611 عضو
بود یه شب قبل از خواستگاری میلاد بهم زنگ زد
جوابشو ندادم ولی بهم چند بار پیام داد گفت جواب بده میخوام باهات حرف بزنم
اگه جواب ندی میام شهرتون باهات حرف میزنم جوابشو دادم گفت میدونی چقدر دوست دارم گفتم آره میدونم گفت ببین هیچکس واسه من تو نمیشی
بهترین دخترهای دنیا هم جمع بشن هیچ کدومشون برای من آذر خودم نمیشه
الان بگی که قضیه رو فیصله بده فیصلهاش میدم به مادرم میگم اون دختر و نمیخوام
یه کلام بگو هنوز منو دوست داری یا نه به یاد زن عموم افتادم
چه جوری به من التماس میکرد که پسرشو فراموش کنم گفتم میلاد تو برای من تموم شدی
خوشبخت بشی خودم میام عروسیت می رقصم خواهش میکنم فقط برو
بگذار من هم به درد بی درمون خودم بمیرم و راحت بشم
صدف:
#آذر و اسماعیل
پارت 18
روز خواستگاری میلاد رفتم پیش اسماعیل رفتم بهش یه سر بزنم میخواستم اینجوری خودمو آرومتر کنم چقدر حالش خوب شده بود
گفت به زودی از اینجا میام بیرون همه از من راضین خیالت راحت باشه با مسئولشون حرف زدم گفت خیلی با ما همکاری میکنه خوشحال بودم
جدی جدی فقط تو این دنیا من اسماعیلو داشتم دیگه باید فقط باز اسماعیل زندگی میکردم میلاد رفته بود دنبال سرنوشتش
کمتر از دو سه هفته دیگه خبری تو فامیل پیچید میلاد نامزد کرده
و به زودی هم جشن عقدشو میخوام بگیرم زن عمو میخواست جشن و عقد بزرگی بگیره همه رو هم دعوت کنه
هنوز کسی زن میلادو ندیده بودم همه میخواستن اون زنو ببینن ببینن کیو چه ریختیه
تو همون بحبوحه بود که اسماعیل هم از کمپ اومد بیرون خوشحال بودم که از کمپ اومده بیرون
لاقل تا یک مدت می تونستم دردها و ناراحتیهام و فراموش کنملاغر اومدن اسماعیل باعث شده بود درد و رنجی رو که داشتم فراموش کنم دیگه ناراحت نبودم
اسماعیل بهتر شده بود اخلاق و رفتارش خیلی بهتر شده بود کامیونشو از شریکش
می گفت حالا دیگه فقط خودم رو کامیونم کار کنم همین منو خوشحال میکرد پشیمون بود
گاهی برای اینکه منو کتک زده بود و باعث کشته شدن بچهمون شده بود گریه میکرد میگفت تو رو خدا منو ببخش منو نفرین نکن
من میتونم یه روز نفرین همون بچه منو میگیره زندگی منو ممکنه نابود کنه
ولی تو اگه ببخشید بار گناههای من کمتر میشه همین حرفاش منو آروم میکرد اسماعیل آدم بدی نبود
ولی از بدی روزگار ما دوتا به هم خورده بودیم
اسماعیل منو دوست داشت عاشق من بود در حالی که من خیلی کمتر دوستش داشتم
من و چند روز مسافرت بود اینور اونور بود تا شاید بتونه دل من و به دست بیاره
منم نرم تر شده بودم عشقم از دستم رفته بود دیگه بهانه ای نداشتم
#آذر و اسماعیل
پارت 17
دقیقاً چهار ماه بعد یک شب زن عمو زنگ زد و گفتش که با اجازت میخوایم بیایم خونتون گفتم
بفرمایید حتماً تشریف بیارید وقتی اومدش
با دخترش اومده بود ازش سعی کردم ازش پذیرایی گرمی کنم
اسماعیل خونه نمونده بود بهم گفت حالم از زن عموت به هم میخوره نمیتونم تحملش کنم ترجیح میدم که برم بیرون
زن عمو حالش خوب بود کیفش کوک بود از زیر چادرش یه دونه کارت درآورد و گذاشت جلوم گفت
آخر هفته دیگه حتماً تشریف بیارین عروسی پسرم حتما باید بیای هرچی هستی خواهرشی
دوست دارم واسه عروسی برادرت سنگ تموم بزارید لبخند غمگینی زدم
دخترم گفت مامان بیخیال خواهر چیه مگه اینا با هم خواهر برادرن و هیچ احساسی بهم نداشتن
خودت و گول
نزن لطفا زن عموم بهش گفت تو ساکت باش و حرف نزنمن و آذر جون قبلاً حرفامونو زدیم سنگامونم وا کندیم دیگه حرفی واسه گفتن نداریم گفتم زن عمو میشه من نیام فکر نکنم اسماعیل راضی باشه
که بیاد عروسی میلاد خواهش میکنم اصرار نکنید که ما بیایم عروسی میلاد
بغض کرد و گفت پس تو هنوز چشت دنبال پسر بدبخت ساده منه مگه نه
گفتم نه اصلاً اینجوری نیست منم حرف در نیاره گفت پس پاشو بیا عروسیش تو بعد تو عروسیش برقصی
باید دور عروس بچرخی قربون صدقش بری رو سر شاباش بریزی من اصلاً حالیم نیست
من عروس گرفتم کسی رو که دلم میخواست گرفتم دوست ندارم هیچ *** و هیچ چیزی
مانع عروسی میلاد من بشه هنوز عقد نکردن من نگرانم می فهمی من یک مادرم
و نگران زندگی و آینده یک دونه پسرمم می ترسم دلش هوای تو را بکنه
تو بیای اونم از تو نا امید می شه تو را خدا آذر جان روی من و زمین ننداز
#آذر و اسماعیل
پارت 16
اشک از چشام سرازیر شد اون اشک ناراحتی بود اشک درد بود گفتم زن عمو هرچی شما بگی میان فارسی عشقم میرقصم هرجوری که بگید میرقصم
کل میکشم پشت دامن عروسو میگیرم تو خیالت راحت باشه فقط دست از سر من بردار
دختر عموم بنده خدا زد زیر گریه گفت دلم برای جفتتون می سوزه جفتتون بدبخت شدید
باعثشم بزرگترهاتون شدن زن عموم دست دخترش و گرفت و گفت
ما باید بریم حتما شب حنا بندونه بیا باید برای داداشت سنگ تموم بگذاری
نبینم جور دیگه رفتار کنی وقتی شب اسماعیل برگشت سعی کردم خودم
و خوشحال نشون بدم کارت عروسی رو بهش نشون دادم نگاهی بهش کرد
و گفت خدا رو شکر شر شیطان الرجیم از سر من و زندگی من کنده شد
بالاخره این مردتیکه هم ازدواج کرد گفتم که من با اون کاری ندارم
گفتم بالاخره چی کار کنیم عروسی بریم یا نه نگاهی
سرتا پا بهم انداخت و گفت چیه خیلی دلت می خواد بری عروسی خیلی برات مهمه که بری حتما میخوای عشق سابقتو تو لباس دامادی ببینی گفتم نه اصلاً واسم مهم نیست میخوام بدونم میریم یا نه گفت آره حتماً میریم
فردا صبح میریم خرید میخوام خرید کنم می خوام حسابی خرید کنیم
حسابی به خودمون برسیم اینجا هم خرید نمی کنیم می ریم تهران
جنسهای تهران از اینجا خیلی بهتره خوشحال شدم از اینکه من و میخواست ببره تهران خرید کنم فردای اون روز رفتیم خرید کردیم
اسماعیل میخواست بهترینها رو بخره
میگفت میخوام یه جوری بریم که انگار عروسی ما هستش
باورم نمیشد که اسماعیل اینجوری داره خرج میکنه بنده خدا عصبی بود
بعد خریدمون من و برد امامزاده صالح بهم گفت همین جا قسم بخور
که هیچ حسی نسبت به اون مردتیکه نداری می خوام
خیالم راحت بشه
من خیلی نگران زندگیمون هستم قسم خوردم من فقط عاشق توام
#آذر و اسماعیل
پارت 15
جز تو هم هیچ مرد دیگه ای رو نه می بینم نه می خوام
گفت دلم راضی نیست بریم عروسی می ترسم اتفاقی
بیفته تو رو از دست بدم همش نگرانم اون نامرد تو رو
از دست من در بیاره گفتم اسماعیل ما ناموس خیلی
برامون مهمه میلاد نامزد داره اون زن ناموسشه حق
نداره از ناموسش دست بکشه لبخندی بهم زد و
گفت الان خیالم راحت تر شد دو هفته بعد همگی دسته
جمعی راهی عروسی میلاد شدیم جیگرم خون بود
اما می گفتم و می خندیدم همیشه از این شب
می ترسیدم و استرس داشتم هیچ وقت فکر
نمی کردم وقتش فرا برسه فکر می کردم میلاد به
خاطر من با هیچ زنی ازدواج نمی کنه اما زهی
خیال باطل شایدم ازدواج کردن حق مسلمش بودما شب حنابندون رسیدیم زن عموم چقدر از
دیدن من خوشحال شد بهم گفت خوش اومدی دخترم
خیلی خوشحالم که اومدی عروسی داداشت
هیچی نگفتم فامیلهای زن عموم یک جوری من
و نگاه می کردن احساس می کردم من تو اون
جمع کاملا اضافه هستم برای چند دقیقه فقط میلاد
و جلوی در وقتی داشتیم حنا و وسایل عروس
و می بردیم دیدمش چقدر شیک و قشنگ شده
بود اصلا یک میلاد دیگه شده بود من و دید
سرش و برگردوند منم چیزی نگفتم رفتیم خونه
عروس دختری که واقعا زیبا و شیک بود و چقدر
عاشقانه میلاد و نگاه می کرد انگار همه امید
و زندگیش میلاد بود شب خیلی خوبی بود
و همه شاد بودن وقتی شب خونه عموم بودیم
#آذر و اسماعیل
پارت 14
زنونه مردونه جدا بود و من نمی تونستم بخوابم
اعصابم خورد بود می دونستم زن عموم و خواهرهاش
تو تراس نشستن و بیدارن و کارهای فردا رو انجام
می دن خواستم برم پیششون که صدای پچ
