611 عضو
میکنم که اسماعیل مو*اد مخ*در مصرف میکنه دیگه مشر*وب نیست موا*د مخ*دره
مامان گفت دختر ساکت باش یه هفته دیگه عروسیته اصلاً نباید همچین حرفی رو بزنی ایشالا رفتی خونه شوهر درست میشه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 49
گفتم آره حتماً درست میشه وقتی که مشر*وب خوردنش درست نشده حتماً مو*اد مخد*رش درست میشه گفتش که این دیگه بستگی به تو داره
که تو چقدر عرضه داشته باشی که شوهرتو آدم بکنی نداشته باشی شوهرت آدم نمیشه
تو شوهرتو درست کن همه مشکلات حل میشه نتونی پشت سرت حرف در میارن
جوابش و ندادم چون میخواستم فردا شب دیگه واسه همیشه از اون خونه برم
اون شب کلی با میلاد حرف زدیم کلی نقشه کشیدیم برای آیندمون میلاد بهم گفت که چیا بردارم و چیکار کنم و چیکار نکنم
فقط به فکر فردا شب بودم وقتی صبح بلند شدم من میخواستم از اتاقم بیرون برم دیدم در اتاقم قفله
ساعت 9 صبح بود در زدم اومدن بهش گفتم مامان این در قفله چرا درو قفل کردی
مامانم اومد پشت در درو باز کرد بهم گفت بیا بیرون گفتم چرا در و قفل کردی دیوونه شدی
گفت نه من دیوونه نشدم برادراتو بابات این تصمیمو گرفتن گفتن که اجازه ندم از خونه اصلاً خارج شی
خواستی با خودم بری بیرون با یکی از مهمونا بری بیرون نمیتونی تنها بری قرار شد شبها هم در اتاقت قفل بشه بنده خدا بابات خیلی نگران آبروشه تو دیروز معلوم نبود کجا رفته بودی
به من توضیح ندادی کجا رفته بودی آبرو داریم مامانم این حرفا رو داشت جلوی مهمونا میزد گفتم مامان چرا داری جلوی مهمونا آبروریزی میکنی
خالم اومد جلو به من برگشت گفت آذر دختر خوب بفهم تو داری عروس میشی تو اصلاً معلوم نیست سرت تو کجاته
به مادر بدبختت حق بده به خدا ما هم نگرانیم میترسیم که یک رسوایی بخوای به بار بیاری
اشک تو چشمام حلقه زد بهشون گفتم به خدا نمیبخشمتون هیچ کدومتونو نمیبخشم
دعا میکنم هرکی که در حق من داره نامردی میکنه خدا سر دخترش بیاره من که راضی نیستم
خودتون هم میدونید که اسماعیلو دارید به من میندازید اسماعیل آدم درستی نیستش
خودتون خوب خبر دارین که اسماعیل الان غرق اعتیاد هستش منتها چون اولشه نمیخواین بروز بدین
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 50
نمی گذرم از هیچ کدومتون به خدا تا عمر دارم از هیچ کدومتون نمیگذرم امیدوارم خدا جواب همتونو بده رفتم تو اتاق در رو هم محکم بستم
خودم مونده بودم چیکار کنم به یاد دیروز که میافتادم تنم میلرزید میگفتم خدایا حالا چه خاکی تو سرم بریزم چارهای نبود
فقط به میلاد پیام دادم گفتم برای همیشه خداحافظ هیچ کاری نمیتونیم
بکنیم
برو دنبال زندگی خودت دعا میکنم بهترین دختر نصیبت بشه دعا میکنم که خوشبخت شی منم زندگیم همینه سرنوشتم همینه
میلاد هرچی زنگ زد جوابشو ندادم پیام داد جوابشو ندادم همه رو نخونده پاک میکردم فقط بهش گفتم فراموشم کن
به نظر خودم این بهترین راه هست نزدیکای ظهر بود که مادرم صدام کرد و گفتش که بیا
ناهار تو بخور قراره با مریم و اسماعیل برین بیرون آخرین خریداتونو بکنین
میخواین برین بیرون گفتم میرم ولی من با مریم هیچ جا نمیام دفعه آخریه که بهت میگم
این قدر مریمو با من نفرست اینور اونور انقدر آویزون من نکنش من ازش بدم میادمامانم فقط گفت خدا بخیر بگذرونه با این کارای تو دیگه هیچی نگفتم
تا شب عروسی فقط سکوت کردم اما زن عموم اومدن خونه ما یه سر زدن و رفتن
بهم گفتن که میلاد و خواهرش نیومدن گفتن میلاد نمیخواست بیاد کار داشتش
دلم گرفت چقدر دلم میخواست میلاد و دوباره میدیدم حتی اگه شده بود تو روز عروسیم میدیدم
بالاخره اون روز کذایی فرا رسید روز عروسی حنابندون شب قبل از عروسی حنابندونم بود هیچ احساسی نداشتم
شب حنابندان غمگینترین آدم اون مجلس بودم یک عروس خیلی ناراحت بودم
همه فهمیده بودند که من ناراحتم اما کسی به روی خودش نمیآورد اما بر عکس بقیه خیلی خوشحال بودن
برای خودشون میزدن و میرقصیدن میخندیدن انگار نه انگار یه نفری تو این مجلس
ناراحته و غصه داره واز صورتش ناراحتی میباره شب عروسی نتونستم بخوابم
صبح هم از خواب بلند شدم با صورت پف کرده از خواب بلند شدم مامانم پرسید گریه کردی گفتم نه نتونستم بخوابم
تمام شب بیدار بودم مامانم صورتمو بوسید و گفت الهی مادر سفید بخت بشی
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 51
الهی مادرسفیدبخت بشی امیدوارم بهترین روزای زندگی در پیش رو داشته باشه به دست غریبه نمیسپارمت به دست خودی میسپارمت
اسماعیل از گوشت و خون خودمه خودم میشناسمش بزرگش کردم میدونم تو رو خوشبخت میکنه
برام اسپند دود کردش از زیر قرآن ردم کرد گفتم اسماعیل پایین منتظره یا نه گفت قراره محمدرضا تورو ببره آرایشگاه
گفتم یعنی چی گفت اسماعیل کلی کار داشتش بنده خدا نمیتونست به همه کارو برسه
امروز داماد از همه بیشتر کار داره گفتم باشه سوار ماشین محمدرضا شدم
تو راه سکوت کرده بود مریم با ما اومده بود جفتمون سکوت کرده بودیم هیچ حرفی نمیزدیم
مریم قرار بود بره آرایشگاه دیگه دلم نمیخواست با من آرایشگاه بیاد
اول مریمو رسوندیم وقتی محمدرضا منو به دم آرایشگاه خودم رسوند بهم گفت ببین میخوام یه چیزی بهت بگم آذر
گفتم دو تا چیز بگو بگو ببینم چیکارم داری گفت ببین خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم
از اینجا که رفتی حواست باشه تو دیگه راه برگشتی به خونه بابا نداری باید بمونی بسوزی و بسازی باید چطوری با رخت سفید رفتی با کفنم باید از خونه شوهر بری بیرون فهمیدی یا نه
گفتم حرفت همین بود گفت آره گفتم خیلی تاثیرگذار بود دستت درد نکنه تو برو به زندگی خودت بچسب
خواستم پیاده شم که دستمو محکم گرفت گفت دختر خانم دارم با تو حرف میزنم گفتم حرفاتو شنیدم نمیخواد دوباره بگی
زندگی من و تو تا آخر عمر به هم گره خورده زندگی تو زندگی منه میفهمی اگه تو کاری کنی زنم طلاق میگیره میره
میدونستی یا نه گفتم یه چیزو میخواستم بهت بگم دیگه حالم داره از تو و زندگی تو به هم میخوره یه مرد بدبخت تو سرخور زن ذلیل
تو هیچی از مردونگی حالیت نیستش فقط میگی زنم زنم زنت بگه خونوادت بمیرن باید ماها بزاریم بمیریم
گفتم از این به بعد نه تو خواهر داری نه من برادر دارم البته رابطه خواهر برادری من و تو مدتهاست که تموم شده
تو برو زنت و دو دستی بچسب مطمئن باش کسی جلوی تو رو نمیگیره
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 52
مچ دستم و فشار میداد گفتم که اگه مچ دستمو ول نکنی جیغ میزنم همه رو صدا میکنم
بهشون میگم که تو داری منو اذیت و آزار میکنی اصلاً میگم تو غریبهای گفت ازت متنفرم گفتم منم از تو متنفرم
تو بلایی جون منی تو میدونم زندگی منو نابود میکنی من اصلاً میدونم تو میخوای زندگی منو آتیش بزنی
گفتم امیدوارم زندگیت به زودی زود آتیش بگیره چون همه این بلاهایی که سر من اومده این ازدواج همه از صدقه سر زنت بوده
برادر عیبدار معتادشو
انداخته به من من بدبخت برادر معتادشو تر و خشک کنم
هیچ کی زن یک معتاد نمیشه ولی منو به زور زن یک معتاد کردین خودتونم میدونید
اسمماعیل چقدر اوضاعش خرابه فقط ظاهرش نشون نمیده دستمو ول کرد
من از ماشین پیاده شدم و رفتم تو آرایشگاه وقتی کارم تموم شد لباسمو تنم کردم دیدم چقدر خوشگل شدم
آرایشگر بهم گفت مثل یه تیکه ماه شدی گفتم ممنون ازتون گفت ولی عروس خوشحالی نیستی
گفتم نبایدم باشم زندگی من پر از بدبختیه دعا کنید که از شر شوهرم به زودی راحت شم
یا شوهرم بمیره یا من بمیرم تنها چیزی که میتونه ما رو از هم جدا کنه همون مرگه بهم گفت دختر این حرفا چیه میزنی امروز بهترین روز زندگیته حرفای خوب بزن انرژی مثبت بده بهترین
زندگی رو داشته باشی حتماً خوشبخت میشی خیلی از زنها بودن که اومدن عاشق شوهرشون نبودن ولی
الان خبر دارم که چه زندگیهایی دارن مطمئن باش خوشبخت میشی اولشه
پوزخندی زدم و منتظر اسماعیل شدم منتظر بودم که بیاد دنبالم منو سوار ماشین کنه و بریم باغ عکاسی
زنگ زدم به اسماعیل ولی جواب نمیداد استرس گرفته بودم از حرفم خوشحال بودم گفتم شاید اتفاقی واسش افتاده باشه
و این عروسی انجام نشه جواب نداد مجبور شدم زنگ بزنم مادرش
زنگ زدم و گفتم زن دایی اسماعیل هنوز نیومده دنبال من داره دیر میشه نمیدونین کجاست
گفت ای وای مادر ببخشید اتفاقاً فیلمبردار هم زنگ زده بود که بره دنبالش ولی نرفته
بچهام از صبح انقدر کار کرده خسته شده واسه همین گرفته خوابیده خسته شده
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 53
من بهش گفتم مادر یه خورده استراحت کن بعد برو
یکی دو ساعت میشه که خوابیده من برم بیدارش کنم
گفتم زن دایی حموم رفته سلمونی رفته گفت وای مادر هیچ کدوم از اینا رو نرفته همین الان بچهمو حاضر میکنم
گفتم بچت و حاضر میکنی بچهات امروز عروسی شه دیر کرده
آبروی منو برده همه تو آرایشگاه به من میگن شوهرت چرا نمیاد
گوشی رو قطع کردم ناراحت بودم اشکم داشت در میومد اونجا سعی کردن منو آروم کنن همشون فهمیده بودن اتفاقی افتاده
آرایشگرم بهم گفت اشکال نداره به جاش اگه یه خورده آرایشت بد شه میتونم درست کنم
بالاخره بعد دو ساعت اسماعیل تشریف آورد اومد با صورت خسته و خواب آلود
دیر شده بود ولی بالاخره اومده بود دسته گلمو دستم داد و گفت راه بیفت بریم
گفتم همین گفت همین دیگه چی باید بهت بگم گفتم نه پیشونیمو بوس میکنی نه چیز دیگه بهم گفت من از این مسخره بازیا خوشم نمیاد ولم کن بابا کلی
بهم زنگ زدن بهم گفتن که کجایین چرا نمیای زودتر راه بیفت تا آبرومون بیشتر از این
نرفته گفتم واسه چی انقدر دیر اومدی
گفت به تو ربطی نداره خوابم برد خسته بودم
انقدر منو سوال پیچ نکن رو اعصاب من راه نرو مجبور شدم سکوت کنم دلم نمیخواست بهترین شب زندگیم خراب شه
با هم رفتیم اتلیه کلی عکس و فیلم گرفتیم همش سعی میکردم بخندم
چاره دیگهای نداشتم و خودمو خوشبختترین عروس دنیا نشون میدادم
ولی اسماعیل عصبی بود خیلی هم عصبی بود همش به خودش میپیچید این پا اون پا میکرد
مرتب با فیلمبردار دعوا میکرد گفت زودتر تمومش کنید
فیلمبردار با آرامش سعی می کرد همه چیز رو مدیریت کنه
بالاخره به تالار رفتیم
تا به قول معروف در کنار عزیزانمون جشن راه بندازیم سعی میکردم لبخند بزنم و به همه خوش آمد بگم
وقتی تو جایگاه نشستیم فقط یه دور با اسماعیل رقصیدم بعدشم اسماعیل باکمال پررویی بهم گفت
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 54
در کمال پررویی بهم گفت من باید برم قسمت مردونه دیگه زشته اینجا بمونم هیچی نگفتم
من از اونچه که دوست داشتم مجلس سپری نمیشد یه جوری دیگه داشت انجام میشد
وقتی اسماعیل رفت مريم اومد کنار من نشست چقدر اون شب خوشگل شده بود لباس خیلی شیک تنش کرده بود بهم گفت زن داداش مبارک باشه
با لبخندی ازش تشکر کردم بهم گفت بالاخره تونستی خودتو به برادر ساده من قالب کنی
نتونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم عزیزم اون که هنر تو بود کسی تو رو نمیگرفت ولی برادر من تو رو گرفت
اگه برادر من نبود تو که حالا حالاها باید خونه بابات میموندی
پس برو خدا رو شکر کن که برادر من تو رو گرفتش حالا هم لطفاً برو میخوام از جشن حسابی
لذت ببرم دلم نمیخواد کسی مزاحم من بشه دور و بر من امشب نچرخ مریم
نگاهی به من کرد و با عصبانیت جایگاه و ترک کرددلم خنک شده بوددلم میخواست این شب زهرمو بهش میریختم اصلاً دوستش نداشتم
اون شب سعی کردم خیلی بهم خوش بگذره با همه میرقصیدم میگفتم میخندیدم دلم خون بود اما هیچکس از درون من خبر نداشت
به شام که رسیدم اسماعیل هنوز نیومده منتظرش بودم بالاخره بیاد
و با هم بریم اتاق مخصوصی قرار بود اونجا شام بخوریم ولی اسماعیل نمیاومد دیدم همه میزها طرفهاش رو چیدن
عصبی بودن همش این پا و اون پا می کردم و خود خوری می کردم
زن دایی رو صدا کردم گفتم زن دایی اسماعیل کجاست چرا نمیاد گفت الان میاد عروس خانم انقدر نگران نباش
گفتم به خدا داره آبرومون میره تو رو خدا برو صداش کن ببین کجا مونده
گفت مگه از رو مانیتور ندیدی که داشت با مردها میرقصید گفتم دارم میبینم ولی الان 20 دقیقه است که خبری ازش نیست
گفت نگران نباش هر جا باشه الان پیداش میشه
داماد که عروسشو تنها نمیذاره
داشتم بدترین لحظات عمرمو سپری میکردم همه نگاهها رو من بود
قشنگ داشتم پچ پچ اطرافیانو میشنیدم که میگفتن داماد کجاست نزدیک بود اشکم دربیاد
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 55
نزدیک بود اشکم در بیاد که فیلم بردارم اومد پيشم بهم برگشت گفت بیا بریم
اتاق غذا داماد منتظرته گفتم واقعاً اومده گفت آره دیگه نخواستیم دیر بشه دست منو گرفت و برد
وقتی وارد اتاق شدم دیدم که اسماعیل نیستش گفتم پس اسماعیل کجاست گفت چاره دیگه نبود باید میآوردمت اینجا
آبروریزی به پا میشد من دوست نداشتم
دختر خوب آبرو ریزی به پا بشه اینجا بمون ببینم شوهرت کجاست میگفتن که چند دقیقه پیش با دو سه تا از دوستاش رفت بیرون
بعد حدوداً 20 دقیقه خانم فیلمبردار اومد با اسماعیل اسماعیل بهم گفت
بابا چیه شلوغش کردی فکر کردی من کجا رفتم فکر کردی فرار کردم
با نگاه پر از اشک بهش نگاه کردم گفتم کجا بودی
گفت حالا هیچی نشده ولش کن حالا چیکارم داشتی گفتم باید با هم شام بخوریم یادت رفته
اسماعیل قشنگ شنگول بود انگار زیاد خورده بود بهش گفتم
اسماعیل مثل اینکه خیلی زیاده روی کردی خیلی زیاد خوردی قهقه سر داد بهم گفت عشقم زیادهروی نکردم به خدا یه پیک بیشتر با رفقا نخوردم
بهم گفتن شب عروسیته باید داغ بشی یه دونه پیک خوردم به سلامتی تو و خودم
خودت که میدونی من چقدر عاشقتم امشب میخوام عشقمو بهت ثابت کنم
هیچی نگفتم فقط خانم فیلمبردار بهم گفت بشین میخوام ازتون فیلم بگیرم
گفتم باشه فقط هرچی سریعتر بگیرید نمیخواد شام بخوریم
اسماعیل گفت من دلم درد میکنه حالم داره به هم میخوره باید شام بخورم
برای فیلمبرداری چند دقیقه فیلم گرفتیم دستام میلرزید اسماعیل حالت عادی نداشت
نمیتونست قاشق درست بذاره تو دهن من اعصابم به هم ریخته بود فیلمبردار ازمون فیلم گرفت و بعد رفت بیرون
اسماعیل بهم گفت خوشگله میخوای امشب همین جا مراسم شب عروس رو انجام بدیم
میدونی چقدر میخوامت چقدر عاشقتم چقدر تو امشب خوشگل شدي چقدر قشنگ میرقصیدی
گفتم اسماعیل خیلی مس*ت کردی لطفاً دیگه حرف نزن
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 56
راه افتادیم سمت خونه شانس آوردم که پسر خاله اسماعیل داشت ما رو میبردش
خونمون و راننده ما بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر ما میومد دست به دست کردن و رفتیم خونه
وقتی رسیدیم خونه و همه مهمونا رفتن بعد یکی دو ساعت اسماعیل انقدر که خورده بود مدام بالا میآورد
بهم گفت نباید غذا رو میخوردم غذا با مشر*وب نساخت
گفتم مرده شور مشر*وب ببرن که تو نتونستی امشب
ازش بگذری تو آبروی من و امشب بردی
نیمه شب بود که اسماعیل حالش به هم خورد مدام بدتر میشد منو صدا کرد و گفت که آذر بریم بیمارستان حالم اصلاً خوب نیست
گفتم چته گفت نمیدونم شکمم هیچی بند نمیشه
با هزار بدبختی رسوندمش بیمارستان بهمون گفتن حالش خوب نیست
دو سه ساعت اونجا بودیم بعد مرخص شدیم
تو راه برگشت باهاش قهر بودم دلم میخواست برگردم خونه بابام اما میدونستم تو اون خراب شده هیچ جایی ندارم
محمدرضا همون روز صبح با من اتمام حجت کرده بود که هیچ وقت نمیتونم برگرد مزندگی منو اسماعیل شروع شد زندگی که چه عرض کنم میدون جنگ بود جنگی که اصلاً دعواهامون تموم نشدنی بود
اسماعیل سر کار نمیرفت همیشه از صبح تا شب تو خونه بود میگرفت میخوابید و غروبها
از خونه میزد بیرون بدون اینکه به من بگه کجا میره و ساعت 2 نصف شب برمیگشت
خونه وقتی برگشت حالت عادی نداشت خیلی از شبها وقتی میومدش مس*ت بود
و همین منو عصبی میکرد گاهی با هم کتک کاری میکردیم بارها ازش خواستم دست از کارهاش برداره
بهم گفت که من مو*اد مخ*در مصرف نمیکنم به جاش مش*روب میخورم مگه بده
بهش گفتم هر جفتش یه گوهه چرا باید تو مو*اد مخ*در مصرف کنی چرا باید مشر*وب بخوری گفت مو*اد مخ*در
رو نمیشه با مش*روب مصرف کرد اون موقع ممکنه که من سنگ کوب کنم و بمیرم تو هم بیوه بشی
گفتم امیدوارم من زودتر بمیرم از دست تو راحت شم گفت تو تو زندگیت مگه چی کم داری
کم پول در اختیارت میگذارم تو دیگه چی میخوای جیبت که پر پوله پس اون دهنتو ببند
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 57
درد من درد زیادیه به خدا درد من پول نیستش من میخوام تو سالم باشی
مریض و ناسالم میخوام چیکار به خدا این درست نیست ولی به حرفای من گوش نمیکرد
کامیونشو داده بود اجاره پولشو میخورد فکر میکرد با همین کارا میتونه دهن منو ببنده
از هر راهی که میتونستم وارد می شدم که ترکش بدم اما نمیشد
دست به دامن دایی وزن داییم شدم گفتم تو رو خدا کمکم کنید ولی اونا تنها حرفی که به من زدن گفتن که شوهرت خا*نم باز نیست
دسته بزن هم نداره فقط یه خورده رفیق باز و مش*روب میخوره اینم به مرور زمان درست میشه
گفتم خب شما نتونستید درستش کنید من میتونم درستش کنم گفتن نه ما نتونستیم درست کنیم ولی زن میتونه درست کنه
زن دایی با کنایه گفت پسر من وقتی داشت میومد خونه تو خیلی خوب بودسالم و سلامت بود ترک کرده بود ولی تو عرضه نداشتی که پسر منو
خوب نگهداری هر اتفاقی افتاده تو خونه تو این اتفاق افتاده انقدر که اذیتش کردی تو زن زندگی نیستی جوابشو ندادم گفتم من تو رو
واگذار کردم به خدا
همون خدایی که بالا سره جواب تو رو میده من مطمئنم
بهم گفت من بهترین بچهها رو تربیت کردم پسرم آقاست دخترم خانوم و با کلاسه
بچههای من اگه بچه بدی بودن که گیر شماها نمیافتادن پس بچه من بچههای خوبیاند دختر منو ببین چه زندگی داره
جوابشو ندادم دلم نمیخواست پشت هم بدم بزنم پشت و پناهی نداشتم
6 ماه بعد از عروسیمون متوجه شدم که پدرم دچار آلزایمر شده
آلزایمر که کم کم داشت به سراغش میومد سعی میکردم که بیشتر برم خونشون و به خودش و مادرم کمک کنم
با اونکه دل خوشی ازشون نداشتم دلم برای مادرم میسوخت خیلی دلم میسوخت
اسماعیل حرفی نمیزد مخالفتی نمیکرد ولی مادر شوهرم خیلی داشت دخالت میکرد به من میگفت به ما چه ربطی داره بابات
آلزایمر داره چرا می ری به مادرت کمک کنی گفتم پس اگه من به مادرم کمک نکنم کی کمک کنه
گفت نمیدونم ولی همینقدر میدونم که تو حق نداری زیاد بری و بیای تو باید از شوهرت اجازه بگیری
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 58
در جوابش گفتم باشه من نمیرم و برم هرچی شما بگین ولی اگه وظیفه من نیستش وظیفه دختر تو هرچی باشه عروس این خونواده
هستشو مادر من به غیر از دختر تو عروس دیگهای نداره پس باید بره به مادرم کمک کنه و بابامو تر و خشک کنه اگه این شرایطو قبول میکنی بسم الله
اسم دخترش اومد رنگش عوض شد گفت عروس هیچ وظیفهای نداره
دختر من برای خانمی کردن اومده نه برای کلفتی کردن خودش سه تا بچه داره دیگه
برای چی باید به خونواده تو هم برسه گفتم پس دهنتو ببند حرفی نزن چون وظیفه منه به پدر مادرم برسم
ساکت شد هیچ حرفی نزد بعد از دو سه ماه اتفاقی که نباید میافتاد افتاد
برادرهام چند روز مادرم رو فرستاده بودن مشهد برای زیارت بهش گفته بودن میخوایم
به پاس کارهایی که کردی و خدماتی که به پدرمون کردی ازت تشکر کنیم مامان برو چند روز استراحت کن
به من گفتن تو بمون سر خونه زندگیت نمیخواد بیای تو هم استراحت کن دلم شور میزد ولی ازشون تشکر کردم
وقتی مادر بدبختم برگشتش دید که برادرهای بیوجودم
از پدرم اثر انگشت گرفتن وکالت گرفتن که همه کارهای پدرمو انجام بدن و اختیار اموالشو در اختیار بگیرن معلوم بود که مدتها با صاحب دفترخونه بابای دوست یک از داداشهام بود
جوری اسناد و مدارکو تنظیم کرده بودن انگار که پدر در صحت سلامت اونارو امضا کرده بود و اثر انگشت زده بود
وقتی فهمیدم آه از نهادم بلند شد باورم نمیشد که انقدر پسرها
پس فطرت و بیشرف باشن عصبانی شدم که با من و مادر پدرم این کار و کرده باشن
چشممو رو همه چی
بستم پا شدم رفتم در خونه محمدرضا
به خوبی میدونستم که همه اون آتیشا از گور مریم بلند میشه میدونستم که داره عقدههای خودشو خالی میکنه اون هیچ وقت از ماها خوشش نمیومد
تنها کسی رو که دوست داشتش محمدرضا بود اونم به قول خودش پای بچه هاش وسطه
رفتم در خونه محمدرضا رو محکم کوبوندم با لگد میزدم
داد میزدم میگفتم محمدرضا بیا جلوی در کارت دارم
درو باز نمیکرد مریم درو باز کرد با من رخ به رخ شد سرم داد زد گفت چته چه خبره مگه اینجا در طویله هستش
گفتم آره اینجا طویله هستش
طویله نبودکه تو سرتو نمینداختی پایین و اینجوری با ما بکنی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 59
گفت بابات در کمال سلامت به پسرهاش وکالت داده گفتم بابای من خودت میدونی آلزایمر داره یه موقعهایی میفهمه
نمیفهمه تو خودت بهتر از هر کسی میدونی گفت حالا که میبینی اون موقع فهمیده خب پسراشو بیشتر از تو دوست داره حقم داره هرچی داره مال پسر باشه تو چی میگی برو از شوهرت بگیر
محکم کوبوندم تخته سینشو گفتم تو هم برو از بابای خودت بگیر
بابای تو هرچی درآورده مال و اموال داره از راه دزدی درآورده بابای تو دزدی بیش نیستش از خونه مردم دزدی میکرد
سا*قی محل بود میخوای گذشته باباتو بیشتر از این به رخت بکشونم چند سال اعتیاد داشت
تو جوونی معتاد بود میخوای بیشتر از این بگم درباره تو و خونوادت همچین سابقه درستی خونوادت ندارن پس ادعا نداشته باش من میرم وکیل میگیرم
بهترین وکیلم میگیرم نمیذارم که حقمو تو و برادرهام بخوریدالبته شماها مقصر نیستید مقصر ماییم که از هر جایی عروس گرفتیم
حالا میبینی اگه من نرفتم واسه برادرم بهترین زن نگرفتم واسه همین محمدرضا میرم زن میگیرم بهترین دوستمو میگیرم خوشگلترینشو میبینم تا تو بمونی و خودت
بچهها رو هم ازت میگیریم میندازیمت از خونه بیرون مهریتم نمیدیم حالا میبینی
مریم با حرفای من جری شد شروع کرد جیغ زدن گریه کردن محمدرضا رو صدا میکرد میگفت بیا ببین خواهرت چی داره میگه
برگشتم خونه به مادرم نگاه کردم که داشت گریه میکرد بهش گفتم بیا نگاه کن اینم گل پسرات انقدر واسشون دستمال مینداختی
اینم از عروست عروس خانومت دزد از آب در اومد
اون یکی عروستم مطمئنم همینه جفتشون پول پرستن فقط
مادرم تو چشام نگاه کرد گفت آذر حالا چه خاکی تو سرم بریزم سر پیری چیکار کنم بابا پدرت گفتم من نمیدونم باید چیکار کنیم ما فقط باید وکیل بگیریم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 60
گفت میشه یعنی با وکیل گفتم حتماً میشه هرجور شده باید این کارو انجام
بدیم باید حقمونو بگیریم حتی اگه حقمون و کامل نگیریم
بابام و نگاه کردم که مثل یه جوجه بارون دیده زانوشو بغل کرده بود و از ترس داشت میلرزید رفتم کنارش نشستم گفتم بابا اصلا نگران نباش
خودم تا آخر عمر نوکریتو میکنم خودم همه اونهایی رو که گرفتن ازشون پس میگیرم اصلاً نترس خودم نوکرتم
بابام فقط یه نگاه بهم کرد چشاش پر اشک بود گفت ببخشید گفتم هیچی نشده بابا نترس
صورتشو بوسیدم و سعی کردم آرومش کنم میدونستم که ترسیده خیلی هم ترسیده
وقتی از پله اومدم پایین که برگردم خونه ناگهان محمدرضا در خونه رو باز کرد با هم رخ به رخ شدیم گفتم چیه
دوباره زنت پرت کرده رگ غیرتت زده بالا داداش خوش غیرت
گفت شر راه ننداز چرا داری شر راه میندازی گفتم من شرم همینی که هست تازه کجاش و دیدی گفت ما این کارو کردیم که بابا برنداره از اسناد و مدارکو به نام کسی کنه بابا حافظشو داره از دست میده دیگه خیلی کم همه چی رو یادش میاد
گفتم مثلاً میترسیدی به نام من بکنی یا به نام مامان گفت نه ما به همچین چیزی نه فکر نکردیم به موقعش همه چی رو
بین خودمون تقسیم میکنیم ما فقط میخواستیم بابا به نام کسی نزنه
گفتم پسر خوب من *** نیستم تو فکر میکنی من احمقم تو برو از مال پدر زن خودت بگیر البته اگه پدر زنت بده
لطفاً به زودی تو دادگاه میبینمتون من میخوام برم شکایت کنم پای همتونو میکشم به دادگاه شماها جعل سند کردین
یه کاری میکنم که انقدر دادگاه برید وبیایدپدرتون دربیاد نمیذارم شماها
از بیماری بابا سوء استفاده کنید اینو برو به زنتم بگو دادگاه میبینمت دستمو گرفت و گفت شر راه ننداز
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم خودتم میدونی که بیای دادگاه همه چیز بر علیهتونه
دیگه سر قاضی رو نمیتونید کلاه بذارید اینو یادت نره
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 61
گفت بیا بشین داخل خونه با هم به تفاهم میرسیم یه ذره بالا پایینش میکنیم بالاخره با هم به توافق میرسیم گفتم برو بابا دلت خوشه
گفت خودت خوب میدونی مریم بخواد حرف بزنه اسماعیل تو رو طلاق میده گفتم مریم غلط کرده
البته اگه من و اسماعیل طلاق بده خیلی خوشحال میشم با ناراحتی از محمدرضا جدا شدم تو راه همش تو فکر بودم
وقتی به خونه رسیدم دیدم که اسماعیل گوشه خونه گرفته خوابیده
وقتی داشتم میومدم بیرون خواب بود وقتی هم برگشتم گرفته بود خوابیده بود اعصابم خورد بود
دیدم جاسیگاری جلوشه و یه عالمه سیگار تو جاسیگاری هستش
معلوم بود تا تونسته بود کشیده بود یه دونه لگد محکم بهش زدم با ناراحتی از جا بلند شد
گفت چیه چته مگه سر آوردی گفتم نه سر نیاوردم برای چی انقدر سیگار کشیدی
گفت حوصلم سر رفته بود سیگار کشیدم تو که از صبح خونه نبودی
رفته بودی دنبال ولگردیت حالا هم که اومدی اومدی با من دعوا کنی گفتم دهنتو ببند
دستمو کشید گفت بیا بغل خودم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بودداد زدم سرش بهش گفتم ولم کن اصلاً حوصله ندارم امشب نه گفت هر وقت شوهرت میخواد باید بگی چشم
تو کسری از ثانیه تو بغلش بودم گفت دلم میخواد امشب بغلم باشی گفتم تو حالت عادی نداری گفت نه هر وقت تو رو میبینم اینجوری میشم
اون شب کلی با هم عش*ق با*زی کردیم یه موقع عاشقش بودم یه موقعی ازش متنفر بودم
نیمه شب که تو بغ*لش خوابیده بودم بهم گفت تو عشق و زندگی من هستی تو رو خدا عاشق من باش گفتم اگه میخوای عاشقت باشم
تو باید برای من یه کاری بکنی گفت باید چیکار کنم گفتم اون خونه بابات هستش طبقه بالاش
گفت خوب گفتم بگو بابات اونوبه نامت کنه گفت آخه نمیشه بابام قبول نمیکنه گفتم چرا نمیشه تو پسرش هستی باید
به نام تو بکنه به نام تو نکنه به نام کی بکنه گفت مریمو چیکار کنم گفتم مریم خودش شوهر داره
شوهرش براش خونه گرفته همه کار میکنه تو باید به عنوان پسر خونواده یه خونه داشته باشی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پا رت 62
از جاش بلند شده نیم خیز روی تخت خواب نشست برگشت بهم گفت آخه من نمیتونم این کارو بکنم من خواهرمو خیلی دوست دارم
گفتم اونم انقدر تو رو دوست داره اون که تو رو انقدر دوست نداره هیچ کاری برای تو نکرده جز اذیت و آزار کردن
بعد هم من چیز زیادی نگفتم بهت میگم تو پسر خونواده حق داری یه واحد واسه خودت داشته باشی
گفت ببین من دارم پولهامو جمع میکنم خوب پولی هم جمع کردم میخوام یه خونه مستقل بخرم فکر نکنم به خونه ای که پدر مادرم
بخوان بهم بدن احتیاج داشته
باشم گفتم من نمیدونم و اگه تو منو دوست داری همچین کاری رو واسم بکن مگه نمیگی منو دوست داری
یه نیم نگاهی بهم کرد و دیگه هیچی نگفت گفتش که نمیدونم باید بیشتر دربارهاش فکر کنم گفت من حرف زیادی نمیزنم من برای آینده خودم و بچههامون در آینده میگم
گفتم ببین انقدر مریم زرنگه فردامحمد رضارو وادار کرد که خونه پدریمو از چنگش در بیاره یعنی تو اندازه اون دخترم نیستی یعنی اندازه اون دخترم عرضه نداری ببین چیکار کرده
که برادر بدبخت من مثل موم تو دستشه گفت تلافی کارهای مریمو تو این خونه در نیار گفتم در نمیارم به زودی هم از دست خودش و برادرهام میخوام شکایت کنم
میخوام پای همشونو بکشونم دادگاه تو هم باید به من کمک کنی گفت من چه کمکی باید بهت بکنم گفتم خواهرتو بقیه دارن از بیماری پدرم سوء استفاده میکنن
گفتم چشم باز میکنی میبینی مریم از موقعیت تو هم سو استفاده میکنه
بهت چند تا انگ میزنه یکی برادرم معتاده اسماعیل موا*د مخ*در مصرف می کنه
برای همین لیاقت هیچی رو نداره چشاتو باز میکنی میبینی که همه چی رو از چنگت درآورده این خواهرت خیلی زرنگه
به نظر من هم به شدت پول پرسته آدم باید با آدم پول پرست مقابله کنه
قبل از اینکه اون تو رو نابود کنه همه چی رو از دستت در بیاره تو مال خودتو بگیر
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 63
انگار به فکر فرو رفته بود حرفای من بدجوری روش اثر گذاشته بود بهم گفت حالا مطمئنی که مریم همچین آدمی هستش یعنی سر منم میخواد کلاه بذاره
گفتم یعنی خواهر خودتو نمیشناسی مگه باهاش زندگی نکردی پسر خوب مگه نمیبینی چه بلایی سر خونواده ما آورده حالا ما باید سر پیری مادرم بریم دنبال کارای دادگاه
باید مراقب باشیم که مال اموالمونو نفروشن مادرمونو آواره
و سرگردون کنند
فقط کم مونده مادر پدر منو بردارن ببرن بزارن خانه سالمندان بنده خدا بابای من چه گناهی کرده
گفت یعنی همه اینا تقصیر مریمه گفتم آره به خاطر اینکه انقدر زیر پای برادرای من نشست انقدر زیر پای شوهرش نشست
از پسر دوست بودن بابای من سوء استفاده کرد یه کاری کرد که
زندگیمونو از چنگمون در بیاره اسماعیل به خودت بیا به خدا به خودت میای میبینی هیچی نداری مریم همه رو ازت گرفته
گفت باشه به من یه چند روز فرصت بده یه روز میرم با بابام میشینم صحبت میکنم بهش نمیگم همه چی رو به نام من بکن فقط میگم اون خونه طبقه بالاییتو به نام من بکن همین راضیت میکنه گفتم آره همین منو راضی میکنه فقط تو عجله کن
من از خواهرت ترسیدم بدجوری هم ترسیدم نمیدونی امروز
چه سلیته بازی در میآورد
می خواست منو کتک بزنه گفت غلط کرد کسی بخواد دستشو رو تو بلند کنه
خودم دستشو میشکنم آویزون گردنش میکنم گفتم دمت گرم من پشتتم تو برو جلو من پشتتم
دستمو دور گردنش حلقه کردم بو*سش کردم گفتم عزیزم خودت میدونی که من چقدر دوست دارم خودت میدونی چقدر عاشقتم
هیچی نگفت خودشم میدونست من خیلی دوسش ندارم و فقط میخوام که انتقام
از خواهرش بگیرم تمام وجودم انتقام بود دلم میخواست مریمو شکست بدم
من باید همه چی رو دوباره به دست میآوردم
چند روز اسماعیل رو راضی کردم که منو ببره پیش یه وکیل خیلی خوب گفتم باید با یه وکیل صحبت کنم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 35
اولش روبرو شه اسماعیل همیشه یه جور از خواهرش حساب میبرد ازش میترسید با اینکه اختلاف سنی زیادی نداشتن اما از
خواهرش حساب میبرد همینم منو اذیت میکرد ولی منم آدمی نبودم که
به همین راحتی عقب بکشم من باید موفق میشدم پیش وکیل رفتیم مدارکو بردیم همه مدارک لازم که نشون میداد که پدر من آلزایمر داره
و امضاهایی که تو دفترخونه ازش گرفتن کاملاً جعلی بوده و با پول تونستن همه چیزو جلو ببرن وکیل وقتی دید گفتش که میتونیم
وکالتهایی که برادرهات از پدرت گرفتن و باطل کنیم کار خیلی سختی نیستش
به راحتی میشه ثابت کرد که پدرت مشکل داره
در کمال صحت و سلامت این کارو نکرده اصلاً این مدارک کاملاً باطل هستش
از نظر قانون کسی که آلزایمر داره هیچ مدرکی رو نمیتونه امضا کنه چون فاقد اعتبار هستش
گفت ولی این وسط یه مشکلی هم وجود داره
گفتم چه مشکلی گفت این وسط برادرهات و اون دفتر خونه متهم به کلاهبرداری شناخته میشه حتی ممکنه به صورت کاملاً قانونی مورد اتهام قرار بگیرند گفتم مشکلی نداره گفت من همه کارها رو انجام میدم خیالتون راحت باشه
وقتی از دفتر وکیل بیرون اومدم نفس راحتی کشیدم حالم خیلی خوب بود حالا میتونستم راحت زندگی کنم
میتونستم حق خودمو مادرمو از اون برادرهام بگیرم اسماعیل بهم گفت بزار من با برادرهات صحبت کنم
اجازه نده انقدر این مسئله کش پیدا کنه خودت روبروی اونا قرار نده هرچی هست اونا برادرای تو هستند از یه طرفم
خواهر من عروس اون خونواده هستش پای چند تا زندگی وسطه بزار همه چیز رو به صورت
کاملا صلح آمیز حل کنیم به نظرت بهتر نیستش گفتم نمیدونم
من حق قانونی خودمو مادرم و می خوام باید اون وکالت نامه باطل بشه
خیالت راحت باشه اون وکالتنامه باطل میشه چند وقتی طول کشید دعوای زیادی بین من و برادرام اتفاق افتاد اونا منو متهم میکردند
که آدم شکاکی هستم و بسیار مال پرست هستم میگفتند که مگه
ما دشمنتیم
ما هم انسانیم دلمون نمیخواد حق و حقوق تو رو بخوریم اما من کوتاه نیومدم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 34
گفتم اتفاقاً شما از دشمن هم بدترین من از حق خودم کوتاه نمیام هر کاری میخواید بکنید
دعوا و جنجال خیلی زیادی پیش اومدش هر روز شده بود
بینمون جنگ و دعوا تهدید زنگ میزدن دعوا میکردن تهدیدم میکردن میگفتن که تو خواهر ما نیستی
مال دنیا چشتو کور کرده داری برادرتو به چی میفروشی ولی من میخواستم از حق خودم دفاع کنم از حق مادرم
مادرم این وسط یه موقع نگران بود نگران این بودش که یه موقع ضرری به پسرهاش وارد بشه ته ته وجودش دلش
نمیخواست که ضرر به پسراش برسه آسیب به پسرهاش برسه من نمیخواستم به کسی آسیب برسونم
وقتی وکالتنامه جعلی باطل شد برادرام به من گفتند که دیگه دور ما رو خط بکش دیگه ما خواهری به اسم آذر نداریم
خواهری که برادراشو به پول فروخته باشه و به برادراش شک کرده باشه دوزار نمیارزه
اونها ملاک سنجششون برای خواهر برادر یه چیز دیگه بود
فکر میکردن چون پسرای خونوادن هرچی میگن من باید بگم چشم ولی من آدمی نبودم که بگم چشم ورود منو به خونه پدری خودم ممنوع کرده بودن محمدرضا به مادرم گفته بود اگه میخوای ما هوای تو و بابا رو داشته باشیم
آذر حق نداره پاشو تو این خونه بگذاره بین ما و آذر یکی رو انتخاب کن
مامانمو تو منگنه قرار داده بودن مامانم بهم میگفت چند روز اینجا نیا بالاخره آبها از آسیاب می افته همه هم آروم میشن
بهش گفتم مادر من دشمنت نیستم فقط بدون هر کاری که کردم به خاطر تو بود اونی که الان داره نفع میبره تو هستی نه من
من سر خونه زندگی خودمم شایدم اسماعیل تا آخر عمر منو از خونه بیرون نمیکنه ولی پسرات میتونستن تو رو از خونه زندگیت بیرون کنن
برادر بزرگترم علیرضا بهم پیام داد گفت که هر وقت بابامون مرد بیا
سهم الارثتو بگیر دختره پول پرست تو فقط یه پول پرست بدبخت بیش نیستی
حرفاش برام مهم نبود من به زندگی خودم ادامه می دادم با اسماعیل نه خوب بودم نه بد
سالگرد ازدواجمون یک جشن دو نفره بین خودمون گرفتیم اسماعیل خیلی خوشحال بود
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 33
بهم می گفت باورم نمیشه که من هنوز تو رو دارم انگار که دارم خواب میبینم
گفت همش منتظر این بودم که تو از من طلاق بگیری و بری گفتم فعلاً که میبینی هستم
بهم یه دونه انگشتر داد گفت سالگرد ازدواجم مبارک خیلی خوشحال بودم
گفت یه کادوی دیگه هم برات دارم گفتم اون چیه یه دونه پاکت بهم داد گفتش که مبارکت باشه قابل نداره
وقتی پاکتو باز کردم سند خونه پدریش بود سند
طبقه دوم خونه پدرش گفت بابام خونه رو به نام من کرد
گفتم جدی بابات به نامت کرد گفت آره الان دو سه ماهه که دنبال کارش بودیم بالاخره به نامم شد
منم خونه دو دنگ خونه رو به نام تو کردم تو لیاقت اینو داری که از خونم سهم داشته باشی
چشمام از خوشحالی برق میزد نمیدونستم بهش چی بگم حالا من یه قدم از مریم و بقیه برادرهام جلو افتاده بودم
بهش گفتم مریم خبر داره که چی شده گفت نه از هیچی خبر نداره بابام گفتش که بهش نگیم
گفت به هر حال دختره ممکنه ناراحت بشه خودت که میدونی دخترا چقدر حساسن لبخند شیطانی بهش زدم بهم نگاه کرد و گفتش که از نگاهت میترسم
از این لبخندی که به لبت داری میترسم گفتم نترس عزیزم فقط میخوام
به زن داداشم بگم که چه کادویی تو بهم دادی مگه کار بدی کردی عشق من
گفت شر به پا نکن دختر همچین کاری نکن به خدا شر داری به پا میکنی
گفتم منم برای تو یه کادو دارم یه سورپرایز خیلی خوب دارم گفت تو کادوت چیه
گفتم کادوی من به تو اینه که تو به زودی پدر میشی تا 7 ماه دیگه
باورش نمیشد خیلی خوشحال شد گفت یعنی بارداری گفتم آره عزیزم من باردارم
گفت ای شیطون به روی خودت نمی یاوردی گفتم خودمم شک کرده بودم اما به هر حال ما داریم
پدر و مادر میشیم پیشونیمو بوس کرد و گفت عاشقتم میدونی چقدر دوست دارم
یک لحظه ته وجودم احساس کردم که واقعاً اسماعیل و دوست دارم
اما هر وقت می یومدم عاشق زندگیم و اسماعیل بشم فقط یاد میلاد می افتادم
و عشقش تو وجودم شعله ور می شد وقتی اسماعیل بو*سم کرد یک جوری شدم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 32
بهم گفت حالت خوبه خانومی گفتم آره عزیزم حالم خوبه فقط میخوام برم بگیرم بخوابم اگه اشکالی نداشته باشه گفت نه مشکلی نیست
وقتی رفتم تو تخت خواب دراز کشیدم اومد بغلم خوابید دستشو انداخت دور گردنم و بو*سم کرد
بهم گفت نبینم مادر و بچه با هم تنها باشن نبینم که ناراحت باشی گفتم نه ناراحت نیستم فقط یاد بابام افتادم
گفت از امروز خودم نوکر تو و بچممم هستم هر کاری بگید براتون میکنم گفتم من فقط از تو یه چیزی میخوام تو رو خدا این اعتیادتو بذار کنار
گفت اعتیاد من خیلی شدید نیستش به خدا خیلی کمه خیلی راحت میتونم بذارم کنار
گفتم همین یه خورده رو بذار کنار گفت من که تو خونه جلوی تو چیزی نمیکشم
گفتم روزی که تو تو این خونه چیزی مصرف کنی اون روز من از این خونه برای همیشه میرم برای همیشه ترکت میکنم
گفت چشم به روی چشم تمام تلاشمو میکنم تا به دنیا اومدن بچه ترک کنم
گفتم خودتم خیلی خوب می دونی نمیتونی به همین راحتی ترک کنی پس الکی منو گول نزن یهو
نمیتونی ترک کنی ولی بهم قول داد گفت به خدا قول میدم که ترک کنم اصلاً با هم پیش یه متخصص میریم که بهمون کمک کنه
می گن دارو می دن در عرض دو سه ماه می شه ترک کرد فقط تو کنارم بمون
بهش قول دادم کنارش بمونم ولی وقتی فردای اون روز از خواب بیدار شدم دیدم اسماعیل کنارم نیست
و مثل اینکه صبح زود از خونه زده بود بیرون
بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود دوباره رفته بود با دوستاش
آخر هفته بود و می دونستم احتمال خیلی زیاد دوباره تو اون باغ کذایی دور همدیگه جمع شدن
و دارن در جوار همدیگه دود می کنن زدم زیر گریه
هورمونهای لعنتیم بهم ریخته بود تو گریه میلاد و صدا می کردم و می گفتم لعنتی آخه کجایی
چرا منو با خودت نبردی چرا با هم ازدواج نکردیم که این روزگار من باشه آخه لعنتی من بدون تو چیکار کنم
این بچه تو شکم من الان باید مال تو باشه نه مال این مردتیکه *** مفنگی
همین کارهای اسماعیل باعث شده بود که نتونم دوستش داشته باشم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 31
لبخند شیطانی بهش زدم بهم نگاه کرد و گفتش که از نگاهت میترسم
از این لبخندی که به لبت داری میترسم گفتم نترس عزیزم فقط میخوام
به زن داداشم بگم که چه کادویی تو بهم دادی مگه کار بدی کردی عشق من
گفت شر به پا نکن دختر همچین کاری نکن به خدا شر داری به پا میکنی
گفتم منم برای تو یه کادو دارم یه سورپرایز خیلی خوب دارم گفت تو کادوت چیه
گفتم کادوی من به تو اینه که تو به زودی پدر میشی تا 7 ماه دیگه
باورش نمیشد خیلی خوشحال شد گفت یعنی بارداری گفتم آره عزیزم من باردارم
گفت ای شیطون به روی خودت نمی یاوردی گفتم خودمم شک کرده بودم اما به هر حال ما داریم
پدر و مادر میشیم پیشونیمو بوس کرد و گفت عاشقتم میدونی چقدر دوست دارم
یک لحظه ته وجودم احساس کردم که واقعاً اسماعیل و دوست دارم
اما هر وقت می یومدم عاشق زندگیم و اسماعیل بشم فقط یاد میلاد می افتادم
و عشقش تو وجودم شعله ور می شد وقتی اسماعیل ب*وسم کرد یک جوری شدم بهم گفت حالت خوبه خانومی گفتم آره عزیزم حالم خوبه فقط میخوام برم بگیرم بخوابم اگه اشکالی نداشته باشه گفت نه مشکلی نیست
وقتی رفتم تو تخت خواب دراز کشیدم اومد بغلم خوابید دستشو انداخت دور گردنم و بو*سم کرد
بهم گفت نبینم مادر و بچه با هم تنها باشن نبینم که ناراحت باشی گفتم نه ناراحت نیستم فقط یاد بابام افتادم
گفت از امروز خودم نوکر تو و بچممم هستم هر کاری بگید براتون میکنم گفتم من فقط از تو یه چیزی میخوام تو رو خدا این اعتیادتو بذار کنار
گفت اعتیاد من خیلی شدید نیستش به خدا خیلی کمه خیلی راحت میتونم بذارم
کنار
گفتم همین یه خورده رو بذار کنار گفت من که تو خونه جلوی تو چیزی نمیکشم
گفتم روزی که تو تو این خونه چیزی مصرف کنی اون روز من از این خونه برای همیشه میرم برای همیشه ترکت میکنم
گفت چشم به روی چشم تمام تلاشمو میکنم تا به دنیا اومدن بچه ترک کنم
گفتم خودتم خیلی خوب می دونی نمیتونی به همین راحتی ترک کنی پس الکی منو گول نزن یهو نمیتونی ترک کنی
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 30
ولی بهم قول داد گفت به خدا قول میدم که ترک کنم اصلاً با هم پیش یه متخصص میریم که بهمون کمک کنه
ولی بهم قول داد گفت به خدا قول میدم که ترک کنم اصلاً با هم پیش یه متخصص میریم که بهمون کمک کنه
می گن دارو می دن در عرض دو سه ماه می شه ترک کرد فقط تو کنارم بمون
بهش قول دادم کنارش بمونم ولی وقتی فردای اون روز از خواب بیدار شدم دیدم اسماعیل کنارم نیست
و مثل اینکه صبح زود از خونه زده بود بیرون
بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود دوباره رفته بود با دوستاش
آخر هفته بود و می دونستم احتمال خیلی زیاد دوباره تو اون باغ کذایی دور همدیگه جمع شدن
و دارن در جوار همدیگه دود می کنن زدم زیر گریه
هورمونهای لعنتیم بهم ریخته بود تو گریه میلاد و صدا می کردم و می گفتم لعنتی آخه کجایی
چرا منو با خودت نبردی چرا با هم ازدواج نکردیم که این روزگار من باشه آخه لعنتی من بدون تو چیکار کنم
این بچه شکم من الان باید مال تو باشه نه مال این مردتیکه *** مفنگی
همین کارهای اسماعیل باعث شده بود که نتونم دوستش داشته باشمگوشیو برداشتم با خط ناشناسم به میلاد زنگ زدم دلم میخواست فقط برای یک لحظه صداشو بشنوم
وقتی الو گفت نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه با صدای بلند گریه میکردم
میلاد بلافاصله شناخت گفت قربونت برم من واسه چی داری گریه میکنی
درد و بلات تو سر من حرف بزن میدونم که خودتی تو رو خدا بگو چی شده تو هر کاری بگی واست میکنم
گریه میکردم گفتم میلاد خسته شدم دیگه به خدا خسته شدم دیگه بریدم
گفت میخوای تو رو از اینجا بیام ببرمت ببرمت یه جای دور که دیگه دست هیچکی بهمون نرسه گفتم برو بابات یه بار همچین کاری رو میخواستیم بکنیم
دیدی که موفق نشدیم ما هیچ راه فراری نداریم میلاد گفت چرا میتونیم فرار کنیم این دفعه فرق میکنه
این دفعه من زن شوهر دارم یه بچه تو شکمم دارم می گی چی کار کنم
گفت می برمت پیش یک دکتر خیلی خوب بهش پول میدم بچه را برامون سق*ط کنه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 29
تو فقط لب تر کن به خدا کاری میکنم که از شر اون بچه و شوهر عوضیت راحت بشی
دودل بودم ترسیده بودم گفتم اگه نشه چی ما چند بار
سعی کردیم ولی نشده گفت ولی مطمئنم این دفعه میشه
تو فقط اراده کن خواهش میکنم اراده کن گفتم نمیدونم باید چیکار کنم گفتم کسی تو زندگیته
سکوت کرد مکث کرد گفتم پس کسی تو زندگیته نه گفت آره یکی از دوستای خواهرمه
فعلا در مرحله آشنایی هستیم ولی من اصلاً نمیخوام باهاش ازدواج کنم من فقط تو رو میخوام
هر وقت باهاش میرم بیرون فکر میکنم که تو جلو چشم من هستی اصلاً نمیتونم فرامشت کنم
گفتم هر وقتم من با شوهرم رفتم تو جلو چشم من هستی آخه این چه وقت سیاهیه که من
گفتم الان چند وقته با اون دختر رابطه داری گفت الان دو سه ماهی می شه که با هم هستیم خونوادم خیلی اصرار کردن
و گر نه من اصلا این دختر و نمی خوام نمی گم دختر بدیه نه خیلی خوبهگفت از هیچکس برای من تو نمیشه هیچکس برای من جای تو رو نمیگیره من فقط تو رو میخوام گفتم الان باید چیکار کنیم
گفت خدا شاهده خودمم نمیدونم از این طرف مادرم همش به من فشار میاره میگه باید زودتر ازدواج کنی
دیگه باید حال و هوات عوض شه دیگه باید فکر اون دختره از سرت بپره مادرم همش نگران که یه روزی تو برگردی
میگه اگه آذر از شوهرش طلاق بگیره شوهرش بدترین آدمم باشه من اجازه نمیدم که تو بازار ازدواج کنی من هزار تا آرزو برای تو دارم
می که تو حتما باید با ی دختر مجرد باکره ازدواج کنی با یه زن مطلقه
خوب دیگه تو آب پاکی رو ریختی رو دست من پس واسه همیشه همه چی رو فراموش کنیم من فقط خواستم با تو درد و دل کنم میخواستم صداتو بشنوم
گفت من ازدواج نمیکنم بهت قول میدم که باهاش به هم بزنم با فریبا به هم میزنم اصلاً گور باباش
گفتم پس اسمش فریبا خانومه گفت آره اسمش فریباست گفتم اسم قشنگی داره
یکی دو ساعتی با همدیگه صحبت کردیم کلی با هم درد دل کردیم کلی براش گریه کردم
صدف:
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 28
وقتی صدای آیفون به صدا در اومد چهار ستون بدنم لرزید گفتم وای میلاد شوهرم اومد چیکار کنم گفت گوشی رو قطع کن
گفت کی بهت زنگ بزنم گفتم فعلاً زنگ نزن گفت نه من میخوام بهت زنگ بزنم میخوام صداتو بشنوم گفتم خودم بهت زنگ می زنم
گفتم مجبورم من تو رو بلاک کنم گفت نمیخواد منو
بلاک کنی من خودم میدونم که نباید به تو زنگ بزنم
هر وقت تو خواستی خودت زنگ بزن یه تک تک به من بزنی من خودم به تو زنگ میزنم برو اذیتت نمیکنم میدونم شوهر داری
وقتی آیفونو زدم و اسماعیل اومد بالا دیدم حالش خوب نیست چشمهاش یک حالت خیلی بدی بود
بهش گفتم چیه چته چرا این جوری هستی یک لگد محکم زد به مبل
بهم گفت با من حرف نزن که اصلا حوصلت و ندارم من و راحت بگذار
تا نزدم ناکارت کنم مجید پلنگ و دستگیر کردن امروز برای بساطمون چیزی نیاورد
امروز دست خالی دست خالیم با من حرف نزن که دارم قاطی می کنمعصبانیت رفت تو اتاق ترسیده بودم بدجوری هم ترسیده بودم ترسیدم بلای سرم بیاره رفت سر کشوی خودش یه چیزی برداشت و رفت دستشویی
گفت دور و بر دستشویی نیا یه نیم ساعت دیگه خودم میام بیرون گفتم تو به من قول داده بودی که اینجا هیچی مصرف نکنی گفت فقط همین یه بار
گفت خیلی حالم بده رو اعصاب من راه نرو بزار آرامش داشته باشم اصلاً برو بیرون
بردار هرچی میخوای برو برای خودت بخر هرچی دوست داشتی بگیر اصلاً برو کل کارتو خرج کن
این دور بر نباشه برای جفتمون خیلی بهتره اسماعیل رفت تو دستشویی در و هم پشت سر خودش بست
چشام پر اشک بود فقط سریع مانتو تنم کردم از خونه زدم بیرون رفتم اولین پارکی که
نزدیک خونمون بود میخواستم به همون جا پناه ببرم گوشی رو برداشتم تا دوباره با میلاد صحبت کنم یه تک زنگ زدم
بعد چند دقیقه جوابمو داد بهم زنگ زد گفت حالت خوبه گفتم زدم از خونه بیرون همه چی رو براش تعریف کردم گفت خدا لعنتش کنه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 27
ان شالله هر چه زودتر بمیره تو و مگر چه زودتر راحت شیم یک دل سیر گریه کردم
خودمم نمی دونستم باید چی کار کنم ميلاد بهم گفت می خوای راه بیفتم
بیام اونجا گفتم نه نمی خوام بیشتر از این تو دردسر بیفتیم ما سرنوشتمون
با همدیگه نیست دلم پر می زد برای دیدن میلاد اما ما چاره ای نداشتیم میلاد باید می رفت
سراغ بخت و اقبال خودش ضعف شدیدی داشتم و حالم خیلی بد بود
به سمت خونه مادرم رفتم تا برای چند ساعت استراحت کنم مامانم که من و اونجا دید
ترسید گفت چی شده برای چی اومدی گفتم مامان از خونه زدم بیرون
بهش گفتم با اسماعیل شدیدا به مشکل بر خوردم باز هم همه
چی
رو بهش گفتم بهم گفت خرج و مخارج که خوب بهت می ده
خونه هم که هست دیگه چی می خوای دختر خوب دیگه چه جوری بهت بگم
شکمت هم که خدا رو شکر سیره برو سر زندگیت من به اندازه درد و سر و بدبختی دارم تو دیگه نشو آینه دق من من هر روز
با مریم تو این خونه جر و بحث دارم تو که نمی دونی چه بلاهایی سر
من و بابای بدبختت می یاره خواهش می کنم از اینجا برو لاقل تو عامل
بقیه جر و بحثهای ما نباشی فقط از اینجا برو گفتم چرا من و از خونه
بابام بیرون می کنی خیلی نمک نشناس و قدر نشناسی اگه من نبودم
الان گل پسرهات تو و بابا رو انداخته بودن خونه سالمندان مامانم فقط
سکوت کرد فهمید که تند رفته صورتم و بوسید و گفت برو خونت مادر
برو سر خونه زندگیت این خونه در مقابل خونه شوهرت جهنمى
بیش نیست اینجا از جهنم هم بدتره مامانم من و راهی کرد خونم ساعت ده شب بود
گشنه و تشنه و خسته بودم باید بر می گشتم خونه وقتی رسیدم
دیدم اسماعیل خوابیده و خونه رو بوی خیلی بدی گرفته که نفس کشیدن برام سخت بود
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 26
كه نفس كشيدن را برام سخت می کرد دل و رودم داشت پاره می شد همون موقع زنگ در به صدا در اومد
وقتی در و باز کردم دو تا از مردهای همسایه که یکیشون مدیر ساختمون
بود پشت در بودن تعجب کردم بهم گفتن آخه این چه وضعیه
که شما تو این ساختمون درست کردید از صبح بوی مواد تو ساختمون
پیچیده همه رو بخوری کرده شوهرتون همین جوری داره مواد می زنه
به خدا به خاطر خانوم هامون به پلیس زنگ نزدیم و گرنه تا الان
صد بار زنگ زده بودیم خانمهامون گفتن به خاطر آذر خانوم زنگ نزنید
دفعه دیگه ای وجود نداره به شوهرتون بگید تو این خونه مواد مصرف نکنه
اینجا خونواده زندگی می کنه از شرم و خجالت سرم و انداختم پایین
منی که همیشه سعی می کردم آبروداری کنم حالا آبروم رفته بود
اونها رفتن با عصبانیت اسماعیل رو بیدار کردم و سرش داد و بیداد کردم
و شروع به ف*حش دادنش کردم با یک حالت عصبی و شوک بیدار شد بهم گفت
حیوون چته چه مرگته مگه سر بابات و آوردن که این کارها رو می کنی سرش داد زدم جل و پلاست و جمع کن از این خونه برو بیرون هر
وقت اون کوفتی رو ترک کردی برگرد بیا تو این خونه اینجا شیره کش
خونه بابات نیست هر چقدر دلت می خواد مواد می کشی من زیادی
جلوی تو کوتاه اومدم تو برای من ادم شدی همسایه ها همه ازت شاکی
هستن می خواستن زنگ بزنن پلیس بیاد تو رو ببره بدبخت مفنگی حالم از
تو و اون خواهرت بهم می خوره بدبختهای همیشه آویزون اسماعیل با
عصبانیت از جاش بلند شد چشمهاش قرمز بود همین من و بدجور ترسوند
می خواستم به سمت در ورودی برم و
فرار کنم از دستش
ولی از پشت من و گرفت تا به خودم بیام زیر دست و پاش داشتم له می شدم
جیغ می زدم و کمک می خواستم اسماعیل تو حالت عادی نبود و حالیش نبود
صدای مشت و لگدهایی که به در می خورد مثل ناجی برای من بود اشهدم و خوندم
از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم احساس سرمای شدیدی كردم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 25
احساس سرماي شديدي تمام وجودمو گرفته بود تمام بدنم میلرزید فکم به هم میخورد صدای به هم خوردن دندونامو به خوبی میتونستم بشنوم
حال خیلی بدی داشتم حتی نمیدونستم کجام فکر میکردم تو بهشتم سكته کردم مردم و راحت شدم ولی من زنده بودم
پرستاری اومد بالا سرم وقتی که دید به هوش اومدم گفت خدا رو شکر حالت بهتر شده فهمیدم که بچهمو از دست دادم
بچه ى که باهاش تازه انس گرفته بودم براش کلی نقشه کشیده بودم
دیگه نداشتمش یعنی دیگه آخر خط بود دیگه آخر خط زندگی من و اسماعیل بود
از اسماعیل خبر نداشتم نمیدونستم کجاست و کجا رفته دعا می کردم که مرده باشه
چون تنها چیزی که می تونست من و آروم کنه فقط شنیدن خبر مرگ اسماعیل بود
فردای اون روز بودش که زنداييم اومد تو بخش اومد دیدن من
کلی قربون صدقه ام رفت صورتم و ماچ کرد بهم گفت الهی قربون عروس خوشگلم برم فدات بشم من دور سرت بگردم بچهات افتاد اشکال نداره مادر بازم حامله میشی
تو هنوز جوانی کلی وقت داری گفتم برای چی اینجا اومدی زن دایی هرچی زودتر اینجا رو ترک کن نمیخوام ببینمت
زنداييم با چشم و ابرو بهم اشاره کرد و گفت دختر حرف نزن اینجا پر آدمه
جوابشو ندادم گفتم فقط از اینجا برو بیرون پتو رو میخواستم بکشم رو سرم که بهم گفت
بیا خانومی و نجابت کن پسر منو نجات بده به پسر من رضایت بده به خاطر من پسرمو ببخش
گفتم واسه چی ببخشم خودت میدونی که بچه ات چه غلطی کرده میدونی یا بازم بهت بگم
گفت جوونی کرده خامی کرده مادر اتفاقی نیفتاده که به هر حال بین همه زن و شوهرا همچین اتفاقاتی میافته
گفتم دختر خودتم بود همچین حرفی میزدی اگه برادرم کتکش میزد بچهاش میافتاد همین حرفا رو میزدی
یه دونه زد رو لپشو گفت دختر این چه حرفیه که میزنی زبونتو گاز بگیر فقط میخوای گوشت تن من و آب کنی یعنی چی برادرت دختر من و کتک بزنه
گفتم چیه دست و پات لرزید حالت بد شد خودتو بذار جای من گفت تو هم حتماً کاری کردی که اون کتکت زده
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 24
بهش پوزخندی زدم گفتم من از پسرت شکایت میکنم طلاقمم میگیرم میبینی
گفت جلو زبونتو نگه میداشتی پسرم خواب بودش چرا سرش داد زدی مادرت بهت یاد نداده وقتی مردی خوابه
داره استراحت میکنه نباید مزاحم خوابش بشی
گفتم پسرت خواب نبود نئشه بود انقدر مواد زده بود تو عالم هپروت به سر میبرد
گفت به هر حال خواب بود دیگه خوابم خوابه باید به پسر من رضایت بدی
من نمیفهمم پسرم الان فر*اری شده بنده خدا ترسیده من مادرم طاقت ندارم ببینم پسرم این ور و اون ور فراری هستش
زن داییم و از اتاق بیرون کردن دیگه نمیخواستم ببینمش فقط میخواستم از اسماعیل شکایت کنم
تو بیمارستان از اسماعیل شکایت کردم به جرم ضر*ب و جر*حی
که باعث س*ق*ط شدن بچه من شده بود گزارش پزشک هم بود و بهم کمک زیادی کرد
چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم هیچ *** تو اون چند روز کنارم نبودنه مادری نه پدری نه برادری هیچکس کنارم نبود همه رفته بودن
همه توقع داشتن که من به اسماعيل رضایت میدادم همه میخواستن که من برگردم سر خونه زندگیم من برگشته بودم سر خونه زندگیم ولی میخواستم جدا شم
یه دستم گردنم بود دستم شکسته بود و شکمی که دیگه هیچ بچهای توش نبود
خالی بودم خالی خالی دلم برای خودم می سوخت خوشحال بودم اون بچه قبل اینکه به دنیا بیاد از دنیا رفته بود
همه جام میسوخت همه لب دهنم میسوخت هنوز جای زخمام خوب نشده بود اون روز همسایه ها
دیدن من اومدن حتی از من عذرخواهی کردن گفتن که شوهرای ما باعث
این جنجال آشوب شدن ولی من گفتم اتفاقاً دستشونم درد نکنه کار خیر کردن
اگه اين کارو نکرده بودن شاید اوضاع من خیلی بدتر از اینها شده بود
چند روز خونه تنها بودم رفتم پیش وکیل ازش کمک خواستم گفتم به من کمک کنید از این جهنم خلاص بشم
و اون هم قول داد که کار منو زودتر راه بندازه خوشحال بودم
داشتم کارهامو میکردم که یه روز اسماعیل خودش به من زنگ زد
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 76
بچهها گریه میکرد به من التماس میکرد که فقط حرفاشو گوش کنم گفت به خدا پشیمونم به خدا غلط کردم
تو خانومی کن منو ببخش میدونم که بخشیدن من خیلی سخته
بهم گفت اومدم کمپ ترک کنم گفت این دفعه دیگه جدی جدی میخوام ترک کنم فقط به عشق خودت میخوام ترک کنم
به خاطر اینکه ازت شکایت کردم میخوام طلاق بگیرم تصمیم گرفتی بهتر کنی به گفت به خدا خودم خسته شده بودم
گفت بیا منو ببین بیا وضعیت منو ببین بیا با مدیرمون حرف بزن ببین چقدر دارم تلاش میکنم
گفتم حالا یه روز میام دیدنت ولی الان نمیام دیدنت گفت تو رو خدا از من جدا نشو
من تو رو دوست دارم زندگیمو دوست دارم به خدا میرم سر کار
کامیونمو میگیرم باهاش بار جابجا میکنم اصلاً خیلی اوقاتم با هم میریم
با همدیگه همسفر میشیم خوبه بهت قول میدم گفتم ببینم چی میشه
چند دقیقه
باهام حرف زد نمیدونم چرا نرم شده بودم تو حرفاشمیتونستم صداتو درک کنم حرفاش صادقانه بود به دل من می نشست برای اولین بار بود که می دیدم صادقانه حرف می زنه
چند روز بعد به دیدنش رفتم حالش بهتر شده بود آب زیر پوستش رفته بود
میگفت اینجا ورزش میکنه فعالیت میکنه دیگه از مواد دور شده
دستم و چند بار بوسید ازم عذرخواهی کرد گفت قربونت برم من تو تاج سر منی
تو رو خدا منو ببخش فقط یه فرصت دیگه بهم بده برای آخرین بار
گفتم باشه پس فرصت مجدد میدم ولی باید بیای امضا کنی بهم
تعهد بدی که دیگه دست رو من بلند نمیکنی سمت مواد مخدر نمیری گفت هر کاری بگی میکنم
وقتی به مادرم و زن داییمگفتم میخوام رضایت بدم خیلی خوشحال شدن
گفتن زن خوبی هستی زن زندگی هستی که به شوهرت فرصت مجدد بدی
چیزز آزاد شدن اسماعیل نمونده بود حالش خوب شده بود که مادرم یه روز اومد خونمون و گفت زن عموت می خواد بیاد باهات حر ف بزنه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 77
گفت زن عموت میخواد بیاد باهات حرف بزنه گفتم کدوم زن عمومو میگی
زن عموی خونه خراب کونتو دارم میگم گفتم مامان مگه خونه تو رو خراب کرده مگه شوهر تو رو از چنگت درآورده
غلط میکرد خونه منو خراب میکرد خودم چشاشو از کاسه در میآوردم گفتم مامان چت شده
گفت هر وقت این زن و می بینم حالم بد میشه استرس پیدا میکنم همیشه ازش متنفر بودم و هستم
گفتم چونبیرون از خونه کار میکردش به خودش میرسه ازش متنفر ی یه خورده اخلاقت و درست کن گفت به تو ربطی نداره
گفت به هر حال میخواد بیاد با تو حرف بزنه پسرش را می خواد زن بده
یک لحظه حالم بد شد باورم نمیشد میخواستم میلادو زن بدن
نفسم به زور بالا میومد گفتم خب به من چه ربطی داره به سلامتی ایشالا
گفت آخه یه طرف قضیه میلاد هستش میلاد نمیخواد زن بگیره میگه که من عاشق یه زن بودم نمیخوام ازدواج کنم
گفتم مامان به من ربطی نداره به زن عمو هم بگو الکی تلاش نکنه
مامانم گفت ولی زن عموت می گه میلاد و آذر هنوز با هم در ارتباطنو میلاد عاشق آذر هستش نمی دونی چقدر گریه می کرد
می گفت نمی خوام پسرم بخت به این خوبی را از دست بده
آذر مادر تو که با میلاد رابطه نداری حرف که نمی زنی تو متاهلی
این و که یادت نرفته گفتم نه یادم نرفته ولی میلاد
مال من بود تو و بقیه با خودخواهیهاتون ما را از هم جدا کردید
گفت قسمت همدیگه نبودید طالعتون و ستاره بختتون
با هم یکی نبود تو بخت و اقبالت تا ابد با اسماعیل هستش
قدر شوهرت و بدون اون عاشقته گفتم به زن عمو بگو
با خیال راحت بره برای پسرش زن بگیره من هیچ
رابطه ای با میلاد
ندارم مادرم گفت ولی باید مستقیم
و رو به رو به خودش بگی اون می خواد بیاد تو رو ببینه
می تونستم درک کنم همه نگران نبودن که یک در صد من
و میلاد دوباره به هم برگردیم چند روز بعد زن عموم
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت 78
زن عموم وقتی اومدش من حس خیلی بدی بهش داشتم ولی حرفی نزدم بهم گفت حالت خوبه گفتم ممنونم
گفت شنیدم تازگیا سقط جنین کردی درسته زن عمو من بچم و از دست دادم
گفت خیلی متاسفم واقعاً متاسفم کاش میتونستم برات کاری کنم گفتم ممنون از لطفتون گفت میخوام ازت یه خواهش کنم
گفتم امرتون گفت پسر من میخواد ازدواج کنه اینو میدونستی گفتم بله خبر دارم
گفت البته خودش راضی نیست میگه نمیخوام با کسی ازدواج کنم اما من هزار تا آرزو برای یه دونه پسرم دارم
گفتم زنم آخه این چه ربطی به من داره گفت آخه اون هنوز دلش پیش تو گیره
عاشق توئه هنوز حرف تو دهنشه اصلاً فکر تو از ذهنش بیرون نمیره دختر
منم به خدا گناه دارم ولی چقدر میخوام عمر کنم دلم میخواد میلادم ازدواج کنه
خوب ازدواج کنه من باید چیکار کنم گفت یه کاری کن که تو رو فراموش کنه
نمیدونم هر کاری که میتونی انجام بده هر کاری از دستت بر میاد
گفتم زن عمو من شوهر دارم هنوز از شوهرم طلاق نگرفتم خیالتون راحت باشهولی تو تازگی با میلاد من حرف زدی داشتیم مخشو میزدی تو داشتی پسر منو از راه به در میکردی
تو پسر منو میخوای گول بزنی من نمیذارم تو پسر منو گول بزنی
میلاد من باید با یه دختر مجرد ازدواج کنه با یه دختر باکره باید ازدواج کنه
نه با زنی که یه بار ازدواج کرده سابقه سقط جنین داشته میلاد من باید از اول شروع کنه
گفتم زن عمو تو را تو رو خدا من و به حال خودم بذار بگذار به درد خودم بمیرم منو یاد گذشته ننداز
اومد دستمو گرفت گفت دخترم آذر جان تو رو خدا مادر من و
این قدر اذیت نکنیو مگه من چه گناهی کردم خودت یه روز مادر میشی میفهمی من چی می کشم
هر شب دارم کابوس میبینم که تو و میلاد به هم برگشتید دارید با هم ازدواج میکنید تو زت خیلی خوبی هستی ولی من نمی خوام
فکر کنم تو حتی برای یه درصد عروس من بشی خواهش میکنم پسر منو
راضی کن که بیاد خواستگاریت بیاد با همین دختر فریبا ازدواج کنه
#آذر و اسماعیل
پارت 20
بهت قول میدم زندگی خودتم روز به روز بهتر میشه نگاهی به زن عموم کردم گفتم با شما با میلاد صحبت میکنم گفت همین الان جلو چشم من
باهاش حرف بزن بهش زنگ بزن بگو میلاد باید بری خواستگاری فریبا بگو اگه من دوست داری برو خواستگاری فریبا
گفتم باشه هرچی شما میگی گفت باید بیای عروسیش با شوهرت که مطمین شه
که تو
نمی خوایش و عاشق شوهرتی نگاهی به زن عموم انداختم لبخند محوی زدم
گفتم زن عمو هرچی شما بگین من هر کاری بگید انجام میدم منم دلم میخواد میلاد خوشبخت میلاد خیلی برای من عزیزه
گوشی رو برداشتم به میلاد زنگ زدم بعد از چند بار بوق خوردم میلاد خودش جواب داد با خوشحالی جواب داد
گفت جانم عشقم خانومی گفتم میلاد یه چیزی میگم خوب گوش کن
گفت هرچی تو بگی من در اصل در اختیارتم گفتم منو فراموش کن میری خواستگاری فریبا
میری اون دختر خوشبخت میکنی هر کدوممون باید بریم دنبال زندگی خودمونیه درصد عاشق منی همچین کاری رو بکن بلافاصله گوشی رو قطع کردم گفتم زنم خیالت راحت شد دیگه میلاد مال خودتونه
پیشیم و بوس کرد و گفت ایشالا که خوشبخت بشی مادر ایشالا خدا شوهرتو به راه راست هدایت کنه
خیلی خوشحال بود گوششو برداشته به یه شماره زنگ زد وقتی
داشت با تلفن حرف میزد جلوی من حرف می زد که همه حرفهاش و بشنوم
انگار داشت با مادر اون دختر حرف می زد و قرار و مدارهاشون و می گذاشتن
به مادر فریبا می گفت اگه می شه برای آخر هفته اجاره بدید بیایم برای امر خیر
و کلی هم قربون صدقه فریبا می رفت و عروسم عروسم می کرد
و من فقط گوش می دادم لبخند می زدم دلم خون بود اما چاره ای نبود
زن عموم حق داشت آخه من کجا به درد میلاد می خوردم وقتی تلفنش تموم شد
بهم گفت من باید بدم برای آخر هفته کلی کار دارم باید برم خریدگفتم انشالله مبارك باشه
#سرگذشت آذر و اسماعیل
پارت19
گفتم ان شالله مبارک باشه ایشالا به پای همدیگه پیر بشن گفت
دوست دارم که مثل خواهر کنار پسرم باشی دوست دارم در تموم مراسم کنار میلاد من باشی تو هرچی باشه خواهرشی
خواهر وظیفه داره در کنار برادرش باشه گفتم میلاد خودش خواهر داره گفت میدونم ولی شما مثل خواهر برادر میمونید
حرفی نزدم خودشم فهمید که حرف خیلی مسخرهای زده گفتم چشم هرچی شما بگین من همه کار میکنم
وقتی رفت با صدای بلند گریه کردم به حال خودم و سرنوشتم گریه کردم من تسلیم سرنوشت شده بودم
قسمت من همین بودش که تا آخر عمر با همین اسمها زندگی کنم و مقابل چشمای خودم میلادم ازدواج کنه
میلاد بهم پیام داد چند تا پیام داد ولی هیچ کدومشو نخوندم دلم نمیخواست بخونم
می خواستم بره دنبال زندگیش میخواستم خوشبخت شه براش آرزوی خوشبختی میکردم
ولی آخر شب همه پیاماشو باز کردم و خوندم همه پیاماش سرشار از عشق بود
با تک تکشون گریه کردم چقدر دلم میخواست کنارم بود چقدر دلم براش تنگ شده بودولی من حق نداشتم من دیگه نباید سمت میلاد می رفتم باید ميلاد میرفت دنبال زندگی خودش
روزهای خیلی سختی
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد