید اینکه فردا صبح از اون خونه برم
ولی وقتی نصف شب همه خواب بودن رفتم

که درو باز کنم و از خونه فرار کنم ديدم  مادرم جلوی در گرفته خوابیده
و از جاشم تکون نمی‌خوره جوری خوابیده بودش که کسی نتونه بره و بیاد
هیچ جوری راه فراری نداشتم نمی‌دونستم چیکار باید بکنم به میلاد پیام دادم گفتم میلاد بیخیال شو نمی‌تونم از خونه بزنم بیرون مامانم جلوی در خوابیده میلاد برو دنبال زندگیت من و تو مثل اینکه قسمت همدیگه نیستیم

میلاد خیلی ناراحت بود بهم می‌گفتش که من دارم گریه می‌کنم واقعاً راه دیگه‌ای نداريم گفتم نه راه دیگه‌ای وجود نداره
ازش خواستم بره دنبال زندگیش گفتم امیدوارم که با یه زن خوب آشنا بشى و ازدواج کنی گفت من دیگه هیچ وقت خوشبخت نمی‌شم دیگه با هیچکس دیگه ازدواج نمی‌کنم
میلاد رفت و واسه همیشه سرنوشت منو هم با خودش برد اون شب تا صبح بیدار بودم ریز ریز گریه می‌کردم
به بخت  بد خودم فحش می‌دادم و نفرینش می‌کردم صبح به مادرم گفتم چرا جلوی در خوابیده بودی گفت نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم که باید جلوی در بخوابم
گفت از کجا فهمیدی گفتم هیچی داشتم می‌رفتم دستشویی ديدم گفت دیشب احساس کردم که تو  می‌خوای فرار کنی

گفتم مامان ای کاش تو کنار من بودی ای کاش منو تنها نمی‌ذاشتی گفت ببین دخترم تو اگه با هر پسر دیگه آشنا می‌شدی
همین وضعیتو داشتی من نمی‌تونستم نمی‌تونم اجازه بدم که تو با سرنوشت همه بازی کنی

سرگذشت آذر
پارت 32



گفت بابا جونت منو تهدید کرده که تو اگه با اسماعیل ازدواج نکنی منو طلاق میده آخه من کجا برم آواره کدوم خیابون و خونه بشم
آخه كى منو قبول می‌کنه من پیرزنو قبول می‌کنه که طلاق گرفتم برم خونش من که دیگه جایی رو ندارم باید خونه شوهرم بمونم
گفت مادر همه مردا همشون اول همینن همشون لجبازن دوست بازن معتادن ولی بعد از یه مدت درست میشن این زنه که شوهرشو درست می‌کنه
تو هم رفتی سر خونه زندگیت بهت قول میدم شوهرت درست میشه سر به راه میشه فقط

1403/06/04 10:42

تو باید درستش کنی
گفتم‌به نظرت اسماعیل درست میشه گفت 100 در صد اسماعیل درست میشه فقط تو باید بخوای

هر چقدر به روز عقد نزدیک می‌شدیم استرسمان بیشتر می‌شد کارشکنی‌های مریم و مادرش روز به روز بیشتر می‌شد
دوست داشتن فقط به نفع خودشونو اسماعیل پیش بره ولی منم کوتاه نمی‌اومدم
به مریم می‌گفتم ما واست همه کار کردیم پس زبونتو کوتاه کن ولی مریم تو چشای من نگاه کرد و گفت من با تو خیلی فرق می‌کردم من به جز برادرم عاشق کسی نبودم ولی تو دست خورده میلادی گفتم هستم که هستم
دلم خواست که با میلاد باشم عرضشو داشتم با اون بودم تو چرا داری می‌سوزی
بايد  همه چى  برای من بخرید اگه برام نخرین پدرتونو در میارم
من  نه تنها با تو هیچ فرقی ندارم خیلی هم از تو بهتر و بالاتر هستم من دختر این خونوادم پس باید بهترین چیزها مال من باشه
برادرتم وظیفشه واسه من همه چی رو تهیه کنه ناراحتید همه چی رو به هم بزنیم اتفاقاً از خدا مه همه چی به هم بخوره من تا آخر عمر مجرد باشم
اسماعیل به  مادرشو خواهرش گفته بودش که کوتاه بیاین اشکال نداره هرچی می‌خواد بخریم
وقتی که خرید می‌کردم دست رو گرون‌ترین چیزها می‌ذاشتم با مریمم می‌رفتم
مادرم و مریم میومدن بهترین چیزها رو می‌خریدم واسه اسماعیل ناز می‌کردم می‌گفتم این‌ها رو واسم بخر اونم می‌خرید
وقتی حرص خوردن مریمو می‌دیدم بیشتر جری می‌شدم

سرگذشت آذر
پارت 33



تو رسم و رسومات خرید عروس این بودش که باید برای همراه عروسم یه چیزی خرید می‌کردیم اما وقتی مریم دست روی چیزی می‌ذاشتش من دست
اسماعيل رو می‌گرفتم و می‌بردم اونور می‌گفتم بیا بریم اونورتر من یه چیز دیگه خوشم اومد اجازه نمی‌دادم هیچی واسه خواهرش بخره لجم در اومده بود
دلم می‌خواست تلافی همه چی رو سرش در بیارم کینه و نفرتى  که ازش داشتمو می‌خواستم سرش خالی کنم هیچ وقت دوستش نداشتم
بالاخره روز عروسي  فرا رسید شب قبلش میلاد به من زنگ زد بهم پیام داد با هم کلی حرف زدیم گریه کردیم
از اینکه داشتیم از هم جدا می‌شدیم و من داشتم یک زن متاهل می‌شدم داشتیم داغون می‌شدیم
من و میلاد به ته خط رسیده بودیم دیگه چاره دیگه نداشتیم باید از هم جدا می‌شدیم من فردا یک زن متاهل می‌شدم
فردای اون روز  کنار اسماعیل نشسته بودم در حالی که زن‌ها که بالا سرم قند می‌سابیدن برام آرزوی خوشبختی می‌کردن
خودم می‌دونستم من خوشبخت نمی‌شم من دلم پیش اسماعیل نبودبار سوم که از من سؤال كردن راضیم یا نه به زور جواب بله رو دادم یک لحظه
می‌خواستم جواب نه بدم ولی وقتی چشمم به چشم مادرم افتاد که با چشم

1403/06/04 10:42

پر از ناراحتی و استرس داره منو نگاه می‌کنه
فهمیدم که گاهی اوقات باید از خودگذشتگی کرد باید از همه چی گذشت تا بقیه راحت زندگی کنند
بابام جشن خوبی برای اقواممون گرفته بود همه خوشحال بودن
اسماعیل تو آسمون‌ها بود نمی‌دونم برای چی خوشحال بود اون که می‌دونست که من از ازش خوشم نمیاد و نمی‌خواستم باهاش ازدواج کنم

شب وقتی به خونه برگشتیم لباسمو از تنم درآوردم و انداختم زیر پامو شروع کردم  به جر دادن لباسم
پاره کردن لباسم سخت بود اما هرجوری بود پاره کردم
دق و دلیم و سر لباس گران قیمت خالی می‌کردم اصلاً برام مهم نبودش که اون لباس عقدم بود و بسیار هم شیک بود

سرگذشت آذر
پارت 34




می‌خواستم خشم عصبانیتمو خالی کنم و چیز دیگه برام مهم نبود مامانم وارد اتاقم شد بهم گفت داری چیکار می‌کنی دیوونه سرش داد زدم بهش گفتم گمشو از اتاقم برو بیرون
گفتم برو بیرون تا تو رو هم نگرفتم بزنم گفت لباس عقدتو واسه چی داری پاره می‌کنی گفتم دلم می‌خواد به تو چه ربطی داره باید از تو اجازه بگیرم
چیکاره منی دیگه من مگه با  تو نسبتی داری یه زمانی مادرم بودی اختیار دارم بودی الان شوهر دارم شوهرم اختیار داره من هستش

لباس عقدتو پاره کردی واقعاً دیوونه شدی پس فردا شوهرت نمیگه که لباس عقدت چی شده گفتم به شوهرم ربطی نداره دلم خواست پاره کنم
گفتم نکنه توقع داری واسه اینم برم به عروست جواب پس بدم
گفت نه کسی حتی همچین توقعی نداره
گفت می‌دونم که تو الان عصبانی هستی می‌دونم که تو دلخوری ولی همه چی درست میشه برو سر خونه زندگیت همه چی رو فراموش می‌کنی
گفت چند روز دیگه هم مهر شوهرت به دلت میفته همه ی زن‌ها اولش همینن ازدواج سنتی همینه زن هیچ احساسی به شوهرش نداره ولی بعد از یه مدت که می‌گذره می‌بینه عاشق شوهرش شده دیگه شوهرشو ولش نمی کنه  تو هم همینجوری میشی خیالت راحت
عاشق اسماعیل میشی اسماعیلو به چشم خدای خود روی کره زمین می‌بینی من اینو بهت قول میدم هر کی ازدواج سنتی کرده خوشبخت شده
مامانم اومد جلو گونه منو بوسید و گفت ما زنا احساسات همدیگرو خوب درک می‌کنیم می‌دونم تو الان خیلی ناراحتی خیلی عصبانی هستی
ولی ازدواج به نفع همه ما بودش مخصوصاً به نفع خودت گفتم تنها کسی که از این ازدواج هیچ نفع و سودی نبرد من هستم
چرا سودی نبردی تو با یه پسر پولدار ازدواج کردی همین برات باید بس باشه
میلاد اندازه  اسماعیل پولدار نیستش اینو فراموش نکن
خواهش می‌کنم از این به بعد دیگه میلادو فراموش کن تو دیگه شوهر داری
گفتم اتفاقاً همین کارم کردم من میلادو برای همیشه فراموش کردم

سرگذشت آذر

1403/06/04 10:42


پارت 35


ولی حرف دل و زبونم یکی نبود من میلادو فراموش نکرده بودم اون شب تا صبح گریه می‌کردم برای عشقم گریه می‌کردم زندگیمو از دست رفته می‌دیدم
تو اون خونه همه خوشحال بودن جز من مادرم می‌گفتش که من مطمئنم تو خوشبخت میشی مهمونی پشت مهمونی بود که ما رو دعوت می‌کردن می‌خواستن که ما رو پاگشا کنن اما من هیچ کدومو نمی‌رفتم
حتی مریم و محمدرضا هم که ما رو دعوت کردن من نرفتم مریم بهم گفت برای چی داری قیافه می‌گیری تو دیگه عروس این خونواده‌ای
بهش گفتم به تو ربطی نداره من همین که زن داداش تو شدم بسه دیگه کار دیگه نباید بکنم که بقیه کارها در اختیار خودمه
بهم گفت تو واسه من خواهر شوهر بازی درآوردی منم واسه تو خواهر شوهربازی در میارم گفتم تو جرات همچین کاری رو نداری
من تا حالا برای تو همچین کارهایی نکردم مریم از دست من ناراحت بود فکر می‌کرد که من دارم
برای خودم ریاست می‌کنم و برادرشو از دستش می‌خوام در بیارم اما خبر نداشت که واقعاً من هیچ علاقه‌ای به برادرش ندارم روزهایی که اسماعیل با تریلی  بار اینور اونور می‌برد من خیلی خوشحال بودم چون دیگه مجبور نبودم که برم ببینمش
وقتی تو شهرمون بود به من می‌گفتن که باید بری اسماعیلو ببینی باید اسماعیلو دعوت کنیم بیاد اینجا
همین واسه من خیلی عذاب آور بود که منو مجبور به همه کاری می‌کردن در حالی که می‌دونستن که من دوسش ندارم
سه ماه بعد عقدمون اسماعیل برگشت به من گفت که من می‌خوام تریلیمو بدم دست یه نفر باهاش کار کنه خودم بمونم اینجا به کارهای عروسی برسم می‌خوام بیشتر از قبل
با تو باشم و به تو رسیدگی کنم دل زدم به دریا بهش گفتم که من دوست ندارم شوهرم تو خونه بشینه برو دنبال کار و زندگی
گفت نگران نباش وقتی که عروسی کنیم میرم همش بار می‌برم اینور اونور که تو منو نبینی
هرچی می‌گفتم که برو اصلاً قبول نمی‌کرد مرغش یه پا داشت می‌دونستم که بقیه زیر پاش نشستن
و بهش گفتن اگه مراقب نباشی زنتو برای همیشه از دست میدی واسه همین اونم مونده بود پیشم جایی نمی رفت

سرگذشت آذر
پارت 36



اسماعیل منو می‌خواست ببر پیش مادر پدرش زندگی کنم اما من گفتم من نمی‌خوام با پدر مادرتون زندگی کنم من دختر مستقلیم می‌خوام یک زن مستقل هم باشم
این اولین جنگ بین من و خونواده‌اش بود وقتی خونواده‌اش فندک من نمی‌خوام زندگی کنم خیلی ناراحت شدم پشت سرم حرف درآوردن اما واسه من مهم نبود من می‌خواستم آزاد بشم
من می‌دونستم اگه با پدر شوهرم زندگی کنم هیچ وقت نمی‌تونم آزاد باشم اسماعیل اول نه آورد اما بالاخره اونقدر گفتم که قبول

1403/06/04 10:42

کرد
بهم گفت برات یه خونه اجاره می‌کنم اولش باید یه خورده سختی بکشیم گفتم باشه اشکال نداره

مریم مادرش بهم می‌گفتن که تو پسر ما رو چیز خور کردی معلوم نیست چه دایی به خورد پسرمون دادی که به جز تو کسی دیگه رو قبول نداره
از حرفشون خندم می‌گرفت واقعاً خنده‌دار بود اونا فکر می‌کردن که من پسرشونو چیز خور کردن

چهار ماه بعد از عروسی اون اسماعیل گفتش که امشب مامانم ما رو می‌خواد پاگشا کنه تو که قبلش دعوت کرد نیومدی لااقل امشب به خاطر من بیاگفتم نمی یام خستم حوصله ندارم ولی از اون اصرار بود و از من انکار آخر سر هم نفهمیدم زنگ زده بودن خونمون و به مامانم چی گفتن که مامانم گفت شب باید بریم خونه داییت اسم داییم که اومد داشت عقم می گرفت هر چی گفتم کار دارم کسی قبول نکرد مادرم نگران بود استرس داشت ازش پرسیدم چی گفتن گفت هیچی نگفتن این قدر رو اعصاب من راه نرو دختر فقط خودت و خوشگل کن لباس سنگین بپوش که جلوی مادر شوهرت ابرو داری کنیم قرار شد همه با هم بریم خونه داییم استقبال خوبی از ما کردن کلی تهیه تدارک دیده بودن اسماعیل بهم لبخند می زد اما من از لبخندهاش خوشم نمی یومد به دلم نمی نشست اما هیچ کی حالیش نبود انگار با ازدواج ما ماموریتشون به پایان رسیده بهم گفتن امشب باید تاریخ عروسی را مشخص کنیم پشتم یک لحظه لرزید هیچ وقت فکرش و نمی کردم یک روز به اینجا برسم همش امیدوار بودم بالاخره همه چی به هم بخوره و اسماعیل بگه می خوام طلاقت بدم و از شدت راحت بشم دلم می خواست میلاد بر میگشت

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 37



ولی تاریخ عروسی مشخص شد دو ماه دیگه شب تولد اسماعیل و من مجبور شدم قبول کنم اون شب من و با اصرار نگه داشتن گفتن باید بمونی عروس گرفتیم که بالاخره پیش ما هم باشه تو دیگه شوهر داری باید پیش شوهرتم بمونی فکر می کردم قرار شب پیش مادر شوهرم بخوابم اما خیال باطل اونها رختخواب من و کنار اسماعیل تو اتاق خوابش انداختن و به ما هم گفتن راحت باشید ما مزاحمتون نمی شیم مامانم اینها رفته بودن و من استرس گرفته بودم  اسماعیل با رکابی و شلوارک اومد خوابید و من وایستاده بودم بهم گفت عروس خانوم بیا پیش شوهرت بخواب چرا از شوهرت فراری هستی نترس نمی خوام بخورمت حتی حرف زدنشم برام چندش آور بود و صداش رو مخم بود و حال بهم زن هر چقدر صدای میلاد من زیبا و طنین انداز بود این صداش سوهان روح و روانم بود بهش گفتم من عادت ماهیانم نمی تونم پیشت بخوابم پوزخندی زد و گفت مامانم آمارت و صبح از عمه گرفتهمی دونم که دو هفته پیش عادت بودی دختر جون بیا امشب شب اول که با هم تنهاییم می دونی چقدر

1403/06/04 10:42

منتظر این روز بودم به خاطر این روز کلی لحظه شماری می کردم مجبور شدم برم بعلش وقتی صورتش و به صورت و گردنم نی مالید و بوسم می کرد دلم می خواست بالا بیارم سعی کردم تو تصوراتم جای اون میلاد و بگذارم و فکر کنم دارم با میلاد عشق بازی می کنم شب عروسیمون و انجام دادیم و من هم سربلند شدم اسماعیل به عنوان کادو به من یک جفت گوشواره داد بهم گفت اینم کادوی خانوم شدنت ولی باز هم هیچ احساسی بهش نداشتم پشتم و بهش کردم و خوابیدم دلم می خواست فردای اون روز بر می گشتم خونه ولی بهم اجازه ندادن اسماعیل بهم می گفت زشته بر گردی خونه به مادر من بی احترامی حساب می شه ازش پرسیدم قرار چند روز اینجا  بمونم گفت فعلا حالا که هستی کجا می خوای بری عروس خانوم لجم در اومده بود دلم می خواست بر گردم خونه ولی نمی شد اجازه بهم نمی دادن زن داییم هم مدام بهم دستور می داد همه کارها را انداخته بود گردن من

سرگذشت آذر
پارت 38



عروس آوردم برای چی آوردم از سید دست خودم باشه همونطور که دخترم عصای دست مادرت در حالی که زن داداشم حتی یه دونه قاشقم تو خونه ما نشسته بود انقدر که
افاده داشت و فکر می‌کردش که از دماغ فیل افتاده مریم هیچ وقت ما رو جزو آدم حساب نمی‌کرد فقط من همیشه در حال جنگیدن بود
بماند که ما هم حسابی از پسش بدیم مخصوصاً من که اصلاً آدم حسابش نمی‌کردم
اسماعیلم از می‌گرفت می‌خوابید تا شب اصلاً از خونه بیرون نمی‌رفت می‌گفت تو اومدی خونه ما
می‌خوام حسابی نگات کنم از نگاه کردن بهت سیر نمی‌شم به هر حال ما تازه عروس و دامادیم
بهش می‌گفتم پاشو برو سر کار واسه چی تو خونه موندی مگه قرار نبود با تریدیت کار کنی گفت نه نمی‌خوام باهاش فعلاً کار کنم دست شاگردمه
می‌خوام ببینم ور دل زنم و یه کار بدی می‌کنم که می‌خوام برای دلت بمونم می‌خوام
پیش تو بمونم بعد عروسی انقدر میرم سر کار که دیگههر روز گریه کنی التماس بهم بکنی که هرچه زودتر برگردم خونه فعلاً از این روزهای خوبمون لذت ببر از اون طرف زن داییم بهم می‌گفت وا پسرم برای چی بره سر کار
پسرم پولدار دیگه احتیاجی نداره که بره سر کار دختر خوب
با همدیگه عشق دنیا رو کنیم پول تو حسابتون میاد دیگه چی می‌خواین از این دنیا ولی من مخالف بودم می گفتم مرد باید بره سر کار مرد نباید تو خونه بمونن
بالاخره بعد  چند روز اجازه دادن که من برگردم خونه از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم خسته شده بودم

وقتی برگشتم خونه از راه دیگه اونها وارد شدن بهم گفتن که ما عروسی نمی‌گیریم خواستی بدون عروسی بیا خونمون گفتم واسه چی گفتم که ما پول واسه عروسی نمیدیم
گفتن

1403/06/04 10:42

خرج اضافیه پولتونو بردارین برین مسافرتی رو پول پیش خونتون ولی ما عروسی نمی‌گیریم اصلاً هم دوست نداریم بگیریم
به اسماعیل زنگ زدم گفتم یعنی چی قراره ما این نبود گفت خونواده همچین تصمیمی گرفتن به هر  حال بزرگترن
بزرگترها بیشتر از من و تو حالیشونه گفتم اگه عروسی نگیری پامو تو خونت نمی‌ذارم
من یه دخترم هزار تا آرزو دارم واسه 4 بدون عروسی بیام سر خونه زندگیم مگه چه مشکلی دارم

سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 39



قسم خورده بودم تحت شرایطی بدون عروسی سر خونه و زندگیم نرم یه روز مریم اومد بالا برگشت به من گفتش که تو چرا انقدر ولخرجی واسه چی می‌خوای خرج عروسی
رو دست داداش بدبخت من می‌گذری یه خورده خرج و مخرجاتو کم کن

گفتم دلم می‌خواد به تو چه ربطی داره دوست دارگ عروسی بگیرم بهترین عروسی رو هم بگیرم تو حق دخالت کردن  نداری
گفتم اگه تو خواهر شوهری منم خواهر شوهرم مریم حد و حدود خودتو بدون
برگشت بهم گفت عروسی واسه کسیه که دختره نه کسی که دیگه دختر نیستش و دست خورده است می‌خواستی با برادرم رابطه نداشته باشی
ما عروسی نمی‌گیریم اصلاً زشته واسه کسی که با شوهرش خوابیده عروسی بگیری می‌خواستی خودتو نگه داری
مثل من مثل دخترای دیگه ما خودمونو نگه داشتیم برای شوهرمون واسه شب عروسی بهترین عروسی را هم گرفتیم
دلم نمی‌خواست دست روش بلند کنم گفتم مریم می‌بینی عروسی می‌گیرم بهترین عروسی رو هم می‌گیرم برادر تو مثل موم تو دستمهاونم2 تا حرف زدن با عصبانیت از خونمون رفتش
مریم میتازوند هرجور که دوست داشت میتازون چون محمدرضا عاشقش بود فکر می‌کردش که حق کاری دوست داره حق داره انجام بده

رفتم رو مخ اسماعیل هرجور بودش راضیش کردم بهش گفتم بقیه بهت حسودی می‌کنن خواهرت داره حسودی می‌کنه
خواهری که آدمو دوست داشته باشه هیچ وقت نمیگه که داداش عروسی
بزرگترین آرزوی هر خواهر دیدن عروسی برادرشه خواهرت داره حسادت می کنه
اونقدر گفتم و گفتم رو گوشش خوندم بالاخره اسمیلو به راه آوردم هرجور بود راصیش کردم

اونم کمتر از یه هفته بعد به  خونوادش اعلام کرد که می‌خوام برای زنم عروسی بگیرم می‌خوام بهترین عروسی رو براش بگیرم
آخ که اون لحظه قیافه خونوادش دیدن داشت می‌دونستم چقدر ناراحت شدن

سرگذشت آذر
پارت 40



دلشو می‌خواست واسه من ریاست کنن خودشونو همه کاره نشون بدن اما موفق نشده بودن می‌دونستم که
عقب نمی‌کشن و هر کاری می‌کنن که ریاست خودشونو به زندگی من نشون بدن اما منم آدمی نبودم که
جلوی مریم کم بیارم هیچ وقت ازش خوشم نمی‌اومد واسه همین دوست نداشتم که جلوش کم بیارم

1403/06/04 10:42

یکی از عوامل بدبختی من تو این زندگی مریم بود
من روی خوش تو زندگیم نديدم آب خوش از گلوم پایین نرفت
واسه اینکه اسماعیل پشیمون نشه و کارهای
عروسی عقب نیفته و خونواده تصمیم گرفتند که زودتر کارهای عروسی رو انجام بدن تا من برم سر خونه زندگیم
اما متوجه یه سری مسائل شدم احساس کردم که اسماعیل دوباره به کارهای قبلیش برگشته یه موقع‌هایی می‌دیدم داره چرت می‌زنه

وقتی بهش می‌گفتم چرا داری چرت می‌زنی می‌گفت خستم خیلی خستم دارم کارهای عروسی رو می‌کنم واسه همین خستم
از این طرفم مامانم می‌گفت انقدر به شوهرت گیر نده دختر ازت ناراحت میشه

دیگه چیزی به عروسیتون باقی نمونده یه کاری نکن که همه چی رو به هم بزنه ابرومون بره
به مامانم گفتم اسماعیل مشکوک می‌زنه مامان به نظرت یه جوریی نیست مامانم جوابمو نمی‌داد ولی می‌رفت به بابام می‌گفت تا بابام جواب بده بابام بهم می‌گفت این عروسی باید هر جور شده سر بگیره

تو زن شوهرداری اين چرت و پرتا رو نگو برو سر خونه زندگیت شوهرتو درست کن
وظیفه توئه که زندگيتو سر به راه کنی اگه نتونی سر به راه کنی یعنی مشکل از توئه
فقط یه زن می‌تونه شوهرشو سر به راه کنه مگه مادر تو نتونست منو سر به راه کنه

نه راه پس داشتم نه راه پیش داشتم دلم برای میلاد تنگ شده بود خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم دلم می‌خواست بهش زنگ بزنم
حداقل عروسی ببینمش فقط دوست داشتم یه نظر دیگه ببینمش بارها تلفنو برداشتم اما  بهش زنگ نزدم
خونم آماده بود جهیزیم چیده شده بود همه خوشحال بودن به غیر از خودم
حس خوبی از اسماعیل نمی‌گرفتم احساس می‌کردم اسماعیل دوباره اعتیادو شروع کرده
از حالت چشماش صورتش از همه چی می‌تونستم حدس بزنم که اسماعیل دوباره اعتیاد داره

1403/06/04 10:42

صدف:
#سرگذشت آذر واسماعیل
پارت 41



بارها و بارها بهش گفتم اسماعیل تو رو خدا چی داری مصرف می‌کنی من باید بدونم خواهش می‌کنم بهم بگو
همش می‌گفت هیچی تو دیوونه شدی چرا الکی بهم گیر میدی
از اون طرفم مادر پدرش باهام دعوا می‌کردن همه رو سرم ریخته بودن بهم می‌گفتن که  تهمت می‌زنی انگار فقط می‌خواستن اسماعیل رو رد کنن بره
و منو با هر یه کلمه از جمله‌شون خفه می‌کردند احساس خفقان بهم دست داده بود
متوجه شدم که باید بسوزم و بسازم کارت‌های عروسی حاضر شده بود و قرار بود پخش بشه
مامانم از رو قصد اولین کارتی که نوشت برای پدر و مادر میلاد بودش
می گفت می خوام بیان عروسی دخترمو ببینن خوشبختی دخترمو ببینن که چشم زن عموت کور شه
فقط بهش پوزخند می‌زدم خودشم می‌دونست منظور پوزخندم چیه بهم می‌گفت چیه چرا اینجوری می‌خندی
مى گفتم خودت می‌دونی که منظورم چیه به نظر تو من با میلاد خوشبخت‌تر نمی‌شدم گفت اصلا فك كن میلاد بهترین  میلاد یه فرشته اصلاً دیگه بهتر از میلاد تو این دنیا وجود نداشت ولی من تو رو به دست میلاد نمی‌دادم

فقط همین کم مونده بود که دوباره با زن عموی تو فامیل بشم من همه عمرم از زن عموت متنفر بودم
دیگه نمی تونستم تحمل کنم که نوه عزیزم در آینده از خون عمو و زن عموت باشه
همون بهتر با میلاد ازدواج نکردی با همین اسماعیل داری ازدواج می‌کنی ایشالا که خوشبخت بشی من مطمئنم خوشبخت میشی
وقتی کارت به دستشون رسید همون شب میلاد به من پیام داد بهم گفت مبارک باشه ایشالا خوشبخت بشی
گفت حیف تو حیف تو که با این مرد داری ازدواج می‌کنی کاش من جای اون بودم
براش نوشتم تو در حق من نامردی کردی به پای من نموندی جلوی بزرگترها وای نیستادی من شوهرم و دوست ندارم
اما مجبورم که تحملش کنم به خاطر اینکه تو عقب کشیدی برام نوشت به من نگو نامرد من مجبور شدم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 42



مجبور شدم برای حفظ جون خودمون دوتا عقب بکشم منو هزار بار تهدید کردن اما مطمئن باش بالاخره من و تو یه روز به هم می‌رسیم
گفتم این داستان‌ها رو برای من نگو وقتی من حالشو ندارم دیگه تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی گفت چرا در آینده می‌تونم یه کارایی بکنم
بالاخره تو رو به دست میارم دستتو می‌گیرم از خونه شوهرت میارم بیرون می‌برمت خوشبختت می‌کنم
اون شب ساعت‌ها با هم حرف زدیم از غم دنیا با هم حرف زدیم انگار نه انگار که من شوهر دارم
کلی حرف زدیم کلی قربون صدقه همدیگه رفتیم
گفت دلم می‌خواست پیش من بودی بغ*لت می‌کردم بو*ست می‌کردم گفتم دلم برای آغوشت تنگ شده
وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 4 صبحه و

1403/06/05 08:20

ما هم با هم حرف می‌زنیم گفتم میلاد دیگه باید برم
گفت کجا می‌خوای بری تا سحر خیلی مونده گفتم که می‌دونم خیلی مونده
ولی به هر حال باید برم بگیرم بخوابم گفت اجازه میدی بازم بهت پیام بدم
گفتم خودم قبلش بهت یه پیامک کوتاه میدم که بهت بگم بهم پیام بدی یا نه
اگه کسی دور  و برم نبود حتماً بهم زنگ بزن
بهم گفت هنوز  منو دوست داری گفتم من هنوز عاشقتم خودتم خوب می‌دونی گفت دلم نمی‌خواد اون مرتیکه بهت دست بزنه  وقتی فکر می‌کنم که اون به تو دست می زنه می خوام بیام دستشو بشکونم
خندیدم از تعصب غیرتش لذت بردم از تعصبی بودنش خیلی خوشم میومد چیزی که اسماعیل نداشت
اسم یه چیزی به نام غیرت تو وجودش نبود خیلی بی‌غیرت بود
بی غیرت  بودنش و از وقتی فهمیدم که دوباره به سمت مواد م*خدر برگشته بود
میلاد بهم گفت مامان و باباش می خوان براش برن خواستگاری ولی بهشون گفتم من تا ابد ازدواج نمی‌کنم

گفتم میلاد اگه منو دوست داری ازدواج نکن تو نباید ازدواج کنی باید صبر کنی که منو اسماعیل از هم جدا شیم
یه جور دیگه من و تو با هم فر*ار کنیم دست هیچکس بهمون نرسه گفت پای فر*ار کردن هستی گفتم نمی‌دونم
گفتم الان می‌ترسم نمی‌تونم الان فر*ار کنم بزار برم سر خونه زندگیم بعد چند وقت ف*رار کنیم
گفت موافقم بعد چند وقت خودمون با هم فرا*ر می‌کنیم بزار یه خورده پولامو جمع کنم
یه خورده دور و بر خودمو جمع کنم اون موقع میام دستتو می‌گیرم از این کشور میریم
اون روز تا ظهر گرفتم خوابیدم به یاد عشق عزیزم میلاد گرفتم خوابیدم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 43



با صدای پیامکش از خواب بلند شدم چقدر منتظر پیامکش بودم
برام نوشته بود دارم میام شهرتون می‌خوام بیام ببینمت شاید برای آخرین بار باشه

نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم دلم برات تنگ شده عشق من خواهش می‌کنم بیا ببینمت
گفتم میلاد نیا خواهش می‌کنم نیا به خدا شر میشه نیا
گفت امروز هر جور شده باید ببینمت نمی‌دونم چه جوری ولی باید ببینمت
منم دلم می‌خواست ببینمش به یه بهانه‌ای می‌خواستم از خونه بزنم بیرون به مامانم گفتم می‌خوام برم پیش دوستم
مخالفتی نکرد ولی سر ظهر بود که اسماعیل اومد گفت بیا بریم بیرون یه خورده خرید کنیم
گفتم نمی‌خوام امروز خستم می‌خوام برم خونه دوستم قراره با دوستم بریم بیرون
گفتم این چند وقت همش پیش تو بودم یک خورده هم واسه خودم بگردم
اما قبول نکرد گفت باید با من بیای بریم بیرون من دوست دارم امروز با تو باشم

سریع رفتم تو اتاق گوشیمو ببینم پیام دادم گفتم میلاد من دارم با شوهرم میرم بیرون نیا
پیامک دادمعلوم بود ناراحت شده گفت خدا

1403/06/05 08:20

لعنتش کنه
مردتیکه بی‌شرف رو آخه این بی‌شرف از جون تو چی می‌خواد نمی‌فهمه دوسش نداری می خوای بیام در خونتون صورتشو بیارم پایین بهش بفهمونم که تو نمی‌خوایش تو صاحب داری خب گفتم  فعلاً که می‌بینی صاحب من اونو شوهرمه
تو اگه  خیلی خوب بودی جلوی همه وایمیستادی نمی‌ذاشتی که منو به این شوهر بدن تو هم گذاشتی رفتی
عصبانی بودم خیلی ناراحت بودم اون شب اصلاً نفهمیدم که چه جوری گذشت همش دنبال دعوا با اسماعیل بودم خودشم فهمیده بود که من ناراحتم
نگران نباش بهت قول میدم هفته دو سه بار بزارم بری خونه مامانت می‌دونم دردت چیه
از دوری پدر و مادرت ناراحتی اصلا ناراحت نباش خودم همه جوره هواتو دارم
نزدیکیهای غروب بود که دیدم حالتش یه جوری شده گفتم چیه چی شده چرا حالت بده گفت نمی‌دونم چرا
گفت خونه مامانم میرم یه جا کار دارم زود برمی‌گردم خونه گفتم چرا خونه مامانت گفت چون تو قراره امروز خونه مامانم بمونی
خودم میرم زود برمی‌گردم بهت قول میدم دیر نکنم منو گذاشت خونه مامانش

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 44



ناراحت بودم احساس می‌کردم به من توهین کرده به شخصیتم توهین کرده نمی‌دونستم کجا رفته تا ساعت 11 شب اسماعیل نیومد
وقتی هم اومد خیلی شنگول بود خیلی خوشحال بود همش با همه شوخی می‌کرد انگار بدجوری
ساخته بود معلوم بود که حسابی مصرف کرده
و حسابی شنگول شده حالش خوب بود گفتم مواد کشیدی
سرم داد زد گفت یه شبم حالم خوبه تو حال منو خراب کن مادرشم به پشتیبانی پسرش اومد
گفت انقدر پسر منو اذیت نکن رفته بیرون واست
کادو خریده به تو نگفته بودش که سورپرایزت کنه حالا سورپرایزشو خراب کردی
اسماعیل واسه من یه جفت  گوشواره خریده بود گوشواره خیلی قشنگی بود ولی از حالت چشمش معلوم بود که مواد زده
با ناراحتی اون‌شب پشتمو بهش کردم هر کاری کرد که با من راب*طه برقرار کنه پسش زدم
اونم اخلاق منو می‌دونست می‌دونست که سر و صدا می‌کنم و همه رو خبردار می‌کنم بهم گفت خانمی قهر نکن باشه من ناراحت میشما
گفتم مواد مخدر مصرف کردی نمیگی که تو داماد شدی من زنتم  باید هوای منو داشته باشی
دختر خوب به خدا من هیچ کاری نکردم چیزی مصرف نکردم من فقط امروز رفتم قهوه خونه با بچه‌ها یه دونه قلیون زدیم اومدیم کار دیگه نکردیم اگه حرف من و قبول نداری به دوستام زنگ می‌زنم بهت بگن که ما هیچی مصرف نکردیم اصلاً ما تو این فازا نیستیم
گفتم خودت خوب می‌دونی که من هیچ وقت نمیام خودمو خراب کنم و به دوستات زنگ بزنم
ولی حواست باشه اسماعیل اگه بخوای دست از پا خطا بکنی ولت می‌کنم میرم

روزها سپری می‌شد و به عروسی

1403/06/05 08:21

نزدیک‌تر می‌شدیم تو اون وسطا یواشکی منو میلاد با هم حرف می‌زدیم
چقدرقربون صدقه هم می رفتیم چقدر پیامهای  عاشقانه برای همدیگه فرستادیم
اصلاً فراموش کرده بودم که زن شوهر دارم دلم نمی‌خواست فکر کنم که شوهر دارم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 45


به شوهرم خیا*نت می‌کنم اما واسم مهم نبود شوهری که من براش مهم نبودم و معتاد بود حقش همین بود که بهش خیان*ت بشه
جاهازمو چیدم وسایلمو چیدم یک جاهاز بسیار خوب و کامل که خودمم
با دیدنش عشق می‌کردم زن دایی و مریم هی سعی می‌کردن ازش ایراد بگیرن اما من بهشون جواب می‌دادم
هرچی می‌گشتن نمی‌تونستن ایراد بگیرن واسه همین ایرادهای الکی می‌گرفتن و منم بهشون خنده خنده رد می‌کردم
قشنگ حسادتو می‌تونستم تو چش همشون ببینم جاهاز من خیلی تکمیل‌تر از مریم بود

جاهازش به گرد پای من هم نمی‌رسید واسه همین ناراحت بود و غر می‌زد
یک هفته قبل از عروسی بالاخره مهمانا دوباره دور همدیگه جمع شدن با هم می‌گفتن و می‌خندیدن
لج منو در می‌آوردن تو اون وسط ها من سعی می‌کردم یه وقتی پیدا کنم
برم و میلاد ببینم داشتم جونمو می‌دادم که میلادو ببینم اونم همش می‌گفت بیا همدیگرو ببینیم بهش گفتم میلاد اگه من بیام بیرون کسی ما رو با هم ببینه جفتمون بیچاره میشیم میلاد من حکمم سنگ*ساره می‌دونی که من زن شوهردارم
بهم گفت نمی‌ذارم هیچ اتفاقی واست بیفته فقط می‌خوام الان برای آخرین بار ببینمت تو رو خدا
گفتم روز عروسی منو می‌بینی گفت فعلاً کارت عروسی هنوز دستمون نرسیده فکر نکنم که ما رو دعوت کرده باشن
گفتم دقیقه آخر می‌خوان بهت بدن گفتش که خواهش می‌کنم فقط یه بار دیگه بیا آذر ببینمت خودت می‌دونی که من چقدر عاشقتم
فقط بیا یه بار دیگه با هم باشیم فقط یه بار دیگه همدیگرو ببینیم نمی‌دونستم باید چیکار کنم باید خونوادمو می‌پیچوندم همه اون مهمونا رو می‌پیچوندم
فرداش فقط به مامانم گفتم مامان من دارم میرم بیرون می‌خوام برم یه ذره برای خودم بچرخم هوا بخورم
مامانم گفت با این همه مهمون داری منو تنها می‌ذاری دختر واسه چی می‌خوای بری بمون کلی کار داریم
گفتم مادر من زودتر برمی‌گردم گفت فقط تو رو خدا حواست باشه

نکنه با اون مردتیکه میلاد می‌خوای بری بیرون دختر آبروریزی نکن

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 46



مادر من هنوز عقلمو از دست ندادم من نمی‌خوام با میلاد برم بیرون فقط می‌خوام برم هوا بخورم
با میلاد قرار داشتم میلاد بنده خدا اومده بود اونجا می‌خواست منو ببینه بالاخره بعد از اون همه تماس و زنگ زدن و پیام دادن
بهش گفتم بیا همدیگرو

1403/06/05 08:21

ببینیم وقتی رفتم سر قرار سعی کرده بودم که خیلی خودمو به خوشگل‌ترین نحو ممکن درست کنم
وقتی سوار ماشینش شدم همدیگرو دیدیم زدم زیر گریه با صدای بلند گریه می‌کردم
میلاد منو بغل کرد از من خواست که ساکت باشم گفت خواهش می‌کنم ازت آروم باش
گفتم نمی‌تونم آروم باشم هیچی نمی‌تونه دل سوخته منو آروم کنه میلاد من نمی‌خوام برم خونه اسماعیل
من از اون مرد متنفرم بگو چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزم
گفت بیا بریم من الان یه جایی رو اجاره کردم بریم اونجا پیش هم باشیم با هم حرف بزنیم
وقتی فهمیدم که می‌خوایم یه جایی با هم خلوت کنیم حالم خوب شدنمی‌خواستم اون روزمو از دست بدم می‌خواستم فقط اون روز با میلاد باشم واسه من دیگه هیچی مهم نبود
حتی اگه منو دستگیرم می کردن و منو سنگ*سارم می‌کردن باز هم برام مهم نبود فقط میلادو می‌خواستم
با هم رفتیم سوئیت کوچیکی که میلاد اجاره کرده بود سوئیت خیلی قشنگ و کوچیکی بود
همدیگر در آغوش گرفتیم همدیگرو بو*سیدیم بهترین لحظات عمرم بود
بهش ‌گفتم میلاد من عاشقتم می‌گفتش که می‌دونم من 100 برابر عاشق توام
با هم راب*طه کوچک برقرار کردیم نمی‌دونم چرا این کارو کردم ولی به هر حال اون راب*طه برای من خیلی با ارزش بود
وقتی تو آغوشش خوابیده بودم بهش گفتم میلاد حالا باید چی کار کنیم
گفت فردا شب وسایتو جمع کن مدارکتو بردار میام دنبالت می‌خوام از خونه برت دارم بریم با هم فر*ار می‌کنیم یه جای دیگه
گفتم فر*ار گفت آره ما با هم فر*ار می کنیم تنها راه ما اینه که با همدیگه فر*ار کنیم
گفت ما هیچ راه دیگه‌ای نداریم باید با هم فر*ار کنیم باید از اینجا بریم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 47



وقتی با همدیگه فرا*ر کنیم به اندازه کافی از اینجا دور بشیم یه چند وقتی آفتابی نشیم بقیه هم مجبورن قبول کنن
اسماعیل هم مجبوره برای حفظ آبرو و منزلت خودش هم که شده تو رو طلاق بده
هیچ مردی نمی‌تونه رسوایی فرار زنش از خونه رو تحمل کنه اونم یک هفته قبل از عروسی
واسه همین مجبوره که تو رو طلاق بده هر جور شده مطمئن باش تو رو طلاق میده واسه اینکه جلوی این رسوایی رو بگیره اون موقع من و تو هم با هم ازدواج می‌کنیم
گفتم خوب فر*ار کنیم کجا بریم تو جایی رو داری که با هم بریم گفت آره جایی رو که دارم یه خونه هست واسه یکی از دوستای هم خدمتیم میریم اونجا
اون زن داره بچه داره میریم یه چند ماه اونجا می‌مونیم آبها که از آسیاب  افتاد
من به  اسماعیل زنگ می‌زنم میگم که من با زنتم تو باید آذر و طلاق بدی بهت قول میدم که طلاقت میده
گفتم باشه هرچی تو بگی فقط هرجور شده باید فردا

1403/06/05 08:21

شب از اینجا بریم یکی دو ساعتی با همدیگه تو اون خونه بودیم خیلی بهمون خوش گذشت آشپزی کردیم با هم ع*شق بازی کردیم بو*سیدیم همدیگرو با هم حموم رفتیم
دقیقاً مثل یک زن و شوهر بودیم انگار که تازه عروس دوماد بودیم اصلاً برامون هیچ چیز دیگه مهم نبود
میلاد می‌خواست حلقه ی تو دستمو در بیاره که من بهش اجازه ندادم گفتم نمیشه فعلاً در بیاریم گفت من نمی‌تونم این حلقه رو تو دست تو تحمل کنم
خواهش می‌کنم این حلقه لعنتی را از دستت در بیار امروز عقد تو با شوهرت کاملاً باطل شد چون تو با من راب*طه داشتی
پس دیگه تو هیچ تعهدی نسبت به اسماعیل نداری دیگه زن اسماعیل نیستی گفتم ولی من تو شناسنامه هنوز زنشم
گفت کاملا درسته ولی وقتی یه زن با یه مرد دیگه بخو*ابه به غیر  از شوهرش عقدش با شوهرش باط*ل میشن

مقاومت کردم وقتی می‌خواست منو برسونه خونه گوشیمو روشن کردم کلی تماس از دست رفته داشتم

#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 48



اسماعیل مادرم  برادرهام ترکونده بودن انقدر بهم زنگ زده بودن به میلاد گوشی رو نشون دادم گفتم ببین ما چه گندی زدیم
دستش صورت منو نوازش کرد بهم گفت نگران نباش خانومی فردا همه این چیزا تموم میشه دیگه هیچ کدومشون صاحب اختیار تو نیستند
وقتی رسیدم خونه مادرم با عصبانیت منو نگاه کرد جلوی مهمونا چیزی نگفت وقتی رفتم تو اتاقم اومد
پشت سر منو گفت تو الان کدوم گوری بودی دختر
عفر*یته کدوم گوری تا حالا بودی  من حالا جواب خلق الله چی بدم
گفتم به بقیه ربطی نداره من کجا بودم  به تو هم ربطی نداره من کجا بودم اصلاً رفته بودم پیش میلاد مشکلی  داری
اگه مشکلی داری بگو برات حل کنم مامانم یه دونه زد رو لوپ خودش گفت وای خاک تو سرم
داری دروغ میگی بگو که داری دروغ میگی زود باش بگو داری دروغ میگی
دیدم اگه بگم که واقعاً من راست  گفتم دیدم  برای من خیلی گرون تموم میشه
برای همین سریع لبخند روی لبم اومد و گفتم مادر من مگه دیوونه شدم مگه میشه من وقتی چیزی به عروسیم نمونده باشه با یه پسر غریبه برم بیرون مادرم دستشو گذاشت رو قلبشو گفت وای خدا رو شکر
قلبم کم موند وایسته به خدا داشتم سکته می‌کردم گفتم نه خیالت راحت باشه گفت
من دلم نمی‌خواست عمو و زنمو تو دعوت کنم ولی بابا کوتاه نمیاد میگه حتما باید

داداشم و زن و بچش حتماً بیاد اصلاً نمی‌دونه چی میگه مگه نمی‌فهمه که تو یه زمانی عاشق میلاد بودی
نمی دونم جواب خان داداشمو چی باید بگم می‌دونم که خیلی ناراحت میشه اگه اونا بیان ولی به هر حال نمیشه کاری کردش
باید تحملشون  کنم باید اون زن عموت و تحمل کنم نمی‌دونم چی کار کنم
گفتم مامان احساس

1403/06/05 08:21