پچشون و شنیدم که درباره من و میلاد و فریبا
زنمیلاد داشتن حرف می زدن و به زن عموم
می گفتن خدا را شکر بزرگترها مانع این ازدواج شدن
اگه میلاد این عفریته را می گرفت تو سال تا سال
هم نمی تونستی یک دونه پسرت و ببینی این
خود خود جادوگر اصلا با نگاهش آدم و می خواد
قورت بده میلاد و کلا با جادو جنبل نمی گذاشت
ازدواج کنه زن عموم گفت پس فکر کردید برای
چی گفتم حتما عروسی میلاد بیاد عاشق چشم
و ابروی خودش و ننش که نبودم بگم بیان اینجاحالم از هر جفتشون بهم می خوره دو تا آینه دق
اون جاریم و یک عمر به زور تحمل کردم دیگه این
دختر خیر ندیدش و نمی تونستم تحمل کنم
خدا را شکر که میلادم فردا شب داماد می شه می
ره بعل زنش و برای همیشه این و فراموش می کنه
فقط این مادر و دختر و دعوت کردم که خوشبختی
بچه من و عروس جدیدم و ببینن و دق کنن
قیافشوم فردا شب دیدنیه می خوام حسابی
همه سنگ
تموم بگذارید هر جوری که می تونید
این آذر و کمک کنید که درست و حسابی بچزونیم
از حرفهایی که شنیدم خیلی ناراحت شدم دلم
گرفت تصمیم خودم و گرفتم به اسماعیل پیام
دادم و بهش گفتم من نمی خوام اینجا بمونم
#آذر و اسماعیل
پارت 13
اسماعیل برام نوشت چی شده برای چی میخوای بریم تو که می خواستی
من تو این عروسی شرکت کنی چی شده الان اتفاقی افتاده گفتم نه فقط دوست ندارم دیگه اینجا بمونم نمیخوام شخصیتم خرد شه
نوشت باشه فردا صبح که میخوام ببرمت آرایشگاه به بهانه آرایشگاه
میپیچونیم برمیگردیم شهرمون اینجوری راحتتره گفتم آره فقط بریم اون شب تا صبح نخوابیدم
دلم واسه خودم میسوخت از اینکه بقیه من و به جرم عشق سابق
میلاد بودن می خواستن حسابی اذیت کنن سخت عذابم می داد
صبح زود بودش که با هم اسماعیل راهی شدم زن عموم گفت
زیاد خودت و خوشگل نکنی حواست باشه نمی خوای که میلاد
چشمش دنبال تو باشه گفتم نه سعی می کنم خودم و شبیه پیرزنها
درست کنم با اسماعیل راهی شهرمون شدیم اسماعیل بر عکس من
خیلی خوشحال بود می گفت مجبور نیستم
الکی نقش آدمهای خوشحال را بازی کنم از دیشب
داغون شدم از بس نقش آدمهای بی خیال و بازی کردماسماعیل بهم گفت دوست داری با هم بریم یه مسافرت گفتم کجا بریم گفت هر جایی که تو دوست داری گفتم
گفتم دلم میخواد برم شمال برم لب دریا دریا به من آرامش میده گفت باشه پس بزنیم بریم دریا گفتم
ولی من وسایل زیادی نیاوردم گفت فدای سرت اونجا هرچی خواستی میتونی بخری
تو راه که بودی مادرم چندین بار بهم زنگ زد ولی من جوابشو ندادم نمیخواستم
بدونه که ما از اون شهر زدیم بیرون ولی اسماعیل گفت باید جواب بدی
به مادرم جواب دادم گفتم مامان زدیم بیرون الانم با اسماعیل راهی شمالیم مامانم کلی با من دعوا کرد گفت حالا جواب زن عموت و چی بدم
گفتم اصلا برام مهم نیست رابطه من با خونواده عمو واسه همیشه تموم شده زن عمو فقط میخواست منو اذیت کنه
لطفاً دیگه به من زنگ نزن تا خودتون برگردین مامانم حرفی نزد با اسماعیل رفت یه شمال شدیم یک هفته بسیار زیبایی رویایی را پشت سر گذاشتیم
یا در حال گشت و گذار بودیم یا لب دریا میرفتیم یا در حال عشق ب*ا*زی بودیم
#آذر و اسماعیل
پارت 87
داشتم برای خودم عشق دنیا را می کردم دیگه همه
چی را فراموش کرده بودم میلاد و به خاطرات
سپرده بودم اسماعیل می گفت می خوام دنیا
را به پات بریزم دیگه همه بدبختیها و غم و غصه هامون
تموم شد وقتی برگشتم خونه تبدیل به یک آدم
دیگه شده بودم به قول اسماعیل لپهام گل انداخته
بود عینهو تازه عروسها شده بودم وقتی
برگشتیم
مامانم با توپ پر اومد خونمون کلی حرف بارم
کرد دیگه چیزی نبود که به من و اسماعیل بگه
اما ما تمام سعیمون و کردیم تا حرفی نزنیم
تا احترامش و حفظ کنیم ازمون گلایه کرد که
قبل عروسی از خونه عمو زدیم بیرون و به جشن
عروسی نیامدیم بهمون گفت کلی حرف از این
و اون شنیدم زن عموت فکر کرد تو از رو قصداین کار و کردی فکر می کرد به خاطر حسادت
به عروسش این کار و کردی می گفت چون عروسم
انتخاب ما بود و ما پاش وایستادیم یلدا بهش
حسادت کرده و نتونسته تحملش کنه اون لحظه
اسماعیل نتونست تحمل کنه و گفت عمه احترام
خودت و نگهدار به جاریتم حتما زنگ بزن بگو
احترام خودش و نگه داره زن من از همه لحاظ
از عروسشون بالاتر هستش چیش کمتر مگه
اتفاقا به خاطر اینکه عروس خانوم در حد و اندازش
نبود از مجلس زدیم بیرون لطفا از اینجا برید
و بیشتر از این برای ما مزاحمت ایجاد نکنید
و گرنه مجبورم یک جور دیگه باهمتون برخورد
کنم مخصوصا با میلاد و خونوادش مادرم با
خشم و ناراحتی رفت ولی دل من به شوهرم قرص شد
#آذر و اسماعیل
پارت 11
قرص شد دلم محکم شد حالا می تونستم بهش
تکیه کنم کمتر از چند هفته بعد بودش که شریک
اسماعیل از سفر برگشت و ماشین اسماعیل
و تحویلش داد می گفت خرج ماشین بالا رفته
به اسماعیل پیشنهاد دادم ماشین و عوض کنیم تا
هم بار بیشتر بهش بخوره هم اعتبارش بیشتر
از گذشته شه دو دل بود اما قبول کرد مقداری
پس انداز داشتیم و من هم طلاهام و گذاشتم
تا تونستیم کمتر از دو ماه ماشین و عوض کنیم
ماشینی که از قشنگی مثل عروسک بود اسمش
و عروسک گذاشتیم از بس قشنگ بود اولین
سفر و قرار بود اسماعیل بره سمت مشهد و
من و هم با خودش برد دلم مشهد و می خواستمی خواستم به پا بوس امام رضا برم و ازش
بخوام کمکم کنه زندگیم همین جوری بمونه
و بچه دار شم حسرت مادر شدن و داشتم سوار
تریلی بزرگ و جادارمون شدیم و به سمت مشهد
راه افتادیم گل می گفتیم و گل می شنیدیم
خوشحال بودم اسماعیل می گفت به این می
گن ماشین دو روز تو راه بودیم شبها تو کابین
می خوابیدیم با هم عشق بازی می کردیم به
اسماعیل می گفتم بعد این سفر چه جوری می
خوای دووم بیاری گفت تو را با خودم همه جا
می برم تو هم که عاشق سفری اون مسافرت
بهترین سفر زندگیم بود بعد اون سفر اکثرا سفر های
طولانی را با هم می رفتیم کمتر از هفده ماه
بعد متوجه تغییراتی تو خودم شدم و با چندآزمايش متوجه شدن يك تو راهي دارم
#آذر و اسماعیل
پارت 10
آزمایش متوجه شدیم یک تو راهی داریم وقتی
فهمیدیم کلی شاد شدیم اسماعیل بهم گفت
بالاخره سفرهامون کار خودش و کرد و مامان
شدی اسماعیل چشمهاش از
خوشحالی برق
می زد خوشحالی ما وقتی کامل شد که فهمیدیم
بچه ها دو قلو هستن و ما قرار صاحب دو تا
بچه بشیم ولی دکتر به من گفت باید مراقب
باشی و استراحت مطلق باشی و معنیش این
بود دیگه نمی تونستم با اسماعیل مسافرت
برم و ناراحت شدم ولی اسماعیل می گفت من
می رم کار می کنم و پول در می یارم شماها
بهترین سفر و داشته باشید اسماعیل هر سفری
می رفت من و به مادرش می سپرد که مراقبمباشه می گفت تو فقط استراحت کن دست به
سیاه و سفید نزن خودم نوکریت و می کنم
زن داییم آدم بدی نبود خوب بهم می رسید
البته تا موقعی خوب بهم می رسید که دخترش
دخالت نمی کرد و حرفی نمی زد کافی بود اون
حرفی می زد و تیکه ای می نداخت دیگه کارم
تموم بود و زن داییم من و بد جور می سوزاند
گاهی هم مادرم ازم مراقبت می کرد شرایط
خیلی بد و خاصی داشتم نمی تونستم زیاد
تکون بخورم نمی تونستم با اسماعیل هیچ رابطه
ای داشته باشم گاهی اوقات می فهمیدم اسماعیل
به شدت تحت فشار و داره اذیت می شه اما
حرفی نمی زدم مجبور بودم که سکوت کنم
و حرفی نزنم که زندگیم خراب نشه ولی گاهی با چشم خودم مي ديدم چقدر ناراحت وعصبيه
#آذر و اسماعیل
پارت 09
با چشم خودم می دیدم چقدر ناراحت و عصبیه
اون جور مواقع از خدا کمک نی خواستم و می
گفتم خدایا خودت کمکم کن این روزها بگذاره
ماه پنجم بارداری بودم که خونه مامانم بودم
مریم اومد پیشم بهم گفت زن داداش گلم چطوره
کوچولومون چطوره عمش فداش شه نگاهی
بهش کردم گفت می خواستم چیزی بهت بگم
امیدوارم خوب گوش کنی و عاقلانه دربارش
فکر کنی گفتم بگو گفت اسماعیل به مامان گفته
من خیلی دارم اذیت می شم مخصوصا که الان
که مدام در سفرم بیشتر از قبل دارم اذیت می شم
گفتم خوب منظورت گفت من و مامان بهش
پیشنهاد صیغه دادیم بهش گفتیم صیغه کنه
این جوری هم تو گناه نمی افته همین که بدونتو این چند ماه آخر و به سلامتی پشت سر می
گذاری می دونی خودش زیاد موافق نیست
می گه نمی خوام آذر از من دلخور شه تازه عمه
هم موافقه مگه نه عمه مامانم گفت این چه
بحثیه حالا جلوی زن غریبه می کنی به مریم
گفتم اگه شوهر خودتم می خواست صیغه
کنه همین حرف و می زدی گفت والا شوهر من
خودش و می تونست کنترل کنه اما برادر من
نمی تونه خودش و کنترل کنه هر چی هست
مرد احتیاجاتی داره تو هم بهتره به روش نیاری
اون بدون اجازه تو آب هم نمی خوره دلم شکست
صدای شکستن قلب خودم و خیلی خوب شنیدم
ماه بعد معلوم شد دو قلوهام دختر و پسرن
صدف:
#آذر و اسماعیل
پارت 08
برای اومدنشون داشتم لحظه شماری می کردم
امید زیادی به به دنیا اومدنشون داشتم تا اون
موقع سه بار تا پاس سقطشون رفته بودم اما
خواست خدا بود که اونها موندن از جریان مریم
و حرفهاش هیچی به اسماعیل نگفته بودم دلم
نمی خواست پرده های حجب و حیا بینمون
مثل قبل دریده شه اسماعیل از جنسیت بچه
ها شد و اون شب رفت سفر بعد یک هفته با
کلی سوغاتی و هدیه برگشت شب وقتی رفت
دوش بگیره من لباسهاش و برداشتم بندازم
توماشین ازتو جیبش یک بسته نصفه کاندوم
پیدا کردم حالم خیلی بد شد تپش قلب وحشتناک
رفته بود بالا وقتی از حموم اومد بیرون خونه
رو روی سرم گذاشتم سرش جیغ و داد کردمبهش گفتم لامذهب بچه های تو شکم منه من
بدبخت حاملم شش ماهه دارم عذاب می کشم
آخه من چه گناهی کردم که تو این کارها را بامن
می کنی وقتی کاندوم و بهش نشون دادم رنگش
بد جوری پرید گفت به خدا مال امیرحسین
شاگردمه زنش چند روز قهر رفته خونه باباش
رسیدیم یک شب خوابیدیم یواشکی رفته بود
یک زن را بلند کرده بود رفته بود خونش الان
هم مطمئنم از ترس اینکه ممکن زنش برگشته
باشه خونه این و یواشکی گذاشته تو لباس من
آخه مگه من مرض دارم وقتی زن به این خوبی
دارم که داره دو تا بچه برام به دنیا می یاره
رو ول کنم برم سراغ زنهای کنار خیابون مگه مغزها خوردم يا دور از جون ديونه شدم
#آذر و اسماعیل
پارت 07
مغز ها خوردم یا دو از جون دیوونه شدم دختر
سرش داد زدم و گفتم اونی که مغز ها خورده
داره با تو زندگی می کنه منم نه تو اون خواهر
ایکبیریت به من می گفت داداشم دنبال زن می گرده
که صیغه کنه تا از تحت فشار بودن در بیاد فکر
کردی خبر ندارم ببین همچین چویی بندازم تو
فامیل و در و همسایه و خواهرت و بی آبرو کنم
که همگی از این شهر فرار کنید اسماعیل قسم
می خورد که من دچار سو تفاهم شدم ولی تو
کت من نمی رفت فقط به خاطر اون دو تا بچه
مجبور بودم تحمل کنم چاره دیگه ای نداشتم
اسماعیل هر جور بود من و راضی کرد من و برد
بیرون و شش تا النگوی طلا برام خرید بهم گفت
این پیش قسط پیشت باشه بچه ها به دنیا بیاناون موقع کادوی اصلی را بهت تقدیم می کنم
یک جورهایی می خواست دهن من و ببنده
استرس وحشتناکی داشتم انگار اتفاقی داشت
می افتاد که من ازش بی خبر بود اواسط ماه
نهم بودم اسماعیل گفت بار تا سمنان دارم دو
روزه می رم بر می گردم رفتم خونه مامانم
استراحت کنم بعد از ظهر بود که یادم افتاد
همون روز وقت دکتر دارم سونوم خونه خودمه
و ماشین گرفتم راهی خونه شدم وقتی به داخل
خونه رفتم به بچه هام فکر می کردم حسابی
سنگین شده بودم و به زور
داشتم خودم و می
کشیدم دلم می خواست فقط بچه ها به دنیا
بیان و راحت بشم پشت در خونه که رسیدم
حس کردم سر و صدا داره می یاد بی توجه
کلید و انداختم تو در و در و باز کردم و بی خیال به طرف اتاق خواب رفتم
#آذر و اسماعیل
پارت 06
سمت اتاق خوابم رفتم که دیدم اسماعیل و
اسماعیل لخت رو یک زن افتاده و حسابی مشغوله
و آه و ناله زن کل اتاق و گرفته و زن مدام التماس
می کرد تو را خدا تمومش کن خسته شدم دیگه
و اسماعیل می گفت تازه شروع کردیم سه شب
قرار با هم باشیم داد زدم اسماعیل زن جیغ ی کشید
سعی می کرد خودش و بپوشونه نگاش کردم
سنی نداشت شاید نوزده بیست ساله اسماعیل
گفت برات توضیح می دم آذر یخ کرده بودم
و می لرزیدم به دختر گفتم گمشو از خونه من
برو بیرون دختر گفت چی را برو بیرون به شوهرت
بگو پولم و بده هنوز پولم و نداده برای سه شب
من و آورده اینجا تا پولم و نگیرم از این خونه
نمی رم یک کاری نکن جیغ و داد کنم خانومشوهرت من و برای سه روز تو این خونه آورده خودش
گفت زنم نمی یاد الانم پولم و بدید زحمت و کم
می کنم پولم و ندید جیغ و داد می کنم همه همسایه
ها را هم خبر می کنم دیگه سرتون و نکنید بالا
بگیرید از شدت ناراحتی و شوک تو همون درگاه
در نشستم زبونم لال شده بود و نفسم بالا نمی یومد
قلبم به شدت تیر می کشید فقط صدای حرف
زدنشون و می شنیدم اسماعیل بهش می گفت
بیا اینم پولت فقط زود لباسهات و بپوش و از
اینجا برو حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم
فقط مثل ابر بهار داشتم اشک می ریختم خورد
شده بودم له له بودم و نابود شده بودم صدای
شکستن استخوانهام و به خوبی تونسته بودم بشنوم
#آذر و اسماعیل
پارت 05
اون زن اومد از جلوی من رد شد ولی صدام کرد
حتی برنگشتم نگاش کنم بهم گفت شما واقعا
زیبایید متاسفم که شوهرتون با شما این کار و
کرده با وجود بارداریتون هیچی جواب ندادم
اسماعیل هم از در رفت بیرون هر چی منتظر
موندم بیاد برنگشت انگار فرار کرده بود و نمی خواست
که با هم رو به رو شیم تا شب همون جا نشستم
شوک بدی بهم وارد شده بود با صدای گوشیم
به خودم اومدم مادرم بود که زنگ زده بود ببینه کجام
بهم گفت اسماعیل هم این جاست گفتم من
امشب نمی یام اینجا فعلا کار دارم سه روز اسماعیل
خونه نیومد حتی تلفنم نزد روز چهارم نیمه
شب بود که بالاخره به خونه برگشت پشتم و بهشکردم حالم ازش بهم می خورد بهم گفت خودت
و لوس نکن پشتت و به من نکن آذر پاشو برات
شام گرفتم از رنگ و روت معلومه حالت خوب
نیست سرش داد زدم از خونه من برو بیرون برو
که آن شالله با همون تریلیت چپ کنی و هیچ
وقت زنده ازش بیرون نیای جنازت و برام بیارن گفت
که
حامله ای و چیزی نمونده بچه هام به دنیا بیان
و گرنه دندونهات و می زدم تو دهنت خورد می کردم
چی کار کردم مگه مگه چه کار خلافی ازم سر زده
که این جوری با من بر خورد می کنی گفتم تو هیچ
کاری نکردی تنها کار خلافت و چهار روز پیش تو
همین اتاق در حال *** دیدم گفت اتفاقی بود
که افتاده همه چی دیگه تموم شد من هشت ماهه
تحت فشارم دارم دیوونه می شم به خدا نمی تونستم
#آذر و اسماعیل
پارت 04
بیشتر از این تحمل کنم باید چی کار می کردم حالا
هم چیزی نشده مگه چیزی برات کم گذاشتم
کمبودی چیزی داری تو زندگیت خدا را شکر
همه چی هم اوکیه تازه من به عمه همه چی را
گفتم به خواهرم و داداشتم گفتم چی شده اونها
هم همه پشت من در اومدن مادرت خودش گفت
حالا یکبار شده دیگه اتفاقی افتاده یکبار قابل
بخششه دختر من زیادی بزرگش کرده اگه باور نداری
بیا زنگ بزن از خودش بپرس گفتم از مادر من هیچی
بعید نیست یک جعبه جواهری جلوم گرفت و بهم
گفت این مال توئه خانوم خوشگلم دیدم فقط
برازنده خودته بیا آشتی کنیم منم معذرت می خوام
ببین بیا جریان اون روز و هم فراموش کنیم یک
اتفاقی بود که افتاد تو نباید این قدر بزرگش کنیاونمتموم شد رفت دیدی که خودش گذاشت رفت
همین جوری گذری بود زدم زیر جعبه طلا و بهش
گفتم این و ببر بده همون آبجی دیوونت نامرد
روزگارم که اگه برای برادرم یک زن پیدا نکنم
و خواهرت و هوودار نکنم اگه این کار و نکردم آذر
نیستم کاری می کنم داداشم زن دومش و بیاره تو
خونش مریم و بچه هاشم بشن کلفت زن دوم محمدرضا
خودم بالا سر محمد رضا و زن دومش قند می سابم
براشون تو خونه خودم رختخواب پهن می کنم
برادر من تا کی باید خواهر تو را تحمل کنه زنش دیگه
خیلی بنجول شده دیگه بو گرفته بوی تعفن گرفته
اسماعیل با ناراحتی من و نگاه می کرد گفتم چیه
بیا بزن تو که خوب بلدی بزنی بزن این دو تا را
هم مثل اون یکی بچمون بکش حیف که قسم خوردم
دیگه هیچ وقت دست روت بلند نکنم با اسماعیل قهر بودم
#آذر و اسماعیل
پارت 03
قهر بودم باهاش اصلا حرف نمی زدم دلم می خواست
ازش جدا بشم دلم می خواست بعد به دنیا اومدن
بچه هام می رفتم اما بدبختانه جایی را هم نداشتم
برم هیچ پشت و پناهی نداشتم که بهش پناه ببرم
اونم با دو تا بچه چند هفته بعد تو اتاق عمل بودم
برای به دنیا آوردن دو قلوهام بهم گفتن خیلی طول
نمی کشه فقط سعی کن نفس عمیقی بکشی و آروم
باشی وقتی بی حس شدم نمی دونم چقدر طول
کشید که صدای گریه نوزاد اول و شنیدم بعد هم
صدای گریه نوزاد دوم و شنیدم اون لحظه همه
ناراحتیهام از بین رفت و شادی عمیقی تو تمام
وجودم پیچید بالاخره من هم مادر شدم و به
آرزوم
رسیدم وقتی برای اولین بار دیدمشون دو تا
بچه خیلی زیبا را دیدم زیباترین بچه هایی کهتا حالا دیده بودم عاشقشون شده بود زیباترین
بودن دخترم تو دستگاه گذاشته بودنشون به
خاطر یک خورده زردی که داشتن چشمان اسماعیل
می درخشید قربون صدقشون می رفت ازم
تشکر کرد بابت اون دو تا دسته گل بعد چند روز
به خونه برگشتیم اسماعیل ولیمه خیلی خوبی
داد ولی باز هم دل من باهاش صاف نمی شد
از حالا تا روزی که زنده بودم مجبور بودم اسماعیل
و تحمل کنم نمی تونستم با وجود دو تا بچه طلاق
بگیرم همون موقع که از بیمارستان به خونه
اومدیم تصمیم گرفتن اسم بچه را انتخاب کنن
بزرگترها می خواستن اسمشون و علی و فاطمه
بگذارن زن داییم و مامانم خیلی اصرار داشتن
که اسمشون و علی و فاطمه بگذاریم حتی بقیه هم اسم مورد نظرشون رو تأييد كردن
#آذر و اسماعیل
پارت 02
بقيه هم اسم مورد نظرشون و تایید کردن داییم گفت
اگه پدر و مادر نوه هام هم موافقن با ذکر صلوات
اعلام کنن گفتم دایی جون احترامتون واجب اما
شماها همتون به موقش اسم بچه هاتون و انتخاب
کردید پس لطفا اجازه بدید ما اسم بچه هامون
و انتخاب کنیم مریم گفت عروس خوب نیست
رو حرف بزرگتر حرف بیاره گفتم تو فقط یک
عمه ای بیشتر از عمه نیستی پس حد و حدود خودت
و بدون خانوم محترم من و اسماعیل تصمیم گرفتیم
اسم بچه هامون و سامان و سارینا بگذاریم مگه
نه اسماعیل خود اسماعیل همیشه می گفت
من این اسمها را دوست دارم اسماعیل گفت
آذر درست می گه منم عاشق اسمهای سامان وسارینا هستم اجازه بدید ما خودمون انتخاب
کنیم سکوت بر قرار شد انگار هیچ کی از کار
اسماعیل خوشش نیومده بود به زور همه قبول
کردن زندگی من با ورود دو قلوها رنگ و بوی خاصی
گرفت شده بودن تمام دنیام دلم نمی خواست
خار تو پاشون بره بچه داری اونم دست تنها
اصلا کار آسونی نبود خیلی کار سختی کسی
کمکم نمی کرد اسماعیل نصف ماه تو سفر بود
و مادرم هر مشغول نگهداری مریض داری بود
پدرم گاهی اوقات حالش خیلی خوب بود گاهی
هم اون قدر حالش بد می شد که فکر می کردیم
تا صبح نمی کشه ولی سایش بالا سرمون بود
اسماعیل نه با من خوب بود نه بد بود یک جورهایی
من تحملش می کردم و اونم می دونست من از زندگيش نمى رم
#آذر و اسماعیل
پارت 01
از زندگیش نمی رم برای همین خیالش راحت
بود ولی احساسم می گفت اسماعیل زیر زیرکی
به من خیانت می کنه فقط دیگه نمی تونستم
ثابت کنم گر چه من هیچی براش کم نمی گذاشتم
دو قلوها هفت ماهه بودن که دوباره باردار شدم
کاملا ناخواسته اون موقع اسماعیل بار برده
بود جنوب وقتی فهمیدم بچه شش هفتشه به
خودم گفتم دیگه
نه باید از شر این خلاص شی
از پس همین دو تا هم به زور بر می یای و بچه
را تو تنهایی انداختم دو قلوهام جلوی چشمم
قد می کشیدن و روز به روز زیباتر می شدن
عاشق پدرشون بودن چون پدرشون خیلی نازشون و
می خرید نزدیک تولد یک سالگی بچه ها بودمن می خواستم همه ناراحتیهام و کنار بگذارم
جشن تولد خوبی براشون بگیرم و فیلمها و عکسهای
قشنگی بگیرم کلی تهیه تدارک دیده بودم چند
روز قبل تولد یک روز زنگ در خونمون و زدن
و یک خانومی جلوی در بود که می خواست
بیاد تو و با من حرف بزنه اسم من و اسماعیل
و آورد قبول کردم بیاد داخل وقتی اومد قیافه
خیلی معمولی داشت و سنش از من بیشتر بود
از من پرسید شما زن اسماعیل هستی گفتم
بله بفرمائید گفت من بلقیسم زن صیغه ای شوهرت
چشمام سیاهی می رفت و باورم نمی شد گفتم
خانوم اشتباه اومدی گفت خیلی هم درست اومدمخانوم محترم من الان هفده ماهه که صیغه
نود و نه ساله شوهرتم تو شهر.. زندگی می کنم
شوهرمون اونجا بار می یاورد من و اونجا دید
از من خوشش اومد گفت زنم مریضه تو جا
افتاده علیله با ویلچر این ور و اون ور می ره
من و نمی تونه تمکین کنه منم شوهرم فوت
کرده بود و وضعیت مالی خوبی نداشتم صیغه
اسماعیل شدم الان اسماعیل دو ماه به من سر
نمی زنه به زور جواب تلفنم و می ده اومدم
اینجا شما تکلیف من و روشن کنید هر چی هست
شما زن دائمشی برگه ای در اورد و بهم داد گفت
اینم صیغه ناممون کاملا قانونی و محضری كه جاي هيچ حرف وحديثى نمونه
#آذر و اسماعیل
پارت 00
که جای حرف و حدیثی برای شما باقی نمونه
با چشمان از حدقه در اومده فقط نگاه کردم
مانتوی بلند گشاد شیک و گرونی تنش بود بهم
گفت خانوم تکلیف من چیه جواب من و بدید
گفتم من نمی دونم خانوم تکلیفت و برو با خودش
روشن کن می بینی که من زن دایمیشم به منم
ربطی نداره کار شما قانونی نبوده مگه ندیدی
زن داشت گفت من از اینجا نمی رم من بچه تو
شکمم دارم الان چهار ماهه هستم اسماعیل خبر
داشت فکر کنم واسه همین جیم زده تکلیف
من و روشن کن خانوم تو خودت زنی حرف
من و خیلی خوب می فهمی درک می کنی چی
می گم نمی تونم بچه را بندازم چون قلب دارهروح داره یک ماه دیگه هم جنسیتش معلوم
می شه زدم تو سر خودم سر بلقیس داد زدم
و گفتم گمشو از خونه من برو بیرون شوهرمون
بار برده تازه هم رفته معلوم نیست کی برگرده
ده روز دیگه بیست روز دیگه گمشو برو بیرون
محکم زد تو گوشم و موهام و گرفت تو دستش
گفت ببین خوب گوش چی بهت می گم همون
قدر که تو از خونه زندگی اسماعیل سهم داری
من و بچمم از زندگیش سهم داریم اگه اینجا
خونه تو و بچه هاته خونه من و بچمم هست
پس خیال نکن به همین
راحتی می تونی از
شر ماها خلاص بشیم من اومدم که بمونم هیچ
کی من و نمی تونه از زندگی اسماعیل بیرونکنه حالا حالیت شد یا نه صدای گریه سارینا
من و به خودم آورد خودم و هر جور بود از دستش
خلاص کردم بچه گرسنه بود و شیر می خواست
وقتی رفتم به سارینا شیر بودم گریه می کردم
برای بدبختی و بی کسی خودم اشک می ریختم
بلقیس اومد تو اتاق و گفت عجب خونه زندگی
داری شیک و بزرگ و تر و تمیز اون وقت من
بدبخت تو یک سوئیت 45 متری دارم زندگی
می کنم من چیم دقیقا از تو و بچه هات کمتره
منم دارم برای اسماعیل بچه به دنیا می یارم
اسماعیل باید برای منم همچین خونه ای بگیره
بهش گفتم می شه از خونه من بری بیرون
#آذر و اسماعیل
پارت 899
به خدا هزینه رفت و بر گشتت و می دم فقط
برو به خدا حالم خوب نیست الانه که سکته
کنم گفت تا اسماعیل نیاد نمی رم به من خرجی
نداده به اسماعیل زنگ زدم جواب نداد بعد چند
دقیقه جواب داد گریه کردم گفتم تو را خدا
بیا زود بیا تا نمردم بلقیس گوشی رو چنگ زد
و گرفت و شروع کرد اسماعیل و فحشهای رکیک.
دادن بهش گفت یا می یای یا می رم شکایت
می کنم تو را دستگیر کنن فقط خودت و می
رسونی اسماعیل نمی دونم اون ور چی گفت
که قطع کرد گوشی را سمتم گرفت و گفت شوهرمون
سه روز دیگه اینجاست من این سه روز و تو
خونه شوهرم می مونم و هیچ جایی نمی رمپاشو برای من غذا درست کن غذای مقوی می
خوام این چند وقته نتونستم غذای خوب بخورم
برام کباب بگیر هوس کباب کردم بچم کباب
می خواد گفتم خانوم شما باید بری خونه پدر
شوهرمون ایشون و خانومش از شما پرستاری
می کنن من نمی تونم از شما نگهداری کنم هر
کاری کرد قبول نکردم آژانس گرفتم و فرستادمش
خونه داییم زنگ زدم و همه چی را بهشون گفتم
گفتم دسته گل پسرتونه منم وظیفه ای در قبالش
ندارم من بچه کوچیک دارم اشک می ریختم
و خود خوری می کردم نمی دونستم باید چی
کار کنم حاضرم نبودم دو دستی زندگیم و تقدیم
کسی دیگه بکنم باید منتظر اسماعیل می موندمو برای همه چی ازش جواب می خواستم نمی
شد همین جوری همه چی ادامه پیدا می کرد
فرداش داییم زنگ زد و بهم گفت برم خونشون
بهم گفت دلتنگ نوه هاشه و می خواد ماها را
ببینه بهش گفتم چون اون زن اونجاست نمی
خوام بیام گفت بیا تو عروس عزیز منی نیای
خودم می یام دنبالت من هر چی هست بعد
پدرشون قیم بچه ها هستم و اختیار قانونی
دارم خیلی به خودم رسیدم دلم نمی خواست
بیشتر از این تابلو بشه که چقدر داغونم و دارم
از بین می رم وقتی رفتیم دیدم یکی از دو تا
اتاقشون و در اختیار بلقیس گذاشتن و اونم
داشت استراحت می کرد زن داییم هم مشغول
آشپزی بود بهم گفت جون نداره
خیلی ضعیفه
1403/06/06 08:54صدف:
#آذر و اسماعیل
پارت 895
می برمش زایمان کنه با خنده گفتم زن دایی
جون اون به حالش فرق نمی کنه کنار خیابون
زایمان کنه یا تو بیمارستان زن صیغه ای بیش
نیست و هیچ ارزشی هم نداره زن داییم و بدجور
سوزوندم روز دادگاه با وکیلم رفتم ولی اسماعیل
نیومد هرچی منتظرش موندیم نیومد و جلسه
اون روز لغو شد و به جلسه دیگه موکول شد
وکیلم گفت داره بازی می ده تو را ولی عیب
نداره دوباره براش احضاریه می فرستیم یا
خودش می یاد یا حکم جلبش و می گیریم تو
اون دو دنگ خونت و که به نامت را ما می گذاریم
برای فروش یا باید بفروشن یا سهمت و ازت
بخرن گفتم یعنی می شه گفت چرا که نشه عزیزمهمه چی را بسپار دست من خودم کمکت می کنم
عصر اون روز برادر وسطیم حمید رضا اومد
دیدنم رابطه بدی با هم نداشتیم بهم گفت آخه.
این چه کارهایی که تو داری می کنی این مسخره
بازیا چیه انجام می دی می خوای بابای بچه هات
و بکشی دادگاه پله ها را بالا پایین برید گفتم
چرا نکنم مگه کار خلافی دارم انجام می دم
گفت نه تو اصلا هیچ کاری نمی کنی تو خوبی
تو خانومی فقط داری همه را به جون هم می
ندازی پسر داییمونه چشم تو چشمیم اگه غریبه
بود یکی چیزی می گفتیم طلاق می گیرید مرد
هم گورش و گم می کنه و می ره ولی فامیلیم
گفتم چرا این قدر براتون این فامیل و فامیلمهمه من بدبخت شم که فامیل بمونه می خوام
نمونه دست از سرم بردارید یکبار برای همیشه
می گم دیگه نمی خوام چیزی درباره زندگی
خودم و اسماعیل بشنوم گفت آذر خواهر من
من برای خودت می گم با دو تا بچه دو قلو چی
کار می خوای بکنی کجا می خوای بری گفتم
مگه من قرار جایی برم هیچ جا نمی رم مهریم
و می خوام بگیرم و زندگیم و بکنم طلاقی وجود
نداره اون قدر *** نیستم که طلاق بگیرم
و میدون و برای یکی دیگه خالی کنم هر چی
حمید رضا گفت تو گوشم نرفت همه چی را
دست وکیلم سپرده بودم و خیالم راحت بود
قبل از اینکه احضاریه دوم دست اسماعیل برسه
#آذر و اسماعیل
پارت 898
انگار چند سال که هیچی نخورده لجم در اومد
به زن داییم گفتم اگه دختر خودتم بود همین
کارها را می کردی می رفتی سر گاز وایستی
و برای هووی دخترت ویارونه درست کنی که
از گشنگی نمیره زن داییم گفت چه ربطی داره
داماد من هیچ وقت به دخترم خیانت نمی کنه
تو برای شوهرت تو بارداری کم گذاشتی خودتم
خیلی خوب می دونی مجبور نیستم دوباره
تکرار کنم اون بچه های که تو شکم بلقیس اونم
نوه گل من هیچ فرقی با بچه های تو نداره اون
بچه چه گناهی داره که مادر پدرش همچین
گندی را بالا آوردن فکر کن بچه خودته داییم
گفت آذر جان دایی جان تو پاره تن منی عزیز منیولی الان تو دو راهی
خیلی سختیم نمی شه
این زن و کنار گذاشت و بهش رسیدگی کرد
بی *** و کار و بدبخته باید بهش رسیدگی
کنیم تا بچش به دنیا بیاد بعد ببینیم خدا چی
می خواد گفتم دایی جون اگه الان جلوی پسرت
و نگیری تا دو سه سال آینده تو هر شهر یک
زن صیغه ای و چندین و چند تا بچه داره من
می خوام مهریم و اجرا بگذارم و از پسرتون
جدا شم من نمی تونم با هوو یک زیر سقف
زندگی کنم این خیال مسخره رو لطفا از سرتون
بیرون کنید به خدا خیلی زشته داییم گفت درکت
می کنم من با اسماعیل حرف می زنم اما صلاح
نیست که فعلا جدا شید اونم با دو تا بچه کوچیکبمون بالا سر بچه هات این بچه هات و بزرگ
کن به سر انجام برسون از خونه شوهرت کجا
می خوای بری دختر گفتم هر قبرستانی برم
خیلی بهتر از جایی که اسماعیل برام درست
کرده داییم گفت والا بلقیسم گناه داره اونم
بدبخته به خدا اگه پای نوم وسط نبود می نداختمش
از خونه بیرون ولی پای یک بچه بی نوا وسطه
گفتم دایی جون اسماعیل باید بین من و این
زن یک نفرمون و انتخاب کنه نمی تونه جفتمون
و با هم انتخاب کنه زن داییم بهم گفت اسماعیل
بی خود می کنه بخواد یکیتون و انتخاب کنه
هر جفتتون باید باشید من سه تا نوم و با هم
می خوام نوه با نوه هیچ فرقی نداره جفتشون
بچه های پسرم هستن فقط مادرهاشون یکی نيست
#آذر و اسماعیل
پارت 897
نیست که اونم اصلا برای من مهم نیست مهم
این که سه تا بچه ها بچه های اسماعیل من
هستن دست بچه هام و گرفتم و گفتم من می
رم از راه قانونی وارد می شم این جوری نمی
شه که من وایستم نگاه کنم هر چی داییم اصرار
کرد و خواست جلوی من و بگیره ولی من بهش
بی اعتنا بودم یک وکیل پیدا کردم و فردای
همون رفتم سراغش بهش گفتم می تونم از
شوهرم شکایت کنم گفت آره می تونی ازش
شکایت کنی و مهریه و حق و حقوقت و بگیری
گفتم می تونه ازدواج دائم کنه گفت باید با
رضایت تو باشه ولی چون اون زن باردار این
را قاضی تصمیم می گیره اون باید حکم بده
ازش خواستم کمکم کنه و شکایت من و به جریانبندازه گفت خیالت راحت باشه من هر کاری
از دستم بر بیاد انجام می دم به زودی براش
احضاریه می فرستیم که قانون رسیدگی کنه
خیالم راحت شد نفس راحتی کشیدم فقط منتظر
این بودم اسماعیل برگرده تا حالش و جا بیارم
خودم همه وسایلش و جمع کردم و نامرتب ریختمش
تو چمدان که وقتی اومد گورش و برای همیشه
از زندگیم گم کنه و چند روز بعد اسماعیل
بر گشت خونه جوری رفتار می کرد که انگار
هیچ اتفاقی نیفتاده شروع کرد از همون جلوی
در قربون صدقه من رفتن که عشقم دلم برات
تنگ شده بود این دفعه سفرم یک جور دیگه
بود اصلا نمی دونی چقدر این سفر بهم سخت
گذشت چشمش
خورد به چمدانی که جلوی دربود به من نگاهی کرد و گفت این چیه متوجه
نمی شم گفتم احتیاجی نیست که تو متوجه
شی تو دیگه تو این خونه جایی نداری از خونه
من برو بیرون برو ور دل همون بلقیس که لیاقتت
همون زن ولگرد تو لیاقت یک زن خوب و نجیب
مثل من و نداری حیف بچه هامون که تو باباشونی
گفت داری شوخی می کنی دیگه گفتم اتفاقا
خیلی هم دارم جدی می گم گفت اینجا خونه
من هیچ کسم حق نداره من و از خونم بیرون
کنه حالا من یک خطایی کردم یک خورده پام
لغزید مگه چی کار کردم همه مردها تو زندگیشون
یکبار پاشون می لغزه هیچ کی هم خبر دار نمی
شه همه مثل تو همه رو خبردار نمی کنن آذر جان
#آذر و اسماعیل
پارت 896
گفتم آره واقعا فقط نمی دونم چرا حاصل یک
خورده لغزش پات چرا فقط شکمش اومده بالا
و الان داره خونه مامان جونت استراحت می
کنه چیزی هم نمونده جنسیت بچش معلوم شه
تو تمام دوران بارداری من و بعد زایمانم داشتی
به من خیانت می کردی حالا هم از این خونه
برو بیرون چون من دیگه باهات زندگی نمی کنم
گفت آذر این بار و ببخش ازت خواهش می
کنم ببخش من و تنها نگذار پشت من و خالی
نکن تو خانومی خیلی خانوم تر از این حرفهایی
که بخوای من و تنها بگذاری و بری به خدا فقط
صبر کن بچه بلقیس به دنیا بیاد می فرستمش
بره شهر خودشون دیگه مزاحم ما هم نشه پوزخندی
زدم و گفتم آره حتما بچشم من باید بزرگ کنمبلقیس خانوم هم بره دنبال کار و زندگیش اولا
که من هرگز بچه کسب را بزرگ نمی کنم اون
زن هم مطمینم بچش و ول نمی کنه بره از
این
خونه برو بیرون تا یک جور دیگه ننداختمت
بیرون سرش داد زدم گمشو بیرون با ناراحتی
من و نگاه کرد و گفت کور خوندی که فکر می
کنی به همین راحتی از دست من راحت می شی
آذر تو باید بمونی بالا سر بچه هامون من هرگز
طلاقت نمی دم همه هم پشت منن حتی خونواده
خودت همه مثل کوه پشت منن تو تک و تنهایی
رفتم در و باز کردم چمدان و دادم دستش و
بهش گفتم برو به سلامت تا با آبروریزی بیرونت
نکردم بچه های من احتیاج به پدری مثل توندارن چمدان و از دستم گرفت و گفت بچرخ
تا بچرخم من تو را به سختی به دست آوردم
با کفن از خونه می فرستم بیرون ولی نمی گذارم
ازم طلاق بگیری و نصیب کسی دیگه بشی گفتم
به سلامت وقتی رفت در و محکم پشت سرش
بستم برام مهم نبود که بعدش چی می شه چند
روز بعد احضاریه اومد برای اسماعیل و من
هم فرستادمش خونه مادرش وقتی احضاریه
دادگاه و دیده بودن مثل اسپند رو آتیش بالا
و پایین می پریدن زن داییم زنگ زد هر چی دلش
خواست حواله من و خونوادم کرد عقده هاش
و خالی کرد بهم گفت به کوری چشمت دارم
از بلقیس به بهترین نحو مراقبت می
کنم می
بدمش پیش بهترین دکتر زنان و بهترین بیمارستان مى برمش
#آذر و اسماعیل
پارت 894
مامانم زنگ زد و گفت مریم اومده می گه خان
داداشم می خواد بچه هاش و ببینه آذر باید
اجازه بده و گرنه با مامور و حکم می یام بچه
ها را می یام می بینم می دونستم می تونه
این کار و بکنه گفتم بیاد برای سه چهار ساعت
ببره چون بیشتر از اون بچه ها جایی دووم
نمی یارن قرار شد اسماعیل بیاد دنبالشون استرس
داشتم و نگران بودم سارینا یک خورده سرما
خورده بود اما اسماعیل گفته بود عیب نداره
حالش بد شد خودم می برمش دکتر دم در بچه
ها را بهش تحویل دادم بهم گفت حالا برای من
مامور و مامور کشی می کنی واقعا خجالت
اوره هیچی نگفتم گفتم هنوز اون سلیطه خونهداره زندگی می کنی این جوری قدقد می کنی
گفت هی بچه ها هستن بهت گفتم من هیچ
علاقه ای به اون زن ندارم عشق اول و آخر
من
فقط خودتی بچه ها را برد بچه ها چند وقت
بود پدرشون و ندیده بودن خیلی خوشحال
بودن که باباشون اومده دنبالشون قرار بود ظهر
روز بعد بهم تحویلشان بده ظهر شد گفت می
خوام ببرم بچرخونمشون تا غروب صبر کردم
زنگ زدم جوابم و نداد انگار داشتن تو دلم رخت
چنگ می زدن به زن داییم زنگ زدم گفت ما
همه راه افتادیم داریم می ریم سمت مشهد
زیادت امام رضا آقا یک دفعه ما را طلبید الان
تو راهیم سه چهار روز دیگه هم بر می گردیمبلقیس جون بهمون گفت شب خواب دیده برای
به سلامت خودش و بچش امام رضا گفته بیا
پا بوس من ما هم داریم می ریم آن شالله دخترش
به سلامت به دنیا بیاد گفتم پس تولش دختره
خودت و نکشی گفت درست حرف بزن آذر اون
بچه نوه منم هست یکبارم قبلا بهت گفته بودم
گفتم بچه های من و بیارید هر جا خواستید
برید گفت نگران نباش سه چهار تا بسته پوشک
خریدیم چند تا قوطی هم شیر خشک بهشون
می رسیم الان تو جاده ایم کجا بر گردیم دور
برگردونی نیست آذر جان مادر به محض اینکه
جایی مستقر شدیم بهت زنگ می زنیم فعلا
آنتن موبایل داره می ره یک الو الو کرد و گوشی رو قطع كرد
#آذر و اسماعیل
پارت 893
گوشى را قطع کرد بعد هم هر چی زنگ زدم از دسترس
خارج شدن اسماعیل هم کلا دیگه جواب نمی
داد از شدت عصبانیت داشتم سکته می کردم
هیچ کاری از دستم بر نمی یومد و باید فقط
صبر می کردم که از اون مسافرت کذایی همشون
برگردن تصمیم گرفتم برم خونه مادرم تا به
مریم بگم از گوشیش با برادرش تماس بگیره
تا من خیالم راحت شه اما وقتی رفتم مامانم
گفت مریم و محمدرضا با بچه هاشون چند ساعت
پیش راه افتادن گفتن خونوادگی داریم نی ریم
مشهد به منم گفتن که بیا بریم اما نمی تونستم
با بابات جایی برم گفتم محمدرضا هم رفت
مشهد گفت آره مگه زن و بچش تنها جایی میتونه بره سر مادرم داد زدم و گفتم شماها خونواده
نیستید شماها از دشمن خونی هم بدترید حیف
اسم خونواده که رو شماها بگذارن باید اسمتون
و دشمن بزرگ و فتنه بزرگ بگذارن مامانم گفت
مگه چی شده گفتم اون بلقیس بی همه چیزم
تو اون سفر لعنتی هست مامانم گفت هست
که هست اختلاف تو و شوهرت مگه به محمد
من ربطی پیدا می کنه داداش بدبختت نگران
تو و زندگیتم هست الانم باهاشون رفته که زندگی
تو را درست کنه همون جوری وایستادم و مادرم
و نگاه کردم گفت چیه بیا من و بزن من چقدر
زن بدبخت و بدشانسی هستم که وسط شماها
گیر کردم مگه گناه کردم که مادر شدم گفتمتو بی خود می کنی با من این جوری حرف می
زنی با اون پسرهای آشغالی که تربیت کردی
و تحویل دادی تو مادری تو از صد تا زن بابا
بدتری آن شالله که این سفر آخرین سفر پسرت
باشه از این سفر بر نگرده داغش به دل تو یکی
بمونه اگه خدایی وجود داشته باشه حتما این
اتفاق می افته مامانم زد زیر گریه تو سر خودش
می زد می گفت خدا لعنتت کنه خدا ازت نگذره
الهی آذر که جلوی چشم خودم داری پسرم و
نفرین می کنی خودت مادری دوست داری کسی
بچت و جلوی چشمت نفرین کنه گفتم اصلا
برام مهم نیست چی می شه برادر بی غیرت
و بایدم نفرین کرد باید نفرین کرد که خودش
و زنش نابود شن تو نمی فهمی من چه درد و غذائى مى كشم
#آذر و اسماعیل
پارت 892
عذابی می کشم شوهرم بچه هام و دزدیده همگی
هم سفت و محکم پشتش و گرفتن برادر خودم
پاره تن خودمم با اونها رفته این یعنی مرگ
و فاجعه گفتم مامان با چند تا ماشین رفتن
گفت همسایه داییت اینها هست آقای اکرامی
اتوبوس مسافربری داره گفتم خوب گفت اون
داشته کاروانی می برده یک دفعه به داییت
گفته من و خونوادم داریم می ریم سه چهار
روز داریم می ریم مشهد زیارت امام رضا خواستید
شما هم بیاید این جوری شد که همگی با هم
رفتن عصبانی بودم پر از خشم با حالی زار به
خونه برگشتم گفتم امام رضا اون ها دارن می
یان زیارتت اما من از راه دور دارم تو را طلب
می کنم خودت جوابشون و بده که سالهاستدارن دل من و می شکنن من و عذاب می دن
خودت دست خالی از مشهد برشون گردون خودت
جواب داداشم و زنش و بده جواب اسماعیل
و بلقیس و بده جوری جوابشون و بده که دل
من برای همیشه آروم شه خیلی گریه کردم تا
دلم آروم شه حالم خیلی بد بود چهار روز وحشتناک
وسپری کردم هیچ کدومشون گوشیهاشون و
جواب نمی دادن و اسماعیل هم به طور کامل
خودش و از دسترس خارج کرده بود که مبادا
من مزاحم عشق و کیف خودش و بلقیس بشم
تمام نگرانی من فقط بچه هام بودن که نمی دونستم
الان کجان و تو چه
حالی هستن سینم پر شیر
بود اما بچه هام نبودن که با شیرازه وجودمسیرشون کنم شب آخر بود که مامانم گفت محمد
رضا زنگ زده و گفته دارن بر می گردن به آذر
بگید خودکشی نکنه سفر و زهر مار هممون کرد
از بس که زنگ زد و مزاحم زیارتمون شد وقتی
برسیم بچه ها را می بریم مستقیم تحویل خودش
می دیم اون لحظه همه ناراحتیهام و فراموش
کردم فکر اینکه بچه هام دارن می یان قلب من
و آروم می کرد نور چشم هام داشتن بر می
گشتن خونه نزدیکیهای ساعت هشت صبح بود
که با صدای گوشی از خواب بلند شدم برادرم
علیرضا بود بهم گفت زود حاضر شو دارم می
یام دنبالت گفتم چی شده گفت هیچی من و
حمید رضا داریم می یایم دنبالت فقط حواست
باشه که یک موقع به مامان نگی ما داریم میريم جايي
#آذر و اسماعیل
پارت 891
ریم جایی گفتم چی شده چه اتفاقی افتاده
چه بلائی سرم اومده چه خاکی تو سرم
شده
که خودم خبر ندارم بهم گفتن هیچی نشده اصلا
نمی خواد نگران باشی اما نگران بودم تمام وجودم
فریاد می زد یک اتفاقی افتاده و تو توی بی
خبری کامل به سر می بری بالاخره اومدن دنبالم
هر جفتشون ناراحت بودن خیلی ناراحت و دمغ
بودن به حمید رضا گفتم چیه داداش چی شده
تا چند روز پیش که خیلی خوشحال بودی و
شده بودی وکیل وصی شوهر من و حسابی
ازش حمایت می کردی الان چرا روزه سکوت
گرفتی گفت نمی خواستیم بهت بگیم ولی
الان
مجبوریم که بهت بگیم ما داریم می ریم بیمارستان
شهر یک تصادفی رخ داده تپش قلب گرفتمگفتم چه تصادفی چی شده چرا حرف نمی زنید
گفت اسماعیل اینها با اتوبوس آقای اکرامی
که داشتن بر می گشتن گفتم خوب جونم و
به لبم رسوندید گفت با یک اتوبوس دیگه تصادف
خیلی شدیدی کردن گویا راننده اون یکی اتوبوس
خوابش برده بوده و از مسیرش خارج می شه
و از مسیر مستقیمی که داشته می یومده منحرف
شده و باهاشون تصادف می کنه و زخمی ها
و کشته زیاد دادن الان به ما گفتن بریم بیمارستان
زدم تو سرم فکر اینکه بلائی سر بچه هام اومده
باشه من و به جنون می رسوند فقط می خواستم
بچه هام سالم باشن برام مهم نبود بقیه چه
بلائی سرشون می یاد علیرضا گفت فکر کنم
#آذر و اسماعیل
پارت 890
خیلی خوشحالی که اونها تصادف کردن تو دلت
الان عروسیه گفتم چه عروسی باشه چه نباشه
به تو ربطی نداره آره خیلی دلم می خواد دو
سه نفر از اون نامردها مرده باشن اصلا هم
ناراحت
نمی شم چون حقشون مرگه امام رضا مطمئنم
تقاص دل شکسته من و ازشون گرفته اون جا
نبودم ولی من می دونم که امام رضا جواب
دل شکسته من و ازشون گرفته تا اون شهر تو
سکوت کامل بودیم شایدم می ترسیدن من اونها
را هم نفرین کنم از هیچ کی دل خوشی
نداشتم
هیچ پشت و همراهی تو اون زندگی خراب شده
نداشتم وقتی رسیدیم بیمارستان و پیدا کردیم
و مستقیم رفتیم اونجا حمید رضا گفت باید
یک جا برای پارک کردن پیدا کنم گفتم من پیاده
می شم شما هم جای پارک پیدا کردید بیایدبدون توجه به جفتشون پیاده شدم فقط برام
اون لحظه بچه هام مهم بودن گفتم یا امام رضا
من و دست خالی بر نگردون داخل بیمارستان
شلوغ بیاد خیلی ها نالان و گریان بودم سمت
پذیرش رفتم و مشخصات دادم گفت اوه شما
از بستگان اون اتوبوس هستید گفتم بله گفت
مجروح و کشته دو طرف زیاد داده مشخصات
بچه هام و دادم گفت پسرتون تو بخش مراقبتهای
ویژست دخترتون دستش شکسته گفتم پسرم
زنده می مونه گفت باید با دکترش صحبت کنید
با اونکه بقیشون برام اصلا مهم نبودن اما مشخصاتشون
و دادم و تازه فهمیدم چه فاجعه ای رخ داده
زن داییم محمدرضا پسر بزرگ محمدرضا مرده
بودن مریم و داییم تو مراقبت ویژه بودن و بلقیس
به کما رفته بود اصلا باورم نمی شد امام رضا
انگار صدای تنها کسی را که شنیده بود من بودمرضا هم دست و پاش شکسته آقای اکرامی و
زنش هم مرده بودن نمی تونستم بار کنم انگار
آب یخ و رو من خالی کرده بودن نمی دونستم
برای مرگشون خوشحال باشم یا ناراحت باشم
حمید رضا و علیرضا اومدن بهم گفتن چی شده
خبری گرفتی نگاشون کردم و گفتم برید پایین
سرد خونه جنازه زن دایی و محمد رضا را فکر
کنم شماها باید تحویل بگیرید من که قرار نیست
جنازه اون ها را تحویل بگیرم با شوک بهم گفتن
چی داری می گی برای خودت گفتم تسلیت
می گم چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه بهتون
بگم واقعا باید ببخشید برادرمون و پسرش علی
و زن دایی از دنیا رفتن جفتشون گریه کردن
برای برادرشون ناراحتی می کردن و عزاداری
می کردن اما برای من خیلی مهم نبود چون
#آذر و اسماعیل
پارت 889
همه اونهایی که مرده بودن سالها در حق من بدی
کرده بودن و نامردی کرده بودن رفتم پیش سارینا
بچم تازه چند ساعت بود از اتاق عمل بیرون
آماده بود رنگ به رو نداشت بهش گفتم الهی
فدات شم مادر نور چشمم نبینم که بچم حالش
بد شده باشه خودم ازت مراقبت می کنم دکتر
بهم گفت سامان وضعیتش خیلی بد نیست و
به زودی به بخش منتقل می شه همه اون اتفاقات
برام غیر قابل باور بود فردای اون روز مادرم
هم اومد اومد که جنازه عزیزاش و تحویل بگیره
پسرش مرده بود و براش عزاداری می کرد و
شیون می کرد و محمد رضا را صدا می کرد
من برای خاکسپاری نرفتم گفتم باید مراقب
بچه هام باشم حمیدرضا بهم گفت تو خیلی
سنگدلی می خوایم برادرت و خاک کنیم تو تنهاخواهرشی برادر زادت مرده نمی خوای براشون
بیای مگه گونی سیب
زمینی را می خوایم دفن
کنیم گفتم نه داداش گونی سیب زمینی را نمی
خواید دفن کنید ولی یک نامرد و می خواید
خاک کنید کسی که از هیچی بدی در حق من
یک دونه خواهرش دریغ نکرد این و می فهمی
گفت اون عاشق زن و بچش بود نمی خواست
از دستشون بده گفتم حالا که تقاصش و پس
داد اصلا برام مهم نیست همون طور که من
براش مهم نبودم زنش و ببرید کسی که عاشقانه
می پرستیدش شاید بالا سر همون قبر شوهرش
سکته کرد و مرد خدا را چه دیدید اونها رفتن
من فقط مراقب بچه هام بودم اصلا دیدن اسماعیل
نمی رفتم شنیده بودم بلقیس خیلی حالش بدهبچش و از دست داده بود و حال خوبی نداشت
دلم خنک شده بود بعد از چند روز اجازه گرفتم
زن داداشم و بلقیس و از پشت شیشه ببینم
زن داداشم زیاد حالش بد نبود اما بلقیس امکان
اینکه بر گرده کم بود رفتم پشت شیشه تونستم
جفتشون و ببینم لبخندی به لبم اومد گفت بلقیس
خانوم اینجا دیگه آخر خطه فکر کردی خیلی
زرنگی خودت و لوس کردی برای بقیه که نگهت
دارن و تولت و به دنیا بیاری نگاه کن ببین شکمت
خالی از بچست و دیگه به دنیا نمی یاد اگر هم
به هوش بیای باید با دست خالی و شکم خالی
برگردی همون خراب شده ای که بودی و نون
خشکت و سق بزنی تا یکی پیدا شه دوباره صیغت
صدف:
#آذر و اسماعیل
پارت 111
صیغه ات کنه البته تو را هیچ کی هم نگاه نمی کنه درب
و داغون به مریم نگاه کردم و گفتم از این به
بعد رئیس منم مریم خانوم منم که برای تو و
زندگیت تصمیم می گیرم دیگه تا عمر داری اجازه
نمی دم نفس بکشی بشین و نگاه کن خانوم
دلم خنک شده بود مامانم اومد و ماندگار شد
تو بیمارستان من و که دید گفت چطوری سنگدل
گفتم خدا را شکر عالیم حالم خیلی خوبه سالها
بود که همچین چیزی را می خواستم منتظر
همچین روز و لحظه ای بودم می دونی مامان
همیشه پشت گل پسرت و گرفتی و ازش حمایت
کردی همیشه می گفتی راه نرید نفس نکشید
هیچ کاری نکنید که مریم خانوم یک موقع قهر
نکنه بره خونه باباش پسرم عاشق زنشه همین
حرفها را می زدی دیگه مگه نه حالا ببین خدا
قشنگ جواب همه را داد بلقیس و بردن خونشونتا ازش نگهداری کنن تا زایمان کنه دیدی که
خدا بچش و ازش گرفت و بلقیس هم معلوم
نیست زنده بمونه مریم پشت بلقیس در اومد
رفت براش دستمال بندازه و ازش طرفداری
کنه به جاش چی شد بیوه شد و بچشم از بین
رفت اینها همه تاوان گناه هایی که اینها انجام
دادن مامان تو مراقب باش تاوان پس ندی تو
هم کم در حق من نامردی نکردی مامانم گفت
هیچ کی دلش نمی خواست زندگی تو نابود
شه اما مصلحت ایجاب کرد که بقیه این کارها
را بکنن گفتم مصلحت ایجاب کرد من برام مهم
نباشه کی مرده کی زنده مونده بقیشونم بمیرننم
بازم برام مهم نیست چون من می خوام بچه
هام و به بیمارستان شهرمون منتقل بدم دیگه
اینجا کاری ندارم بمونم مامانم گفت پس من
اینجا تک و تنها چی کار کنم گفتم مامان مهمنیست خیلی راحت دارم بهت می گم اصلا مهم
نیست من حتی به خاطر اسماعیل هم نمی مونم
مامانم گفت من الان چند تا عزیزم اینجاست
داداشم عروسم نوه هام دامادم و بلقیس من
دست تنها نمی تونم گفتم اون مشکل خودته
تو که عاشق پسرهاتی پس خودتم می تونی
به تنهایی از پس همه چی بر بیای سه روز بعد
که من می خواستم بچه هام و با آمبولانس
منتقل کنم بهمون گفتن مریم به هوش اومده
و به زودی به بخش می یارنش مامانم گفت
بیا بریم دیدن مریم گفتم مریم دیدن نداره مگه
دیدن داره یک زمانی زن داداشم بود خدا داداشم
و رحمت کنه الان که مرده دیگه نسبتی با ما
این خانوم نداره یک نسبت فامیلی فقط باهامون
داره فقط بچه هاش با ما نسبت دارن مگه دروغ.
می گم مامانم گفت باورم نمی شه خیلی سنگدل وبی رحم شدی
#آذر و اسماعیل
پارت 112
گفتم از خودتون یاد گرفتم
شماها کاری کردید من سنگدل شم تصمیم گرفتم
قبل رفتن به دیدن اسماعیل برم دست و پاش
شکسته استخوان دستش خورد شده بود می
گفتن حداقل تا یکسال نباید از
دستش کار بکشه
رفتم بالا سرش تازه بیدار شده بود من و دید
روش و بر گردوند گفت الان اومدی دیدن من
گفتم نکنه توقع داشتی زودتر بیام من دارم با
بچه هام بر می گردم شهر خودمون منتقلشون
کردن اونجا گفت پس پیش من نمی مونی گفتم
نه مامانم مراقبته من کاری ندارم معلوم بود
که خیلی ناراحت بود بهش گفتم یک خبر دارم
برات برای من که خیلی خوشحال کننده بود
تو را نمی دونم ولی بدون که بلقیس جونت
تو کماست احتمال زیادم دیگه بر نمی گرده واینکه بچه تو و بلقیس هم از بین رفت و دیگه
بچه ای وجود نداره تو دیگه صاحب دختر دیگه
از بلقیس نمی شی خواستم بدونی البته حقتونه
جواب آدم خاین همینه که دیدی امیدوارم بیشتر
از قبل عذاب بکشی و اومدم بیرون مامانم تو
راهرو نشسته بود بهش گفتم مامان من دیگه
باید برم عابر بانکم و دادم دستش و گفتم این
پیشت بمونه بهش نیاز پیدا می کنی گفت من
و تنها نگذار آذر من به وجود تو احتیاج دارم
گفتم اون موقع که من به تو احتیاج داشتم
تو کجا بودی همیشه پشت و پناه محمدرضا
و زنش بودی حالا من چرا از تو حمایت کنم
دلم می خواست برم اما پام یاری رفتن و بهم
نمی داد دلم براش می سوخت باید پیشش می
موندم رفتم تو حیاط تا بیشتر فکر کنم استرسگرفته بودم دلم نمی یومد اون پیرزن و تنها
بگذارم برگشتم پیشش گفتم من دارم بر می
گردم خونه بچه ها را انتقال نمی دم همین جا
بمونن و بهت کمک می کنم اما توقع نداشته
باش که منم پا به پات کار کنم صورتش خوشحال
شد گفت واسه چی می ری گفتم می رم لباس
بیارم اون یکی کارتمم بیارم ما باید چند.
وقتی
اینجا بمونیم یک خونه کوچیک تو این شهر
بگیریم نمی تونیم که تو این بیمارستان بمونیم
مسافر خونه و هتل آپارتمان هم اینجا هست
گفت با خونواده بلقیس تماس گرفتن دارن می
یان اینجا همون موقع پرستار اومد و کیسه
ای دستم داد بهم گفت این و به ما دادن گویا
وسایل شوهرتون و همراهشان هستش وقتی
باز کردم مال اسماعیل بود و بقیشم مال بلقیس بود
#آذر و اسماعیل
پارت 886
دلم نمی خواست تو وسایل بلقیس زیاد تفتیش
کنم اما وسایل اسماعیل و گشتم اون وسایل
شوهرم بود و حق داشتم داخلش و بگردم تو
وسایلش همه چی آشنا بود و شناسنامشم بود
وقتی باز کردم آه از نهادم بلند شد تو صفحه
دوم شناسنامه عقد بلقیس و اسماعیل ثبت شده
بود تاریخشم دوازده روز قبل از اون تصادف لعنتی
بود و یک برگه هم داخلش بود که نشون می داد
رفتن یک عقد سوری هم تو صحن امام رضا
انجام دادن دلم شکست بد جور هم شکست
حتی متوجه نمی شدم اسماعیل اون زن و چطور
بدون اجازه من عقد کرده دلم می خواست خودم
کار تموم نشده اسماعیل و تمومش می
کردم
ولی حیف که نمی شد به مادرم شناسنامه را
نشون دادم و گفتم مامان نگاه کن خوب نگاهکن این برگه بدبختی تنها دخترته نگاه کن چه
جوری بدبختش کردن حیف که مادرمی و احتیاج.
به کمکم داری و گرنه یک دقیقه هم نمی موندم
برگشتم شهر خودمون تا وسیله بردارم بابام
پیش علیرضا بود و اون جا جاش خیلی بهتر
بود تصمیم گرفتم برم سر قبر محمد رضا براش
یک فاتحه بخونم وقتی رفتم قبر خودش و پسرش
و دیدم که قبر تازه و بدون سنگ قبر بود دلم
به درد اومد دلم اصلا برای محمد رضا نمی سوخت
اما برای علی پسرش گریه کردم دلم برای بچه
بودنش می سوخت که پاک و بی گناه بود و
مثل یک فرشته این دنیا و آدماش و ترک کرده
بود به محمد رضا گفتم خودت بودی جای من
بهم حق می دادی که تو را ببخشم با همه بلاهاییکه به سرم آوردی تو از دشمن هم برای من بدتر
بودی چی بگم بگم خدا بیامرزتت نه داداش
خدا نیامرزتت حساب و کتاب بین من و تو هم
موند برای اون دنیا که خدا خودش بهش رسیدگی
کنه پاشدم برگشتم خونه تصمیم گرفتم دو سه
روز بعد برگردم با مادرم در تماس بودم بهم
گفت حالا بچه ها خوبه نگران نباش تصمیم
گرفتم برم سراغ دفتر خونه ای که اسماعیل
و بلقیس و عقد کرده بودن نزدیک ظهر رفتم
پیدا کردنش خیلی سخت نبود یک منشی محجبه ای
اونجا بود بهش گفتم می خوام حاج آقا را ببینم
بهم گفت صبر کنم وقتی رفتم پیش حاج آقا
گفتم اومدم قباله ازدواج شوهرم و هووم و
بگیرم گفت کی عقدشون بوده گفتم شناسنامه
هاشون و گرفتن گفت پس قباله را هم گرفتن
#آذر و اسماعیل
پارت 885
گفتم شما جه جوری مردی را که زن داره و بچه
هم داره بدون اجازه همسر اولش عقد می کنید
مگه من اومده بودم رضایت داده بودم که شما
عقدشون کردید گفت خواهرم آروم باشید تو
مواردی استثنا هست و بدون اجازه همسر اول
می شه یک زوج را به عقد دایمی هم در آورد
ما اینجا هیچ کار غیر قانونی و غیر شرعی انجام
نمی دیم نگاهی بهم کرد و گفت تو این دو سه
ماه اخیر فقط یکمورد ازدواج دوم دائم ثبت
شده اونم به علت بارداری همسر دوم بودم که
نامه از دادگاه آورده بودن و به خاطر بارداری
زن دوم اجازه ازدواج مجدد و داده بودن گفتم
اونم از بخت سیاه و بد من شوهر من و زن
دومش بود حاج آقا از این به بعد داری ازدواج
دوم یک مرد و بدون رضایت زن و بچه اولش عقد می کنید به اینم فکر کنید ممکن ناله نفرین
چند نفر پشتتون باشه احساس نکنید دارید
کار خیر انجام می دید البته مطمئنم این برای
شما مهم نیست گفت خواهرم قضاوت نکن چیزی
بود که همه راضی بودن کسی ناراضی نبود
این و مطمئنم اتفاقا من اون روز و خاطرم هست
داماد به همراه پدر و مادرش و
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد